. . .

متروکه رمان پناه من| آرزو عراقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان: پناه من
نام نویسنده: آرزو عراقی
ناظر @MoOn!
ژانر: عاشقانه- تراژدی- اجتماعی
خلاصه:
آرزو دختر یتیمیِ که همراه مادرش و پدر ناتنیش زندگی می‌کنه. دیوانه‌وار عاشق پسرعمه خودش میشه؛ اما اتفاقی تو یه مهمونی با کسی آشنا میشه که .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #61
به نام خدا

پارت پنجاه و هشتم پناه من


عرفان تو پارکینگ منتظرم بود.برای اینکه متوجه آرایش صورتم نشه عینک شبمو رو چشمام زدمو جلوی دهنم دستمال گرفتم که فکرکنه گریه کردم و نمیخوام مشخص بشه.

تو ماشین تازمانی که برسیم صورتمو ازش میدزدیدم .بینمون سکوت بود حتی موزیکم پخش نمیشد. انگار خاک مرده پاشیده بودن تو ماشین.

خدا بخیرکنه امشبو

رفتیم داخل باغ .. همه جارو میز و صندلی چیده بودن تقریبا 100 نفری میشدن. هیچ وقت با پاشنه بلند راحت نبودم دیگه اینجام با وجود سنگ ریزه هایی که روی زمین بود بدتر شده بودم خودمو به زور نگه میداشتم.. عرفان رفت سمت همکاراش منم رفتم تو یکی از اتاقا که مانتو و روسریمو در بیارم.

هرچی چشم گردوندم اتا رو پیدا نکردم. قطعا اونم باید به عنوان وکیل شرکت اینجا باشه! پس چرا خبری ازش نبود؟ بهش اس دادم.. زیاد طول نکشید که جوابمو داد:

+سلام. تو راهم یه ربع دیگه میرسم.. امشب با عرفان صحبت میکنم..

با یه ممنون جوابشو دادم.

اوخ اوخ خدا بهم رحم کنه الان عرفان منو با این وضع ببینه فقط شانس بیارم جلو مهمونا نصفم نکنه! با استرس نزدیکش شدم حواسش به گوشیش بود.. گلوم خشک شده بود از شربت روی میز یه ذره خوردم..

همین که نگاهش افتادتو صورتم با تعجب خیره شده بود بهم! کم کم اخمای تو صورتش خودنمایی کردن.. دستمو از زیر میز محکم فشار داد

*آخخ چیکارمیکنی؟

تند تند نفس میکشید و با خشم نگام میکرد.. قشنگ ازش معلوم بود خیلی داره سعی میکنه جلوی خودشو بگیره.

یکی از خانومای جمع که من نمیشناختمش اومد سمتمون و با عرفان احوال پرسی کرد به من که رسید سرتاپامو نگاه کرد

*آرزو خانوم شمایی؟

*بله

*عزیزم، آقای افشار تعریف شمارو خیلی پیش ما کرده مشتاق دیدار بودیم

(ته دلم از شوق لرزید.. اوخی خو لامصب تو که منو اینقد دوست داری این رفتارات واسه چیه؟)

*لطف دارن

(دستشو به سمتم دراز کرد)

*خوشحال میشم بیاین باهم برقصیم

تا خواستم بگم بله به جای من عرفان جواب داد:

عرفان-متاسفانه آرزو پاهاش درد میکنه نمیتونه

خانومه یه نگاه مسخره ای که اصلا خوشم نیومد به عرفان انداختو گفت:

-اعع خب باشه عیبی نداره بار بعدی حالا

به عرفان نگاهی انداختمو گفتم:
-خودم زبون داشتماا اصلا شاید من دلم میخواست برم برقصم!

-حتما با این وضعم میخواستی بری آره؟

الان دیگه وقتشه حسابی تلافی این مدتو سرش دربیارم

-آره مگه چشه؟

-مگه چشه ؟هاان؟

-آره اصلا مگه برای تو مهمه؟

دستمو بیشتر فشارداد:

-آخ روانی دستمو شکوندی

-میخوای امشب روانیم کنی؟

-اصلا..

اجازه ادامه دادن حرفمو بهم نداد. دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند

-کجا میبری منو؟

جوابی نداد

رفتیم ته باغ که یه اتاقک اونجا بود وارد شدیمو درو از پشت قفل کرد

دستمو از دستش کشیدم خواستم برم سمت در که بازومو گرفتو برمگردوند و چسبوند به دیوار.

دستاشو بین سرم حصار کرد

عصبانی شدم

-چیکارمیکنی دیوونه روانی روان پریش آمازونی

حتی تو اون لحظه خودم به حرفایی که بهش زدم خندم گرفته بود ولی جلوشو گرفتم

نگاه تو چشمام کرد

-که من دیوونه روانی ام آره؟

-آره آره هستی

نگای لبام کرد

-میدونی این رنگ رژ واسه چه وقتیه؟

منظورشو فهمیدم واسه همین جوابی ندادم این بار صداشو یه ذره بلند کرد

-گفتم میدونی این رژ برای چه موقعیه؟ نمیشنوی؟

با حرص جوابشو دادم

-آره میدونم ولم...

نزاشت جملمو تموم کنم که لباش محکم چسبوند به لبام

طولانی بود! از روی عشقش بود؟ یا تنبیه؟ هرچی که بود باعث شد من تو این اتاقک کوچیک بازم حس عاشق بودن به این مرد رو با جونو دل بچشم..

کارش که با لبام تموم شد نگاهشو ازم دزدید و گفت:

-دلیل این کارت چی بود؟ میخواستی لج منو دربیاری آره؟

نتونستم جلوي دل شکستمو بگيرم..اشکام تند تند شروع کردن به باريدن!!

با خشم نگاهش کردم

-توچرا همچین رفتاری با من میکنی؟ اصلا منو زن خودت حساب میکنی؟ چرا ازم دوری میکنی؟ چرا شبا م×س×ت میای خونه دعوا راه میندازی؟ چرانمیگی چته؟ د اخه لعنتی من زنتم تو که اصلا به حرفای من توجه نمیکنی چرا برات مهمه که من چه جور تیپی بزنم چه جور ارایش کنم هاان؟

خودمو از حصار دستاش آزاد کردم و رفتم سمت در ولی بازومو گرفت .. دستمو کشیدمو زدم تخت سینه اش..

-ولم کن من شوهریو که اول زندگی اینجور باهام رفتار کنه رو نمیخوام.. هروقت فهمیدی یه شریک تو زندگیت داری که میتونی دردتو بهش بگی کارا و رفتاراشم برات مهم باشه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #62
به نام خدا

پارت پنجاه و نهم پناه من


درو بازکردمو رفتم بیرون..رفتم تو اتاقی که لباس و کیفم بود صورتمو با حرص پاک کردم و به جاش یه آرایش ملایم کردم اونم برای اینکه بتونم تا حدی غم تو چهره امو بپوشونم.

روی یکی از صندلی ها بین مهمونا نشستم. نگا به رقصا میکردم .بازم هرچی چشم گردوندم اتا رو پیدا نکردم.

یکی اومد کنارم

-میشه باهم برقصیم؟

یه مرد بود نشناختمش. جوابشو ندادم و به رو به رو نگاه کردم..

فکری به ذهنم رسید.. میتونستم ازاین طریقم بازم اذیتش کنم بزار بدونه کارایی که باهام میکنه تاوان داره. نگاه مرده کردم حواس عرفانم بهم بود

-بله میشه

مردِ لبخندی زد همین که دستشو برایگرفتن دستم جلو آورد عرفان نزدیک شد و محکم زد رو دست مردِ

-تو بیخود میکنی میخوای دست زن منو بگیری

مردِ ماتش برده بود عذرخواهی کرد و رفت.. هووف خداروشکر دعوا نشد

عرفان دستمو محکم گرفت و برد وسط استیج رقص.. شروع کردیم به رقصیدن

دستشو دور کمرم حلقه کرد.. اونقد فشار میداد که نزدیک بود استخوونامو بشکونه هرکاری کردم خودمو ازش جدا کنم نشد بیشتر فشارم میداد . بالاخره آهنگ تموم شد

آخیش

دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند..

کنار یکی از میزا ایستاد ول کن دستمم نبود.. زیرگوشش آروم لب زدم:

-میشه ول کنی دستمو استخووناشو خورد کردی!

جواب نداد

از حرصم ناخونامو کف دستش فشاردادم.. اخمی کرد ولی بازم هیچی نگفت.. اخرش منو با این کاراش دق میده!

..

با صدای به به یکی از مهمونا هردومون برگشتیم ببینیم کیه! اتاا بود. خداروشکر بالاخره سروکلش پیدا شد

با عرفان دست دادن ولی عرفان خیلی سرد برخورد کرد! برعکس مواقع دیگه! تعجب کرده بودم..

اتا-عرفان خان تحویل نمیگیری چیزی شده؟

عرفان-نه بی حوصلم

اتا چشمکی بهم زد.. لبخند بهش تحویل دادم

اتا-عرفان بیا کارت دارم

عرفان-همین جا بگو

اتا-نه تنها باشیم بهتره

عرفان نگاهی بهم انداخت و با حالت هشدارگونه گفت:

-هیچ جایی نمیری همین جا وایمیسی تا برگردم

جوابشو ندادم ابرو انداختم بالا و رومو برگردوندم

حواسم بهشون بود رفتن ته باغ تا وقتی که برگشتن خودمو با گوشیم سرگرم کردم.. چه مهمونی حوصله سر بری بود!

وقتی اومدن قبل این که بهم برسن اتا از پشت عرفان انگشت شستشو آورد بالا و لبخندی زد! مثله این که موفق شده بود! هووف خداروشکر

ولی همچنان عرفان بهم بی محلی میکرد.. ولش کن مهم اینکه اتا فهمیده چه خبره!

مشغول حرف زدن بودن باهم دیگه که یکی از دخترای شیک مجلس نزدیک اتا شد..

دختر-سلام

اتا-سلام


دختر-میخواستم با یکی برقصم ولی کسیو پیدا نکردم.. میشه شما بامن بیاین؟ اگه مزاحم نیستم!
دختره یه جوری عشوه میومد واسه اتا که تا تهشو خوندم فکر کنم از اتا خوشش اومده بود.. البته خودشم دست کمی از زیبایی نداشت!
اتا درخواستشو قبول کرد و باهم رفتن رو استیج برای رقص..

وقتی به اتا و دختره نگاه میکردم یاد روزای اول خودمو عرفان میوفتادم یادش بخیر!

یعنی میشه بازم اون روزا برگردن؟

خیلی خسته بودم خوابم گرفته بود نگاه عرفان همش روم بود ولی من خودمو به اون راه میزدم.. هنوز رقصا تموم نشد بود که به خواست عرفان ازمهمونا خداحافظی کردیم..

اونقد خسته بودم که تو ماشین خوابم برد..

صبح که ازخواب بیدار شدم متوجه شدم که روی تختم.. خبری از عرفان نبود!

حتما رفته شرکت.. رفتم پایین با دیدن عرفان که روی کاناپه خوابیده بود جا خوردم.. الان که باید سرکار باشه چه جور هنوز خوابیده؟

نکنه خواب مونده؟ بیخیال اصلا به من چه..

صبونه رو آماده کردم واسه خودم رفتم دوش گرفتم .. در اتاقو از پشت قفل کردم که نیومد تو بتونم با اتا حرف بزنم.. بعد چند تا بوق جواب داد:

-سلام

-سلام اتا خوبی؟ شیری یا روباه؟

-هووم خوبم به خوبیتو.. یه جورایی یوزپلنگم هیچ کدوم نیستم

خندم گرفت

-وا دیوونه

-جدی گفتم.. دیشب بهش گفتم الان یکی دو روزیه خیلی تو خودتی میشه بگی چیشده؟

-خب

-اولش چیزی نگفت ولی بعدش رفت توخودشو گفت که تورو خیلی دوست داره نمیخواد به هیچ قیمتی از دستت بده!

(ته دلم ازاین حرف عرفان مثله قند شیرین شد)

-اتا منم ازاین حرفش تعجب میکنم اینو اون شبم به خودم گفت ولی نمیدونم چرا حس میکنه میخواد منو از دست بده! کسی حرفی بهش زده یا چی؟

-شروین

-شروین چی؟؟ ازاون حرفی زد؟

-نه ولی شاید اون بهش چیزی گفته!

-چی مثلا؟

-نمیدونم

(شروین آدمی نبود که بخواد ازاین راها منو بدست بیاره! اون اگه میخواست کاری بکنه تا الان کرده بود قبل ازدواجمون)

-کاراون نیست

-ازکجا مطمئنی؟

-اگه قرار بود کاری کنه نمیزاشت به این راحتی ازدواج کنیم

-ازکجا اینقد مطمئنی؟

-میشناسمش.. کاراون نیست

-پس میخوای بیشتر سرازکارش دربیارم

-آره

-روچشم

-مرسی ازت مرسی که هستی

-مرسی ازتو

-راستی دیشب چیشد؟

-چی؟

-دختره دیگه

-اهان هیچی اخر شب خدافظی کردیم هرکدوممون رفتیم پی خودمون

-یعنی به دلت ننشست؟ دخترخوبی بودا

-به دل هیچ کسی جز رویا نمیشینه

(دلم براش سوخت.. حالشو خوب میفهمیدم چون یه زمانی این حسو خودمم تجربه کرده بودم)

-ای بابا

-بیخیالش

- خیله خب فعلا کاری نداری الانه که عرفان بیاد

-نه برو بای

..
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #63
به نام خدا

پارت شصتم پناه من


فکراینکه چه جوری سرازکارش دربیارم داشت داغونم میکرد..

رفتم پایین سرش تو لپ تاپش بود.. بدون توجه بهش رفتم تی وی رو روشن کردم

حتی یه کلمه هم بینمون ردوبدل نشد!

اعصابم خورد شد تی وی رو خاموش کردم رفتم تو آشپزخونه که مثلا غذا درست کنم.

بغض به گلوم فشار میاورد با حرص گوجه هارو خورد میکردمو گریه میکردم اونقد حواسم به رفتارای عرفان بود که دستمو خیلی عمیق بریدم..

اخ بلندی کشیدم.. دستمو سریع روی زخم گذاشتم که از خونریزیش جلوگیری کنم.. همونجا کف آشپزخونه نشستمو شروع کردم به هق هق کردن

عرفان هراسون اومد تو آشپزخونه

دستمو از روی زخم برداشت و دست خودشو گذاشت همونجا بغلم کرد نمیدونم چرا به جای این که پسش بزنم دلم خواست همونجا تو بغلش عقده دل خالی کنم!

موهامو نوازش میکرد مدام ب×و×س×ه روی سرم میزاشت

گریم که تموم شد سرمو از سینه اش جدا کردم

نگاه تو چشاش کردم.. یه روزی برای دیدن این چشما حتی تو خواب آرزو میکردم ولی الان که دقیقا روبه روم بود چرا خوشحال نبودم؟

من عاشق این مرد بودم!

این مرد چیکار کرده بود با من که من به این حالو روز افتاده بودم؟

نمیبینی چقد بی تابتم؟ نمبینی چه جوری دارم توی عذاب کارای تو میسوزم نمیبینی؟

همین جوری از دستم خون میومد ولی هردومون بی توجه بهش خیره تو چشمای هم شده بودیم..

از بغلش خودمو جدا کردمو بلند شدم

-دستت زخمی شده بزار پانسمانش کنم

روی زخممو گرفتم و خیلی جدی گفتم:

-لازم نکرده خودم میتونم

-عمیقه

هع

دستمو چند بار با مشت زدم روی قلبمو گفتم:

-زخم قلبم خیلی عمیق ترازاینه

حرفمو زدم و رفتم توی اتاق.. درواز پشت قفل کردم. و همونجا پشت در نشستم

اونقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..



وقتی بیدار شدم ساعت 8 شب بود! چقد خوابیده بودم.. آخ اصلا حواسم به زخمم نبود که ببندمش.. خون اونقد ازش اومده بود که یه کمی هم روی پارکت اتاق ریخته بود..

زخممو با آب شستمو پانسمانش کردم

رفتم پایین خبری از عرفان نبود! کجا رفته بود این وقته شب؟

صدای گوشیم از اتاق بالا اومد پله هارو دوتا یکی رفتم بالا.. شماره ناشناس بود به محض اینکه جواب دادم قطع کرد و همون لحظه ازهمون شماره برام پیام اومد..

*تا یه ساعت دیگه به این آدرسی که برات میفرستم بیا

نفهمیدم! یعنی چی؟ کجا باید میرفتم؟ اصلا این پیام از طرف کی بود؟ جواب دادم:

*تو کی هستی؟ اصلا من چرا باید به جایی که تو میگی بیام؟

به دقیقه نکشید که جواب داد:

*اگه نیای مجبور میشی تا آخر عمرت با کسی زندگی کنی که داره گولت میزنه

یااا خداا

پاهام سست شدن دستام میلرزیدن..

آدرسو برام فرستاد

نشستم رو زمین، منظور این پیام یعنی چی؟ نکنه یه تله اس؟

خدایا چیکارکنم

برم یا نرم؟

اگه راست بگه چی؟ ازاینکه عرفان زیرزیرکی کارایی داره میکنه مطمئن بودم ولی برای رفتن به این آدرس نه! میترسیدم..

ولی نه باید میرفتم حدااقل حقیقتو میفهمم

سریع لباس پوشیدمو اسنپ گرفتم

..

به یه کوچه رسیدم.. کجا باید میرفتم؟ کدوم خونه؟ چی انتظارمو میکشید؟ اومدنم درسته بود یانه؟ همه اینا سوالایی بود که براشون هیچ جوابی نداشتم..

به ناشناس پیام دادم که رسیدم کجا باید بیام؟

جوابی نداد..

صبرکردم..

بعداز چند دقیقه صدای سروصدا و دعوا از یکی از خونه ها بلند شد..

ترسیده بودم..

هرچی به ناشناس زنگ زدم جواب نمیداد

نکنه تله اس؟ باید فرار کنم..

اما نه آرزو تو تا اینجا اومدی پس بزار همه چیو بفهمی نترس نترس دختر!

صدای شکستن شیشه یکی از پنجره ها اومد.. سروصداهایی که میومد یکیش صدای عرفان بود مطمئن بودم خودش بود

یا خدااا خدایا خودت رحم کن

دوییدم سمت خونه..هرچی آیفونو زدم دروبازنمیکردن محکم لگد میزدم به در با صدای بلند داد میزدمم..

-بازکنید درو بازکنید

سروصدا بیشتر شد! اونقدی زیاد شد که همسایه ها ریختن بیرون

گریه میکردم زجه میزدم که کمک کنن

همچنان صدای دادو فریاد و شکستن وسایل خونه میومد.. مطمئن بودم که اتفاق بدی برای عرفان افتاده..

یکی ازهمسایه ها زنگ زد به پلیس..

-توروخدا التماستون میکنم دروبشکنید من باید برم تو خواهش میکنم

هیچ کدوم برای شکستن در اقدامی نکردن

یکی از همسایه ها برای آروم کردنم اومد ولی پسش زدم

دادزدم:

-شوهرم اون توئه خواهش میکنم کمک کنید خواهش میکنم

-الان پلیسا میان خواهرم صبرکن

ولی من صبر نداشتم

اونقد با پا لگد به دروازه زدم که از شدت درد پام نمیتونستم وایسم..

جیغ میکشیدم

-عرفاااان عرفاااان

صدای آخ بلند عرفان اومد..

دیگه هیچ صدایی نمیومد

ماتم برده بود..

خدای من خدای من خودت رحم کن تورو به بزرگیت توروبه هرکی دوسش داری رحم کن

همه باهم دیگه پچ پچ میکردن.. فقط من بودم که جیغو داد میکردم

انقد جیغ زدمو موهامو کشیدم که ازحال رفتم.

...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #64
به نام خدا

پارت شصت و یکم پناه من



با سوزش رگ دستم ازخواب بیدار شدم.. تو بیمارستان بودم..

کسی تو اتاق نبود گلوم خشک شده بود.. با یادآوری اینکه چه اتفاقی افتاده شروع کردم به داد زدن و عرفانو صدا کردن..

پرستارا اومدن تو و پشت سرشون سارا

با دیدن لباس مشکی که تن سارا بود با هر زحمتی که بود خودمو از روی تخت بلند کردمو جیغ کشیدم

-عرفااانم کوو عرفاان کجاااس؟؟

مثله دیوونه ها محکم میزدم به سرمو جیغ میزدم پرستارا سعی کردن مانعم بشن.. ولی امون از آرامبخشی که تو سرمم ریختن.. دوباره چشام بسته شد.

..

این بار وقتی بیدارشدم

حتی توان اینکه بخوام سرمو بچرخونم رو نداشتم.. عرفانم خدایا

-بیدار شدی عزیزدلم؟

صدای سارا بود.. سرمو چرخوندم اونقد گریه کرده بود که چشاش کاسه خون شده بود!

عرفانم خدایا چرا منو جای اون نبردی چراا...

قطره اشکی رو گونم چکید اونقد بغض داشتم که نمیتونستم حتی حرف بزنم

با صدایی که ازته گلوم خارج میشد اسم عرفانو آوردم

-عرفانم عرفانم کو؟ سارا سارا عرفان من کجاس؟ تورو هرکی میپرستی بگو عرفانم الان میاد بگو بگو سارا

هیچی نمیگفت فقط اشک میریخت گریه اش شدت گرفت

میخواستم حرف بزنم ولی نمیتونستم از گریه های سارا همه چیو خوندم

خدایا این رسمش نبود! این رسمش نبود ..

دوبار یتیم شدن رسمش نبود!

شدت بغض اجازه نمیداد که راحت گریه کنم..

سارا نزدیکم شد و دستامو گرفت:

-آرزو جاان

نمیتونستم جواب بدم بغض راه گلومو گرفته بود..

سرمو بوسید

به زور تونستم حرف بزنم

-عرفان حالش خوبه دیگه نه؟

با هق هق جواب داد:

-خوب میشه

خوب میشه؟ یعنی عرفان من زنده بود؟ خدایا چندبار باید شکرت کنم؟

-عررفاا عرفان من زنده اس؟

-آره عزیزم

-پ پ پس این لباس مشکی واسه چیه؟

گریه اش بیشتر شد میون گریه و هق هق آروم گفت:

-بابام..

واای من

-چه اتفاقی افتاده براشون؟

-رفت

روسریشو انداخت رو چشاش و سرشو گذاشت رو دستمو گریه کرد

چراا این اتفاق برای پدر عرفان افتاده بود؟

-سارا چیشده؟ توروخدا بهم بگو

-خواهش میکنم خودتو کنترل کن ..عرفان به خاطر ضربه ای که به سرش خورده رفته تو کما.. وقتی پری شب بهمون زنگ زدن و فهمیدیم چه اتفاقی براش افتاده پدرم قلبش گرفت..

دوباره گریه اش اوج گرفت..

کما رفتن عرفان؟ ایست قلبی پدرش؟

خداای من

-میخوام عرفانو ببینم

-الان نمیتونی آرزو

داد زدم:

-چرا نمیتونم؟ باید ببینمش وگرنه خیالم راحت نمیشه میفهمی؟

-ممنوع ملاقاته

سرمو گرفتم دستم سعی کردم از روی تخت بلند شم

سارا مانعم میشد ولی مرغم یه پا داشت باید عرفانو میدیدم

به خاطر آرامبخشی که بهم زده بودن هنوز حالت گیجی داشتمو وقتی راه میرفتم سرم گیج میرفت..

دم سالن ای.سی.یو با کلی التماس و اینکه خودمم پزشکم بهم اجازه دادن وارد شم فقط برای چند لحظه!

یکی از پرستارا اتاق عرفانو نشونم داد

هرقدمی که برای نزدیک شدن به اتاق برمیداشتم نزدیک بود بیوفتم..

با دیدن عرفان تو اون وضعیت ضربان قلبم به حدی بالا رفت که نزدیک بود قلبم از سینه ام بزنه بیرون..

اشک از چشام سرازیر شد.. پرستار زیربغلمو گرفته بود که مانع افتادنم بشه.. سرمو چسبوندم به شیشه و یه دل سیر گریه کردم..

پرستار-عزیزم بسه بیا بریم برام مسئولیت داره

من-میخوام پیشش بمونم خواهش میکنم

پرستار-تو خودت پزشکی میدونی موندنت اینجا هیچ فایده ای نداره

پرستارو از خودم روندم و هلش دادم. با حالت پرخاشگرانه گفتم:

-من هیجا نمیرم فهمیدی؟ برو اون ور دم پرم نیا

-مجبورم نکن با حراست بیام

-هرکیو میخوای بیاری بیار

چند نفر از پرستارای بخش ای سی یو هم اومدن برای راضی کردنم ولی قبول نکردم تا اینکه پزشک معالجش اومد

-دخترم حال خودتم زیاد خوب نیست رنگ به رو نداری باید استراحت کنی

مظلومانه گوشه پیراهن آقای دکترو گرفتم:

-خواهش میکنم التماس میکنم بزارین بمونم

-الان نه برو استراحت کن سرمت که تموم شد مشکلی نداشتی با مسئولیت من بیا

ازش تشکر کردم.

-حالش چه جوره؟

-عمل سختی داشته خدا بهش رحم کرده که ضربه زیاد شدید نبوده.. فعلا تا 48ساعت دیگه وضعیتش مشخص نميشه باید امیدتون به خدا باشه

خدایا توکه عرفانمو برگردوندی التماست میکنم ازاینجا به بعدشم حواست بهش باشه،خدایا به جوونیش رحم کن.. خدایا..

به کمک پرستار به اتاقم برگشتم



..
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #65
به نام خدا

پارت شصت و دوم پناه من



حالم بهتر شده بود پزشکم ترخیصم کرد، کسی پیشم نبود ساراهم رفته بود یه چیزی برام بگیره بخورم..



وارد بخش ای.سی.یو شدم..فقط از پشت شیشه میتونستم ببینمش ، به همینم راضی بودم همینکه کنارشم جای شکر داره..

نیم ساعتی گذشت و من همچنان داشتم از پشت شیشه میدیدمش و دعا میکردم که یکی از پرستارا صدام زد و گفت که از آگاهی اومدن و میخوان منو ببینن..

همراهش رفتم..



چند افسر ایستاده بودن یکیشون شروع کرد:

-خانوم آرزو افشار؟

-خودمم

-حالتون مساعد هست که برای جواب دادن به سوالامون باهامون تشریف بیارید؟

-میخوام پیش شوهرم باشم

-سریع تموم میشه

-باشه



باهاشون رفتم آگاهی

تو اتاق بازپرس پرونده بردنم..

-خانوم افشار لطفا به سوالام دقت کنيد و سعی کنید با تمرکز جواب بدید

-چشم

-شما چقد خانووم نرگس عزیزی رو میشناسید؟

یا خدا نکنه کار نرگس بوده؟؟

-ک کار اونه؟

-اول سوال منو جواب بدید

-چند ساله که دوستیم این اواخر ازم خواست با عرفان ازدواج نکنم چون بهش علاقمنده

-خب اون شب شما برای چی به اون آدرس رفتی؟

همه چیو براشون توضيح دادم

-خانوم عزیزی اعتراف کردن که قصد سواستفاده ازهمسر شمارو داشتن نقشه کشیدن که ایشونو به اون خونه بکشونن و درحالی که م×س×ت بودن با گرفتن چند عکس همراه خودشون برای شما بفرستن.. که شما فکرکنید خیانت درکار بوده.؟

گیج حرفای بازپرس بودم چه جور میشد دوست چندین ساله من همچین کاری بکنه؟؟

-مثله اینکه کسی دیگه هم تووخونه بوده اما فرار کرده متاسفانه خود خانوم عزیزی اعتراف نمیکنن که کی بوده! شما به کسی مشکوک نیستی؟

سرمو به نشونه منفی تکون دادم..

-آقای افشار وقتی به خودشون میان و میخوان از خونه بیرون برن بهش اجازه نمیدنو درگیری رخ میده که ناخواسته سر میخورنو سرشون به لبه میز میخوره

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گریه کردم

-حااتون خوبه؟

-میخوام نرگسو ببینم

-بله میتونید

همراه یکی از افسرای خانوم رفتیم به اتاق ملاقات

درباز شد و نرگسو با دستبند آوردن .. یه لحظه دلم براش سوخت ولی نه این همونیه که شوهرمنو رو تخت بیمارستان انداخته که داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه..

با حرفی که تو دلم به خودم زدم اشک ازچشام بازم سرازیر شد.

روبروم نشست.. چند دقیقه ای بینمون سکوت بود. نرگس دودستشو مچ کرده بود و روی پیشونیش گذاشته بود و پایینو نگاه میکرد..ولی من خیره بهش بودم.

بالاخره سکوتو شکستم

-فقط یه چیز رو می خوام بدونم چرا این کار رو کردی؟

جوابی نداد..

-ادعات میشد عاشقشی؟

بازم سکوت

-چطور تونستی؟ میدونی الان تو چه حالیه؟

جوابی برای دادن نداشت!

نخواستم بیشتر ازاین عذابش بدم. همین جوریشم اوضاعش خوب نبود!

همین که بلند شدم برم زیر لب آروم گفت:

-الان حالش چه طوره؟

لبخند تمسخرآمیزی زدم

-هع اگه برات مهم بود اون بلا رو سرش نمیاوردی!

-کارمن نبود

برگشتم سمتش و محکم روی میز کوبیدم

-پس کار کی بوده هان؟ کی؟

-به خدا من هلش ندادم. اون داد

-منظورت ازاون کیه؟ چرا اسمشو نمیگی؟

-نمیتونم

-برای چی؟؟

گریه کرد.. با هق هق جواب داد

-تهدیدم کرده به خدا نمیتونم بگم نمیتونم

با بغض گفتم:

-پس میخوای کسی که این بلا رو سر ادمی که میگی دوستش داری آورده قسر دربره؟

سرشو تکون داد

-خب پس بگو اسمشو

افسری که تو اتاق بود اعلام کرد که وقت ملاقات تموم شده

دست نرگسو گرفت که ببره بیرون

برای بار آخر ازم پرسید

-نگفتی حالش چطوره؟

سرمو تکون دادم

-تو کمااس

بردنش.. اسمشو نگفت اما هرجور شده باید پیداش میکردن.. من ازکسی که این بلا رو سر عرفانم آورده نمیگذرم!

موقع برگشت کیف و موبایلمو که تو کوچه افتاده بود رو بهم تحویل دادن..

خودشون برم گردوندن بیمارستان. گوشیو که باز کردم پرازتماسای دوستامو خونواده منو اتا بود..

به اتا زنگ زدم:

-الو الو دختر تو چرا جواب گوشیتو نمیدی اخه من مردم ازنگرانی حالت خوبه؟ این خبر درسته؟ د جواب بده بشر

اشکام بازم سرازیر شدن

-آرزوو با توام خوبی؟؟

با بغض اسمشو صدا زدم:

-اتاا

-جان اتا دختر حالت خوبه؟ عرفااان عرفاان چه جوره؟ زود باش بگو دیگه

-اتا تورو خدا بیا

-کجایین؟ دختر من 2 روزه به هرکی زنگ میزنم خبرنداره کدوم بیمارستانین الان دو روزه تو بیخبری دارم دستو پا میزنم بگو کجا بیام فقط

-بیمارستان آتیه

-الان خودمو میرسونم

گوشیو قطع کرد

سارا و عمه تو بیمارستان بودن. با دیدن من عمه ام اومد سمتم و محکم بغلم کرد

-تسلیت بهت میگم عمه

هردو تو آغوش هم گریه میکردیم

-دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ دیدی؟

فقط اشک میریختم

-شوهرم تو سرد خونه اس بچم رو تخت بیمارستانه برادرزاده ام تو این حاله ای خدااا

-عمه عرفان خوب میشه من مطمئنم

اونقد گریه کردیم که سارا به زور ازهم جدامون کرد

سراغ مادرجونو از سارا گرفتم میگفت تو خونه اس و الان دو روزه افت فشار شدید داره و زیر سرمِ

فردا خاکسپاری پدر عرفان بود..

..
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #66
به نام خدا

پارت شصت و سوم پناه من



تو مراقبت های ویژه بودم که اتا اومد

به محض اینکه دیدمش دوییدم سمتش و بغلش کردمو عقده دل خالی کردم!

نمیدونم چرا ولی وقتی که بود خیلی احساس آرامش میکردم.. الانم که اومده بود حس میکردم راحتر میتونم با این قضیه کنار بیام.. اتا برای منو عرفان خیلی معتمد بود..

کسی بود که مارو بهم رسوند..

-آروم باش دختر تو قوی ترازاین حرفایی

-الان دیگه نیستم افتادم اتا افتادم وقتی عرفانو تو این حال دیدم افتادم

از بغل هم جدا شدیم

-چه اتفاقی افتاده؟

-برات توضیح میدم

-کدوم اتاقه الان؟

اتاق عرفانو بهش نشون دادم..

معلوم بود داشت گریه میکرد ولی برای اینکه من نفهمم روشو ازم گرفت..

بعد اینکه عرفانو دید همه ماجرارو براش تعریف کردم.

-مطمئنی به کسی مشکوک نیستی آرزو؟

-آره

-شروین ممکن نیست باشه؟

شک داشتم کار شروین باشه یا نه! ولی حسم میگفت کار اون نیست

-بعید میدونم کار اون باشه

-به پلیسا راجبش حرفی نزدی؟

-نه

-امیدوارم کار درستی کرده باشی

..

نزدیک شب بود با اتا تو سالن مراقبتای ویژه نشسته بودیم که از بلندگو صدام زدن

آقا منوچهر اومده بود، با دیدنم اومد سمتم و بغلم کرد

-خوبی دخترم چیشده؟

با گریه جوابشو دادم

-عرفان

-عرفان چی دخترم؟ حالش خوبه دیگه

سرمو تکون دادم

-نهه

-میتونم ببینمش

-ممنوع ملاقاته

-خبرو که شندیدم سریع خودمونو رسوندیم.. بابت فوت پدرشوهرتم تسلیت میگم

خودمون؟ یعنی مامانمم اومده بود؟ پس الان کجا بود؟

-ممنونم

-مادرتم اومده میخواست بیاد تو ببینتت اما گفتم اول خودم بیام بهتره

اتا سر رسید.. سارا عمه رو برده بود نماز خونه .. نمیخواستم مامانمو ببینم. اون موقع که باید کنارم بود نبود الا برای چی اومده بود؟

-نمیخوام ببینمش

-ولی مادرته حق داره

-حقو من دارم نه اون

مامانم همون لحظه اومد تو با حرص رفتم سمتش..

-اومدی بدبختیمو ببینی اره؟

آقا منوچهر و اتا سعی کردن جلومو بگیرن

-اومدی ببینی چه جوری دارم عذاب میکشم؟ بیا بیا ببین بیا ببین چه جوری عرفان افتاده روی تخت داره با مرگ دستو پنجه نرم میکنه بیا ببین یه هفته نشده به خاک سیاه نشستم بیا دیگه چرا معطلی

-اومدم کنارت باشم این چه رفتاریه که داری میکنی؟

-اومدی کنارمن...

با دیدن دکترا و پرستارا که به سمت ای.سی.یو میرفتن حرفمو قطع کردم و فقط نگاهشون کردم..

با عجله میرفتن و پزشک معالج عرفان رو از بلند گو پیج میکردن..

نفس نفس میزدم.. دنبالشون دوییدم

خدایا خدایا خودت رحم کن خودت رحم کن

اتا و بقیه هم دنبالم اومدن..

با دیدن دستگاه شوک که به عرفان میزدن دستمو پام بی حس شد فقط تا جایی که میتونستم به شیشه میکوبیدم میخواستم برم تو اتاق ولی اجازه نمیدادن گریه میکردمو موهامو میکشیدم

اتا و مامانم میخواستن مانعم بشن ولی نمیتونستن..

به عرفانم شوک میزدن ..

یک دو سه

تست 100

تست200

ماتم برده بود و خیره به مانیتورینگ(دستگاه علائم حیاتی) بودم که خط صافو نشون میداد. عمه و سارا هم اومده بودن و گریه میکردنو خودشونو میزدن اما من آروم شده بودمو فقط نگاه میکردم حتی دیگه نمیتونستم گریه کنم

دوباره

آماده

سه، دو، یک

فقط خدا رو تو دلم صدا میزدم.. التماست میکنم خدایا به پات میوفتم خدایا هرچی بخوای انجام میدم خدایا عرفانمو برگردون خدایا خدایااااااا

تست آخر

آماده

سه، دو، یک



-ECG(ضربان قلب و تنفس) برگشت دکتر



عرفانم خدا یه بار دیگه عرفانمو بهم برگردوند



دیگه نا نداشتم سرمو که به شدت گیج میرفت میون دستام گرفتمو رو صندلی نشستم

قلبم محکم میتپید

همه دورم جمع شده بودنو سعی داشتن آرومم کنن

سارا تند تند پشتمو ماساژ میداد مادرم دستامو گرفته بود اتا هم رفت برام آب بیاره

پزشکش که ازاتاق اومد بیرون راجب وضعیتش توضیح داد

-انتظار این حمله رو داشتیم عملش سخت بوده حین عمل هم این اتفاق افتاد و بازم تکرار شد معمولا بیمارایی که تو کما میرن این حملات بهشون دست میده.. اما الان دیگه به خیر گذشت فقط میتونم بهتون بگم خداروشکرکنید. دیگه خطری تهدیدش نمیکنه االان فقط باید منتظر باشید که بهوش بیاد.

..

سارا و عمه برگشتن خونه که کارای مراسم فردارو انجام بدن

آقا منوچهر و مامانم رفتن

اتاهم رفت که فردا بیاد

فقط من مونده بودم. تموم مدت رو صندلی روبه روی اتاق عرفان نشسته بودمو خیره به اتاق بودمو دعا میکردم..

نذرکرده بودم اگه حالش خوب بشه یه ماه رایگان برم بهزیستی و برای بچهای اونجا داستان بخونم..

..

صبح با صدای پرستارخانومی که کنارم نشسته بود و چای برام آورده بود بیدار شدم

-شوهرت خیلی خوش شانسه که یه همچین زن وفاداری داره

لبخند تلخی زدم

-چند وقته ازدواج کردین؟

با پرسیدن این سوالش بغض کردم و لبامو جوییدم

-با امروز12 روزه

تعجب کرد

-ای وااای واقعا متاسفم

-اینم شانس منه دیگه

-همه چیز درست میشه فقط صبر تورومیخواد

لبخندی زدمو ازش تشکر کردم

-من باید برم کمکی خواستی و یا کاری داشتی صدام بزن

-حتما

چای روکه برام آورده بود خوردم.. ساعت 10 خاکسپاری بود و باید میرفتم.

بعد اینکه کمی پشت شیشه با عرفانم صحبت کردم از دم بیمارستان تاکسی گرفتمو رفتم خونه باغ..



همه فامیل ریخته بودن اونجا و داشتن آماده برای رفتن به بهشت زهرا میشدن..

..
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #67
به نام خدا

پارت شصت و چهارم پناه من



عمه گریه میکرد

سارا جیغ میکشید و پدرشو صدا میزد

مادرجون برای دامادش عزاداری میکرد

اما من علاوه برسوگواری برای پدرشوهرم به فکر شوهرمم بودم که رو تخت بیمارستان بودو ازهمه جا بیخبر..

بمیرم برای عرفانم که اینجا نیست

ظلم بود

ظلم بود درحق بچه ای که یتیم شده و حق شرکت درخاکسپاری پدرشو نداره!



تو صف ایستاده بودیم و همه فامیل به ترتیب بهمون تسلیت میگفتن..

مادرمم بود

وقتی بغلم کرد یه لحظه دلم نرم شد اما یاد رفتارش با خودم و عرفان که افتادم سرد باهاش برخورد کردم..

اتا و تمومی اعضای شرکت هم بودن..

نمیدونم چرا اما وقتی عمه و مادرجون اتا رو دیدین جوری بغلش کردنو گریه کردن که انگار چند ساله میشناسنش..

..

همه رفتن به جز اتا که موند ..

ازش خواستیم خودشو به زحمت نندازه ولی گفت میخواد تا زمانی که عرفان حالش خوب بشه همه کارارو به عهده بگیره! به این میگفتن جوونمردی..

مهربونی این پسر تمومی نداشت..

..



چند روز بعد



نشسته بودم بالای سرش و براش کتاب میخوندم..هر روز یه کتاب جدید..خیلی آروم صورتشو نوازش کردم

-بهت خوش میگذره ها هر روز یه کتاب برات میخونم.. نمیخوای بیدار شی؟ الان 1 هفته اس که همش خوابیدی بسه دیگه بیدارشو ببین چقدر دلم برات تنگ شده!

رو دستش خیلی آروم ب×و×س×ه گذاشتم..

از پشت شیشه دوستامو دیدم که اومده بودن سر بزنن

رفتم بیرون پیششون تک به تک بغلم کردن

کمند-وقتی فهمیدیم مقصراین ماجرا کی بوده واقعا جا خوردیم خود من هنوز تو شوکم

من-نمیدونم چی باید بگم

نازی-حالا بازم خداروشکربخیر گذشته..

شیدا-الان حالشون بهتره؟

من-میبینی که هنوز تو کماس

نازی-مهری روش نشد بیاد

من-برای چی؟

نازی- میگفت چون مقصر نرگس بوده و نرگسم دخترخالشه نمیتونه بیاد صاف صاف تو چشات نگاه کنه

من-تقصیرمهری چیه آخه! بهش بگین خجالت نکشه به اون ربطی نداره کسی دیگه باعث این اتفاق بوده

به خواست بچها قرار شد ناهارو با اونا باشم..

کمند سبزی پلو با ماهی درست کرده بود و آورده بود هممون رفتیم تو آلاچیق بیمارستان و مشغول خوردن شدیم.. دو قاشق بیشتر میلم نکشید

من-دستت درد نکنه عزیزم زحمت کشیدی

کمند-این چه حرفیه دخترتو جای خواهرمایی

لبخندی زدم

من-خوشحالم که دوستایی مثله شماها دارم

شیدا-یه کم دیگه بخور بزار جون بگیری رنگ به رو نداری آخه

من-باورکن الان چند روزه هرچی میخورم گلاب به روتون سریع بالا میارم

کمند چشمکی زد و با لبخند گفت:

-نکنه خبریه؟

من-چه خبری؟

با شیطنت جواب داد:

کمند-نمیدونم والا اونشو تو بهتر میدونی

منظورشو تازه فهمیدم تلخ خندیدم

من-هنوز یه ماه نشده‌ که ازدواج کردیم ..هیچ خبری نیست

دیگه بايد میرفتم

من-من باید برم دیگه

نازی-کجا دختر؟ تازه‌ اومدیم که

من-بیشتر از این نمیتونم عرفانو تنها بزارم

ازهمشون تشکر کردمو رفتم تو سالن..

یه ساعت بعد شماره آقای رضایی(سرهنگ) رو گوشیم خودنمایی کرد

-الو
-الو خانوم افشار
-بله بفرمایید
-نفردوم رو پیدا کردیم و الان بازداشت هستش لطفا برای تکمیل پرونده تشریف بیارید آگاهی

-واقعا؟ چه جوری؟

-تشریف بیارید میگیم خدمتتون



..

سریع خودمو به آگاهی رسوندمو رفتم اتاق جناب سرهنگ

- خواهش میکنم زودتربهم بگین که کارکی بوده!

-ببینید یکی از خونه های کوچه پشتی مجهز به دوربین مداربسته بوده و ما اینو دیروز متوجه شدیمو دوربینو چک کردیم.. ازهمون خونه منتها از در پشتی یه آقایی فرار میکنن که خوشبختانه تصویرشون واضح تو دوربین افتاده بود و ما شناساییشون کردیم. الان هم بازداشت هستند

-خب کی هست؟

-کیان منصوری

کیااان دوست عرفان بود همون که اون شب به من زنگ زد برم دنبال عرفان

-جدی میگین؟ واای باورم نمیشه

-شما میشناسینشون؟

-بله دوست همسرم هستن

-میدونیم تو بازجویی هم بهمون گفتن.. قبلا باهاشون ملاقات داشتین؟ رفتارمشکوکی هم ازشون دیدین؟

-داشتم اما رفتارمشکوک نه

-خب ایشون تو بازجویی گفتن که خانوم نرگس عزیزی بهشون زنگ میزنه و ازشون میخواد که در قبال دریافت 30 میلیون تومان عرفان رو گول بزنه و به نوعی به اون خونه بیاره.. ایشون هم همسرشما رو به شدت م..ست میکنن و با خودشون به اونجا میبرن.. اعتراف هم کردن که وقتی همسرتون متوجه اوضاع میشه و قصد فرار رو داشته باهم گلاویز میشنو ناخواسته همسرتون رو هل میدن و به سرشون ضربه میخوره..

-میتونم ببینمشون؟

-خیرفعلا بازجویی ادامه داره و شما اجازه ملاقات رو ندارید..بعداز اتمام بازجویی پرونده برای بازرسی بیشتر میره دادسرا

..

بعداز تموم شدن کارم تو آگاهی برگشتم بیمارستان..

سارا و عمه هم بودن. طفلی عمم اونقدر تو این مدت غصه خورده بود که پوست استخوون شده بود. براشون ماجرای امروزو تعریف کردم

عمه-طفلک پسرم نصف کسایی که دورشن دشمنشن

سارا-نامردی بزرگیه هردوتون تو این ماجرا از دوست ضربه خوردید

گوشی عمه زنگ خورد

عمه-سرهنگه

من-حتما شماروهم میخوان

عمه مشغول جواب دادن شد..



عمه-سارا باید بریم کلانتری اینبار ازما میخوان سوال بپرسن

سارا همراه‌ عمه رفتن.بازم تنها موندم..

..

ازپشت شیشه با عرفان حرف می‌زدم که باصدای سلام یکی برگشتم..
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #68
به نام خدا

پارت شصت و پنجم پناه من


راوی: شروین



چند روزی رفته بودم فرانسه به خونوادم سربزنم وقتی برگشتم و خبر فوت پدرعرفان و کما رفتن خودشو شنیدم خیلی ناراحت شدم..درسته که رقیب هم دیگه بودیم و اون توی مبارزه برده بود اما بازم رسم دوستی این اجازه رو بهم نمیداد که اینقدر راحت ازاین موضوع بگذرم..

منو عرفان خیلی وقت بود باهم دوست بودیم رابطه خوبی با پدرشم داشتم چون پدر خودمم با پدر عرفان دورادور دوست بودن..

رفتم بهشت زهرا با توجه به اعلامیه فوت قطعه رو پیدا کردم

فاتحه ای برای شادی روحشون خوندم..



سبد گل بزرگی رو خریدم که برای ملاقات عرفان ببرم. میدونستم با رفتنم به بیمارستان هیچ کسی تحویلم نمگیره اما تو مرام من بی مرامی نبود..

مطمئن بودم که با آرزو روبه رو میشم.. با دختری که به حدی عاشقشم که شب و روز با فکراون میخوابم.. کی فکرشو میکرد یه روز شروین شیرزاد اینقدر عاشق بشه!

میدونم ديگه کارازکار گذشته اما من شروینم.. بالاخره یه روزی آرزو رو واسه خودم میکنم.. به هر قیمتی که شده..

راوی: آرزو

با دیدن شروین جا خوردم مات مات نگاهش میکردم چطور به خودش اجازه داده بود که بیاد اینجا؟

بهش توپیدم

-تو با چه جرئتی اومدی اینجا هاان؟

لبخند زد

-نمیدونستم باید برای ملاقات دوستم که حالش بده اجازه بگیرم!

پسره پررو چه حاضر جوابم هست

-اصلا مگه روت میشه بهش نگاه کنی که اومدی ملاقات؟

-خیلی ببخشید اما اونی که باید از دیدن من خجالت بکشه من نیستم عرفانه! چون عرفان وارد رابطه منو تو شد و تورو هوایی کرد

ای خداا خودت بهم صبر بده

-من الان حوصله بحث کردن درمورد موضوعی که تموم شده رو ندارم

-منم نیومدم برای بحث کردن..اومدم رفیقمو ببینمو برم

-خیله خب ببین

از پشت شیشه چند دقیقه ای ایستاد و به عرفان خیره شد..

کاش میدونستم چی تو فکرش میگذره

سبد گل رو بهم داد..تشكر کردم‌ ازش

-امیدوارم زودتر بهبود پیدا کنه

-ممنون

نگاه عمیقی به صورتم انداخت طوری که از خجالت سرمو برگردوندم

خداحافظی کرد و رفت

خیلی احساس گناه‌ میکردم..شاید اگه هیچ وقت پیشنهادشو قبول نمیکردم اینقدر عذاب نمیکشید..



ساعت ۸ صب بود که بیدار شدم.. تو نمازخونه خوابیده بودم.. بدنم حسابی گرفته بود

از تو کیفم یه شکلات برداشتم خوردم که جلوی ضعفمو بگیره.. چند روزیه هرچی میخورم اذیت میشمو بالا میارم فقط یه کم میتونم بخورم..

کفشامو پوشیدمو رفتم پیش عرفان

لباس پوشیدم و وارد اتاقش شدم ..شده بود کار هر روزم که دستو پاشو و صورتشو با دستمال مرطوب تمیز کنمو براش کتاب بخونم و باهاش حرف بزنم..

برای بیمارانی که میرن کما کتاب خوندن،شعرخوندن، حرف زدن از خاطرات خوب و خندیدن کنارشون خیلی خوبه و 70 درصد مواقع باعث برگشتشون میشه..

-یادته روز اولی که دوچرخه سواری یاد گرفته بودم تو خونه باغ با سرخوردم زمین؟ دوستامون بهم خندیدن ولی تو اومدی بلندم کردیو خاک رو لباسمو تکوندی دستمو گرفتی و موهامو نوازش کردی یادته بهم گفتی گریه نکنیا وگرنه چشات میسوزه؟

خودمم خندم گرفته بود وقتی اون روزارو یادم میاوردم

خندم با اشک ترکیب شد ..

تو همون حالتی که داشتم نگاهش میکردم حس کردم انگشت سبابه اش تکون خورد

خدای من..

بازم تکون خورد

خدایا شکرت

به دقیقه نکشید که آروم چشاشو باز کرد

دست پاچه شده بودم

شوک بودم

صدام میلرزید دستام میلرزید پاهام میلرزید

-عرفانم عرفانم

زنگ کنارتختشو به صدا دراوردم

عرفانم چشاشو باز کرده بود

گریه میکردم

دست راستشو گرفتم

نگام میکرد..

خسته نگام میکرد

پردرد نگام میکرد

غمگین نگام میکرد

با صدای لرزون گفتم:

-بیدارشدی عشق آرزو بیدار شدی همه زندگیم خداروشکرت

پرستارا و پزشک وارد اتاق شدن و از من خواستن که بیرون برم

نمیخواستم برم ولی مجبورم کردن

نگام میکرد میدونم میخواست نرم

پزشک معاینه اش کرد

از پشت شیشه نگاش میکردمو گریه میکردم

گریه وخنده باهم

چه ترکیب قشنگی

نمیدونستم از ذوق و خوشحالی گریه کنم یا بخندم

پزشکش که ازاتاق اومد بیرون گفت:

-خداروشکر همسرتون هوشیاریشونو بدست آورده تا یه ساعت دیگه برای تکمیل معاینه بازم میام

با ذوق لبخند زدم

-میتونم برم تو؟

-معلومه یه کم دیگه میبرنش تو بخش

..

رو جای جای صورتش ب×و×س×ه میزاشتم

گریه میکردم از ذوق گریه میکردم.. با صدایی که ازته گلو خارج میشد گفت:

-برای چی گریه میکنی عزیزدلم؟

-چون خدا تورو یه بار دیگه بهم داد عرفااان خیلی خوشحالم

چندتا سرفه کرد

-آرزو گلوم خشکه یه لیوان آب بهم میدی؟

-چشم چشم

براش از پارچ آب کنار تخت یه لیوان ریختم

آروم بهش دادم

-مرسی

دستامو گذاشتم رو چشامو گریه میکردم

خدایا چقد شکرت کنم کافیه؟

سرمو گذاشتم رو دست عرفان

-داری ناراحتم میکنیا جوجه.. گریه نکن حیف چشمات نیست آخه؟

بغضمو قورت دادمو بینیمو کشیدم بالا

-نمیتونم اگه بدونی چقد عذاب کشیدم این مدت..

-منوببخش

-هییش هیچی نگوو

-آخه توکه نمیدونی...

-میدونم همه چیو میدونم

اینقد هول بودم که فراموش کرده بودم به بقیه خبر بدم

-وای یادم رفت خبر بدم الان میام

رفتم بیرون ازاتاق و به سارا و آقا منوچهر و اتا زنگ زدم و خبر بهوش اومدن عرفانو دادم..

عرفان منتقلش کردن به بخش

همه اومدن بیمارستان عمه و سارا از خوشحالی گریه میکردن

مادرجون با اون پاهاش طوری میدویید که انگار یه باره همه دردشو فراموش کرده بود

اتا از خوشحالی شیرینی خریده بود

مادرم و آقا منوچهرهم چند پاکت آبمیوه خریده بودن

پرستار که دید همه تو اتاق جمع شدن همرو بیرون کرد.. حتی به منم اجازه موندن نداد

پزشکش دوباره برای معاینه بالای سرش رفت



من-اوضاعش خوبه دیگه دکتر مگه نه؟

عمه-آقای دکترچه جوره حالش؟

دکتر-خداروشکر همه چی روبه راهه جای نگرانی نیست فقط چند روز دیگه هم باید اینجا مهمون ما باشن

دکتربعد اینکه اینارو گفت منو صدا زد دنبالش رفتم

-جانم دکتر

-ببینید من نخواستم جلوی خونواده تون بگم ولی به شما میگم چون خودت پزشکی و بهتر درک میکنی که من چی میگم

ازاسترس کف دستام ع×ر×ق کرد

-بفرمایین گوش میدم

-میدونی که به علت تروما(ضربه مغزی) به کما رفتن خداروشکر از نظر حافظه و تعادل مشکلی ندارن اما احتمال اینکه مجدد خونریزی مغزی کنن هست پس حواستو حسابی جمع کن اگه دیدی سردرد غیرعادی داشت و یاحالت تهوع شدید داشت و گیج میزد حتما سریع بیارش پیشم.. خودت میدونی که باید چیکارکنی !

خودمم حدس همه اینارو میزدم مطمئن بودم که عین این حرفارو دکتر قراره بعد معاینه بهم بگه..

-بله بله میدونم

-خب پس مشکلی نیست

-نه

..

خوابیده بود بالای سرش نشسته بودمو نگاهش میکردم

خدایا وقتی بیدار شد ازم سراغ پدرشو گرفت چی بهش بگم؟

بگم اون شب وقتی فهمیده حال تو خراب شده ایست قلبی کرده؟

هووف خدای من خودت یه راهی جلو پام بنداز



دلم بی تابش شده بود خودمو بهش نزدیک کردم و سرمو رو سینه اش گذاشتم

رولبام خنده ملیحی ظاهر شد .. لبام میخندید و چشمام بارونی بود

خدا یه بار دیگم تورو به من بخشید

ب×و×س×ه ای سرشارازعشق روی پیشونیش گذاشتم

مرد من خوابش سبک بود

چشماشو باز کرد

خیره تو یه جفت چشم مشکیش شدم

لبخند قشنگی رولباش نشست

-عجیب شدی جوجه

کلمه جوجه رو خیلی وقتا بهم میگفت حتی زمان بچگی

-عاشق تو بودن مگه عجیبه؟

خندید ولی دردی که داشت نمیزاشت راحت بخنده برای همین افتاد به سرفه کردن

-میگم عجیب شدی دخترسرمن ضربه خورده تو چرا عوض شدی

اخم الکی کردم

-اع وا عرفان یعنی میخوای بگی تا الان این حرفارو بهت نزدم

مثله پسربچه های شیطون شده بود حتی تو بیمارستانم بامزگیش گل کرده بود

-والا من هرچی ازتو شنیدم غرغر بوده

هردومون خندیدیم

پرستاراومد تو اتاق

-چه خبره؟ خانوم دکتر از شما بعیده اینجا بیمارستانه مثلا بیمار باید استراحت کنه

حق داشت به خدا

-ببخشید حله

پرستاراخمی کرد و خارج شد

دوباره خندیدیم ولی این بارآروم تر

-خیلی خوشحالم که تورودارم

-من بیشتر زندگیم


پایان فصل اول
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #69
فصل دوم


به نام خدا

پارت شصت و ششم پناه من


ببار بارون

بزن بارون

ببارنم نم

به یاد هرشب تنهاییم بارون

ببارآروم

ببارآروم

ببار از فرط غم امشب

همین امشب

به یاد هرشب تنهاییم بارون

ببارنم نم

میان کوچه چشمان من یک دم

همین امشب

به یاد هرشب تنهاییم بارون

بزن بارون

شاید ترشه یکم شیشه

تواین باغ پرازتیشه

فقط یک شب

همین امشب

به یاد هرشب تنهاییم بارون

بزن بارون

برای من

برای من که تکرارم همه عمرم

همین حالا همین امشب

ببار بارون

ببار بارون





تو راهروی بیمارستان بدو بدو مشغول کارای ترخیص عرفان بودم

برگه ترخیص رو که ازپزشک عرفان گرفتم بردم حسابداری و هزینه بیمارستان رو پرداخت کردم

فقط خودم بودم تو این دوروز عمه و سارا سعی کردن پیش عرفان نیان چون قطعا عرفان با دیدن لباس مشکی تنشون و سرخی چشماشون شک میکرد

نمیخواستم تا وقتی که ازبیمارستان مرخص بشه بویی ازاین ماجرا ببره.

هربارم که سراغ پدرشو و بقیه رو میگرفت یه جوری سعی میکردم بپیچونمش

لباساشو تنش کردم و زیر بغلشو گرفتمو آهسته به سمت ماشین بردم

خونه رو از قبل برای اومدنش آماده کرده بودم

خونه باغ نبردمش چون سرتاسردر ورودی اونجارو به خاطر شوهرعمه ام(عموحامد) بنر مشکی زده بودن . نمیشد عرفان اینقدر یهویی متوجه اوضاع بشه باید کم کم بهش میگفتم حتی از افسرای پلیس که برای بازجویی عرفان به بیمارستان اومده بودن خواستم چیزی راجب مرگ پدرش بهش نگن.. شوهرمن گذشت کرد هم از دوستی چندین ساله که برای چند قرون پول دوستشو فروخت، هم از دختری که ادعای عاشقی میکرد

ازهردو گذشت

همه ازاین بخشش عرفان جا خورده بودن به جزمن!

میدونستم که شوهرم اونقدر دل رحمه که حاضرنیست حتی یه مورچه روآزار بده چه برسه به دوتا آدم! با اونکه اون دو آدم درحقش ظلم کرده بودن..

اما به هرحال نرگس و کیان باید به خاطر جرمی که انجام داده بودن چند وقتی بازداشت میموندن



با کمک من رو تخت دراز کشید

پرده های اتاق رو کنار کشیدم، نور درست وسط اتاق افتاد

براش آب میوه همراه کیک شکلاتی بردم

کنارش لبه تخت نشستم

خیره تو چشماش شده بودم

-اینطوری که نگام میکنی میپره گلوم خانوم دکتر

خندیدم

-باشه بابا توام لووس نگات نمیکنم اصلا

خندید.دلم برای خندیدناش ضعف میرفت

-چطور کسی امروز نیومد بیمارستان وقتی میدونستن من مرخص میشم؟

تموم طول روز ازاین میترسیدم که این سوالو ازم بپرسه

مِن مِن کنان جواب دادم

-امم مگه نگفتم مادرجون زیاد حالش خوب نیست به خاطراون نمیتونن بیان؟

-آرزو این نشد دلیل یعنی چی!

-توکه میدونی اگه مشکلی نبود میومدن پس حتما نمیتونن بیان

با تعجب بهم نگاه کرد

-آرزو حرفات بو میده.. همین الان میریم خونه باغ

ای وای ددم وای

با چشمای گرد و خیلی محکم گفتم نه نمیشه

بیشتر شک کرد

خاک تو سرت کنم آرزو اخه چرا اینقد سوتی میدی تو خیلی جدی بهم گفت:

-گفتم همین الان میریم تو یه چیزیو داری مخفی میکنی خوب میشناسمت

-باشه فردا میریم الان نمیشه

-گفتم الان یعنی الان یا باهام میای یا خودم میرم

چاره ای نداشتم.. بهتر بود بهش بگم وگرنه یهویی اونجارو میدید قطعا بهم میریخت

-باشه باشه بهت همه چیو میگم

-گوش میدم

-عرفان فقط ازت خواهش میکنم آرامشتو حفظ کن استرس برات خوب نیست

-د داری میترسونی منو دختر یالا بگو چیشده

ای خدا ای خدا خودت کمکم کن کمک کن حالش بد نشه خدایا خواهش میکنم

آب دهنمو قورت دادم

-اون شب که تو اینجوری شدی

-خب

به سختی میتونستم کلماتو ادا کنم

-راستش ببین راستش...

-جون به لبم کردی دِ بگو

-مثله اینکه وقتی اهل خونه این خبرو میشنون حالشون خیلی بد میشه

چشماش از فرط تعجب و نگرانی داشت از حدقه میزد بیرون

خدایا خودت رحم کن چیزی نشه خواهش میکنم

-د بگو

-متاسفانه پدرت حالش بد میشه

اخم از روی نگرانی رو صورتش ظاهر شد

-الان حالش چطوره؟ هاان؟ خوبه دیگه؟

اشک از چشام سرخورد رو گونه م گوشه لبمو گزیدم

سرمو تکون دادم و محکم بغلش کردم

لب زدم

-بهت تسلیت میگم

گریه ام گرفت

سکوت کرده بود

نگاش کردم

چشماش هوای ابری داشت

دستاشو گرفتم

-عرفان جاان

بلند شد و عصبانی رو بهم گفت:

-اینو الان باید به من بگین آرهه؟؟

روبه روش ایستادم..

-حالت خوب نبود نباید بهت تنش وارد میکردیم همش به خاطرتو بود

دستشو به حالت عصبی به صورتش کشید.. رفتم جلو و دستاشو گرفتم و التماس گونه گفتم:

-عرفان ازت خواهش میکنم خودتو کنترل کن این حالت برات خوب نیست

عاجزانه پرسید:

-خاکش کردن؟

صداش پراز بغض بود

لبام خوردم و سرمو تکون دادم

چشماش ابری بود ولی انگار خیال باریدن نداشت

نمیخواستم تو خودش بریزه باید خودشو خالی میکرد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #70
به نام خدا

پارت شصت و هفتم پناه من



با گریه گفتم:

-عرفان میدونی فرق منو تو چیه؟ منم پدرمو از دست دادم اما حتی یه ذره خاطره ازش ندارم.. بعضی وقتا به خودم میگم چی میشد میتونستم یه فرصت دیگه از خدا میگرفتمو پدرمو میدیدم.. اما تو سالها باهاش خاطره سازی کردی حدااقل وقتی به یادش میوفتی یه خاطره ازش جلوی چشمات میاد که باعث شه یه کم دلت گرم شه اما من چی؟

حالتو خوب میفهمم میدونم نمیتونم با حرفام حالتو خوب کنم تو تنها با گریه کردن میتونی خودتو آروم کنی.. پس گریه کن جلوشو نگیر تا کی میخوای همه چیو تو خودت بریزی؟ گریه کن عزاداری کن بزار آروم شی

حرفام روش تاثیر گذاشته بود چون دیگه ابرای چشمش شروع کردن به باریدن

بغلش کردم و همزمان باهاش اشک ریختم

هردومو گریه میکردیم

هردومون یه درد داشتیم

درد دلتنگی

درد از دست دادن

درد یتیمی

درد بی پدری

وچه عاشقونه سعی درالتیام این درد داشتیم

سرشو بلند کرد وگفت:

-بریم بهشت زهرا

زیر لب باشه ای گفتم و آماده رفتن شدیم

از فروشگاه نزدیک خونه سه جعبه کیک وآب میوه برای خیرات خریدیم

تو تموم طول مسیرچشمشو دوخته بود به خیابون شلوغ ذهنش درست مثله همین خیابون آشفته و شلوغ بود . سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد

تو پارکینگ بهشت زهرا ماشینو پارک کردم

سرمزار که رسیدیم هردومون روی سکو نشستیم و فاتحه خوندیم

سنگ قبرمشکی که با شعرزیبای :

پدرم دست اجل زود تو را پرپر کرد

مادرم گریه کنان خاک برسر کرد

اهل منزل همگی در غم تو محزونند

اشک چشم همگان خاک مزارت تر کرد

مزین شده بود

دست به روی عکس و اسم پدرش کشید و یکباره شروع به گریه کرد

بغض گلومو فشار میداد وقتی این حال عرفانو میدیدم

حالا خودمم دست کمی از عرفان نداشتم

-من باعث شدم این اتفاق بیوفته تقصیرمنه

دستمو گذاشتم رو شونه راستش و ماساژش دادمو گفتم:

-اگرم کسی مقصر باشه اون تو نیستی چون تو نمیدونستی قراره اون شب چه اتفاقی بیوفته خودتو اذیت نکن

جوابی نداد و با صدای بلند گریه کرد

از تو کیفم دستمال برداشتم و بهش دادم که اشکاشو پاک کنه

-حتی نتونستم قبل خاک کردنت برای بار آخر ببینمت

سعی داشت با این حرفا خودشو خالی کنه برای همین مانع عزاداریش نشدم



بعد اینکه عرفان ازدرد و دل کردن و عزاداری کردنش سیر شد رفتیم سرمزار پدر من و براش فاتحه ای خوندیم

خیرات هارو هم بین بچه ها و کسایی که تو بهشت زهرا کار میکردن و فقرا تقسیم کردیم

....



بعداز رفتن مهمونا که هم برای تسلیت و هم برای عیادت عرفان اومده بودن خونه باغ هممون حسابی خسته بودیم

مادرجون-دخترم با عرفان برین اون اتاق بالا که خالیِ هردوتون استراحت کنید

من-چشم میریم

تو خونه بوی حلوا پیچیده بود چقدر ازاین بو بدم میومد.. بوی غم و غصه میداد

دست عرفان رو گرفتم و رفتیم تو اتاقی که الان اتاق ما شده بود

عرفان حسابی خسته بود اما اصرار داشت که به جای خواب بره دوش بگیره

ازتو کشو یه حوله و لیف تازه برداشتم و بهش دادم

-عرفان لای درو باز بزار زیادم حمومو گرم نکن برات خوب نیست.. خواهش میکنم اگه احساس گیجی هم کردی بهم بگو باشه؟

-باشه بابا مگه بچم

-نیستی اما خب احتیاط باید بکنی تا یه مدت

لبخند کمرنگی رو لباش نشست و رفت تو حموم

تموم مدت تا بیرون بیاد کنار در نشسته بودم که اگه حالش بد شد صدام کرد متوجه بشم

در عرض یه ربع بیرون اومد.. وقتی دید کنار در نشستم درحالی که داشت موهاشو با حوله خشک میکرد با تعجب بهم نگاه کرد

-تو چرا اینجا نشستی؟

-امم اعع چیزه .. چون

-چون؟

-حق بده نگرانت شم دیگه گفتم اینجا باشم که اگه صدام زدی بشنوم

امروز برای اولین بار خندید

-داری بد عادتم میکنیاا

سرمو به سمت شونه راستم کج کردم و لبامو غنچه کردم

-اووم خب مثلا بد عادت بشی چه جوری میشی؟

سرشو گرفت و بالا و متفکرنگاه کرد

-خب اونش بماند

اخم شیطونی کردم و بازوشو فشار دادم

-حواست باشه بد عادت نشیا

-مگه دست توئه؟

-بله

لبخند بامزه ای زد وبغلم کرد

بعد این همه وقت همو تو آغوش کشیدیم

سرمو گذاشتم سمت چپ قفسه سینه اش و به صدای قلبش گوش کردم.. ریتمش نامنظم بود.. ریتم قلب منم نامنظم بود اصلا هروقت همو بغل میکردیم همین حالو داشتیم.. یه احساس دو طرفه بود..

سرمو از سینه اش جدا کرد و ب×و×س×ه عمیقی روی پیشونیم گذاشت

صورتمو با دستاش قاب گرفت و خیره تو چشمام شد

-از وقتی دیدمت میدونستم اجازه نمیدم که واسه کسی به جز خودم بشی تو فقط برای منی هم قبلا هم الان هم بعدا

خودخواه بود...

و چه شیرین است چنین حس مالکیتی که لحظه به لحظه بیشترمیشود

تو جوابش فقط لبخند زدم

یکم خودمو ازش جدا کردم و به موهام دستی کشیدم

-لباساتو بپوش سرما نخوری



مشکی بهش نمیومد مخصوصا زمانی که سرتا پا مشکی میپوشید

خیلیا میگن مردا با لباس مشکی جذاب ترن ولی من مخالف اینم.. مشکی هیچ وقت باعث جذابیت نمیشه آخه چرا باید رنگی که سرتا سرش غم و افسردگیه باعث جذابیت یا خوش تیپی بشه؟

یه لحظه خندم گرفت چون خودمم لباس مشکی پوشیده بودم

هع



لیلا خانوم(خدمه خونه) برای شام صدامون زد

رفتیم پایین

همه سر میز بودن.. جای خالی عمو حامد سرمیز خیلی به چشم میومد

طوری که سارا بغض کرده بود ولی برای اینکه کسی متوجه نشه دستشو گذاشته بود گوشه صورتش و خودشو با قاشق و چنگال سرگرم کرده بود... عمه خیره به صندلی خالی بود و با غصه نگاه میکرد و آه میکشید... مادرجون مدام نفس عمیق میکشید... حال منو عرفان دست کمی از بقیه نداشت..

بالاخره مادرجون سکوت رو شکست

-خب دیگه بسم لله بخورین دیگه چرا بروبر میزو نگا میکنید از دهن افتاد

شروع کردیم به خوردن ولی چه خوردنی؟ انگار به جای غذا داشتیم زهرمارمیخوردیم دور ازجون

...

ساعت 3 صبح بود به شدت گرسنم بود و حالت تهوع داشتم . عرفان خواب بود

آروم بلند شدم رفتم پایین که یه چیزی بخورم

وقتی چراغ آشپزخونه رو زدم با دیدن سارا که تو تاریکی نشسته بود خداشاهده . تا سکته رو رد کردم

-واای دختر سکته کردم چرا اینجا نشستی؟

ساراهم که حسابی ترسیده بود روبه هم گفت:

-خوابم نمیبرد ازاتاقمم خسته شده بودم اومدم اینجا تو چرا اومدی؟

-سر میزکه نتونستم شام بخورم الان چند وقتیه از استرس یا هیچی از گلوم پایین نمیره حالت تهوع میگیرم یا بخوام بخورم یه ذره میخورم اونم به زور

اخم مشکوکی کرد و با حالت بامزه ای گفت:

-ببینم نکنه.. دارم عمه میشم اره؟

-ای وااای چرا همه فکرمیکنن علت تهوع و نخوردن غذا اینا نشونه بارداریه اخه؟

مگه کسی که باردار باشه فقط اینجوره؟

-چی میدونم والا ولی آرزو از من میشنوی یه تست بده

-نیازی نیست ازاسترسه

-حالا یه تست بدی که ضرر نمیکنی یهو دیدی من عمه شدم

لبخند زدم

-خیله خب

ازتو یخچال یه دونه موز برداشتمو خوردم

با سارا تا 4 نشستیمو حرف زدیم

-من دیگه برم بالا یهو عرفان بیدار شه ببینه نیستم نگران میشه

-باشه عزیزم برو منم میرم

-پس شب بخیر

-شب توام بخیر گلم



دراتاق رو به آرومی بازکردم یه نگاه کوچیکی از درگاه به اتاق انداختم(عین دزدا) که ببینم بیدار نشده باشه! که خداروشکرخواب بود

روتخت دراز کشیدم

ذهنم خیلی مشغول بود هزارجور فکرمختلف تو سرم رژه میرفت

بالاخره چشمام گرم شد و خوابیدم

..

کش و قوسی به خودم دادمو بیدارشدم.. ساعت 11 بود

چند وقتی بود به خاطراین اوضاع نتونسته بودم برم بیمارستان و تو مرخصی بودم.. از فردا دیگه میرم بیمارستان اینقد نرفتم استادا ببیننم درجا پرتم میکنن یه ترم میندازنم

عرفان هنوز خواب بود .. بیدارش نکردم..

صورتمو که شستم سریع قبل اینکه عرفان بیدارشه آماده شدم که برم ازداروخونه بیبی چک بگیرم

همین که خواستم از در برم بیرون با شنیدن صداش تو جام میخکوب شدم

ای لعنت به این شانس الان باید بیدارمیشدی اخه؟

-آرزو

سرموبرگردوندم و با لبخند بهش صبح به خیر گفتم

-صبح توام بخیر.. کجا میری؟

واای چی بگم بهش الان؟ بگم دارم میرم بیبی چک بگیرم چون توهم بارداری زدم؟ خداییش بهم نمیخندید؟

باید دروغ میگفتم

-اعع چیزه سارا یکم حالش بد بود ازم خواست برم از داروخونه براش دارو بگیرم..

اخه اینم حرف بود گفتی

اخمی کرد و سرشو تکون داد

-اون وقت چرا تو باید بری؟

-اع واا ببخشید که من دارم پزشکی میخونم

-خب چه ربطی داره! تو میتونی اسم دارو رو بگی یا من برم بخرم یا بگیم لیلا خانوم بره

-نه نمیخواد خودم میرم چون خودمم کاردارم

-خب صبرکن باهم بریم

اوووف چرا اینقد پاپیچ شده الان

-عرفانم تو هنوز حالت زیاد خوب نشده بهتره نیای میرم زودبرمیگردم دیگه مگه بچم؟

لباشو جمع کرد

-خیله خب برو

چه عجب از خرشیطون اومد پایین

خداحافظی کردم و رفتم



سارا خواب بود بیدارش نکردم برای همین بهش پیام دادم که به عرفان چی گفتم یه وقت سوتی نده!



از داروخونه بیبی چک رو خریدم و سریع برگشتم خونه باغ



همه تو پذیرایی نشسته بودن و مشغول چای خوردن بودن

عمه-آرزو جان بیا چای بخور تا سرد نشده

من-چشم عمه جون الان میام لباسامو عوض کنم

عرفان سرش تو گوشیش بود نگاهی بهم انداخت و گفت:

-خریدی؟

-اره

-لباساتو عوض کن بیا

لبخندی زدمو سریع رفتم بالا

قبل اینکه لباسامو عوض کنم رفتم دست شویی برای تست

با دیدن یه خط قرمز روی قسمت C خیالم راحت شد

هووف آخیش

حالا تو این گیرودار باردار بودم چیکارمیکردم!

لباسامو عوض کردم و رفتم پایین

قبل اینکه برم پیش بقیه سارا رو تو اتاقش خفت کردم

-هوهوو تست منفی بووووود

-جدی؟

-اهووم

با خنده گفت:

-ای بابا بیخود خوشحال شدما

-خب دیگه من که بهت گفتم دیشب به دلت صابون نزن.. منو چه به مامان شدن اخه اونم االان! راستی سوتی که ندادی؟

-نه بابا خیالت تخت

با صدای تقه درهردومون توجامون خشک شدیم

سارا در رو باز کرد

عرفان بووود ای خداا الان شنیده ااه

با دیدن من رو کرد و بهم گفت:

-آرزو بیا بیرون کارت دارم

یا حضرت عباس دیدی فهمید؟ الان میتوپه بهم

رفتیم تو اتاق خودمون

نشست رو تخت و دست منم کشید که بشینم

داشتم از ترس سکته میکردم

-آرزو میخوام نظرتو راجب یه چیزی بدونم

آخیییش خداروشکر نشنیده هوووف

-چی؟

-ببین تا 40 روز خودت میدونی که مردم میانو میرن برای تسلیت و.. خیلی چیزای دیگه.. علاوه برااین مراسماتیم این وسط هست خواستم بهت بگم که اگه موافق باشی تا چهلم بابا اینجا بمونیم بعد برگردیم خونه خودمون

-من مشکلی ندارم که بمونیم اینجا که خونه غریبه نیست

-میدونم اما خب..

-خب چی؟

-ما تازه ازدواج کردیم گفتم شاید خوشت نیاد

دستشو گرفتم و بهش لبخند زدم

-درسته تازه ازدواج کردیم ولی خب همیشه بین خوشیا ناخوشیاییم هست.. عب نداره تو که منو میشناسی

-مرسی که اینقدر درک میکنی

-قربونت برم

-راستی

-چی

-بیمارستانتو دیگه عقب ننداز بزار جا نمونی از فردا برو

-اتفاقا خودمم تو فکرش بودم

-پس دیگه حله

-اره
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین