. . .

در دست اقدام رمان چکاو | مهدیه(M.R)

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
رمان:چکاو
ژانر:عاشقانه
خلاصه: داستان، زندگی سه خواهر، به نام چکاو، تمیس و جوانه. دخترهایی با سن کم؛ اما قد و قواره بزرگ‌. آن‌ها محکوم شده‌‌اند اطاعت کنند، سربه‌زیر باشند و لال! آن‌ها عروسک هستند عروسک خیمه‌ شب‌بازی. در آن‌ها احساسی به نام عشق وجود ندارد، بی‌احساس نام دارند. در آن‌ها مانعی وجود دارد به نام ترس! ترس از قوانین و فرهنگ! ترسی از جنس مرگ و شکنجه. ترس از سلطان‌علی مسیحا، پدری ریش سفید و مسن، زمانی از ایران پا به فرار گذاشته بود، رذل‌تر شده بود. چکاو بزرگ‌ترین دختر سلطان‌علی مسیحا، از خواهرهای کوچک‌تر خود جسور‌تر بود؛ اما زیبایی چندانی نداشت. او‌ مخالف قوانین و مقررات پدر و پدربزرگش بود، او بیشتر از پدرش عاشق وطنش ایران و آداب و رسومات ایرانی بود. او متفاوت بود، نه از نظر ظاهری بلکه روحیات او فرق داشت و... .


نویسنده: مهدیه(M.R)
 
آخرین ویرایش:

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #11
پارت 10

*****

روی مبل‌های سلطنتی، کنار پدر نشسته بودم و رقاص‌های در حال رقص را تماشا می‌کردیم.
در حالی که با اخم، به رقص مزخرفشان زل زده بودم، مدام پوف می‌کشیدم و دستم را زیر چانه‌ام می‌زدم.
گاهی اوقات هم به جوانه و شوهر زردش نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم و سرم را با تاسف تکان می‌دادم.
گاهی نیز پاشنه‌ی کفش‌هایم را به پایه‌ میز می‌کوبیدم که صدای معترض پدر بلند میشد.
اما دیگر حوصله‌ی این جشن را نداشتم و مدام خمیازه می‌کشیدم و خیلی ضایع برخورد می‌کردم. پلک‌هایم بسته میشد و از چهره‌ام خستگی می‌بارید. کمی صندلی را عقب کشیدم و نگاهی به جام شـ×ر×ا×ب انداختم و توت فرنگی از داخل بشقاب برداشتم، دم در گوش پدر گفتم:
- من باید برم سرویس بهداشتی.
پدر در حالی که شـ×ر×ا×ب می‌نوشید، محو رقص رقاص‌ها شده و فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد و‌ چیزی نگفت.
ابرویی بالا انداختم و از سر جایم برخاستم.
توت فرنگی را درون دهانم گذاشتم و گازی به توت فرنگی زدم و نصفش را نامحسوس به زیر میز پرتاب کردم.
خشنود، با لبخند ملیحی، از میان مهمان‌ها عبور کردم و به سمت طبقه‌ی دوم حرکت کردم.
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و با ندیدن کسی در اطراف، خودم را به سمت دیوار کشیدم و با بی‌رمقی بیست و چهار پله‌ پهنی که رو به رویم بود، نگاهی گذرا انداختم و لعنی به معمار این خانه فرستادم.
دستم را روی نرده گذاشتم و خود را به طبقه بالا رساندم.
با دیدن در اتاق جوانه، موهایم را از جلوی صورتم کنار زده و پوزخندی زدم.
خودش بود! اتاق خواهرم! نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم. با دیدن ساعت، لبخند مضحکی زدم و به طرف اتاقشان حرکت کردم.
دوست داشتم نقشه‌ام را علنی کنم؛ ولی آن راز سینه‌ام را می‌شکافت و من را وادار به سکوت می‌کرد.
دوست داشتم خواهرم خوشبخت‌ترین زن باشد، اما در سرنوشتش چنین نوشته نشده بود!
همین که دستم را روی دستگیره گذاشتم، صدای شکستن شیشه‌ای به گوش رسید.
دستم در هوا ثابت ماند و سرم به سمت بالکن مایل شد.
- ول کن مردک!
- نکنم؟
نفسم را آسوده خاطر بیرون فرستادم و دستم را
روی دیوار گذاشتم.
گمان کردم کسی من را در این وضعیت دیده است!
- داد بزنم؟
- بزن!
اخم‌هایم درهم فرو رفته و به پرده‌های حریر و سفیدی که باد به باز‌ی‌شان گرفته بود خیره شدم.
در بالکن شیشه‌‌ای و دارای پرده‌های بلند و حریری بود؛ اما دو نفری که پشت آن پرده‌ها جروبحث می‌کردند، دیده نمی‌شدند؛ ولی صدایشان به گوش می‌رسید.
به نظر می‌رسید یک زن و شوهر بودند یا دوست دختر و پسر!
از در اتاق فاصله گرفتم و کمی به در بالکن نزدیک شدم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #12
پارت 11
پشت پرده قرار گرفتم با دیدن صحنه‌ی رو به رویم، شوکی به من وارد شده، پاشنه‌ی کفشم کج شد. تعادلم را از دست دادم و محکم خود را به دیوار کوبیدم‌.
فکم به دیوار برخورد کرد و دندان‌هایم به‌هم برخورد کرد و لثه‌هایم درد گرفتند.
پره‌های بینی‌ام باز و بسته شده و به خاطر درد زیاد، دست‌هایم را مشت کردم و زیر لب فحشی به خود دادم.
- باید جوابت مثبت باشه.
- شده‌ خودم‌ رو‌ هم‌ می‌کشم.
- حتی شده مانع عزرائیل هم میشم.
- نمی‌تونی!
خم شده، این‌بار دستم را به دیوار تکیه دادم و سرم را از پشت دیوار بیرون بردم و به دختر و پسرِ جوانی که هم‌سن و‌ سال خویش بودند، خیره شدم.
پسر دختر را بین خود و نرده حبس کرده بود و داشت شکنجه‌اش می‌کرد.
دختر دستش را روی بازویش گذاشت و با کراهت گفت:
- بکش دستت رو، بکش!
اخطار داد، اما انگاری گوش پسر بدهکار نبود. قهقه‌ای سر داد و حریص‌تر از قبل گفت:
- نه، نمی‌کشم.
دختر فشاری به بازویش وارد کرد و نالید:
- از اذیت کردن من، هیچ سودی نمی‌بری! چرا مدام سر راهمی و اصرار داری برده‌ی تو و خانواده‌ات بشم؟ خودت که بهتر از هر کسی می‌دونی چه خانواده‌ای منفوری داری!
پسر انگار که با حرف‌های دخترک، دیوانه شده باشد، موهای سیاه دختر را دست گرفت و کشید که صدای فریاد دخترک بلند شد.
پسر با ساییدن دندان‌هایش به یکدیگر، غرید:
- دیوونه بشم می‌دونی چه عاقبتی در انتظارت هست؟ خاندان من، خانواده‌ی من، اسم و رسم من، نقطه ضعف منِ! خفه‌ات می‌کنم!
دست به سوی گلوی دخترک برده و گردن نحیفش را بین دست‌هایش اسیر کرد و قصد خفه کردنش را داشت.
دختر دست و پا زده و جلوی چشم‌های من، داشت به تدریج سرخ میشد و پوستش کبود میشد.
هینی کشیدم. با دیدن گلدان طلایی رنگی که کنارم قرار داشت، به گلدان چنگی زده و به خاطر سنگینی بیش از حدش، با کمی مکث از جا برداشتمش و وارد بالکن شده، از پشت گلدان را بر گردن پسر کوبیدم. گلدان به گردنش برخورد کرد و روی کاشی‌ها افتاد و به هزار تکه تبدیل شد.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #13
پارت 12
با صدای آخ پسر و صدای جیغ دختر، گوش‌هایم زنگ زدند.
هول شده، عقب رفتم و به خونی که از گردن پسر در حال جاری شدن بود، خیره شدم.
دست از گلوی دختر برداشت ‌و دست روی گردن خود گذاشت.
دختر با چشم‌های گشاد شده، به من خیره شد و دست روی دهان گذاشت.
پسر روی زمین افتاد و چشم‌هایش بسته و بیهوش شد.
نگاهم را به دختر دوختم و‌ لب زدم:
- خوبی؟
هینی کشیده و در حالی که به جسم پسر خیره شده بود، به نرده‌ها تکیه داد و‌ نالید:
- تو چی‌کار کردی؟ زدیش؟!
اخم کردم، گفتم:
- لازم دیدم، نجات تو اهمیت بیشتری از جون این پسر برام داشت.
دختر موهایش را پشت گوشش زد و خیره به جسم پسر نالید:
- بدبخت شدیم، باید فوراً فرار کنیم.
با پاهای لرزان، جسم پسر را دور زد و کنار من ایستاد، افزود:
- هم خودت رو و هم من رو توی مصیبت انداختی.
دستم را پشتش گذاشتم، با یقین گفتم:
- دختر جان نترس، کاری نمی‌تونه بکنه. دوست پسرتِ؟ اذیتت کرد؟
دستم را کنار زد و پریشان، نگاهی به پایین انداخت، نالید:
- نیست، دوست پسرم نیست. فقط یک خواستگار سمج هست. به نظرت می‌تونیم از این‌جا بپریم پایین؟
اخم کردم‌ و پرسیدم:
- چی؟ قصد خودکشی داری؟
کفش‌های پاشنه بلندش را از پا درآورد و گوشه‌ای پرت کرد.
مشوش دستی به صورتش کشید، گفت:
- نه! نه! اصلاً! باید بدون این‌که بفهمن، فرار کنم. این‌ها خانواده قدرتمند و با اصل و نسبی هستند. پدرش مافیاست، اگه بفهمه چه بلایی سر پسرش اومده، هم من و هم خانواده‌ام رو بدبخت می‌کنه، کاری می‌کنه پدرم چندین سال توی زندان بپوسه!
عصبی شدم و با اخم توپیدم:
- خواهش می‌کنم بس کن، این حرف‌هات اصلاً باور کردنی نیست!
دختر هر دو دستش را روی بازو‌هایم گذاشت و فشاری به بازوهایم وارد کرد، نالید:
- توهم نیست، حقیقتِ! خواهش می‌کنم درکم کن.
پشت سر دختر، صدایی از داخل به گوش رسید.
- جناب لوکاس؟ کجا هستین؟
همین که دختر این صدا را شنید، رنگ از رخسارش پرید و دست‌هایش شروع به لرزیدن کرد.
دست روی پیشانی‌اش گذاشت و مغموم دستی به صورتش کشید و از نرده به پایین خیره شد.
- بادیگاردش داره میاد، زود باش، باید فرار کنیم.
لب‌ باز کردم و گفتم:
- نیازی نیست فرار کنیم من این ماجرا رو... .
دست روی دهنم گذاشت و متلاطم غرید:
- هیس! می‌شنوه. نمی‌ذارم تو هم بدبخت بشی و به دام این اهریمن‌ها بیفتی.
با تمام قدرتی که داشت من را به طرف نرده کشید و قصد پایین انداختن من را داشت که سریع با دستم نرده را چسبیدم و دستش را از روی دهانم کنار زدم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #14
پارت 13
نفس‌نفس زدم و نالیدم:
- دختر داری چه غلطی می‌کنی؟!
چشم‌هایش از روی ترس، خیس از اشک شده، دستپاچه به در بالکن نگاهی انداخت و التماس کرد:
- ازت خواهش می‌کنم بیا فرار کنیم، نمی‌تونم بذارم تو به خاطر من توی دردسر بیفتی.
دوباره به ارتفاع نگاهی انداخت و در حالی که دانه‌های اشک روی صورتش سر می‌خوردند، نالید:
- ارتفاع زیاد نیست، فوقش پامون می‌شکنه. زود باش.
- جناب لوکاس؟
فشاری به بازویم وارو کرد، تذکر داد:
- خواهش می‌کنم، نذار بدبخت بشیم.
دست‌هایم را به نرده تکیه داده و به باغ بزرگی که رو‌به‌رویمان بود، نگاهی انداختم.
اشک‌هایش مظلومانه بود و هیچ کلکی در کارش نبود! تنها چیزی که باعث میشد برخلاف خواسته‌اش رفتار کنم این بود که نمی‌ترسیدم، هراسی نداشتم!
لب زدم:
- دستت رو بده!
دستم را به سمتش دراز کردم و منتظر ماندن دستش را داخل دستم بگذارد.
او نیز مکث نکرد و دستش را در دستم گذاشت.
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- آماده باش.
چشم‌هایش گرد شده، به طرف پایین هلش دادم که جیغ گوش‌خراشی کشید و به آن‌طرف نرده پرتاب شد که من را نیز با خودش کشید.
هر دو چهار دست و پا، روی خزان‌ها افتادیم و سرهایمان را پایین انداختیم.
صدای گرفته‌اش در گوشم پیچید:
- چطور جرئت کردی؟‌ نگفتی می‌میریم؟
دستش را رها کردم و دست روی گلویم گذاشتم.
- خودت خواستی، اصرار کردی که فرار کنیم. دل و جرئت داشته باش!
دستی به لباسم کشیدم و خزان‌ها را کنار زدم، برخاستم.
او نیز دستی به لباسش کشید و در حالی که پاهای بـر×ه×ن×ه‌اش را روی خزان‌ها می‌گذاشت، گفت:
- ترسیدم.
سرم را بلند کردم و به بالکن نگاهی انداختم، با دیدن بادیگاردی که در بالکن ایستاده بود، بازویش را گرفتم، کشیدم.
- بالای سرمون.
دمغ شد و در حالی که خودش را به سمت دیوار می‌کشید، لب زد:
- زندگی‌ام رو نجات دادی.
من را در آغوش کشید و دست‌هایش را پشت کمرم گذاشت.
حیران ماندم و بازویش را خلاص کردم. دست‌‌هایم در هوا خشک شده ماند و این عملش من را مبهوت کرد. او‌ تنها کسی نبود که جانش را نجات داده بودم؛ اما او تنها کسی بود که از من قدردانی کرده بود.
دست‌هایم را روی کمرش گذاشتم و به آرامی فشردمش.
لب زدم:
- کاری نکردم.
از من فاصله گرفته و دستی به صورتش کشید و خشنود گفت:
- اسمم هیلی هست، دختر جسور!
نگاهی به چشم‌هایش انداختم، گفتم:
- چکاو هستم.
لبخندی زد، گفت:
- باید برم؛ اما این لطفت تو رو فراموش نمی‌کنم.
دست‌هایم را در دست‌های سردش گرفت و به آرامی فشرد.
لب زد:
- خداحافظ.
- خداحافظ.
دست‌هایم را رها کرد و با پاهای بـر×ه×ن×ه، بدون این‌که نگاهی به جوانب بیندازد، راه در خروجی را در پیش گرفت.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #15
پارت 14

من نیز عقب گرد کردم و به سمت پارکینگ حرکت کردم.
با دیدن ماشین پدر میان ماشین‌ها، لبخندی خسته کننده زدم و به سمت ماشین حرکت کردم.
کنار ماشین ایستادم تا پدر و مادر خودشان را برسانند. دیگر مهمانی در حال تمام شدن بود و تمام زوج‌های خارجی، از عمارت خارج شده، با بادیگارد‌هایشان به سمت ماشین‌های لوکسشان حرکت می‌کردند.
تنها کسی که بادیگار نداشت، ما بودیم! شاید پدر با دیدن این وضعیت جدید، بادیگارد داشتن را نیز به لیست اضافه کرد.
با صدای خنده پدر، سر برگرداندم و از گوشه‌ی چشم نظاره‌گرشان شدم.
پدر و مادر همراه دو مرد مسن می‌آمدند و درباره‌ی موضوعی بحث می‌کردند.
پدر بر شانه مرد کوبیده و با بشاش گفت:
- حتماً لوک، تو مرد خوش شانسی هستی.
لوک سرش را تکان داده و با فخر گفت:
- به امید دیدار.
اخم کرده و سرم را برگرداندم.
پدر و مادر به سمت ماشین آمدند و با دیدن من، پدر غرید:
- چکاو؟ چرا باید تو یه کار احمقانه انجام بدی؟! وسط مهمونی کجا رفتی؟
از ماشین فاصله گرفتن و صاف ایستادم. لب زدم:
- اومدم هوایی تازه کنم. انتقادی داری بابا؟
پدر نگاهی از سر تا پایم انداخت و نگاه معناداری به سوی مادر انداخت و در ماشین را باز کرد.
- سوار بشید.
مادر در ماشین را باز کرد و با چشم، ابرو به من اشاره کرد تا بنشینم.
در ماشین را باز کرد و داخل ماشین نشستم.
پدر به محض نشستن مادر در ماشین، کراوتش را باز کرد و با عزم و‌ خوش‌خیالی گفت:
- هر چقدر سرمایه‌ات بیشتر باشه، شوکت و شکوهت نیز بیشتر.
فرمان را در دستش چرخاند و افزود:
- چکاو جان دخترم چشم‌هات رو باز کن و طرف مقابلت رو خوب بشناس!
لب زدم:
- منظورت چیه بابا؟
گفت:
- مهم نیت هست دخترم. می‌خوام این رو بهت بفهمونم که با مردی ازدواج کن که پولدار باشه، قدرت داشته باشه، عظمت داشته باشه.
سرم را به شیشه چسباندم و بی‌حوصله پرسیدم:
- غیرت و مردانگی نداشته باشه؟!
مادر این‌بار دخالت کرد، گفت:
- غیرت کرد به چه کارت میاد؟ مردانگی هم همه‌ی مردها دارن.
دست‌هایم را بغل کردم و طوری که به گوش پدر و مادر برسد، لب زدم:
- پسر کور باشه؛ اما پول داشته باشه. درسته؟
پوزخندی زدم و سعی کردم فکر خود را با حرف‌هایشان گلاویز نکنم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #16
پارت 15

*****
نگاهم را به پدر که با آسودگی داشت صبحانه می‌خورد، دوخته بودم و سعی می‌کردم متوجه رفتار غیرعادی من نشود.
در زیر میز سعی داشتم چکمه‌هایم را بپوشم تا همین که پدر زنگوله را به صدا درآورد، فرار کنم.
آن یکی چکمه را نیز پوشیدم و با دشواری دستم را از زیر میز بیرون کشیدم و با چشم‌غره مادر مواجه شدم.
مادر چنگال توی دستش را در بشقاب رها کرد و دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشت و با چشم ابرو اشاره کرد که درست بنشینم.
کمی صندلی را به میز نزدیک کردم و صاف نشستم. به گوجه و خیاری که توی بشقاب بود، خیره شدم.
مادر لبخند ملیحی روی لب نشاند و با لوندی از پدر پرسید:
- سلطان علی نمی‌خوای ماجرا رو برای چکاو تعریف کنی؟!
اسم من را که به زبان آورد، موهای تنم سیخ شدند و از گوشه‌ی چشم نگاهی به ساعت انداختم.
کم مانده بود! زمان در حال سپری شدن بود و من هنوز سر میز نشسته و داشتم صبحانه خوردن پدر را تماشا می‌کردم.
پدر چنگال و چاقوی توی دستش را روی میز رها کرد و با دستمال مخصوصش، فرهیخته‌وار دور لبش را تمیز کرد، گفت:
- منتظر سر رسیدن زمانش بودم خانم.
سرش را بالا گرفت و به نگاهی انداخت، طرز نشستنم را آنالیز کرد.
لب زد:
- خانم تو هم حق داری عجول باشی، هر چی نباشه چکاو دختر بزرگ ما هست و سن ازدواجش. اما فعلاً شانس با چکاو یار نبوده و تا اکنون هیچ خواستگاری نداشته. خواهرهای کوچکش ازدواج کردن و هر کدوم صاحب فرزندی هستن. این در شان خانواده ما نیست که دختر کوچک‌مون رو زودتر از بزرگ‌تر به خونه بخت بفرستیم؛ ولی متاسفانه کاریه که شده.
دست‌هایش را مشت مرد و روی میز گذاشت، افزود:
- چکاو اگر قد نخود یه ذره عقل داشتی، به جای خواهرت تمیس تو الان ملکه اون کاخ شده بودی؛ اما متاسفانه شبیه مادر بزرگ بدعنق و خنگت هستی. چوب خشک رو‌توی دستت گرفتی و اون موهای زرد و فرفری‌ات رو مثل دیوونه‌ها رها کردم و حتی شونه هم به سر نمی‌زنی. منظور تو رو از این کارها نمی‌فهمم. تو تا کی می‌خوای سوار اسب بشی و در دل جنگل بگردی و عمرت رو تلف بکنی دخترم؟ میشه یه جواب درست و حسابی تحویلم بدی تا بفهمم قرار چی‌کار کنم؟ هان!
مردمک‌های لرزانم را به میز دوختم و آب دهانم را قورت دادم. پس قصد نداشتن امروز خلاصم کنند تا به جنگل بروم؟ پس قصد داشتن بحث دلخواه خودشان را به میان بکشند و درباره‌اش صحبت کنند.
لب زدم:
- اووم! بابا میشه بعداً در این باره صبحت کنیم؟
پدر نوچی زیر لب گفت و پرسید:
- دیگه بعدنی وجود نداره چکاو، دیگه صبرم لبریز شده و از دست کارهای تو پیر شدم. برای امشب آماده باش دخترکم، قرار خواستگار بیاد. سعی کن ملوکانه و خانمانه رفتار کنی.
از روی صندلی برخاست و گفت:
- یادت نره گردنبند الماست رو هم به گردنت بندازی، چون دوست ندارم دختر مثل دست گلم، شبیه مستخدم‌هایم باشد.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #17
پارت 16

سر پایین انداختم و جوابی ندادم.
مادر از جا برخاست، گفت:
- البته سلطان علی، هر چی تو بگی. چکاو!
با تذکر مادر، از جا برخاستم و سرم را پایین انداختم.
پدر نگاهی به من و مادر انداخت، از آشپزخانه بیرون رفت.
به محض خروج پدر، سرم را سمت مادر برگرداندم و ملتمسانه نالیدم:
- مامان!
مادر سرش را تکان داد، گفت:
- چیه چکاو؟
به موهای سرم اشاره کردم، گفتم:
- پیر نشدم، هنوز جوونم. باید ازدواج کنم؟ نمیشه مدتی صبر کنین؟
مادر با اکراه گفت:
- برای چی صبر کنیم؟‌ اولین خواستگارت هست دختر، من و پدرت رو هم درک کن.
لب زدم:
- من نمی‌خوام با یک پسر خارجی ازدواج کنم.
مادر دستش را مشت کرد و روی میز کوبید، گفت:
- هیس! صدات رو ببر! منتظر نباش یه پسر ایرانی سوار بر اسب سفید بیاد و‌ تو رو بگیره.
جلوی مادر ایستادم، لب زدم:
- خواهش می‌کنم مامان، بابا رو منصرف کن!
مادر با دستش من را کنار زد و گفت:
- چکاو! بس کن! دیگه نشنوم در این باره حرفی بزنی.
مادر شماره مستخدم را گرفت و در حالی که گوشی در دستش بود، افزود:
- امروز حق رفتن به جنگل رو نداری، برو به پرنده‌ها سر بزن و بیا. باید برای امشب آماده باشی.
به موهای فرفری‌ام چنگ زدم، نالیدم:
- خدا لعنتتون نکنه!
مادر با دستش هلم داد و در حالی که با مستخدم صحبت می‌کرد، به بیرون اشاره کرد تا بروم و‌ مزاحم او و کارهایش نشوم.
لبم را گزیدم و با سستی از آشپزخانه بیرون آمدم.
نگاهی به عقربه‌های ساعت انداختم و کسل تیرکمانم را برداشتم، سالانه‌سالانه به طرف حیاط راه افتادم.
همین که وارد حیاط شدم، سر تمام بادیگارد‌ها سمت من چرخید و با دیدنم، سرشان را پایین انداختند و سلام دادند.
سری برایشان تکان دادم و با بغضی در گلو، به طرف زیر زمین راه افتادم.
می‌توانستم صدای شیهه‌ی شولک را در اصطبل بشنوم. او هم می‌دانست از زمان شکار گذشته و قرار نیست امروز شکار داشته باشیم.
ما عادت داشتیم هر روز به جنگل برویم و گشتی در جنگل بزنیم. آواز بخوانیم و با شولک وقت بگذرانیم؛ ولی این عادت‌ها و قانون‌هایم دیگر اثری نداشتند و کم‌کم در حال محو شدن، بودند.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #18
پارت 17
وارد زیر زمین شدم و بوی انباری را استشمام کردم.
با دیدن چکاوک روی قفس، لبخند دلنشینی زدم.
لامپ زیر زمین را روشن کردم. به محض روشن شدن لامپ، صدای جیک‌جیک، آواز و پرواز کردنشان را در سقف انباری شنیدم.
طوطی قرمز رنگم با دیدنم، سرش را به میله‌ی قفس سایید، گفت:
- چکاو!‌ چکاو! چکاو!
با بسامد اسمم را به زبانش آورده و بال‌هایش را تکان می‌داد.
چکاوک کوچکم پرواز کرده و روی دست من نشست. با عطوفت دستی به سرش کشیدم و روی صندلی چوبی‌ام نشستم، گفتم:
- پرنده‌های عزیز من!
چکاوک را به خودم فشردم که اعتراض کرده و پرواز کرد، از من دور شد.
قهقه‌ای سر دادم و با بشاش گفتم:
- اذیتت کردم چکاوکم؟ عذر می‌خوام قصد نداشتم پر زیبای تو رو بکنم.
با برخورد چیزی به پایم، سرم را پایین انداختم. با دیدن گربه‌ی چموشم، خم شدم، سرش را نوازش کردم، زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ شده بود چموش!
میومیویی کرد و سرش را به پایم مالید و چشم‌هایش را بست.
آهی سر دادم و به تنوع پرنده‌هایم نگاهی انداختم و نگاهم روی چند قفس خالی، ثابت ماند. پنچ پرنده‌ی دیگر مانده بود تا همه کلکسیونم کامل شود.
برای گیر آوردن آن پنج پرنده، باید جنگل را زیر و رو می‌کردم؛ اما فعلاً نتوانسته بودم، پیدایشان کنم.
- چکاو خانم؟
با صدای یکی از کارگرها، سرم را بالا گرفتم و به او که روی پله‌ها ایستاده و داشت تماشایم می‌کرد، گفتم:
- بله؟
بادیگارد سرش به زیر انداخت و گفت:
- عذر می‌خوام مزاحمتون شدم، خواستم به اطلاعتون برسونم که دامپزشک برای مداوای پای شکسته شولک اومده و همچنین آرایشگر و خانمی از مرکز خرید اومدن تا لباس‌های مورد نظرتون رو انتخاب کنین.
لب‌هایم آویزان شده و سری جنباندم، گفتم:
- باشه میام، تو برو.
عقب گرد کرده و از انباری خارج شدم.
همچین روز را می‌توانستم تصور کنم. اما نمی‌دانستم به این زودی. زود بود برای ازدواج؛ اما علاجی نبود. حرف، حرف پدر بود و من حق اعتراض نداشتم. اعتراض می‌کردم چه میشد؟ آزادم می‌گذاشت؟ بدتر در این عمارت بزرگی که مانند قفس بود برایم، زندانی‌ام می‌کرد.
من سرنوشت خود را هنگامی که دختر این خانواده شده بودم، پذیرفته بودم.
مطیع گربه را کنار زدم، از جا برخاستم و مجددا نگاهی به پرنده‌ها انداختم و لامپ را خاموش کردم و از انباری خارج شدم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #19
پارت 18

در انباری را قفل کردم و‌ کلیدش را به دست نگهبان دادم. از دور دامپزشک را دیدم و با دیدنش، لبخندی زدم. همان دامپزشک همیشگی بود.
زن میانسال و‌ خوش‌پوشی بود که اصالتاً اهل ایلات متحده آمریکا بود و در کارش بسیار باتجربه بود.
به سمتش نرفتم و از دور آنالیزش کردم. مثل همیشه داشت شولک را نوازش می‌کرد و سعی می‌کرد با ملایمت با شولک رفتار کند.
نگاهی به کاخ انداختم و بدون این‌که دامپزشک من را ببیند، راه خانه را در پیش گرفتم و با بغضی سنگین در گلو، وارد خانه شدم.
مادر همان‌طور که به مستخدم‌ها دستور می‌داد تا هیچ عیب و نقصی در کارشان نباشد و همه چیز را به بهترین نحو انجام دهند، به من اشاره کرد، گفت:
- زود باش چکاو، آرایشگر توی اتاقت منتظر هست.
سری تکان دادم و با نگاه خیره به مستخدم‌ها و ابزارهای توی دستشان، به سمت اتاق راه افتادم.
در اتاق را باز کردم و با دیدن افراد زیادی در اتاق، کمی متحیر شدم و با استفهام پرسیدم:
- مطمئن باشم این‌جا اتاق من؟
ریلی در را به طور کامل باز کرد و سرش را خم کرد، گفت:
- خوش اومدی خانم، بفرما!
از این‌که من را دوست خود نمی‌دانست و از دستورات مادر پیروی می‌کرد، ناراحت می‌شدم.
او خود را تحقیر می‌کرد و من را پرستش! انگار نه انگار من و او هم سن و سال بودیم. قصد داشتم کاری کنم او با من احساس راحتی کند، نه این‌که از من زده شود.
نگاهی به سوی لباس‌ها انداختم، گفتم:
- ریلی این‌کاری که تو انجام میدی، اصلاً درست نیست. مطمئن باش پیش مامان از تو شکایت نمی‌کنم، همچین شخصیت پستی ندارم.
ریلی در را با ورود من بست و در سکوت به میز آرایش خیره شد.
الا به‌عکس ریلی، تنها به یک سر تکان دادن، اکتفا کرد، گفت:
- بیا که خیلی وقت منتظرتیم.
به لباس‌هایی که آویزان شده بودند، اشاره‌ای کرد، گفت:
- کدومش مورد پسند هست چکاو؟ می‌پسندی مدل‌هامون رو؟
نگاهی به لباس‌های رنگارنگ انداختم و دستی روی پارچه‌هایشان کشیدم.
- معلوم که خوشم اومد، طراح این لباس‌ها تو هستی الا، مگه میشه زشت باشن؟!
الا لبخند ملیحی زد و یکی از لباس‌ها را برداشت و به سمتم گرفت، گفت:
- این مخصوص توه!
لباس را از دستش گرفتم و به سارافون کرمی رنگ و کوتاهی که به دستم داده بود، نگاهی انداختم.
لب زدم:
- به نظرت برای امشب خیلی ساده نیست؟
الا نوچ نوچی کرد، گفت:
- این برای امشب اصلاً مناسب نیست. این برای روزهای بعده، برای امشب یک لباس خاصی برات انتخاب می‌کنیم.
یکی از دکلته‌ها را بیرون کشید و در حالی که به سمت من می‌گرفت، با شوق گفت:
- قطعاً این خیلی بهت میاد. مخصوصاً به‌ پوستت.
دکلته را از دستش گرفتم و سارافون را روی میز گذاشتم.
دکلته را به سمت ریلی گرفتم، گفتم:
- نظرت چیه؟
ریلی سرش را خم کرد و با چشم‌های درشتش، لباس تو دستم را آنالیز کرد، گفت:
- خوبه، بهت میاد.
لبخندم محو شد و به جای این‌که‌ چیز دیگری ازش بپرسم، لباس را سمت الا گرفتم، گفتم:
- بگیر برم حموم و بیام بپوشم.
الا لباس را با دقت از دستم گرفت، گفت:
- فقط زود.
لبخندی زدم و به سمت حمام حرکت کردم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #20
پارت 19
همه چیز زودتر از آنی که من فکر می‌کردم گذشت. ریلی و الا ساعت‌ها زحمت کشیدند، تا توانستند موهای فرم را صاف و‌ چهره‌ی زردم را سفید جلوه دهند.
ریلی آرایشگر، الا طراح و خیاط معروفی بود. چندین سالی بود که همدیگر را می‌شناختیم. لباس‌های مادر را الا می‌دوخت و آرایشگر مادر، ریلی بود.
ریلی صورت گرد و چشم‌های درشتی داشت که جلب توجه می‌کردند و مخصوصاً رنگ چشم‌هایش که آبی بودند و مانند الماس زیبایی می‌درخشیدند.
پوستش سفید و قدش بلند بود. الا نیز این خصوصیات را داشت، تنها با این اختلاف که رنگ موها و چشم‌های الا سیاه بودند.
الا و ریلی خواهر بودند، یکی‌شان شبیه پدر و یکی‌شان هم شبیه مادرش بود.‌ خلق و‌خوی‌شان نیز کاملاً متضاد همدیگر بود.
الا خون‌گرم، مهربان، ریلی سرد و خشک بود، مثل آب و آتش!
با صدای الا به خود آمدم و چشم‌هایم را باز کردم.
- باز کن چشم‌هات رو چکاو.
از آینه که رو‌به‌رویم بود، به خود نگاهی انداختم. زیبا و طناز شده بودم. چشم‌هایم کشیده و موهایم لخت شده، بالای سرم بسته شده بود.
کک‌مک‌هایم ناپدید شده بودند و این من را کمی آزرده کرد. چهره‌ام را دوست داشتم، به خصوص کک‌مک‌هایم. حس می‌کردم کک‌مک‌هایم من را ملیح نشان می‌دهند.
لبخندی زدم و نگاهی به صورتم انداختم، لب زدم:
- شما دو تا فوق العاده هستین.
الا لباسم را از روی تخت برداشت، گفت:
- چکاو زود پاشو و این دکلته رو بپوش ببینم چه شکلی میشی.
ریلی که در حال جمع کردن وسایلش بود، گفت:
- کفش انتخاب کردی؟
سرم را تکان دادم، گفتم:
- نه. کفش رو می‌تونی تو برام انتخاب کنی؟
ریلی مکث کرد و موهای بنفش رنگش را پشت گوشش زد، گفت:
- انتخاب می‌کتم.
الا سرش را با تاسف تکان داد، گفت:
- چطور بشری هستی چکاو، اگه یادآوری نکنیم، نمیگی کفش قرار چی بپوشم؟
از روی صندلی برخاستم‌ و در حالی که لباس را از دست الا می‌گرفتم، بی‌خیال گفتم:
- دختر بی‌عاطفه‌ای هستم. تنها اولویت من شکار و گشت زدن در جنگل و در گلخانه گل کاشتن هست. خودم رو نمی‌بینم، به چهره‌ام و اندامم، حتی لباس‌هام هم اهمیتی نمیدم، یعنی اهمیتی برام ندارن.
دکمه‌های پیراهنم را باز کردم، افزودم:
- من کمانم رو دوست دارم، نه خودم رو.
ریلی دست به کمر زد و ابرو بالا انداخت، گفت:
- منش تو برام عجیب و دوست داشتنی هست.
الا: خودتم عجیبی.
زیپ دکلته را باز کردم و پوشیدمش.
ریلی دست زیر چانه‌اش گذاشت و متفکر گفت:
- چطوری توی این خونه دوام آوردی؟ دوست نداری مستقل باشی؟
الا زیپ دکلته را بست و من صاف ایستادم، گفتم:
- اون چیزی که غیرممکن، دوست داشتنی هست. مثل آزادی.
ریلی پوزخندی زد، گفت:
- شما ایرانی‌ها خیلی شگفت‌انگیز هستین. الا شاهد هست پدر نمی‌دونه ما کدوم گوری هستیم و داریم چه غلطی می‌کنیم.
نگاهی به لباسم انداختم و‌ چرخی زدم. در حالی که موهایم مانند یال اسب پیچ و تاب می‌خورد، زمزمه کردم:
- من عاشق آزادی‌ام. اما پشت میله آهنی این قصر، زندانی‌ام! شاید هم بین مرز آزادی و زندانی هستم!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
171
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
300

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین