به نام خدا
پارت هفتاد و هشتم پناه من
راوی: اتابک
حواسم به آرزو بود که ازوقتی اومد پیش ما تو خودش رفته بود..خواستم برم پیشش وباهاش حرف بزنم اما مهمونا فرصت نمیدادن...
وقت بریدن کیک بود
رقص چاقو رو خود آرزو انجام داد
میرقصید میخندید این خنده ها فیک نبودن..این محبتا این گرمی ها هیچ کدوم فیک نبودن.. کاش میفهمیدم چه بلایی سرم آورده بود که اینجوری بی طاقتش بودم.. کاش میفهمیدم چرا با من مثله بقیه رفتارنمیکنه! کاش میفهمیدم چرا وقتی تو چشمام نگاه میکنه مردمکش تکونی نمیخوره..کاش میفهمیدم چرا با دیدنش قلبم میریزه پایین.. کاش میفهمیدم چرا این دختربا تموم دخترای این دنیا برای من فرق میکنه... کاش میفهمیدم چرا جنس محبتاش از جنس محبتای مادرمه... کاش میفهمیدم کااش...
....
میگرنم دوباره شروع شده بود.. حوصله شرکت رو نداشتم منتظر رسیدن عرفان بودم که برگردم خونه.. اما انگاری حالا حالا ها قصد اومدن نداشت چند بارگوشیشو گرفتم ولی خاموش بود آرزو هم جواب نمیداد.. کلافه پاهامو خودمو پرت کردم رو صندلی از شدت سردرد حالت تهوع گرفته بودم..
تلفم رو برداشتم
-رزا میتونی برام بری قرص سردرد بگیری بیاری؟ داروخونه همین پایین هست
-اوکی الان میرم
تا اومدن رزا مردمو زنده شدم
-خبری ازمهندس افشار نداری؟
-نه ندارم چرا؟
-منتظرم بیاد برم خونه
-خب برو چیکاربه اون داری؟
اون؟ به عرفان میگفت اون؟
-اون چیه رزا.. نا سلامتی رئیس شرکته
پوزخندی تحویلم داد
-چیزی شده؟
-مگه حتما باید چیزی شده باشه؟
-من تورو میشناسم بگو ببینم موضوع چیه
راهشو به سمت در کج کرد
با جدیت صداش زدم
-مگه با تو نیستم؟ چرا داری میری؟
پووفی کشید
-حوصله ندارم آقای اسد پور لطفا بیخیال میشین؟
-تا نگی چرا از آقای افشار ناراحتی ول کن نیستم
پاشو کوبید رو زمین
-اوووف چرا اینقدر گیرین شما؟؟
اینجورنمیشد باید میفهمیدم قضیه چیه! میخواستم ازم بترسه.. بازوشو محکم گرفتم
دراتاق رو ازپشت قفل کردم.. مات و مبهوت بهم نگاه میکرد
-تا نگی چه اتفاقی افتاده ازاین جا بیرون نمیری
راوی: آرزو
تایم رِست بود.. گوشیمو که بازکردم 3 تماس از اتابک داشتم و 10 تا از عرفان
چیشده بود؟ چرا اینقدر زنگ زده بودن؟
بلافاصله عرفان رو گرفتم
-آرزو کدوم گوریی تووو؟؟ میدونی چقد زنگ زدم
-خب من بیمارستانم معلومه که نمیتونم هرلحظه گوشیو پیش خودم نگه دارم این چه سوالیه؟
-زود مرخصی بگیر باید بریم شرکت مستوفی زنگ زد میگفت این دختره رزا خیلی وقته رفته تو اتاق اتابک در رو هم بسته.. میگفت سروصدای دعواشون تو کل شرکت پیچیده میترسم بند رو آب داده باشه.. زود مرخصی بگیر 5 دقه دیگه اونجام
از شدت استرس دست و پاهام یخ کرده بود و میلرزید
تا اومدن عرفان 100 بار مردمو زنده شدم
-یعنی گفته؟
-نمیدونم نمیدونم امیدوارم دعواشون علت دیگه داشته باشه
-اگه گفته باشه چی وااااااای
دستام اونقد ع×ر×ق کرده بود که هرچی دستمال میکشیدم تو دستام هیچ فایده ای نداشت
...
برخلاف انتظارمون هیچ صدای دعوا و شکستن وسایلی از تو شرکت نمیومد
حتی کارمنداهم مشغول کارشون بودن!
یعنی چی؟
یعنی موضوع به همین سادگی خاتمه پیدا کرده؟
یعنی به اتا چیزی نگفته؟
ازته دلم فقط خدا رو صدا میزدم
خدایا خواهش میکنم یه این بار فقط یه این بارو به حرفم گوش کن خدایا توروخداااا التماست میکنم خواهش میکنم به پات میوفتم
عرفان چند ضربه به دراتاق زد و صداش کرد
اما جوابی داده نمیشد
کسی در رو بازنمیکرد
شاید نیستن
آره شاید اصلا یه دعوای کوچیک بینشون پیش اومده الانم رفتن بیرون که رفع کدورت کنن آره دیگه غیراین مگه چیز دیگه ایم میتونه باشه؟
اما نه
در قفل بود
از پشت قفل بود.
این یعنی کسی تو اتاقه
پس چرا جواب نمیدن؟
شاید هندزفری توگوششونه
شاید دارن استراحت میکنن
شاید...
صدای باز شدن قفل در و پشت سرش باز شدن دراتاق و پشتش اخم نشسته رو صورت برادرم و پشت سرش اشک روصورت رزا
گفته بود؟
یعنی همه چیو گفته بود؟
پس چرا برادرمن به جای اینکه الان منو تو آغوشش بگیره اینقدر عصبانی تو چشمام داره نگاه میکنه؟ چرا دستشو مشت کرده؟ شاید بدن درد داره شاید مریض شده شاید...
آروم آروم بهم نزدیک شد..
چرا ازش میترسیدم؟ مگه برادر من ترسناکه؟ چرا دارم عقب میرم؟ شاید میخواد بغلم کنه...
میخواستم اسمشو به زبون بیارم ولی زبون ازاین چهره ای که برام غریبه بود بند اومده بود.. اتابک برادرم بود.. برادری که همیشه آرزو داشتم، برادرمن مهربون بود عصبانیت، خشم با ورژن برادرمن سازگار نبود..
کاش یکی ازاین کابوس بیدارم کنه.. کاش بتونم فریاد بزنم...
بالاخره روزه سکوتشو شکست
-کاش هیچ وقت ندیده بودمت
چی میگفت؟ چرا گفت کاش منو هیچ وقت ندیده بود؟
رفت
چرا رفت؟ یعنی از داشتن من خوشحال نبود؟ یعنی خوشحال نبود که خواهر داره؟ منو نمیخواست؟
چرا شرکت دور سرم میچرخید؟
چرا هیچ صدایی نمیشنیدم؟
...