. . .

متروکه رمان پناه من| آرزو عراقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان: پناه من
نام نویسنده: آرزو عراقی
ناظر @MoOn!
ژانر: عاشقانه- تراژدی- اجتماعی
خلاصه:
آرزو دختر یتیمیِ که همراه مادرش و پدر ناتنیش زندگی می‌کنه. دیوانه‌وار عاشق پسرعمه خودش میشه؛ اما اتفاقی تو یه مهمونی با کسی آشنا میشه که .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #71
به نام خدا

پارت شصت و هشتم پناه من


1 ماه گذشت.. امروز برگشتیم خونه خودمون

لباس سیاه از تن برداشتیم

عرفان ریش و سیبیلشو زد

دوباره بوی زندگی برگشت

عجیب این خونه بهم حس آرامش میداد

عرفان چند روزی بود که میگفت قراره یه موضوعی روبهم بگه اما میخواد برگردیم خونه خودمون تا باهام درمیون بزاره...

کنجکاو بودم که بدونم..

زیاد پا پیچش نشدم که زود بهم بگه.. هروقت صلاح بدونه میگه دیگه..

عرفان رفت دوش بگیره منم مشغول آماده کردن غذا بودم..

عصر قرار بود با سارا بریم خرید..

مشغول سرخ کردن مرغ بودم که گوشیم زنگ خورد

با دیدن اسم اتا با ذووق جواب دادم:

-به به اتاا خاان چه عجب!

-اولا که علیک سلام دوما که همین دیروزتو مجلس همو دیدیم سوما که رئیس کجاس؟ از صبه به گوشیش زنگ میزنم خاموشه!

-اعع پس زنگ زدی سراغ عرفانو بپرسی

-هووم یه جورایی

-بدجنس

-حالا دمق نشو بابا شوخی کردم گفتم حالا که میخوام سراغ رئیسو بگیرم یه حالیم حالا ازتو بپرسم

با صدای بلند پشت تلفن خندید

خودمم خندم گرفت

-الحق که دوست عرفانی

-چاکرشماییم

-خدانکنه

-خب حالا بگو بینم همه چی بر وفق مراد هست یانه؟

-اره خوبه امروز اومدیم خونه خودمون

-به سلامتی و شادی ایشالا

-مرسیییییی

-خب دیگه من برم فعلا به عرفان اگه زحمت نیست بگو گوشیشو روشن کنه کارش دارم

-چه کاری؟

-خو دختر اگه میخواستم بهت بگم میگفتم دیگه

خندید و ادامه داد:

-این کارا مردونس خانوما دخالت نکنن بهتره

بازم خندید

حرصم گرفته بود از دستش

-خیلی دیوونه ای

-بله بله میدونم تا ازپشت تلفن کتکم نزدی خداحافظ

خندیدم

-خدافظ



روی میز برای عرفان شربت و شکلات آماده کردم که ازحموم اومد بخوره

چند وقتی بود خونه نیومده بودیم خاک همه جارو گرفته بود خونه یه تمیز کاری حسابی میخواست.. یه روسری بستم به سرم و یه پیش بندم بستم به کمرم و مشغول شدم... قیافمو که تو آیینه دیدم ازخنده پوکیدم

هم به آشپزیم میرسیدم هم گردگیری خونه

اینبارعرفان برخلاف همیشه دیرترازحموم اومد بیرون

با حوله اومد نشست رو کاناپه.. وقتی منو تو این حال که داشتم تمیزکاری میکردم همین جوری مات مات بهم نگاه میکرد... یهو پقی زد زیر خنده

-وااااااای آرزو خانوم مگه ازاین کارام بلده؟؟

چشمامو گرد کردم دستامو گذاشتم رو کمرم

-بلههه پس فکرکردی فقط خوردن و خوابیدن بلدم؟ نا سلامتی دخترما

خنده اش شدت گرفت

حرصم گرفت

-کوفت به چی میخندی؟

-هیچی هیچی

دستاشو گرفته بود جلوی دهنشو مدام میخندید

کوسن مبل رو برداشتم و پرت کردم سمتش.. راست خورد تو شکمش

خندید انگار بازیش گرفته بود چون همون کوسن رو پرت کرد سمت خودم

جیغ کشیدم

-عرفاااااااان

گذاشتم دنبالش..مثله تام و جری شده بودیم میخواستم کوسن رو براش پرت بدم ولی پشت مبلا سنگرمیگرفت داد میزدم

-واسا همونجا واسا بهت میگم

فرارمیکرد و میخندید

انگاری خسته شده بود چون نفس نفس میزد ... سرجاش واساد و دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و با لبخند گفت:

-خیله خب باشه من تسلیم

به خاطراین حرکتش خندم گرفته بوود

-خیلی دیوونه ای عرفان

خندید

-دیگ به دیگ میگه روت سیاه آره؟ کی بود الان عینه گربه گذاشته بود دنبال من؟

کوسن رو دوباره پرت کردم سمتش ولی ازشانس بد بهش نخورد..

-بفرما بعد به من میگی دیوونه ای

خودمم خندم گرفته بود راست میگفت خدایی

-بزارلباسامو بپوشم میام کمکت

-اهوع عرفان خان میخواد کاربکنه؟ اونم کارخونه

لبخند زد و نزدیکم شد

-پس فکرکردی قبل توکه میومدم اینجا کی کارارو میکرده هااان؟

-آخه بهت نمیاد بخوای ازاین کارام انجام بدی

حوله رو از روی سرش برداشت و دستی تو موهای درهم رفته اش کشید

-پس معلومه هنوز منو نشناختی... الان که انجام بدم میبینی

لبخند زدمو رفتم تو آشپزخونه

-ببینیمو تعریف کنیم

صداش ازتو راه پله میومد که داد میزد:

-هم میبینی هم تعریف میکنی

یعنی این بشر کم نمیاره

بیست دقیقه بعد عرفان با یه تیشرت طوسی رنگ و شلوارک هم رنگش همراه با دستمالی که به سرش بسته بود اومد

با دیدنش تو اون قیافه محکم زدم زیرخنده اونقدری که از شدت خنده رو زمین نشستمو دستمو گذاشته بودم روی دلم

خودشم میخندید

-چیه تا حالا آدم ندیدی؟؟

هم زمان که به خاطر خنده نفس نفس میزدم گفتم:

-عای عای مُــ مُردم از خــ خنده اینارو ازکجا آوردی تو؟

-پَ چی فکرکردی! گفتم که خودم کارارو انجام میدادم اینم لباسای کارمه

دستشو به سمتم دراز کرد که بلند شم

-بلند شو بلند شو تنبلی نکن آفرین خانوومم

شیطون نگاش کردم

-اعع حالا که اینجوره بیا این دستمالو بگیر برو کلِ راه پله رو تمیز کن

سرشو تکون داد و چشمک زد

-خوراک خودمه فکرکردی کم میارم آره؟

خواستم زرنگی کنم.. میدونستم بیشتراز نیم ساعت طاقت کارکردن نداره

-اصلا بیا یه کاری کنیم..

-چه کاری؟

-ببینیم کی زودترازکارکردن خسته میشه..هرکی زودتر خسته شد باید امشب موقع خواب با ملودی لالایی بخونه

زد زیر خنده

-لالایی؟ مگه نی نی کوچولوییم؟

سرمو کج کردم دستامو بهم قفل کردمو خودمو تکون دادم

-مگه فقط نی نی کوچولوا لالایی دوستدرارن؟

اود جلو وچونمو با انگشت شست و اشاره اش گرفت و بوسید

-نه خانوم کوچولوی منم دوس داره

اوخی.. دلم برای این حرفش قنج رفت
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #72
به نام خدا

پارت شصت و نهم پناه من


هردو تا ساعت 3 مشغول بودیم

اونقد خسته شده بودیم که حد و حساب نداشت ..ولی بازم نمیخواستیم کم بیاریم..

بالاخره عرفان از پا افتاد... رو کاناپه خودشو ولو کرده بود و نفس نفس میزد..

-هوووف خدایا تا حالا این همه کارو یه جا انجام نداده بودم عای عای

خودمم خیلی خسته شده بودم رفتم رو اون یکی کاناپه که روبه روی عرفان بود دراز کشیدم

-اخ منم حسابی خسته شدم

اونقد خسته بودیم که همونجا خوابمون برد..



با صدای زنگ موبایلم ازخواب پریدیم..

چشمامو با دستم مالیدم و خمیازه کشیدم...

پشت خط سارا بود... اخ پاک یادم رفته بود باهاش قرار دارم

عرفان با صدای گرفته و خوابالو گفت:

-این خروس مزاحم کیه؟

-ساراس امروز قرار بود باهم بریم بیرون

تماسو وصل کردم

-ایی به خدا خواب موندم

-اخه من به تو چی بگم؟ الان 1 ساعته که منتظرتم

-ببخشید ببخشید الان راه میوفتم

-خیله خب منتظرم

-فداتشم فعلا

سریع از جام بلند شدم

-هووف همیشه باید دیر بکنم من

-آرزو توام حوصله داریا الان میخوای بری بیرون

-قول دادم نمیشه نرم

-برو حاضر شو برسونمت

-نه قربونت خودم میرم

-باشه پس ماشینو ببر

-نمیخواد پیاده میریم

-حالا من یه چی میگم توصد تا بگو

خندیدم

-عزیزم نگرون نشو

...



برای اینکه روحیه سارا بهتر بشه مجبورش کردم کلی خرید بکنه...خودمم براش چند تا روسری رنگی شاد خریدم..

باهم کافه رفتیم، پارک رفتیم و..

خلاصه که تا 9شب بیرون بودیم.

به اصرار سارا امشب رو قرار شد برم خونه باغ ...

کلی خرید دستمون بود هردومون از خستگی هلاک شده بودیم.. حالا منم که قبلش تو خونه همش کارمیکردم دیگه اوضاعم خیلی خیط تر بود...


آیفون چند روزی بود که خراب شده بود و میخواستن که عوضش کنن.. سارا هم کلید رو جا گذاشته بود.. ناچارا با کلی ضربه زدن به در بالاخره نگهبان باغ شنید



من-آقای موسوی کجایین الان یه ربع که داریم در میزنیم

آقای موسوی-شرمنده خانوم جان رفته بودم ماشین آقا رو جابه جا کنم

ماشین آقا؟ منظورش عرفان بود؟

من-عرفان اینجاست مگه؟

آقای موسوی-بله بله پیش پای شما اومدن

به سارا نگاه کردم اونم مثله من تعجب کرده بود... عرفان چطور بیخبر اومده
؟ حتی زنگم به نزده...

تند تند به سمت ساختمون قدم برمیداشتیم

سروصدای عرفان تو سالن پیچیده بود.. پشت در راهرو ایستادم که گوش بدم.. سارا بی تاب بود که بره داخل اما جلوشو گرفتم...

صدای گرفته عمه میومد که میگفت:

-طفلی خیلی گناه داره باورش براش سخت میشه

عرفان-بازاون یه مرده کناراومدن با این موضوع براش راحت تره.. آرزو رو چیکارکنم؟

گیج بودم متوجه حرفاشون نمیشدم..

منظور عرفان چی بود؟

سارا که همراه با من گوش میداد مدام ازم میخواست که بریم بیرون اما من نمیزاشتم..

تا اینکه ازش غافل شدمو تقه ای به درزد و وارد شد..

پشت سرش منی که چشمام از فرط تعجب گشاد شده بود وارد شدم..

همه سکوت کرده بودن وبا نگاهی پرازتشویش بهم چشم دوخته بودن..

جلوتر رفتم به عرفان نگاه کردم..اما عرفان نگاهشو ازم میدزدید..

ذهنم پرازسوال بود

آب دهنمو قورت دادمو گفتم:

-میشه بگی اینجا چه خبره؟

عمه به صورتش زد و چشم غره برای سارا رفت با نگاهم بهش خودشو عادی جلوه داد..

داشتن چیزی رو ازمن مخفی میکردن خیلی تابلو بود..

-عرفان گفتم میشه بگی چیشده؟ لطفا!

مچ دستمو گرفت و تو چشمام عمیق نگاه کرد لبشو با نوک زبونش خیس کرد..

-میگم دنبالم بیا

دستمو گرفت و منو همراه خودش به اتاق برد و در رو از پشت قفل کرد..

روصندلی روبه روی تخت نشست و ازمنم خواست که رو تخت بشینم..



بی مقدمه شروع کرد..



-نمیدونم این موضوعی رو که میخوام بهت بگم رو چه جوری قراره برداشت کنی.. اما اینو ازهمین حالا بدون که هراتفاقیم که بیوفته من ولت نمیکنم..

تنم با این جمله اش لرزید.. چی میخواست بگه؟ خدای من..

-بیست و چند سال پیش نوه پسری یکی از خان های معروف تبریز به اجبار پدربزرگش و پدرش دختر بهترین دوست پدربزرگش رو صیغه 1 ساله میکنه... درحالی که اون دختر و پسرهیچ علاقه ای بهم نداشتن اما مجبور به تحمل کردن هم بودن..

از قضا اون پسر دایی من یعنی پدرتو بوده..

خیره به دهنش بودم که کلمات همراه با غم ازش خارج میشد...

-شیدا هم همون دختر بوده..

شیدا رو نمیشناختم..
نفس عمیق کشید و دستشو لای موهاش کشید و ادامه داد:

-بالاخره با کلی التماس شیدا به پدرش که نه محمد اونو دوست داره و نه محمد اونو راضی میشه که بعد از اتمام مهلت صیغه نامه برای همیشه ازهم جدا بشن..

ولی..

حرفشو خورد و با حرص با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود..

-متاسفانه اون موقع شیدا حامله بوده.. ولی برای اینکه با جداییش از محمد مخالفت نکنن این موضوع رو ازهمه پنهون میکنه.. محمد و شیدا برای همیشه بعد از اتمام مهلت صیغه ازهم جدا میشن..

بلند شد و دور اتاق قدم زد..

-چند وقتی میگذره تا اینکه شیدا به دلایلی مجبور به فرار از خونه پدریش میشه.. علتشو نپرس چون نمیدونم.. اون موقع محمد هم با مریم ازدواج کرده بوده.. شیدا تک و تنها مجبور میشه که قضیه بچه رو یه جوری به محمد بگه تا بهش کمک کنه اما وقتی میفهمه ازدواج کرده پا پس میکشه..

تا اینکه بعدا دوباره سروکلش پیدا میشه و اینبار میاد سراغ حامد پدرمن تا درجریانش بزاره و ازش بخواد که محمد رو خبرکنه تا خرج پسرش رو بهش بده چون خودش اوضاعش اصلا خوب نبوده..

مات و مبهوت بهش خیره شده بودم سعی میکردم با نفسای عمیق خودمو کنترل کنم حلقم داشت میسوخت خشک خشک بود.. عرفان دستشو رو قفسه سینه اش گذاشت و نشست.. چشماشو برای چند لحظه بست و دوباره ادامه داد..

-اما..اما حامد از ترس اینکه یه وارث پسر به جز پسرخودشم هست طمع میکنه.. چون میخواسته تنها نوه پسری خونواده افشار من باشم و بیشتر ارث به خودش و پسرش برسه.. برای همین این موضوع رو به کسی نمیگه و از شیداهم میخواد که سکوت کنه ..خودشم ماه به ماه به حساب شیدا پول میریخته..

سرم گیج میرفت.. دستامو دور سرم قاب کرده بودم دستام میلرزید ریتم نفسام نامنظم بود.. خدایا خدایا عرفان چی داره میگه؟من مــــ منــ برادر دارم؟؟ نه نه نه عرفان اشتباه میکنه این درست نیست..

بلند شدم و با قدمایی که از شدت استرس میلرزید سمت عرفان رفتم.. سرمو کج کردم و خیره تو چشاش نگاه کردم ولی عرفان صورتشو ازم برگردوند.. دستشو گرفتم و تکون دادم

با بغضی که تو گلوم بود به زور حرف زدم:

-چی داری میگی؟ حقیقت نداره دیگه درسته؟ تو داری میگی من..من مـــ ن

با دندونش لبشو گزید و گفت:
-اره تو یه برادر داری

مات و مبهوت بهش نگاه کردم.. از چشمام اشک سرازیر شده بود گیج بودم تو حال خودم نبودم بلند شدم چند قدم به عقب رفتم دستمو گذاشتم دور سرم.. بازم برگشتم سمتش و داد زدم:

-کیه؟ اینی که میگی برادرمنه کیه؟ هااان؟ کیه؟ اگه راست میگی بگووو زود بااااش بگوکیه؟؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #73
به نام خدا

پارت هفتادم پناه من

دستامو گرفت و کشید سمت خودش.. پرت شدم تو بغلش.. موهامو نوازش میکرد -آروم باش آروم باش بهت میگم

با دستم به سینه اش ضربه میزدم میخواستم ولم کنه ولی توان من در برابر عضلات بدن اون هیچ بود..

-آرزو تا آروم نشی بهت نمیگم

گریه میکردم و ضربه به سینه اش میزدم

-من آرومم بگوووو

از بغلش جدام کرد و دستامو گرفت

-اون پسراسمش

نفس عمیق کشید.. تموممم شده بود چشم و خیره به لبش بودم که میلرزید

-اون پسر اتابک اسد پورِ

خودمو ازش جدا کردم... تو شوک بودم..انگارهمه زندگیم یباره شکست..نفسم سخت بالا میومد.دستمو رو قفسه سینم گذاشته بودم و سعی به نفس کشیدن داشتم.. شوک بزرگی بود..تصویراتا مرتب جلوی چشمم بود

خدایا خدایا التماست میکنم این حرفا چی بود که من شنیدم؟؟ حقیقت نداره.. چطور باید باورکنم خدایاااا

سرم گیج میرفت.. اتاق دور سرم میچرخید..

اتابک.. اتابکی که تا االان دوست شوهرم بود شده برادر من؟ خدایا چطور باورکنم خداااااااااااااا

صدای عرفانو میشنیدم که زیر بغلمو گرفته بود و ازم میخواست که نفس بکشم..

نمیتونستم.. نفسم بیرون نمیومد.. از شدت خفگی محکم قفسه سینمو فشار میدادم

-آرزو آرزو جان صدامو میشنوی؟ نفس بکش.. سعی کن جیغ بزنی..آرزوووووجیغ بزنن باتوام

خودمم ترسیده بودم گریه میکردم میخواستم حرف بزنم ولی نمیتونستم

نششستم کف زمین

-آرزوو جیغ بکش د زودباش لعنتی زودباااش

صدای کوبیده شدن دراتاق... گریه و التماسای مادرجون و عمه که خواهش میکردن دروبازکنیم...

با سیلی که عرفان به صورتم زد.. دردم گرفت.. انگار یباره به خودم اومدم..

-جیغ بکششش زودباش داری تلف میشی آرزووو

دستامو گذاشتم رو گوشام وو یباره سینه هامو پرازهوا کردمو جیغ کشیدم... اونقد بلند که خودمم از صداش ترسیده بودم...بهترشدم میتونستم نفس بکشم..

هق میزدم عرفان بغلم کرده بود و با دستش جای سیلی رو نوازش میکرد

-بسه دیگه گریه نکن حالت خوب نیست

چطور میتونستم گریه نکنم؟ بعد 24 سال دارن بهم میگن یه برادر دارم! اونم کی؟ کسی که فکرمیکردم فقط یه دوست خانوادگیِ.. الان بهم میگن برادرمه؟ خدایا چطور تونستن این همه مدت مخفی کنن؟ منی که تموم این سالها همیشه آرزوی داشتن یه برادر رو داشتم که وقتی تنهام که وقتی دلم گرفته سرمو بزارم رو شونه هاشو گریه کنم. این همه وقت منو ازداشتنش محروم کرده بودن؟ چطور میتونستن چطور؟؟

جیغ کشیدم:

-چرا داری بهم دروغ میگی عرفان؟ هاااااان؟ قصدت چیه؟ اگه واقعا برادر دارم پس این همه وقت کجا بودههه؟؟؟؟ چرا من الان باید بفهممم چرااااااا

کنارم نشسته بود میخواست بغلم کنه ولی پسش زدم

سرمو گذاشتم رو زانوهام چشمامو بستم و هق زدم..

داد زد:

-اصلا غلط کردم که بهت گفتم خوب شد؟؟ تموم کن گریه کردنو بسه طاقت ندارم تموم کن

انگار یباره جنون گرفتم بلند شدم و تابلوی روی دیوار رو انداختم زمین.. گلدون رو از روی میز برداشتم و پرت کردم به سمت عرفان که جاخالی داد بهش نخوره..

عمه التماس میکرد از پشت در که در رو باز کنیم اما انگار نه من نه عرفان صداشونو نمیشنیدیم...

-گریه نکنم؟؟ چطوراین انتظارو ازم داری هااااااان؟؟ این همه وقت ازم این ماجرارو پنهون کردی و نگفتی حالا داری بهم میگی اره؟؟ چرا؟ چه هیزم تری بهت فروخته بودیم که ازمون مخفی کردی؟؟ نکنه توام پی پول و ارث و میراث بودی آره؟؟ پس ازدواجتم با من به خاطرهمین بوده به خاطر ارث بوده اره؟؟؟ حرف بززززززن...

محکم با کف دستش زد رو پیشونیش برام مهم بود؟؟ نه نه دیگه برام مهم نبود هیچیش برام مهم نبود..

داد زد:

-د لعنتی من خودمم تازه این موضوع رو فهمیدم وگرنه چرا باید ازت مخفی کنم... اصلا حالیته چی داری میگی؟

جیغ کشیدم:

-خفههه شوووو نمیخوام صداتو بشنوم نمیخوامت دروغ گووو هم تو هم پدرت به منو برادرم خیانت کردین.. همه حرفات تا الان الکی بوده

پامو به زمین کوبیدم دستامو رو گوشام گذاشتم و با صدای بلند جیغ کشیدم:

-ازت متـــــــــــــنفرم متنفرررر

در اتاق رو باز کردم.. عمه مادرجون و سارا چشاشون از اشک قرمز شده بود... خواستن جلومو بگیرن ولی پسشون زدم...

پله هارو تند تند دوتا یکی طی کردم..

رفتم بیرون ..تو باغ بودم میخواستم از دروازه بزنم بیرون که صدای عرفانو از پشت سرم شنیدم که به آقای موسوی دستورداد دروازه رو بازنکنه..

برگشتم سمتش با زدم رو قفسه سینه اش و هلش دادم به عقب

-چی ازجونم میخوای هااااااااان؟ این بارمیخوای زنده به گورم کنی آره؟ که برسی به ارث و میراثت؟؟

خیلی ریلکس محکم مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.. هرچی سعی میکردم خودمو از دستش خلاص کنم نمیشد.. زورش خیلی بیشتر بود..

رفتیم ته باغ پشت انباری

روکنده هایی که بود نشستم.. سرمو گذاشته بودم روپاهام و گریه میکردم.. هیچ وقت فکرنمیکردم که عرفان منو به خاطر ارثیه بخواد هیچ وقت!

-بسه دیگه تمومش کن

سرمو بلند کردم و نگاهش کردم

-چیو تموم کنم هاان؟

-توهنوز بقیه حرفای منو نشنیدی زود قضاوت نکن

-نمیخوااام دیگه چیزی بشنوم

تبری که اونجا افتاده بود رو طوری محکم زد روی یکی از کنده ها که از ترس به خودم لرزیدم

-دِ کم لج کن یه بارم که شده فقط یه بار به حرفای من گوش بده لعنتی

رومو ازش برگردوندم و سعی کردم خودمو کنترل کنم

-چند سال که میگذره شیدا بازم سروکلش پیدا میشه ولی اینبار میره سراغ مادرجون و همه چیو بهش میگه.. اما خب مادرجونم این موضوع رو پنهون میکنه.. اون موقع هم دایی از دنیا رفته بوده

برای همینم بود که مخالف ازدواج کردن تو بودن چون تو یه برادر داشتی که باید رضایت برای ازدواجت میداد.. که خب ناخواسته شاهد عقدمونم بود

یه مدت بود این اواخر به رفتارای مادرجون و پدرم که مخالفت برای ازدواجمون داشتن شک کرده بودم از سارا خواستم که حواسشو جمع کنه و هرچی شد درجریانم بزاره..

تا اینکه اون شب وقتی تو ماه عسل بودیم بهم زنگ زد و یه سری حرفایی رو گفت ..میگفت بابامم گفته من برای حمایت ازاون پسر سفارششو به عرفان کردم که تو شرکتش استخدامش کنه و اونم کرده اینجوری میخواستم عذاب وجدانمو کم کنم..

اینارو به مادرم میگفته چون اونم همون موقع متوجه این ماجرا میشه..

اون شب یادم نمیومد منظورم پدرم کی بوده چون خیلیا با سفارش تو شرکتم کارمیکردن برای همین فرداش از منشی خواستم لیستشونو بهم بده که وقتی اسم اتابک رو دیدم یادم اومد...

به مادرم که زنگ زدم طفره میرفت برای همینم چون مطمئن بودم خبرایی هست راهی تهران شدیم.. همون روز رفتم خونه باغ دروغ گفتم که میرم شرکت..

اونجا بود که کل قضیه رو فهمیدم و اعصابم داغون بود...

میخواستم بهت بگم ولی ازهمین اتفاق میترسیدم مطمئن بودم تو با شنیدن این ماجرا منو هم مقصر میدونی.. درحالی که من روحم خبردار نبود..اگه اوضاع روحیم خوب نبود اگه همش دعوا میکردم برای این بود.. خودمو گم کرده بودم.. نه میتونستم به تو بگم نه اتابک.. تو برزخ بدی گیر کرده بودم..

تا اینکه امشب میخواستم همه چیو بهت بگم که خودت اومدی و..

خواهش میکنم درکم کن

..

سخت بود برام.. درک همه اینا برام سخت بود

ولی..ولی با همه این اتفاقا بازم درحق عرفان بدی کردم.. نباید اینقدر زود قضاوتش میکردم..حق داشت واقعا گفتن همچین موضوعی سخته

شرمگین بلند شدم و رفتم سمت عرفان که پشت به من به درخت تکیه داده بود..

گوشه لبمو گزیدم

-عرفان من مـــ ن

رخ به رخم شد انگشتشو رو لبم گذاشت

-هیس..میدونم میخوای چی بگی.. میخوای بگی زود قضاوتم کردی درسته؟ میدونم.. خودتو ناراحت نکن

-ولی ولی من

-تو تازه با یکی از واقعیت های زندگیت مواجه شدی..بهت حق میدم ..اینو هم بدون که من صلاحتو خواستم و میخوام

چشمام دوباره بارونی شد... بستمشون بغضمو قورت دادم..

با پشت انگشتش اشکای رو گونه هامو پاک میکرد

حتی تو اون شرایطم گرمای وجود خودشو بهم القا میکرد..

بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینه اش

موهامو نوازش میکرد و آروم زیرگوشم حرف میزد:

-نبینم اون جفت چشمات بارونیِ.. عرفانت بمیره که تورو تو این حال نبینه

با گفتن کلمه مردن آروم بازوشو نیشگون گرفتم

-خداکنه دیوونه اعع دیگه نگیا

خندید

-چشم

بوسۀ عمیقی رو سرم گذاشت

-بریم خونه؟

سرمو تکون دادم که یعنی بریم

...
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #74
به نام خدا

پارت هفتاد و یکم پناه من

بدون خداحافظی از بقیه سوارماشین شدیم و رفتیم خونه..

چشمام از فرط گریه حسابی پوف کرده بود سرمم به شدت درد میکرد

آبی به سروصورتم زدمو سریع گرفتم خوابیدم..



ساعت نزدیکای 9 بود که بیدارشدم.. عرفانم بیداربود و خیره شده بود به من..

وقتی دید بیدارشدم لبخندی زد و صورتمو نوازش کرد

-صبح بخیرخانومم

-صبح بخیر

-بهتری؟

-آره

پیشونیمو بوسید

-پس پاشو صبونه بزنیم

لبخند زدمو چشمامو دوبار بازو بسته کردم...

هنوز تو شوک حرفای دیشب بودم.. دلم میخواست اتا رو ببینم بغلش کنم

چقد همیشه دلم داشتن مهر برادر رو میخواست.. کاش زودتر به وجودت پی برده بودم...کاااش

یه بلوز شلوار ست آبی گربه ای پوشیدمو رفتم پایین

با دیدن نون بربری تازه گل از گلم شکفت رو به عرفان که ازسرویس اومد بیرون با ذوق گفتم:

-واایی خدا خیرت بده..کی رفتی بیرون که نون خریدی؟

ابروهاشو انداخت بالا و با حالت بدجنسی گفت:

-خب دیگه سر صبی دیدم امروز هوس نون بربری کردم رفتم خریدم

با اونکه حوصله نداشتم اما کمم نمیاوردم..

-اعع یعنی به خاطرمن نخریدی؟

-حالا شاید یه کوچولوام به تو فکرکرده بودم ولی فقط یه کوچولوهااا

-بدجنس

خندید

-حالا بیا بخوریم که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد

هم برای من لقمه میگرفت هم واسه خودش امروز حسابی فاز بابا هارو گرفته بود انگار بچشم

هرچی بهش میگفتم این کارو نکنه گوشش بدهکارنبود.. مدونستم دلیل این کاراش چیه.. میخواست حال و هوام که به خاطر دیشب بهم خورده بود عوض شه..

اما نمیشد..

ظرفارو جمع کردم و شستم عرفان آماده رفتن به شرکت شده بود

بدو بدو رفتم جلوشو گرفتم

-صبرکن

ابروشو با تعجب انداخت بالا

-چیه؟

-می میخوام باهات بیام

-بیای شرکت؟

-آره

-برای چی؟

دروغ چرا؟ دلم برای دیدن برادر تاب نمیاورد

-میخوام اتا رو ببینم

پوفی کشید و سرشو تکون داد

-آرزو خواهش میکنم خودتو کنترل کن احساسی تصمیم نگیر..اتابک هنوز از هیچی خبرنداره..

-میدونم منم نگفتم که الان میخوام بهش بگم..فقط میخوام ببینمش همین قول میدم سوتی ندم

-من حق اینو ندارم که تورو از دیدن برادرت محروم کنم تو مختاری.. ولی سعی کن کنترل کنی احساساتتو

لبخندی زدم که گواه تایید حرفش بود

سریع رفتم اتاق و ازکمد همون مانتو شلواریو پوشیدم که اون موقع اتا برام خریده بود.. آرایشم نکردم

عرفا تو پارکینگ منتظرم بود.. سوار شدیم و راه افتادیم



دل تو دلم نبود.. انگار هیچ وقت ندیده بودمش و میخواستم واسه اولین بار ببینمش.. حسی که تو اون لحظه داشتم اصلا قابل گفتن نیست...قلبم اونقدر محکم میکوبید که ترسیدم از سینم بزنه بیرون.. مدام آب دهنمو قورت میدادم

عرفان متوجه حالم شده بود..دستمو گرفت و سعی کرد که آرومم کنه



به طبقه سوم که رسیدیم.. انگار همونجا تو آسانسور یکی میخکوبم کرده بود.. نمیتونستم بیام بیرون.. دستامو محکم مچ کردمو نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون

عرفان رفت بالا و با من نیومد

منشی اتابک که یه خانوم میانسال بود با دیدنم لبخندی زد..میدونست که با اتابک کاردارم برای همین ازم خواست صبرکنم تا جلسه اش تموم شه..

نشستم رو صندلی

از شدت استرس با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم..

دستام ع×ر×ق کرده بود.. سردم شده بود..

مدام حرفای دیشب عرفان تو گوشم میپیچید...

خانوم منشی زیرچشمی حرکاتمو زیر نظر گرفته بود.. توجهی بهش نکردم..

چشمم که به اسمش که بالا دراتاقش زده شده بود افتاد لبخند مضحکی زدم.. هع اتابک اسد پور.. بیست وچند سال که هویتتو ازت مخفی کردن.. بیست و چند سال که منو از داشتنت محروم کردن.. اتابک افشار! چقد بهش میومد..

ازهمون لحظه اول که دیدمش ترسی تو وجودم اومد.. رفتارا و کاراش طوری بود که احساس نزدیکی شدیدی بهش میکردم.. انگار انگار برام آشنا بود.. نمیدونم چرا.. ولی برای همین بود که همیشه باهاش صمیمی بودم

دراتاق باز شد و اتابک همراه دو نفر دیگه تو درگاه ظاهرشدند

با دیدنش دستموپام لرزید.. بلند شدم و صبرکردم صحبتش با آقایون تموم شه..

لبخندی به روم زد و دعوتم کرد که برم داخل

تو اتاقش ایستادم تا بیاد.. از پنجره بیرون رو نگاه میکردم..

اومد تو و درو بست و مثله همیشه با خنده شروع کرد:

-به به آرزو خانوم چه عجب از این ورا راه گم کردی؟

اشکام که هوای باریدن داشتن رو نمیتونستم کنترل کنم..

بی هوا دوییدم سمتش و بغلش کردم..

اشکام رو گونه هام سرازیر شده بودن.. بی صدا گریه میکردم

اتابک که ازاین کارم جا خورده بود دستشو گذاشت رو سرم ولی خیلی زود برداشت..ولی من از بغلش سیر نمیشدم

چند باری آروم اسممو به زبون آورد

سرمو عقب آوردم و با چشمای بارونیم به چشماش نگاه کردم.. اما اتابک سعی داشت نگاهشو ازم بدزده.. حیا میکرد.. حق داشت.. اونکه خبرنداشت اینی که الان بغلشه خواهرشه نه یه دختر غریبه که از قضا زن دوستشه..

تن صداشو آروم کرد:

-آرزو خوبی؟ چت شده؟

تو دلم داد زدم اونقدری خوبم که حتی باورت نمیشه اونقدری خوشحالم که دارمت که نمیدونی

کاش میتونستم همین جا بهت بگم که اینی که الان بغلت کرده خواهرته..

از تو جیبش دستمال سفیدی دراورد و زیر چشمام کشید که اشکامو پاک کنه

-میشه بگی چیشده؟

لب زدم:

-کاش میتونستم کاش..

ازش جدا شدم و از اتاق زدم بیرون

پشت سرم راه افتاد و صدام میزد

-آرزو وایسا وایسا کارت دارم

وایسادم

روبه روم ایستاد

-اینجا همه زیر ذره بین گرفتنمون خیلی عادی دنبالم بیا

رفتیم تو پارکینگ کسی جز منو اتا نبود

نمیتونستم نگاهش کنم.. میترسیدم هرلحظه بند رو آب بدم

-آرزو میشه حرف بزنی بگی موضوع چیه؟ لطفا!

دوباره اشکام خیال باریدن به سرشون زد

بینیمو کشیدم بالا و صدامو با دوتا سرفه صاف کردم

-چیزی نشده.. فقط دلم گرفته بود

با حالت تمسخر خندید

-هع.. اون وقت فکرکردی من این حرفو باور میکنم آره؟

-نبایدم باورکنی

جلوی دهنمو گرفتم.. خاک تو سرت دختر بازم سوتی دادییی!!!!!!

ابروهاشو برد بالا نزدیکم شد چند لحظه مکث کرد و تو صورتم زوم شد

-پس خودتم قبول داری که اتفاقی افتاده و این کارات بی معنی نیست درسته؟

خدایااا نکنه نکنه... نکنه چیز دیگه ای برداشت کرده؟؟

-من م من...

با شنیدن اسمم که یکی به زبون آورد برگشتم سمت صاحب صدا.. عرفان بود

خداروشکر به موقع رسید

اتابک کمی خودشو از من دور کرد

عرفان نزدیکم شد و آروم بازومو گرفت

با حرفی که گفت کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم...

-عزیزم من که از شما معذرت خواهی کردم..چرا دوباره گریه کردی؟

با چشمام که از تعجب گشاد شده بود مات و مبهوت بهش نگاه میکردم.. چی میگفت؟ میخواست اتابک شک نکنه؟ اره حتما همین طوره

رو کرد و به اتابک گفت:

-از کی دنبالش میگردم از بچها شنیدم اومده شرکت ..

اتابک که دستپاچه شده بود لبخند آرومی زد و گفت:

-پس من دیگه برم

منتظر جواب نموند سرشو انداخت پایین و رفت.. بمیرم حتما خیلی خجالت کشیده پیش عرفان

عرفان نگران نگام میکرد

-تو دوربین دیدمتون که اومدین تو پارکینگ..با آسانسور سریع اومدم پایین و گوش واسادم که حواسم بهت باشه چیزی نگی.. که خب زود سر رسیدم

دوباره گریه ام اوج گرفت.. دستامو گرفت و آورد بالا و بوسید

-گریه نکن عزیزدل عرفان.. گریه نکن به خداوندی خدا همه چیو درستش میکنم.. بهت قول میدم.. فقط صبرداشته باش
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #75
به نام خدا

پارت هفتاد و دوم پناه من

هق زدم

-تاکی؟ تا کی باید صبر کنم؟ میدونی چقد تو حسرت داشتن برادر تو این سالا غصه خوردم؟؟ ولی ولی حالا که دارمش نمیتونم نمیتونم اونقدر محکم بغلش کنم و تو بغلش عقده این سالا رو دربیارم.. نمیتونم خیلی برام سخته عرفان خیلی سخته

-میفهممت عزیزم.. اما باید صبرکنی این همه سال نداشتیش یه چند وقت دیگم روش .. باید همه چی فراهم شه تا حقیقتو بفهمه..

خودمو تو بغل عرفان جا کردم.. اونم کم نزاشتو محکم فشردم و سرشو گذاشت رو موهام..

پشتمو آروم نوازش میکرد

ازهم جدا شدیم..

همراه آقای احمدی راننده شرکت منو راهی خونه کرد... موندنم جایز نبود

سرمو گذاشته بودم لبه پنجره ، باد خنک پوستمو نوازش میکرد

تو فکر اتا بودم.. تو فکر اینکه چقد درحقش ظلم شده..

هرلحظه با فکرکردن به اینکه اگه مارو ازهم جدا نمیکردن الان چقد همه چی قشنگ تر بود بغض گلومو تشدید میکردم

شاید اگه ازاول کنارهم بودیم من اینقدر تنها نمیموندم.. حداقل کسی رو داشتم که وقتی دلم گرفته باهاش حرف بزنم..

کاش میتونستم بیشتر تو آغوشش میموندم تو آغوش مردی که از پوست و خون و گوشت من بود...



به محض اینکه رسیدم خونه خودمو رو کاناپه پرت کردم..دلم میخواست همونجا تا فردا بخوابمو بیدار نشم.. ولی امون از خروس بی محلی که اسمش کمند بود

دلم نمیخواست جواب بدم ولی اینجوری ممکن بود نگران بشه.. تلفن رو وصل کردم

-سلااام عروس خانوم خوبی؟

-سلام عزیزم ممنون خودت خوبی؟

-قربونت.. آرزو

-جانم

-صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟

صدام به خاطر گریه ای که کرده بودم گرفته بود.. دماغمم کیپ شده بود

دوتا سرفه کردم که صدام صاف شه

-نه سرما نخوردم

-پس حتما یه چیزی شده اره؟

-اووف کمند تورو خدا سوال جوابم نکن باور کن اصلا حوصله ندارم

-میگی چیشده یا پامو از پشت تلفن بکنم تو حلقت ؟

بغضم دیگه دووم نیاورد و شکست

-آرزو خوبی؟ چیشده دختر؟ بگو جون کمند نگرانم کردی

دلم میخواست با یکی حرف بزنم.. قطعا کمند میتونست بهترین کسی باشه که باهاش دردودل کرد

-کمند

-جون کمند

-میتونی بیای پیشم؟

-آره عزیزم همین الان راه میوفتم فعلا

گوشیو قطع کرد

شاید صحبت با کمند باعث میشد کمی آروم بشم.. کمند تو این همه سال تنها کسی بود که همیشه همه حرفامو بهش میزدمو کمکم میکرد

بلند شدم و کمی به سرووضع آشفتم رسیدم و تا اومدن کمند منتظر نشستم



..

در رو براش باز کردم

هنوز سلام و احوال پرسی نکرده تو درگاه همو تو آغوش کشیدیم

دعوتش کردم که بیاد تو

رفت اتاق بالا که لباساشو عوض کنه..منم چای ساز رو زدم تا براش چای و کیک بیارم



کنارهم رو کاناپه نشسته بودیم

-خب بگو ببینم چیشده چرا اینقدر پریشونی دختر؟

بغضمو قورت دادم

-اگه بهت بگم باورت نمیشه

-چرا؟ با عرفان به مشکل خوردی

سرمو به نشونه منفی تکون دادم

-پس چی؟ شروین اومده سراغت؟

-نه

-خب پس چی بگو دیگه جون به لبم کردی اخه

-اتا

-اتا؟ اتا چی؟ چیزی شده؟

گریه ام دوباره شروع شد.. دستمو گرفتم جلوی صورتمو هق زدم

کمند دستاشو انداخت دور گردنم ومنو تو آغوشش کشید..

-قربونت برم الهی خواهری جونم.. چرا به این حال افتادی اخه؟

برام یه لیوان آب از پارچ روی میز ریخت و داد دستم.. تا ته آب رو خوردم

با دستمال کاغذی اشکامو پاک کردم

-اگه آروم شدی بگو

سرمو تکون دادم و شروع کردم تموم ماجرا رو براش تعریف کردم

تموم مدت هیچی نمیگفت و همین جوری خیره به دهنم مونده بود ..

بالاخره به حرف اومد

-با..باورم نمیشه!! یعنی یعنی تو... تو برادر داری؟

زیر لب آره گفتم

مات و مبهوت نگام میکرد

-خب این قضیه چه ربطی به اتابک داره؟ نکنه .. نکنه اتا!! اتا برادرته؟

چشامو بستمو آره گفتم

دستاشو گذاشت رو سرشو بلند شد

-وای خدا باورم نمیشه..آخه چطور ممکنه؟

-خودمم هنوز گیجم

-وای خدای من..

سرمو بین دستام گرفتمو نفس عمیق کشیدم

-میدونی از چی میسوزم؟ ازاینکه اگه جدامون نمیکردن من دیگه این قدر تو این زندگی کوفتی زجر نمیکشیدم.. وقتی..وقتی مادرم اون جوری با من رفتار میکرد ازاین نمیترسیدم که اگه منو ول کنه تا آخر عمرم تنها و بی پناه میمونم..

دوباره بغض لعنتیم شکست..

کمند دلم خیلی گرفته..شاید اگه اتابک ازاول بود هیچ وقت مادرم با من اون رفتارارو نمیکرد... شاید اگه همیشه پیشم بود الان زندگیم خیلی قشنگ تر میشد...

شاید اگه...

داد زدم:

-دردم اینه الانم که دارمش ازش جدام... الانم که بیخ گوشمه نمیتونم بغلش کنم بوسش کنم بوش کنم... نمیتونمم.. نمیتونم تو بغلش دردودل کنم... نمیتونم کمند میفهمی؟ نمیتونم چرا زندگی من اینجوره کمند؟ چرا نباید یه روز خوش داشته باشم من؟ هااان؟

خدا منو نمیخواد اگه منو میخواست من الان تو این حال نبودم..

اومد سمتمو محکم بغلم کرد سعی میکرد آرومم کنه

-آرزو توروخدا اینجوری نکن با خودت قربونت برم به این فکرکن که ازاین به بعد دیگه تنها نیستی! یه برادر داری.. یه همسر به این خوبی داری.. چرا به اینا فکرنمیکنی؟

-چطوری؟ چطوری وقتی اون نمیدونه من خواهرشم؟ هان؟

-خب تا اخرش اینجوری نمیمونه که خودت گفتی عرفان گفته همه چیزو ردیف کنه بهش میگه.. خودتو اذیت نکن.. اون گذشته لعنتی رو هم فراموش کن.. تا کی میخوای با یادآوریش به خودت عذاب بدی؟

-نمیتونم نمیتونم

-میتونی

با صدای باز شدن در هردومون تو جامون خشکمون زد... عرفان بود به ساعت نگاه کردم..اصلا متوجه گذر زمان نشده بودیم
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #76
به نام خدا

پارت هفتاد و سوم پناه من


عرفان بود به ساعت نگاه کردم..اصلا متوجه گذر زمان نشده بودیم

با دیدن ما تو اون حال اومد سمتمون.. بعد از سلام و احوال پرسی ..دستمو گرفت وعلت این وضعمو پرسید

کمند- چیزی نیست.. یه کم درد و دل کردیم ..یه خورده ناراحت شد

عرفان-حتما براتون همه چیزو تعریف کرده!

کمند سرشو انداخت پایین و بله ای زیر لب گفت

عرفان-خوب کردی که با کمند خانوم صحبت کردی... بهتر شدی؟

چشامو طولانی بستم و باز کردم

من-یه ذره

لبخندی به صورتم زد

عرفان-گفتم که درستش میکنم.. دیگه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟

نتونستم چیزی بگم.. بلند شدم کمند رو بوسیدم و ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاقم..در رو بستم، تو آیینه به خودم نگاه انداختم.. قبل ازدواجم یه بدبختی بود الانم یه بدبختی دیگه.. پس کی من میتونم از ته دل بخندم؟ کی؟

دراز کشیدم رو تخت.. دلم میخواست بخوابم..

چشمام تازه داشت گرم میشد که در اتاق باز شد و عرفان اومد تو

مشغول عوض کردن لباساش بود

خودمو به خواب زده بودم.. نزدیکم شده بود، اینو از بوی شدید عطر تلخش که بینیمو قلقلک میداد فهمیدم.. پتو رو کشید روم و موهامو که تو صورتم ریخته بود آروم انداخت پشت گوشم

رفت حموم

....

چشمامو که باز کردم اتاق تاریک تاریک بود گوشیمو از روی پاتختی برداشتمو نگاه ساعت کردم ساعت 8 شب بود.. چقد خوابیده بودم!

آباژورکنار تخت رو روشن کردم و بلند شدم

آبی به سرو صروتم زدمو رفتم پایین

عرفان رو مبل نشسته بود و سرش تو لپ تاپش بود

با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و مدام پووف میکشید

کنارش نشستم .. با دیدنم لبخند گرمی رو لباش نشست

-بهتری؟

-اره یه کم.. میگم عرفان...

سرشو تکون داد

-عاعا اول بیا شامو بزنیم تو رگ که بدجوری پیتزاهه داره بهم چشمک میزنه.. بعد حرف میزنیم

راست میگفت خودمم حسابی گرسنم بود..ولی اصلا حواسم به جعبه های پیتزای رو میز غذاخوری نبود

چنان با ولع میخورد که اشتهای منو هم حسابی باز کرد

-دستت درد نکنه

-نوش جونت گلم

ظرفارو تند تند شستمو رفتم تو پذیرایی پیشش نشستم

-عرفان

-جانم

-نمیدونم حالمو میفهمی یا نه ..من دلم میخواد بیشتر کنار اتابک باشم اما اینجوری که هنوز خودش خبر نداره نمیتونم

انگشتشو گذاشت رو شقیقه اش و چند لحظه ای سکوت کرد

-یه راهی هست ولی بعید میدونم ازپسش بر بیای

چشمام ازذوق برق زد

-چه راهی؟ هرچی باشه انجامش میدم

-ببین تو روزا میری بیمارستان که به کلاسات برسی...تا ساعت ۳ ایناهم معمولا اونجایی..میتونی اگه خسته نبودی ی تایمیو بیای شرکت و از اونجا باهم برگردیم

حالا برای اینکه اتابکم شک نکنه تو بعضی کارا به من کمک میکنی..اتابکم اون جوری میتونی بیینی..موافقی؟

از خوشحالی دستامو بهم زدم

-اره اره چرا که نه معلومه که موافقم

-اما این وسط بهت خیلی فشار میاد درساتو چیکار میکنی؟

-مشکلی نداره.. درسامو شبا میخونم چیزی نمیشه که.تازه فقط یه مدت اینجوریه بعدش خودش بفهمه لازم به این کارا نیست

-اوکی حله

...



اورژانس بیمارستان امام امروز خیلی شلوغ بود، تو تونل توحید دوتا ماشین باهم تصادف کرده بودن و تموم سرنشینا زخمی شده بودنو یه نفر هم کشته داده بود..

دختر بچه 10 ساله زیر دستم بدجوری گریه و بی تابی میکرد.. طفلک تو دست چپش کلی شیشه رفته بود.. با هر قطره اشکی که اون دختر بچه از درد میریخت منم میریختم.. همیشه اینجوری بودم طاقت دیدن درد کشیدن بچه هارو نداشتم..

سوپروایزر بخش برام آب آورد و نشست کنارم

-دختر تو چند وقت دیگه مدرکتو میگیری اون وقت باید با بدترازاینا هم مواجه بشی اون وقته که میبینی یه بخیه زدن ساده برای بچه کوچیک درمقابل اونا هیچه..

-دست خودم نیست

-از من گفتن بود.. اینجوری نمیتونی پیش ببریاا یه خورده قوی باش دختر

لبخند کم رنگی رو لبام نشست

-چشم قول میدم خودمو اصلاح کنم

دوتا آروم زد پشت دستمو رفت



من نمیدونم چرابا این دل نازکیم اومدم تو این رشته! پوووف



سردرد داشتمو حسابی خسته بودم.. اما با اون حال رفتم شرکت

خانوم همتی منشی جدید عرفان گفت که تو اتاق کنفرانس با یکی از شرکتای رقیب جلسه دارن و نمیشه من برم داخل، واسه همینم رفتم تو اتاق خود عرفان

اتاق تاریک تاریک کرده بود.. پرده هارو کنار کشیدمو یه کم رو میزشو مرتب کردم.. اونقد خوابم میومد که ترجیح دادم تا اومدنشون یه چرتی بزنم.. سرمو گذاشتم رو میزش... خیلی طول نکشید که چشمام گرم شد.

با صدای باز شدن در اتاق و سروصدای عرفان از خواب پریدم..

چشمامو با دستم مالیدم، خمیازه ای کشیدم

-این چه وضعشه خانوم همتی مگه من نگفتم هروقت آقای صحرارو اومد بهش بگین پای برگه هارو برای قرارداد جدید امضا کنه؟ الان من ایشونو از کجا گیر بیارم تا یه هفته هم خارج از کشور تشریف دارن از دست شماها نمیدونم کجا باید برم...

عصبانی در رو بهم کوبید

با دیدن من جا خورد ..

-اعع اینجایی خوش اومدی

کش و قوسی به بدنم دادمو چشمکی بهش زدم

-مرسی خسته نباشی

لبخندی زد و برگه هایی رو که تو دستش بود پرت کرد رو میز.. کتشو دراورد و دوتا از دوکمه های بالای پیراهنشو باز کرد.. موبایلشو برداشت و با یکی تماس گرفت.. حسابی درگیر بود منم تو این موقعیت شده بودم قوز بالا قوز

-برگه هارو نداده صحرارو امضا کنه اونم رفته ایتالیا هنوزم نمیاد

...

-هیچی دیگه باید زنگ بزنیم به فانی بگیم اینبارم نمیتونیم باهاش قرارداد ببندیم

...

-میشه لطفا بیای پاشی بیای اتاق من؟ الانه که سرم منفجر بشه

...

گوشیو قطع کرد

-پوووف الله اکبر

میخواستم ازش بپرسم که چه قراردادی بوده که اینقد مهمه و به خاطرش تا این حد بهم ریخته ..اما جرئت نکردم بس که عصبی بود.. اتاق با قدماش متر میکرد و برگه ای که تو دستش بود رو میخوند

تقه ای به در خورد

-بیا تو
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #77
به نام خدا

پارت هفتاد و چهارم پناه من


اتابک بود با دیدنش انگار دنیارو بهم دادن.. از رو صندلی بلند شدم و با لبخند سلام بهش دادم

با خوشحالی جوابمو داد:

-به به خانوم افشار خوش اومدی

لبخند گرمی رو لبام نشست و تشکر ازش کردم.. دلم میخواست بیش تر باهاش حرف بزنم اما انگار عرفان بیشتر بهش احتیاج داشت

من که از حرفاشون سردرنمیاوردم.. واسه همین خودمو مشغول گوشیم کردمو زیر زیرکی به اتا نگاه میکردم



مثله اینکه کارشون درست شده بود چون دیگه هردوشون خوشحال بودن

عرفان به خاطر بستن قرار داد جدید ناهار دعوتمون کرد بیرون

امروز با دوتا از عزیزترینای زندگیم داشتم عذا میخوردم.. اگه بگم به نظرم اون غذا خوشمزه ترین غذایی بود که تو عمرم خورده بودم دروغ نگفتم.. اصلا انگاری همه چی کنار این دوتا خوب و عالی بود..

چقد امروز احساس خوشبختی میکردم..

موقع خداحافظی دلم گرفت.. نمیخواستم واسه لحظه ای از برادرم جدا شم اما چاره ای نداشتم جزاینکه هنوز طاقت بیارم..

.....



صدای خروش رعد و برق و نور آبی که به اتاق میوفتاد خواب رو ازم گرفته بود

بارون رو دوست داشتم..از روی تخت بلند شدمو گوشه پرده اتاق رو کنار کشیدم و از پنجره با بارش بارون نگاه میکردم..دلم هوس پیاده روی تو این هوارو کرده بود.. عرفان حسابی خواب بود حتی صدای رعد و برق هم بیدارش نکرده بود.. ساعت 4 صبح بود کسی تو محوطه ساختمون نبود حتی چراغ اتاق نگهبان هم خاموش بود..

از تو کمد به آرومی طوری که عرفانو بیدار نکنم کاپشن صورتیموبرداشتم و پوشیدم.. کلاه مخملی ام رو هم سرم کردم..

من عاشق نم نم بارون بودم که رو صورتم مینشست.. واسه همین چترنیاوردم



بوی نم زمین خیس رو با اعماق وجودم بلعیدم

سرمو روبه آسمون گرفته بودم..قطره های بارون رو صورتم مینشستن.. سردم بود اما برام مهم نبود

میخواستم برای لحظه ای هم که شده تو این هوا با خدای خودم خلوت کنم..

راست میگن وقتی بارون بیاد اگه آرزو کنی براورده میشه خدا؟

راست میگن بارون شکستن بغض خداست؟

خدا الان باید ازت تشکر کنم یا گِله؟

اصلا باخودم چند چندم تو این بازی خدا؟

تو میدونی آخرهرچی خوب میشه یا بد! الان آخراین ماجرا خوبه یا بد؟

میدونی چیه میخوام اینبار ازت گِله کنم..

تو همیشه به من زدی و منم ازتو خوردم.. اما اینبار دلم نمیخواد باهام اینکارو کنی!

من از همیشه ضربه خوردنو سکوت کردن خسته شدم.. خیلی خسته!

خدایا اگه آرزومو بهت بگم قول میدی به جای پس زدنش برام برآورده اش کنی؟

گریه میکردم.. قطره های بارون با قطره های اشکم توهم ترکیب شده بودن

من چه آرزویی الان ازتو دارم به جز .....

صدایی که از پشت سرم شنیدم قلبمو برای هزارمین بار لرزوند..



راوی: اتابک



پوک عمیقی به سیگارم کشیدم.. ریه هام از بس امشب دود سیگاربه خوردشون داده بودم میسوختن

انگار آسمونم امشب مثله من دلگیر بود وخیال آروم شدن نداشت

برای بار چندم عکسشو تو گوشیم باز کردم.. لبخند قشنگش چشمهای قشنگش بازم دل منی که خورد شده بود رو هوایی میکرد

راستی این بار چندم بود که دل من این چنین خورد میشد؟

حتی خودمم نمیدونم



انگار غم امشب تمومی نداشت.. نصف یه بسته سیگار رو یه شبه تموم کرده بودم! هیچ وقت تا این اندازه پیش نرفته بودم

فیلمی که هنوزبعد از سالها تو گوشیم مونده بود و پاک نشده بود رو امشب باز کردم.. چه بلایی امشب سرمن اومده بود؟

اون میدویید و میرقصید و من فیلم میگرفتموو میخندیدیم قهقه میزدیم از ته دل...

چقد وقتایی که اتا صدام میزد دلم براش بیشتر ضعف میرفت.. اما امون ازاین خوشی های زودگذر!!

خوشی هایی که عمرشون خیلی کم بود!

و بیشتر امون از کسی که قلب متروک منو بعد از سالها پرکرد!

کسی که برام ممنوعه بود عجب احساس نزدیکی بهش داشتم..

انگار نیمی از وجود من بود! چرا وقتی میدونستم اون برای من نیست و نخواهد بود تا این حد روش حساس بودم؟ چرا وقتی خوشحال بود خوشحال بودم وقتی غمگین بود غمگین؟؟ این حس عشق بود؟ نه نبود! چیزی فراتر از عشق بود.. اما عشقی که حاصل عشق بازی نبود بلکه حاصل حس نزدیکی شدید بود...

روزی که برای اولین بار اتا صدام زد.. عجیب به دلم نشست.. اما با یادآوری کسی که چند سال پیش قلبم رو به آتیش زده بود ترسیدم.. ترسیدم بازهم این نوع دلنشینی رو از دست بدم.. اما نه یه صدایی ته قلبم میگفت این حس خوب تا آخر عمر کنارمن میمونه ولی چه جوری؟ نمیدونم.. من به حس درون خودم ایمان دارمو مطمئنم که به من دروغی نمیگه! اگه قراره موندنی باشه پس موندنیِ حتی به قیمت دوری..



صدای یکی از دخترا منو به خودم آورد. گوشیو خاموش کردم و برگشتم سمت صاحب صدا.رزا بود دوست دختر سیاوش

تو این هوا با دوبنده و شلوارک سردش نبود؟ با عشوه خودشو بهم نزدیک کرد و یکی از جام های دستشو به من تعارف کرد

نگاهش میکردم کم سن بود نهایت 19 سالش بود.. هرکدوم از دخترای امشب به هوای ازدواج تو آینده پا به این خونه گذاشته بودن..

مگه چند سال داشت که بخواد ازهمین حالا......

رومو ازش گرفتمو مشغول سیگارم شدم

جرعه ای از محتویات جامش رو نوشید.. م×س×ت بود خیلی م×س×ت

-درد چیو داری با سیگاردود میکنی؟

لبخند مضحکی تحویلش دادم

-چرا اینقد برام جذابی اخه؟ تو مهره مار داری؟

جام رو از دستش گرفتم و پرت کردم رو زمین با عصبانیت رو بهش گفتم:

-تو چرا خودتو بازیچه دست چند تا پسری که دنبال هو.*س خودشونن کردی؟

قهقه زد

-تو خودتم یکی از همون پسرا به حساب میایاااا بعدشم منو سیاوش تا یه سال دیگه ازدواج میکنیم
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #78
به نام خدا

پارت هفتاد و پنجم پناه من


راست میگفت من واقعا اینجا چیکار میکردم؟ چرا اومده بودم؟؟ توف تو غیرت من بکنن که گول حرفای وحید رو خوردم.. گفته بود یه مهمونی ساده است فقط نگفته بود قراره توش کثافت کاریایم انجام بگیره

پوزخندی به دختر زدم

-تو فکرکردی سیاوش به قولش عمل میکنه؟ هع زهی خیال باطل

تو حال خودش نبود خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد تا حدی که نفساش به پوستم میخورد

-سیاوشو بیخیال تو بدجوری دل منو بردی

توف کردم رو زمین

-به جای اینکه تو این سن بچسبی به درس و مشقت افتادی پی این کارا؟ خونواده ات میدونن الان کجایی؟

لبخند تلخی زد

-خونواده؟ درس؟ برو بابا دلت خوشه

با اونکه چون اینجا اومده بود ازش خوشم نمیومد اما دلم خواست علت این غمشو بدونم

-منظورت چیه؟

ازم دور شد و عقب رفت

-بیخیال بابا

این بار من نزدیکش شدم..

-میشنوم

-چیو؟

-همونی که پنهون میکنی

پوزخند زد

-که چی بشه؟ مگه فایده ایم داره؟

باید اعتمادشو جلب میکردم

-منم جای برادرت بگو بزار کمکت کنم

برادراونم من؟ برادر همچین کسی؟ حتی تصورشم برام غیرممکنه

-هع کمک خیلی خنده داره.. حتی خدام نمیتونه به من کمک کنه چه برسه به تو

ابروهامو بالا بردم و لبخندی زدم

-به امتحانش می ارزه هاا

-خیله خب میگم

-گوش میدم

-وقتی بچه بودم خونواده داشتم .مادر داشتم پدر داشتم..وضعیت مالیمون خوب نبود ولی به اندازه بود که خرجمونو تا حدودی بده. 7سالم بود که مادرم سرطان معده گرفت..پدرم با اونکه درآمدش کم بود هرجورشده با قرض وقوله هزینه شیمی درمانیای مادرمو میداد..ولی تاثیری نداشت..مامانمو بعد از 4 ماه از دست دادم..ازاون روز زندگی منو پدرم شد جهنم..بابام برای جورکردن پول طلبکاراش قمارمیکرد..ولی حتی یه بارم نبرد! میدید تموم زندگیمون به خاطر قمارکردناش داره به فنا میره اما دست ازاین کارش نمیکشید..پدرم ازاول شی.ره میکشید ولی خیلی کم اما بعداز مرگ مادرم بیشتر شد.. من بچه بودم ولی میفهمیدم داره چیکارمیکنه..هربارازش میخواستم این کاراشو تموم کنه شبشو باید با بدن درد میخوابیدمو صبحشم مدرسه نمیرفتم.. تموم زندگیمون از دست رفته بود.. هر روز تعداد طلبکاراش بیشتر میشد. یه روز نبود که تو این خونه داد و فریاد نباشه..بعضی شبا از ترس داد و فریادای دوستاش که میمومدن خونمون واسه قمار نمیتونستم بخوابم..تو مدرسه به خاطر داشتن همچین پدری همیشه تحقیر میشدم..ازش متنفر شده بودم دست خودم نبود.. 15سالم بود که بابام تیر اخرشو زد...

چند لحظه ای سکوت کرد..آروم اشک میریخت

-یه شب ازهمون شبای نفرت انگیز که تو اتاقم بودم یکی از دوستای پدرم دراتاقمو باز کرد و اومد تو دروقفل کرد.. همون موقع با اونکه سنم زیاد نبود اما فهمیدم قصدش چیه..اون ع×و×ض×ی نزدیکم میشد هرچی میخواستم ازش دور بشم جا کم میاوردم..میخواستم فرار کنم ولی نمیشد.. داد میزدم جیغ میزدم بابامو صدا میزدم..ولی فایده ای نداشت..بالاخره گیرم انداخت و بهم تعر.ض کرد..بدنم ضعیف بود.. من که سنی نداشتم چطور میتونستم در برابر اون غول بی شاخ و دم مقاومت کنم؟ کارش که باهام تموم شد منو تو خون خودم ول کرد وازاتاق رفت بیرون صدای خنده هاشونو از بیرون میشنیدم.. میشنیدم که به پدرم میگن فردا شب نوبت کیه پس فرداشب نو بت کی و پدرمم به خاطر دریافت پول خوبی ازشون راضی میشد..جونی تو بدنم نمونده بود..درد داشتم.. از حال رفته بودم..

صبحش که بیدار شدم با همون حالم به زور از جام بلند شدمو رفتم تو هال..پدرم خواب بود.. وقتی دیدمش انگار جنون اومده بود سراغم، کارام دست خودم نبود..سرش جیغ میزدم به طرفش وسیله پرت میکردم..وقتی با کمربند افتاد به جونم ازعمد به قصد کشتش قندون رو میز رو برداشتم و به سرش زدم..از سرش خون میرفت.. بی جون افتاده بود زمین.. ولی من خوشحال بودم که ازبین بردمش ..میخندیدم قهقه میزدم ..همسایه ها که صدامونو شنیده بودن ریخته بودن دم در، یکیشون از دروازه پرید تو حیاط به قصد نجات جون من..ولی با صحنه ای که روبه روشد بقیه روهم خبرکرد..اونام به پلیس زنگ زدن..

پدرم زنده موند اما فلج شد

فرستادنم کانون اصلاح تربیت..

اونجا بااونکه بهم سخت میگذشت اما خیلی بهتراز اون خونه فس.اد بود..

تا 3 سال پیش که دانشگاه قبول شدم همونجا بودم.. بعدش رفتم سرکار..هم درس میخوندم هم کارمیکردم..درآمدم خیلی کم بود..به نظرت تو حقوق ماهی200 هزارتومن ازکارگری کردن تو یکی از رستورانا میتونه خرج یه دختر تنها رو تو این شهربزرگ رو بده؟ نه نمیتونه.. من 200 تومن رو خرج یه تیکه کفش برای خودم میکردم یا یه مقدار غذا؟

گذشت تا اینکه یکی از هم دانشکده ای هام بهم پیشنهاد کار داد..منم قبول کردم.. به سال نکشیده عاشق سیاوش که همونجا کارمیکرد شدم.. تا به خودم اومدم دیدم شدم هم خونه وهم بسترباهاش..بهم گفت باهام ازدواج میکنه ولی باید صبرکنیم تا همه چی روبه راه شه بعدا.. ولی ازاون موقه هنوز هیچی روبه راه نشده و امروز فردا میکنه..دانشگامم پارسال به خاطر غیبت کردنای زیادم دو ترم افتادم بعدشم که اخراج شدم

دلم براش سوخت.. این دختر سنی نداشت که تا الان این همه عذاب کشیده بود این همه مشکل دیده بود

فکری به ذهنم رسید. شاید اگه خودش قبول کنه بتونم کمکش کنم..بالاخره منم یه آدمم باید وقتی کاری از دستم برمیاد دریغ نکنم

-همه زندگیمو فهمیدی دیگه چیزی واسه مخفی کردن نیست جناب کارآگاه

لبخند کمرنگی زدم

-من میتونم کمکت کنم
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #79
به نام خدا

پارت هفتاد و ششم پناه من


پوخند زد

-چه کمکی؟ مگه اصلا میتونی؟

-اره اما شرط داره

مظلوم نگام کرد

-چه شرطی؟

-اینکه قول بدی دیگه طرف سیاوش نپلکی و اینکه دیگه همچین جاهایی نیای..

-من فقط سیاوشو تو این زندگی دارم.. یعنی میگی دیگه اونم نداشته باشم؟

-سیاوش تورو نمیخواد اینو خودتم میدونی..قصدش فقط سواستفاده از دخترای ساده لوحی مثله توئه..من یه پسرم همجنس خودمو خوب میشناسم

-اگه اشتباه کرده بکنی چی؟

-برای اینکه خیالت راحت بشه همین حالا برو بهش بگو اگه منو دوست داری فردا باید بیای محضرعقدم کنی..بگو بهش ازاین بلاتکلیفی خسته شدی..اگه قبول کرد یعنی میخواد ولی اگه بهونه آورد به حرف من میرسی..حالا برو بهش بگو

کمی تو فکررفت

-نمیخواد..خودمم میدونم مثله کبک سرمو تو برف کردم

-خوبه پس خودتم میدونی.. حالا اگه شرایطمو قبول میکنی دستتو بده بهم بزار بگیرمشو مثله یه برادر پشتت باشم باشه رزا؟

لبخند زد دستشو گذاشت رودستم

-باشه

-پس همین حالا برو لباساتوعوض کن ازاینجا میریم

ازاتاق رفت بیرون..چند دقیقه بعد حاضر و آماده برگشت و با ذوق گفت:

-بریم تا سیاوش نیومده

-ازش میترسی؟

-اگه مارو باهم ببینه فکردیگه میکنه

-برو تو محوطه تا بیام

چشمی گفت رفت..اما من هنوز کار داشتم.. کتم رو برداشتم و رفتم طبقه بالا.. وحید رو با داد صدا زدم

با لباس زیر ازیکی اتاقا اومد بیرون..پشت سرش بقیه هم که سرووضعشون مثله وحید بود ریختن بیرون

یقه وحید رو چسبیدم و کوبیدمش به دیوار..بقیه واسه جدا کردنمون نزدیک شدن اما پسشون زدیم

-مرتیکه مگه نگفتی یه مهمونی ساده..این مهمونی ساده بود؟؟ آره؟

م×س×ت بود.. با سرخوشی جوابمو داد

-چیهه دختر بهت نرسیده نه؟

دستمو مشت کردم که بکوبم تو دهنش ولی جلوی خودمو گرفتم

-خفه شو اشغال.. تفریحت شده بازی با احساس دخترای مردم... که معلوم نیست با چه حقه ای کشوندیشون اینجا

-برو بابا دلت خوشه اینا خودشون میخوان

مثله اینکه بحث کردن با این ادم فایده نداشت.. یقشو ول کردم و بدون توجه به بقیه ازخونه زدم بیرون..

رزا آدرس خونه ای رو که توش زندگی میکرد رو بهم داد.. محله ای که زندگی میکرد میشد گفت یکی از خطرناک ترین محله های تهران بود... زندگی تو این محله اونم برای یه دختر هم سن رزا واقعا خطرناک و غیرقابل تصور بود..

-همین جاس ممنونم

-تو چطوری اینجا زندگی میکنی؟

سرشو انداخت پایین و مشغول بازی با دکمه های مانتوش شد

-نمیخواستم ناراحتت کنم.. فقط میخوام بدونم اینجا واقعا نمیترسی؟

کمی مکث کرد و بعد گفت:

-عادت کردم.. چاره ای ندارم.. با درآمدی که من دارم فقط همین جا میتونم زندگی کنم..تازه همین الانم اجاره خونه دوماهمو ندادم.. صاحب خونم زن خوبیه وگرنه تا الان جوابم کرده بود

پووف طولانی کشیدم.. این دختر عجب صبری داشت

-خیله خب حالا ناراحت نشو.. برو خونه ات شماره تو بهم بده فردا بهت زنگ میزنم میگم باید چیکارکنی

شماره شو تو گوشیم سیو کردم.. تشکری کرد و پیاده شد.. تا وقتی وارد خونه اش شد دم درش منتظر موندم...

چند وقتی بود منشی خودم تو شرکت باردار شده بود و ازم میخواست که سریع تر بهش مرخصی بدم.. این دختر میتونس جایگزین خوبی به جای اون خانوم باشه..

....



مثله همیشه مادرم با کشیدن پرده های اتاقم از خواب بیدارم کرد

لبخند به روش زدم.. حالا که کنارم نشسته بود دستشو محکم گرفتم و ب×و×س×ه ای به روش زدم.. مثله همیشه با خوش رویی بهم صبح بخیر گفت و سرم رو بوسید

مثله همیشه صبحمو با دعاهای خیرش شروع کرد

مثله همیشه موقع بیرون رفتن از خونه پشت سرم آب میریخت

از تموم دنیا همین یه مادر رو داشتم که به خاطر وجودش تا عمر دارم مدیون خدام

...

با عرفان راجب رزا صحبت کردم.. قرار شد ازهمین امروز به عنوان منشی من تو شرکت استخدام بشه..



راوی: آرزو



تو آیینه برای آخرین بار خودمو برانداز کردم تیپ جدیدم از همیشه خانومانه تر بود.. آرایش لایت رو صورتم از همیشه زیبا تر بود..مدل موهامو برای هزارمین بار تغییر دادم، این بارموهامو به دو تیکه تقسیم کردمو هرکدوم رو یه طرف شونم انداختم.. پیراهن مجلسی آبی نفتی کوتاهی رو که عرفان برام خریده بود رو پوشیده بودم.. امشب یکی ز خاص ترین شبای زندگیم به حساب میومد و شاید یکی از بهترین شبای زندگیم..

عرفان هنوز تو حموم بود.انگار خیال بیرون اومدن نداشت..تقه ای به در حموم زدم:

-قصد نداری تموم کنی؟ بسه دیگه خودتو قرمز کردی

صداش تو حموم پیچید

-آب کمه بابا چیکارمیگی بکنم؟

خنده ام گرفت.دلم خواست یه ذره اذیتش کنم

-حالا اگه یه بار خودتو گربه شور بکنی بهت نمیگم هپلی..زود باش بابا دیرشد

به دقیقه نکشید که با حوله اومد بیرون..مات و مبهوت بهم نگاه میکرد..نزدیکم شد.طوری که هیچ فاصله ای بینمون نبود.عرفان با موهای بهم ریخته اش جذاب تر شده بود..لبخندی به روم زد و ب×و×س×ه ای روی سرم گذاشت.. ذوق کرده بودم.. زیرگوشم لب زد:

-فرشته من امشب ازهمیشه خوشگل تر شده
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #80
به نام خدا

پارت هفتاد وهفتم پناه من

راست میگفت..امشب برای من خیلی خاص بود..پس منم باید خاص میبودم

لبخندی به روش زدمو کمی خودمو عقب کشیدم.. کت و شلوارش رو که آماده کرده بودم بهش دادم.. کت شلوار آبی نفتی ست لباس خودم

پاپیونشو خودم بستم..

باید اعتراف کنم که عرفان هم امشب از تموم شبا زیبا تر شده بود..

قبل ازاینکه از خونه بیرون بریم برای هزارمین بار بهم گوش زد کرد:

-بازم بهت میگم حواست باشه یهو از کوره درنری اوکی؟

امشب خوشحال بودم دلم نمیخواست هیچ جوره این خوشحالی رو زهرمارکنم.. خندیدم و گونه اشو آروم بوسیدم

-چشم قول دادم دیگه بریم حالا؟

-امیدوارم رو قولت بمونی



سوارماشین شدیم.. تا رسیدن به باغ قلبم از بی تابی داغون شد...

با عرفن دست تو دست هم وارد شدیم..همه چی همون جوری بود که من خواسته بودم..قریبا مهمونا هم اومده بودن..یه سری از مهمونا مشغول رقص بودن..امشب تولد برادرمن بود..بی خبر از خودش براش تولد گرفته بودم.. تولد از جانب من بود اما برای اینکه شکی پیش نیاد به همه گفتیم عرفان چون اتابک بهترین دوستشه براش میخواد تولد بگیره که سوپرایزشه..

اتابک هنوز نیومده بود..خیره به در باغ بودم.. اما هنوز خبری نبود

خودمو مشغول صحبت با رزا منشی جدید اتابک کردم...بیست دقیقه بعد یکی از نگهبانا خبرآورد که داره میاد... به دیجی گفتیم که آهنگ تولد مبارک رو پخش کنه..همه شروع به دست زدن و جیغ کشیدن شدن..فقط خدا حال منو تو اون لحظات میفهمید..اونقد خوشحال بودم که دلم میخواست گریه کنم.. برادرم تو کت و شلوارمشکی از همیشه خواستنی تر شده بود.. دوستای نزدیک یکی یکی رفتن سمتش و بهش تبریک گفتنو روبوسی کردن..نوبت که به من رسید محکم تو آغوش کشیدمش.. صورت زیباشو برای اولین بار بوسیدم.. دلم نمیخواست از آغوشش بیرون بیام اما برای حفظ آبرو مجبور بودم زیاده روی نکنم...

-نمیدونم چطوری باید ازت تشکر کنم آرزوواقعا خوشحال شدم..

کاش میشد بهش بگم این کار درمقابل وجود تو هیچ ارزشی نداره

-تشکر لازم نیست.. تو بهترین دوست منو عرفانی اتا ما تورو خیلی دوست داریم



اتا مشغول صحبت با مهمونا بود.. اکثرا داشتن میرقصیدن به جز چند نفر..هرچی چشم گردوندم خبری ازعرفان نبود..اتا اومد کنارم

-نبینم تنها باشی

لبخند زدم

-میبینی دوستت چقد بی مسئولیته؟ همین جوری منو ول کرده رفته به امون خدا

-جدیدا یه خورده تو خودشه..میدونم چقد زیربار این همه کار داره خسته میشه و دم نمیزنه..حواست بهش باشه

-چشـــم

-چشمات بی اشک..

بازوشو به سمتم گرفت

-افتخار رقصیدن با بانوی زیبا رو دارم؟

لبخندی از ته دل زدم

-البتهه

بازوشو گرفتم رفتیم وسط سالن رقص

آهنگ اونقدر آروم بود که دلم میخواست همونجا سرمو بزارم رو شونه های اتا بخوابم..آروم آروم تکون میخوردیم

-آرزو یه چیزی بهت بگم

-بگو

-این روزا یه حسی بهم میگه تو یه چیزیو میخوای به من بگی..انگار همون لحظه ای که میخوای بگی یه چیزی مانعت میشه و نمیگی..حسم درسته مگه نه؟

دلم نمیخواست بهش دروغ بگم..دلم میخواست همینجا بهش اعتراف کنم ..اما نمیشد به عرفان قول داده بودم خودمو کنترل کنم

-گاهی وقتا یه بغض خیلی بزرگی میشینه تو گلوت که پرازیه دنیا حسرت، افسوس و تنهاییِ پراز کابوسای ترسناکیه که شبتو باهاش سر میکنی،پراز گریه اس پرازغصه اس..این بغض اونقدر سنگینه که با گوله گوله اشک هم سنگینیش از روی گلوت برداشته نمیشه.. دلت میخواد جیغ بزنیو هرچی تو دلته بریزی بیرون.. فقط بدون که این بغض من دیر یا زود بالاخره میشکنه! چه وقتش باشه چه نباشه...

سکوت کرده بود.. میدونستم که دلش نمیخواد منو ناراحت ببینه و ناراحت کنه.. دل منم نمیخواست که شبشو خراب کنم..

تنها رقصیدیم.. حتی دیگه کلمه ای هم بینمون رد و بدل نشد



...

میز شام آماده بود ولی هنوز خبری از عرفان نبود..از هرکی سراغشو میگرفتم

ندیده بودش..

با مهمونا صحبت میکردم که سارا اومد پیشم

-آرزو

-جان

-عرفان اون پایین کنارآلاچیقا منتظرته

-اونجا چیکارمیکنه؟ چرا نمیاد این ور؟

-تا الان باهاش بودم حرف میزدیم... گفت بهت بگم سریع بری پیشش

-باشه مرسی

تو یکی از آلاچیقا نشسته بود و با گوشیش ور میرفت.. تک سرفه ای واسه اعلام حضورم کردم

-اعع اومدی بیا بشین

-چرا نمیای اون طرف؟ کلی مهمون نشسته درست نیست

-کارت دارم

-بگو

-گاف دادیم

-چیی؟ منظورت چیه؟

-این دختره رزا هست که چند وقتیه استخدام شده

-خب

-اون روزی که منو تو داشتیم باهم دعوا میکردیم اون پشت در اتاق من بوده و همه حرفامونو شنیده...

-خب چه مشکلی داره الان؟ منو تو زن و شوهریم ممکنه دعوام بکنیم اتفاقی نیوفتاده که!

پووف عمیقی کشید

-میگم همه حرفامونو شنیده ..ما اون روز دعوامون به خاطر اتابک بود.. اگه یادت باشه تو گفتی اگه میدونست که تو خواهرشی الان به این وضع نیوفتاده بودی

یاا خداا..

-ای وااای یعنی فهمیده این موضوع رو؟

-آرزو کجا سِیر میکنی؟ خودش امشب اومد به من گفت

-جدییی؟؟

-آره

-خب خب الان باید چیکارکنیم؟

-من بهش گفتم نباید به اتابک چیزی بگه... دیگه خداعالمه بهم گوش بده یا نه

ترسیده بودم

-عرفان وجدانا یه کاری بکن.. تو قرار بود بهش زودترازاینا بگی پس چیشد؟ یه ماهه داری امروز و فردا میکنی! اگه خودت نمیتونی بگی به عمه بگیم یا حتی مادرجون

خودم رو عضو کسایی که میتونستن به اتابک حقیقت رو بگن نمیکردم..چون میدونستم تاب اینکه تو چشماش نگاه کنم و کلِ زندگی رو که تا الان داشته رو نابود کنم ندارم

-اون باید از زبون خونواده خودمون بفهمه نه هیچ کسی دیگه

-فکرمیکنی خودم نمیدونم؟ اول ازهمه باید با شیدا خانوم هماهنگ کنم..شاید اصلا اون خودش بخواد به پسرش همه چیزو بگه

گیج گیج بودم دیگه درست و غلط رو ازهم تشخیص نمیدادم

-من نمیدونم خودت هرکاری که میدونی رو بکن

حرفمو زدم و برگشتم پیش مهمونا

برادر زیبای من مثله همیشه همه رو دور خودش با شوخی ها و بامزگی هاش جمع کرده بود.. به جمعشون اضافه شدم

زیرزیرکی ناخواسته حواسم به رزا بود.. تو فکربود، کاش میتونستم مغزشو دربیارمو توشو بخونم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین