«جولیا»
در میان گفت و گو من و مادرم، زن دایی با چهره ای پر از حسرت نگاهمان میکرد.
میدانم او هم دلش بچهای میخواست
تا میان خانه همهمه ایجاد کند. جیغ بزند و بازی کند. میدانم شاید گاهی رو مخ باشد
اما همین برای او عالی بود. دنیا چه جالب بود. خداوند به کسانی که لیاقت بچهدار شدن را نداشتند بچه داده بود و به کسانی که شاید لیاقت داشته باشند هیچ بچهای نداده بود. گاهی افرادی تعداد زیادی بچه دارند و گاهی بعضی افرادی هیچ بچهای نداشته اند راست بود میگفتند سرنوشت است.نمیدانم کنون که خود من کودک بودم چیزی درباره دنیای پر زرق و برق ادما نمیدانستم، دنیای پر زرق و برقی که گاهی انقدر پر نور و زرقو برقی بود که مردم نمیتوانستند سیاهی های در آن را ببینند
و توجه ای به انها نمیکردند. اما الان یک زن سی و دو ساله بودم. که با شرایط خوبی بزرگ شده بود ولی… انگار هنوز کسی رو برای زندگی پیدا نکرده بودم. من دو بار ازدواج ناموفق داشتم که در تمام اونها هیچوقت بچه دار نشدم. در همسر اولم ریچارد خیلی علاقه به کودک داشت منم همین طور بودم تصمیم گرفتیم بچه دار شویم اما خیلی منتظر ماندیم روزها شد هفته ها، هفته ها شد ماه ها، ماه ها شد سال ها، پیش پزشک متخصصی رفتم اما باز هم جوابی نگرفتم حتی میلیاردها پول خرج کردم اما بازم جوابی نداد ریچارد نتوانست تحمل کند و تصمیم گرفت از من جدا شود. بعد از آن افسردگی گرفتم ولی بازم سعی کردم به تلاشم ادامه دهم پنج سال بعد با همسر بعدیم آنتونی اشنا شدم بعد چند وقت به هم علاقه مند شدیم و باهم ازدواج کردیم.
بعد از دو سال زندگی با آنتونی فهمیدم دروغ گویی بیش نبوده. آنتونی خیلی سال پیش
ازدواج کرده بوده و دختری هم داشته که انها را ول کرده و پی خوش گذرونی را گرفته بعد از فهمیدن این راز دیگر علاقه ای به او نداشتم و به این پی بردم که هیچوقت پدر خوبی نمیشود. بعد از آن سعی کردم به زندگی روتین تنهایی خودم برگردم. همه اعضای خانواده ام در اتش سوزی مُردند و من تنها ماندم بعدم که با این مشکلات رو به رو شدم تصمیم گرفتم مربی یوگا شوم از اسپانیا به امریکا رفتم و اونجا کارم رو شروع کردم همیشه عاشق یوگا بودم و بلاخره تصمیمم رو گرفتم. شاگردانم بیشتر جوان بودن و کار کردن باهاشون راحت تر بود.
یکی از شاگردانم دختری با موهای قرمز اتشین بود که اسکاتلندی بود.