. . .

متروکه رمان پناه من| آرزو عراقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان: پناه من
نام نویسنده: آرزو عراقی
ناظر @MoOn!
ژانر: عاشقانه- تراژدی- اجتماعی
خلاصه:
آرزو دختر یتیمیِ که همراه مادرش و پدر ناتنیش زندگی می‌کنه. دیوانه‌وار عاشق پسرعمه خودش میشه؛ اما اتفاقی تو یه مهمونی با کسی آشنا میشه که .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #31
به نام خدا
پارت بیست و نهم: پناه من


دستام رو گرفت و بلندم کرد، جلوم زانو زد و جعبۀ انگشتری که داخل دستش بود رو، رو به روم گرفت. تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- زندگیت رو، آینده‌ات رو با من شریک میشی آرزو؟
و من چه‌ جوری می‌تونستم به کسی که همه زندگی من رو صاحب شده بود، به کسی که این‌قدر خوب بود، به کسی که این‌قدر عاشق بود به کسی که این‌قدر عاشقش بودم بگم نه!
از ذوق اشک تو چشم‌هام جمع شده بود لبخندی زدم و گفتم:
- میشم، میشم تا آخرش میشم تا وقتی زنده‌ام میشم تا ابد میشم.
اشک از چشام سرازیر شده بود، بلند شد لبخندی زد دست چپم رو آورد بالا و ب×و×س×ه‌ای روش گذاشت. حلقه تک نگین خوشگل رو خودش تو انگشتم کرد.
طاقت نیاوردم. محکم بغلش کردم. تو هم دیگه قفل شده بودیم. پشت سر هم زیر گوشم لب میزد:
- دوستت دارم، دوستت دارم
خدای من باورم نمیشد. جدی جدی دیگه بهم رسیدیم. الان دیگه خیالم از همه چی راحته چون می‌دونم. عرفان، بهترین مرد دنیا برای همیشه پشتمه برای همیشه پناهمه.
وقتی از آغوش هم سیراب شدیم منو از خودش کمی دور کرد. تو چشم‌های هم دیگه خیره شده بودیم. تو یه حرکت لبای جفتمون بهم دیگه قفل شد. اولین ب×و×س×ه، اولین عشق، اولین حس کنارهم بودن، اولین حس آرامش اولین... .
از هم سیراب نمی‌شدیم مثله دیوونه‌ها شده بودیم. وقتی کارمون با لبای هم دیگه تموم شد این بار نتونستیم تو چشم‌های هم دیگه نگاه کنیم. فقط تونستیم واسه بار دوم عاشقونه هم دیگرو در آغوش بکشیم. هیچ حرفی نمی‌تونستم بزنم ازخوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم اشک از چشم‌هام میومد. اشک شوق بود، اشک عشق بود، اشک پایان دلتنگی بود نگاهم کرد انگشتش رو آورد جلو و اشک‌های روی گونم رو پاک کرد.
عرفان:
- اشک به این دوتا چشم نمیادا
من:
- عرفان دست خودم نیست نمی‌تونم باورکنم
موهام رو نوازش کرد و گفت:
- از این به بعد همیشه همین جوریه باید عادت کنی. باید به این که دیگه قرار نیست کسی ناراحتت کنه، به این‌که دیگه همیشه یه پناه داری که تا ابد سایه‌اش رو سرته، باید به ما بودن عادت کنی.
- خدا منو خیلی دوست داشته که تو رو سر راهم قرار داده... که منو عاشق تو کرده... .
لپم رو کشید و گفت:
- مگه میشه کسی عشق منو دوست نداشته باشه خخ
- دیوونه خخ
با صدای ضربه‌ای که به در اتاق خورد خودمون رو جمع و جور کردیم.
- اجازه هست؟
سارا بود. ای جانم خیلی وقت بود ندیده بودمش.
عرفان:
-بیا تو
درو باز کرد و وارد شد.
سارا:
- به به چه عجب چشم ما به جمال آرزو خانوم روشن شد. خخ.
من:
- ای جان عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
هم دیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسیدیم. سارا دختر پدر عرفان بود، درواقع پدر عرفان پسر عموی پدر من و مادر عرفان میشد. سارا بچه زن اولشون و تقریباً دو سالی از عرفان بزرگ‌تر بود.
سارا یکی از ابروهاش رو برد بالا و یه طور خاصی نگاهمون کرد و گفت:
- هوم فکر کنم مزاحم شدم آره؟
زدیم زیر خنده... چشمش به انگشتم که خورد همین جوری نگاهم کرد. ای وای اصلاً حواسم نبود که از انگشتم درش بیارم. حالا چی بگم؟
سارا:
- مبارک باشه... چه بی‌خبر!
به مِن مِن کردن افتادم.
من:
- امم چیزه...
قبل این که من چیزی بگم، عرفان دستم رو گرفت، نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:
- منو آرزو قراره باهم همین روزا ازدواج کنیم.
با شنیدن این حرف از زبون عرفان قند تو دلم آب شد. سارا همین جوری خیره به ما مونده بود.
سارا:
- اع خخ باورم نمیشه ش ش شما دوتا؟ باهم؟ ازدواج؟ حتما‌ً شوخی می‌کنید دیگه آره؟
عرفان:
- نه کاملاً جدی‌ایم می‌بینی که حلقه‌ام براش خریدم و دستش کردم.
سارا:
- عرفان شوخی نکن با من دیوونه... آخه چه جوری میشه؟ این‌قدر یهویی؟ یه حلقه کردی دستش میگی می‌خوای ازدواج کنین؟ اصلاً به بقیه فکر کردی؟ به مامان آرزو به ما...
عرفان:
- سارا جان تو منو می‌شناسی می‌دونی که همه کارام حساب و کتاب داره! هیچ کاری رو همین جوری انجام نمیدم. من فکر همه جاش رو کردم... منو آرزو هم دیگرو دوست داریم و حاضریم به هر قیمتی هم که شده هم دیگرو به دست بیارم... مگه نه آرزو جان؟
من:
- حتی شده به قیمت جونم... برای تو می‌جنگم این رو مطمئن باش
دستم رو آورد بالا و ب×و×س×ه‌ای روش زد... سارا خشکش زده بود.
سارا:
- شما دوتا خیلی هم به هم دیگه میاین. من یکی که از خدامه شما رو همیشه کنار هم ببینم؛ ولی خواهش می‌کنم مراقب باشین. به عنوان خواهر بزرگ‌تر جفتتون دارم میگم.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
من:
- عرفان الان چیکار کنیم؟ می‌خوای همین حالا قضیه رو به مادرجون و عمه بگی؟
عرفان:
- معلومه... سرشام به همشون میگم. خودمم فردا یا پس فردا میام با مادرت صحبت می‌کنم.
من:
- خب به نظرت الان یهو با این حلقه بیام بشینم سر میز یه جوری نیست؟ یه وقت نگن چه بی‌حیاس دختره!
عرفان:
- عشقم مگه جرم کردیم؟ منو تو هم رو دوست داریم دو تا آدم بالغیم بچه که نیستیم! بعدشم کسی این‌جا، رو حرف من حرفی نمی‌زنه خودت می‌دونی! الانم با همین حلقه میای پایین بذار بدونن که کاملاً جدی‌ایم.
دستم رو گذاشتم رو صورتش و ته ریش قشنگش رو نوازش کردم.
من:
- پس بریم.
دستام رو گرفت و رفتیم پایین. همه سر میز نشسته بودن و منتظر ما بودن.
عرفان با دیدن پدرش دستاش رو بوسید. عمو حامد خیلی مرد خوبی بود. بی‌شک یکی از خوش‌روترین مردهایی بود که تو زندگیم دیده بودم.
انگشتم رو برای این که حلقه مشخص نشه سعی می‌کردم پنهون کنم. یه جورایی خجالت می‌کشیدم.
تو سکوت همگی مشغول خوردن شام بودن که عرفان این سکوت رو شکست و شروع به صحبت کرد:
- راستش یه خبر خیلی خوب براتون دارم... آماده شنیدنش هستین؟
همه با تعجب به هم دیگه نگاه می‌کردن.
مادرجون:
- آره پسرم بگو گوش می‌دیم.
عرفان:
- می‌دونم خیلی یهوییِ؛ اما بهتره دیگه بیشتر از این کشش ندم و همه چی رو علنی کنم.
استرس گرفتم. دستم رو گذاشتم رو پای عرفان. متوجه حالم شد و دستم رو گرفت.
عرفان:
- خیلی وقته که من از یه دختر خیلی خوب خوشم اومده. این حرف واسه الان نیست واسه چندین ساله. اما چه میشه کرد که الان وقت گفتنش رسیده.
لبخند رو لب‌های همگی نشست.
عمه:
- به به چرا نگفته بودی به ما عزیزم؟ پس می‌خوای عروس برامون بیاری آره؟
مادرجون:
- مبارک باشه پسرم. حالا این دختر خوشبخت کی هست؟
عرفان:
- غریبه نیست می‌شناسینش.
عموحامد:
- نکنه اون دختره شیوا رو میگی؟ همونی که باهاش هم دانشکده‌ای بودی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #32
به نام خدا

پارت سی ام پناه من



اینو که عمو حامد گفت از عصبانیتم دندونامو روهم فشاردادم. شیوا دیگه کدوم... الله اکبر.

عرفان به چشمام نگاه کرد و دستمو آورد بالاجوری که حلقه داخل انگشتم معلوم بشه.

عرفان-دختری که دیوونه اش شدم آرزوئه

همه سکوت کردن و بهم دیگه نگاه میکردن.مادر بزرگم به سرفه کردن افتاد.سرمو انداختم پایین و لبامو خوردم.

عمه ام آروم خندید و گفت:

-پسرم چرا زودتربهمون نگفته بودی؟ کی بهتراز آرزو.. دخترخودمونه عزیزدلمونه

عموحامد- تبریک میگم بهت یکی از بهترینارو هم گلچین کردی

همه تبریک گفتن به جز مادربزرگم که سرشو انداخته بود پایین و با قاشقو چنگالش ور میرفت.

انگاری خوشحال نشده بود.

عرفان-مادرجون حواستون کجاست؟

مادربزرگم سرشو آورد بالا و تو چشم هردومون خیره شد و گفت:

-خیلی خوشحال شدم براتون اما...

عرفان-اما چی مادرجون؟

مادرجون-آرزو دخترمنه دخترپسرمه. من ازخدامه که دخترپسرم با پسردخترم باهم دیگه باشن ولی هیچ به این فکرکردین که مریم به این ازدواج اجازه میده یانه؟

عرفان-مادرجون من هرچیو که بخوام به راحتی میتونم به دستش بیارم. راضی کردن زن دایی بامن.

مادرجون-اولو اخر این قضیه من ولیِ آرزوام. و اجازه این ازدواج به دسته منه که منم اجازه میدم اما خب آرزو از بچگی با مریم بزرگ شده مریم مادرشه بالاخره حق داره مخالفت یا موافقت کنه.

آب دهنمو قورت دادم و شروع کردم به صحبت:

-مادرجون درسته حق دارین. منو عرفانم میدونیم که مامانم با این ازدواج مخالفت میکنه اما خب من بچشم یعنی دل بچش براش مهم نیست؟ ما راضیش میکنیم.

عرفان- حرف آرزو درسته. من زن دایی رو تا جایی که میشناسم خیلی دل رحمِ مخصوصا برای دخترش.

مادرجون- عرفان پسرم میدونم تو از پسش برمیای اما این کارما بزرگتراس باید همگی خدمت مریم برسیم و باهاش صحبت کنیم.

مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد. اتا بود. ازهمه معذرت خواستم و رفتم بیرون که جوابشو بدم.

اتا-الوو سلام دختر خوبی؟ چه خبرچیکارکردی؟

من-سلام مرسی عزیز به خوبیت.همه چی خیلی خوب پیش میره الان اومدم خونه مادربزرگم اینا. فعلا نمیتونم زیاد صحبت کنم میشه برسم خونه خودم بت زنگ بزنم؟

اتا-اره اره بروو خوش باشی خانوم خانوما فعلا

من-فعلا

برگشتم سرمیز، همگی بلند شدن و منو عرفانو بوسیدنو بهمون تبریک گفتن.

...

ساعت12 شده بود دیگه باید برمیگشتم.

عرفان-کجا میری؟ مگه نگفتی مامانت اینا نیستن میخوای تنها بمونی؟

من-عزیزم بهتره برم مامانو که میشناسی حالااگه نرم میخواد گیر بده که کجا بودی

عرفان-اون وقت به نظرت من اجازه میدم تو امشب تو اون خونه که داخل ساختمونش اونقد شلوغه تنها بمونی؟

وویی خدایا وقتی غیرتی میشد جذاب ترمیشد

من-هوووم خب پس میگی چیکارکنم جناب؟

سرشو آورد نزدیک گوشم و آروم گفت:

-خودم میام پیشت

وااخخ خدایی انتظار این یکیو نداشتم دیگه. خندیدمو مثه خودش نزدیک گوشش زمزمه کردم

-اون وقت اگه یهویی آخرشب مامان اینای من برگردن خونه میخوای چیکارکنی؟

-مگه من گفتم میام تو خونه؟دیگه اونقدرام بی تکلیف نیستم دخترخخ

-خخ اعع پس کجا میخوای بمونی آقای جذاب

-من تو ماشین کنارپنجره اتاق شما وایمیسم شمام که تختت کنار پنجره اس راحت میگیری میخوابی منم حواسم به شما هست.. آنگلدی قیز(فهمیدی دختر؟)

-هووم آنگلدیم اوغلوم(فهمیدم پسرم)

..

ازهمه خدافظی کردم و با عرفان راه افتادیم.

هیچ وقت به کمربند بستن تو ماشین عادت نداشتم ولی برعکس من عرفان همیشه قوانینو رعایت میکرد. مثله هربارخودش خم شد رو من و کمربندمو بست.

خیلی خسته بودم حسابی خوابم میومد. چشام قرمز قرمز شده بود.

عرفان-میخوای سرتو بزاری رو شونه ام تا میرسیم یه چرت بزنی؟

منم که ازخدا خواسته خخ

من-اهوم میخوام
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #33
به نام خدا

پارت سی و یکم پناه من



سرمو خم کرد و خودش گذاشت رو شونه اش

عرفان-بزار موزیکم قطع میکنم که راحت تربخوابی

من- نه نه بزار بخونه.. راستی تو صدات خیلی خوبه میشه یه کم برام بخونی؟

عرفان-صدای من خوبه؟ جدی میگی؟

من-اره صدات خیلی قشنگه خیلییی

خندید

عرفان-فقط صدام؟

من-آره دیگه پر رو نشو خخ

سرمو ب×و×س کرد و گفت:

-قربونت برم که اینقد بی اعصابی.. چشم میخونم هروقت که دوست داشته باشی

من-اووف یعنی ازتو بی اعصاب ترم؟

عرفان- معلومه.. تا حالا چند بار دیدی من عصبانی بشم؟

دلم گرفت. یاد رفتار اون روزش تو شرکت افتادم.لبامو جمع کردمو با دکمه های کتش ور رفتمو گفتم:

-همین تازگیا. اون روز تو شرکتو یادت نیس چیکارکردی باهام؟

خودشم ناراحت شد ازاین حرفم

-تو منو میشناسی میدونی که خیلی کم پیش میاد اینجوری بهم بریزم. اون روز دسته خودم نبود عزیزم.. خیلی به خاطراون روز ازم ناراحتی؟

-هووم ناراحت که نه...چرا راستشو بخوای ناراحتم

-ببخش منو عزیزم. میدونم زیاده روی کردم حقت این نبود

من چه جوری میتونستم این ادمو نبخشم؟

-قول میدی دیگه اینجوری عصبانی نشی روم؟

دستامو محکم فشار داد

-قول میدم قول

..

روشونه اش خوابم برده بود. دلش نیومده بود بیدارم کنه، وقتی چشامو بازکردم دیدم خودشم چشاشو بسته و سرشو گذاشته رو صندلیو خوابیده. نگاه ساعت که کردم نزدیکای 5 صبح بود. حتی تو خوابم جذاب بود دلم میخواست همین جوری فقط نگاش کنم.بی هوا دستمو رو صورتش گذاشتم و آروم نوازشش کردم. خوابش خیلی سبک بود سریع چشاشو باز کرد. وای بمیرم خوابشو بهم ریختم

چشماشو نیم بازکرد و با اون صدای بم جذابش گفت:

-ساعت چند شده؟

-نزدیک 5 عزیزم

صورتمو بوسید خودشو کش و قوسی داد

-خیلی قشنگ خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم

خیره به چشماش شده بودم هیچی نمیگفتم

-چیشده؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

-عرفان هیج وقت ولم نکن باشه؟

-من وقتی چیزیو بدست بیارم عمرا اگه از دستش بدم خیالت راحت باشه. میدونی من تو شبیه چی هستیم؟

-نه چی؟

-تومرواریدی منم صدف

-هووم!! چه جوریا اون وقت؟

-من صدفیم که قراره از باارزش ترین و قیمتی ترین مروارید زیبا محافظت کنه.. اون مروارید ارزشمندم تویی

-چه قشنگ

گرسنم شد حتما عرفانم گرسنه بود.

-عرفان بیا بریم بالا یه چی آماده کنم باهم بخوریم

-مگه بلدی؟خخ

صورتمو جمع کردم یکی زدم بهش

-معلومه که بلدم فکر کردی عرفان خاااااان

-خیله خب پس پاشو پاشو بریم ببینیم چند مرده حلاجی

-میبینی خخ

واحد ما طبقه هفتم بود تو یک ساختمون 10 طبقه زندگی میکردیم که هرطبقه 3 واحد داشت خیلی هم شلوغ بود.منتظرآسانسور بودیم که بیاد پایین.

-هوووف

-چیشده؟ چرا اینقد وول میخوری

-دست رو دلم نزار که اوضاع خیلی خیطه

-چراا حالت بده؟ استرس داری؟

-نه بابا بدترازاین چیزا الانه که پس بیوفتم

نگران شد دستشو گذاشت زیر بغلم

-میتونی راه بری؟

-نه نه نهههههه حالم بده خخ

-ای کوفت چرا میخندی بگو بینم چته!!

-رووم نمیشه آخه

-آدم از کسی که حلقه دستش کرده خجالت میکشه آخه؟

ای جونم به قربونت آخه...لبامو ورچیدمو گفتم:

-جی دارم

-چیی داری؟

-جیش

زد زیرخنده.. ای وای آبروم رفت. اونقد خنده اش گرفته بود که تکیه داد به دیوار دستشو گذاشت رو دهنش فقط میخندید از چشماش از شدت خنده اشک میومد.



-آرزو اخ آرزو کی میخوای آدم شی؟ خخ

-چراا تو که آدمی جیشت نمیگیره؟

ازخنده کم مونده بود پس بیوففته خخ

-نحند دیوونه من اینجا دارم میترکم تو داری میخندی؟

-خی خی خیله خب خخ خودتو کنترل کن الان آسانسور میرسه

تا آسانسور رسید من مردم یعنی هواهم سرد بوود دیگه بدتر

...

-اوخ عرفان وجدانا تو درو باز کن من نمیتونم فقط زودباش

کلیدو بهش دادم که درو بازکنه

به محض این که درو بازکردپریدم تو دستشویی خخ

ازتو دست شویی داد زدم

-ازخودت پذیرایی کن تا بیام

وبازم فقط صدای اون خنده های قشنگش تو خونه پیچید

...

-اخیش

-الان خوبی؟ خخ

-آره پسرم چشام وا شد برو اون ور بینم بزار یه چی درست کنم بخوریم الانه که روده کوچیکه روده بزرگه رو بخوره

-اوهوع پسرت؟

-آره بیا این ور میگم خخ

جلورامو گرفته بود هرطرفی میرفتم جلومو میگرفت. شیطونیش گل کرده بود

-قصد نداری بیای این ور؟ گرسنمونه هاا

چشاش برق میزد.

-نرم چیکارمیکنی

بزارمنم مثه خودش رفتارکنم یه خورده حرصش بدم آروم بگیرم

-اون وقته که....

-اون وقته که چی؟

-اون وقته که...

فرار کردم تو خونه میدوییدم. دلم میخواست اذیتش کنم

افتاد دنبالم. خدای من یعنی بچه کوچولوها مارو اینجوری میدیدن به عقلمون شک میکردن خخ

-آرزووایسا

-نوچ نوچ

اوخ حواسم نبود رفتم سمت تراس. میزناهارخوری که اون جا بود جلو راهمو گرفت. دیگه راه فرار نداشتم.

-خب خب میبینم که خانوم گیرافتادن خخ

-نخیر

خواستم سریع از کنارش رد بشم که محکم گرفتم

-تو تله افتادی خانوم کوچولو

-ولم کن دیوونه اعع خخ

-نه نه نمیشه ولت کنم این بار باید تو راه پله بیوفتم دنبالت

خندیدم. خندید

گونمو با لذت بوسید.

-مطمئنم من اولینو آخرین نفری هستم که اینقد با عشق نگاهت میکنه اینقد با عشق بغلت میکنه

خودخواه بود.. و من عاشق این مدل خودخواهیش بودم..

-خب آقای خودخواه میشه الان ولم کنی برم یه چیزی درست کنم؟

-هووم اگه دخترخوبی باشی آره!!

-هستم دیگه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #34
به نام خدا

پارت سی و دوم پناه من




دماغمو کشید و خندید

تو یخچالو نگاه کردم همه چی بود ولی میدونستم که فست فود خیلی دوست داره واسه همین خواستم براش با سوسیس و سیب زمینو پنیر پیتزا براش یه ساندویچ گرم درست کنم.

موقع سرخ کردن همش میومد نزدیکو ناخونک میزد.. یکی زدم رو دستش

-اعع نکن بزار آماده شه دیگه

-به تو چه عشقم برای من پخته حسود

عاشق این نوع ابراز علاقه اش بودم.

-اون وقت این عشقت کیه؟

-نشونش بدم؟

-آره

پیشونیمو بوسید و گفت:

-همینی که الان بوسیدمش عشقمه

-واقعا؟ عشقت چقد خوشگله خخ

خندید.

ساندویچ رو که حاضر کردم یه جوری با لذت میخورد که بهش حسودیم شد. بعد از خوردن ساندویچ کم کم آماده رفتن شد.

-کاش میشد پیشم بمونی. دلم نمیاد ازت جداشم

-همین روزاس که دیگه تو خونه خودمون اینجوری برام ساندویچ درست میکنی

اوخی. قند تو دلم آب شد. قطعا منو عرفان باهم دیگه یکی از بهترین زوج های دنیا میشدیم.

بعداز رفتن عرفان خودمم کم کم آماده رفتن به بیمارستان شدم. واای خیلی وقته از بچها خبری ندارم یادم باشه یه زنگی بهشون بزنم. این مدت اینقد سرم شلوغ شد که پاک یادم رفت.

...

ساعت تقریبا 10 بود. مثله همیشه تو درمانگاه بیمارستان امام منتظر مریض نشسته بودیم.خداروشکر امروز چندان شلوغ نبود واسه همین تو این زمانی که داشتم از طریق واتساپ با بچها ویدئو کال گروهی گرفتم.

من-سلاااااام

کمند-پام تو چشات عشقم کجایی توو خخ

نازی-خوبی عزیزم؟ خوش میگذره

من-مرسی ازتون اووف کلی خبردارم واستونا

مهری-عزیزم اون خبرارو تا حدی تو جریانیم خخ شیدا خانوم زحمت کشید گفت

شیدا-وااا مهری خخ نخود تو دهنت خیس بخوره بشر

نغمه-اذیت نکنین عشقمو اعع

همگی داشتیم صحبت میکردیم فقط نرگسی بود که دوربینشو به بهونه این که اتاقش نامرتبه خاموش کرده بود و حرفی نمیزد.

من-نرگس عزیزم چرا نمیحرفی؟

با صدای گرفته ای گفت:

-یه خورده بی حوصلم همین دارم گوش میدم

کمند- خب خب زود تند سریع تا پامو بیشتر تو چشات فرو نکردم بگو ببینم با عرفان به کجا رسیدین؟

من-اوووه یه راست رفتی سر اصل مطلبا خخ

مهری-د بگو د ناز میا واسه ما

من-خیله خب خخ.. اهم اهم..

دسته چپمو که حلقه داشت آوردم بالا. لبخندی زدمو گفتم:

-ماجرا ازاین قراره خخ یه کلام

وای خدای من چهره هاشون فقد. همین جوری ماتشون زده بود حقم داشتن به خداخخ

کمند- آرزوووووو لامصب این عرفان کی عاشقت شد؟ کی اومد خاستگاریت؟ کی نشونت کرد؟؟ هنوز یه هفته نشدهه

نازی-آرزو مارمولک خوردی تو بدون اجازه ما جواب بله دادی خخ

مهری-آرزو مگه دستم به اون موهات نرسههه چرا با من صلاح مصلحت نکردی؟

شیدا- خخ ازهمون شبی که اومدی پیشم ماجرارو گفتی فهمیدم یه چی میشه

نغمه-بی معرفت چه بیخبر

من-دختراااا مهلت بدین خب خخ الانه که بیاین به دار بکشین منو خخ

کمند-زود باش بگو وگرنه اون یکی پامم میره تو اون چشت من شوخی موخی ندارم

من-باشه باشه خخ.. فردای تولد شروین با همون سرو وضع رفتم شرکت عرفان. اون جا با یه آقایی به اسم اتابک اسد پور آشنا شدم که کلی کمکم کرد.. خلاصه که وقتی دید عرفان چه رفتاری با من کرد و از علاقه من نسبت به عرفان با خبر شد گفت که حس میکنه عرفانم منو دوست داره برای همین به خاطراون شب اینقد ازم دلخوره. واسه همینم باهم یه نقشه کشیدیم و.....

همه ماجرارو براشون تعریف کردم..

کمند- اینجوری نمیشه ما باید اول به این آقا عرفان یه درس حسابی بدیم که همین جوری خاستگاری نیومده حلقه دستت کرده

من-عشقم این حلقه رو که قرار نبود تو انگشتم نگه دارم سارا خواهر ناتنی عرفان اومد دید مام مجبور شدیم همون شب همه چیو به مادربزرگم اینا بگیم

کمند-آهااا خب نزدیک بود آدمامو بفرستم سراغش برن ادبش کن زودترمیگفتی خو خخ

همشون تک به تک بهم تبریک گفتن که نرگس بدون این که چیزی بگه از ویدئوکال خارج شد.

مهری-فک کنم نرگسی نتش رفت

نازی-آره حتما

من-خب دخترا من کم کم برم الانه که مریض بیاد

کمند- اع راستی راستی یه چیزی..

همه گفتیم چیی؟؟

کمند-این هفته 4 روز پشت سرهم تعطیله منو آریا قرار گذاشتیم بریم شمال ویلا خوده آریا اینا میخواستیم به شمام بگیم که همگی باهم بریم یه چند روزیو خوش باشیم. پایه این بیاین؟

ینی خوشم میادااا هممون بدون این که تعارفی بکنیم گفتیم آره معلومه که میایم خخ

کمند-خوبه. هرکیم دوست داشتین باخودتون بیارین اینجوری دست جمعی و شلوغ مزه اش بیشتره..

با این حرف کمند قرار شد که هممون آخرهفته رو بریم شمال.

...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #35
به نام خدا

پارت سی و سوم پناه من



بعد بیمارستان سریع رفتم خونه. مثله این که هنوزم مامان اینا برنگشته بودن. هووف چه حوصله ای دارنااا. رفتم دوش گرفتمو یه لباس ست زنبوری پوشیدم. یهو به ذهنم رسید که واسه آخراین هفته به عرفانم بگم بیاد. زنگ زدم بهش

-سلام عزیزدلمم

-سلام عشقم خوبی؟

-مرسی فداتشم

-جونم عزیزم

-عرفان کمند یکی از دوستام واسه آخر هفته هممونو دعوت کرده که این تعطیلاتو بریم شمال ویلای نامزدش اینا. گفت که هرکسیم که دوست داشتیم باخودمون حتما بیاریم،میشه لطفا توام باهامون بیای؟؟

یه خورده مکث کرد

-آره معلومه که میام

-جدیی؟؟ چقد خووب خیلی خوشحالم کردی

-فدات شم مگه میشه تو جایی بریو من نخوام بیام؟

-اووم هرجااا یعنی؟

-هرجا.. حتی اگه جهنم باشه

-دوستت دارم

-من بیشتر..مامانت اینا برگشتن؟

-نه هنوز فکر کنم خیلی بهشون خوش میگذره

-توچرا نمیری؟

-حوصلشونو ندارم.. خودت که میدونی زیاد باهاشون نمیجوشم. اونام چندان حسی به من ندارن

سکوت کرده بود

-چرا چیزی نمیگی؟

-به این فکرمیکنم که چرا مادرت مارو که اینقد دوستت داریم از دیدن تو محروم میکرد.همیشه میگفت خونواده خودش توروبیشترازما دوست دارن اما اونارم که داری میگی نه تو بهشون حسی داری نه اونا به تو.

-چه میشه کرد سرنوشته دیگه. ولی من همیشه برای دیدن شما دلم پرمیکشید

-دورت بگردم الهی.. غصه نخور بزار همه چیو رسمی کنیم دیگه میارمت پیش خودم اجازه نمیدم احدی تو کارم نظر بده

-کی میای با مامانم حرف بزنی؟

-بعد این که از مسافرت برگشتیم خوبه؟

-آره عالیه

-حله پس گلم. میخوای بیام پیشت یا تو بیای پیش من؟

-دلم میخواد ولی درسام زیاده یه خورده اونارو جمعو جور کنم

-باشه عشقم. پس مراقب خودت باش هرجا خواستی بری یا هرچی نیاز داشتی به خودم بگو

-حتما.. میبوسمت. بای

-بای

.....

صبح با صدای تلفن بیدار شدم.. ایی خفه شی الهیی ببر اون صداتوو ااااه کیه سر صبی.. با صدای بلند مامانمو صدا زدم ولی مثله این که نمیشنید. با کلافگی بلند شدم و رفتم جواب دادم:

-بفرمایین

-آرزو دخترم چرا موبایلتو جواب نمیدی آخه؟

مادرجون بود. هیچ وقت این موقع ها زنگ نمیزد الان چیشده بود؟

-سلام مادرجون ببخشید رو سایلنت بودچیزی شده؟

-هرچی زودتر باید ببینمت

وااا من کی میرسیدم آخه امروز مادرجونو ببینم واسه ظهر قرار بود حرکت کنیم هنوز وسایلامو جمع نکرده بودم.

-مادرجون امروز نمیتونم میخوام برم مسافرت

-امروز اگه تونستی بیا ولی اگه نتونستی به محض این که برگشتی اول میای پیش من باشه؟

-چشم. خیرباشه؟ اتفاقی افتاده؟

-بیای باهات صحبت میکنم دخترم. سفرت بی خطر

گوشیو قطع کرد. سوال بزرگیو تو ذهنم درست کرد. چی میخواست بهم بگه که اینقدر براش مهم بود؟؟ بیخیال فعلا ذهنتو درگیر نکن به این فکرکن که قراره چند روزیو خوش بگذرونی.. دیگه خوابم نبرد. رفتم دوش گرفتم و بعد چمدونمو جمع کردم. اووووف یادم افتاد که هنوز به مامانم نگفتم که قراره برم شمال ایییش الان کی حوصله بحث داره آخه.. رفتم آشپزخونه مامانم مشغول درست کردن صبونه بود.

-صبح به خیر

-صبح توام به خیر بیا بشین صبونه بخور

-اووم میل ندارم وقتی بیدار شدم آب میوه خوردم.. یه چیو میخواستم بهت بگم یادم رفت

ابروهاشو برد بالا

-چیی؟؟

-راستش اون روز کمند همه دوستارو واسه امروز دعوت کرد ویلاشون

-خب؟

-خب این که منم قراره برم و تا آخرهفته هم نیستم

-اینو الان میگن؟

-اووف مامان تو که کلا خونه مامان بزرگ اینا بودی اصلا نیومدی که بخوام بت بگم دیشبم که اومدین من خواب بودم

آقا منوچهر با شنیدن صدامون اومد

آقا منوچهر- صبحتون به خیر چیشده؟

من-صبح به خیر.. راستش...

آقا منوچهر- شنیدم دخترم. دستشون درد نکنه خب برو یه کمی هم حالو هوات عوض میشه.

مامان- کجاا بره آخه؟ اصلا معلوم نیست کجا هست

وااای خداااا خدایا خودت صبرم بده

من-مامان جان میگم کمند دوستم تو که میشناسیش

مامان- نمیشه بری تو مگه درس نداریی؟؟ همش با دوستاتی

من- مگه بچه مدرسه ایم میگی مگه درس نداریی؟؟ این چه رفتاریه آخه.. من 24 سالمه مامان 24

صداشو برد بالا

مامان-گفتم که نه

آقا منوچهر دسته مامانو گرفت و برد که باهاش صحبت کنه

هووف خدایاا خدایاا کی من خلاص میشم هان؟ کی؟تا کی باید مثله دختربچها واسه جایی رفتن اینقد عذاب بکشم.

چند دقیقه بعد آقا منوچهر اومد

-دخترم وسایلاتو جمع کردی

-بله آمادم

-پس برو خیلی منتظرشون نزار.. برو کمی حالو هواتم عوض کن همش تو خونه ای

-میخوام برم ولی مامانو دیدین که... حالا اگرم برم میخواد بعدا قشقرق به پا کنه.

-نه کاری نداره من باهاش صحبت کردم.. اخلاقشو که میدونی چون دستش امانتی میترسه اتفاقی بیوفته

خلاصه با کلی درگیری بالاخره مامانم راضی شد که من برم.

ساعت نزدیکای 11 بود که عرفان به گوشیم زنگ زد

-عشقم آماده ای؟

-اره عزیزم

-پس بیا پایین من سرکوچه تونم

گوشیو قطع کردم ازمامانو آقا منوچهر خداحافظی کردمو رفتم پایین

با دیدن من از ماشینش پیاده شد. همو به آغوش کشیدیم

-چرا رنگو روت پریده؟

-اووف عرفان دست رو دلم نزاراا.. یعنی تا مامانمو راضی کردم 3 سال پیر شدم

خندید

-به چی میخندی؟

-به این که واسه همچین چیزی اینقد خودتو ناراحت کردی

-خب چیکارمیکردم؟

-باهاش آروم صحبت میکردی قانع اش میکردی نه این که دعوا کنی

-به خدا اعصاب نمیزارن واسه ادم بمونه که بخوای آروم بحث کنی

-بیخیال عشقم حالمونو خراب نکنیم.. دیگه بهش فکرنکن بپر بالا که دیر شده

سوار شدیم. قرار بود منو عرفان باهم نازی و نامزدش باهم مهری،نرگس،شیدا و نغمه هم باهم بیان.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #36
به نام خدا

پارت سی و چهارم پناه من



یه آهنگ خیلی زیبا از موزیک پلیر ماشینش پخش میشد

تو بهم دادی آرامشو

حالا که دل من باهاته شکر

با تو انگارهمه چی آماده شد

نمیخواد که بگیری آمارشو

بدنتو چفت تنمه غیربغلت

که شبا خوابم نمیره

یکیو دارم که فقط مال منه

که میخواد بامن بمیره

باتو تنها

نمیپرم حتی با یه آدم ناتو

هرجا

نمیدم دست احدی تورو

با تو فردام

نمیگیره هیچ کسی جاتو ازما

باتوو

نمیپرم حتی با یه آدم ناتو

نمیدم دست احدی تورو

نمیگیره هیچ کسی جاتو

نمیدونم برا چی

باتو خوبه همه چی

میشه که ساعت ها باهم

تنها بیخیال همه شیم

اصن پیش همه بده شیم

از شلوغیا زده شیم

نفسامون وصله جدا ممکنه خفه شیم

باتو انگار همه چی مطلوبه

ببین چقد مرامو معرفت خوبه

هرچقدر گذشته ها بد بوده

ولی باز نیست مثله ما تو این محدوده

همه چیزو واسه این که دلت کنار دلم باشه

من ساختم

کی گفته اونایی که مال همن

اونایی که عاشقن

باختن

باتو تنها

نمیپرم حتی با یه آدم ناتو

هرجا

نمیدم دست احدی تورو

با تو فردام

نمیگیره هیچ کسی جاتو ازما

باتوو

نمیپرم حتی با یه آدم ناتو

نمیدم دست احدی تورو

نمیگیره هیچ کسی جاتو



باتو(تتلو)

زیرلب آهنگ رو زمزمه میکردم..

-میدونی هیچ کسی نمیتونه جاتو تو دلم بگیره؟

ابروهاشو برد بالا و چشماشو به سبک خودش ریز کرد

-مگه قراره بگیره؟

-معلومه که نه دیوونه

عرفان با سویشرت آبی و شلوار لی خیلی خواستنی تر شده بود. دلم طاقت نیاورد ومچ دست راستشو که باهاش دست منو گرفته بود رو شروع کردم به گاز گرفتن.. خیلی محکم گاز گرفتم. ولی یه کلمه هم اعتراض نکرد فقط میخندید.

-چیکارمیکنی دختر میخوای کبود بشه؟خخ

-به من چه که تو اینقد جذابی تقصیر خودته

کارم که تموم شد محکم جای ساعتیو که رو مچش درست کرده بودم رو بوسیدم.

-آخیش

-تخلیه انرژی کردی؟خخ

-اهوم

تو تموم مدت نگاهم میکرد و گاها سرم رو میبوسید. نگاهش کردم

-عرفان

-جونه عرفان

دستش رو گذاشتم رو قلبم

-هیچ وقت این قلبیو که به خاطرتو داره میتپه رو ول نکن باشه؟

چشاشو به سبک خودش ریز کرد

-هووم مگه میتونم؟

-نبایدم بتونی اگه ذره ای بخوای بتونی میزنمت

باصدای بلند خندید. دماغمو محکم کشید

-پدرسوخته منو میخوای بزنی؟خخ

-اره فکر نکن چون قدو هیکلت از من بیشتره نمیتونم به موقعش دست به زنم عالیه

-اوهوع تو مگه دست به زنم داری؟

-بلههه

-باید ثابت کنی

-چه جوری؟ الان توماشین

- نه هروقت که رسیدیم.. مسابقه میزاریم ببنیم کدوممون زورش بیشتره اوکی؟

-اوکی عرفان خان خواهی دید

مشت محکمی به پهلوش زدم و بازم منو محکم به آغوش کشید.کاش هیچ وقت ازاین آغوش گرم بیرون نیام.

...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #37
به نام خدا

پارت سی و پنجم پناه من



قبلنا خیلی شمال میمومدم و تقریبا هربار برام تکراری بود اما این بار کنار عرفان انگارهمه چی عوض شده بود.. انگاری همه چی قشنگ تر بود.

بارون میبارید. و فقط خدا میدونه که من چقد با این بارون بیشتراز قبل عاشق عرفان شدم

شیشه رو کشیدم پایین سرمو بردم بیرون. شروع کردم به جیغ کشیدن..

-چیکارمیکنی مواظب باش

-بیا توام جیغ بکش زووود بااااااااش

عرفانم سرشو از شیشه ماشین برد بیرون و هم زمان باهم هوووو میکشیدم خخ داد زدم:

-دوستتت دااااااااااارم خیلیی دوستت دااارم

-آرزو بزار ماشینو بزنم کنار بریم زیر بارون موافقی؟

چشام برق زد و ازته دل آره ای گفتم و ماشینو زد کنار.. پیاده شدیم. سرمو گرفتم رو به آسمون بارون به شدت میبارید رعدو برق بی امون تو آسمون زده میشد

عرفان نزدیکم شد

-پایه ای یه جیغ بلند بکشیم خودمونو خالی کنیم؟

-معلومههه

-پس آماده.. یک .. دو..سه

هردو هم زمان دستامونو باز کردم آسمون رو نگاه کردیم و یه جیغ خیلی بلند کشیدیم

بی شک تموم ماشینایی که ازکنارمون رد میشدن بهمون واسه این حد بچه بودن میخندیدن خخ

شروع کردم به دوییدن داد زدم

-اگه میتونی بیا منو بگیر

-آرزو مواظب باش دختر

افتاد دنبالم الان هردو میدوییدیم

ایستادمو چرخی زدم و بلند گفتم:

-خیلیی میخوااااااامت خیلیییی

تو همین لحظه بهم رسید و محکم درآغوشم کشید. خیس خیس شده بودیم. صورتمو با دست عقب کشید پیشونیشو به پیشونیم چسبوند. دستاشو رو گونه هام گذاشت. دستامو دورگردنش حلقه کردم. بدون توجه به بقیه محکم لبای هم دیگرو بوسیدیم. این همه عشق این همه علاقه چطورممکنه؟ چطورممکنه دو نفر تا این حد تشنه احساس هم دیگه باشن؟واسه هم ممنوع بودیم همین ممنوع بودن مارو بیشتربهم نزدیک میکرد..

....

بالاخره رسیدیم. لوکیشن رو کمند برامون فرستاده بود. ویلای خیلی قشنگی بود. تقریبا همگی کم کم داشتن میرسیدن. عرفان خودش در ماشین رو برام باز کرد دستشو که به قصد پیاده کردنم به سمتم دراز کرد گرفتم.کمند و آریا با دیدن ما به سمتون برای خوشامد گویی اومدن. آریا و عرفان رو بوسی کردن منو کمند هم باهم دیگه

کمند-خیلی خوش اومدین. تبریک میگم بهتون

آریا- اعع به سلامتی ازدواج کردی آرزو چه بی خبر

من-فعلا ازدواج نکردیم نامزدیم

هردو بهمون مجدد تبریک گفتن.

من-بقیه داخلن؟

کمند-آره. منتظرشما بودیم.. بیاین دنبالم اتاقتون رو نشون بدم

منو عرفان همراه کمند راه افتادیم که اول چمدونامونو بزاریم تو اتاق.از در پشتی ویلا سمت اتاقا رفتیم. 6تا اتاق خواب داشت.

کمند-بزرگ ترین اتاق خدمت شما خخ

هردو ازش تشکرکردیم. کلید اتاق روبهمون داد و رفت

-اول لباسامونو عوض کنیم یه دوش بگیریم زیربارون بودیم لباسامون بوی نم میده خخ

-موافقم باهات

عرفان در رو باز کرد.اووف چه اتاق لوکسی بود. اونقد بدنم خسته بود که روی تخت ولو شدم

-اخیی

-بمیرم خسته ای؟ اذیت شدی چند ساعت توماشین

-اهووم. تازه بدنمم کوفته شده

چشمکی بهم زد و گفت:

-بیام ماساژت بدم؟

اخم الکی کردمو لبامو غنچه کردم و یه نوووچ محکم گفتم.

-خیله خب نگا لباشو خخ

خودشم اومد روی تخت کنارم دراز کشید. نمیدونم چرا خجالت کشیدم؟ ترسیدم؟ چی بود نمیدونم فقط سریعا به بهونه حموم کردن از روی تخت بلند شدم.ولی نزاشت دستمو گرفت و وادارم کرد که رو شکمش بشینم. سرمو انداختم پایین نمیتونستم به صورتش نگاه کنم ولی حواسم زیر زیرکی بهش بود که تو چشام نگاه میکرد.دستامو آروم ماساژداد و گفت:

-نگران چیی؟

به لکنت افتاده بودم

-ن ن نگران ه ه هیچی

بلند شد و سرم رو سینه اش گذاشت پشتمو آروم آروم نوازش میکرد

-هیچ وقت کنار من نه نگران باش نه استرس داشته باش. من کاریو نمیکنم که به ضررتوباشه.

میدونم عزیزم میدونم. ولی چیکارکنم که دست خودم نیست.سرمو از سینه اش جدا کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت:

-نشنیدم؟

-چیو؟

-جوابتو

-چی بگم آخه

-هرچی دلت میخواد

-سعی میکنم

خنده زیبایی رو لباش نشست. خیلی بامزه ادای صدامو درآورد

-سعی میکنم خخ

مشتی آروم به پهلوش زدم

-ادا منو درنیار

-اووه باز که خانوم مشت زدنو شروع کرد. مسابقمونو که یادت نرفته؟؟

-نخیرم توفکر کن یه درصد یادم رفته باشه عمرااا

-باشه پس شب مسابقه میدیم اوکی؟

-حله عرفان خان.. من برم یه دوشی بگیرم بعد تو برو بزار زودتر بریم پیش بچها منتظرمونن

-اعع زرنگی؟؟ نخیر اول خودم میرم.

هردومون خیلی سریع و باخنده از روی تخت بلند شدیم و سمت حموم رفتیم

-برو اون ور

-نمیییرم

-میگم برو

-نوووچ

با دست زدمش کنار و فوری رفتم تو حموم دروقفل کردم خخ. عرفان به در میزد و میخندید

-باشه آرزو خانوم یکی طلبت
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #38
به نام خدا

پارت سی و ششم پناه من



20 دقیقه ای حموم کردنم تموم شد. حوله رو روی خودم انداختم و آروم در رو بازکردم.عرفان رو تخت دراز کشیده بود مثله این که خوابیده بود. خیلی آهسته رفتم سراغ چمدونم و لباسامو برداشتمو برگشتم سمت رخت کن. همون جا لباسامو تنم کردم موهامو سشوار کشیدمو اومدم بیرون.طفلی عرفان خیلی خسته بود دلم نمیومد بیدارش کنم. رفتم کنارش رو تخت نشستم،موهاشو یواش نوازش کردم.چقد وقتی کنارم بود احساس خوشبختی میکردم خدایا هیچ وقت این مردو ازمن نگیرحاضرم به خاطرش جونمو بدم ولی حتی یه تار ازاین موها کم نشه.ته ریششو که نوازش کردم از خواب بیدار شد.

-وای ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم

دستمو سمت لباش برد و ب×و×س×ه ای روش گذاشت

-فدای سرت خانوم من

خدامیدونه که من چقد از این که بهم گفت خانومم ذوق کردم.

-عافیت باشه..

-مرسی. توام بلند شو برو حموم بزار خستگیتم در بره

-هووم چشم دستمو بگیربلندم کن ببینم چقد زور داری خخ

-دیوونه خخ

بلند شدم و با هردو دستم دست راستشو کشیدم که بلند بشه

-ایی چقد سنگینی

باخنده گفت:

-زورتو کمه وگرنه من همش 110کیلوام

-مردان آهنینی مگه خخ

با صدای بلند خندید و لپمو کشید

عرفان با 190 قد و بدنی ورزشی و عضلانی داشتن همچین وزنی براش خیلی خوب بود. درست برعکس هم بودیم. من با 172 قد و67کیلو وزن. به ورزش کردنم علاقه ای نداشتم اما بدنم همیشه رو فرم بود. عرفانم مثله من 20 دقیقه ای ازحموم دراومد. دیگه هردومون اماده شده بودیم. ازاتاق رفتیم بیرون پیش بچها. ازتو سالن صدای موزیک میومد. درو که بازکردیم دیدیم همه مشغول رقصیدنن بساط و×ی×س×ک×ی به پا بود. با ورود ما همشون برامون دست زدن و جیغ کشیدن انگاری ورود عروس دوماد بود خخ. رفتیم سمت بچها و روبوسیو احوال پرسی کردیم. همه تقریبا م×س×ت کرده بودن به جز ما دوتا، آریا سینی که جام های شـ×ر×ا×ب داخلش بود رو جلومون گرفت. هردومون برداشتیم.

-بریم برقصیم؟ حوصلشو داری؟

-آره عزیزم بلند شو بریم

دستمو گرفت و رفتیم وسط سالن کنار بقیه شروع به رقصیدن کردیم. همه باهم جفت شده بودن برای رقص تانگو. کمند و آریا، نازی و علی،نرگس و مهری،شیدا ونغمه، منو عرفانم که باهم دیگه

لحظه ای که همیشه تو ذهنم تصورشو میکردم فرا رسیده بود منو عرفان باهم دیگه عاشقونه درحال رقص تانگو.

دست عرفان رو کمر من و دست من رو شونه هاش. تو چشم های هم خیره شده بودیم بدون هیچ حرفی فقط نگاه هم دیگه میکردیم. آهنگ که تند شد دو قدم سمت عقب رفت دستمو برای این که بچرخم بالا برد و بعد این که چرخیدم خیلی محکم و سریع منو از پشت به خودش چسبوند و دستمو به دور شکمم حلقه کرد و دستای خودشو رو دستام گذاشت و آهسته شروع به حرکت و چرخیدن کرد.سرشو نزدیک گردنم آورد سرمو نزدیک صورتش بردم چشامو بسته بودم و خودمو به عرفان سپرده بودم. نفسای گرمش پوست گردنمو میسوزوند بی هوا ب×و×س×ه ای رو گردنم گذاشت. نفسام تند شده بود قلبم به حدی تند میتپید که نزدیک بود از سینم بزنه بیرون.

یک رقص/یک بار/یک عمرخاطره/مگه میشه رقص اول از یادمون بره؟

این بارکمرمو گرفت حدس زدم میخواد چیکارکنه برای همین خودمم همراهیش کردم و دستامو بالا بردم رو یک پا ایستادم و شروع کرد یک بار کمرمو چرخوندن. بعد از یه دور چرخیدنم با یک پا بازم کمرمو گرفت و این بار رو دست راستش منو خم کرد آخر آهنگ بود. همین جوری تو همین حالت که بودیم به هردومون به لبای هم خیره شدیم. عرفان پیش قدم شد و صورتشو به قصد بوسیدن لبام پایین آورد...

وقتی رقص تموم شد متوجه شدیم که همه دست از رقصیدن کشیدن و به ما خیره شدن. برامون دست زدن.

سرخ شده بودم. کمند اومد نزدیکمون و گفت:

-بدون شک میتونم بگم که شما دوتا یکی از بهترین زوج هایی هستید که تا حالا دیدم

همگی خندیدم. تو همین حین نگاهم به نرگس افتاد انگاری بغض کرده بود چند وقتی بود حس میکردم رفتارش با من عوض شده همین که متوجه شد دارم نگاهش میکنم صورتشو ازم برگردوند و رفت سمت آشپزخونه خواستم برم دنبالش که عرفان دستمو کشید و اجازه نداد.

-کجاعزیزم؟

-میرم دنبال نرگس حس میکنم حالش خوب نیست

-الان که نمیشه صبرکن چند دقیقه بعد باهم میریم باشه؟

-نه نه الان باید برم گناه داره

-باشه پس برو

سریع رفتم دنبالش ببینم برای چی حالش اینقد بد بود. وارد آشپزخونه شدم دیدم رو صندلی نشسته سرشو گذاشته روی میز و آروم داره گریه میکنه. صندلی کناریشو کشیدم عقب و نشستم دستمو گذاشتم پشتش و آروم نوازشش کردم.

-نرگسی جونم دورچشات بگردم چیشده؟

انگاری با شنیدن صدای من ترسید و یهو از جاش بلند شد با دستاش چشاشو پاک کرد و گفت:

-هیی هیچی

-ینی چی هیچی چند وقته حواسم بهت هست انگاری ازمن دلخوری چیزی شده؟ کاری کردم؟

بلند شدم و رفتم نزدیکش. اما هرچی نزدیک ترمیشدم عقب ترمیرفت.

-آرزو خواهش میکنم برو

-یعنی چی؟ تو همین حال ولت کنم برم؟ یا میگی چیشده یا همین حالا میرم از بقیه میپرسم

-آرزو نمیخوام دلخورشی لطفا برووو

-تا نگی نمیرم

گریه اش شدت گرفت خیلی عصبانی دستشو روبه من گرفت و داد زد:

-میخوای بدونی چیشده آره؟؟ طاقتشو داری؟

خواستم نزدیک تر برم که آرومش کنم اما با دستش منو پس زد

فقط شانس آورده بودیم که صدای موسیقی اجازه نمیداد که صدای نرگس بره بیرون

-اونی که داشتی باهاش میرقصیدی اونی که بوسش کردی اونی که حلقشو دستت کردی سالهاست که منم مثله تو دوستش دارم لعنتی.. تو بهش داشتی خیانت میکردی داشتی فراموشش میکردی ولی من نکردم من به امید این که روزی برمیگرده و به من توجه میکنه روزامو شب کردمو شبامو روز میفهمیی؟؟ اما من به خاطر تو به خاطراین که تورو ازدست ندم خواستم فراموشش کردم فقط برای این که تو لعنتیو ازخودم نرنجونم تو حداقل میتونستی دردعشقتو با بقیه درمیون بزاری ولی من چی؟ من تونستم؟ نه نتونستم چون به هرکی که میگفتم میخواست بهم تهمت بزنه که به عشق دوست نظردارم دیگه نمیتونستن درک کنن که منم آدمم دل دارم ممکنه کسیو دوست داشته باشم هرچندم که بدونم برای من ممنوعه..

سرم گیج میرفت از حرفاش سردرنمیاوردم سرمو بین دستام گرفته بودم و عقب عقب میرفتم.خوردم به دیوار همونجا نشستم باورم نمیشد این امکان نداشت که دوست نزدیک من ازکسی که از بچگی عاشقش بودم حس داشته باشه!نه نه این ممکن نیست.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #39
به نام خدا

پارت سی و هفتم پناه من



سعی کردم به خودم بیام میز رو گرفتم و آهسته بلند شدم. رفتم تو سالن، گیج گیج بودم. انگاری عرفان متوجه حالم شده بود نزدیکم اومد بازومو گرفت

-آرزو خوبیی؟

-منو ببر تو اتاقمون

-باشه باشه..

دخترا ترسیده بودن و اومدن سمتم

نازی-آرزوم چیشدی؟

عرفان قبل من جوابشونو داد

-چیزی نیست فکرکنم زیادی م×س×ت کرده میبرمش یه خورده استراحت کنه بعد میایم

رفتیم تو اتاق در رو از پشت قفل کرد. رو تخت نشوندم

-بهتری؟ میخوای برات آب بیارم؟

-نه نه چیزیم نیست خوب میشم

-نرگس بهت حرفی زد که اینقدر بهم ریختی آره؟

سرمو به نشونه منفی تکون دادم

-پس چیشده؟ توکه خوب بودی

-نمیدونم فقط میخوام بخوابم

-باشه عزیزدلم بخواب

کمکم کرد که دراز بکشم پتو رو روم کشید موهامو با دستش از روی صورتم کنار زد

-منتظرمیشم تا بخوابی

زیاد طول نکشید که چشام گرم شد و خوابیدم

..

چشامو نیم باز کردم خودمو کشو قوسی دادم و خمیازه ای کشیدم. نگاه ساعت کردم ساعت 9شب بود چقد خوابیده بودم. این ور اون ور رو نگاه کردم خبری از عرفان نبود. با صدای گرفته صداش کردم اما جواب نداد.زیاد طول نکشید که در اتاق باز شد. عرفان بود. با لبخند اومد سمتم رو تخت نشست و موهامو نوازش کرد.

-عشقم بیدار شد؟

-اوم

-قربونت بشم بهتر شدی؟

-آره بهترم

-خب پس این یعنی این که میتونی بهم بگی که چه اتفاقی افتاده درسته؟

سرمو به سمت پنجره برگردوندم

-این یعنی نمیخوای حرف بزنی

از یه طرف نمیخواستم بفهمه که چیا شنیدم از یه طرفم دلم نمیخواست ازم دروغ بشنوه.

-زیاد مهم نیست

-اگه مهم نبود شمام به این حال نمیوفتادی

بلند شدم و نشستم. دستامو رو صورتش گذاشتم

-این چیزا مهم نیست مهم این که الان منو تو کنارهمیم بقیه اش به درک

-باشه هرجور که راحتی.. هروقت صلاح دونستی بهم بگو

گونشو بوسیدم

-بریم پیش بقیه؟

-اگه میتونی چرا که نه

بلند شدم و دستی به سروصورتم کشیدمو خودمو آماده کردم. هردو باهم رفتیم بیرون. بچها تو آلاچیق نشسته بودن و آتیش روشن کرده بودن. ماهم به جمعشون اضافه شدیم. هوا نسبتا سرد بود واسه همین همه دور خودشون پتو پیچیده بودن. عرفان رفت پیش آریا و علی مشغول آتیش شد منم کنار دخترا نشستم. نرگسم خودشو با گوشیش مشغول کرده بود سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم. بخیال دختر اهمیت نده مهم عرفانه که فقط تورودوست داره

شیدا-خب آرزو خانوم شما نمیخوای این شوالیه محترمو که رابطه شما دوتارو اوکی کرد بهمون معرفی کنی؟

مهری- شیدو راست میگه مارو باهاش آشنا کن خخ

من-هووم اتفاقا خودمم میخوام این کارو کنم بزارین برگردیم تهران یه مهمونی ترتیب میدم میگم بیاد ببینینش

کمند-من مگه نگفتم هرکیو که دوست داشتین باخودتون بیارین هرچی بیشترباشیم بهتره.. خوب اونم دعوت میکردی بیاد همین جا

شیدا-راست میگه هاا

من-خب به ذهنم نرسید از یه طرفم معلوم نیست قبول کنه یا نه!

کمند-تو یه زنگ بزن بهش شاید اومد

نرگس-حالا مگه چه تحفه ای هست؟ برا چیتونه ببینینش

کمند-واا نرگسی بی ذوق

من-اوکی بزارین به عرفان بگم بعد

کمند-نفله شوهر ذلیل بازی درنیار خخ پاشو زنگ بزن

من-دیوونه خخ خب وکیل شرکتشه باید بدونه. بعدشم اگه یهو پرسید چرا بیخبر ازمن دعوت کردی چی بگم؟ پس بهتره درجریان باشه

شیدا-وویی ببم این آرزو ازاونایی میشه که میگه فقط حرف حرف آقاییمه اییش

چشو ابروموکج کردمویدونه آروم زدم به بازوی شیدا. همه به جز نرگس خندیدیم

رفتم پیش پسرا میخواستن جوجه کباب کنن. از پشت دستمو گذاشتم رو شونه های عرفان،برگشت سمتم

-جونم عزیزم

-عرفان بچه ها میخوان با اتابک آشنا بشن میگن میخوایم بدونیم این پسره که رابطه شما دوتارو اوکی کرده کیه!

-خب آشنا شن چه عیبی داره

-آخه میگن دعوتش کنیم که بیاد اینجا مشکلی نداره؟

-نه عزیزم چه مشکلی اتابک مثله برادرمنه همین الان زنگ میزنم بهش میگم بیاد

-نه نمیخواد خودم خبرش میکنم تو به کارت برس عزیزم

-باشه

یه خورده از بقیه فاصله گرفتم وبه اتا زنگ زدم. بعد از 3 بوق جواب داد:

-به به سلام خوشگل خانوم

-سلام خوش زبون خخ خوبی؟

-مرسی به خوبیت چه عجب زنگ زدی

-چند روزی درگیر بودم وقت نکردم ببخشید

-فدای سرت.. جونه دلم

-میگم اتا منو عرفان با دوستام اومدیم شمال ویلای یکی از بچها.. میخوایم توام بیای میتونی؟

یه خورده مکث کرد

-هووم.. آره چرا که نه من عاشق همچین جمع های دوستانه ام

-جدی؟چقد خووب!

-آره میام امشب راه میوفتم

-واقعا خوشحالمون میکنی

-فدات..پس من برم آماده شم کاری باری؟

-نه فقط سلامتیت

-پس فعلا بای

-بای

رفتم که سریع این خبر خوبو به بچها بدم

-مژده مژده اتابک قبول کرد که بیاد همین امشبم راه میوفته

کمند-چقد خوب

مهری-پرفکت

..
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #40
به نام خدا

پارت سی و هشتم پناه من



آریا-خب دختر خانومای تنبل کباب آماده اس کی بال میخواد؟

کمند با عشوه صداشو نازک کرد

-من بیبی

-بفرما خانومم

نغمه-اعع یعنی چی منم بال میخوام پارتی بازی نکن

آریا-کلا یه سیخ بیشترنیس یه جور بین خودتون تقسیم کنین ولی قول بدین گیسای همو نکشین خخ

کمند به پاهاش اشاره کرد و گفت:

-پام پام تا وقتی پام هست که بکنمش تو چشم بقیه گیس به چه دردی میخوره

همه زدیم زیرخنده. کمند عادت داشت با هرکی که خیلی صمیمی بود وقتی شوخی میکرد میگفت پام تو چشات.

عرفان با دوتا سیخ جوجه اومد سمتم و نشست کنارم. خودش از سیخ جوجه رو درمیاورد و میزاشت دهنم. دخترا میخندیدن خجالت میکشیدم آروم زیرگوشش گفتم:

-مگه من بچم بابایی؟خخ

-آره بچه ای تو دخترخودمی دهنتو بازکن خخ

-خیلی دیوونه ای

-توام خیلی خوشگلی

ازاین ابراز علاقه های یهوییش خیلی خوشم میومد

..

سردم شده بود نوک بینیم یخ زده بود عرفان منو به خودش چسبوند دستشو دورم انداخت و سرمو گذاشت رو شونه هاش، از پتوی خودش روی منم کشید طوری که فقط چشام معلوم بود خخ کمند اخم بامزه ای بهمون کرد و گفت:

-حواسم بهت هستاا آرزو خانوم ازاول شب ازکنار عرفان تکون نخوردی

خندیدیم.به جای من عرفان جواب داد

عرفان-کنارم من نباشه کنارکی باشه؟خخ

نرگس روشو برگردوند و به بهونه این که خسته اس گفت که میره بخوابه ولی بچها نزاشتن

نازی-کجا میری دختر تازه اول شبِ بعدشم میخوایم جرئت حقیقت بازی کنیم

شیدا-وایی چقد ازاین بازی بدم میاد من آخه

کمند-تقصیرخودته شیدا خانوم میخواستی اون بار حقیقتو بگی تا مجبور نشی بپری توآب سرد خخ

آریا-بیاین شروع کنیم ازهمین الان

یکی از بطری های خالی نوشابه رو روی زمین گذاشتیم و قرار شد در نوشابه به هرکی افتاد اون جواب بده و اون یکی بپرسه. آریا چرخوند و به نازی وکمند افتاد

نازی-خب کمند خانوم ج یا ح؟

کمند-من همیشه حقیقتو میگم

نازی-خیلی اذیتت نمیکنم ولی زودباش بگو ببینم کی قراره عروسی بگیرین؟

کمند نگاهی به آریا کرد و گفت:

-فعلا معلوم نیست ولی احتمالا تو فروردین

نازی-خب پس خیلی نمونده لباسامونو آماده کنیم خخ

کمند مشتی بهش زد و باخنده گفت:

-کی گفته تو دعوتی حالا

همه خندیدن

این بار قرعه به من و آریا افتاد

آریا-ج یا ح؟

من-حقیقت

آریا-خانوما کمک کنید چی بپرسم

شیدا دستشو برد بالا و با صدای بلند گفت

-من بگم من بگم

آریا-بگو

شیدا چشمکی بهم زدو گفت:

-بگو ببینم وقتی باهم رفتین تو اتاق چیکارکردین؟هاان؟ شیطون!

بقیه خندیدن ولی من چشم غره ای به شیدا رفتمو سرمو انداختم پایین عرفانم زیرزیرکی میخندید

ای خدابگم چیکارت کنه دخترتوام با این سوالت

-هیچی

شیدا-هیچی نشد بگو زودباش

زیر لب بهش گفتم دارم برات

-نمازخوندیم بعدشم دعای کمیل

همه محکم زدن زیرخنده عرفان اونقد خندید که دلش درد گرفت

کمند-وای دخترخدا خیرت بده خیلی وقت بود تا این حد نخندیده بودم

این بارنوبت علی و نرگس شد

علی-خب انتخاب کن

نرگس-حقیقت

علی-تا حالا عاشق شدی؟

نرگس ماتش برد همین جوری نگاه میکرد

مهری-بگو دیگه

نرگس-امم آره شدم

علی-کی هس؟

نرگس-فقط یه سوال دیگه

علی-اوکی این بارو دررفتی خخ

علی مشغول چرخوندن بطری شد که گوشی آریا زنگ خورد و از بچها خواست که صبرکنن تا بیاد

دودقیقه بعد برگشت و با خوشحالی گفت:

-یه خبرتوپ دارم براتون

همه هیجان زده گفتیم چی؟

-اکیپ سالار اینا تا یه ساعت دیگه اینجان

کمند-سالار؟ مگه دبی نبود؟

آریا-پری شب برگشت من ازشون خواستم که بیان

شیدا- این سالارکی هست؟

کمند-موزیسینِ

انگاری حال کمند گرفته شد لباشو میخورد.

آریا-خب بریم ادامه بازی

این بارنوبت عرفان و نغمه شد

نغمه- ج یا ح؟

عرفان-جرئت

کمند-اهوع آقای شجاع خخ

نغمه-خب حالا که خیلی شجاعی همین جا زود تند سریع آرزو رو ببوس و بهش بگو که دوستش داری

ای وای خاک به سرم اینا امشب قصد جونه منو کردن.

مهری-ایول این شداا

عرفان بلند شد دستمو گرفتو بلندم کرد و رخ به رخم شد.پیشونیمو با لذت خیلی طولانی بوسید. بعد این که ب×و×س کرد تو چشام خیره شد و برای چندمین بار بهم گفت:

-عاشقتم خیلی دوستت دارم

-منم همین طور

بچها برامون دست زدن به جز نرگس که نگاهمون نمیکرد.

...

پسرا رفتن برای درست کردن چای کمند که فرصت گیرانداخته بود اومد نشست کنارمو گفت:

-یه چیو باید بهت بگم

تعجب کردم

-چی؟

-این اکیپ سالار که امشب میخوان بیان

-خب؟

-شروینم بین اوناس

ای وای خدای من

-چیی؟؟ کمند چی میگی؟

-اگه از قبل خبرداشتم اجازه نمیدادم دعوتشون کنه خیلی شرمندتم

دستو پام لرزید. خدای من تازه ازدست این بشر خلاص شده بودم باز داره بهم نزدیک میشه

-ولی آرزو تو بهش اهمیتی نده انگاری که نیست اصلا

-آخه چطورمیشه؟ من اهمیت ندم باشه اون چی؟ اصلا عرفانو شروین کنارهم مگه میشه باشن؟

-دختراین دوتا باهم دوست صمیمی بودن حالا پسره ازتوخوشش اومده توام چند وقتی باهاش..

اجازه ادامه دادن بهش ندادمو گفتم:

-من چند وقت باهاش چی؟ من با اون هیچ رابطه ای نداشتم

-باشه حالا عصبی نشو تو کنارعرفان بمون نگرون نباش

وای خدا کی قراره من یه نفس راحت بکشم آخه کی؟ دستمو گذاشتم رو سرم و تو فکرفرو رفتم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین