. . .

متروکه رمان پناه من| آرزو عراقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان: پناه من
نام نویسنده: آرزو عراقی
ناظر @MoOn!
ژانر: عاشقانه- تراژدی- اجتماعی
خلاصه:
آرزو دختر یتیمیِ که همراه مادرش و پدر ناتنیش زندگی می‌کنه. دیوانه‌وار عاشق پسرعمه خودش میشه؛ اما اتفاقی تو یه مهمونی با کسی آشنا میشه که .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #21
به نام خدا

پارت نوزدهم پناه من


صبح که بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود. آروم بلند شدم که نازی بیدار نشه، میخواستم کسی متوجه خروجم نشه. تصمیممو گرفته بودم باید هرچی زودتر قضیه دیشب رو به عرفان توضیح میدادم. اینجوری نمیشد پیش رفت. گرچه به حال عرفان فرقی نمیکنه چون منو دوست نداره. اما بزار بدونه که من حسی نسبت به شروین ندارم لااقل بهم بدبین نشه.

هنوز لباس مجلسی دیشب تنم بود باهمون لباسا یه ماشین گرفتم و رفتم سمت شرکت عرفان. آدرسشو بلد بودم، ساعت تقریبا 8 بود شروع ساعت کاری هم معمولا این موقه هاس

رسیدم

یه نگهبان دم ورودی ایستاده بود و برای ورود باید هماهنگ میکرد. نگهبان همین جوری با تعجب به سر و وضع من نگاه میکرد

نگهبان- لطفا اسم تونو به من بگین که هماهنگ کنم وارد بشین

من-آرزو افشار.. دخترعموی آقای عرفان افشارهستم

اینو که گفتم بهم اجازه ورود داد. از کسایی که اون جا بودن فهمیدم که دفتر عرفان کجاست.

وارد که شدم فقط منشیش اون جا بود و کسی دیگه ای نبود.. مثله این که هنوز نیومده بود.

منشیش گفت که زنگ زده گفته امروز دیر میاد.. منم گفتم موردی نداره تا هروقت که بیاد من منتظر میمونم.

یه ساعت شد ولی هنوز خبری ازش نبود. حوصلم سر رفت گوشیمو خاموش کرده بودم که اگه کسی زنگ زد مجبور به دروغ گفتن نباشم

خواستم برای این که یکم حال و هوام عوض شه برم یکم تو شرکت رو بگردم

رفتم سمت ورودی اصلی . چقد تو این یه ماه اینجا عوض شده بود. این همه کارمند رو از کجا پیدا کرده بود خدا میدونه

از پنجره سالن اصلی که پر از رفت و آمد بود داشتم بیرون رو نگاه میکردم

ازتو کیفم آیینه ای برداشتم و خودمو نگاه کرده بودم. چقد چشام پف کرده بود. تابلو معلوم بود که 3 کیلو دیشب اشک ریختم

هرکی ازاون جا رد میشد منو که میدید زیر لب حرفی میزد و میرفت. مطمئن بودم که تو ذهن همشون چی میگذره اگه الان حالشو داشتم قطعا جواب تک تکشونو میدادم. ولی چاره ای نبود باید خودمو نگه میداشتم. باید قوی میبودم

به فکر رفته بودم که یکی از پشت صدام زد

-خانوم محترم

برگشتم که ببینم صاحب صدا کیه! صاحب صدا یه پسر هم سن و سال خود علی بود شاید یکی دوسال کوچیک تر

چقد چهره اش آروم بود

من- بله بفرمایین

-با کی کاردارین؟

من- با رئیستون

-آقای افشار هنوز نیومدن. اینجا وایسادنتون با این لباس درست نیست. لطفا همراهم بیاین

چقد مودب بود.. حالا تا الان هرکی رد میشد سر تاسف تکون میداد و میرفت.

سوار آسانسور شدیم.. خیره به در آسانسور مونده بود. خواستم ازش بپرسم که کی هست اینجا که قبل پرسیدنم جواب همین سوالمو داد:

-میدونم الان داری تو ذهنت میگی این چرا مثله بقیه راجب من فکر دیگه ای نکرد که با همچین لباسی وارد یه شرکت پر از مرد شدم. میدونم هزارتا سوال تو ذهنته و نمیتونی بپرسی واسه همین خودم جواب تک تکشونو میدم.. اسمم اتابک اسد پورِ، مدیر بخش مالیم.اینیم که اومدم بهت کمک کنم صرفا برای این بود که بیشتر از این اونجا نمونی که بقیه به دید دیگه ای بهت نگاه کنن.. ما که خبر نداریم تو برای چی اینجایی یا چرا اینجوری اینجایی پس بهتره گناه بقیرو نشوریم.



چقد منطقی حرف زد. یعنی این آدم تنها کسی بود که تو این مدت دیده بودم یه حرف درست حسابی از دهنش درمیاد.. بازم هرچی که هست خدا خیرش بده و برای پدر و مادرش نگهش داره

من- دیشب یه مشکلی پیش اومد برای همین الان اینجوری با این وضع....

اجازه ادامه حرفمو نداد و گفت:

-من از شما مگه توضیحی خواستم؟ خودتونو اذیت نکنید

..

به طبقه هفتم که رسیدیم منو تا دفترش همراهی کرد و ازم خواست تا اومدن عرفان تو دفترش متظر بمونم. برام صبونه سفارش داد که بیارن و گفت:

-رنگ به رو نداری نمیدونم تا الانم چه جوری سرپا موندی چند دقه دیگه صبونه رو برات میارن.. من میرم از فروشگاه لباس پایین برات یه دست لباس میخرم که بپوشی اینجوری اینجا نمونی.. درست نیست با این لباس بری پیش رئیس

چقد مهربون بود خدای من. ازش تشکر گرمی کردم و رفت. کاش خدا بیشتر از این ادما رو خلق کنه.

صبونه رو برام آوردن مشغول خوردنش شدم که اتابک با یه جعبه وارد شد و جعبه رو رو به روم گرفتو ازم خواست که تا دیر نشده برم لباسامو تو اتاق پشتی عوض کنم.

تشکر کردم و رفتم تو اتاق.. چقد خوش سلیقه بود، یه مانتو سبز پسته ای با روسری طوسی و شلوار مشکی برام خریده بود.. لباسارو که پوشیدم اومدم بیرون و گفتم

-واقعا ازت ممنونم نمیدونم چه جوری این لطفتو جبران کنم. میشه هزینه لباسو بهم بگی که برات واریز کنم لطفا

اتابک- ادامه نده..کاری نکردم وظیفم بوده. اگه این بار اسم پول این چیزارو بیاری ناراحت میشم که چرا همچین کاری کردم پس لطفا حرفشو نزن.

به چهره اش که دقت کردم چشای مشکی پوست گندمی و ابرو های مشکی داشت. چقد شبیه من بود. مخصوصا چشم و ابروش

من-واقعا ازت ممنونم

لبخندی بهم زد و رفت تو اتاقش. منم همچنان تو سالن دفترش منتظر اومدن عرفان بودم. خدیاا این چرا نمیاد اخه یعنی کجاس؟ نکنه حالش بد شده باشه ؟ نکنه تصادف کرده باشه؟ نکنه...
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #22
به نام خدا

پارت بیستم پناه من



هزار جور فکر تو ذهنم رفت و امد میکرد دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمت اتاق اتابک در زدم و وارد شدم.

من- خیلی نگرانم میشه لطفا یه زنگی به عرفان بزنی بپرسی که کجاست؟

با تعجب بهم نگاه کرد

اتابک- چه زود صمیمی شدی با رئیسمون، هنوزم که ندیدیش

میخواستم بهش بگم من از وقتی بچه بودم با این ادم صمیمی بودم از وقتی بچه بودم عاشقش بودم.. اما الان وقت گفتن این حرفا نبود

من- عرفان پسرعممه

اتابک- جدی؟ چرا ازاول به من نگفتی؟

من- تو خودت گفتی لازم به توضیح نیست. این سر وضعمم که دیدی برای این بود که دیشب تو یه مهمونی اتفاقایی افتاد که عرفان شاهدش بود برای همین با عجله اومدم اینجا که باهاش صحبت کنم و وقت خونه رفتنمو نداشتم. دیشب تموم مدت بعد بیمارستان پیش دوستم بودم. کل ماجرا این بود

بلند شد و اومد نزدیکم

اتابک- گفتم که نیازی نیست توضیحی بدی. خوشبختم از اشناییت واقعا میگم خیلی خوشحال شدم که دختردایی و هم خون اقای افشاری.. ایشون خیلی ادمه خوبیه از بهترین ادمایی هستش که تو زندگیم دیدم

من- مرسی لطف داری. اره خیلی ادم خوبیه خیلیی

بارون شدیدی گرفته بود رعد و برق میزد هم چنان مشغول صحبت با اتابک بودم که عرفان اومد..

از ذوق میخواستم همین جا بمیرم. خدایا مرسی که حالش خوبه مرسی که اومد

دوییدم به سمتش و صداش زدم:

-عرفاان

با تعجب برگشت سمتم خیره بهم مونده بود. اخماشو دوباره کشید توهم.. خدیاا این یکیو نه دیگه خواهش میکنم. اصلا با چهره اخموش غریبه بودم. قبل رفتنش به لندن همیشه پر شورو ذوق بود و همیشه میخندید اما الان همش اخماش تو همه

با عصبانیت جواب داد

-تواینجا چیکارداری؟ کی تورو اینجا راه داده؟

تعجب کردم خدیاا کاش همین جا جونمو بگیری من این حرفارو از عرفان نشنوم

من- عرفان آرزوام. تو چت شده؟ من چیکارکردم که تو منو مستحق همچین رفتاری میبینی؟

لبخند تلخی زد و گفت:

-اینجا جای این بحثا نیست دنبالم بیا

دنبالش رفتم به منشیش گفت که تا وقتی اجازه نداده نه به کسی اجازه ورود به اتاقشو بده نه تلفنی رو وصل کنه

وارد اتاقش شدم چقد بزرگ بود. در رو بست و با عصبانیت رو بهم گفت:

-برای چی اینجایی؟

من-عرفان اومدم باهات حرف بزنم قضیه دیشب رو برات توضیح بدم

-چه توضیحی میخوای بدی آرزو؟ مگه من ازتو توضیح خواستم؟ اصلا مگه به من ربطی داره ؟ هان؟

ای وای چقد عصبانی رفتار میکنه

من-عرفان تورو خدا تو روح بابام باهام اینجوری حرف نزن دلمو نشکون خواهش میکنم

عرفان-آرزو لطفا بحثو کش نده و زودتر برو من کلی کار ریخته سرم

اعصابم خورد شد با صدای بلند داد زدم.

عرفاااااان لطفا اینجوری باهام رفتار نکن

یهو مثل این که برق گرفته باشتش دستشو کوبید به روی میز و گفت

-چه جوری آرزو هان؟ چه جوری؟ مگه من غیراینم؟

من- اره غیراینی تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نزده بودی! چیشد تو یه شب اینقد عوض شدی اخه

داد زد از ترس به خودم لرزیدم

-هنوزم میپرسی که چرا دارم داد میزنم؟ یعنی تو جوابشو نمیدونی؟

من- گفتم که بزار برات توضیح بدم به خدا به جون مامانم قضیه اینجوری که تو فکرمیکنی نیست اخه من به کی قسم بخورم که باورت شه

عرفان- برام مهم نیست آرزو مهم نیست خواهش میکنم همین الان ازاینجا برو نزار نگهبانیو خبر کنم

امپرم زد بالا دستامو گذاشتم روی گوشام و شروع به جیغ زدن کردم

-بهم گووش بدهه خواهش میکنم . به خدا بینمون هیچی نیست. یعنی از نظر من نیست. هرچی که دیشب دیدیاز نظرمن واقعی نیستن. من هیچ حسی به شروین ندارم خواهش میکنم باورم کن

عرفان- به من ربطی نداره آرزو ربطی نداره که بینتون چی هست چی نیست

من- پس این رفتارت برای چیه. چرا بام سرد شدی چرا دیشب با نفرت بهم نگاه کردی عرفان

قشنگ معلوم بود که جوابی نداره که بهم بده.. نمیدونستم چرا اینجوری باهام میکنه ما که کاری نکرده بودیم. شاید به غیرتش برخورده

عرفان- آرزو برای بار اخر بهت میگم میری بیرون یا نه؟

من- نه نمیـــرم تا وقتی باورم نکنی نمیرم

عرفان-اوکی پس من میرم

در اتاق رو محکم باز کرد. ای وای ابرومون رفته بود کل کارمندا دم در وایساده بودن و پچ پچ میکردن. عرفان با دیدن این صحنه دستشو به سمتشون بلند کرد و با عصبانیت گفت:

-چیه ؟ شما چرا سرکارتون نیستید؟

بدون این که کسی چیزی بگه همشون سمت اتاقاشون رفتن جز اتابک که موند و به عرفان گفت که بیاد تو اتاقش باهاش حرف بزنه که اروم شه

ولی عرفان قبول نکرد و سریع زد بیرون منم پشت سرش با سرعت رفتم. رفت سمت پارکینگ دستشو برد سمت جیبش مثله این که سوویچشو جا گذاشته بود. با عصبانیت دادی کشید و به سمت در خروجی رفت. دنبالش رفتم و پشت سرهم صداش میزدم و ازش میخواستم که به حرفام گوش بده ولی انگار که هیچی نمیشنید..

بارون به شدت میبارید رعد و برق بی امان تو اسمون زده میشد. سردم شده بود لباسم نازک بود. خیس شده بودم. حال روزو عرفان دست کمی ازمن نداشت. دیگه طاقت نداشتم. با صدای بلند اسمشو صدا زدم و تهدیدش کردم که اگه همین الان صبر نکنه خودمو جلوی ماشین پرت میکنم

مثله این که ترسید چون با عصبانیت سمتم خیز برداشت و گفت

-جرئت داری این کارو بکن ببین باهات چیکارمیکنم. این بار حتی دیگه نمیتونی چهره امو ببینی

با جسارت جوابشو دادم

-فکر کردی ازت میترسم منو ازچی میترسونی تو؟؟ اصلا فکرکردی کی هستی هان؟

دیگه طاقت نداشتم صبرم لبریز شده بود. عرفان با عصبانیت دستشو تو موهاش فرو کرد و دور شد

دیگه دنبالش نرفتم. اصلا چرا من باید برای کسی که همچین رفتاری باهام میکنه خودمو خورد کنم؟
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #23
به نام خدا

پارت بیست و یکم پناه من


سرم گیج میرفت حسابی سردم شده بود. به خودم میلرزیدم. رفتم اون طرف خیابون که تاکسی بگیرم اما یادم افتاد که کیفمو تو اتاقش جا گذاشتم. یه گوشه دم یه مغازه نشستم سرمو گذاشتم رو پاهام. یه دقیقه نکشید که حس کردم کسی نشست کنارم و یه چیزی رو شونه هام انداخت. یه خورده گرمم شد. حتی دیگه جون اینو نداشتم که سرمو بالا بیارم ببینم کسی که این لطفو در حقم میکنه کیه! فقط فهمیدم از این که کنارمه آرامش دارم نمیخواستم این آرامش از بین بره. کمی بعد سرمو آوردم بالا به کسی که کنارم بود نگاه کردم.. چقد حضورش باعث دلگرمیم شده بود.نگام کرد و آروم گفت:

-خوبی؟اگه حالت بده میخوای ببرمت بیمارستان

من- نه خوبم از کجا پیدام کردی؟

اتابک-وقتی عصبانی هردوتون زدین بیرون ترسیدم گفتم نکنه بلایی سرت بیاد واسه همین افتادم دنبالتون

من-دلم خیلی شکست

شروع کردم به گریه کردن

سرمو گذاشت رو شونه اش و اروم دستمو ماساژ میداد

اتابک-گریه نکن حیف چشمات نیست اخه

من- اتابک انتظار هرکاریو ازش داشتم جز این.. اصلا انگارنمیشناختمش.. واقعا مستحق همچین رفتاری نبودم من

اتابک- بلند شو بامن بیا اینجا زیر بارون نمیشه داری میلرزی. بیا بریم برام تعریف میکنی

دستامو گرفت و بلندم کرد خودش خیس خیس شده بود ولی کتشو دراورد و انداخت رو شونه های من

رفتیم سمت ماشینش سوار که شدم. سریع بخاری ماشینو روشن کرد. داشتم از سرما به خودم میلرزیدم تب کرده بودم. اتابک دستشو گذاشت رو پیشونیم که تبمو چک کنه

اتابک-وای چه تبی کردی دختر باید سریع ببرمت بیمارستان

من- نه نه نمیخواد بیمارستان نه خودم بهت میگم چه دارویی باید بخورم همونو از داروخونه میگیرم

اتابک- خب بگو برم سریع بگیرم داروخونه همین بغله..

ازش کاغد با خودکار گرفتم و اسم داروهارو نوشتم.. کاغدو ازم گرفت و رفت که بخره

چقد دلسوز بود، دقیقا مثله برادری میموند که داره از خواهر کوچیک ترش مراقبت میکنه

زیاد نگذشت که اومد

اتابک-بیا آبم برات گرفتم که باهاشون بخوری زودباش بخور داری تلف میشی

من-مرسی ازت واقعا ممنون

اتابک-تشکر لازم نیست دخترخوب

داروهامو که خوردم بعد از چن دقع کمی بهتر شدم

اتابک- خونتون کجاست بزار برسونمت

نه نمیشد با این حال برم خونه مامانم اگه تو این وضع منو میدید حتما حسابی شاکی میشد

من- خونه خودمون نمیرم میرم پیش یکی از دوستام میمونم بهتره خونواده اینجوری منو نبینن

اتابک-هرجور که خودت صلاح میدونی ادرسو بم بده برسونمت

من- ممنون واقعا

آدرس خونه شیدا رو بهش دادم پیش کمند نمیشد رفت چون کنار نامزدش بود پیش نازیم نرفتم طفلی از دیشب اسیر من بوده

اهنگ زمانه از گروه سون بند از موزیک پلیر ماشین پخش شد

کدوم خواستن کدوم جنون کدوم عشق

شاید خیلی ازاین حرفا دروغه

تا وقتی باهمیم از عشق میگیم

نباشیم قولمون حتی دروغه

ازاین عشقایی که زنجیرمیشه

هوس هایی که دامن گیرمیشه

میترسم چون دلم بی اعتماده

به احساسی که بی تاثیر میشه

نه این که عاشقی حال خوشی نیست

نه ایت که زندگی بی عشق میشه

فقط کاش بین این حسای مبهم

بفهمم آخرش چی عشق میشه

مثله حرفی که نگاهی میگفته و نمیگفته

اتفاقی که گاهی نمیوفته و میوفته

مقله یخ زدن تو آتیش حال سوختن تو سرما

توبیداری یا خیاله

یه حقیقت یا رویا

تو فکرش نیستیو پیداش میشه

ولی وقتی که باید باشه میره

به حالو روز ما کاری نداره

همیشه براش زوده یا دیره

چقد این آهنگ با حال الان من هماهنگ بود.. دقیقا زمانی که میخواستم فراموشش کنم پیداش شد. اون موقعی که باید میموند ول کرد رفت.

دیگه رسیده بودیم

تشکر گرمی از اتابک کردم به خاطر کمک امروزش بهم.

اتابک- گفتم که تشکر لازم نیست. میخوای فردا باهم صحبت کنیم؟

من-آره. خیلیم دلم میخواد با یکی مثله تو صحبت کنم که حرفمو بفهمه

اتابک- پس من فردا بعد شرکت ساعت 12 میرم رستوران پایین اونجا باهم ناهارو میخوریم و حرف میزنیم

من-قبوله
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #24
به نام خدا

پارت بیست و دوم پناه من


ازهم خدافظی کردیمو منم رفتم بالا پیش شیدا
شیدا به محض دیدن من از نگرانی بغلم کرد و گفت:
-دختر تو امروز کجا بودی؟ گوشیتو چرا خاموش کردی دیگه
من-رفتم پیش عرفان که باهاش حرف بزنم
شیدا- خب چیشد؟ چی گفت؟
من- شیدا نپرس ازم که دلم خونه. اصلا دلم نمیخواد راجبش یه کلمه حرف بزنم
شیدا- باشه عزیزم هرجور راحتی هروقت دوست داشتی بهم بگو. ولی لطف کن گوشیتو باز کن شروین از صبه روانی شده کل شهرو دنبالت گشده.نازیو و کمندم از صبه همش دنبالتن.
من-اوکی جوابشونو میدم عشقم من برم استراحت بعدا حرف میزنیم
رفتم تو اتاق مهمون که شیدا بهم نشون داد. راست میگفت گوشیمو که بازکردم 45 تا میس کال داشتم و کلی پیام که بیشترش از طرف شروین بود.بمیرم برای نازیو کمندم حتی اونارم نگرون کرده بودم.
حق داشتن که نگران باشن. بهشون پیام دادم که حالم خوبه اومدم پیش شیدا. نمیخواد نگرون باشن.
به دقیقه نکشید که شروین زنگ زد:
شروین- عشقم کجا بودی؟ نمیگی نگرانت میشم من آخه؟ حالت خوبه چیزیت که نشده؟
من-نه خوبم نیاز داشتم به یکم تنهایی
شروین- آدرس خونه شیدا رو برام بفرست همین الان میام پیشت
من-نیازی نیست گفتم که خوبم
شروین- خودت میفرستی یا خودم پیدا کنم؟
میدونستم اگه بخواد خودش میتونه پیدا کنه. واسه همین گفتم:
-اگه بیای دیگه نه من نه تو شروین. گفتم که میخوام تنها باشم لطفا درکم کن
قبول کرد مطیع بود کاریو که خلاف میل من بود رو انجام نمیداد.
طفلی مادرم کلی پیام فرستاده بود.. جواب مادرمم دادم
شرکتی که عرفان ادارش میکرد در واقع سهم همه وارثا بود چون با سهم وراث و رضایت خودشون اونجارو زد درنتیجه من و عرفان همراه مادر بزرگم تو این شرکت سهام داشتیم.پس با این وجود امروز با رفتاری که با من کرد داشت منو از شرکت خودم بیرون میکرد.
فردا رو که نمیشه چون با اتابک قرار دارم ولی از پس فردا بعد بیمارستان میرم اون جا ببینم این بار میخواد کیو بیرون کنه وقتی یادآوری کنم که من جزو سهام دارای شرکتم.
صبح با کلافگی از خواب بیدار شدم همراه شیدا که سرکارش میرفت به بیمارستان رفتم
اصلا حوصله درسو مریضو نداشتم.. تا قبل عرفان کمی بهتر شده بودم ولی باز با اومدنش همه حواسم پرت شد. زیاد دم پر استاد نمیگشتم که نکنه ازم سوالی کنه و نتونم جواب بدم. امروز خبری از نازی نبود تعجب کردم چون همیشه نفر اول سرکلاسا حاضر میشد . بهش پیام دادم که دلیل امروز نیومدنشو بپرسم.
پزشک بودن خیلی سخته مخصوصا پزشکی که بدون علاقه خودش مجبور به خوندن این درس باشه. علاقم از بچگی به موسیقی بود همیشه دوست داشتم یه خواننده معروف بشم.. ولی خب حیف که نزاشتنم و فقط چون درسم خوب بود به اجبار منو به این رشته کشوندن .
بیمارستان امروزم با سختیای خودش تموم شد، یه ماشین گرفتم و خودمو سریع به رستوران پایین شرکت عرفان رسوندم
اتابک هنوز نیومده بود. منتظرش نشستم تا بیاد. زیاد طول نکشید که خودشو رسوند و اومد نشست رو به روم
خدای من چرا این پسر اینقد چهره اش آرامش بخشه با اون که جدی بود ولی خیلی خیلی مهربون و دلسوز به نظر میرسید.
اتابک- سلام خانوم خانوما زیاد که منتظر نموندی؟
من- سلام. نه بابا منم تازه رسیدم. چ خبر خوبی؟
اتابک- مرسی عزیز. خب چی میخوری؟
من-هرچی که خودت میخوری منم همونو میخورم برام فرقی نداره
لبخندی زد ابروهاشو برد بالا گفت:
-یعنی حتی اگه بد مزه ترین غذا باشه؟
خندیدم. خندید
من- اگه بد مزه ترینم باشه چون تو میخوری حتما دلچسبه پس منم میخورم
اتابک-خوشم میاد ازت خیلی دختر پایه و خون گرمی هستی
من- به پای تو که نمیرسم خخ
اتابک غذارو برای هردومون سفارش داد.. و شروع کرد:
-خب قرار بود که امروز بهم بگی که جریان چی بوده که دیروز تو اون حال بودی
من- نمیدونم باید از کجا برات شروع کنم. ولی اینو بدون که هرچیو که میگم مثله حقیقته لطفا قضاوتم نکن
اتابک- مگه من کیم که بخوام قضاوتت کنم دختر؟ نترس هرچی که هستو بهم بگو قول میدم مثل یه دوست خوب بهت کمک کنم.
من-مرسی که هستی واقعا
یه لیوان آب خوردم و شروع کردم:
-از وقتی بچه بودم از وقتی که خودمو شناختم عرفانو دوست داشتم . اونم خیلی زیاد
بعدا که بزرگ تر شدم فهمیدم مثله دیوونه ها عاشقش شدم طوری که حاضر بودم به خاطرش جونمو بدم.. همه زندگیم شده بود. هم دردم بود هم رازم بود. هم بازیم بود. اصلا همه چیم بود
همیشه با عرفان رفتار خاصی داشتم طوری بود این رفتارم که هرپسریم که بود میفهمید که چقد عاشقشم. ولی عرفان نه. هیچ وقت نفهمید. نمیدونم شایدم میدونست ولی خودشو میزد به اون راه
گذشت تا این که رفت لندن. اون روزی که رفت حس کردم دیگه تو این زندگی همراه و همدم ندارم. خیلی تنها شدم. شبو روزم شده بود غصه خوردن برای عرفان. بهش هر روز پیام میدادم ولی انگار نه انگار. حتی ی بارشم خودش به من پیام نداد.
تا این که چند ماه پیش تو تولد یکی از دوستام یه پسری به اسم شروین ازم خوشش اومد
اما من هیچ حسی بهش نداشتم. یعنی نمیتونستم داشته باشم چون کل فکر و ذکر من شده بود عرفان
ولی شروین منو خیلی دوست داشت همه کاری برام میکرد. تا این که تصمیم گرفتم بهش یه فرصت بدم که دلمو بدست بیاره. دادم. قرار شد تو شب تولدش جواب مثبتمو بهش بدم. ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیتونم. دقیقا همون شب ینی پری شب عرفان رو تو تولد شروین دیدم.
خبر نداشتم که برگشته ایران. کلی خوشحال شدم ولی این خوشحالیم زیاد طول نکشید. و....
اتابک از کل ماجرا با خبر شد. تموم مدت رو مثل یه برادر روبه روم نشسته بود و داشت به تک تک حرفام توجه میکرد.
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #25
به نام خدا

پارت بیست و سوم پناه من


اتابک-آرزو رفتار دیروز عرفان یه شکی تو وجودم انداخته. تو میگی هیچ حسی بهت نداره اما پس چرا دیروز همچین ری اکشنی از خودش به خاطر این که تو کسی دیگه رو دوست داری نشون داد؟ این رفتارش خلاف دوست نداشتن تورو داره ثابت میکنه

قلبم داشت از جا کنده میشد. یعنی عرفان منو دوست داره؟ خدایا اگه این واقعیت باشه هزار بار شکرت

من-بیراهم نمیگی. اولین بار بود میدیدم همچین کاری میکنه. با اون که خودش خیلی روشن فکره و تعصبی هم نیست

اتابک-پس مطمئن باش بهت حس داره.

من- وای اتابک اگه اینجور باشه که من از خوش حالی میمیرم

خندید دماغمو کشید و گفت:

-دختره دیوونه خخ برو کلاتو بنداز هوا این بشر تورو دوست داره.

من-ولی اتابک با اتفاقی که اون شب افتاد به نظرت بهم علاقشو میگه؟

اتابک- اول باید مطمئن بشه که تو نسبت به شروین هیچ حسی نداری

من- چطوری؟ دیروز حاضر نشد حتی به حرفام گوش بده. اصلا شروینو چیکارش کنم؟

اتابک- اونارو بسپرش به من میدونم باید چیکارکنم تو فقد هرچی که من میگم رو انجام بده

دسته اتابکو گرفتم و ازش به خاطر کمک امروز و این که کنارمه تشکر کردم. چقد خوبه ادم همچین کسی رو داشته باشه

خودش قرار شد منو به خونه برسونه تو راهه از پسر گل فروش پشت چراغ قرمز همه گلاشو برای من خرید و گفت

-تقدیم به مهربون ترین و عاشق ترین دختر دنیا

نتونستم بغلش نکنم. بغلش کردم و ازاین که پیشمه بازم تشکر کردم. مث بچها شده بودیم موهاشو میکشیدم دماغمو میکشید همش باهم میخندیدم.

واقعا ما چه زمانی اینقدر بهم نزدیک شده بودیم؟ اصلا انگار چندین ساله که همو میشناسیم

وقتی رسیدم به خونه جدایی ازش برام خیلی سخت بود. کاش هیچ وقت امروز تموم نمیشد.

اتابک-جوجه مراقب خودت باش. دیگه نبینم اشک بریزیااا. همه چیو بسپر ب من ببین چیکارمیکنم واست

من-کاش زودتر میدیدمت اتابک

اتابک-بگو اتا اینجوری بهتره خخ

من-حله اتا خان خخ

خدافظی کردیم و رفتم خونه.

مامانمو آقا منوچهر رفته بودن مهمونی خونه خالم. ولی من نرفتم. چندان باهاشون جور نبودم

قرار بود از فردا با اتا نقشمون رو اجرا کنیم که هم عرفان عشقشو بهم اعتراف کنه و هم شروین بدون این که دلش بشکنه بفهمه که من براش اشتباهیم

...


بعد بیمارستان طبق گفته اتا راهی شرکت شدم. قرار بود اون جا تا عصر کارکنم.

یه کت و شلوار ست طوسی روشن با روسری سفید سرم کردم و رفتم.

چقد خانوم شده بودماخخ

عرفان تو اتاقش بود همون جوری که با اتا قرار گذاشته بودیم من دست راست اتا تو همه کارا قرار بود باشم یعنی حتی تو تموم جلسات و مهمونی هاو... باید همراهش میرفتم

شروین پشت سرهم زنگ میزد ولی رد تماس میزدم.

اتا- دختر دیدمت نشناختمت خخ ایول

من- همون جوری که گفتی دیگه خخ

اتا- خب میریم سراغ نقشه اول.. باید عرفان منو تورو باهم دیگه موقعی که میخندیم و خوشو بش میکنیم ببینه.

من-حله

اتا-پس در اتاق رو نبند تا چند دقیقه دیگه خودش میاد اینجا و باهم میریم پیش شرکت رقیب، توام با ما میای یعنی تموم مدت کنار من میمونی اوکی؟

من-اوکی آمادم

اتا یکی از کارمندارو دم اتاق عرفان کشیک گذاشته بود برای این که وقتی میخواد خارج بهش تک زنگ بزنه که متوجه اومدنش بشیم. یه ربع بعد زنگ زد. اتا بلند شد و روبه روی من ایستاد دستشو چسبوند به دیوار و بهم چشمکی زد و شروع کرد به حرف زدن و با صدای بلند خندیدن. منم همراهیش کردم خخ چقد قشنگ نقش بازی میکردیم

زیاد طول نکشید که با صدای سرفه و اهم اهم عرفان مثله کسایی که مچشون گرفته بشه خودمونو جمع جور کردیم. فقط قیافه عرفان اون لحظه یکی از ابروهاشو برده بود بالا و با اون چشمای خوشگلش پایینو نگاه میکرد و گفت:

-اتابک قرار بود بریم جلسه با سلوکی اینا هنوز اماده نیستی؟

اتا- چرا حاضرم فقط ببخشید یادم رفته بود. الان با آرزو جان میایم

و فقط خودم میدونم اون لحظه که اتا گفت آرزو جان عرفان چه حالی شد دستشو محکم مشت کرده بود.

عرفان-پایین منتظرم

رفت. با اتا کلی خندیدیم چون تابلو باورش شده بود. بمیرم برات که اینقد اذیت میشی. ولی چیکارکنم چاره ای جز این ندارم من میدونم اونقد مغروری که به این زودیا عشقتو اعتراف نمیکنی

ولی من کم نمیارم مطمئن باش

دست اتا رو گرفتم و همراه هم پایین رفتیم عرفان سوار ماشین خودش شد من و اتا هم سوار ماشین اتا

من-اتا یه موقع برات بد نشه؟

اتا-نه نترس هیچی نمیشه تا قبل این که اتفاقی بیوفته بهش اعتراف میکنی که نقش بوده

من-شروین چی؟

اتا- اون مرحله بعدیه فعلا باید عرفانو مجبور به ابراز عشقش کنی

برخلاف میلم برای جریحه دار کردن غیرت عرفان مجبور شدم آرایش غلیظی بکنم. جایی که میرفتیم خب قطعا پر از مرد بود و به احتمال زیاد تنها دختر اون جمع من میبودم. برای همین رژم رو غلیظ ترکردم.

وارد جلسه که شدیم همون جوری که حدس زده بودم تنها دختر من بودم. فقط خدا میدونه که خودم چقد خجالت کشیدم اینجوری وارد شدم الان چه فکری راجب من میکنن؟

بیخیال آرزو مهم عرفانه همه این کارارو فقط به خاطر عرفان میکنی
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #26
به نام خدا


پارت بیست و چهارم پناه من


روی یک صندلی کنار اتا و عرفان نشستم. من باید از همه اتفاقای اون جلسه گزارش تهیه میکردم واسه همین فقط مینوشتم. حواسم به عرفان بود که چه جوری زیر زیرکی داشت نگام میکرد.عصبی شده بود اینو از ضرب گرفتن پاهاش روی زمین فهمیدم.بعضی وقتام دستشو تو موهاش میکرد و پوف عمیقی میکشید.

هنوز اوایل جلسه بود که از همه عذر خواهی کرد که باید ی جایی بره و برگرده، وقتی بلند شد دست منو محکم گرفت و مجبور به بلند شدنم کرد.

دستمو بدجوری فشار میداد، از جلسه که خارج شدیم هرچی بهش میگفتم که ولم کنه گوشش بدهکارنبود.

منو برد سمت دستشویی و یه دستمال رو به روم گرفت و گفت:

-همین الان پاکش میکنی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی

خخ خوشم اومد حسابی نقشمون گرفته بود. خواستم لج کنم باهاش و قبول نکنم.

من-پاک نمیکنم. اصلا تو چیکارداری که من چه جوری ارایش میکنم؟ تو کیی منی مگه؟

عرفان- کیه توام اره؟ آرزو میخوای روانیم کنی؟ پاک میکنی یا پاکش کنم؟

من-پاک نمیکنم توام نمیتونی کاری کنی فهمیدی؟ منو از چی میترسونی اخه

عرفان-آرزو واسه بار اخر میگم پاک میکنی یا نه؟

من-نمی کنــــم

خواستم رومو برگردونم و از اونجا خارج شم که دستمامو چسبوند به دیوارو با دستمال کاغذی که دستش بود تموم رژمو پاک کرد. اونقد فشار داد که نزدیک بود لبمو زخم کنه. مث دیوونه ها شده بود.

من-عرفان دیوونه شدی؟ این کارا چه معنی میده؟ به خدا دخترداییتم دشمنت که نیستم

عرفان-مگه حرف تو اون کلت میره وقتی بت میگم پاک کن. فقط بلدی لج کنی همینو یاد گرفتی.

اونقدری اعصابش داغون بود که جرئت یکی به دو کردن باهاشو نداشتم. واسه همین تصمیم گرفتم سکوت کنم.دستمو کشید و به سمت در خروجی شرکت برد یه جوری میکشید که انگار بردشو داره دنبال خودش میکشه.

من-چتهه اعع دستمو کندی ولم کن منو کجا میبری اخه

هیچ حرفی نزد در ماشینش رو باز کردو سوارم کرد خودشم کمربندمو بست خخ الهی فدات بشم که اینقد خوبی اخه. قشنگ روش تاثیر گذاشته بودیم، اما نه هنوز زود بود باید یکم دیگم روش کارمیکردیم.خودشم نشست پشت فرمون و سریع اون محل رو ترک کرد. اتابک پشت سرهم به گوشیم زنگ میزد،نگران شده بود مجبور شدم بهش پیام بدم که خودم بعدا بهش زنگ میزنم.

من- منو کجا میبری عرفان میشه لطفا بگی؟

عرفان-جایی که الان باید اونجا باشی تا بین یه لشکر مرد فهمیدی؟حرف نمیزنی تا برسیم

واای این حالت غول ترسناک خشن خیلی جذاب ترش میکرد خخ کم مونده بود بزنم زیر خنده ولی خودمو کنترل کردم.

حدسم درست بود من آورد دم بیمارستانمون

عرفان-پیاده شو. کارتو اینجاست فهمیدی؟

من-عرفان خان مث این که یادت رفته من جزو سهام دارای اون شرکتم؟ هروقت که دلم بخواد میتونم اونجا باشم.

عرفان-چند نفر زن اونجا داره کارمیکنه به من بگو؟

من-منشی خودت. اصلا ببینم برای چی منشیت باید زن باشه؟ من که نمیفهمم به قول خودت اونجا پرمرده دیگه

عرفان-من جنسم خراب نیست. ولی از اون جمعیتی که اونجا بود تو چند نفرشو میشناختی هاان؟

من-فقط اتابکو

عرفان-خودتم میگی فقط اتابکو پس بقیشونو نمیشناختی و ممکن بود اون بقیه به چشم دیگه به تو نگاه کنن که اون موقه من اون چشمارو از کاسه باید درمیاوردم.

من-عرفان چرا اینقد حساسیت نشون میدی؟ این حساسیتات فقد برای اینکه دخترداییتم نیست درسته؟

عرفان-هرچی باشه من بزرگ تر توام دختردایی منی آدمیزاد به حرف بزرگ ترش گوش میکنه

من-ولی من آرزوام عرفان خان. خودت منو بهترمیشناسی

دیگه حرفی نزد و ازم خواست پیاده شم و برم بیمارستان که با گفتن این که کلاسم تموم شده و شیفت ندارم منو برگردوند سمت خونمون

تو راه بازم بارون شروع کرد به باریدن. چقد دلم میخواست همین جا پیاده شم باهاش زیر بارون قدم بزنم. باید فکری میکردم که چه جوری بکشونمش بیرون...

من- ای ای عرفان حالم بده بزن کنارلطفا

انگاری برق گرفتش سریع ماشینو نگه داشت با چهره آشفته بهم نگاه میکرد پشتمو ماساژ میداد و پشت سرهم میگفت خوبی؟

من-باید هوا بخورم میشه کمکم کنی بیام پایین لطفا

خودش پیاده شد و در رو برام باز کرد زیر بغلمو گرفتو از ماشین پیادم کرد دستمو گرفت و گفت:

-الان بهتری؟ سرت گیج میره؟ حالت تهوع داری؟

من-بهترم عرفان نگران نباش فقط باید یه کمی قدم بزنم هوا بخوره بهم

اینو که گفتم آروم آروم شروع کردم به راه رفتن دستامو گرفته بود که زمین نخورم. کاش همین جا دنیا متوقف میشد اخه من دیگه از این زندگی چی باید بخوام؟ آرزوی من گرفتن دستای تو گذاشتن سرم رو شونه هات و قدم زدنم زیربارون باتو بود. بدون شک من همین الان به تموم آرزوهام رسیدم.
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #27
به نام خدا

پارت بیست و پنجم پناه من


سرمو روشونه هاش گذاشته بودم بهش تکیه داده بودم. اونقدری مطمئن بودم که چشامو ببندم چشام میشه و نمیزاره بیوفتم. چشامو بستم. دلم میخواست تموم عطر تنشو بو کنم. کسی دیگه ای غیرمن نباید این عطرو تو این حالت حس کنه هیچ کسی غیرازخودم.

خیس شده بودیم بدون چتر، بدون فکرکردن به گذشته،بدون استرس و دغدغه داشتیم عاشقونه زیر بارون باهم قدم میزدیم.

الان دیگه مطمئن بودم که عاشقمه.. فقط کسی با یه دختر یا یه پسر اینجوری زیربارون راه میره که عاشق باشه همین..

آهنگ ببار بارون رو زیر لب آروم زمزمه میکردم. طوری که فقط خودمو عرفان بشنویم



ببار بارون

بزن بارون

ببار نم نم

به یاد هرشب تنهایی ام بارون

ببارآروم ببار آروم

ببار از فرط غم امشب

همین امشب

به یاد هرشب تنهاییم بارون

ببار نم نم

میان کوچه چشمان من یک دم

همین امشب

به یاد هرشب تنهاییم بارون

بزن بارون

شاید ترشه یکم شیشه،تو این باغ پراز تیشه

فقط یک شب

همین امشب

به یاد هرشب تنهاییم بارون

بزن بارون

برای من

برای من که تکرارم همه عمرم

همین حالا همین امشب

ببار بارون

ببار بارون


بعد ازاین که خوندنم تموم شد سرمو چرخوندم و تو چشماش خیره شدم. دستاشو دو طرف سرم گذاشت صورتم رو ثابت نگه داشت و خیره به چشمام شد. نگاهش پرازعطش عشق بود.بغض کرده بودم این واقعا ما دوتا بودیم که عاشقونه همو نگاه میکردیم؟ باورم نمیشد. سرمو توسینه اش فشارداد محکم بغلم کرده بود. حال اونم دست کمی از من نداشت.سرشو به سرم فشارداد.از شادی اشک میریختم،صداش زدم:

-عرفااااان

عرفان-جونه عرفان عمرعرفان زندگی عرفان

من-توروخدا ولم نکن توروخدا کاری کن دنیا همین جا متوقف شه توروخدا یه کاری کن نمیخوام هیچ وقت از بغلت بیام بیرون

کمی منو از آغوشش دور کرد و دوباره خیره به چشمام شد. جفت دستامو گرفت. به رقص مرواریدای داخل چشمش توجه کردم که به خاطر غرور مردونه اش خیال باریدن نداشت.

عرفان-قول میدم آرزو قول میدم هیچ وقت ولت نکنم قول میدم همه دنیارو متوقف کنم قول میدم کاری کنم که همه دنیا دو نفر بیشتر نداشته باشه. این بارمن به آغوش کشیدمش زیر گوشش پشت سرهم آروم زمزمه میکردم:

-دوستت دارم خیلی دوستت دارم

بیشترهمو در آغوش کشیدیم.رومئو و ژولیت دربرابر ما کم میاوردن..

وقتی از بغل هم دیگه سیراب شدیم برگشتیم سمت ماشین...

تموم طول مسیر برگشت برعکس آمدنمون سکوت کردیم. حتی کلمه ای حرف نزدیم.

وقتی رسیدیم دستمو گرفت و گفت:

-آرزو ازامروز به بعد ازهمین حالا به بعد اجازه نمیدم کسی دلتو بشکنه اجازه نمیدم کسی بهت بگه تو اجازه نمیدم کسی عذابت بده. میشم همه کست میشی هم کسم. میشی کل زندیگم میشم کل زندگیت.دیگه اجازه نمیدم کسی توروازمن دور کنه. ازاین به بعد من پیشتم تا آخردنیام پیشت میمونم.

سالها منتظر شنیدن این جمله ها ازعرفان بودم. همیشه فکرمیکردم حتی تو خیالمم این حرفارو ازش نمیشنوم اما الان...

من-عرفان میشه یه نیشگونم بگیری؟ میترسم خواب باشم. بیدارشمو ببینم همه اینا یه رویا بوده. خواهش میکنم نیشگونم بگیر به خودم بیام

عرفان-نه عزیزدل من خواب نیستی اینم رویا نیست واقعیته عین واقعیت.به جونه خودت تا اخرش باهاتم.

من-چیکارکردم که خدا منو مستحق همچین پاداشی میدونه؟ عرفان من...

انگشتشو رو لبم گذاشت و گفت:

-هییس هیچی نگوو الان برو خونه استراحت کن فردا میام دنبالت دم بیمارستان باهم حرف میزنیم. ازهیچ چیزم نترس باشه؟

من-تا وقتی بدونم تو کنارمی ازهیچی نمیترسم

پیشونیمو بوسید.لبخندی بهش زدمو خدافظی کردم و پیاده شدم.

وفقط خدا میدونه که از هردقیقه ای که امشب میگذشت برای من اندازه یک سال بود

به اتابک زنگ زدم:

اتا-خب خب زود بگو ببینم چیشد که اینجوری یهویی رفتین

من-واای مژده بدهه نقشمون گرفت دمت گرم

اتا-جدیی؟؟ دیدی گفتم بسپرش به من اوکی میکنم واست

من-اره واقعا خخ خیلی خوب شد که دیدمت

اتا-ای جان دخترخوب خخ الان کجایی خونه ای؟

من-اره خونم

اتا-میتونم به عنوان دوست بیام ببینمت یا این که مدل خونتون اینجوری نیست؟

من-بیا سرکوچمون خودم میام بیرون میبینمت

اتا-اوکی. چون باید راجب شروینم یه تصمیم جدی بگیریم. تلفناشو که جواب نمیدی؟

من- نه جواب نمیدم.خیالت تخت دقیقا همون پیامی رو هم که گفتی بهش دادم.

اتا-خب پس حله. آدرسو بفرست زود خودمو میرسونم

آدرس خونرو براش فرستادم به نیم ساعت نکشید که خودشو رسوند با تک زنگی که به گوشیم زد فهمیدم رسیده سرکوچه. با یه مانتو آبی و شال سفید سریع رفتم سرکوچه

به ماشینش تکیه داده بود به محض دیدن من اومد سمتم.

اتا-به به خانوم کوچولو خخ میبینم که کیفت کوکه حسابی

من-آره واقعا خخ اونم به خاطرنقشه تو. همه اینارو به تو مدیونم

اتا-این چه حرفیه دیوونه من کاری نکردم که

چقد پسر نجیبی بود.یه حس نزدیکی خاصی بهم داشتیم. انگار سالها بود که میشناختیم

اتا-خب حالا بریم سراغ نقشه بعدی ینی شروین. همین امشب بهش پیام میدی که فردا حالا تو هرتایمی که خودت میتونی میخوای ببینیش و باهاش صحبت کنی.حالا چی بهش میگی!

میری رو راست و با جدیت بهش میگی که نمیتونی باهاش ادامه بدی برای این که نسبت بهش حسی نداری و این که ادامه این رابطه باعث ضربه خوردن به تو میشه.بهش میگی اگه ذره ای تورو دوست داره باید به نظرت احترام بزاره. اگه قبول نکرد و بهونه اورد تهدیدش کن.

من-اون ادمی که من میشناسم به همین آسونیا کوتاه بیا نیست اتا

اتا- هر آدمی یه نقطه ضعف داره،نقطه ضعف شروینم تویی. وقتی تهدیدش کنی مطمئن باش کوتاه میاد. اگه نیومد میریم مرحله بعدی نگرون هیچی نباش.الان فقط به خودت با عرفان فکرکن همین.
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #28
به نام خدا

پارت بیست و ششم پناه من



صبح با شور و شوق آماده یه روز خیلی خوب شدم. برعکس همیشه قبل رفتم رفتم پیش مامانم و خودمو براش لوس کردم و کلی قربون صدقه اش رفتم خخ مامانم همین جوری از تعجب خشکش زده بود

مامان-اوه اوه میبینیم که امروز آرزو خانوم از دنده خوش روییش بلند شده خیرباشه؟ حالا هرروز با کلی اخمو تخم میرفتی امروز چیشده؟

گونشو بوسیدمو گفتم:

-هیچی.مگه قراره برای این که از دنده خوبم بلند شم حتما اتفاقی افتاده باشه؟

مامان-والا این دنده خوب تورو ما سالی یه بار اونم به زور میبینیم

خندیدم.خدایی راست میگفت خخ

آقا منوچهر-دخترمو اذیت نکن مریم ایشالا که همیشه خنده رو صورت قشنگش باشه.

من-ووی فدات شم که من آخه مگه به حرف شما گوش بده خخ

رفتم سر آقا منوچهر رو هم بوسیدم. این مرد تموم این سالها برای من پدری کرده بود.

مامان-ناهارمیای خونه؟

من-نه مامان با دوستام قراره باهم ناهارو بخوریم احتمالا شبم پیششون بمونم.

مامان-خیله خب دخترم برو به سلامت مراقب خودت باش

آقامنوچهر-کاری چیزی داشتی بهم بگو باشه دخترم؟

من-چشم مامان جون چشم آقا منوچهر. قربونتون برم خدافظی

از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم.قرار بود امروز از طرف بیمارستان بریم بهداشت به خاطرهمین چون امروز درس سنگینی نداشتیم تصمیم گرفتم به جای این که برم بیمارستان به شروین زنگ بزنم و باهاش قرار بزارم که همه چیو براش توضیح بدم.

شروین-الو عشقم

من-سلام شروین خوبی؟

شروین-مرسی عزیزم تو خوبی؟ کجایی دلتنگتم

من-ممنون خوبم. شروین ازت یه خواهشی داشتم،امروز میتونی بیای کافه نزدیک بیمارستانمون؟

شروین-آره عزیزم حتما. کی بیام؟

من-هرچی زودتر بهتر

شروین-پس الان راه میوفتم

قطع کردم رفتم تو کافه منتظرش نشستم تا بیاد. خدایا خواهش میکنم التماست میکنم کاری کن که قبول کنه با این موضوع کناربیاد خواهش میکنم خدایا...

استرس بدی افتاده بود به دلم،مطمئن بودم که به این سادگیا قبول نمیکنه.اما چاره ای نیس من نمیتونم حتی یه لحظم از عرفان دل بکنم.نیم ساعتی گذشت که شروین رسید. یه دسته گلم خریده بود.

شروین-سلام عشق خوشگل من

من-خوش اومدی

گل رو داد دستم،ازش گرفتم

شروین-جدیدا ستاره سهیل شدی خیلی کم پیدایی

من-شروین میخوام امروز یه حقیقتیو بهت بگم تا الان تا همین لحظه چند باری خواستم بهت بگم اما هربارشو خودت مانع شدی اما امروز اجازه نمیدم مانع حرف زدنم بشی دیگه نمیتونم

حالت صورتش ازاون خنده به نگرونی تبدیل شد

شروین-چی عزیزم؟ بگو من گوش میدم

من-شروین خواهش میکنم تااخرشو گوش کن

سرمو انداختم پایین و شروع کردم:

-باراولی که باهات قرار گذاشتم همون موقه خواستم این ماجرارو برات تعریف کنم ولی نشد.

شروین من نمیتونم باتو باشم. منو تو اصلا هیچیمون بهم دیگه نمیخوره. هیچ تفاهمی نداریم.اصلا جدا ازاین حرفا من میدونم که چقد دوستم داری ولی به نظرخودت منم این حسو دارم؟ تو پسرخوبی هستی همه چیت عالیه. ولی نه من برای تو ساخته شدم نه تو برای من

ادامه این رابطه به ضرر هردومونه،مخصوصا به ضررمن. من نمیتونم با این قضیه کناربیام. حتی تو شب تولدت علت خراب شدن حالم برای همین بود.

شروین ازت خواهش میکنم دلمو نشکن منم قصد ندارم ناراحتت کنم فقط میخوام درکم کنی.خداروشکر خیلی هم پیش نرفتیم که بخوایم بهم دل ببندیم. حتی هنوز ماهم نشدیم. پس یعنی میتونیم با این موضوع کناربیایم.شروین خواهش میکنم درکم کن اگه دوستم داری درکم کن.من واقعا دارم رنج میبرم،نمیتونم نقش بازی کنم

تموم مدت دستشو گذاشته بود زیر چونش به صورتم خیره شده بود و نگام میکرد

شروین-تموم شد حرفات؟

من-اره

شروین-پس الان به من گوش کن.بهت گفته بودم که همه زندگیمو پات میریزم گفته بودم که چقد دوستت دارم گفته بودم که برات میمیرم. گفتی بهم فرصت میدی و دادی قرار بود اون شب تو تولدم جوابتو به من بگی. و وقتی با اون لباس و با اون مدل اومدی این یعنی جوابت مثبته.اما این که چرا یهویی نظرت عوض شد خبرندارم. آرزو پای کسی دیگه وسطه؟

من-شروین پای کسی وسط باشه یا نباشه من نمیتونم ادامه بدم.

شروین-آرزو به همون خدا قسم نمیتونم ازت دل بکنم ولی فقط برای این که میگی با من نمیتونی باشی و کنارمن موندن برات سخته اوکی من از زندگیت میرم اما اینو مطمئن باش انتقاممو ازاون کسی که دوستش داری میگیرم.

دیگه حتی اجازه حرف زدن بهم نداد و خودش از کافه خارج شد. خدای من نکنه حرفش درست باشه؟ نکنه بلایی سر عرفان بیاره؟ اعع آرزو تو باز به این چیزای چرت فکرکردی اَاه
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #29
به نام خدا

پارت بیست و هفتم پناه من




سریعا به اتابک زنگ زدم و ماجرارو براش تعریف کردم:

من-اتا میترسم بلایی سر عرفان بیاره این ادم هرکاری ازش برمیاد هرکاری

اتا-دختراز چی میترسی؟ این تهدیدی که کرده رو جدی نگیر اگه راست میگفت ولت نمیکرد اگه واقعا عاشقت بود نمیگفت میرم. پس این تهدیدشم الکیِ نترسون خودتو

من-خدا ازدهنت بشنوه امیدوارم همین جوری باشه

راست میگفت وقتی به این سادگی قبول کرد بره پس منو نمیخواسته الانم این تهدیداش تو خالین

مهم نباشه برات دختر الان فقط باید به عرفان فکرکنی همین. تا اومدن عرفان هنوز تایم داشتم واسه همین سریعا رفتم از پاساژ سر خیابون یه دست مانتو و شلوار ست سفید صورتی خوشگل خریدم و همون جا پوشیدمشون. خیلی بهم میومد دلم میخواست وقتی واسه بار اول باهم قرار عاشقونه میزاریم خاص باشم که شدم...

دلم برای اومدنش داشت پرمیکشید،بی طاقت شده بودم ولی خیلی طول نکشید که اومد.

از ماشین پیاده شد لبخند قشنگی زد تو چشام نگا کرد و گفت:

-سلام خانوم زیبا

الهی فدای اون قربون صدقه رفتنت بشم من

من-مهربون شدی خخ

عرفان-مهربون بودم که

درماشین رو برام باز کرد که سوار بشم.

عرفان-میدونستی تو با ارزش ترین دختر تو دنیایی؟

از ته دلم واسه این حرفش یه ذوقی کردم که نگو

من-خخ اره میدونستم

خندید دلم واسه خنده هاش ضعف میرفت

عرفان-پس میدونستی اره؟صب کن بعد بهت میفهمونم

من-اوه اوه عرفان عراقیو تهدید؟خخ بهت نمیاداا

مثه قبلنا شده بود همون جوری که همیشه میخندید به همه چی

عرفان-آرزو رو مخم نرو وسط خیابونیم خخ

دلم میخواست عمدا اذیتش کنم اذیتش که میکردم بانمک ترمیشد

مشتی به بازوش زدمو گفتم:

-اصن دلم میخواد حرصت بدم دلم میخواد اذیتت کنم مشکلی داری؟

عرفان-خخ آرزو بسه. جون به جونت کنن دیوونه ای

هردومون زدیم زیرخنده.تو یه حرکت سرمو گذاشت رو قفسه سینه اش، با یه دستش فرمون رو گرفته بود و با یکی دیگه گونه هامو نوازش میکرد. لب زدم:

-نکن

زیر لب گفت:

-چرا؟

من-یه جوری میشم

شیوطنیش گل کرده بود

-چه جوری؟

من-عرفان سر به سرم نزار دیگه

عرفان-دورت بگردم ازاین که من کنارتم هیچ وقت نترس من نمیزارم اتفاقی بیوفته خیالت تخت باشه

زیر لبی گفتم:

-راحته. اگه نبود الان پیشت نبودم

گونمو ب×و×س کرد و منو بیشتر به خودش فشارداد

عرفان-فقط قول بده نزاری چیزی بینمون پنهون بمونه

قول دادم اما ای کاش سراین قولم میموندم...

عرفان-میخوای امشب بیای خونه مادرجون اینا؟

من-اتفاقا دلم براشون خیلی تنگ شده اره میام توام میای دیگه؟

عرفان-مگه میشه تو اونجا باشی من نباشم؟

لپمو کشید.

عرفان-خب خانوم کجا بریم؟

من-اومم.. شهربازی

عرفان-خخ اخه شهربازیم شد جا واسه دونفر که تازه بهم رسیدن؟

من-اره چرا که نه تازه هیجانشم بیشتره خخ

قبول کرد

....

فاصله زیادی تا ارم نداشتیم به خاطرهمین نیم ساعته رسیدیم

شیطونیم گل کرده بود مثه بچه کوچیکا شده بودم تا جایی پیش رفتم که تو باغ ارم میدوییدمو جیغ میزدم بیا منو بگیر خخ

عرفانم که همیشه خدا پایه بود اونم افتاده بود دنبالم صدام میزد بگیرمت ولت نمیکنمااا گفته باشم خخ

اصلانم حواسمون به کسایی که صدامونو میشنیدن نبود،وقتی رسید بهم خودم با خنده رفتم بغلش کردم. حالا تو اون شرایط برگشتیم دیدیم 40 جفت چشم داره بهمون نگاه میکنه خخ خودمونو جمع و جور کردیمو مثه بچه ادم راه افتادیم. موهاشو کشیدمو گفتم:

-آبرومون رفت

عرفان-تقصیرتوئه دیگه چرا موی منو میکشی جوجه خخ

من-چون دلم میخواد

یه نیشگون از بازوی خوشگلش گرفتم، خندید و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.

عرفان- خب چی سوارشیم؟

من-ترسناک ترینو پرهیجان ترینشو

عرفان- اوه خانوم چه شجاع شدن خخ

خندیدمو گفتم:

-چون تو کنارمی شجاع شدم بشر خخ

عرفان- اعع؟ خخ خیله خب پس بریم سوار اون سقوط آزاد بشیم

از ترس درجا خشکم زد. خداییش خیلی ترسناک بود، آب دهنمو قورت دادم و خودمو جمع کردمو گفتم:

-بریم بریم من که پایم

درحالی که مث چی میترسیدم خخ

دستامو گرفت و رفتیم بلیط سقوط آزاد رو خریدیم، وویی خدای من چقد ارتفاعش زیاد بود عجب غلطی کردماااا.. سعی میکردم پیش عرفان خودمو عادی جلوه بدم ولی تابلو فهمیده بود که چقد ترسیدم.سرشو برد بالا و مثلا برای این که من نفهمم خندید. یکی آروم زدم تو شکمش و گفتم:

-اعع به چی میخندی؟

عرفان- هیچی

بیشترخندید

عرفان- به رنگ صورتت میخندم که از ترس سفید شده خخ

من- نخیرم گفتم که نمیترسم فقط چون یه خورده هیجانش زیاده ی جوری شدم

عرفان- اوکی تو راست میگی خخ

دستی به موهام کشید و گفت:

-مگه نگفتی تا وقتی من کنارتم از چیزی نمیترسی؟ خب پس الانم نترس باشه؟ ولی اگه میدونی ممکنه حالتو بد کنه همین الان میریم یه چیز دیگه سوارمیشیم

من-نه نه میخوام امتحانش کنم موردی نیس خخ اونقدرام نازک نارنجی نیستم.

نوبت که بهمون رسید با ترسو لرز سوارشدم،محکم دسته هارو گرفته بودم خخ هنوز حرکت نکرده بود داشتم از ترس سکته میزدم، عرفانم که بلد بود فقط بخنده. دست چپمو که طرف خودش بود رو محکم گرفت و گفت:

-دیوونه از چی میترسی خخ چشاتو ببند من کنارتم ببین دستاتو گرفتم نترس دیگه

منم که اونقد غد بودم گفتم:

-نه نه چشامو نمیبندم تموم هیجانش به این که ببینی

فقط قیافه عرفان اون لحظه دستشو گذاشته بود رو صورتشو میخندید.
 

arezoo24

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3126
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
106
پسندها
407
امتیازها
83

  • #30
به نام خدا



پارت بیست و هشتم پناه من



وسیله که راه افتاد هنوز به اوجش نرسیده بود جیغ زدنای من شروع شد

-واای واای چرا اینقد میره بالا واااییی عرفاااااااان

عرفان ازخنده غش کرده بود

-آروم باش مگه نمیگم چشاتو ببند خخ

من-وای وای عرفان محکم منو بگیر

یه جوری دستشو گرفته بودم که شرط میبندم کم مونده بود ناخونام پشت دستشو زخمی کنه

عرفان-الان تموم میشه چشاتو ببند باهم جیغ بزنیم.. یک دو سه

هردومون باهم دیگه جیغ زدیم خخ به 5دقیقه نکشید که آوردمون پایین. خدای من خیلی خوب بود کلی خندیدیم.

برام پشمک خرید، خودم میخوردمو بعضی وقتام یه تیکه میزاشتم دهن عرفان عمدا پشمکو میمالیدم دور لبش که کثیف بشه خخ عرفانم طفلی همش چشم غره میرفت که نکن زشته

من- دلم میخواد اصن به بقیه چه ربطی داارهه نزار الان همین جا داد بزنم بگم به بقیه چه خخ

عرفان- دختر تو دیوونه ای خخ آخرش یه کاری دست جفتمون میدی

.....

تموم مدتی که پیش عرفان بودم گوشیمو خاموش میکردم که کسی بهم زنگ نزنه نمیخواستم هیچ کسی خلوت دوتاییمونو بهم بریزه. مامانم چن باری به گوشیم زنگ زده بود،بهش زنگ زدم

من-الو مامان جان ببخشید گوشیمو خاموش کرده بودم

مامان-کجایی تو؟ نمیای خونه؟

من-نه مامان گفتم که با بچهام احتمالا شب دیربیام

مامان-الان کیا پیشتن؟

موندم چی بگم خخ

من- امم بچها دیگه مامان

مامان-بچها یعنی کیا

عرفان آروم بهم میخندید که چه جوری واسه جواب موندم خخ

من-کمند، نازی، شیدا،نرگسو مهری

مامان- آهان که اینطور.خیله خب پس. منو منوچهر میریم خونه مامان جون احتمالا شب اونجا بمونیم خواستی بیا اگرم نخواستی که کلید داری خودت برو خونه

من-اوکی مامان مرسی که گفتی

مامان-مراقب خودت باش خدافظ

من-چشم خدافظ

عرفان- الان من اینایی که گفتیم؟ خخ کجای من به نازی مازی اینا میخوره اخه خخ

مشت محکمی به بازوش زدمو گفتم:

-پس میخواستی بگم با عرفااااانم؟؟ که ازهمون پشت تلفن جفتمونو قتل عام میکرد؟خخ

عرفان- مگه من میزارم کسی دستش رو عشق من بلند شه؟

خودمو براش لوس کردمو سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:

-اوومم نه نمیزاری میدونم.. ولی خب مامانمه دیگه

-الهی فدات بشم خودم حلش میکنم خب؟ نگران نباشی یه وقت

-آخه چه جوری؟ تو که مامانه منو میشناسی میدونی چقد لجبازه

-من وقتی بگم میشه یعنی میشه نمیخواد ازالان فکرتو درگیر این چیزا کنی. خسته شدی چشاتو ببند تا وقتی میرسیم

بهش ایمان داشتم، مطمئن بودم وقتی حرفی میزنه پاش میمونه.

چشامو تا خوده خونه مادربزرگم اینا بستم که یه کمی استراحت کنم.

وقتی رسیدیم مثله همیشه مادربزرگم به استقبال اومد، از دیدنم خیلی خوشحال شد بغلم کرد و کلی ب×و×س رو گونه هام گذاشت.

مادرجون- خوش اومدی دخترم خیلی وقت بود خبری ازت نداشتم عزیزدلم خوب کاری کردی اومدی

من-فدات بشم مادرجون دله منم براتون خیلی تنگ شده بود

خونه مادربزرگم اینا خیلی بزرگ بود برای همین چندتا خدمه شبانه روزی تو خونه اش کارمیکردن. درواقع عمه امم همراه همسرش و دختر همسرش سارا هم تو همین خونه زندگی میکردن، مادربزرگم فقط دوتا بچه داره یکیش پدرخودم که چندین سال پیش از دنیا رفت و یکیشم همین عمه ام یعنی مادر عرفان ، پدر بزرگم وقتی خبر مرگ پسرشو میشنوه ایست قلبی میکنه.

عمه هم که مثله همیشه مهربون اومد پیشم و کلی بهم خوشامد گفت

مادرجون- دخترم خوبی؟ مامانت خوبه؟ آقای محمدی چطورن؟

من-مرسی مادرجون همگی خوبن سلام دارن خدمتتون

عرفان- آرزو خبر نداشت که من برگشتم ایران چه جور شده ؟ شما که گفتین همه رو خبرکردین.

مادربزرگم و عمه با تعجب به هم دیگه نگاه کردن

عمه- پسرم من خودم به مریم جون پیام دادم که به خاطر برگشتن تو مهمونی گرفتیم و دعوتشون کردم

حدسم درست بود مامانم عمدی برای این که من اینجا نیام این موضوع رو ازم مخفی کرده، ای خدا از دست تو مامان

عرفان- خب بگذریم. سارا و بابا کجان؟

عمه- سارا طفلی از صبح تا شب که تو اون باشگاهه، باباتم رفته دنبالش

...

منتظر بقیه بودیم که بیان شام رو بخوریم. مشغول صحبت با عمه ام بودم که عرفان صدام زد:

-آرزوو

-جانم

-بیا یه لحظه

رفتم ببینم چیکارم داره.دستمو گرفت و برد به سمت طبقه دوم اتاق خودش. درو پشت سرش بست.

عرفان-خب الان وقتشه که حرف بزنیم

من- الان؟ پایین منتظرموننا

عرفان-مهم نیست الان مهم منو توییم

من-باشه خب من گوش میدم

دستمو گرفت و رو کاناپه داخل اتاقش نشوند. رفت از کمد یه چیزی برداشت ولی نفهمیدم چی!

دستشو مچ کرده بود، اومد سمتم نشست کنارم.

-میدونی که خیلی دوستت دارم اونقدری دوستت دارم که حتی نمیتونم یه لحظه به این که ازاین به بعد تو کنارم نباشی فکرکنم. اسمشو هرچی دوست داری بزار. عشق، جنون و... اما من میدونم این حالم چیزی جز یه عشق آتیشی نیست. مخصوصا این که به سختی بدستت آوردم.

من-عرفااا

عرفان- صبر کن تا آخر حرفامو گوش کن.. آرزو نمیخوام هیچ وقت از دستت بدم اصلا دیگه نمیتونم به زندگی که تو توش نباشی فکرکنم. میخوام تا ابد از همین حالا کنارم باشی. میخوام ازاین به بعد تورو خانوم این خونه بزرگ ببینم، خانومی که کسی جرئت نداشته باشه رو حرفش حرفی بزنه. میدونم الان پیش خودت داری چی فکرمیکنی. میترسی ازاین که باهامون مخالفت بشه که حقم داری، ولی نگران هیچی نباش من اجازه نمیدم کسی تو کارمون دخالتی کنه همه چیو بسپر به من بزار من پشتت باشم. هیچ کسی با من نمیتونه اینو بهت قول میدم آرزو. فقط یه کلمه بهم جواب بده خدا شاهده به روح داییم به روح پدربزرگمون جوابت هرچی که باشه من اصراری نمیکنم چون زندگی خودته. تو قراره تو این زندگی آینده تو بسازی، ولی من دلم میخواد این آینده رو باهم بسازیم..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین