. . .

تمام شده رمان ماهدخت | سارای محمدیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: ماهدخت
نویسنده: سارای محمدیان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @*First __ Lady*
خلاصه: ترانه دختری است که در سن نسبتا کمی ازدواج میکند و با مقایسه زندگی خودش و خواهرش، دست به اشتباهاتی می‌زند که غیرقابل جبران است...

مقدمه: دکتر ع×ر×ق صورتش رو پاک کرد و بچه رو بغل کرد.
- خدایا شکرت که زنده موند!
نگاهش به من افتاد؛ فرصت حرف زدنم خیلی کم بود.
- بچه رو بدید به مهکامه... میدونم تنهاش نمیذاره؛ اون الان خودِ ماهه! بهش بگید برای این بچه مادری کنه، اسمش ماهدخته...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #41
دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم روی صورت مامان پارچه کشیدن... بابا دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و زد زیر گریه.
احساس شرمندگی کل وجودم رو گرفته بود. داشتم هر روز توی مرداب دست و پا می‌زدم تا لجن زندگیم توی نفس‌هایی که می‌کشم نره اما فایده نداشت؛ این تاوان گناه سهل‌انگاری من بود...
بابا اشک‌هاش رو پاک کرد.
- یه زندگی رو از دست دادیم و یه زندگی دیگه به دست آوردیم... باید هوای ترلان رو داشته باشیم.
اصلا نمی‌تونستم ترلان رو توی اون وضعیت ببینم، برای همین دنبال بهونه بودم که خدا رو شکر جور شد! چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد و یکی از اقوام که مهکامه رو بهش سپرده بودم گفت که داره گریه میکنه.
- بابا من میرم مهکامه رو بیارم این‌جا؛ حتما ترلان از دیدنش خوشحال میشه.
از بیمارستان بیرون اومدم و سوار اتوبوس شدم. خیلی وقت بود سوار اتوبوس نشده بودم؛ حس خوبی داشتم چون یاد گذشته‌ها افتادم، مثلا اون موقع که با ترلان می‌رفتیم کلاس خوش‌نویسی... کاش اون دوران با تمام بدی‌هاش برمی‌گشت!
توی فکر بودم که یه زن باردار کنار صندلیم دستش رو به میله گرفت و ایستاد؛ از جام بلند شدم تا روی صندلی بشینه. من عاشق بچه بودم اما حیف که بعد از آرتا دیگه بچه‌دار نشدم. هیچ مشکلی نبود؛ خواست خدا این بود که یه بچه بی‌گناه رو وارد این زندگی نکبت نکنیم.
به زن حامله حسودیم می‌شد، اما از حسادت می‌ترسیدم چون آخرین باری که حسادت کردم خیلی برام گرون تموم شد.
از اتوبوس پیاده شدم و به سمت خونه ترلان راه افتادم. پیاده‌روی حالم رو بهتر می‌کرد.
مهکامه رو بغل کردم؛ آروم‌تر شد. داشت کم کم بهم عادت می‌کرد.
فرنی درست کردم؛ وقتی یه کم سرد شد توی یه ظرف ریختم و بهش دادم. شروع کرد به خوردن؛ دیگه گریه نمی‌کرد. می‌دونستم از دیدن مادرش توی اون وضعیت می‌ترسه، برای همین دوست نداشتم به بیمارستان ببرمش چون عذاب وجدانم بیشتر می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #42
بابا دستی به ریش‌های جوگندمیش، که بلند شده بود کشید.
- فعلا به ترلان چیزی درباره پیمان نگو.
- اگه پرسید چی؟
- خودم جوابش رو میدم؛ تو فقط مواظب باش خواهرت نفهمه پیمان فوت کرده.
مهکامه محکم به من چسبیده بود.
- مهکامه داریم میریم پیش مامان! دیدی بهت گفتم حالش خوب میشه؟
یه خرس عروسکی سفید توی دستش بود؛ انگار اصلا متوجه نمی‌شد چی میگم و فقط با خرس بازی می‌کرد. بابا لبخند زد.
- به خودم رفته؛ زیاد احساساتی نیست. خدا خودش میدونه به بنده‌اش چی بده که وسط سیل مشکلات طاقت بیاره؛ اگه این بچه متوجه این داغ می‌شد و بی‌قراری می‌کرد یه مصیبت دیگه هم داشتیم...
مهکامه رو به اتاق ترلان بردم، صورتش رو نزدیک صورت ترلان بردم تا ب×و×س کنه. از ماسک اکسیژن و چیزهایی که توی بیمارستان به ترلان وصل بود می‌ترسید؛ دلم سوخت. زیر لب به ترلان اشاره کردم که ماسکش رو برداره و بخنده تا بچه آروم‌تر بشه. نمی‌تونستم توی چشم‌های ترلان نگاه کنم، مخصوصا وقتی شروع کرد به گفتن از تصادف.
- ترمز ماشین بریده بود... با اینکه مهکامه توی صندلی مخصوصش جاش امن بود به عقب چرخیده بودم و سر و گردنش رو محکم گرفته بودم؛ اصلا برام مهم نبود چی به سرم میاد، فقط می‌خواستم خانواده‌ام زنده بمونن. بابا... حال پیمان خوبه؟ خیلی نگرانم!
- خوبه، اما فعلا شرایط مهیا نیست همدیگه رو ببینید.
- چی باعث شد تصادف کنیم؟ پیمان که ماشین رو تعمیر کرده بود!
سرم رو پایین انداختم؛ با نگاهم به بابا التماس کردم که چیزی نگه.
- من مهکامه رو می‌برم بیرون؛ محیط بیمارستان برای بچه خوب نیست.
دست‌هام می‌لرزید، اون‌قدر که حس می‌کردم مهکامه رو به زحمت نگه داشتم. راه می‌رفتم تا حالم بهتر بشه، اما فایده نداشت. توی دلم اشکان رو نفرین می‌کردم، هم‌زمان دلم براش تنگ شده بود. زدم زیر گریه، مهکامه هم گریه کرد. اشک‌هام رو پاک کردم و الکی خندیدم تا فکر کنه خوشحالم.
- گریه نمی‌کردم خاله جون! خاک رفته توی چشمم.
خرس عروسکی رو تکون دادم و صدام رو نازک کردم، مثلا خرس داره با مهکامه حرف میزنه:
- مهکامه جون ناراحت نباش!
خرس رو به لپ‌های تپلش نزدیک کردم، طوری که فکر کنه خرس داره بوسش میکنه. مهکامه خوب متوجه شده بود که من عاشقش شدم، شاید به خاطر عذاب وجدان ظلمم به آرتا و ترلان و پیمان، یا شاید حسرت اینکه بچه ندارم.
یه دست به شونه‌ام خورد؛ بابا بود.
- بچه رو بده به من. ترلان میخواد تو رو ببینه.
با نگرانی بهش نگاه کردم.
- بهش گفتی؟
- ترلان باهوشه.
انگار آب از سرم گذشته بود... نفس عمیق کشیدم و مهکامه رو توی بغل بابا گذاشتم. قدم‌هایی که به سمت اتاق ترلان توی بیمارستان برمی‌داشتم هر کدومش با مرگ مساوی بود... ع×ر×ق از پیشونی و صورتم می‌ریخت. ترلان نگاهم کرد؛ نگاهش با همیشه فرق داشت.
- تو می‌دونستی اشکان چی کار میکنه؟
خجالت می‌کشیدم واقعیت رو بگم.
- نه.
- چطور ممکنه؟!
زانوهام دیگه نای ایستادن نداشت؛ روی زمین زانو زدم و شروع کردم به گریه.
- بلند شو! کف زمین بیمارستان خیلی کثیفه؛ مریض میشی.
من با سهل انگاری و حسادت زندگیش رو خراب کرده بودم و اون به فکر مریض شدن من بود!
- داری من رو شرمنده‌ میکنی...
- نه! اگه تو مریض بشی بچه من مریض میشه. ترانه من کنار تو بزرگ شدم! میتونم خوب بفهمم که داری بهم دروغ میگی! وقتی لحظه تصادف میاد جلوی چشمم به این فکر میکنم که هیچ وقت تو و شوهرت رو نمی‌بخشم... فقط چون علیل شدم جز تو کسی رو ندارم؛ به کمکت احتیاج دارم!
- اگه کمکت کنم من رو می‌بخشی؟
 
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #43
گل‌های زرد رنگ رو توی دستم پر پر کردم و روی قبر مامان ریختم. مراقبت از ترلان و مهکامه خیلی خسته‌ام کرده بود، اون‌قدر که حتی بعضی وقت‌ها یادم می‌رفت مادرم مرده و شوهرم توی زندانه!
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم توی این سن کم قبرت رو ببینم مامان! ولی خب حالا که رفتی، راحت تر میشه باهات حرف زد چون دیگه همیشه آرومی. همیشه از حرف زدن با تو و بابا می‌ترسیدم، چون خیلی سرزنشم می‌کردی؛ شاید حق داشتی... واقعا مسبب مرگ پیمان و تو منم؟ به جرم سکوت؟ یعنی واقعا آدم کشتن این‌قدر راحته؟! مامان من می‌ترسم... از اشکان می‌ترسم، از ترلان می‌ترسم، از بابا می‌ترسم، از مهکامه هم می‌ترسم، چون از خودم می‌ترسم! بذار اعتراف کنم، من به ترلان خیلی حسادت می‌کردم، چون ما تقریبا همزمان عاشق شدیم ولی چیزی که اون تجربه کرد رویای من بود... تو وقتی من عاشق شدم، ازدواج کردم و باردار شدم ناراحت شدی ولی وقتی به ترلان می‌رسیدی خیلی ذوق می‌کردی! من خیلی سعی کردم از ترلان فاصله بگیرم تا آسیبی به خودم و خودش نرسه ولی همه چی از روزی شروع شد که تو با خوشحالی زنگ زدی و گفتی ترلان بارداره... مامان چرا یه مدت قبل از اون وقتی فهمیدی من باردارم خوشحال نشدی؟! چرا؟!
از روی زمین بلند شدم و با دست به لباسم که خاکی شده بود ضربه زدم تا تمیز بشه. گوشیم رو خاموش کرده بودم چون می‌خواستم چند دقیقه به هیچی فکر نکنم و کسی باهام کار نداشته باشه. بین قبرها بی‌هدف راه می‌رفتم. به قبرهای خالی نگاه می‌کردم.
- یعنی قبر من کدومه؟
سرم پر از فکر مرگ شده بود؛ تصمیم گرفتم بدون توجه کردن به اطراف بیرون بیام.
توی اتوبوس یه زن کنارم نشسته بود، که یه بچه روی پاش نشسته بود.
- مامان... چرا رییس‌های کشورها پول زیاد چاپ نمیکنن که همه پولدار بشن؟
- نمیدونم.
لبخند زدم. سرم رو به شیشه پنجره اتوبوس تکیه دادم و به آینده خودم فکر کردم. آرزو می‌کردم در آینده کنار اشکان بچه‌هامون رو بزرگ کنم، اما حالا داشتم از خواهرم و بچه‌اش پرستاری می‌کردم و چاره دیگه‌ای هم نداشتم. دلم می‌خواست زمان به عقب برگرده، به اون موقع که تنها دغدغه‌ام این بود که چرا بچه دار نمیشم... این‌قدر مشکل روی سرم ریخته بود که به مشکلات گذشته‌ام می‌خندیدم، که البته مقصر همه مشکلاتم هم خودم بودم! هنوز ته دلم اشکان رو دوست داشتم اما جرأت نمی‌کردم به عشقش فکر کنم چون بابا و ترلان با این خیال که از اشکان دلخورم رفتارشون بهتر شده بود.
کیف روی دوشم سنگینی می‌کرد، روی دستم جا‌به‌جا کردم؛ یک دفعه یه موتور از کنارم رد شد و کیفم رو زد! روی زمین زانو زدم و مثل دیوونه‌ها جیغ زدم. جیغ‌هام به خاطر کیف نبود، به خاطر خستگیم بود.
- خدایا دیگه دوستم نداری؟ میخوای هم این‌جا من رو ببری جهنم، هم اون دنیا؟!
یه حس شبیه خجالت توی دلم اومد؛ وجدان لعنتیم بود که می‌گفت: الان موقع سختی از خدا گله میکنی؟ اون موقع که خوشحال بودی چرا به خدا فکر نکردی؟
از روی زمین بلند شدم، دیگه برام مهم نبود که مانتو و شلوارم خاکی شده.
زنگ در خونه رو زدم، بابا سریع در رو باز کرد.
- معلوم هست کجایی؟ مهکامه من رو دیوونه کرد!
مهکامه رو بغل کردم و موهاش رو نوازش کردم؛ آروم‌تر شد. نتیجه حسادتم به ترلان این شد که زندگی خودم رو از دست دادم و ثمره زندگیش رو توی بغل گرفتم!
- ترلان انگار زخم بستر گرفته.
- چه ترسناک!
هر چی می‌گذشت مهکامه بیشتر به من عادت می‌کرد و بیشتر به خاطر ترسش از ترلان فاصله می‌گرفت...
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #44
وقتی به زخم ترلان نگاه کردم دیگه کنترل اشک‌هام دست خودم نبود. به سرعت راه رفتم؛ دیگه نمی‌خواستم بیمارستان رو ببینم.
- نمیتونم ازش مراقبت کنم! اینطوری واقعا نمیتونم... خیلی ترسناکه!
به بابا پیام دادم که یه نفر رو برای مراقبت از ترلان بیاره؛ روم نمی‌شد این رو بگم اما واقعا دلم تحمل نداشت. بی‌هدف توی خیابون به سرعت راه می‌رفتم تا زخمی که دیدم رو فراموش کنم؛ حدود نیم ساعت بعد آروم شدم و تصمیم گرفتم به بیمارستان برگردم. نگاه کردن توی صورت ترلان برای من شجاعت می‌خواست، اما نگاهش کردم. چهره‌اش دیگه مثل سابق نبود؛ انگار دیگه هیچ احساسی براش نمونده بود.
- ترانه بیا جلوتر و مستقیم به چشم‌هام نگاه کن.
با ترس قدم برداشتم. قرنیه چشم‌هام مثل یه وزنه هزار کیلویی بود که قرار بود بلندش کنم و به سمت ترلان نگه دارم... ع×ر×ق از صورتم می‌ریخت.
- جانم‌... کاری داشتی؟
- چه بلایی سر پیمان و مامان اومده؟
دهنم بسته بود؛ نگاهم رو از روش برداشتم.
- مامان و پیمان فوت کردن؟
قبلا چند بار از زبون مامان خدابیامرز شنیده بودم که ترلان خیلی باهوشه، اما حالا با چشم‌های خودم داشتم می‌دیدم.
- نه!
- ترانه دستم رو بگیر.
دستش رو گرفتم؛ وقتی متوجه سردی دستم شد جا خورد.
- قول بده هیچ وقت به من دروغ نگی ترانه! پیمان و مامان رو توی خوابم دیدم... یه حسی بهم میگه مُردن. چرا از وقتی به هوش اومدم یه بار هم به دیدن من نیومدن؟ حدسم درسته؟ بگو که درست نیست!
زدم زیر گریه.
- خودت گفتی دروغ نگم.
صدای گریه ترلان با گریه من همراه شد.
- حالا من بدون پیمان و مامان چطوری به زندگی ادامه بدم؟ لحظه به لحظه دارم کنار نفس کشیدن عذاب میکشم! ترانه گناه من چی بود که تو و شوهرت این بلا رو سرم آوردید؟ ترانه باید با دست‌های خودت زخم‌هام رو ببندی تا ببخشمت! حالا که بی‌کس رو ضعیف شدم باید هم بدنی که ازم گرفتی باشی، هم عزیزانم!
توی صورتش یه کینه رو می‌تونستم به خوبی حس کنم، اما به رهایی فکر نمی‌کردم چون من و اشکان همه چیزش رو ازش گرفته بودیم... به سمت یکی از پرستارها رفتم تا نحوه درست مراقبت از بیماری که قطع نخاع شده رو ازش بپرسم.
- ببخشید... خواهر من قطع نخاع شده. میشه بگید هر روز چه کارهایی باید براش انجام بدم؟
- شما دو تا خواهر هستید؟ خیلی شبیه همید! خب... ببین عزیزم، باید هر روز مفاصل بیمار رو حرکت بدی تا خشک نشه. استفاده از سوند رو باید خواهرت هم یاد بگیره و بهش عادت کنه. در ضمن، وقتی بیمار مرخص شد توی خونه باید یک سری ماساژ و جا‌به‌جایی صورت بگیره هر روز، برای جلوگیری از زخم بستر.
با دو تا دستم پیشونیم رو گرفتم. کاش اون روز به ترلان زنگ می‌زدم و می‌گفتم که لنت ترمز قلابیه..‌.
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #45
پاهاش سنگین‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم! داشتم حرکتش می‌دادم که مفاصلش خشک نشه؛ کمرم درد گرفته بود. مهکامه داشت گریه می‌کرد.
- پای من رو ول کن ترانه. دیگه بدنم به درد نمیخوره! به جای من برو به اون بچه رسیدگی کن.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و مهکامه رو بغل کردم. خیلی پیش می‌اومد که مهکامه نه دستشویی داشت نه گرسنه بود، اما گریه می‌کرد چون توجه می‌خواست. بعد از مرخص شدن ترلان سرم خیلی شلوغ شده بود؛ من کارهای خونه و مراقبت از ترلان و مهکامه رو انجام می‌دادم و بابا هم پول می‌فرستاد.
ترلان افسرده‌تر شده بود؛ بعد از دیدن قبر پیمان و مامان و چند بار که توی استفاده از سوند دچار مشکل شد غمگین‌تر شد.
دفتر نقاشی مهکامه رو آوردم؛ عاشق نقاشی بود.
- خاله جان بیا نقاشی بکش.
جعبه مدادرنگی‌هاش رو روی زمین پخش کرد؛ جمع کردن اسباب بازی‌هاش و وسایلش من رو کلافه می‌کرد اما بهتر از تحمل گریه‌هاش بود. وقتی آروم شد ترلان صدام کرد.
- ترانه کمکم کن جا به جا بشم. زخم بستر بد کوفتیه؛ می‌ترسم!
جا به جاش کردم. داشتم از این وضعیت خسته می‌شدم اما نمی‌تونستم چیزی بگم چون می‌دونستم ترلان بیشتر از من خسته شده... از فیزیوتراپی و کاردرمانی و... رفتن خوشش نمی‌اومد چون کاملا ناامید بود و این اصلا خوب نبود چون روی مهکامه و من تاثیر بدی داشت؛ انگار از یه آدم بی‌جون که داره نفس می‌کشه مراقبت می‌کردم. هر بار که مهکامه سراغش می‌رفت تا باهاش حرف بزنه گریه می‌کرد؛ گریه‌هاش روی اعصابم بود چون بعد از اون مجبور می‌شدم مهکامه رو آروم کنم و تلاش‌هام فایده نداشت...
مهکامه نقاشیش رو به من نشون داد. خیلی نقاشی ساده و تقریبا شبیه خط خطی بود.
- این منم، این تویی، این مامانمه، این هم از تخت و اون صندلیه که راه میره!
ترلان با ناراحتی نگاهش کرد، بعد به من نگاه کرد.
- مهکامه رو ببر بیرون؛ میخوام راحت گریه کنم.
- یعنی تنها بمونی توی خونه؟
- آره! برید بیرون!
بغضش ترکید. سریع مانتو و شلوار و روسری پوشیدم؛ مهکامه رو توی کالسکه گذاشتم و بیرون رفتم. مهکامه با تعجب به ترلان نگاه می‌کرد؛ باید از اون حال و هوا در می‌اومدیم.
- مهکامه میخوام برات بستنی بخرم، بعدش بریم پارک!
لبخند زد. توی دنیای تیره و تارم یه دلیل برای دلخوشی داشتم، اون هم مهکامه بود‌.
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #46
با ترس و لرز بالای سرسره نشسته بود. بچه‌ای که پشت سرش بود عصبانی شده بود.
- زود باش دیگه! اگه سر نخوری هلت میدم.
با چشم‌های گرد و سیاه براقش اطراف رو نگاه می‌کرد.
- می‌ترسم خاله ترانه!
- نترس عزیزم! می‌گیرمت.
سر خورد؛ پایین سرسره دست‌هام رو گرفتم تا نگهش دارم. ترسش ریخت.
- میخوام باز هم سوار شم!
با قدم‌های کوچولوش از پله‌های سرسره بالا رفت. توی فکر فرو رفته بودم؛ اگه آرتا زنده بود همبازی مهکامه می‌شد؟
مهکامه خورد زمین، بغض کرد و زد زیر گریه.
- غصه نخور خاله جون! الان بوست میکنم که خوب بشی.
- اگه مامانم رو ب×و×س کنی خوب میشه؟
- نه.
- پس چرا هر وقت زخم میشم بوسم میکنی که خوب بشم؟
- چون ب×و×س کردن باعث میشه گریه نکنی.
- من رو ببر خونه؛ میخوام مامانم رو ب×و×س کنم که گریه نکنه.
دلم سوخت. مهکامه رو توی کالسکه گذاشتم و هل دادم؛ دوست نداشتم زودتر برگرده به فضای ماتم زده خونه، اما بیشتر از این نمی‌شد ترلان رو تنها گذاشت.
وارد خونه شدم، ترلان چشم‌هاش پف کرده بود و سرش پایین بود.
- یه دستمال کاغذی هم نتونستم بردارم تا راحت‌تر گریه کنم...
جعبه دستمال کاغذی رو برداشتم و نزدیکش گذاشتم.
- خیلی‌ها توی شرایط تو هستن اما به مرور زمان قوی‌تر شدن. پس این‌همه مسابقات پارالمپیک برای کیه؟ این شرایط که پایان زندگی تو نیست! از این به بعد خودم پیگیری میکنم که جلسات فیزیوتراپی و کاردرمانی و توانبخشی رو ادامه بدی.
دوباره گریه کرد.
- این رو میگی چون نمیخوای از من مراقبت کنی! امید داری خودم بتونم کارهای خودم رو انجام بدم و تو بری!
مهکامه روی پنجه‌هاش ایستاد تا قدش برسه و ترلان رو ببوسه. با ب×و×س×ه مهکامه، ترلان بیشتر گریه کرد.
- بس کن ترلان! این‌قدر گریه نکن... اگه به فکر اعصاب من نیستی به فکر اعصاب و روحیه بچه خودت باش!
- همه چی تقصیر توئه ترانه! هیچ وقت نمی‌بخشمت!
- آره... من مقصرم! ولی الان یادآوری کردنش چه کمکی به تو میکنه؟!
از شدت عصبانیت دستم می‌لرزید. مهکامه داشت گریه می‌کرد؛ بغلش کردم و از خونه بیرون رفتم.
- مامانم چرا بیشتر گریه کرد؟ من بوسش کردم که حالش خوب شه!
- مامانت آدم عجیبیه.
دلم خونه خودم رو می‌خواست. سوار تاکسی شدم.
کل راه مهکامه توی خودش بود؛ برای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی زیادی بچه بود.
در خونه رو باز کردم؛ گرد و غبار همه جا نشسته بود. اولین جایی که سراغش رفتم کمددیواری بود. یه سری اسباب بازی آرتا و چند تای دیگه که خریده بودم برای وقتی که بچه دار شدم رو بیرون آوردم و به مهکامه دادم.
- اینا رو هدیه میدم به تو.
- چرا این‌قدر اسباب بازی داری؟
- قرار بود نی نی داشته باشم، بیخیال...
دیگه امیدی نداشتم که زندگی خوبی با اشکان داشته باشم و بچه بیارم؛ مهکامه مثل دختر من بود.
تلفن زنگ خورد. یه مدت گوشیم رو خاموش کرده بودم، چون وقتی فامیل زنگ می‌زدن سین جیمم می‌کردن و باعث می‌شدن بیشتر خجالت بکشم. می‌خواستم تلفن رو جواب ندم، اما دلم طاقت نیاورد؛ حسم می‌گفت باید جواب بدم.
- الو؟
اشکان از زندان زنگ زده بود.
- کجایی ترانه؟ کلا من رو فراموش کردی؟
- دهنت رو ببند.
می‌خواستم گوشی رو قطع کنم اما دلم براش حسابی تنگ شده بود؛ بدون این‌که چیزی بگم گوشی رو نزدیک گوشم نگه داشتم و صداش رو گوش کردم.
- ترانه... ترانه رفتی؟ الو؟ صدای من رو می‌شنوی؟ ترانه بیچاره شدیم... مسعود هر گندی که زد رو انداخت گردن من؛ خیلی بیشتر از خلافی که ازش خبر داشتم و کردم باید تاوان پس بدیم!
 
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #47
سکوتم رو شکستم.
- یعنی چی؟ درست بگو چی شده!
- من خودم هم درست نفهمیدم، ولی انگار کلی خسارت و بدهی گردن منه؛ مسعود غیب شده! ترانه شنیدم هر چه زودتر همه داراییم رو ازم می‌گیرن؛ فکر کردم وقتی تلفن رو جواب نمی‌دادی خونه رو فروخته بودی...
- ای وای! اشکان میشه درست بگی چه غلطی کردی؟! چی کار کردی با زندگیمون؟
- انگار یه باندی هست، که من برای مسعود نقش پوشش رو داشتم وقتی با این باند همکاری می‌کرده. باید زودتر متوجه می‌شدم اون پول‌هایی که خیلی راحت خرج می‌کردیم خیلی داستان پشتش هست...‌‌
دو تا دستم رو روی سرم زدم و نشستم. مهکامه به سمتم دوید.
- خاله چرا ناراحتی؟
گوشی رو برداشتم، از اشکان خداحافظی کردم و قطع کردم.
- چیزی نیست عسلم!
- الان اگه بوست کنم خوشحال میشی؟
- آره.
دهان کوچیکش رو نزدیک گونه‌ام آورد؛ لبخند زدم و از جام بلند شدم. باید با خونه ام و همه خاطراتم خداحافظی می‌کردم؛ این‌همه بدبختی به خاطر خوردن لقمه حروم بود.
به اتاق رفتم و کشوها رو باز کردم؛ چند تا از وسایل شخصیم که لازم داشتم رو برداشتم تا توی خونه ترلان استفاده کنم. خیال می‌کردم اگه بیام خونه خودم از مشکلات نگهداری ترلانی که افسردگیش رو بهم تزریق می‌کرد فرار می‌کنم، اما مشکلات خودم هم دست کمی از مشکلات اون نداشت.
چشمم به پالت سایه ای که وقتی سنم کمتر بود ازش استفاده می‌کردم افتاد؛ با این‌که تاریخ مصرفش گذشته بود اما نگهش داشته بودم چون خاطره روزی که با سایه و لاک و تیپ بنفشم می‌خواستم دل اشکان رو ببرم رو زنده می‌کرد. کاش همه چیز به عقب برمی‌گشت... اما نه! اگه به عقب برمی‌گشتم مطمئنم باز هم اشکان رو انتخاب می‌کردم، چون همیشه دوست داشتم با تقدیری که خدا برام رقم زده بجنگم و به چیزی که از من دورتر باشه برسم، اشتباهم همین بود...
یه چمدون از کمددیواری برداشتم و اسباب بازی‌ها و لباس‌ها و وسایلم رو توش گذاشتم.
- مهکامه بیا برگردیم خونه.
جلوی در یه نفر انگار منتظر من بود. می‌ترسیدم از طلبکارهایی باشه که اشکان راجبشون حرف می‌زد؛ در رو قفل کردم و سریع راه افتادم.
- خانم چمدون رو جمع کردی که بری؟ پس پول ما چی میشه؟
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #48
سرعت راه رفتنم رو بیشتر کردم.
- بدهی چقدره؟ میخوام خونه رو بفروشم.
- فعلا که چمدون بستی، بچه‌ات رو هم بغل کردی که بری!
- گفتم پولتون رو میدم! یه کم بهم فرصت بدید که هر چی دارم و ندارم رو بفروشم.
خیلی ترسیده بودم، نمی‌خواستم مهکامه بترسه برای همین هراز گاهی بهش نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم که این طلبکار ها رو عصبانی‌تر می‌کرد.
- اشکان خدا ازت نگذره! خودت رفتی زندان، من رو گذاشتی بین این همه گرگ گرسنه.
- ما گرگ نیستیم؛ ما فقط پولمون رو میخواهیم.
- پس لطفا بهم فرصت بدید!
- این‌همه مدت منتظر بودیم؛ کسی این‌جا نیومد... حالا که یکی اومده بعد از کلی انتظار ما نمیتونیم این موقعیت رو بپرونیم.
مهکامه داشت گریه می‌کرد؛ کلافه شده بودم.
- الان من باید چی کار کنم؟ چرا اومدید جلوی در و من و این بچه رو می‌ترسونید؟! این‌کشور مگه قانون نداره؟
- از راه قانونی خواستیم طلبمون رو بگیریم، ولی گفتن هیچ چیز به نام کسی که ازش شکایت کردیم نیست؛ اشکان همه چیز رو زده به نام زنش، یعنی تو.
کارت ملیم رو بهش دادم و شماره اش رو گرفتم، تا توی یه فرصت بهتر برای فروش خونه و داراییمون اقدام کنم.
سوار تاکسی شدم؛ انگار خونه ترلان که قبلا باعث حسادت من می‌شد، الان برام یه خونه ابدی شده بود، مثل یه زندان که هیچ‌جور نمی‌شد ازش فرار کرد. از پنجره ماشین به آسمون نگاه کردم.
- خدایا خوب میدونی کی رو چطور مجازات کنی...
در خونه ترلان رو با کلیدی که داشتم باز کردم؛ یک دفعه بابا رو دیدم.
- ترانه این‌طور از خواهرت مواظبت میکنی؟! از روی صندلی چرخدارش افتاده، به زحمت خودش رو به سمت تلفن کشیده، به من زنگ زد که کمکش کنم.
با ناراحتی به ترلان نگاه کردم.
- بابا من اصلا حالم خوب نیست! باید خونه و هر چیزی که دارم رو بفروشم، چون چند تا طلبکار جلوی در خونه خودم دیدم.
ترلان نگاهش با عصبانیت به سمت من برگشت.
- بچه من رو بردی خونه قاتل باباش؟!
مهکامه اسباب بازی‌هایی که بهش داده بودم رو به ترلان نشون داد؛ ترلان یکی از عروسک‌ها رو محکم به سمت دیوار پرت کرد. مهکامه ناراحت شد و ترسید.
- مامان من می‌خواستم با این عروسکه بازی کنم!
- این عروسک رو با پول حروم خریدن.
- یعنی چی؟
ترلان دوباره با عصبانیت به من نگاه کرد.
- خوراکی هم دادی به بچه من؟! مامان جون اگه چیزی خوردی انگشت بکن توی دهنت که بالا بیاری.
دست‌هام رو روی پیشونیم گذاشتم، روی زمین نشستم و زدم زیر گریه. مهکامه هم گریه کرد و بغلم کرد.
- خاله گریه نکن!
بابا یک دفعه داد زد.
بس کنید! ترانه پاشو خودت رو جمع و جور کن، ترلان تو هم دیگه با ترانه دعوا نکن. اگه به فکر اعصاب خودتون نیستید به فکر اعصاب این بچه باشید!
 
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #49
بابا مهکامه رو بغل کرد و به ریش‌های جوگندمیش دست کشید. ترلان بغض کرده بود؛ بابا به سمتش رفت.
- یکی رو پیدا میکنم که توی مراقبت از آدمی که نخاعش قطع شده تجربه و مهارت داشته باشه، تا کمک کنه بعضی کارهات رو یاد بگیری چطور انجام بدی. از کاردرمانی و فیزیوتراپی و هر چیزی که بهت کمک میکنه فرار نکن.
- من نمیتونم با این سر و وضع از خونه برم بیرون! همسایه‌ها وقتی روی ویلچر نشستم نگاهم میکنن، آدم‌ها انگار یه موجود عجیب و غریب دیدن توی خیابون.
- دوست داری تا ابد توی خونه بمونی، به خاطر نگاه مردم؟! برو به زندگیت برس دخترم؛ این نگاه‌های آزار دهنده رو به خاطر مهکامه تحمل کن.
- به خاطر مهکامه یا به خاطر ترانه؟!
- به خاطر خودت، برای این‌که حالت بهتر بشه.
ترلان سرش رو پایین انداخت. بابا به من نگاه کرد.
- توی این مدتی که یه نفر از ترلان مواظبت میکنه برو دنبال کارهایی که باید انجام بدی؛ حواست به مهکامه هم باشه چون بهت وابسته شده.
- چشم.
مهکامه رو به بالا پرت کرد، بعد آروم روی زمین گذاشت. مهکامه خندید.
- تا موقعی که پرستار خوب پیدا کنم، همه چیز رو به تو می‌سپارم ترانه. یادتون باشه شما سه نفر الان تنها آدم‌های خانواده منید.
- خیالت راحت.
مهکامه گرسنه بود. شام عدسی درست کرده بودم؛ سفره رو روی زمین پهن کردم.
- بابا شام این‌جا باش. من این‌مدت این‌قدر گرفتار بودم اصلا حواسم نبود، وقتی توی خونه تنهایی شام چی میخوری؟
- دست‌پختم به مادر خدابیامرزت نمی‌رسه اما بد نیست.
- از این به بعد شام و ناهار اینجا باش.
بشقاب‌ها و لیوان‌ها رو توی سفره چیدم و غذا رو آوردم.
- خونه ام خیلی دوره؛ شاید فروختمش تا یه خونه توی همین محله بخرم، نزدیک شما.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #50
دستم رو زیر روسریم کردم، گوشواره‌هام رو درآوردم و روی شیشه میز مغازه طلافروشی کنار بقیه طلاهام گذاشتم. قبلا چقدر ذوق می‌کردم که طلاهای من از ترلان بیشتره؛ چقدر احمق بودم!
- میشه صد و هفتاد میلیون و هشتصد هزار تومان.
کارهایی که برای فروش طلا لازم بود رو انجام دادم. دل کندن از مالی که دلخوشی من بود سخت بود، اما این تاوان اشتباهم بود؛ حتی دلخوش بودن به اون طلاها هم اشتباه بود...
گوشی رو برداشتم و شماره یکی از آدم‌هایی که جلوی در خونه اومده بود رو گرفتم.
- الو؟
- سلام. یه مقدار پول آماده کردم؛ کجا بهتون بدم؟
- یادداشت کنید...
هنوز برای فروش خونه اقدام نکرده بودم، چون نمی‌خواستم باور کنم دیگه جایی جز خونه ترلان ندارم و انرژی پرستاری کردن ازش رو نداشتم؛ داشتم از مدتی که یه نفر دیگه از ترلان مراقبت میکنه نهایت استفاده رو می‌کردم.
***
مرد اون‌طرف خیابون منتظر بود.
- بفرمایید... این صد و هفتاد میلیون و هشتصد هزار تومانه.
- اما طلب من خیلی بیشتر از این حرف‌هاست!
- شرمنده... هر وقت اشکان از زندان برگشت برید از خودش بگیرید. در ضمن اشکان بی‌گناهه؛ نمیدونم چه غلطی می‌کردن اما اونی که بیشتر سود کرده مسعوده، برید اون رو پیدا کنید.
- پس این‌دفعه خیلی جدی میرم پیش شرخر.
- نه... پول رو جور میکنم!
وسایل خونه و همه خاطرات این‌چند سال توی ذهنم اومد؛ باید با همه چیز خداحافظی می‌کردم و هر چی از این واقعیت فرار می‌کردم بیشتر بهم نزدیک می‌شد...
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
324
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
201

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین