اوایل خیلی سخت نبود؛ از وقتی شکمم اومد بالا از فامیل دور شدم. لباسهای گشاد میپوشیدم، هر وقت میرفتیم بیرون استرس داشتم یکی از فامیل من رو ببینه. اینقدر میترسیدم یکی از فامیل من رو توی مغازه های سیسمونی ببینه، اینترنتی خرید میکردم؛ چند بار سرم کلاه گذاشتن و وسایلی که سفارش داده بودم رو نفرستادن. مامان مهمون دعوت نمیکرد، ولی استرس داشتم یکی سرزده بیاد؛ این استرسها این قدر زیاد شد که بابا کلید ویلای شمال رو به من و اشکان داد تا بریم جایی که از همه دور باشیم. داشتم عاشق بابا میشدم؛ خیلی هوامو داشت.
لباسهام رو تا کردم و توی چمدون گذاشتم؛ ترلان اومد سمتم.
- کمک میخوای؟
- نه، ممنون.
- خیلی وقته با هم حرف نزدیم.
- چی داریم که بگیم؟...
خودم ترجیح میدادم با ترلان زیاد صحبت نکنم؛ نمیخواستم زندگیمون رو با هم مقایسه کنیم چون اوضاع اون خیلی بهتر از من بود. شمال رفتن حال و هوامو عوض میکرد، برای همین امید داشتم همه چیز بهتر شه. نمیخواستم ناشکری کنم؛ روحیه حساسم دست خودم نبود.
زیپ چمدون رو بستم. به اشکان زنگ زدم؛ ده دقیقه بعد با یه کولهپشتی اومد. چمدون من رو برداشت و گذاشت صندوق عقب ماشین بابا؛ اون میخواست ما رو برسونه شمال. سوار ماشین شدیم. توی فکر بودم؛ حرفی نداشتم که به اشکان بگم. سرم رو گذاشته بودم روی شیشه و ماشین ها رو نگاه میکردم. از بابا خجالت میکشیدم. چشمام رو بستم که بخوابم، باز که کردم جاده سرسبز بود. لبخند زدم؛ رنگ سبز رو خیلی دوست داشتم چون آرامش خاصی داشت. بچهام داشت لگد میزد، دستم رو گذاشتم روی شکمم. نگران آینده بودم. اشکان رفتارش عوض شده بود. هنوز چیزی درباره پیشنهاد دوستش برام توضیح نداده بود؛ میترسیدم دروغ گفته باشه. لیوان قهوه توی دستش بود؛ یه نگاه به من کرد.
- بیدار شدی ترانه؟ قهوه میخوری؟
از بوی قهوه که توی ماشین پیچیده بود متنفر بودم، دست خودم نبود.
- شیشه رو بده پایین اشکان.
- آخه الان توی جادهایم؛ سر و صدای باد زیاد میشه چون سرعت داریم.
- اشکان شیشه رو بده پایین!
یه نگاه به من انداخت و شیشه رو داد پایین. لیوانش رو به شیشه نزدیک کرد تا قهوهاش سرد بشه. نمیدونم چرا بدجوری روی اعصابم بود! با چشمهای عصبانی بهش نگاه میکردم، نگاهش که به من میافتاد قهوهاش رو سر میکشید تا سریعتر تموم شه. بابا ضبط ماشین رو روشن کرد و آهنگ گذاشت.
- باز کنید اخمهاتون رو!
احساس سر درد داشتم. الکی لبخند زدم تا بابا رو بیشتر از این ناراحت نکنم، اما دلم میخواست برگردم به قبل عقد، انگار برای بزرگ شدنم زیادی زود بود.