. . .

در دست اقدام رمان و تن | حیران

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
عنوان رمان: و تن
نویسنده: حیران
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: @~بئاتریس~

خلاصه:

اینجا کسی دارد با اضطراب دارد زندگی می کند. زندگی کردن معنای این را دارد که کسی می خواهد به جای فرار تا عمق چیزی را حس کند ، بگذارد دقیقاً رو به رویش باشد ، بگذارد تنها چیزی باشد که وجود دارد. اینجا کسی می خواهد با درد ها و خودش ، با وحشتش زندگی کند.


بخشی از کتاب:
«اگر قرار بود زندگی را زیست ، قرار بود خدا را فهمید ، قرار بود «من» را شناخت به گمانم عدالت و انصاف می گذاشت واقعیت دیده شود. چیزی که حس می کردم شمایل افسانه ای داشت. جهان ناعادل بود ؛ بی انصاف بود .دیگر درکش نمی کردم. نمی توانستم درست بفهممش. وقتی در چشم های آدم ها ، حضورشان ، تغییر صدایشان ، نبودنشان ، بودنشان «چیزی خرد کننده که همزمان له می کرد » می دیدی ، آن لحظه که خود حقیرت به حدی «کل وجودت» می شد تا نفست شماره شماره شود ، تند شود ، بخواهی فقط بروی و هیچ جایی نداشته باشی ؛ وقتی تو از اتفاق افتادن ، وجود داشتن می ترسی ، فاجعه ای رخ داده است . آن موقع کسی به نام «خودت» سقوط کرده است؛از جایی بلند ، از جایی عمیق.باورت نمی شود چطور دارم سر پا می ایستم.»
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #11
بخش نهم | عروج


هوا به عصر می کشید اما ظهر بود. تراکم ابر ها، جو را آشفته نشان می داد. هواشناسی هوای شیراز را ابری اعلام کرده بود و حالا به نظر می رسید ابر های متراکم به باران خواهند رسید و متوقف نخواهند ماند. خیابان، شعر خوانده شده ای بود بی قافیه در توصیف آدم هایی که پادکستی برایشان خوانده شده است. در فکر به عمیق ترین مفاهیم و مراتب درد.

مرد، آداب دان و فهیم بود. سر به سکوت و ایستاده با لباس هایی آهار خورده، مرتب، خود باور و درست. نه تکبر ناخالصی داشت و نه افتادگی درویشانه. خودش بود با اندکی احترام و تعادلی که در وجودش هضم شده بود. مردی بیست و اندی ساله. در ضمیرش تصویر ناخالصی بود از جهان، سکوتی ناعادلانه که باید درش به صدایی عادل می رسید. پرویز کوشیده بود تا خودش را بیابد و حالا در خودش ارجمند بود. کامل نبود، اما کوشیده بود چیز هایی در خور داشته باشد. زندگی اش را با نظام خودش چیده بود.
روی میز، زیر شیشه ی کثیف، کارت های ویزیت و برگه ی تعرفه ها را ردیف کرده بودند. لک آب مانده بود روی صفحه، زیر پایه های کازیو، لبه های میز شیری رنگ کهنه.
مشتش ستون میز بود و خیره شده بود به پسربچه ای که داشت روی نیمکت مقابل کتاب فروشی شیرینی می خورد. به نغمه فکر می کرد مانده در حالتی موهوم و به خودش، که نمی دانست و به یاد نمی آورد چطور سر پا ایستاده و قوت گرفته است. کنارش راننده، مرد چهل و اندی ساله ای روی میز خم شده بود و تا رسید تحویل بار را شهامت امضاء کند، سر کرایه بار چانه زد. مرد صدایی حجم دار داشت و پر و پیمان، با خراش های خشمگین ته حجره؛ شاید از سیگار. شهامت که سی سال پشت آن میز کتاب فروخته بود و رنگ و لوازم تحریر اما مثل شاعری خاک خورده می خواست در نهایت احترام و شوخی همه چیز را به پایان ببرد. امضاء که کرد خودکار را انداخت در جا قلمی فلزی و برگه کاغذ را برداشت، رفت آن طرف میز و دستش را گذاشت پشت کمر راننده و بردش تا دم در. شهامت که تا پیاده رو رفت، از جلوی نیمکت رد شد و دیگر در قاب دید نبود نشست روی صندلی. به نغمه فکر کرد که برایش نوشته بود:« کاش دلیلی برای کودتا داشتم؛ شده ام انتهای بی علتی. عاطفه ام را خاک کرده ام. خودم مدت ها بعد، وقتی که قتل عاطفه ام را پذیرفتم دفن شدم. حالا نمی دانم میان آدم ها به دنبال مجازات و مقصر باشم یا هنوز جایی هست برای اینکه منتظر بمانم جبران شود». و تنها جمله‌ ی خودش در جواب او که گفته بود در کنارش هست. عبارت دیگری نداشت. چیز دیگری از زبانش بر نمی آمد. پسربچه ایستاده بود تا گونی کارتن ها را بردارد. دبیر فیزیک دبیرستان یکبار سر کلاس گفت:« بزرگ شدن یعنی گاهی چشم هات رو ببندی و عبور کنی. یعنی بعضی وقت ها هیچ کاری نکنی». پسربچه داشت سر گونی را جمع می کرد که روی شانه سوار کند. شهامت هنوز باز نگشته بود. صندلی را هول داد عقب و از ته مغازه، کارتن های بار قبل را جمع کرد، برد دم در. همه را گذاشت سر گونی پسر، در گونی را براش جمع کرد.
 

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #12
بخش دهم | رواق


بیست ساعت بعد از آنکه به شهامت گفت چند روزی نیست و نمی تواند باشد، در جاده بود؛ پشت فرمان. به پدر گفته بود ممکن است بازگردد. گفته بود آنه را خبر کند. تاکید کرده بود نمی خواهد هیچ کس جز خودشان خبر آمدنش را داشته باشد؛ چند روز بیشتر نیست و باید بازگردد شیراز، نمی خواهد دیگر خیلی ها را ببیند.
چراغ ماشین های خط رفت، که از جاده ی آن طرف گاردریل می آمدند ته کاسه ی چشمش بود. مجبور بود چشم هایش را جمع کند. با دو دست فرمان را گرفته بود. ماشین پشت سر چند بار نور چراغ هاش را انداخت در هر سه آینه و بعد افتاد در خط سبقت. پژو سفید که رد شد دستش را داد وسط تر و بیشتر پدال گاز را با کف پا فشار داد. کیلومتر آن قدر فلشش بالا آمد که روی صد افتاده بود.

چند ساعت دیگر خانه بود. خط سفید وسط جاده، با نور وسط آسفالت ترک برداشته برق می زد و تابلو های هشدار هم. مرز کوه ها و آسمان را میدید و درخت های مجاور جاده. همه چیز. هر چیزی در دور دست چراغ ها بود وهم خودش را داشت؛ وهم خودش در تاریکی، سیاهی و سایه. شیشه را که پایین داد، باد توی گوشش پیچید. پشت تلفن به نغمه گفته بود نیاز دارد چند روز پیشش باشد. گفته بود می خواهد فرصت بودن را به او بدهد؛ می خواهد او کمی استراحت کند و خودش. و یکباره یادش افتاد از دو ماه پیش که رفته بود هرگز یکدیگر را ندیده بودند. فقط صدایش را شنیده بود. فقط صدایش را.
صدای لاستیک و شکسته شدن هوا از سرعت، اگزوز و موتور و گاز دادن را واضح تر می شنید. همینطور صدای پر واضحِ تریلی که بوق می زد و پشت سرش بود. و باد، در لاله ی گوشش.
موهایش می خورد روی پیشانی؛ مثل شلاقی، تیری که از نزدیک زده شده باشد. توی آینه، عقب تر، چراغ های تریلی را می دید. تا نیریز هنوز هشتاد کیلومتر داشت. تریلی در آینه اش دور تر می شد، انگار سرعتش به او نرسیده باشد.
مادر را سپرده بود به پروین. دست و وقت پروین باز تر بود و حواسش بیشتر جمع مادر. در پنج ماه نبودنش هم همین کار را کرده بود.
شب را می ستود، چنان که بیداری را. و سکوت را در خور وجود داشتن می پنداشت. یاد این جمله ی نغمه افتاد که یکبار در کلاس تذهیب زیر گوشش خوانده بود: «و خداوند سکوت را گذاشته بود برای آرامش. حالا تو مختاری».

***
از مهشید خبر نداشت. سِر شده بود. انگار از هر آنچه که بتوان خواست آدم خالی شود. به گمانش حالا توان ایستادگی و اصلاح و درست کردن داشت. می خواست مهشید پیام بدهد، زنگ بزند، سراغش را بگیرد، جواب پیام هایش را بدهد.

و بعد از این خواستن خالی می شد. از هر رخدادی، از هر ادراکی. می دانست این مرضی ست نامعقول. می دانست دارد با سایه ها، وهم ها زندگی می کند. در انتهای سرش زندگی می کرد؛ در قعر هیچ.
زردچوبه را پاشید روی سیب زمینی های نگینیِ سرخ شده. دکمه ی هود را فشار داد و درجه اش را بالا برد. هو هوی هود، روغن داغ، کشیده شدن و ضربه های قاشق ته ماهی تابه، کوبیدن قاشق لبه ی قابلمه تا سیب زمینی ها بریزند پایین. مادر در اتاق خودش بود و می شنید چرخ خیاطی اش را راه انداخته. مهشید یکبار گفته بود عمق جایی ست که آدم ها به هم اعتماد دارند. یک لحظه خواست کارش را زود تر تمام کند و زنگ بزند به مهتاب. مهتاب اعتماد داشتن را اولین بار به تجربه هاش فهمانده بود. بعد یادش آمد در انتهای افکارش از مهتاب می ترسد، از فاصله شان، از چیز هایی مثل اعتماد و اطمینان و دل و امید که حالا ندارند. یادش آمد روز هایی را از تجربه هایش فراموش کرده. یادش آمد داشته در گذشته ای زندگی می کرده که از روز های انتهایش سهمی نداشته اند. همانطور که مهشید، بیشتر از مهتاب در جمجمه اش بود و با گذشته ی مهشید، بیشتر از خودش حالا حرف می زد. یک لحظه دید دلش زیاد برای مهشید تنگ شده، برای هر چه که هست.
تخم مرغی را با لبه ی گاز شکست روی سیب زمینی ها. هم زد. چهار تخم مرغ بعد را هم. تنش انگار از درون پخته بود. شکمش داغ شده بود. ماده ی لجز لای سیب زمینی ها سفید می شد. زرده ی تخم مرغ را با قاشق شکست تا زرده پخش شد. نمک که پاشید در را گذاشت روش. به مادر گفت حواسش به غذا باشد، کار دارد.
بالای کمد دو چمدان بود. چمدان لباس های کودکی، نقاشی ها، عکس ها، کار دستی ها، اشیا جا مانده. یکی برای خودش، یکی برای پدر. صندلی لق می زد و کف پا را چرم صندلی پر کرده بود. پا که بلند می کرد چرم بالا می آمد تا کنده شود. و هوا در جذب اسفنج داخل صندلی، صدای فیش فیش می داد. کنار چمدان ها کارتن عکس های توی آلبوم نرفته را برداشت و آمد پایین. پرویز همیشه سعی می کرد میانشان بگردد و عصبانی اش می کرد. می خواست حالا دم دست باشد تا با پرویز حرف بزند. می خواست بفهمد گذشته ای که سهمی از در کنار هم بودنشان نداشته اند، حسرت پرویز نیست؟ یا اصلا پرویز راضی اش کند که کمتر رنج بکشد.
فکر کرد به اینکه چطور می توان از پس روز هایی بر آمد که آدم، در دلشان ایمان به خودش، به خدا را باخته، جز اینکه دست بلند کنی و تقاضای کمک؟
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #13
بخش یازدهم | هبوط


کودکی با مو های چسبیده به پیشانی، به سینه اش افتاده، پاهایش را مثل بالا تنه اش بالا آورد بود. لب های کوچک و گونه های گرد و پر. کلاهی ته کله اش، بینی کوچک، چشم های کوچک قهوه ای و خط های برآمده ی منحنی زیر چشم ها. جلویش عروسک پینوکیو دست راست را تا آرنج پوشانده. النگویی در مچش است و انگشت هایش را انقدر روی زمین فشار داده که سفید شده اند. انگشت هایی کوچک، انگشت هایی شکننده که مقاومت می کنند.
پرویز انگار که تکه عکسی مقدس در دستانش باشد به همه چیز به چشم عبادت احترام می گذاشت. می خواست الهه وار ستایشش کند.
در عکس، اشک های زیادی برای خودش بود اما پرویز برایش ذوق می کرد. انگشت کوچک خمیده، انگشت سبابه و اشاره و انگشتر کفش دوزکی که در انگشت حلقه ی کودک بود. چشم ها، مردمک های قهوه ای، چاه های سیاه در چشم ها، گونه های روشن، چانه اش، قسمت مشخص از گلو که وامانده بوده است از یقه ی پشمی سرهمی. گونه ها را دنبال کرد تا گوش های نرم طفل که شاید اندازه ی بند انگشت و نیمی بود. بعد خیره شد به لب ها، به کلیت غنچه وار بین لپ ها، به کوچکی شان، به سرخی شان و جمع شدگی معصومانه ای که داشتند. و بعد به تار هایی که روی پیشانی چسبیده بود، تره ای که روی گوش افتاده بود و بعد انحنای رو به پایین ابرو ها. بعد به انتهای عکس، به پاهایی که در سرهمی آبی رنگ در خزیدن بر سینه، از زانو به عکس محور غضروف، به بالا کشیده شده بودند.
پرویز، لحن جدی داشت. لحنی که بعدش آدم سر بلند کند و از رو راستی اش متعجب شود، در هیجان در خود بلرزد و سعی کند که به واقعیت بیاید:
_کاش می شد در آغوشت گرفت. نغمه، تو دریایی، تو درخت نیستی، تو دریایی. تو دقیقا دریایی.

زن عکس را با احتیاط گذاشت روی باقی عکس ها. بعد عکسی را از گوشه ی کارتن بیرون کشید که درش دوبنده ی صورتی رنگی با لباس سفید تنش بود. در سرش تصویر احساسی واضح شد. چیزی که می خواست. «مهشید، کاش آدم ها، کاش ما عاشقِ صادق هم بودیم. که عشق صداقت بود، واقعیت بود، خودمان بودیم، محبت بود. این روز ها به عشق محتاجم. که عاشق باشم و عشق ببینم. عشق اینجا، همان صداقت واقعیت، همان محبت است. و تو وادار به این نیستی. این برای من است، شاید چیزی ست که تکانم دهد به برخاستن». اینجا گونه هایش پر نبود، چشم هایش را جمع کرده بود و بینی اش حالا بینی دختری بود هفت و هشت ساله. بعد از موهای خرگوشی و کش موی بنفش، خیره شد به لبخندی گشاده که لب ها را نازک کرده بود. لبخندی در ازای جمله ی «لبخند بزن» عکاس. در پس زمینه ی عکس ساختمان سنگی ویلایی بود. و کنار دستش، ردیف شمشاد ها تا خود ساختمان. عکس را گذاشت روی میز. پیش از آنکه پرویز عکس را بردارد، خیره شد به چشم های سیاه او، که به مادرش، به مادر خود پرویز برده بود. به زنی که نمی خواست او را ببیند:
‌_«آه برادر، که ما دریایی بودیم روانه ی خود، دریایی شکسته که در خود نفوذ می کند، دریایی که در خود شناور است. آبی که در خود غرق می شود». پرویز، کاش می تونستم نفس بکشم. کاش کودکیم رو، حتی دیروزم رو می تونستم در آغوش بکشم. تمام زندگیم رو کاش می تونستم بغل بگیرم.


پلک های پرویز تا حدودی پایین آمده بود. چشمش به عکس بود که کنار کارتن عکس ها، روی میز، سمت او گذاشته شده بود. مردمک های سیاهش بین مژه ها دیده می شد. مردمک هایی که به چهره ی در عکس خیره بودند. پرویز گیج و گم عکس بود که گفت:
_مثل بچه هات؟ مثل بچه ای که مادرش باشی؟ تو برای خودت هم مادری می کنی؟

_من برای کسی مادری نمی کنم پرویز.

‌_مادری همیشه مراقبت کردن نیست. تو مادر درد هایی هستی که می کشی. تو مادر چیز های زیادی هستی.

_کاش می تونستم دست هام رو بگذارم روشون پرویز.

دست ها. لمس و درک. چقدر زندگی هولناک بود. چقدر حافظه دهشتناک فراموش می کرد و به خودش فراموش کردن می افزود. شاید جنایت بشر از حافظه در جریان روز ها می ریخت و شب ها را روشن می کرد برای سوزاندن آدم ها.
به دست هایش نگاه کرد که لبه ی کارتن را می فشردند. چشم هایش، اشک هایی که ته سرش گیر کرده بود بی آنکه وجود داشته باشند فرو ریختند در دست هایش. دست ها، انگشت ها، تنش. پرویز چیزی می گفت که نه به یادش ماند و نه شنید و نه پرسید. دست ها، حق و حقیقت را می گرفتند و می دادند. دست ها، شاخه هایش بودند تا رگ گردن. دست ها آغوشش بودند. تجسم احساس کردن، لامسه را در سکوت، در بی سخنی و بی تعریفی دوست داشت. با آدم هایی که در آغوش گرفته بود. با حضوری که در لامسه داشت. فقط دست ها می گذاشتند در واقعیت زندگی کند. لبه ی کارتن را فشرد و جایی از سرش مهشید را تجسم کرد و به او گفت‌:«بیا زندگی را زندگی کنیم، بیا با هم یک درد شویم. ما درستیم در نادرستی خودمان. تو نباید می رفتی، من هم نباید می رفتم». دلش خواست مهشید را با صداقت تمام در آغوش بگیرد. با عاطفه ی محض. با ایمان. دلش خواست شانه ی هم شوند. دلش خواست گریه کند.
آنقدر اشک بریزد تا فکر هایش خالی شوند. اشک بریزد تا خوب شود. پرویز می گفت واقعیت و درستی شان غریبه است. مهشید برایش ایمان بود و واقعیت. مهشید، ای من بود، مترادف زندگی اش. مترادف ایمانش به خدا، که خدا برایش کلمه ای بود که همه چیز را تعریف می کرد. مهشید، برایش امیدی بود به خدا. آدمی که هبوط دست خدا بود. ایمان و اعتماد و اطمینانش به او، می گذاشت خودش را بیابد و زیستنش را. می گذاشت بیان کند. حالا خوش نبود. با از دست رفتن مهشید، با تکه های فرو ریخته ی او، می خواست خودش را دفن کند.

پرویز عکسی را گذاشت کنار دستش. دختری با کت لی که بین صندلی های جلو نشسته؛عینک آفتابی سیاهی زده بود.. موهایش کوتاه کوتاه بود و بی آنکه مغموم باشد یا لبخند بزند به دوربین نگاه می کرد. اولین نکته لب هایش بود. لب هایی که با رژ سرخی رنگ شده بود. گونه هایش روشن بود و نرم و صاف و تمیز. دستش را گذاشته بود روی صندلی شاگرد و سمت دوربین که پشت همان صندلی بود، چرخیده بود.
به پرویز نگاه کرد و انگار پیش از نگاه کردن به چهره ی او، که داشت میان عکس ها می گشت، صدایش را با تاکید بر«تو» شنیده بود و می شنید:
_تو نباید بشکنی، تو همیشه تقدسی داری. تو همیشه تقدسی داری که نباید بشکنی. نغمه، تو خاکی، وطنی. نه چون خواهرمی. تو واقعاً خاکی، تو واقعاً وطنی. نباید می گذاشتی و بگذاری گم و گور زندگی کنی.
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
182
امتیازها
90

  • #14
بخش دوازدهم | فات


ساعت دوازده شب رو به روی در خانه ای بود متروکه. خورشید در عقربه ساعت فرو ریخت و بعد در ساعت حل شد. از سوزاندن ساعت به مچش رسید. در رگ هایش جوشید. تا شاهرگ گردنش شرر زد تا از دهان خون مذاب را بالا آورد. دَرِ خانه پیش از آنکه کوبیده شود، در خون و آب غرق شده بود. دستش به دستگیره بود و خون جوشیده را بالا می آورد روی در، روی دیوار، در خونابه ای که به بینی اش می خورد. لبه ی تیز بسته ی قرص، از دستگیره ی در بیرون آمد و رگ دستش را زد. جای خون، گوشت و استخوانش بیرون ریخت.

شاخه هایی سست دور گلویش حلقه شد. بعد تا حنجره اش رفت. بلندش کرد و گذاشتش کف باغچه. بعد از آنکه به در کوبیدش. گِل گذاشت روی جایی که رگش را بریده بود. ترس آلوگی گل را داشت و از ترس بسته ی قرص در رگش جا به جا شد. بالا آمد، آنقدر که گردنش را برید. نعنا روی در خانه نشسته بود و جیغ می کشید. پشت عرفان در کوچه دوید، آنقدر که دنده اش شکست. وحید گفت اولین باری ست که حرفی درست از او می شنود. عارفه ایستاده بود و به خزئبلاتش گوش می داد. بعد خیس خیس به پشت پهن شدند کف آسفالت و خندیدند. وحید بلند بلند می خندید و می گفت وقتی چهارده پانزده سالشان شد می روند در خانه ی شمالی را می زنند و می گویند بطری شان بالای پشت بام آنها افتاده و سوزن عرفان را جدا می کنند و بطری را برش می دارند یادگاری. بعد توپی که پرت کرد نشست روی صورت وحید و تا خانه مجبورش کردند بدود. وحید از لای در خانه تهدید کرد که بد می زندش. دست های ماهان را گرفته بود و می بردش سر کوچه برایش بستنی بخرد. وحید از بالای پشت بام داد زد که زود برگردد بازی کنند. بعد برادر وحید، پشت به او، از بالای همان پشت بام خودش را پرت کرد روی آسفالت خیس خورده. در خنده های وحید. خورشید چشم هایش را می سوزاند و آب می کرد. باز بالا آورد. چهره ها همه سایه بودند. مهشید داد زد که مراقب خودش باشد. بعد از پشت قفسه ی کتاب های کتابخانه، کتابی را برداشت و آرام به او گفت آدم ها ممکن است هر چیزی را فراموش کنند.
گِل توی دهانش خشک شد. باران می آمد، باران در باران می آمد. همه چیز خیس بود. لباس ها چسبیده بودند به تنش. لباس و شالش جمع شده بود و رنگ تن و مو هایش مشخص بود. شاخه ها در دنده ها، در سینه اش پیچیدند. درخت بلند شد، سبز شد، شاخه های تازه زد. برگ هایش گل دادند. وحید ایستاده بود رو به رویش با نگرانی عمیق آمیخته به غرور و در صدای مهشید می گفت:«جهان هنوز درست است...خوب که شدی برگرد...ما هنوز ماییم، درستیم...اگر خوب شدی برگرد».

***
پرویز دم در ایستاده بود تا خداحافظی کند. آخرین چیزی که از پرویز شنید این بود که روز های تب دار، وقتی زیاده آدم درد می کشد، شب های آرامی دارند. گفته بود نگذارد لحظه هایی که حالش خوب است، با اصرار بر آنچه در سرش می گذرد، آنچه خوب نیست، تباه شود. نگذارد فراموش کند زندگی می تواند خوب و بد باشد؛ نه بد در درجه ی کل.
و آن لحظه، پیش از آنکه احساس کند همسایه چشم دوخته است بهشان، به پرویز گفته بود:« من دارم زندگی را حرام می کنم پرویز. بحث خوب و بد نیست. من نمی توانم توالی اتفاقات را زمین بگذارم و هر چیز در محدوده ی خودش باشد. می دانم این مشکل عمیق تر است. می دانم پیش از این هم که توانسته ام هر چیز را در جای خودش ببینم، شد که بهتر شدم، که زندگی کردم. من در قعر سرم، در خیالم زندگی می کنم پرویز. کاش کسی می توانست نجاتم دهد، اما هیچ کس دیگر دستش به این قطعه نمی رسد و خودم هم دیگر نمی توانم اینطوری ادامه دهم. از پا در آمده ام، روی زانو می خزم».
و بعد پشت در خانه چپیده بود. با گرفتگی گردن، با لرزش دست هاش. با تکرار نگاهی که در چشم های زن به ناگاه دیده بود و به خودش می گفت کاش صدایش در نیامده بود. پرویز دستش را فشرده بود. نفهمیده بود چرا اینکار را می کند. تنها عجیب نگاه کرده بود و حتی نپرسیده بود که چه شده است. فقط نگاهش کرده بود و بعد دیگر رفتنش را جز چشم هایش به یاد نمی آورد. چشم هایی که چرخیدند، چشم هایی که در ماشین را باز کردند، تعجبی که پشت فرمان نشست و در را بست. تازه همه چیز می خواست شروع شود، درست از تنهایی. تازه می خواست تا بی نهایتی انتها بدود، آنقدر که نفس نفس زدن هایش متوقف شوند.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
55

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین