به نام خدا
پارت پنجاه و هشتم پناه من
عرفان تو پارکینگ منتظرم بود.برای اینکه متوجه آرایش صورتم نشه عینک شبمو رو چشمام زدمو جلوی دهنم دستمال گرفتم که فکرکنه گریه کردم و نمیخوام مشخص بشه.
تو ماشین تازمانی که برسیم صورتمو ازش میدزدیدم .بینمون سکوت بود حتی موزیکم پخش نمیشد. انگار خاک مرده پاشیده بودن تو ماشین.
خدا بخیرکنه امشبو
رفتیم داخل باغ .. همه جارو میز و صندلی چیده بودن تقریبا 100 نفری میشدن. هیچ وقت با پاشنه بلند راحت نبودم دیگه اینجام با وجود سنگ ریزه هایی که روی زمین بود بدتر شده بودم خودمو به زور نگه میداشتم.. عرفان رفت سمت همکاراش منم رفتم تو یکی از اتاقا که مانتو و روسریمو در بیارم.
هرچی چشم گردوندم اتا رو پیدا نکردم. قطعا اونم باید به عنوان وکیل شرکت اینجا باشه! پس چرا خبری ازش نبود؟ بهش اس دادم.. زیاد طول نکشید که جوابمو داد:
+سلام. تو راهم یه ربع دیگه میرسم.. امشب با عرفان صحبت میکنم..
با یه ممنون جوابشو دادم.
اوخ اوخ خدا بهم رحم کنه الان عرفان منو با این وضع ببینه فقط شانس بیارم جلو مهمونا نصفم نکنه! با استرس نزدیکش شدم حواسش به گوشیش بود.. گلوم خشک شده بود از شربت روی میز یه ذره خوردم..
همین که نگاهش افتادتو صورتم با تعجب خیره شده بود بهم! کم کم اخمای تو صورتش خودنمایی کردن.. دستمو از زیر میز محکم فشار داد
*آخخ چیکارمیکنی؟
تند تند نفس میکشید و با خشم نگام میکرد.. قشنگ ازش معلوم بود خیلی داره سعی میکنه جلوی خودشو بگیره.
یکی از خانومای جمع که من نمیشناختمش اومد سمتمون و با عرفان احوال پرسی کرد به من که رسید سرتاپامو نگاه کرد
*آرزو خانوم شمایی؟
*بله
*عزیزم، آقای افشار تعریف شمارو خیلی پیش ما کرده مشتاق دیدار بودیم
(ته دلم از شوق لرزید.. اوخی خو لامصب تو که منو اینقد دوست داری این رفتارات واسه چیه؟)
*لطف دارن
(دستشو به سمتم دراز کرد)
*خوشحال میشم بیاین باهم برقصیم
تا خواستم بگم بله به جای من عرفان جواب داد:
عرفان-متاسفانه آرزو پاهاش درد میکنه نمیتونه
خانومه یه نگاه مسخره ای که اصلا خوشم نیومد به عرفان انداختو گفت:
-اعع خب باشه عیبی نداره بار بعدی حالا
به عرفان نگاهی انداختمو گفتم:
-خودم زبون داشتماا اصلا شاید من دلم میخواست برم برقصم!
-حتما با این وضعم میخواستی بری آره؟
الان دیگه وقتشه حسابی تلافی این مدتو سرش دربیارم
-آره مگه چشه؟
-مگه چشه ؟هاان؟
-آره اصلا مگه برای تو مهمه؟
دستمو بیشتر فشارداد:
-آخ روانی دستمو شکوندی
-میخوای امشب روانیم کنی؟
-اصلا..
اجازه ادامه دادن حرفمو بهم نداد. دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند
-کجا میبری منو؟
جوابی نداد
رفتیم ته باغ که یه اتاقک اونجا بود وارد شدیمو درو از پشت قفل کرد
دستمو از دستش کشیدم خواستم برم سمت در که بازومو گرفتو برمگردوند و چسبوند به دیوار.
دستاشو بین سرم حصار کرد
عصبانی شدم
-چیکارمیکنی دیوونه روانی روان پریش آمازونی
حتی تو اون لحظه خودم به حرفایی که بهش زدم خندم گرفته بود ولی جلوشو گرفتم
نگاه تو چشمام کرد
-که من دیوونه روانی ام آره؟
-آره آره هستی
نگای لبام کرد
-میدونی این رنگ رژ واسه چه وقتیه؟
منظورشو فهمیدم واسه همین جوابی ندادم این بار صداشو یه ذره بلند کرد
-گفتم میدونی این رژ برای چه موقعیه؟ نمیشنوی؟
با حرص جوابشو دادم
-آره میدونم ولم...
نزاشت جملمو تموم کنم که لباش محکم چسبوند به لبام
طولانی بود! از روی عشقش بود؟ یا تنبیه؟ هرچی که بود باعث شد من تو این اتاقک کوچیک بازم حس عاشق بودن به این مرد رو با جونو دل بچشم..
کارش که با لبام تموم شد نگاهشو ازم دزدید و گفت:
-دلیل این کارت چی بود؟ میخواستی لج منو دربیاری آره؟
نتونستم جلوي دل شکستمو بگيرم..اشکام تند تند شروع کردن به باريدن!!
با خشم نگاهش کردم
-توچرا همچین رفتاری با من میکنی؟ اصلا منو زن خودت حساب میکنی؟ چرا ازم دوری میکنی؟ چرا شبا م×س×ت میای خونه دعوا راه میندازی؟ چرانمیگی چته؟ د اخه لعنتی من زنتم تو که اصلا به حرفای من توجه نمیکنی چرا برات مهمه که من چه جور تیپی بزنم چه جور ارایش کنم هاان؟
خودمو از حصار دستاش آزاد کردم و رفتم سمت در ولی بازومو گرفت .. دستمو کشیدمو زدم تخت سینه اش..
-ولم کن من شوهریو که اول زندگی اینجور باهام رفتار کنه رو نمیخوام.. هروقت فهمیدی یه شریک تو زندگیت داری که میتونی دردتو بهش بگی کارا و رفتاراشم برات مهم باشه.