. . .

انتشاریافته رمان کیارا | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: کیارا
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تخیلی، ماجراجویی
ناظر: @آرام
ویراستار: هانی.م @Nili_N
خلاصه:
رمان درمورد دختری دورگه به اسم کیاراست. دورگه‌ی آدم و خوناشام که خودش خبر نداره؛ اما بعد ربودن پدر و مادربزرگش مجبور می‌شه بره دنبال‌شون و طی اتفاقاتی، متوجه‌ دورگه بودن خودش و خیلی از مسائل هیجانی دیگه می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,223
امتیازها
619

  • #2
wtjs_73gk_2.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان
@ansel
@زهرآگیـن
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
توی باشگاه بودم و داشتم به حرکات بچه‌ها نگاه می‌کردم و گاهی اوقات هم خطاها رو بهشون گوشزد می‌کردم.
دست به سینه تکیه داده بودم به دیوار که گوشیم زنگ خورد. سمت میز رفتم و گوشیم رو از تو کیفم برداشتم. اسم بابا، روی صفحه بود.
نیم نگاهی به بچه‌ها که سرگرم حرکات رزمی بودن کردم و تماس رو برقرار کردم. صدای نفس زدن‌های بابا دل‌نگرانم کرد:
- الو بابا؟
- کیارا دخترم، خودت رو سریع به خونه برسون.
- اما بابا من... .
ولی بابا تماس رو قطع کرده بود.
پوفی کشیدم و همون‌طور که داشتم وسایل رو جمع می‌کردم، رو به یکی از شاگردام کردم و گفتم:
- من یک کار واجب برام پیش اومده، باشگاه رو به تو می‌سپرم.
اون‌قدر سریع کارهام رو کردم که باقی دخترها هاج و واج رفتنم رو نظاره کردن.
سوا‌ر ماشین شدم و با سرعت بالایی سمت خونه روندم.
جلوی در رو ترمز زدم و از ماشین بیرون پریدم و سمت خونه پا تند کردم و با کلید در رو باز کردم.
- بابا.
کسی نبود که جوابم رو بده و بیش‌تر نگرا‌ن شدم. خودم رو به سالن رسوندم.
- این‌جا چه خبره؟
گویا زلزله شده بود که تمام دکوری‌ها و تابلوهای نصب شده به دیوار پخش زمین شده بودن و به ذرات ریز و درشت شباهت داشتن.
صدای نفس‌هام کر کننده شده بود. سمت اتاق‌ها دویدم. اول اتاق بابا رو دید زدم، اون‌جا هم به هم ریخته شده بود.
لعنتی زیر لب گفتم و در رو محکم کوبیدم. بعدی اتاق مامان هانس بود، مادربزرگ مهربونم.
داخل اون اتاق هم همین وضع بود.
یعنی چه بلایی سر بابا و مامان هانس اومده؟!
سریع خیز برداشتم سمت کیفم و گوشی رو از داخلش چنگ زدم. شماره‌ی بابا رو گرفتم که صدای زنگ گوشی از توی سالن اومد. سمت صدا چرخیدم که گوشی رو روی مبل دیدم.
تماس رو قطع کردم و سمتش رفتم. گوشی رو برداشتم که متوجه خون روی مبل شدم. ناگهان خونه به لرزه در اومد و چند مرد هیکلی به داخل حمله کردن و هرچی به دستشون می‌رسید رو پخش زمین می‌کردن.
بابا از تو راهروی اتاق‌ها پریشون بیرون اومد. از دیدنش جا خوردم رنگش پریده بود.
خواستم قدمی سمتش بردارم؛ ولی گویا پاهام به زمین میخ شده بود.
یکی از اون مردها سمت بابا حمله کرد و به صورتش چنگ زد که یک طرف صورت بابا خونین شد.
مرد خواست دوباره سمت بابا حمله ور بشه که این‌بار بابا از خودش دفاع کرد و مرد رو به زمین کوبوند.
صدای داد مامان هانس اومد:
- لاوان اون‌جا چه خبره؟!
صدا از توی اتاقش بود. مردهای وحشی که متوجه حضور یک نفر دیگه‌ هم شده بودن خواستن سمت اتاق‌ها برن که بابا جلوشون رو گرفت؛ اما زورش نچربید و زیر دست و پاهاشون به باد کتک گرفتار شد.
کسی متوجه من نبود، گویا منی وجود نداشت.
وقتی دیدن بابا بی‌حاله، بیخیالش شدن و سمت اتاق مامان هانس رفتن. دیری نگذشت که فریاد مامان هانس بلند شد؛ اما کسی نبود که کمکش کنه.
سینه‌ی بابا بالا پایین می‌شد و به سختی دست داخل جیبش کرد و گوشیش رو درآورد.
شماره‌ای گرفت و گوشی رو روی گوشش گذاشت:
- کیارا دخترم، خودت رو سریع به خونه برسون.
از حرفش جا خوردم، چی داشت پیش می‌اومد؟
یکی از اون وحشی‌ها تو سالن اومد و تا دید بابا گوشی دستشه سریع سمتش خیز برداشت و گوشی رو از دستش چنگ زد و سمت من پرتابش کرد.
هینی از ترس کشیدم و با فشار چشم‌هام رو باز کردم و گوشی رو توی دستم دیدم. خونه غرق در سکوت بود و جز من کسی داخل خونه نبود.
زانوهام دیگه متحمل وزنم نشدن و روی زمین افتادم. قطره اشکی از چشم‌هام به روی گونه‌هام چکید.
نگرانشون بودم. اسم بابا رو فریاد زدم و بلافاصله هق هقم شروع شد.
اون صحنه‌هایی که دیدم چی بود؟ تکرار تاریخ بود؟!
شقیقه‌هام نبض می‌زد و سرم فجیح درد داشت.
پلک‌هام به اصرار می‌خواستن روی هم بیوفتن که مقاومت من زیاد پاسخگو نبود؛ چون خیلی زود به بی‌خبری و سیاهی محض رفتم.
آروم چشم‌هام رو باز کردم. سرم هنوز درد داشت. اخم‌هام از درد تو هم رفت و بی‌حال نشستم.
با دیدن وضعیت خونه اتفاقات چون فیلمی یادآورم شد. غم چهره‌ام رو فرا گرفت و هزاران سوال بی‌جواب چون پتک به سرم کوبیده شدن.
از جا بلند شدم و تلوخوران سمت اتاق بابا رفتم. دلم براش می‌سوخت و عجیب دلهره به جونم افتاده بود.
با بغض خودم رو روی تخت پرت کردم و بوی عطرش رو به مشام کشیدم و بیش‌تر حالم داغون شد.
دستم رو زیر بالشت بردم تا اون رو به صورت‌ام بیش‌تر فشار بدم که کاغذی رو زیرش حس کردم. متعجب بالشت رو کنار زدم و کاغذ رو برداشتم. لای کاغذ رو که باز کردم یک نامه دیدم و دست خط هم، دست خط بابا بود.
- کیارا، دخترم نمی‌دونم وقتی داری این نامه رو می‌خونی من زنده هستم یا نه؛ اما از تو می‌خوام به آدرس پایین نامه بری.
اون‌ها به تمام سوالاتی که داری جواب می‌دن. ازت می‌خوام که مواظب خودت باشی. کیارا، بابا ازت یک خواهش دیگه‌ هم دارم‌. تو زندگی جدیدی که پا می‌ذاری هیچ‌وقت من رو فراموش نکن. من هنوز هم همون بابا لاوان تو هستم و چیزی قرار نیست تغییر بکنه.
دوست‌دار تو بابا لاوان.
گیج و کلافه بودم. بابا داشت از چی می‌گفت؟ زندگی جدید؟ مگه قراره چه اتفاقی برام بیوفته؟
جیغی از روی کلافگی زدم و بالشت رو سمت در پرت کردم. بابا می‌دونست قراره این اتفاق بیوفته. اون می‌دونست که می‌خوان بدزدنش؛ اما چرا؟ اون‌ها کی بودن؟ چه‌ کارش دارن؟
و کلی سوال بی‌جواب دیگه. هنوز هم از صحنه‌هایی که اتفاق افتاده بود، حیرت زده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
ساعت هفت شب شده بود. بی‌معطلی بلند شدم و از خونه بیرون زدم. باید بفهمم، باید بفهمم که چه اتفاقی افتاده؟
پس به سوی ماشین رفتم و با سرعتی بالا سمت آدرس روندم. ساعت هشت و ده دقیقه رسیدم و به عمارت روبه‌رو زل زدم. فرمون رو بین دست‌هام فشردم و نفس عمیقی کشیدم. بایستی آرامش خودم رو به دست بیارم.
داخل این عمارت چی قراره بشه که بابا اون حرف‌ها رو زد؟
از ماشین پیاده شدم و با قدم‌هایی نه چندان محکم سمت عمارت رفتم. هنوز دست‌ام به زنگ عمارت نرسیده بود که در خودکار باز شد. ابروهام بالا پرید. یعنی می‌دونستن من قراره بیام؟
در رو هل دادم و وارد حیاط شدم. حیاط بزرگ‌تر از تصور بود و با گل و درخت‌هایی که در تاریکی فرو رفته بودن پوشیده شده بود. اعتماد به نفس‌ام به طرز عجیبی پایین اومده بود و ترس من رو در آغوش گرفته بود.
به سرعتِ قدم‌هام افزودم و خودم رو به در سالن رسوندم. دستگیره در رو کشیدم و سرکی به داخل کشیدم، کسی نبود. آب دهنم رو قورت دادم و وارد شدم. در رو پشت سر بستم و گفتم:
- سلام.
جواب‌ام سکوت بود.
قدم برداشتم و گفتم:
- کسی نیست؟ صابخونه؟
ولی باز هم بی‌جواب موندم. ناگهان از پشت دستی روی شونه‌ام نشست که یکه خوردم و سریع چرخیدم که با یک دختر جوان هم سن خودم روبه‌رو شدم. گویا اون هم از عکس العمل من جا خورده بود که بِر و بِر من رو نگاه می‌کرد.
نفس نفس می‌زدم و تپش قلب گرفته بودم. زودتر از من به خودش اومد و با لبخندی آروم گفت:
- آروم باش دختر. سلام من سایان هستم، همراه من بیا. منتظرت هستن.
- چه کسانی؟
دست من رو گرفت و به دنبال خودش کشید و گفت:
- بیا متوجه می‌شی.
و سپس مچ دست‌ام رو رها کرد. به پذیرایی که رسیدیم با دیدن جمعیّت دستپاچه شدم و ریز گفتم:
- سلام.
تک و توک جواب دادن.
بین اون‌ها مردی جا افتاده با موهایی جوگندمی که فهمیدم هم سن‌های بابا هست، بلند شد و با خوش‌رویی گفت:
- خوش اومدی دخترم.
به مبل اشاره کرد وگفت:
- بنشین.
نگاهی به سایان کردم که با لبخند دست‌‌ام رو دوباره کشید و همراه خودش روی مبل سه نفره نشوند.
زیر چشمی به اهالی نگاه کردم. همه به من نگاه می‌کردن. ع×ر×ق‌ها شُرشُر از پشت کمرم سر می‌خوردن. خیلی معذب بودم.
آروم گفتم:
- راستش من اومدم که... .
همون مرد حرف من رو قطع کرد و گفت:
- می‌دونم عزیزم، لاوان در موردش به من‌ گفته بود.
دوباره ابروهایم بالا پریدن و متعجب گفتم:
- مگه شما پدرم رو می‌شناسید؟
تک‌خندی زد و گفت:
- مگه می‌شه رفیقم رو نشناسم؟
- آخه بابا درمورد شما حرفی نزده بود، واسه همین جا خوردم.
آهی کشید و گفت:
- می‌فهممت دخترم.
- شما از پدرم خبری ندارید؟
عمیق نگاهم کرد. غم‌زده با لبخندی تلخ گفت:
- بهتره اول با هم‌ آشنا بشیم، هوم؟
سرم رو به تایید حرف‌هاش تکون دادم و اون به حرف اومد:
- من آراز هستم. آراز شایان و رهبر گروه.
متعجب شدم! گروه؟ اما حرفی نزدم و منتظر نگاهش کردم به پسر کنار خودش اشاره کرد، پسری حدوداً بیست‌ و نه _ سی ساله.
- رادمان سهرابی، دست راست من.
رادمان سرش رو به نشونه‌ی آشنایی تکون داد که متقابلاً من هم همون کار رو کردم. کنار رادمان پسری نشسته بود، حدود بیست و شش _ هفت ساله.
- راژان بوراکان و دست چپ من، یعنی در مواقع غیاب من این دونفر گروه رو هدایت می‌کنن.
راژان حتی به من نگاه هم نکرد. من هم بیخیال شدم.
به دختری رسید که زل زل داشت من رو نگاه می‌کرد. هم سن‌های خودم بود، یعنی تقریباً بیست و دو _ سه رو داشت.
- ساغر غلامی، یکی از بهترین سربازهای ما.
نگاهم رو از نگاه خیره‌ی ساغر گرفتم. به دو پسر که کنار هم روی مبل دونفره نشسته بودن اشاره کرد.
دو پسری که ظاهرشون یکی بود و فهمیدم دوقلو هستن و نوزده بهشون می‌خورد.
- آوگان و آناگ سرلک.
آناگ سرش رو کمی خم کرد و گفت:
- خوش‌وقتم.
در جواب مثل بقیه لبخندی کمرنگ زدم؛ اما آوگان با دستی که آرنج‌هاش روی تاج مبل بود، گفت:
- دالی.
که باعث شد لبخند عمیقی بزنم.
چشم‌هام به دختری کم سن و سال یعنی تقریباً هفده ساله خورد. به محض چشم تو چشم شدن خشک‌ام زد. چشم‌هاش وای چشم‌هاش گویا آدم رو هیپنوتیزم می‌کردن!
- بنیتا رادمهر.
صدای قشنگش اومد که گفت:
- از آشنایی باهات خوشحال شدم کیارا جون.
به سختی نگاه‌ام رو از چشم‌هاش گرفتم و گفتم:
- همچنین.
اون از کجا اسم من رو می‌دونست؟
خب احمق همه می‌شناسنت، فقط تو هستی که از اخبار عقب افتادی.
دختری هم سن و سال بنیتا داشت آدامس می‌جویید و موهای فِر و پرپشت‌ جالبی داشت.
- ماهور شادمان.
ماهور چشمکی حواله‌ام کرد که با لبخندی کج جواب دادم.
در آخر نوبت به سایان رسید.
- و سایان محمدی.
سایان تا نگاهش کردم، لبخندی حواله‌ی صورت‌ام کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
***
دانای کل

بعد از پایان معارفه کیارا منتظر بود تا جواب سوال‌هایش را بگیرد و در طرفی دیگر آراز که نگران تیم حریف بود، چاره‌ای جز این‌که همین امشب جریان را برای کیارا بازگو کند نداشت.
کمی تعلل کافی بود تا زودتر وارد عملیات شوند. عملیاتی که مشخص نبود چه برای‌شان در کمین داشت.

***
راژان:
- بهتر نیست اصل مطلب رو بیان کنی؟
آراز نگاهی به راژان و سپس کیارا کرد. نفس حبس شده‌اش را با فشار بیرون داد و از جا بلند شد.
همان‌طور که از پذیرایی خارج می‌شد، گفت:
- دنبالم بیا کیارا.
نگاهی به سایان و اهالی کردم از جا بلند شدم و به ناچار دنبال آراز رفتم.
بعد کمی راه رفتن روبه‌روی دری نسبتاً بزرگ قرار گرفتیم.
آراز در رو با کلید باز کرد و وارد شد. پشت سرش داخل شدم که در خودکار بسته شد و بلافاصله هجوم نوری عظیم به داخل محوطه صورت گرفت که مجبور شدم از شدت روشنایی، چشم‌هام رو ببندم.
کمی بعد، چندبار پلک زدم تا چشم‌هام به فضا عادت کنه. روبه‌رومون پله‌هایی رو به پایین بود که آراز اون‌ها رو طی کرد. پشت سرش چون کودکی بی‌پناه حرکت کردم. دوباره به یک در رسیدیم؛ اما کوچک‌تر از قبلی بود.
در سکوت در رو با کلید باز کرد که باز شدن همانا و هجوم گرما و بوی تند هم همانا. قدمی به عقب تلو خوردم و گفتم:
- این‌جا دیگه کجاست؟
اما آراز جواب نداد و گفت:
- بیا داخل.
و خودش وارد اتاقک شد.
نفسی خارج کردم و من هم به داخل اتاقک رفتم‌. گرما در من نفوذ کرد، طوری که پوست بدن‌ام به سوزش افتاد و نفس تنگی گرفتم با دهان نفس می‌کشیدم که آراز گفت:
- بهتره با دماغت تنفس کنی و اِلا خیلی زود از پا درمیای کیارا.
بی‌اختیار دهنم بسته شد که دوباره اون بوی تند به مشامم خورد و باعث خارش و سوزش گلو و چشم‌هام شد و اشک‌هام رو روانه‌ی گونه‌ام کرد.
با صدایی گرفته گفتم:
- این‌جا دیگه چه‌جور جایی هست؟
آراز پشت میزی که وسط اتاقک بود نشست و باز هم به سوالم بی‌توجهی کرد.
- بیا بشین تا بهت بگم.
دستم رو تکیه دادم به دیوار تا برم سمت میز که دستم در مایع لزجی فرو رفت. چندشم شد و زودی دست‌هام رو پس زدم که صدای خنده‌ی آراز بلند شد:
- بیا بشین دختر تا بلای دیگه‌ای سر خودت نیاوردی.
به آراز نگاه کردم. من داشتم تو این محوطه جون می‌دادم، بعد آراز خیلی معمولی رفتار می‌کرد؟
دستم رو نزدیک دماغم آوردم که متوجه اون بوی تند شدم. پس این بوی گند و ناخوشایند از این دیوارهاست!
اخم‌هام توهم رفت و قیافه‌ام مچاله شد. تازه متوجه اتاقک شدم. محوطه‌ای کوچک و بدون هیچ دریچه یا پنجره‌ای؛ اما از نورافشان‌هایی که موجب روشنایی اتاقک می‌شدن پر بود و دیوارهایی کرمی رنگ و کثیف و با میزی چهارگوش و چند صندلی. تمام اتاقک همین بود. رفتم پشت میز و روبه‌روی آراز نشستم و هم‌زمان شروع کردم به پاک کردن دست‌هام.
صدای آراز اومد:
- می‌دونی اگه غیر از تو و افراد این عمارت کس دیگه‌ای می‌اومد توی این اتاقک ممکن بود چه اتفاقی بیوفته؟
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- ممکن بود به یک مشت خاکستر تبدیل بشه.
هینی از تعجب و ترس کشیدم.
- اینی که می‌گید، یعنی چی؟
نگاهی به سرتاسر اتاقک انداخت و گفت:
- تمام دیوارهای این اتاقک رو با سیر کوبیده شده و مایع مقدس پوشوندیم که ترکیب این دو باعث گرما و بویی شده که واست آزار دهنده است؛ اما خب به مرور عادت می‌کنی و دیگه برات اذیت کننده نیست.
همین‌طور یک نوع عایق هست در برابر بیگانگان.
گیج منتظر ادامه‌ی حرف‌هاش بودم. عمیق نگاهم کرد. طوری که گفتم تا یاخته‌های گیراییم رو هم پیش رفته.
جدی گفت:
- کیارا حرف‌هایی که قراره بهت بزنم ممکنه واست غیرقابل باور باشه؛ اما ازت می‌خوام که خونسردی خودت رو حفظ کنی و به تک تک کلمات توجه کنی باشه؟
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و مشتاق نگاهش کردم.گلوش رو صاف کرد و گفت:
- بهتره از همین اتاق شروع کنم. همون‌طور که گفتم عایق حفاظتی که در این اتاق هست چون سدی عمل می‌کنه تا هر کسی وارد این اتاق نشه؛ مگر افرادی که از نظر جسمی و روحی قدرت بالایی داشته باشن.
سکوت کرد و دوباره به من خیره شد.گویا می‌خواست بفهمه من لپ کلام رو گرفتم یا نه‌. برای همین هم اخم‌هام رو توی هم کشیدم و روی میز خم شدم و گفتم:
- می‌خوای بگی که من از قدرت بدنی و روحی بالایی برخوردار هستم؟
- درسته، قدرتی بالا و فرا انسانی.
متعجب و حیرت‌زده با دهانی باز نگاهش کردم که ادامه داد:
- وقتی می‌گم نیروی فرا انسانی، یعنی تو یک انسان معمولی نیستی و یا شاید هم... .
دوباره حرفش رو نیمه تموم گذاشت که بی‌قرار گفتم:
- من چی؟
دو دل نگاهم کرد، اما وقتی اشتیاق و انتظار نگاهم رو دید گفت:
- تو انسان نباشی.
دوبار پشت سرهم پلک زدم حرف‌هاش رو واسه‌ی خودم مرور کردم. تازه متوجه شدم منظورش چیه.
شوک عصبی بهم وارد شد که به خنده وادارم کرد و در نهایت خندم به قهقهه تبدیل شد.
بین خنده‌هام گفتم:
- وای آراز. این‌ها چیه که می‌گی؟ من انسان نیستم؟! بس کن بابا.
و دوباره خنده، خنده‌هایی عصبی آراز؛ اما کوتاه نیومد و گفت:
- ولی من کاملاً جدی گفتم کیارا. خنده‌ام قطع شد و خشمگین شدم از شنیدن حرف‌هایی که برام افسانه‌ای بیش نبود.
غریدم:
- پس لابد یک خوناشام‌ هستم که در عصر خواب و خیال پرسه می‌زنم، آره؟
سکوتش ترسی به دلم راه داد. این یعنی باحرف‌هام موافقه؟
نمی‌دونستم سکوتش رو مبنی بر چه چیزی بذارم برای همین هم گفتم:
- چیه؟ ساکت شدی آراز خان.
خشک و سرد درحالی که پنجه‌هاش رو توی هم گره زده بود و روی میز گذاشته بود گفت:
- چون خودت حقیقت رو به زبون آوردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
برای لحظه‌ای خون به مغزم نرسید و نفس در سینه‌ام حبس شد. با ضرب بلند شدم که صندلی افتاد زمین و از برخوردش با زمین صدای بدی ایجاد شد و صداش توی اتاقک اکو شد.
با دادی که کشیدم راه تنفسم باز شد:
- این پرت و پلاها چیه که میگی؟
توقع داری حرف‌هات رو باور کنم آراز شایان؟
اون هم متقابلاً از جا بلند شد و دست‌هاش رو محکم روی میز کوبید و داد زد:
- نه؛ اما توقع دارم ناپدید شدن پدر و خانم هانس رو باور کنی. نکنه خیال می‌کنی اون‌ها هم یک نقشه‌ است؟
حرف‌هاش رو خیلی متوجه نمی‌شدم، آخه محو چشم‌هاش شده بودم. مردمک چشم‌هاش به باریک‌ترین حالت خودشون رسیده بودن و به یک خط تبدیل شده بودن.
این نگاه چه‌قدر برام آشنا بود. یک جایی این نگاه مرموز و بسی هولناک رو دیده بودم، ولی کجا؟
کمی که به مغزم فشار آوردم، تازه متوجه شدم و یادم اومد. آره اون مردهای وحشی هم همین نگاه رو داشتن. درست همون‌هایی که توی رویای بیداریم دیده بودم و یقین داشتم که ناپدیدشدن پدرم و مامان هانس به اونا برمی‌گرده.
چشم‌هام رو محکم روی هم بستم و سپس بازشون کردم. آراز به حالت قبلیش برگشته بود و چشم‌هاش، اون تیله‌های خاکستری‌ دیگه طوفانی و وهم‌آور نبودن و ترسی رو بهم تزریق نمی‌کردن.
آراز روی صندلی‌اش نشست و گفت:
- بشین، حرف‌هام هنوز تموم نشده.
بدون این‌که خودم بخوام، روی صندلی کناری‌ افتادم و به میز خیره شدم.
لب زدم:
- چه بلایی سرشون اومده؟
- فعلاً اون‌ها جاشون امنه و خطری تهدیدشون نمی‌کنه.
- از کجا این‌قدر مطمئن حرف می‌زنی؟
- حریف قصدش از ربودن لاوان و خانم هانس مرگ اون‌ها نیست. بلکه قصد اون‌ها رسیدن به برگ برنده‌هاست؛ یعنی تو و بقیه، تا این بازی کثیف رو به آخر برسونه.
اخمی کردم.
- منظورت از بقیه کیا هستن؟
- اوگان و اناگ و بنیتا.
- چرا؟
نگران نگاهم کرد. می‌دونستم الآن رنگ‌ام پریده و حالم زاره. چون واقعاً افت فشار داشتم و سرگیجه امونم رو بریده بود که آراز گفت:
- به نظرم واسه امروز کافیه. باقیش بمونه واسه بعد.
لجوجانه اصرار کردم:
- نه، می‌خوام بدونم تا آخرش رو، هرچند هنوز هم کمی شک به حرف‌هات دارم.
نفس‌اش رو آه مانند بیرون داد و پنجه‌ای به داخل موهاش کشید و گفت:
- باشه هرجور مایلی. تو‌، بنیتا و اوگان و برادرش یک دورگه هستین. یعنی نیمی از وجودتون انسانه و نیمی دیگه خون‌آشام‌. این امر باعث شده شماها در عالم بشریت خاص و ناب باشید. طوری که اوگان حس بویایی عالی داشته باشه و اناگ حس شنوایی خارق‌‌ العاده و بنیتا با چشم‌های نافذی که داره می‌تونه افراد رو جذب خودش کنه. علاوه بر این دید بینایی‌اش هم غیر معمولیه و می‌تونه ریزترین نقطه رو خیلی شفاف ببینه.
پس بگو چرا یک‌دفعه با دیدنش ماتم زد و نمی‌تونستم چشم ازش بردارم! الحق که این ویژگی بهش می‌خورد.
از فکر کردن درموردش خارج شدم و گفتم:
- منظورت از دورگه بودن چیه؟
ممکنه برگرده به ماهیت پدر و مادرمون؟
با ترس و لرز این سوال رو از‌ش پرسیدم و دعا دعا می‌کردم که جوابم منفی باشه؛ اما زهی خیال باطل.
- درسته دختر. پدرت، کیارا یک انسان نبوده. اون خون‌آشامی بود که برخلاف قانون طبیعت عاشق یک آدمیزاد می‌شه و همین موجب می‌شه که تو دورگه باشی. هرچند که من در این مورد خطای پدرت رو بارها گوشزد کردم؛ ولی اون دل داده بود و صاحب دلش رو طلب می‌کرد و وقتی که تو سه سالت بود، ارشدها مادرت رو به قتل رسوندن.
گوش‌هام سوت کشید و صداش نامفهوم شد گفتم:
- چی؟ چی گفتی؟
- گفتم که مادرت رو کشتن، چون به این باور داشتن که ازدواج انسان و ومپایر اشتباه محض هست. بعد قتل مادرت لاوان تو رو از همه مخفی کرد تا مبادا دست اون‌ها به تو برسه.
بغض‌ داشت خفه‌ام می‌کرد و گلوم درد می‌کرد و مدام خشک می‌شد.
قطره اشکی از چشم چپم چکید و ناباور گفتم:
- مادر من رو کشتن؟
ناباور بهش چشم دوخته بودم. حس کردم که آراز جا خورد، پرسید:
- مگه لاوان بهت نگفته بود؟ متاسفم فکر کردم لااقل این موضوع رو دیگه بهت گفته باشه.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و گفتم:
- بهم گفتن مادرم سر زایمان من مرده. اون هیچ‌وقت درمورده قتل حرفی نزده بود.
آراز طوری که با خودش داره حرف می‌زنه غر زد:
- آخه مرد حسابی نگه داشتی همه چیز رو من بگم؟
با نفرت گفتم:
- ارشدها کیا هستن؟
- کیارا دخترم.
با بغض داد زدم:
- ارشدها کیا هستن؟ قاتل مادرم کیه؟
- خیلی خب، دختر آروم باش، همه چیز رو بهت می‌گم ولی داستانش خیلی طولانیه، می‌تونی؟
بدون این‌که نگاهش کنم، چون مرده‌ای متحرک لب زدم:
- می‌شنوم.
آهی کشید و گفت:
- می‌خوام برات از کسانی بگم که آدم‌ها ازشون تو افسانه و خیال یاد می‌کنن، درحالی که همه‌شون به خاطره یک واقعیت تبعید شدن و از یادها فراموش.
خیلی وقت‌ها پیش، شاید باید بگم چندین قرن پیش انسان‌ها و ومپایرها روی زمین درکنار هم زندگی می‌کردن. بی‌ا‌ین‌که آسیبی به‌ من‌ وارد کنن؛ اما همیشه هستن افرادی که بخوان آرامش رو از بین ببرن. در این بین مردی از تبار ومپایرها دل می‌ده به دختری آدمیزاد همه چیز خوب پیش رفت تا این‌که دختره به مرد انسان‌نما خیانت می‌کنه و اون مرد به این باور می‌رسه که چیزی به اسم عشق در گروی انسان‌ها نیست و ‌همشون خیانتکار هستن. برای همین هم شروع کرد به انتقام و رفتاری رو انجام داد که با حیوانات بیمار انجام می‌دادن. یعنی زنده زنده تیکه پاره کردن‌شون و نوشیدن خون اون‌ها. همین باعث می‌شه این دو گروه از هم فاصله بگیرن؛ چون اون مرد متاسفانه شده بود الگویی برای چندین نفر و به مراتب انسان‌های کشته شده که پس از مرگشون زنده‌ای می‌شدن از جنس خو‌ن آشام مرده. اون‌ها زنده می‌شدن؛ اما ویروسی که موجب عطش اون‌ها می‌شد عطش نوشیدن خون‌های هم نوع خودشون، برای همین هم ارشدها قانونی رو وضع کردن با نام قانون طبیعت و طبق این قانون ومپایرها همه کوچ کردن به سرزمینی در زیر زمین.
محل اقامت ومپایرها این‌طور شد که تنها انسان‌ها روی زمین اقامت کردن، البته به جز چند نفر ومپایر که در این بین با انسان‌ها جفتگیری کردن و چندین دورگه رو به دنیا آوردن.
مادر بنیتا و پدر دوقلوها و لاوان. چشم‌هام رو روی هم بستم و اون ادامه داد:
- متاسفانه ماه پشت ابر پنهون نمی‌مونه و ارشدها متوجه این موضوع می‌شن و مادرت و و دوقلوها و پدر بنیتا رو می‌کشن و در عوض ومپایرهای خودشون رو به چنگ میارن که متاسفانه قبل این‌که ومپایرها به دست ارشدها برسن تیم حریف اون‌ها رو ربوده. به شرط به دست آوردن شما که چراش رو خودمون هم موندیم. بدنم به لرزه دراومده بود. لب‌های آراز تکون می‌خوردن؛ اما من چیزی نمی‌شنیدم نا نداشتم بگم بسه، دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.
از جام بلند شدم که سیاهی من رو در برگرفت و سیاهی محض.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
با حس سنگینی نگاهی چشم‌هام رو باز کردم که یک جفت چشم روبه‌رو ظاهر شد.
هینی از ترس کشیدم که خودش رو کنار داد، راژان بود به تاج تخت تکیه زدم و راژان رو از نظر گذروندم.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
پوزخندی زد و جواب داد:
- منتظر بودم تا به هوش بیای، شاهتوت.
کلمه‌ی آخرش رو با لحنی مرموز گفت.
آب دهنم رو قورت دادم و خواستم از تخت پایین بیام که بازوم رو چنگ زد و مانع‌ام شد.
متعجب بهش چشم دوختم که کنارم روی تخت نشسته بود، غرید:
- از دیشب بی‌خودی بالاسرت منتظر نبودم که الان نشنیده بخوای بری.
سرش رو خم کرد و گفت:
- یه ناگفته‌هایی هست که خودم شخصاً باید به عرضت برسونم.
با صدایی لرزون گفتم:
- چی؟
دوباره یک پوزخند مرموز دیگه جوابم شد.
از روی تخت بلند شد و فاصله گرفت.
چند قدمی راه رفت و گفت:
- مطمئناً آراز بهت نگفته، برای همین هم خیلی مشتاق هستم که اولین نفری باشم که اینو بهت میگه، شاهتوتم.
خندید. یک خنده‌ی وهم آور. چشم‌هاش برقی زدن و زبون روی لب‌هاش کشید و گفت:
- لابد می‌دونی که ما چی هستیم؟ نه؟
آب دهنم رو دوباره و دوباره صدادار قورت دادم.
تشنه‌ام بود؛ اما درحال حاضر سکوت بهترین کار بود، چون الآن از چشم‌هاش فقط بدجنسی می‌بارید.
خودش جواب خودش رو داد:
- معلومه که می‌دونی‌، یک ساعت الکی که توی زیر زمین نبودین.
قدمی سمتم اومد که ملافه‌ی روی تخت و چنگ زدم گفت:
- این هم می‌دونی که ومپایرها عاشق خونن؟ خون‌های گرم و داغ آدمیزادها؟
از حرفی که بی‌پروا و با گستاخی تمام گفته بود به سکسکه افتادم. تازه متوجه موقعیت شدم. یعنی تمامی افراد این عمارت به خصوص من ومپایر هستیم؟!
وحشت تمام وجودم رو بلعید. با بغض و چشم‌هایی پر گفتم:
- برو بیرون.
خندید.
- نه شاهتوت، هنوز زوده، نمی‌خوای درمورد خود جدیدت بدونی؟
چشم‌هام رو بستم و داد زدم:
- برو بیرون.
به سمتم خیز برداشت و گفت:
- عاشق ترس نگاهتون هستم. آره باید بترسین، به زودی دیگه این چشم‌ها جایی رو نمیبینه. می‌دونی زمانش کیه؟ دیر نیست، خیلی زود.
جیک‌ام از ترس درنیومد؛ اما قیافه‌ام توهم رفت ادامه داد:
- وقتی که آراز بفهمه اشتباه کرده، بفهمه که تو به هیچ دردی نمی‌خوری و ومپایر بودن پدرت دلیل بر دورگه بودن تو نیست، آخ امان از اون روز لحظه شماری می‌کنم واسه‌اش. خودم به خدمت شما می‌رسم.
با چشم‌هایی گرد نگاهش می‌کردم، بدنم می‌لرزید و قلبم بندری می‌زد واسه خودش. نیشخندی زد و دور شد.
نفس حبس شدم رو آزاد کردم و فوری نشستم.
گفت:
- به سن بلوغ که برسی بدنت شروع می‌کنه به تغییرات‌. تغییراتی که باعث می‌شه یه عضو جدید از بدنت آشکار بشه، این رو واسه شما آدم‌های حقیر نمی‌گم. ومپایرها توانایی‌های خیلی بالایی دارن؛ اما به خاطره شما مجبور شدن مخفی بمونن. بگذریم، داشتم می‌گفتم، اون عضو می‌دونی چیه؟ معلومه که نه آخه تو خنگ‌تر از اون چیزی هستی که فکرش رو می‌کنم.
از حرف‌هاش عصبی شدم؛ ولی فقط تونستم حرص بخورم چون کی جرئت داشت در برابر این وحشی حرفی بزنه؟
قدمی عقب رفت. با پوزخندی مرموز که رو لب‌هاش بود نگاهم کرد. باز می‌خواد چی‌‌کار کنه؟
به یک‌باره به جلو خم شد و از دو طرف پهلوهاش قسمتی آرنج مانند بیرون اومد و سپس صاف شد. درست مثال دستی که طرف داخل بدن خم کرده باشی و آرنج‌ات خارج بدنت باشه و بعد با صاف کردن دست‌هات تمام دست به نمایش داده بشه. اون بال داشت، بال‌هایی که حکم دست‌های مخفیش رو داشتن.
سر هر بال شش استخون انگشت مانند بود که پوستی نازک در برگرفته بود. انگشت‌هایی دراز و باریک.
نفس نفس می‌زدم ولی کو اکسیژنی برای بلعیدن؟ چشم از راژان برنمی‌داشتم مردمک تیله‌هاش خطی شده بودن و دندون‌های نیشش بزرگتر از حد معمول بود. طوری که از لبای بسته‌اش هم بیرون زده بود. احساس خفگی داشتم و حتماً که رنگ‌ام به کبودی می‌رفت؛ اما اون نه تنها اعتنا نکرد بلکه سمتم حمله ور شد و بهم شوک وارد شد، جیغ زدم و تونستم خیز بردارم به عقب؛ اما اون بی‌رحمانه سمتم اومد و فشاری به گردنم وارد کرد که روی تخت افتادم. چشم‌هام دوباره پر شده بود.
رنگ راژان سرخ بود و وحشت آور شده بود.
در همین بین بال‌هاش رو سمتم آورد که شروع کردم به تقلا کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
من از اون بال‌ها می‌ترسیدم. هنوز درک این‌که خودم چی هستم، برام سخت بود که راژان نامردانه خوی اصلی‌اش رو نشون‌ام داد؛ اما انگار اون از ترس و ضعف من لذت می‌برد.
جیغ‌هام گوش خراش شده بودن.
- کمک، ولم کن. کمک، یکی بیاد کمک.
هق هق‌ام مانع از حرف زدن می‌شد که در با ضرب باز شد و محکم به دیوار اصابت کرد و بلافاصله صدای داد آراز اومد:
- داری چی‌کار می‌کنی راژان؟
راژان بلند شد و این‌بار به جای خم شدن کمرش رو صاف کرد که آنی بال‌هاش گم شدن و راژان همون راژان قبلی شد.
اون یک حیوون انسان‌نما بود. به خاطر اشک‌هام تار می‌دیدم و یک‌دفعه صدای خونسرد راژان ناقوس شد:
- چیه؟ بالاخره که باید می‌فهمید.
صدای رادمان بلند شد، داد زد:
- برو بیرون بعد درموردش با هم حرف می‌زنیم.
از دادش شونه‌هام بالا پرید و لباس‌اش رو چنگ زدم.
صدای پوزخند راژان اومد.
چون جوجه‌ای می‌لرزیدم. برام مهم نبود رادمان هم یکیه مثل راژان. برام فقط آرامشی مهم بود که عجیب از این مرد دریافت می‌کردم. فقط صداها رو می‌شنیدم.
آراز گفت:
- بهتره که ماهم بریم. رادمان وقتی که آروم شد بیاین پایین.
رادمان چیزی نگفت. صدای بسته شدن در اتاق اومد که رادمان من ر‌و کمی از خودش فاصله داد. اشک‌هام رو که صورتم رو خیس کرده بودن پاک کرد.
گفت:
- بهتری؟
که در جواب‌ فقط سرم رو به نشانه تایید تکون دادم.
لبخندی مهربون زد و گفت:
- درک می‌کنم عزیزم، می‌دونم الآن پیش خودت چی فکر می‌کنی؛ ولی این رو هم بدون که تو چه بخوای چه نخوای وارد این مهلکه شدی و اجباراً باید تا تهش بری. راهی طولانی و پر فراز و نشیب.
درمورد راژان هم بهتره که عادت کنی تا بوده همین بوده عصبی و گند اخلاق، لجباز و سرتق؛ ولی این رو یادت باشه من همیشه هوای تو رو دارم.
نگاهش کردم. مهربونی از چشم‌هاش هویدا بود. از حرف‌هاش آرامشی به وجودم تزریق شد که ناخداگاه لبخندی زدم و زمزمه‌ وار گفتم:
- ممنون.
چشم‌هاش رو روی هم بست و جوابم رو با لبخند داد و گفت:
- اگه بهتری بریم پایین منتظرن.
آشفته شدم. گویا رادمان متوجه ترسم شد که گفت:
- من هستم کیارا.
نفسی عمیق کشیدم و بلند شدم. با هم از اتاق خارج شدیم و از پله‌ها سرازیر شدیم. به سالن که رسیدیم بچه‌ها رو دیدم همگی دورهم جمع بودن به جزء راژان که البته چه بهتر، پسره‌ی روان پریش.
از همین الآن باید فاصله‌ی خودم رو باهاش حفظ کنم. معلوم نیست چه خطراتی داشته باشه.
روی مبلی نشستم و رادمان کنار آراز روی مبل تک نفره‌ای نشست.
چشم‌های همه روی من بود که گفتم:
- من خوبم نگران نباشین.
بنیتا پوفی کشید ‌و گفت:
- والا با اون جیغی که تو کشیدی گفتم حالا حالاها باید میت جابه جا کنیم.
ساغر پوزخندی زد و گفت:
- عزیزم قراره اتفاقات بدتری هم بیوفته، کیارا مجبوره که خوب باشه.
پشت چشمی واسش نازک کردم.
آراز با اخم و جدیت گفت:
- کافیه، ما الآنش هم خیلی دیر کردیم. پس باید هرچه سریع‌تر عملیات رو شروع کنیم. اوگان سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و خیره به سقف گفت:
- هوف بالاخره انتظار تموم شد. خدایا شکرت.
آراز نگاهش رو از اوگان گرفت و رو به رادمان گفت:
- برو به راژان بگو بیاد. باید در حضور همگی نکاتی رو یادآور بشم.
رادمان سرش رو به تایید تکون داد و بلند شد و از جمع جدا شد. چندی بعد همراه با راژان که خونسرد بود بهمون ملحق شدن. حرص‌ام گرفت از بی‌تفاوتیش انگار نه انگار داشت سکتم می‌داد، پسره‌ی، پسره‌ی... . هوف، بیخیال ارزش‌ نداره.
آراز نفسی تازه کرد و گفت:
- شاید چیزهایی که می‌گم رو همتون بدونید؛ اما می‌خوام دوباره مرور بشه تا درصد خطاهاتون کمتر بشه. همون‌طور که گفته بودم والدین بچه‌ها در اسارت تیم حریفه و ما علاوه بر پیدا کردن اون‌ها بایستی از شما هم مراقبت کنیم. چون هدف تیم مقابل اینه که با طعمه قرار دادن اسرا شما رو به دام بندازن. امروز آ‌خرین روزی هست که می‌تونید با آسودگی تمام سر روی بالشت بذارید، چون از فردا اولین قدم سمت هدف رو برمی‌داریم.
سایان پرسید:
- یعنی فردا راه میوفتیم؟
آراز:
- آره، فردا همگیتون از کشور خارج می‌شین. خودم بلیط‌ها رو گرفتم.
اناگ: تو قرار نیست بیای؟
آراز جواب داد:
- نه، باید کسی باشه که از عمارت مراقبت کنه.
- مقصد کجاست؟
به جای آراز رادمان جواب داد:
- آمریکا، شهر ترموند.
تا به حال اسمش به گوش‌ام نخورده بود و غریبه بود. بیخیال شونه بالا انداختم و گفتم:
- من کمی سرم درد می‌کنه. اگه حرف دیگه‌ای نیست می‌خوام قدم بزنم.
آراز جواب داد:
- مشکلی نیست. فقط از عمارت خارج نشی.
هه بفرما زندانی نبودیم که به حمدلله این هم شدیم.
سری به نشانه تایید تکون دادم و از جا بلند شدم. خواستم برم که باقی دخترها البته به جز ساغر دنبال‌ام اومدن.
از این همراهی خوشحال شدم. با هم به حیاط رفتیم و من از منظره‌ی سرسبز روبه‌روم لذت بردم.
زیر سایه‌ی چند درختی که کنار هم بودن نشستیم. به تنه‌ی درخت تکیه زدم و دخترها هم کنارم نشستن.
بنیتا مشتاق گفت:
- این‌قدر حرف از ماموریت شد که نشد بیشتر با هم آشنا بشیم.
سایان لبخندی زد و گفت:
- آره حق با تو هست، من هم از این وضعیت خسته شدم.
کمی مضطرب بودم و برای آروم شدن‌ بایستی حرف می‌زدم‌.
رو به بنیتا گفتم:
- تو چطوری سر از این‌جا درآوردی؟ از اول هم می‌دونستی ماهیتت چیه؟
ماهور که دست به سینه تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود و روی هم انداخته بود.
پوزخندی زد و گفت:
- این؟ مارو کشت تا باورش بشه.
بنیتا:
- خب به من حق بدین. پونزده سال مثل آدم‌های عادی زندگی ‌کنی، بعد یک‌دفعه متوجه بشی از پشت کمرت یک چیزهایی داره درمیاد. توقع نداشتی که آروم و خونسرد برخورد کنم؟
متعجب پرسیدم:
- می‌خوای بگی که الان بال داری؟
- یه جو‌رهایی، آخه کامل رشد نکرده. نمی‌تونم پرواز کنم فقط درحد یه پرش بزرگ؛ ولی اون دوقلوها اوگان و اناگ اون لامصبا می‌تونن.
هینی کشیدم و با یادآوری بال‌های راژان گفتم:
- اما خیلی چندشه‌.
سایان خندید:
- بهشون عادت می‌کنی، ولی من که هنوز، آه هیچ تغییری نکردم.
ابروهای همشون از حیرت بالا پرید.
سایان گفت:
_چه‌طور ممکنه؟
ماهور خودش رو سمت‌ام کشید و گفت:
- بعد بلوغ لااقل باید علائم‌اش رو داشته باشی.
یاد حرف‌های راژان افتادم. این‌که می‌گفت من دورگه نیستم. با مرور حرف‌هاش هم خوشحال شدم و هم ناراحت. یعنی ممکنه من دورگه نباشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
آهی کشیدم و فکرم رو به زبون آوردم:
- ممکنه من اونی نباشم که فکرش رو می‌کنید؟
ماهور: اگه این‌طور باشه تو الآن باید به کوهی از خاکستر تبدیل می‌شدی. زیر زمین رو که یادت نرفته؟
حق با اون بود به فکر فرو رفتم. پس چرا من اون عضلات چندش اضافی رو نداشتم؟بیخیال این افکار شدم و گفتم:
- بچه‌ها می‌شه درمورد خودتون بگید؟ این‌که وظیفه‌ی ما این‌جا چیه؟
سایان: من و ماهور و ساغر با رادمان و راژان وظیفه‌ی حفاظت از شما دورگه‌ها رو داریم و توی این راهی که در پیش داریم نیروهای درونی شما می‌تونه به ما کمک کنه. آخه قراره حریف رو شکست بدیم.
- نقش من این وسط چیه پس؟ نه توانایی پرواز کردن رو دارم و نه هیچ ویژگی خاصی.
نگاهی بینشون ردوبدل شد که بنیتا دست رو دستم گذاشت و با لبخندی گفت:
- شاید باید به زمان بسپریش. لبخندی کج که بی‌شباهت به پوزخند نبود زدم و آهی کشیدم. سرم رو به تنه‌ی درخت تکیه دادم. آخر این راه چی می‌شه؟
بعد شام هرکسی وارد اتاق خودش شد و من هم تو همون اتاقی که قبلاً بودم. هرچند هنوز هم ترس داشتم که مبادا سروکله‌ی راژان پیدا بشه، واسه همین هم در رو قفل کردم و روی تخت‌ام دراز کشیدم. تا نیمه‌های شب به ارشدها و مرگ مادرم فکر می‌کردم. یک نوع حس نفرت بهشون داشتم؛ اما باز با فکر به بابا کمی نظرم درمورد ومپایرها عوض می‌شد.
همه‌شون خوی وحشی‌گری نداشتن. درست مثل باباجونم.
آه، پس بگو چرا بابا توی نامه‌اش برام اون حرف‌ها رو زد. لابد خیال می‌کرده اگه من بفهمم اون یک ومپایر خوناشامه، خودم رو کنار می‌کشم. هه خنده داره من محاله بیخیال پدری بشم که هم برام مادر بود و هم پدر. چه بسا حکم رفیق رو هم برام داشت.
به پهلو چرخیدم و کم کم خواب من رو احاطه کرد. صبح همه تو تکاپو بودن و من در این بین همراه با رادمان به خونه‌مون رفتم تا لباس و وسایل ضروری‌ام رو بردارم. به گفته‌ی آراز معلوم نیست کی این بازی مسخره تموم بشه و من بایستی در تمام این مدت داخل اون عمارت و به همراه بچه‌ها باشم. به زبون دیگه حالا حالاها قرار نیست به خونه‌ی خودمون بیام.
با برداشتن وسایل‌هام و چپوندن‌شون داخل یک چمدون با رادمان به عمارت برگشتیم.
نزدیک‌های ظهر بود که آراز سفارشات لازم رو به ما کرد و ما هم ازش خداحافظی کردیم.
اون‌قدر کارها زود پیش رفت که وقتی به خودم اومدم داخل هواپیما کنار ماهور لب پنجره نشسته بودم.
ماهور هندزفری به گوش داشت و چشم بسته و دست به سینه به پشتی صندلی‌اش تکیه داده بود؛ اما من از پنجره‌ی هواپیما منظره‌ها رو تماشا می‌کردم که رفته رفته کوچیک و کوچیک‌تر می‌شدن.
طوری که نم نمک زیر ابرها ناپدید شدن.
مدتی بعد هواپیما اعلام فرود کرد و ما هم حاضر شدیم.
بعد تحویل وسایل به هتلی رفتیم تا اون‌روز رو اون‌جا باشیم و فردا به ترموند بریم. در تمام این مدت همه‌اش به فکر بابا و مامان هانس بودم و اتفاقاتی که قرار بود رخ بده. آقایون توی یک اتاق مستقر شدن و خانوم‌ها توی یک اتاق و این فکر رادمان بود که گفت:
- بهتره دسته جمعی باشیم، چون احتیاط شرط عقله و هر آن ممکنه حریف در کمین‌مون باشه.
اون‌قدر خسته و کوفته بودیم که تا وقت شام خواب بودیم.
با سر و صداهای عجیبی از خواب پریدم؛ ‌ولی گویا لمس شده بودم که نمی‌تونستم ریزترین حرکتی انجام بدم. اتاق تاریک بود و از پشت در بسته سروصدا میومد‌.
دهان باز کردم تا حرفی بزنم ولی جز صداهایی نا مفهوم از حنجره‌ام چیزی بیرون نیومد.
در اتاق به یک‌باره باز شد کسی به داخل اومد و به خاطره تاریکی اتاق نمی‌تونستم چهره‌اش رو تشخیص بدم؛ اما از هیکل‌اش حدس زدم رادمان باشه.
دوباره سعی کردم صدام رو بیرون بدم که باز هم تنها تونستم بگم:
- اووم، اوووم.
کش‌دار می‌گفتم تا شاید متوجه من بشه؛ اما وقتی دیدم در سکوت داره توی اتاق می‌چرخه و در نهایت روبه‌روی من ایستاد، حدس زدم راژان باشه.
ترس برم داشت. پس دخترا کجان؟ انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و من رو نشونه برد‌. به یک‌باره سمتم خیز برداشت که جیغی کشیدم و نیم خیز شدم.
یک طرف صورت‌ام سوخت. چشم باز کردم که دیدم همه بچه‌ها دورم جمع شدن و رادمان کنارم روی تخت نشسته و نگران به من زل زده.
تمام تنم خیس ع×ر×ق بود. رادمان لیوان آبی واسه‌ام ریخت و کمک‌ام کرد چند جرعه بنوشم.
گفت:
- کابوس دیدی، آروم باش عزیزم.
حالم که جا اومد زیرچشمی به راژان نگاه کردم. بی‌تفاوت داشت من رو نگاه می‌کرد. عجب کابوسی بود که فرقی نه چندان زیاد با بیداریم نداشت.
دست بردم روی پیشونی‌ام و عرقم رو با پشت آستین خشک کردم.
رادمان لیوان آب رو به اناگ و سایان داد و نزدیک‌تر اومد.
- الآن بهتری کیارا جون؟
سرم رو به تایید تکون دادم؛ ولی در واقع حال‌ام خوش نبود و هنوز لرز داشتم.
یک جورایی حس‌ام بهم می‌گفت اون تنها یک کابوس نبوده و درواقع می‌خواسته پیامی رو بهت برسونه.
نگاهم رو سرسری بین بچه‌ها چرخوندم و به تاج تخت تکیه زدم و گفتم:
- من خوبم بچه‌ها.
و رو به رادمان کردم و گفتم:
- باز هم ممنونم ازت. اگه تو نبودی حالاحالاها بایستی دست و پا می‌زدم تو اون کابوس.
مهربون گفت:
- حتماً به خاطره فشارهای عصبی که بهت وارد شده این کابوس رو دیدی، دیگه نگران نباش. ما همه کنار هم هستیم.
راژان: د من می‌گم این بچه بازی نیست؛ اما آراز تاکید داشت که حتماً باید این رو هم با خودمون بیاریم.
رادمان: اینی که می‌گی اسم داره و اسمش هم کیاراست، گفتم بدونی. بهتره تو هم به این باور برسی که حق با آراز بوده و کیارا الآن عضوی از این خانواده‌ است.
راژان پوزخند پر تمسخری زد و از اتاق خارج شد. اصلاً برام مهم نبود. تنها به حمایتی که رادمان کرد فکر می‌کردم. عجیب این کارش به دلم نشست. حس کردم می‌تونم بهش تکیه کنم، درست مثل بابا.
اوگان: حالا که حالت خوبه بهتره بریم پایین و یه غذای مفصل بزنیم.
همگی موافقت کردن و به حیاط هتل که در تاریکی شب با انواع و اقسام نورافشان تزیین شده بود و نمای جالب و دل‌نشینی ایفا می‌کرد، رفتیم. چندین سرویس میز و صندلی داشت که ما پشت میزی نشستیم که از قبل راژان اون‌جا نشسته بود.
هرکسی واسه‌ی خودش سفارشی داد و کمی بعد هرکس مشغول خوردن شد. تو تمام مدت سنگینی نگاهی آزارم می‌داد یک لحظه سربلند کردم که اون شخص رو غافل‌گیر کنم؛ اما در کمال تعجب چشم تو چشم ساغر شدم.
وا این چرا همچین نگاه می‌کنه؟ انگاری ارث ننه باباش رو هاپولی کردم.
محلی به نفرت و غیض آشکار نگاه‌اش ندادم و دوباره مشغول شام‌ام شدم.
بین شام رادمان گلوش و صاف کرد و گفت:
- ما فردا راه میوفتیم ازتون می‌خوام خوب به حرف‌هام گوش کنید. ما علاوه بر این‌که باید از شما محافظت کنیم، بایستی حواسمون هم به تهدیدهای تیم حریف هم باشه. پس ازتون می‌خوام خودتون هم با ما همراهی کنید.
بنیتا: حالا این ترموندی که می‌گین چه جور جایی هست؟
راژان بدون این‌که نگاهش رو از ظرف غذاش سوق بده بالا گفت:
- صبر داشته باش خودت می‌بینی.
بنیتا پنچر گفت:
- آخه کنجکاو شده بودم.
دیگه بحثی بینمون رد و بدل نشد و دوباره مشغول شام شدیم؛ اما من به کل اشتهام رو از دست داده بودم. برای همین هم از پشت میز بلند شدم و تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم.
نمی‌دونم ‌‌چه‌قدر گذشت که حس کردم کسی کنارم هست.‌
سر چرخوندم که اوگان رو کنارم دیدم. سرش پایین بود و به سنگ‌ریزه ها ضربه می‌زد.
در همون حال گفت:
- چه حسی داری؟
- درمورده؟
- همین دورگه بودن.
ابروهام و دادم بالا و خیره به‌روبه‌رو گفتم:
- آهان، به نظرت چه حسی دارم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
به جای جواب‌ گفت:
- می‌دونی من وقتی فهمیدم یک دورگه‌ام حالم از پدرم به هم می‌خورد و ازش نفرت داشتم. چون اگه اون نبود هم من و هم اناگ مثل آدمیزادها زندگی می‌کردیم. درکمال آسایش و راحتی؛ ولی، آهی کشید و سکوت کرد که گفتم:
- الآن چی هنوز هم نفرت داری؟
- هه اگه داشتم به نظرت این‌جا بودم؟
شونه بالا انداختم و اون دوباره گفت:
- یک روز که اومده بودم خونه دیدم اناگ حالش بده و داره درد می‌کشه و خبری هم از اهالی خونه نبود. این بی‌خبری یک هفته طول کشید و نه پدری اومد و نه مادری. هرچی هم باهاشون تماس می‌گرفتم بی فایده بود. اناگ هم اصرار داشت که به بیمارستان نره و این‌طور شد که کم کم حال خودم هم خراب شد.
یادمه هفده ساله بودیم، گفتم بفرما اناگ نه خودش رفت بیمارستان مارو هم اسیر بیماری واگیر دارش کرد. پهلوهام درد داشت و روزی نبود سرگیجه و حالت تهوع نداشته باشم. تا این‌که راژان اومد سراغ ما رو برد به عمارت.
‌وقتی آراز حقیقت رو گفت، هه چه‌قدر من و اناگ کولی بازی درآوردیم و خودمون رو به درو دیوار می‌زدیم که نه شماها دارین دروغ می‌گین؛ اما، اما وقتی بال‌ها پوست‌ام رو شکافتن و من برای اولین بار چنین چیزی رو دیدم تسلیم شدم.
بماند که چه‌قدر واسه اون موضوع درد کشیدم و به مدت دو سه روز بیهوش بودیم. وقتی هم که بهوش اومدیم ناچار حقیقت غیرقابل درک رو قبول کردیم.
- می‌خوای بگی شماها نزدیک دو سه ساله تو اون عمارت هستین؟
- اوهوم، اگه بهت بگم آراز حتی نذاشت ما یک بار هم از اون عمارت خارج بشیم دروغ نگفتم. حس یه زندانی رو داشتم که محکوم به حبس بود.
دست روی شونش گذاشتم و نرم فشردم و گفتم:
- برای من هم سخت هست؛ ولی چاره چیه؟ مجبوریم واسه ‌جون عزیزهامون، مجبوریم که پا تو این راه بذاریم.
خیره نگاهم کرد و لبخند محوی زد. راه رفته رو برگشتیم و با گفتن شب بخیر به اتاق‌‌ها رفتیم.
ماهور طبق معمول هندزفری زده بود و سایان و بنیتا مشغول گپ و گفت بودن و ساغر‌ هم سرش تو گوشی‌اش بود.
سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم با این‌که بعد از ظهری خوابیده بودیم؛ ولی هنوز هم خسته بودم و خمیازه‌ها دهنم رو خسته کرده بودن. چشم‌هام کم کم گرم شد و دوباره به دنیای بی‌خبری کوچ کردم، خوابی پر از تهی.
متعجب به ماشین روبه‌روم چشم دوختم یک جورهایی شبیه ماشین‌های ون ایرانی بود؛ اما شیک‌تر و بزرگ‌تر.
اوگان سوتی زد و یک پس کله نثار ماهور بیچاره کرد و گفت:
- نگفته بودی قراره سوار این هلو بشیم.
ماهور حرصی لگدی به ساق پای اوگان زد و غر زد:
- مرض داری؟‌ رادمان و راژان این رو صبحی آوردن. من ‌چه می‌دونستم.
رادمان تک خندی زد و گفت:
- به جای کلکل سوار شین تا همین جا هم دیر کردیم.
رادمان سمت شاگرد نشست و راژان هم راننده شد.
ساغر روی صندلی پشت اون‌ها نشست، پشت سر ساغر اناگ و سایان بودن. چشم‌هام گرد شدن از دیدن‌شون روبه‌روی اناگ هم ماهور و بنیتا نشسته بود. تو ردیف آخر هم اوگان بود که از بیکاری با گوشی ور می‌رفت.
زیادی از ساغر خوشم نمیومد که کنارش بشینم. واسه همین رفتم کنار اوگان که ردیفش سه تایی بود جای گرفتم.
راژان آینه‌ی جلوی ماشین رو تنظیم کرد و طلبکار گفت:
- همگی هستین؟
اناگ: آره داداش برو.
چند دقیقه‌ای تو راه بودیم که حوصله‌ام حسابی سر رفت. نیم نگاهی به اوگان کردم که هم‌چنان سرش توی گوشی بود. نزدیک شدم که متعجب سربالا آورد و من رو نگاه کرد.
لبخندی ژکوند تحویل‌ دادم و گفتم:
- می‌گم بین اناگ و سایان خبراییه؟
و با چشم و ابرو بهشون اشاره کردم.
اوگان عادی نگاه کرد و دوباره به صفحه‌ی گوشی زل زد و گفت:
- نامزدن.
دو بار پلک زدم، عجب.
دیگه حرفی نزدم. شاید حدوداً نیم ساعتی گذشت که بی‌طاقت شدم. صدام رو بردم بالا و گفتم:
- رادمان، ماشین موزیکی چیزی نداره پخش کنی؟ بابا حوصله‌مون پوکید.
رادمان چرخید عقب و به قیافه‌هامون که حالت زاری داشت نگاه کرد.
یک‌دفعه پقی زد زیر خنده و گفت:
- شرمنده اون‌قدر مشغول نقشه راه بودم که حواس‌ام از شماها پرت شد.
راژان از تو آینه نگام کردو به طعنه گفت:
- بچه جون مگه می‌خوایم بریم شمال؟
عوض من اوگان جواب داد:
- خو مگه دروغ می‌گه؟
هنوز که نرسیدیم بابا بذار خوش باشیم.
بعد با دست‌هاش ضربه‌ای به بازوی ماهور زد که تو عالم خودش بود و گفت:
- این درخت گمونم آهنگ‌های باحالی داشته باشه.
ماهور که تازه اومده بود تو باغ با چشم‌های گرد شده‌ای گفت:
- من درخت‌ام؟
سایان غر زد:
- بابا کلک‌هاتون رو بذارید واسه بعد.
ماهور رد کن اون گوشی رو دیگه.
ماهور نگاه چپ چپ نثار اوگان کرد و گوشیش رو به رادمان داد که چندی بعد ماشین از صدای موزیک ترکید و جو ماشین شاد شد. ناکس عجب موزیک‌هایی داشت.
برای ناهار توی یکی از رستوران‌های بین راهی توقف کردیم و بعد از رفع گرسنگی دوباره راه افتادیم. به خاطره سنگینی غذا و تکون‌های ریز ماشین که برام حکم گهواره رو داشت نم نمک چشم‌هام گرم شد و دوباره خوابیدم.
با حس تکون خوردن چشم باز کردم که دیدم اوگانه که داره بیدارم می‌کنه. خوابالو گفتم:
- چی شده؟
- پاشو رسیدیم خوش خواب.
وحشت‌زده به اطراف نگاه کردم حال همگی پریشون بود. آب دهنم رو قورت دادم هوا رو به تاریکی بود و آسمون نزدیک غروب.
- چرا این‌قدر شهر سوت و کوره؟
رادمان آهسته گفت:
- از این‌جا به بعد باید پیاده بریم. چون هر آن ممکنه با سر و صدای ماشین متوجه ما بشن.
ساغر گفت:
- چه‌قدر خوفناکه این‌جا.
راژان خسته و بی‌حال گفت:
- پیاده شین.
همه آهسته از ماشین بیرون اومدیم. حتی از صدای نفس کشیدن هم می‌ترسیدم.
آب دهنم رو قورت دادم و به رادمان نگاه کردم. چشم‌هاش رو به معنی آروم باش بست که لبخندی بی‌جون زدم.
خوبه که حواسش به ‌من‌ هست.
راژان کمر شلوارش رو دستی کشید و سمت رادمان رفت و گفت:
- بهتره هرچه زودتر‌ یه جایی و پیدا کنیم تا شب نشده.
متعجب قدمی جلو گذاشتم و پرسیدم:
- مگه شب چه اتفاقی ممکنه بیوفته؟
راژان پوزخندی زد و گفت:
- پرته بشر.
اما رادمان با حوصله جواب داد:
- با تاریکی هوا خون‌آشامای مرده بیدار میشن علاوه بر اون‌ سربازهای ومپایر هم وحشی‌تر می‌شن و فعالیت بدنی‌شون بالا میره.
خوف برم داشت که رادمان رو به همه گفت:
- تا می‌تونید سریع؛ اما بی‌صدا حرکت کنید. بایستی تا قبل از تاریکی هوا یک پناهگاه پیدا کنیم.
بعد جلو جلو راه افتاد و ماهم پشت سرش حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین