. . .

در دست اقدام رمان بشنو مرا | پناه صمدی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام رمان: بشنو مرا
نویسنده: پناه صمدی
ژانر: عاشقانه

خلاصه: داستان در مورد دختری که با خانواده ی عموش زندگی میکنه،پسر عموی از راه رسیده بعد از سال ها برگشته و اتفاقات جالبی بین دختر داستان و این پسر رخ میده از طرفی وجود یه ادم دیگه چالش هایی رو به وجود میاره که...

مقدمه: تماشا نکن حال دیوانگی ام را...
ببر با خودت کل داراییم را... مردد نکن رفتن اما ندارد.... تماشا نکن غم تماشا ندارد....
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

پناه صمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4928
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
17
امتیازها
13

  • #3
به نام یکتا خالق افرینش
کتونی های سفیدم رو پا کردم و همونطور که کولم رو روی شونم مرتب میکردم کسی که پی در پی در حیاط رو میزد مخاطب قرار دادم و داد زدم
-صبر کن اومدم...
صدای مسیح از پشت در بلند شد که با غر غر می گفت
-بابا باز کن این درو یه ساعته...
بلاخره رسیدم و درو باز کردم، باز شدن در همانا و دیدن هیکل درشت و مردونش پشت در همانا؛ با اخمی که ناخوداگاه اومده بود رو پیشونیم دست به کمر سر تا پاش رو برانداز کردم؛ چند هفته ای میشد از اتریش برگشته بود و در به در دنبال شرکتی بود که راه انداخته بود چپ و راستم که گیر میداد به این کار و اون کار، اخلاقش بود همیشه پسره ی قزمیت. تغییر کرده بود ولی نه اونقد... با این هیکل گوریلیش هنوزم باشگاه رو ول نمیکرد، چهرش کمی پخته تر شده بود؛ موهای مشکی که کمی بلند بود رو بالا میداد و ته ریش همیشگیش روی صورتش بود، ابروهای پرپشت مشکیش هم که ست چشمای مشکیش بود، فتو کپی عمو بود چشم و ابروش...
-نتیجه رو بگو
با حرفش دست از برانداز کردنش برداشتم و گفتم
-ها؟
جدی شد و با اخم گفت
-ها و کوفت! دو ساعته منتظر توعه جقله بچم که درو باز کنی حالام وایسادی داری انالیز میکنی نمیزاری برم تو
سریع جبهه گرفتم و گفتم
-تقصیر من چیه؟ این ایفونو درست کن خیر سرت نخوام این همه راهو بکوبم بیام واسه شازده
بدون توجه به حرفم عین پر کاه پسم زد و با گفتن بکش کنار وارد حیاط شد. با داد رو بهش گفتم
-وحشی!
جوابمو نداد و راه خودشو رفت، اول هفتم که این باشه وای به حال بقیش... از حرص لگدی به در زدم؛ باز اومد تا اعصاب منو زیر و رو کنه چند سال نبود یه نفس راحت کشیدم از دستش؛ شانس ندارم که منه بدبخت...
بلاخره خودمو به شرکت رسوندم، یه مدت بود اینجا کار میکردم اونم با چه مکافاتی! عمو اصلا راضی نمیشد کار کنم، میگفت مگه چه کم و کسری داری که میخوای کار کنی، با هزار زور و زحمت و مظلوم نمایی تونستم راضیش کنم تا دستم تو جیب خودم باشه. شرکت خیلی شیکی بود، یه شرکت دارویی که منم نماینده ی فروشش بودم. همونطور که تو اینه ی اسانسور خودمو برانداز میکردم داشتم به این فکر میکردم اگه زودتر دانشگامو تموم کنم خیلی خوب میشد اونوقت دیگه دغدغه ی درسو نداشتم... با باز شدن در اسانسور و وارد شدن سپهری مدیر عامل شرکت دست از فکر و خیال برداشتم و گفتم
-سلام!
با لحن مکم و جدیش گفت
-سلام صبح بخیر
زیر لب جوابشو دادم، مث همیشه کت و شلوار پوشیده بود... به نظرم هزار تا دست کت و شلوار داشت که هر روز یکی رو میپوشید، موهای تقریبا بلند قهوه ای و سبیلی همرنگش که انصافا خیلی با ابهتش کرده بود، چهره ی مردونه و جذابی داشت و صدای بم و خاصش هم به تیپش خیلی میومد... از زنش جدا شده بود اینو از بقیه ی کارمندای شرکت شنیده بودم، با همه ی جدیتش خیلی به من لطف داشت روزی که اومدم شرکت هیچی بلد نبودم ولی همین سپهری یادم داد چیکار کنم و چطوری گلیممو از اب بیر‌ون بکشم هر چند هر وقت میگم بهش میگه خودت زبر و زرنگ‌ بودی... با هم وارد شرکت شدیم کارمندا به محض دیدن سپهری از جاشون بلند شدن و سلام و صبح بخیر گفتن.
در اتاقم رو که باز کردم یه نگاه کلی بهش انداختم یه اتاق کوچیک و خلوت که میشد راحت به کارات رسید... نمیدونم چقد گذشت اما با صدای گوشیم که داشت خودشو میکشت سرمو از توی برگه ها در اوردم، چشمم که به ساعت خورد کپ کردم...
چه زود ساعت دوازده شد. گوشیمو از تو کیفم در اوردم
-الو
صدای مسیح پیچید تو گوشم
-الو مارال، کجایی؟ یه ساعته دم دانشگاه منتظرم نمیای بیرون چرا ؟
-چیکارم داری؟ من سر کارم نه دانشگاه

چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعدش با لحنی که انگار تعجب کرده بود گفت
-کار؟ مگه تو کار میکنی؟
صدای در باعث شد گوشی رو از گوشم دور کنم
-بفرمایید
خانم رمضانی درو باز کرد و گفت
-خانم اسدی اقای سپهری با شما کار دارن.
سرمو تکون دادم که درو بست و رفت
-ببین مسیح من الان کار دارم خدافظ.

سریع گوشی رو قط کردم‌ و توی کیفم انداختمش.
 
آخرین ویرایش:

پناه صمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4928
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
17
امتیازها
13

  • #4
این همه مدت که میومدم بیرون لابد مسیح فکر میکرد فقط دانشگاه میرم؛ چند تا تقه به در اتاق مدیر عامل زدم و با بفرمایید سپهری داخل شدم. پشتش به من بود که به محض ورودم چرخید سمتم، یه فنجون توی دستش بود و دست دیگش توی جیب شلوارش
-سلام، با من کار داشتید اقای سپهری؟
-به به
چند قدم جلو تر اومد و ادامه داد
-بشین مارال
چند ثانیه مکث کردم و بعد روی یه مبل تک نفره نشستم و گفتم
-درخدمتم
دقیقا روبه روم نشست و بعد از خوردن یکمی از محتوای فنجون تو دستش گفت
-راستش این مدت خیلی از کارت راضی بودم

نتونستم لبخندمو کنترل کنم، سپهری ادامه داد
-از اینکه اعتماد کردم بهت خوشحالم، میخوام بیای ور دست خودم
با همون لبخند گفتم
-من هر کاری کردم فقط وظیفم بود جناب مهندس ولی من کار خودمو خیلی دوس دارم.
فنجون قهوشو رو مبل جلوییم گذاشت و تکیه داد به پشتی مبلش و با ملایمت و یه لبخند کوچیک که به ندرت ازش دیده میشد گفت
-گفتم که، میخوام پیش خودم کار کنی، اون کارم میسپرم به یکی دیگه فقط...
منتظر به چشماش نگاه کردم که تکیشو برداشت و جلوتر اومد
-میمونه دانشگات، فکر میکنی تا کی تموم بشه؟
-دو ترم دیگه دارم
-خوبه، بعدش میتونی با خیال راحت همه ی تمرکزتو رو کارت بزاری من مطمئنم تو میتونی به جاهای خیلی خوبی برسی
از حرفاش خیلی خوشحال شده بودم اونقد این چند مدت حساس بودم که باعث شده بود به نحو احسن انجام بدم کارارو .‌ سرمو بالا اوردم که دیدم داره نگام میکنه، انگار داشت اجزای صورتم رو انالیز میکرد
-واقعا نمیدونم چی بگم، فقط ممنون که انقد به من لطف دارید
با لبخند سرشو تکون داد که گفتم
اگه امری نیست من برم اقای سپهری
-خسته نباشی
از جام بلند شدم
-مواظب خودتم باش
با لبخند گفتم

-ممنون، حتما!
درو که بستم یه نفس عمیق کشیدم که مریم منشی سپهری نگام کرد و با لبخند گفت
-چی شد؟
رفتم جلو و به اتاق پشت سرش اشاره کردم
-قراره بیام اینجا، گفت بیا کنار خودم کار کن
و بعد یه لبخند عریض زدم
دستشو زیر چونش زد و گفت
-خدا شانس بده، این سپهری که ما ندیدم حتی یه لبخند بزنه حالا دم به دیقه تو رو احضار میکنه و ارتقا درجه میده، نکنه گلوش پیشت گیر کرده مارال؟
دفتر رو میزش رو برداشتم و زدم تو سرش
-انقد خیال باف نباش مریم ،فقط میگه از کارم راضیه همین!
با خنده گفت
-اره منم گوشام مخملی!
با هم زدیم زیر خنده که با بیرون اومدن سپهری از اتاقش خندمونو قورت دادیم و مریم لبشو گاز گرفت... کلا از اون رئیسای جدی تو کار بود که کارمندا ازش حساب میبردن. یکم دیگه با مریم حرف زدم و بعدشم خداحافظی کردیم.
...
در خونه رو با کلید باز کردم، حیاط خونه ی عمو خیلی خوشگل بود، یه جای دلباز که پره دارو درخت بود انگار یه تیکه از بهشت...
کنار حوض بزرگ وایسادم و یه مشت اب به صورتم پاشیدم... گرمای تابستون داشت شروع میشد، بیرون رفتنم طاقت فرساعه با این اوضاع تا چند مدت دیگه، هوف! با صدای در حیاط سرمو چرخوندم و دیدم در داره کم کم باز میشه، چن ثانیه بعد شاستی بلند مشکی مسیح وارد حیاط شد...کولمو برداشتم و خواستم برم داخل که صدای مسیح رو از پشت سر شنیدم
-مارال!
پوف کلافه ای کردم و چرخیدم به سمتش، از ماشین پباده شد و همونطور که سویچ توی دستشو تاب میداد با چشمای ریز شده جلو اومد، منم یکم جلو رفتم و گفتم
-سلام، چیه؟
وایساد و کلشو به معنای علیک سلام تکون داد، اداشو دراوردم و کلمو تکون دادم و گفتم
-لالی؟ چرا سر تکون میدی؟ حقته سلام نکنم به...
با خیز گرفتن یهویش سمتم جیغ کشیدم و تا به خودم بیام پشت گردنم تو دستش بود
-دختره ی زبون دراز، به چه جرئتی با من اینجوری حرف میزنی؟ ها؟
این ها رو انچنان بلند گفت که ترسیدم و یه تکون شدید خوردم ولی بی توجه گفت
-قضیه ی این کار چیه؟ از کی تا حالا گوشیمو سر من قط میکنی؟چند وقته سر کار میری؟
-ای ای، ول کن مسیح گردنم شکست

گردنمو بیشتر فشرد که قیافم مچاله شد و گفتم
-بابا خیلی وقت نیست، به عمو گفتم اونم اجازه داد حالا چیه مگه؟ خلاف شرع کردم؟
خودمو از زیر دستش کشیدم بیرون و همونطور که گردنمو چپ و راست میکردم گفتم
-دستت بشکنه
چشاشو که درشت کرد ترسیدم و عقب رفتم
-تو مگه دانشگاه نداری؟ اصن میخای بری سر کار چرا نمیای شرکت خودم؟‌
-من کارمو دوس دارم مسیح، دانشگاهمم همزمان میرم شرکت توام نمیام
جلو رفت و از اب حوض یه مشت به صورتش پاشید و بعد دستشو به صورتش کشید.
-بیخود! از فردا میای شرکت خودم، اینجوری خیالم راحته
اینو که شنیدم انگار اتیشم زده باشن با جلز و ولز گفتم
-یعنی چی؟مگه بچم؟‌ من نیازی به شرکت تو ندارم.
سرشو که بلند کرد و نگاهم کرد از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم، یه نگاه عمیق و پر نفوذ که ادمو میترسوند
-کار کاره مارال، همین که گفتم
-خودتم بکشی نمیام.
ابنو که گفتم باز عصبی شد و خواست دوباره بگیردم که دویدم سمت داخل... عمو با سر و صدای ما دم در حال اومد و گفت
-چی شده؟ باز شما دو تا پریدین به هم؟ مسیح چیکار به این بچه داری؟

از فرصت استفاده کردم و رفتم تو خونه، مسیحم به دنبالم وارد خونه شد و گفت
-اقا جون میگم حالا که من برگشتم و شرکت دارم دوس دارم مارال پیش خودم کار کنه خیالمون راحت باشه، چرا بره یه جای غریبه که نمیشناسیمش بد میگم؟
تا عمو خواست چیزی بگه سریع گفتم
-عمو من کلی زحمت کشیدم نمیخام به همین راحتی از دستش بدم تازه مهندس سپهری ادم خیلی خوبیه
مسیح به صورت نمایشی گوشاشو اورد جلو
-نشنیدم، مهندس سپهری کی باشن که تو از خوب و بدش خبر داری؟
پشت عمو جبهه گرفتم و حالا که شیر شده بودم گفتم
-مدیر عامل شرکت
عمو سرشو چرخوند سمتم
-مارال دخترم بری پیش مسیح خیالم راحت تره، هر کاریم دوس داشتی میگم بهت بده

با ناراحتی گفتم

-عمو جون شما دیگه چرا؟ من دوس دارم رو ‌پای خودم وایسام، بعدشم من خوب و بدو تشخیص میدم اگه یه درصد جای بدی بود نمیموندم اونجا که ...
عمو یه دستی به صورتش کشید و گفت
-خیلی خب، هر طور راحتی
مسیح- چی چی رو راحته اقا جون؟ این بچس مغزش نمیکشه شما چرا اینو حرفو میزنید؟

طوری که عمو نبینه زبونمو براش در اوردم که با حرص گقت
مسیح-شیطونه میگه...
-بسه دیگه!
با صدای بلند زن عمو که حالا میدیدم تو چار چوب اشپزخونه وایساده بود مسیح ساکت شد.
زن عمو-مسیح مادر مارال بچه که نیست، انقد اذیت نکن این دخترو... حالا هم دست و روتونو بشورید بیاید ناهار حاضره

برای مسیحی که داشت یا چشماش خط و نشون میکشید واسم ابرو بالا انداختم، تا تو باشی انقد تو کار من فضولی نکنی.
 
آخرین ویرایش:

پناه صمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4928
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
17
امتیازها
13

  • #5
ناهار رو که خوردیم من با اصرار ظرفا رو شسستم، داشتم دستامو خشک میکردم که عمو صدام زد
-مارال دخترم بیا بشین باهات حرف دارم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و روی مبل تک نفره ای نشستم. زن عمو و عمو داشتن نگام میکردن
-جانم عمو بفرمایید
منتظر بودم عمو شروع کنه اما به جاش زن عمو پیش قدم شد
-خودت میدونی که چقد برای من و عموت عزیزی، و جای دختره نداشتمونو پر کردی

میدونستم مقدمه ی یه موضوع مهمه ولی گفتم
-شما تو این سالا خیلی به من لطف داشتین، بعد مرگ بابا و مامان با وجود شما کمبودشونو کمتر حس کردم.
عمو اهی کشید و ادامه داد
-همه ی این سالا مواظب بودم از امانت سعید( پدرم) به بهترین نحو مواظبت کنم ولی حالا بابد یه موضوع مهمو بگم بهت تا خودت تصمیم بگیری
زن عمو به محض تموم شدن حرف عمو رشته ی کلامو دست گرفت
-پسر مرتضوی همکار عموت ازت خواستگاری کرده
با حرف زدن عمو سرم چرخید سمتش
-پسر خوب و با تحصیلاتیه، دستشم به دهنش میرسه اما من هیچ جوابی بهشون ندادم‌ گفتم هر چی مارال بگه... میخوام نظر خودتو بدونم.
با گیجی به عمو و زن عمو نگاه کردم و مردد گفتم
-چی بگم؟ من فقط یه بار دیدمش اخه!
زن عمو- میتونی باهاش صحبت کنی عزیزم، بلاخره خواستگاری کردن واسه همین حرفاست دیگه
خواستم چیزی بگم ولی با صدای مسیح که از اتاقش بیرون میومد ساکت شدم.
-چی شده؟کی خواستگاری رفته واسه کی خواستگار اومده؟
زن عمو با خنده گفت
-میگم مسیح داره پیر میشه یه خواستگاری واسش بریم.
عمو هم خندید و گفت
-سر به سرش نزار خانوم
بعد رو به مسیح ادامه داد
-واسه مارال خواستگار اومده!
با شنیدن این حرف سرش به سمتم چرخید و با تعجب گفت
-واسه مارال؟
سریع گفتم
-چرا این جوری میگی؟ مگه من چمه؟
گازی از سیب تو دستش زد و قیافشو جمع کرد
-لابد مشکل روانی داره میخواد تو رو بگیره
زن عمو با تشر صداش زد.
بدون توجه به زن عمو گفتم
-تو نگران خودت باش کسی بهت زن نمیده
-مگه من چند بار خواستگاری کردم که میدونی زن میدن یا نه؟
-واسه همینه خواستگاری نمیکنی.
عمو و زن عمو داشتن میخندیدن به کل کل های ما
عمو بلاخره گفت
- خب نظرت چیه مارال جان؟ بگم بیان تا اشنا بشید؟
مسیح نزاشت چیزی بگم و گفت
-این ازدواج کنه اقا جون؟ این مغزش کامل نیست حداقل باید ده سال بگذره تا امادگیشو پیدا کنه ... نخیر مارال هنوز بچست بگید میخاد درسشو بخونه
زن عمو- وا، مسیح جان مارال میخواد نظرشو بگه نه تو...
بعد با مهربونی به من گفت
-خب عزیزم چی میگی
یه نگاه به عمو و مسیح کردم، عمو اروم بود و مسیح با یه اخم زل زده بود بهم و منتظر بود. خودمو کمی جمع کردم و گفتم
-خب به نظرم ندیده نشناخته نظر ندم بهتره
زن عمو لبخندی زد و مسیح عصبی گفت
-مارال مگه تو چند سالته؟ بیست سال ببشتر داری؟
عمو هشدار گونه گفت
-مسبح!
مسیح دستشو تو موهاش برد و هوف کلافه ای کشید.
عمو-من اخر این هفته قرار خواستگاری رو میزارم مارال جان
سرمو تکون دادم که مسیح سیب نصفه نیمشو تو بشقاب گذاشت و پاشد رفت تو اتاقش.
...
مسواکمو زدم خواستم برم تو اتاقم که زن عمو صدام کرد، برگشتم دیدم یه سینی تو دستشه و داره میاد سمتم
-مارال جان ابن سینی رو بی زحمت ببر اتاق مسیح، هنوز شام نخورده ظهرم که دیدی درست حسابی چیزی نخورد هر چی من میگم به خرجش نمیره شاید تو تونستی راضیش کنی یه لقمه شام بخوره
زن عمو راست میگقت امشب سر میز شام نیومد و فک کردم گشنش نیست بخاطر همین گفتم
-لابد گشنش نیست زن عمو ولی باشه

سینی رو ازش گرفتم و سمت اتاقش رفتم، ساعت یک بود و هنوز نخوابیده بود در زدم و چند لحظه بعد صداشو شنیدم
-فعلا چیزی نمیخورم مادر من
معلوم نبود چند بار زن عمو بهش اصرار کرده که الان این حرفو میزنه، درو باز کردم و داخل رفتم سینی رو روی تختش گذاشتم و برگشتم سمتش...روی میز تحریرش کلی کاغذ بود و داشت نقشه میکشید سرشو بلند کرد و با اون چهره ی عبوسش گفت
-کی به تو اجازه داد بیای تو که عین گاو سرتو انداختی پایین
از ابن رفتارش تعجب کردم ولی خودمو نباختم و گفتم
-لااقل واسه خاطر زن عمو یه چیزی بخور انقد تو فکر نباشه
-به تو ربطی نداره، برو بیرون این سینیو هم با خودت ببر
دوباره مشغول کارش شد، با اینکه ازش خیلی میترسیدم ولی گفتم
-تا نخوری نمیبرم
سرشو بلند کرد و طوری نگام کرد که یه قدم عقب رفتم
-رو اعصاب من نباش مارال، سه شماره گمشو برو بیرون
خیلی بیشعور بود، منو باش فکر کی بودم با حرص گفتم
-به درک، نخور تا بمیری
بعدم سینیو برداشتم و سمت در رفتم که صدام زد
-مارال!
سمتش چرخیدم و با عصبانیت گفتم
-ها؟
انگار تردید داشت بگه ولی بلاخره گفت
-میخوای به ازدواج با این مرتیکه فکر کنی؟
برای تلافی گفتم
-به تو ربط نداره
و از اتاق زدم بیرون
 
آخرین ویرایش:

پناه صمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4928
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
17
امتیازها
13

  • #6
از روزی که برگشته حتی نشده یه شب اعصاب منو قاراشمیش نکنه، مثلا براش شام برده بودم اما انگار نه انگار. حتی زن عموام از این شازده پسرش نا امید شده بود و خوابیده بود. لامپ اشپزخونه رو روشن کردم و سینی رو روی میز گذاشتم و نگاش کردم؛ پاستای خوشمزه و چرب و چیلی بهم چشمک میزد و اشتهامو تحریک میکرد... مسیح چجوری تونست از این غذا بگذره؟... پسره ی ناقص العقل اخلاقش سر سوزن به عمو و زن عمو نرفته بود، انگار عالم و ادم باید به ساز اقا میرقصیدن... نگاهم همچنان میخ غذا بود... حالا که اون نمیخوره خودم میخورم... با این فکر حمله کردم سمت غذا، با اینکه استعدا چاقی نداشتم اما اینجوری جلو بره صد در صد تبدیل به یه بشکه میشم... حسابی مشغول خوردن بودم که ناخواسته چشمم به کنار اپن خورد و از ترس یهویی دیدن مسیح غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. با دیدن این وضعیت اپنو دور زد و داخل اشپزخونه شد. یه لیوان اب دستم داد و گفت
-نترکی یه وقت انقد میخوری
چند قلوب اب خوردم و راه نفسم ازاد شد...چند تا سرفه ی دیگه کردم و یکمی بهتر شدم، دستی دستی داشتم داشتم خفه میشدم. نفس عمیقی کشیدم که گفت
-سر شام اونقد خوردی کم بود حالا هم سهم منو داری میخوری... اینجوری برسه چاق میشی شوهر گیرت نمیاد.
با اینکه میدونستم داره راس میگه اخم کردم و زل زدم بهش
-عین جن بو داده یهو سر میرسی نزدیک بود قبضه روح کنم، بعدشم تو که نیومدی سر میز شام چطو منو دیدی که زیاد خوردم؟
سینی غذا رو سمت خودش کشید
-نیومدم ولی ور ور کردنتو از اولش تا اخرش شنیدم
-خیلی بیشعوری، اون قاشقم دهنیه
بی توجه به غذا خوردنش ادامه داد، دستمو زیر چونم گذاشتم و با لحن ارومتری گفتم
-حالا چت بود امشب روی سگت بالا اومده بود؟
بازم جوابی نداد و همچنان سرش پایین بود و داشت غذا میخورد
قیافم جمع شد و بلند شدم از جام
-به درک!
رو پاشنه ی پا چرخیدم برم که یهویی با کشیدن کمرم سمتش پرت شدم تو بغلش و دقیقا رو پاش نشستم. موهامو کنار زدم و با پرخاشگری گفتم
-چرا همچین میکنی؟ دیونه شدی؟
-انقد یه دنده و لجوج نباش مارال، صبر منم حدی داره از ساز مخالف زدن خوشم نمیاد
-به من چه که خوشت نمیاد، من که کاریت ندارم تویی که دم به دیقه به پر و پای من میپیچی
سرشو نزدیک تر اورد و اخماشو بیشتر کرد تو هم
-چیه... اینجوری نکنااا... مسیح
سرشو بیشتر جلو اورد و کج کرد که با تقلا خواستم بلند شم
-بخدا سر و صدا راه میندازم مسبح
اروم لب زد
-راه بنداز
نمیتونستم چیزی بگم، این وقت شب بیدارشون کنم چی بگم؟
از ترس نردیک بود گریم بگیره که یهویی سرشو عقب کشید و من از فرصت استفاده کردم بلند شدم. دوباره شروع کرد به غذا خوردن و گفت
-از وقت خوابت گذشته عقل نداشتت از کار افتاده، برو لالا
با غیض از اشپزخونه بیرون رفتم و یه بار دیگه سرسری دندنامو مسواک زدم. من مطمئنم یه روزی روانی میشم از دست این بشر...
***
یه چرخ زدم و گفتم
-چطوره زن عمو؟
-عالی، ماشالله ماه شدی مارال جان!
جلو اینه ی قدی اتاقم وایسادم، سارافون سفید،کالباسی با شلوار دمپا گشاد و صندلای کالباسی ترکیب خوبی بودن، موهام رو باز گذاشته بودم و یه ارایش ملایمم رو صورتم بود. زن عمو با گفتن بیا پایین الان مهمونا میرسن از اتاقم بیرون رفت و منم با برداشتن شالم بیرون رفتم. عمو کت و شلوار پوشیده نشسته بود که با دیدنم گفت
'-به به عروس خانم چه خوشگل شده
با خنده گفتم
-هنوز هیچی نشده میخواید از شرم خلاص شید عموهاا
-این چه حرفیه مارال جان، فقط خیلی خوشحالم خانوم شدی و داره برات خواستگار میاد
زن عمو جا میوه ای رو روی میز گذاشت و گفت
-کاش مسیحم اینجا بود
عمو-سرش خیلی کار ریخته امروز... بهش گفتم ولی گمون نکنم بیاد.
تو دلم گفتم خدا رو شکر، کی باشه اخم و تخم های اونو تحمل کنه؟
عمو-همه چی امادست خانوم؟ مرتضوی زنگ زده گفته یه ربع ساعت دیگه میرسیم.
-بله، همه چی امادست
صدای زنگ که بلند شد گفتم
-وا! چه زود رسیدن
زن عمو- لابد شا دوماد دل تو دلش نبوده که به این زودی خودشو رسونده.
زن عمو رفت تا درو باز کنه و منو و عموام از جامون بلند شدیم که زن عمو گفت
-مسیحه!
ای به خشکی شانس! میدونستم نمیذاره یه اب خوش از گلوی من پایین بره. لحظاتی بعد اومد داخل و از همون اول با اخم به من نگاه کرد
زن عمو- مسیح چه خوب شد که اومدی مادر، زشت بود نباشی
با پوزخند نگام کرد و گفت
-بلاخره یه دختر عمو که بیشتر نداریم.
خودمو زدم به اون راه و حواسمو پرت تلویزیون کردم. جوابی که از من نگرفت گفت میخواد بره اماده بشه... حواسم پرت تلویزیون بود که شیک و پیک کرده با کت و شلوار سورمه ای پایین اومد، با اون هیکل درشت و ورزشکاریش عین مدلا شده بود.
زن عمو-کی بشه بریم خواستگاری واسه خودت؟
عمو-مسیح سی سالت شده، کی میخوای زن بگیری پسر؟ یعنی واقن کسیو نمیخای؟
-من زن نمیگیرم اقاجون، هر وقتم بخوام اولین نفر خود شما میفهمین پس ول کنین منو
عمو- ای خدا کی این پسر از خر شیطون پیاده میشه؟ میدونم اخرش حسرت به دل سرمو میزارم زمین
من و زن عمو با هم خدا نکنه ای گفتیم که با صدای زنگ اندفعه دیگه مطمئن شدیم خانواده ی مرتضوین، همگی به استقبالشوخ رفتیم، مسبح پشت سرم وایساد و گفت
-میبینم که هول کردی، نترس نمیترشی
با اخم گفتم
-مسیح یه امشبو بیخیال شو، دست از سر کچل من بردار
منتظر جوابش نموندم و سرمو سمت در چرخوندم
اقا و خانوم مرتضوی داخل شدن، بعدشم پسرشون پرهام، خوشتیپ کرده و با یه دست گل بزرگ اومد داخل و بعد از سلام و احوال با زن عمو و عمو با لبخند گل رو جلو اورد
-بفرمایید
گل رو گرفتم و دستشو دراز کرد تا باهام دست بده
مسیح بدون اینکه اجازه ی کاری بهم بده سریع دستشو گرفت و با لحن نه چندان دوستانه ای به زور گفت
-خوش اومدین
پرهام انگار یکمی بهش برخورد چون خودشو جمع و جور کرد و گفت
-ممنون
و رفت سمت بقیه
با حرص به مسیحی که قیافه ی خونسردی به خودش گرفته بود نگاه کردم و بعدشم سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم.
 
آخرین ویرایش:

پناه صمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4928
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
17
امتیازها
13

  • #7
از همون اولش عمو و اقای مرتضوی سرگرم تعریف شدن، منم چاییا رو که تعارف کردم کنار زن عمو نشستم... خانم مرتضوی یا صدای بلند گفت
-به به، چایی عروس گلم خوردن داره
منو و زن عمو با تعجب بهم نگاه کردیم... هنوز هیچی نشده شدم عروسشون اصلنم که نظر من مهم نیست؛ شایدم فکر میکردن چون اجازه دادیم بیان خواستگاری جوابم مثبته. نگاهم به پرهامی افتاد که با یه قیافه ی هیجان زده و لبخند ملیحی زل زده بود به من، به بقیه نگاه کردم ببینم متوجه شدن یا نه... عمو اونقد حواسش پی صحبت کردن بود که اصلن انگار نه انگار امشب مجلس خواستگاریه ...زن عمو و خانم مرتضوی هم مشتاقانه حواسشون به حرفاشون بود تا شاید بحث اصلی رو پیش بکشن... نگاهم چرخید روی مسیح ... انگار تنها کسی که حواسش به پرهام بود مسیح بود که با اخم دو تا دستشو مشت کرده دو طرف مبل گذاشته بود و نگاهش بین منو و پرهام رد و بدل میشد... بلاخره طاقت نیاورد و گفت
-اهم، خب از خودت بگو... چی شد به فکر ازدواج افتادی پرهام جان
حس کردم جان اخرش رو با تمسخر گفت، از خجالت سرم رو پایین انداختم... صداش با لحنی که حس میکردم حرص داره باعث شد چشمامو رو هم فشار بدم و با اخم بهش نگاه کنم اما اون انقدر گیر داده بود به پرهام بیچاره که حتی متوجه اخمم نشد
-حس نمیکنی یه کم زوده واست؟
حتی عمو و اقای مرتضوی هم دست از صحبت برداشتن و توجهشون به اون دو تا جلب شد. پرهام خودشو زد به اون راه و گفت
-عشق که زمان نمیشناسه، من که نمیتونستم بگم برو یه وقت دیگه بیا چون الان سنم کمه
مسیح انگار عصبی شد چون تکیشو از مبل برداشت و با اخم گفت
-اره، ولی زندگی خرج داره مسئولیت داره به این چیزا هم باید فکر کرد نه؟
اندفعه اقای مرتضوی جوابشو داد
-خدا رو شکر که از این لحاظ پرهام چیزی کم نداره، زیر دست و بال خودمه هر چیزیم بخواد حاضزه
مسیح ولی انگار عهد کرده بود اونا رو فراری بده چون اصلا قصد کوتاه اومدن نداشت
-الان زیر پر و بالشو بگیرین دو روز دیگه که رفت وسط زندگی چی؟ خودش باید بتونه رو پای خودش وایسه... بهتره بزرگترا به فکر باشن اقای مرتضوی
داشت طعنه میزد به سن کمش، حالا بگو تو این وسط چیکاره ای؟ عین قاشق نشسته میپره وسط ماجرا... ناخونامو توی دستم فشار دادم، کاش میشد الان تو گردنش فروش میکردم... تو همه چیز من باید دخالت کنه. خانم مرتضوی ناراضی گفت
-شاید سن پرهام کم باشه ولی خیلی زبر و زرنگ تر از این حرفاست و مطمئنم خوب از پس زندگیش بر میاد پسرم... اتفاقا ازدواج تو سن کم خیلیم‌ بهتره
مسیح پوزخند کجی زد و به من نگاه کرد... دوباره گفت
-الان که واسه پسرتون خواستگاری اومدید این حرفا عین نقل و نباته ولی همین شما اگه دخترتون میخواست ازدواج کنه همه ی اینا میشد کشک
خانم مرتضوی اخماشو تو هم کشید و با دلخوری گفت
-عه وا، دستتون درد نکنه حالا حرفای ما شد کشک؟ تحویل بگیر علیرضا (اقای مرتضوی)

این وسط پرهامم ساکت بود و نمیدونست چی بگه که عمو گفت
-کوتاه بیا مسیح جان، به نظرم الان وقت این حرفا نیست
مسیح اروم گفت
-دارم خیلی کوتاه میام اقاجون
خانم مرتضوی با حرص گفت
-مسیح خان ناراضی هستی از این وصلت رک و پوست کنده بگو، دیگه این بهانه ها چیه میاری پسرم
مسیح- بهونه چیه خانوم؟ یعنی ما حق نداریم یه کم از شازده پسر شما سوال بپرسیم واسه اینکه بفهمیم دقیقا چی کار میخواد بکنه
خانم مرتضوی خواست جواب بده که عمو انگار وضعو ناجور دید و پرید وسط بحثشون
-ای بابا، الان که وقت این حرفا نیست، به نظرم پرهام و مارال جان برن با هم حرف بزنن بهتر حرف همو میفهمن
زن عمو هم انگار خیلی با این پیشنهاد خوشحال شد چون سریع گفت
-بله درسته، مارال جان یه گوشه اقا پرهامو ببر حرفاتونو بزنید
مسیح با اوقات تلخی اروم گفت
-موضوع سر یه چیز دیگه بود
پرهام دیگه نتونست کنترل کنه خودش رو و گفت
-موضوع اصلی اینه شما از من خوشتون نمیاد... تعارف نکنید بگید
مسیح انگار خیلی عصبی شده باشه نیم خیز شد تا بلند شه و در همین حین گفت
-خوشم نیومده باشه مشکلی هست؟
دست عمو که رو دستش نشست باعث شد ناچار بشینه
خانم مرتضوی تند گفت
-اونیکه باید خوشش بیاد یکی دیگست نه شما
و بعد با حرص رو ازش گرفت، نگاه مسیح به من کشیده شد که از این بحثا خجالت زده به زن عمو چسبیده بودم، اخمی کردم و به طرف دیگه ای نگاه کردم کلا عادتشه گند بزنه به همه ی زندگی من حتی الانم ول کن نیست.
زن عمو اروم زیر گوشم گفت
-ببین این پسر چه بل بشویی به راه انداخت بعد صداشو بلند کرد
-مارال جان چرا نشستی هنوز؟ پاشو دیگه عزیزم
به محض تموم شدن این حرف از جام بلند شدم، نمیخواستم بیشتر از این مسیح کشش بده و ابروم رو ببره... هر کی نشناستش من یکی خوب میشناسمش... این حرکتم از چشم مسیح دور نموند و به این کارم پوزخند تحقیر کننده ای زد. پرهامم که احتمالا از حرفای مسیح ناراحت شده بود بلاخره رضایت داد و از جاش بلند شد، دوتایی وارد اتاقم شدیم. صندلی میز تحریرم رو برای پرهام عقب کشیدم
-پوف... معلومه از من خوشش نمیاد
و بعد رو صندلی نشست، منم روی تختم که روبروش بود نشستم و بی حواس گفتم
-کی؟
با ابرو به بیرون اتاق اشاره کرد
-پسر عموت
-همینه اخلاقش، زیاد به دل نگیرید
داشتم چرت میگفتم، اگه دست مسیح بود که الان تیکه بزرگش گوشش بود، نمیدونم دلیلش چی بود؟ شاید به قول خودش منه بی مغز امادگی ازدواج نداشتم... شایدم کلا با پرهام حال نمی کرد... اصلن شاید اونقد ازم بدش میاد که دوس داره هر لحظه رو برام زهر کنه... با همین حرفم انگار پرهام همه چیزو فراموش کرد چون با هیجان گفت
-من واسه چیز مهم تری اینجا هستم، راستش از همون اول که دیدمت خیلی ازت خوشم اومد... نظر شما راجب من چیه؟ میتونم امیدوار باشم؟
لبامو به معنای نمیدونم کج کردم و گفتم
-خب... خب...
مشتاق به من خیره بود که با نفس عمیقی گقتم
-من شما رو نمیشناسم.
 
آخرین ویرایش:

پناه صمدی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4928
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
17
امتیازها
13

  • #8
عمو و اقای مرتضوی خیلی سریع با هم گرم گرفتن و ضروع به صحبت کردن، زن عمو و خانم مرتضوین همه ی حواسشون سمت اونا بود، معلوم بود هر دوشون خیلی خوشحال بودن این وسط فقط پرهام بود که با هیجان و لبخند زل زده بود به من و حتی یک ثانیه هم نگاهشو ازم نمیگرفت، تا نگاه منو دید وقتو غنیمت شمرد و گفت
-مارال خانم رشته ی تحصیلی شما چیه؟
-معماری!
با هیجان و لبخند گفت
-خیلی عالیه
خانم مرتضوی- ترکیب یه زوج وکیل و مهندس عالیه در کنار هم!
چی شد؟ زوج؟ هنوز بله نگفته انگار خیلی چیزا رو بریده دوخته بودن. پرهام سرشو با هیجان بالا پایین کرد به معنای تایید کرد و با لبخند عمیق تری نگام کرد و گفت
-البته!
لبخند زدم، مهندس خطابم کرده بودن، کو تا مهندسی؟ شایدم میخواستن هندونه بزارن زیر بغلم تا بله رو بگم؟ چیزی نگفتم و خندیدم و بی حواس سرمو سمت بقیه چرخوندم که با چشای باریک شده ی مسیح مواجه شد، چشام پایین تر اومد و دو تا دستشو که مشت کرده بود و دو طرف مبل گذاشته بود دید. اخم کرد و سرشو سمت پرهام چرخوند
-چی شد که تصمیم گرفتی ازدواج کنی... پرهام جان؟
حس کردم اون پرهام جان اخرشو با تمسخر گفت، خجالت کشیدم و نگاهمو دزدیم که صدای پرهامو شنیدم
-من اصلا نمیخواستم به این زودیا ازدواج کنم، مارال خانومو که دیدم همه ی نقشه هام نقشه بر اب شد
همه زدن زیر خنده به جز مسیح که اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت
-مثل اینکه پرهام جان تازه دفتر وکالتشو زده، یکم زود نیست؟ مخصوصا که زندگی مسئولیت داره
خانم مرتضوی که انگار بدش اومده بود گفت
-این چه حرفیه مسیح خان، پسرم با اینکه سنش کمه ولی خوب تونسته گلیمشو از اب بیرون بکشه اتفاقا ادم زود ازدواج کنه خیلیم خوبه
مسیح انگار قضد نداشت کوتاه بیاد که گفت
-بله خانوم، البته تا وقتی یکی میخواد پسرشو زن بده این حرفا عین نقل و نباته ولی همین که پای دخترشون میاد وسط همه ی این حرفا میشن کشک
خانم مرتضوی با حرص گفت
-دستتون درد نکنه، حالا حرفای ما شد کشک؟ تحویل بگیر محمد علی( اقای مرتضوی )
عمو که اوضاع رو خیلی ناجور دید سریع با خنده گقت
-کوتاه بیاین این حرفا خوب نیست وسط مجلس خواستگاری مسیح اگرم چیزی میگه نگران مارال جانه که عین خواهر نداشتشه
پوزخند مسیحو قشنگ دیدم و بیشتر حرص خوردم
عمو ادامه داد
-مسیح جان بابا شما هم یکم کوتاه بیا
مسیح کلافه پاشو رو پاش انداخت و گفت
-دارم خیلی کوتاه میام اقا جون
زن عمو انگار تول شده بود که با خنده ای که معلوم بود مصنوعیه گفت
-نظرتون چیه این دو تا جوون برن با هم حرف بزنن؟
پرهام که اخماش تو هم رفته بود با این حرف سگرمه هاش باز شد و به دهن عمو نگاه کرد, عمو انگار خیلی راضی بود که خوشحال گفت
-بله... بله... مارال جان پرهامو راهنمایی کن به اتاقت
مسیح با اوقات تلخی گفت
-موضوع یه چیز دیگه بود
پرهام که معلوم بود خیلی داره جلوی خودشو میگیره گفت
-نه خیر موضوعع اصلی اینه شما از من خوشت نیومده مسیح خان... رک بگو
مسیح انگار خیلی عصبی شد چون نمیخیز شد تا بلند بشه و گفت
-خوشم نیومده باشه مشکلی هست؟
عمو دستشو رو دست مسیح گذاشت و مانع بلند شدنش شد و تا خواست چیزی بگه خانم مرتضوی با حرص گفت
-اونیکه باید خوشش بیاد یه کس دیگس مسیح خان
و بعد با غیض رو ازش گرفت، همه ی مجلسو مسیح به هم ریخته یود با این حرفاش، نمیدونم پسره ی بی مغز چی از جون من میخواست، بلاخره زن عمو به همه ی بحثا پایان داد
-مجلس خ‌استگاریه مجلس جنگ که میست، مارال جان عزیزم چرا نشستی پاشو دخترم برید خودتون با عم سنگاتونو وا بکنید.
به محض شنیدن این حرف من و پرهام بلند شدیم که مسیح با پوزخنده مسخره و تحقیر واری نگام کرد. محل ندادم و سمت اتاقم رفتیم. صندلی میز کامپیوترمو عقب کشیدم برای پرهام... روش نشست، پوف کلافه ای کشید و گفت
-عجب وضعی شد
روی تختم که روبه روش،بود نشستم و گفتم
-شرمنده، کلا اخلاقشه... شما به دل نگیرید.
انگار با همین یه جمله ای که گفت همه چیز فراموشش شد و با لبخند گفت
-بیخیال این حرفا... من و شما واسه بخث مهم تری اینجا هستیم، راستش از همون بار اول که دیدمتون خیلی ازتون خوشم اومد. نظر شما راجب من چیه ؟
-خب... خب
مشتاق و هیجان زده منتظر ادامه ی حرفم بود، نفش عمیقی کشیدم و گقتم
-من شما رو نمیشناسم.
-خب، میتونیم بیشتر اشنا شیم... بیشتر همو ببینیم، از اخلاق هم با خبر شیم نظرتون چیه؟
سرمو به معنای نمیدونم تکون دادم و گفتم
-باشه!
پرهام از خودش و اخلاقش گفت، صحبتایی که واسم یکه کمی حوصله سر بر بود و همین باعث شد بگم بهتره بریم بیرون... و وقتیم که نتیجه رو پرسیدن گفتیم میخوایم با هم اشنا شیم. خانم مرتضوی انگار جواب مثبت داده باشم گفت مبارکه و زن عمو و عمو هم معلوم بود خیلی راضین،،، تنها کسی که میشد فهمید خیلی عصبیه مسیح بود که یه پرتقال برداشت و با حالت پر حرصی شروع به پوست کندنش شد و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت...
علی رغم اصرارایی که برای موندن شام کردیم خانواده ی مرتضوی رفتن... شالمو از سرم در اوردم و کمک زن عمو وسایلو تو اشپزخونه بردم، زن عمو مدام از پرهام تعریف میکرد و مطمئن بود که جواب من مثبته. چون عصر یه حاضری خورده بودم گفتم میخوام استراحت کنم و با شب بخیری که گفتم تو اتاقم
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین