به نام خدا
پارت سی و نهم پناه من
چای که آماده شد برامون آوردن. عرفان اومد کنارم متوجه حالم شده بود
-چیزی شده؟
نخواستم دروغ بگم
-آره شده
-چی؟
-شروین داره میاد اینجا
برخلاف تصورم که فکرمیکردم اگه بفهمه عصبانی میشه خیلی ریلکس جوابمو داد
-خب بیاد عزیزم به ما چه؟
-آخه...
-آخه ماخه نداریم نمیخواد به گذشته فکرکنی تا من پیشتم اون هیچ کاری نمیتونه بکنه بیخودی نگران نباش
لبخندی بهش زدم خدایا مرسی که عرفانو دارم. جدیدا خدارو خیلی شکرمیکردم برخلاف قبلنا که همیشه شاکی بودم این مدت خیلی شاکرش بودم
-مرسی ازت
..
خوابم گرفته بود تقریبا ساعت نزدیک 12بود خمیازه میکشیدم
عرفان-اگه خوابت گرفته بریم بخوابیم
من-اهوم خیلی خستم
عرفان-پس پاشو بریم
من-اخه بچها هنوز نشستن
عرفان-ما چیکارداریم به بقیه تو الان خسته ای و باید بخوابی پس میریم
من-آخه اتابک قراره بیاد
عرفان- خب بیاد بچه که نیست فردا میبینیمش
بلند شدیم به همه شب به خیری گفتیمو رفتیم سمت اتاق
خیلی خسته بودم واسه همین سریع رفتم داخل حموم و لباس خوابمو پوشیدمو اومدم که بخوابم عرفان رو کاناپه نشسته بود و مشغول گوشیش بود.چشمش که من افتاد چند ثانیه ای خیره مونده بود هول شدم واسه همین شب به خیری گفتمو سمت چپ تخت دراز کشیدم. چند دقیقه ای گذشت با اون که افتضاح خسته بودم اما خوابم نمیبرد نمیدونم برای چی! عرفان هم از دست شویی اومد بیرون، چشامو بسته بودم که مثلا فکرکنه خوابم برده، اما طاقت نیاوردم و زیر چشمی نگاهش کردمو دیدم که هیچی به جز لباس زیر تنش نیست. ترسیدم سعی کردمو خودمو کنترل کنم.آروم باش دختراین عرفانِ نترس هیچ کاری نمیکنه. چراغو خاموش کرد و اومد رو تخت کنارم دراز کشید. چشامو محکم تر روی هم فشاردادم پتوروسفت با دستام گرفته بودم. چند دقیقه ای گذشت نفسم به سختی بالا میومد تپش قلب گرفته بودم دست خودم نبود میترسیدم ازهمه خلوتای مردونه میترسیدم.خیلی طول نکشید که حس کردم نزدیکم شد،دستمو که زیر پتو بود بالا آورد و ب×و×س×ه ای روش زد. چشامو بازنمیکردم بلکه محکم تر میبستمش آروم زیرگوشم زمزمه کرد
-میدونم بیداری
ای وای خدای من کمکم کن. سکوت کردم دوباره گفت:
-چشاتو بازکن ببینمت
سعی کردم خودمو آروم کنم. چشامو بازکردم اما به صورتش نگاه نکردم خیره به انتهای تخت شده بودم.دستشو گذاشت زیرچونم و صورتمو بالا آورد
-چرا بهم نگاه نمیکنی؟
وبازم سکوت کردم. انگشت اشاره شو گذاشت رو لبام و باهاش بازی کرد
-ازمن میترسی؟
چی میتونستم بگم؟ بدون این که به چشماش نگاه کنم برای این که به ترسم غلبه کنم محکم بغلش کردم و سرمو رو سینه اش گذاشتم. عرفانم کم کاری نکردو پشتمو آروم نوازش کرد و لب زد:
-نترس ازهیچی نترس هیچ اتفاقی قرارنیست تا زمانی که وقتش نباشه بیوفته نگران نباش
خواست سرمو عقب بیاره که اجازه ندادم زیر لب گفتم:
-نکن خواهش میکنم نمیتونم به چشمات نگاه کنم
-چرا عشقم؟ اگه اذیت میشی میرم رو کاناپه میخوابم
-نه نمیخواد فقط بزارهمین جوری بخوابم خواهش میکنم
-باشه خوشگلم راحت بخواب
پشتمو آروم آروم نوازش میکرد اونقد نوازش کرد که خوابم برد.
...
صبح با سرو صدای بچها از خواب پریدم. عرفانم بیدار شده بود دستشو گذاشته بود رو سرش و به دیوارنگاه میکرد.متوجه بیدارشدنم شد موهامو نوازش کرد و چشامو بوسید
-صبح به خیرخانوم زیبا
وقتی صداش اینجوری بم میشد دلم میخواست گازش بگیرم اما خب الان وقتش نبود!
-صبح توام به خیرآقای جذاب
بلند شدیم اول من و بعد عرفان رفتیم دوش گرفتیمو حاضر شدیم که بریم پیش بقیه شکمم به قارو قورافتاده بود میخواستم هرچی زودتربرم بیرون واسه همین یه سویشرت و شلوار ست سبزو طوسی پوشیدم موهامو بافتمو رو شونم انداختم عرفانم یه گرمکن آبی با شلوار جین پوشید با یادآوری این که امروز قراره شروین هم بیاد حالم گرفته شد اما به قول عرفان اگه ما کاری باهاش نداشته باشیم اونم کاری با ما نداره .. رفتیم بیرون بلافاصله اتا رو دیدیم اومد سمتمون با عرفان هم دیگرو بغل کردن و رو بوسی کردن
-چطوری رئیس؟ خوش میگذره؟
-هوووم چه جورم خخ
اومد سمت من و باهم دست دادیم.. خیلی خوش اخلاق و شوخ بود
-خیلی خوب کاری کردی ک اومدی
-پس چی تو فکر کن یه همچین جمع دوستانه ای باشه شما دوتاهم باشینو من نیام؟؟ مگه میشه؟ خخ
-قطعا نه خخ
بعد احوال پرسی با عرفان رفتن پیش پسرا واسه ورزش منم رفتم پیش دخترا که مشغول صبونه اماده کردن بودن
از بین پسرا سه نفرشون برام جدید بودن احتمالا همون اکیپ سالاراینان ولی بین اونا خبری از شروین نبود لابد نیومده دیگه . ازته دل به خیال این که شروین نیومد خوشحالم شدم
کمند- چه عجب شما بیدار شدین؟خخ
من-کمند وجدانا سرصبی اعلام جنگ نکن خخ
شیدا- اتابک خان شمارم دیدیم دیشب که رفتین لالا نیم ساعت بعد شما اومد
من-آره طفلی حتما خسته راهم هست
شیدا- هیس ببینم خسته رااه؟؟تا 4 صب بیدار بود اینجا داشت مارو میخندوند صدامون نمیومد؟
من-جدی؟؟ نه بابا خخ
خواستم بپرسم که شروین واقعا نیومده که عرفان سر رسید.
-عزیزم شما نمیای ورزش کنی؟
-جدی گفتی عرفان؟ آخه منو ورزش؟
خندید زد رو شونمو گفت:
-دکتربه این تنبلی ندیده بودم خخ
اینو گفت و ناخونکی به مربا زد و رفت دیگه کم کم چای هم آماده شده بود همه جمع شدن خواستیم شروع کنیم که آریاگفت:
-صبرکنید شروینم بیاد
یااخداا اونم مگه اینجاس؟ ااه توف تو شانس من
چند دقیقه ای صبرکردیم رفتم کنار عرفان نشستم محکم دستاشو گرفتم انگار حدس زده بود که برای چی حالم بده واسه همین زیرگوشم لب زد:
-نگران نباش عروسک
آخه من چه جوری میتونم کنارتوباشمو نگرون چیزی شم؟
شروین اومد به همه صبح به خیری گفتو رفت کنار آریا نشست سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم. مشغول خوردن بودیم سرمو که برای خوردن چای بالا آوردم متوجه شدم که زل زده تو چشام لقمه داخل دهنم پرید تو گلوم به سرفه کردن افتادم عرفان به پشتم میزد یه ذره که بهتر شدم ازهمه عذرخواهی کردم و برای آب زدن به صورتم جمع رو ترک کردم عرفان خواست باهام بیاد که اجازه ندادم میخواستم تنها باشم
رفتم سمت دست شویی باغ شیر آب رو باز کردم و تند تند به صورتم آب زدم. خدایا خواهش میکنم کمکم کن این دلهره ای رو که تو دلم روشن شده رو خاموشش کن با تقه ای که به درخورد به خودم اومدم
-آرزو خوبی؟
عرفان بود. صدامو صاف کردمو گفتم:
-آره خوبم الان میام
خودمو جمع و جورکردم و سعی کردم با لبخند مصنوعی جوری وانمود کنم که حالم خوبه
در رو بازکردم و بیرون رفتم
-چیشدی یهو؟
-هیچی عزیزم دیدی که حواسم پرت شد لقمم پرید تو گلوم
-یعنی فقط همین؟
-آره عشقم نگرون نباش
-آرزو اگه اذیت میشی بهم بگو اگه تو بخوای همین الان برمیگردیم تهران
-مطمئن باش اگه ناراحت بشم بهت میگم