. . .

انتشاریافته رمان کیارا | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: کیارا
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تخیلی، ماجراجویی
ناظر: @آرام
ویراستار: هانی.م @Nili_N
خلاصه:
رمان درمورد دختری دورگه به اسم کیاراست. دورگه‌ی آدم و خوناشام که خودش خبر نداره؛ اما بعد ربودن پدر و مادربزرگش مجبور می‌شه بره دنبال‌شون و طی اتفاقاتی، متوجه‌ دورگه بودن خودش و خیلی از مسائل هیجانی دیگه می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #11
خیابون‌ها خلوت بود و حتی یک پرنده هم پر نمی‌زد. مغازه‌ها خالی بودن و گه‌گاهی در اثر وزش باد صدای قیژ قیژ درهای زنگ زده به گوش می‌رسید.
جلوی درِ بعضی خونه‌ها و مغازه‌ها تپه تپه خاک جمع شده بود. گویا اصلاً بشری این‌جا زندگی نمی‌کرده.
یک‌دفعه ذهنم متعجب شد‌.
متروکه؟ این‌جا یک شهر متروکه‌ است و واسه همین هم کسی توی این شهر نیست و البته بهترین جا واسه تیم حریف هست.
لب زدم:
- یعنی از کی این‌جا متروکه است؟
تو فکر بودم که صدای هین گفتن خفیف ماهور اومد.
اوگان دستش رو گرفته بود و ترسون به اطراف نگاه می‌کرد.
ماهور غر زد:
- دستم رو ول کن.
اوگان جواب داد:
- بابا یک دقیقه خفه.
ماهور با چشمانی گرد شده گفت:
- بچه پررو، می‌گم دستم رو ول کن.
اوگان تخس جواب داد:
- مگه محافظ من نیستی؟ پس وظیفته از من مراقبت کنی.
ماهور لبخند بدجنسی زد و گفت:
- ترسیدی؟
اما اوگان خیلی ساده لوحانه گفت:
- اوهوم.
ماهور جا خورد و لبخندش ماسید‌.
دستش رو با ضرب پس کشید و گفت:
-با این هیکل، خاک تو سر ترسوت کنن.
اوگان مات و مبهوت ایستاده بود و به رفتن اون نگاه می‌کرد.
تو این هیر و ویر خندم گرفته بود.
ساعد دست اوگان‌ رو‌‌ گرفتم و به دنبال خودم کشیدم.
- بیا تا عقب نموندیم.
و دستش رو رها کردم چند دقیقه بعد جلوی یک خونه قرار گرفتیم. خونه‌ای نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک.
راژان دست به کمر شد و با بازوش به بازوی رادمان ضربه زد و گفت:
- چطوره؟
رادمان متفکرانه گفت:
- خوبه اما... .
راژان بین حرف‌اش پرید و گفت:
- اگه بیش‌تر از این طول بدیم برامون بد می‌شه.
رادمان پشت سرش رو خاروند و به ما نگاه کرد.
ساغر قدمی سمت اون‌ها برداشت و گفت:
- راژان به نظرم راست می‌گه. این‌جا بهتره.
رادمان بعد کمی مکث گفت:
- همگی برید داخل. راژان تو مراقب باش تا من برم چند تا قفل در پیدا کنم. عمر این قفل‌ها خیلی وقته که تموم شده.
هوا تاریک شده بود و نگران رادمان بودم؛ اما با دستور جناب راژان وارد خونه شدیم. حیاط نداشت و مستقیم وارد سالن می‌شدیم.
یک سالن کوچیک که یک سرویس مبل داشت با چهار در که با کنجکاوی بنده فهمیدم یکی‌شون سرویس بهداشتی و باقی اتاق خواب هستن.
سایان نالید:
- وای یعنی باید روی تخت‌هایی بخوابیم که معلوم نیست کیا روش خوابیدن؟
با این فکر من هم چندشم شد.
انان کمر سایان رو گرفت و گفت:
- مجبوریم عزیزم والا کیه که بخواد؟
نگاه ازشون گرفتم شاید یک ربع می‌شد که رادمان رفته بود و همه توی سالن منتظر بودیم.
به خاطره ترس و نفرتم از راژان‌ نمی‌تونستم سوالی ازش بپرسم؛ ولی خماریم زیاد ‌طول نکشید. چون ساغر نزدیک شد و گفت:
- پس چرا نیومد؟
راژان پوفی کشید و گفت:
- من چه می‌دونم؟ لابد مسیر طولانی بوده.
ساغر پریشون گفت:
- نکنه گرفتنش؟
راژان:
- آهِ رادمان و دست کم گرفتی؟
بعد در کمال تعجب من رو به ساغر کرد و گفت:
- حتی اگه رادمانم نباشه، من نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد ساغر!
سرم سوت کشید و حس کردم دو تا شاخ نباتی رو سرم رشد کرده.
نگاهم رو ازشون گرفتم که مبادا متوجه من بشن. پس راژان هم محبت حالیش می‌شد! ‌همون لحظه صدای کوبیده شدن آروم در اومد و راژان ساغر رو رها کرد و سمت در رفت با احتیاط بازش کرد که رادمان تو یه جست پرید داخل خونه و نفس نفس می‌زد.
بی‌توجه به ما رو به راژان کرد و گفت:
- این‌ها رو بگیر و دست به کار شو، مختص خودته.
و قفل‌های در رو همراه با چند پیچ و مهره به دست راژان داد و راژان هم با در مشغول شد.
خواستم برم سمت رادمان که ساغر زودتر دست به کار شد و نزدیک‌اش رفت دست روی سینش گذاشت و گفت:
- چرا این‌قدر دیر کردی؟
رادمان به موهاش چنگی زد و گفت:
- هوا تاریک بود و هر لحظه ممکن بود بیدار بشن نمی‌تونستم ریسک کنم و واسه همین با کمترین سرعتم اومدم.
ساغر:
- خیلی نگرانت شده بودم.
رادمان کلافه گفت:
- بچه که نیستم.

***
دانای کل

در تمام مدتی که راژان قفل در را نصب می‌کرد. حرف‌های آن دو نفر را می‌شنید و از حرص و عصبانیت دندون روی هم می‌سابید.
او ساغر رو برای خودش می‌پنداشت؛ اما وجود رادمان مانع از وصال آن‌ها می‌شد.
از طرفی دیگر کیارا بود که لب می‌جویید از عشوه‌های ساغر برای رادمان. خودش هم در عجب بود که چرا حسادت می‌کند؟ آن هم از نوع زنانه؟
شاید چون خیال می‌کرد رادمان تنها بایستی حامی او باشد، نه کس دیگر‌‌؛ ولی حضور ساغر چون رقیبی بود که او را‌ به نبرد فرا می‌خواند.

***
کیارا:

کار راژان که به اتمام رسید اتاق‌ها رو تقسیم کردیم.
یکی رو آقایون برداشتن و یکی هم خانوم‌ها. البته جز ساغر که خودخواهانه گفت:
- می‌خوام تنها باشم.
اون شب تا صبح کابوس دیدم و مدام از خواب می‌پریدم؛ ولی تا چشم‌هام به تاریکی هوا می‌خورد زمین و زمان رو به باد فحش می‌کشیدم تا این‌که بالاخره انتظار تموم شد و سپیده زد‌.
من که به کل بی‌خوابی به سرم زده بود.
از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ ولی با دیدن وضعیت‌ اون‌جا، آه از نهادم بلند شد.
جایی نبود که تار عنکبوت و خاک نباشه‌‌. وای خدا پس ما دیشب چه‌طوری خوابیدیم؟ توی این خونه‌ی متروکه‌ی قدیمی؟
نفس عمیقی کشیدم که ناگاه صدای جیغ ساغر بلند شد و نگاهم معطوف در اتاق شد. طولی نکشید که بچه‌ها همه سراسیمه خودشون رو انداختن توی اتاق ساغر. کنجکاو خودم رو از بین بچه‌ها جلو کشیدم که دیدم ساغر پاهاش رو چنگ زده و داره گریه می‌کنه‌، صورتش خیس اشک بود.
راژان هراسون خیز برداشت سمت ساغر که ساغر بی‌حال افتاد و از هوش رفت.
یک‌ دفعه بنیتا جیغی کشید و بپر بپر کرد و پشت سر اناگ پناه گرفت و لرزون جیغ زد:
- عقرب!
همه به جنب و جوش افتادن که راژان داد زد:
- رادمان داره میره زیر تخت.
همون لحظه رادمان نگاهش رو به سمت تخت برد. یک عقرب بزرگ سیاه مشغول جولان دادن بود.
مورمورم شد. رنگ از رخ ساغر پریده بود. رادمان جستی ز‌د و عقرب و زیر لگدهای قدرتمند خودش له کرد و رو به اوگان داد زد:
- برو کوله پشتی من رو بیار.
اوگان فوری پرید بیرون از اتاق و زودی هم برگشت کوله رو داد به رادمان و اون هم از داخل کوله شیشه‌ای کوچیک درآورد که راژان پریشون گفت:
- پاد زهره؟
رادمان:
- آره،‌ دهنش رو باز کن.
راژان همین کار رو کرد و پاد زهر رو به خورد ساغر دادن.
ع×ر×ق از سر و روش می‌بارید و در بی‌هوشی ناله می‌کرد. راژان برای ثانیه‌ای هم که شده نگاه از ساغر برنمی‌داشت که رادمان لبخند کمرنگی زد و ضربه‌ای آروم به بازوی راژان زد و گفت:
- چته پسر‌؟ آروم باش. ساغر یکی از بهترین افرادمونه، اون قویه.
اما راژان تغییری به حالتش نداد؛ ولی در عوض این من بودم که داشتم از حرص بخار می‌شدم با این‌که می‌دونستم رادمان واسه هم‌دردی این رو گفته؛ اما خب این حسادت لعنتی دست بردار نبود و دستام بی‌اختیار مشت شدن.
سه ساعتی گذشته بود و ساغر هنوز بی‌هوش توی اتاق بود.
با این تفاوت که راژان هم کنارش بود. سایان رو به رادمان گفت:
- حالا چی می‌شه؟ ما که نمی‌تونیم منتظر به‌هوش اومدنش باشیم.
اناگ ناباور از حرفای سایان گفت:
- سایان منظورت چیه؟ می‌خوای بگی تنهاش بزاریم؟
سایان دست‌پاچه گفت:
- نه، نه، منظورم این نبود، من میگم که... .
‌ رادمان حرفش رو برید و از جا بلند شد. همون‌طور که سمت اتاق ساغر می‌رفت، گفت:
- حق با سایانه نباید وقت رو تلف کنیم. آماده باشین.
تقه‌‌‌ای به در زد و وارد اتاق شد، طولی نکشید که عربده ی راژان بلند شد:
- یعنی چی رادمان؟مگه نمی‌بینی حالش خوب نیست؟
اما رادمان خونسرد جواب داد:
- چاره‌ای نداریم راژان. دشمن هر لحظه ممکنه غافلگیرمون کنه.
سکوت شد. بعد دوباره صدای راژان اومد؛ اما آروم‌تر.
- کولش می‌کنم؛ ولی تنهاش نمی‌ذارم.
دیگه حرفی بین ‌اون‌ها رد و بدل نشد و رادمان از اتاق بیرون اومد و گفت:
- وسایل‌هاتون رو جمع کنید.
چندی بعد همه از خونه بیرون زدیم.
بیرون راژان ساغر رو روی کول گذاشت و با تمام میل‌اش حرکت می‌کرد.
حتی جلوتر از ما.
راژان با این‌که خشن و عصبی بود؛ اما از رفتارش معلوم بود که می‌تونه یک عاشق واقعی هم باشه.
آهی کشیدم و نگاهم رو با حسرت به رادمان دادم که دیدم اون هم به من خیره شده.
یکه خوردم و سریع نگاهم رو ازش دزدیدم.
الآن که روز بود و هوا روشن بهتر می‌تونستم اطراف رو ببینم.
آهن و فلزاتِ درو پیکرهای مساکن زنگ زده بود.
بین راه چند ماشین دیدیم که البته جنازه‌ی ماشین و اوراقی بیش نبودن.
چند دقیقه بعد، به جاده خاکی رسیدیم.
سرم رو بالا آوردم که دیدم به پایان شهر رسیدیم و روبه‌رومون محوطه‌ای شبیه بیابون بود.
(دوستان توجه کنید مناظر ذکر شده فقط از تخیل نویسنده شکل گرفته)
هوا گرم بود و شرشر ع×ر×ق از همه جاری بود غر زدم:
- این راژان حتماً از سنگه که با وجود ساغر جلوتر از ماست. خستگی نداره این بشر؟!
صدایی دم گوشم بلند شد.
سایان با سیاست گفت:
- عشق عزیزم عشق.
بعد با گوشه چشم نیم نگاهی به اناگ کرد و رو‌ به من با حسرت گفت:
- آه کاش یکی هم این‌جوری عاشق ما بود. این‌طوری این‌قدر پاهام به گز گز نمی‌افتاد.
اناگ که متوجه‌ی کنایه‌اش شده بود لبخندی به خانومش زد و گفت:
_ ما سرتا پا مخلص خانوم.
سایان پشت چشمی نازک کرد که اناگ جلو پاهاش رو پنجه نشست و نیشش تا بنا گوش باز شد و سوار کولش شد.
خندیدم بیچاره اناگ.
اگه این اتفاقات شوم نمی‌بود، بی‌شک که اون‌ها عاشق‌ترین زوج بودن.
بنیتا با دیدن‌شون گفت:
- واه، واه. خدا شانس بده.
ماهور پوزخندی زد و موهای فر مشکی رنگش رو به عقب هل داد و گفت:
- ما بد اقبال‌تر از این حرف‌ها هستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #12
هنوز دهن نبسته بود که اوگان با شیطنت از پشت نزدیکش شد؛ ولی سر و ته.
ماهور که تازه به خودش اومده بود شروع کرد به جفتک انداختن و با مشت می‌کوبید به اوگان.
- ول کن روانی، ولم کن.
اما اوگان یکی محکم کوبید به ماهور که ماهور چشم‌هاش گرد شد.
اوگان خونسرد گفت:
- از خدات هم باشه.
ماهور حرصی شد و موهای اوگان رو تو چنگ گرفت که اوگان کنترلش رو از دست داد و ماهور رو رها کرد؛ اما ماهور قبل از این‌که با کله به زمین بخوره دست‌هاش رو سپر کرد و با یک جست چرخشی صاف ایستاد.
لباس‌هاش رو مرتب کرد و نگاه چپ چپی به اوگان رفت و اوگان هم در جواب نگاه‌اش چشم غره اومد و گفت:
- وحشی معلوم نیست از کدوم باغ وحش فرار کرده.
بعد زدن حرف راهش رو گرفت و رفت. خندم رو قورت دادم و خواستم برم که رادمان جلو اومد و با لبخندی خاص گفت:
- بهتره نری سمتش چون الآن انبار باروته و سرت آوار می‌شه.
ریز خندیدم و گفتم:
- همیشه این‌جوری هستن؟
- آه آره عاصی‌مون کردن.
ابروهام پرید بالا نگاهش کردم که دیدم زل زده به من معذب بودم؛ ولی یک حس درونی مانع از تقلای بیش‌تر می‌شد.
رادمان پرسید:
- چندسالته؟
- بیست و دو.
- ا‌و‌ه، پس هنوز خیلی بچه‌ای.
با حرص نگاهش کردم. نکنه می‌خواد حرف‌های راژان رو تحویل‌ام بده؟
ولی با حرفی که در ادامه زد گر گرفتم:
- واسه ازدواج گفتم.
و بلافاصله بعد زدن حرف‌اش لبخندی مرموز زد.
سرم رو پایین انداختم. منظورش از این حرف‌ها چیه؟ سعی داشت با این کارهاش چی رو بهم بفهمونه؟
کلافه از سوال‌های بی‌جواب پوفی کشیدم که رادمان سرش رو سمت‌ام خم کرد و گفت:
- خسته شدی؟ می‌خوای کولت کنم؟
وقتی چشم‌هاش به قیافه‌ی بهت زده‌ام افتاد قهقهه‌ای زد و با ته‌ مونده‌های خنده‌اش گفت:
- من برم ببینم یک جا هست واسه استراحت؟
به دنبال حرف‌ پا تند کرد؛ اما من هنوز گیج و منگ رفتارهاش بودم. چرا امروز این‌قدر صمیمی شده؟
لبخندی رو لبام نشست. یعنی می‌شه؟ می‌شه کارهای رادمان از روی منظور بوده باشه؟
آهی از حسرت کشیدم و به رادمان چشم دوختم. خبری از خنده‌های چند دقیقه پیش نبود و با جدیت داشت با راژان خسته حرف می‌زد.
کی من این‌جوری شدم؟ چرا رادمان برام جذاب‌ترینه؟ چی داره به سر دلم و قلب سرکشم میاد؟ من که این‌جوری نبودم. این‌قدر سست.
رادمان چرخید سمت ما و گفت:
- امشب رو روی اون تپه سر می‌کنیم. پس سریع‌تر حرکت کنین.
بعد اتمام حرف‌هاش نگاهم کرد که اون تیله‌های رنگی چشم‌هاش برقی رو به سمت‌ام پرتاب کرد و من جاهل از تعبیر برق نگاه‌اش.
سایان خوابش برده بود. طفلکی آناگ هم له له میزد از خستگی. اوگان با خنده رو بهش گفت:
- داداش حال می‌کنی؟
آناگ: دارم از پا میوفتم.
بنیتا: خب بیدارش کن هنوز تا رسیدن به اون تپه خیلی راهه.
آناگ سایان رو بالا کشید و گفت:
- دلم نمیاد.
آوگان یکی کوبید رو کله‌ی آناگ و با تاسف گفت:
- خاک بر سر زن ذلیلت.
به جای آناگ ماهور جواب داد:
- بهش می‌گن عشق که متاسفانه تو سوادش رو نداری.
آوگان قیافه‌اش رو کج و کوله کرد و گفت:
- نیست تو ارباب عشقی بانو.
یک لحظه حس کردم ته نگاه ماهور غم نشست؛ ولی دوباره خیلی زود به حالت عادی‌اش برگشت و بی‌توجه به اوگان مسیرش رو رفت.
نیم ساعتی گذشت تا به بالای تپه رسیدیم. راژان و آناگ کوله پشتی‌ها رو به عنوان بالشت زیر سر ساغر و سایان گذاشتند.
نفس کشیدن با بینی برام کارساز نبود واسه همین هم با دهان هوا رو می‌بلعیدم. نگاهی به ساعت مچیم انداختم. اه لنتی خواب رفته بود پوف کلافه‌‌ای کشیدم و رو به بچه‌ها گفتم:
- بچه‌ها می‌دونین ساعت چنده؟
بنیتا نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و بی رمق جواب داد:
- چهار.
به پشت دراز کشیدم و به آسمون آبی نگاه کردم. کی می‌شه تقدیر من هم روشن شه؟
صدای راژان اومد. به تخته سنگی تکیه زده بود و یک پاش رو تو شکمش جمع کرده بود و پای دیگرش دراز به دراز.
همون‌طور که دست‌‌هاش روی زانوهاش بود گفت:
- تا می‌تونید تو خوردن آب و نون صرفه‌جویی کنید. چون معلوم نیست تا کی تو این بیابون باشیم.
اوگان غر زد:
- ولی آذوقه‌مون کمه.
راژان پوزخندی پر تمسخر زد و یک ابروش رو داد بالا و رو به اوگان گفت:
- شاید لازم شد ده روز بی آب و نون بگذرونی اون‌وقت می‌خوای چی‌کار کنی؟
اوگان درجواب‌اش تنها نفس‌اش رو فوت کرد و اون هم دراز کشید.
به گفته‌ی راژان شام رو با احتیاط خوردیم. اون هم در حدی که دهن معده بسته شه و غرغر نکنه.
شب شده بود و صدای جیر جیر حشرات با باد درآمیخته بود.
چه عجب ما موجود زنده‌ی دیگه‌ام دیدیم.
ساغر هنوز بیهوش بود و راژان بالای سرش محو چهره‌اش شده بود. کمی نظرم نسبت به راژان عوض شده بود؛ ولی هنوز اون ترس اولیه رو داشتم. راژان فقط برای اهل دل‌ خوب بود نه منی که خارج از محوطه‌ی دلش بودم.
تو خودم بودم که صدای پچ پچ سایان و آناگ اومد و از اون‌جایی که دوز فوضولیم همیشه بالا بود گوش تیز کردم و زیر چشمی پاییدم‌.
آناگ دست دور شونه‌ی سایان حلقه کرده بود و با مرموزی گفت:
- می‌دونی سگ دو زدم تا بالا آوردمت؟
سایان: می‌خوای بگی که سنگینم؟
آناگ: نه خانمم شما هیکل‌ات بیسته بیسته.
سایان سرش رو با ناز چرخوند که آناگ زیر گوشش گفت:
- نمی‌خوای دستمزدمون رو بدی؟
سایان: اوم مگه کسی واسه وظیفه‌اش دستمزد می‌گیره آقا؟
آناگ: من رو دست می‌ندازی؟
سایان ریز خندید.
لبم رو به دندون گرفتم و سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. چه بیش فعال.
لب پرتگاه نشسته بودم و پاهام آویزون بود کف دست‌هام رو روی زمین گذاشته بودم و بهشون تکیه زده بودم.
زیر لب همین‌طور خیره به ماه زمزمه کردم:
- بابا جونم الآن حالت خوبه؟ مامان هانس هم پیشته؟ کجایین آخه شما؟ آه، یکم دیگه طاقت بیارین نجاتتون می‌دم.
حس کردم سایه‌ای روم افتاد سربالا آوردم که دیدم رادمانه.
جمع و جور نشستم که کنارم نشست و گفت:
- جای خطرناکی نشستی.
- پس چرا تو الآن این‌جایی؟
تک خندی از حاضر جوابی‌ام زد و گفت:
- داشتی به پدرت فکر می‌کردی؟
آهی کشیدم و با تکون دادن سرم حرف‌هاش رو تایید کردم.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- پدرت باید خیلی خوش شانس باشه که دختری مثل تو نصیبش شده.
در جواب‌ جز لبخند چیزی نگفتم که آهی سوزناک کشید و خیره به ماه تابان گفت:
- می‌دونی کیارا دنیای ما ومپایرها خیلی کسل کننده‌ است. تصور کن زیر زمین نمی‌تونی تا اوج پرواز کنی یک جورایی در بند اسارتی.
متاسف نگاه‌ کردم ولی گویا اون غرق در خاطرات بود که ادامه داد:
- تو اوج بچگی‌ مجبورم کردن وارد ارتش ومپایرها بشم. می‌خواستن از من یک نیروی حرفه‌ای بسازن. بیشتر از ده سال تو ارتش بودم که ماموریت دادن روی زمین بریم. از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بودم و تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. آخه بعد مرگ پدر و مادرم حس تنهایی آزارم می‌داد و زندگی‌ام تو ارتش خلاصه شده بود. علاوه بر من چند نفر خبره دیگه‌ام انتخاب کردن و ما به روی زمین اومدیم. هه باورت نمی‌شه اگه بگم چه‌قدر متعجب بودم از فضاهای روی زمین و دیدن آدم‌ها. ماموریت‌ ما حفاظت از شماها بود، دورگه‌های خاص.
همگی رو به عمارت فرستادیم جز تو رو که لاوان اجازه‌ی نزدیکی به تو رو نمی‌داد. برای همین هم به دستور آراز مخفیانه مراقبت بودم. شاید نزدیک پنج سال که من حواسم بهت بود که مبادا حریف غافلگیرمون کنه.
تمام تمرکزمون روی تو بود و از پدرت و مادربزرگت غافل شدیم و اون اتفاق شوم افتاد.
با دهانی نیمه باز بهش زل زده بودم و پلک نمی‌زدم. رادمان بدون توجهی به من ادامه داد:
- نمی‌دونم چی شد و چرا؟ ولی وقتی به خودم اومدم دیدم این دل دیگه دل نیست و طلسم شده. ضربانش از قلب نبود بلکه طلسم عشق اون و وادار به تپیدن می کرد.
عمیق‌ نگاهم کرد و گفت:
- عشق دختری که پنج سال سایه‌ام روش بود بی‌این‌که متوجه بشه. گویا به من‌ شوک وصل کرده بودن که یکه خوردم چشم‌های رادمان در حاله‌ای از اشک مخفی شد و من ناباور.
رادمان گفت:
- بعد مرگ خانواده‌ام دیگه مزه‌ی آرامش و نچشیدم چون هیچی برام آغوش گرم خانواده نمی‌شد؛ اما بعد دیدن تو چه‌طور بگم؟ نظرم عوض شد. با خودم گفتم می‌تونم دوباره یک خانواده داشته باشم که مردش من باشم. ستونش من باشم. تکیه گاهش من باشم. کیارا می‌دونم که توقع این حرف‌ها رو از من نداشتی، لاقل نه الآن ولی می‌خوام مطمئن بشم. تو شاید چند روزه که بامن آشنا شدی؛ ولی من چندساله می‌شناسمت و شب‌ها با فکر تو خوابم می‌گیره. می‌خوام مطمئن بشم، چون معلوم نیست فردا و فرداها چی پیش میاد؛ اما همه‌ی این‌ها به کنار همین که من بدونم تو برای منی کافیه. همین که بدونم قلب تو هم برای من می‌زنه حاضرم تمام سختی‌های این راه رو به جون بخرم. فقط بگو هستی؟‌ منتظر و مضطرب نگاهم کرد. بغض داشت رسوام می‌کرد. چه زود خدا من رو به حاجت قلبیم رسوند.
روم رو برگردوندم و با قورت دادن آب دهنم سعی کردم بغض لعنتی رو فرو ببرم؛ ولی مگه می‌شد؟
رادمان وادارم کرد باهاش رخ به رخ بشم. نتونستم دیگه تحمل کنم و قطره اشک از چشم‌هام چکید.
زمزمه وار اسمش رو صدا زدم. تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم همین بود. صدا زدن اسمی که وجودش پر بود از آرامش و حال برای من بود.
صدای کف زدن بچه‌ها باعث شد تا متعجب و البته خجول به بچه‌ها نگاه کنم. یعنی در تمام مدت حواس‌شون پیش ما بود؟
البته لازم به ذکر نیست که بگم راژان حتی ما رو آدم حساب نکرد و در پی احوال یار بود.
اوگان گفت:
- حیف جاش نیست وگرنه یه سوت جانانه مهمون من می‌شدین.
بنیتا کف دستاش رو به هم چسبونده بود و با بغض و ذوق گفت:
- چه رمانتیک.
سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم.

***
دانای کل:

کیارا شادمان از این‌که احساس‌اش یک‌طرفه نیست؛ اما غافل از این بود که با سروصداهای بچه‌ها ساغر از خواب طولانی‌اش بیدار شده و با دیدن تبریک‌گویی بچه‌ها به آن دو موجب بذر کینه و نفرت در دل او شده است.
ساغر بغض‌اش گرفته بود و نمی‌توانست خریدار این باشد که معشوق‌اش را بدزدن. کیارا دزد عشق بود و بس. آن شب سوگند خورد که انتقام‌اش را حتی اگر یک روز مانده به مرگش هم بگیرد.
در این بین راژان که متوجه هوشیار شدن ساغر شده بود و در تمام مدت حتی لحظه‌ای هم او را تنها نگذاشته بود، گفت:
- خوبی ساغر؟
ساغر اما اخمی کرد و نگاه از آن دو کبوتر عاشق گرفت. چه می‌شد اگر به جای راژان رادمان دلواپس‌اش می‌‌شد؟ به کجای عالم هستی برمی‌خورد اگر رادمان هم او ‌را دوست می‌داشت؟ ساغر خواست نیم خیز شود که راژان مانع شد و گفت:
- بهتره استراحت کنی.
ساغر غرغرکنان گفت:
- مثل چوب خشک شدم، کمک کن بشینم.
راژان به کمک ساغر رفت و ساغر را به تخته سنگ تکیه داد.
بچه‌ها که متوجه آن دو شده بودن شروع کردن به جویای احوال او شدن.
سایان: ساغر جون پات درد نمی‌کنه؟
ساغر سر به بالا پرتاب کرد، به نشانه‌ی نفی. ساغر چشم انتظار رادمان بود تا حداقل احوالی از او بپرسد؛ اما گویا سوال سایان و جواب گرفتن‌اش کنجکاوی همه را %%%% کرده بود.
ساغر دست به سینه گفت:
- کی من رو این‌جا آورد؟
راژان با لبخندی کج سر به سر ساغر نزدیک کرد و گفت:
- پس من این‌جا چیم؟
ساغر پوزخندی حواله‌اش کرد.
فعلاً حس انتقام بود و بس. گور بابای عشق راژان.‌
تا فردای آن شب ثانیه‌ای هم از فکر انتقام دست نکشید.
روز موعود نزدیک بود خیلی نزدیک!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #13
***
کیارا:

حس می‌کردم تو یک سیاهی فرو رفتم و اون سیاهی هر لحظه من رو بیش‌تر تو خودش می‌کشونه؛ ولی به محض باز کردن چشم‌هام دیدم که رادمان به صورتم زل زده. لبخندی زدم که گفت:
- صبح بخیر.
- صبح تو هم بخیر.
و معذب نشستم.
کمی کمرم به خاطره زمین خشک درد می‌کرد؛ ولی چاره‌ای هم جز تحمل مگه بود‌؟ ‌باقی بچه‌ها هم با بیدار باش دادن رادمان با زدن چند غر بیدار شدن و آماده‌ی حرکت شدیم.
راژان به کمک ساغر رفت تا بتونه راحت قدم بزنه. هرچند که هنوز هم لنگ می‌زد.
از تپه که پایین اومدیم، پرسیدم:
- حالا کجا باید بریم؟
رادمان: این‌جا دریچه‌ی فرعی قرار داره که تیم حریف از طریق‌اش تونسته بیاد روی زمین. برای همین هم ما بایستی مکان‌شون رو تو این دشت پیدا کنیم.
آناگ پرسید:
- بعدش چی؟
رادمان: خب بعدش دوباره برمی‌گردیم عمارت و آراز تیم خودمون رو جمع می‌کنه تا حمله‌ی اصلی رو انجام بدیم.
بنیتا: آهان. پس یعنی فقط الآن اومدیم که محل دشمن رو پیدا کنیم؟
رادمان: درسته حالا هم راه بیوفتین.
با زدن حرف‌هاش جلوتر از ما به راه افتاد و ما هم پشت سرش.
خورشید به وسط آسمون رسید و نم نمک سمت غروب‌اش حرکت کرد و ما بی هیچ مکثی فقط راه می‌رفتیم. آخه چه‌طوری تو این برهوت محلی آبی پیدا کنیم؟
تو همین بین بنیتا خودش رو انداخت رو زمین و نالید:
- آی خسته شدم. بابا یکم امون بدین هوف.
روی زانوهام خم شدم و نفس تازه می‌کردم که سایه‌ای روی زمین افتاد، سربلند کردم که یک چیز سیاه در حال پرواز بود. دستی روی شونه‌ام نشست که چشم‌هام باز شدن. جا خوردم من که هنوز دو خم بودم چرا؟ ‌صاف ایستادم و رو به ماهور گفتم:
- شماهم اون کلاغ سیاه رو دیدین؟
ماهور گیج پرسید:
- چه کلاغی؟!
هم‌زمان بعد زدن حرف‌هاش سایه‌ای روی زمین افتاد. دست‌هام رو سایه‌ بون چشم‌هام کردم و به آسمون چشم دوختم.
وا مگه این کلاغ چند ثانیه پیش رد نشد‌؟ آخ دارم دیوونه می‌شم. حس می‌کنم تو دنیای حقیقی و رویا معلق‌ هستم. چی داره به سرم میاد؟ باز هم تکرار تاریخ؟
صدام رو بالا بردم و گفتم:
- خیال نمی‌کردم غیر از ما موجود زنده‌ی دیگه‌ای هم وجود داشته باشه و جرئت کنه تو این جهنم بیاد.
زیرلب غر زدم:
- از بس که نفرین شده است.
رادمان و راژان نگاهی بینشون رد و بدل شد.
راژان چشم‌هاش رو عصبی و محکم روی هم بست و رادمان با کف دست کوبید روی پیشونی‌اش.
آناگ کنجکاو پرسید:
- چی شده؟
رادمان هراسون گفت:
- بیچاره شدیم، غافلگیرمون کردن بایستی هرچه زودتر یک سرپناه پیدا کنیم.
آوگان اخمی کرد و قدمی جلو اومد:
- یعنی چی که غافلگیرمون کردن؟ چی داری می‌گی تو رادمان؟
راژان داد زد:
- احمق حریف زودتر از ما دست به کار شده. حالا اگه نمی‌خوای بمیری ببند اون چاکت و تا ببینم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.
یعنی اون کلاغ نبود؟
آه کیارا دختر معلومه که اون یه ومپایره چه‌طور تو فرق کوچیک بودن و فاصله رو نفهمیدی؟
من به خاطره فاصله‌ی اون ومپایر با خودمون اون رو چون پرنده‌ای سیاه رنگ می‌دیدم. درحالی که اون یک ومپایر بوده. یک ومپایر خون‌آشام.
نفس در سینه‌ها حبس شده بود. ما انتظار این اتفاق رو نداشتیم. در واقع فقط قرار بر محل یابی بود، نه یک جنگ واقعی.
آخه اون‌ها چه‌طور متوجه ما شدن؟
راژان گفت:
- تا حد امکان سریع بدوییم تا ما رو گم کنن.
به علت لنگ زدن ساغر راژان اون رو روی شونه‌های پهن‌اش گذاشت و به اعتراض‌های بی‌جای ساغر هم توجهی نکرد. نمی‌دونم چه‌قدر دویدیم. چه‌قدر بین راه پاهامون پیچ خورد و افتادیم؛ ولی دوباره سریع‌تر جنبیدیم و پا تند کردیم؛ اما تنها همین رو فهمیدم که زیر دو تخته سنگ که با کمی فاصله از هم سایبانی رو ایجاد کرده بودن، مخفی شدیم.
قلبم گویا تمرین بکس زنی داشت، چون با تمام قدرت به قفسه سینه‌ام مشت می‌کوفت.
چند نفس عمیق کشیدم تا نفس‌ام جا بیاد. سایان موهای بور و لخت‌اش رو از رو صورت‌اش کنار زد و گفت:
- اون‌ها که از حضورمون بی‌خبر بودن. پس چه‌طور ردمون رو زدن؟
رادمان: شاید چون نزدیک دریچه‌ی مخفی بودیم متوجه ما شدن. چه معلوم که ما اون‌ها رو غافلگیر نکرده باشیم؟
اما راژان حرفی زد که خون در رگ‌ها ایست کرد.
با اخم و جدیت تمام گفت:
- شاید هم اون‌ها یک نفوذی دارن و منتظر ما بودن؟
هینی کشیدیم که بنیتا گفت:
- می‌خوای بگی بین ما جاسوسه؟
جوابی برای حرف‌هاش نبود. چون ناگاه گرد و خاکی به وجود اومد که چشم باز نمی‌شد‌.
کمی بعد که محیط آروم شد، چشم باز کردیم ولی محکم جا خوردیم. با داد رادمان به خودمون اومدیم، شاید بیشتر از ده ومپایر با هیکل‌هایی وحشت آور دورمون رو محاصره کرده بودن.
از دیدن‌شون لرز من رو در آغوش گرفت. بال‌های برافراشته‌شون هر آن آماده‌ی حرکت بود.
برای حمله گوش‌های سرتیز شیطانی و امان از اون دندون‌های نیش‌شون‌.
تنها وجه اشتراکی که بیشتر تو فیلم‌های افسانه ای دیده بودم و حال روبه‌رو در نزدیک‌ترین فاصله می‌دیدم.
هر وقت چشم‌هام به بال‌های پهن و بزرگ‌شون می‌خورد. خودم رو تیکه تیکه شده فرض می‌کردم و برای اولین بار در دل دعا کردم کاش بال داشتم.
یکی از اون حیوون‌های قوی هیکل با نعره‌ای که کشید و نمایش دادن دندون‌های نیش‌اش و پنجه‌هایی که وحشی‌تر شده بود اعلام جنگی ناعادلانه کرد.
طولی نکشید که رو سرمون ریختن؛ اما قبل‌اش طی یک حرکت سریع بچه‌های ما هم بال گشودن و نبرد آغاز شده،‌ رسمی شد.
تا به حال این خوی وحشی بچه‌ها رو ندیده بودم، پنجه‌ها بود که بی‌رحمانه در تن و صورت هم‌دیگه فرو می‌کردن و بیشتر دشمن بود که نقش بر زمین می‌شد.
باران خون فرا گرفت و من و بنیتا که نمی‌تونستیم کاری بکنیم گوشه‌ای با وحشت کز کرده بودیم و بچه‌ها سپر ما شده بودن. تعدادشون نه تنها کم نمی‌شد بلکه لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.
یک لحظه یکی از اون‌ها به من ‌حمله ور شد که رادمان با عربده‌ای که کشید، تنه کوبید به اون ومپایر و در یک حرکت سر از تن جدا کرد و خون بود که به صورت‌اش پمپاژ شد. چون آب فشانی عمل می‌کردن که به جای آب ومپایر پرتاب می‌کرد.
دورتا دورمون رو سیاهی گرفت. یک لحظه حس کردم چه‌قدر این صحنه برام آشناست.
سیاهی، سیاهی، سیاهی. ناگاه خواب‌ام به یادم اومد؛ ولی با دردی که پشت کمرم حس کردم نفس‌ام برید. با درد چشم باز کردم خدایا نه. بچه‌های ما همه آس و پاس روی زمین نفس نفس می‌زدن و تیم حریف قالب شد.
نفسی به زور به سینه سپردم و بعد سیاهی محض.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #14
صدای گریه میومد. بدنم دردناک و کرخت بود به سختی لای پلک‌هام رو باز کردم و اولین چیزی که به چشم‌هام خورد جویباری از خون خشک شده بود.
هینی کشیدم و خواستم نیم‌خیز شم که درد من‌ رو چنگ زد و دادم به هوا رفت صدای ضعیف رادمان باعث شد چشم‌هام رو که از درد بسته بودم باز کنم.
با دیدن وضعیت دردناک بچه‌ها تمام صحنه‌های قبل جلو چشم‌ام چون فیلمی زود گذر رژه رفت. حمله‌ی دشمن و الان هم اسارت ما.
با بغضی که از ترس بود گفتم:
- حالا چه بلایی سرمون میاد؟
صدای هق هق بچه‌ها بالا رفت، نگاهی گذرا و پر تاسف بین بچه‌ها کردم. نبود، کسی که از درد صورتش مچاله نشده باشه و خون ازش نچکه. تمام صورت و دست‌هاشون رد چنگ وحشیانه بود و لباس‌های تن‌ همه پاره شده بود.
بنیتا با گریه نالید:
- ما همه‌مون می‌میریم.
صداش اوج گرفت:
- ما همه‌مون می‌میریم، من نمی‌خوام بمیرم، نمی‌خوام. می‌خوام زندگی کنم، مامانم رو هنوز پیدا نکردم، مامان!
و هق هق‌اش جان سوزاند. پشت سرش سایان شروع کرد حرف‌هایی تلخ و البته غیر منتظره:
- رادمان یک کاری کن نجاتمون بده، ما هنوز ماموریتمون تموم نشده که بخواد تموم بشه اونم این‌جوری.
داد زد:
- رادمان.
- راژان، راژان تو یه کاری بکن.
ولی فقط سکوت بود و سکوت.
سایان داد زد:
- د لامصبا یه چیزی بگین. من نمی‌خوام بچه‌ام بمیره.
سرش رو تکیه داد به دیوار پشت و نالید:
- آناگ تو نذار اتفاقی بیوفته، من تازه مادر شدم.
همه با چشم‌هایی گرد و ماتم زده نگاهش کردیم.
حیف دست‌هامون بسته بود وگرنه واسه هم‌دردی هم که شده اون رو تو آغوش می‌گرفتیم. مخصوصاً آناگ که از چهره‌اش بهت، غم، ترس، خشم و کمی شادی می‌بارید.
درمونده با بغض گفت:
- تو حامله‌ای سایان؟!
با چهره‌ای سرخ از اشک لبخندی تلخ زد و گفت:
- آره، آره تازه فهمیدم، آناگ تو پدر شدی، آناگ.
چشم‌های پر آناگ خالی شدن و صدای گریه‌اش جان می‌گرفت.
همه فرو رفته بودیم در عمق ناامیدی و کسی نبود بشه امدادگر ما. تنها شانس ما آراز بود که متاسفانه بی‌خبر از ما عمر سپری می‌کرد.
در اتاقکی که توش بودیم باز شد و مردی خرناس کنان با صدای نکره‌اش نعره زد به پشت سری‌هاش:
- بیارینشون بیرون.
چند نفر اومدن اتاق و بی‌رحمانه به ما چنگ زدن و امان از دردی که جسم و روحمون رو خریدار شده بود.
تقلاهای ما جوابی جز درد بیشتر نداشت. ما رو از اتاق خارج کردن و روی زمین پرت کردن. نفسی از درد کمرم کشیدم.
لامصب‌های حیوون. سربالا آوردم و به اطراف چشم دوختم یک جورایی شبیه درمانگاه بود. صدای تق تق کفش‌هایی پاشنه بلند به گوش رسید.
حواس همگی رو جذب خودش کرد. یک زن حدوداً چهل ساله که دست‌هاش پشت سرش بود و با تکبر و پیروزی نگاه می‌کر‌د، وارد شد.
رادمان و راژان با دیدن‌اش به یک باره گفتن:
- کاترینا؟!
که اون زن قهقهه‌ای زد و سرش به عقب پرتاب شد. خوب که خنده‌هاش رو کرد گفت:
- خوبین بچه‌ها؟
رادمان عصبی داد زد:
- چه‌طور تونستی؟
کاترینا این‌بار خشن نزدیک رادمان شد و روی یه زانوش نشست.
غرید:
- واسه قدرت حاضرم به خانواده‌ام هم پشت کنم.
رادمان تفی تو صورت کاترینا کرد و با انزجار گفت:
- سگ به تو شرف داره.
کاترینا خیلی خونسرد صورت‌ش رو پاک کرد و عقب رفت.
رو به پسر کناری‌اش که گویا دست راستش بود گفت:
- مارتیا به نظرت چرا الان این‌ها این‌جا هستن؟
مارتیا پوزخندی زد و گفت:
- قطعاً که واسه مهمونی نیومدن.
کاترینا طوری که بخواد یک چیزی رو کشف کنه گفت:
- دقیقا‌ً. پس الآن باید چی‌کار کنن؟
مارتیا نزدیک کاترینا شد و زیر گوشش مرموز گفت:
- گمونم باید یک کدی رو بهمون بدن.
کاترینا خندید و با چشم‌هایی گرد شده گفت:
- آفرین داداش کوچیکه.
پس خواهر برادر بودن. افعی‌های مارموز.
کاترینا دوباره سوال پرسیدن مسخره‌اش رو شروع کرد:
- ولی اگه بخوان زیر آبی برن چی؟
‌‌ این‌بار خودش جواب داد، خشن و وحشی غرید:
- مرگ‌شون حتمیه.
و خیره نگاه‌مون کرد.
بنیتا از ترس زد زیر گریه و گفت:
- باور کنید ما نمی‌دونیم از چه کدی دارین حرف می‌زنین.
کاترینا خونسرد گفت:
- شماها نه اما این دو نخاله حتماً می‌دونن، اما اگه همین‌طور ساکت باشن ممکنه جون شما‌ها به خطر بیوفته جانم. هه بهتره راضی‌شون کنید تا حقیقت رو درمورد اون کد بگن.
و به رادمان و راژان اشاره کرد.
راژان پوزخندی صدادار زد و گفت:
- بی‌خود خودت رو خسته نکن. ما حتی اگه خبرهم داشتیم عمراً به تو می‌گفتیم.
کاترینا حرصی شد و دست مشت کرد، نگاهی گذرا بینمون کرد و روی سایان که رنگ پریده‌تر از همه بود ایستاد.
با دست اشاره کرد که بیارنش و یکی از اون وحشیای مادرمرده سمت سایان رفت که آناگ سمتش خیز برداشت؛ اما چون دست بسته بود نتونست زیاد ‌سد باشه.
سایان رو بردن سمت کاترینا که آناگ داد زد:
- اگه بلایی سرش بیاری خودم می‌کشمت.
کاترینا خندید و گفت:
- پس به نفعتونه اون کد لعنتی رو بگین وگرنه، گردن سایان رو فشرد؛ اما سایان افت فشار کرده بود و در بی‌حالی تمام تنها نظاره گر بود.
شاید مرگش رو قبول کرده بود که بی‌روح حتی گریه هم نمی‌کرد.
رادمان عصبی و نگران از وضع سایان داد زد:
- د بی‌مروت داریم می‌گیم نمی‌دونیم، چرا نمی‌خوای بفهمی؟
کاترینا داد زد:
- دروغه.
و سایان رو با ضرب رو زمین پرت کرد که با اصابت سر سایان با زمین سایان از هوش رفت و رده‌ای خون از پیشونی‌اش جاری شد آناگ داد زد و خواست بره سمت سایان که وحشی‌ها مانع شدن و تقلاهای آناگ هم بی‌جواب موند.
کاترینا غرید:
- فکر کردین من ابله‌ام؟‌ محاله چیزی از دست آراز در بره.
آناگ داد زد:
- بابا حیوون نمی‌دونیم، نمی‌دونیم.
رگ‌هاش از گردنش بیرون زده بود و رنگ‌اش سرخ اناری بود.
نگران‌اش بودم، فشار زیادی روش بود.
کاترینا داد زد:
- خفه شو تا نگفتم تیکه پارت کنن، یک بار دیگه می‌گم اون کد کجاست؟
جوابی نداشتیم که بهش بدیم چون در واقع خودمون هم از وجودش بی‌اطلاع بودیم‌. کاترینا که حسابی حرصی شده بود رو به اطرافیان کرد و با انگشت اشاره‌ای که سمت سایان گرفته بود داد زد:
- کارش رو تموم کنید.
گویا منتظر همین فرمان بودن که سه چهارنفری حمله ور سایان شدن و جسم نیمه جون سایان زیرشون گم شد.
آناگ که از بهت دراومده بود عربده‌ای کشید و با تمام قوا سمت سایان خیز برداشت؛ اما نرسیده به اون خوک‌های وحشی کاترینا سیلی بهش زد که آناگ پخش زمین شد. کاترینا با چشم‌هایی به خون نشسته غرید:
- زیادی رو اعصاب بودی، به درک بفرستین‌اش.
خدایا نه، نه، نه. چشم‌هام رو بستم تا مرگ عزیزانم رو نبینم.
کاش کر می‌شدم تا نعره‌های از درد آناگ رو نمی‌شنیدم.
بنیتا هق هق زار می‌زد و ماهور ماتم زده به جسم بی‌جون برادرش چشم دوخت.
کاترینا گفت:
- بسه. این‌هارو ببرین تو همون هلفدونی.
نگاهی به آناگ غرق خون کرد و گفت:
- هه خوبه لااقل نسخه‌ی دومش رو هم داریم.
و به اوگان چشم دوخت. اوگانی که اصلاً تو این مخمسه نبود و خیره ی جنازه‌ی برادرش بود.
کاترینا گورش رو گم کرد و مارتیا داد زد:
- پرت‌شون کنین تو اتاق.
و اون‌ هم پشت سر خواهرش رفت.
صورتم خیس اشک بود. ما ها رو کشون کشون داخل اتاق بردن و پرت‌مون کردن روی زمین.
سرد در رو که بستن از صداش گویا از خواب پریدیم که سر و صدهامون شروع شد؛ ولی چه فایده؟ نوش دارو پس از مرگ سهراب؟
آوگان نعره‌ای زد و حمله ور در شد‌. البته این‌بار شانس آوردیم که دست‌هامون رو موقع که خواستن اتاق رو ترک کنن باز کرده بودن.
آوگان هرچی به در کوبید. تلاش‌هاش بی نتیجه موند.
به در تکیه زد و روی زمین سر خورد. ضربه‌هاش به در بی جون شده بودن و زیرلب اسم برادرش رو صدا می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #15
***
دانای کل

همه تو شوک مرگ آناگ و سایان بودن. هنوز از بهت بارداری سایان خارج نشده بودن که شاهد مرگ دردناک‌شون شدن. ماهور که دلش به حال آوگان سوخت هرچه بود، بیشترین ضربه از آن آوگان بود. پس بلند شد و به طرف‌اش رفت. دست زیر بازوی آوگان کرد که وزن آوگان روی ماهور افتاد. به سختی او را به گوشه‌ای از اتاق کشاند و کنارش نشست.
آوگان ریز هق هق می‌کرد که دل کوه را چون جویبار اشک تبدیل می‌ساخت.
ماهور برایش اهمیتی نداشت که دیگران راجبش ممکن است چه فکری بکنند. هرچند اگر فکر نامعقولی هم می‌کردن بی‌شک که مشکل روانی خواهند داشت. چون در آن موقع آوگان نیاز داشت به شانه‌ای برای گریستن.
ماهور غمگین به آوگان نگاه کرد. دست‌اش را دور شانه‌های آوگان حلقه کرد که این کارش موجب شد آوگان سر روی شانه‌اش بگذارد.
ماهور همان‌طور که نم نمک اشک می‌ریخت با بغض گفت:
- گریه کن آوگان؛ اما فقط همین امشب. چون باید قول بدی انتقام آناگ و سایان رو ازشون می‌گیری.
آوگان زمزمه کرد:
- تنها کسم بود، بی‌دین‌ها مامان‌ام رو کشتن، بابام رو اسیر کردن. جلوی چشم‌های خودم داداشم رو داداشم رو پرپر کردن. جلو چشم‌های خودم.
و شونه‌های مردونه‌اش به لرزه دراومد. ماهور آب دهان قورت داد. غم آوگان براش گران تمام شده بود‌. خب حق هم داشت. کدام عاشقی درد معشوق را می‌تواند تحمل کند؟
ماهور عاشق بود. یک عشق رویایی، ولی پنهانی، پنهان از همه‌ی دنیا.
به خودش قول داده بود چیزی از این عشق ابراز نکند چون آوگان مدام در طی این چند سال از نفرت‌اش نسبت به ومپایرها گفته بود و همین امر موجب شد ماهور عشق را فقط برای خودش در سینه حبس کند؛ اما امشب فرق داشت. باید می‌بود و تکیه گاه معشوق می‌شد. هرچند که از این معشوق چیزی جز کلکل و بحث نصیب‌اش نمی‌شد؛ اما باز هم محکوم بود به ماندن در کنار آوگان‌اش تا نشود شرمنده‌ی وجدان و عشق چند ساله‌اش.
بنیتا آن طرف اتاق، آرام سر به دیوار می‌کوفت و می‌نالید:
- چه‌قدر دوست داشت مامان بشه؛ اما اون حیوون‌ها نذاشتن. کشتنش بی‌صفت‌ها کشتنش، نمی‌گذرم ازشون.
ماهور نگاه گرفت از بنیتا و چشم دوخت به اوگان، اوگان خیلی معصومانه به خواب رفته بود. شاید باید گفت بی هوش، هم از فشار روحی و هم از درد جسمی.

***
کیارا:

کنار رادمان نشسته بودم و لحظه‌ای اون صحنه‌ها بیرون از اتاق از جلوم کنار نمی‌رفت.
گویا فیلمی بود که رو تکرار تنظیم‌اش کرده بودن.
صدای خسته اما محکم راژان اومد:
- باید فرار کنیم. بیشتر موندن این‌جا چیزی رو درست نمی‌کنه که وخیم‌تر می‌کنه.
رادمان: چه‌طوری؟ تو راهی می‌بینی این‌جا‌؟
راژان: باید اون راه رو ساخت.
گویا صدای ضجه‌هامون رو اعصاب‌اش بود که داد زد:
- یک لحظه خفه خون بگیرین. به جای عر زدن فکرتون رو به کار بندازین.
بنیتا نا امید زمزمه کرد:
- همه‌مون می‌میریم راژان، می‌میریم.
راژان اما توجهی به حرف‌اش نکرد و به سختی بلند شد.
دورتا دور اتاق چرخی زد. می‌لنگید و دست چپ‌اش رو خم کرده طرف بدن‌اش بود و زخم عمیق‌اش مو به تن آدم سیخ می‌کرد.
دست به کمر شد هوفی کشید داخل اتاقی که بودیم یک پنجره‌ی بزرگ شیشه‌ای بود؛ اما اون طرف‌اش یک اتاق دیگه قرار داشت.
راژان رفت طرف پنجره و لگدی نثارش کرد. نتیجه‌ای نداد.
دوباره محکم‌تر ضربه زد؛ ولی بازهم بی‌فایده بود.
بنیتا از زیر پلک‌های سنگین‌اش لب زد:
- دوجداره است.
راژان بی‌تفاوت فقط لگد می‌کوفت تا شاید فرجی شود. رادمان که تلاش‌ راژان و دید او هم به کمکش شتافت و حال دونفری به جون پنجره افتادن امیدوار بودم‌ با شکستن شیشه لااقل در اون یکی اتاق قفل نباشه و الا تمام تلاش‌مون بی‌فایده می‌بود.
با صدای شکستن شیشه لبخندی خسته زدم. نگاه‌های مشتاق‌مون روی رادمان و راژان افتاد. آن دو هم نگاهی به هم دیگه کردن و لبخند خسته‌ای زدن. از سروصداها آوگان بیدار شد و گیج و منگ به ما نگاه می‌کرد.
دستی به صورت‌اش کشید و به کمک ماهور همراه ما از اتاق خارج شد و هرچند که دوباره وارد یک اتاق دیگه شده بودیم، راژان سمت در رفت؛ ولی قبل از کشیدن دستگیره نگاهی به‌ رادمان انداخت. گویا منتظر یه تاییدیه بود که رادمان با باز و بسته کردن چشم‌هاش اون تاییدیه رو داد. راژان مضطرب دستگیره رو کشید. همه‌مون چشم شده بودیم. دستگیره پایین رفت؛ ولی در باز نشد. آه از نهادمون دراومد؛ اما با کشیدن دوباره‌ی دستگیره در باز شد.
گویا در گیر داشت نور امید در دل‌هامون دمید و نقشه‌شون رو با لبخندی ایفا کردن، خدایا مخلصتم.
راژان محتاطانه سرکی به داخل راهروی درمانگاه انداخت و دوباره سرش رو داخل اتاق آورد و گفت:
- کسی نیست.
بعد زدن حرف‌اش بیرون شد و پشت سرش رادمان اتاق رو ترک کرد و ماهم بدون کوچک‌ترین صدایی خارج شدیم.
رادمان لب زد:
- این‌جور که از تابلوهای اتاق‌ها معلومه ما طبقه‌ی اول هستیم. پس با این وجود فاصله‌ی زیادی با خروجی نداریم.
ساغر: پس چرا دست دست می‌کنین؟ بریم دیگه.
رادمان: اول از هرچیزی باید آمادگی داشته باشیم، چون هرآن ممکنه از کمین بیان بیرون.
بنیتا بی‌طاقت گفت:
- فقط بریم نفسم بالا نمیاد.
رنگ‌اش پریده بود و بی‌حال دوباره پشت سر رادمان و راژان قدم رو کردیم. خداروشکر کسی نبود، همین که خواستیم سمت خروجی بدوئیم صدایی از پشت سر غافلگیرمون کرد:
- جایی تشریف می‌بردین؟
هینی کشیدم و همراه با بچه‌ها سمت صدا چرخیدیم. مارتیا با چند تن از زیر دست‌هاش داشت مارو نظاره می‌کرد. با اون پوزخند گوشه‌ی لب.

***

دانای کل:

دوباره اسارت و شکستی دیگر در نقشه. به دلیل خسارت‌های جانی که داشتند نتوانستند زیاد مقاومت کنند و خیلی زودتر از قبل در بند حریف قرار گرفتند.
مارتیا مغرورانه نگاه‌اش را بین افراد دشمن چرخاند؛ اما لحظه‌ای نفس در سینه‌اش حبس شد. بنیتا خوب می‌دانست چگونه از نیروی درونی‌اش با تبحر استفاده کند.
سعی داشت مارتیا را جذب خود کند و نقشه‌اش را عملی کند؛ اما مارتیا سست عنصر نبود.
هرچند گرفتن نگاه از آن چشم‌های جذاب سخت بود و دشوار‌. آب دهان قورت داد. دختری که آوازه‌اش را بارها و بارها شنیده بود؛ ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟
‌چشم‌هایش را محکم روی هم بست، نه او نباید جذب دخترک شود. خوب می‌دانست سلاح‌اش است.
به سختی توانست مانع آن کشش درونی به سمت دخترک شود و بنیتا مایوسانه نگاه از پسرک جوان گرفت. مارتیا با اخم غرید:
- ببرین‌شون؛ اما این دفعه هرکس رو جداگانه.
با مرموزی ادامه داد:
- دسته جمعی زیادی شیطون می‌شن.
بدین ترتیب افراد کیارا این‌ها رو در اتاق‌های انفرادی حبس کردن. کسی حال مساعدی نداشت هر چند وضع جسمانی خوبی نداشتند؛ اما درد روان‌شان بدتر بود.
آوگان گویا باطری‌اش کم شارژ شده بود که در سکوت منزوی و گوشه گیر شده بود.
حتی وقتی قصد داشتند او را در اتاق زندانی کنند تلاشی برای رهایی نکرد.
بنیتا داخل اتاق تاریک و سرد اسیر بود. وحشت به او نیشخند می‌زد. مدام زیرلب مارتیا را مورد عنایت نفرین‌هایش قرار می‌داد. اگر کمی فقط کمی دیگر تماس چشمی داشتن او حتما‌ً به هدف‌اش می‌رسید؛ اما حیف و صد افسوس.
در همین افکار بود که در اتاق‌اش باز شد. هیکل مردی داخل شد لازم نبود زیاد تلاش کند چون به راحتی توانست در آن تاریکی اتاق چهره‌ی مارتیا را تشخیص دهد،‌ مارتیا در پشت سر بست و قدم زنان به وی نزدیک شد. بنیتا آب دهان‌اش را به سختی و با ترس قورت داد و با تکیه به دیوار خواست بلند شود که مارتیا مانع آن شد و گفت:
- بشین کارم طولانی‌تر از اینه که بخوای ایستاده معطل شی.
بنیتا مظلوم نگاه‌اش کرد. چه ضرری داشت امتحان مجدد؟ اما مارتیا با دیدن بنیتا پقی زد ‌زیر خنده و گفت:
- دختر این‌جوری نگام نکن میشی عین این پیشی کوچولوها.
بنیتا پوکر نگاهش کرد و در دل غر زد:
- این دیگه چه فرمشه؟ الان ناسلامتی بایستی جذب بشه نه این‌که مسخره‌ام کنه.
لعنتی قوی‌تر از اون چیزیه که حدس می‌زدم.
غرید:
- از جون ما چی می‌خواین؟
مارتیا به خنده‌اش پایان داد و جدی روی یک زانو جلوی پای بنیتا نشست.
دست دراز کرد تا تره‌‌ای از موهای لخت بنیتا را لمس کند که بنیتا خشن خودش را کنار کشید.
مارتیا پوزخندی زد و زیرلب گفت:
- ماده ببر وحشی.
بلند شد و ایستاد دست پشت سر گره کرد و همون‌طور که اتاق رو طی می‌کرد گفت:
- می‌دونی ترموند محل ومپایرهای فراریه.
خون‌آشام‌های سرکشی که مخفیانه از زیر زمین‌ و جایگاه اصلی‌شون فرار کردن؛ اما خب روی زمین بودن هم معایب خودش رو داشت. مثلاً تماس مستقیم با خورشید پوست ومپایرهای معمولی رو می‌سوزوند واسه همین بیشتر ومپایرها شب فعالیت دارن و روزها معمولاً خوابن.
تیز نگاه بنیتا کرد. بنیتا باز در دل گفت:
- دیوونست؟ چرا داره این‌ها رو به من می‌گه؟
ادامه داد:
- حتی روشنایی روز موجب عطش‌شون می‌شه. به هیکل‌هاشون نگاه نکن. هرکسی یک نکته ضعف داره.
بنیتا گیج بود و مبهوت گفت:
- واسه گفتن این چرندیات مزاحم من شدی؟
مارتیا اما به سوال‌اش توجهی نکرد و گفت:
- این بیمارستان محل خوب و مناسبیه واسه اتراق ومپایرها و نگه داری اسرا، اسیرایی خاص مثل شماها.
حتی تو طبقه‌ی بالا هم ممکنه افرادی منتظر شما‌ها باشن؛ ولی چه حیف که یک تنه با این وضع جسمی نمی‌تونی بری برای نجات‌شون آخه سد حفاظتی طبقه‌ی بالا خیلی محکم‌تر از این هم کفه متوجه‌ای که چی می‌گم؟
بنیتا اخمی کرد و گفت:
- داری از چی حرف می‌زنی؟ منظورت کیا هستن؟
مارتیا مرموز و خاص به بنیتا نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #16
سمتش دو خم شد و مارتیا آهسته زمزمه کرد:
- مثلاً گمشده‌هایی که دنبالشون هستی.
چشمان بنیتا گرد شد؛ اما حرکت مارتیا فرصت فکر به او نداد.
مارتیا صاف ایستاد و بی‌این‌که نگاهی به بنیتای متعجب بیندازد ادامه‌ی حرف‌اش را زد:
- تو دورگه‌ی خاصی هستی بنیتا و ازت توقع می‌رفت بیش‌تر به اطراف توجه نشون بدی.
به بنیتا چشم دوخت که بنیتا به راحتی توانست برق چشم‌هایش را ببیند. مارتیا گفت:
- از این‌که ما خیلی راحت تونستیم شما رو اسیر کنیم دلیلش می‌تونه فقط یک چیز باشه.
تیز نگاه دخترک کرد و گفت:
- وجود یک نفوذی بین شماها که البته اون نفوذی نمی‌تونه بین دورگه‌ها باشه.
بنیتا نتوانست سکوت را بیش از این پیشه کند وایستاد داد زد:
- خفه شو. تو فقط می‌خوای بین ما تفرقه بندازی؛ اما کور خوندی،‌ ریشه‌ی اعتماد ما محکم‌تر از این حرف‌هاست. این رو تو کله‌ی پوک‌ات فرو کن جناب.
از حرص نفس نفس میز‌د و سینه‌اش بالا پایین می‌شد. مارتیا خیلی آرام و خونسرد انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و گفت:
- هیش. تصمیم با خودته که حرف‌ام رو باور کنی یا نه. من فقط خواستم یک حرفی زده باشم همین.
‌ سمت در رفت و قبل از این‌که اتاق را ترک کند چشمکی حواله‌ی دخترک روبه‌رویش کرد و گفت:
- شب خوبی داشته باشی.
و از اتاق خارج شد. به محض بسته شدن در بنیتا عصبی و سرخورده افتاد. اگر حق با مارتیا باشد.
منتظر بود قفل در بچرخد؛ اما هرچه انتظار کشید کسی در را قفل نکرد. اول کمی شک داشت؛ اما بعد پاورچین پاورچین سمت در رفت و با کشیدن دستگیره متوجه شد دسته کلید روی قفل در است؛ اما متعجب شد. مارتیا تیزتر به نظر می‌رسید که حواس پرتی آن هم به این بزرگی بکند.
نکند همه‌اش نقشه باشد؟ با یادآوری حرف‌های مارتیا که اشاره داشت به شب بیداری ومپایرها. در را بست برای احتیاط بیشتر در را قفل کرد‌.
کلافه به در تکیه زد و روی زمین سر خورد. پسر جوان سعی داشت چه چیزی به او بفهماند؟ منظوراش از حرف‌هایی که رد و بدل می‌شد، چه بود؟ ناگاه با روشن شدن چراغی در تاریکی ذهن‌اش مشتش را بر کف دست دیگر کوبید. آره مارتیا قصد داشت غیر مستقیم راهنمایی‌اش کند. منظور از گمشده‌ها مادرش و پدرهای کیارا و اوگان بود؛ اما چرا؟ مارتیا چرا باید به او کمک می‌کرد؟
سر بین پنجه‌ها فشرد،‌ گیج بود. مارتیا از قصد دسته کلید را جا گذاشته بود؛ اما قبل غیر مستقیم هشدار داد که شب برای فرار مناسب نیست و این یعنی بایستی تا سپیده دم منتظر می‌بود.
آه نفوذی را چه کند؟ او را بگو با نفوذی چی کند؟ به احتمال زیاد درصد زیادی حق با پسر جوان بود. بین‌شان نفوذی قرار داشت و الا چطور حریف توانست آن‌ها را به دام بیندازد؟
زیرلب زمزمه کرد:
- ازت ممنونم پسر، ولی وای به حالت اگه نقشه‌ای تو کارت باشه. اون‌وقت با همین پنجه‌هام خفت می‌کنم.
لبخندی از حمایت مخفیانه‌اش زد. ای کاش که بتوانند فرار کنند آن وقت دوباره با دست پر بر می‌‌گشتند. ته دلش ندا می‌داد حق با مارتیاست؛ اما مشکل این‌جا بود که اعتماد بزرگ‌ترین ریسک محسوب می‌شد.
تا صبح کسی چشم روی هم نگذاشته بود، هرکس در فکر راه فرار بود. غافل از این‌که راه فرار در چنگ‌های بنیتا مخفی شده بود.
اتاق‌هایی که داخل‌اش اسیر بودند هیچ راهی برای ارتباط با محیط بیرون نداشت و تنها از طریق ساعتی که همراه داشتند متوجه می شدن که درچه حیطه‌ی زمانی هستند.
ساعت نه بود که بنیتا دو دل در اتاق رو باز کرد. کسی داخل سالن نبود و سکوت حکم فرما بود. نفس کشیدن برایش مشکل شده بود. چون با هر دم و بازدمی که صورت می‌گرفت جای اثر پنجه‌های آن حیوان صفت‌ها به سوزش می‌افتاد و امان از او می‌برید،‌ وقت را غنیمت شمرد و به سراغ اتاق‌های بقیه رفت اتاق‌هایی که مطمئن بود رفیق‌هایش آن‌جا اسیر هستند. چون قبل از این‌که زندانی اتاق انفرادی شود دید گروه کوچک‌اش را کجا هدایت می‌کنند.
در اولین اتاق را که باز کرد دید آوگان مسکوت افتاده و خیره‌ی زمین زیر لب غر زد:
- عین معتادها کپیده یک گوشه‌ و خیز برداشت سمت آوگان، آوگان گیج و منگ نگاهی به او کرد و گفت:
- این‌جا؟ تو؟ چی‌کار می‌کنی؟
- دلم واسه‌ات تنگ شده بود پوف. پاشو بابا سوال می‌پرسه. خب معلومه اومدیم فراریت بدم دیگه، پاشو.
بلافاصله زیر بازوهای آوگان را گرفت و از اتاق خارج شدند آوگان هیچ عجله‌ای نمی‌کرد و تلو خوران پشت سر بنیتا حرکت می‌کرد. اگر جایش بود همان جا می‌گرفت می‌خوابید خسته بود،‌ خیلی خسته!
در بعدی اتاق راژان بود، راژان تا دید دستگیره‌ی در دارد کشیده می‌شود، آماده‌ی یک گرد و خاک حسابی بود که با دیدن بنیتا جا خورد.
اخمی کرد و سمتش رفت. نگاهی به اوگان که تکیه زده بود به دیوار کرد و روبه بنیتا پچ زد:
- چه‌طوری از اتاق بیرون اومدی؟
بنیتا تا لب باز کرد حرفی بزند حرف‌های مارتیا در ذهن‌اش زنگ خورد، سکوت کرد دلش نمی‌خواست به هم‌گروه‌هایش شک کند؛ اما اگر حق با مارتیا می‌بود یک نفرشان بی شک نفوذی بود و اعتماد بزرگ‌ترین ریسک.
برای همین با سیاست گفت:
- الان وقتش نیست باید بقیه رو هم نجات بدیم.
عقب گرد کرد و تا خواست قدم از قدم بردارد راژان مصرانه بازویش را درچنگ گرفت. ع×ر×ق سردی از پشت کمر بنیتا سر خورد. مضطرب چشم دوخت به راژان و آب دهان قورت داد راژان جدی گفت:
-‌ سوالم رو تکرار نکنم بنیتا.
کمی فکر کرد تا چه چیزی بلغور کند برایش که فکری به سرش زد لبخندی مرموز زد و گفت:
- یادت که نرفته من یک دورگه‌ی خاص هستم راژان خان.
تو با زور بازوات پیش می‌ری و من با زور این و با انگشت اشاره به سرش اشاره کرد. راژان پوزخندی زد و گفت:
- خب خانوم مخ،‌ ‌تو آوگان و ببر بیرون باقی با ‌من.
بنیتا لجوجانه گفت:
- نه همه با هم می‌ریم.
راژان دندان روی هم سابید و غرید:
- این (به آوگان اشاره زد) تا راه بیاد نصف روز رفته پس تو و اون جلوتر از ما راه بیوفتین.
بنیتا نگران به اوگان چشم دوخت اوگانی که اصلاً‌ تو باغ نبود و خیره به کف زمین بود.
چاره ای نبود جز اعتماد به راژان پس دسته کلید را در دست راژان فشرد و به کمک اوگان رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #17
وقتی از جلوی چشم راژان دور شدند، راژان جستی زد و به سمت باقی اتاق‌ها رفت.
خیال‌اش بابت سربازها راحت بود؛ اما امکان این‌که مارتیا و آن خواهر عفریته‌اش بیدار باشند بود، پس با احتیاط همراه اوگان بیمارستان را ترک کرد. چشم چرخاند، اوراقی از ماشین را دید. دست اوگان را گرفت و با دو سمت ماشین دوییدند و پشت‌اش سنگر گرفتند. اوگان به بدنه‌ی ماشین بنیتا تکیه زد. نگاهی به او کرد کسی که مرگ جانسوز برادرش را به چشم دید و حال افسرده‌ای بیش نبود.
آهی کشید و روی پنجه‌ی پا نشست. از شیشه‌ی شکسته‌ی ماشین به بیمارستان چشم دوخت. پس چرا این‌قدر دیر کردند؟ نکند راژان همان نفوذی بوده و حال کاترینا و دارو دسته‌اش را با خبر کرده؟
اما نه هدف حریف قطعاً که یک چیز دیگر است. وگرنه آن نفوذی همراه‌شان کتک نمی‌خورد و زندانی نمی‌شد؛ ولی اگر مارتیا دروغ گفته باشد‌ چه؟
آه خدایا آه.
اوگان به ماشین تکیه زده بود و پاهای بزرگ و کشیده‌اش را دراز کرده بود. چه‌قدر زود دنیا برایش بی‌معنی شده بود. هیچ انگیزه‌ای نداشت، حتی با وجود پدری که چند سال است ندیده است.
تازه داشت عمو می‌شد، حیف که خبر عمو شدن‌اش بد موقعی بود و شرایط بر وفق مراد نبود.
حسی که آرزویش بود عمو بودن برای برادرزاده‌های تک برادرش، برادری که تنها هفت دقیقه بزرگ‌تر از او بود؛ اما چه زود دست تقدیر برادرش را از او گرفته بود.
بنیتا با دیدن بچه‌ها با خوشحالی از جا پرید و دست تکان داد تا متوجه‌اش شوند. به طرف‌اش آمدن و با دیدن اوگان با ترحم نگاه‌اش کردند.
رادمان پریشان گفت:
- باید خیلی زود از این‌جا بریم.
و اطراف را دید زد. دیری نگذشت که همه از آن‌جا دور شدن و با تنی خیس ع×ر×ق سوار ماشین‌شان شدند.
بنیتا سر به پشت صندلی تکیه داد و چشم بست. خدا را شکر کرد که کسی پیگیر چگونه رهایی شدن‌اش نشد.
راژان با سرعت هرچه تمام‌تر حرکت کرد تا زودتر از آن شهر نفرین شده خلاص شوند.
چه‌قدر زندگی عجیب است. همین چند روز پیش بود که بچه‌ها داخل ماشین از شادی بشکن می‌زدند. البته با حضور گرم اناگ و سایان که این دفعه حسابی جای خالی‌شان دهن کجی می‌کرد.
به اولین آبادی که رسیدند به خاطره تاریکی و خستگی داخل ماشین به خواب رفتند. چون با سر و وضعی که داشتند مناسب نبود جلوی انسان‌ها نمایان شوند.
با هر مشقتی که بود به خواب رفتند، جز بنیتا که افکارش که در محدوده‌ی مارتیا بود مجالش نمی‌داد. ناچاراً سمت کیارا چرخید که کنارش بود. به بقیه بچه‌ها هم نگاه کرد. ماهور کنار اوگان بود و ساغر صندلی جلو رادمان و راژان هم طرف جلویی ماشین. همه غرق خواب بودند، پس با احتیاط کیارا را تکان داد. بایستی با او حرف می‌زد.

***
کیارا:

صدای بنیتا خش انداخت به رویای سفیدم. بی‌رمق یک چشمم رو باز کردم که دیدم بنیتا هراسون بالای سرمه.
دهن باز کردم حرفی بزنم که دست نرم و کوچیک‌اش رو روی دهنم گذاشت و با حرکات لب و لوچه‌ش گفت:
- بریم بیرون.
متعجب شدم. پس با هم خیلی آهسته از ماشین خارج شدیم. بنیتا مدام به ماشین نگاه می‌کرد که کسی بیدار نشه.
عصبی پچ زدم:
- من رو بیدار کردی که زل بزنی به این ماشین؟
بنیتا با چشمانی پر نگام کرد که از رفتار تندم پشیمون شدم. دست روی بازوش گذاشتم و متاسف گفتم:
- ببخشید عصبی بودم، نفهمیدم چی گفتم.
بنیتا لبخند تلخی زد و دست روی دست من که بازوهاش رو لمس می‌کرد گذاشت و گفت:
- مهم نیست، راستش من واسه یک چیزه دیگه ناراحتم، در واقع می‌ترسم.
لابد از مرگ اناگ و سایان شوکه شده. خب حق هم داره بنیتا هنوز تو سن بلوغ بود و کوچک‌ترین چیزی روش اثر می‌ذاشت. واسه همین بغلش کردم و روی موهاش رو ب×و×س×ه کاشتم و گفتم:
- من هم نگرانم عزیزم. هیچ کدوم ما توقع این اتفاق شوم رو نداشتیم. آه، تنها کاری که ازمون برمیاد اینه که دیگه نذاریم بلایی سر گروه بیاد. اناگ و سایان قربونی این ماجرا شدن. نباید بذاریم افراد بیشتر قربونی بشن.
بنیتا خودش رو کنار داد و گفت:
- ولی اگه بینمون یک نفوذی باشه فکر نکنم بشه از گروه مراقبت کرد. چون حریف همیشه یک قدم جلوتر از ما قرار می‌گیره.
اخمی کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟
آب دهنش رو قورت داد و سمت ماشین نگاهی کرد. وقتی دید کسی متوجه ما نیست، با ترس گفت:
- ببین کیارا من به جزء تو و اوگان نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم. حتی ماهور که برام مثل خواهر می‌مونه.
- ممنونم بابت اعتمادت به من ولی می‌شه بگی چی شده؟ جون به لب شدم.
- راستش کیارا وقتی بیمارستان بودیم، مارتیا اومد پیش من و حرف‌هایی زد که دوبه شک شدم. اون گفت پدرومادرهامون تو همون بیمارستانی بودند که ما توش اسیر بودیم. درست طبقه‌ی بالا و حضور ما اون‌جا به خاطره یک نفوذیه. بین حرف‌هاش پریدم و توپیدم:
- دیگه چی؟ نکنه حرف‌هاش رو باور کردی؟ ‌بنیتا مارتیا مقابل ماست، اعتماد بهش خریت محضه، می‌فهمی؟
- ولی اگه حرف‌هاش حقیقت داشته باشه چی؟‌ آراز گفت بریم محل اقامت‌شون رو پیدا کنیم؛ ولی هنوز وارد عمل نشده بودیم که گیرمون انداختن. کیارا یک درصد فقط یک درصد احتمال بده مارتیا راست گفته باشه، اون‌وقت چی؟ تازه اون بود که کمک کرد از اتاق بیام بیرون و نجات پیدا کنیم.
اخمی کردم و گفتم:
- وایسا، وایسا تو چی گفتی؟ تو از اتاق اومدی بیرون؟
متعجب گفت:
- آره.
مشکوکانه گفتم:
- اما راژان گفت که خودش دسته کلید رو به دست آورده و بعد نجات دادن شما اومده سراغ ما. اون‌وقت تو می‌گی مارتیا کمک کرده؟
بنیتا تو فکر رفت. کمی بعد طوری که گویا چیزی رو کشف کرده باشه مشتش رو کوبید به کف دستش و گفت:
- نکنه نفوذی راژانه؟
- هیس، می‌خوای بیدارشون کنی؟ فعلاً نباید عکس العملی نشون بدیم.
خیره به بنیتا محکم گفتم:
- این حرفی رو که زدی بین من و تو می‌مونه تا به وقتش باشه؟
- اما... .
- بنیتا.
- پوف باشه بابا، من که دیگه عقلم قد نمی‌ده.
فعلاً بیا برگردیم تا بیدار نشدن.
همین‌طور که می‌رفتیم سمت ماشین بنیتا پچ زد:
- ولی من می‌گم رو راژان بیشتر فکر کنیم. از همون اول هم یک جوری بود.
- برو ساکت باش.
آروم در کشویی ماشین رو باز کردیم و من خوشحال از این‌که کسی بیدار نشده سرجامون نشستیم و نفس آزاد کردیم. غافل از این‌که نفر سومی موبه‌موی حرف‌هامون رو تمام و کمال شنیده. کسی که بعدها جز دردسر و زیان چیزی دیگه‌ای برامون به ارمغان نداشت.
صبح قبل حرکت به سمت فرودگاه راژان رفت و چند دست لباس سرسری برامون گرفت که خاک فرستادم برای سلیقه‌اش. احمق نکرد سایزمون رو بپرسه. بیچاره ماهور که لباس تنش شبیه گونی میر جعفر بود.
خیلی زود آمریکا رو به قصد ایران ترک کردیم، باید هرچه سریع‌تر به عمارت می‌رسیدم تا از وجود اون کد با خبر می‌شدیم.
کدی که حتی نمی‌دونستیم چی هست و ممکن بود آراز به گفته‌ی اون عفریته با خبر بوده باشه، از وجود کدی نامعلوم.
حرف‌های بنیتا بد من رو به هم ریخته بود و شک چون خوره‌ای داشت من رو داغون می‌کرد. هرچند اعتماد به مارتیا به این زودی اشتباه محض بود؛ ولی به قول بنیتا اگه یک درصد احتمال بدیم حق با اون باشه به این معنی می‌تونه باشه که پدرم بیخ گوش‌ام بوده و من... .
آه، از طرف دیگه‌ام حس‌ام به راژان بود. نسبت به اون حس بدی داشتم. کلافه بودم و سرم درد می‌کرد. دلم می‌خواست خودم رو به آغوش دیوار بسپرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #18
در عمارت باز شد و داخل شدیم.
آراز با دیدن ما متعجب و پر سوال گفت:
- بچه‌ها شما این‌جا؟!
اما با رفتن اوگان به سمت اتاق‌ها که طبقه‌ی بالا بود، حواس‌مون پی اون رفت. از دیدمون که خارج شد، آراز نگران پرسید:
- پس اناگ و سایان کجان؟
راژان با صدایی گرفته جواب داد:
- می‌ذاری بشینیم؟
پشت بند حرف‌هاش خودش رو روی کاناپه انداخت.
آراز با علامت سر اشاره کرد که ما هم بشینیم. بعد نشستن سوال‌هاش رو دوباره تکرار کرد که ماهور با بغض گفت:
- توقع داشتی کجا باشن؟ اون حیوون‌ها اون‌ها رو کشتن.
آراز به وضوح جا خورد و زیرلب حرفی رو زمزمه کرد.
رادمان گفت:
- قضیه کد چیه آراز؟ کاترینا می‌گفت تو ازش خبر داری.
- کد؟ چه کدی؟ اصلاً کاترینا رو از کجا دیدین؟
رادمان پوزخندی زد وگفت:
- می‌خوای بگی نمی‌دونی؟
آراز عصبی غرید:
- به نظرت اگه می‌دونستم نمی‌گفتم؟ کاترینا اون‌جا چه غلطی می‌کرد؟
عوض اون‌ها پرسیدم:
- اصلاً این کاترینا کی هست که همه از حضورش جا خوردین؟
رادمان: یکی از هم تیمی‌های زیر زمین بود.
- آخه چه‌طور ممکنه بهتون خیانت کنه؟
راژان یک دفعه عصبی داد زد که همه از جا پریدیم.
راژان: پس اون زنیکه روانی داشت از چی می‌گفت؟
ساغر: آروم باش راژان چه خبرته؟ شنیدی که آراز گفت از چیزی خبر نداره.
راژان با یک خیز بلند شد و همچنان داد زد:
- چی چی رو آروم باش‌‌؟‌ جلوی چشم‌هام زیرگروه‌ام رو کشتن. بعد تو می‌گی خفه شم لال مونی بگیرم؟
ساغر از ترس گوشه‌ی مبل کز کرده بود. واقعاً وقتی عصبی می‌شد خیلی وحشتناک به نظر می‌رسید. اگه اون نفوذی باشه پس چرا این‌قدر داره سنگ اناگ و سایان رو به سینه می‌زنه؟
ندایی از درون گفت:
- احمق نباش کیارا یک نفوذی اول باید بازیگر ماهری باشه.
عصبی نگاهم رو از روش برداشتم. خدایا باید چه غلطی بکنم؟ آه بابا کنارم بود و من متوجه نشده بودم؟ چه‌قدر سخت و خسته کننده.
صدای آراز من رو پرت کرد تو جمع.
- خسته به نظر میاین برین فعلاً استراحت کنید. وقت هست واسه حرف زدن.
راژان بی هیچ حرفی جمع رو ترک کرد. خودم رو روی تخت انداختم، آخ عجب مکافاتی رو پشت سر گذاشتیم.
هنوز که هنوزه بدنم گاهی از درد منقبض می‌شه. چشم بستم که به عالم بی‌خبری برم. تو خواب و بیداری بودم که صدای اوگان از جا پروندم.

***
دانای کل:

ماهور دلش نیامد اوگان را تنها بگذارد. برای همین از اتاق خارج شد و به اتاق اوگان رفت. تقه‌ای زد که جواب‌اش سکوت بود. در را باز کرد که با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش جا خورد.
هراسون گفت:
- هیچ معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
اوگان اما به حرف‌اش اعتنایی نکرد و همچنان مشغول جمع کردن وسایل‌اش شد. ماهور خشمگین از این بی‌اعتنایی سمت تخت رفت و چمدان را با ضرب به زمین کوبید که اوگان غرید:
- برو بیرون ماهور.
ماهور بازوی اوگان رو چنگ زد و گفت:
- تا نگی می‌خوای چه کاری بکنی از جام جم نمی‌خورم، نکنه می‌خوای بری؟ هان؟
اوگان دست‌اش را با ضرب از دست ماهور پس کشید که از شدت حرکت، ماهور روی زمین افتاد.
داد زد:
- به تو ربطی نداره، دارم چه غلطی می‌کنم. من با اناگ اومدم تو این خراب شده حالا که نیست دلیلی نداره خودم رو زندونی یک مشت احمق بکنم، گمشو بیرون تو این‌جا فقط یک مزاحمی، مزاحم.
حرف‌هایش خنجر شد به دل ماهور. آخر چرا او؟
بغض گلوگیر ماهور شد و ناباور به اوگان چشم دوخت. از سروصدای آن‌ها بچه‌ها حیران داخل اتاق شدند که ساغر گفت:
- چی شده؟
اوگان با گریه داد زد:
- می‌خوام برم حرفیه؟
‌‌‌آراز محکم و جدی قدمی جلو اومد و گفت:
- بچه بازی رو کنار بذار. تو جایی نمیری.
اوگان گویا حال خوشی نداشت که احترام کوچیک بزرگی رو زیر پا گذاشته بود. دو قدم بزرگ سمت آراز برداشت و یقه‌اش را در چنگ گرفت و زیر دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- کی می‌خواد جلوی من رو بگیره؟ تویه پیرمرد؟
آراز خیره و مسکوت نگاه‌اش کرد. فعلاً سر به سر گذاشتن با این پسربچه حماقت بود. او داغ دیده بود و ناخوش. همان لحظه دست اوگان کشیده شد که اوگان چرخید و مقابل خودش صورت برافروخته‌ی ماهور را دید. یکه خورد اولین بار بود ماهور را تا این حد عصبی مقابل خویش می‌دید.
به خودش آمد و تا خواست دست‌اش را پس بکشد، سیلی نثارش شد.
ماهور به او سیلی کوفت. همه مات و مبهوت به ماهور و اوگان زل زده بودند؛ اما ماهور بی‌توجه به آن‌ها با بغض درحالی که از شدت خشم می‌لرزید، داد زد:
- می‌خوای بری؟ باشه، برو راه باز؛ اما این رو ‌یادت باشه برادرت اناگ مظلوم کشته شده. ناعادلانه به قتل رسید، تازه می‌خواست بفهمه پدر بودن یعنی چی که ناکام شد، هم اون و هم سایان.
اشک‌هاش گویا مسابقه‌ی دو گذاشته بودند که با سرعت روی صورت مهتابی‌اش روان شده بودند.
ادامه داد:
- مرد باش و انتقام بگیر. انتقام خون برادرت رو.
یقه‌ی اوگان رو بین مشت‌هایش فشرد و گفت:
- به خودت بیا اوگان وگرنه... .
یقه‌ی اوگان رو با ضرب رها کرد که اوگان قدمی تلو خورد. با دست‌اش سمت در اشاره کرد و داد زد:
- برو بیرون از این عمارت.
به خودش اشاره کرد کمی دوخم شد و گفت:
- من حوصله‌ی بچه‌ها رو ندارم. به من گفتن باید مواظب دورگه‌های خاص باشم، نه یک پسر بچه‌ی بزدل.
بعد زدن حرف‌اش تنه‌ای به آراز زد و بیرون رفت.

***

کیارا:

حیرت زده بودم. دختری که همیشه آروم و خونسرد بود چی شد که یک‌ باره منفجر شد؟
اوگان روی زانوهاش افتاد و هق هقش هوا رفت. دلم براش می‌سوخت؛ اما باید به خودش میومد و کسی جز خودش نمی‌تونست کمک حالش باشه.
با اشاره‌ی سر آراز اتاق رو ترک کردیم. امیدوارم تصمیم عاقلانه‌ای بگیره. دور میز شام بودیم هر چند که اشتهایی نبود واسمون؛ اما مجبور بودیم تقویت بشیم. راه طولانی بود، بنیتا من من کنان گفت:
- می‌گم برم دنبال اوگان؟ نگرانشم.
آراز: اگه بخواد خودش میاد.
همون لحظه صدای قدم‌هایی اومد و اوگان با قیافه‌ای بی‌تفاوت و تهی از هر حسی پشت میز نشست و برای خودش غذا کشید و دو لپی مشغول خوردن شد.
لبخندی محو زدم همینه پسر نباید کم بیاری.
اوگان گویا سنگینی نگاه‌ها رو حس کرد که سربالا آورد و با دهانی پر گفت:
- دیدن داره؟
به خودمون اومدیم و ظاهراً مشغول خوردن شدیم.
بعد شام آراز دوباره ما رو کنار هم جمع کرد و گفت:
- این‌طور که بوش میاد، حریف با دونستن اون کد یک قدم از ما پیشرفته تره. من به خاطره شرایطی خیلی وقته با ارشدها تماسی ندارم؛ اما کسی رو می‌شناسم که تو این راه می‌تونه کمک شایانی برامون حساب بشه. کسی که مورد اعتماد منه. یاشا مهدوی نمی‌دونم الآن تو چه وضعیه؛ اما تنها آدرسی که ازش دارم اینه که تو یزد زندگی می‌کنه. احتمال پنجاه درصد یاشا از وجود اون کد با خبره چون بیشتر با ارشدها در تماسه.
راژان متعجب گفت:
- همون دکی خودمون؟
آراز چشم‌هاش رو به تایید حرف‌ بست و راژان سر به پشتی مبل رسوند و گفت:
- پس یک ایران‌گردی در راهه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #19
***
دانای کل:

آراز ناگفتنی‌ها را به زبان آورد و امیدوار بود رفیق قدیمی‌اش کمک دست خوبی برایشان باشد.
بعد آن بحث همه‌ متفرق شدند. ماهور هنوز هم دل‌شکسته بود. قبول داشت اوگان ناخوش احوال است؛ اما او هم حال بهتری نسبت به اوگان نداشت.
دلش برای خودش می‌سوخت. وارد اتاق‌اش شد، در را که بست پشت در بی‌صدا گریه کرد. حق‌اش این نبود. از بغض‌های سنگین و گریه‌های شبانه که روی بالشت خفه‌شان می‌کرد خسته بود.
بی‌رمق خود را به تخت‌اش رساند. درحال خودش بود که تقه‌ای به در خورد. فوری اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:
- بیا تو.
در باز شد و هیکل اوگان نمایان شد. ماهور از دیدن‌اش اخمی کرد و رو برگرداند و اوگان شرمنده از رفتاری که چندی پیش داشت سر زیر انداخته بود. ماهور برایش عزیز بود؛ اما خب موقع‌‌ دعوا که جانم جانا پخش نمی‌کنند.
ماهور خشن بی‌این‌که نگاهش کند گفت:
- چی می‌خوای؟
ولی اوگان سکوت را سرلوحه قرار داده بود و ماهور کلافه از این سکوت.
وقتی دید اوگان قصد حرف زدن ندارد، سر بلند کرد تا به او بتوپد؛ اما با دیدن ماهور که سربه زیر چون پسربچه‌ای داشت نگاهش می‌کرد دلش غنج رفت.
اوگان مظلوم گفت:
- ببخشید.
چشم‌های ماهور از آن گردتر دیگر نمی‌شد. لب زد:
- چی؟
- هم اومدم واسه عذرخواهی و هم تشکر. اگه حرف‌های تو نبود، من هنوز هم تو لاک حماقت خودم بودم.
اوگان با بغض ادامه داد:
- تنهام ماهور. لااقل تو دیگه ولم نکن.
دخترک را رها کرد، بلند شد و دست‌اش به دستگیره نرسیده بود که ماهور با تمام عشق‌اش گفت:
- من هم برای همین این‌جا هستم اوگان. هیچ‌وقت تنها نبودی و نیستی.
قدمی عقب نهاد. اوگان متعجب بود، چرخید و رخ به رخ دخترک شد.
وقتی اوگان اتاق را ترک کرد هردو دست روی قلب‌شان گذاشتند و به تپش تندش جان سپردند.

***
کیارا:

موندن داخل اتاق حوصله‌م رو سر برده بود. واسه همین ترجیح دادم داخل حیاط برم. تنها پیاده‌‌روی درمان اضطراب و حال خراب‌ام بود.
تاریکی هوا و نسیم ملایم و خنک، جانی دوباره به من هدیه می‌کرد.
با سنگ‌ریزه‌های باغ ور می‌رفتم و تو فکر بابا بودم. کلید راه ما دورگه‌ها بودیم. هرچند نمی‌دونستم چرا ما؟ و از جون ما چی می‌خوان؟
در هرصورت وجود مشکل‌ساز کد نقشه‌هامون رو خراب کرد. یاشا مهدوی کسی که قرار بود مشکل‌گشا و راهنمای ما باشه تو این راه پر پیچ و خم.
سری تکون دادم و پوفی کشیدم، یعنی می‌تونه کمک کنه؟
لحظه‌ای صدای قدم‌هایی شنیدم. چرخیدم عقب که با ساغر روبه‌رو شدم. از حضور ناگهانی‌ش یکه خوردم. دست به سینه بود، طوری که خودش رو در آغوش گرفته. بیخیال شدم و به قدم زنیم ادامه دادم؛ ولی وقتی اون رو پهلو به پهلوی خودم دیدم، سوالی نگاهش کردم.
گفت:
- خوشحالی؟
اخم‌هام رو بردم تو هم و گفتم:
- هرحسی دارم جز اینی که می‌گی.
پوزخند صداداری زد و گفت:
- منظورم رادمانه.
جلوم ایستاد و رخ به رخ گفت:
- از این که اون رو تصاحب‌ کردی راضی هستی؟
با غیض گفتم:
- اصلاً حوصله‌ی جفنگیاتت رو ندارم، ساغر تنهام بذار.
راهم رو کشیدم؛ اما اون بیخیال نشد و دنبال من اومد. می‌دونستم اون هم رادمان رو می‌خواد و حس مالکیت داره روش؛ ولی کورخونده اگه فکر می‌کنه من کنار می‌کشم.
صدای نحسش بلند شد:
- برام مهم نیست، حتی ذره‌ای هم اهمیتی نداری. نه خودت و نه احساسات پوچت‌، قبل این‌که روی زمین اقامت کنیم و اون ماموریت کوفتی گریبان گیر ما بشه، رادمان برای من بود. مال من بود؛ اما بعد این‌که این‌جا اومدیم رادمان از من ‌فاصله گرفت، اون هم فقط به خاطره تو.
اعصابم رو خط خطی کرده بود؛ اما باز هم در سکوت به پیاده روی ادامه دادم که یک‌دفعه بازوم رو چنگ زد و غرید:
- عین عدد سیزده نحسی، نحس. رادمان رو از من گرفتی، زندگی‌ات رو ازت می‌گیرم.
به فشار دست‌هاش روی بازوم افزود و ادامه داد:
- من از دزد هیچ خوشم نمیاد، مطمئن باش رادمان رو ازت پس می‌گیرم.
دیگه نتونستم سکوت کنم؛ ولی برای حرص دادن‌،‌ آرامش‌ خودم رو حفظ کردم و با خونسردی کاملاً ظاهری گفتم:
- بی‌صبرانه منتظر اون روزم.
دست‌ام رو با غیض از دست‌هاش پس کشیدم و با انگشت اشاره‌ام چشم‌های پر نفرتش رو هدف قرار دادم و گفتم:
- اما یادت باشه، رادمان کالا نیست که بخواد ربوده بشه، من کاری رو کردم که تو عرضه‌اش رو نداشتی من قلبش رو تصاحب کردم ساغر ‌غلامی.
پوزخندی حرص‌آور به قیافه‌ی سرخ از عصبانیتش زدم و با غروری که از چزوندنش به دست آورده بودم از کنارش گذشتم.
حالا بسوز ساغر خانم‌. لحظه‌ای ته دل‌ام خالی شد، اگه ساغر اون نفوذی باشه؟
زودی به عقب چرخیدم که دیدم نیست. ترس و نفرت برم داشت، زنگ خطر.
با این فکر پا تند کردم سمت سالن. اهل رقابت نیستم؛ ولی اگه پای عشق‌ام وسط باشه حریف خوبی می‌شم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #20
***
دانای کل

ساغر خیلی عصبی بود و حرف‌های کیارا چون جرقه‌ای عمل می‌کرد آن هم در انبار باروت.
پاهایش را محکم بر زمین می‌کوفت و حس نفرت تمام وجودش را بلعیده بود، خیلی میل داشت کیارا را با مرگ از سر راه کنار دهد؛ ولی حیف که دست و پاهایش بسته بود.
به راهروی اتاق‌ها که رسید، ناگاه نظرش به اتاق رادمان جلب شد. نیشخندی بدجنس زد و لب زد:
- نشونت می‌دم کیارا خانم. با بد کسی در افتادی.
سمت اتاق رادمان ‌قدم برداشت که صدای راژان در افکار پلیداش خش انداخت.
سمت‌اش چرخید، پوفی کشید و کلافه گفت:
- چیه؟
راژان دست در جیب شلوار راحتی ابرویی بالا پرتاب کرد و گفت:
- طوری شده؟
- به تو چه هان؟ به تو چه؟
اخم‌های راژان درهم رفت و قدمی سمت ساغر برداشت و غرید:
- می‌دونی که کسی حق نداره با من این‌طوری حرف بزنه؟
ساغر سینه سپر کرد و گستاخ گفت:
- هه حالا که بهت بی‌احترامی شده می‌خوای من رو هم مثل همه تنبیه کنی؟
خیره نگاهش کرد. گاهی برای خودش هم سوال بود که چرا عاشق این دختره تخس شده است؟
شاید به خاطره بی‌محلی‌هایش جری‌تر می‌شد برای به تصاحب کشیدن‌اش.
لبخندی مرموز زد و گفت:
- تو برام هرکسی نیستی ساغر؛ ولی درمورد تنبیه چرا. بایستی ادبت کنم تا بفهمی با بزرگترت چه‌جوری رفتار کنی.
ساغر دست به سینه با تمسخر گفت:
- هه در حدش نیستی جناب راژان.
لبخنداش عمیق‌تر شد و تیز به ساغر نگاه کرد‌.
ساغر جا خورده از رفتار راژان عصبی او را به عقب هل داد و گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟
راژان خونسرد جواب داد:
- می‌خوام تنبیهت کنم دیگه.
ساغر برو بابایی نثارش کرد تا پس‌اش بزند، و دم گوشش لب زد:
- یک تنبیه شیرین.
و تو گلو خندید ساغر با غیض نگاه‌اش کرد و دست بالا برد تا سیلی مهمان صورت‌اش کند که راژان دست‌اش را در هوا قاپید.
ساغر غرید:
- ولم کن.
- چرا؟
- حوصله‌ام رو سر بردی راژان، بهت می‌گم دستم رو ول کن.
راژان دندان روی هم سابید و طی یک حرکت دست ساغر را کشید و وارد اتاق‌اش شد.
ساغر با دیدن اتاق راژان ترس به دل راه داد؛ اما سعی کرد ظاهراش این را نشان ندهد.
گفت:
- چرا من رو این‌جا آوردی؟
اما راژان بی‌توجه به حرف‌اش او را به سمت تخت کشاند که ساغر برای رهایی از چنگال راژان تلاش کرد.
راژان او را روی تخت پرت کرد. سینه‌ی ساغر از هیجان و ترس بالا و پایین می‌شد. دیگر نتوانست ترس‌اش را مخفی کند و با صدایی لرزان گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی راژان؟ بذار برم.
راژان باز هم به التماس نگاهش بی‌اعتنایی کرد.
مشت‌های بی‌جان ساغر هم کارآمد نبود. چند دقیقه بعد نفس‌زنان زیر گوشش غرید:
- خسته‌ام کردی، هی خواستم مراعات کنم ولی تو کوتاه نیومدی، امشب باید همه چیز رو تموم کنم.
- نه، تو این کار رو نمی‌کنی.
داد زد:
- احمق، من نمی‌خوامت می‌فهمی؟ ازت بدم میاد.
راژان قهقهه‌ای زد و خونسرد گفت:
- من هم عاشقتم عزیزم.
با صدای هق هق ساغر متعجب سر بالا آورد، وقتی چشم‌های خیس از اشک او را دید، بلند شد و داد زد:
- چرا داری گریه می‌کنی؟
ساغر سعی کرد جلوی گریه‌ی ساختگی‌اش را بگیرد، خوب می‌دانست نقطه ضعف راژان اشک‌هایش است.
با مظلومیتی ظاهری گفت:
- من این‌طوری نمی‌خوام راژان.
دوباره با داد جواب گرفت:
- نکنه هنوز به اون مرتیکه فکر می‌کنی؟
روی تخت نشست و رو به چهره‌ی گریان ساغر غرید:
- اون الآن کسی توی زندگیش هست، بفهم این رو، بفهم.
ادامه داد:
- اون رو از ذهنت بیرون بنداز ساغر. وگرنه خودم کاری می‌کنم که واسه همیشه از یادها محو شه.
ساغر وقتی سرخی چشم‌هایش را دید ترسید و در دل راژان را نفرین کرد؛ اما مجبور بود برای نجات معشوق‌اش نقش بازی کند و چه کسی ماهرتر از او در بازیگری؟
آرام لب زد:
- راژان من خیلی وقته از اون دست کشیدم. رادمان دیگه برای من مهم نیست.
راژان اول جا خورد؛ ولی مشکوکانه گفت:
- پس دلیل رفتارهات چیه؟
ساغر بیشتر در نقش‌اش فرو رفت.
- توقع نداری دلی که شکسته زودی خوب شه؟ من یک بار از عشق ضربه خوردم سخته دوباره اعتماد کنم.
با چشمانی پر به چشم‌های متحیر راژان زل زد تا تاثیر حرف‌هایش بیشتر شود.
با بغضی کاملاً ساختگی گفت:
- راژان من خیلی توی فشار هستم. از یک طرف این تهدیدهای دشمن. حتی من نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیوفته. اصلاً من تا آخر این ماموریت هستم؟ بعد تو این گیر و دار تو هم پاپیچ من شدی، خب حق بده عصبی بشم دیگه.
راژان هنوزهم کمی مشکوک بود؛ ولی وقتی مظلومیت ساغر را دید تحمل از کف داد و گفت:
- تا من زنده هستم نمیذارم بلایی سرت بیاد.
و کس ندید لبخند موزیانه‌ی ساغر را و وای از نیرنگ این زن.
در دل به سادگی راژان خندید که راژان گفت:
- اما این‌ها دلیل نمی‌شه در برابر رفتارت سکوت کنم. من رادمان نیستم، اون لیاقت تو رو نداشت. با دلم راه بیا قول می‌دم پشیمون نشی.
لبخند از لبان ساغر پر کشید. درمانده بود که چگونه شر راژان را از سر کم کند؛ ولی با فکری شوم و پلید که در سرش جرقه خورد دوباره لبخند به لب آورد. با راژان همراهی می‌کرد فقط برای یک سرگرمی و با این کار از عشق‌اش هم محافظت می‌کرد. چون حتم داشت راژان کله خراب‌تر از این حرف‌هاست و واقعاً بلایی بر سر رادمان می‌آورد. نمیخواست با راژان بازی کند؛ اما وقتی اصرار بی‌خود او را همراه با تهدید دید منصرف شد. با این منظور سیاستمندانه گفت:
- ببخشید اگه ناراحتت کردم و ممنونم که هستی.
راژان اما باور نداشت که بیدار باشد با بهت نگاه‌اش کرد که ساغر ریز خندید و نگاه از بهت چشم‌های راژان گرفت. چون هر آن ممکن بود راژان پی به دروغ و حیله‌ی ساغر ببرد. راژان خیلی تیز بود؛ اما در برابر عشق ممنوعه‌اش کم می‌آورد.
راژان با ذوقی بچه‌گانه گفت:
- کاش زودتر سرت داد می‌زدم.
ساغر با ناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- پررو نشو، اول باید خودت رو به من ثابت کنی.
راژان اما سرخوشانه خندید و افسوس ندانست چه در سر این دخترک افعی می‌گذرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
204

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین