به نام خدا
پارت اول پناه من
ساعت 10 صبح با صدای زنگ ازخواب بیدار شدم و جواب دادم:
- هوم کمند؟
- هوم و کوفت يه نگاه به ساعت بنداز خیر سرت قرار بود ساعت 9 بیای دنبالم بريم خريد واسه تولدم. هنوز گرفتی خوابیدی تو؟
- وای ببخشید جون تو ديشب تا صبح بیدار بودم الان راه میوفتم.
هول هولکی تخت رو جمع و خودم رو آماده کردم. سريع از اتاق اومدم بیرون. مامانم مثل همیشه اول صبحم رو با غر زدنش شروع کرد:
- کجا؟ امروز که کلاس نداری اين همه عجله واسه چیه؟
- مامان ولم کن وجداناً. امشب تولده کمنده قرار بود صبح بريم خريد واسه شب منم خواب موندم يه امروز رو بیخیال شو خب؟.
مامانم چشم غرهای رفت و برگشت طرف آشپزخونه. همیشه همین بود تو کل عمرم حتی يک بارهم باهم ديگه نتونسته بوديم خوب رفتار کنیم. يا من دعوا میکردم باهاش يا مامانم با من. مثل همیشه خوردم به ترافیک. يعنی يه بارم نشد من به موقع برسم سر قرارام.
- چه عجب! حالا خوبه خودتم گفتی امروز منو میبريا.
ريز خنديدم و گفتم:
- شرمنده خوردم به ترافیک بپر بالا که دير کرديم.
- دختر واسه امشب همه رو دعوت کردم تازه گفتم هرکدومشون خواستن میتونن از دوستاشون رو بیارن، همش يه شب ديگه تازه تولد منه منم که کم چیزی نیستم. چی فکر کردیی؟.
- خانوم چه خودشو تحويل میگیره.
رسیديم به پاساژ میلاد، کلی خريد کرديم يعنی اون قدری که کمند واسه تولد امشبش خرج کرد من تو اين چند سال واسه تولدهام خرج نکرده بودم. گوشیش زنگ خورد:
- جونم عشقم ...جدی؟باورم نمیشه میخواد بیاد. اون که همیشه میگفتی خیلی خودش رو میگیره حالا چیشده رضايت داده؟ .... فقط عزيزم حواست باشه مثل دفعه قبلی نشهها! اين بشر آخرش يه چیش میشه ازمن گفتن بود.
کنجکاو شدم که منظور کمند کیه:
- آريا بود؟ چی میگفت؟
- آره، گفت قراره شروين شیرزادم بیاد.
-شروين شیرزاد ديگه کیه؟
- همون پسر مايه دارِ ديگه. اونی که باباش مدير بانکِ.
- نمیشناسمش، بیاد خوش اومده.
تو يکی از مغازه.ها يه لباس خیلی خوشگل ديدم، ماکسی قرمز رنگ، اونقدر برق میزد که عاشقش شدم. بدون معطلی رفتم لباسو پرو کردم.
- کمند چه طوره؟ بهم میاد؟
- وای آرزو مثل ماه شدی ، لعنتی من.
- ماه که هستم ولی ماهتر شدم!
*** ديگه تقريباً همه چی آماده بود.کمکم منتظر بوديم که مهمونها از راه برسن . همهچی خیلی عالی به نظر میرسید، به نظرم يکی از رويايیترين تولدايی بود که تو عمرم ديده بودم. تقريباً همه اومده بودن ديگه، تو اون بین بهترين دوستهام نازی، شیدا، مهری، نرگسی و نغمه هم اومدن پیش ما. همه رفتن وسط سالن رقص مشغول رقصیدن شدن. ديجی عالی کار میکرد. منم که عاشق رقصیدن بودم. تعريف از خود نباشه ولی با اون لباسی که پوشیده بودم حس میکردم پرنسس شدم، خیلی خوب بود. همه جیغ میکشیدن و میرقصیدن، يکی از يکی م×س×تتر، تنها کسی که مس.ت نکرده بود خودم بودم؛ اون هم چون از سر صبح يه کمی معده درد داشتم. عاشق رقصیدن نرگس و مهری با هم شدم. لامصبا انگار زن و شوهر بودن، کم مونده بود هم رو ب×و×س کنن. حواسم به رقصها بود که ديدم تعداد زيادی از بچهها رفتن واسه خوشامدگويی به يکی از مهمونها.
کنجکاو شدم که اين آدم کیه اينقدر طرفدار داره. رفتم نزديک ديدم آريا(نامزد کمند)کنارش وايساده انگاری خیلی صمیمی بودن. دو هزاريم افتاد که اين همون شروين شیرزاده که امروز کمند ازش میگفت. پسر جذاب و خوشتیپی بود. برگشتم اومدم سرجام. ساعت نه بود، خدمتکارها میز رو آماده کرده بودن. مشغول خوردن شام بوديم که دقت کردم شروين داره بهم نگاه میکنه، راستش از نگاهش اصلا خوشم نمیاومد.
سرم رو انداختم پايین، خودم رو زدم به کوچه علی چپ. بعد شام بساط کیک بريدن آماده شد. نازی رقص چاقو رو انجام میداد. صدای جیغ و دست زدن همهجا رو پرکرده بود. اولین کادو رو آريا به کمند داد يه سرويس طلای خیلی خوشگل براش خريده بود. باز هم همه رفتن سراغ رقصیدن؛ اما من نمیرفتم راستش نمیدونم چرا ولی از وقتی که اين شروين رو ديدم يه دلهرۀ بیخودی تو دلم افتاده بود، سعی میکردم بهش فکر نکنم و خودم رو مشغول کنم. سرم پايین تو گوشیم بود که ديدم يکی دستش رو آورد جلوم رو گفت:
- افتخار میدی؟
سرم رو آوردم بالا دیدم شروينه؛ با يه لبخند خاصی نگاهم میکرد و ازم میخواست که باهاش برم وسط سالن.