. . .

در دست اقدام رمان چشم های وحشی | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
نام رمان: چشم های وحشی
نام نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @regle cassée

ویراستار: @Nili _ N

خلاصه:
داستان چیزی فراتر از یک اتفاق ساده است.
می‌گویی عشق در یک نگاه؟
می‌گویی جدال سوختن در میان تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها؟
حرف، حرف دل است، داستان،داستان دلدادگی است.من از مردی می‌گویم که دلش را جا گذاشته است.عشقش به تاراج رفته است و این میان او مانده و عشقی که برایش شده پر از حسرت، پر از نفرت.
من از دختری می‌گویم که زندگی اش پر شد از جبر..مجبور شد به انتخاب،به قربانی کردن خودش، به بهای نجات پدر.
من از تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها می گویم،از تب داغ خواستن، از فاصله‌ای بد که تنت را می لرزاند.
داستان ، داستان انتخاب است.
حرف، حرف دلدادگی است.
و خدا می‌داند آخرش سهمشان از این عشق چه می شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #51
# پارت ۴۷

- گل چهره چرا این‌جا نشستی؟
صدای کامیار بود که با تو تا لیوان کافی کنارم نشست.
_ چیزی نیست، داشتم فکر می‌‌کردم.
_ چی باعث شده که این‌قدر تو فکر فرو بری؟
_ نظرت درمورد خیانت چیه؟
کامیار با تعجب نگاهش را به چشمانم دوخت.
_ خیانت؟ داری من‌رو نگران می‌کنی.
_ عمه شکوهم، همیشه می‌گفت: عاشق مردی باش که مثل پدرت حواسش بهت هست و بزرگت می‌کنه نه اون آدمی که بخاطر هرزگی هاش دستت رو میون این همه گرگ ول می‌کنه.
_ داستان چیه گلچهره؟
_ ربطی به تو نداره.
_ معنی حرفات چیه پس؟
_ راستش فکرم درگیر آنی هست.
_ آنی؟ متوجه نمی‌شم.
_ اونی که دوستش داشته بهش خیانت کرده.
_ مگه انی هم عاشق شده بوده؟
_ چون خدمتکاره، جرمه؟
_ نه منظورم این نبود فقط تعجب کردم.
_ تو نمی‌دونی این دختر چه غمی رو به دوش می‌کشه. چقدر زجر کشیده چرا بعضی از آدم‌ها این‌قدر پست فطرت هستن؟
کامیار کمی از قهوه‌اش را مزه کرد.
_ آدم وقتی قهوه می‌خوره از تلخیش لذت می‌بره؛ اما وقتی یه بادوم می‌خوری که تلخه می‌ندازیش دور. چون از بادوم انتظار تلخی نداری. بحث، بحث انتظاره.
_ خب... .
_ خب یعنی این‌که، گاهی اوقات برای داشتن یکسری چیز‌ها باید بهای سنگین بدی. برای داشتن اتاق خواب، خوابت‌رو می‌فروشی
برای داشتن یه شغل، زمان و وقتت رو
یه جور رابطه‌ها هم هست که برای ادامه دار بودنش باید آرامشت‌رو بفروشی، این رابطه‌ها زیادی گرونه باید رهاش کرد.
_ پس ظلمی که می‌بینی چی؟
_ بخاطرش مجبوری کل زندگیت رو فدا کنی تا به اون آرامشه برسی، انتقام می‌گیری؛ اما در قبالش خیلی چیزها رو هم از دست میدی حتی خودت رو.
_ یه مرده که دیگه از مرگ نمی‌ترسه. اصلاً مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟
_ اره، سفیدی شقیقه‌هات.
_ قشنگ حرف می‌زنی؛ اما تو عمل ممکنه حتی خود توام این‌قدر صبوری نکنی.
_ اگه تو جای آنی بودی چیکار می‌کردی؟
_ من ممکنه بخاطر یه موضوعی که روش حساسم، با مهم‌ترین آدم زندگیم قطع رابطه کنم؛ اما اگه یه غریبه انجام بده شاید بگذرم ازش.
می‌دونی بحث، بحث توقعه. چون انتظاری که از یک سری آدم‌های زندگیت که به خوبی می‌شناسنت رو داری از غریبه‌ها نداری.
_ اتفاقی که برای آنی افتاد برای تو هیچ وقت نمی‌افته.
_ چقدر مطمعن.
_ می‌دونی که چقدر عاشقتم، چشم‌های من جز دریای وحشی چشمات جای دیگه‌ای رو نمی‌بینه.
_ کافی من هم که خودت خوردی.
_ آخ، ببخشید من هروقت حرف‌های فلسفی می‌زنم فراموش کار میشم.
_ باهات قهرم.
_ خانمی، هوا داره تاریک میشه بیا بریم داخل یکی دیگه برات درست می‌کنم.
_ مگه چاره دیگه‌ای هم دارم.
_ قربون خانم گلم بشم.
_ خداکنه.

@at♧er
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #52
#پارت ۴۸

باهیجان وصف نشدنی به صفحه‌ی لب تاپ خیره شده بودم. قلبم به شدت تند تند می‌زد.
_ باورم نمیشه، قبول شدم.
نگاهم با نگاه پر از مهر بابا گره خورد.
_ تبریک میگم دخترم.
_ ممنونم بابا.
کامیار لب تاپ را مقابل خودش کشید.
کامیار:
_ بزار ببینم کجا قبول شدی حالا.
این‌قدر از قبولی‌ام به وجد آمده بودم که حتی برایم مهم نبود کجا قبول شدم!
بابا:
_ چی شد پسرم؟
کامیار:
_ خودشه،کالج کوئین مری، حقوق
بابا:
_ همون جا که آزمون داد.
کامیار:
_ بله.
من:
_ وای باورم نمی‌شه.
کامیار:
_ تبریک میگم، دانشگاه خوب، رشته خوب، استاد‌های خوب.
متوجه طعنه در کلامش شدم؛ اما به روی خودم نیاوردم.
من:
_ مرسی پسرعمو.
بابا:
_ امشب همگی شام مهمون من برید آماده بشید.
لبخندی زدم و به سمت اتاقم راه افتادم.


@at♧er
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #53
# پارت ۴۹

این‌قدر خوش‌حال بودم که حد نداشت.
مستانه آواز می‌خوندم و تو کمد دنبال لباس می‌گشتم‌.
لی یخی رنگم رو پا کردم و یک تونیک زرشکی هم پوشیدم و موهام رو آزادانه رها گذاشتم و یه رژلب ملایم هم ضمیمه کارم کرد.
تو آیینه به خودم نگاه کردم، محشر شده بودم. کیف زیر بغلی‌ام را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.

همزمان کامیار هم از اتاقش بیرون آمد. متوجه سنگینی نگاهش شدم.

_ قورتم دادیا.

_ نیست که تحفه‌ای .

ابرویم را در هم کشیدم

_ از فردا که پاشنه در رو از جا کندن می‌فهی هستم یانه.

و از مقابلش رد شدم که فوری بازویم را کشید.

_ چته! دستم، آی دردم گرفت.

_ می‌کشمت اگه بخوای غلط اضافه بکنی.

_ برو بابا.

_ به کی گفتی برو بابا.

صدای بابا بحث بینمون رو متوقف کرد.

بابا:
_ چی شدین شما دوتا؟ بیایید دیگه.

اخمی به کامیار کردم و خطاب به بابا گفتم:

_ اومدیم‌ بابا جون.

فوری از کامیار فاصله گرفتم و از پله پایین رفتم. می‌خواستم عقب بشینم که بابا اصرار کرد من برم‌جلو.

به ناچار، رفتم روی صندلی جلو نشستم.
کامیار حرکت کرد. خیلی نگذشته بود دستم رو به سمت ضبط بردم و پلی کردم.
صدای مجید رضوی تو فضا پیچید.

چشم‌هات رو ببند تا بگم که چقدر ،می‌خوامت بدجور عشق دلم.
چشم من همش میپادد، مثل تو اصلا کی داره، خوشگلی ازت می‌باره.
همون شبی که بهت خورد چشم، شونه مون خورد بهم ما زدیم زل بهم، یکم‌ پیشت شد هل دلم، دیدم باید حتما رو بهت لو بدم.


توی دلم،فکر کردم یعنی این‌ها حرفای کامیاره
اوووف اون که هزار بار گفته عاشقمه.
خودمم نمی‌دونم چه مرگم‌شده بود. تو فکر بودم که رسیدیم.
بهترین کار بی خیالی بود، در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم و همراه بابا جلوتر از کامیار وارد رستوران شدیم. جالب بود که یه رستوران ایرانی بود.

میز دنجی را انتخاب کردم و همگی اونجا نشستیم.

بابا:

_ خب بچه‌ها هرچی دوست دارین سفارش بدید.‌

منو‌ را از روی میز برداشتم و شروع به ورق زدن صفحه‌هایش کردم.

من:

_ من هوس بختیاری کردم.

کامیار:

_ من جوجه می‌خورم.

گارسون سفارش ها رو گرفت و رفت.

بابا:

_ ایشالا یکم‌که سرمون خلوت بشه حتما یه جشن برات می‌گیرم دخترم.

من:

_ این چه حرفیه بابا، جشن نمی‌خواد که.


کامیار:

_ راست می‌گه عموجان، شاخ غول رو که نشکسته.

من:

_ خیلی هم کار راحتی نبود البته.

بابا:

_ در اسرع وقت حتما برای این موفقیت بزرگ یه جشن می‌گیریم.


کامیار:

_ عموجان چقدر این خانم رو لوس می‌کنی شما.

زبونم را بیرون آوردم


من:

_ من لوس بابامم. درضمن حسود هرگز نیاسود.

کامیار خواست جوابم رو بده که گارسون غذا‌ها رو اورد و همگی مشغول شدیم.

@at♧er
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #54
# پارت ۵۰

با صدای آلارم به خودم اومدم،خمیازه کشان از روی تخت بلند شدم و مو‌های پریشانم را با بی حوصلگی کنار زدم.
لباس‌هایم را عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم
همه خواب بودن. وارد حیاط شدم، هوا خیلی سرد نبود اما لرز عجیبی در تنم نشست.
چند وقت بود که صبح ها از خانه بیرون می‌زدم و پیاده روی می‌کردم.
دویدن باعث می‌شد ذهنم رو متمرکز کنم.
باید یک کاری برای آنی می‌کردم تا یکم از غم روی دلش کم می‌شد؛اما چه کار می‌شد کرد؟
ذهنم را درگیر افکاری کرده بودم که پایانی برایشان پیدا نمی‌کردم.
تقریبا نزدیک خانه بودم که توجه‌ام را یک ماشین مدل بالا که درست کنار عمارت پارک شده بود به خود جلب کرد.
پشت درختی قایم‌ شدم، شیشه‌ها دودی بود.

در فکر فرو رفته بودم که چقدر این ماشین برایم آشنا بود. شیشه سمت راننده پایین رفت و زن جوان پشت رل، که عینک آفتابی به چهره داشت ته مانده سیگارش را به بیرون پرتاب کرد. دولا شدم و دستم را روی زانوهایم گذاشتم نفس نفس می‌زدم ؛ اما نه برای این‌که دویده بودم،
خونم از چیزی که دیده بودم یخ بسته بود.
کامیار از ماشین پیاده شده بود و ماشین با سرعت دور شد.
خودم را کنار کشیدم تا دیده نشوم.
پاهایم توان حرکت نداشت، نمی‌دانم چقدر گذشت بلاخره به سمت خانه حرکت کردم.
خانه در سکوت محض بود، به محض رسیدن به اتاقم خودم را روی تخت پرت کردم.
عصبانی بودم، از سادگی خودم از اعتماد بی جایی که کرده بودم. چرا رفت و آمد‌های این دختر با کامیار تمامی نداشت.

می‌خواستمش تا زنده بمانم، او مرا می‌خواست تا تنها نماند. حوض بی ماهی با ماهی بی حوض خیلی فرق داشت.

قطره‌ی اشک را با دست پس زدم، من گل چهره بودم نباید اجازه می‌دادم که نابودم کنه.

@at♧er
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #55
#پارت ۵۱

به تصویر خودم در آیینه نگاه کردم. زمان از دستم در رفته بود.

عمه شکوه‌ام راست می‌گفت که به دیوار تکیه بکن ؛اما به مرد‌ها نه.
اگر دیوار‌ی پشتت را خالی کرد سنگ است نهایت سرت می‌شکند.
اما اگر مردی رهایت کرد، دلت می‌شکند. تمام روح و زندگی‌ات می‌شکند. و آن‌وقت است که زن، سنگ و سخت می‌شود. و این یعنی فاجعه.
فاجعه زنی است که از دلدادگی هراسیده است.
باصدای در به خودم آمدم. آنی بود

_ گلچهره خانم آقا کامیار فرمودن صبحانه‌تون رو بیارم بالا.

با عصبانیت غریدم.

_ لازم نکرده برو بیرون.

آنی بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. لبریز از خشم و تنفر بودم قطره اشکی آرام روی گونه‌ام شروع به غلتیدن کرد.

حنجره‌ام پر بود از تار‌های بغض گرفته. در من عنکبوتی تنهایی‌اش را می‌بافت.

_ این مسخره بازی‌ها چیه گلچهره؟

صدای کامیار بود که مرا خطاب قرار داده بود.

_ با اجازه کی اومدی داخل؟

_ با اجازه خودم. معلومه چته؟

بغضم‌ را قورت دادم.

_ چیزی نیست. می‌خوام تنها باشم.

_ گلی بهم نگاه کن.

پوزخند زدم.

_ من کور بودم بدی‌هات رو نمی‌دیدم و تو کور بودی که خوبی‌هام رو نمی‌دیدی. نمی‌دونستم بین دو تا آدم کور می‌تونه این‌همه فرق وجود داشته باشه.

دستم را محکم کشید.

_ دستت درد نکنه. مگه من چی‌کار کردم؟

_ قاتل با قاتل فرق داره. نباید حکم تویی که آروم آروم ولی محکم بهم ضربه زدی؛ با اونی که شلیک می‌کنه یکی باشه.

_نمی‌فهممت گل چهره. این اراجیف چیه که تحویل من می‌دی.

قری به گردنم دادم

_ خیلی وقته که خودت رو زدی به نفهمی. از اتاق من برو بیرون.

_ تا نگی چی شده هیچ‌جا نمی‌رم.

_ دلم می‌خواست برات مثل خونه‌ات باشم تا از خستگی‌هات بهم برگردی. من دوستت داشتم لعنتی چرا با من این‌ کار رو کردی؟

عصبی دستی در مو‌ها‌یش کشید.

_ چی‌کار کردم که یک قاتل ع×و×ض×ی نفهم شدم؟

همان‌طور که به سمت در اتاق حرکت می‌کردم گفتم:

_ سواری اول صبح خوش گذشت؟

_ اون‌طور که تو فکر می‌کنی نیست.

در اتاق رو باز کردم

_ برو بیرون کامیار. نمی‌خوام ببینمت.

_ بزار حرف بزنیم.

_ من با تو دو رو هیچ حرفی ندارم. تنهام بزار تا جیغ نزدم.

_ داد بزن. من هیچ‌جا نمی‌رم باید بزاری حرف بزنم.

_ برو بیرون کامیار خواهش می‌کنم.

_ داری قضاوتم می‌کنی. به جان خود... .

_ جون من رو قسم نخور.

_ چی‌کار کنم تا بفهمی این‌طور که فکر می‌کنی نیست؟

_ می‌خوام فعلا بری تنهام بزار.

عصبی نفسش را فوت کرد

_ باشه می‌رم اما باید باهم صحبت کنیم.

چشم‌هایم را بستم و صدای بسته شدن در حاکی از رفتن کامیار بود.

@regle cassée
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #56
#پارت ۵۲

نگاه‌ام را به فنجان قهوه مقابلم دوخته بودم.

_ خانم قهوه‌تون سرد شده بزارید عوضش کنم.

با بی حوصلگی خطاب به آنی گفتم:

_نه، نمی‌خواد.

_ چشم خانم.

_ آنی هنوز هم پیتر رو دوست داری؟

_ الان که فکر می‌کنم دیگه نه. او هم فرقی با بقیه نداشت.

_ خوبه، دنبال یه آدم خاص باش نه آدمی که تو ذهنت خاصش کرده باشی.

_ چیزی شده گلچهره جون؟

_ نه چیزی نیست.

_ آخه یک مدته که خیلی ناراحتید.

_ من دیگه برم. نمی‌خوام دیر به کلاسم برسم.

از روی صندلی آشپزخانه بلند شدم و از ساختمان عمارت بیرون آمدم.

حوصله رانندگی نداشتم. الکس بیرون عمارت بود به سمتش رفتم.

_ الکس ممکنه منو تا یک جایی برسونی ؟

_ تو که هنوز این‌جایی .

صدای کامیار بود.


الکس: می‌خواستم الان برم آقا. خانم بفرمایید سوار شید.

کامیار: نمی‌خواد تو زودتر برو شرکت عمو رو تنهان.

الکس: آخه خانم گف... .


کامیار: گفتم برو، خودم هستم.

من: من با الکس می‌رم.

کامیار: برو سوار ماشین من شو.

آن‌قدر محکم و جدی گفت که چاره‌‌ای برایم نمانده بود.

به ناچار سوار ماشین‌اش شدم.
تمام فضا را عطر تلخش پر کرده بود. قلبم به درد آمد. چشم‌هایم را بستم و سرم را به شیشه چسبانیدم.

طولی نکشید که خودش هم سوار شد و حرکت کرد.

_ خیلی وقته که منتظر یه فرصت هستم تا باهم صحبت کنیم.

سعی کردم آرام باشم و از خشمی که وجودم را به آتش گرفته بود نلرزم .

_ الان اگه صدام کنی کر شدم. نگاهم کنی کور شدم. حرف بزنی ، لال شدم. راه باهام بیای فلج شدم. هرچی بشی نقطه مقابلش منم.

_ باید بزاری منم حرف هام رو بزنم.

_ حرفی برای زدن نیست. قبلا هم بهت
گفته بودم من زاپاس اضافه کسی نیستم.

_ چطور از یک سواری به این نتیجه رسیدی که من بهت خیانت کردم؟

_ چشم‌ها هیچ وقت دروغ نمی‌گن. با چشم‌های خودم دیدمتون.


بغض به گلویم چنگ انداخته بود و داشت راه نفس‌هايم را می‌بست.

_ آدمی که غرق می‌شه، قطعا می‌میره. چه تو دریا، چه تو رویا و خیال و یا هرچیز دیگه‌ای. من تو عشق تو غرق شدم کامیار. اون‌قدر غرق شدم که نفهمیدم چطور تموم شدم و شکستم و مردم.

_ خدانکنه گل چهره. این چه حرفیه که می‌زنی. به روح پدر و مادرم قسم اولین و آخرین عشق من فقط تویی.

_ روح اون خدا بیامرز‌ها رو دیگه نلرزون. نمی‌خوام با دروغ‌هات گول بخورم. اعتماد مثل یک برچسب می‌مونه. وقتی از جاش کنده می‌شه، ممکنه دوباره بچسبه؛ اما هرگز به محکمی اولین باری که ازش استفاده کردی نیست.

_ بهت حق می‌دم دلخور باشی و ناراحت. اما اجازه نمی‌دم بهم انگ خیانت بچسبونی. آره اون روز من مانلیا رو دیدم ولی به تو و به عشقمون خیانتی نکردم.

سرعت ماشین بالا بود و همین بیش‌تر مرا می‌ترساند.

_ نمی‌خوام چیزی بشنوم.

_ اتفاقا باید بشنوی، تو محکومی به شنیدن.

داشت از شهر خارج می‌شد

_ کجا داری میری؟ من کلاس دارم.

_ یک ماهه منتظرم فقط بهم یک نگاه کوچیک کنی؛ اما تو حرف که هیچ نگاهت رو هم از من دریغ کردی. بهت ثابت می‌کنم که اشتباه کردی.

تلخ خندیدم.

_ باید هم بخندی. منو عصبی نکن گلچهره بخدا جفتمون رو می‌کشم و راحتت می‌کنم.


_ در رو که کامل نبندی نمی‌دونی باد بعدی می‌بندتش یا بازش می‌کنه. این می‌شه بلاتکلیفی. تو زندگی من یا باید همیشه باشی یا جوری بری که نتونی برگردی چون من در رو محکم پشت سرت بستم.

_ خب!

_ بهت اجازه نمی‌دم هیچ کس من رو بلاتکلیف نگه داره.

_ گلچهره دارم بهت می‌گم عاشقتم، برات جونم رو می‌دم اون وقت تو... .

_ تو که ادعای عاشقی داری چرا پس سایه این زن از زندگی‌ات دور نمی‌شه. بهت گفته بودم کامیار با من بازی نکن.

_ ثابت می‌کنم که اشتباه می‌کنی. ثابت می‌کنم.

در جاده‌ای بودیم که نمی‌دانستم ته‌اش به کجا ختم می‌شد. ترسیده بودم حرفی بزنم کامیار با سرعت سرسام‌آوری رانندگی می‌کرد.
زمان از دستم در رفته بود. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که کامیار کنار کلبه‌ای جنگلی توقف کرد.

_ پیاده شو.

باصدای او به خودم آمدم و از ماشین پیاده شدم.

@regle cassée
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #57
# پارت ۵۳

تکه‌ای از بهشت مقابل چشمانم بود. طبیعتی زیبا و بکر که قابل توصیف نبود.

نسیم خنکی می‌وزید و آرامش را برای لحظه‌ای به جانم تزریق می‌کرد.

کامیار به طرف کلبه حرکت کرد و درش را انگار قفل بود باز کرد.

_ چرا وایستادی بیا داخل.

ابرویم را بالا انداختم

_ این بهشت رو از کجا پیدا کردی ؟

همان‌طور که خودش به داخل می‌رفت گفت:

_ حالا بیا داخل تا خوراک جک و جانورها نشدی.

ترسیدم و بدون معطلی وارد کلبه شدم.

_ اگه این‌جا حیونی بیاد سراغمون چی؟

_ نترس خودم مراقبتم .

همزمان که به داخل کلبه نگاه می‌کردم گفتم:

_ تو خودت هنوز رفع اتهام نشدی.

کامیار کتش را در آورد و به سمت آشپزخانه کوچکی که گوشه کلبه بود رفت.

از فرصت استفاده کردم تا خوب کندو کاو کنم. کلبه‌ی چوبی دنج که یک حال کوچک داشت با یک دست مبلمان و شومینه و گوشه اش یک آشپزخانه.
همه جا را خاک گرفته بود و معلوم بود مدت‌ها کسی به آن‌جا نیامده بود.

روی کاناپه نشستم.

_ اون‌جا دنبال چی می‌گردی این همه مدت؟

کامیار همان‌طور که داشت از داخل کابینت چندوسیله بیرون می‌آورد گفت:

_ دارم سور و سات شام رو مهیا می‌کنم.

ابرو‌هایم را در هم کشیدم.

_ مگه قراره شب رو این‌جا بمونیم؟

_ خیلی وقته تو جاده‌ بودیم تا بخواهیم برگردیم کلی زمان می‌بره و می‌خوریم به شب. درثانی ما هنوز باهم حرف نزدیم. پس کلی کار داریم.

از روی کاناپه بلند شدم.

_ بهتره برگردیم بابا نگران می‌شه.

_ کامیار به طرفم آمد

_ نگران عمو نباش. می‌دونه با منی

_ انگار از قبل برنامه ریزی کرده بودی.

_ دیگه حالا.

_ امروز با شروین کلاس داشتم،از کار و زندگی منو انداختی.

گره کراواتش را شل کرد.

_ شرکت تو کلاس اون بی همه چیز این‌قدر برات مهمه ؟

به وضوح متوجه عصبانیتش شدم. دلم می‌خواست کمی اذیتش کنم تا تلافی همه چیز را سرش خالی کنم.

_ خیلی استاد خوبیه، هم خوبه هم مهربونه هم ...

هولم داد و دوباره روی کاناپه افتادم.

_ خب می‌گفتی.

فاصله‌مان خیلی کم بود. کراواتش را در دستم گرفتم و نگاه خمارم را به چشم‌هایش دوختم.

_ و بنظر نمیاد خیانت کار باشه.

همین جمله کافی بود تا او را بیش‌تر بهم بریزم و کلافه‌اش کنم.
کمی از من فاصله گرفت

_ نیاوردمت این‌جا تا از اون مرتیکه برام سخنرانی کنی.

_ سوال کردی جوابت رو دادم .

محکم در آغوشم کشید. برای لحظه‌ای قلبم از تپیدن توقف کرد.

_ بهت گفته بودم که دلم نمی‌خواد اسم این پسره رو بیاری. اما خیره سر رفتی باهاش کلاس هم برداشتی. آخه من با تو چی‌کار کنم گلی.

سکوت کرده بودم و زبانم انگار بند آمده بود. تا به حال این‌قدر به او نزدیک نبودم، این‌قدر نفس هایمان باهم یکی نشده بود.

_ زبونت رو آقا موشه خورد؟

مطمعن بودم گونه‌هایم از خجالت سرخ شده بود.

_ له شدم کامیار.

_ گلچهره جای تو فقط این‌جا پیش منه. به هیچ کس اجازه نمی‌دم کسی تورو همه‌ زندگی من رو از من بگیره.


کمی فاصله گرفت و نگاهش به نگاهم سنجاق کرد.

_ نکنه دیگه برات جذاب نیستم؟

_ نه این‌طور نیست.

_ می‌دونی عادی شدن با یک شیب ملایم بی رحم اتفاق می‌افته. از این‌که صدات بزنم و به جای جانم بهم بگی بله بیزارم. عادی شدن عمیق ترس منه، زجرآورترین اعتراف منه.

_ کامیار من خودم دیدمتون.

_ بخدا اصلا اون‌طور که فکر می‌کنی نیست.

_ باشه توضیح بده. اما اگه قانع نشدم باید بزاری هرتصمیمی که می‌خوام بگیرم.

از آغوشش بیرون آمدم و کنار هم روی کاناپه نشستیم.

@regle cassée

@ALONE1382
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #58
# پارت ۵۴

_ تو همین مهمون‌های خانوادگی که برگزار می‌شد با مانلیا آشنا شدم.
خوشگل و وسوسه کننده بود اما نه اندازه تو.
راستش رو اگر بخوای، این مانلیا بود که از همون اول گلوش پیش من گیر کرده بود و مدام بهم چراغ سبز نشون می‌داد.
فکرش هم نمی‌کردم با چندبار رقص و خوش و بش این‌قدر بخواد بهم وابسته بشه و تو ذهنش کلی خیال بافی کنه.
رفتارم باهاش سرد کرده بودم تا بفهمه از طرف من هیچ چیزی وجود نداره.

می‌دونم که از گذشته خانواده سعادت بی‌خبری اما خب شاید یکسری مسائل رو متوجه شده باشی.

_ مثلا چه مسائلی؟

_ عمو ایرج و زنش فرزانه خیلی ساله از هم جدا شدن و مانلیا و شروین هرکدوم پیش یکی از والدین شون بودن.

_ آره شروین یه چیزایی در این مورد بهم گفته.

اخم هایش را در هم کشید .

_ کی وقت کرد از گذشته‌ اش باهات صحبت کنه؟

_ اول تعریف کن آخرش برات توضیح می‌دم.

_ خلاصه بگم مانلیا، خیلی شرایط خوبی نداشته و نداره اتفاقاتی براش افتاده که باعث شده افسردگی شدید بگیره و چند باری هم خودکشی کنه.
مانلیا شدید وابسته من شده بود و من نمی‌دونستم باید چی کار کنم. می‌ترسیدم طردش کنم و اون بخاطر من بلایی سر خودش بیاره. کج مدار و مریض کنارش بودم اما بارها و بارها بهش گفته بودم که من آدم زندگی‌اش نیستم.
همه چیز خوب بود تا وقتی که داستان ازدواج عمو و تو شروع شد.
باید به من حق بدی که چقدر عذاب کشیدم. چقدر ... .

_ می‌فهمم کامیار.

_ دست خودم نبود اما انگار باهمه چیز و همه کس لج کرده بودم. خوش گذرانی‌هایم و وقت گذراندن با مانلیا از قاعده همیشگی‌اش خارج بود و من نمی‌فهمیدم دارم چه گندی به زندگی‌ام می‌زنم.

وقتی عمو همه‌ی جریان را برایم تعریف کرد آن‌جا بود که تازه به خودم اومدم.

_ خب داستان اون روز صبح چی ؟

نگاهش را دوباره به نگاهم دوخت .

_ نیمه شب بود که بهم زنگ زد حالش خیلی بد بود. التماس می‌کرد که باید ببینتم. راستش گلچهره ترسیدم بلایی سر خودش بیاره. همین باعث شد که برم پیشش. و باور کن هیچ عشق و علاقه‌ای بین ما و از سمت من وجود نداره و نیست.

پوفی کشیدم

_ اما از سمت اون هست. مگه نه؟

_ بهت که گفتم عزیزدلم، مانلی مریضه.

_ اگه این‌قدر که تو میگی و حالش بده چرا تحت نظر یه دکتر و روانشناس نیست.

_ تحت نظره.

_ خب نمی‌شه که دائم به تو ... .

_ می‌دونم چی می‌خوای بگی و حق کاملا با توعه عزیزم. اما اون به زمان نیاز داره و من نمی‌تونم یکدفعه‌ای رابطه‌ام رو قطع کنم.

_ این‌طوری که من میمیرم.


دستش در میان موهایم فرو کرد

_ خدانکنه عمر من.

ذهنم حسابی مغشوش شده بود و من حتی یک درصد هم احتمال چنین چیز‌هایی را نداده بودم.

_ خانوم خانوما حالا قانع شدی؟

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. نمی‌دانستم باید چه می‌گفتم

دلم می‌خواست بگوییم، با تو اتمام حجت می‌کنم. هرچقدر هم که عاشقت باشم، هرچقدر هم که خیالت از ماندن‌ام راحت باشد. کافی است تا کم محلی‌ها و سردی‌هایت را ببینم. آن وقت است که بغضم را می‌بلعم، دست دلتنگی‌هایم را می‌گیرم و مصمم تر از همیشه می‌روم.
تا با حسرت شاهد هر قدم دور شدن من از خود باشی.

_ بگو که من رو بخشیدی.

به خودم آمدم.

_ دلم نمی‌خواد این زمانی که باید بگذره طولانی باشه. نمی‌تونم تحمل کنم.

_ قول می‌دم نزارم طولانی بشه. توام بهم قول بده بهم اطمینان داشته باشی و دیگه انگ خیانت بهم نچسبونی.

_ قول می‌دم.

همان‌طور که دستش موهایم را به بازی گرفته بود چانه‌ام را با دست دیگرش لمس کرد

_ نگفتی چرا شروین باهات حرف زده.

_ می‌دونستی وقتی حسود می‌شی جذاب تری؟

فاصله‌اش با صورتم کم بود و نمی‌توانستم حرکت بعدیش را پیش بینی کنم. قلبم از شدت هیجان و این همه نزدیکی دیوانه وار می‌کوبید.

_ یعنی تا عصبانی نشم به چشم نمیام؟

_ چشم‌های من همیشه و هر لحظه فقط تو رو دیده.

_ پس شروین ؟

_ نگران نباش. رابطه دوستانه و ساده است.

_ از همین ساده و دوستانه بودن هم خوشم نمیاد.

دستم را روی قلبش گذاشتم.

_ همون‌طوری که این برای من میتپه باید بدونی قلب لعنتی من هم برای تو می‌زنه.

@regle cassée
@ALONE1382
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #59
# پارت ۵۵

فاصله‌ مون کم بود و این‌قدر نزدیکی کمی مرا می‌ترساند.

کوتاه پیشانی‌ام رو بوسید‌.

یخ کردم، ذوب گشتم و خاکستر شدم. ضربان قلبم در اوج ترین قسمت خودش محکم بانگ عاشقی را فریاد می‌زد.

_ خیلی دوستت دارم گلچهره.

قدرت هیچ کاری را نداشتم.

_ عمویی خجالت نکش بهت نمیاد.

رویم را به قهر برگرداندم و از روی کاناپه بلند شدم.

_ عه کجا خانم خوشگله؟

دستم را کشید. نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و در بغلش افتادم.
دلم می‌خواست خودم را خفه کنم.

_ فرار بی فرار.

_ خیلی خب ، آبلمبو شدم بخدا.

حلقه دستانش را آزاد کرد و راحت کنارش نشستم.

_ می‌گم کامیار چرا این کلبه اتاق نداره؟ شب ها کجا می خوابن ؟

_ زمین .

_ بدون رخت خواب ، بدن درد میاره که.

نگاهش شیطان بود

_ نگران نباش، من خودم پتو و تشکت میشم.

با گیجی نگاهش کردم.

_ یک کشتی ساده است عوض خوش می‌گذره حسابی.


_ خیلی پرویی کامیار. تو خواب ببینی.

جهش خون در زیر پوستم را حس کردم. مطمعن بودم گونه هایم گل انداخته بود.

_ شوخی کردم بابا. تخت دیواری هست.

_ حالا شام چی داریم؟

_ شام من که کنارم نشسته.

طاقت نیاوردم و بازویش را نیشگون گرفتم.

_ اصلا من با تو قهرم .یالا پاشو منو ببر خونه.

_ وای گلی نمی‌دونی وقتی حرص می‌خوری چقدر خواستنی تر می‌شی.

از تعریفش قند در دلم آب شده بود. ولی از موضع‌ام پایین نیامدم.

_ بلند شو بریم.

_ شوخی کردم دیگه. تکرار نمی‌شه خانمم.

_ امیدوارم.

خودش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. قابلمه رو پر کرد و روی حرارت گذاشت.

_ چی‌کار می‌کنی سرآشپز؟

_ نودل دوست داری؟

_ دوست هم نداشته باشم می‌خورم بهتر از گشنگیه.

خیلی طول نکشید که کامیار با دو ظرف حاوی نودل مقابلم نشست.
حسابی گرسنه بودم و بدون معطلی شروع به خوردن کردم.

_ مرسی آشپزباشی.

_ نوش جان .

@reglecassee
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #60
#پارت ۵۶

به فنجان قهوه در دستانم خیره شده بودم‌.

_ به چی فکر می‌کنی؟

ابرویم را بالا انداختم

_ راستش می‌خوام یک چیزی بگم ؛ اما می‌ترسم.

_ بگو لولو خره که نیستم بترسی.

تردید داشتم. دلم را به دریا زدم و همان‌طور که قهوه‌ام را مزه می‌کردم گفتم:

_ دلیل بد بودن شروین چی هست؟

پوز خندی گوشه لب‌هایش جا خوش کرد.

_ نمی‌خوام در این مورد حرف بزنیم.

_ لطفا اگه چیزی هست بگو.

نفسش را فوت کرد.

_‌ همیشه باید فاصله‌ات رو با بعضی آدم ها حفظ کنی.
آن‌ها وقتی توی ویترینند، جذاب ترند
تو وقتی پشت شیشه باشی در امان تری.

اگر سعی کنی نزدیک‌شون بشی خیلی چیزها میفهمی
در مورد جنس‌شون، قد و اندازه‌شون، هویت‌شون.
آن‌وقت ضربه می‌خوری، دلخور می‌شوی، ناامید می‌شوی. یادت باشه بعضی از آدم ها
فقط به دردِ "از دور تماشا شدن" می‌خورند.


_ بنظرم چیزی که می‌گی بیش‌تر به مانیلا می‌خوره تا شروین.

_ گور بابای جفتشون. از قدیم گفتن سگ زرد برادر شغاله.

_ خیلی خب آروم باش عزیزم.

فنجان قهوه‌اش را روی میز گذاشت.

_ نمی‌زاری که .

باید بحث رو عوض می‌کردم.

_ بهتره بخوابیم.

کامیار بدون حرف تخت تاشو را باز کرد وخودش روی آن ولو شد.

اخمی کردم

_ خوش می‌گذره؟ جا خواستیم ؛اما جانشین نخواستیم.

سکوت کرده بود. به سمتش رفتم و به شانه‌اش زدم.

_ با شما بودما .

چشم هایش را بست.

خودم را روی تخت انداختم.

_ اگه فکر کردی من الان می‌رم رو کاناپه می‌خوابم سخت در اشتباهید جناب .

گوشه‌ای از تخت با فاصله کنارش دراز کشیدم .

_ کامیار چرا یکدفعه جن زده شدی؟

_ وقت های دو نفره‌ای که حق ماست خرج صحبت در مورد اون خواهر و برادر می‌شه.

_ فقط یک سوال پرسیدم.

_ گلی ، من از دست تو چی‌کار کنم آخه.

_ هیچ کار . شب بخیر.

پشتم را به او کردم و چشم ‌هایم را بستم. مگر از او چه پرسیده بودم که این‌گونه بامن رفتار می‌کرد.

_ حالا تو قهر کردی خانم خانوما ‌.

_ قهر نکردم. می‌خوام بخوابم.

_ باشه شبت بخیر.

سعی کردم ذهنم را خالی کنم و بخوابم.

نمی‌دانستم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود به شدت تشنه بودم و احساس خفگی می‌کردم.
کنار کامیار خوابیده بودم و او مرا سفت در آغوش گرفته بود.
نفسم از شدت این همه هیجان بالا نمی‌آمد.
مثل یک پسر بچه آرام خوابیده بود.
دلم نمی‌خواست بیدارش کنم. به سختی دست‌هایش را از دور کمرم باز کردم و بلند شدم.
به طرف آشپزخانه رفتم و لا جرعه لیوان آب در دستانم را سر کشیدم.
هوا بارانی بود و صدای رعد شدیدی که آمد باعث شد بترسم و لیوان از دستم رها شد و شکست.

چی شده ؟ گلچهره کجایی ؟

صدای نگران کامیار بود که دنبالم می‌گشت.

_ چیزی نیست. این‌جا هستم. لیوان از دستم افتاد شکست.

_ تکون نخور الان میام.

طولی نکشید که خودش را رساند و محکم بغلم کرد.

سرم را به سینه‌اش چسبانیده بودم و عطر تلخش را درون ریه‌هایم حبس می‌کردم.

آرام مرا روی تخت گذاشت.

_ چیزیت که نشد؟

_ نه، خوبم.

در تاریکی که فضا را در خودش بلعیده بود نگاهش را بهم دوخته بود. رد نگاهش را که گرفتم تازه فهمیدم چه گندی زده ام.
دوتا از کمه های پیراهنی که تنم کرده بود باز شده بود و به خوبی سفیدی تنم را به نمایش گذاشته بود.

_ ببخشید بیدارت کردم عزیزم.

_ آب دهنش را به سختی قورت داد.

_ این چه حرفیه گلی. خداروشکر که چیزی نشد.

لبخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم.

_ چه بارونی میاد.

_ سردت که نیست؟

_ نه خیلی.

پتو را رویم کشید و خودش کنارم خوابید.

_ صدای بارون بیدارت کرد؟


به طرفش چرخیدم صورتم‌ درست مقابل صورتش بود.

_ تشنه‌ام شده بود رفتم آب بخورم که این‌طور شد.

نفس‌های داغش به پیشانی‌ام می‌خورد و مور مورم می شد.

نگاهش را به لب هایم دوخته بود


دمای بدنم بالا رفته بود و شوق خواستن درونم فریاد می‌زد.
آغوشش آتشگاه نفس‌هایم بود. وقتی که در میان هر دم و باز دم ناقوس قلبم را به صدا

_ گلی تو من‌ رو آخر سر دیونه می‌کنی. چرا این‌قدر خواستنی هستی لعنتی؟

لبخند کم رنگی روی لب‌هایم نقش بست .


چه آشکارا تمنا‌ی نوازشش را داشتم و قلبم چه بی پرده نیاز تپیدن نام او را داشت. نگذار این شب بی رحم چشمانم را به شبیخون خواب فرو ببندد. نگذار .

_ راستش نمی‌دونم چی باید بگم تو غافل گیرم کردی.

انگشتش را به نشانه سکوت روی لب هایم گذاشت

_ نمی‌خواد حرفی بزنی گل من.


ممنوعه‌ها همیشه زیبایند. مثل نگاه تو برای من . مثل لب‌های من برای تو.

@regle cassée
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
737
پاسخ‌ها
13
بازدیدها
154

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین