به نام خدا
پارت بیست و نهم: پناه من
دستام رو گرفت و بلندم کرد، جلوم زانو زد و جعبۀ انگشتری که داخل دستش بود رو، رو به روم گرفت. تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
- زندگیت رو، آیندهات رو با من شریک میشی آرزو؟
و من چه جوری میتونستم به کسی که همه زندگی من رو صاحب شده بود، به کسی که اینقدر خوب بود، به کسی که اینقدر عاشق بود به کسی که اینقدر عاشقش بودم بگم نه!
از ذوق اشک تو چشمهام جمع شده بود لبخندی زدم و گفتم:
- میشم، میشم تا آخرش میشم تا وقتی زندهام میشم تا ابد میشم.
اشک از چشام سرازیر شده بود، بلند شد لبخندی زد دست چپم رو آورد بالا و ب×و×س×های روش گذاشت. حلقه تک نگین خوشگل رو خودش تو انگشتم کرد.
طاقت نیاوردم. محکم بغلش کردم. تو هم دیگه قفل شده بودیم. پشت سر هم زیر گوشم لب میزد:
- دوستت دارم، دوستت دارم
خدای من باورم نمیشد. جدی جدی دیگه بهم رسیدیم. الان دیگه خیالم از همه چی راحته چون میدونم. عرفان، بهترین مرد دنیا برای همیشه پشتمه برای همیشه پناهمه.
وقتی از آغوش هم سیراب شدیم منو از خودش کمی دور کرد. تو چشمهای هم دیگه خیره شده بودیم. تو یه حرکت لبای جفتمون بهم دیگه قفل شد. اولین ب×و×س×ه، اولین عشق، اولین حس کنارهم بودن، اولین حس آرامش اولین... .
از هم سیراب نمیشدیم مثله دیوونهها شده بودیم. وقتی کارمون با لبای هم دیگه تموم شد این بار نتونستیم تو چشمهای هم دیگه نگاه کنیم. فقط تونستیم واسه بار دوم عاشقونه هم دیگرو در آغوش بکشیم. هیچ حرفی نمیتونستم بزنم ازخوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم اشک از چشمهام میومد. اشک شوق بود، اشک عشق بود، اشک پایان دلتنگی بود نگاهم کرد انگشتش رو آورد جلو و اشکهای روی گونم رو پاک کرد.
عرفان:
- اشک به این دوتا چشم نمیادا
من:
- عرفان دست خودم نیست نمیتونم باورکنم
موهام رو نوازش کرد و گفت:
- از این به بعد همیشه همین جوریه باید عادت کنی. باید به این که دیگه قرار نیست کسی ناراحتت کنه، به اینکه دیگه همیشه یه پناه داری که تا ابد سایهاش رو سرته، باید به ما بودن عادت کنی.
- خدا منو خیلی دوست داشته که تو رو سر راهم قرار داده... که منو عاشق تو کرده... .
لپم رو کشید و گفت:
- مگه میشه کسی عشق منو دوست نداشته باشه خخ
- دیوونه خخ
با صدای ضربهای که به در اتاق خورد خودمون رو جمع و جور کردیم.
- اجازه هست؟
سارا بود. ای جانم خیلی وقت بود ندیده بودمش.
عرفان:
-بیا تو
درو باز کرد و وارد شد.
سارا:
- به به چه عجب چشم ما به جمال آرزو خانوم روشن شد. خخ.
من:
- ای جان عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
هم دیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسیدیم. سارا دختر پدر عرفان بود، درواقع پدر عرفان پسر عموی پدر من و مادر عرفان میشد. سارا بچه زن اولشون و تقریباً دو سالی از عرفان بزرگتر بود.
سارا یکی از ابروهاش رو برد بالا و یه طور خاصی نگاهمون کرد و گفت:
- هوم فکر کنم مزاحم شدم آره؟
زدیم زیر خنده... چشمش به انگشتم که خورد همین جوری نگاهم کرد. ای وای اصلاً حواسم نبود که از انگشتم درش بیارم. حالا چی بگم؟
سارا:
- مبارک باشه... چه بیخبر!
به مِن مِن کردن افتادم.
من:
- امم چیزه...
قبل این که من چیزی بگم، عرفان دستم رو گرفت، نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:
- منو آرزو قراره باهم همین روزا ازدواج کنیم.
با شنیدن این حرف از زبون عرفان قند تو دلم آب شد. سارا همین جوری خیره به ما مونده بود.
سارا:
- اع خخ باورم نمیشه ش ش شما دوتا؟ باهم؟ ازدواج؟ حتماً شوخی میکنید دیگه آره؟
عرفان:
- نه کاملاً جدیایم میبینی که حلقهام براش خریدم و دستش کردم.
سارا:
- عرفان شوخی نکن با من دیوونه... آخه چه جوری میشه؟ اینقدر یهویی؟ یه حلقه کردی دستش میگی میخوای ازدواج کنین؟ اصلاً به بقیه فکر کردی؟ به مامان آرزو به ما...
عرفان:
- سارا جان تو منو میشناسی میدونی که همه کارام حساب و کتاب داره! هیچ کاری رو همین جوری انجام نمیدم. من فکر همه جاش رو کردم... منو آرزو هم دیگرو دوست داریم و حاضریم به هر قیمتی هم که شده هم دیگرو به دست بیارم... مگه نه آرزو جان؟
من:
- حتی شده به قیمت جونم... برای تو میجنگم این رو مطمئن باش
دستم رو آورد بالا و ب×و×س×های روش زد... سارا خشکش زده بود.
سارا:
- شما دوتا خیلی هم به هم دیگه میاین. من یکی که از خدامه شما رو همیشه کنار هم ببینم؛ ولی خواهش میکنم مراقب باشین. به عنوان خواهر بزرگتر جفتتون دارم میگم.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
من:
- عرفان الان چیکار کنیم؟ میخوای همین حالا قضیه رو به مادرجون و عمه بگی؟
عرفان:
- معلومه... سرشام به همشون میگم. خودمم فردا یا پس فردا میام با مادرت صحبت میکنم.
من:
- خب به نظرت الان یهو با این حلقه بیام بشینم سر میز یه جوری نیست؟ یه وقت نگن چه بیحیاس دختره!
عرفان:
- عشقم مگه جرم کردیم؟ منو تو هم رو دوست داریم دو تا آدم بالغیم بچه که نیستیم! بعدشم کسی اینجا، رو حرف من حرفی نمیزنه خودت میدونی! الانم با همین حلقه میای پایین بذار بدونن که کاملاً جدیایم.
دستم رو گذاشتم رو صورتش و ته ریش قشنگش رو نوازش کردم.
من:
- پس بریم.
دستام رو گرفت و رفتیم پایین. همه سر میز نشسته بودن و منتظر ما بودن.
عرفان با دیدن پدرش دستاش رو بوسید. عمو حامد خیلی مرد خوبی بود. بیشک یکی از خوشروترین مردهایی بود که تو زندگیم دیده بودم.
انگشتم رو برای این که حلقه مشخص نشه سعی میکردم پنهون کنم. یه جورایی خجالت میکشیدم.
تو سکوت همگی مشغول خوردن شام بودن که عرفان این سکوت رو شکست و شروع به صحبت کرد:
- راستش یه خبر خیلی خوب براتون دارم... آماده شنیدنش هستین؟
همه با تعجب به هم دیگه نگاه میکردن.
مادرجون:
- آره پسرم بگو گوش میدیم.
عرفان:
- میدونم خیلی یهوییِ؛ اما بهتره دیگه بیشتر از این کشش ندم و همه چی رو علنی کنم.
استرس گرفتم. دستم رو گذاشتم رو پای عرفان. متوجه حالم شد و دستم رو گرفت.
عرفان:
- خیلی وقته که من از یه دختر خیلی خوب خوشم اومده. این حرف واسه الان نیست واسه چندین ساله. اما چه میشه کرد که الان وقت گفتنش رسیده.
لبخند رو لبهای همگی نشست.
عمه:
- به به چرا نگفته بودی به ما عزیزم؟ پس میخوای عروس برامون بیاری آره؟
مادرجون:
- مبارک باشه پسرم. حالا این دختر خوشبخت کی هست؟
عرفان:
- غریبه نیست میشناسینش.
عموحامد:
- نکنه اون دختره شیوا رو میگی؟ همونی که باهاش هم دانشکدهای بودی.