. . .

متروکه رمان پناه من| آرزو عراقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان: پناه من
نام نویسنده: آرزو عراقی
ناظر @MoOn!
ژانر: عاشقانه- تراژدی- اجتماعی
خلاصه:
آرزو دختر یتیمیِ که همراه مادرش و پدر ناتنیش زندگی می‌کنه. دیوانه‌وار عاشق پسرعمه خودش میشه؛ اما اتفاقی تو یه مهمونی با کسی آشنا میشه که .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #41
به نام خدا

پارت سی و نهم پناه من



چای که آماده شد برامون آوردن. عرفان اومد کنارم متوجه حالم شده بود

-چیزی شده؟

نخواستم دروغ بگم

-آره شده

-چی؟

-شروین داره میاد اینجا

برخلاف تصورم که فکرمیکردم اگه بفهمه عصبانی میشه خیلی ریلکس جوابمو داد

-خب بیاد عزیزم به ما چه؟

-آخه...

-آخه ماخه نداریم نمیخواد به گذشته فکرکنی تا من پیشتم اون هیچ کاری نمیتونه بکنه بیخودی نگران نباش

لبخندی بهش زدم خدایا مرسی که عرفانو دارم. جدیدا خدارو خیلی شکرمیکردم برخلاف قبلنا که همیشه شاکی بودم این مدت خیلی شاکرش بودم

-مرسی ازت

..

خوابم گرفته بود تقریبا ساعت نزدیک 12بود خمیازه میکشیدم

عرفان-اگه خوابت گرفته بریم بخوابیم

من-اهوم خیلی خستم

عرفان-پس پاشو بریم

من-اخه بچها هنوز نشستن

عرفان-ما چیکارداریم به بقیه تو الان خسته ای و باید بخوابی پس میریم

من-آخه اتابک قراره بیاد

عرفان- خب بیاد بچه که نیست فردا میبینیمش

بلند شدیم به همه شب به خیری گفتیمو رفتیم سمت اتاق

خیلی خسته بودم واسه همین سریع رفتم داخل حموم و لباس خوابمو پوشیدمو اومدم که بخوابم عرفان رو کاناپه نشسته بود و مشغول گوشیش بود.چشمش که من افتاد چند ثانیه ای خیره مونده بود هول شدم واسه همین شب به خیری گفتمو سمت چپ تخت دراز کشیدم. چند دقیقه ای گذشت با اون که افتضاح خسته بودم اما خوابم نمیبرد نمیدونم برای چی! عرفان هم از دست شویی اومد بیرون، چشامو بسته بودم که مثلا فکرکنه خوابم برده، اما طاقت نیاوردم و زیر چشمی نگاهش کردمو دیدم که هیچی به جز لباس زیر تنش نیست. ترسیدم سعی کردمو خودمو کنترل کنم.آروم باش دختراین عرفانِ نترس هیچ کاری نمیکنه. چراغو خاموش کرد و اومد رو تخت کنارم دراز کشید. چشامو محکم تر روی هم فشاردادم پتوروسفت با دستام گرفته بودم. چند دقیقه ای گذشت نفسم به سختی بالا میومد تپش قلب گرفته بودم دست خودم نبود میترسیدم ازهمه خلوتای مردونه میترسیدم.خیلی طول نکشید که حس کردم نزدیکم شد،دستمو که زیر پتو بود بالا آورد و ب×و×س×ه ای روش زد. چشامو بازنمیکردم بلکه محکم تر میبستمش آروم زیرگوشم زمزمه کرد

-میدونم بیداری

ای وای خدای من کمکم کن. سکوت کردم دوباره گفت:

-چشاتو بازکن ببینمت

سعی کردم خودمو آروم کنم. چشامو بازکردم اما به صورتش نگاه نکردم خیره به انتهای تخت شده بودم.دستشو گذاشت زیرچونم و صورتمو بالا آورد

-چرا بهم نگاه نمیکنی؟

وبازم سکوت کردم. انگشت اشاره شو گذاشت رو لبام و باهاش بازی کرد

-ازمن میترسی؟

چی میتونستم بگم؟ بدون این که به چشماش نگاه کنم برای این که به ترسم غلبه کنم محکم بغلش کردم و سرمو رو سینه اش گذاشتم. عرفانم کم کاری نکردو پشتمو آروم نوازش کرد و لب زد:

-نترس ازهیچی نترس هیچ اتفاقی قرارنیست تا زمانی که وقتش نباشه بیوفته نگران نباش

خواست سرمو عقب بیاره که اجازه ندادم زیر لب گفتم:

-نکن خواهش میکنم نمیتونم به چشمات نگاه کنم

-چرا عشقم؟ اگه اذیت میشی میرم رو کاناپه میخوابم

-نه نمیخواد فقط بزارهمین جوری بخوابم خواهش میکنم

-باشه خوشگلم راحت بخواب

پشتمو آروم آروم نوازش میکرد اونقد نوازش کرد که خوابم برد.

...

صبح با سرو صدای بچها از خواب پریدم. عرفانم بیدار شده بود دستشو گذاشته بود رو سرش و به دیوارنگاه میکرد.متوجه بیدارشدنم شد موهامو نوازش کرد و چشامو بوسید

-صبح به خیرخانوم زیبا

وقتی صداش اینجوری بم میشد دلم میخواست گازش بگیرم اما خب الان وقتش نبود!

-صبح توام به خیرآقای جذاب

بلند شدیم اول من و بعد عرفان رفتیم دوش گرفتیمو حاضر شدیم که بریم پیش بقیه شکمم به قارو قورافتاده بود میخواستم هرچی زودتربرم بیرون واسه همین یه سویشرت و شلوار ست سبزو طوسی پوشیدم موهامو بافتمو رو شونم انداختم عرفانم یه گرمکن آبی با شلوار جین پوشید با یادآوری این که امروز قراره شروین هم بیاد حالم گرفته شد اما به قول عرفان اگه ما کاری باهاش نداشته باشیم اونم کاری با ما نداره .. رفتیم بیرون بلافاصله اتا رو دیدیم اومد سمتمون با عرفان هم دیگرو بغل کردن و رو بوسی کردن

-چطوری رئیس؟ خوش میگذره؟

-هوووم چه جورم خخ

اومد سمت من و باهم دست دادیم.. خیلی خوش اخلاق و شوخ بود

-خیلی خوب کاری کردی ک اومدی

-پس چی تو فکر کن یه همچین جمع دوستانه ای باشه شما دوتاهم باشینو من نیام؟؟ مگه میشه؟ خخ

-قطعا نه خخ

بعد احوال پرسی با عرفان رفتن پیش پسرا واسه ورزش منم رفتم پیش دخترا که مشغول صبونه اماده کردن بودن

از بین پسرا سه نفرشون برام جدید بودن احتمالا همون اکیپ سالاراینان ولی بین اونا خبری از شروین نبود لابد نیومده دیگه . ازته دل به خیال این که شروین نیومد خوشحالم شدم

کمند- چه عجب شما بیدار شدین؟خخ

من-کمند وجدانا سرصبی اعلام جنگ نکن خخ

شیدا- اتابک خان شمارم دیدیم دیشب که رفتین لالا نیم ساعت بعد شما اومد

من-آره طفلی حتما خسته راهم هست

شیدا- هیس ببینم خسته رااه؟؟تا 4 صب بیدار بود اینجا داشت مارو میخندوند صدامون نمیومد؟

من-جدی؟؟ نه بابا خخ

خواستم بپرسم که شروین واقعا نیومده که عرفان سر رسید.

-عزیزم شما نمیای ورزش کنی؟

-جدی گفتی عرفان؟ آخه منو ورزش؟

خندید زد رو شونمو گفت:

-دکتربه این تنبلی ندیده بودم خخ

اینو گفت و ناخونکی به مربا زد و رفت دیگه کم کم چای هم آماده شده بود همه جمع شدن خواستیم شروع کنیم که آریاگفت:

-صبرکنید شروینم بیاد

یااخداا اونم مگه اینجاس؟ ااه توف تو شانس من

چند دقیقه ای صبرکردیم رفتم کنار عرفان نشستم محکم دستاشو گرفتم انگار حدس زده بود که برای چی حالم بده واسه همین زیرگوشم لب زد:

-نگران نباش عروسک

آخه من چه جوری میتونم کنارتوباشمو نگرون چیزی شم؟

شروین اومد به همه صبح به خیری گفتو رفت کنار آریا نشست سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم. مشغول خوردن بودیم سرمو که برای خوردن چای بالا آوردم متوجه شدم که زل زده تو چشام لقمه داخل دهنم پرید تو گلوم به سرفه کردن افتادم عرفان به پشتم میزد یه ذره که بهتر شدم ازهمه عذرخواهی کردم و برای آب زدن به صورتم جمع رو ترک کردم عرفان خواست باهام بیاد که اجازه ندادم میخواستم تنها باشم

رفتم سمت دست شویی باغ شیر آب رو باز کردم و تند تند به صورتم آب زدم. خدایا خواهش میکنم کمکم کن این دلهره ای رو که تو دلم روشن شده رو خاموشش کن با تقه ای که به درخورد به خودم اومدم

-آرزو خوبی؟

عرفان بود. صدامو صاف کردمو گفتم:

-آره خوبم الان میام

خودمو جمع و جورکردم و سعی کردم با لبخند مصنوعی جوری وانمود کنم که حالم خوبه

در رو بازکردم و بیرون رفتم

-چیشدی یهو؟

-هیچی عزیزم دیدی که حواسم پرت شد لقمم پرید تو گلوم

-یعنی فقط همین؟

-آره عشقم نگرون نباش

-آرزو اگه اذیت میشی بهم بگو اگه تو بخوای همین الان برمیگردیم تهران

-مطمئن باش اگه ناراحت بشم بهت میگم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #42
به نام خدا

پارت چهلم پناه من




نگاه تو چشام کرد و دست چپمو آورد بالا و حلقه ای رو که تو دستم کرده بود رو بوسید خدا میدونه که چقدرهمون لحظه دلم گرم شد .برگشتیم پیش بقیه دیگه اشتها واسه خوردن بقیه صبونم رو نداشتم واسه همین تو جمع کردن میز به بقیه کمک کردم مثله این که قرارگذاشته بودن که امروز رو بریم جنگل و ناهارو اون جا بخوریم همه وسایلارو جمع کردیمو هرکی با ماشین خودش راه افتاد..

تقریبا یه ساعتی تا اون جا راه بود همه برای خودشون به هرنوعی خوش میگذروندن. خداروشکر شروین سرش با دوستاش گرم بودو زیاد دم پر من نمیومد و باهاش چشم تو چشم نمیشدم.

ساعت تقریبا نزدیک 7 بود کم کم راه افتادیم که برگردیم سمت ویلا . خیلی خسته بودیم واسه همین به محض این که رسیدیم هرکی رفت تو اتاق خودش و خوابید. منو عرفانم بعد ازاین که دوش گرفتیم دراز کشیدیم که بخوابیم عرفان به حدی خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالشت خوابید ،ولی من خوابم نمیبرد ذهنم خیلی درگیر بود به دلم بد افتاده بود رفتم سمت دست شویی هرچی به صورتم آب زدم که بهتر بشم نشد که نشد. خواستم برم بیرون که یه خورده هوا بخورم بلکه آروم شم. در اتاق رو آروم بازکردم که عرفان بیدارنشه .پشت ویلا دریا بود پنج دقه ای فاصله داشت. تو باغ تاریک بود و منی که اینقد از تاریکی میترسیدم امشب عجب نترس شده بودم هیچی برام مهم نبود. صدای دریا بهم آرامش خاصی رو میداد، گوشیمو روشن کردم و یه آهنگ بی کلام رو پلی کردم شارژ گوشیم کم بود واسه همین زیاد ازش استفاده نکردم. تو فکررفته بودم حس میکردم این سکوته شروین سکوت قبل طوفانِ. درگیرافکار خودم بودم که دستی رو شونم نشست جیغی از روی ترس کشیدم...

-هیس آروم باش منم ببخشید ترسوندمت

اتا بود ای خدا بگم چیکارت نکنه آخه این چه طرز اومدنه

-واای دیووونه دلم ترکید..اینجا چیکارمیکنی؟

-خوابم نمیبرد گفتم بیام هوا عوض کنم که دیدم توام اینجایی اومدم پیشت. تو چرا اینجایی؟

-منم خوابم نبرد

-دخترتو نمیگی این وقت شب خطرناکه تنها اینجا باشی؟

-چیکارکنم اونقد فکرم درگیر خواستم فقط بیام بیرون

-میتونم حدس بزنم درگیرچی بوده فکرت

-چی؟

-شروین

-دروغ چرا آره به اونو این سکوتی که کرده فکرمیکردم

-بیخودی ازش میترسی

-تواونو نمیشناسی بخواد کاری کنه میتونه

-چیکار؟

-مشکل اینه که نمیدونم چیکار قراره بکنه که اینقد آرومه. شروینی که من میشناسم با دیدن حلقه تو دستم درجا خون راه مینداخت

-هیچ غلطی نمیتونه بکنه تا وقتی که عرفان پشتته من پشتتم فهمیدی؟

-امید منم به شماهاس وگرنه من ازپس این غول بی شاخ و دم برنمیام که.. راستی یه سوال بپرسم؟

-بپرس

-تا حالا عاشق شدی؟

لبخند تلخی زد و به دریا خیره شد

-ناراحتت کردم؟

-نه

-اگه نمیخوای جواب نده اصراری ندارم

-آره شدم

-الهی خب چیشد؟

-چی چیشد؟

-عشقتون

-میخوای بدونی؟

-اگه فضولی نیست آره

-پس تا آخرشو گوش کن

-باشه

-اسمش رویا بود هم دانشکده ای بودیم دوسال ازمن بچه تر بود وقتی برای اولین بار بهم علاقمونو اعتراف کردیم قرار شد تا آخرین روز عمرمون کنارهم باشیم. یه سال باهم دوست بودیمو کلی خاطره ساختیم هرروز پیش هم بودیم واسه آینده مون برنامه میچیدیم حتی اسم بچمونو هم انتخاب کرده بودیم. رویا میگفت اسمشو میزاریم روییبک اول اسم رویا آخر اسم اتابک بزار بدونه که اول و آخر مامان باباشه. خیال پردازی میکردیم واسه خودمون. گذشت تا این که رفتم خاستگاریش مادرش شدیدا مخالف بود میگفت نشون کرده پسرخالشه درحالی که خودش اینو قبول نداشت پدرشم حرف مادرشو تایید کرد. اون موقه من هنوز یه دانشجو ساده بودم آس و پاس هنوز سرکارنمیرفتم. چند ماهی گذشت دیدم خبری ازش تو دانشگاه نیست پیگیرش شدم،دوستش گفت قراره هفته آینده با پسرخالش عقد کنه حتی کارت دعوتشونم نشونم داد. خدا میدونه چقد داغون شدم. دلم شکست. باخودم گفتم یعنی اون همه دوست دارم عاشقتم الکی بود؟که اینقد سریع راضی شد بره باهاش عقد کنه؟ ازاون روز سعی کردم فراموشش کنم با خودم گفتم اون الان صاحب داره و از دست تو هیچ کاری برنمیاد، اما نتونستم فراموشش کنم...

دلم براش سوخت اصلا بهش نمیومد که اینقد خوددار باشه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #43
به نام خدا

پارت چهل و یکم پناه من



-دیگه هیچ خبری ازش نگرفتی؟

-نه هیچی. خواستم فراموشش کنم همون جوری که اون منو فراموش کرد

-شاید خودش راضی نبوده

-اگه راضی نبود تن به ازدواج نمیداد

-ازکجا میدونی؟

-همچین آدمی نبود

اینو گفتو از تو جیب سویشرتش پاکت سیگاریو درآورد و شروع کرد به سیگارکشیدن

-چیکارمیکنی؟

-تنها این آرومم میکنه

-این آرومت نمیکنه این بدترت میکنه میفهمی؟

-بیخیال آرزو

سیگار رو از دستش گرفتم و پرت کردم

-فکرکردی با دود کردن این میتونی غمتو سرد کنی؟ میتونی فراموش کنی؟این هیچ کمکی بهت نمیکنه فهمیدی؟

-هم درد این سالایی که بدون اون برام گذشته همین بوده

-دیگه نیست ازالان نیست

سرشو انداخت پایین و با انگشتاش شقیقه اش رو ماساژ میداد

-بلند شو برو بخواب بزار حالت خوب بشه پاشو

-توام بیا نباید اینجا تنها بمونی

-من فعلا نمیام باید یه خورده خلوت کنم تو برو

-باشه ولی زود برگرد بزار عرفانم نگرانت نشه

-چشم

-چشمات بی اشک

شب به خیری گفتو رفت..

هوا کمی سرد بود اما نه جوری که اذیتم کنه..لب ساحل قدم میزدم اونقد درگیر افکارم بودم که متوجه این نشدم خیلی از ویلا دور شدم ساعت 1 بود. خسته شده بودم حوصله برگشتن این همه راهو نداشتم. با آلاچیقای ویلای پایینی زیاد فاصله نداشتم واسه همین رفتم نزدیک یکیشون که خداروشکر هم فرش شده بود هم این که چادر دورش کشیده بودن از نگهبان ویلا اجازه گرفتمو رفتم داخلش. فقط نیم ساعت درازمیکشمو برمیگردم فقط نیم ساعت...



از زبان عرفان



بیدار شده بودم ولی چشامو باز نکردم آرزو همیشه زود بیدارمیشد میخواستم سربه سرش بزارم لبخند زدم ملودیو آهنگی زمزمه میکردم خواستم غافلگیرش کنمو بغلش کنم با صدای بلند گفتم:

-یک دو سه

چشامو که بازکردم بغلش کنم دیدم رو تخت نیست. چه تو ذوقی خوردما خخ حتما رفته دست شویی. پشت در منتظرش وایسادم. پنج دقه ده دقه یه ربع گذشت ولی خبری ازش نشد. زدم به درو صداش کردم اما جواب نمیداد. شاید پیش بچه هاس. همه برای خوردن صبونه بیرون بودن اما آرزو نبود از دخترا سراغشو گرفتم ولی کسی خبری ازش نداشت به موبایلش زنگ زدم اما خاموش بود.

نازی-ازکی خبری ازش نیست؟

من-تازه بیدار شدم دیدم نیست یعنی هیچکی خبری ازش نداره؟ هیچ وقت بی خبر جایی نمیره

شروین نکنه شروین بلایی سرش آورده؟

-شروین کجاست؟

کمند-اون پشت داره ماشینشو درست میکنه

عصبانی شده بودم مرتیکه فکر کرده میتونه با این کاراش بین مارو بهم بزنه خیال کرده.رفتم سراغش با دیدن من و این حالم تعجب کرد، محکم یقشو گرفتمو خوابوندمش رو کاپوت ماشین و با صدای بلند داد زدم:

-کجا بردیش ع×و×ض×ی؟

-کی؟چی؟

-میگی کجاس یا همین جا خفه ات کنم؟

-برو بابا دیوونه شدی؟ چی داری میگی؟

-آرزو رو کجا بردی هاان؟

-مگه اینجا نیست

-اگه اینجا بود سراغ تو میومدم احمق؟

صدامون اونقدر بلند بود که زیاد طول نکشید همه جمع شدنو اومدن مارو از هم دیگه جداکنن

آریا-دیوونه شدی ولش کن

من-این میدونه آرزو کجاستو نمیگه

سالار-شروین کل شبو پیش من بود همین چند دقه پیش اومد بیرون اشتباه میکنی

اتابک-آرزو مگه برنگشته؟

من-تو ازش خبرداری؟ مگه کجا رفته بود؟

اتابک-دیشب لب ساحل بود میگفت خوابش نمیبره هرچی گفتم برگرده نیومد گفت چند دقع دیگه میاد

عصبانی شدمو داد زدم:

-اینو الان به من میگی؟

-شرمنده داداش فکرکردم برگشته که ازتوام خبری نیست

-دنبالم بیا راهو نشونم بده

اتابک جلو افتاد تند تند میدویدیمو صداش میزدیم ولی خبری ازش نبود

-اینجا بو دیشب اینجا بود همین جا

-پس الان کجاست؟

نفس عمیق کشیدمو سعی کردم خودمو کنترل کردم

-خداکنه اتفاقی نیوفتاده باشه فقط

-عرفان من ازاین ور میرم توام از اون ور جدا جدا دنبالش میگردیم

ازهم جدا شدیمو هرکدوممون به یه سمت رفتیم. کجا رفته؟ نکنه حالش بد شده باشه؟ نکنه.. این فکرای احمقانه چیه میکنی احمق آرزو سالمه نترس.خیلی دورشده بودم ولی همچنان اثری ازش نبود ازچند رهگذر سراغشو گرفتم اما کسی خبرنداشت. یه پیرمردیو دیدم که نون سنگگ دستش بود صداش زدم:

-آقا یه لحظه

برگشت سمتم

-چیشده پسرم؟چرا پریشونی؟

نفس نفس میزدم

-شما شما یه دختر بیستو خورده ای ساله این اطراف ندیدین؟

توفکررفت

-مشخصاتش چیه پسرم؟

-یه سویشرت لیمویی تنش بود

-آهاان همون دختر دیشبی رو میگی آره آره دیدم

-کجا؟کجا بود؟

-3 تا ویلا پایین تر دیشب خسته بود ازمن اجازه گرفت که تو آلاچیق یه کم استراحت کنه ولی مثله این که خوابش برد الانم دارم براش صبونه میبرم که بخوره؟ تو چه نسبتی باهاش داری پسرم؟

-نامزدشم

-بیا دنبالم نگران نباش حالش خوبه

همراه پیرمرد رفتم خیلی از دست آرزو عصبانی بودم ولی سعی کردم خودمو آروم کنم که وقتی دیدمش کمی ریلکس باشم. پیرمرد آلاچیق رو نشونم داد سریع رفتمو پرده رو کشیدم کنار اما خبری از آرزو نبود

-کو پس کجاست؟؟

-نمیدونم والا پسرم نیم ساعت پیش همین جا بود. شاید برگشته

از پیرمرد خداحافظی کردمو برگشتم سمت ویلا
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #44
به نام خدا

پارت چهل و دوم پناه من



از زبان آرزو



ای وای ای وای خواب موندم. دعا دعا میکردم که عرفان متوجه نبودم نشده باشه تند تند قدم برمیداشتم که سریع خودمو به ویلا برسونم.به محض این که رسیدم همه اومدن سمتم باهم دیگه شروع کردن به حرف زدن

کمند-پام تو چشات کجا رفته بودی تو؟؟

نازی-همه جارو دنبالت گشدیم دختر عرفان کم مونده بود از عصبانیت منفجربشه بدو بهش زنگ بزن با اتابک از صبه همه جارو دنبالت میگردن

وایی کارم ساخته اس حتما خیلی عصبانیه از دستم

من-جریانش طولانیه ببخشید نگرونتون کردم

سعی کردم وانمود نکنم که ترسیدم خیلی عادی رفتم سمت آشپزخونه که یه چیزی بخورم.از یخچال آب ریختم واسه خودم از استرس دستام میلرزید زیاد طول نکشید که صدای بلند عرفان به گوشم رسید.

-کجاااست؟

صداش نشون دهنده این بود که میخواد جنگ جهانی سومو به پا کنه.

چند ثانیه بعد داخل آشپزخونه شد و همه پشت سرش اومدن

عرفان و اتا رنگ به صورت نداشتن

عرفان بی حرکت ا یستاده بود و نگاهم میکرد اتا سمتم آمد و گفت:

تومگه قرارنشد سریع برگردی ویلا؟ کجا رفتی دیوونه مردیمو زنده شدیم!



عرفان چرا ساکت مونده بود؟

دخترا دل نگرون بودن

کمند-خداروشکر آرزو حالش خوبه به خیر گذشت

بقیه هم حرفش رو تایید کردن

نرگس با نگاه تحقیر آمیز به صورتم خیره شده بود

شروین خیلی طلبکارانه نگاهم میکرد و سکوت کرده بود

عرفان چرا اینقد خوددارشده؟ عرفانی که من میشناسم قطعا الان باید از عصبانیت همه چیو بهم میریخت

هر کس حرفی میزد که عرفانو آروم کنه اما همچنان سکوت تحویلشون میداد

سرم رو از خجالت پایین انداخته بودم.

عرفان به سمتم اومد تو چشام خیلی جدی خیره شده بود ترسیده بودم دستمو خیلی محکم گرفت و دنبال خودش کشوند اتا مانع شد:

-الان عصبانی بعدا باهاش حرف میزنی فعلا بیخیال شو

بالاخره این سکوت رو شکست

-من آرومم. لطفا کسی دنبالمون نیاد

و خدا میدونه که فقط من میدونم این آرومیش یعنی ازهمیشه عصبانی تره

دستمو محکم فشارمیداد، دردمیکرد سعی کردم دستمو آزاد کنم

-عایی خوردش کردی ول کن

هیچی نگفتو به راهش ادامه داد مطمئن بودم که میخواد دنیا رو روی سرم خراب کنه!

در اتاق رو باز کرد و منو هل داد تو و پشت سرش درو قفل کرد کلیدشم گذاشت توی جیبش. حسابی ترسیده بودم حس کردم فشارم داره میاد پایین ولی خم به ابروم نیاوردم. همچنان سکوت کرده بود قصد داشت با سکوتش شکنجم کنه دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود تصمیم گرفتم شکننده این سکوت خودم باشم:

-چیو میخوای ثابت کنی با حرف نزدنت هان؟ مثلا میخوای منو بترسونی؟ حرف بزن ازم بپرس دیشب کجا بودم بپرس چرا رفتم چرا سکوت کردی دِ حرف بزن

همچنان ساکت بود از روی عصبانیت نفس نفس میزد سمتم قدم برداشت با هرقدمی که عرفان به سمت من برمیداشتم منم یه قدم عقب میرفتم تا این که خوردم به دیوار دیگه راه فراری نداشتم.نزدیک شد خیلی نزدیک دستاشو دو طرف سرم حصارکرد از روی ترس نفس نفس میزدم سرمو انداختم پایین. انگاری تو حال خودش نبود الان دیگه هیچ فاصله ای بینمون نبود. میخواستم از زیر دستاش رد شم ولی اجازه نداد لب زدم:

-توروخدا بزار برم اشتباه کردم

وبازم سکوت..

این بار صدامو کمی بردم بالا

-دیگه تکرارنمیکنم لعنتی میدونم دلیل این کارت چیه فقط میخوای منو تنبیه کنی بس کن دیگه

سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم به لبام خیره شده بود بی اختیار سرمو بازم انداختم پایین اما این بارنوبت عرفان بود چونمو گرفتو آورم بالا نفسمو حبس کرده بودم چرا میترسیدم؟؟ انگاری میخواست حرفیو بزنه ولی نمیزد لب زدم:

-به خودت بیا
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #45
به نام خدا

پارت چهل و سوم پناه من

چند تا پلک پشت سرهم زدو دستاشو از بین سرم برداشت و عقب رفت. هووف آخیش به خیرگذشتا یه نفس عمیق کشیدم. عرفان پنجه تو موهاش میکشید و اتاقو با قدماش مترمیکرد دوباره برگشت سمتم اما این بار به زبون اومد:

-چرا آرزو؟چرا؟

-چی چرا؟

-چرا میخوای منو اذیت کنی؟

-من کی تورواذیت کردم؟

-همین امروز تا توروپیدا کردم 3 سال پیرشدم میفهمی؟

-درکم کن

داد زد:

-چیو؟چیو درک کنم هاان؟ این که نصف شب میزنی بیرون فردا صب برمیگردی آره؟

بغض گلومو گرفت نتونستم خودمو کنترل کنمو گریه کردم حق داشت

بلافاصه اومد نزدیکم و بغلم کردو سرمو رو سینه اش فشار داد.موهامو نوازش کرد و گفت:

_ تو خودت ميدونی که من هرکاری میکنم هرچی میگم به خاطر خودته

-حالم خوب نبود نفهمیدم چی کار میکنم

سرمو بیشتر به خودش‌ فشار دااد

-گریه نکن

-ببخشید

-سعی میکنم

-من میترسم عرفان

-ازچی؟

-از اینکه تورو از دست بدم

سرمو از سینه اش جدا کرد به چشام خيره شد

-هیچ وقت این اتفاق نمیوفته مطمئن باش

محکم بغلش کردم

-خیلی دوست دارم

-منم همین‌ طور

با انگشتش اشک رو گونمو پاک کرد و عقب رفت

-چمدونتو جمع کن برمیگردیم تهران

انگار یه سطل آب یخ ریختن روم

-چرا هنوز که تعطيلات تموم نشده

-هرچقدم که ناراحت باشی حق نداشتی اون وقت شب بری بیرون.. یه ساعت دیگه آماده باش

اینو گفت و رفت

چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم مشغول جمع کردن وسایلم شدم

طبق گفته خودش‌ یه ساعته آماده شدمو رفتم بيرون خودشم حاضر شده بود

دلم گرفت دوست داشتم با بمونم ولی خب نباید لج میکردم . ازهمه خداحافظي کردیمو سوار ماشين شدیم. تو طول راه برخلافِ اومدنمون هردو سکوت کرده بودیم.

نمیدونم کی خوابم برده بود که بیدارم کرد

-رسیدیم

دم در خونمون بود

-ممنون

-سلام برسون

لبخندی زدمو از ماشین‌ پیاده شدم منتظر واساد که برم تو بعد بره. به محض این که رفتم تو مامانم شروع کرد

-زود برگشتی

-حوصله نداشتم دیگه

-تو گفتیو منم باور کردم.بگو بينم چیشده

-مگه قراره چیزی شده باشه؟بیخیال شو توروخدا خستم

سری تکون داد و زیر لب گفت:

-حیف من که جونیمو پای تو گذاشتم

خواستم جوابشو بدم ولی خودمو کنترل کردم بیخیال فعلا ول کن

تا رفتم تو اتاق ولو شدم روی تختم که بازم بخوابم. هرکاری کردم خوابم نبرد حداقل پاشم برم درسمو بخونم.شروع کردم به درس خوندن که خودمو سرگرم کنم...

ساعت تقریبا 10 شب بود که گوشیم زنگ خورد مادرجون بود:

-الو

-الو سلام مادرجون خوبی؟

-سلام دخترم ممنون. تو خوبی؟ خوش گذشت؟

-بدنبود

-دخترم مگه نگفتم به محض این که رسیدی بیا پیشم کارت دارم

ای واای راست میگفت پاک یادم رفته بود

-ببخشید مادرجون باورکن یادم نبود

-عب نداره دخترم. فردا عصر بیا پیشم ساعت5بیا که عرفان خونه نیست باشه؟

-چشم چشم

-مراقب خودت باش خداحافظ

-خداحافظ

کنجکاو شدم که چی میخواد بهم بگه هووف خدا به خیرکنه...

با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. کمند بود:

-دخترتو نمیتونی بعدازظهر زنگ بزنی حتما باید صبح که من خوابم زنگ بزنی آره؟

-کم بخواب خیرِ سرت دکتری باید سحر خیز باشی

-هووف از دست تو. جونم بگو

-دیروز برگشتنی که باهم دعوا نکردید؟

-نه بابا هردوتامون لال بودیم تا رسیدیم نگرون نشو

-دختر تو با کاری که کردی هرکی جای عرفان‌ بود یه دعواای بزرگ راه مینداخت

-اینو راست میگی خدایی

-حالا بگو بینم برای چی رفته بودی؟

-حالم خوب نبود میخواستم هوا بخورم

-که میخواستی هوا بخوری واسه همین شب نیومدی آره؟راستشو بگو

-کمند ازتو بعیده تو که منو میشناسی!

-چون میشناسمت برام تعجب آوره زود باش بگو به خاطر شروین بود آره؟

-آره. ترس ازاون بود

-ازچی میترسی تو؟ اون که کاری به کارتو نداشت

-شاید مدت کمی باهاش بودم ولی تو همین مدت به اندازه چند سال شناختمش آدمی نیست که کسی کاریو خلاف میلش انجام بده و تلافی نکنه

-فکرنکنم

-فکرکن یه دردی دارم که میگم

-چی بگم زندگی توئه خودت بهترمیدونی چیکارکنی

-راستی کی برمیگردین؟

-2 روز دیگه

-آهان خوش بگذره

-فدات جات خالی

-عب نداره نشد دیگه یه بار دیگه حالا

-آره. خب عزیزم کاری نداری؟

-نه فدات مراقب خودت باش



-همچنین بای

...

برای این که مامانم گیر سه پیچ نده تا نزدیکای عصر که موقع رفتنم به خونه باغ بشه ازاتاق بیرون نرفتمو خودمو مشغول درسام کردم..

کم کم دیگه خودمو آماده رفتن کردم. یه اسنپ گرفتم و خودمو سریع رسوندم. حتما میخواد راجب خاستگاریو نامزدیو این حرفا باهام حرف بزنه دیگه!

وقتی رسیدم برای مطمئن شدن ازاین که عرفان خونه نیست قبل وارد شدنم از نگهبان سراغشو گرفتم و فهمیدم که چند ساعته رفته و هنوزم نمیاد.

کسی جز مادرجون و خدمه ها خونه نبود. تا اومدنشون یه ربعی صبر کردم که بالاخره اومد.

-سلام مادرجون

-سلام دخترم خوش اومدی

-ممنون. گفتین کارم دارین جانم من درخدمتم

-آره. زود حرفامو میگم فقط قبلش یه قولی باید به من بدی!

(الله اکبر)

-چه قولی؟

-این که حرفامو قبول کنی و ازم دلیل نخوای

(واا)

-نمیشه که من هنوز نمیدونم شما چی میخواین بگین!

-تاقول ندی نمیگم

-باشه قول

- یه سوال میپرسم راستشو بگو باشه؟

-چشم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #46
به نام خدا

پارت چهل و چهارم پناه من

-تو این یکی دوروز که با عرفان پیش هم بودین

-خب؟

-خدای نکرده که ...

(منظورشو فهمیدم)

-نه نه خیالتون راحت. ما جدا بودیم

(عجب دروغی خخ)

-خداروشکر. حالا حرف اصلیم

-گوش میدم

-میدونم تو و عرفان بهم علاقه دارین و چقدر هم دیگرو دوست دارین ولی این وسط یه چیزی هست که..

اجازه ادامه دادن ندادم بهشو گفتم:

-این وسط چی هست مادرجون؟ نگین که شمام میخواین سنگ زیر پامون بندازین!

-صبرکن گوش بده. به صلاح نیست که شما دوتا باهم ازدواج کنید و این رابطه رو ادامه بدین.

-چرا برای چی؟

-ببین دخترم تو این ماجرا قطعا مادرت مخالفت میکنه توام نمیتونی با وجود مخالفت مادرت ازدواج کنی

-یعنی الان مشکل مامانمه؟ یه سوال بپرسم؟ شما مادربزرگ منی مادرپدرمی پدرمن فوت کرده و منم برای ازدواج به اجازه پدرو برادر احتیاج دارم که هیچ کدومشو ندارم مادرم اگه مخالفت کنه من راضیش میکنم فامیلی ما افشارِ رضایت اصلیو شما باید بدی که اون شب دادی الان مشکلی نیست که

-به حرفم گوش کن میگم نمیشه بگو چشم

-آخه نمیفهمم چه جور نظرتون درعرض دوهفته عوض شد؟

-فکرامو کردم دیدم درست نیست اصلا تو هنوز وقت ازدواجت نیست دختر چه با عرفان چه با هرکی دیگه

-هه پس بگین کلا مشکلتون با ازدواج کردن منه

-اره الان وقتش نیست

-مادرجون بزرگی و احترامت واجبه ولی اجازه بده تو این مورد من خودم تصمیم بگیرم ممنون.

بلند شدمو خداحافظی کردم و رفتم بیرون.

هووف اعصابم بدجوری خورد شد، نکنه عرفان بهش گفته این حرفارو بزنه؟ اره حتما خودش گفته میخواد انتقام اون شبو ازم بگیره. پسرۀ کینه ای

موبایلمو برداشتمو شماره عرفانو گرفتم،بعد از 3 تا بوق جواب داد:

*الو

*فکر نمیکردم به خاطر یه اشتباه بخوای بزنی زیر همه چی

*چی میگی؟

*هه من چی میگم؟ این حرفا چی بود مادرجون الان بهم گفت؟تو یادش دادی دیگه

*آرزو رو مخم نرو دِ زودباش بگو بینم چی گفته بهت

*گفت منو تو نمیشه باهم ازدواج کنیم حالا این به کنار دستور صادر کرد که من کلا حق ازدواج ندارم

*این حرفا چیه؟ رو چه اساس اینارو بهت گفته؟ الان کجایی؟

*سرخیابون خونه باغ

*صبرکن الان خودمو میرسونم بهت بیام ببینم چی میگه

و گوشیو قطع کرد

فاصله شرکت تا خونه باغ نیم ساعتی میشد ولی در عرض یه ربع خودشو رسوند!

-چیشده چی میگه؟

-بیا برو خودت گوش بده ببین چی میگه

باهم رفتیم داخل.مثله این که میدونست عرفانو خبر میکنم چون به محض دیدنمون گفت منتظرتون بودم. عرفان شروع کرد:

-چی گفتین به آرزو؟

-چیزاییو که باید رو گفتم

-علت مخالفتتون چیه؟

-صلاح نیست شما باهم ازدواج کنید اصلا صلاح نیست آرزو فعلا ازدواج کنه

-قصد بی احترامی ندارم اما آرزو دختر دبیرستانی نیست! 24 سالشه پس میتونه خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره.

-پس نظرما مهم نیست؟

-نظرتون محترمِ اما همچین انتظاریو ازما نداشته باشین

-حرف اولو آخرم همونیِ که زدم به نفعتونه که قبولش کنین وگرنه عواقبش با خودتونه!

(عرفان دست چپمو آورد بالا و رو به مادرجون گرفت)

-این حلقه ای که تو دستشه نشون میده که چند وقت دیگه اسمش میاد تو شناسنامه من چه کسی بخواد چه کسی نخواد اینم حرف اول و آخرمنه. اگه قرار بود یه ماه دیگه عقد کنیم الان با این حرف شما تا آخر این هفته همه چیزو آماده میکنیم و عقد میکنیم

(ازتعجب همین جوری خیره به عرفان مونده بودم. آخرهفته؟ این قدر زود؟ هنوز خاستگاریم نیومده. خدای من زده به سرش!)

(مادرجون عصبی بلند شد)

-فکرکردی شهر هرته؟ همین جوری بگی عقدش میکنم! هرچی رسمو رسومی داره

-بله داره و منم همرو اجرا میکنم ولی اجازه نمیدم کسی سنگ بندازه حتی اگه اون شخص شما باشین.

-خیله خب مختارین ولی بدونین از حمایت من محروم میشین

مادرجون رو کرد به منو گفت:

-توام با نظرش موافقی؟

(به مِن مِن افتادم)

-ام من من هرچی عرفان بگه رو قبول دارم این نظر جفتمونه

(مثه این که عرفان ازحرفم خوشش اومده بود چون کف دستمو با انگشتش به آرومی نوازش کرد)

-باشه. پس عرفان خان خودت میری خاستگاری میکنی رضایت مادرشم پای خودته روی اهالی این خونه هیچ حسابی باز نکن فهمیدی؟

عرفان جوابی نداد دستمو گرفت و با خودش به سمت بیرون برد.

دستمو کشیدم روبه روش وایسادمو گفتم:

-هیچ معلوم هست چی میگی؟ آخه ما تو یه هفته چه جور میتونیم عقد کنیم؟تو هنوز خاستگاریم نیومدی

-مثله این که یادت رفته که من هرکاریو که بخوام میتونم انجام بدم.اگه گفتم تو یه هفته یعنی تو یه هفته همه چیو اوکی میکنم

-تو دیوونه ای

خیره تو چشام نگاه کرد:

-تا آخر این هفته اگه اسمتو تو شناسنامم نیارم عرفان افشار نیستم

(با این حرفش یه جورایی هم ذوق کردم هم بدم اومد)

-مگه میخوای برده بخری؟ من قراره زنت بشم. زن! فهمیدی؟

(خنده اش گرفته بود روشو کرد اونطرفو برای این که من نفهمم خندید. ای وای خاک تو سرم این چه حرفی بود که زدم! آرزوی خل باز بی موقع حرف زدی اه الان یه چی دیگه برداشت میکنه.)

-منظورم این بود که برای ازدواج با من اول باید رضایت مادرمو بگیری

(چند تا سرفه کرد)

-فهمیدم منظورتو. امشب با مادرت صحبت میکنی خودمم فردا میام باهاش حرف میزنم

-بعید میدونم قبول کنه

-تو به من بسپارش

-اوکی

خواستم باهاش خداحافظی کنمو برم که اجازه ندادو گفت که خودش منو میرسونه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #47
به نام خدا

پارت چهل و پنجم پناه من



از اون شب به بعد خیلی باهام سرد شده بود دیگه خبری از اون عرفان عاشقی که چپو راست ابراز علاقه میکرد نبود! منم دست کمی ازش نداشتمو سعی میکردم مثله خودش رفتارکنم.

مثله یه آدم غریبه تو ماشینش نشسته بودم انگار نه اون منو میشناخت نه من اونو!

بالاخره رسیدیم

-مرسی

-خواهش میکنم. یادت نره با مادرت صحبت کنی

-نمیره

تو اوج ناراحتی از هم بازم خواهان هم بودیم

با فکراین که قراره امشب با مادرم راجب عرفان صحبت کنم کم مونده بود دیوونه شم. هووف خدای من حالا چه جوری راضیش کنم؟ ااه

کلیدو تو در چرخوندم خبری از مامانم نبود چند باری صداش زدم ولی جواب نداد. آقا منوچهرم خونه نبود. زنگ زدم بهشون ،مامان جواب داد:

*الو مامان کجایین؟

*بیرونیم داریم میرسیم الان میایم

*اوکی

تا اومدنشون لباسامو عوض کردمو یه چای دم کردمو میوه اینا آماده کردم سالی یه بارم من این کارارو نمیکنم ولی امشب برای راضی کردن مامانم مجبورم.

وقتی رسیدن با دیدن چای حاضر و میوه های روی میز تعجب کردن. خنده ام گرفته بود

-چه عجب !

-بشینین چایم براتون بریزم

(مامانم همچنان کپ بود خخ)

آقا منوچهر لبخندی زدو گفت:

-چای دخترم خوردن داره هاا

چای رو براشون بردم و کنارشون نشستم. خیلی استرس داشتم آقا منوچهر متوجه شده بود.

آقا منوچهر-چیزی شده دخترم؟ احساس میکنم نگرانی!

من-امم راستش میخواستم باهاتون صحبت کنم

مامانم سرشو تکون داد و گفت:

مامان-راجب چی؟

من-راستش..

مامان-چی؟

من-نمیدونم چه جور باید بگم

آقا منوچهر-بگو دخترم راحت باش

من-من خاستگار دارم

مامانم اخماشو توهم کرد

مامان-چی؟ خاستگار؟

من-آره

آقامنوچهر-خب کی هست ؟

من-آشناس میشناسینش

مامان-کیه؟

من-عرفان

مامانم مثله کسی که برق گرفته باشتش از جاش بلند شد

مامان-چی؟چه غلطا اون به چه اجازه ای ازتو خاستگاری کرده؟ پسره..

اجازه ادامه دادن بهش ندادمو گفتم:

من-مامان لطفا اون پسرعمه منه

مامان-میخوام صد سال نباشه بیخود کرده

(دیگه طاقت توهیناشو نداشتم)

من-ماماااان لطفا

مامان-لطفا چی؟هان؟ بهش جواب رد دادی دیگه؟

خیلی قاطع و با صدای بلند گفتم:

-نــــه قبول کردم

(اومد سمتم به قصد این که بهم سیلی بزنه ولی آقا منوچهر جلوشو گرفت)

مامان-بی حیا بی شرم از کی اجازه گرفتی بهش بله دادی؟

من-یعنی من حق ندارم واسه زندگی آیندم خودم تصمیم بگیرم؟

مامان-آرزو اون دهنتو ببند نمک به حروم

من-24 سال هرچی که گفتی گفتم چشم هرکاری که خواستی انجام دادم حتی به خاطر تو رفتم تو رشته ای درس خوندم که علاقه ای بهش نداشتم همه کار واسه راضی کردنت کردم ولی این یکیو شرمنده. دیگه اجازه نمیدم این یکیم ازم بگیری حتی اگه راضی نباشی

(بالاخره خودشو از دست آقا منوچهر رها کرد و یه سیلی تو صورتم زد)

-توام هم جنس اونایی زودباش گورتو گم کن از خونه من برو پیش همونایی که میخوایشون

-فکر کردی بهت التماس میکنم که نه بزار بمونم ببخشید؟ نه این باراین کارو نمیکنم. این همه سال کینه ای رو که از خونواده من داشتی سرمن تلافی کردی کاش یه کم فکرکنی ببینی چه بلاهایی سرمن آوردی

-گمشووو

رفتم سمت اتاقم دوتا چمدون لباس و و سیله هامو برداشتم زنگ زدم به اسنپ. آقا منوچهر چند باری اومد که نزاره برم اما دیگه جای من تو این خونه نبود.

-آخه کجا میخوای بری؟

-امشبو میرم هتل از فردا دنبال خونه میگردم

-مگه من مردم؟

-دورازجونتون این چه حرفیه

-پس بمون

-به نفع هردومونه که ازهم جداباشیم

صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردمو رفتم پایین. نمیدونستم کجا باید برم همه دوستام شمال بودنو با عرفانم قهربودم خونه باغم نمیشد برم. به راننده که یه پیرمرد بود گفتم هرچقدر که بخواد بهش پول میدم فقط تو شهر بچرخه هتل نمیخواستم برم دلم می خواست شهرو بگردم.

ساعت تقریبا 11 شب بود که گوشیم زنگ خورد. عرفان بود

*الو

*شیری یا روباه؟

*گاوم نیستم

*قبول نکرد آره؟

*هع اگه بگم چیکار کرد باهام شاخ درمیاری

*زودباش بگو بینم

*ازخونه انداختم بیرون

(یه هان بلند گفت)

*الان کجایی؟

*تو ماشین اسنپ

*دقیقا کجا؟

*تجریش

*لوکیشن بفرست بیام دنبالت

*نمیخواد

*مگه دسته توئه؟ یالا بفرست منتظرم

*خودخواه

گوشیو قطع کرد. حرصم گرفت خواستم اذیتش کنمو براش نفرستم. ولی بیخیال اینجوری خودش هرجور شده پیدام میکنه اون وقت بیا درستش کن. لوکیشنو براش فرستادم ازخونه خودش تا اینجا فاصله زیادی نبود برای همین سریع رسید. کرایه ماشینو پرداخت کرد و چمدونامو گذاشت پشت ماشینش.خودش در رو برام باز کرد که سوار بشم کمربندمم بست. انگار بچه سوار میکنه.

میرغضب خودشم سوار شد و راه افتاد.

-الان میخوای منو کجا ببری؟

-خونه خودم

(چشام گرد شد)

-هاان؟ اون وقت فکر کردی منم میام؟

-فکر نکردم چون باید بیای

-مگه زوره؟

-آره زوره

-منو یه هتل ببر امشبو از فردا میگردم دنبال خونه

(تا اینو بهش گفتم یهو پاشو گذاشت رو ترمز مطمئن بودم که اگه کمربندو نبسته بود واسم قطعا پرت میشدم تو شیشه)

-میخوای دیوونم کنی؟یعنی من اینقد بی غیرت شدم که بزارم زن آیندم بره تو یه خونه تنها باشه؟

-عرفان من که بچه نیستم بعدشم مگه اولین بارمه که میخوام تنها باشم؟

-اون موقه رو کاری ندارم مهم برای من الانه که تو قراره تا آخر این هفته به عقد من دربیای پس بهم حق بده که این اجازه رو بهت ندم

-اها پس خودتم قبول داری که مت قراره اخر هفته باهم عقد کنیم و الان هیچ نسبتی به جز دختردایی و پسرعمه نداریم! حالا چه جور انتظار داری که من بیام پیشت؟

(دندوناشو روی هم فشار داد)

-من عرفانم مثله بقیه نیستم مثله خودمم اگه ذره ای منو بشناسی میدونی که تا وقتی همه چی اوکی نباشه من هیچ کاری نمیکنم پس نیازی به ترسیدنتم نیست. بعدشم مگه اولین باره میخوای پیش من بمونی؟ چند روز پیش تو شمال مشکلی نداشت با من یه جا بخوابی اما الان داره؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #48
به نام خدا

پارت چهل و ششم پناه من



-اون موقع فرق میکرد

-چه فرقی؟

-به جز ما 12 نفر دیگم تو ویلا بود

-تو ویلا بودن نه تو اتاق

(ز خجالت داشتم سرخ میشدم)

-بس کن عرفان دیگه نمیخوام چیزی بشنوم

-منم دیگه نمیخوام ادامه بدم

چاره ای جز قبول کردن حرفشو نداشتم من عرفان میشناختمو میدونستم چه جور آدمی این حرفامم صرفا از روی لج کردنم بود خخ

..

وقتی رسیدیم اول همه جای خونشو بهم نشون داد اولین بارم بود میومدم خونه اش خودش میگفت اینجا خلوت گاهشه. خونه تقریبا بزرگی بود یعنی واسه یه نفر دیگه خیلی بزرگ بود.

دریکی از اتاقارو باز کرد و اشاره داد که داخل شم

-اینجا ازاین به بعد برای توئه یعنی تا وقتی که هنوز برای هم نشدیم!

-مرسی

-راحت باش هرچیم که خواستی و نبود بهم بگو

-باشه

-شب بخیر

-شب توام بخیر

درو بست و رفت. اتاق خوبی بود همه چی داشت تخت خواب یه نفره، دست شویی و...

خوابم نمیومد واسه همین مشغول شدم چمدونامو باز کردمو خالیشون کردم به اندازه کافی تو این اتاق کمد بود که همه وسایلارو توش جا بدم.

..

از خستگی همونجا رو زمین خوابم برده بود با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم. امروز باید میرفتم بیمارستان یه خورده دیر شده بود هول هولکی آماده رفتن شدم. عرفان تو آشپزخونه مشغول صبونه آماده کردن بود

-کجا؟

-میرم بیمارستان دیر کردم کلاسم یه ربع دیگه شروع میشه

-بیا یه چی بخور بعد میری

-نمیشه دیرم شده

-میگم بیا بخور خودم میرسونمت

رفتم و یه چای خوردم عرفان خودش هنوز چیزی نخورده بود اما به خاطر این که من دیرم شده بود حاضر شد که منو برسونه..

-هووف الان استاد کمالی میخواد بره رو مخم که چرا دیر اومدی اه

بدون توجه به حرفم گفت:

-امروز خودمم میرم با مامانت حرف میزنم

-هه زحمت نکش مرغش یه پا داره

-تیریِ تو تاریکی

دلم گرفت لبامو جمع کردمو رو به بهش گفتم:

-اگه بگه نه چیکارمیکنی؟

روشو کرد سمت پنجره

-ما کار خودمونو میکنیم

-اما یه عمر پشتمون میگن بی کسو کار ازدواج کردن میدونستی؟

-مردم خیلی حرفارو میزنن ما اهمیت نمیدیم

-اما..

زد رو ترمز.عصبانی روکرد بهم گفت:

-اما چی؟ میخوای بگی جا زدی؟ این جماعت ول کن ما نیستن نمیدونیم دردشون چیه ولی هرچی که هست اجازه نمیدیم این درد به ماهم سرایت کنه دیگه بحثشو نکن

دیگه ادامه ندادمو تا خود بیمارستان سکوت کردم

..

پله های بیمارستان امام رو تند تند رفتم بالا که به کلاس برسم. خبری از دانشجو ها نبود از رزیدنت بخش اطفال سراغشونو گرفتم گفت که استاد امروز تشریفشو نیاورده و کلاس کنسل شده.

هووف بازم جای شکر داره که غرزدنای اونو نمیشنوم. ولی مجبور بودم تا کلاس بعدی منتظربمونم. رفتم تو حیاط و تو یکی از آلاچیقا نشستم. خودمو سرگرم جزوه هام کرده بودم که یکی نشست کنارم بدون این که نگاه کنم کیه خودمو کشیدم عقب که بتونه خوب بشینه. ولی با شنیدن صداش که گفت سلام مثله کسایی که جن دیده باشن بلند شدم. خداای من بازم این؟ اخه این از کجا پیداش شد ااه

-چیه مگه روح دیدی؟

حامد یکی از دانشجوهای سال بالایی بود یه پسر چندشی که همش دنبال فرصت بود دخترارو اذیت کنه

-روح میدیدم بهتر بود

خندید

-بهت نمیاد اینقد ترسو باشی

-ببند دهنتو برو اون ور کار دارم

یه جوری به اندامم و صورتم زل زد که ناخوداگاه جزوه هارو حصار خودم کردم.

-من تونستم هرکیو رام کنم ولی نمیدونم تو چرا رام نمیشیو همیشه با دیدن من رم میکنی

-اون چشای هیزتو درویش کن تا سرصدا نکردم نکبت

نگاهش به حلقه تو انگشتم افتاد خیلی کریه خندید

-اووه میبینم داری تشکیل زندگی میدی مبارکه. اما بازم حیف شد حتی اون یه ذره امیدیم که بهت داشتم از بین رفت. شرمنده دختر دستمالی شده به درد من نمیخوره

با این حرفش یه جوری اون جزوه ها و کتابارو زدم رو بازوش که حتم دارم تا یه ماه درد میکنه

-ع×و×ض×ی اشغال چی باخودت فکر کردی که این حرفو میزنی؟ اون هیکل نجستو بردار گورتو گم کن تا سروصدا نکردم حراست بیاد جمعت کنه

درحالی دستشو گذاشته بود رو بازوش و چشاشو از شدت درد روهم فشار میداد بازم به زر زدنش ادامه میداد

-یه روز تلافی میکنم صبرکن اون روز دیر نیست

-غلط کردی

اینو گفتم و کیفمو و وسایلمو برداشتمو رفتم. مرتیکۀ هیز بدبخت

تا شروع کلاس بعدی تو سالن نشستم هرکی که تو بیمارستان منو میشناخت و حلقه تو دستمو میدید بهم تبریک میگفتو منم جوابشونو میدادم.همشونم انتظار داشتن تو عروسی دعوتشون کنم دیگه نمیدونستن هنوز عقدمونم رو هواست چه برسه به عروسی.

بیمارستان امروزم خوب سپری شد. سوار مترو شدم و رفتم سمت خونه عرفان. بهم کلید داده بود که وقتی رفتم خونه نبود بتونم برم تو.

به محض وارد شدن رفتم سمت آشپزخونه که یه چیزی بخورم تو یخچال همه چی بود میدونستم عرفان برای ناهار خونه نمیاد واسه همین برای خودم سوسیس سرخ کردم و برای شام هم از تو فریزر مرغ دراوردم تا تو مایکروویو با سیخ چوبیا جوجه کباب درست کنم.

بعد خوردن ناهار دوش گرفتمو تا نزدیکای شب خوابیدم.

ساعت7 بود که بیدار شدم هنوز خبری از عرفان نبود حتما کارش طول کشیده. بیخیال بهتر بزار غذا که آماده شد بعد بیاد سورپرایز شه. شاید امشب با تدارکی که براش میبینم باهام آشتی کنه. هرچی هنر آشپزی داشتمو امشب به کار گرفتم از گوگلم کمک گرفتم. از سالاد سزار گرفته تا قیمه بادمجونو جوجه کباب درست کردم. خیلی دیر کرده بود طبق محاسباتم باید نهایت 8 خونه میبود اما نیومده بود. البته قرار بود بره پیش مامانم. به هرحال بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. چند بار زنگ زدم اما بی جواب موند. نگران شده بودم از استرس کل خونه رو متر میکردم ساعت 9 شد ولی نیومد 10،11 ولی خبری نشد گریه ام گرفته بود جواب تماسامم نمیداد. ساعت 11:30 بود که در خونه باز شد سریع بلند شدم. ای خدااای شکرت که اومد شکرت که حالش خوبه. نزدیک تر که شدم با دیدن چهرۀ درهم ریخته اش و کمرش که خم شده بود و با گرفتن دیوار به زور خودشو کنترل میکرد ترسیدم. زیر بغلشو گرفتم و گفتم:

-چیشده چه بلایی سرت اومده؟ چیکارکردی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #49
به نام خدا

پارت چهل و هفتم پناه من



انگار تو حال خودش نبود م×س×ت کرده بود اونم خیلی زیاد

-خودتو خفه کردی چرا اینقد زیاد خوردی

جوابی نمیداد. وزنش از من خیلی سنگین تر بود برای همین به سختی تا کنار مبل آوردمش و نشوندمش. رفتم براش آب بیارم سرشو گذاشته بود رو دسته مبل و نفس نفس میزد به زور آب رو به خوردش دادم. بالاخره به حرف اومد

-برو اون ور آرزو

-کجابرم؟ مگه میتونم تورو اینجوری ول کنم اخه

با دستش پسم زد

-گفتم برو اون ور حالم خوب نیس ممکنه...

ادامه جملشو نگفت ولی منظورشو فهمیدم. میترسید تو عالم مستیش نا خواسته کاری بکنه که نباید. حتی تو این شرایطم به فکرم بود.نمیتونستم تنهاش بزارم باید استراحت میکرد زیربغلشو گرفتم و با کمکی خودش بهم کرد سمت اتاق خوابش بردمش رو تختش درازکشید. نشستم گوشه تخت که پیشش باشم تا خوابش میبره.

-میمونم تا بخوابی

جواب نداد

یه ربعی گذشت چشاشو بسته بود سرمو گذاشته بودم گوشه تخت چشای خودمم داشت گرم میشد که متوجه شدم داره نفس نفس میزنه ع×ر×ق کرده بود دستمو گذاشتم رو پیشونیش داغ بود تب داشت ولی خیلی شدید نبود. باید قرص بهش میدادم رفتم پایین دنبال جعبه کمک های اولیه گشتم ولی پیدا نکردم ناچارا برگشتم شدتش بیشتر شده بود داشت میلرزید باید هرجور شده حموم میکرد که خنک شه بهترشه این تبش از روی سرماخوردگی نبود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که تا این حد عرفان م×س×ت کرده و حالش خرابه.آروم بیدارش کردم

-عرفان جان بلند شو باید بری حموم دستمو بگیر

چشاشو بازکرد بهم نگاه میکرد لب زد:

-بالاخره اومدی؟ خیلی دنبالت گشتم چرا ولم کردی

داشت هذیون میگفت دلم بدجوری سوخت صورتمو ازش برگردوندم که قطره اشکیو که ازچشام چکید رو نبینه. دستاشو گرفتم و پشت دست چپشو ماساژ دادمو گفتم:

-من هیچ وقت تورو ول نمیکنم نگران نباش الان خوب میشی

رفتم داخل حموم وان رو پراز آب ولرم کردم برگشتم عرفانو بلند کردمو بردمش سمت حموم.مجبور بودم لباسشو خودم از تنش دربیارم خودش جون نداشت حرکت کنه چه برسه به این که لباساشو دربیاره چاره ای نبود با اون که شرم داشتم اما دوست داشتنم به شرمم غلبه کرد. همه لباساشو به جز لباس زیرشو از تنش دراوردم و کمکش کردم تو وان بشینه. گوشیمو آوردم و یه موسیقی آروم براش پلی کردم که ریلکس کنه.چشماشو بسته بود شروع کردم به ماساژ دادن شقیقه هاش کمی که حس کردم آروم شده بلند شدم که از حموم برم بیرون و کمی بعد بیام بیارمش بیرون درست نبود بیشترازاین اینجا میموندم.همین که بلند شدم دستمو گرفتو گفت:

-نرو بمون پیشم هیچ جا نرو

-میرم برمیگردم

-نه بمون از کنارم تکون نخور

اینو گفت و وادارم کرد که بشینم تو وان. ع×ر×ق خجالت رو پیشونیم نشست. با لباس منو نشوند تو وان پراز آب رخ به رخ هم بودیم دستو پام از استرس و شرم میلرزید تو چشام خیره شده بود اما من نمیتونستم نگاش کنم. تو یه حرکت سرمو گذاشت رو قفسه سینه اش،کامل رو بدنش دراز کشیده بودم. دستشو برد تو موهام و عمیق بو کرد زیرگوشم لب زد:

-چقد موهات خوشبوئه آرزو

نفساش تند تر شده بود اینو از حرکت قفسه سینه اش فهمیدم. دستشو برد سمت شیرآب سرد و تا ته بازش کرد بدن خودش داغ بود متوجه شدت سردی آب نبود اما من خیلی سردم شد طوری که به شدت میلرزیدم لب زدم:

-سردمه سرده

انگار تازه متوجه سرما شده بود که شیر اب سرد رو بست و آب گرم رو سریعا باز کرد. دستاشو محکم دورم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند که گرمم شه. گرم که شدم رو کردم بهش گفتم:

-میشه بریم؟ خواهش میکنم

خمار به چشمام نگاه کرد

-نه همینجوری خوبه

-من راحت نیستم

ادامه نداد و منو بیشتربه خودش فشار داد. کمرمو از روی لباس آروم ماساژ میداد. تو وان آب گرم حس کردم دارم یخ میزنم حس جالبی بود ترکیب شرم و عشق. لب زدم:

-خواهش میکنم تمومش کن باید بریم بیرون تو تب داری باید استراحت کنی

انگاری متوجه حرفم شده بود چون آزادم کرد. سریع از وان اومدم بیرون. به عرفانم کمک کردم که بیاد بیرون. تن پوش رو تنش کردم و بردمش تو اتاق خودش رو تختش دراز کشید هرچی اصرار کردم که لباساشو بپوشه قبول نکرد. رو کرد بهم گفت:

-توام همین جا بخواب

قبول کردم بمونم اونم صرفا به خاطر این که حالش خوب نبود و باید پیشش میموندم. دستشو به معنی این که سرمو بزارم روش بازکرد. سرمو گذاشتم رو دستشو و با یه حرکت منو تو آغوشش کشید. اونقدر این آغوش برام گرمو خواستنی بود که دلم نمیخواست هیچ وقت ازش بیام بیرون.

چشامو باز کردم هنوزم تو بغلش بودم به صورتش نگاه کردم بیدارنشده بود دلم نیومد بیدارش کنم ساعت 7 بود و من 8 باید بیمارستان میبودمو عرفانم شرکت. زیاد طول نکشید که صدای زنگ موبایلش بلند شد و از خواب پرید با تعجب به من و خودش که با حوله بود نگاه کرد ازم پرسید:

-چیشده دیشب؟ من با حوله چرا خوابیدم تو اینجا چیکارمیکنی؟

مثله این که چیزی از دیشبو به خاطر نمیاورد

-یادت نیست دیشب با چه وضعی اومدی خونه؟ به شدت م×س×ت بودی تب کرده بودی تبتم به خاطر سرماخوردگی نبود هرچی باشه من پزشکمو سردرمیارم دیشب یه اتفاقی افتاده برات که این حالو داشتی

مثله این که یه چیزایی یادش اومده بود چون چند بار پشت سرهم پلک زد و دستشو کشید تو موهاشو پوف عمیقی کشید

-حوله چرا تنمه؟ تو اینجا چیکارمیکنی؟

-تبت شدید بود لرز داشتی باید حموم خنک میکردی هرچی گفتم لباس بپوش قبول نکردی خودتم مجبورم کردی که اینجا بخوابم

با انگشتش گوشه چشمشو فشار داد و بست .

-هیچی یادم نمیاد از قبل این که %%%%% بخورم همه چیو یادمه ولی بعدشو نه. اتفاقی که نیوفتاده؟

منظورشو فهمیدم سرمو به نشونه منفی تکون دادم

نگران به صورتش خیره شده دستشو گرفتمو ازش پرسیدم:

-نمیخوای بگی چیشده بوده؟

دستشو کشید و بلند شد

-چیزی نشده

-یعنی چی که هیچی نشده تو قرار بود دیشب بری پیش مامانم رفتی؟ اون چیزی بهت گفته؟

-من اونجا نتونستم برم

-پس کجا بودی که اینقد دیر اومدی؟

-مگه مهمه؟ توکه باید به این چیزا عادت داشته باشی بازخوبه من آخر شب برگشتم خونه ولی توچی؟ یه شب کامل منو بی خبرگذاشتی

(این حرفشو با پوزخند گفت)
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #50
به نام خدا

پارت چهل و هشتم پناه من



بهم بر خورد بلند شدم و روبه روش ایستادمو صدامو کمی بلند کردم

-لااقل من ماجرای اون شبو برات تعریف کردمو گفتم که اتفاقی پیش اومده و بهم حق دادی ولی تو هیچ حرفی به من نمیزنی نمیگی چیشده

-حتما لازم نمیدونم که بگم

داشت با این حرفاشو کاراش دیوونم میکرد

-یه چیزیو بهت بگم ازهمین الان من ازکسی که ازم چیزیو پنهون کنه اصلا خوشم نمیاد اینو گفتم که بدونی اگه قراره منو تو ازدواج کنیم باید همه چیو بهم بگیم

نزدیکم شد

-اره این حرفت درسته ولی این موضوع رو به صلاح نیست تو بفهمی

-یعنی من نباید بدونم برای چی کسی که دوستش دارم دیشب اینقد حالش بد بوده؟

صداشو بلند کرد

-گفتم نه

حرصم گرفت باشه حالا که اینجوریه بچرخ تا بچرخیم یه حالی ازت بگیرم عرفان خان که تا تو باشیو چیزیو ازمن پنهون نکنی مثله خودش صدامو بلند کردمو گفتم

-باشه حالا که اینطوریه این ازدواج منتفیِ من با کسی که منو شریک زندگیش نمیدونه زیر یه سقف نمیتونم باشم

اینو گفتم سریع از اتاق رفتم بیرون بدون اینکه چیزی بخورم لباسامو پوشیدمو راهی بیمارستان شدم. عرفان حتی جلومو نگرفت.

سوار تاکسی شدم. تو راه کلی با خودم کلنجار رفتم که علت رفتار امروزشو بدونم نکنه پای کسی دیگه وسطه؟ نکنه دیشب..؟ نه نه این فکرای مضخرفو نکن عرفان هرچی باشه خیانت کار نیست.

..

تموم مدتی که بیمارستان سرکلاس جنین شناسی بودم تموم فکرو ذهنم شده بود عرفان حتی یه لحظم از فکرش نمیتونستم بیرون بیام تا این که استاد ملکی مثله همیشه مچمو گرفت

-خانوم افشار میشه برامون راجب Embryonic stem cell (سلول بنیادی جنینی) و کارشون توضیح بدین؟

تازه به خودم اومدم اووف االان چیکارکنم. با مِن مِن شروع کردم

-ای اس از بلاستوسیت در زمان 4 الی 5 روزگی جنین بعد از لقاح که بلاستوسیت تشکیل میشه ایجاد میشه این سلول ها توانایی تمایز و تبدیل به انواعی از سلول هارو دارن چند نمونه دیگه از ویژگی هاشون هومئوستازی فعالیت تلومرازی زیاد و داشتن کاریوتیپ هستش این سلولا میتونن تمایز پیدا کنن و اکتودرم ابتدایی رو تولید کنن و...

همه چیزو به طورکامل توضیح دادم بدون هیچ نقصی البته به معنی این نبود که حواسم به حرفاش بوده نه چون از قبل مطالعه داشتم میدونستم. استاد ملکی کپ کرده بود انتظارنداشت اینقدر خوب جواب بدم هدفش مچ گیری بود ولی به نتیجه نرسید

-آفرین به شما خیلی کامل و دقیق

-ممنون استاد

این روزا بیمارستان و دانشگاه برام خیلی خسته کننده شده بود حداقل تا وقتی که نازی انتقالی نگرفته بود خوب بود ولی الان مثه زهرمار بود واسم. بعد بیمارستان باید برمیگشتم خونه اما نه پیش عرفان نمیرم بزار بفهمه کارش اشتباه بوده پیش نازیو کمند نمیشد برم چون ممکن پیش نامزداشون باشن نرگسو مهریم که همیشه باهمنو منم با نرگس به مشکل خوردم شیدا طفلیم که همش سرکاره خسته برمیگرده نمیشه من آوار شم سرش. چاره ای نبود باید یکی دو شبیو میرفتم خوابگاه پیش دوستام. به سپیده زنگ زدم قرار شد مهمون پیشش بمونم. تا دم خوابگاه دربست گرفتمو رفتم. ساعت تقریبا 4 ظهر بود. بچها درحال استراحت بودن واسه همین بی سروصدا داخل شدم وسایلامو که گذاشتم با سپیده رفتیم تو محوطه تا صحبت کنیم. اونقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی شب شد. رفتیم داخل گوشیمو که روشن کردم دیدم از طرف عرفان17 تا میس کال دارم رو سایلنت بود گوشیم بقیه هم نشنیده بودن که خبرم کنن بلافاصله باهاش تماس گرفتم

*کجا گذاشتی رفتی دخترۀ..

*هرجا مگه برای تو مهمه؟

*د لعنتی اگه مهم نبود این قدر پیگیرت میشدم؟ رو مخ من نرو آرزو روانیم نکن گوشیتو چرا جواب نمیدادی؟

*رو سایلنت بود

*کجایی بگو بیام دنبالت

*لازم نکرده

*آرزو خدا به سرشاهده اگه نگی کجایی خودم پیدات میکنم و میدونی که اگه خودم پیدات کنم با این که خودت بگی کجایی خیلی برای من فرق میکنه میگی کجایی یا نه؟

(جملشو با صدای بلند گفت)

*نمیگم ببینم چیکارمیخوای بکنی

اینو گفتمو گوشیو قطع کردم. عمرا اگه بدونه کجام حتی به ذهنشم نمیرسه ولی اگه پیدا کنه مطمئنم امشبو برام جهنم میکنه بیخیال فکرنکنم بتونه پیدا کنه. خسته بودم رو یکی ازتختا که خالی بود دراز کشیدم استراحت کنم. چشام تازه گرم شده بود که صدای در اتاق اومد یکی از دخترا در رو باز کرد مدیر خوابگاه بود اومد داخل و پرسید:

-آرزو افشاراینجاست؟

دستمو بلند کردمو گفتم:

-بله منم

-میشه تشریف بیارین بیرون چند لحظه

لباسامو پوشیدمو رفتم بیرون

-چیزی شده؟

-بیاین شما

یا خداا با دیدن عرفان سرجام میخکوب شدم چه جوری پیدام کرده بود؟لامصب هنوز یه ساعتم نشده ازکجا فهمیده بود اینجام؟

-این آقارو میشناسین؟

-بله

اینو گفت و رفت عصبانیت از چشای عرفان میبارید نزدیکم شد

-گفتم بهت که اگه خودت بگی کجایی با این که خودم پیدات کنم برام خیلی فرق داره نه؟

-ازکجا پیدام کردی؟

-اینش به تو مربوط نمیشه برو وسایلاتو جمع کن بیا سریع منتظرم

-کی گفته من باید به حرف تو گوش بدم؟ تو چه نسبتی باهام داری هان؟

با این حرفم نفت ریختم رو آتیش عصبانیتش یه جوری سرم داد زد که لرزیدم

-این حلقه تو دستت نمیگه من چه نسبتی باهات دارم؟ نه؟ پس اگه نمیگه به دردم نمیخوره

اینو گفت و دستمو آورد بالا حلقه رو از توی انگشتم دراورد و پرت کرد. قلبم شکست بغض گلومو گرفت حلقه عزیزمو حلقه ای رو که قلب ما دوتارو بهم پیوند داده بود رو از انگشتم دراورد اشک تو چشام میرقصید چونم میلرزید میخواستم داد بزنم هرچی از دهنم درمیاد بهش بگم ولی نمیتونستم فقط تونستم به چشماش با خشم و ناراحتی نگاه کنم اشکی که از گوشه چشم چکید رو با دست پس زدم بغضمو قورت دادمو گفتم:

-میدونی اونی که پرت کردی چی بود؟ اون قلب من بود قلب منو پرت کردی

بی تفاوت به حرفم دستشو سمت سالن برد و گفت:

-وسایلاتو جمع کن سریع برگرد زود منتظرم

دیگه باهاش کل کل نکردم کاری که نباید میشد شد وسایلامو جمع کردم از دخترا خداحافظی کردمو اومدم. با عرفان رفتیم سمت ماشین این بار مثله دفعات قبل خودش درو برام بازنکرد. اگه یه درصد شک داشتم که اتفاق بدی افتاده با این کارامشبش مطمئن شدم که یه خبرایی هست که قراره به زودی صداش دربیاد. تموم مدت تا رسیدن به خونه یه کلمه هم باهم حرف نزدیم وقتیم که رسیدیم هرکدوممون رفتیم تو اتاقای خودمون تا رفتم تو اتاق سرمو گذاشتم رو بالشتو شروع به گریه کردن کردم هق هق میزدم ولی برای این که عرفان صدامو نشنوه هق هقمو خفه میکردم اونقدر گریه کردم که وقتی تو آیینه به خودم نگاه کردم چشمام کاسه خون بود. تقریبا دوساعت از اومدنمون میگذشت که صدای دراتاق اومد. عرفان بود که برای داخل شدنش اجازه میخواست حرفی نزدم رومو کردم اون طرفو خودمو به خواب زدم. اومد تو نشست رو تخت چشامو محکم روی هم فشار دادم دستشو آورد سمت موهام و از روی صورتم کنارشون زد با لحن آرومی گفت:

-میدونم بیداری خودتو به خواب نزن

جوابشو ندادم چند باریم صدام زد ولی بازم هیچی نگفتم کمی بعد متوجه شدم که داره کنارم دراز میکشه دستشو دورکمرم حلقه کرد و خودشو بهم نزدیک کرد با یه دستش کمرمو گرفته بود و با دست دیگه اش گونه هامو نوازش میکرد. نمیدونم چشده بود که تا این حد مهربون شده بود اصلا انگار این عرفان با عرفان 2 ساعت پیش زمین تا آسمون فرق داشت
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین