بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده: مهدیه(M.R)
تاریخ شروع: 1401/7/30
ساعت: 17:58
پارت 1
همانطور که چکمههای توی پایم را روی سرامیکهای آشپزخانه میکوباندم و به صدای تیک تیک ساعت گوش میدادم، منتظر حرکتی از جانب پدر بودم.
او مثل همیشه چنگال به دست گرفته بود و به بشقاب خالی و کثیفش نگاه میکرد.
مدام به مادر چشم غره میرفتم و ساعت روی دیدار را به او نشان میدادم و به میفهماندم که چند دقیقه بیشتر به زمان شکار نمانده و من هنوز نشستهام.
بالاخره پدر صلاح دانست و زنگولهی روی میز را تکان داد که قبل از آن که صدای زنگوله به پایان برسد، تیرکمانم را که کنار پایم گذاشته بودم را برداشته و با سرعت از جا برخاستم.
کولهام را برداشتم و همراه با کمانم، خواستم از آشپزخانه خارج شدم که صدای پدر مانعم شد.
- بادیگارد نمیخوای؟
حواب قاطعانهای دادم، گفتم:
- خیر، نیازی نیست.
از آشپزخانه خارج شده و چکمههایم را با خشوع روی کاشیها میکوبیدم و به گامهایم سرعت میبخشیدم.
خود را به اسب سفیدم رساندم. کمانم را روی دوشم انداختم و روی پد زیر زین شولک نشستم و افسارش را در دست گرفتم.
نگاهی به عظمت کاخ پدرم و تعداد بیشمار بادیگاردهایش انداختم. محل زندگی ما بسیار نزدیک جنگل بود و این نیز به خواستهی من بود. نگاهی به بادیگاردها که همهشان مات من بودند، انداختم و خیره به درختان جنگل که از دور نمایان بودند، افسار شولک را کشیدم و ضربهای به شکمش زدم.
شیههای سر داد و پاهایش را بالا برد و جیغ من بلند شد.
قهقهای سر دادم و شولک با سرعت شروع به دویدن کرد. از در باغ بزرگمان عبور کردیم و از کاخ بزرگمان دور شدیم.
سرم را خم کردم و افسار شولک را محکم گرفتم. در حالی که در هوای سرد پاییزی، باد تندی میوزید و موهای فرفری، حنایی رنگم را به بازی گرفته بود، از هوای سرد پاییزی لذت میبردم.
همانطور خیره به برگهای نارنجی رنگ درختان که با سرعت از کنارشان میگذشتیم، فریاد زدم.
- شاید تنها لذت دنیا ازدواج کردن نیست.
شاید میشه از چیزهای کوچک زندگی لذت برد!
شاید برای یک دختر آزادی بهتر باشه!
مانند یک دیوانه قهقه زدم و سرم را به یال شولک چسباندم.
شولک در وسط جنگل، میان چند درخت شکسته، میان چند سنگ بزرگ خاکستری رنگ، توقف کرد. درست جای همیگشی ایستاده بود! حتی شولک نیز قوانین من را یادش بود!
دستی روی سر شولک کشیدم و به پارچه حریری که از شاخهی درخت آویزانش کرده بودم، خیره شدم.
پایم را روی رکاب گذاشتم و کمان، کوله روی دوشهایم، پایین پریدم.
افسار شولک را رها کردم، گفتم:
- آفرین اسب وفادار من! قانون شکنی نکردی، تو من دوم نیستی، تو عکس من هستی.
کولهام را روی سنگ سخت و درشت گذاشتم.
روی نوک پاهایم ایستادم و کمی خودم را بالا کشیدم و شاخهی خیلی کوچک درخت را کندم.
شاخه کوچک درخت را توی دستم گرفتم و موهای فرفریام را بالای سرم جمع کردم و شاخه را در لای موهایم فرو کردم و شاخه مانع باز شدن موهای فرفریام شد.
آستین پیراهن مردانهام را بالا دادم و کمانم را در دست گرفتم.
لبخند مضحکی زدم، گفتم:
- آماده باشین، دل جنگل اومد.
کمانم را در دست گرفتم و نگاه متتبعام را به اطراف دوختم.
چشمهایم را ریز کردم و پایم را روی سنگ گذاشتم.
بالای سنگ ایستادم و دستم را به درخت تکیه دادم.
با دیدن پرندهای که میان درختان قرار داشت، زمزمه کردم:
- اولین طعمهی من، زودتر از آنی که فکر کنم، خودش رو رسوند.
شانههایم را خمیده کردم و مانند کرمی در پیله، در خود جمع شدم.
پیشانیام در رو به روی شاخه قرار داشت و کمی جا به جا شدنم مساوی بود با برخود چشمم با شاخهی درخت.
کمان را گرفتم و پرنده را نشانه گرفتم و کمان را کشیدم.
قصد زخمی کردنش را نداشتم، تنها میخواستم او را با خود به کاخ ببرم و آن را کنار پرندههای دیگرم، در زیر زمین بیندازم.
با خوردن تیر به بال پرنده، چهرهام را درهم کردم و سرم را خم کردم.