خیابونها خلوت بود و حتی یک پرنده هم پر نمیزد. مغازهها خالی بودن و گهگاهی در اثر وزش باد صدای قیژ قیژ درهای زنگ زده به گوش میرسید.
جلوی درِ بعضی خونهها و مغازهها تپه تپه خاک جمع شده بود. گویا اصلاً بشری اینجا زندگی نمیکرده.
یکدفعه ذهنم متعجب شد.
متروکه؟ اینجا یک شهر متروکه است و واسه همین هم کسی توی این شهر نیست و البته بهترین جا واسه تیم حریف هست.
لب زدم:
- یعنی از کی اینجا متروکه است؟
تو فکر بودم که صدای هین گفتن خفیف ماهور اومد.
اوگان دستش رو گرفته بود و ترسون به اطراف نگاه میکرد.
ماهور غر زد:
- دستم رو ول کن.
اوگان جواب داد:
- بابا یک دقیقه خفه.
ماهور با چشمانی گرد شده گفت:
- بچه پررو، میگم دستم رو ول کن.
اوگان تخس جواب داد:
- مگه محافظ من نیستی؟ پس وظیفته از من مراقبت کنی.
ماهور لبخند بدجنسی زد و گفت:
- ترسیدی؟
اما اوگان خیلی ساده لوحانه گفت:
- اوهوم.
ماهور جا خورد و لبخندش ماسید.
دستش رو با ضرب پس کشید و گفت:
-با این هیکل، خاک تو سر ترسوت کنن.
اوگان مات و مبهوت ایستاده بود و به رفتن اون نگاه میکرد.
تو این هیر و ویر خندم گرفته بود.
ساعد دست اوگان رو گرفتم و به دنبال خودم کشیدم.
- بیا تا عقب نموندیم.
و دستش رو رها کردم چند دقیقه بعد جلوی یک خونه قرار گرفتیم. خونهای نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک.
راژان دست به کمر شد و با بازوش به بازوی رادمان ضربه زد و گفت:
- چطوره؟
رادمان متفکرانه گفت:
- خوبه اما... .
راژان بین حرفاش پرید و گفت:
- اگه بیشتر از این طول بدیم برامون بد میشه.
رادمان پشت سرش رو خاروند و به ما نگاه کرد.
ساغر قدمی سمت اونها برداشت و گفت:
- راژان به نظرم راست میگه. اینجا بهتره.
رادمان بعد کمی مکث گفت:
- همگی برید داخل. راژان تو مراقب باش تا من برم چند تا قفل در پیدا کنم. عمر این قفلها خیلی وقته که تموم شده.
هوا تاریک شده بود و نگران رادمان بودم؛ اما با دستور جناب راژان وارد خونه شدیم. حیاط نداشت و مستقیم وارد سالن میشدیم.
یک سالن کوچیک که یک سرویس مبل داشت با چهار در که با کنجکاوی بنده فهمیدم یکیشون سرویس بهداشتی و باقی اتاق خواب هستن.
سایان نالید:
- وای یعنی باید روی تختهایی بخوابیم که معلوم نیست کیا روش خوابیدن؟
با این فکر من هم چندشم شد.
انان کمر سایان رو گرفت و گفت:
- مجبوریم عزیزم والا کیه که بخواد؟
نگاه ازشون گرفتم شاید یک ربع میشد که رادمان رفته بود و همه توی سالن منتظر بودیم.
به خاطره ترس و نفرتم از راژان نمیتونستم سوالی ازش بپرسم؛ ولی خماریم زیاد طول نکشید. چون ساغر نزدیک شد و گفت:
- پس چرا نیومد؟
راژان پوفی کشید و گفت:
- من چه میدونم؟ لابد مسیر طولانی بوده.
ساغر پریشون گفت:
- نکنه گرفتنش؟
راژان:
- آهِ رادمان و دست کم گرفتی؟
بعد در کمال تعجب من رو به ساغر کرد و گفت:
- حتی اگه رادمانم نباشه، من نمیذارم بلایی سرت بیاد ساغر!
سرم سوت کشید و حس کردم دو تا شاخ نباتی رو سرم رشد کرده.
نگاهم رو ازشون گرفتم که مبادا متوجه من بشن. پس راژان هم محبت حالیش میشد! همون لحظه صدای کوبیده شدن آروم در اومد و راژان ساغر رو رها کرد و سمت در رفت با احتیاط بازش کرد که رادمان تو یه جست پرید داخل خونه و نفس نفس میزد.
بیتوجه به ما رو به راژان کرد و گفت:
- اینها رو بگیر و دست به کار شو، مختص خودته.
و قفلهای در رو همراه با چند پیچ و مهره به دست راژان داد و راژان هم با در مشغول شد.
خواستم برم سمت رادمان که ساغر زودتر دست به کار شد و نزدیکاش رفت دست روی سینش گذاشت و گفت:
- چرا اینقدر دیر کردی؟
رادمان به موهاش چنگی زد و گفت:
- هوا تاریک بود و هر لحظه ممکن بود بیدار بشن نمیتونستم ریسک کنم و واسه همین با کمترین سرعتم اومدم.
ساغر:
- خیلی نگرانت شده بودم.
رادمان کلافه گفت:
- بچه که نیستم.
***
دانای کل
در تمام مدتی که راژان قفل در را نصب میکرد. حرفهای آن دو نفر را میشنید و از حرص و عصبانیت دندون روی هم میسابید.
او ساغر رو برای خودش میپنداشت؛ اما وجود رادمان مانع از وصال آنها میشد.
از طرفی دیگر کیارا بود که لب میجویید از عشوههای ساغر برای رادمان. خودش هم در عجب بود که چرا حسادت میکند؟ آن هم از نوع زنانه؟
شاید چون خیال میکرد رادمان تنها بایستی حامی او باشد، نه کس دیگر؛ ولی حضور ساغر چون رقیبی بود که او را به نبرد فرا میخواند.
***
کیارا:
کار راژان که به اتمام رسید اتاقها رو تقسیم کردیم.
یکی رو آقایون برداشتن و یکی هم خانومها. البته جز ساغر که خودخواهانه گفت:
- میخوام تنها باشم.
اون شب تا صبح کابوس دیدم و مدام از خواب میپریدم؛ ولی تا چشمهام به تاریکی هوا میخورد زمین و زمان رو به باد فحش میکشیدم تا اینکه بالاخره انتظار تموم شد و سپیده زد.
من که به کل بیخوابی به سرم زده بود.
از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ ولی با دیدن وضعیت اونجا، آه از نهادم بلند شد.
جایی نبود که تار عنکبوت و خاک نباشه. وای خدا پس ما دیشب چهطوری خوابیدیم؟ توی این خونهی متروکهی قدیمی؟
نفس عمیقی کشیدم که ناگاه صدای جیغ ساغر بلند شد و نگاهم معطوف در اتاق شد. طولی نکشید که بچهها همه سراسیمه خودشون رو انداختن توی اتاق ساغر. کنجکاو خودم رو از بین بچهها جلو کشیدم که دیدم ساغر پاهاش رو چنگ زده و داره گریه میکنه، صورتش خیس اشک بود.
راژان هراسون خیز برداشت سمت ساغر که ساغر بیحال افتاد و از هوش رفت.
یک دفعه بنیتا جیغی کشید و بپر بپر کرد و پشت سر اناگ پناه گرفت و لرزون جیغ زد:
- عقرب!
همه به جنب و جوش افتادن که راژان داد زد:
- رادمان داره میره زیر تخت.
همون لحظه رادمان نگاهش رو به سمت تخت برد. یک عقرب بزرگ سیاه مشغول جولان دادن بود.
مورمورم شد. رنگ از رخ ساغر پریده بود. رادمان جستی زد و عقرب و زیر لگدهای قدرتمند خودش له کرد و رو به اوگان داد زد:
- برو کوله پشتی من رو بیار.
اوگان فوری پرید بیرون از اتاق و زودی هم برگشت کوله رو داد به رادمان و اون هم از داخل کوله شیشهای کوچیک درآورد که راژان پریشون گفت:
- پاد زهره؟
رادمان:
- آره، دهنش رو باز کن.
راژان همین کار رو کرد و پاد زهر رو به خورد ساغر دادن.
ع×ر×ق از سر و روش میبارید و در بیهوشی ناله میکرد. راژان برای ثانیهای هم که شده نگاه از ساغر برنمیداشت که رادمان لبخند کمرنگی زد و ضربهای آروم به بازوی راژان زد و گفت:
- چته پسر؟ آروم باش. ساغر یکی از بهترین افرادمونه، اون قویه.
اما راژان تغییری به حالتش نداد؛ ولی در عوض این من بودم که داشتم از حرص بخار میشدم با اینکه میدونستم رادمان واسه همدردی این رو گفته؛ اما خب این حسادت لعنتی دست بردار نبود و دستام بیاختیار مشت شدن.
سه ساعتی گذشته بود و ساغر هنوز بیهوش توی اتاق بود.
با این تفاوت که راژان هم کنارش بود. سایان رو به رادمان گفت:
- حالا چی میشه؟ ما که نمیتونیم منتظر بههوش اومدنش باشیم.
اناگ ناباور از حرفای سایان گفت:
- سایان منظورت چیه؟ میخوای بگی تنهاش بزاریم؟
سایان دستپاچه گفت:
- نه، نه، منظورم این نبود، من میگم که... .
رادمان حرفش رو برید و از جا بلند شد. همونطور که سمت اتاق ساغر میرفت، گفت:
- حق با سایانه نباید وقت رو تلف کنیم. آماده باشین.
تقهای به در زد و وارد اتاق شد، طولی نکشید که عربده ی راژان بلند شد:
- یعنی چی رادمان؟مگه نمیبینی حالش خوب نیست؟
اما رادمان خونسرد جواب داد:
- چارهای نداریم راژان. دشمن هر لحظه ممکنه غافلگیرمون کنه.
سکوت شد. بعد دوباره صدای راژان اومد؛ اما آرومتر.
- کولش میکنم؛ ولی تنهاش نمیذارم.
دیگه حرفی بین اونها رد و بدل نشد و رادمان از اتاق بیرون اومد و گفت:
- وسایلهاتون رو جمع کنید.
چندی بعد همه از خونه بیرون زدیم.
بیرون راژان ساغر رو روی کول گذاشت و با تمام میلاش حرکت میکرد.
حتی جلوتر از ما.
راژان با اینکه خشن و عصبی بود؛ اما از رفتارش معلوم بود که میتونه یک عاشق واقعی هم باشه.
آهی کشیدم و نگاهم رو با حسرت به رادمان دادم که دیدم اون هم به من خیره شده.
یکه خوردم و سریع نگاهم رو ازش دزدیدم.
الآن که روز بود و هوا روشن بهتر میتونستم اطراف رو ببینم.
آهن و فلزاتِ درو پیکرهای مساکن زنگ زده بود.
بین راه چند ماشین دیدیم که البته جنازهی ماشین و اوراقی بیش نبودن.
چند دقیقه بعد، به جاده خاکی رسیدیم.
سرم رو بالا آوردم که دیدم به پایان شهر رسیدیم و روبهرومون محوطهای شبیه بیابون بود.
(دوستان توجه کنید مناظر ذکر شده فقط از تخیل نویسنده شکل گرفته)
هوا گرم بود و شرشر ع×ر×ق از همه جاری بود غر زدم:
- این راژان حتماً از سنگه که با وجود ساغر جلوتر از ماست. خستگی نداره این بشر؟!
صدایی دم گوشم بلند شد.
سایان با سیاست گفت:
- عشق عزیزم عشق.
بعد با گوشه چشم نیم نگاهی به اناگ کرد و رو به من با حسرت گفت:
- آه کاش یکی هم اینجوری عاشق ما بود. اینطوری اینقدر پاهام به گز گز نمیافتاد.
اناگ که متوجهی کنایهاش شده بود لبخندی به خانومش زد و گفت:
_ ما سرتا پا مخلص خانوم.
سایان پشت چشمی نازک کرد که اناگ جلو پاهاش رو پنجه نشست و نیشش تا بنا گوش باز شد و سوار کولش شد.
خندیدم بیچاره اناگ.
اگه این اتفاقات شوم نمیبود، بیشک که اونها عاشقترین زوج بودن.
بنیتا با دیدنشون گفت:
- واه، واه. خدا شانس بده.
ماهور پوزخندی زد و موهای فر مشکی رنگش رو به عقب هل داد و گفت:
- ما بد اقبالتر از این حرفها هستیم.