به نام خدا
پارت شصت و هشتم پناه من
1 ماه گذشت.. امروز برگشتیم خونه خودمون
لباس سیاه از تن برداشتیم
عرفان ریش و سیبیلشو زد
دوباره بوی زندگی برگشت
عجیب این خونه بهم حس آرامش میداد
عرفان چند روزی بود که میگفت قراره یه موضوعی روبهم بگه اما میخواد برگردیم خونه خودمون تا باهام درمیون بزاره...
کنجکاو بودم که بدونم..
زیاد پا پیچش نشدم که زود بهم بگه.. هروقت صلاح بدونه میگه دیگه..
عرفان رفت دوش بگیره منم مشغول آماده کردن غذا بودم..
عصر قرار بود با سارا بریم خرید..
مشغول سرخ کردن مرغ بودم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن اسم اتا با ذووق جواب دادم:
-به به اتاا خاان چه عجب!
-اولا که علیک سلام دوما که همین دیروزتو مجلس همو دیدیم سوما که رئیس کجاس؟ از صبه به گوشیش زنگ میزنم خاموشه!
-اعع پس زنگ زدی سراغ عرفانو بپرسی
-هووم یه جورایی
-بدجنس
-حالا دمق نشو بابا شوخی کردم گفتم حالا که میخوام سراغ رئیسو بگیرم یه حالیم حالا ازتو بپرسم
با صدای بلند پشت تلفن خندید
خودمم خندم گرفت
-الحق که دوست عرفانی
-چاکرشماییم
-خدانکنه
-خب حالا بگو بینم همه چی بر وفق مراد هست یانه؟
-اره خوبه امروز اومدیم خونه خودمون
-به سلامتی و شادی ایشالا
-مرسیییییی
-خب دیگه من برم فعلا به عرفان اگه زحمت نیست بگو گوشیشو روشن کنه کارش دارم
-چه کاری؟
-خو دختر اگه میخواستم بهت بگم میگفتم دیگه
خندید و ادامه داد:
-این کارا مردونس خانوما دخالت نکنن بهتره
بازم خندید
حرصم گرفته بود از دستش
-خیلی دیوونه ای
-بله بله میدونم تا ازپشت تلفن کتکم نزدی خداحافظ
خندیدم
-خدافظ
روی میز برای عرفان شربت و شکلات آماده کردم که ازحموم اومد بخوره
چند وقتی بود خونه نیومده بودیم خاک همه جارو گرفته بود خونه یه تمیز کاری حسابی میخواست.. یه روسری بستم به سرم و یه پیش بندم بستم به کمرم و مشغول شدم... قیافمو که تو آیینه دیدم ازخنده پوکیدم
هم به آشپزیم میرسیدم هم گردگیری خونه
اینبارعرفان برخلاف همیشه دیرترازحموم اومد بیرون
با حوله اومد نشست رو کاناپه.. وقتی منو تو این حال که داشتم تمیزکاری میکردم همین جوری مات مات بهم نگاه میکرد... یهو پقی زد زیر خنده
-وااااااای آرزو خانوم مگه ازاین کارام بلده؟؟
چشمامو گرد کردم دستامو گذاشتم رو کمرم
-بلههه پس فکرکردی فقط خوردن و خوابیدن بلدم؟ نا سلامتی دخترما
خنده اش شدت گرفت
حرصم گرفت
-کوفت به چی میخندی؟
-هیچی هیچی
دستاشو گرفته بود جلوی دهنشو مدام میخندید
کوسن مبل رو برداشتم و پرت کردم سمتش.. راست خورد تو شکمش
خندید انگار بازیش گرفته بود چون همون کوسن رو پرت کرد سمت خودم
جیغ کشیدم
-عرفاااااااان
گذاشتم دنبالش..مثله تام و جری شده بودیم میخواستم کوسن رو براش پرت بدم ولی پشت مبلا سنگرمیگرفت داد میزدم
-واسا همونجا واسا بهت میگم
فرارمیکرد و میخندید
انگاری خسته شده بود چون نفس نفس میزد ... سرجاش واساد و دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و با لبخند گفت:
-خیله خب باشه من تسلیم
به خاطراین حرکتش خندم گرفته بوود
-خیلی دیوونه ای عرفان
خندید
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه آره؟ کی بود الان عینه گربه گذاشته بود دنبال من؟
کوسن رو دوباره پرت کردم سمتش ولی ازشانس بد بهش نخورد..
-بفرما بعد به من میگی دیوونه ای
خودمم خندم گرفته بود راست میگفت خدایی
-بزارلباسامو بپوشم میام کمکت
-اهوع عرفان خان میخواد کاربکنه؟ اونم کارخونه
لبخند زد و نزدیکم شد
-پس فکرکردی قبل توکه میومدم اینجا کی کارارو میکرده هااان؟
-آخه بهت نمیاد بخوای ازاین کارام انجام بدی
حوله رو از روی سرش برداشت و دستی تو موهای درهم رفته اش کشید
-پس معلومه هنوز منو نشناختی... الان که انجام بدم میبینی
لبخند زدمو رفتم تو آشپزخونه
-ببینیمو تعریف کنیم
صداش ازتو راه پله میومد که داد میزد:
-هم میبینی هم تعریف میکنی
یعنی این بشر کم نمیاره
بیست دقیقه بعد عرفان با یه تیشرت طوسی رنگ و شلوارک هم رنگش همراه با دستمالی که به سرش بسته بود اومد
با دیدنش تو اون قیافه محکم زدم زیرخنده اونقدری که از شدت خنده رو زمین نشستمو دستمو گذاشته بودم روی دلم
خودشم میخندید
-چیه تا حالا آدم ندیدی؟؟
هم زمان که به خاطر خنده نفس نفس میزدم گفتم:
-عای عای مُــ مُردم از خــ خنده اینارو ازکجا آوردی تو؟
-پَ چی فکرکردی! گفتم که خودم کارارو انجام میدادم اینم لباسای کارمه
دستشو به سمتم دراز کرد که بلند شم
-بلند شو بلند شو تنبلی نکن آفرین خانوومم
شیطون نگاش کردم
-اعع حالا که اینجوره بیا این دستمالو بگیر برو کلِ راه پله رو تمیز کن
سرشو تکون داد و چشمک زد
-خوراک خودمه فکرکردی کم میارم آره؟
خواستم زرنگی کنم.. میدونستم بیشتراز نیم ساعت طاقت کارکردن نداره
-اصلا بیا یه کاری کنیم..
-چه کاری؟
-ببینیم کی زودترازکارکردن خسته میشه..هرکی زودتر خسته شد باید امشب موقع خواب با ملودی لالایی بخونه
زد زیر خنده
-لالایی؟ مگه نی نی کوچولوییم؟
سرمو کج کردم دستامو بهم قفل کردمو خودمو تکون دادم
-مگه فقط نی نی کوچولوا لالایی دوستدرارن؟
اود جلو وچونمو با انگشت شست و اشاره اش گرفت و بوسید
-نه خانوم کوچولوی منم دوس داره
اوخی.. دلم برای این حرفش قنج رفت