. . .

متروکه رمان پناه من| آرزو عراقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان: پناه من
نام نویسنده: آرزو عراقی
ناظر @MoOn!
ژانر: عاشقانه- تراژدی- اجتماعی
خلاصه:
آرزو دختر یتیمیِ که همراه مادرش و پدر ناتنیش زندگی می‌کنه. دیوانه‌وار عاشق پسرعمه خودش میشه؛ اما اتفاقی تو یه مهمونی با کسی آشنا میشه که .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #51
به نام خدا

پارت چهل و نهم پناه من



-نمیخوای چیزی بگی؟

بازم سکوت تحویلش دادم

سرمو بوسید

-ببخشید عزیزدل عرفان باورکن اعصابم خیلی خورده همه دارن بهم فشارمیارن یه آدم مگه چقد تحمل داره اخه؟ توام که همش داری لج منو درمیاری با کارات میدونی چقد روت حساسم ولی بازم به کارت ادامه میدی

آروم داشتم اشک میریختم به زور جلوی هق هقمو گرفته بودم ولی آخرش صداش بلند شد. عرفان تا صدای گریه مو شنید دستشو گذاشت زیر سرمو بلندم کرد با دو دستش دو طرف سرمو نگه داشت محکم بغلم کرد و سرمو چسبوند به قفسه سینه اش نمیدونم چرا جای این که پسش بزنمو باهاش بحث کنم ترجیح دادم تو بغلش بمونم درحالی که به شدت گریه میکردم و دیگه جلوی هق هقمو نمیگرفتم موهامو نوازش میکرد تند تند ب×و×س×ه روشون میزاشت

-ببخش منو فرشته من شرمندتم که باعث شدم اینجوری گریه کنی

-خیلی از دستت ناراحتم

-شرمندتم جبران میکنم اینجوری گریه نکن دق میکنما

سرمو آورد عقب و پشت سرهم رو چشام ب×و×س×ه گذاشت

-میبخشی منو چشم خوشگل من؟

-به یه شرط

-چه شرطی؟

-بهم بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود

-میگم بهت خیالت راحت ولی الان درست نیست که بگم یعنی صلاح نیست

-پس کی صلاحه؟

-به وقتش نگران هیچی نباش تو الان فقط به مراسم آخرهفته فکرکن باشه؟از فردام نمیخواد بری بیمارستان خودم برات مرخصی میگیرم دو هفته بزار به کارامون برسیم باشه خوشگلم؟

سرمو به نشونه تایید تکون دادم

-باشه

-یه چیز دیگم مونده

-چی؟

دستش برد تو جیب شلوارش و حلقه ای رو که امشب پرت کرد رو جلوم گرفت

-این

-مگه از انگشتم درنیاوردی دیگه چی میگی

-عصبانی بودم ببخشید کنترلمو از دست دادم یه لحظه اما بلافاصله بعد این که رفتی تو پیداش کردمو گذاشتم تو جیبم که بهت بدم

انگشتمو آورد جلو و خودش برام انداخت و بوسیدش

-خانوم خوشگل اجازه میده امشبو اینجا کنارش بمونم؟

زیرلب گفتم اهوم هردومون دراز کشیدیم تا خود صبح تو آغوشش به راحتی خوابیدم. مطمئن بودم که هراتفاقی رو که دیشب افتاده با این حرفی که زد بهم میگه پس دیگه دلیلی واسه نگرانی من نبود!

صبح ساعت 8 ازخواب بیدار شدم عرفانم بیدار بود و به من نگاه میکرد

-سلام

-سلام عزیزم صبت بخیر

-مرسی صب توام بخیر نرفتی شرکت؟

-امروز دیرمیرم چون اول باید برم مرخصی تورو اوکی کنم

-خودم میرم

-منم باهات میام

-باشه

بلند شدیم

من رفتم پایین و مشغول اماده کردن صبونه شدم وقت زیادی نداشتیم برای همین سریع یه املت درست کردمو با عرفان مشغول خوردن شدیم

-امروز باید بریم دنبال کارا

-برنامت چیه؟

-عقد رو تو یکی از تالارای عروسی میگیریم باید ببینیم کدومشون واسه روز جمعه خالین کارای سفره عقد و تشریفات رو هم میدیم دست یکی از دوستای من که شغلش اینه

-شاهدامون کیا باشن؟

-اتابک با یکی دیگه از وکیلای شرکت خوبن؟

-اره عالین

-پس حله

-عرفان با عمه و شوهرعمه و سارا حرف زدی؟ اونام نمیخوان بیان؟

-فقط سارا میاد

-یعنی عمه حاضرنیست بیاد؟

-میخواست بیاد ولی خب مادرجون اجازه نداده سارا هم به زور داره میاد

-اصل کاریا نیستن خب حالا کیارو میخوای دعوت کنی؟

-تو هرکیو میشناسی و میدونی میاد دعوتش کن منم همین جور

-باشه

..

با عرفان بیمارستان رفتیمو خداروشکر با مرخصی دو هفته ام موافقت شد. با عرفان برای دیدن سالن عروسی رفتیم اکثرا رزرو بودن ولی خب شانس یار بود تونستیم یه سالن خالی برای جمعه پیدا کنیم. کارای تشریفات سفره عقد و دیزاین هم انجام شد . لباسامون مونده بود که برای اونم به یکی از مزونای عروس و داماد رفتیم و هرکدوم لباس مورد نظرخودمونو گرفتیم لباس من یه ماکسی سفید با سنگای نقره ای بود لباس عرفانم کت و شلوار سفید. ست کرده بودیم باهم دسته گلی روهم که سفارش دادیم رز قرمز بود. حلقه هارو هم خریدیم معمولا واسه این کارا باید خونواده ها میبودن ولی ما تنهایی انجام دادیم. همه کارارو کردیم موند دعوت مهمونا که هرکدوممون به مهمونای خودمون زنگ زدیمو دعوتشون کردیم.

از طرف خونواده مادرم که مامانم اینا نمیومدن ولی بازم برای احترام بهشون زنگ زدم که اقا منوچهر گفت سعی میکنه مامانمو راضی کنه بیاد اما بعید میدونستم. به خاله هام دایی هام و مادربزرگمم که زنگ زدم همشون طبق دستوری که مامانم صادر کرده بود گفتن که نمیان حتی به بچهاشونم که هم سن و سال خودم بودن و خیلی صمیمی بودیم گفتم درخواستمو رد کردن. تا این حد بی کس مجبوربودم برم سر سفره عقد بشینم. از طرف خونواده پدری هم فقط چند نفر از اقوام دور قرار شد بیان. شاید اگه همه با ازدواجمون موافق بودن تعداد مهمونامون به 300 نفرمیرسید اما چون نمیومدن تعداد دعوتیامون 140 نفر شد که شامل دوستای منو عرفان و چند نفراز اقوام دور میشد. خیلی سخت و غم انگیزه که یه دختر تو شب عقدش تو مهم ترین شب زندگیش نه پدرشو کنارخودش داشته باشه نه مادرشو. منی که الان مادرم پیشم نیست پدرم کنارم نیست سرمو رو پای کی بزارمو گریه کنم؟ گریه کنمو از دلتنگی که قراره بعد عقد به سراغم بیاد حرف بزنم؟ هیچ کی هیچ کسیو نداشتم پدرم که وقتی یه دختر کوچیک بودم ازدنیا رفتو مادرمم که اینجور..
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #52
به نام خدا

پارت پنجاه پناه من



میدونستم تو دل عرفان چه خبره و چقدرازاین که اینقدرهردومون تنهاییم داره رنج میبره اما حتی ذره ای هم به روی خودش نمیاورد که من ناراحت نشم..





چند روز بعد



روز موعود رسید امروز منو عرفان به عقد هم درمیومدیم. از صبح ساعت 9 آرایشگاه بودم تا ساعت 3ظهر که عرفان اومد دم در دنبالم عرفان با دیدنم جوری تو چشمام خیره شد که از خجالت سرمو انداختم پایین. دستامو گرفت و پیشونیمو خیلی طولانی بوسید

-خوشگل بودی خوشگل ترم شدی

لبخندی از سر رضایت زدمو گفتم:

-توام خیلی شیک شدیا چقد این کت و شلوار بهت میاد

-چشای عشقم خوشگل داره میبینه

هردوخندیدیم. همه چی خوب بود

سوار ماشین شدیمو رفتیم عکاسی قرار شد یکی از عکسارو به انتخاب خودمون بدیم برای هرخونواده چاپ کنن که ازما یادگاری داشته باشن کارای عکاسی و ساختن کلیپ تقریبا 2 ساعتی طول کشید ساعت 6 بود که رفتیم تالار.

همه مهمونا اومده بودن وقتی آهنگ گل بریزیم رو عروس دوماد رو پخش کردن وارد شدیم و هم زمان چند نفراز تشریفاتیا دو طرفمون ایستاده بودنو گلای رز سفید و قرمز پرپرشده رو رو سرمون میریختن همه برامون دست میزدن به نوبت به تموم مهمونا سلام دادیمو رفتیم سمت جایگاه عروس دوماد که خیلی شیک دیزاین شده بود.

عاقد اومد و شاهدا کمند و اتا حاضر شدن برگه آزمایش و شناسنامه هارو تحویل عاقد دادیم.

مشغول صحبت با کمند بودم که یکی از مهمونا اومد و زیرگوشم گفت که یه نفر بیرون کارم داره. حسم میگفت اقا منوچهر به قولش عمل کرده و مامانمو آورده به عرفان گفتم اجازه داد که برم قرار شد چند دقیقه ای صبرکنن تا برگردم. همراه مهمون رفتم بیرون بهم اشاره داد که پشت ورودی آشپزخونه ایستاده منم رفتم همون جا ولی هرچی چشم گردوندم خبری از مامانمو اقا منوچهرنبود! خواستم برگردم که یکی از پشت صدام زد:

-آرزو

این صدارو خوب میشناختم برگشتمو نگاهش کردم که به سمتم میومد

-چرا داری با من این کارومیکنی؟

صورتمو از شدت خشم توهم کشیدمو گفتم:

-تو اینجا چیکارمیکنی؟ کی اجازه داده بیای تو

-نمیبینی دارم داغون میشم؟ نمیبینی حالمو

-حال تو چه ربطی به من داره؟

-آرزو نکن التماست میکنم نکن اگه اینکارو بکنی من بدترمیشم خواهش میکنم نکن یه فرصت دیگه به من بده

با دستم کوبیدم قفسه سینه اش

-خجالت بکش تو نمیبینی من شوهردارم داری این حرفو به من میزنی

خواستم برگردم سمت سالن که دستمو گرفت و کشید

-ولم کن

-یادته بهت گفتم منتظرم باش؟

-من حرفای مفتو یادم نمیمونه

-الان شد مفت؟ آرزو منو تو کنارهم خوش بودیم چرا یهو منو ول کردی؟ سراین پسره؟ عرفان چی داره که من ندارم؟ هان؟

این حرفو که زد دلم براش واقعا سوخت حق داشت ناراحت باشه این کاری بود که من باهاش کرده بودم این من بودم که از روز اول بهش نگفتم عاشق عرفانم این من بودم که باعث شدم به این روز بیوفته دیدی آرزو خانوم آخرش اون بلایی که ازش میترسیدی سرت اومد الان تو میخوای بری سر سفره عقد بله بگی ولی خبراز آه این پسرداری؟ میدونی آهش تا اخر عمرت دامنتو میگیره؟تقصیرخودته همه چی تقصیر خودته. تو این لحظه دلم میخواست بشینم گریه کنم به حالم ولی نمیتونستم

-ببین شروین اتفاقی که افتاده من میدونم درحق تو خیلی بدی کردم حق داری ازم ناراحت باشی ولی اینو بدون من روز اول خواستم قضیه عرفانو بهت بگم اما خودت اجازه ندادی شروین عرفان همه زندگی منه من از بچگی میخواستمش عاشقش بودمو هستم عرفان نفس منه تو میخوای نفس منو بگیری که من بمیرم؟ خواهش میکنم ازاینجا برو لیاقت تو یکی بهترازمنه من مطمئنم که یه دختر خوب پیدا میکنی جوری عاشقش..

اجازه نداد بقیه جملمو بگم سرم داد زد:

-ساکت شو ساکت شو چه جورمیتونی اینقد راحت این حرفو بزنی؟

-بزار برم الان یکی میاد میبینه خواهش میکنم

-دوتا راه داری اولیش اینه که همین الان بامن بیایو قید عرفانو بزنی دومیش اینه که بری به عرفان بله بدیو تا اخر عمرت ازمن بترسی و بایدم بترسی چون همین جوری ولت نمیکنم که با اون پسره خوش بگذرونی درحالی که من دارم به خاطرازدست دادن تو غصه میخورم فهمیدی؟ حالا انتخاب با خودته

-تو چه طورمیتونی برای من تعیین تکلیف کنی هان؟

-انتخاب با خودته

نگاهی پراز نفرت بهش انداختمو راهمو کج کردم رفتم سمت سالن دم درایستادم که کمی به خودم بیام این همه آدم سعی دارن مارو ازهم جدا کنن نکنه اینا یه نشونه اس که ..بیخیال این فکرا چیه میکنی با لبخند الکی وارد شدم عرفان داشت سمت درخروجی میومد وای خداروشکر که زودتراز پیش شروین اومدم وگرنه چه فکری میخواست بکنه.

-چقد دیر کردی! آقای حمیدی با مامانت بودن؟

نمیتونستم بهش دروغ بگم اما مجبور بودم

-نه

-پس کی بود؟

-یه آشنا

-میشه کامل توضیح بدی لطفا؟

-یکی از دوستام بود اومده بود واسه تبریک هرچی گفتم بیا تو نیومد رفت

مثله این که باور کرد چون لبخندی زد و دستمو گرفتو باهم رفتیم سمت جایگاه. عذرخواهی از عاقد کردیم. باید هردو چند جارو امضا میکردیم واسه همین به نوبت مشغول امضا کردن بودیم که سارا اومد زیرگوشم گفت که مادرجون پشت خطه و با من کارداره

*الو سلام

*سلام دخترم

*جانم کارم داشتین؟

*آرزو دخترم برای اخرین بار دارم بهت میگم این کارو نکن درست نیست

* منم بازم بهتون میگم که تصمیم من عوض بشو نیست

*این ازدواج درست نیست هزاریم امضا کنی بله بدی بازم درست نیست

(داشتم نگران میشدم)

*آخه چرا؟ چرا منظورتونو واضح نمیگید!

(عرفان زیرچشمی ازم پرسید که پشت خط کیه سارا به جای من جوابشو داد)

*شاهداتون کیان؟

*کمند دوست خودم با اتابک اسد پور وکیل شرکت

(هووف عمیقی کشید مثله کسایی که خیالشون از بابت چیزی راحت شده باشه)

*امیدوارم بعدا پشیمون نشی خدانگهدار

تو عقدمون نیومدن واسمون بزرگی کنن حالا دقیقه نودی میخوان همه چیو بهم بریزن ولی اجازه نمیدم دیگه نمیزارم تو زندگیم دخالت کنن

بعد اتمام 30 خورده ای امضا نشستیم سرجامون و قرآن رو باز کردیم. عاقد شروع کرد:

عاقد-بسم الله الرحمن الرحیم..لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم..به میمنت و مبارکی..دوشیزه خانم آرزو افشار آیا وکیلم شما رو به عقد دائم آقای عرفان افشار در قبال مهریۀ یک جلد کلام الله مجید ..یک جام آینه و شمعدان .. و به تعداد 600 سکۀ بهار آزادی..و 100 شاخه گل رز..در بیاورم؟ آیا وکیلم ؟.

سارا-عروس رفته گل بچینه..

و سر کله قندا رو، روی پارچه ی سفیدی که نازی و شیدا رو سرمون گرفته بودن به هم سابید..

عاقد-عروس خانم برای بار دوم عرض میکنم آیا وکیلم شما رو به عقد دائم آقای عرفان افشار در قبال مهریه ی معلوم در بیاورم؟آیا وکیلم؟.

سارا-عروس رفته گلاب بیاره..

باورم نمیشد تو همچین وضعیتی قرار گرفتم هم ذوق داشتم هم استرس شدید نگاهی به عرفان انداختمو لبخند زدم

عاقد-برای بار سوم دوشیزۀ محترمه خانم آرزو افشار آیا وکیلم شما رو به عقد دائم و ابدی ماه داماد عرفان افشاربا مهریۀ معلوم و شرایط معلوم..در بیاورم؟ آیا وکیلم؟.

سارا-عروس خانوم زیرلفظی میخوان..

این یه مورد رو واقعا سورپرایز شدم خود سارا کله قندارو به کمند داد و اومد جلو بعداز روبوسی جعبه ای رو جلو من و مهمونا گرفت و با صدای بلند گفت:یه نیم ست مروارید زیر لفظی عروس خانوم الآن بله گفتن داره دیگه

تشکری ازش کردمو جعبه رو گرفتم.نفس عمیق کشیدم قرآن رو بوسیدم واز خداا خواستم که تا ابد مارو کنارهم خوشبخت کنه.

همه جا رو سکوت پر کرد..منتظر بودن جواب بدم..

من-با اجازه بزرگترا و روان پاک پدرم بله

همه دست زدن

عاقد-و حالا شما آقای‌ ماه داماد عرفان افشار از طرف شماهم وکیلم؟

یکی از دوستای عرفان با صدای بلند گفت:

-داماد رفته گلدونو بیاره

مجلس از خنده رفت هوا عرفانم بعد اين که خنده اش تموم شد خیلی محکم جواب داد:

-با اجازه بزرگترای مجلس بله

همه دست زدن و کل کشیدن

عاقد دعاییو خوند و بعد برای سلامتی‌ و خوشبختی ما از همه خواست صلوات بفرستن.

رقص حلقه رو یکی از دخترا انجام داد و 250 تومن شاباش گرفت حلقه هارو تو انگشت هم دیگه کردیم و هردو حلقه هم دیگه رو بوسیدیم

..

بعد از رفتن عاقد دیجی شروع کرد و منو عرفانو برای رقص دو نفره دعوت کرد

بعد رقص دو نفره همه اومدن وسطو شروع کردن به رقصیدن

تا ساعت 12 شب همه اونقدر رقصیده بودن که دیگه جونی نداشتن خودمم اونقدر رقصیدم که دیگه اون اواخر مجبور شدم کفشامو در بیارم. خوشحال بودم خیلی خوشحال به آرزوم رسیده بودم آرزوی من همسر عرفان شدن بود که خدا همین امشب بهم داد. دیگه چی ازش میخواستم به جز خوشبختی خودمون؟ هیچی! عرفان هم خوشحال بود هم ناراحت البته غمشو فقط من تشخیص دادم چون سعی میکرد با خندیدنای الکی اون غمو پنهون کنه! علت ناراحتیش به خاطر نیومدن خوانواده ها بود یا نه رو نمیدونستم ولی مطمئن بودم که از یه چیزی رنج میبره!

کم کم موقع رفتن مهمونا شد تک تک برای خداحافظی و دادن کادو نزدیک اومدن حدودا یه ساعتی طول کشید تا همه بیان .بعد از رفتن همه مهمونا منو عرفان هم سوار ماشین شدیمو راه افتادیم سمت خونمون .. دیگه اون خونه تنهایی عرفان شده بود خونه مشترکمون خونه عشقمون.. عرفان صدای آهنگ ماشین رو اونقد بلند کرده بود که از کنار هر ماشینی که رد میشدیم نگاهمون ميکرد. خوشحال بودیم دیگه برای هم شده بودیم اما کاش ذره ای از این خوشحالیامونو جایی برای مبادا هامون ذخیره میکردیم...
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #53
به نام خدا

پارت پنجاه و یکم پناه من



رسیدیم خونه این خونه از امشب دیگه برای من رنگ و بوی تازه ای داشت ما تو این خونه قرار بود زندگی مونو بسازیم باهم توش بخندیم با هم توش اشک بریزیم، دعوا کنیم، شوخی کنیم، بچه دار شیم...

وقتی وارد شدیم عرفان مثله همیشه بلافاصله رفت تو آشپزخونه ولی من اونقدر خسته بودم که ولو شدم روی مبل دلم میخواست همونجا بخوابم ولی لباسام نمیزاشت.

-چیزی میخوری برات بیارم؟

-آره یه لیوان آب فقط

-گرسنه ات نیست؟

-نه فقط تشنمه

عرفان با یه لیوان آب اومد پیشم نشست و لیوانو دستم داد

-آخیش دستت درد نکنه

-نوش جونت

خیره شده بود تو چشام

لبخند زدم

-چرا اینجوری نگام میکنی؟

-نمیدونم واقعیی یا رویا !

بازم لبخند زدم

-من واقعیم توام واقعی هراتفاقیم که امروز افتاد واقعیه

-آرزو باید یه قولی به من بدی

-چه قولی؟

-قول بدی قوی باشی هراتفاقیم که افتاد قوی باشی

(از این نوع حرف زدنش ترسیدم)

-منظورت چیه؟ چه اتفاقی

-این جماعت دوست ندارن منو تورو کنارهم خوشبخت ببینن قول بده در برابر اذیتاشون زخم زبوناشون طاقت بیاری

(دستمو گذاشتم رو گونه اش و آروم نوازشش کردم)

-من 24 ساله که دارم این اذیتا و زخم زبونارو تحمل میکنم دیگه پوستم کلفت شده

(سرمو گذاشت رو شونه اش و سر خودشم رو سر من گذاشت)

-میدونم چشم خوشگل من میدونم ولی بازم قول بده بهم بزار خیالم از همه چی راحت باشه

-قول میدم

-هرلحظه هر ثانیه که دارم کنار خودم میبینمت یه حس تلخی سراغم میاد میترسم این آخرین باری باشه که دارم میبینمت نمیدونم چرا!

(سرمو بوسید)

-من خیلی خوش شانسم که تورو دارم آرزو خیلی

(اشک تو چشمام حلقه زده بود میخواستم داد بزنمو بهش بگم که منم خیلی خوش شانسم که تورو دارم تو همه چیز منی هم کس منی.. سرمو از روی شونه اش برداشتمو تو چشماش خیره شدم قطره اشکا امونم ندادنو سرازیر شدن.. با دستاش صورتمو قاب گرفت نگاه هردومون مملو از عشق بود .. سرشو رو صورتم خم کرد صورتشو اونقدر نزدیک کرد که دیگه هیچ فاصله ای بین لبامون نمونده بود که حرارتی از اون لبا بهم القا کرد.. چشامو بسته بودم فقط دلم میخواست خوشبختی با عرفانو حس کنم..)

-خیلی دوستت دارم

-منم تورو خیلی دوست دارم

خندیدیم

-من خیلی گشنمه آرزو میرم یه چیزی گرم کنم بخوریم

-باشه عزیزم منم میرم لباسمو عوض کنم

-برو قربون چشات

رفتم سمت اتاق خوابمون

دیگه قرار نبود جدا ازهم باشیم..

منو عرفان دیگه ما شده بودیم.

یکی از اتاقای خونه رو که از دوتای دیگه بزرگ تر بود رو به عنوان اتاق مشترکمون در نظر گرفته بودیمو وسایل داخلشو طی این چند روز خریده بودیمو چیده بودیم.. من دست به جهیزیۀ ام که خونه مادرم بود نزدم حتی تو این وضعیتم بر خلاف دخترای دیگه ای بودم که همه خودشون با ذوق و شوق جهیزیۀ خونشون رو میخریدن من خریده بودم اما از هیچ کدوم نتونستم استفاده کنم.

جلوی آیینه هرچی سعی کردم زیپ لباسمو باز کنم نتونستم. کلافه شده بودم مشغول باز کردن زیپ بودم که عرفان وارد اتاق شد

لبخند زد و نزدیکم شد و از پشت بغلم کرد تو آغوشش حس میکردم خوشبخت ترین دختر دنیام

خندیدم

-نکن برو اون ور بزار زیپ رو باز کنم

-میدونستی این لباس خیلی بهت میاد؟ میدونستی امشب یه فرشته شده بودی؟

-اوهوع فرشته؟

-اهوم

-توام خیلی شیک شده بودی مثله همیشه خاص بودی

-جدی؟

-اهوم

گردنمو بوسید و خودشو بیشتر بهم چسبوند



-توروخدا تو این لباس خفه شدم بزار در بیارم برو اون ور

زیپ لباسمو آروم آروم باز کرد و مدام ب×و×س×ه روی کمرم میذاشت یخ کرده بودم حس جالبی بود!!!

لباسموکه کامل در آورد خجالت زده خودم رو تو آغوشش پنهان کردم خندید خنده هاش جذاب بود

-چشاتو ببند

خندید

-تو باز خل شدی دختر

-ببند خجالت میکشم

چشماش پراز حرارت و هیجان بود بدجنس خندید

احساسیو که اون لحظه داشتم نمیدونم چه اسمی باید براش بزارم

قلبای هردومون برای هم با عشق میتپید .. چشمای هردومون خمار شده بود هنوز تو بغلش بودم هردومون نفس نفس میزدیم..طعم لباش برای منی که همه عمرم عاشقش بودم بهترین طعم دنیا بود هم زمان که ب×و×س×ه بارانم میکرد عمیق بو میکشید

-عطر تنت چقد خوبه آرزو.. مطمئنم هیچ کسی جز من این عطررو نچشیده و نمیچشه

اونقدر عاشقونه زیر گوشم زمزمه میکرد که م×س×ت شدم..

از فردا قرار بود صفحۀ جدیدی از زندگیم به روم باز شه از این که دیگه فردا دختر نیستم ترسی نداشتم.. من زن عرفان بودن رو دوست داشتم..

عرفان جوری باهام رفتار میکرد که با یه وسیله چینی شکستنی رفتارمیکنن. اجازه نمیداد اذیت بشم...

-آرزو مطمئن باشم که زیر قولت نمیزنی؟

با اون که نفس نفس میزدم لب زدم:

-مطمئن باش به علاقه ای که بهت دارم قسم میخورم که زیرش نزنم

لبخندی از روی رضایت زد

-درد داشتی فشارم بده.. ترسم داشتی بهم بگو

دوبار پشت سرهم به منظور باشه پلک زدم...

هردو به شدت ع×ر×ق کرده بودیمو نفس نفس میزدیم کنارهم دراز کشیدیم.. تو شوک کاری بودم که چند دقیقه پیش داشتیم انجام میدادیم.. برای همین نگاهمو ازش میدزدیدم.. متوجه شد پیشونیمو بوسید

-عروس خانوم خجالت میکشه از شوهرش؟

لبامو جمع کردم نگاهمو ازش دزدیدم

-نگو عرفان خجالت میکشم

خندید.. مثله همیشه خنده هاش جذاب بود

-آدم از شوهر خودش مگه خجالت میکشه دیوونه.. بزار برم یه چیزی بیارم بخوری رنگت پریده

سرمو به نشونه مثبت تکون دادم

با یه سینی شربت پرتقال و کیک اومد کنارم رو تخت نشست دستشو گذاشت زیر کمرم و کمکم کرد بشینم... نشستنم همان جیغی که از روی درد کشیدم همااان..

رسیدیم خونه این خونه از امشب دیگه برای من رنگ و بوی تازه ای داشت ما تو این خونه قرار بود زندگی مونو بسازیم باهم توش بخندیم با هم توش اشک بریزیم، دعوا کنیم، شوخی کنیم، بچه دار شیم...

وقتی وارد شدیم عرفان مثله همیشه بلافاصله رفت تو آشپزخونه ولی من اونقدر خسته بودم که ولو شدم روی مبل دلم میخواست همونجا بخوابم ولی لباسام نمیزاشت.

-چیزی میخوری برات بیارم؟

-آره یه لیوان آب فقط

-گرسنه ات نیست؟

-نه فقط تشنمه

عرفان با یه لیوان آب اومد پیشم نشست و لیوانو دستم داد

-آخیش دستت درد نکنه

-نوش جونت

خیره شده بود تو چشام

لبخند زدم

-چرا اینجوری نگام میکنی؟

-نمیدونم واقعیی یا رویا !

بازم لبخند زدم

-من واقعیم توام واقعی هراتفاقیم که امروز افتاد واقعیه

-آرزو باید یه قولی به من بدی

-چه قولی؟

-قول بدی قوی باشی هراتفاقیم که افتاد قوی باشی

(از این نوع حرف زدنش ترسیدم)

-منظورت چیه؟ چه اتفاقی

-این جماعت دوست ندارن منو تورو کنارهم خوشبخت ببینن قول بده در برابر اذیتاشون زخم زبوناشون طاقت بیاری

(دستمو گذاشتم رو گونه اش و آروم نوازشش کردم)

-من 24 ساله که دارم این اذیتا و زخم زبونارو تحمل میکنم دیگه پوستم کلفت شده

(سرمو گذاشت رو شونه اش و سر خودشم رو سر من گذاشت)

-میدونم چشم خوشگل من میدونم ولی بازم قول بده بهم بزار خیالم از همه چی راحت باشه

-قول میدم

-هرلحظه هر ثانیه که دارم کنار خودم میبینمت یه حس تلخی سراغم میاد میترسم این آخرین باری باشه که دارم میبینمت نمیدونم چرا!

(سرمو بوسید)

-من خیلی خوش شانسم که تورو دارم آرزو خیلی

(اشک تو چشمام حلقه زده بود میخواستم داد بزنمو بهش بگم که منم خیلی خوش شانسم که تورو دارم تو همه چیز منی هم کس منی.. سرمو از روی شونه اش برداشتمو تو چشماش خیره شدم قطره اشکا امونم ندادنو سرازیر شدن.. با دستاش صورتمو قاب گرفت نگاه هردومون مملو از عشق بود .. سرشو رو صورتم خم کرد صورتشو اونقدر نزدیک کرد که دیگه هیچ فاصله ای بین لبامون نمونده بود که حرارتی از اون لبا بهم القا کرد.. چشامو بسته بودم فقط دلم میخواست خوشبختی با عرفانو حس کنم..)

-خیلی دوستت دارم

-منم تورو خیلی دوست دارم

خندیدیم

-من خیلی گشنمه آرزو میرم یه چیزی گرم کنم بخوریم

-باشه عزیزم منم میرم لباسمو عوض کنم

-برو قربون چشات

رفتم سمت اتاق خوابمون

دیگه قرار نبود جدا ازهم باشیم..

منو عرفان دیگه ما شده بودیم.

یکی از اتاقای خونه رو که از دوتای دیگه بزرگ تر بود رو به عنوان اتاق مشترکمون در نظر گرفته بودیمو وسایل داخلشو طی این چند روز خریده بودیمو چیده بودیم.. من دست به جهیزیۀ ام که خونه مادرم بود نزدم حتی تو این وضعیتم بر خلاف دخترای دیگه ای بودم که همه خودشون با ذوق و شوق جهیزیۀ خونشون رو میخریدن من خریده بودم اما از هیچ کدوم نتونستم استفاده کنم.

جلوی آیینه هرچی سعی کردم زیپ لباسمو باز کنم نتونستم. کلافه شده بودم مشغول باز کردن زیپ بودم که عرفان وارد اتاق شد

لبخند زد و نزدیکم شد و از پشت بغلم کرد تو آغوشش حس میکردم خوشبخت ترین دختر دنیام

خندیدم

-نکن برو اون ور بزار زیپ رو باز کنم

-میدونستی این لباس خیلی بهت میاد؟ میدونستی امشب یه فرشته شده بودی؟

-اوهوع فرشته؟

-اهوم

-توام خیلی شیک شده بودی مثله همیشه خاص بودی

-جدی؟

-اهوم

گردنمو بوسید و خودشو بیشتر بهم چسبوند



-توروخدا تو این لباس خفه شدم بزار در بیارم برو اون ور

زیپ لباسمو آروم آروم باز کرد و مدام ب×و×س×ه روی کمرم میذاشت یخ کرده بودم حس جالبی بود!!!

لباسموکه کامل در آورد خجالت زده خودم رو تو آغوشش پنهان کردم خندید خنده هاش جذاب بود

-چشاتو ببند

خندید

-تو باز خل شدی دختر

-ببند خجالت میکشم

چشماش پراز حرارت و هیجان بود بدجنس خندید

احساسیو که اون لحظه داشتم نمیدونم چه اسمی باید براش بزارم

قلبای هردومون برای هم با عشق میتپید .. چشمای هردومون خمار شده بود هنوز تو بغلش بودم هردومون نفس نفس میزدیم..طعم لباش برای منی که همه عمرم عاشقش بودم بهترین طعم دنیا بود هم زمان که ب×و×س×ه بارانم میکرد عمیق بو میکشید

-عطر تنت چقد خوبه آرزو.. مطمئنم هیچ کسی جز من این عطررو نچشیده و نمیچشه

اونقدر عاشقونه زیر گوشم زمزمه میکرد که م×س×ت شدم..

از فردا قرار بود صفحۀ جدیدی از زندگیم به روم باز شه از این که دیگه فردا دختر نیستم ترسی نداشتم.. من زن عرفان بودن رو دوست داشتم..

عرفان جوری باهام رفتار میکرد که با یه وسیله چینی شکستنی رفتارمیکنن. اجازه نمیداد اذیت بشم...

-آرزو مطمئن باشم که زیر قولت نمیزنی؟

با اون که نفس نفس میزدم لب زدم:

-مطمئن باش به علاقه ای که بهت دارم قسم میخورم که زیرش نزنم

لبخندی از روی رضایت زد

-درد داشتی فشارم بده.. ترسم داشتی بهم بگو

دوبار پشت سرهم به منظور باشه پلک زدم...

هردو به شدت ع×ر×ق کرده بودیمو نفس نفس میزدیم کنارهم دراز کشیدیم.. تو شوک کاری بودم که چند دقیقه پیش داشتیم انجام میدادیم.. برای همین نگاهمو ازش میدزدیدم.. متوجه شد پیشونیمو بوسید

-عروس خانوم خجالت میکشه از شوهرش؟

لبامو جمع کردم نگاهمو ازش دزدیدم

-نگو عرفان خجالت میکشم

خندید.. مثله همیشه خنده هاش جذاب بود

-آدم از شوهر خودش مگه خجالت میکشه دیوونه.. بزار برم یه چیزی بیارم بخوری رنگت پریده

سرمو به نشونه مثبت تکون دادم

با یه سینی شربت پرتقال و کیک اومد کنارم رو تخت نشست دستشو گذاشت زیر کمرم و کمکم کرد بشینم... نشستنم همان جیغی که از روی درد کشیدم همااان..
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #54
به نام خدا

پارت پنجاه و دوم پناه من



گریه میکردم عرفان مدام میبوسیدم و کمرمو ماساژ میداد سعی داشت که آرومم کنه

-دردت شدیده عزیزدلم؟

با گریه گفتم:

-اهوم دلمو کمرم خیلی درد میکنه

-قربونت بشم.. بیا این آب پرتقالو بخور بزار فشارت بیاد سرجاش

خودش لیوانو جلوی دهنم گرفت و تا ته آب پرتقال رو به خوردم داد

هم زمان که کمرمو ماساژ میداد پرسید:

-اگه بازم درد داری ببرمت بیمارستان؟ خطرناک نباشه

-نه عزیزم نگران نباش خوب میشم

دردش یه جورایی مثله زمانی بود که عادت ماهانه میشدم فقط شدید تر بود

اشکامو پاک کرد و بغلم کرد مجبورم کرد که بخوابم..

صبح برعکس همیشه دیرتر بیدار شدم عرفان قبل من بیدار شده بود و خیره به صورتم شده بود با دیدنش سرمو زیر بالشت کردم

کمرمو ماساژ داد و خندید

-چرا خودتو قایم میکنی خوشگلم؟

-هووم نمیتونم تو روت نگا کنم

بازم خندید

-چرا؟

-نخند خب خجالت میکشم اعع

-آدم از شوهرش خجالت نمیکشه جنایت که نکردیم.. پاشو عروس خانوم خوشگلم پاشو یه صبونه حسابی بهت بدم باید تقویت شی

-باشه همسر

خندید لپمو کشید

-شیطون شدیااا

عرفان برای درست کردن صبونه پایین رفت منم بلند شدم زیر دلم تیر شدیدی میکشید ضعف داشتم..

به محض این که سرپا شدم از دردی که زیردلم داشت اخمامو توهم کردمو سعی کردم آروم قدم بردارم.

بعد این که یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم یه لباس صورتی کمرنگ دوبنده بلند پوشیدم موهامم جمع کردمو ریختم دورم یه رژ ست لباسمم زدم..

امروز روز اول زندگی مشترک ما بود خاص ترین روز زندگیمون

عرفان میز رو حسابی شیک چیده بود همه چیزم آماده کرده بود

-به به نمیدونستم اینقد خوب آشپزی کنیا

با شنیدن صدام برگشت و نگام کرد اومد جلو دستامو گرفت و پیشونیمو بوسید

-میدونستی چقد نازی؟

لبخند زدم

-توام خیلی جذابی

هردو خندیدیم

-بیا صبونتو حسابی بخور بزار حالت بهترشه..درد داری بازم؟

-کم ترشده

صبونه از هرچی که روی میز بود خوردم

-دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی

-نوش جونت .. تموم که کردی حاضرشو وسایلاتو جمع کن بریم ماه عسلمون

شوک شدم چون قرار ماه عسل نداشتیم

-جدی میگی؟ کجا؟

-اره.. یه شمال دو نفره

دستامو با شوق بهم زدم

-عالیهه.. پس اول میز رو جمع کنیم بعد وسایلارو آماده میکنیم

...

هرچی که لازم بود برداشتیم ..مشغول حاضرشدن بودم‌ که گوشیم زنگ خورد اسم نرگس رو صفحه چشمک میزد..دو دل بودم که جواب بدم یا نه! حتی دیروز واسه مراسم نیومده بود چه جور به من زنگ زده؟ دل به دریا زدمو جوابشو دادم

*الو

*فکرنمیکردم اینقدر سنگ دل باشی.. چه طور تونستی همچین کاریو بکنی؟ ندیدی چه زجری میکشم؟ چه جور التماسامو نشنیده گرفتی؟ لعنتی منو تو چن ساله دوستیم چه جور اینقد بی رحم شدی

*نرگس من...

*هیچیی نگو اسم منو به زبونت نیار تو عرفانو نمیخوای اگه میخواستیش اون موقع پیشنهاد شروینو قبول نمیکردی! من بودم که این همه وقت اونو دوستش داشتم نه تو! اینو بدون که آهم همیشه پشته سرته..

حرفاشو که زد گوشیو روم قطع کرد.

تک تک حرفای شروین مادربزرگم مادرم و نرگس رو مرور کردم همشون مانع من میشدن ! دلیل مخالفتای شروینو نرگس برام واضح بود اما مخالفتای مامانمو مادربزرگم نه..

عرفان که اومد با دیدن چهره تو فکر فرو رفته ام متعجب نگام کرد

-عزیزم چیزی شده؟ چرا پکری؟

لبامو خوردمو نگاهش کردم

-راستش..

-راستش چی؟ بگو

-عرفان نمیدونم چه جوری باید این موضوع رو بهت بگم

(میخواستم ماجرای نرگسو علاقه اش به عرفانو بهش بگم نمیخواستم پنهون کنم چون ممکن بود خود نرگس دست به کار دیگه ای بزنه پس بهتره از همین حالا قضیه رو بدونه)

-گفتنش برام سخته یعنی واسه یه زن گفتن این حرف خیلی سخته

دستمو گرفت و ماساژ داد و با لحن آرومی گفت:

-هرچی که هست بگو

-مربوط میشه به نرگس دوستم

ابروشو بالا انداخت

-خب؟

-اون روز یادته تو ویلا من رفتم دنبال نرگس که ازش بپرسم چرا تو لکه؟

سرشو تکون

-یادمه

با استرس ادامه دادم

-عرفان..

-جونه عرفان

-نمیتونم بگم

-میخوای بیای تو بغلم حرف بزنی؟

سرمو تکون دادم

سرمو گذاشت رو سینه اش و موهامو نوازش میکرد

-حالا بگو

-اون روز یه حرفایی راجب تو میزد

-چه حرفایی؟

-میگفت...

(نمیتونستم به زبون بیارم)

-آرزو چی میگفت بگو جون به لبم کردی

(چشمامو بستم)

-میگفت یه حسایی به تو داره

(برخلاف انتظارم هیچ ری اکشنی نشون نداد!)

-خب؟

(سرمو از رو سینه اش بلند کردمو نگاهش کردم)

-تعجب نکردی؟

-نه

-چه طور اون وقت؟

-چون خبر داشتم

(واا ازکجا میدونست؟)

-ازکجا اون وقت؟

-از رفتاراش فهمیده بودم

-مگه چه رفتاری نشون میداد جلوی تو؟

-اون شبی که تو بیمارستان به خاطر خوردن زیاد و×ی×س×ک×ی بودی رو یادته؟

-اره

-اون شب میخواست پیش من زیرآب توروبزنه و یه رفتارایی رو نشون داد که خب هر پسریم که باشه متوجه منظورش میشه

-پس میدونستی

-آره.. و برام اهمیتی نداره برای توام نداشته باشه

-چطور میتونی اینقدر بیخیال باشی؟

-برای من تو مهمی انتخاب من تو بودی! پس دیگه لازم نیست فکرمو درگیر چیزی کنم که فقط وقتمو میگیره. اوکی؟ توام خودتو درگیرش نکن

(نفس عمیق کشیدم.. بازم خداروشکر)

-منم به این حرفا اهمیتی نمیدم ولی خب یه خورده ...خودت که منظورمو میدونی؟

خندید

-اره عزیزم فهمیدم.. پاشو پاشو وسایلارو بزاریم تو ماشین کم کم باید راه بیوفتیم

به کمک هم وسایلارو گذاشتیم تو ماشینو راه افتادیم.. هنوز کمی شکم درد داشتم برای همین ترجیح دادم تا موقع رسیدن بخوابم.

-من میخوابم

-بخواب عزیزم.. میخوای موزیکو قطع کنم

(یه موزیک خیلی ملایم درحال پخش بود که من خیلی دوستش داشتم)

-نه نه بزار پخش بشه اینجور بهتره

-باشه .. بخواب

چشمامو بستم خیلی طول نکشید که خوابم برد..

.
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #55
به نام خدا

پارت پنجاه و سوم پناه من



با صدا و نوازش دست عرفان که سعی داشت بیدارم کنه از خواب بلند شدم

-بیدارشو عزیزم رسیدیم

چشمامو خمار باز کردم خمیازه کشیدم

-اووم چقد خسته بودما

-خوابالویی دیگه.. بیا بریم بقیه خوابتو تو خونه بکن

یه ویلا لب دریا اجاره کرده بود همه چی داشت واسه همین احتیاج به خرید کردن نداشتیم هردومون گرسنمون شده بود.. عرفان بعد گذاشتن چمدونا تو اتاق اومد تو پذیراییو نشست رو مبل دستاشو گذاشت رو شکمشو سعی کرد صداشو صاف کنه

-اهم اهم عیال شام چیه؟

از این نوع حرف زدنش خندم گرفت مثله خودش گفتم:

-هیچی نداریم خان

-واا پس چی بخوریم عیال روده کوچیکه روده بزرگ رو خورد که

-یه جوری سر کن دیگه

ازتو یخچال یه تخم مرغ تازه با سوسیس برداشتم حداقل سریع ترین غذایی بود که االان میشد درست کرد میخواستم مشغول درست کردنش بشم که عرفان اومد از پشت بغلم کرد و قلقلکم داد خندیدم

-نکن دیوونه

-که گفتی یه جوری سرکنم آره؟

-اره

-که به فکر شکم من نیستی نه؟

خندیدمو با صدای بلند گفتم:

-نـــــه

بیشتر قلقلکم داد ازخنده تو خودم میپیچیدم

-اعع نکن اذیت کنی همین سوسیس تخم مرغم درست نمیکنما

دستاشو بالا برد و خندید

-باشه من تسلیم تو این وضعیت که اینقد گشنمه مثله این که بهتره سر به سرت نزارم

-آفرین

باهم دیگه مشغول شدیم و اولین شام مشترکمونو با اون که خیلی ساده بود درست کردیم.. میز رو چیدیمو شروع کردیم به خوردن.. عرفان مثله بچه کوچیکا برام لقمه میگرفتو میزاشت دهنم خندم به کاراش گرفته بود

-مگه نی نی کوچولوام

-دهن زنم میزارم تو چیکارداری؟

-اووه نه بابا

-اهوم.. آرزو راستی..

همین که اومد حرفشو بزنه صدای زنگ گوشیش بلند شد. ای بر خرمگس معرکه لعنت

نمیدونم کی پشت خط بود ولی عرفان با دیدن اسمش از من عذرخواهی کرد و رفت بیرون ویلا

که صحبت کنه.. ذهنم خیلی درگیر شد کی میتونست باشه؟ این وقت شب؟ اونم پنهون از من؟ هووف خدای من..



از زبان عرفان



با افتادن شماره سارا روی گوشیم حدس میزدم که چی میخواد بگه برای همین مجبور بودم دور از چشم آرزو باهاش صحبت کنم

-بله سارا

-داداش امروزم باز یه حرفایی میزدن

-چی؟ هرچیو که شنیدی دقیق بهم بگو

-راجب یکی از کارمندای شرکتت بود

-کدومشون؟

-نمیدونم اسم نیاوردن

-خب؟

-بابا میگفت چون از کاری که کرده پشیمون بوده خواسته زیر بال و پرشو بگیره برای همین به تو گفته که تو شرکت استخدامش کنی

(هرچی فکر کردم اون لحظه یادم نیومد که منظور بابام کی بوده!)

-دیگه چیا گفتن

-اینارو داشتن برای مامان تعریف میکردن عرفان هرچی که هست تا الان مامان ازش بی خبر بوده و فقط بابا با مادرجون خبر داشتن

-مامان چی میگفت؟

-شوک شده بود گریه میکرد با بابا و مادرجونم دعواش شد میگفت چطور تونستن همچین کاریو بکنن این همه مدت این موضوع رو پنهون کنن

-دیگه؟

- خیلی اروم حرف میزدن منم یه خورده دیر رسیدم ب حرفاشون همینارو فهمیدم

-سارا حواستو جمع کن هروقت باهم تنها دیدیشون گوش بده ببین چی میگن باید همه چیو بفهمیم من بیشتر از این نمیتونم طاقت بیارم

-باشه خیالت راحت

-فعلا

-فعلا

چند شب پیش وقتی سارا بهم زنگ زد حرفاییو راجب آرزو زد که حالمو خراب کرد ازاون ورم وقتی با مادرش صحبت کردمو دیدم چه برخوردی میکنه این حال خرابمو تشدید کرد برای همین با اونکه خیلی وقت بود سعی کرده بودم اینقد زیاد نخورم اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زیاده روی کردم تا حدی که اونقد م×س×ت بودم راه خونمو به زور پیدا کردم..

سارا میگفت مادربزرگ و پدرم راجب موضوعی حسابی بحث میکننو نگران آرزوان

میگفت گفتن اگه آرزو ازدواج کنه هزارتا هم امضا پای عقد نامه بخوره بازم ازدواجش درست نیست چون رضایت یکی که باید باشه نیست پس ازدواجش از ریشه غلطه!

افکار مختلفی توی ذهنم رژه میرفت گیج گیج بودم از یه طرف به فکرحرفای مادر بزرگ و پدرم بودم از طرفی دیگه به فکر آرزو

طبق حرفای مادربزرگم ما نباید باهم فعلا ازدواج میکردیم اما من بی طاقت بودم میدونستم هرثانیه و هرلحظه ای که منو آرزو هنوز باهم ازدواج نکردیم با خطری تهدید میشه!

هم از طرف شروین هم از طرف مادرشو مادربزرگمون!

پس بهتر بود ما ازدواج کنیم.

این موضوعیم که مادربزرگم ازش خبرداره و پنهون میکنه رو خودم میفهممش گفتن این ماجرا به آرزو اونم تو این موقعیت که خودش کم استرس نداره درست نیست! هروقت که فهمیدم قضیرو خودم بهش میگم..

برگشتم داخل ویلا آرزو تو آشپزخونه نبود دنبالش گشتم چند باری صداش زدمو جواب نداد رفتم سمت اتاق دیدم رو تخت دراز کشیده و پشتشو سمت در کرده.. نزدیکش شدمو دستمو گذاشتم رو شونه اش و نوازشش کردم

-خانوومم

چشماشو محکم روهم فشار داد که من فکرکنم خوابیده

-میدونم بیداری عزیزم بلند شو برات توضیح میدم

دستمو که برای نوازش صورتش بردم پس زد

-برو به تلفنت برس

-قهری؟

بلند شد نشست و یه مشت به بازوم زد خندم گرفت

-به چی میخندی؟ هاان؟

-به کارات

-باکی داشتی حرف میزدی که رفتی بیرون؟

نمیخواستم اول زندگی شک بینمون باشه برای همین گوشیمو جلوش گرفتم

-خودت نگا کن ببین کی بوده

با تعجب بهم نگاه کرد و گوشیو گرفت

-اعع

-خیالت راحت شد؟

-خب وقتی سارا بود چرا رفتی بیرون؟

-خب چون که یه کار شخصی داشت باهام

بیست سوالی کرده بود

-چه کاری؟

-یه موضوعی رو خواست بهم خبر بده

-چه موضوعی؟

عصبانی شدم

-اعع آرزو بیست سوالیه مگه؟ خب کار شخصی داشت باهام

بالشتو سمتم پرت کرد

-برو به کارای شخصیت برس پس

-بیخیال شو وجدانا

-هنوز هیچی نشده داری مخفی کاری میکنی عرفان تو چه قولی به من دادی؟

-این موضوع راجب همون چیزیه که قراره بهت بگم

خودشو لوس کرد

-نمیشه الان بهم بگی؟

-نه تا وقتی همه چیو نفهمیدم نه

دیگه چیزی نگفت دراز کشید دستمو گذاشتم زیر سرش و اونقد موهاشو نوازش کردم که خوابش برد..

ذهنم بد درگیر بود یادم نمیومد که پدرم چه کسی رو به من معرفی کرده قطعا واسه موقعی بوده که هنوز لندن نرفته بودم چند سال گذشته حقم دارم که یادم نیاد!

تنها راهی که میشد بفهمم از طریق منشی شرکت بود باید لیست اسامی کسایی رو که اوایل تاسیس شرکت با معرفی استخدام شدن بهم میداد تنها راه حل همین بود..

نزدیک ظهر از خواب بیدارشدم.. آرزو هنوز خواب بود از فرصت استفاده کردم

رفتم تو تراس که آرزو صدامو نشنوه زنگ زدم به منشی و ازش خواستم همین الان عکس لیست رو برام بفرسته..

اون سال 5نفر با معرفی استخدام شده بودن...

یادم افتاد

آره اون سال پدرم اتابک اسد پور رو معرفی کرد.. میگفت شرایط زندگیش زیاد خوب نیست ولی تحصیل کرده است، حقوق خونده و پیش یکی از مجرب ترین وکیلای این شهر دوره دیده و الان میخواد دفتر بزنه ولی شرایطشو نداره.. برای همینم ازمن خواست که استخدامش کنم که وکیل شرکت خودم بشه که منم کردم.

چی میتونست بین اتابک با خونواده ما باشه؟ نکنه اتابک... وای نه امکان نداره

باید هرچی زودتر قضیه رو میفهمیدم نگای تو اتاق کردم آرزو هنوز خواب بود..
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #56
به نام خدا

پارت پنجاه و چهارم پناه من



باید از زبون مادرم همه چیو میفهمیدم

زنگ زدم به مادرم

*مامان

*سلام عرفان جان خوبی پسرم؟ جانم

*وقت برای احوال پرسی هست.. یه سوال ازت دارم

*بپرس

*مامان باید قسم بخوری که راستشو میگی

*اول باید بدونم چی میخوای بپرسی یانه؟

*اول قسم بخور برای من خیلی مهمه

*باشه به جونه خودت راستشو میگم

(بدون اتلاف وقت سوالمو رک و راست ازش پرسیدم)

*این حرفی که مادربزرگ زده یعنی چی؟ یعنی چی ازدواج آرزو درست نیست حتی اگه هزارتا امضا زیر عقد نامه اش بخوره بازم رضایت اونی که باید باشه نیست پس ازدواجش از ریشه غلطه! این حرف یعنی چی مامان توضیح کامل میخوام

(شروع کرد به مِن مِن کردن و خودشو به اون راه زدن)

*من من ازکجا بدونم اخه

*مامان طفره نرو من همه چیو میدونم خبردارم که دیشب برات توضیح دادن

*سارا گفته؟

*هرکی مهم نیست فقط یه جواب میخوام این حرف معنیش چیه؟ بابا و مادربزرگ چیو پنهون کردن؟

*چرا از خودشون نمیپرسی

(عصبانی شدم صدامو بردم بالا)

*من دارم از شما میپرسم یعنی چی؟ دارم دیوونه میشم

(اونقد صدام بلند بود که آرزو از خواب پرید به در تراس زد ازش خواستم که بره اون طرف بعد براش تعریف میکنم.. اخمی کردو رفت)

*خیله خب باشه میگم آروم باش

*میشنوم

(پشت تلفن گریه میکرد)

*مامان من منتظرم بعدا میتونی گریه کنی الان جواب منو بده

*نمیتونم نمیتونم

(از شدت عصبانیت و استرس سرم گیج میرفتو چشام تار میدید نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادمو پشت سرهم میکوبیدم)

*خواهش میکنم بگو دارم دیوونه میشم اون زن منه من باید بدونم

(صدای هق هق مادرم از پشت تلفن جیگرمو آتیش میزد ولی چاره ای جز اصرار کردن برای گفتن بهش نداشتم)

*الان کجایین؟

*اومدیم شمال ماه عسل خیرسرمون

*برگشتی بهت همه چیو میگم قول میدم

*من نمیتونم صبر کنم

(صداشو بلند کرد)

*بفهم میگم الان نمیشه بهت بگم شما تو سفرین نمیخوام زهرمارتون کنم

*یا میگی یا همین امروز برمیگردیم

تلفن روم قطع کرد

باید میفهمیدم همین امروز نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم هرجور شده باید برمیگشتیم

ولی چه طور میتونستم آرزو رو قانع کنم که برای چی باید برگردیم؟ چه جور ؟

فکری به ذهنم رسید.. باید دروغ میگفتم . شکایت از شرکت رو بهونه برگشتمون کردم

آرزو با اون که خیلی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد

چاره ای جز برگشت نبود.. اما تلافی امروز رو درمیارم بعد این که همه چیو بفهمم یه سفر خوب میبرمش

وقتی رسیدیم آرزو رو رسوندم خونه و خودم رفتم خونه باغ

با بیشترین سرعت خودمو رسوندم

قطعا الان همه خونه بودن پس بهتر اینجور همه چیو بهترمیفهمم

حدسم درست همه خونه بودن از خدمتگزارا خواستم برن بیرون و فقط خودمون بمونیم

فهمیده بودن برای چی اومدم مادرم خبرشون کرده بود سارا یه گوشه نشسته بود چشماش قرمز شده بود فهمیده بودن سارا به من خبرداده و حتما دعواش کرده بودن که اونقدر گریه کرده بود..

قبل هرچیز از سارا خواستم بیاد بشینه کنارم. چشماشو ب×و×س کردم

-تو درست ترین کارو کردی خواهر خوشگلم گریه واسه چیه؟

-هیچی داداش بیخیال

صدامو بلند کردمو روبه همشون گفتم:

-ازاین که یکی میخواد زندگی دونفر رو نجات بده بدتون میاد؟ چرا چون به نفعتون نیست؟

پدرم شروع کرد:

-عرفان صداتو بیار پایین چند تا بزرگ تر اینجا نشسته

بلند شدم و دور پذیرایی قدم زدم

من-بزرگ تر؟ منظورتون از بزرگ تر خودتونین که تو شب عقد بچهاتون نیومدین؟ تنها فرستادینشون؟ آره؟

پدر-عرفان احترام خودتو نگه‌ دار

(مادرم اشک میریخت)

من-فقط یه سوال ازتون دارم که حتما میدونید چیه پس جوابشو بهم بدین

پدر-چیو میخوای بدونی؟

من-همه حقیقتو همه اون چیزی که منو از ماه عسلم برگردونده که بفهممش

پدر-بشین بهت بگم

(نششستم سعی کردم‌ اروم شم)
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #57
به نام خدا

پارت پنجاه و پنجم پناه من




-وقتی محمد و شیدا دیگه نخواستن صیغه نامشونو تمديد کنن و ميخواستن جدا شن شیدا حامله بود. ولی محمد خبر نداشت. خود شیدا زمانی که فهميده بود به کسی خبر نداد بود. تا این که محمد با مریم ازدواج کرد شیدا اومد پیش من و گفت6ماهه از محمد بارداره بچشم پسره

میگفت چون‌ محمد ازدواج کرده‌ نمیخواد خودش بره پیششو بهش بگه ازمن خواست که خبرش کنم تا مخارج بچرو به عهده بگیره چون خودش از پسش برنمیاد

(سکوت کرد دیگه ادامه نداد)

من-بعد چیشد؟ کامل میخوام

پدر-از گفتن بعدش خجالت میکشم

(دستمو کوبیدم رو میز)

من-بعدش

منو محمد پسرعمو بودیم اون اوایل زندگی مریم و محمد زیاد خوب نبود همش درگیری داشتن چشمم آب نمیخورد که بخوان بچه دار شن برای همین پیش خودم گفتم اگه ماجرای پسر شیدا رو بهش نگمو خبر نداشته باشه اینجوری موقع تقسیم ارث بیشترین ارث به منو پسرخودم میرسه چون عرفان میشه تنها پسر این خونواده .. حرص و طمع چشامو کور کرده بود اشتباه کردم .. خودمم پشیمونم.

(از شوک حرفایی که پدرم زد با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودمومدام لای موهام پنجه میکشیدم. از شدت عصبانیت گلدون روی میز رو انداختم زمینو شکستم)

من-پشیمونی؟ همین قدر راحت؟ میفهمی چه ظلم بزرگی به چند نفر کردی؟ میخوای اسم ببرم؟ به اون بچه ظلم کردی به مادرش به آرزو به دایی محمد به ما به هممون ظلم کردی اصلا متوجه هستی؟ چه طور اینقد راحت میگی پشیمونی؟ مگه به این سادگیه؟

پدر-عرفان من..

من-هیچی نگو هیچی نگوو فقط یه جوااب بده اون پسر اتابک اسد پورِ؟؟

پدر-عرفان..

(داد زدم)

من-آره یانه؟

پدر-آره آره خیالت راحت شد؟

(مادرمو مادربزرگ گریه میکردن.. حال خودمم دست کمی از اونا نداشت رو کردم به مادربزرگ بهش گفتم:

من-تو ازکجا فهمیدی؟

مادربزرگ- وقتی که اون بچه 20 سالش شده بود شیدا اومد پیشم فکر میکرد موضوع پسرشو میدونمو خودمو به اون راه زدم درحالی که هیچ خبری نداشتم تا این که گفت به پدرت گفته که به محمد بگه منم ازهمه جا بی خبر از بابات پرسیدم میگفت اون خدابیامرز از هیچی خبر نداشته و خودش پنهون کرده.. اون موقع تازه فهمیدم خواستم پسرشو بگیرم زیر پروبال خودم گفتم بده بهم میارمش اینجا برای خودش پادشاهی کنه ولی قبول نکرد میگفت نمیخوام فکرش بهم بریزه الان باید درسشو بخونه فقط.. اجازه نداد حتی نزاشت ببینمش.. برای همین بود که مخالف ازدواج آرزو بودم چون یه برادر داشت که از طرف پدر باهاش هم خون بود بدون اجازه اون ازدواجتون حروم بود چه شرعی چه رسمی.

من-چرا وقتی فهمیدی به ما چیزی نگفتی؟

مادربزرگ-شیدا ازم خواست که کسی ندونه نمیخواد فکربچش بهم بریزه کلی التماسم کرد منم قبول کردم

من-ولی اون پسر یه خواهرم داشت شما حق نداشتین این دوتارو ازهم جدا کنین هرچند ناتنی

(دیگه چیزی نگفت سکوت کرد سرشو انداخت پایینو اشک ریخت)

این خونواده با اون پسر چیکار کرده بودن! بزرگ ترین ظلمو درحقش انجام داده بودن هویتشو ازش مخفی کرده بودن.

آرزو خدایا آرزو رو چیکارکنم چه جور باید بهش بگم؟

آرزو بفهمه داغون میشه

من-یه کاری کردین که هیچ جوره نمیشه درستش کرد.. اصلا فکرشو کردین اتابک و آرزو بفهمن چه حالی پیدا میکنن؟؟ اتابک بفهمه بعد بیست و خورده ای سال خونواده اش کسی دیگه ایه آرزو بفهمه بیست و خورده ای سال از داشتن برادرش محرومش کردن! میفهمین چه حالی پیدا میکنن؟ گرچه اگه برای شما مهم بود ازاون پنهون نمیکردین

پدر-عرفان هرچی بگی حق داری من اشتباه کردم خودمم قبول دارم و ..

(اجازه ادامه دادن بهش ندادم دستمو به نشونه سکوت جلوش گرفتمو رومو ازش برگردوندم)

من-هیچی نگو بابا میخوای چیو توجیه کنی؟ دلت میخواست من سروری کنم؟ آره؟ فکرکردین منم تشنه پولم؟ نه من اینجورنیستم هرچیم که الان دارم از تلاش خودم بوده از زحمت خودم بوده نه پول تو یا ارثو میراث.. همش از خودمه

مادر-پسرم میخوای همه چیو به آرزو بگی؟

(نشستم سرمو بین دو دستم گرفتم.. عاجزانه شروع کردم)

من-آرزو.. آرزو زنه منه من از زنم چیزی رو پنهون نمیکنم اون حق داره که بفهمه

(مادرم اومد نزدیکمو دستشو گذاشت رو پام)

مادر-میدونم برات سخته ولی تو یه مردی تو شوهرشی مطمئن باش آرزو وقتی تورو کنار خودش مثله یه مرد واقعی که به فکر زنشه ببینه دلش گرم میشه راحت تر با این موضوع کنار میاد.

من-آرزو بفهمه داغون میشه

(اینو گفتمو از خونه زدم بیرون)

بدون هیچ هدف و مقصدی تو خیابونا چرخ میزدم چند بار تا مرز تصادف رفتم..

من چه جور میتونستم به آرزو بگم این اتابکی که تا امروز فکرمیکردی فقط دوست و وکیل منه برادرناتنیته؟

چه جور میتونستم؟؟
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #58
به نام خدا

پارت پنجاه و ششم پناه من



حتی فکر این که آرزو و اتابک با فهمیدن این موضوع چه حالی پیدا میکنن داغونم میکرد

یه جورایی خودمو مقصر میدونستم چون پدرم به خاطر من این موضوع رو ازهمه پنهون کرده بود

نمیتونستم برم خونه تو چشمای آرزو نگاه کنمو راست راست بهش دروغ بگم نمیتونستم!

ناخواسته وسط دوراهی افتاده بودم که هر دو مسیرش به ضررمنو آرزوئه!

اگه حقیقتو بهش بگم داغون میشه! اگرم بهش نگم در حقش خیانت کردم!

سمت خونه نرفتم. نمیتونستم تو چشمای آرزو نگاه کنم..

ناچارا رفتم پیش یکی از دوستای نزدیکم که همیشه با پیکایی که میداد حالمو خوب میکرد..

..

از زبان آرزو



ساعت 12 شب بود ولی هنوز هیچ خبری از عرفان نبود گوشیشو خاموش کرده بود .

خیلی نگران بودم

از شدت استرس اونقد لبمو گاز گرفته بودم که کبودِ کبود شده بود

هنوز سه شب از ازدواجمون گذشته تو روزایی که همه زن و شوهرا میرن سفر یا عشق و حال میکنن ما ازهم جدا بودیم.. این اون زندگی نبود که من از عرفان انتظار داشتم برام فراهم کنه..

..

اونقد به گوشیش زنگ زدم که بالاخره روشنش کرد

*الو الو عرفان کجایی نمیگی من نگرون میشم نمیگی؟؟

(جوابی نداد)

*عرفان با توام صدامو میشنوی؟

*سلام

(این صدای عرفان نبود)

*شما کی هستی؟ گوشی همسر من دست شما چیکارمیکنه؟

*آرزو خانوم من کیانم دوست عرفان

*اره اره شناختم.. عرفان پیش شماست؟ چرا گوشیشو شما جواب میدی؟

*راستش..

*راستش چی؟ بگو مردم از نگرانی

*عرفان اینجاست ولی حالش خوب نیست

(یا امام زمان.. صدام شروع کرد به لرزیدن)

*چی چیشده بهش؟

*سر شب اومد خونه من اصلا سرحال نبود. زیادی م×س×ت کرد هرچی گفتم کافیه قبول نمیکرد.. الانم به خاطرهمین حالش زیاد خوب نیست یعنی اصلا خوب نیست هرچی بهش میگم ببرمت بیمارستان قبول نمیکنه که بیاد.. آرزو خانوم دست خودته میبوسه

*الان میتونه حرف بزنه؟ داره بالا میاره؟ بهم بگو دقیق

*از پشت تلفن نمیشه لوکیشنو براتون میفرستم خودتون بیاین

..

زیاد طول نکشید که برام لوکیشنو فرستاد

اسنپ گرفتمو خودمو سریع بهش رسوندم

چند بار آیفون رو زدم ..در بازشد و کيان اومد دم در

*اروم بیا تو سروصدا نکن همسایه ها شک نکنن

سرمو تکون دادم

از پله ها رفتیم بالا در واحدش باز بود بلافاصه داخل شدمو شروع کردم به صدا کردن عرفان

*کوش کجاس؟

*دنبالم بیا

با دیدن عرفان تو اون وضع حال خودمم بد شد

بی حال گوشه تخت دراز کشیده بود ع×ر×ق کرده بود ..اشک از چشمام سرازیر شد

*از کی اینجور شده؟

*دو ساعته

*باید ببرمش خونه کمکم میکنی؟

*اره حتما

با کمک کیان عرفانو سوار ماشین کردیمو اوردیمش خونه و روی کاناپه خوابوندیمش

*کمک دیگه ای از دستم برمیاد؟

* نه ممنون زحمت کشیدی

از کیان خداحافظی کردم

..

تو خوابو بیداری بود . یه کمی که بهتر شد زیر بغلشو گرفتم بردمش سمت سرویس و به صورتش آب زدم

*عرفان بهتری؟

با حالت بغض بهم نگاه میکرد. کاش میدونستم برای چی اینقد خودشو عذاب میده. با اونکه خیلی ازش دلخور بودم بازم دلم نمیومد باهاش مهربون نباشم

گونشو نوازش کردمو بوسیدم

بالاخره به حرف اومد

*آرزو نمیخوام ناراحت شی

منظورش چي بود؟

*ازچی؟ باهام حرف بزن

*منو ببخش

*چرا باید ببخشم؟ ازچی داری حرف میزنی؟

دستمو که برای گرفتن دستش جلو بردم پس زد

*ولم کن

دیوونه شده بود؟ چرا این رفتارو نشون میداد؟

*عرفان چت شده؟ میشه بگی لطفا

*برو

*کجا؟ کجا باید برم؟

جوابی نداد بلند شد و رفت سمت اتاق خواب.. دنبالش رفتم

رو تخت دراز کشید کنارش که نشستم بازم پسم زد.. دیگه عصبانی شده بودم

*چرا اینجوری میکنی عرفان؟ مگه من چیکار کردم؟ این حرفا چیه که میزنی

با صدای خفه داد زد:

*بهت گفتم برووو

بغضي که توي گلوم چنگ ميزد وبه زور تحمل ميکردم شکست..اشکام شروع کردن به باريدن..

باگريه گفتم

*تو درک نميکني..چند روزبیشتر نیست که ازدواج کردیم عوض اینکه باهم خوش بگذرونیم داریم ازهم دورمیشیم تو اصلا نيستي..نه حرف ميزني بگی چیشده نه من ميبينمت..حوصله هم که نداري .. شبم مس*ت میای خونه یه حرفایی میزنی که من ازش سردرنمیارم..الانم بهم میگی برو..يعني چي؟هان؟اين بود ازدواجي که واسش اون همه شور وشوق داشتم؟ تو اینجوری سر قولت میمونی؟

فقط نگاهم ميکرد..بدون هيچ حرفي..

*عرفان منو تو ازدواج کردیم شریک زندگی هم شدیم باید مشکلاتو باهم حل کنیم.. بگو چیشده چیو ازمن مخفی‌ میکنی؟

بلند شد نشست با پاهاش روی زمين ضرب گرفتو پنجه لای موهاش کشید

*نمیتونم آرزو نمی‌تونم

*مگه من زنت نیستم

صداشو بلند کرد

*برو بیرون

*تا همه چیو بهم نگی نمیرم

بلند شد گلدون روی پا تختی رو برداشتو انداخت زمین.. شصت تیکه شد..از ترس به خودم لرزیدم

بلندترداد زد:

*بروو بیرون

چونم شروع کرد به لرزيدن..عرفان تاحالا اينجوری باهام رفتار نکرده بود..
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #59
به نام خدا

پارت پنجاه و هفتم پناه من



از اتاق رفتم بيرون..چراغ هارو خاموش کردم وروی کاناپه دراز کشيدم شروع کردم به گريه کردن...هنوز يک هفته نگذشته بود..خدايا ببين..ببين حتي نميخواد باهام حرف بزنه.. ببین چه رفتاری باهام میکنه اخه اين چه وضعشه..الان من باید کجا برم؟ مادرم باهام دشمنه مادربزرگم دشمنه! کجا میرفتم؟..من فقط عرفانو دارم..

اونقد گریه کردم تا خوابم برد..



صبح وقتي چشم باز کردم هنوز همونطوري روي کاناپه بودم..متوجه شدم که پتو رومه..حتما کار عرفانه.. نه به سروصدا دیشبش نه به این پتو کشیدنش! واقعا عجیبه!



بلند شدمو واسه خودم صبونه آماده کردمو خوردم..توآیینه به چشمام نگاه کردم اونقد قرمز شده بود که حد نداشت..بازم خداروشکر که تو مرخصی بودم با این اوضاع بیمارستان نمیرفتم..رفتم سمت اتاق،خاک گلدون و تیکه های شکسته اش رو زمین نبود.مثله اینکه خودش جمعشون کرده بود و رفته بود شرکت..

باید هرجور که شده سر از کارش در میاوردم..

سارا،اون حتما میدونه چرا حال عرفان اینجوریه!

سریع بهش زنگ زدم:

*به به سلام عروس خانوم

*سلام سارا خوبی؟

*مرسی گلم توچی؟

*هعی..یه سوال دارم ازت

*جونم

*راجب عرفانه

بعد یه ذره مکث جواب داد

*اهان خب بپرس

*الان چند وقتیه عرفان اصلا تو حال خودش نیست از یه سری چیزا حرف میزنه که من سردر نمیارم..هرچیم بهش میگم باهام حرف بزنه نمیزنه.. خواستم بدونم تو چیزی میدونی؟

*نه والا من خبرندارم.. نگران نبا درست میشه داداش بعضی وقتا همین جوری میشه

(نمیدونم چرا حس کردم منو چارپای پشمالو فرض کرد)

*عزیزم من از بچگی عرفانو میشناسم تا الان اینجوری نشده ...اگه چیزی میدونی بهم بگو

*نه نمیدونم

(مثله این که آبی ازسارام گرم نمیشه..)

*باشع پس فعلا

*فعلا

تو فکر یه نقشه بودم که گوشیم زنگ خورد،اتا بود:

*به به سلام تازه عروس..یادی از ما نمیکنی دیگه!

(بهترین کسی که میتونست کمکم کنه اتا بود که خدا رسوندش)

*سلااام.. ببخشید واقعا میخواستم بهت زنگ بزنم ولی اونقد مشکل به وجود اومد که نشد

*مشکل؟ چه مشکلی؟

*هووف چی بگم

*با عرفان به مشکل خوردی؟ آرزو میشه لطفا بهم بگی قضیه چیه؟

*راستش چند وقتیه عرفان خیلی تو خودشه.. اصلا باهام حرف نمیزنه یعنی میزنه ها ولی نمیگی مشکلش چیه! هرچی اصرار میکنم میگه بعدا بهت میگم.. بعضی وقتام حرفای عجیبی میزنه همش میگه نمیخوام ناراحت شیو منو ببخش! به خدا موندم چیکار کنم باهاش.. تو از چیزی خبرنداری؟

*ای بابا از کی اینجور شده؟ نه والا من چه خبری داشته باشم زیاد ندیدمش این مدت

*از چند روز قبل ازدواج

*یه جوری سرازکارش درمیارم خودتو ناراحت نکن

*باهاش حرف میزنی امروز؟

*اره حرف میزنم نگران هیچی نباش درست میشه

*مرسی ازت

*خواهش میکنم وظیفه اس

*قربونت..

*خب مثله این که حالت زیاد میزون نیست اذیتت نمیکنم.. کاری باری؟

*نه فدات سلامت باشی

*پس فعلا

*فعلا

رفتم دوش گرفتم..ناهار واسه خودم ساندویج سرد آماده کردم

مشغول‌ تی وی دیدن بودم‌ که در خونه باز شد، تعجب کردم چطور ممکنه عرفان اینقد زود بیاد خونه؟

خودمو بی توجه نشون دادم. سلام سردی بهم داد و رفت حموم

میرغضب بداخلاق

..

رفتم تو اتاق که یه کمی استراحت کنم. رو تخت دراز کشیدم همین که چشمام گرم شد با صدای باز شدن در اتاق خواب از سرم پرید..ولی جوری وانمود کردم که خوابم.

عرفان مشغول لباس پوشیدن بود،بعداینکه لباسشو پوشيد اومد کنارم دراز کشید. نزدیکم بود اینو از خوردن نفساش به پوست گردنم حس میکردم.

با شنیدن صدای زنگ گوشیش بلند شد:

*الو سلام

...

*ممنون

...

*همین امشب؟

...

*باشه حتما

...

*خدانگهدار



کی بود یعنی؟

دو دقه بعد عرفان پشت سرهم دوتا سرفه کردو گفت:

*بلند شو

هووف مغرور انتظار داره وقتی دستور میده به حرفش گوش بدم.. خودمو زدم به اون راهو جوابشو ندادم

صدام زد

دید جوابی نمیگیره اومد بالای سرم و با دستش پتو رو از رو صورتم برداشت..

اینبار نرم تر از قبل حرف زد

*بلند شو شب مهمونی دعوتمون کردن باید آماده شیم

خمار چشامو باز کردم مثلا تازه از خواب بیدار شدم

خیلی سرد پرسیدم:

*کی؟کجا؟

*یکی از سهامدارای جدید به مناسبت گرفتن سهامش جشن گرفته ماروهم دعوت کرده

خواستم اذیتش کنم یه کمی

*من نمیام تو برو

برخلاف انتظارم جوابی داد که خودمم توش موندم

*خیله خب نیا خودم میرم

مریض روانی، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا زود باور کردی! ابروهامو انداختم بالا و با حالت مسخره ای گفتم:

*نظرم عوض شد باهات میام

دیگه چیزی نگفت! کاش میفهمیدم دلیل این بی محلیاش چیه!

از تو کمد یه کت و دامن زرشکی انتخاب کردم. به نظرم برای مهمونی امشب زیادی بود ولی همون لحظه فکری به ذهنم رسید.. عرفان روی آرایش غلیظ با همچین لباسی بین یه جمع مردونه خیلی حساس بود حتما حسابی شاکی میشد! این یه راهی بود برای دراوردن لجش و تلافی کارای این چند وقتش..

کت و دامن زرشکی رو تنم کردم، آرایشم خط چشم کشیدمو ریمل زدم با یه رژ زرشکی خیلی غلیظ. موهامم اتو کشیدمو حسابی شلاقیشون کردمو انداختم دورم ..حتی خودمم وقتی تو آینه خودمو دیدم با این حجم آرایش خجالت کشیدم.. هیچ وقت اینقدر غلیظ آرایش نکرده‌ بودم..کفش پاشنه بلند مشکی با کیف ستش روهم انداختم.
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #60
به نام خدا

پارت پنجاه و هشتم پناه من


عرفان تو پارکینگ منتظرم بود.برای اینکه متوجه آرایش صورتم نشه عینک شبمو رو چشمام زدمو جلوی دهنم دستمال گرفتم که فکرکنه گریه کردم و نمیخوام مشخص بشه.

تو ماشین تازمانی که برسیم صورتمو ازش میدزدیدم .بینمون سکوت بود حتی موزیکم پخش نمیشد. انگار خاک مرده پاشیده بودن تو ماشین.

خدا بخیرکنه امشبو

رفتیم داخل باغ .. همه جارو میز و صندلی چیده بودن تقریبا 100 نفری میشدن. هیچ وقت با پاشنه بلند راحت نبودم دیگه اینجام با وجود سنگ ریزه هایی که روی زمین بود بدتر شده بودم خودمو به زور نگه میداشتم.. عرفان رفت سمت همکاراش منم رفتم تو یکی از اتاقا که مانتو و روسریمو در بیارم.

هرچی چشم گردوندم اتا رو پیدا نکردم. قطعا اونم باید به عنوان وکیل شرکت اینجا باشه! پس چرا خبری ازش نبود؟ بهش اس دادم.. زیاد طول نکشید که جوابمو داد:

+سلام. تو راهم یه ربع دیگه میرسم.. امشب با عرفان صحبت میکنم..

با یه ممنون جوابشو دادم.

اوخ اوخ خدا بهم رحم کنه الان عرفان منو با این وضع ببینه فقط شانس بیارم جلو مهمونا نصفم نکنه! با استرس نزدیکش شدم حواسش به گوشیش بود.. گلوم خشک شده بود از شربت روی میز یه ذره خوردم..

همین که نگاهش افتادتو صورتم با تعجب خیره شده بود بهم! کم کم اخمای تو صورتش خودنمایی کردن.. دستمو از زیر میز محکم فشار داد

*آخخ چیکارمیکنی؟

تند تند نفس میکشید و با خشم نگام میکرد.. قشنگ ازش معلوم بود خیلی داره سعی میکنه جلوی خودشو بگیره.

یکی از خانومای جمع که من نمیشناختمش اومد سمتمون و با عرفان احوال پرسی کرد به من که رسید سرتاپامو نگاه کرد

*آرزو خانوم شمایی؟

*بله

*عزیزم، آقای افشار تعریف شمارو خیلی پیش ما کرده مشتاق دیدار بودیم

(ته دلم از شوق لرزید.. اوخی خو لامصب تو که منو اینقد دوست داری این رفتارات واسه چیه؟)

*لطف دارن

(دستشو به سمتم دراز کرد)

*خوشحال میشم بیاین باهم برقصیم

تا خواستم بگم بله به جای من عرفان جواب داد:

عرفان-متاسفانه آرزو پاهاش درد میکنه نمیتونه

خانومه یه نگاه مسخره ای که اصلا خوشم نیومد به عرفان انداختو گفت:

-اعع خب باشه عیبی نداره بار بعدی حالا

به عرفان نگاهی انداختمو گفتم:
-خودم زبون داشتماا اصلا شاید من دلم میخواست برم برقصم!

-حتما با این وضعم میخواستی بری آره؟

الان دیگه وقتشه حسابی تلافی این مدتو سرش دربیارم

-آره مگه چشه؟

-مگه چشه ؟هاان؟

-آره اصلا مگه برای تو مهمه؟

دستمو بیشتر فشارداد:

-آخ روانی دستمو شکوندی

-میخوای امشب روانیم کنی؟

-اصلا..

اجازه ادامه دادن حرفمو بهم نداد. دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند

-کجا میبری منو؟

جوابی نداد

رفتیم ته باغ که یه اتاقک اونجا بود وارد شدیمو درو از پشت قفل کرد

دستمو از دستش کشیدم خواستم برم سمت در که بازومو گرفتو برمگردوند و چسبوند به دیوار.

دستاشو بین سرم حصار کرد

عصبانی شدم

-چیکارمیکنی دیوونه روانی روان پریش آمازونی

حتی تو اون لحظه خودم به حرفایی که بهش زدم خندم گرفته بود ولی جلوشو گرفتم

نگاه تو چشمام کرد

-که من دیوونه روانی ام آره؟

-آره آره هستی

نگای لبام کرد

-میدونی این رنگ رژ واسه چه وقتیه؟

منظورشو فهمیدم واسه همین جوابی ندادم این بار صداشو یه ذره بلند کرد

-گفتم میدونی این رژ برای چه موقعیه؟ نمیشنوی؟

با حرص جوابشو دادم

-آره میدونم ولم...

نزاشت جملمو تموم کنم که لباش محکم چسبوند به لبام

طولانی بود! از روی عشقش بود؟ یا تنبیه؟ هرچی که بود باعث شد من تو این اتاقک کوچیک بازم حس عاشق بودن به این مرد رو با جونو دل بچشم..

کارش که با لبام تموم شد نگاهشو ازم دزدید و گفت:

-دلیل این کارت چی بود؟ میخواستی لج منو دربیاری آره؟

نتونستم جلوي دل شکستمو بگيرم..اشکام تند تند شروع کردن به باريدن!!

با خشم نگاهش کردم

-توچرا همچین رفتاری با من میکنی؟ اصلا منو زن خودت حساب میکنی؟ چرا ازم دوری میکنی؟ چرا شبا م×س×ت میای خونه دعوا راه میندازی؟ چرانمیگی چته؟ د اخه لعنتی من زنتم تو که اصلا به حرفای من توجه نمیکنی چرا برات مهمه که من چه جور تیپی بزنم چه جور ارایش کنم هاان؟

خودمو از حصار دستاش آزاد کردم و رفتم سمت در ولی بازومو گرفت .. دستمو کشیدمو زدم تخت سینه اش..

-ولم کن من شوهریو که اول زندگی اینجور باهام رفتار کنه رو نمیخوام.. هروقت فهمیدی یه شریک تو زندگیت داری که میتونی دردتو بهش بگی کارا و رفتاراشم برات مهم باشه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین