. . .

در دست اقدام رمان و تن | حیران

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
عنوان رمان: و تن
نویسنده: حیران
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: @~بئاتریس~

خلاصه:

اینجا کسی دارد با اضطراب دارد زندگی می کند. زندگی کردن معنای این را دارد که کسی می خواهد به جای فرار تا عمق چیزی را حس کند ، بگذارد دقیقاً رو به رویش باشد ، بگذارد تنها چیزی باشد که وجود دارد. اینجا کسی می خواهد با درد ها و خودش ، با وحشتش زندگی کند.


بخشی از کتاب:
«اگر قرار بود زندگی را زیست ، قرار بود خدا را فهمید ، قرار بود «من» را شناخت به گمانم عدالت و انصاف می گذاشت واقعیت دیده شود. چیزی که حس می کردم شمایل افسانه ای داشت. جهان ناعادل بود ؛ بی انصاف بود .دیگر درکش نمی کردم. نمی توانستم درست بفهممش. وقتی در چشم های آدم ها ، حضورشان ، تغییر صدایشان ، نبودنشان ، بودنشان «چیزی خرد کننده که همزمان له می کرد » می دیدی ، آن لحظه که خود حقیرت به حدی «کل وجودت» می شد تا نفست شماره شماره شود ، تند شود ، بخواهی فقط بروی و هیچ جایی نداشته باشی ؛ وقتی تو از اتفاق افتادن ، وجود داشتن می ترسی ، فاجعه ای رخ داده است . آن موقع کسی به نام «خودت» سقوط کرده است؛از جایی بلند ، از جایی عمیق.باورت نمی شود چطور دارم سر پا می ایستم.»
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #3
بخش اول|دامنه

نخست که پرویز و مهشید نیامدند ، چند سری کلاس های تذهیب را یکی در میان رفت. بعد دید دستش به خودکار و مداد و قلمو که می خورد ، همین که بقیه حرف می زنند ، همین که کاری را _ باید _ که انجام دهد از نفس می افتد. مغزش ول نمی کرد. نمی فهمید با این همه ولوله می خواهد چه غلطی کند.
به درد کاری نمی خورد. به درد زندگی کردن نمی خورد. این همه روز ها را تحمل کرده بود به ناامیدی ، به تحمل ، به صبر ، به امید و حالا بی انصافی بود که دستش ، زندگی اش ، شخصیتش این همه خالی باشد. یادش به تمام درز های زندگی اش می افتاد. کارش درست پیش نمی رفت. همین که تذکره در پشت مغزش شکل می گرفت خط ها و شکل ها هیچ کدامشان هیچ چیزی نبودند. از خودش بدش می آمد. اگر مهشید و پرویز می آمدند شاید اینطوری نمی شد؛ نیامدند. اگر می آمدند هم شکل دیگری از همین بود. گریز در گریختن گم می شد.
دوره ای هم مهشید را بی همراه گذاشته بود. خودش هم روزی دردی را تنها گذاشت که در میان جمعیت رم می کرد.
مهشید می فهمید. گفته بود اشکالی ندارد و مجبور است برود، چه با او و چه بی او. باید تذهیب را تمام می کرد تا سبک شود. این اعتبار ها را می فهمید و سعی می کرد که بفهمد اما باز هم گمان می کرد چیزی خراب شده. درک کردن ، پایداری اش به حرف هاش و چیز های دیگری هم بود که این مرتبه در چندمین بار تکرار شدن، به تردید می رسید. شاید اصلا تمام این ها حقش بود. اینکه خاموش و بی فروغ شود، اینکه دور انداخته شود، اینکه در تکه ی براق چشم ها حقیر دیده شود. شاید این ها همه حق و سهمش بود. و شاید هم موضوع این بود که دنیا داشت نامنصفانه رفتار ناعادلی، خشنی، سراسر تحقیر و خشم و کینی نشانش می داد.
کسی زبانش را نمی فهمید. حرف هایش فهم نمی شد؛ گاهی به شک افتاد که تنها دارد گمان می کند حرف بقیه را می فهمد و خودش هم زبان کسی را نمی فهمد. به خودش شک آورده بود. به زبان و کلمه ها و عبارات بیش تر از خودش شک داشت.
و آن روزی که پذیرفت نمی تواند هیچ غلطی کند دیگر کمتر حرفی برای زدن در وجودش بود.
تذهیب را که رها کرد به مهشید و پرویز گفت نمی تواند از خانه بیرون بیاید. گفت نمی تواند تمرکز کند؛ بیرون خانه کلافه می شود و انگار دستی کل مغزش را می خراشد و له می کند و از هم می کَند. گفت هراس خفه اش می کند؛ می خواهد چند وقتی هیچ کاری نکند. همه این ها را پشت تلفن برای هر کدام جدا و کم و بیش گفت.

مهشید این میان سعی کرد درک کند. پیش از این ها گمان می کرد وقتی کسی با دردی یکی می شود و زندگی اش شانه می گذارد زیر تابوت یک درد، می تواند روحی که از همان درد عاجز شده را به آغوش بکشد؛ برایش کاری کند.
فهمیدن جریان داشتن بود. از چیزی به چیزی دیگر. آن مدت متوجه شد آدم ها می توانند بدانند و نخواهند که دست شوند.
مهشید زبان حرف هایش را می فهمید؛ می فهمید از چه حرف می زند؛ می فهمید چه می کشد ، اما فقط و فقط می فهمید.
مهشید سعی می کرد از چیزی فرار کند. شاید از این درد که بعد سختی های زیاد داشت مقابلش استقامت و استقلال به خرج می داد. شاید می خواست که دور شود. و گاه شاید تنها خودش بود که مهشید را تعبیر می کرد، با قضاوتش همنشین می شد و فریب فاصله ی واقعیت تا حقیقت و ریسمانی که مرتبه ی پیش بر او افکندند و مار بود را می خورد. هزار مرتبه در خودش می مرد و انکار می کرد و حقیر می شد و از ژرفایی دلهره شکل فرو می افتاد. هم سرد بود و هم در آتش؛ جایی میان زمین تا روان.

با قدم های پیش رو، با تلاش هاش قمار می کرد. با قمار این توهم مداوم تاریک تر می شد.
با مهشید حرف می زد. کلمه ها را می گذاشت زیر آفتابی که بسوزند. دهان باز می کرد و می فهمید تنهایی چقدر از خودش بزرگ تر است. دید آرزو دارد دیگر با هیچ کس هیچ وقت، دیگر در هیچ لحظه ای یکی نشود. دید آخرین امیدش به همزبانی، به نجات، به اعجاز، به خدا و زیستن و جامعه سقوط کرده است. ته دلش خالی نشده بود؛ کاملا با پشیمانی مالامال بود. عاجز بود. احساس می کرد که عاجز است. دیگر خسته نبود، در واقع دیگر هیچ نبود. هر چه می کرد به همین درد می رسید. دردی بود به دردی دیگر.
با کسی حرفی نداشت. حتی با خودش هم. حتی با مهشید هم. زندگی اش حرفی نداشت برای زدن.
به کلمه ها، به حرف ها، به وجود داشتن ها، نگاه ها، صداها، حتی دیگر به اعتماد ، اعتماد نداشت. چیزی مثل ایمان ذوب شده بود و ته باور داشتن را می سوزاند.
وقتی آن واقعه سر رسید _که مداوم از رخ دادنش در هراس بود، میان احتمال و امکان هایی که قطعیت آن واقعه داشتند گم و گور شده بود و چیزی توی سرش فروریخت_به وضوح درک کرد که تهی شده. از خودش و بعد از خدا و بعد از امید و بعد زندگی. زندگی ماجرایی بود بی قواره و بی معنا و بی هویت. سهم هیچ.
«و ما در رودی گیر کردیم به عرض کویر». داشت باور می کرد که انسان نمی تواند از تکرار زیستن برحذر شود. داشت می فهمید زیستن و زندگی کردن و مرگ از او خالی ست. داشت باور می کرد که « ما تنها، آدم هایی بودیم که نمی مردیم».
نمی خواست خودش را بکشد. نمی خواست خودکشی کند. همیشه میان جنگ بود. جنگی بدون خونریزی، جنگی که در ضربه هاش لشکری آدم می کشت. جنگی که هزار «من» در‌ش زیر تیغ بود. دلش می خواست چیزی که درونش بود را بکشد. از تصویر بیهودگی تکرار، کدام درس می توانست عاید آدم شود. می خواست همه چیز دیگر این بار، در این درد نامحترم تکراری متوقف شود. تنها زجر می کشید. سرطانی در وجودش بود که تشخیص سختی داشت. می خواست آینده را از این تجربه و خودش خالی کند. می خواست بمیرد و اگر نمرد خودش کاری کند. طناب دار خودش بود و مرگ فاصله ای دور داشت. و بعد به یاد می آورد که خودکشی مرگ را حقیر می کند. تحقیر مرگ حقیر کردن زندگی بود. حقیر کردن زندگی پایداری تحقیر بود. اگر خودش را می کشت فراموش نمی شد؛ می ماند و مانند دردی در حافظه ها و نگاه ها ادامه می یافت. می خواست بمیرد تا اینکه خودش را بکشد. می خواست بمیرد. با انتهای وجود التماس می کرد که بمیرد. می خواست زندگی اندکی به هم بریزد. می خواست چیزی که یک عمر تحملش کرده بود یکبار او را تحمل کند. تحمل نداشت یکبار دیگر هم _ همانطور که داشت تجربه می کرد_ باز این درد در سرش بپیچد. «این جا هیچ نبود جز تنها رنج». اینجا هیچ نداشت جز درد اندوه ، فقدان، گناه، خشم، فریاد، بی عدالتی. دردِ زندگی. داشت در فشاری که روی شانه هاش بود می شکست. داشت در استخوان هاش مچاله می شد. مقوای روی میز را پس زد و کنار لیوان آب رنگ، کاغذِ خیسیده ای را پس کشید:
« با ابد چه باید کرد؟»
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #4
بخش دوم | تعلق


میان آبی نفتی رده های نقره ای ادغام شده با آبی حالت این را داشت که در محوی میز ابر و دود کشیده شده باشد. انگار منظره ای بود که نمی شد پیدایش کرد. خط هایی که هر چه از چشم فاصله می گرفتند در هم تنیدگی شان شاخه شاخه می شد. چراغ خاموش بود. جایی بود نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن. می توانست له شدن روح خودش را ، واقعیت را زیر نور کم ببیند. همانطور که مستور نوشته بود و خودش عمیق این را فهمیده بود. این تاریکی ، نوری بود نه کاملا خاموش و نه به اندازه ی کافی روشن. بالای ابرو بر تخته ی سخت میز بود. پلک که می زد تار تار مژه روی میز خم می شد. دستش را گذاشت روی دکمه ی چراغ مطالعه. رنگی سفید زیر تاریکی.بلوری که دریچه رو به خیابان درش افتاده بود؛لامپ میان کلاهک چراغ سفید. دکمه وصل بود به سیم برق چراغ. تا خورده بود و از زیر میز رفته بود تا پریز برق. کنار دستش روی پایه ی چراغ قلمه های برگ بیدی را گذاشته بود توی لیوان. برگ هایی که سبزشان به سیاه می برد و شکل هشتی خمیده ، نواری نقره ای رویشان بود.
انگشت هایش را کشید روی زبری پایه. پیش آمد تا برگه کاغذ ها. برگه هایی که رنگ تاریکی گرفته بودند. کاغذ ، میل به بیان بود. بیان ، اساس درک بود ، اساس فهم بود ، اساس تعلق بود. صدای خودش را خارج از سرش شنید. صدایی که در سکوت چیزی را در حنجره ، در گلو باز کرده بود:
_و زن گفت « ما باید ببریم، از تمام آنچه روزی نجاتمان داد.»
***
مهشید جلوی در ایستاده بود. شاید آنطرف کوچه زیر درخت رَز همسایه. احتمالا دور نزده بود. تنها باری که آمده بود خانه شان اینطور شد که آنطرف کوچه ماشین را پارک کرده بود. این بار دوم بود. آمده بود که با هم حرف بزنند. گفته بود حالا که نمی تواند بیرون خانه را تحمل کند ، حالش بد می شود اینطور بهتر است. احساس می کرد خفه می شود ، مداوم خفه تر می شود. یک چیزی به چیزی دیگر نمی خواند. چیزی ، چیزی وجود داشت. چیزی جدیدا وجود داشت. این شکلی که مهشید یکجوری کلمات را ادا می کرد. شمایل اینکه می خواست تا حد انزوا برود. شکل اینکه کاش مهشید نمی آمد ، کاش حرف نزده بود ، کاش می فهمید. روحش داشت در تن‌ فرو می رفت. داشت ته نشین می شد. کاش مهشید می رفت. کاش اصلا نمی آمد. کاش اتفاقی می افتاد. می خواست جوری باور شود که درش کسی نمی دانست چقدر ضعیف است. در واقع گمان می کرد روحش کمی جلا می گیرد اگر دستی کمکش کند. مهشید برایش معجزه بود ولی نه این روز ها. حالا که پشت در ، بی درنگ در را باز کرد و چادر را کشید روی سرش داشت له تر می شد.نمی فهمید کدام دست دهان آشنایش را زیر و رو کرده. نمی فهمید کدام دست از همه چیز ، همه چیز را گرفته. نمی دانست چطور این سر تری و برتری بقیه را جبران کند.
***
با خودش حرف می زد. درونش عده ای که نمی آمدند، رسیده بودند اما دیر ، اما بی موقع ، اما آدم رفتن های سریع. دیگر انتظار آمدن کسی را ندا‌شت. امیدش از دیگران سلب شده بود. دیگر اتفاقی نمی افتاد. دیگر تنها خودش بود که می افتاد ، اتفاق بود ، حادثه بود. جمله ها روی وجودش تاثیر می گذاشتند. لبه ی میز را به دست گرفته بود و جوری فشار می داد که استخوان هاش بکشند. همه چیز محکم بود؛ میز ، پیشانی ، استخوان هاش ، مغزش. حتی گمان می کرد کاغذ ها هم از خودش محکم تر اند. کاش دستی می آمد و مچاله اش می کرد. کاش چند سالی می رفت شیراز ، می خواست برود دنبال کار ، به هر حال یک غلطی بکند. تصویر هایی از احساس هاش یادش می آمد : روز هایی که او ، جایی بود نزدیک به رگ گردنش . روز هایی که بودن را خوب می فهمید.روز هایی که برایش معجزه بودند و غایت. درک کردن ، احترام ، کلمه ها ، تقدس ، حضور داشتن. روز هایی که خودش را دوست داشت.
بعد یک چیز همه چیز را فرو ریخت : چه به سر مهشید آورده بود. احترام کدام بخش بودنش را زمین زده بود. فکر کرد مهشید بار ها اینطور بود. فکر کرد این روز ها از یک توالی آمده اند. فکر کرد اشتباه کرده است. چیزی را خراب کرده که نمی تواند بسازد. مهشید دیگر به او نیاز نداشت. زندگی دیگر به او نیاز نداشت. چیزی نامنصفانه بود. چیزی غلط بود. چیزی توی سرش ناعادلانه به خود می پیچید و همه چیز _ حتی یک سلام را _ عوض می کرد. کاش به مهشید اطمینان و اعتماد بیشتری می توانست بدهد. چشم هاش که دست خودش نبود. نمی توانست چیزی را درست کند.
میز را محکم تر فشار داد. قلبش افتاده بود روی لرزیدن ، روی اینکه در ضربانی بتپد.شانه هایش گرفته بود . ماهیچه هایش داشتند سفت می شدند، انقدر که دیگر نتواند درست درکشان کند. کاش فکر نمی کرد. کاش همان لحظه می توانست همه چیز را جبران کند. کاش گفته بود یک وقت دیگر یکدیگر را ببینند. چیزی عکس بود ، غلط بود ، نفسش را داشت می گرفت. از مهشید عصبانی بود ، درونا صداقت را مهشید ، نه شاید خودش زمین گذاشته بود. مهم بود مقصر کیست؟ چرا همیشه دستپاچه بود؟ کجا دست هایش را کاشته بود که امروز انقدر تنهایی می کشید؟ این فکر ها ناعادل بودند . این ها فکر نداشتند . این ها هجوم بی رحمانه ای بودند که یکباره حمله می کردند. این یک حمله بود که در حمله ، حمله می کرد.
به این سمت رفت که مهشید نباید مثل کسی با او رفتار می کرد که نیاز به امر و نهی دارد. مثل کسی که در ضعف حقیر است. از او عذرخواهی کرده بود. بابت خیلی چیز ها مثل اینکه حالا فرصت حرف زدن به مهشید نمی دهد ؛ فرصت اینکه مکان امنش باشد و این قماش. آن لحظه که داشت این حرف ها را می زد چیزی در جمله هاش کم بود. یک چیزی را حیا و شرم و تردید نمی گذاشت بگوید. از چیزی که تجربه می کرد اما کشف نمی کرد ، کلمه ای نداشت. حالا می دید او باید مهشید را به خاطر این ها ببخشد ، نه مهشید او را. او باید مهشید را طور دیگری باور می کرد. جوری که اگر حرف می زدی می فهمید. جوری که در گناهت تو را درک نمی کرد. کاش هرگز به کسی نزدیک نمی شد. این جمله ی خودش یادش آمد که نوشته بود : « مگذار به نام کسی را بشناسی و به رفتار. مگذار کسی را بیشتر از شناختن بشناسی».
خیلی چیز ها یادش آمد ، چیز هایی که کوبنده بودند. سرش را با شدت از میز بلند کرد. سر زانو هایش را در پنجه گرفت. صندلی صدا می داد و تکان می خورد. هوا ، هوا سنگین بود. چشم هایش را به هم فشار داد. تند تند نفس می کشید. خفه داد می کشید :
«فکر نکن ، فکر نکن ، تو رو خدا ، تو رو خدا ولم کن ، ولم کن، بسه ، تو رو خدا بسه ، بسه.»
رگ پایش می زد. سمت چپ سرش تیر می کشید و در مغزش احساس می کرد که رگی می زند. دست چپش سر تا سر داشت از حس می افتاد. فشار می داد ، پنجه اش را ، انگشتانش را روی زانو ها فشار می داد و بی رمق می شد. بود که نباشد. می آمد که برود. « رفتن و مدام رفتن تعلق خاطر را از آدم می گیرد». گریه اش گرفت. دردش گرفته بود. از خودش گریه اش گرفت. از اینکه کارش به جایی رسیده که اینطور التماس کند. خسته شد. از کلافگی به عجز رسیده بود. می خواست داد بکشد :
_« تو می تونستی یه کاری کنی ، تو بیشتر از هر کسی می تونستی یه کاری کنی. فقط تو می تونستی یه کاری کنی. فقط تو ، می شنوی؟ آره ؟ می شنوی؟ صدای منو می شنوی؟ منو می بینی؟ می بینی؟ جوابم رو بده،می بینی؟... تو رو خدا ، تو رو خدا بسه. ولم کن ، خواهش می کنم ولم کن».
 

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #5
بخش سوم | تعلیق

"گناه . گناه کلمه ای بود متفاوت و مجزای از باقی کلمه ها. وجود و ماهیت ، دو امر مجزا از یک چیز بود. دو دید. وقتی از اندوه حرف می زدی بی گناهی و گناهکاری ، شادی ، امید ، ناامیدی ، بی تعلقی و تعلق ، غم ، فقدان ، تمنا ، عجز ، عشق ، دوست داشتن ، عمق ، عمیق ، واقعیت ، صداقت ، دلشکستگی و معنا را ، همه ی این ها را در خود داشت. اما گناه ، تنها حقیقت بود.
دال مرد قد کوتاهی بود که فلسفه را فلسفه می کرد.وجود را با توجه و چیزی که می دانست می کوبید. می گذاشت فکر کنی و از فکر هات ، از چیزی که آزارت می دهد سر در بیاوری. مهم تر آنکه می گذاشت اندوهگین شوی ، می گذاشت ناامید شوی ، می گذاشت در آزار باشی و عذاب بکشی. یکبار گیج و گم داشتم وجودم را از فرار کردن مهار می کردم. می خواستم از کلاس بزنم بیرون. می خواستم بروم خانه ، جایی که هیچ کس نبود. داشتم فکر می کردم چطور ممکن است جهان اینقدر خالی باشد؟ چرا انسان ، وقتی که می توانست جوری دیگر خلق شود ، جوری که عذاب نکشد اینطور به زیستن آویخته شد؟ مگر خدا قادر نبود؟ چطور ممکن بود صفتی مثل ظلم را ، چیزی را ، هر چیزی را از خدا جدا کرد؟ خدا توانای مطلق بود. خدا ، می توانست هر کاری کند و بعد از آن هم همه چیز درست سر جایشان قرار بگیرند. کدام علت می گذارد آدم خلق شود و من امروز _ با این همه هیچ بودن ، شکل خیلی از آدم ها_ وجود داشته باشم؟ کدام استحقاق در من بوده که درد بکشم و باز خلقت به من بی نیاز باشد؟
دال روی به روی تابلو ایستاد. مرا به شتاب ، انگار بخواهد مچم را بگیرد به فامیلی صدا زد و با همان اندیشه گری اش سوال پرسید :
_چرا ما باید عبادت کنیم؟

دستش سمت من دراز بود. تعلل نکردم. چیزی که توی سرم چرخید را با دستپاچگی و هراس گفتم :« تا چیزی رو مهار کنیم».
دستش را گذاشت زیر چانه و به پنجره نگاه کرد : « آها ، چی رو؟»
_ بُعدی از روح رو که آسیب می زنه.
_آها ، ما نماز می خونیم چون چیزی توی وجود خودمون باید آروم بگیره. تا اون درندگی که نسبت به خودمون و باقی آدم ها داریم رام بشه. البته نه اینکه برای ثوابش و این چیز ها ، من به اون ها کاری ندارم. آها ، درسته.
رفت سمت میز و نشست روش:
_فلاسفه می گن انسان اگر گناه نکنه ، به مقام فرشته می رسه. گناه چیزی هست که انسان رو انسان می کنه.

مهشید، دارم به این فکر می کنم که شاید باید آدم را ببخشم. ما جاری هستیم و هر لحظه بی تعلق از لحظه ی قبل شاید. دارم به این فکر می کنم که شاید باید خودم را ببخشم. شاید باید وجدان ورشکسته ی مردم را با چیز هایی که به یاد می آورم ببخشم.
اگر قرار بود زندگی را زیست ، قرار بود خدا را فهمید ، قرار بود «من» را شناخت به گمانم عدالت و انصاف می گذاشت واقعیت دیده شود. چیزی که حس می کنم شمایل افسانه ای دارد. جهان ناعادل است ؛ بی انصاف است. دیگر درکش نمی کنم. نمی توانم درست بفهممش. تو می دانی که من این نبودم؟ من امیدم به باور تو بود. امید داشتم که تو مقاومتم را ، صبوری ام را ، درد هایم را فهمیده ای.
وقتی در چشم های آدم ها ، حضورشان ، تغییر صدایشان ، نبودنشان ، بودنشان «چیزی خرد کننده که همزمان له می کرد » می دیدی ، آن لحظه که خود حقیرت به حدی «کل وجودت» می شد تا نفست شماره شماره شود ، تند شود ، بخواهی فقط بروی و هیچ جایی نداشته باشی برای رفتن_چون تمام مشکل خود خود تویی _ وقتی تو از اتفاق افتادن ، وجود داشتن می ترسی ، فاجعه ای رخ داده است . آن موقع کسی به نام «خودت» سقوط کرده است؛ از جایی بلند ، از جایی عمیق. باورت نمی شود چطور دارم سر پا می ایستم.

دارم به آن جمله فکر می کنم : « همانقدر که چیزی را کهنه کردیم ، نو نمی کنیم».
مهشید منطق می گوید کسی از من بابت اشتباهش عذر خواهی نکرده. به وجدان ورشکسته ی آدم که فکر می کنم شکننده تر می شوم. از اساس خودم آن لحظه بیشتر می ترسم. این یعنی باید وجدان نداشته ی آدم را ببخشم. اگر آدم را ببخشم شاید بهتر زندگی کنم.
اما باید اعتراف کنم که احساس می کنم تو از من فرصتی را گرفتی.من توان جبران نداشتم. من با تو از این ها حرف زدم. از آنچه هستم. حالا گمان می کنم نه تو نقصان مرا پذیرفته ای و نه من نقصان تو را. به تو شک آورده ام. به خودم اطمینان ندارم و به تو ایمان. می دانم هیچ وقت از این ها با تو حرف نمی زنم.هیچ وقت نمی گویم چه چیز را خراب کرده ای. آدم ها اشتباه می کنند. تو را تا جایی درک می کنم که حق داری ، تا آنجا که خودم را می فهمم. حالا اما من شناورم. در گناه شناورم. در آن بخش حقیر گناهی که بخشیده نمی شود. در آن اعتراض گناه. در آن گم شدنی که نمی دانی از کجا آمده ای و باید به کجا بروی و اصلا کجایی. مهشید، تو با رفتارت حرف می زنی و من زبانت را نمی فهمم. فکر می کنم من باید آن روز ها که خوب بود می رفتم. نباید می ماندم. تو آنچه را تجربه کرده ام تجربه کرده ای اما مرا نمی خواهی که بفهمی. نمی خواهی که برایم کاری کنی ، نمی خواهی درک کنی. دیگر آنقدر برایت اهمیت ندارد ، از لیاقتش کاسته شده است. دارم دیوانه می شوم. با تو در سرم حرف می زنم اما می دانم که در چشم هات آن روز هاست که درکی وجود داشت. آنچه از تو به یاد می آورم می نشیند روی به روی این من و کمکم می کند حرف بزنیم. اما این روز ها ، چیزی متزلزل است. چیزی منصفانه نیست. روز های مهمی ست.
لحظه ای می یابم و لحظه ی بعد آوار می شوم. مهشید دارم از قضاوت خودم ، از قضاوت دیگران ، از دخل و خرجی که با هم نمی خورند ، از بی عدالتی ام دیوانه می شوم. چیزی در من است که هزار مرتبه خودش را به دار می آویزد. مرا «من»ی به محاق انداخته و دستم به هیچ نمی رسد. انگار هیچ دستی ندارم. امیدم ، آخرین تکه ی امیدم را خاک کردم. دارم خفه می شوم. کاش این روز ها روز های انتهای عمرم بود تا بدانم با زندگی باید چه کنم.
مرداد ماه

نغمه"

زیر برگه را امضاء کرد. آرام نفس کشید. آرام نفس کشیدن یعنی ریه ای سنگین را سبک کردن. به خطوط و نوشته ی آبی توی صفحه نگاه کرد.چراغ روشن بود. نور زرد ، نوار های سرخ و آبیِ دایره ایِ روی میز برمی گشت به چشمش و روی دفتر هم افتاده بود. خوب نگاه کرد. خوب نگاه کردن یعنی غریبه ای که دارد برای اولین بار با چیزی آشنا می شود. چند کلمه انگار تهی اش کرده بودند : « من ، محاق ، باید با زندگی چه کنم ، قضاوت خودم ...». چشم می گرداند و فقط نگاه می کرد.

سرش سکوت یکباره ی خیابانی بعد از یک عزا را داشت. خالی شده بود و چیزی را بدون کلمه بیان می کرد. دیگر هیچ نداشت برای اینکه بخواهد بیان کند. با خیلی چیز ها اینطور _با نوشتن_ کنار می آمد. می خواست آرام بخوابد. می خواست به این فکر نکند که چقدر برای همه دردسر است. می خواست جواب همه را ندهد که شما مسئول آنچه هستید که بر من می گذرد،کسی که درد می کشد منم ، شما اعتماد مرا به خودم ، به زندگی گرفته اید و خیلی چیز های دیگر . جمله ای یک لحظه پس سرش شکل گرفت:

« ظلم پایدار ترین چیزی بود که وجود داشت.»
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #6
بخش چهارم |بار دیگر ، شهری که دوستش می داشتم


" این کتاب را چهار بار خوانده‌ام. وقتی آرام نمی شوم ، باید جمله هایش را بخوانم. نادر می گذارد « زندگی را زیستن » راهی ، حاشیه ای ، توکلی باورمند شود. می گذارد چیزی را باور کنم توی این مایه ها که «زندگی؛زندگی یک درد است. مگذار لحظه ی حقیری باور شود. نگذار آنچه از خودت می بینی را باور کنی. مگذار خودت را بدون آن تکه هایی که تو را بار ها وسیع کرده اند باور کنی».
داستان جالبی دارد. این داستان ، داستان جلو رفتن و عقب آمدن و ساختن و خراب کردن است.داستان زندگی کردن است. زندگی کردن واقعی. به قول صفا « من هم مثل تو زندگی را دیده ام _ خیابانی درحال رفتن که همزمان در حال برگشتن بود».
جمله هایش را ، در آن وقتی که زمزمه شان می‌کردم توی سرم می‌شنوم:« آنها که تا سپیده ی صبح بیدار می‌ نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر،پاره های تصورش را نمی یابد و به خود می گوید که به همه چیز می شود اندیشید... نفرین پیام آور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر...». به این فکر کن : « رهگذر پاره های تصورش را نمی یابد و به خود می گوید که به همه چیز می شود اندیشید». "
خودکار توی دستش دیگر حرکت نمی کرد. دستش را روی نقطه متوقف کرده بود و نگاه می کرد. رد نوار نور آبی و قرمز ، هم را روی «پاره های تصورش»قطع کرده بودند و نوار آبی، پایین تر از روی « به همه چیز می شود اندیشید» رد ‌شده بود. به این جمله ها ، به کلمه هایشان نگاه می کرد. «نفرین پیام آور درماندگی ست». دهان باز کرد و به زمزمه خواند:«و هیچ نیست ، نه در این لحظه و نه در لحظه های پیشین. ما کسان خودمانیم. و باز هم می گویم که هیچ نیست. سال هاست که در تخیل زیسته ای ، بگذار کمی جا برای واقعیت_جایی بیرون از دیواری که نمی شود به آن تکیه کرد_ باز کنیم.»
دفتر را جلو تر کشید. دستش را گذاشت روی پیشانی و باز هم گفت_نوشت:
"جایی از همان کتاب ، آنجا که به بازگشت می رسند جمله ای درست وجود دارد :«هلیا،بازگشت ما پایان همه چیز بود. می توان به سوی رهایی گریخت اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست. من گفتم که بازنگردیم». مهشید ، من گفتم که بازنگردیم چرا که بازگشت ما پایان همه چیز بود. من سال ها قبل هم این خواستن را تجربه کردم.
ما فرزندانِ فروتنی بودیم. فرزندان فروتن کلمه. فرزندان فروتن جمله های خوب. فرزندان فروتن فروتنی. این لحظه به گمانم پذیرای همه چیزم. پذیرای فکر کردن به داستان هایی که خوانده‌ام. پذیرای یادآوری آن تکه هایی که در جمله ای، «مرا» دیده ام. مهشید، من این لحظه به صدای خودم، به آرامشش، به شنیدنش احتیاج دارم. دیگر بدم نمی آید و نمی خواهم که خفه شود. دیگر آن لحظه که می خواستم نباشد و شنیده نشود، این لحظه حضور ندارد.

دوباره به زمزمه، به آرامی، همانطور که درش چیزی وجود دارد و کلمه ها درست ادا می شوند صدای خودم را می شنوم و بعد صدای خودم را می نویسم. حالا فکر ها و زبانم به تنم رسوخ کرده. این شهری ست که به آن باز گشته ام. شهری که شبش از تو خالی ست؛‌ از خودم هم. هیچ دهانی غیر از دهان خودم، اینجا نیست. این دهان زیر و رو نمی شود. اینجا حکایت شعر صفاست. من به گوش های خودم رو کرده ام. حالا که دهان و زبان خودم هستم دارم به گوش های خودم رو می کنم.
مهشید عزیز؛
مادرم گفت آدم ها را همانطور بپذیرم که انسان را می پذیرم. با همان نقص ها ، با همان حالت هایی که از خودم سراغ دارم.
حالا که توانسته ام اقرار کنم و چیزی را که انکار می کردم اعتراف کرده ام ، شاید محو تر و حاضر ترم.

تو را می فهمم. این زبان ناگویا را می فهمم. باور هایم را که مثل دردی به هیچ کس نگفته، فراموششان کرده بودم دارم به یاد می آورم. می خواستم بگویم حالا که ضعف هایم نمی گذارند سر پا بایستی و به عقب برت می گردانند باز نگرد. حالا می بینم خودم نباید به تو فرصت دیدنشان را بدهم. ما آدم های نادرستی برای هم نیستیم. شاید وجود مان وجودی آرام و مصالحه کار نباشد اما، غلط هم نیستیم. من آن روز ها که کسی زبان سکوتم را نمی فهمد ، به حضور تو احتیاج دارم که حرف بزنی و من خودم را نجات بدهم. من نیاز داشتم با تو حرف بزنم و کلاف کلافگی ام را باز کنم. نیاز داشتم که با من حرف بزنی و صدایم را بشنوم که جایی در چشم های تو چیزی را، لحنی را تغییر می دهند. به محبت و مهر ورزیدن نیاز داشتم. هر چند به گمانم حالا در برخی از این ها مرددم، درباره شان به زمانی که نیست احتیاج دارم. و جز این ها این بود که من به جمله هایم نیاز داشتم. باید می پذیرفتم و به یاد می آوردم که ناپایداری پایدار ترین چیزی ست که در جهان وجود دارد. ما به صراحت یکدیگر را به خشم نیاورده بودیم. ما هنوز هم هوای هم را داشتیم. هنوز می توانستم به بودنی که وجود داشت فکر کنم. حالا اگر دارم با تو حرف می زنم، اطمینان و اعتماد، ایمان همان بودن است.
من باید می رفتم، اما زمانی که حضور داشتن با بودن همراه بود. رفتن لازم بود اما زمانی که این حضورِ مهم را نمی سایید و برش خط نمی انداخت. من به حضور داشتن نیاز داشتم تا اعتماد را باور کنم. تا زندگی کنم.

دارم به خودم بازمی گردم؛ حداقل برای حالا و این لحظه. و انکار نمی کنم که باز هم می توانم گم و گور شوم. "
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #7
بخش پنجم | متعلق


"ما همدیگر را در غایت اندوه، به دلایل مختلف خودمان و تجربه و زندگی، فرو می ریزیم.
من از غریبه هایی که سراغم می آیند دست و پا گم کرده ، آنگاه که از هراس و درد فرو ریخته ام و هراسی از پا درم آورده است، احساسی ما بین ترس و نفرت دارم.
حتی آنگاه که خودم رهگذری را می بینم شکسته، فرو ریخته و غرق شده، با هراس می ایستم و سردرگم نگران این می شوم که نکند به لغتی حرمت و معنای اندوه را مقابلش بکشنم. آن لحظه ها‌ _که آن ها هیچ وقت درونم را رها نمی کنند_ عمیقاً دلم می خواهد کاش آدم نزدیکی، همزبان و آشنایی آنجا در کنار آن شخص بی کلمه ای نشسته بود؛ کاش آشنای این آدم ها بودم. و آشنایی خوب. و آشنایی که ایستادگی را باور کرده و ضعیف بودن را به غلط نسبت فرو ریختن نمی دهد. آشنایی که تکه های وصل نشده ی وجود را کنار هم می گذارد. کاش آن لحظه کسی کاری می کرد تا فرو ریخته، تکه های خودش را حداقل دور نریزد.
و اما وقتی خود فرو ریخته ام، کاش رها می شدم. آنقدر رها که آن چه باید باشد، جایی داشته باشد. آنقدر که برای آنچه که هست جایی تنگ نشود.
می دانی، این لحظه ها بود که ما از بیان و سکوت، به هیچ آمدیم.
باور کن تو نه در این شهر، که در زیر این آفتاب، هوا را نخواهی یافت.
مرداد ماه
به خط بریل
برای خودمان ؛ که این روز ها باید تکه های خودمان را بگذاریم در کنار هم و هر کدام یک درد شویم"

در حاشیه ی باقی مانده ای زیر نوشته. خودکار را از سمت چپ برگه حرکت داد و در امتداد کوتاه خط دایره ای به سمت بالا کشید و جایی که دایره به خط می رسد،خط را ادامه داده و این بار بر عکس آن دایره ، دایره ای به پایین کشیده و خط را مواج به پایین هدایت کرد. آنجا با حرکتی سریع دایره ای بزرگ تر کشید و از میان دایره،امتداد خط را عبور داد. چیزی به اندازه ی دو بند انگشت.
برگه را تا کرد. ناداستان جوانی را از جایی بی هوا گشود و برگه را گذاشت میان دو صفحه که حاشیه ای سبز داشتند. کتاب را بست و مجدد گذاشت در میان دو جلد ناداستان دیگر. همه چیز درست بود. و درست، برقراری هماهنگی بود. چقدر یک زمانی می توانست کتاب بخواند. چقدر کتاب اینجا بود. چقدر بیهوده و پر بها سی و هشت روز از روز هایی که انگیزه ای داشت، گذشته بود. حالا کتابی را باز می کرد و شصت صفحه می خواند؛ دو سه روز هیچ و باز چند ده صفحه از کتابی دیگر و بعد چند روز هیچ. خرده خوان شده بود. لای کتاب های قدیمی را باز می کرد و فقط بو می کشید ، به جمله ها نگاه می کرد و مثل کسی که ضربه ای شدید را تحمل می کند محو می شد.
روی صندلی، زانو هایی که جمع شده بودند توی سینه و سرش که کج کرده بود سمت پنجره. پرده گل های رز صورتی ریزی داشت و سبز و کرم برگ هایی ریز. زمینه ای کرم داشت و حالا که پشت شیشه سیاهی بود با دانه های نارنجی_چراغ برق، خانه دقیقاً خودش بود. چین های بالای پرده. آن روز که اشاره کرد به آنجا و به نعنا که بال هایش بسته در پنجه ی مهشید بود گفت :

_ نعنا من اگه مثل تو یه پرنده بودم مطمئنم اونجا می نشستم. این همه جای خوب خوب این جاست. آخه تو چرا انقدر می ترسی؟

***
_ نغمه، ما حالا در کنار همیم. من دارم می رم از این شهر، ما دیگه هم رو نمی بینیم.

نعنا درون دستش بود و یک وقتی جیغ کوچکی کشید. صدای توی سرش به آینه گفت:«تو مرتبه ی قبل هم همین را گفتی». دردی توی سینه اش بود. توی رگ هاش هم. جایی وسط سرش، قعر باورش. همین جا جلوی چشمش، هنوز توی ذهنش، لای دقیقا همین کلمه ها یک معنایی وجود داشت. آنقدری بود و داشت از لحظه دورش می کرد که از نزدیکی اش، به باور آن اجتناب کند. می ترسید دوباره به خیال برود. به محاق برسد. چیزی وجود داشت که از اجتناب کردن از آن چیز، نمی فهمیدش. در حافظه ا‌‌ش عکسی بود که ظاهر نمی شد. باید چیزی می گفت که به آن چیز نمی توانست دست بزند. چشم های مهشید را تار می دید اما نگاهش را می فهمید. حالت چهره اش، دست هایش، صدایش. کلماتی که انتخاب می کرد. دست مهشید را خوانده بود:

_ مهشید، حرف می زنم اما نه چون این یه فرصته که باید ازش استفاده بشه. من به این فرصت شک دارم. به ارزشش. نمی شه اسم این رو فرصتی گذاشت برای ساختن. ما تهش بتونیم، نه، می تونستیم چیزی رو جبران کنیم. البته، اگر تا چند ماه پیش بود، قبل هجرت من، قبل هجرت تو، جایی وسط اردیبهشت، اون موقع که ما واقعاً بودیم، شاید اون موقع لحظه های عزیزی بود.

بلند شد از روی صندلی. اسفنجی که جمع شده بود باز داشت باز می شد و هوا می گرفت. نشیمن صندلی چرخیده بود و داشت باز می گشت سر جای خودش؛ درست چرخ دنده هاش روی هم سوار نمی شدند و جیغ می زد. همین موقع بود که نشست روی تخت و چهار زانو زد و زل زد به جایی در نگاه مهشید. به تصویر خودش. به شکلی که دیده نمی شد:
_ بار قبل همین رو گفتی. یادم هست یه بار بهت گفتم فراموش نمی کنم توی روز های سخت زندگیم چیزی رو سنگین نکردی...

اشتباه بود. مرتبه ی قبل_ماه ها پیش_ که به اینجا رسیده بود به خودش گفت نمی خواهد سال ها دردی را بکشد و بعد بازگردد ببیند مال خودش نبوده. به مهشید گفته بود اگر چیزی ناراحتش کرد به او بگوید. به مهشید گفت دلش نمی خواهد نفهمد دارد توی زندگی چه اتفاقی می افتد. هیچ کس هیچ نمی گفت. در همان ده ثانیه ای که یادش به حرف هایش رسید و تمام این مدت را بازگشت، حرف های بیشتری برای گفتن و چیز های بیشتری برای دیدن وجود داشت. و آنگاه تنها یک چیز، موهوم و بی هویت، یک ترس به گلوگاه‌اش رسید. چشم هایش باز تر شده بود. برای مهشید آنقدر مهم بود؟«ما دیگر هم را نمی بینیم». ادامه ای وجود نداشت. کیش شد و مات:
_هیچی،فراموشش کن.
_ قابل فراموش شدن نیست.

آمد از روی تخت بلند شود. نیم خیز شد و ناگاه چیزی به درد عمیق روی شانه اش خورد. «چه اهمیتی دارد هر چه که باشد؟ آنکه دارد بد عذاب می کشد خود تویی که سکوت کرده ای. که داری خفه می شوی، که دردی را می کشی بی آنکه بدانی آنِ توست یا نه». :
_کاش روز های درست قبل بود تا با آرامش بهت می گفتم مهشید، چشم هات، چیزی توی باور تو، نگاه تو غلطه. تعلق به گذشته سکون رو می سازه، اما تو چیزی مهم رو فرو ریختی. این حقارتی که از من در چشم تو هست واجد انتقاد نیست. من تنها باید این رو درست و یا غلط بپذیرم. ولی پشیمونم، بابت تمام چیز هایی که ازم می دونی. بابت تمام چیز هایی که ازت می دونم. یه روزی بهت گفتم ارزشش رو داشت ، حالا به همون اندازه خودم از آینده و نزدیک شدن به باقی آدم ها خالی شدم.

مهشید شال مشکی را از سر شانه ها انداخت روی سر. نعنا روی شانه اش بود. هیچ حالتی. تهی بود از شنیدن. «من محوم، چنان که تو هم سقوطم را نبینی»:
_ چرا همیشه عادت داری بقیه رو قضاوت کنی؟چرا به جای بقیه فکر می کنی وقتی آدم ها هر کدوم زندگی خودشون رو دارن؟

تکیه داد به دیوار. قرنیز یخ بود. هم سرد و هم انگار مرطوب. روی شانه اش، پشت شانه اش عذابی وحشتناک و کشنده سوار بود. داشت غرقش می کرد. داشت خفه اش می کرد. کا‌ش خفه می شد و حرف نمی زد. هیچ چیزی اهمیت نداشت. داشت فلج می شد و نمی فهمید از کدام فکر. داشت از احساسش، دردی که در وجودش می پیچید فلج می شد :
_مهشید، شاید چون زمانی ما یکدرد بودیم و حالا درد من درد تو نیست. حالا به قضاوت هم نشستیم. حالا کسی هستم که با تو متفاوت هست و تو هم فراموش کردی این درد چیه. تو و من هر دو فراموش کردیم. حالا تو خودت بار ها بهم می گی نیاز نیست متأسفم باشم انقدر چون انقدر ها هم به حرف هام فکر نمی کنی.من نمی خوام این ها عوض بشه. نمی خوام انکار بشه، فقط می خوام از حماقت خودم کم کنم. فقط می خوام حالا که ایمانم به اعجاز زمین خورده بگم که می فهمم و می بینم.

مهشید سر نعنا را می بوسید. بدنش خاکستری یکدست بود و روی گونه هاش دو دایره ی صورتی. نعنا را در جان دوست داشت. داشت کمر خودش را می خاراند. به این فکر می کرد که کاش آن لحظه نعنا شروع می کرد به حرف زدن. کاش آن لحظه نعنا می خواند، خودش را صدا می زد، توجه می خواست:
_اینطور که فکر می کنی نیست. ما همه داریم آغشته ی زندگی می شیم و باید باهاش کنار بیایم. هر کدوم تنهایی. کسی نمی تونه کاری کنه.

_عوض شدی. تو تغییر نکردی، عوض شدی. مهشید من بابت کار ها و چیز هایی که باعث شدن به اینجا برسی، بابت تمام اشتباهاتم متأسفم. متأسفم که یک ایمان رو درت انقدر شکوندم.

_ اگر اینطوریه من هم باید متاسف باشم. بابت حرف هایی که می زنی.

دردی کف سرش شکل گرفت. رویایی که محو شده بود. همان بیداری.
کسی متأسف نبود. کسی بابت هیچ کدام درد هایی که نغمه می کشید متأسف نبود. اشتباهات مشخص دیده می شد اما حتی به رفتار هم بخشش او را نمی خواستند. مهشید سر همان چند ماه پیش اما احترام بسیاری در نظرش داشت. چیزی غلط بود. چیزی که کسی باید می فهمید تا جبرانش کند. مهشید داشت حرمت اندوه را تحقیر می کرد. حرمت دردی که می کشید. حرمت تأسف و پشیمانی، حرمت فقدان را حقیر می کرد. کاش همان لحظه ها می مرد. زندگی زیادی خالی بود. نباید کسی را می شناخت. نباید آدم ها را بی هوا اینطوری می شناخت. یادش آمد به غروبی که «نه آدمی» را خوانده بود. برای کسی جایی نوشته بود:
«من از نزدیکی به آدم ها می ترسم. از آشنایی با آدم ها. اون موقع حساسیت زیادی وجود داره، شناختی که بی تفاوتی نسبت بهش آدم رو می شکنه. من دازای رو می فهمم.»
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #8
بخش ششم | میانه ای برای تاریکی

در ماهیچه ها و رگ هایی که اطراف قلب بودند، عصبی را حس می کرد. مقبره ای که سنگین بود و میلرزید. جشنی که در حیاط پشتی اش کسی داشت دفن می شد.
پمپ آب، در دیوار کنار گوش کار می کرد و غیر فعال می شد. انگشت ها را گذاشت روی ترقوه هاش. چراغ، استوانه ای بود پیچ دار، آویزان از سقف سلول. خاموش با سایه ای که خواب رفته بود کش آمده بود روی تاریکی. هنوز درش کمی رنگ سبز جریان داشت. خاموشی، امید بود.

سقف، میز کرمی، سفیدی دیوار و قهوه ای در، تمام پنجاه جلد کتاب در کتابخانه، دست هاش و تنش، همه چیز رنگی تاریک داشت. خاموش و جاندار. دلش خواست پادکست «اتاق سرد آبی» را بگذارد یا «چارفصل». دلش یکباره خواست دوباره «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» را بشنود و یا در اسم های انیس و امل و نوال «هرس» و لهجه ی خوزستان و اهواز، به خاطرات شنیدن های پیشش فکر کند. به احساسی که لحظه ای داشته. دلش خواست هیچ صدایی آن دور و بر نباشد و در سرش همه چیز را بشنود. می خواست همه چیز با خودش همراه با هم سکوت کنند.
لای پرده رده های نوری نارنجی، سیاه، نفتی، سفید و سبز جمع شده بود.
دست ها را بالا و فرو رفتن رنده ها حرکت می داد. هوای در ریه ها و دم را سعی کرد بشنود. میهمان کسی داشت می رفت و در کوچه داشتند می خندیدند. اول راهنمایی بود، کنار باغچه با ریحان و فاطمه روی زانو نشسته بود و داشت به خرگوش چشم قرمز در قفس که دست گرفته بود به میله، ایستاده بود و در دست ریحان کاهو می خورد نگاه می کرد. داشتند می خندیدند. به ریحان گفت:« وقتی همه مون پیر بشیم، دونه دونه میمیریم، اون وقت هربار که کسی مرد یادمون به خاطره های امروز می افته». سال ها بود داشت به آن روز حسرت بار که آدم ها به هم می‌رسند فکر می کرد. آن موقع که همه چیز ساده به نظر می آید و سهل. به یاد آورد «ما را روزی از یاد خواهد برد، آخرین کسی که ما را به یاد دارد».
به پهلو چرخید و فشارش افتاد روی شانه و کتف چپ. سعی کرد انعکاس خودش را، سایه ی محوی از خودش را روی سنگی پیدا کند. به سایه، سفیدی چشم هاش، خاموش گفت:«که تو میانه ی خسران بودی».
مژه ها در هم می رفتند و سیاهی از بالا به سمت پایین حرکت کرد و رنگ را در خود خورد. در جرقه ای سرخ هنوز رد چشم ها را تجسم می کرد و بعد سیاهی زنده شد.
***
باد می بارید و پریشانی از روح دَر به اعماق دیوار می دمید. پنجره خیس خورده بود. صدای مریضی داشت. صدای وحشتی که فراموش شده بود. پنجره می وزید در میان اتاق. برگ بیدی ساقه های سبزش از میان ساقه های خشک رشد می کرد و پیچ می خورد به وهم پنجره. پرده در صاعقه می سوخت. روی دیوار اسب ها در رام بودن رم کرده بودند. دشت گندم آتش گرفته بود و شقایق ها ارابه ی کوه ها شده بودند. شاخه های درخت بی برگ، در ضلع دیوار فرو می رفت و آنقدر رفت تا در را درید. ابری بزرگ می چکید روی کتاب هایی که نم زده بودند. کتابخانه ورم داشت و میز خاک خورده غرقآبه ی کویر بود. برگه ها و کاغذ های سیاه روی میز می لغزیدند و خاک را بار می کردند. سیل طوفان ایستاده بود در مرکز قالی و در خود می کوفت. گل شمشیری کوتاه می شد و زیر خاک فرو می رفت و سر از لای کتابی در می آورد. نخل هایی که تازه کاشته بود سقف را می دریدند. برگ های فردوس زیر ابر های کتابخانه خشک می شد. پتوس حصیری، بین لباس ها لانه می کرد. مرگ نزدیک بود اما صندلی برنمی خاست همانطور که تخت. مرد کوتاه قدی که پشت سرش بود گفت :« شرمنده ام» و بعد سر نیزه ای گذاشت کف دست هاش. نعنا روی تیر چراغ برق جیغ می کشید. به تنه ی نخل تکیه داد و به برگ هاش نگاه کرد. سر نیزه را بالا برد و فرود آورد. و قلب خیس می شد و در حفره ای می کوبید و خودش را بالا می آورد. چیزی در وجود تنش خالی شد. و درد در شریان سرش سبک می شد. و تن، در تاریکی چشم ها تازه با زیستن به صلح رسید. کسی که می خواست بمیرد، در نهایت داشت می مرد. این لحظه ی یک دردی روح و تن بود.

***
سایه ها باریک بودند و آدم ها شلوغ. حوالی ولی عصر باید به سمت ابتدایی قدیمی اش می پیچید. باید اینکار را می کرد که خلوت تر برود. آن سمتی نرفت. دلش خواست برود و میان صداهای مبهم میدان خودش را بکشد. کلمه ی قربانی، قربانی شدنی افزون بود. می خواست این اسم را فراموش کند. از فرعی، لا به لای ماشین هایی که به خیابان اصلی قصد پیوستن داشتند رد می شد و مستقیم می رفت سمت میدان. تا مشاوره چهل دقیقه فرصت بود و فرصت داشت راه برود. فرصت داشت کمی خودش را جمع کند.
آدم های این شهر را دیگر نمی شناخت. چهره ی آشنایی وجود نداشت. انگار آدم های جدیدی آمده بودند. انگار اینجا زادگاهش نبود. زنی که می گذشت، دختران همسن خودش، پسر های جوان شهر. اینجا چهره ها جدید بود. سیما ها بازگشته بودند به چهره های مشابه خودشان و هیچ جز غریبگی حاضر نمی شد. نه در چشم ها، نه در بیان، نه در لباس ها و دهان ها. «مهشید ما را در آشنایی این شهر روحی طرد کننده مبهوت کرده است». خیابان در سیل تب آلوده ی تکه های رنگارنگ گذرا، وجود داشتن را گم می کرد. بند کیف را محکم تر بین پنجه فشرد. هیچ کس او را نمی شناخت. هیچ کس تحسینش نمی کرد. هیچ کس متوجه نبود کدام نقص از کنارش عبور می کند. حرف هایی، چیز هایی اما از نگاه ها و تذکر هایی که چشیده بود، از دهان باقی آدم ها هنوز به باورش بود. بطلان تشخیص، بطلان حقیقت آنچه می شنوی و می بینی. کم آورده بود. انگار در دروغی بزرگ زندگی می کرد. ادای بلد بودن، ادای دانستن، ادای ندانستن، ادای نبودن، ادای بودن ، ادای کاری کردن و تلاش را در می آورد و مستحق هیچ نبود. قدم هاش در سرش می کوبیدند. آفتاب میان میدان، در آب فواره زر ورق ‌‌‌شده بود. بوی خاک و نرمه ی برنج و لپه می آمد و مردی همزمان با یک دست پلاستیکی نو را باز کرد و در هوا تکان داد و با دست دیگر پیمانه را فرو برد زیر نخود ها. ریخت ته نایلون. بسته را انداخت روی ترازو و به زنی که رو به روی سطل گردو ها ایستاده بود گفت:«شد یک کیلو ». زن گردوی در دست را انداخت روی سطل و کارت را لای انگشت میانه و اشاره اش سمت مرد گرفت. پلاستیک را از روی صفحه ی ترازو برداشت و چند شماره گفت.
خودش را جمع کرد که کسی دست روی شانه اش نگذارد و زود تر از میان مشتری ها رد شود. خزید و به اندازه ی جای پاهایش راه باز کرد. میدان پر از تردد ماشین بود و موتور؛ لولیده در هم. صداهایی که زیادی بلند بود. مردی ویترین عطرش را گذاشته بود جلوی مغازه ی آرایشی بهداشتی و تست عطر در دستش را به سمتش دراز کرد. صدایی گفت:«ممنون». و دستی تست عطر را پس زد. وقتی که جلو تر رفت، مرد چیزی گفت که نشنید.
نباید فکر می کرد. باید قدم به قدم در زیر آفتاب، در همین شهر، در همان قدم ها می بود. ناآشنایی آشناییت خاصی با چهره ی آدم هایی داشت که رد می شدند. داشتند ذره ذره برایش آشنا می شدند و این سخت بود. می خواست خودش را همانجا دور بریزد. چیزی توی سرش بود، روی تکه های وجودش. چیزی که خودش را از حقیر شدگی تحقیر می کرد. دوباره بازگشت به همان شهری که اتهام هایش را به یاد می آورد. دوباره بازگشت به بیچارگی. به قعر نفرینی اجدادی و ابدی. به نفرت.
به سمت قائم شرقی، اولین خیابانی که به مسیرش می خورد سرازیر شد. در یکی از چهار خیابان اصلی میدان. چهل ضربه پتک دیگر و بعد در اولین کوچه ای که می دانست بن بست نیست؛ و بعد در یکی از فرعی های آشنای همان کوچه. باید کمی به خودش فرصت می داد. باید کمی خودش را مهار می کرد. باید گریه می کرد تا پیش از لرزش دست ها و احساس فلج شدن، خودش را نجات دهد. فکر به اینکه حالا نیاز دارد نجات پیدا کند سنگین بود. می خواست خودش را نجات بدهد. می خواست از فرار کردن پا پس بکشد. می خواست چهره اش را از قضاوت خودش دور نکند. می خواست تلاش کند که در شلوغی، بی آنکه دستی مراقبش باشد رم نکند. خطوط سه موزائیک دم خانه ای که رو به رویش ایستاده بود بالا و پایین می شد. سر که می چرخاند در ها و دیوار ها را در یک خط نمی دید. آسفالت می رفت بالا و می آمد پایین. نفس هایش را تند کرد و بعد دیگر نتوانست مهارشان کند. یادش آمد به حرف های مهشید. یادش آمد به چشم هاش و غریبگی مرز داری که داشت. یادش آمد به خودش. ایستاده میان کوچه ای. ایستاده در دنیایی که درش هیچ کس او را نمی توانست بیابد. چشم فرو بست و دست گذاشت روی آجر های دیوار. نفسش را فرو برد جوری که دنده هاش کش آمدند. هوا گرم بود. باد می وزید لای شاخه های رَز خانه ای در همان نزدیکی. به خودش تلقین می کرد که باز باید آنجا را بیابد. سعی کرد صدا ها را آرام تر بشنود. یاکریمی می خواند. فوت کرد و باز هوای دم کرده را فرو خورد. به آهنگ هایی فکر کرد که نیمه به یادشان می آورد. به شعر هایی فکر کرد که خوانده بود و به یاد نمی آورد.
شعری از صفا قامت بلند کرد میان حنجره اش:
_ و این سنگینی جبران ناپذیر
آنقدر اذیتم می کند حالا
که دیدن یک جنازه بالای دار.
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #9
بخش هفتم | شیب


پرویز زنگ زده بود تا از احوالش با خبر شود. شاید می خواست درباره ی اینکه می خواهد چکار کند حرف بزند. وقتی پشت خط صدای بم پرویز گرفته بود، ته قلبش دردی بغرنج ایجاد شد. به پرویز گفت متأسف است اما حالا نمی تواند حرف بزند. گفت اگر اشکالی ندارد بعد خودش، با او تماس خواهد گرفت. گفت حالش حالا چندان خوب نیست و نمی تواند روی چیزی که می شنود تمرکز کند. گفت حتی اگر تمرکز کند هم چیزی چندان از حرف زدن با او دست پرویز را نمی گیرد. گفت نباید سراغ کسی رفت که کسی بودن را گم کرده.

پرویز پیش از آنکه تماس را قطع کند گفته بود دارد هذیان می گوید. گفته بود اگر حالش بدتر شد خبرش کند و کاش می توانست بیاید و ببیندش. گفته بود امیدوار است زود تر بهتر شود.

پرویز از آنچه میان او با خودش می گذشت کلمه های زیادی در رویداد نداشت. خبر نداشت چند وقت است دارد خودش، کف عصب هایش خودش را می درد. خبر نداشت چیز هایی از کودکی و نوجوانی و خانواده و زندگی و روز هایش را این روز ها دارد به یاد می آورد که می توانند نقطه ی کتابش باشند. اما زیستن را خوب می فهمید.

پرویز معتقد بود او کتابی ست که باید ورق بخورد. معتقد بود باید زود تر او را می شناخته و این«صدای بلند ترانه ای به امید چسب خورده» جایی میان زندگی اش بوده است. پرویز می خواست همیشه چیز هایی را در وجود نغمه محکم کند. معتقد بود باید نغمه را در استقامتش ثبات و حرمت و احترام بخشید. پرویز، مقاومت بود. اما پشیمان می شد. زندگی عجیب تر از این حرف ها بود. باید ایمانش زیادی محکم می بود تا به برخورد با نغمه، نشکند. حالا که بعد این همه سال بازگشته بود و معتقد بود خواهری، همذات و همزادی، اعجازی در زندگیش است.

سرش را گذاشت روی دیوار. گردنش می زد. کمرش در دردی شدید سست شده بود. قلب داستان واهی انسان بود از رنج؟ از درد؟ از اندوه؟ و از عمق؟ معده اش می سوخت و مغزش در آتش سردی اکسید می شد. کاش کسی دستش را می گرفت. شانه اش را می تکاند. کمک می کرد از باتلاق خودش بیرون بیاید. دوباره در خودش گم شده بود. می خواست بخوابد و در کابوس، دنیا همان بشود که واقعاً می دید. می خواست غرق شود و روحش را بالا بیاورد. می خواست تنش را تکه تکه کند. می خواست از خانه تکان نخورد و در بیهودگی هضم نشود. باقی آدم ها به فکر آینده بودند. باقی آدم ها جلو می رفتند. مگر نه اینکه ما متفاوت زندگی می کردیم؟

در چشم هاش چیزی مثل برق جریان می یافت. می خواست مغزش را سوراخ کند و به جایش خاک بریزد، گل بکارد، هر کاری کند ولی فقط مغزش در سرش نباشد. می خواست خرخره ی خودش را بجود. تنش حالش را بد می کرد. می خواست تنش را بالا بیاورد چون تلخی عذابی درش بود. رازی از گلویش بالا آمد. چشمش را فشار داد به هم. اگر بقیه می دانستند می توانستند چه کار کنند؟ چرا فراموش کرده بود؟ چرا چیز هایی را فراموش می کرد که سنگین بودند؟
مهتاب یکبار گفت اینها واکنش دفاعی ست برای حفظ روان. چقدر درد می کشید و روانش سنگین بود.
دلش می خواست سر مهشید داد بکشد :« آدم ها متفاوت زندگی می کنند. گاهی پیشرفت در کنار اومدن آدم ها با خودشونه. با زندگی شون، با گذشته شون، می فهمی؟ من این روز ها دارم همین کار رو برای کل زندگیم می کنم تا فقط زنده بمونم. می فهمی؟ آره؟»

***
ساعت هشت بامداد. هلیکوپتری به مقصدی نامعلوم بالای سر شهر بود. می چرخید و جایی در کوه ها فرود آمد. پرویز پشت خط گفت باید هم را ببینند.
_نمی خوام از خونه بیام بیرون. «اینجا کسی مرده است برادر، فقط باید برای جمع کردن جنازه ا‌ش آمد».
صدای پشت خط شفاف بود. صدای ایستگاه مترو می آمد و صدای نفس نفس زدن:
_تو هر چقدر اشتباه کنی، من تو رو با اشتباه هات دوست دارم. تو با اشتباه کردن هات کاملی نغمه. فرصت کمه، متأسفم بابت همه چیز.
گوشی را فاصله داد از دهانش. صدای تلوزیون بلند بود و زنی با بغض، شکایت از چیزی در مجادله با مردی می کرد. احساس کرد چقدر همه چیز دیر می رسد. احساس کرد دارد عذاب می بیند. احساس کرد تحمل ندارد که حضور داشته باشد:
_باورت رو نابود نکن پرویز. این منم که قاضی آدم هام. « مرا بدل به ترازو کن‌».
_چرا فکر می کنی آدم ها با تمام اشتباهی که در حق تو کردن، هنوز هم می تونند قضاوتت کنند؟
_پرویز، من از صدای هلیکوپتر روی این شهر می ترسم. من می ترسم از اینکه این صدا رو اینجا می شنوم. دوباره خبری، مصیبتی توی شهره. می فهمی چی می گم؟ من دارم مثل همین شهر زندگی می کنم. توی این شهر از بیرونش فرار می کنم و به ریشه هاش توی درونم می رسم. من همذات این شهرم.
تو کجایی؟ کجا می تونی زندگی کنی؟ کی رو توی ایینه می بینی؟
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #10
بخش هشتم | خفتن


پوست و گوشت و استخوان در هم له شده بود. مرده ای که نئش خودش را تا خانه، تا روی تخت به دوش گرفته بود. مرده ای که از صبح، به دلمردگی عکس های قاب شده، روز های آدم های دیگر و روایت زندگی ها نگاه می کرد. کسی که جسد صبح را به شب می برد. مرده برخاست. تا میان خیابان ایستاده بود. زیر آفتاب ورم کرده. مرده تا آنجا خودش را سر پا برد و آن گاه که حرف های مردم را می شنید، دید میان مرده ها اشتراکی نیست. دید زنده ها وقتی میمیرند، بیشتر از زنده بودنشان به هم شبیه نیستند. فهمید مرده هایی که مرده اند نیز به مثابه دیگری نیستند؛ هر چند تاثیرشان بر تاریخ یکی شود.
میان خیابان دید تنها آدم هایی زنده پیرامونش را گرفته اند که در سرش مثل جنازه می چرخند. دید در خانه مرگ همه را باور کرده است. دید مرگ آدم ها و شباهتشان به خودش و انسان را نتوانسته تا خیابان با خودش بیاورد. دید در خانه چیز هایی را جا انداخته است.
***

در شکستگی و چین خوردگی پلاستیک شیشه ای بسته ی قرص،تارهای زرشکی فرش، کدر مشخص بود. بسته را گذاشته بود_ انداخته بود زمین. در پنجه، در مشت و بعد باز شدن انگشت ها ، چهارده قرص روی دل هم تل شده بود. هوا خوب نبود. هوا، هوا نداشت. در سرش ضربه های سخت می کوبید. همه ی آنچه در کف دست بود را یک ضرب گذاشت توی دهانش. شانه و دستش سقوط کرد روی ران های ستبر. دو زانو خود‌ش را انداخته بود روی زمین. کسی بود که بر جنازه ای نشسته. سیلی برده بودش و در طوفان انداخته بودش و بعد در اسید حلش کرده بود. تمام معماهایش در دهانش بود؛ کسی که بیشتر از اجدادش، قدمت داشت. به قدمت پیرمردی که هفته ی گذشته مرد.
«و قسم می خورم هیچ چیز، هیچ چیز ارزش تقلا برای زنده ماندن را ندارد؛ چه برای یک دقیقه و چه برای یک عمر».
بند اول انگشت ها، بند دوم انگشت، زخم منحنی بر زیر سبابه، شست هایی خمیده، شیار های کف دست هایش. زانو ها و خستگی اش. داشت به همه چیز نگاه می کرد و چشم هاش حیران می ریختند. دلش پر بود، زبانش هم، مغزش هم. به همه چیز فکر کرد. به زیر و بم همه آنچه فراموش شده بود. به بچگی اش، آدم ها، بزرگ شدنش، خانواده اش، پیش از تولدش، دین، چیز هایی که شنیده بود، خاطراتش. اشک می ریخت.
از آرگ تا زبان و پشت دندان ها پر بود. خسته شده بود. کلافه شده بود. سرش در هم می پیچید. کرخت، فرو افتاده، آدمی که اعدام شده است با ایمان به نجات. قرص ها داشتند حل می شدند. پایش به قدم های درست نمی توانست برسد. سرش زوزه می کشید و دست های سردی را به یاد می آورد که بر تنش حلقه شدند. دوست های کودکی اش همیشه می توانستند از او دل بکنند. آدم های بزرگسالی اش هم. می خواست چهره اش را از آدم ها، همه ی آدم ها، حتی مهشید و پرویز و مادرش مخفی کند. می خواست خاطرات کودکی اش را از ذهن کودکانه ی همه پاک کند. کاش اتاق و لباس هایش، فرش ها و قدم هایش هم می توانستند از او پاک شوند.
ذره ای از آب دهان، با دوز هایی که جذب کرده بود از حلق فرو رفت. باقی در آرگ، در خودشان جمع می شدند.
کاش تنها خودش، خودش را به یاد می آورد. کاش هنوز توانش فلج نشده بود، تنش را جمع می کرد و می برد و می کاشت در خاک اجدادی اش. کاش از حافظه ی همه پاک می شد.

خیلی چیز مأوای خودشان را داشتند اما همه ی آدم ها آینده نداشتند. زندگی ارزشش را نداشت که قرص ها را نخورد، که نمیرد، که باز خودش را به تکرار اندازد. حتی ارزشش را نداشت که بمیرد.
و مرگ آنقدر دور بود که هر چه دست دراز می کرد نمی رسید. و اندوه، درد جان افزایی بود که از عمر روز کم می کرد و به عمر دوام می افزود. شب، روز، خیابان ها، این اتاق، وحشت در قلب، همه چیز خالی بود. از ارزش داشتن خالی بود. وقتی نگاهت همه چیز را خالی می بیند تو خالی شده ای از خودت.
اشک، افتاد میان انگشت ها و لیز خورد تا اتصال به دست. حق کدام حیات بود که خودش نه زندگی اش را انتخاب کند، نه شرایط را، نه شهرش را، نه نوع بزرگ شدنش را و بعد اینطور عاجز شود؟ حق کدام حیات بود که در بی تحملی محض آنقدر با هیچ چیز کنار نیاید و توان انحلال هیچ اشکالی را نداشته باشد که با تمام وجود به کشتن خودش فکر کند؟
قطره ای روی زانو محو می شد و گسترش می یافت. قطره ی شورآبه لای بسته ی قرص، لیز خورد و در حفره ی قرصی وا ماند. پهن شده بود روی زمین، روی پاهاش، روی سکویی که از آن جا سقوط کند. جهان محو بود. دیگر حتی اقلیتش «ما» را هم نداشت. فقط «من» بود به «هیچ». دیگر هیچ کس را شبیه به خودش نمی یافت. در هیچ امکانی، در هیچ وقتی. خشمگین بود. اول ناامید شده بود و بعد خشمگین بود. تمام اعتبار جهان در ته مانده ی قوتی که مانده بود تباه شد. خشمگین بود. خشمگین بود و از خشمگینی خشمگین تر. از همه چیز خشم داشت. نباید بازنده می شد.

لحظه ای احساس کرد نمی تواند اینطور بمیرد. باید به زندگی رو دست می زد و خودش را از پلی، عصر همان روز که بهترین رویداد ها شکل گرفتند فرو می انداخت میان خیابان. به نماد درد هایی که کف خیابان، بین آدم ها، بیرون از تعلق کشیده بود.
روکش قرص ها با بزاق دهان ترکیب شده بود. نم کشیدگی به تمامی شان نفوذ کرده و به هم چسبیده بودند. دهانش تلخ بود. بزاقی که رقیق بود از حلق فرو می رفت. آب دهان را قورت داد و قرص ها را تف کرد کف دست. خمیر صورتی رنگ لجزی از قضاوت خودش درباره ی زندگی مانده بود تا آن لحظه . لای شیار های دست پخش می شد. جلوی چشم هاش بود. بالای بسته های خالی قرص. با اولین مرتبه ای که بالاخره این کار از سرش به دست هاش رسیده بود. به جای تمامی آدم هایی که نبودند تا از او بخواهند پایین بیاید نفس کشید. جای مهشید که نمی دانست در دنیایی آنقدر کدر زندگی می کند، جای پرویز، جای مادرش، جای حسرت ها و هراس ها و باور هایی که درباره ی زندگی می شکست.
سکوت کف مغزش بود. سکوت کل حرف هایش شد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
55

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین