***
کیارا:
چند لیوان آب خوردم تا حالم جا بیاد. به کابینت تکیه زدم و به فکر فرو رفتم، یعنی نفوذی کیه؟
آه ببین یه حرف مارتیا چهقدر بی اعتمادی بین ما آورده. با فکر اینکه راژان و ساغر تو راهرو نیستن از پلهها بالا رفتم. درست حدس زده بودم، کسی توی راهرو نبود.
به سمت اتاق رادمان قدم برداشتم، دلام واسهاش تنگ شده بود.
به خاطره اتفاقات اخیر فاصله بین ما افتاده بود. نگاهی به ساعت دیواری انداختم، یازده شب رو نشون میداد.
تقهای به در زدم که بیا داخل ضعیفی شنیدم. در رو که باز کردم با دیدن بالاتنهی بـر×ه×ن×ه رادمان زمزمهوار گفتم:
- مزاحم که نیستم؟
لبخندی به روم پاشید و لب زد:
- هیچ وقت.
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. از خجالت نگاهام رو پایین انداختم که گفت:
- معذب که نیستی؟
- عام، عه یعنی نه، راحت باش.
این درحالی بود که قلبام توی دهنم اومده بود. از اومدن به اینجا اون هم توی این وقت شب پشیمون شدم.
واسه همین هم گفتم:
- خب، مزاحم نمیشم شب بخیر.
عقب رو کردم که زودی بیرون برم؛ ولی اون خیلی فرزتر از رو تخت پرید پایین و مانعام شد.
مشکوک گفت:
- طوری شده کیارا؟
- نه، چی میخواد بشه؟ همه چیز خوبه نگران نباش.
یکی از ابروهاش رو بالا داد و روبهروم ایستاد. کاش میرفت و لباس به تن میکرد.
رادمان: مطمئنی چیزی نیست؟ آخه یک جوری هستی.
- گفتم که چیزی نیست. فقط اومده بودم شب بخیر بگم و برم.
لبخندی محو زد و مرموز گفت:
- خب بانوی محترم صبر کن تا جوابت رو بگیری.
با لحنی خاص و گیرا گفت:
- میتونم ازت یک خواهشی کنم؟
حدس میزدم تا حدودی که چی میخواد با این حال گفتم:
- چی؟
معصومانه گفت:
- امشب رو اینجا میمونی تا خوابم ببره؟ شاید وقتی هستی راحتتر بتونم بخوابم.
تا چندی نگاهم در نگاهش چرخشوار حرکت میکرد.
بالاخره چشم به تایید حرفهاش بستم و لبخندی کمرنگ روی لب نشوندم و روی صندلی کنار تختاش نشستم.
- آخ من فدای روی گل تو.
کنار گوشم صدای خس خس نفس میاومد و از فاصلههایی دور صدای خنده شیطانی آزارم میداد.
بین اون همهمه صدایی آشنا گفت:
- به سلامتی موفقیت شما.
و دوباره همهمه، سعی کردم چشمهام رو باز کنم؛ ولی گویا وزنههای چند تنی آویزون پلکهام شده بود که باز کردنشون سخت بود.
گویا لمس شده بودم. صدای خس خس نفس کمرنگ شد و در عوض گرمای دستی رو روی سرم احساس کردم و صدایی که ملودی آرامبخش وجودم شد.
صدای بابا لاوان اومد:
- دخترم، بهتره بیدار شی.
از ذوق شنیدن صدا چشمهام خودکار باز شدن و با دیدن قیافهی خستهی بابا از جا پریدم.
بابا رو محکم در آغوش فشردم و بغض آلود گفتم:
- باباجونم کجا بودی تو آخه؟ نمیگی دخترت تنهایی میترسه؟
من رو از خودش جدا کرد و با لبخندی تلخ دستی روی سرم کشید و گفت:
- باید قوی باشی دخترم، خیلی قوی.
به دنبال حرفهاش سمت در رفت.
هنوز داخل اتاق رادمان بودم؛ ولی اثری از خودش نبود. به دنبال بابا از تخت پایین اومدم و گفتم:
- بابا تو چهطوری اینجا اومدی؟
بی اینکه برگرده سمتام گفت:
- به کمک چند نفر که باهاشون آشنا میشی.
از اتاق خارج شدیم و پلهها رو پشت سر گذاشتیم.
عمارت خلوت بود. پس هنوز بچهها خواب بودن. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه کسانی به بابا برای اومدن به این عمارت کمک کردن.
به حیاط که رسیدیم دست بابا رو گرفتم. مکث کرد؛ ولی دوباره به راه خودش ادامه داد. با لرزی که از ترس و هیجان بود گفتم:
- بابا کجا داریم میریم؟ رفیقهات اون بیرون هستن؟
جوابی نداد که دستهاش رو تکون دادم. دیگه رسیده بودیم به در حیاط که بابا به سمت من چرخید.
از دیدن چهرهاش یکه خوردم، راژان؟ راژان با چشمهایی به خون نشسته داد زد:
- چه مرگته؟
و اینبار او بود که دستم رو چنگ زد و به سمت در کشوند. تقلا کردم از چنگاش رها بشم؛ اما فایدهای نداشت. پس جیغ زدم:
- رادمان، کمک.
راژان که دید دارم جیغ و داد میکنم به سمت من چرخید و تا خواست جلوی دهنام رو بگیره زیر گوشهاش زدم. طوری که کف دست خودم هم گز گز کرد.
با شوک از سوزش دست چشمهام رو باز کردم و در کمال تعجب رادمان رو روبهروی خودم دیدم. درحالی که ناباور دستهاش روی گونهش بود.
تو حیاط بودیم و تاریکی هوا به وحشتام میافزود.
لب زدم:
- رادمان!
- خوبی کیارا؟
- رادمان تو اینجا چیکار میکنی؟ پس بابام کو؟
- این رو من باید از تو بپرسم. کیارا تو، تو خواب راه میری؟!
- نه، من بیدار بودم.
پوکر نگاهام کرد.
- پس از قصد داد و بیداد راه انداختی و زدی تو گوشام؟
- ن... نه... من... راژان رو زدم باور کن.
متفکر نگاهم کرد، که نالیدم:
- باور میکنی رادمان؟ حرفهام رو باور میکنی؟
سکوت کرد. نفس عمیقی کشید و دستام و گرفت. همراه خودش به عمارت هدایتام کرد.
خوب معلومه که حرفهام رو باور نمیکنه. وقتی خودم هم تو احوالام موندم. چه برسه به رادمان.
شمرده شمرده گفت:
- کیارا، عزیزم تو حالت خوب نیست.
بین حرفهاش پریدم و داد زدم:
- باید استراحت کنم؟ فشارهای عصبی؟ نه آقا رادمان تو اگه باورم داشتی به جای زدن این حرفها کمی درک میکردی. دارم بهت میگم هوشیار بودم میفهمی؟
اون هم متقابلاً صداش رو بالا برد و گفت:
- کیارا، بس کن. بس کن دختر.
خودم تو تموم مدت داشتم نگاه میکردم که تو خواب داشتی حرف میزدی و راه میرفتی.
بلند تر و با گریه داد زدم:
- نه. هوشیار بودم باور کن بابام رو دیدم؛ ولی یک دفعه به جاش راژان جلوم سبز شد.
رادمان طوری که به تماشای یک دیوونه ایستاده نگاهام میکرد.
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و همونطور که از کنارش میگذشتم غر زدم:
- حق داری باور نکنی، ولی به موقعاش ثابت میکنم.
داخل اتاق شدم و در رو محکم بستم. واسم مهم نبود ممکنه اهالی بیدار بشن. هیچی مهم نبود. من بایستی درد جدیدام رو میفهمیدم. اینکه چه بلایی سرم اومده. چرا در کمال هوشیاری غرق بودم تو خوابی دروغین؟ چرا؟ چرا من همچین میشم؟
اولین بارم که نیست پوف.
دیگه دارم عاصی میشم من مطمئن هستم که بابام رو دیدم. باهاش ارتباط برقرار کردم؛ ولی روی تخت دراز کشیدم و دم دمای صبح بود که با فکرهای نامنظم به خواب رفتم.