. . .

متروکه رمان پناه من| آرزو عراقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان: پناه من
نام نویسنده: آرزو عراقی
ناظر @MoOn!
ژانر: عاشقانه- تراژدی- اجتماعی
خلاصه:
آرزو دختر یتیمیِ که همراه مادرش و پدر ناتنیش زندگی می‌کنه. دیوانه‌وار عاشق پسرعمه خودش میشه؛ اما اتفاقی تو یه مهمونی با کسی آشنا میشه که .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #3
به نام خدا
پارت اول پناه من

ساعت 10 صبح با صدای زنگ ازخواب بیدار شدم و جواب دادم:
- هوم کمند؟
- هوم و کوفت يه نگاه به ساعت بنداز خیر سرت قرار بود ساعت 9 بیای دنبالم بريم خريد واسه تولدم. هنوز گرفتی خوابیدی تو؟
- وای ببخشید جون تو ديشب تا صبح بیدار بودم الان راه میوفتم.
هول هولکی تخت‌ رو جمع و خودم‌‌ رو آماده کردم. سريع از اتاق اومدم بیرون. مامانم مثل همیشه اول صبحم رو با غر زدنش شروع کرد:
- کجا؟ امروز که کلاس نداری اين همه عجله واسه چیه؟
- مامان ولم کن وجداناً. امشب تولده کمنده قرار بود صبح بريم خريد واسه شب منم خواب موندم يه امروز رو بیخیال شو خب؟.
مامانم چشم غره‌ای رفت و برگشت طرف آشپز‌خونه. همیشه همین بود تو کل عمرم حتی يک بارهم باهم ديگه نتونسته بوديم خوب رفتار کنیم. يا من دعوا می‌کردم باهاش يا مامانم با من. مثل همیشه خوردم به ترافیک. يعنی يه بارم نشد من به موقع برسم سر قرارام.
- چه عجب! حالا خوبه خودتم گفتی امروز منو می‌بريا.
ريز خنديدم و گفتم:
- شرمنده خوردم به ترافیک بپر بالا که دير کرديم.
- دختر واسه امشب همه رو دعوت کردم تازه گفتم هرکدومشون خواستن می‌تونن از دوستاشون رو بیارن، همش يه شب ديگه تازه تولد منه منم که کم چیزی نیستم. چی فکر کردیی؟.
- خانوم چه خودشو تحويل می‌گیره.
رسیديم به پاساژ میلاد، کلی خريد کرديم يعنی اون قدری که کمند واسه تولد امشبش خرج کرد من تو اين چند سال واسه تولدهام خرج نکرده بودم. گوشیش زنگ خورد:
- جونم عشقم ...جدی؟باورم نمیشه می‌خواد بیاد. اون که همیشه می‌گفتی خیلی خودش رو می‌گیره حالا چی‌شده رضايت داده؟ .... فقط عزيزم حواست باشه مثل دفعه قبلی نشه‌ها! اين بشر آخرش يه چیش میشه ازمن گفتن بود.
کنجکاو شدم که منظور کمند کیه:
- آريا بود؟ چی می‌گفت؟
- آره، گفت قراره شروين شیرزادم بیاد.
-شروين شیرزاد ديگه کیه؟
- همون پسر مايه دارِ ديگه. اونی که باباش مدير بانکِ.
- نمی‌شناسمش، بیاد خوش اومده.
تو يکی از مغازه.ها يه لباس خیلی خوشگل ديدم، ماکسی قرمز رنگ، اون‌قدر برق میزد که عاشقش شدم. بدون معطلی رفتم لباسو پرو کردم.
- کمند چه طوره؟ بهم میاد؟
- وای آرزو مثل ماه شدی ، لعنتی من.
- ماه که هستم ولی ماه‌تر شدم!
*** ديگه تقريباً همه چی آماده بود.کم‌کم منتظر بوديم که مهمون‌ها از راه برسن . همه‌چی خیلی عالی به نظر می‌رسید، به نظرم يکی از رويايی‌ترين تولدايی بود که تو عمرم ديده بودم. تقريباً همه اومده بودن ديگه، تو اون بین بهترين دوست‌هام نازی، شیدا، مهری، نرگسی و نغمه هم اومدن پیش ما. همه رفتن وسط سالن رقص مشغول رقصیدن شدن. ديجی عالی کار می‌کرد. منم که عاشق رقصیدن بودم. تعريف از خود نباشه ولی با اون لباسی که پوشیده بودم حس می‌کردم پرنسس شدم، خیلی خوب بود. همه جیغ می‌کشیدن و می‌رقصیدن، يکی از يکی م×س×ت‌تر، تنها کسی که مس.ت نکرده بود خودم بودم؛ اون هم چون از سر صبح يه کمی معده درد داشتم. عاشق رقصیدن نرگس و مهری با هم شدم. لامصبا انگار زن و شوهر بودن، کم مونده بود هم رو ب×و×س کنن. حواسم به رقص‌ها بود که ديدم تعداد زيادی از بچه‌ها رفتن واسه خوشامدگويی به يکی از مهمون‌ها.
کنجکاو شدم که اين آدم کیه اين‌قدر طرفدار داره. رفتم نزديک ديدم آريا(نامزد کمند)کنارش وايساده انگاری خیلی صمیمی بودن. دو هزاريم افتاد که اين همون شروين شیرزاده که امروز کمند ازش می‌گفت. پسر جذاب و خوشتیپی بود. برگشتم اومدم سرجام. ساعت نه بود، خدمتکارها میز رو آماده کرده بودن. مشغول خوردن شام بوديم که دقت کردم شروين داره بهم نگاه می‌کنه، راستش از نگاهش اصلا خوشم نمی‌اومد.
سرم رو انداختم پايین، خودم رو زدم به کوچه علی چپ. بعد شام بساط کیک بريدن آماده شد. نازی رقص چاقو رو انجام می‌داد. صدای جیغ و دست زدن همه‌جا رو پرکرده بود. اولین کادو رو آريا به کمند داد يه سرويس طلای خیلی خوشگل براش خريده بود. باز هم همه رفتن سراغ رقصیدن؛ اما من نمی‌رفتم راستش نمی‌دونم چرا ولی از وقتی که اين شروين رو ديدم يه دلهرۀ بی‌خودی تو دلم افتاده بود، سعی می‌کردم بهش فکر نکنم و خودم رو مشغول کنم. سرم پايین تو گوشیم بود که ديدم يکی دستش رو آورد جلوم رو گفت:
- افتخار میدی؟
سرم رو آوردم بالا دیدم شروينه؛ با يه لبخند خاصی نگاهم می‌کرد و ازم می‌خواست که باهاش برم وسط سالن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #4
من: نه خیلی ممنون کفش‌هام پام رو می‌گیره، نمی.تونم برقصم.

شروین: حیف نباشه آخه، با این همه زیبایی یه جا نشستی فقط!

من: لطف دارین ولی این‌جوری راحت‌ترم، مرسی از پیشنهادتون.

لبخندی زد و بهم گفت هرجوری که راحتم دوست نداره اذیت بشم. دلشوره عجیبی داشتم، مثل کسایی شده بودم که هرلحظه منتظرن یه اتفاق بدی براشون بیوفته، حالم بد شده بود سردرد شدیدی داشتم سرم گیج می‌رفت.
آروم بلند شدم رفتم سمت حیاط که یه نفسی بگیرم، دستم رو قفسه سینم بود که یکی از پشت اومد طرفم، دستام رو گرفت آورد پایین و من رو برگردوند. بازم خودش بود، ای خدا این امشب چی می‌خواد از جون من آخه لامصب برو پی کارت دیگه اَه!

قفلی زده بود رو چشم‌هام دست‌هامو فشار داد و گفت:

-چرا این‌قدر یخ کردی؟

من: چیزیم نیست الان خوب میشم، میشه دستمو ول کنید لطفاً می‌خوام برم داخل!

شروین: حالت خوب نیست، نمی‌تونم همین‌طور ولت کنم، حواسم بهت بود!

من: اصلأ چرا شما حواستون به من بوده؟ من خودم دانشجوی پزشکیم، می‌دونم باید این‌جور مواقع چی‌کارکنم، مرسی از لطف‌تون.

دستم رو محکم کشیدم و رفتم سمت سالن. می‌خواستم سریع دورشم ازش که پام گیر کرد به لبۀ یکی از میزهای تو حیاط و خوردم زمین.

من: آخ!

شروین اومد سمتم، با نگرانی بلندم کرد.

شروین: خوبی؟ چیزیت که نشد؟ بهت میگم حالت خوب نیست با من لج می‌کنی، دستت رو بده بهم.

دستم رو گرفت و بلندم کرد، نمی‌دونم چرا حس خوبی بهش نداشتم. مثل بچه شده بودم.

دوباره به چشم‌هام خیره شد ولی این بار شدیدتر از دفعه قبل.

من: میشه این‌جوری نگاهم نکنی خواهش می‌کنم!

شروین: نمی‌تونم، از وقتی دیدمت یه حس خاصی بهت پیدا کردم شاید همش دو ساعته که دیدمت ولی تو همین دو ساعت حس می‌کنم کلی دوستت دارم، نمی‌تونم نادیدت بگیرم.

کپ کرده بودم چی داره میگه این؟ لعنتی تو هنوز منو نمی‌شناسی چه‌طور من رو دوست داری آخه؟

شیطونه میگه بزنم تو دهنش‌ها! فکر کرده کیه آخه!

من: الان نمی‌تونم صحبت کنم باید برم خونه؛ لطفاً با اعصاب منم بازی نکنید از این حرف‌ها خوشم نمیاد.

شروین: می‌رسونمت.

من: ممنون، ماشین دارم خودم میرم.

شروین: تو باز لج کردی با این رنگ پریده‌ات می‌خوای رانندگی کنی آخه؟.

من: آره مشکلی ندا... .

تو همین لحظه بود که شیدا و نازی با نگرونی صدام کردن و اومدن سمتم.

نازی: وای آرزو حالت خوبه؟ علی دیده بود افتادی زمین خبرمون کرد، دختر چت شد یهو؟

شیدا: مستم که نکردی این رنگ پریده‌ات واسه چیه؟ آقا شروین شما کنارش بودین؟

من: خوبم بزرگش نکنید فقط فشارم افتاده چیزی نیس. الان خوب شدم باید سریع‌تر برم خونه. شما هم برید تو از طرف من کمند رو ببوسین بگین مجبور بود سریع بره، فعلاً عشقا.

خدافظی کردم و رفتم سمت ماشین از کفش پاشنه بلند متنفر بودم تو راه نزدیک بود بازم بخورم زمین. شروین هم‌چنان دنبالم می‌اومد.

من: گفتم که خوبم چرا باز افتادی پشتم؟

شروین: من حرفم رو فقط یه بار می‌زنم وقتی گفتم می‌رسونمت، یعنی می‌رسونم. نمی‌تونم همین جوری ولت کنم شیر فهم شدی؟

فهمیدم از اون کنه‌هاست که ول کن نیست. من رو برد سمت ماشین خودش سوارم کرد.

شروین: از من چرا می‌ترسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #5
جا خوردم، فهمیده بود این حالم به خاطر اونه.

من: نه از چی باید بترسم؟ امروز کلاً حالم همین‌جوری بود.

شروین: اوکی تو راست میگی، منم که نفهمیدم.

دیگه جوابش رو ندادم و آدرس خونه رو بهش دادم. دیگه تا دم در هیچ حرفی باهاش نزدم، اصلاً ازش خوشم نمی‌اومد. موقع رفتن، بهم گفت که دوست داره باهام بیشتر آشنا بشه و این‌که شماره من رو هم از یکی از بچه‌ها گرفته و بهم زنگ می‌زنه تا شمارش برام بیوفته.

من: آقا شروین خیلی ممنونم از لطفتون؛ اما من همین زودی‌ها قراره با یکی نامزد کنم، این کارها درست نیست، ممنون میشم که درکم کنید!

شروین: حتی بلد نیستی دروغم بگی، شاید همش دو ساعت بیشتر نیست که می‌شناسمت ولی تو همین دو ساعت همه چیزت رو می‌دونم. نامزدی در کار نیست، کلاً هم دوست نداری با پسرا هم کلام بشی؛ وقتی خیلی بچه بودی پدرت رو از دست دادی و الان با مادرت و پدر ناتنیت زندگی می‌کنی.
خواهر برادری نداری، دانشجو ترم پنج پزشکی هستی. تو دانشگاه بهشتی درس می‌خونی سال دوم قبول شدی. بازم بگم یا کافیه؟
کپ کرده بودم لعنتی آمارم رو از خودمم بیشتر می‌دونست. خودم رو جمع و جور کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خب که چی الان؟ وقتی می‌دونی مایل نیستم، لطفاً اصرار نکن دیگه.

شروین: اوکی، برو دیگه دیرت میشه مواظب خودت باش فعلاً؛ راستی منتظر زنگم باش.

تشکر کردم و پیاده شدم، بیخیال بابا این هم یکی مثل بقیه‌اس فکر کرده خام میشم.
***
این روزا تو بیمارستان سرم خیلی شلوغ بود، طوری‌که وقت سر خاروندن‌هم نداشتم. یه مدت خیلی عجیب شدم، نه حوصله درس خوندن دارم نه حوصله کار کردن؛ حتی دیگه حوصله خودمم نداشتم. مثل کسی شدم که خودش رو گم کرده، داره خودش رو به در و دیوار میزنه که یکی نجاتش بده. کل دلخوشیم وقت‌هایی که بیمارستان و دانشگاه می‌رفتم نازی بود که باهاش حرف می‌زدم و آروم می‌شدم.

نازی: آرزوم چرا این‌قدر بی انرژی شدی؟ تو که این‌جوری نبودی. چیزی شده؟ بازم خبری ازش نداری؟

من: نه عشقم چیزیم نیست خوب میشم
دلم یه خورده گرفته مثل همیشه. نه ازش خبری ندارم. الان یه ماهی شده که حتی دیگه بهش پیامم نمیدم. همش میگم شاید خودش بهم پیام بده؛ ولی هیچ خبری نیست، اصلاً انگار من وجود ندارم. کاش می‌دونستم اصلاً من رو دوست داره یا نه، بی‌تکلیفی خیلی سخته.

نازی: عزیز دلم، چرا حست رو بهش نمیگی؟ چرا می‌ریزی تو خودت؟ این همه سال بس نبود؟ یه بار بگو خودت رو راحت کن دیگه!.

من: می‌دونی چیه؟ عشق یه طرفه سخته، مخصوصاً اگه اونی که عاشقِ یه دختر باشه، بد از بدتر میشه.

چند سالی میشد که دیوونه‌وار عاشق پسرعمه ام شده بودم؛ طوری که با هربار دیدنش قلبم می‌ریخت؛ اما جرئت به زبون آوردن عشقم رو نداشتم. هربار با دیدن عکس‌هاش اشک‌هام بی‌اختیار می‌ریزه پایین. وقتی یه دختری ازش تعریف می‌کنه نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و سریع واکنش نشون میدم. تموم این چند سال همه ترسم این بوده که از دست بدمش، نکنه ازدواج کنه؟ نکنه یکی دیگه رو دوست داشته باشه؟ نکنه؟
نه، نه! حتی دلم نمی‌خواد جواب این سوال‌هام مثبت باشه. نمی‌تونم ببینم که یکی دیگه غیر من باهاش باشه. اگه روزی برسه که دست کسی دیگه.ای جز من تو دست‌هاش باشه، اون روز، روز مرگ منه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #6
این چنین به طوفان تن مرا سپردی

ای که مهر باطل زدی بر دفتر من

بعد تو نیامد چه‌ها که بر سر من

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه شکسته بال و خسته‌ام

رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا

ای به دل آشنا تا که هستم بیا

وای من اگر نیایی

وای من اگر نیایی

این چندمین باری بود که همچین پیامی از شروین واسم میومد و مثل همیشه پاکش میکردم، نه که بی رحم باشم‌ها، فقط یه حسی بهم میگه که این آدم قصدش چیزی دیگه‌اس و همه حرفاش الکی و واسه خام کردن منه. تصمیم گرفتم که به کمند زنگ بزنم بلکه با آریا صحبت کنه به این یارو بگه ول کن من بشه وگرنه کار دستش میدم.

من: الو عزیزدلم خوبی؟چی‌کارها می‌کنی عروسکم؟

کمند: سلام عشقم مرسی تو خوبی؟سلامتیت. قربونت ،چه عجب یادی از من کردی.

من: دیگ به دیگ میگه روت سیاه آره؟ نه که خودت خیلی خبر می‌گیری، قبل آریا خیلی بهم نزدیک‌تر بودیم‌ها؛ حالا این‌قدر شوهر ذلیل بازی در نیار.

کمند: پام تو چشمات، آدم بشو نیستی تو روز به روز خل‌تر هم میشی.خل و چل خودمی تو.

من: فدات بشم که، راستش می‌خواستم راجب این پسره شروین بهت بگم. هنوزم ول کن نیست، کاش به آریا بگی بهش بگه دست از سر من برداره آخرش یه کاری دستش میدم‌ها!

کمند: اون روز آریا می‌گفت که خیلی از تو خوشش اومده. می‌گفت واسه اولین باره که می‌بینه شروین از یکی خوشش اومده. این بشر اون‌قدر مغروره که نگم برات‌ها.

من: بی‌خیال وجدانی اصلأ به تیریپش نمی‌خوره عاشق ماشق این‌ها بشه، من این‌جور آدمارو می‌شناسم قصدشون فقط سواستفاده‌اس.


کمند: نه دیوونه شروین همچین پسری نیست. فکرش رو بکن با 28 سال سن تا الان حتی یه بارم با یه دختر رابطه احساسی نداشته بس که مغروره. قول میدم بهت که این‌جوری نیست، البته اصرارم نمی‌کنم که بهش جواب مثبت بدی‌ها؛ ولی یه کمی رو پیشنهادش فکر کن.

من: تو که می‌دونی من جز عرفان چشمم هیچ کسی رو نمی‌بینه. اصلا نمی‌تونم، دلم نمی‌خواد اگه به قول تو واقعا آدم حسابیه با احساسش بازی شه.

کمند:چی بگم توام حق داری والا.

حرفم که با کمند تموم شد خیلی تو فکر رفتم نکنه واقعا دوستم داره؟ طرف نزدیک یه ماهه همین جوری پیگیرمه. حداقل باهاش یه قراری بذارم ماجرا رو براش تعریف کنم، شاید کوتاه بیاد بالاخره اونم آدمه دیگه من رو حتما درک می‌کنه. گوشیم زو برداشتم، شمارش رو داشتم دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه؟ آخرش دلم رو زدم به دریا بهش زنگ زدم، بعد از چند تا بوق جواب داد:

- این که الان تو به من زنگ زدی یه رویاس؟ یا واقیته؟

من: می‌تونی واقعی تصورش کنی، می‌خواستم ببینمت امکانش هست؟ وقت داری؟

شروین: من واسه تو همیشه وقت دارم، می‌خوای بیام دنبالت؟

من: نه مرسی خودم میام، یه ساعت دیگه اگه میشه بیاین پارک آب و آتش، اون‌جا دم پل منتظرتونم.

شروین: حله یه ساعت دیگه با سریع‌ترین سرعت اون‌جام.

گوشی رو که قطع کردم، پیش خودم گفتم میرم همه چی رو بهش میگم، حق داره بدونه. برای چی وقتی من دلم با یکی دیگه‌اس، منتظرش بذارم گناه داره خب حتماً درکم می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #7
یه مانتو مشکی با شال سفید تنم کردم و بدون آرایش آماده رفتن شدم.فاصله پارک تا خونه ما حداقل نیم ساعتی میشد، واسه همین برای این که به موقع برسم با سرعت رفتم.
هنوز یه ربع به شش بود و قرار بود شش اون‌جا باشه.
چه‌قدر زود اومده بود، خیره شده بود به پایین نگاه ماشین‌ها می‌کرد. وقتی الان بهش دقت کردم چه‌قدر پسر آرومی به نظر می‌رسید. همین‌جوری محو نگاهش شده بودم و هزار جور فکر از ذهنم می‌گذشت ،که دیدم یهو مثل این که اعصابش از یه
چیزی خورد شده باشه، دستش رو کشید تو موهاش و بعد کشید رو صورتش.
بیشتر از این منتظرش نزاشتم و رفتم سمتش و آروم سلام دادم.

شروین: سلام خانوم خوش اومدی.

من: مرسی چه آن تایمی خوشم اومد.

شروین: تازه کجاش رو دیدی تو، هنوز منو نمی‌شناسی. می‌تونم کارایی بکنم که حتی تصورشم نمی‌کنی.

من: بهت میاد از اون آدمایی باشی که هرلحظه باید ازش منتظر یه چیزی باشی. بی‌خیال این حرف‌ها. گفتم بهت بیای این‌جا، برای این‌که یه چیزی رو بهت بگم که بعداً مدیون نشم، میشه بریم بشینیم؟

یه لبخند آروم زد و سرش رو تکون داد ، رفتیم سمت صندلی‌ها ،گفت بهم بشینم تا بیاد.

منتظرش ایستادم تا بیاد. تا زمان اومدنش هزار بار حرفایی رو که قرار بود بهش بگم رو تو ذهنم مرور کردم. امروز باید همه چی تموم میشد!
بعد ده دقیفه، با یه سینی که توش اسموتی هندونه بود اومد.وای این از کجا می‌دونه من می‌میرم واسه اسموتی هندونه؟

شروین: بفرما خانوم لج باز ، همونیِ که دوست داری.

به روی خودم نیاوردم.

من: خیلی ممنون زحمت کشیدی.

نشست کنارم. همین‌جوری که داشتم اسموتیم رو می‌خوردم، حواسم زیر چشمی بهش بود که زل زده بهم. نگاهش روم سنگینی می‌کرد چند تا سرفه کردم و شروع کردم به صحبت.

من: راستش می‌دونم که نسبت به من چه احساسی دار... .

هنوز حرفم کامل تموم نشده بود، که آروم انگشت اشارش رو گذاشت رو لبام و گفت:
- هیس!

شروین: نه تو نمی‌دونی من بهت چه احساسی دارم. نمی‌تونی درکم کنی، نمی‌تونی بفهمی که اگه همین الان بهم بگن خودت رو به خاطر این دختر، از همین پل پرت کنم پایین پرت می‌کنم، نمی‌تونی بفهمی که یه ماه شب و روزم شدی تو. هیچ کدوم رو نمی‌تونی بفهمی می‌دونی چرا؟ چون هیچ حسی بهم نداری! منم دارم ازهمین می‌سوزم که بعد این همه سال عاشق یه دختر شدم ،که اونم هیچ توجه‌ای به من نداره. راستش رو بخوای تو عمرم دختری مثل تو رو ندیده بودم که این‌قدر مقاومت کنه.خیلی خنده داره که یه پسر اون‌قدری عاشق یه دختری باشه که حتی نقاشیش رو بکشه، درحالی که اون دختر تره براش خورد نمی‌کنه.

باورم نمیشد اینا رو شروین داره میگه. اینی که می‌گفتن اون‌قدر مغروره که اگه یه بار غرورش بشکنه روانی میشه؟ اینی که نصف دخترا خاطر خواهش بودن ولی حتی یه بارم به خودش اجازه لغزیدن نداده؟همه اینا مثل خوره افتاده بود به جونم.
وای اگه الان بهش بگم که عاشق یکی
دیگه‌ام که دیوونه میشه، آخه چطور بهش بگم؟ خدایا خودت نجاتم بده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #8
شروین: آرزو بلند شو.

من: برای چی؟ جایی می‌خوای بریم؟.

شروین: بلند شو بقیش رو بسپر به من.

بلند شدم و باهاش رفتم. رفتیم سمت ماشینش، از صندوق یه بوم نقاشی با کلی وسایل نقاشی برداشت و بهم گفت:
- حاضری؟

من: برای چی؟

شروین: سورپرایز دارم واست خانوم لج باز.

دستم رو گرفت و رفتیم سمت باغ. وسایلاش رو آماده کرد، بهم گفت که رو صندلی بشینم، بعد خودش اومد سرم رو آورد بالا.

شروین: نمی‌خوام عکس بگیرم، می‌خوام خودم نقاشیت کنم که امروز، این لحظه که تو کنارمی رو تا ابد زنده داشته باشمش.



لبخندی زدم و گفتم:
- دیوونه شدی؟

شروین: آره شدم، دیوونه تو شدم ،دیوونه چشمات.

دیگه حرفی نزدم و منتظر شدم تا نقاشیم رو بکشه. نیم ساعت بعد، بهم گفت چشمات رو ببند. منم بستم، اومد نزدیکم و بلندم کرد.

شروین: حالا چشم‌هاتو باز کن.

باورم نمیشد، چه جور تو نیم ساعت تونسته بود این‌قدر قشنگ طراحیم کنه؟ یعنی با خودم مو نمی‌زد.

من: آقا شروین، چه جور تونستی تو این زمان کم این‌قدر قشنگ بکشی؟ باورم نمیشه.

شروین: گفتم که می‌تونم کارایی بکنم، که حتی نمی‌تونی تصورش رو بکنی، این هنوز اولشه کجاش رو دیدی!

تقریباً شب شده بود که بهش گفتم دیگه باید برم خونه. واسه چی اومده بودم چیشد، نتونستم بهش بگم، ترسیدم دلش رو بشکنم، نمی‌خواستم ازم ناراحت شه. اون موقع فکر می‌کردم، بهترین کار اینه که سکوت کنم. درحالی که این سکوتم هم منو می‌کشت هم شروین رو، مثل یه مته تو هردومون فرو می‌رفت.
***
من کودکی ضعیف و بی پناه مشتاق یه دل سیر آغوش پدرم، دلم آروم شده کنار ساحل دریا پدرم منو محکم بغل کرده. موهام رو نوازش می‌کنه و بو می‌کشه. نگاهش می‌کنم، چه‌قدر شبیه خودم بود.
انگار واسه اولین بار تو عمرم حس امنیت دارم. می‌خواستم بهش اعتراف کنم، که دارم چه ظلم بزرگی در حق یه انسان می‌کنم. می‌خواستم ازش بخوام که کمکم کنه، بهم بگه که راه درست چیه، چه‌جوری خودم رو نجات بدم. ولی افسوس، افسوس که با سوزش رگ دستم از خواب بلند شدم.
این‌جا کجا بود؟ چه اتفاقی واسم افتاده بود؟
شروین: بهوش اومد بهوش اومد، دکتر رو صدا کنید. آرزو، آرزو عشقم خوبی؟ خوبی جونم قربونت؟ تو که منو نصف عمر کردی یهو چت شد آخه؟ فدات بشم صدام رو می‌شنوی؟

هنوز زیاد نگذشته بود که دیدم همه دوستام ریختن تو اتاق، همه اون‌ها یه طرف، اون مرده سیاه پوش قد بلند که من خوب می‌شناختمش و با تمام وجودم می‌خواستمش یه طرف. نگاهم سمتش بود چه‌قدر عصبانی به نظر می‌رسید، چرا چهره‌اش مثل همیشه مهربون نبود؟ این چهره عبوسش برام غریبه بود.

دکتر: لطفا چند دقیقه اتاق رو خلوت کنید بتونم معاینه‌شون کنم.

شروین: دکتر خواهش می‌کنم اجازه بدید من بمونم، نمی‌تونم ولش کنم، خواهش می‌کنم.


همه از اتاق بیرون رفتن جز شروین. می.خواستم همه انرژیم رو تو گلوم جمع کنم و داد بزنم تو نرو، نرو بمون، تو بمون پیشم، التماست می‌کنم نرو؛ اما حیف حیف که نمی‌تونستم آروم زیر لب گفتم:
- نرو!

شروین فکر کرد منظورم خودشه، با حال پریشونش گفت:
- نمیرم عزیزم، نمیرم زندگیم، من همین‌جام مگه من ولت می‌کنم؟

اشک از چشم‌هام سرازیر شد، آخه چرا این‌جوری چرا من این‌قدر بد شانسم، بعد این همه مدت باید این‌جوری من رو ببینه؟

دلم می‌خواست چشمام‌رو ببندم بازم بخوابم ولی این بار دیگه بلند نشم. زیاد نگذشت که بازم بیهوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #9
***

چند ماه قبل:

از اون روز به بعد شروین بیشتر بهم نزدیک میشد. روز به روز بیشتر احساس گناه می‌کردم.

روز به روز بیشتر وابسته‌ام میشد. می‌خواستم به خودم و خودش فرصت بدم، شاید بتونه دلم رو بدست بیاره شاید بتونه کاری کنه که عاشقش بشم. با این فکرا و حرفا خودم رو گول می‌زدم.

پاشدم رفتم تو هال پیش مامانم که مثل همیشه مشغول مطالعه بود. صورتش رو ب×و×س کردم و نشستم کنارش. شاید بتونم حرفم و بهش بگم و شاید بتونه کمکم کنه، بهم بگه راه درست کدومه.دراز کشیدم رو پاش مثل بچگی‌هتم محکم گرفتمش.

من: مامان!

مامان: جانم!

من: دلم خیلی گرفته.

مامان: باز چی‌کار کردی که می‌خوای از قبل آمادم کنی؟

من: هیچی به خدا فقط یه خورده ناراحتم. راستش یه موضوعی و می‌خواستم بهت بگم.

مامان: چی؟ مربوط به بیمارستانه؟

هوووف خدای من یعنی مامان من فکر می‌کنه من همیشه باید همه چیزم درس باشه؟ وای متنفرم از این طرز فکرش.


من- مامان مگه همه‌چی درسه آخه؟ نه یه چیز دیگه‌اس. اجازه میدی بگم؟

مامان: خدا به خیر بگذرونه بگو ببینم.

من: راستش یه مدتیه که یکی از من خوشش میا ... .

ذزاشت حرفم و ادامه بدم، زد تو حرفم و گفت: بله؟ چشمام روشن دختر بزرگ کردم که طوری رفتار کنه پسر بیوفته دنبالش، دستم درد نکنه.

من: مامان این چه حرفیه آخه؟ اصلا تو گذاشتی من حرفی بزنم که این‌قدر سریع قضاوت کردی؟

مامان: تو الان باید به فکر گرفتن مدرکت باشی فهمیدی؟ عوض این‌که به فکر درسات باشی به فکر آیندت باشی اومدی میگی یه مدت یه پسره از من خوشش میاد؟ خب میاد که بیاد تو هنوز وقت ازدواجت نیست خیلی بی‌خود از تو خوشش میاد تو باید درست رو بخونی.

من: مامان خیلی بی‌منطقی چرا جوری رفتار می‌کنی که دختر بچه 18 ساله‌ام؟ ناسلامتی 24 سالمه خودم می‌تونم تصمیم بگیرم اصلا غلط کردم که خواستم بهت بگم،گفتم شاید درکم کنی ولی متاسفانه یادم رفته بود که مادر من مریم ایزد مهره تو خونه‌اش که فقط قانون‌هتی خودش توش اجرا میشه. دارم زندگی می‌کنم؛ 24 سالمه مامان ولی تا الان یه بارم نخواستی به حرفای دل من
گوشی کنی. همش درس درس! به خدا خسته شدم
به خدا نمی‌کشم! خسته شدم از این که این همه وقت همه چی رو ریختم تو خودم.

مامان: به این‌جا رسوندمت که این حرف‌ها رو بزنی آره؟

من: مامان میشه تموم کنی؟چرا بی‌خودی این‌قدر یه موضوع کوچیک رو بزرگ کردی که کار به این‌جا بکشه؟

مامان: آره بزرگ می‌کنم، چون به فکرتم. چرا نمی‌خوای بفهمی؟

من: نیستی مامان نیستی. اصلا منو تو یه جا باهم نمی‌تونیم زندگی کنیم، همون بهتر که من برم.

بلند شدم رفتم سمت اتاقم وسایلم رو جمع کردم بدون این که بدونم می‌خوام برم کجا، زدم بیرون از خونه. مامانم حتی مانعم نشد .
سرگردون تو خیابون‌ها با ماشین می‌چرخیدم بدون مقصد. خواستم زنگ بزنم به کمند شاید شب برم پیشش ولی پشیمون شدم، درست نیست شاید پیش نامزدش باشه واسه چی مزاحمش بشم. زنگ زدم به نازی که گوشیش در دسترس نبود.شیدام که یه مدتی بود رفته بود سفر خونه نبود، ای خدا آخه اینم شانس که من دارم؟ زدم زیر گریه.

با سرعت روندم صدای آهنگ رو بردم بالا اون‌قدری سرعتم بالا بود و حواسم پرت که فهمیدم دارم به چراغ قرمز نزدیک میشم تا اومدم ترمز کنم محکم خوردم به ماشین روبه‌رویی.

-وای، وای چی.کار کردم ای خدا تف تو این زندگی که من می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #10
به نام خدا

پارت هشتم پناه من


دقیقا همون لحظه شروین زنگ زد با گریه جواب دادم:

من- الوو

شروین- آرزو آرزوو چرا گریه میکنی چیشده؟

من- شروین تصادف کردم

محکم زدم زیر گریه

شروین- ای واای خودت خوبی؟ چیزیت که نشده؟ زود آدرسو بفرست بیام

من- توروخدا بیااا زود بیا

شروین- باشه قربونت بشم گریه نکن تووو

سریع لوکیشنو براش فرستادم راننده ای که بهش زده بودم یه آقایی بود خیلی عصبانی پیاده شد

مرد- چتهه کوریی؟ زدی ماشینو ناکار کردی اخه کدوم خری به تو گواهینامه داده؟

من- ببخشید خیلی عذرمیخوام شرمندم حالم خوب نبود حواسم پرت شده بود

مرد- خب تو که حالت خوب نیست چرا میشینی پشت فرمون که اینجور بشه؟

من- میدونم حق با شماست خسارتتون هرچی که بشه میدم

طولی نکشید که شروین اومد. سراسیمه اومد سمتم.

شروین- آرزو خوبیی؟ طوریت که نشده

من- نه من خوبم ببخشید تورو هم ترسوندم

خواست بغلم کنه که خودمو کشیدم کنار و اشاره دادم که این کارو نکنه

شروین- خسارتتون هرچقدر که شده خودم پرداخت میکنم موردی نداره

من- شروین به هیچ وجه حرفشو نزن مگه تو زدی؟

شروین- عزیزم مگه منو تو داریم؟ تا من این جام حق نداری دستتو ببری سمت جیبت فمیدی؟

من- آخه....

شروین- آخه ماخه نداریم قبلنم گفتم که حرف من یکیه

دیگه بهم فرصت حرف زدن نداد همون جا واسه مرده یه چک کشید اونم از خدا خواسته تشکر کرد و رفت

شروین- بیا بریم الان زنگ میزنم بچها میان ماشینتو میبرن تعمیر گاه

من- مرسی که اومدی

شروین- این چه حرفیه من جونمو واست میدم اینا که چیزی نیست

تو یه حرکت اومد سمت و بغلم کرد ولی نه نه نه نباید اینجور بشه نباید این درست نیست خودمو کشیدم عقب و گفتم: شروین لطفا

سوار ماشین شدیم و تو راهه براش تعریف کردم که با مادرم بحثم شده زدم بیرون

شروین- عزیزم چرا به خودم زنگ نزدی؟ چرا اینقدر از من رو میکنی؟

من- بحث این حرفا نیست نخواستم مزاحمت بشم

شروین- الان ردیفش میکنم یکی از اتاقای هتلو میگم واست اماده کنن تا هروقت عشقت کشید همون جا بمون

من- مرسی لطف میکنی ولی هزینشو پرداخت میکنم

چشم غره ای بهم رفت ینی این که ادامه ندم به قول خودش حرفش یکیه و عوض نمیشه.. منم حوصله کل کل کردن باهاش نداشتم

هوا ابری بود کم کم بارون گرفت ... چقدر بارونو دوست داشتم. همین جوری با ذوق داشتم به

بیرون نگاه میکردم که شروین ازم پرسید که اگه میخوام بزنه کنار.. ولی گفتم نمیخواد دلم نمیخواست تا حد زیر بارون قدم زدنم پیش بریم این رابطمون اصلا درست نبود .. مقصر من بودم که همون موقع نگفتم که عاشق یکی دیگم...

به هتل که رسیدیم تا دم اتاق خوده شروین همراهیم کرد یه اتاق خیلی لوکسی بود همه چی تموم، حداقل میتونستم دو سه روزی بمونم.

.....
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین