. . .

متروکه رمان پناه من| آرزو عراقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان: پناه من
نام نویسنده: آرزو عراقی
ناظر @MoOn!
ژانر: عاشقانه- تراژدی- اجتماعی
خلاصه:
آرزو دختر یتیمیِ که همراه مادرش و پدر ناتنیش زندگی می‌کنه. دیوانه‌وار عاشق پسرعمه خودش میشه؛ اما اتفاقی تو یه مهمونی با کسی آشنا میشه که .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #81
به نام خدا

پارت هفتاد و هشتم پناه من

راوی: اتابک



حواسم به آرزو بود که ازوقتی اومد پیش ما تو خودش رفته بود..خواستم برم پیشش وباهاش حرف بزنم اما مهمونا فرصت نمیدادن...

وقت بریدن کیک بود

رقص چاقو رو خود آرزو انجام داد

میرقصید میخندید این خنده ها فیک نبودن..این محبتا این گرمی ها هیچ کدوم فیک نبودن.. کاش میفهمیدم چه بلایی سرم آورده بود که اینجوری بی طاقتش بودم.. کاش میفهمیدم چرا با من مثله بقیه رفتارنمیکنه! کاش میفهمیدم چرا وقتی تو چشمام نگاه میکنه مردمکش تکونی نمیخوره..کاش میفهمیدم چرا با دیدنش قلبم میریزه پایین.. کاش میفهمیدم چرا این دختربا تموم دخترای این دنیا برای من فرق میکنه... کاش میفهمیدم چرا جنس محبتاش از جنس محبتای مادرمه... کاش میفهمیدم کااش...

....



میگرنم دوباره شروع شده بود.. حوصله شرکت رو نداشتم منتظر رسیدن عرفان بودم که برگردم خونه.. اما انگاری حالا حالا ها قصد اومدن نداشت چند بارگوشیشو گرفتم ولی خاموش بود آرزو هم جواب نمیداد.. کلافه پاهامو خودمو پرت کردم رو صندلی از شدت سردرد حالت تهوع گرفته بودم..

تلفم رو برداشتم

-رزا میتونی برام بری قرص سردرد بگیری بیاری؟ داروخونه همین پایین هست

-اوکی الان میرم

تا اومدن رزا مردمو زنده شدم

-خبری ازمهندس افشار نداری؟

-نه ندارم چرا؟

-منتظرم بیاد برم خونه

-خب برو چیکاربه اون داری؟

اون؟ به عرفان میگفت اون؟

-اون چیه رزا.. نا سلامتی رئیس شرکته

پوزخندی تحویلم داد

-چیزی شده؟

-مگه حتما باید چیزی شده باشه؟

-من تورو میشناسم بگو ببینم موضوع چیه

راهشو به سمت در کج کرد

با جدیت صداش زدم

-مگه با تو نیستم؟ چرا داری میری؟

پووفی کشید

-حوصله ندارم آقای اسد پور لطفا بیخیال میشین؟

-تا نگی چرا از آقای افشار ناراحتی ول کن نیستم

پاشو کوبید رو زمین

-اوووف چرا اینقدر گیرین شما؟؟

اینجورنمیشد باید میفهمیدم قضیه چیه! میخواستم ازم بترسه.. بازوشو محکم گرفتم

دراتاق رو ازپشت قفل کردم.. مات و مبهوت بهم نگاه میکرد

-تا نگی چه اتفاقی افتاده ازاین جا بیرون نمیری



راوی: آرزو



تایم رِست بود.. گوشیمو که بازکردم 3 تماس از اتابک داشتم و 10 تا از عرفان

چیشده بود؟ چرا اینقدر زنگ زده بودن؟

بلافاصله عرفان رو گرفتم

-آرزو کدوم گوریی تووو؟؟ میدونی چقد زنگ زدم

-خب من بیمارستانم معلومه که نمیتونم هرلحظه گوشیو پیش خودم نگه دارم این چه سوالیه؟

-زود مرخصی بگیر باید بریم شرکت مستوفی زنگ زد میگفت این دختره رزا خیلی وقته رفته تو اتاق اتابک در رو هم بسته.. میگفت سروصدای دعواشون تو کل شرکت پیچیده میترسم بند رو آب داده باشه.. زود مرخصی بگیر 5 دقه دیگه اونجام

از شدت استرس دست و پاهام یخ کرده بود و میلرزید

تا اومدن عرفان 100 بار مردمو زنده شدم

-یعنی گفته؟

-نمیدونم نمیدونم امیدوارم دعواشون علت دیگه داشته باشه

-اگه گفته باشه چی وااااااای

دستام اونقد ع×ر×ق کرده بود که هرچی دستمال میکشیدم تو دستام هیچ فایده ای نداشت

...

برخلاف انتظارمون هیچ صدای دعوا و شکستن وسایلی از تو شرکت نمیومد

حتی کارمنداهم مشغول کارشون بودن!

یعنی چی؟

یعنی موضوع به همین سادگی خاتمه پیدا کرده؟

یعنی به اتا چیزی نگفته؟

ازته دلم فقط خدا رو صدا میزدم

خدایا خواهش میکنم یه این بار فقط یه این بارو به حرفم گوش کن خدایا توروخداااا التماست میکنم خواهش میکنم به پات میوفتم



عرفان چند ضربه به دراتاق زد و صداش کرد

اما جوابی داده نمیشد

کسی در رو بازنمیکرد

شاید نیستن

آره شاید اصلا یه دعوای کوچیک بینشون پیش اومده الانم رفتن بیرون که رفع کدورت کنن آره دیگه غیراین مگه چیز دیگه ایم میتونه باشه؟

اما نه

در قفل بود

از پشت قفل بود.

این یعنی کسی تو اتاقه

پس چرا جواب نمیدن؟

شاید هندزفری توگوششونه

شاید دارن استراحت میکنن

شاید...

صدای باز شدن قفل در و پشت سرش باز شدن دراتاق و پشتش اخم نشسته رو صورت برادرم و پشت سرش اشک روصورت رزا

گفته بود؟

یعنی همه چیو گفته بود؟

پس چرا برادرمن به جای اینکه الان منو تو آغوشش بگیره اینقدر عصبانی تو چشمام داره نگاه میکنه؟ چرا دستشو مشت کرده؟ شاید بدن درد داره شاید مریض شده شاید...

آروم آروم بهم نزدیک شد..

چرا ازش میترسیدم؟ مگه برادر من ترسناکه؟ چرا دارم عقب میرم؟ شاید میخواد بغلم کنه...

میخواستم اسمشو به زبون بیارم ولی زبون ازاین چهره ای که برام غریبه بود بند اومده بود.. اتابک برادرم بود.. برادری که همیشه آرزو داشتم، برادرمن مهربون بود عصبانیت، خشم با ورژن برادرمن سازگار نبود..

کاش یکی ازاین کابوس بیدارم کنه.. کاش بتونم فریاد بزنم...

بالاخره روزه سکوتشو شکست

-کاش هیچ وقت ندیده بودمت

چی میگفت؟ چرا گفت کاش منو هیچ وقت ندیده بود؟

رفت

چرا رفت؟ یعنی از داشتن من خوشحال نبود؟ یعنی خوشحال نبود که خواهر داره؟ منو نمیخواست؟

چرا شرکت دور سرم میچرخید؟

چرا هیچ صدایی نمیشنیدم؟

...
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #82
به نام خدا

پارت هفتاد و نهم پناه من



نورلامپ روشن توی اتاق چشمم رو زد

-بیدارشدی! بهتری؟

عرفان بود.. اینجا کجا بود؟ چرا چیزی رو به خاطر نمیارم؟ یا شاید دلم نمیخواد به خاطر بیارم

-بیا این آب رو بخور

خوردم اما گلوم هنوزهم خشک بود

دور و برم رو که نگاه کردم فهمیدم تو اتاق استراحت عرفان تو شرکتم..

برادرم کجا بود؟ یعنی نفهمیده بود که من از حال رفتم؟ یا فهمیده بود و اهمیت نداده بود؟

-اتا کو؟

-بهش حق بده باید یه کم با خودش خلوت کنه.. باورهمچین چیزی براش سخته..

اما این درست نبود.. برادر من هنوز تموم واقعیت رو نمیدونست این درست نبود!

-اون هنوزخیلی چیزارو نمیدونه عرفان نکنه راجب منم بد برداشت کرده؟

-نگران اونش نباش..مطمئنا اولین جایی که رفته پیش مادرش بوده.. اون همه چیزو بهش میگه

-از کجا اینقدر مطمئنی؟

امروز صبح رفتم پیشش درجریان ماجرا گذاشتمش میخواستم خودم بهش بگم که اینجوری شد..

-چرا با من اینجوری رفتار کرد؟

-میگم که هنوز تو شوکه باید بهش تایم بدی



راوی: اتابک



دلم کمی دور شدن از دروغای این شهر،ظلمای این شهراصلا خود این شهر رو میخواست.. چطور تونسته بودن با من یا اصلا با مادرم همچین کاری بکنن؟؟ چطور دلشون اومده بود؟

ازمادرم دلخور بودم.. حتی اگه به خاطرترس از دست دادن من پنهون کاری کرده بود بازم حق نداشت منو ازهویت اصلی خودم دورکنه..این حقو نداشت.. حس جالبیه یهوبه خودت بیای و بفهمی حتی مالک شناسنامه ای که تو دستته هم نیستی!

من اتابک افشار بودم! نه اتابک اسد پور!

من فرزند محمد بودم! نه ایرج!

من حتی متولد اردیبهشت هم نبودم! متولد بهمن بودم!

من....

من حتی خواهرداشتم...

آن هم ازنوع آرزو!!

آرزو...

آرزو خواهرمن بود!

پس آن همه احساس نزدیکی، آن همه احساس خوب، آن همه علاقه به او ازنوع ....

نه! نه!

نه نبود من مطمئنم...

احساس من فرق داشت....

واقعا فرق داشت؟؟ نمیدانم!

اما بود.. آره بود...

من آرزو رو از روز اول دوست داشتم... بدون هیچ چشم داشتی!!

بدون هیچ چشم داشتی بهش کمک کردم.. بدون هیچ شناخت قبلی!! بدون هیچ.... اما این حس، این احساس مسئولیت، این نوع علاقه همیشه برام غریب بود... راست میگن خون، خون رو میکشه؟؟ آره راست میگن! الان مطمئن شدم که راست میگن... خون، خون رومیکشه! برای همین همیشه نوع توجه و احساسم به آرزو با همه فرق داشت... اون موقع علتش رو نمیدونستم ..اما حالا...

میدونم...

من برادر آرزو بودم..

برادرخونی هرچند ناتنی!!

واقعا به من میگن برادر؟ من چه جور برادریم که خواهرمو امروز با حرفم تحقیرکردم؟

کاردرستی بود؟

نبود!

زود قضاوت کرده بودم... راجب آرزو زود قضاوت کردم

خواهرمن که گناهی نداشت؟ داشت؟

مغزم از شدت حرفای تلخ امروز داغ کرده بود..

سرم از قبل بیشتر درد میکرد..

بی مقصد میراندم... بی هدف.. کجا میرفتم؟ خدا داند...

ماشین روپارک کردم.. به کمی قدم زدن اونم زیر باران بهاری با شلاق های بی امانش...

خیس خیس بودم..

سردم بود؟

آره بود.. اما از درون سردم بود.. از درون یخ کرده بودم..
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #83
به نام خدا

پارت هشتادم پناه من

راوی: آرزو



دو هفته بود که هیچ خبری ازاتا نداشتیم هیچ کدوممون.. عرفان به خیلی جاها سر زده بود اما انگار آب شده بود رفته بود تو زمین

نگران بودیم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه .. شیدا خانوم میگفت هرجایی که باشه برمیگرده میگفت پسرم قویِ، پسرم مرده، پسرم کم نمیاره... تو این مدتی که شناخته بودمش عجیب علاقم بهش زیاد شده بود.. انگار مادرخودم بودم، روز اولی که عرفان منو پیششون برد، با دستی که رو سرم کشید و آغوشی که به روم بازکرد برای اولین بار حس کردم منم یه مادر دارم!!

من مادر داشتم اما هیچ وقت مهرمادری ازش ندیده بودم... اما این زن! این زن یه مادر واقعی بود.. مادری که شاید مدت کمی باشه که باهاش آشنا شدم اما تو همین مدت کم وجودش اونقدری آرومم کرده که عقده تموم این سالای بی مادریمو برام جبران کرده...

شاید اتا از خیلی لحاظا تو این مورد بهش ضربه خورده بود ولی من بیشتراز اون ضربه دیده بودم.. اتا شاید مثله من پدر نداشت، شاید ازخونواده اصلیش خبری نداشت، اما همون مادرجای تموم خونوادشو پدرشو براش تموم این سال ها پرکرده بود... ولی من چی؟؟؟

-دخترم

-جانم

-بازاومدی تو حیاط که! سردت میشه مادر

چقد حسرت این محبتارو داشتم..

پتویی که تو دستش بود رو شونه هام انداخت...

دستمو که برای پاک کردن اشک رو گونه هام بردم گرفت

-بازکه گریه کردی! چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟تو هنوز جوونی مادر

سرمو روشونه راستش گذاشتم، دستشو دورم حلقه کرد

-دست خودم نیست به خدا وقتی یاد یه سری چیزا میوفتم اینجوری میشم

منو تو آغوشش آروم آروم تاب میداد

-هعی دخترم، زندگی گاهی وقتا با آدم بد تا میکنه.. ولی این تویی که باید با این زندگی بجنگی! بجنگی تا به خواسته هات برسی... باید بجنگی و مقاومت کنی تا به زندگی ثابت کنی که قدرت تو ازاون خیلی بیشتره!! اگه نجنگی اگه مقاومت نکنی مطمئن باش سریع ضربه فنی میشی... عزیزدلم دخترخوشگلم توکلت به اون بالایی باشه..ازش بخواه، بخواه بزارکمکت کنه.. تو دخترپاک و معصومی هستی. اینو ازهمون باراولی که تو چشمات نگاه کردم فهمیدم.. میدونم برات سخته ولی یه نگاه به خودت بنداز تو با همه این سختیا هنوزم سرپایی! این یعنی تو جنگیدی و پا پس نکشیدی! حالا ازاین به بعدشو میخوای پا پس بکشی؟ بهت قول میدم همه چی همه چی درست میشه! مطمئن باش دخترم...

حرفاش بوی مادری میداد... دستاش آغوشش همه اینا بوی مادری میداد و من عجیب به این مادراحتیاج داشتم..

چقد دلم میخواست تو آغوشش بخوابم...

-شما چرا اینقد خوبین؟؟ با اونکه من دخترمردی هستم که بهتون خیانت کرده دختر زنی هستم که شوهرشمارو ازتون گرفته ولی شما با من...

نزاشت حرفمو کامل کنم

-هیس دخترم.. اون مردی که میگی هیچ وقت به من خیانت نکرده! اون مردی که میگی یکی از مرد ترین مردای روزگار بود.. اما چه میشد کرد؟ ما باهم نمیتونستیم زندگی کنیم.. ما برای هم نبودیم... اون زنی هم که میگی هیچ وقت همچین کاری نکرده.. منو پدرت ازهم جدا شده بودیم که باهم ازدواج کردن...اون زنی که میگی مادرته عزیزم

پوزخندی زدم

-مادر؟؟ اون هیچ وقت برای من مادری نکرده... همیشه پی خوش گذورنیای خودش بود.. هیچ وقت به من فکرنکرد هیچ وقت...

-ای بابا.. اونم مشکلات خودشو داشته عزیزم.. درست نیست راجبش قضاوت کنی..شیطونو لعنت کن دخترم

خواستم دستشو ببوسم اما اجازه نداد

-این چه کاریه مادر؟؟ درست نیست

-بزارین دستتونو ببوسم... نمیدونم واقعا چه جوری باید ازتون تشکرکنم.. تو این چند وقت اگه شما کنارم نبودین قطعا دیوونه میشدم

-من همیشه آرزوی داشتن یه دخترداشتم... آرزوی که توجوونی برام رویا بود الان براورده شده... خدا تورو به من داده دخترم.. خداروبه خاطرداشتن تو شکرمیکنم... به ولله قسم هیچ فرقی با اتابک برام نداری هیچ فرقی...

-خیلی دوستتون دارم



....



صدای زنگ موبایلم ازخواب پروندم... شماره رو نگاه کردم ناشناس بود... جواب دادم:

-الو

جوابی داده نشد

-الووو

و بازهم

-آزاردارین زنگ میزنین جوابم نمیدین؟

خواستم قطع کنم که

-الو آرزو

خدایا درست میشنیدم؟؟ نکنه نکنه گوشام اشتباهی شنیده...

-آرزو منم

خودش بود خدایااا شکرت شکرت

بغض کرده بودم

-اتااا کجایی توو؟؟ نمیگی نگران میشیم اخه کجایی؟

-گریه نکن نزارکسی بفهمه... فقط بهم گوش کن باشه؟

-باشه باشه هرچی تو بگی

-یه ماشین فرستادم تهران که بیاد دنبالت فقط بهم آدرس بده که کجایی

-ماشین؟ تهران؟ مگه اینجا نیستی خودت؟

-فعلا سوال نپرس فقط بهم گوش بده.. کجایی الان؟

-خونه شما

-خونه مااااا؟؟

-آره پیش شیدا خانوومم

-خیله خب نیم ساعت دیگه یه ماشین سمند مشکی میاد دنبالت تورومیاره پیش من..فقط به هیچ کسی نمیگی میای پیش من اوکی؟

-اخه چرااا؟

-چراشو بهت میگم..یه بهونه جورکن بیا

-باشه

-مواظب خودت باش فعلا

-فعلا

...
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #84
به نام خدا

پارت هشتاد و یکم پناه من

به بهونه مریض بودن دوستم ازخونه خارج شدم... به عرفانم خبردادم که نگرانم نشه...

راننده گفت که میریم نوشهر، مثله اینکه اتابک این مدت رواونجا بوده.

تا رسیدن به نوشهریه کله تو ماشین خوابیدم، دیگه خیالم از بابت سالم بودن برادرم راحت بود..



-همونجا وایسا الان میام دروبازمیکنم

-باشه

بی قرار بودم.. انگاراین چند ثانیه برام به اندازه چند ساعت میگذشت.. قلبم از شدت تپش نزدیک بود از قفسه سینم بزنه بیرون

دستمو رو قلبم گذاشته بودم... آروم بگیر لعنتی آروم بگیرچه مرگته؟؟

خدایا به داد دلم برس... خدایا چرا حالم اینجوریه؟ من که باراولم نیست میبنمش خدایااااا

چشمامو بستم نفس عمیق کشیدم...

طاقت نداشتم دیگه طاقت نداشتم...



واقعیه؟ خدایا خوابم یا بیدار؟ خدایا این واقعیته یا رویا؟

چرا هیچ کدوممون نمیتونیم حرفی بزنیم؟ مگه اولین بارهمو میبینیم؟

چرا الان که باید حرف بزنیم زبونمون بند اومده؟

پشت دستمو روته ریشش کشیدم که بدونم واقعیه یا نه!

واقعی بود؟ حتما واقعی بود مگه تو خواب آدم چیزیو حس میکنه؟ نه نمیکنه!

چرا دارم گریه میکنم؟ مگه الان نباید خوشحال باشم؟ چرا به جای اینکه بخندم دارم اشک میریزم؟؟

درست میدیدم؟ چشمان اتام مثله من پرازاشک بود؟

من درآغوشش گرفتم یا اون منو؟؟ نمیدونم..

فقط میدونم اونقد همدیگرو بوسیدیموبوییدیم که تلافی تموم این چند سال رو دربیاریم... دلم نمیخواست ازآغوشش بیرون بیام... کاش میشد تا ابد همین جوری میموندیم..

تو چشمام نگاه کرد:

-خوش اومدی

اینبار رو مطمئنم که من به آغوشش کشیدم..

-بیا تو بیرون سرده

چرا زبونم بند اومده بود؟ چرا نمیتونستم حرفی بزنم؟؟ نکنه از شوک زبونم بند اومده بود؟

دستشو دور گردنم انداخت.. سرمو روشونه اش گذاشتم..

-چیزی میخوری برات بیارم؟

من الان تنها به غذای روح احتیاج داشتم که غذای روحم همین تک برادرم بود..

بازم تنها بهش خیره شدم..

-چرا چیزی نمیگی؟

-نمیخوای چیزی بگی؟

بعد از چند ثانیه مکث بالاخره حرف زدم:

-اتااا

-جانم جان اتا

-خوشحالم که دارمت، خوشحالم که برادرمی، خوشحالم که هستی خیلی خوشحالم

لبخند زد سرمو بوسید

-بهت نمیاد اینقدرلوس باشیااا

اینبارمن هم خندیدم

-بعد ازاین همه وقت برادرمو پیدا کردم، انتظارداری خودمو براش لوس نکنم؟

بازهم خندید

-خودتو لوس کن،نازکن من همه جوره خریدارتم

...

-اتااااااا

-اتاااااااا

-اتاااابک خاااان

-اتااااا

-اززبونم مو دراومد بیدارشو دیگه اعع

با صدای گرفته جواب داد:

-هووم 2 دقه دیگه 2 دقه دیگه بیدارمیشم

خندیدم

-نمیشه تنبل پاشو شام درست کردم مثلا چقدرمیخوابی اخه

تا گفتم شام مثله برق ازجاش پرید

-شاام درست کردی؟ تو؟؟

-اره چشه مگه

-مسموم نکنیمون یه وقت

با حرص بالشتشو پرت کردم براش

-کوفت دلتم بخواد

خندید نه قهقه زد

-تسلیم تسلیم الان میام

میدونستم چقدرمرغ سوخاری دوست داره.. برای همین براش درست کرده بودم.. برای اولین بار با عشق برای برادرم غذا درست کرده بودم

حوله رو از روی صورتش برداشت و نگاه به میز انداخت

چشماشمو چند بار به طور بامزه ای باز وبسته کرد

-درست میبینم؟ مرغ سوخاری درست کردی؟ توو؟

عشوه ای اومدمو گفتم:

-بلهه حالا مهم مزه شه بیا بخورفقط حواست به اون انگشتات باشه یه وقت بعد غذا دنبالشون نگردی

-اعع اینطوریه؟ ببینیمو تعریف کنیم



شدت علاقه اتا به سس و مرغ سوخاری بی نهایت بود

روهرتیکه از مرغش یه عالمه سس میریخت

-چربیتو میبری بالاهاا اینقدر سس میخوری

انگشت اشاره شو گرفت جلوم و تکون داد

-من روسس غیرت دارماااا اصلا اینو بهم نگو

خندیدم

-دیوونه برای خودت میگم چربیت میره بالا شکم میاری میشی مثله یه سری از حاجی بازاریا

-باشه باشه بعدا یه فکری به حالش میکنم... خیلی خوشمزه درست کردی اصلا ازت انتظارنداشتم

مثلا خواست بحثو عوض کنه..لبخند زدم

-نوش جونت

..

براش قهوه ریختم.. اینم یکی دیگه از علاقمندییاش بود

کنارش رو مبل دو نفره نشستم

-دستت درد نکنه

-نوش جونت

سرش با گوشیش گرم بود

-اتا

-جانم

-نگفتی چرا بهم گفتی بیام اینجا

نگام کرد

-خواستم یه کم تنها باشیم باهم... به نظرت حقمون نیست؟ بعد ازاین همه وقت!

-هست..منم ازخدامه اما چرا گفتی نباید به کسی بگم که میام پیش تو؟

دستی تو موهاش کشید

-برای اینکه هنوز نتونستم فراموش کنم چه بلایی سرم آوردن

-منظورت کیان؟

-همه اون کسایی که مخفی کردن.. تو مگه تونستی اونارو ببخشی؟ اصلا چطور تونستی بازم ادامه بدی؟
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #85
به نام خدا

پارت هشتاد و دوم پناه من


-وقتی فهمیدم منم مثل تو فکرکردم.. حتی ازعرفان که این وسط هیچ کاره بود هم بدم میومد.. ازهمه اونا دلخور بودم ولی خب تا کجا؟ تا کی به این کینه ادامه میدادم؟ مهم برام این بود که یه برادردارم که میتونم ازاین به بعدمو باهاش باشم..

-ولی توام به من چیزی نگفتی! چطورتونستی سکوت کنی؟

-فکرمیکنی برام راحت بود؟ راحت بود که هرروز ببینمت هرروز باهات حرف بزنمو تو چشمات نگاه کنم ولی نتونم بهت بگم اینی که باهاش حرف میزنی خواهرته نه یه دوست؟؟ ولی چیکارمیکردم مجبور بودم چون عرفان بهم گفت تا وقتی که همه شرایطو برای گفتن بهت مهیا نکرده حرفی نزنمو جلوی خودمو بگیرم..

-یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟

-اهووم

-تو با عرفان واقعا خوشبختی؟

-آره...

-مطمئن باشم؟

-مطمئن باش... عرفان تنها نقطه مثبت زندگی منه... البته تا قبل ازتو فقط اون بود اما حالا توام هستی

دستشو بازکرد به معنی اینکه برم تو آغوشش

خودمو مثله بچه گربه تو بغلش جا کردم

-اگه دیدی یه وقت ذره ای اذیتت میکنه به خودم میگی.. یه موقع رو نکنی باشه؟

سرمو آوردم بالا و ب×و×س×ه ای روی گونه اش گذاشتم

-چشم

...



کلافه تو موهاش دست میکشید و حرص میخورد.. از خنده درحال منفجرشدن بودم

-به چی میخندی؟ هااان؟

از شدت خنده صورتمو تو دستام گرفته بودم اشک از چشمام میومد پایین

-اخ اخ خدایااا دلم واااای

-کوفت آرزو الان تو خیلی خوشحالی؟ اخه این چه بساطیه خدایاا

-بابا چیز بدی نگفت که همش یه عروسی گفت باید بگیری دیگه

-تو فکرمیکنی من با عروسی گرفتن مشکل دارم؟ نه خانوومم مشکل من اینه که میگن تا وقت عروسی تو باید اونجا بمونی شبارو... یعنی من حق زنمو ندارم؟؟ مگه میشه زن از شوهرش جداباشه؟

دوباره خندم شدت گرفت..

-الان مشکل تو با این قسمتشه؟ خب زودتر عروسیو میگیرم مشکلی نداره که

-پوووف یعنی آب تو دلت تکون نمیخوره هااا یه وقت به خودت سخت نگیری

-بیخیال بابا منو تو الان باید خوشحال باشیم.. تازه امشبم که جیم زدیم بعدشم مامان شیدا راست میگه تو عقد ما که هیچ کدوم ازخونواده ها نبودن! لااقل الان که همه چی اوکی شده عروسی بگیریم که چند نفرباشن

-هرچی زودتراین عروسیو میگیریم..ازفردا میریم واسه خریدا..

-چشم چشم فعلا حواست به رانندگیت باشه به کشتنمون ندی

لبخند زد... دست راستشو انداخت دورشونه هام و سرمو گذاشت روسینه اش

تارسیدن به خونه چشمامو بستم



لباسامو عوض کردم و یه تاب شلوارک ست صورتی پوشیدم.. موهامم دم اسبی از بالا بستم

بعد ازچند روز برگشته بودم به خونمون...

شام هیچی نداشتیم.. مجبورا از تو یخچال ناگت مرغ برداشتمو انداختم تو تابه که سرخ بشه.. هم من هم عرفان به شدت گرسنمون بود طاقت درست شدن غذارو نداشتیم

صدای عرفان ازاتاق میمومد که داد میزد:

-عیال شام چی داریم؟

داد زدم:

-هیچییی

با ضربه ای که به میز خورد از ترس جیغ کشیدم

-چیشد؟

دستمو گذاشتم رو قلبم که از ترس تند تند میزد

-وااای دیوونه دلم ترکید چرا اینجوری میکنی؟

نزدیکم شد دست راستمو که سمت چپ قفسه سینم گذاشته بودم رو گرفت تو دستش

-قلبی که از صاحبش بترسه خوب نیستااا

ازحرفش خندم گرفت

-چه ازخود مچکری... کی گفته حالا صاحبش تویی؟

سرشوآورد نزدیک گوشم آروم گفت:

-همین صدای تالاپ تلوپ قلبت داره میگه

دم اسبیمو بازکرد و موهامو دو طرف شونه هام ریخت

-مگه نمیگم موهاتو بازبزار همیشه! حیف نیست مو به این خوشگلی به این لختی رو میبندی؟

-هووم وقتی یه تار ازهمین موها افتاد توی غذا و جنابعالی از دهنت بیرونش کشیدی میفهمی که باید ببندمش

خندید

-خب مگه مجبوری اینقد سرتو خم کنی تو قابلمه که موهات بریزه توش دختر

-بله دیگه وقتی میخوام برای شما غذا درست کنم باید سرمو خم کنم اونقد با دقت درست کنم که دیگه ایراد نگیری

لپمو کشید

-من کی تا حالا ازغذای تو ایراد گرفتم جوجه؟

-نبایدم بگیری من این همه زحمت میکشم اون وقت تو ایراد بگیری؟ زمینو زمانو بهم میدوزم اون وقت

دوباره خندید

-خیله خب حالا جوش نیار.. این ناگتارو بزار واسه صبونه فردا اخرشب میریم فشم

-چشم من که ازخدامه
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #86
به نام خدا

پارت هشتاد و سوم پناه من

مثله همیشه تو حموم شروع کرده بود به خوندن

عرفان تو حموم آهنگ میخوند منم که دوباره فاز دیوونگیم استارت خورده بود.. داشتم با ریتم آهنگ عرفان جلوی آیینه میرقصیدم

چند دقه بود که دیگه صداش نمیومد ولی من همچنان به رقصم ادامه میدادم

با افتادن تصویرش توی آیینه بی حرکت وایسادم.. عرفانم که با حالت تعجب ابروشو بالا برده بود و بهم نگاه میکرد.. قشنگ معلوم بود سعی میکنه جلو خنده شو بگیره

-چرا واسادی؟ قشنگ میرقصیدی

برگشتم سمتش

-اخه دیگه نمیخوندی

نزدیکم شد.. شیطون نگاهم میکرد.. سرمو انداخته بودم پایین..

-اگه بخوای همیشه برات میخونم



صورتشو با دستام قاب گرفته بودم.. اینبارمن برای بوسیدن لباش پیش قدم شدم

ذره ذره گرما ازوجودش به خودم تزریق میکردم به حدی که تموم تنم گُر گرفته بود

سرشو توگردنم فرو کرده بود و میبوسید

هردومون نفس نفس میزدیمو ع×ر×ق کرده بودیم

توهم گم شده بودیم.. اصلا یکی شده بودیم



دستشو رو شکمم گذاشت و آروم آروم نوازش کرد...

-همین روزاس که میخوام بیاد بالاهاا من دیگه طاقت ندارم

از ذوق ته دلم یه جوری شده بود.. یه حس خاص و وصف ناپذیربود..

-زود نیست؟ هنوز به سال نکشیده که ازدواج کردیم

لاله گوشمو آروم بوسید

-آآیی

-نه تو این مورد هیچ وقت زودنیست اونم واسه منو تو..فقط حواست باشه من دخترمیخوامااا یه دخترمثله خودت شبیه خودت

-نووچ پسرمن پسرمیخوام

گودی گردنمو بوسید

-نکن قلقلکم میاد

-دوقلو خوبه؟ یه دختر یه پسر

خندیدم

-تعداد قُل که دست خودمون نیست

گوشه لبمو بوسید

-میریم پیش متخصص طبق برنامه پیش میریم

-بعد عروسی دیگه؟

-نه همین فردا

از تعجب شاخ دراوردم

-فردااا؟؟ دنبالمون که نکردن

برم گردوند رو خودش... با دستش موهامو نوازش میکرد و بو میکرد

-بهتره زودتر انجام بشه عزیزم یهویی خدای نکرده دیدی نشد پس بزار ازحالا پیگیرش باشیم.. ازامشبم به هیچ وجه قرص نمیخوری باشه؟

گونشو بوسیدم

-باشه

...

تصمیم گرفته بودم برای عروسی عرفان رو سوپرایزکنم، از بچگی علاقه شدیدی به موسیقی داشتم ولی هیچ وقت نشده بود که پیگیرش بشم ولی حالا به خاطر عرفان میخواستم این کارو انجام بدم... میخواستم تو شب عروسیمون خودم گیتاربزنم و آهنگ یارشیرین لیلا فروهررو بخونم

تایم زیادی به عروسی نمونده بود باید عجله میکردم.. چند نفر ازهمکارام بهم آموزشگاه موسیقی طنازرو معرفی کردن.. قرار شد همین امروز برم برای ثبت نام.. بعد از بیمارستان دربست گرفتم و خودمو به آموزشگاه رسوندم

آموزشگاه بزرگی بود دو طبقه مخصوص موسیقی بود و 2 طبقه هم برای آموزش نقاشی و طراحی و یه طبقه هم برای آموزش زبان بود

ثبت نامم انجام شد قرارشد ازهمین امروز بعدازظهرکلاس رو با یکی از بهترین استادا شروع کنم.

رفتم دنبال مامان شیدا،عمه و مادرجون برای خرید عروسی. ست تشریفات گل رز صورتی چرک و سفید، کارت دعوت ست سفید و صورتی همه و همه روهماهنگ کردیم.. کیک چند طبقه رو هم سفارش دادیم.. حتی برای 6 تا ساقدوش خودم و عرفان هم لباس سفارش دادیم.. دخترا ماکسی صورتی چرک و پسرا کت و شلوارسفید.. همیشه دوست داشتم تو شب عروسیم تشریفاتم ست سفید و صورتی باشه که الان داشتم به آرزوم میرسیدم. باغ تالارعروسی روهم برای27تیر رزرو کردیم... تقریبا همه چی تموم شده بود فقط لباس عروس من و کت و شلوارعرفان مونده بود که قرار شد همین فردا اونارو هم اوکی کنیم...

همه خوشحال بودن، مادرجون مدام برامون دعا میخوند، عمه نذرمیکرد و صدقه میداد، مامان شیدا مادری که با تموم وجود به دخترهمسرسابقش عشق میورزید مدام خداروبه خاطرعاقبت به خیری ما شکرمیکرد...
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #87
به نام خدا

پارت هشتاد و چهارم پناه من



ساعت پنج بود قرار بود ساعت پنج و ربع کلاسم شروع بشه.. تو کلاس تنها منتظراستاد نشسته بودم، قبل اومدن به آموزشگاه هم گیتارخریده بودم... خودمو مشغول گوشیم کرده بودم، با تقه ای که به درخورد از جا بلند شدم و مانتومو صاف کردم...

-سلااااا

درست میدیدم؟؟ چشماموچند بار بازوبسته کردم.. درست بود؟ اشتباه نمیدیدم؟؟ نه نه درست بود.. خودش بود خود خودش..

-آرزو!! تو اینجا؟

چی میتونستم بگم؟ چی میشد که بگم.. زیربارنگاهش سرمو انداختم زمین گیتارموبرداشتم، میخواستم برم بیرون که جلومو گرفت..

-کجاااا؟؟ مگه جن دیدی!

پوفی کشیدم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

-ببخشید من نمیدونستم استادی که میگن خیلی تو کاره اش حرفه ای شما هستین وگرنه این کلاس رو قبول نمیکردم شرمنده! الانم اگه اجازه بدین میخوام برم بیرون

پوزخند زد

-که نمیدونستی منم آره؟ اون وقت بهت نگفته بودن که این استاده حرفه ای شروین شیرزادِ؟؟

تند جوابشو دادم:

-نه نگفته بودن اگه میگفتن که من الان اینجا نبودم

-خب اوکی الان چرا ترسیدی؟ مگه میخوام بخورمت؟

ازبی پرواییش حرصم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم

-بودن من اینجا درست نیست لطفا برین کنار

-من قراره تو این کلاس فقط موسیقی تدریس کنم! کاردیگه ایم ندارم... اگه فکرت پرت چیزای دیگه شده سخت دراشتباهی من تو کارم خیلی جدی ام برام مهم نیست اونی که بهش آموزش میدم کیه! حتی اگه اون شخص عشق سابق من باشه!

چطورمیتونستم حرفاشو باورکنم؟ یعنی باورمیکردم که من عشق سابق اونم؟ عشقی که براش تموم شده و الان کاری به کارش نداره؟

-برو اون طرف میخوام برم

گیتار رو از دستم گرفت و خیلی عادی رفت نشست رو یکی از صندلی ها

-چرا بِروبِر داری منو نگاه میکنی بیا شروع کنیم دیگه

با عصبانیت روبه بهش گفتم:

-تو با خودت چی فکرکردی هااان؟فکرکردی کی هستی که به من دستورمیدی؟



راوی: شروین



با یه قدم محکم رفتم سمتش، پشت به من وایساده بود بازوشو گرفتم و برگردوندمش سمت خودم، از شدت ترس رنگش مثله گچ دیوارشده بود .. دلم نمیخواست بترسونمش و ناراحتش کنم .. تموم تلاشمو کردم اونقدری خشک برخورد کنم که پیش من احساس معذب بودن نکنه.. برام سخت بود خیلی سخت! دختری که عاشقشم حالا روبه روی من ایستاده بود بازوش تو دست من بود تو یه کلاس تنها پیش من بود اونم تو تایمی که آموزشگاه خلوته.. شاید هرکسی دیگه جای من بود این فرصت رو از دست نمیداد اما من اینکاره نبودم! عاشقش بودم ولی آدمی نبودم که بخواد به ناموس یکی دیگه دست درازی کنه حتی اگه اون ناموس عشق من باشه!

دلم میخواست خودم گیتارزدن رو یادش بدم، دلم میخواست... نه اینا بهونه بود من دلم خودشو میخواست، دلم حس کردن وجودش کنارخودمو میخواست، آره.. ولی نباید به روی خودم میاوردم نباید میزاشتم کنارم معذب باشه نباید!!

به هربهونه ای که بود بالاخره راضیش کردم که بمونه



راوی: آرزو



هنوز تو شوک کاری بودم که امروزکردم.. آخه من چرا قبول کردم سرکلاسش بمونم؟ اگه یه وقت... کم چرت بگو آرزو اعع اون موقع که باهاش بودی خودشو بهت نزدیک نکرد حالا الان؟ هرچی که باشه ازمرد بودنش ازبا ناموس بودنش که مطمئنم.. دیگه چرا باید بترسم؟ تازه اگه وانمود کنم که میترسم حالا به هردلیلی نشون میده که به خودم مطمئن نیستم اما من که خودمو میشناسم پس دیگه ترسم برای چیه؟؟ شروین فقط به من گیتارزدن رو قراره یاد بده همین!! تازه شم خودش مگه نگفت من عشق سابقشم؟ این یعنی هرچی بینمون بوده رو فراموش کرده پس جای نگرانی نیست!!

میزشام رو با کمک عرفان و اتابک چیدیم.. مامان شیدا ازوقتی که اومده بودیم مدام اسپند دود میکرد برامونو دعا میخوند واسمون

بوی قرمه سبزی مامان شیدا مستم کرده بود، مامان شیدا خودش برای هر3 تامون غذارو تو بشقاب کشید .. باید بگم که بهترین و خوش طعم ترین قرمه سبزی بود که تا امروز خورده بودم

-واای چقدرخوش مزه شده مامان دستت درد نکنه

-نوش جونت دخترم بده برات بکشم دوباره

-قربون دستت سیر سیر شدم حسابی خوردم

لبخند زیبای به روم زد

-گل پسرای من بدین براتون بکشم

اتا و عرفان هم زمان باهم گفتن که سیرشدن

-نوش جون هر3 تاتون باشه جیگرگوشه های من

چقدراین زن تو مهربونی یگانه بود!! اولین نفری بود که میدیدم اینقدر بی چشم داشت و ازته دل مهربونه.. یه مادر واقعی بود!!

ظرفارو شستم و رفتم تموم خریدایی که امروز کرده بودیم رو نشون عرفان و اتا دادم.. اتا مدام سربه سرمن و عرفان میزاشت منم که قند تو دلم آب میشد

من-فقط مونده لباس عروس با کت و شلوار شما دوتا عالیجناب

عرفان-نکنه میخوای اونارم صورتی بخری؟ ازالان بگم من کت وشلوار صورتی نمی پوشما

وقتی عرفان رو تو کت و شلوارصورتی فرض کردم ازخنده روده برشدم

عرفان-حتماااا اونم صورتی میخوای بخریم آره؟؟

اتابک-کارت ساخته اس عرفان

من- واای مردم ازخنده

عرفان-به چی میخندییی؟؟ به من؟ آره؟

قیافه عرفان تو اون لحظه وصف نشدنی بود اونقدری قرمز شده بود که انگاربا پوست پیازرنگش کردن

من-نه نه ببخشید... کت و شلوارمشکی میگیریم همه چیز که نباید ست باشه که

هووفی از سرآسودگی کشید

عرفان-خداروشکر

گوشی اتا زنگ خورد کلافه وصل کرد

حرفایی میزد که من چیزی ازش سردرنمیاوردم ولی به شدت عصبانی بود

من-کی بود؟؟ چرا اینقدرعصبانی شدی!

پووفی کشید و گوشیشو پرت کرد رو مبل

مامان شیدا-چیشده پسرم؟

عرفان انگاری خبرداشت ازموضوع چون نگاه خاصی به اتا مینداخت

من-عرفان تو یه چیزی بگو اگه میدونی

عرفان-منم مثله شمااا چیزی نمیدونم

من-اتا میگی چیشده یا نه؟

اتا- چیزی نیست... چند وقتیه یه پرونده جدید رو قبول کردم الان متهم های اون پرونده چند روزیه همش زنگ میزنن و منو تهدید میکنن انگارمن بچم ازاین حرفا میترسم!! دیگه نمیدونن تا الان چند تا مثله اینارو فرستادم آب خنک بخورن.. عوضیای دزد

مامان شیدا براش آب ریخت و سرشو بوسید

مامان شیدا-عب نداره پسرم اعصابتو خورد نکن باراول که نیست.. تو ازپسشون برمیای

ازتعجب شاخ دراوردم!! چطورمیتونست وقتی یکی پسرشو تهدید میکنه اینقدر خون سرد باشه؟؟

من-به چه حقی تهدیدت میکنن ؟؟ داداش توروخدا مواظب خودت بااش

مامان شیدا-نگران نباش دخترم.. اتابک پرونده های سخت ترازاینو داشته با کلی تهدیدای ناجورواجه بوده! اولین بارش که نیست

اتا-اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن مگه شهرهرته؟؟

عرفان- اتابک ازاین جماعت هرکاری برمیادااا اینا چند میلیارد دزدی کردن کلی پول شویی کردن ازهمه مهم تر تو کار قاچاق اعضای بدن انسانن عوضیا

اتا-فردا میدونم چیکارکنم باهاشون



دلم بدجوری شورافتاده بود اما به قول مامان شیدا اتابک سخت ترازاینارو پشت سر گذاشته...

..
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #88
به نام خدا

پارت هشتاد و پنجم پناه من

عرفان چشمک نامحسوسی بهم زد و به اتاق اشاره کرد

منظورشو فهمیدم واسه همین رفتم تو اتاق و تا اومدنش منتظرموندم..

اومد تو و دروپشت سرش بست

جلوآیینه مشغول شونه کردن موهام بودم نزدیکم شد

برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم..

نگرانی رو ازتو چشمام خونده بود

-نگران اتابکی؟

سرمو تکون دادم

-بچه که نیست عزیزم کارشون همینه روزی با صد تا ازاین تهدیدا مواجه میشن خودتو نگران نکن

دست خودم نبود.. برادرم بود برادری که تازه پیداش کرده بودم و مثل عروسک چینی شکستنی باهاش برخورد میکردم

-ولی آخه...

-آخه نداریم که، ببینم توازاین وضعیت که نمیای خونه خودت خیلی خوشت میاد آره؟؟

منظورشو فهمیده بودم خندم گرفت.. حق داشت

-خب دیگه خان داداش و مامان گفتن که تا عروسی نگیریم نمیشه با آقامون یه جا باشیم

انتظارداشتم که بخنده ولی اینکارو نکرد.. برعکس صورتشو به صورتم نزدیک کرد چونمو آورد بالا و ب×و×س×ه غیرمنتظره ای روی لبام گذاشت... تنم گُر گرفت..

توهمون حالتی که لبامو محکم میبوسید شونۀ تو دستموگرفت و گذاشت رو میزآرایش پشت سرم..بغلم کرد دستاشو دور کمرم حلقه کرد دستامو قاب صورتش کردم..انگارمدتها بود که همو بغل نکرده بودیم..هردومون به این آغوش احتیاج داشتیم..

همون طور که لبای همو میبوسیدیم عرفان منو به سمت دراتاق برد و در رو از پشت قفل کرد

صورتمو ازش جدا کردم.. خمارتو چشماش نگاه کردم حال عرفانم دست کمی ازمن نداشت

-چرا دررو قفل میکنی؟ یکی بیاد چی؟

-زنمی به کسی هم مربوط نمیشه دلم میخواد چند دقه باهات تنها باشم

اجازه گفتن کلمه دیگه ای روبهم نداد که دوباره لباشو به لبام دوخت

شونه هامو گرفت و محکم چسبوند به دیوار..

زیرگردنمو آروم گاز گرفت و محکم بوسید

-آآآخ

لاله گوشمو بوسید

تو حال خودم مطئنا اگه تو آغوشش نبودم افتاده بودم زمین

آروم ناله کردم

-بسه

زل زد به چشمام، چشماش سرخ شده بود حتم داشتم خود من هم علاوه برچشمام صورتمم سرخ شده...

-خیلی میخوامت میفهمی؟؟

خودمو بهش محکم چسبوندم قدم ازش خیلی کوتاه تربود کمی پاهامو بلند کردم که به گردنش برسم.. زیرگردنشو ب×و×س کردم

-منم خیلیی دوستت دارم اونقدری که تصورشم نمیتونی بکنی!

نگاه هردومون مملو از نیاز و عشق بود! عشقی که مطمئن بودم تموم نشدنیه!

محکم ترازقبل لبامو بوسید.. اونقدرمحکم که جمع شدن خون تو لبامو حس میکردم..

خواستم خودمو عقب بکشم اما اجازه نداد و شدت ب×و×س×ه شو بیشترکرد..

لبام میلرزید..

ازهم فاصله گرفتیم.. انگشت اشاره شو رولب پایینم کشید و برای آخرین بار ب×و×س×ه ریزی روش گذاشت..

رفتم جلوی آیینه به خودم نگاه کردم... لبام حسابی کبود شده بود.. خندیدم خودشم خندید

-شاهکارتو تحویل بگیر.. الان چه جوری بیام بیرون من؟

نزدیکم شد دوباره با انگشت اشاره اش لبامو لمس کرد و روشون نگه داشت... خمارنگام میکرد

-عاقبت خونه نیومدن همین میشه دیگه

اینبارهردومون زدیم زیرخنده

گونمو آروم بوسید

-نمیخواد بیای بیرون.. من الان دارم میرم میگم سردرد داشت دراز کشید خوابش برد

دلم و زبونم تمنای موندنشو میکرد.. نمیخواستم حتی یه شبم ازش دورباشم

-نمیشه بمونی؟ بگو ماشینت خرابه

-نه عزیزم بهتره برم فردا باید ازخونه برم شرکت لباس ندارم اینجا بعدشم باید زود بیام دنبال عروس خانوم خوشگل بریم خرید

لب و لوچم آویزوون شد دست خودم نبود

-میخوای بمونم پیشت تا بخوابی؟

مثله دختربچه های کوچیکی شده بودم که ازتاریکی و تنهایی میترسن دلشون میخواد مادرشون تا وقتی میخوابه پیششون بمونه

-آره میمونی؟

-چرا نمونم عروسک



اونقدر موهامو نوازش کرد که خوابم برد

....
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #89
به نام خدا

پارت هشتاد و ششم پناه من


از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم امروز اونقدری خوشحال بودم که برای اولین بار تو بیمارستان از دست استادام حرص و جوش نخوردم... اونقدری خوشحال بودم که هرکی منو میدید این تغییر حالتمو متوجه میشد...آره خوشحال بودم.. درسته که چند ماه پیش منو عرفان زن و شوهرشدیم اما حس و حال عروسی اونم برای عروس اون عروسی یه چیز دیگه اس.. انگارقراره اون شب با شاهزاده رویاهات سوار بر اسب سفید بالدار بشی و تو آسمون پروازکنی... اونقدری این حس و حال عجیبه که نمیتونم وصفش کنم.. قطعا آرزوی تموم دخترا اینه که خودشونو تو لباس سفید عروس درحالی که دست عشقشونو گرفتن و همگی براشون آهنگ گل بریزیم رو عروس دوماد میخونن ببینن...

خوشبختی بیشترازاین؟ بالاترازاین؟ من دیگه چی میتونستم ازخدام بخوام؟

با کمک فروشنده مزون لباس رو تنم کردم

حتی خودمم خودمو نمیشناختم.. این من بودم؟

خدایا توروبه بزرگیت قسم میدم تورو به هرکی که دوستش داری قسم میدم بختمو مثله همین لباس سفید کن...

فروشنده تاجی رو که خود عرفان انتخاب کرده بود برام آورد و روی سرم گذاشت..

-به به چه عروس خوشگلی ماشالا هزارماشالا.. برم آقا دوماد رو صداکنم که دلش برای عروس خانومش داره ضعف میره

لبخندی زدم.. راست میگفت تو این لباس واقعا زیبا شده بودم..

ازتو آیینه عرفان رودیدم که خیره بهم بود

اومد جلو سرتاپامو برانداز میکرد.. چشماش.. وای ازاون چشماش که پرازاحساس بود

باورکنم یا نکنم دیگه برای ابد عروس عرفان بودم.. عرفانی که روزی اونقدر تو حسرتش شبا گریه میکردم ..اونقدربراش دلتنگ بودم، حالا شوهرمن بود.. الان میفهمم که سختی اون روزا برای تبدیل به خوشی این روزا ارزش داشته..

بدون هیچ حرفی پیشونیمو عمیق بوسید.. نگاش رولبام میخکوب شده بود، ب×و×س×ه کوچیکی رولبام گذاشت

-مثله فرشته ها شدی

لبخند زدم ازته دل.. دلم دلبری برای این مرد رو میخواست

-فرشته زندگی تو شدم دیگه

چشمک زد

-پس خودتم قبول داری!

-معلومه.. چون شمام بال این فرشته شدی! میدونی که فرشته بدون بال مثله درخت بدون میوه اس مگه نه؟

برای بار دوم پیشونیمو بوسید.. دستامو گرفت

-پس تا ابد بال فرشته خوشگلم میمونم...

خانوم فروشنده تک سرفه ای برای اعلام حضورش کرد... مثله کسایی که دارن یه جنایتی میکنن ازهم فاصله گرفتیم.. فقط خودم حال عرفان رو تو اون لحظه درک میکردم که چقدر حرص میخورد

-ببخشید خواستم بگم خیاطمون امروزمیاد اگه بخواین میتونین امروز لباس رو تحویلشون بدین که براتون تنگ کنن

عرفان خیلی جدی از روی عصبانیت و خجالت ممنونی گفت که فروشنده با چشم غره ای که بهش رفت معلوم بود که خیلی کفری شده از دستش

لباس رو تحویل خیاط دادیم که اندازمو دربیاره

...



دیگه همه چی آماده بود لباس عروس من کت و شلوار عرفان و تموم تشریفات مجلس.. همه چی خوب پیش میرفت.. خدایا شکرت، شکرت که بازم مثله همیشه هوامونو داری شکرت خدااا



تقریبا تا حدودی گیتار زدن رو یاد گرفته بودم..باورم نمیشد سرکلاس شروین بتونم اینقدرخوب پیشرفت کنم حتی باورم نمیشد شروین اینقدربی تفاوت باشه! تو تموم این جلسات حتی یه بارم نشد ازش حرفی به جز موسیقی بشنوم.. انگار نه انگار اینی که روبه روشه کسی بوده که یه روزی دلشو شکسته! خیلی ازش ممنون بودم که هیچ حرفی از گذشته به زبون نمیاورد و با من مثله یه غریبه برخورد میکرد...

-خب الان قشنگ به انگشت من دقت کن بعد باید خودت اینکارو انجام بدی

-اوکی

همون لحظه گوشیم زنگ خورد

-ببخشید میشه جواب بدم؟

-راحت باش

شماره اتا بود سریع وصل کردم

-سلام اتاا

-الوشما خواهراتابک اسد پوری؟

این کی بود ؟ گوشی اتا دست این چیکارمیکرد؟

-بله خودمم شما؟ گوشی برادر من دست شما چیکارمیکنه؟

-وقت زیادی ندارین میرم سر اصل مطلب... برادرشما الان پیش ماست! اگه تا همین امشب به آدرسی که بهت میدم نیای فردا صبح جنازه اشو میفرستم پیش مادرش ضمناا تنهام میای.. اگه کسی باهات باشه مطمئن باش میکشیمش خود دانی..

یا حضرت عباس یا امام حسین یا فاطمه زهرا

دستام میلرزید... شوک بودم.. نتونستم حتی کلمه دیگه ای حرف بزنم.. گوشی از دستم افتاد..



راوی:شروین



متوجه تغییرحالت آرزو شدم گوشی که از دستش افتاد رفتم سمتش هرچی صداش میزدم جواب نمیداد فقط به روبه رو نگاه میکرد .. گوشی رو از زمین برداشتم صدای کسی که پشت خط بود هنوز میومد که آرزو رو صدا میزد

-الو خانوم شنیدی؟ هوووی

با عصبانیت جوابشو دادم:

-هووی چیه؟ تو کی هستی مرتیکه؟

-طرف حساب من اون خانومه نه شما!! گوشی رو بدین بهش

-تو کی ع×و×ض×ی هااان؟ طرف حساب الانت منم فهمیدی؟ زر بزن ببینم چی میگی؟

-ببین یارو من حال و حوصله ندارم... به این خانومم گفتم برادرش الان پیش ماست! اگه میخواین زنده بمونه تا اخرامشب فرصت دارین به این آدرسی که میفرستم تنها بیاین وگرنه جنازه شو میفرستم براتون شیرفهم شد؟

فریاد زدم:

-خفه شو مرتیکه ع×و×ض×ی تو غلط میکنی!! فکرکردی کی هستی که تهدید میکنی؟

درکلاس باز شد و چند نفر از اعضا ریختن تو

-انتخاب با خودتونه میتونید امتحان کنید ببینین جدی ام یا نه!

تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد

اونقدری عصبانی بودم که صورتم قرمز شده بود

آرزو...

هرچی به صورتش میزدم جواب نمیداد

-یه لیوان آب بیارید جا اینکه منو نگاه کنید

-آرزو

-آرزو با توام

سرلیوان رو به زور گذاشتم تو دهنش کمی از آب رو خورد... چند قطره ازآب رو صورتش پاشیدم

دوباره به صورتش زدم.. انگار به خودش اومده بود

عاجزانه تو چشمام نگاه کرد گوشه کتمو تو دستش گرفت

-داداشم.. اتااا.. داداشم

مثله برق گرفته ها ازجاش بلند شد کیفشو برداشت و از کلاس خارج شد
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
406
امتیازها
83

  • #90
به نام خدا

پارت هشتاد و هفتم پناه من

افتادم دنبالش و صداش زدم

-آرزو وایسا

-با توام میگم وایسا

-آرزووو

به سمت آژانس سرخیابون میدویید... سریع میدویید اما به پای من نمیرسید... بند کیفشو گرفتم، ناخودآگاه تو بغلم پرت شد

سریع ازخودم جداش کردم و بند کیفشو تو دستام نگه داشتم.. فکرمیکردم قطعا از ناراحت گریه میکنه اما نه!! چشماش مثله خون شده بود ولی حتی قطره ای اشک هم تو چشماش نبود... خیلی عجیب بود!!

-کجا داری میری هاااان؟؟

صداش خش داشت... بغض داشت اما قصد نداشت این بغضو بازکنه..

-میرم دنبال برادرم

-من با اونا حرف زدم خودم میرم تو نباید بیای فهمیدی؟

طوری که با مشتش به قفسه سینم زد شک نداشتم اگه درخت پشت سرم محافظم نشده بود قطعا نقش زمین میشدم.. این همه زور ازش بعید بود..

-تو حق نداری به من بگی چیکارکنم چیکارنکنم... گفت من برم و اگه کسی دیگه باهام بیاد...

حرفشو خورد لبشو طوری گاز گرفت که شک ندارم جاش کبود میشد

پوف عمیقی کشیدم

-من باهاشون حرف زدم قرار شد منم بیام

-و ولی ولی گفت که...

-نمیخواد بگی چی گفت همون حرفارو به منم زد... من اجازه نمیدم تنها بری.. به کسی دیگه ایم نمیتونیم بگیم که باهامون بیاد یا باهات بیاد علتشو خودت بهترازمن میدونی... پس به حرفم گوش کن.. دنبالم بیا آدرسو که فرستاد با ماشین من میریم



راوی:آرزو



چاره ای جزگوش کردن به حرفشو نداشتم... اونقدری فشار منگنه ای که روم بود زیاد بود که نمیتونستم هیچ ریسکی رو قبول کنم..

لوکیشنو فرستادن

آدرس خارج ازشهربود.. تقریبا نزدیک فرودگاه امام

اونقدر ترسیده بودم که نه میتونستم گریه کنم نه میتونستم فریاد بزنم.. از ترس تموم مدت رو گوشه مانتومو تو دستم فشارمیدادم و پوست لبمو میکندم، طعم خون رو زیر زبونم حس میکردم

مامان شیدا میگفت هروقت ترسیدی هروقت نگران بودی چشماتو ببند از ته دل اسم خدارو صدا کن چند بارصدا کن... اونوقته که خودت میفهمی چقدر بهت نزدیکه و میتونی راحت حرفتو بهش بگی

اینکارو کردم.. خدارو نه یه بار نه دوبار بلکه صد بار صدا زدم..

خدایاا

خدایااااا

خداااااا

خداا جونم

خدااا

تو که اینقدر خوبی تو که اینقدر بخشنده ای تو که اینقدر مهربونی... تو که اینقدر...

خدایاا میدونم خیلی زیرقولم زدم.. میدونم هربار گفتم این آخریشه ولی نبوده.. میدونم چقد گناه کردم.. میدونم چقدربدی کردم میدونم همرو میدونم

اما اینم میدونم که تو چقدر بخشنده ای و هربار چشم پوشی میکنی

خدیاا یه اینبارم این لطف و کرمتو نصیبم کن

خدایا برادرم

برادرم...

برادرم.....

برادرمو برام نگه دار خدایا برادرمو سالم بهم دادی الانم سالم ازت میخوام التماست میکنم... شده نصفه جون منو نه تموم جون منو بگیر بده به برادرم فقط برادرمو سالم نگه دار.. خدایا من طاقت ندارمااا اگه میخوای منو امتحان کنی این امتحان منصفانه نیستااا اینبار دیگه دق میکنم مطمئن بااش دق میکنم...



صدای پارس سگا به مخوف بودن امشب شدت میبخشید... لوکیشن همینجارو نشون میداد.. چند تا سوله با فاصله ازهم قرار گرفته بودن.. ولی اینکه برادر من تو کدوم ازاین سوله هاست معلوم نبود!!

شروین به شماره ای که بهمون زنگ زده بودن زنگ زد

-الو ما رسیدیم کجا باید بیایم؟

...

-پووف یه کت سرمه ای تن منه

...



شروین مشخصات رو بهشون داد که خودشون بیان دنبالمون

هوای خرداد ماه سرد نبود ولی من انگار تو کپه ای از یخ گیر کرده بودم.. تموم تنم میلرزید.. قطعا از ازاسترس بود!

هوا تاریک بود ولی تو همون تاریکی هیکل بزرگ 5 مردی که به سمتمون میومدن قابل تشخیص بود.. نفس عمیقی کشیدم باید قوی میبودم برای نجان جون برادرم باید قوی میبودم

دونفر از مردا اومدن سمت من و دو طرف دستامو گرفتن... ترسیدم!! هرچقدرخواستم خودمو از بندشون رها کنم زورم بهشون نمیرسید

شروین فریاد میزد که منو ول کنن

-ولش کنین عوضیا چیکارش دارین ولش گفتین حیووناا

اما دردی رو دوا نکرد چون خود شروینم تو بندشون گیرکرده بود و هرچی تلاش میکرد خودشو آزاد کنه و منو از چنگشون دربیاره فایده ای نداشت!! اون چند مرد زورشون بیشترازاین حرفا بود.. گوشیامونو گرفتن و پرت کردن

صدای غیژ دروازه زنگ زده، پارس سگ های اطراف و صدای جغد ملودی ترسناکی رو ایجاد کرده بود!

مردی که رو صندلی بزرگی نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود با دیدن ما به سمت من اومد.. اونقدر نزدیک شد که از ترس نفسمو حبس کرده بودم دستش که به سمت صورتم اومد سریعا صورتمو کنارکشیدم

شروین دوباره فریاد زد و تقلا کرد اما کارسازنبود

-چیکاربه اون داری عوضییی قرار شد طرف حسابت من باشم ولش کن حیووون

اما مرد بی توجه به شروین دستور داد که منو ببرن...

حسابی ترسیده بودم... تموم تنم میلرزید

صدای فریادای شروین به گوشم میرسید اما...

نمیدونستم منو کجا میبرن شاید پیش اتابک!!

هرجایی که میبرن من تا وقتی برادرمو سالم ازاینجا بیرون نبرم کوتاه نمیام!! باید قوی باشم قوی!

دراتاق تاریکی باز شد.. پرتم کردن وسط اتاق.. سرم از برخورد با کف سرد زمین به شدت درد گرفت.. در رو بستن

اززمین بلند شدمو به سمت در رفتم.. هرچی میکوبیدم و فریاد میزدم کسی گوشش بدهکارنبود

-دروبازکنید... بزارین برادرمو ببینم.. دروبازکنید توروخدا بازکنید

فایده ای نداشت

گوشه دیوارکنار پنجره که نور مهتاب کمی روشنش کرده بود نشستم.. زانوهامو بغل گرفته بودم.. بغضم داشت میترکید اما انگاراینبارخیلی صبورتراین حرفا شده بود...

اتا شروین.. نکنه نکنه بلایی سرشون بیارن!! خدایا تورو به پنج تنت قسم میدمت مراقبشون باش خواهش میکنم

نیم ساعت بعد دراتاق باز شد.. نوری که ازبیرون به اتاق میخورد چشمامو زد...

همون مرد نیم ساعت پیش همراه دو نفراز غول های محافظش وارد شدن

خودمو بیشترگوشه دیوارجمع کردم.. حسابی ترسیده بودم

یکی از محافظا اومد طرفم و با یه دست بلندم کرد، هرچقدر تقلا کردم خودمو از دستش رها کنم نشد

رئیسشون بهشون دستور داد که برن بیرون و در روهم ببندن

قلبم از ترس محکم میکوبید... نفسام تند تند شده بود و قفسه سینم میسوخت

-اگه اشتباه نکنم اسمت آرزو بود! آره آرزو بودی

تموم جرئتمو ریختم تو صدام و خیلی محکم گفتم:

-برادرم کجاست؟

نیشخندی زد...اتاق تاریک بود نمیتونستم خیلی صورتشو تشخیص بدم

-نه خوشم اومد اصلا به روی خودت نمیاری که عین سگ ترسیدی! بازیگرخوبی هستی...

سگ؟ این به من گفت سگ؟؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین