. . .

انتشاریافته رمان خفاش خوناشام(جلد دوم کیارا) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: رمان خفاش خوناشام(جلد دوم کیارا)

نام نویسنده : آلباتروس

ژانر :
عاشقانه، علمی- تخیلی، ماجراجویی

خلاصه:
پس از یافتن کد ویژه! دوباره به عمارت برگشتند؛ ولی با حضور نفوذی که در دل گروه آراز قرار داشت و ماجراهایی را برای‌شان رقم میزد. در این بین کیارا بود که ویژگی‌های جدیدی در او شکوفا میشد و خوی دیگرش درحال نمایان بود.

مقدمه

ابرهای کبود بر دل آسمان چنگ می‌زنند.کافی‌ست کمی بیش‌تر دقت کنی تا متوجه شوی، چیزی که باعث تاریکی جهان شده، حضور طوفانی ابرها نیست. بلکه آن‌ها بیدار شده بودند! مرده‌های خفته؛ اما زنده!
وحشت همچو سایه‌ای در شب حرکت می‌کند. آن‌ها بیدار شده بودند. خفاش‌هایی از جنس خوناشام!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #21
آوگان حرف‌هایی را که به ما گفته بود را باری دیگر بازگو کرد که راژان متعجب و گیج به فکر فرو رفت. با شصت دستش عصبی‌وار زیر بینی‌اش کشید و سپس پنجه‌هایش را به میان جنگل موهایش فرستاد و بیش‌تر به‌ هم‌شان زد، گویا کلافه شده بود. پوفی کش‌دار کشید و گفت:
- نمی‌فهمم! یعنی آراز هم؟!
ماهور: ماهم گیج شده بودیم، واسه همین اومدیم از تو کمک بگیریم.
عصبی با چشم غره به ماهور نگاه کرد و غرید:
- و الا نمی‌اومدین پیشم نه؟ اصلاً چرا از همون اول بهم نگفتین؟ هان؟
من: پوف راژان! بس کن خواهشاً! ببینم حالا که فهمیدی، چیزی عوض شد؟ فقط بلدی فک بزنی و رو مخ من راه بری، همین.
راژان: رو مخ راه رفتن که مختص خودت لیدی!
بنیتا با حالت گریه گفت:
- بابا تمومش کنین من این‌جا دارم از ترس می‌لرزم، شما هنوز از کلکل کردن‌‌هاتون دست بر نداشتین؟
راژان عصبی چند بار پلک زد و بی‌حوصله گفت:
- خب حالا آب‌غوره نگیر که اصلاً حوصله نق شنیدن رو ندارم.
بنیتا پشت چشمی برایش نازک آمد و روی از او گرفت. ماهور بی‌صبرانه گفت:
- حالا چی‌کار کنیم؟
راژان: یک کم بندری برو، ببینم بلدی؟ آوگان تو هم برو تخمه بیار کمی دورهم بگیم و بخندیم.
پره‌های بینی‌اش بازو بسته شدن و هم‌چون گاوهای وحشی! نفسش را از بینی خارج داد و ادامه داد.
- مگه من گوگلم هی از من سوال می‌پرسین؟ چه می‌دونم چه خاکی باید به سرمون بریزیم.
من: مارو باش زیر سایه کی خزیدیم!
راژان: هه! مارمولک‌هایی مثل تو بهتره تو سوراخ، سمبه ها قایم شن تا... .
حرصی شده بین حرفش پریدم و گفتم:
- تا خوراک کرکس‌هایی مثل تو نشن؟
چشمانش از این همه زبان درازی‌ام گرد شد و لال نگاهم کرد.نوش!
آوگان حرصی و عصبی دستش را تکان داد و غرولندکنان که سمت در می‌رفت، گفت:
- حاضرم شرط ببندم زیر گور هم با هم بحث می‌کنن!
بنیتا هم با بغض، پشت سر آوگان از در خارج شد. من و راژان متعجب و هاج و واج به رفتن‌شان نگاه می‌کردیم، ماهور هم که با نگاه سرزنش‌ وارش مارا ترک کرد. رو به هم یک‌ صدا گفتیم:
- همه‌اش تقصیر تو شد!
پشت چشمی نازک کردم که راژان هم اتاق را ترک کرد. آه! خدایا ما رو با کی تنها گذاشتی آخه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #22
رو به‌ روی پنجره بزرگ اتاق ایستادم. پرده را کنار زدم و به حیاط چشم دوختم. با دیدن ماهور و آوگان که داشتند با هم‌دیگر بحث می‌کردند، لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- شما رو هم تو گور کنن، باز هم از بحث کردن خسته نمی‌شین.

سوم شخص***

داخل اتاقش بود که آوگان مزاحم تنهایی‌اش شد، عصبی و کلافه هیچ حوصله حرف‌های تکراری آوگان را نداشت. پس تصمیم گرفت اتاق را ترک کند و به حیاط برود؛ اما آوگان بی‌خیالش نشد و پشت سرش به حیاط رفت.
ماهور به عقب چرخید و غرید.
- چی؟ چی؟ هی دنبالم راه میوفتی؟
- باید حرف بزنیم.
کف دستش را بالا آورد و چشم بست، شمرده، شمرده گفت:
- ببین آوگان ما الآن تو بد مخمصه‌ای افتادیم.(چشم گشود) پس اگه حرفی در این مورد داری، این رو بدون من هیچ کاره‌ام. لااقل نه دربرابر راژان! حرفی داری برو به اون بزن و الا ولم کن که بد به‌ هم ریختم!
آوگان ناراحت نگاهش کرد.
- چرا این‌طوری می‌کنی؟ تو که این‌طوری نبودی!
- هه! (دست دراز کرد و با انگشت اشاره‌اش درختی را نشان داد) اون‌جا رو می‌بینی؟ درست همون‌جا گفتی واسه‌ات مزاحمم، گفتی می‌خوای از شرم خلاص بشی، گفتی از جلو چشم‌هات گم بشم، (داد زد) گفتی دم‌پرت نباشم. پس دیگه چی میگی حالا؟!
و دستانش را در هوا عصبی تکان داد که آوگان سمتش خیز برداشت، او را درآغوش گیرد که ماهور تهدیدوار انگشت اشاره‌اش را نشان داد و گفت:
- سمتم اومدی، نیومدی! حالم الآن خوب نیست آوگان، برو. نذار با حرف‌هام حرمت بین‌مون بیش‌تر از اینی که هست ترک برداره برو.
این‌بار آوگان داد زد و محکم با مشت به سینه‌‌اش کوبید.
- این من، غلط کرد! بی‌جا کرد که خواست تنها باشه، اگه خواست تنها باشه که این‌قدر بی‌قراری نمی‌کرد، بابا چی‌کار کنم اون حرف‌های لعنتی رو فراموش کنی؟ دِ مشکل خودمون یک‌ طرف، تو هم یک‌ طرف؟ نامرد یک‌کم رحم کن! بی‌مروت دارم میگم بی‌قرارتم! نابودم می‌کنی با این بی‌محلی‌هات. هنوز داری حرف‌هایی که زر مفت بودن رو تو سرم می‌کوبی؟
روی زانوهایش افتاد که ماهور خشک شده به او نگاه کرد، آوگان داشت چه می‌گفت؟!
این‌بار آرام‌تر و بی‌حال‌تر لب زد.
- نمی‌تونم دوریت رو هضم کنم، فاصله نگیر لعنتی! بیش‌تر از این داغونم نکن.
و خیلی مظلومانه و هم‌چون کودکی بی‌پناه! اشک ریخت و گفت:
- منِ احمق رو ببخش، تو هیچ وقت مزاحمم نبودی. اگه اون حرف‌ها رو زدم فقط واسه خاطره این بود که نیای سمتم، به جون خودت که بی تو نمی‌خوام دنیا باشه، همین که رفتم اتاقم پشیمون شدم؛ اما خب چی‌کار می‌کردم؟ مجبور بودم می‌فهمی؟
سینه‌ ماهور از هیجان بالا، پایین می‌رفت و چه حیف که آوگان کمی این حرفش را دیر به زبان آورده بود! ماهور سال‌ها منتظر یک ابراز احساسات از جانبش بود؛ اما...
نه! الآن وقت احساس نبود. به درک که قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید! به جهنم که هوای تنش، بودن با پسرک را می‌خواست! لااقل الآن نه، الآنی که مرگ و زندگی هر یک، جداگانه دستان‌شان را سمت خود می‌کشید و معلوم نبود چه کسی از این مهلکه جان سالم به در می‌برد؟ اصلاً تن سالم نه، زنده می‌ماندند؟
برای همین سخت شد، سنگ شد و گفت:
- فعلاً هدف مهم‌تره! تو هم فراموش کن که ماهوری قبلاً بوده. الآن من فقط حکم یک محافظ رو دارم، درستش هم همین بود.
آوگان سر بالا آورد و با چهره‌ای خیس نالید.
- تو که گفتی تنهام نمی‌ذاری؟ بهت گفتم بعد آناگ تنها شدم، چرا این‌طوری می‌کنی؟
- با احساس نمیشه جلو رفت، منطقی فکر کن آوگان.
و هم‌‌چنان که دوباره سمت سالن می‌رفت، زمزمه کرد:
- هنوزهم هوات رو دارم، ماهور هیچ‌ وقت زیر حرفش نمی‌زنه.
و چه حیف که پسرک قصه نوای بی‌نوایش را نشنید و سر شکسته، به جای خالی محبوب نگاه می‌کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #23
شب را دوباره جلسه‌ای تشکیل دادند که راژان گفت:
- فعلاً رفتاری از خود نشان ندهند تا آراز مشکوک شود و خودش آراز را زیر نظر خواهد داشت تا بفهمد آیا واقعاً آراز در خط حریف است؟ از اتاق راژان پراکنده شدند. افسوس و صد افسوس! که غافل از این بودند...
می‌خواست بخوابد و هنوز سرش به بالش نرسیده بود که در اتاقش با ضرب باز شد و از پسش راژان هراسان داخل گشت. متعجب گفت:
- چیزی ش... .
راژان سمتش خیز برداشت که حرفش قیچی شد و یکه خورده با بهت نگاهش کرد. راژان، پریشان وادارش کرد که از تخت پایین بیاید و غرید.
- دیر جنبیدیم!
- خب چی شده؟ بهم بگو.
نگاهش کرد، عمیق!
- آراز غافلگیرمون کرد! تنها کاری که می‌تونم بکنم اینِ که تو و بچه‌ها رو به اتاق زیر زمین ببرم، لااقل امن‌تره.
- صبر کن ببینم، می‌خوای بگی آراز... .
حرفش را کلافه برید و عوضش او را به دنبال خود کشید و به همراه خود سمت زیر زمین هدایت کرد تا قبل از این‌که گرفتار آراز و یارانش شوند. باقی دورگه‌ها را به ماهور سپرد و خودش به دنبال کیارا آمده بود. وقتی وارد اتاقک شدند، آه از نهادشان بیرون شد. آراز از قبل فکر همه چی را کرده بود و الآن تمام دیوارها دیگر آن عایق حفاظتی را نداشت و حتی یک ومپایر معمولی هم می‌توانست به راحتی داخل این اتاق شود. راژان به موهایش چنگ زدو میز را با دادی که کشید چرخاند و صدایش در اتاقک اکو شد.
کیارا: حالا چی‌کار کنیم؟
آوگان: معلومه، حساب‌شون رو کف دست‌‌شون می‌ذاریم!
سمت در خیز برداشت که راژان با چشمانی از خشم سرخ شده، سد راهش شد و گفت:
- کسی جایی نمیره. ماهور! بچه‌ها با تو، باید هرچی که بلدی رو، رو کنی دختر. این تنها شانس‌ زنده موندن‌مون هست! من میرم و سرگرم‌شون می‌کنم، اگه تا ده دقیقه دیگه خبری از من نشد، ماهور! تو که راه مخفی عمارت رو بلدی؟ از اون‌جا سریعاً فرار کنین. یادتون نره چی گفتم!
آوگان: می‌خوای... می‌خوای تنهایی باهاشون مقابله کنی؟
راژان: چاره‌ای نیست!
کیارا: نه! من یک همچین کاری نمی‌کنم! با این‌که ازت متنفرم راژان؛ ولی تنهات هم نمی‌ذارم!
بنیتا اشک‌هایش را بچه‌گانه با پشت آستینش پاک کرد و گفت:
- حق با کیاراست. ما تنهات نمی‌ذاریم!
راژان عصبی داد زد.
- الآن وقت لجبازی نیست، بفهمین!
آوگان: این‌جا آخر خطِ، یا همه با هم می‌میریم؟ یا از این مهلکه نجات پیدا می‌کنیم.
راژان: خدا! خدا! خدا!
ماهور: متاسفانه این یک‌ بار رو با راژان موافقم. اگه دست اون‌ها به شما دورگه‌ها برسه، تموم سختی‌هایی که کشیدیم بیهوده میشه.
راژان: قربون دهنت! خب من میرم تا نیومدن.
نگاهی که گویا نگاه آخر بود را به جمع انداخت و در نهایت روی کیارا ثابت ماند.
راژان: حیف نشد، می‌خواستم بیش‌تر زجرت بدم.
کیارا به گریه افتاد و آیا دل‌تنگ میشد برای اویی که جز حرص خوردن، چیزی نصیبش نشده بود که باز هم در آخرین لحظات دست بردار اخلاق سگی‌اش نبود؟
راژان نگاهش کمی رنگ غم گرفت؛ ولی زودی اخم‌هایش در هم پیچید و نگاه خیره‌اش را از کیارا گرفت و از اتاق خارج شد. باقی حالت آماده باش به خود را گرفتند، حالت تهوع به او دست داده بود. مسخره بود که راژان به تنهایی برای مقابله با آن‌ها رفت، کسی که از اول هم خیال می‌کردند نفوذی اوست. در حالی که این‌چنین نبود و کسی خیانت‌کار شد که حتی در فکرشان هم نمی‌گنجید! راژان محال ممکن بود بتواند یک تنه آن‌ها را شکست دهد!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #24
ده دقیقه گذشت... ربع ساکت؛ ولی هم‌چنان خبری از راژان نشد و کیارا برای نخستین بار نگران شد. نگران اویی که حال معلوم نبود در چه شرایطی است؟
ماهور: به نظرم بهتره راه بیوفتیم و الا آراز متوجه میشه ما این‌جاییم.
آوگان: کفتار پیر چه طور تونست؟!
کیارا: یک کم دیگه صبر کنیم، شاید خبری از... .
حرفش با باز شدن ناگهانی در نیمه‌ ماند. خوشحال سمت در چرخید که به جای راژان، تصویر مارموز رادمان نمایان شد!
هنوز توی بهت دیدنش بودند که رادمان با خنده گفت:
- جمع‌تون جمعِ حسابی؟ رفقای قدیمی!
ماهور: خفه‌ شو شیطان!
بنیتا: تو یک حیوونی حیون!
کیارا بالاخره از بهت درآمد و با غیض گفت:
- با راژان چی‌کار کردی؟
رادمان: عه، کیارا! عوض سلام علیک و بغلته؟ ناسلامتی مردت اومده‌ها!
و به دنبال حرفش قهقهه زد، همان‌لحظه صدای قدم‌هایی آمد که متوجه شدند تعداد مهمان‌های ناخوانده بیش‌تر از یکی دو تا است و طولی نکشید که با عربده‌ وحشت‌آور رادمان که گفت:
- این‌جا هستن!
اتاق پر از ومپایر‌های خوناشام شد!
به دستور رادمان که گفت دست‌گیرشان کنند، جنگی نابرابر دیگری آغاز شد و آوگان با داد و خشم! هم‌چنان که به دشمن چنگ میزد، گفت:
- داداشم پس به خاطره تو کشته شد؟ تو می‌دونستی؟! لعنتی خائن!
ولی صدایش بین همهمه گم شد، اتاق از شلوغی افراد داخلش تنگ و خفقان‌آور شده بود و رادمان نگاه آخر را به کیارا که داشت از خود دفاع می‌کرد انداخت. پوزخندی زد و هم‌زمان که سمت در می‌رفت، زمزمه کرد.
- بالاخره که کم میارین بدبخت‌ها!
جیغ ماهور حواس آوگان را که نزدیکش بود، جمع او کرد. ماهور پخش شده به زمین در حالی که از شکمش خون پمپاژ میشد، داشت با صورتی مچاله شده از درد جلوی خون‌ریزی را می‌‌گرفت؛ اما بی‌فایده بود. آوگان گویا که کسی گلویش را فشرده، بغض‌آلود سمتش خیز برداشت. به کل اتاقک و موقعیت‌شان را از یاد برده بود. جان چه ارزش داشت؟ وقتی معشوق در راستای مرگ است!
کنارش روی زانوهایش نشست و با چشمانی از عشق به آتش کشیده، اشکین نگاهش کرد. ماهور با چشمانی نیمه‌ باز درحالی که دستش روی شکم ضرب دیده‌اش بود، بی‌رمق نگاهش کرد. آوگان با گریه داد زد.
- نه لعنتی! الآن وقتش نیست، تو نمی‌تونی تنهام بذاری!
چه خوب که آخرین لحظات عمرش را در کنار یار سپری می‌کرد! بایستی از ثانیه به ثانیه پایانی عمرش نهایت استفاده را می‌کرد، پس منقطع در حالی که خون بالا می‌آورد به یقه آوگان چنگ زد و به سختی کمی سرش را به سر آوگان نزدیک کرد و گفت:
- دو... دوس... دوست دارم!
حالا اگر می‌مرد هم خیالی نبود. او ناکام نبود، چون حال، حرف دلش را زده بود؛ ولی باز هم افسوس که این اواخر همه چی دیر اتفاق می‌افتاد! دیگر نتوانست تحمل کند و پر کشید روحی که آخرین لحظه هم آغوش یار را طلب می‌کرد. آوگان با دهانی نیمه باز، قطره اشکی از او چکید و ناباور ماهور را تکان داد؛ اما...
- شوخی بی‌مزه‌ایِ ماهور، پاشو. (دوباره تکانش داد) باور کن می‌زنمت‌ها! میگم پاشو! (داد زد) چشم‌هات رو بازکن ماهور! مگه نگفتی دوستم داری؟ پس پاشو جوابت رو بگیر... ماهور!
شخصی به پس گردنش چنگ زد که تازه متوجه موقعیت شد. دندان روی هم سابید و زیر دندان‌های کلید شده، داد زد و حالا درک کرد مرگ عزیزجان‌ را، حالا درک کرد عشق را، حالا درک کرد...
به کسی که به او چنگ زده بود، سیلی زد. فقط سیلی... سیلی... سیلی و درنهایت با لگدی به شکم طرف اورا به زمین پرت کرد. به حریف چنگ زد. از پهلو، جلو، پشت‌ سر همه جا و مهم نبود کجا! او از حس انتقام سرشار بود و آتشین فقط عربده می‌‌کشید و بر تن‌ها نیش میزد. کیارا و باقی دخترها که در بینابین زد و خورد متوجه ضجه‌های آوگان شدند و دلیلش را دانستند، پس جری‌تر شده حمله می‌کردند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #25
با جیغی که از حرص می‌کشید، گردن کج شده ومپایر را گاز گرفت. شوری خون که زیر زبانش رفت، تحریک شده میکی کشید که جریان خون سمت دهانش رفت و از انرژی مضائف! سرشار شد. به کنار پرتش کرد و زبانش را دور دهانش کشید که متوجه تیزی بزرگی داخل دهانش شد! سمت آن تیزی‌ها دست برد که در کمال تعجب، فهمید دندان‌های نیشش بزرگ‌تر شده‌اند؛ اما با هجوم چند ومپایر که ناگهانی بود، شوکه شد و تا خواست از خود دفاع کند از چندطرف ضربه خورد و... سیاهی محض!
شکمش سوز داشت و لمس بود، به آرامی لای پلک‌هانش را باز کرد که خود را در اتاق خود دید. اتاق تاریک بود، بدون هیچ صدایی. تنها می‌توانست چشم بچرخاند و حرکت خفیف انگشت هم برایش دشوار بود. در اتاق باز شد که نوری که از بیرون وارد اتاق شد، چشمش را زد و فوری پلک‌هانش را بست و از پسش هیکل مردی نمایان شد. در بسته شد و اتاق دوباره به تاریکی فرو رفت. مرد نزدیک و نزدیک‌تر شد و او باز هم فقط نگاه کرد و سوزش دردی را که بر شکمش حک شده بود را به فراموشی سپرد. با قرار گرفتن مرد، کنار تخت بویی را استشمام کرد، بسی آشنا! بغض کرد و اشک سمت کاسه چشمانش هجوم برد و بالاخره به حرف آمد.
- بابا!
دستی روی موهایش نشست.
- جان بابا!
- بابا!
- عمر بابا!
به هق‌ هق افتاد و بدنش تکان خورد. از لرزش گریه‌هایش، زخم شکمش بیش‌تر سوخت؛ ولی مگر مهم بود؟! او الآن گمشده‌اش را پیدا کرده بود، پدرش را، بابا لاوان!
پیشانی‌اش را پدرانه بوسید و لب زد.
- من رو ببخش عزیزم!
و رفت، رفت؟ چرا؟ حالا که کیارا بیش‌تر از هر زمانی محتاج آغوش بود؟
کم کم حس‌هایش را به دست آورد و توانست انگشتانش را تکان خفیفی بدهد. به سختی دستش را بلند کرد و روی گلویش گذاشت. چرا این‌قدر حس خفگی می‌کرد؟ آخی ریز از درد گفت و دستش را روی شکمش گذاشت، نمی‌دانست چرا این‌قدر می‌سوزد؟ دست برد زیر پیرهنش که آثار بخیه‌ای را روی پوست شکمش حس کرد. چشم از تحیر گرد کرد و بیش‌تر دستش را نوازش‌وار روی شکمش کشید تا مطمئن شود واقعاً بخیه خورده؟
و بله! حدسش درست بود، نمی‌توانست بلند شود و هم‌چنان دراز کشیده بود. ساعت‌ها گذشت. کسی به داخل اتاق نیامد تا این‌که مجبور شد با هر دردی که شده، نیم‌خیز شود. به محض تکان خوردنش، جیغی خفیف کشید و نا‌ امید دوباره سرش را روی بالش گذاشت. با نفس‌های کش‌دار تنها توانست فکر کند، فکر دوستانی را که حال معلوم نبود زنده‌‌اند؟ کشتن‌شان؟
چه زود به آخر خط رسیده بودند! کی فکرش را می‌کرد که بازی این‌گونه تمام شود؟ آه انسان‌های بی‌چاره! حتماً که پس‌ از مرگ‌شان به ویروس خوناشام مبتلا خواهند شد و جهان را به نابودی خواهند کشید! با فکر مردم ترموند، لرز برداشت. یعنی قرار بود همه چونین شوند؟!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #26
تصاویر یک به یک‌شان را به خاطر آورد.
ماهور! دختر ریز جثه و برنزه‌ای که موهای پرپشت فرفری مشکی‌اش که تا پایین کمرش می‌رسید، او را دختری بانمک جلوه می‌داد. ابروهایی نازک و دنباله‌دار؛ ولی مرتب شده. چشمان کشیده و کمی ریز با تیله‌هایی سبز رنگ، دماغی قلمی و دخترانه با لبانی معمولی.
آه دنیا به او هم وفایی نشان نداد که او را در آغوش مرگ رهسپار کرد!
بنیتا! آن هم یک دختر ریزجثه‌ای بیش نبود. موهای بور و طلایی‌اش که تا قوسی کمر قد می‌کشید با پوست سفیدش هماهنگی داشت، چشمان درشت و قهوه‌ای رنگ، ابروهای کم‌پشت و کمانی، دماغ گرد و کمی گوشتی، با لبانی قلوه‌ای.
آوگان که ناحق برادر دوقلویش را از دست داده بود! پسری با قدی معمولی و لاغر اندام؛ اما چهارشانه، موهای خرمایی رنگ و ابروهایی که به چشمان عسلی‌اش می‌خورد، دماغ قلمی و مردانه، لب‌هایی نازک و متناسب صورت، رنگ پوستش هم گندم‌گونه بود.
سایان! دختری که به تازگی مادر شده بود؛ اما جفای دنیا...
قد بلند و کشیده‌ای داشت، لاغر اندام و هیکلی مناسب، موهای لخت بور که تا انتهای کمرش می‌رسید. ابروهایی کشیده که سایبان چشمان آبی‌اش بود، دماغ قلمی و کوچک، لب‌های نازک و معمولی و پوستی سفید.
آه راژان! شخصی که بارها و بارها او را تا مرز جنون می‌کشاند، پس چرا در دامنه مرگ این چونین نگرانش بود؟ چرا بیش‌تر از بقیه؟! راست است که می‌گویند با هرکس که لج کنی بیش‌تر خو می‌گیری؟ حکایت آن‌ها بود؟
هم‌چنان در فکر سپری می‌کرد که در دوباره باز شد. چون چشمانش به تاریکی عادت کرده بود، به راحتی توانست قیافه منزجر رادمان را تشخیص دهد، چرا دیگر قلبش عشق را پمپاژ نمی‌کرد؟
دندان روی هم سابید و تیز نگاهش کرد که رادمان برق را روشن کرد. سریع چشمانش بی‌اختیار بسته شد و کمی بعد آهسته بازشان کرد. چند باری پلک زد و وقتی به فضای روشن عادت کرد، سمت رادمان که حال با پوزخندی وحشت‌آور کنار تخت روی صندلی که از پشت میز مطالعه‌اش کشیده بود نشسته نگاهش می‌کرد‌، رو کرد.
- باید برم غسل بگیرم از این‌که نفس‌هات به من خورده!
- هه! جوش نزن عزیزم! اومدم واسه‌ات یک خبر بیارم... عالی!
- نمی‌خوام حتی صدای نحست رو بشنوم!
خندید و جواب داد:
- پس فعلاً مجبوری این صدای جذاب رو تحمل کنی، شاید مجبور به خیلی چیزهای دیگه‌ هم بشی!
- نفرت‌انگیز!
- هه! این قدر قربون صدقه‌ام نرو. وقت هست واسه این حرف‌ها.
کیارا هم‌چنان تیز و خشمگین نگاهش کرد و هیچ نگفت، عوضش رادمان با پوزخندی گفت:
- می‌دونی الآن خونت تو رگ‌های من جریان داره؟
متعجب با چشمانی گرد شده نگاهش کرد که رادمان شادمان و سرحال از روی صندلی حرکت کرد. دور اتاق چرخی زد و در نهایت رو به‌ روی تختش ایستاد. حس کرد چه‌ قدر این صحنه‌ها برایش آشنا است! ناگهان با یادآوری کابوس‌های بیداری‌اش، همان کابوسی که در هتل دیده بود و رادمان غریق نجاتش از دست و پا زدن درخواب شده بود، وحشت کرد! نکند همه و همه داشتن اخطار می‌دادند که فاصله‌اش را با رادمان حفظ کند؟ افسوس که بد زمانی متوجه شده بود، افسوس!
- می‌دونی کدی که توی دی‌ ان‌ ایت بود، در واقع یک معجزه است! من به کمک پدرت و یاشا، تونستم فایدش رو بفهمم و می‌دونی چه ویژگی داشت؟
مرموزتر ادامه داد.
- اون کد در واقع سلاحی بود، برای ابدی شدن! ماندگاری بدون انقضا.
چشمان بدجنسش برقی از شیطنت زد و گفت:
- و تو اون رو به من دادی.
داد زد.
- نه! من یک همچین کاری نمی‌کنم، دروغه!
قهقهه‌ای زد که کمرش به پشت خم شد و دوباره صاف ایستاده، گفت:
- نه تا وقتی که عملت کردیم. بخیه‌هات خوب شدن؟
و سپس پوزخندی به بهت و حیرت کیارا زد.
- بیرونم کردن، یعنی خودم خواستم که از جمع ارشدها بیرون برم، چون اون‌ها معتقد بودن باید تو رو ارشد کنن و این محال بود برای من! چون من غیر ممکنه که به جز ارشد مادر! برای زن دیگه‌ای سرخم کنم. من ارشد رادمانم و جوون‌ترین ارشد؛ اما حضور تو باعث شد همه چی عوض بشه و من اجازه پیش‌روی به تو رو نمی‌دادم. تو نباید به اقامت ومپایرها بر می‌گشتی چون اون‌ وقت تو می‌شدی جوون‌ترین و جذاب‌ترین ارشد و من این رو نمی‌خواستم! ارشدی که ابدی بود، برای همیشه!
حرف‌هایش چون پتکی به سرش کوبیده میشد. کیارا یک ارشد بود؟! حتی رادمان هم؟!
- پیش‌بینی کرده بودن یکی از دورگه‌ها خاص‌تره و باید ویژگی نهفته‌اش رو پیدا کنیم و وقتی اون دورگه پیدا شد، برش گردونیم زیستگاه اصلیش، یعنی زیر زمین...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #27
منتهی یک شرط دیگه‌ هم داشت که این دورگه خاص بال‌ پروازش شکوفا نمیشد، نه تا وقتی که روی زمین بود. با آزمایشاتی که یاشا روت انجام داد، مهر تایید به حدس‌مون زد و تو اون دورگه ویژه بودی! باید هرچه سریع‌تر به زیر زمین برمی‌گشتی تا قبل از این‌که بدنت خودش به خودش حمله کنه. به یاشا گفتم در این مورد حرفی بهت نزنه، تو که بالاخره می‌مردی، پس چه بهتر که به دست خودت نابود بشی؟ ولی بایستی من رو هم کامل می‌کردی. یک ابدیِ همیشگی! یاشا خیلی تو کارهامون دخالت می‌کرد و سزای کسی که توی کارهای رادمان سر بتکونه، چیزی جز مرگ نیست.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- درست مثل سرنوشتی که ساغر دچارش شد!
ضربان قلبش بالا رفته بود. سرنوشت، چه بازی‌ها که با آن‌ها نکرده؟ درک و فهم حرف‌های رادمان برایش سخت بود، مگر میشد یک همچین چیزی؟ ساغر را بگو، او هم قربانی شد؟ اما به چه قیمتی؟ عشق؟! یا حسی کورکورانه؟!
کف دستانش را روی تخت گذاشت و سمت کیارا خم شد و گفت:
- به زودی کاری می‌کنم باهات که صدای سگ بدی. کاری می‌کنم واسه یک قطره خون، له‌له بزنی و پارس کنی!
پوزخندی دوباره زد و کیارا را در بهت و ناباوری حرف‌‌هایش یکه گذاشت. کیارا نیم‌ خیز شد و هم از درد و هم از عصبانیت جیغی کشید که خیلی زود سرش روی بالش افتاد.
نفر بعدی راژان بود که او را هم بچزاند، کسی که در این چندسال بد کلافه‌اش کرده بود و حال زمان تلافی بود!
به راژانی که دستانش بسته بود و عصبی و خشن نگاهش می‌کرد، خیره شد.
- بهتره من رو بکشی رادمان و الا اگه از این در برم بیرون، مرگت رو حتمی شده بدون.
خندید و با آرامشی ظاهری جواب داد.
- به اون‌جاش هم می‌رسیم؛ ولی قبلش خواستم تسلیتی عرض کرده باشم.
سوالی و بسی خشمگین! نگاهش کرد که رادمان دستانش را نمایشی به معنای تسلیم بالا آورد و گفت:
- باور کن تقصیر من نبودها! زیادی مزاحم بود، خلاصش کردم.
داشت از چه می‌گفت؟ پس غرید.
- زرت رو زودتر بزن و گمشو!
این‌بار در لاک ارشدوارانه خود فرو رفت. پس خشن! سمتش آمد و دورش چرخی زد و رو به‌ رویش ایستاد، خم شد و گردن راژان را فشرد که شانه‌های راژان بی‌اختیار بالا پریدند و سرش را جمع کرد. گفت:
- خواستم به عرضت برسونم معشوقت پر شد! اون هم به دست‌های من، هه! نبودی ببینی واسه یک نفس اکسیژن، چه تقلایی می‌کرد! بی‌چاره ساغر نه؟ طفلکی عاشق بد کسی شده بود، کسی که زیادی از حدش بود. در ضمن! قراره قبل مرگ دردناک‌تون، شاهد باشین، شاهد نابودی بشر!
- پستی! رادمان خیلی پستی!
رهایش کرد و سمت در رفت. بی اینکه سمت راژان عصبی بچرخد، دستش را روی دستگیره در گذاشت و گفت:
- هر چند تو که از خداتِ آدم‌ها تاوان بدن، پس چرا حرص می‌خوری؟
داد زد.
- آشغال اگه قرار بود آدم‌ها تقاص پس بدن، خیلی وقت‌ها پیش مثل حیوون باهاشون برخورد می‌کردم!
سرش را سمت راژان چرخاند و چشمکی زده، گفت:
- حرص نخور! به اون‌جا هم می‌رسیم، تک! تک!
و در را باز کرد و از اتاق خارج شد. راژان دادی کشید؛ اما فایده‌اش چه بود؟ حتی آرام‌اش هم نکرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #28
کیارا***

الآن دقیقاً دو روز است که داخل این اتاق زندانی‌ام. نه خبری از بابا شد و نه کس دیگری آمد که حتی یک جرعه آب بهم بده، عطش داشت دیوانه‌ام می‌کرد و گویا واقعاً رادمان قصد داشت که من صدای پارس سگ از خود بیرون بدهم. همه این‌ها به کنار، حضور بابا لاوان را باور نداشتم. این که رادمان گفت به کمک بابا و دکتر به ما رسیده، گیجم می‌کرد. یعنی بابا هم عضو افراد رادمان بود؟ یا شاید هم او را به اجبار کشاندند؟ خود را با لباس‌هایی آزاد پوشانده بودم تا گرمای کم‌تری را احساس کنم. خود را به دیوار خنک اتاق چسبانده بودم و پنجره هم باز بود که هوای اتاق را خنک کند، حسابی گرمم بود و عطش به خون داشتم. حتی گاهی وقت‌ها به سرم میزد پارس کنم تا اندک خونی به‌ من بدهند؛ ولی آن‌قدرها هم حیوان نشده بودم! در خواب و بیداری سپری می‌کردم و مدام آب دهانم را به گلوی کویری‌ام می‌فرستادم که قفل در چرخید و در اتاق به آرامی باز شد که چرتم پرید. شب بود و من از هوای خنک شبانه لذت می‌بردم، چون روزها با اشعه خورشید تا جایی که ممکن بود پرده‌ها را می‌‌کشیدم تا جلوی نفوذ نور خورشید را بگیرد و دورترین قسمت نسبت به پنجره قرار می‌گرفتم. روزها جهنم من بود!
با دیدن راژان که به آهستگی سمتم آمد، متعجب شدم؛ اما آن‌قدر بی‌حال و بی‌حس بودم که تنها توانستم لبان خشک شده و به‌هم چسبیده‌ام را باز کنم و حتی نتوانستم صدایی از گلوی خشکم خارج بدهم. راژان که گویا مسخ من شده بود، هاج و واج ایستاده نگاهم می‌کرد. اخمی کردم، وا! چرا همچین من‌ را زیر نظر گرفته؟ با صدایش که عصبی و کلافه بود و پچ میزد، تازه متوجه سر و وضعم شدم؛ اما بی‌حسی و ناتوانی‌ام بیش‌تر از این حرف‌ها بود.
- پاشو یک لباس درست درمون بپوش، تا بیدار نشدن بایستی جلدی بپریم بیرون.
وقتی نگاه بی‌رمقم را سمت خود دید، پوفی کشید و با احتیاط به سمت در نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست، سمت کمد لباس‌هایم خیز برداشت و مانتو و شلواری به همراه شال سمتم پرت کرد؛ ولی من فقط خیره نگاهش کردم که عصبی شد و مجبورم کرد تا لباس‌ها را تنم کنم. نزدیکی زیادش و پوست گردنش من را عجیب تشنه‌تر کرده بود که اندک گازی بگیرم و فقط کمی، کمی شوری خون را بچشم تا شاید از این حال زارم نجات یابم. از نگاه خیره‌ام به گردنش یکه خورد، گویا فکر سرم را خوانده بود؛ ولی من فقط خیره به گردنش بودم و تا خواستم سمت گردنش خم بشوم، خود را کنار کشید و عصبی پچ زد.
- به خودت بیا دختر! داری چی‌کار می‌کنی؟ باید از این‌جا بریم می‌فهمی؟ تنها فرصت‌مونِ.
به دنباله حرفش نگاهش را از من گرفت که حس کردم کلافه‌است؛ ولی برای من تنها آن گردن خوش کشیده مهم بود که حسابی دل‌بری می‌کرد برایم و به طور حتم زیرش خون‌های گرم و داغی در جریان است!
من را
به دنبال خود کشید که تلو خوران راه‌ افتادم. وقتی سستی و ضعفم را دید نچی کرد و اجباراً خودش من را از اتاق خارج برد. باز هم گردنش خودنمایی کرد، لبخندی خیره زدم که چپ چپ نگاهم کرد؛ اما فعلاً هیچ حرفی نزد، چون ممکن بود کسی بیدار شود. به محض بستن در عمارت من را عصبی روی زمین انداخت که کمی سرجایم تلو خوردم؛ اما با دیدن بچه‌ها که مضطرب منتظرمان پشت در بودند جا خوردم. به کل به خاطره عطشم از این‌ها فراموش کرده بودم، حتی نمی‌دانستم راژان چگونه خود را آزاد کرده؟ همگی خسته و از لبان ترک خورده‌شان متوجه شدم آن‌ها هم در این دو روز کسی بهشان سری نزده و همچون من گرسنه و شاید عطش داشته باشند؛ ولی تا به حال ندیده بودم که آوگان و بنیتا هم مثل من بی‌قراری کنند، پس یا من زیادی آستانه تحملم کوچک بود و یا دلیل دیگری داشت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #29
بنیتا مضطرب مدام قلنج انگشتان دستش را می‌گرفت.
راژان: سریع راه بیوفتین تا متوجه‌مون نشدن.
آوگان: حالا قراره کجا بریم؟
راژان: بعداً می‌فهمین، الآن فقط تا می‌تونین بدوئین.
من و بنیتا نسبت به بقیه ضعیف‌تر بودیم، من به خاطر سست و ضعفی که از عطشم داشتم و بنیتا چون کم سن و سال‌تر بود، راژان من را به دنبال خود کشید که اجباراً به دنبال قدم‌های بزرگ و سریعش پا تند کردم و آوگان هم بنیتا را.
سر کوچه ماشینی منتظر بود؛ اما با دیدن دو ومپایر که کنار ماشین بودند، بنیتا عصبی و گریان گفت:
- بدبخت شدیم! دوباره گیرمون می‌اندازن.
ایستاد و خواست دستش را از پنجه‌های سفت آوگان رها کند که آوگان مانع شد.
راژان: نترس، اون‌ها با ما هستن.
بنیتا میان اشک‌ها و گریه‌اش لبخندی مضطرب زد و طولی نکشید که همگی سوار ماشین شدیم و چون از قبل راژان دست من را گرفته بود، ناچاراً کنارم نشست؛ ولی تا نگاه خیره‌ام را به گردنش دید، سمت بنیتا رو کرد و گفت:
- بیا این‌جا بشین‌.
و خود جای بنیتا نشست. معده درد داشتم و فقط می‌خواستم گریه کنم؛ اما با نفس‌های عمیق و تندی که می‌کشیدم سعی داشتم خود را آرام نگه دارم. نزدیک‌های صبح بود که به عالم بی‌خبری کوچ کردم و...
در یک روستای دور افتاده یزد، مقابل دری قدیمی و کهنه که کوچک بود، بودیم.
آوگان: این‌جا دیگه کجاست که ما رو آوردی راژان؟!
راژان کلافه با هر دو دستانش پنجه به جنگل موهایش زد و به‌ هم‌شان ریخت و فوتی کشید.
راژان: نمی‌دونم، لاوان آدرس این‌جا رو بهم داد، حالا بریم تو تا ببینیم چی میشه.
و کلیدی از داخل جیب شلوارش درآورد، با شنیدن اسم بابا متعجب شدم. یعنی بابا لاوان به راژان کمک کرده؟! در باز شد و مجال بیش‌تر فکر کردن را به من نداد. یک حیاط خیلی کوچک موزاییک شده داشت و چند قدم آن طرف‌تر از در خروجی، در سالن قرار داشت. سمتش رفتیم و راژان در را باز کرد؛ ولی...
با دیدن مارتیا که دست چپش خم شده بود و توسط پارچه‌ای آویزان گردنش بود، جا خوردیم. راژان عصبی و خشمگین غرید.
- تو؟! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ نکنه این هم یک تله‌ست؟
خواست سمت مارتیا خیز بردارد که مارتیا دست سالمش را بالا آورد و گفت:
- راژان! وایسا. آدرس رو درست اومدین و هیچ تله‌ای هم در کار نیست.
آوگان داد زد.
- پس تو این‌جا چه گهی می‌خوری؟
مارتیا: بچه‌ها خواهش می‌کنم آروم باشید! بشینین حرف‌های زیادی هست که باید گفته بشه.
راژان هنوز عصبی و تیز داشت نگاهش می‌کرد که مارتیا تاکیدوار حرفش را تکرار کرد و ما به ناچار و پر از کلی سوال و ابهام، روی زمین نشستیم و به پشتی‌ها تکیه دادیم. نمای خانه قدیمی و خیلی تنگ و کوچک بود، طوری که تنها یک فرش دوازده متری می‌خورد با یک موکت شش متری، چند ظرف ظروفی مثال قابلمه، قوری، قاب و بشقاب و...
در گوشه خانه قرار داشت و یک پکنیک. سمت انتهایی خانه که مقابل در سالن بود، پرده‌ای مشکی و زخیم سر تا سر را پوشانده بود که کنجکاوم کرد بدانم آن پشت چه خبر است؟
مارتیا: خب اولش بگم که من و آقای لاوان کاملاً بی‌تقصیریم، حتی دکتر یاشا... ازتون می‌خوام تا آخر حرف‌هام خاموش باشین و نپرین وسط حرفم تا رشته کلام از دستم در بره، خودم تک به تک سوال‌های توی سرتون رو جواب میدم.
راژان: تو بنال کسی چیزی نمیگه، فقط وای به حالت اگه حرف‌هات زر مفت باشن!
مارتیا خیره نگاهش کرد و سپس چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و گفت. هرچه را که باید می‌دانستیم را، هرچه که مجهول بود با گفته‌هایش معلوم شد و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #30
مارتیا: من و لاوان و یاشا مامور شدیم از طرف ارشد مادر، تا نقشه‌های رادمان رو به‌ هم بریزیم. اون یک ارشد تبعید شده بود و به خاطر خودخواهی‌هاش که یکی‌شون امر غیر منصفانه‌ای بود، گرفتن دی‌ ان‌ ای از تو و به دست آوردن کدی که در درون تو جای داشت و حکمش ابدی بودنش بود. لاوان و من به همراه دکتر اجباراً با اون‌ها هم‌کاری کردیم؛ اما در ظاهر و مخفیانه تک به تک کارهاشون رو به ارشد مادر گزارش می‌دادیم، ارشد مادر تنها ارشد زنی‌ هست که بین ارشدها وجود داره و از مقام بالایی هم برخورداره که دستور داد تو رو تا قبل از این که دست رادمان بهت برسه به زیر زمین ببریم. راستش ما از اول هم می‌دونستیم تو اون دورگه ویژه هستی؛ ولی لاوان سعی داشت این امر رو کتمان کنه و سرانجامش هم این شد که رادمان سریع‌تر دست بجنبونه و مادر و برادرش رو اسیر کنه؛ هرچند که این کار با کمک مادرش، یعنی خانم هانس بود!...
فقط و فقط خیره به دهان مارتیا بودم و باز هم سرم به خاطره فشار این همه حرف تلنبار شده و نگفته به درد آمده بود؛ اما همان‌طور که مارتیا اخطار داده بود، سکوت کردم. حتماً که الباقی هم حیرت‌زده بودند.
مارتیا: ارشدها نسبت به ومپایرهای معمولی مثل ما، بیش‌تر عمر می‌کنن. طوری که رادمان حدوداً دوهزار و پونصد و خورده‌ای سال سن داره و هانس از این‌که تونسته بود یک ارشد رو به دنیا بیاره، خیلی خوشحال و مغرور شده بود و برای همین هوای رادمان رو نسبت به لاوان بیش‌تر داشت، چون لاوان یک ومپایر معمولی بود؛ اما تک فرزندش یعنی کیارا با ویژگی‌های خاصی که داشت یک ارشد زن محسوب میشد. بعدش هم که اتفاقاتی که پیش رو اومد و در نهایت اسیر شدن شما تو ترموند. من سعی کردم غیر مستقیم به بنیتا حرفم رو بگم که یک نفوذی بین‌تون هست؛ (به بنیتا نگاه کرد و دوباره نگاهش را روی همگی چرخاند) اما خب خودم‌هم نمی‌دونستم اون شخص کیه؟ آخه تا به حال رادمان رو هم ندیده بودم که بتونم شناسایی‌اش کنم؛ ولی مطمئن بودم که کاترینا با شخصی از بین شماها در ارتباط هست! مثل این‌که کاترینا و دکتر فقط یک وسیله بودن براش که بعد این‌که استفاده‌اش رو از اون‌ها کرد، اون‌ها رو به قتل رسوند. توی ترموند برای بار آخر که اومدین، متاسفانه کاترینا به خاطره رادمان فهمید من نفوذی بین‌شونم و من رو هم زندانی کرد؛ ولی به کمک لاوان که به خاطره حضور هانس تا حدودی آزاد بود، کمکم کرد مخفیانه از اون‌جا فرار کنم و البته یک چیز خیلی مهم دیگه! من به کمک چند تا از افرادمون که تو جمع کاترینا نفوذی بودن، تونستم جنازه آناگ و سایان رو قبل از متلاشی شدن به قفسه‌های زیستی برسونم و لاوان هم ماهور رو به کمک افرادمون به من رسوند که اون هم الآن داخل همون قفسه‌های زیستی هست؛ ولی متاسفانه نتونستیم جنازه ساغر رو پیدا کنیم!
بنیتا زمزمه کرد:
- ساغر مرده؟!
شقیقه‌هام دوباره نبض زدن، راه تنفسیم بسته شد.گویا تخته سنگی داخل حلقم است، کف دستانم تکیه به زمین بود و حالت نیم‌خیز داشتم شاید تهاجمی! حمله برای نفسی اکسیژن، رگ‌های پشت دستم بیرون زده بودن و شاید رنگم به کبودی رفته بود که مارتیا دست از حرف زدن کشید و بچه‌ها ماتم زده به من خیره شده بودن. قبل از این‌که سقوط کنم، راژان را دیدم که نگران و دل‌واپس سمتم خیز برداشت و دگر هیچ... سکوت و بود و خاموشی!
 
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین