به نام خدا
پارت چهل و نهم پناه من
-نمیخوای چیزی بگی؟
بازم سکوت تحویلش دادم
سرمو بوسید
-ببخشید عزیزدل عرفان باورکن اعصابم خیلی خورده همه دارن بهم فشارمیارن یه آدم مگه چقد تحمل داره اخه؟ توام که همش داری لج منو درمیاری با کارات میدونی چقد روت حساسم ولی بازم به کارت ادامه میدی
آروم داشتم اشک میریختم به زور جلوی هق هقمو گرفته بودم ولی آخرش صداش بلند شد. عرفان تا صدای گریه مو شنید دستشو گذاشت زیر سرمو بلندم کرد با دو دستش دو طرف سرمو نگه داشت محکم بغلم کرد و سرمو چسبوند به قفسه سینه اش نمیدونم چرا جای این که پسش بزنمو باهاش بحث کنم ترجیح دادم تو بغلش بمونم درحالی که به شدت گریه میکردم و دیگه جلوی هق هقمو نمیگرفتم موهامو نوازش میکرد تند تند ب×و×س×ه روشون میزاشت
-ببخش منو فرشته من شرمندتم که باعث شدم اینجوری گریه کنی
-خیلی از دستت ناراحتم
-شرمندتم جبران میکنم اینجوری گریه نکن دق میکنما
سرمو آورد عقب و پشت سرهم رو چشام ب×و×س×ه گذاشت
-میبخشی منو چشم خوشگل من؟
-به یه شرط
-چه شرطی؟
-بهم بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود
-میگم بهت خیالت راحت ولی الان درست نیست که بگم یعنی صلاح نیست
-پس کی صلاحه؟
-به وقتش نگران هیچی نباش تو الان فقط به مراسم آخرهفته فکرکن باشه؟از فردام نمیخواد بری بیمارستان خودم برات مرخصی میگیرم دو هفته بزار به کارامون برسیم باشه خوشگلم؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
-باشه
-یه چیز دیگم مونده
-چی؟
دستش برد تو جیب شلوارش و حلقه ای رو که امشب پرت کرد رو جلوم گرفت
-این
-مگه از انگشتم درنیاوردی دیگه چی میگی
-عصبانی بودم ببخشید کنترلمو از دست دادم یه لحظه اما بلافاصله بعد این که رفتی تو پیداش کردمو گذاشتم تو جیبم که بهت بدم
انگشتمو آورد جلو و خودش برام انداخت و بوسیدش
-خانوم خوشگل اجازه میده امشبو اینجا کنارش بمونم؟
زیرلب گفتم اهوم هردومون دراز کشیدیم تا خود صبح تو آغوشش به راحتی خوابیدم. مطمئن بودم که هراتفاقی رو که دیشب افتاده با این حرفی که زد بهم میگه پس دیگه دلیلی واسه نگرانی من نبود!
صبح ساعت 8 ازخواب بیدار شدم عرفانم بیدار بود و به من نگاه میکرد
-سلام
-سلام عزیزم صبت بخیر
-مرسی صب توام بخیر نرفتی شرکت؟
-امروز دیرمیرم چون اول باید برم مرخصی تورو اوکی کنم
-خودم میرم
-منم باهات میام
-باشه
بلند شدیم
من رفتم پایین و مشغول اماده کردن صبونه شدم وقت زیادی نداشتیم برای همین سریع یه املت درست کردمو با عرفان مشغول خوردن شدیم
-امروز باید بریم دنبال کارا
-برنامت چیه؟
-عقد رو تو یکی از تالارای عروسی میگیریم باید ببینیم کدومشون واسه روز جمعه خالین کارای سفره عقد و تشریفات رو هم میدیم دست یکی از دوستای من که شغلش اینه
-شاهدامون کیا باشن؟
-اتابک با یکی دیگه از وکیلای شرکت خوبن؟
-اره عالین
-پس حله
-عرفان با عمه و شوهرعمه و سارا حرف زدی؟ اونام نمیخوان بیان؟
-فقط سارا میاد
-یعنی عمه حاضرنیست بیاد؟
-میخواست بیاد ولی خب مادرجون اجازه نداده سارا هم به زور داره میاد
-اصل کاریا نیستن خب حالا کیارو میخوای دعوت کنی؟
-تو هرکیو میشناسی و میدونی میاد دعوتش کن منم همین جور
-باشه
..
با عرفان بیمارستان رفتیمو خداروشکر با مرخصی دو هفته ام موافقت شد. با عرفان برای دیدن سالن عروسی رفتیم اکثرا رزرو بودن ولی خب شانس یار بود تونستیم یه سالن خالی برای جمعه پیدا کنیم. کارای تشریفات سفره عقد و دیزاین هم انجام شد . لباسامون مونده بود که برای اونم به یکی از مزونای عروس و داماد رفتیم و هرکدوم لباس مورد نظرخودمونو گرفتیم لباس من یه ماکسی سفید با سنگای نقره ای بود لباس عرفانم کت و شلوار سفید. ست کرده بودیم باهم دسته گلی روهم که سفارش دادیم رز قرمز بود. حلقه هارو هم خریدیم معمولا واسه این کارا باید خونواده ها میبودن ولی ما تنهایی انجام دادیم. همه کارارو کردیم موند دعوت مهمونا که هرکدوممون به مهمونای خودمون زنگ زدیمو دعوتشون کردیم.
از طرف خونواده مادرم که مامانم اینا نمیومدن ولی بازم برای احترام بهشون زنگ زدم که اقا منوچهر گفت سعی میکنه مامانمو راضی کنه بیاد اما بعید میدونستم. به خاله هام دایی هام و مادربزرگمم که زنگ زدم همشون طبق دستوری که مامانم صادر کرده بود گفتن که نمیان حتی به بچهاشونم که هم سن و سال خودم بودن و خیلی صمیمی بودیم گفتم درخواستمو رد کردن. تا این حد بی کس مجبوربودم برم سر سفره عقد بشینم. از طرف خونواده پدری هم فقط چند نفر از اقوام دور قرار شد بیان. شاید اگه همه با ازدواجمون موافق بودن تعداد مهمونامون به 300 نفرمیرسید اما چون نمیومدن تعداد دعوتیامون 140 نفر شد که شامل دوستای منو عرفان و چند نفراز اقوام دور میشد. خیلی سخت و غم انگیزه که یه دختر تو شب عقدش تو مهم ترین شب زندگیش نه پدرشو کنارخودش داشته باشه نه مادرشو. منی که الان مادرم پیشم نیست پدرم کنارم نیست سرمو رو پای کی بزارمو گریه کنم؟ گریه کنمو از دلتنگی که قراره بعد عقد به سراغم بیاد حرف بزنم؟ هیچ کی هیچ کسیو نداشتم پدرم که وقتی یه دختر کوچیک بودم ازدنیا رفتو مادرمم که اینجور..