. . .

انتشاریافته رمان کیارا | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: کیارا
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تخیلی، ماجراجویی
ناظر: @آرام
ویراستار: هانی.م @Nili_N
خلاصه:
رمان درمورد دختری دورگه به اسم کیاراست. دورگه‌ی آدم و خوناشام که خودش خبر نداره؛ اما بعد ربودن پدر و مادربزرگش مجبور می‌شه بره دنبال‌شون و طی اتفاقاتی، متوجه‌ دورگه بودن خودش و خیلی از مسائل هیجانی دیگه می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #21
***
کیارا:

چند لیوان آب خوردم تا حالم جا بیاد. به کابینت تکیه زدم و به فکر فرو رفتم، یعنی نفوذی کیه؟
آه ببین یه حرف مارتیا چه‌قدر بی اعتمادی بین ما آورده. با فکر این‌که راژان و ساغر تو راه‌رو نیستن از پله‌ها بالا رفتم. درست حدس زده بودم، کسی توی راهرو نبود.
به سمت اتاق رادمان قدم برداشتم، دل‌ام واسه‌اش تنگ شده بود.
به خاطره اتفاقات اخیر فاصله بین ما افتاده بود. نگاهی به ساعت دیواری انداختم، یازده شب رو نشون می‌داد.
تقه‌ای به در زدم که بیا داخل ضعیفی شنیدم. در رو که باز کردم با دیدن بالاتنه‌ی بـر×ه×ن×ه رادمان زمزمه‌وار گفتم:
- مزاحم که نیستم؟
لبخندی به روم پاشید و لب زد:
- هیچ وقت.
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. از خجالت نگاه‌ام رو پایین انداختم که گفت:
- معذب که نیستی؟
- عام، عه یعنی نه، راحت باش.
این درحالی بود که قلب‌ام توی دهنم اومده بود. از اومدن به این‌جا اون هم توی این وقت شب پشیمون شدم.
واسه همین هم گفتم:
- خب، مزاحم نمی‌شم شب بخیر.
عقب رو کردم که زودی بیرون برم؛ ولی اون خیلی فرزتر از رو تخت پرید پایین و مانع‌ام شد.
مشکوک گفت:
- طوری شده کیارا؟
‌- ‌نه، چی می‌خواد بشه؟ همه چیز خوبه نگران نباش.
یکی از ابروهاش رو بالا داد و روبه‌روم ایستاد. کاش می‌رفت و لباس به تن می‌کرد.
رادمان: مطمئنی چیزی نیست؟ آخه یک جوری هستی.
- گفتم که چیزی نیست. فقط اومده بودم شب بخیر بگم و برم.
لبخندی محو زد و مرموز گفت:
- خب بانوی محترم صبر کن تا جوابت رو بگیری.
با لحنی خاص و گیرا گفت:
- می‌تونم ازت یک خواهشی کنم؟
حدس می‌زدم تا حدودی که چی می‌خواد با این حال گفتم:
- چی؟
معصومانه گفت:
- امشب رو این‌جا می‌مونی تا خوابم ببره؟ شاید وقتی هستی راحت‌تر بتونم بخوابم.
تا چندی نگاهم در نگاهش چرخش‌وار حرکت می‌کرد.
بالاخره چشم به تایید حرف‌هاش بستم و لبخندی کم‌رنگ روی لب نشوندم و روی صندلی کنار تخت‌اش نشستم.
- آخ من فدای روی گل تو.
کنار گوشم صدای خس خس نفس می‌اومد و از فاصله‌هایی دور صدای خنده شیطانی آزارم می‌داد.
بین اون همهمه صدایی آشنا گفت:
- به سلامتی موفقیت شما.
و دوباره همهمه، سعی کردم چشم‌هام رو باز کنم؛ ولی گویا وزنه‌های چند تنی آویزون پلک‌هام شده بود که باز کردن‌شون سخت بود.
گویا لمس شده بودم. صدای خس خس نفس کم‌رنگ شد و در عوض گرمای دستی رو روی سرم احساس کردم و صدایی که ملودی آرام‌بخش وجودم شد.
صدای بابا لاوان اومد:
- دخترم، بهتره بیدار شی.
از ذوق شنیدن صدا چشم‌هام خودکار باز شدن و با دیدن قیافه‌ی خسته‌ی بابا از جا پریدم.
بابا رو محکم در آغوش فشردم و بغض آلود گفتم:
- باباجونم کجا بودی تو آخه؟ نمی‌گی دخترت تنهایی می‌ترسه؟
من رو از خودش جدا کرد و با لبخندی تلخ دستی روی سرم کشید و گفت:
- باید قوی باشی دخترم، خیلی قوی.
به دنبال حرف‌هاش سمت در رفت.
هنوز داخل اتاق رادمان بودم؛ ولی اثری از خودش نبود. به دنبال بابا از تخت پایین اومدم و گفتم:
- بابا تو چه‌طوری این‌جا اومدی؟
بی این‌که برگرده سمت‌ام گفت:
- به کمک چند نفر که باهاشون آشنا می‌شی.
از اتاق خارج شدیم و پله‌ها رو پشت سر گذاشتیم.
عمارت خلوت بود. پس هنوز بچه‌ها خواب بودن‌. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه کسانی به بابا برای اومدن به این عمارت کمک کردن.
به حیاط که رسیدیم دست بابا رو گرفتم. مکث کرد؛ ولی دوباره به راه خودش ادامه داد. با لرزی که از ترس و هیجان بود گفتم:
- بابا کجا داریم می‌ریم؟ رفیق‌هات اون بیرون هستن؟
جوابی نداد که دست‌‌هاش رو تکون دادم. دیگه رسیده بودیم به در حیاط که بابا به سمت من چرخید.
از دیدن چهره‌اش یکه خوردم، راژان؟ راژان با چشم‌هایی به خون نشسته داد زد:
- چه مرگته؟
و این‌بار او بود که دستم رو چنگ زد و به سمت در کشوند. تقلا کردم از چنگ‌اش رها بشم؛ اما فایده‌ای نداشت. پس جیغ زدم:
- رادمان، کمک.
راژان که دید دارم جیغ و داد می‌کنم به سمت من چرخید و تا خواست جلوی دهن‌ام رو بگیره زیر گوش‌هاش زدم. طوری که کف دست خودم هم گز گز کرد.
با شوک از سوزش دست‌ چشم‌هام رو باز کردم و در کمال تعجب رادمان رو روبه‌روی خودم دیدم. درحالی که ناباور دست‌هاش روی گونه‌ش بود.
تو حیاط بودیم و تاریکی هوا به وحشت‌ام می‌افزود.
لب زدم:
- رادمان!
- خوبی کیارا؟
- رادمان تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ پس بابام‌ کو؟
- این رو من باید از تو بپرسم. کیارا تو، تو خواب راه میری؟!
- نه، من بیدار بودم.
پوکر نگاه‌ام کرد.
- پس از قصد داد و بی‌داد راه انداختی و زدی تو گوش‌ام؟
- ن... نه... من... راژان رو زدم باور ‌کن.
متفکر نگاهم کرد، که نالیدم:
- باور می‌کنی رادمان؟ حرف‌هام رو باور می‌کنی؟
سکوت کرد. نفس عمیقی کشید و دست‌ام و گرفت. همراه خودش به عمارت هدایت‌ام کرد.
خوب معلومه که حرف‌هام رو باور نمی‌کنه. وقتی خودم هم تو احوال‌ام موندم. چه برسه به رادمان.
شمرده شمرده گفت:
- کیارا، عزیزم تو حالت خوب نیست.
بین حرف‌هاش پریدم و داد زدم:
- باید استراحت کنم؟ فشارهای عصبی؟ نه آقا رادمان تو اگه باورم داشتی به جای زدن این حرف‌ها کمی درک‌ می‌کردی. دارم بهت می‌گم هوشیار بودم می‌فهمی؟
اون هم متقابلاً صداش رو بالا برد و گفت:
- کیارا، بس کن. بس کن دختر.
خودم تو تموم مدت داشتم نگاه می‌کردم که تو خواب داشتی حرف می‌زدی و راه می‌رفتی.
بلند تر و با گریه داد زدم:
- نه. هوشیار بودم باور کن بابام رو دیدم؛ ولی یک دفعه به جاش راژان جلوم سبز شد.
رادمان طوری که به تماشای یک دیوونه ایستاده نگاه‌ام می‌کرد.
با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و همون‌طور که از کنارش می‌گذشتم غر زدم:
- حق داری باور نکنی، ولی به موقع‌اش ثابت می‌کنم.
داخل اتاق شدم و در رو محکم بستم. واسم مهم نبود ممکنه اهالی بیدار بشن. هیچی مهم نبود. من بایستی درد جدیدام رو می‌فهمیدم. این‌که چه بلایی سرم اومده. چرا در کمال هوشیاری غرق بودم تو خوابی دروغین؟ چرا؟ چرا من همچین می‌شم؟
اولین بارم که نیست پوف.
دیگه دارم عاصی می‌شم من مطمئن هستم که بابام رو دیدم. باهاش ارتباط برقرار کردم؛ ولی روی تخت دراز کشیدم و دم دمای صبح بود که با فکرهای نامنظم به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #22
از این پهلو به پهلوی دیگه چرخیدم و خوابالو چشم‌هام رو باز کردم. عقربه‌های ساعت روی ده و پنج دقیقه بود، خمیازه‌ای کشیدم و بلند شدم. بعد رسیدگی به سر و وضعم از اتاق خارج شدم، آراز و بچه‌ها دور هم داشتن نوشیدنی میل می‌کردن و از صدای قدم‌هام متوجه‌ام شدن.
گفتم:
- صبح بخیر، چرا بیدارم نکردین؟
بنیتا: آخه آقاتون گفتن مزاحم‌تون نشیم. مثل این‌که دیشب دیر خوابیده بودی.
از لفظ آقاتونی که گفت حسی خوشایند زیر رگ‌هام به جوشش دراومد؛ ولی با این حال به روی خودم نیاوردم و نیم نگاهی هم حتی روانه‌ی رادمان نکردم.
جای خالی پیدا کردم و روش نشستم که ساغر گفت:
- می‌گم حالا برنامه چیه؟
آراز: مشخصه دیگه، باید برین یزد.
- کی؟
- هر وقت روحیه‌تون بهتر شد.
راژان پوزخند صداداری زد و گفت:
- جوک نگو آراز، اگه به این قرار باشه که ما هر ساعتی رو باید به روحیه‌ی لطیف‌مون اختصاص بدیم.
رادمان: شاید واسه تو عادی باشه؛ اما برای این‌ها سخته.
و به ما دورگه‌ها اشاره کرد.
راژان غرید:
- مجبور هستن این جوجه‌ها هم عادت کنن وگرنه زمین خوردن‌مون حتمیه.
اوگان: با راژان موافقم بیشتر صبر کردن حروم کردن وقتمونه.
آراز نگاهی گذرا به جمع انداخت و گفت:
- پس اگر همه‌تون هم نظرید من حرفی ندارم.
راژان از جا بلند شد که ساغر گفت:
- کجا راژان؟
راژان خونسرد جواب داد:
- شما رو نمی‌دونم؛ اما من می‌رم که حاضرشم.
یهو از دهنم پرید:
- الآن؟!
طوری برگشت و نگاهم کرد که لال شدم. چندش زورش میاد جواب بده. اصلاً بره به درک.
با حرف آراز که گفت ما هم حاضر شیم روونه‌ی اتاق‌هامون شدیم. باز یک ماجراجویی دیگه.
مشغول چپوندن لباس‌هام تو کوله پشتی بودم که در اتاق‌ام باز شد. نگاهم رو سوق دادم رو بنیتا و گفتم:
- خیر باشه.
پوزخندی حواله‌م کرد.
- خیر؟ به نظرت جز شر چیزه دیگه‌ای هم بین راه‌ هست؟
- طوری شده؟
- آه، نمی‌تونم کیارا نمی‌تونم از فکرش بیرون بیام. تو نفهمیدی نفوذی کیه؟ به کسی مشکوک نشدی؟
با عجله گفتم:
- هیس. یواش‌تر اتاق‌ها که عایق صوتی ندارن. نه، فعلاً نتونستم اون مارمولک رو پیدا کنم.
بنیتا نزدیک شد.
- ولی من هنوز هم سر حرف‌ام هستم، از اون موقع راژان زیر نظر گرفتم.
من هم نسبت به راژان مشکوک بودم؛ اما حرفی نزدم. فعلاً زود بود برای اعلام نظر. گفتم:
- خب چیزی هم دستگیرت شد؟
پنچر شد.
- نه بابا یا اون زیادی زرنگه یا من خنگم.
شونه‌هاش رو گرفتم و تیز تو نگاهش گفتم:
- کسی که تونسته رهبر گروه آراز شایان و دور بزنه کم کسی نیست. بنیتا باید از رو نقشه‌ی حساب شده پیش بریم. وگرنه اون هنوز هم سرگرم بازی خودش می‌شه.
بنیتا لبخندی مرموز زد:
- مثل کاراگاه‌ها حرف می‌زنی، نکنه جاسوس تویی هوم؟
ضربه‌ای آروم به بازوش زدم و با خنده گفتم:
- چه معلوم؟ هیچی غیر ممکن نیست.
و بنیتا هم به پیروی من خندید و جفت‌مون نفهمیدیم کسی پشت در فالگوش حرف‌هامون ایستاده و حرف من رو زمزمه‌وار تکرار کرده، ‌کس ندید لبخند مرموزش را و چه بد.
سوار ماشین شدیم که این‌بار رادمان راننده شد و راژان طرف شاگرد نشست.
ون به اندازه کافی برای حضور ما بزرگ بود. ساغر پشت سر اون‌ها و بنیتا کنارش صندلی عقب اوگان و ماهور بودن و تنها ردیف آخر خالی بود.
پوف، باز هم گویا دیر جنبیدم. روی صندلی نشستم و بعد هجوم وحشیانه‌ی افکارم به ذهن رو شاهد بودم.
***

دانای کل:

ماهور طبق عادت داشت با هندزفری موزیک گوش می‌کرد که ناگهان یک گوش از هندزفری‌اش از گوشش در آمد. چشم باز کرد که دید اوگان در کمال پر‌رویی آن را به گوشش زده و سر به شانه‌اش تکیه زد و دست به سینه با چشمانی خفته به آهنگ‌های او گوش سپرد.
ماهور لبخندی زد‌. او هم چشم‌هایش را بست.
کیارا از تنهایی استفاده کرد و در ردیف بزرگی که نصیب‌اش شده بود دراز کشید. با این‌که نور خورشید چشم‌هایش را اذیت می‌کرد؛ ولی با گذاشتن ساعدش روی چشم‌ها مشکل را حل کرد.
دوباره ماشین رانی، رستوران بین راهی، خستگی و کلافگی و بالاخره رسیدن به یزد.
شهری که می‌توانست آن‌ها را چند قدم به جلو پرتاب کند و یا برعکس باعث درجا زدنشان شود. بی هیچ درنگی مستقیم سمت آدرس ذکر شده رفتند.
بنیتا خودش را جلو کشید و گفت:
- همین‌جاست؟
رادمان هم‌زمان که کمربندش را باز می‌کرد گفت:
- اگه اشتباه نکنم.
و به همراه راژان از ماشین پیاده شدند. سمت دری قدیمی رفتند.
همگی‌ سراپا چشم شده بودند تا ببینند چه می‌شود، هیکل‌های رادمان و راژان مانع از دیدن کسی می‌شد که در را باز کرده؛ اوگان بی طاقت گفت:
- به نظرم ما هم بهتره پایین بریم.
و به دنبال حرف‌اش ماشین را ترک کرد و سمت رادمان و راژان رفت و پشت بندش ساغر پیاده شد.

***

کیارا:

نگاهی بین من و بنیتا و ماهور رد و بدل شد. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- فقط ما موندیم دیگه بریم.
از ماشین که اومدیم بیرون اخمی کردم، هوای بیرون گرم‌تر از داخل ماشین بود و من هم که حساس به گرما وای.
زنی پیش خدمت ما رو به داخل هدایت کرد با دیدن حیاط یاد خونه‌های مامان بزرگ‌ها افتادم. باغچه‌ی کوچیک‌ش و حوض گرد وسط حیاط، نمای خونه رو سنتی جلوه می‌داد. چند پله روبه‌رومون بود که بایستی اون رو طی می‌کردیم و بعد در اصلی که وارد سالن و غیره می‌شد.
وارد پذیرایی که شدیم به اطراف چشم دوختیم. زن ما رو تنها گذاشت و به گمونم رفت تا یاشا رو از حضور مهمان‌هاش با خبر کنه. اوگان نگاهی گذرا به سر تا سر پذیرایی کرد و خودش رو روی مبل پرت کرد و لم داد.
چندی بعد مردی با روپوش سفید که دکمه‌هاش باز بودن با سر و وضعی به هم ریخته درحالی که داشت موهای پریشون‌‌ خودش رو مرتب می‌کرد، سمت‌مون اومد.
با خوش‌رویی گفت:
- خیلی وقته منتظرتونم جوون‌ها.
رادمان، راژان و ساغر به همراه ماهور باهاش احوال‌پرسی کردن و فقط ما سه بی نوا مثل بت ایستاده بودیم.
غریبانه فقط نظاره‌گر بودیم. یاشا متوجه ما شد و قدمی سمت‌مون اومد. روبه‌رومون ایستاد و با اخمی کم‌رنگ گفت:
- پس اون روز رسید.
لبخندی زد و گفت:
- سلام، من یاشا هستم حتماً آراز درمورد من هم بهتون گفته.
- سلام، بله همین‌طوره.
بنیتا و اوگان هم باهاش احوال پرسی کردن که یاشا گفت:
- آراز گفت که چی شده. بابت مرگ اناگ و سایان متاسف شدم.
و دوباره غم بر دل‌ها لونه کرد. یاشا با دست اشاره کرد بشینیم.
راژان پا روی پا انداخت و گفت:
- هنوز هم آزمایشگاه رو داری دکتر؟
یاشا به سرو وضعیت‌ خودش اشاره‌ای کرد و با خنده گفت:
- می‌بینی که ناف ما رو با آزمایشگاه بریدن.
رادمان مودبانه گفت:
- حالا چرا یزد؟
یاشا: این‌طوری راحت‌تر با پایین‌ در تماس هستم.
فکر کنم منظورش ارشدها بود.
کمی درمورد موضوع‌های متفرقه بحث کردن و بالاخره یاشا ما رو به اتاق‌هامون هدایت کرد و گفت:
- شرمنده این‌جا جز دو اتاق مهمان اتاق دیگه‌ای نیست. یک جوری سر کنید باهاش.
رادمان دست روی شانه‌ی یاشا گذاشت. قدش از یاشا کمی بلندتر بود.
گفت:
- این چه حرفیه دکتر؟ ممنون شما هم هستیم. عادت داریم به این چیزها. در ضمن این ما هستیم که شرمنده‌ایم. کلی زحمت برات داریم.
یاشا: وظیفمه پسر.
راژان کله پا رفت وسط دل و قلوه دادن اون‌ها و بی‌حوصله گفت:
- ا‌وه. جوری حرف می‌زنید انگار یادتون رفته چرا رو زمین مستقر شدین و واسه چی این‌جا هستیم.
یاشا با خنده گفت:
- تو که هنوز هم سگ اخلاقی پسر.
هه پس همه با روی وحشی جناب آشنا هستن. مردک اصلاً آداب معاشرت بلد نیست. دوباره دو گروه شدیم، پسرونه و دخترونه.
از وجود ساغر کنارم معذب بودم؛ اما باید یک جوری باهاش کنار میومدم و بهترین راه نادیده گرفتن‌ش بود.
چند روزی می‌شد که اومده بودیم یزد و همون روز اول یاشا گفت که از وجود کد بی‌خبره؛ اما به اصرارش بیشتر صبر کردیم. چون گفت می‌تونه با ارشدها تماس بگیره و شاید بشه فهمید کد چیه. من هنوز هم گیج و پرسوال بودم که ارشدها کی هستن.
یک روز بعد از ظهر که کسی تو سالن نبود و داشت چرت ظهرانه‌اش رو می‌زد. البته به جز دکتر که تو این مدت فهمیدم خواب و خوراک‌ش آزمایشگاهه و بیشتر وقتش رو صرف آزمایشگاه می‌کنه تصمیم گرفتم سری به دکتر بزنم. چون بچه‌ها بهش می‌گفتن دکتر، به ناچار من هم با این عنوان خطاب می‌کردم.
قبل از این‌که برم سمت آزمایشگاه دو فنجون چایی لب‌سوز آماده کردم. حتماً که خسته‌ است و این چایی آرومش می‌کنه. زن پیش‌خدمت از وقتی که ما اومدیم به دستور دکتر دیگه نیومد تا ما راحت‌تر حرف‌هامون رو بزنیم. هرچی باشه اون یک آدمیزاد بود و حضورش نادرست.
در آزمایشگاه باز بود. تقه‌ای به در زدم؛ ولی متوجه نشد. روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و با اخمی که نمایان‌گر تمرکزش بود در حال مطالعه سر می‌کرد. رفتم سمت‌ دکتر که سایه‌ام روش افتاد و متعجب سربالا کرد.
- کیارا؟
فنجون رو سمتش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بفرمایید دکتر حتماً خیلی خسته شدید.
قدردان نگاهم کرد و فنجون رو گرفت. کنارش روی یک صندلی دیگه نشستم و به سر تا سر آزمایشگاه چشم دوختم.
اولین بار بود که میومدم این‌جا جرعه‌ای از چایی رو نوشیدم و همین‌طور که از گرمای فنجون لذت می‌بردم، گفتم:
- حوضه کارتون تو چه رشته‌ای هست دکتر؟
- رشته‌ی خاصی نیست؛ اما بیشتر درمورد خودمون پژوهش می‌کنم درمورد دورگه‌ها و تاریخ ومپایرها و نظایرشون.
سرم رو به تایید حرف‌هاش تکون دادم. دوباره یک جرعه دیگه از چاییم رو خوردم که ناگاه دردی طاقت فرسا وجودم رو گرفت که چایی پرید تو گلوم و حس خفگی هم اضافه شد.
رو زمین افتادم و به گلوم چنگ می‌زدم شاید بتونم نفسی بکشم. دکتر به کمرم ضربه زد تا راه نفسم باز شه؛ ولی بدتر شد و دردی که همه جای بدنم رو گرفته بود اوج گرفت. طوری که دیگه نتونستم تحمل کنم و از هوش رفتم.
با احساس این‌که کسی داره ماساژم می‌ده از خواب پریدم. رو به شکم روی تخت دراز کشیده بودم و یک نفر داشت قسمت پهلوهام رو ماساژ می‌داد. یا بهتر بود بگم فشار می‌داد.
ناله‌ای کردم و تازه متوجه موقعیت خودم شدم. لباس‌ام تا زیر سینه‌هام بالا بود. معذب شدم و خواستم بچرخم ببینم کی همچین جسارتی کرده که صدای دکتر مانعم شد:
- تکون نخور.
به ماساژش ادامه داد که ملافه رو چنگ زدم. درد داشتم و درد.
صحنه‌ها یادم اومد. حالم خراب شد و بعد سیاهی پرسیدم:
- دکتر چیزی شده؟
رهام کرد و همون‌طور که داشت آزمایشگاه رو ترک می‌کرد گفت:
- بیا بیرون.
با اخ و اوخ بلند شدم. بدنم منقبض شده بود و این حالم رو بدتر می‌کرد. لباسم رو مرتب کردم و از آزمایشگاه خارج شدم. کنار شومینه‌ی خاموش نشسته بود. روبه‌روش نشستم که سربلند کرد و صاف نشست و گفت:
- باید درمورد موضوعی باهات حرف بزنم.
خیلی محکم و جدی ادامه داد:
- می‌دونی که ومپایرها یکی از ویژگی‌های بارزشون اینه که توانایی پرواز کردن رو‌ دارن و همین‌طور دورگه‌ها و اما تو کیارا باید تا الان بال‌هات کامل می‌شدن.
نگران پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده؟
کمی مکث کرد گویا می‌خواست کلمات رو تو ذهنش مرتب کنه گفت:
- نمی‌تونم نظر قطعی بدم. وقتی بی‌هوش شدی من متوجه انقباض قسمت پهلوهات شدم برای همین مجبور شدم یک سری آزمایش روی تو انجام بدم.
- خب؟
- جواب یکی از آزمایش‌هات معلوم شده کیارا تو بال‌هات کامل هستن؛ ولی مانعی هست که نمیذاره بال‌هات به پوستت نفوذ کنن.
با حیرت نگاهش کردم و پرسیدم:
- حالا چی می‌شه؟
- من یک آزمایش دیگه هم ازت گرفتم. فعلاً‌ باید استراحت کنی من نمی‌خوام بقیه فعلاً چیزی بدونن. پس برو آزمایشگاه و روی اون تخت استراحت کن. خیلی زود مشخص می‌شه جواب چیه.
- دکتر من می‌ترسم.
لبخندی مهربون زد.
- نگران نباش دخترجون انشاءالله که همه چیز اون‌طوری پیش میره که ما می‌خوایم.
به قول دکتر رفتم و روی تخت دراز کشیدم و خیره به سقف بودم بغض‌ام گرفته بود. بدبیاری پشت بدبیاری.
در آزمایشگاه باز شد. نگاه‌ام معطوف در شد و رادمان وارد شد. با دیدن رادمان بغض‌ام ترکید و هق زدم. درست مثل بچه‌ای که مادرش رو بعد مدت‌ها دیده.
رادمان پا تند کرد سمت من و کنارم روی صندلی نشست. میون هق هق‌هام گفتم:
- چرا من رادمان؟ آخه چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #23
رادمان: دکتر به من گفت که چی شده.
- بقیه هم فهمیدن؟
- نه فقط من می‌دونم.
- حالا چی می‌شه رادمان؟ من حتماً می‌میرم.
اخمی کرد.
- این حرف‌ها چیه دخترخوب؟ من اجازه نمی‌دم اتفاقی برات بیوفته.
- بچه گول می‌زنی؟ نبودی ببینی چه دردی من رو گرفت.
پلک‌هایم رو روی هم فشردم و گفتم:
- مرگ‌ رو جلوی چشم‌هام دیدم. خیلی درد داشت، خیلی.
رادمان آهی کشید و گفت:
- همه چیز درست می‌شه نازنینم.
همون لحظه صدای دکتر ما رو متوجه خودش کرد.
- حالت خوبه کیارا؟
با گریه فقط سر تکون دادم که یعنی آره. یک بیست دقیقه‌ای گذشت که طوفانی وجودم رو فرا گرفت. حس کردم الآنه که بالا تنم از بدنم جدا شه. صدادار نفس کشیدم و کمرم بالا رفت. ملافه‌ی روی تخت رو چنگ زدم که رادمان نگران داد زد.
- کیارا. دکتر چش شده؟!
دکتر هراسون سمتم اومد و گفت:
- فکر کنم وقتشه. بخوابونش زمین رادمان، بگیرش پسر.
با زور کمرم رو چسبوندن به تخت نفس نبود که بکشم؛ ولی با سیلی دکتر راه تنفس‌ام باز شد و جیغی فرا صوت کشیدم و شروع کردم به جفتک اندازی.
- خدا کمرم، آخ دارم می‌میرم.
حس می‌کردم از درون در حال فروپاشی هستم و بدن‌ام می‌خواد انقلاب کنه.
جیغ می‌زدم. حنجره‌ام داشت پاره می‌شد.
- رادمان، رادمان، بابا، آخ خدا کمک.
دست و پاهام رو سفت گرفته بودن؛ ولی با اون حال تقلا می‌کردم به یک‌باره انرژیم ته کشید و سست شدم. کم کم چشم‌هام روی هم افتاد. با پچ پچ‌هایی آروم لای پلک‌هام رو باز کردم.
رادمان: یعنی می‌گی کد تو چنگ ماست؟
دکتر: آره پسر. یک هیچ جلو هستیم.
رادمان لبخندی زد که نالیدم:
- رادمان.
متوجه من شدن و رادمان سمتم خیز برداشت‌. با خوشحالی به سمت من اومدن که چشم‌هام خودکار بسته شد.
دکتر گفت:
- بهتری؟
- لمسم.
دکتر: طبیعیه کم کم انرژی خودت رو به دست میاری.
- رادمان.
رادمان: جون دلم خانومم؟
خجالت کشیدم از این‌که این‌طوری کنار دکتر حرف می‌زد که گویا دکتر متوجه شد و ما رو تنها گذاشت.
رادمان با مرموزی گفت:
- فهمید مزاحمه.
با نگرانی گفتم:
- چی شد؟
چشم‌هاش برقی زد و گفت:
- نتیجه عالی شد. همون چیزی شد که می‌خواستیم.
نفس راحتی کشیدم.
- خدایا شکرت.
باز بغضم گرفت و گفتم:
- خیلی ترسیدم!
- من که گفتم چیز‌ی نمی‌شه.
- راستی، قضیه‌ی کد چیه؟
- آخ دختر تو معجزه‌ای، آب در کوزه و ما گرد جهان می‌گردیم. کیارا اون کد تو بودی. تو رگ‌های تو جریان ‌داشته.
گنگ پرسیدم:
- چی می‌گی؟ یعنی چی اون کد منم؟
- کدی که کاترینا ازش می‌گفت، دی ان ای تو بوده. ارشدها درموردش گفته بودن. این‌که یکی از دورگه‌ها توانایی داره که تو عالم بشریت نظیرش نیست.
- مگه دی ان ای من چی‌کار می‌تونه بکنه؟
- فعلاً معلوم نیست؛ اما همین رو می‌دونیم که نباید بذاریم دست حریف به تو برسه.
- آه خیلی خسته‌ام رادمان. وای بچه‌ها رو چی‌کار کنیم؟
- نگران اون‌ها نباش. دکتر بهشون گفته؛ ولی فقط درمورد این‌که نتیجه‌ی بال‌هات اونی شده که ما می‌خواستیم؛ اما از کد حرفی نزده و از تو هم می‌خوام چیزی درموردش نگی.
- چرا؟
پوکر نگاهم کرد.
- باهوش می‌خوای حریف بفهمه کد چیه؟
هنوز هم گیج بودم که پرسیدم:
- چه‌طوری می‌خواد بفهمه؟
- کیارا.
که با صدا زدن فهمیدم به نفوذی اشاره می‌کنه.
متعجب گفتم:
- تو هم می‌دونستی؟
نگاه چپ چپی نثارم کرد.
- دست شما درد نکنه، مرسی.
شرمنده و کشیده گفتم:
- رادمان.
در سکوت فقط نگاهم کرد که گفتم:
- دلخوری که نگفتم بهت؟
لبخندی کج زد.
- نه عزیزم اتفاقاً خوشحالم که به کسی اعتماد نکردی.
حالم کمی بهتر شده بود.
با ذوق گفتم:
- خیلی خوشحالم که تو هم از ما هستی.
چند دقیقه بعد رادمان سکوت رو شکست و گفت:
- اگه بهتری پاشو بریم بیرون.
_ اوهوم، الآن بهترم.
کمکم کرد از رو تخت پایین بیام. با تکیه بهش از اتاق خارج شدیم که دیدم بچه‌ها دل نگرون نگاهم می‌کنن. لبخندی زدم که بنیتا با بغض خودش رو تو بغلم انداخت.
- خیلی خوشحالم کیارا. تحمل جدایی دیگه‌ای نداشتم.
بنیتا رو به خودم فشردم و گفتم:
- من تا آخر بازی محاله رهاتون کنم.
اوگان گفت:
- خب شیرینی ما چی می‌شه؟
ماهور شکلاتی مچاله شده از تو جیبش در آورد و پرت کرد سمت اوگان و گفت:
- بیا این هم شیرینیت.
اوگان هاج و واج به شکلات نگاه کرد. چشم غره‌ای برای ماهور اومد و گفت:
- هروقت گفتیم پیرزن بپر وسط جیغ بزن.
ماهور نیم خیز شد و با صدای جیغی گفت:
- من پیرزنم؟
باز دوباره کلکل‌هاشون شروع شد. البته که این خیلی خوب بود. چون نشون می‌داد حالشون خوبه.
رادمان با خنده به بحث‌شون خاتمه داد و گفت:
- امشب یک شام مشت مهمون من.
متعجب لبخندی زدم و گفتم:
- بابا طوری می‌گین انگاری چی شده.
رادمان خاص و گرم نگاهم کرد:
- شاید واسه تو کم ارزش باشه؛ ولی من واسم خیلی مهمه.
از این‌که براش اهمیت دارم‌، ‌تو ذهنم کله ملق رفتم.
اوگان با غرور به ماهور نگاه کرد و گفت:
- به این می‌گن شیرینی نه این.
و به شکلات دستش اشاره کرد که ماهور پوزخندی زد و سرچرخوند. اوگان پا رو پا انداخت و شکلات رو با پوست چپوند تو دهنش، طوری که دنباله‌ی پوست شکلات هنوز تو دستش بود. شکلات و بین دندون هاش گرفت و دنباله ی شکلات رو کشید که پوست از شکلات جدا شد.
یک دفعه شکلات رو تف کرد بیرون که دیدیم به جای شکلات سنگه. ماهور تا این رو دید پقی زد زیر خنده.
گفتم الآنه اوگان تلافی کنه؛ ولی خشک زده داشت ماهور رو تماشا می‌کرد و محوش شده بود. ماهور هم وقتی متوجه سنگینی نگاه‌ها روی خودش شد، خنده‌اش رو قورت داد و گلوش رو صاف کرد و رنگ به رنگ شد، از این خیرگی بی‌پروای اوگان.
سرچرخوندم که نگاهم با نگاه خیره‌ی راژان تلاقی کرد. عمیق و با اخمی کمرنگ زل زل داشت نگام می‌کرد. ته دلم خالی شد و زودی نگاه ازش گرفتم. بالاخره فهمید من هم یکی از اون‌هام، پسره‌ی چندش.
شام رو توی یک رستوان صرف کردیم و الحق هم که رادمان کم نذاشت و بچه‌ها هم حکایت مال مفت و دل بی‌رحم بودن‌.
بعد شام دوباره به خونه برگشتیم و قرار بر این شد فردا بعد طلوع خورشید راهی تهران بشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
202

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین