. . .

در دست اقدام رمان کوچک‌های بزرگ، بزرگ‌های کوچک| ملینا نامور

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان :کوچک های بزرگ بزرگ های کوچک


نویسنده: ملینا نامور


ژانر:تراژدی، اجتماعی، عاشقانه

ناظر: @رها:)

خلاصه:جولیا دختری اهل آمریکا که بعد از ازدواج اولش متوجه این می‌شود که نمی‌تواند بچه دار شود. او سعی در حل کردن این مشکل دارد تا این‌که همسرش ترکش می‌کند و جولیا مجبور می‌شود وارد زندگی تازه‌ای شود که در این زندگی... .
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
131
پسندها
605
امتیازها
153
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #3
«جولیا»
در میان گفت و گو من و مادرم، زن دایی با چهره ای پر از حسرت نگاهمان می‌کرد.
می‌دانم او هم دلش بچه‌ای می‌خواست
تا میان خانه همهمه ایجاد کند. جیغ بزند و بازی کند. می‌دانم شاید گاهی رو مخ باشد
اما همین برای او عالی بود. دنیا چه جالب بود. خداوند به کسانی که لیاقت بچه‌دار شدن را نداشتند بچه داده بود و به کسانی که شاید لیاقت داشته باشند هیچ بچه‌ای نداده بود. گاهی افرادی تعداد زیادی بچه دارند و گاهی بعضی افرادی هیچ بچه‌ای نداشته اند راست بود می‌گفتند سرنوشت است.نمی‌دانم کنون که خود من کودک بودم چیزی درباره دنیای پر زرق و برق ادما نمی‌دانستم، دنیای پر زرق و برقی که گاهی انقدر پر نور و زرقو برقی بود که مردم نمی‌توانستند سیاهی های در آن را ببینند
و توجه ای به انها نمی‌کردند. اما الان یک زن سی و دو ساله بودم. که با شرایط خوبی بزرگ شده بود ولی… انگار هنوز کسی رو برای زندگی پیدا نکرده بودم. من‌ دو بار ازدواج ناموفق داشتم که در تمام اونها هیچ‌وقت بچه دار نشدم. در همسر اولم ریچارد خیلی علاقه به کودک داشت منم همین طور بودم تصمیم گرفتیم بچه دار شویم اما خیلی منتظر ماندیم روزها شد هفته ها، هفته ها شد ماه ها، ماه ها شد سال ها، پیش پزشک متخصصی رفتم اما باز هم جوابی نگرفتم حتی میلیاردها پول خرج کردم اما بازم جوابی نداد ریچارد نتوانست تحمل کند و تصمیم گرفت از من جدا شود. بعد از آن افسردگی گرفتم ولی بازم سعی کردم به تلاشم ادامه دهم پنج سال بعد با همسر بعدیم آنتونی اشنا شدم بعد چند وقت به هم علاقه مند شدیم و باهم ازدواج کردیم.
بعد از دو سال زندگی با آنتونی فهمیدم دروغ گویی بیش نبوده. آنتونی خیلی سال پیش
ازدواج کرده بوده و دختری هم داشته که انها را ول کرده و پی خوش گذرونی را گرفته بعد از فهمیدن این راز دیگر علاقه ای به او نداشتم و به این پی بردم که هیچ‌وقت پدر خوبی نمی‌شود. بعد از آن سعی کردم به زندگی روتین تنهایی خودم برگردم. همه اعضای خانواده ام در اتش سوزی مُردند و من تنها ماندم بعدم که با این مشکلات رو به رو شدم تصمیم گرفتم مربی یوگا شوم از اسپانیا به امریکا رفتم و اونجا کارم رو شروع کردم همیشه عاشق یوگا بودم‌ و بلاخره تصمیمم رو گرفتم. شاگردانم بیشتر جوان بودن و کار کردن باهاشون راحت تر بود.
یکی از شاگردانم دختری با موهای قرمز اتشین بود که اسکاتلندی بود.
 

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
131
پسندها
605
امتیازها
153
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #4
موهای قرمزش آن‌قدر زیبا بود که به نظر من می‌توانست یک مدل زیبا باشد؛ البته صورت‌اش هم زیبا بود.
- هی! آروم باش، آروم.
- وای جولیا!
البته بین این همه شاگرد خوب، یک صاحب خانه‌ی جذاب هم داشتم؛ ولی خب من از آن‌جایی که توی عمارت پدرم زندگی می‌کنم این خانه را اجاره کردم و یگ جورهایی به کلاس تبدیلش کردم تا راحت بتوانم کارم را انجام بدم. صاحب خانه‌ام یک زن پیر بود که از قضا تنها مشکلش پول بود. آره! اون یک پول‌پرست بود و خب هر زمانی که مشکلی پیدا می‌کرد می‌آمد پیش من و مجانی گریه می‌کرد. الآن‌هم داشت سر این‌که پدرشوهرش برایش چیزی نخریده، گریه می‌کرد.
- واقعا برام جالبه که سر همچین چیزی گریه می‌کنید!
- خدایا! چرا گریه نداره من کلی پول دادم براش. یک ساعت و یک پیراهن خریدم و اون… اون… حتی ای وای… اون یک چیز کوچیک‌هم برام نخرید. من منتظر بودم پولم رو پس بده!
- خب می‌دونی؟ نمی‌دونم؛ واقعا نمی‌دونم.
بلند شدم و به‌سمت صندلی رفتم. روی صندلی نشستم و یک مقدار آب خوردم. من امروز با لیدیا کلاس دارم.
- باشه. نمی‌خوای پول اجاره را بدی؟
-اوه! خدایا! باشه، باشه.
- من منتظرم!
با حالتی پوکر بلند شدم؛ ایستادم و به اتاقم رفتم. کمی پول درآوردم و به او دادم.
- این‌هم پول اجاره. حالا برو.
- اوه! می‌دونی که باید بیشتر بدی؟
- چی! شوخیه؟ برای چی؟
- چون تو داری توی خونه من کلاس برگزار می‌کنی و این‌هم یک پول جدا می‌خواد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
131
پسندها
605
امتیازها
153
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #5
- وای خدای من.
دوباره کمی پول بهش دادم. بلند شد و رفت بیرون. این زن یه بلای الهی که امیدوارم سر کسی نیاد. با خوردن زنگ در اعصبانی سمتش رفتم و باز کردم ولی با دیدن لیدیا لبم به خنده باز شد. مادربزرگش دستش و داد تو دستم و رفت. لیدیا تنها کسی بود که ازش مراقبت هم می‌کردم.
- سلام پرنسس.
- سلام جولی.
با صدای ارومی خندیدم و موهای قرمز اسکاتلندیش رو پشت گوشش دادم.
- می‌خوای حالا چیکار کنیم.
بدون هیچ ربطی به سوالم یهو گفت:
- باز داشتی با صاحب خونت بحث می‌کردی؟ یا داشت گریه می‌کرد برات؟
- خب اره! تو از کجا می‌دونی لیدیا؟
- خودت دیروز بهم گفتی این زن رو اعصابه. می‌دونی منم مثل تو ادم بزرگ‌ها رو درک نمی‌کنم برای چی باید برای یه مقدار پولی که به پدرشوهرش داده گریه بکنه؟ اونم اونی که یکی از پولدارترین زن های اطرافه.
- اوه! خب لیدیا منم درک نمی‌کنم و خب به نظرم تو فقط پنج سالته و عادیه که درکشون نکنی. این دختر حتی عجیب‌تر از اون زن هم بود.
- لیدیا می‌خوای باهم نقاشی بکشیم بعد بریم یوگا؟
- باشه.
چند تا مداد شمعی و برگه آوردم گذاشتم جلوش و گفتم هرچی می‌خواد بکشه بعدم بلند شدم و به آشپزخونه رفتم باید یه قهوه برای خودم می‌ریختم.
 

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
131
پسندها
605
امتیازها
153
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #6
بعد از ریختن قهوه اومدم کنارش و نشستم برگه‌اش رو گرفتم و نگاه کردم.
- اوه چه قشنگ هست، اینا چی هستن؟
- اون مامانم و بابامه.
- او چه قشنگ هستن مادر و پدرت. ولی اون چیه؟
- قبر، اونم چندتا روحه و اون یکی عزرائیله.
با خشم، ناراحتی و حتی تعجب بهش خیره شدم.
- چی؟ لیدیا! اینا چیه؟
- قشنگ نشده؟
- کی اینا رو بهت یاد داده؟
- خودم، وقتی مامان و بابا مردن مامان بزرگ گفت که روح اونا رفته پیش خدا ولی دختر خاله بهم گفت که عزرائیل اونارو گرفته.
- چی نه! اون... اون فقط... به نظرم ولش کن.
- جولیا!
- بله.
-می‌گم تو هم مامان و بابات مردن؟
- خب... بله.
- بچت چی؟
خشک زده به این بچه نگاه کردم ای خدا.
- من بچه‌ای ندارم لیدیا!
- اما اون زن بهم گفت تو یه دختر داری.
- کدوم زن؟
- همونی که اومده بود تا خونمون رو تمیز بکنه.
- قشنگم من هیچ دختری ندارم.
- هیچ‌وقت دوست نداری بچه داشته باشی؟
- نه خیلی خیلی دوست دارم اشتباه نکن.
- پس چرا نداری!
- عزیزم می‌خوای باهم بریم بیرون.
- نه!
بعدم بلند شد و با قان قان رفت سمت میز. این دختر بدجوری رو مغزم راه میرفت.
- لیدیا، مادر بزرگت اومده.
- واقعا.
- خب اره دیگه!
- اما خب اون همیشه دیر میاد.
- نمی‌دونم این دفعه زود اومده.
- باشه پس خداحافظ جولی.
- خداحافظ عزیزم.
درو بستم و تکیه دادم به در. اون دختر در عین عجیبی یه کم هم ناراحت به نظر می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
131
پسندها
605
امتیازها
153
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #7
***
قهوه‌ام رو نوشیدم و چند تا حرکت دیگه برای ارامشم زدم. یوگا بهم ارامش خیلی واقعی و خوبی میداد. در زده شد. به سمتش رفتم تا در رو باز کنم.
وقتی در و باز کردم با لیدیای گریان مواجه شدم ترسیده دستش رو گرفتم و گفتم:
- چیشده لیدیای عزیزم؟
با دست‌هاش صورتش رو پوشوند و با حالت گریان گفت:
- جولیا... مامان‌بزرگ میگه ازم خسته شده. میگه می‌خواد من و بده به یه خانواده و به خاطرش پول بگیره.
عصبانی بلند شدم و گفتم:
- یعنی چی؟ مگه مسخره بازیه؟ خودم درستش می‌کنم لیدیا.
تلفن رو برداشتم به مادر بزرگش زنگ زدم و با جیغ گفتم:
- یعنی چی؟ مگه مسخره بازیه؟ درکتون نمی‌کنم؟ می‌خواید لیدیا رو مثل یه اشغال بندازید دور؟ مگه نوتون نیست؟ دلتون میاد به خاطر این دختر پول بگیرید؟ چجوری... چجوری... به خاطر پول؟ شما تو پول غرق هستید! حتی وقت ندارید به لیدیا برسید. باورم نمی‌شه خانم! واقعا باورم نمی‌شه.
بعد هم بدون صحبت کردنش تلفن رو قطع کردم. عصبی به لیدیا نگاه کردم هنوز هم داشت گریه می‌کرد. توجیه خوبی برای کار مادربزرگش نداشتم و بنابراین سکوت رو ترجیح دادم. اشک‌هاش رو پاک کرد و دامن لباسش رو روی پاهاش انداخت.
- لیدیا! اصلا ناراحت نشو باشه، حتی شده باشه خودم به فرزند خوندگی می‌گیرمت ولی نمی‌زارم مادربزرگت اذیتت کنه.
با بغض نگاهم کرد و گفت:
- جولیا، من خیلی دوست دارم اما... اما... مامان بزرگ رو من خیلی خیلی دوستش دارم.
خندیدم و روم رو اونور کردم. خواستم چیزی بگم اما باز ساکت شدم، چرا این دختر انقدر باید ساده باشه؟
روی مبل نشستم و توی خودم جمع شدم. خسته بودم از این وضعیت مسخره مطمئنا همه می‌دونیم اگه یه بچه شاد نباشه و شور و شوق رو تو خونه نیاره یه آدم بزرگ هم نمی‌تونه شاد باشه. خستگی انقدر داخل بدنم رفت و امد کرد که چشمام رو بستم و خوابیدم.
***
 

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
131
پسندها
605
امتیازها
153
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #8
با جیغ های لیدیا ترسیده بلند شدم ولی با دیدن مادربزرگش ناراحت گفتم:
- خانم شما چجوری وارد خونه‌ی من شدید؟
خندید و بلند داد زد.
- اینجا دیگه خونه‌ی منه تو هم بهتره تو کارهای من و نوه‌ام دخالت نکنی و گورت رو از خونم گم کنی!
بعد مکث کرد و گفت:
- صاحب خونت بهم فروختش!
با بغض و ناراحتی به این زن... چیزی زیر لب گفتم و به سمت چمدون رفتم تکلیفم رو روشن می‌کردم. لباسام رو جمع کردم و کراپ آستین بلند و با شلوار لی‌ام پوشیدم.
به سمت لیدیا رفتم تا باهاش صحبت کنم که سمتم اومد و هولم داد به سمت در، خندید و گفت:
- به این دختره نزدیک نمیشی!
با گریه گفتم:
- مگه نوه‌ات نیست؟
چشم غره‌ای بهم رفت و همین که کلمات رو گفت من رو از خونه انداخت بیرون.
- به تو مربوط نیست جولیا!
چمدون رو برداشتم و با بغض به سمت صاحب اون خونه لعنتی رفتم.
در زدم و همین که درو باز کرد سرش داد زدم.
- تو چجوری اون خونه رو فروختی؟ مگه من ادم نیستم؟ تازه دو برابر پول اجاره رو ازم می‌گرفتی! ع×و×ض×ی.
با عصبانیت چمدون رو برداشتم. توی خیابون شبیه بی‌خانمان‌ها بودم.
پیش خودم گفتم مگه نیستم هستم دیگه الان خودم نمی‌دونم کجا باید شب رو بخوابم. گوشی رو برداشتم و به آنا یکی از دوست‌هام زنگ زدم.
- الو آنا خوبی؟
خندید و گفت:
- سلام جولی بولی خوبی؟ من خوبم چیشده؟
با حالت خجالتی خندیدم و گفتم:
- منم خوبم... راستش... به یه مشکلی برخورد کردم.
با ناراحتی گفت:
- بگو جولی کمکت می‌کنم.
باز خندیدم و گفتم:
- راستش صاحب خونه‌ام، خونه‌ام رو فروخته و... .
خندید و با حالت عجیبی گفت:
- اوه، مشکلت این بود این که چیزی نیست بلند شو و بیا خونه‌ی من.
ازش تشکر کردم و گفتم که حتما تا یه چند روز دیگه از خونش میرم اما خب اونقدر هم باهم راحت بودیم چون من همیشه خونش می‌موندم.
 
آخرین ویرایش:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
131
پسندها
605
امتیازها
153
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #9
آنا دختر خون‌گرم با موهای رنگ شده‌ی بلوند و فِر که البته انرژی خیلی خیلی زیادش مقداری روی مغز ادم بود اما من واقعا این دختر رو دوست داشتم.
- خوبی؟ بیا یه مقدار نوشیدنی بخور.
لبخند خجالت زده‌ای روی لبم اومد و بعد گفتم:
- واقعا نمی‌دونم چجوری جُبران کنم انا تو
واقعا دختر عالی هستی و من خیلی خوشحالم که یه دوست خوب مثل تو دارم.
- اوه! تو کم کم من رو هم داخل خونه‌ی خودم داری معذب می‌کنی! بسته می‌دونی از تعارف بدم میاد؛ حالا این رو فاکتور می‌گیرم که تا حالا انقدر تعریف از خودم رو یک جا نشنیده بودم.
باز لبخند نصفه و نیمه‌ای زدم و گفتم:
- به نظرت با اون مادربزرگ هالک و یزید؛ لیدیا چیکار کنم؟
انا خندید و با صدای بلند گفت:
- اوه! یزید؟ و هالک؟
خندیدم و گفتم:
- دقیقا یزید و هالک.
- اوه خدای من تو خیلی خوبی جولیا، یزید کی بود؟ و اینکه یه سوال دیگه، تو دیگه نمی‌خوای ازدواج کنی؟
توی بهت رفتم از جدی شدن یهویی بحث، با خجالت گفتم:
- هی من که یه تابلو نگرفتم تو دستم بگم من برای ازدواج سومم اماده‌ام! بعد از دوبار ازدواج فهمیدم نه می‌تونم واقعا عاشق بشم نه می‌تونم... بچه دار بشم.
گونه‌های آنا قرمز شد و گفت:
- ولی نمی‌تونی منکر این بشی که تو عاشق ریچارد بودی؟
دوباره غمگین شدم و گفتم:
- خب اره شاید اگه ریچارد رهام نکرده بود من الان این‌قدر تنها نبودم.
انا ناراحت بهم خیره شد و گفت:
- اون خیلی ضربه بزرگی بهت زد.
خنده‌ تلخی کردم و جواب دادم.
- حق داشت اون یه بچه می‌خواست اما من... نمی‌تونستم، باورت نمیشه اما بعد از چند سال جدایی فهمیدم که ازدواج کرده و الان هم یه پسر داره.
انا یخ کرد و با بهت گفت:
- من درکت نمی‌کنم اگه من به جات بودم اون رو مقصر می‌دونستم در هر حال تو زنش بودی باید بهت ایمان پیدا می‌کرد و به علاوه کمکتم می‌کرد؛ آنتونی چی؟
- اوه! اون... اصلا حرفش رو نزن یه دروغ گوی ع×و×ض×ی بود.
سکوت سنگینی همه‌جا رو فرا گرفت. تو این بین حواسم رو به مبل‌های زرد خونش و فرش‌های سبزش دادم. اون برعکس خونه‌ی من، خونش پر از شادی بود اون لعنتی واقعا شاد بود. خودم این سکوت رو شکستم و گفتم:
- چه راهی رو پیشنهاد میدی؟
- راجب چی؟ ازدواجت؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- آنا! از فکر اون بیا بیرون من دارم درباره لیدیا صحبت می‌کنم.
با عصبانیت گفت:
- به تو چه اصلا این دختر چه ربطی بهت داره ولی چون می‌دونم قراره بهم فحش بدی میگم که، مگه قرار نیست مادربزرگش اون رو بده پرورشگاه پس تو می‌تونی فرزند خوندگیش رو بگیری؛ ولی از این بحث بگذریم چه مادربزرگ بی رحمیه!
با چشمای خسته بهش خیره شدم و گفتم:
- خوبه که می‌دونستی قراره با فحش‌هام تِرورِت کنم و اینکه اره قراره اون رو بزاره پرورشگاه و البته فرزند گرفتن اونقدرها هم راحت نیست و مطمئا نه من این رو می‌خوام که اون رو به فرزند‌ خوندگی بگیرم نه اون و درباره جواب اخرت، اره منم موافقم اون بیرحمه.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
91
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
239
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین