نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
بسم تعالی
نام رمان: نبضهای پوسیده.
به قلم: Eyvin_ A
ژانر: جنایی.
لحن: معیار.
زاویه دید: دانای کل.
پارتگذاری: فقط پنجشنبه.
ناظر: @Sevda19
خلاصه:
انگشت اشارهای که روی ماشه قرار گرفت، زنی که کشته شد و سوت آغازی که به صدا در آمد. یکی برای عمر بر باد رفتهاش و یکی برای خانوادهاش جنگید؛ یکی برای عشق و دیگری برای نجات جان خودش، یکی برای لذت و فرد بعدی برای ثروت.
کم_ کم شمار قربانیان افزون، قلبها سنگ و درست زمانی که شمارش معکوس آغاز شد، تلاطم دریای خون بیشتر، حقایق آشکار، کالبدها بیجان، نبضهایشان به نبضهایی پوسیده تبدیل و در آخر جلّادهایی که خود، قربانی شدند... .
مقدمه:
دیگر نمیمیرم.
برای همیشه زندهام، که هزاران هزار مرگ را تجربه کردهام.
من جاودانه درد خواهم کشید؛ شاید ابلیسم!
گویی خداوند نیز مرا نفرین کرده است.
شب، روز
تحرک یا سکون
گهواره یا تابوت
دیگر تفاوتی نمیکند
اندوه من به نهایت رسیده است!
عدالت و اعتماد
زنده یا مرده
جنین یا جنازه
راهی نیست، انسانی همیشه بیراهه است.
من،به نهایت اندوه رسیدهام.
دیگر تفاوتی نمیکند
بالاتر از سیاهی، رنگی نیست.
الف میم
پ ن: تصوری از قلمم توی ژانر جنایی ندارم؛ اگه رمانم سم شد، پیشاپیش عذر بنده را پذیرا باشید.
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید. قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید. قوانین پرسش سوال ها
از لابهلای دود سیگار برگ اسیر شده در دستانش به پیکر بیجان او چشم دوخت. سیگار را بر روی زمین انداخت و با پاشنهی کفش چرم مردانه و قهوهای رنگش به روشن بودن سیگار پایان داد. عینکی که بر روی چشمهای سرخش گذاشته بود، برداشت و جایش را روی موهای جوگندمیاش تنظیم کرد. به خاکستر نقش بسته بر روی زمین خیره شد و نیشخندی را چاشنی چهرهی بیروحش کرد. نگاهش را از سیگارش گرفت و همراه با عصای چوبیاش خودش را به جسد آن مرد رساند و با آن ضربهای آرام به پهلوی او نهاد. پیکری که غرق در خون شده بود، اندکی تکان خورد. صدای نالهی خفیفی از جانبش به گوش او خورد. زیر لب زمزمه کرد:
- پس هنوز بیداری!
خندهای مردانه سر داد و با شستش خونی که گوشهی لبش خشک شده بود را پاک کرد. کمی دور آن مرد درازکش که تا چند ثانیهی قبل فکر میکرد دار فانی را وداع گفته، راه رفت. صدای قدمهای استوار و محکمش درون سولهی سرد پیچید و خوف کمین کرده در دل آن جوان را بیشتر کرد. نگاهی به دوبرمن سیاه و زیبایش که گوشهای نشسته بود و همراه با خرناسههای عجیب به آن جوان خیره شده بود، انداخت و با لبخند گفت:
- چیه؟ گشنته؟
با گفتن این حرف لرزی به چهارستون بدن آن جوان افتاد. از درد به خودش میپیچید و حالا با شنیدن این حرف لرزی طاقتفرسا بهخاطر ترس سر تا پایش را در بر گرفت. با دیدن ترسیدن او لبخندش محو شد؛ گویا در ترساندنش زیادهروی کرده بود. سرفهای سر داد و صدای خشدار و پختهاش را صاف کرد و گفت:
- میتونم یک فرصت دیگه بهت بدم. چهطوره؟
کمی سکوت کرد و منتظر به او خیره شد. جوانی که سر تا پایش ضربدیده بود و چشمهایش بهخاطر کتکهای فراوان کبود شده بود و هر از گاهی صدای پارس سگ خبر از آخرین لحظههای زندگیاش را میداد؛ امّا با شنیدن این حرف چشمهایش را باز کرد و بدون هیچ باکی به چشمهای پر صلابتش خیره شد.
دوباره صدایش را صاف کرد. گردنش را کج کرد و با لبخندی محو جوان را خطاب قرار داد:
- میدونی؟ همیشه شجاعتت رو تحسین میکردم. اینکه هیچوقت از چیزی نمیترسیدی باعث میشد شگفتزده بشم.
نشست و یکی از زانوهایش را روی زمین قرار داد و به چشمهای عصبی پسر خیره شد؛ اگر هیچوقت تعهّدی که داده بود را فراموش نمیکرد؛ شاید الآن به جای اینکه با پیکری دردناک بر روی زمین بیافتد، روی تخت خواب گرم و نرمش دراز کشیده بود. با این فکر سرش را از روی افسوس به حرکت در آورد و نوچی زیر لب گفت و ادامه داد:
- میدونی که خیلی راحت میتونستم سر و ته قضیه رو هم بیارم؛ امّا همچین چیزی در خصوص تو صدق نمیکنه امین.
از جایش بلند شد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. دستهایش را پشتش قرار داده و غرق در افکار خودش شد. صدای لرزان امین که سعی داشت خود را قوی جلوه بدهد، باعث شد رنگ تلخ پوزخند بر روی چهرهاش نمایان شود.
- من با تو هیچ همکاریای نمیکنم.
خندید؛ خندهای که عدّهای کم از معنای آن آگاه بودند. امین را خطاب قرار داد:
- همکارهات میدونن وقتی با من همکاری میکردی دست به چه کارهایی میزدی؟ هوم؟
امین با حرص جسم دردناکش را به حرکت در آورد و با خشم سر جایش نشست که تیر کشیدن یکی از دندههایش باعث شد نفسش بند بیاید. با همان حال گفت:
- هر کاری کردم برای این بود که مجبور بودم. من واسه اینکه تو رو از بین ببرم حاضر بودم دست به هر کاری بزن... .
صدای سرفههایش امانش را برید. بیآنکه بخواهد امین را نگاه کند، همانطور که خیره به دوبرمناش بود، گفت:
- میخواستی من رو از بین ببری؟ هوم؟
خندید و سرش را چند بار تکان داد. دوباره به امین نگاه کرد:
- جون خیلیها رو گرفتی تا جون من رو بگیری؟ مضحکه!
با گفتن این حرف نیشخندی بر روی چهرهی امین نقش بست. کف دستش را بر روی زمین قرار داد. با کمی مکث روی زمین نیمخیز شد و حالتش را به نشسته تغییر داد. از طفره رفتنهای امین صبرش لبریز شده بود. دستش را درون جیب شلوار کتان مشکیاش فرو برد و نخ دیگری را از درون بستهی سیگارش بیرون کشید. آن را گوشهی لبش قرار داد و با فندک مشکیای که طرح اژدهایی به رنگ طلایی بر روی آن خودنمایی میکرد، سیگارش را روشن کرد. پک عمیقی به سیگارش زد و طبق عادت دودش را با بینی به درون هوای گرفته رها کرد. صدای خش- خش بیسیم باعث شد نگاهش را از چهرهی امین که با لبخندی پر از طعنه به او خیره شده بود، بگیرد. سیگار را از لبش فاصله داد، بیسیم را درون دست دیگرش قرار داد و به صدای نگران فرد پشت بیسیم گوش سپرد:
- الو آقا. وضعیت اضطراریه.
ابروهایش را بالا انداخت. صدایش را صاف کرد و گفت:
- پس شماها رو برای چی با خودم آوردم؟
- ولی... .
غرّید:
- معطلشون کنید.
و بعد از پایان ارتباط، نگاه خشمگینش را به امین که با دیدن چهرهی برزخی او صدای قهقههاش در فضا جولان میداد، دوخت.
- خودت رو گول نزن رئیس. دوران تو هم داره به اتمام میرسه.
و بعد دوباره زیر خنده زد و باعث شد حرص خفتهی او وجودش را آتشین کند. دیگر بس بود هر چهقدر در جواب صحبتهای امین سکوت کرده بود. بزّاق دهانش را جمع و بعد از پرتاب آن بر روی زمین، عصبی به سمت امین رفت. یقهاش را در دست گرفت و از لابهلای دندانهای بههم چفتشدهاش غرّید:
- بهم بگو یکدفعه رفتی برای کدوم... کار کنی؟!
در آن زمان همان یکذرّه ادبی را هم که آموخته بود، به فراموشی سپرده بود؛ فقط برایش این مهم بود که بداند مورد اعتمادترین فرد زندگیاش چرا قصد خیانت به سرش زده بود؟
- مطمئنی از اوّلش هم برای تو کار میکردم؟
با آمدن فکری به سرش دستش از دور یقهی امین سر شد و افتاد. امین با دیدن چهرهی بهتزدهی او قهقههای بلند سر داد که صدایش با صدای سگ در هم آمیخته شد. خندهاش را از ترس جمع کرد؛ ولی در همان حال بیخیال طعنه زدن به او نشد:
- چیه رئیس؟ چرا کپ کردی؟
و بعد چهرهاش را مظلوم کرد و با صدای نازک و مضحکی ادامهی حرفش را به گوش او رساند:
- آخی! نکنه برات هضم این قضیه سنگینه؟
صدای ساییدن دندانهایش بر روی یکدیگر موجب خندههای ادامهدار امین شد. دستش را بالا برد و مشت پر از حرصش را بار دیگر بر روی صورت کبود امین نشاند.
بیوقفه مشتهای سنگینش را روی صورت خونین او فرو میآورد؛ اگر دست خودش بود، خوب میدانست که جان این پسرک مظلومنما را در سه سوت میگرفت. جان گرفتن، واژهای که خیلی وقت بود دیگر برایش غریب نمیآمد. خسته، بازدم کفریاش را بیرون فرستاد. یقهی امین را ول کرد و با پشت دست خونیاش پیشانی ع×ر×ق کردهاش را پاک کرد. ع×ر×قهای سرد، پی در پی روی پیشانیاش میغلتید و اعصاب متشنّجش را ویرانتر میکرد. نگاه خستهاش را به عصایی که روی زمین افتاده بود، دوخت. دستش را روی زمین کشید و با گرفتن عصا سر جایش ایستاد. صدای سرفههای خشک امین هنوز گوشهایش را نوازش میداد. دروغ چرا؛ ولی تنها چیزی که میتوانست از حرصش بکاهد، دیدن زجر این مردک خیانتکار بود. با تفاوت بیست و اندی سال بهش خیانت کرده و تمام جذبهی او را زیر سؤال برده بود؛ شاید هر فرد دیگری هم جای او بود، باز هم نقشهی مرگ امین را بارها و بارها در ذهنش میکشید.
با پایین عصا ضربهای آرام به پهلوی امین که در خودش جمع شده بود، وارد کرد. خواست حرفی بگوید که صدای خشدار امین مانع صحبتش شد:
- اوه، رئیس!
سرفهای دیگر کرد که کف زمین بهخاطر خون جاریشده از دهانش رنگ سرخ را به خود گرفت. نگاهی به زمین انداخت و با شنیدن صدای امین که باز هم با طعنه نام رئیس را به زبان آورده بود، چینی به بینیاش داد و با چشمهایی آتشین به او خیره شد. امین با دیدن چهرهی پر اکراه او لبخندی زد؛ لبخندی که گویا نشاندهندهی این بود از هیچ، باکی نداشت. ادامه داد:
- لابد فکر کردی من هم جزو اون لیستتم؛ نه؟
ابروهایش در هم تنیده شد. از شنیدن نام لیست صبرش به ستوه آمد. دندانهایش را روی هم سایید و با صدای پخته و کمی عصبانیاش امین را خطاب قرار داد:
- اسم لیست رو نیار.
امین به سقف خراب سوله نگاه کرد و با طعنه خندید؛ از همان خندههای همیشگی که میتوانست به تنهایی اعصاب فردی را که بیست سال و خردهای از او بزرگتر بود، به خراش بیاندازد. بدون اینکه به چهرهی رئیسش نگاه کند، ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- شاید بتونی همین الآن از شرّ من خلاص بشی؛ ولی بهت این قول رو میدم که سایهی من زندگی نحس تو رو هیچوقت رها نمیکنه.
به مردمکهای برزخیاش خیره شد و ادامه داد:
- میدونی چیه؟ حقیقت تلخه.
- خفه شو!
صدای فریادش گوشهای خودش را کر کرد، چه برسد به آن حیوانک سیاهپوش که هر لحظه منتظر ندایی بود تا به امین حمله کند؛ البته فقط حمله کند، نه اینکه از امین به عنوان غذایش استفاده کند. با دیدن خشم دوبرمناش ابروهایش را از آغوش هم جدا کرد؛ گویا پاک این سگ گرسنه را فراموش کرده بود. سگی که بر خلاف ظاهر گرسنه و طوفانیاش، باطنی لطیف و مهربان داشت. صاحبش خوب از این قضیه آگاه بود که او هیچوقت لب به هیچ انسانی نزده و نخواهد زد؛ ولی برای ترساندن امین مجبور بود او را به میان بحث بکشاند.
- الو رئیس. اوضاع داره ناجورتر میشه.
با شنیدن صدای مجدد بیسیم سگرمههایش در هم رفت و بیآنکه به قهقهههای طعنهآمیز امین اهمیّت بدهد، جواب آن فرد را داد:
- کار تمومه؛ پایان.
به ارتباط خاتمه داد و در مردمکهای مشکی و مویرگهای سرخی که داخل چشم امین نمایان بود، خیره شد. حسّی پر از تهی به سراغش آمده بود؛ همان حسّی که نه تنها خود، بلکه باقی هم از آن میترسیدند. امین با دیدن چهرهی بیحالت او خندهاش را جمع کرد و بیهیچ حرفی به رئیسش خیره شد. لکنت زبان گرفته بود و با آنحال نالید:
- رئیس!
جواب امین را نداد. دستش را درون جیب خود فرو برد، گردنش را کج کرد و با چشمهای گرد شده لب زد:
- روحت آزاد شد.
چشمهایش را بست. دوباره صدای ترسیدهی امین به گوشش رسید؛ شاید اگر آن همه بلبلزبانی نمیکرد، هیچوقت کار به اینجا نمیکشید.
- غلط کردم. اینکار رو نکن.
شئای را از داخل جیبش بیرون کشید و کلماتی را که فقط خود از آن آگاه بود، به زبان آورد. دوباره صدای ترسیدهی امین در فضا جولان داد:
- رئیس باور کن همهاش شوخی بود.
دیگر دیر شده بود. آن وسیلهای که جانها میگرفت را بالا آورد. پلکهایش را بههم فشرد و ع×ر×ق سردی که همچنان روی گونهاش میغلتید، نادیده گرفت. نفسهایش مقطّع شده بود؛ ولی از این حال وخیمش فقط خودش آگاه بود. از بیرون به سنگدلی تمام عیار مانند بود؛ ولی از درون... .
وقتش بود که تمام دلهرهاش را دور بیاندازد. نفس عمیق دیگری کشید و چشمهایش را آهسته باز کرد. چرخشی به گردنش داد و هیچ نگفت. میتوانست ترس را در ذرّه- ذرّهی وجود امین احساس کند. کارش این بود، از ترسها تغذیه میکرد؛ چون مجبور بود. کسی که در کودکی میان غم و مرگ بزرگ شده مگر ترحّم حالیاش میشود؟! سرش را با پوزخندی مضحک تکان داد. قهقههای بلند سر داد. حالا نوبت او بود که با خندههای رعشهانداز و طعنه%%%%% وجود امین را در آتش حرص غوطهور کند. امین که در میان احساسات حرص و خشم دست و پنجه نرم میکرد، آب دهانش را با درماندگی قورت داد و آخرین تلاشش را برای به رحم آوردن دل او به میان بازی کشاند.
- بیا با هم همکاری کنیم. اصلاً همهچیز رو فراموش کنیم؛ انگار از اولّش هم هیچ غلطی از من سر نزده.
میخواست خودش را تبرئه کند؛ امّا انگار یادش رفته بود که در مقابل چه کسی این کلمات را کنار همدیگر قرار میداد. با شنیدن جملههای مضحکش که تند و بیوقفه آنها را به زبان میآورد، بیهیچ حالتی چهرهی غرق در خون امین را نگاه کرد.
- رئیس کجایی؟!
لبخندی محو زد. بیسیم را جلوی دهانش قرار داد. لبهایش را از هم فاصله داد تا سخنی را به زبان بیاورد؛ امّا با دیدن چهرهی ملتمس امین اندکی مکث کرد و به لبخندش رنگ بیشتری بخشید. بدش نمیآمد اندکی بیشتر دل این جوان آشفتهحال و پشیمان را به ترس آغشته کند؛ پس صدای مسن و پختهاش را به گوش آن فرد که با نگرانی منتظر به اتمام رسیدن این بازی بود، رساند:
- بذارید ادامه پیدا کنه!
صدای فریاد پر از بهت او خندهای بلند را بر لبان رئیسش جاری کرد:
- چی؟! این فکر درست نیست رئیس.
خندهاش را از بین برد و با ابهت صدایش مانع ادامه دادن صحبتهای نگران آن فرد شد:
- همین که گفتم.
دیگر حوصلهی بحث و خش- خش مجدد بیسیم را نداشت. بیسیم مشکی را بالا برد و به ثانیه نکشید که در جایی محو و روی زمین پرتاب شد. حدأقل دیگر قرار نبود از آنطرف با او ارتباط برقرار کنند؛ چون جایی دور از او افتاده بود. نگاهی به وسیلهی مشکی که بین دست سردش اسیر شده بود، انداخت. به بدنهی آن وسیله نفس گرمش را فرستاد و سپس با کراوات قهوهای رنگش بدنهی آن وسیله را تمیز کرد؛ گویا میخواست تنها همدمش برق بزند. تا چند ثانیه هیچ صدایی نه از طرف او و نه از جانب امین به گوش نمیرسید. یکی در فکر و دیگری در میان ترسی که به سراغش آمده، سکوت پیشه کرده بود؛ گویا از افکاری که در ذهن خط- خطیشدهی رئیسش جولان میداد، میترسید. نگاهی به چشمهای کبود امین انداخت. با زبانش لبهای پوسته- پوستهاش را تر کرد و بعد ابروهای مرتّبش را بالا انداخت:
- خب، چهطوره که یک کاری کنیم؟ هوم؟
خودش بود. افکار شومش را داشت روی دایره میریخت. امین آب دهانش را برای بار چندم و محکم قورت داد. با ترسی که سعی در کتمان آن داشت و به سختی روی زمین نشست. یکی از دستهایش را بر روی پهلویش و کف آن یکی دستش را تکیهگاه خود و روی زمین قرار داد. با صدای لرزانش جواب رئیسش را داد:
- چهکاری؟
از تکرار جملاتی با مفهوم اینکه امین از طرف چه کسی است؟ خسته شده بود. باید به روش خودش این قضیه را حل میکرد. عصای گرانقیمتش را روی هوا تکان داد. با پاشنهی کفشهای مردانهاش ضربهای به زمین وارد کرد. با شانهها و دست دیگرش حرکت موج مکزیکی را در مقابل چشمهای حیرتزدهی امین اجرا کرد و سپس قهقههای بلند سر داد؛ گویا دیوانه شده بود! رقصیدن در این وضعیت، آن هم با این حرکات مضحک نشاندهندهی چه بود؟ چه افکار شومی را در ذهن میپروراند که اینطور با فراغبال و شادمان میرقصید؟ حدقهی چشمهای امین از حرکات کودکانهی رئیس پر ابهّتش بیرون زد. حق هم داشت؛ این مرد همیشه همه را شگفتزده میکرد. در یک حرکت غیر منتظره عصایش را بر روی زمین کوبید و غرّید:
- خودت خواستی امین!
دستش را به جیبش نزدیک کرد و خواست بیسیم را در بیاورد؛ امّا با یادآوری اینکه چه بلایی سر آن آورده بود، نفس کلافهای کشید. به دوبرمناش نگاه کرد؛ گویا هنگام پرتاب بیسیم دویده و سپس خودش را مشغول بازی با آن کرده بود.
امین سردرگم حرکات گُنگ رئیسش را میدید. چه کاری میخواست انجام بدهد؟ چرا همین حالا او را نمیکشت؟ اصلاً چرا خودش را در تلههای روزگار اسیر کرده بود که حالا قرار باشد با احساساتی نظیر ترس، خشم و سردرگمی دست و پنجه نرم کند؟ سرش را پایین انداخت، ناسزای بدی را به زبان آورد و با ندیدن واکنشی از جانب رئیس، هیچ نگفت.
دختر نحیف را کشان- کشان به سمت خارج از سوله میبرد. خودش هم نمیدانست میخواهد چهکاری انجام بدهد. صدای فریادهای ملتمس امین برای رهایی گیسوان زندگیاش از لابهلای دست مشتشدهی رئیس میان صدای جدل و تیراندازیای که حوالی سوله به گوش میخورد، پنهان شده بود. برای ثانیهای سر جایش متوقّف شد. میخواست چهکاری انجام بدهد؟! دستش از دور موهای بلند و موّاج دخترک سر شد و افتاد؛ گویا از فکر به اینکه قرار بود مانند فیلمهای اکشن دخترک را مقابل دیدگان پر از خشم دشمنهایش به مرگ تهدید کند، کلافه شده بود. شیوهی کار او این نبود؛ پس چرا اینگونه و مانند شیری درنده به جان دختری افتاده بود که از همهجا بیخبر فقط نگران چهرهی ضربدیدهی عشقش بود؟! دخترک را به روی زمین سرد و خاکی سوله پرتاب کرد که صدای نالهی خفیفی از جانبش به گوش خورد و دل سنگها را آب کرد. بیتوجّه به او و با قدمهای بلند، خود را به امین رساند که حالا از این حرکت ناگهانی رئیس حیران شده بود. صدای سرد و بیروحش در فضا طنین انداخت. صدایش بیرحمانه و سنگ شده بود و انگار خودش خوب میدانست با این صدا حتّی دل بدترین دشمنانش را هم از ترس به لرز میانداخت.
- یک بازی رو شروع کردی، یک بازی رو شروع میکنم.
قهقههای رعبآور زد، ادامه داد:
- بلند شو.
امین آب دهانش را قورت داد. باز هم رئیس ترسناک شده بود؛ امّا تا بهحال چهرهاش را اینگونه ندیده بود. نیشخندی بر روی چهرهی بیروحش هک شده و چشمهایش از فرط بیخیالی دلهرهآور شده بود. بیهیچ مخالفتی تکانی آرام به خودش داد. بدنش کوفته و جای شکستگی برخی استخوانهایش مجال بلند شدن را به او نمیداد؛ امّا نمیتوانست هیچ مخالفتی با او داشته باشد. جان خودش فاقد اهمیّت و تنها چیزی که برایش مهم بود، زنده ماندن عشق مظلوماش درون این بازی خطرناک بود. بالأخره بعد از ثانیهها و مقابل چشمهای منتظر رئیس سر جایش ایستاد. نفس- نفس میزد و چهرهاش بهخاطر درد مچاله شده بود. روی پیشانیاش رد ضربههایی که ظاهراً بهخاطر مشت بود، به چشم میخورد و خون خشکشدهی گوشهی لبش و کبودیهای فراوانی که بر روی پیکرش نقش بسته، منظرهای نا زیبا را به وجود آورده بود. مقابل رئیس ایستاد. لَنگ میزد و نمیتوانست خوب سر جایش بایستد. ناسزای بدی داخل دلش به این وضعیّت داد. پنج سال تمام برای عشقش حکم کسی را داشت که هیچکسی توانایی شکست دادن او را نداشت؛ امّا حالا چه؟! با وضعیّت جسمانی وخیمش روبهروی فردی ایستاده و از نگاهش به او تقلّای زنده ماندن میکرد. رئیس با دیدن او که بعد از تلاشهای بسیار موفّق به ایستادن شده بود، دست زد.
- آفرین مرد.
لبخند پت و پهنی که زده بود، باز دوباره و ناگهانی روی صورتش خشک شد.
- خب. منوال بازی به این صورته... .
نگاهی به دخترک روی زمین انداخت و دوباره خیره به چشمهای امین شد. وسیله را بالا آورد و روبهروی چشمهای حیرتزدهی امین قرار داد.
- بگیرش.
امین که نمیدانست در ذهن رئیس چه میگذرد، کلت را از دستش گرفت و سردرگم اطراف سوله و بعد نگاه پر تمسخر رئیس را نگریست. رئیس دستهایش را به عصا تکیه داده و سپس بیهیچ حرفی نقاب خاکستریای که فردی خندان بر رویش حک شده بود، به چهره زد. امین از این حرکت رئیس جا خورد و قدمی به عقب برداشت. صدای تیراندازیها قطع شده و حالا تنها صدایی که میآمد صدای سکوت سنگین حاکم بر جو آنجا بود.
- راستی چی گفته بودی؟
دستی به چانهاش کشید و تصنعی در فکر فرو رفت. ابروهایش را به یکباره بالا انداخت و گفت:
- آها! یادم اومد. گفتی برای از بین بردن من هر کاری لازمه رو انجام میدی آره؟ یا شاید هم... .
دستش را از روی چانهاش برداشت. خندید و ادامه داد:
- گفتی جون خیلیها رو گرفتی تا جون من رو بگیری. هوم؟ خیلیخب. میخواستی من رو نابود کنی؟ ایندفعه میخوام خودم کمکت کنم.
با قدمهای آهسته خودش را به آن دخترک رساند. دستش را مقابل دختر قرار داد و از او خواست دستش را بگیرد. با دیدن مخالفتش برای اینکار، خم شد و با گرفتن مچ دست دختر، او را به نشستن سر جایش دعوت کرد. هیچکس از نیّت او خبر نداشت؛ ولی با شنیدن جملهی او همه در شوک فرو رفتند و صدای نفسهای عمیق و عصبانی امین در فضا جولان داد:
- حالا یک انتخاب داری؛ یا کاری که خودت میدونی رو باید برای این دختر انجام بدی، در قبالش زنده میمونی و بعدش شاید بتونی پروندهی من رو به زودی ببندی.
سرش را کج کرد. جدّی و بیهیچ سخن اضافهی دیگری حرفش را ادامه داد:
- یا هم اینکه خودت دست به کار بشی و کاری که خیلی وقته باید توی این سوله تمومش میکردم، خودت به سر انجام برسونی؛ در قبالش این محبّت رو در حقّت میکنم و از خانومت مواظبت میکنم. انتخاب با خودته.
و بعد مثل همیشه خندید. خوشش میآمد که با حرفهایش دیگران را به بازی میگرفت. این چیزی بود که در شخصیّتش لانه ساخته بود. چهل سال و خردهای که در غم گذشته بود، فرصت اینکه انسان خوبی بشود را به او نمیداد. زندگیای که در درد و رنج گذشت. جوانیای که به جای درس خواندن و پر کردن جزوهها، شاهد پر شدن لیست طویلی از اسامی مختلف بود؛ قلمش سلاح و دفترش همان لیستی بود که از سراسرش خون چکّه میکرد و به راستی که زندگیاش با بریدن نفس دیگران عجین شده بود.