. . .

تمام شده رمان ماهدخت | سارای محمدیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: ماهدخت
نویسنده: سارای محمدیان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @*First __ Lady*
خلاصه: ترانه دختری است که در سن نسبتا کمی ازدواج میکند و با مقایسه زندگی خودش و خواهرش، دست به اشتباهاتی می‌زند که غیرقابل جبران است...

مقدمه: دکتر ع×ر×ق صورتش رو پاک کرد و بچه رو بغل کرد.
- خدایا شکرت که زنده موند!
نگاهش به من افتاد؛ فرصت حرف زدنم خیلی کم بود.
- بچه رو بدید به مهکامه... میدونم تنهاش نمیذاره؛ اون الان خودِ ماهه! بهش بگید برای این بچه مادری کنه، اسمش ماهدخته...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #21
اوایل خیلی سخت نبود؛ از وقتی شکمم اومد بالا از فامیل دور شدم. لباسهای گشاد می‎پوشیدم، هر وقت می‎رفتیم بیرون استرس داشتم یکی از فامیل من رو ببینه. اینقدر می‎ترسیدم یکی از فامیل من رو توی مغازه های سیسمونی ببینه، اینترنتی خرید می‎کردم؛ چند بار سرم کلاه گذاشتن و وسایلی که سفارش داده بودم رو نفرستادن. مامان مهمون دعوت نمی‎کرد، ولی استرس داشتم یکی سرزده بیاد؛ این استرس‎ها این قدر زیاد شد که بابا کلید ویلای شمال رو به من و اشکان داد تا بریم جایی که از همه دور باشیم. داشتم عاشق بابا می‎شدم؛ خیلی هوامو داشت.
لباسهام رو تا کردم و توی چمدون گذاشتم؛ ترلان اومد سمتم.
- کمک میخوای؟
- نه، ممنون.
- خیلی وقته با هم حرف نزدیم.
- چی داریم که بگیم؟...
خودم ترجیح می‎دادم با ترلان زیاد صحبت نکنم؛ نمی‎خواستم زندگیمون رو با هم مقایسه کنیم چون اوضاع اون خیلی بهتر از من بود. شمال رفتن حال و هوامو عوض می‎کرد، برای همین امید داشتم همه چیز بهتر شه. نمی‎خواستم ناشکری کنم؛ روحیه حساسم دست خودم نبود.
زیپ چمدون رو بستم. به اشکان زنگ زدم؛ ده دقیقه بعد با یه کوله‎پشتی اومد. چمدون من رو برداشت و گذاشت صندوق عقب ماشین بابا؛ اون می‎خواست ما رو برسونه شمال. سوار ماشین شدیم. توی فکر بودم؛ حرفی نداشتم که به اشکان بگم. سرم رو گذاشته بودم روی شیشه و ماشین ها رو نگاه می‎کردم. از بابا خجالت می‎کشیدم. چشمام رو بستم که بخوابم، باز که کردم جاده سرسبز بود. لبخند زدم؛ رنگ سبز رو خیلی دوست داشتم چون آرامش خاصی داشت. بچه‎ام داشت لگد میزد، دستم رو گذاشتم روی شکمم. نگران آینده بودم. اشکان رفتارش عوض شده بود. هنوز چیزی درباره پیشنهاد دوستش برام توضیح نداده بود؛ می‎ترسیدم دروغ گفته باشه. لیوان قهوه توی دستش بود؛ یه نگاه به من کرد.
- بیدار شدی ترانه؟ قهوه می‎خوری؟
از بوی قهوه که توی ماشین پیچیده بود متنفر بودم، دست خودم نبود.
- شیشه رو بده پایین اشکان.
- آخه الان توی جاده‎ایم؛ سر و صدای باد زیاد میشه چون سرعت داریم.
- اشکان شیشه رو بده پایین!
یه نگاه به من انداخت و شیشه رو داد پایین. لیوانش رو به شیشه نزدیک کرد تا قهوه‎اش سرد بشه. نمی‎دونم چرا بدجوری روی اعصابم بود! با چشمهای عصبانی بهش نگاه می‎کردم، نگاهش که به من می‎افتاد قهوه‎اش رو سر می‎کشید تا سریع‎تر تموم شه. بابا ضبط ماشین رو روشن کرد و آهنگ گذاشت.
- باز کنید اخم‎هاتون رو!
احساس سر درد داشتم. الکی لبخند زدم تا بابا رو بیشتر از این ناراحت نکنم، اما دلم می‎خواست برگردم به قبل عقد، انگار برای بزرگ شدنم زیادی زود بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #22
الان سه هفته بود که توی ویلای شمال زندگی می‎کردیم. غروب، دریا... خیلی منظره قشنگی بود. اشکان با چوب روی شن‎ها کلمات عاشقانه می‎نوشت. نمیدونم چرا احساس سرما می‎کردم؛ بدنم توی دوران بارداری حساس شده بود. دلم برای مامان و ترلان تنگ شده بود، گوشی رو برداشتم تا بهشون زنگ بزنم.
- الو مامان... سلام. خوبی؟
- سلام ترانه جان، خوبم ممنون. خوش می‎گذره؟
- آره؛ جاتون خالی. چه خبر؟
- سلامتی. ترلان کل جهیزیه رو خرید؛ عروسی نزدیکه.
استرس گرفتم، می‎ترسیدم روز عروسی فامیل متوجه بارداری من بشن. دیگه حوصله نداشتم با مامان صحبت کنم، بهونه آوردم و گوشی رو قطع کردم. دستهام می‎لرزید. اشکان اومد سمتم.
- چی شده؟ انگار استرس داری!
- جشن عروسی نزدیکه...
بیخیال بود. شونه‎هاش رو بالا انداخت و دستش رو لای شن‎ها کرد.
- این قدر نگران نباش ترانه. هیچ کس متوجه نمیشه، بهت قول میدم. به جای این دلشوره‎های الکی بیا بریم لباس عروس انتخاب کنیم، کت شلوار، وسایل بچه... آخ که چقدر ذوق دارم من! الان دیگه توی تهران نیستیم، میتونیم راحت بریم خرید.
دلم آروم‎تر شد. نمی‎دونستم واقعا ذوق داره یا نه، اما ذوق کردن حس خوبی بود.
- بیا بریم لباس عروس انتخاب کنیم.
سوار تاکسی دربست شدیم. خسته بودم اما دوست داشتم خرید کنم، اینطوری انرژی می‎گرفتم. بابا چند میلیون پول توی کارتم ریخته بود که به مشکل نخوریم. خیلی من رو شرمنده می‎کرد، اما حس می‎کردم واقعا دوستش دارم...
یه جا پر از لباس عروس... مثل رویاهایی بود که وقتی کم‎سن‎تر بودم داشتم.
- برای شما که باردار هستید لباس عروسی رو پیشنهاد می‎کنم که پف دامنش زیاد باشه؛ دامن باید از بالای شکم شروع بشه.
یکی از لباس عروس هایی که این ویژگی رو داشت، آورد تا بپوشم. اون طور که می‎خواستم نبود، اما زشت هم نبود. پف دامن خیلی زیاد بود و حرکت کردن باهاش یه مقدار سخت بود اما چاره ای نبود. نظری درباره لباس عروسم نداشتم؛ به نظرم اولین لباسی که پوشیدم قشنگ بود.
- همین رو میخوام.
اشکان به لباس‎های دیگه نگاه می‎کرد.
- نه... این رنگش طلاییه، لباس عروس سفید قشنگ‎تره.
چند تا لباس پوشیدم و در آوردم تا بالاخره یکی رو پسندیدیم. حس عجیبی داشتم، نمی‎دونستم خوشحالم یا ناراحت.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #23
از حلقه‎ای که موقع عقد خریده بودم خوشم نمی‎اومد، می‎خواستم بفروشمش و یه حلقه قشنگ‎تر بخرم. رفتیم توی طلافروشی، دوست داشتم یه حلقه ساده‎تر بخرم. اشکان دوست داشت حلقه‎هامون با هم ست باشه اما به نظرم حلقه عروس و داماد خیلی تفاوت داشت و اگه شبیه میشد قشنگ نمیشد. یه حلقه ساده طلایی نظرم رو جلب کرد، سه تا پروانه ریز طلایی روش بود. حلقه قبلی رو فروختم و حلقه جدید رو توی انگشتم کردم، خیلی به دستم میومد.
- همین خوبه.
از سرویس‎های طلای خیلی سنگین خوشم نمیومد، یکیشون که پر از پروانه‎های طلایی و سفید بود رو انتخاب کردم. اشکان می‎گفت حلقه قبلیش رو دوست داره اما می‎دونستم خجالت میکشه از پولی که بابا بهمون داده برای خودش خرج کنه. هزینه چیزهایی که انتخاب کرده بودیم رو پرداخت کردیم و از طلافروشی اومدیم بیرون. خسته شده بودم و کمرم درد می‎کرد. دستم رو گرفت.
- بیا بریم یه چیزی بخوریم؛ مواظب خودت و بچه باش.
یه رستوران نزدیکمون بود، رفتیم داخل و روی صندلی نشستیم.
- اشکان... میدونی آخرین باری که رفتم رستوران کی بود؟
آخرین بار وقتی بود که می‎خواستم طلاق بگیرم، همراه بابا به رستوران رفتیم تا حالم بهتر شه.
- یادآوریش قشنگ نیست. واقعا داری راستش رو بهم میگی؟... یعنی واقعا کار پیدا کردی؟
صورتش سرخ شد. از دستم عصبانی شده بود که این موقع این حرف را میزدم.
- چرا بهم شک داری؟ من بهت راست میگم ترانه، مطمئن باش.
- بعد عروسی باید خونه پدر و مادرت زندگی کنم، این ناراحتم میکنه.
- تو که بعد از عقد هر روز خونه ما بودی، مگه بهت بد گذشت؟!
زرشک پلو با مرغ سفارش دادیم. آدمهایی که به رستوران می‎آمدند تا با هم حرف بزنند رو درک نمی‎کردم؛ اینقدر مشغول خوردن غذا می‎شدم که فرصت نمیشد حتی توی چشم اشکان نگاه کنم! به خاطر بارداری پرخور شده بودم، می‎دونستم روز عروسی هیکلم اون طور که دوست دارم نیست اما می‎خواستم قدر بچه‎ای که توی شکمم زندگی می‎کرد رو بدونم. از رستوران اومدیم بیرون. ساعت‎هامون رو موقع عقد شبیه ترلان و پیمان خریده بودیم؛ دوست داشتم یکی دیگه بخرم. از هزینه‎های اضافی متنفر بودم اما سعی می‎کردم چیزی رو دور نندازم و نهایت استفاده رو از چیزهایی که دارم بکنم. یه ساعت طلایی خریدم، اشکان هم شبیه ساعت من اما نقره ای خرید. نوبت خرید کت و شلوار داماد بود. اشکان یه کت و شلوار قهوه ای پسندید اما به نظرم رنگ قهوه ای خوب نبود؛ از همون مدل اما مشکی خرید. پیراهن سفید داماد، کفش چرم، کراوات... خرید‎ها تقریبا تموم شد، برگشتیم ویلا.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #24
به روز عروسی یک هفته مونده بود؛ همه چیز‎هایی که نیاز داشتیم رو خریدیم. به دریایی که هر روز می‎دیدم و صدای موج‎هاش رو گوش می‎کردم عادت کرده بودم؛ دوست نداشتم برگردم تهران.
- اشکان! کاش بابام قبول می‎کرد بعد عروسی به جای این که بریم خونه پدر و مادرت، همین‎جا زندگی کنیم.
- من تازه توی تهران کار پیدا کردم؛ نمیشه که!
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم؛ باید آماده می‎شدیم تا برگردیم. لباس عروس، کفش عروس، چند تا از وسایل بچه و لباسهای دامادی اشکان و...، همه چیز رو چیدیم یه گوشه تا با خودمون ببریم.
- یه نگاهی بنداز، چیزی جا نمونه.
ماشین رسید. راننده در صندوق عقب رو باز کرد و اشکان شروع کرد به گذاشتن وسایل؛ چون زیاد بود همش توی صندوق جا نمیشد.
- ما فقط دو نفریم، کت و شلوار و چمدونم رو میذارم روی صندلی.
سوار شدیم و به سمت تهران راه افتادیم. باید با درخت‎ها و سرسبزی شمال خداحافظی می‎کردم؛ دلم گرفته بود. بچه توی شکمم داشت لگد میزد، از لحاظ روحی و جسمی خیلی از من انرژی می‎گرفت اما باز هم نمی‎خواستم تجربه مادر شدنم رو تلخ کنم.
مدت نشستنم روی صندلی ماشین داشت زیاد میشد، کمردرد گرفته بودم.
- اشکان بیا بریم پایین از ماشین چند دقیقه، خسته شدم.
- آقا لطفا یه رستوران بین راهی اگه دیدید نگه دارید.
دوست داشتم با مامان صحبت کنم، بهش زنگ زدم.
- سلام مامان، خوبی؟ ما داریم برمی‎گردیم.
- الو سلام ترانه... کاش زودتر میومدی تهران؛ هماهنگی آتلیه و آرایشگاه یه کم طول میکشه. اون روز ترلان می‎خواست از آرایشگاهش برات وقت بگیره، ولی گفتم آرایشگر اگه بخواد دو نفرتون رو درست کنه ممکنه نتونه خوب کار کنه.
- دوستم آرایشگره؛ میرم پیش نرگس. آتلیه هم مهم نیست، یه دونه عکس معمولی بگیریم کافیه.
- دیوونه شدی؟! باید بری یه آتلیه خوب!
حوصله نداشتم، دیگه مثل قبل برای این کارها ذوق نداشتم. راننده جلوی یه رستوران بین راهی ماشین رو پارک کرد، پیاده شدیم. دلم می‎خواست راه برم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #25
بالاخره روز عروسی رسید. از استرس روی گونه‌‎هام جوش زده بودم، نرگس با گریم پوستم رو صاف کرد. جالب بود که دوستم از من بیشتر برای عروس شدن و بچه‌دار شدنم ذوق داشت! یه تاج از توی کمد بیرون آورد و روی مو‎هام گذاشت.
- شینیون عروس خوشگلم تموم شد! حالا فقط وصل کردن تور مونده.
لباس عروسم رو پوشیدم؛ با اینکه قدم بیست و سه سانت از اشکان کوتاه‌‎تر بود به خاطر بچه کفش پاشنه بلند نخریدم.
- نرگس به نظرت پیداست که من باردارم؟
- نه عزیزم. عشق خاله زیر دامنت قایم شده.
روی صندلی منتظر اشکان نشستم. نرگس موبایلش رو آورد تا با هم عکس بندازیم. یاد بله برون ترلان افتادم که می‌‎خواستم با آرایش غلیظ و لباس‌های بنفش برای اشکان دلبری کنم. اگه به عقب برمی‌گشتم باز انتخابم اشکان بود، چون بهش وابسته شده بودم.
از نرگس درباره زندگیش پرسیدم اما زود پشیمون شدم چون ناراحت بود.
- شگون نداره توی این روز زندگیت از ازدواج ناموفقم بگم.
- من هم اولش می‌‎خواستم از اشکان جدا بشم، ولی بعد مشکل حل شد.
- نه... فایده نداره؛ به خاطر مواد حاضره از همه چی دل بکنه.
براش آرزو کردم مشکلش حل بشه. از امروز باید خونه پدرشوهر و مادرشوهرم زندگی می‌‎کردم؛ ممکن بود چند سال دیگه مجبور بشم ازشون پرستاری کنم. صدای در می‌اومد، اشکان رسید. رفتم پیشش؛ یه نگاه به آرایشم و لباسم کرد.
- خوشگل شدی.
می‌شناختمش، از حالت چهره‌‎اش معلوم بود زیاد از قیافه‌‎ام خوشش نیومده.
- راستش رو بگو!
زد زیر خنده. لبش رو آورد نزدیک گوشم.
- شبیه جن شدی! آخه چرا آرایشت این‎قدر پررنگه؟
نرگس حرفش رو شنید.
- چند ساعت که بگذره آرایش خود به خود کمرنگ میشه، برای همین غلیظ آرایش میکنیم.
از دست اشکان حرصم گرفته بود.
- اصلا چه معنی میده مرد توی این چیزها دخالت کنه؟ شما مرد‎ها هنوز فرق آبی پررنگ و آبی کاربنی و سرمه‌ای و آبی نفتی رو نمی‎دونید؛ با چشم‌‎هایی که رنگ‌ها رو نمیتونه تشخیص بده چطوری میخوای تشخیص بدی آرایشم خوبه یا بد؟!
اشکان خندید.
- از دست تو ترانه! من که اول گفتم خوشگل شدی!
سوار ماشین عروس شدیم؛ ماشین با رز‎های سفید تزئین شده بود. به آتلیه رفتیم و عکس انداختیم.
شب شد، باید به تالار می‌رفتیم. خسته شده بودم اما چاره ای نبود. به ترلان زنگ زدم.
- شما آماده اید؟ باید هردوتامون با هم بریم توی تالار.
قرار شد یه جا، نزدیک تالار پارک کنیم و منتظرشون بمونیم. پلک‌‎هام سنگین شده بود؛ اشکان آهنگ گذاشت. بیست دقیقه بعد ترلان رسید، راه افتادیم.
مهمون‌ها به استقبالمون اومدن و شروع کردن به کل کشیدن. دخترخاله‌‎ام می‌خواست بغلم کنه که خودم رو کشیدم عقب، چون می‌‎ترسیدم بفهمه باردارم.
- چرا وقتی شماها ازدواج می‌کنید خودتون رو می‌گیرید؟!
چند تا از فامیل زیر لب زیبایی من و ترلان رو مقایسه می‎کردن. کارشون اصلا قشنگ نبود؛ به خاطر بارداری و پف کردن صورتم ترلان از من خوشگل‌تر بود. تمرکزم رو گذاشتم روی اون‌دسته از آدمها که از خوشبختی من خوشحال بودن.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #26
رقص و بزن و بکوب عروسی بالاخره تموم شد؛ باید می‎رفتیم خونه. همه دنبال ماشین عروس ترلان و پیمان رفتن تا جهیزیه‎اش رو ببینن، ولی ما مستقیم رفتیم خونه پدر و مادر اشکان. ناراحت بودم؛ حس می‎کردم به ترلان حسودیم میشه. آرایشم رو پاک کردم و لباس عروس رو از تنم درآوردم؛ انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشتم. بلوز و شلوار نخی راحت پوشیدم، این‎قدر خسته بودم که روی مبل خوابم برد.
صبح زود بیدار شدم، اشکان یه بالش زیر سرم گذاشته بود و روم پتو کشیده بود. خیلی خر و پف می‎کرد؛ معلوم بود مثل من خیلی خسته شده.
- اشکان بیدار شو. مگه نگفتی می‌خوای بری سر کار؟ از امروز پیگیری کن، زود‎تر با دوستت کسب و کار رو شروع کنید.
بیدار شد. با تردید نگاهی به من کرد.
- ترانه می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
رنگم پرید. نکنه دروغ گفته بود که کار پیدا کرده
- چی می‌خوای بگی؟ نکنه دروغ گفتی بهم؟
- نه؛ دروغ نگفتم. دوستم بهم پیشنهاد داده توی مغازه لوازم یدکی پیشش کار کنم؛ اما به نظرم صلاح نیست برم، دلیلش رو نپرس.
- چرا صلاح نیست؟ الان می‌خوای چی کار کنی؟ این قدر بهم استرس میدی با این کارهات که دیگه حواس برام نمونده؛ دیروز تازه نرگس یادم انداخت که نرفتیم برای تعیین جنسیت بچه! انگار هیچی برات مهم نیست، فقط فکر تفریحی.
از جا پرید و ذوق کرد.
- وای! چرا یادمون نبود؟! پاشو بریم سونوگرافی ببینیم بچه دختره یا پسر؟ نگران کار هم نباش، می‎گردم دنبال یه کار بهتر.
- الان حوصله ندارم.
دستم رو گرفت تا بلند شم.
- حاضر شو بریم! من که میگم بچه پسره، آرتای بابا...
- نه خیر، دختره. عطرین مامان!
- پاشو بریم حالا معلوم میشه.
دوباره یه چیز خوشحال کننده، در کنار یه چیز ناراحت کننده! تنبل بودن اشکان مشکل خیلی بزرگی بود؛ بیچاره بچه‎ای که قرار بود بیاد توی این زندگی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #27
بچه پسر بود. حس خیلی بدی داشتم؛ حالا باید با شوهری که دنبال کار نمی‌رفت چی کار می‎‌کردم؟! دیگه نمی‌‎‌خواستم مزاحم بابا بشم، باید با حقوق بازنشستگی پدر اشکان سر می‎‌کردیم و این فاجعه بود. اشکان توی روزنامه دنبال کار می‎‌گشت؛ این‎طور که معلوم بود نمیتونست کار درست و حسابی پیدا کنه.
- لعنتی! همه سابقه کار میخوان، اونایی که نمیخوان هم حقوقش خیلی کمه.
- چرا نمیری پیش دوستت؟
- گفتم دلیلش رو نپرس!
اعصابم داشت به هم می‎ریخت. دیگه تحمل نداشتم؛ مگه چه سنی داشتم که باید این‎همه مشکل رو تحمل می‎کردم؟! فکر خودکشی به سرم زد. به شکمم نگاه کردم؛ توی دلم با آرتا حرف می‎زدم.
- به صلاحت نیست بیای توی این زندگی، آرتای مامان! زندگی با اشکان خیلی بد‎تر از اونیه که فکرشو میکردم... نمیتونم طلاق بگیرم چون دوستش دارم؛ اگه برگردم خونه بابام مطمئنم دیگه نمیتونم منتظر خوشبختی بمونم. نمیخوام بیای توی این زندگی نکبت، خودمم باهات میام!
به آشپزخونه رفتم. قرص‎های پدرش روی کابینت بود؛ می‎خواستم با اون قرص‎ها خودکشی کنم. یه مشت قرص برداشتم و خوردم، داشتم خفه می‎شدم. سه لیوان آب خوردم و رفتم توی اتاق. حالم کم کم داشت بد میشد، ترسیدم. یه لحظه یه تلنگر به خودم زدم.
- من دارم جون خودم و بچه‎ای که توی شکمم هست رو می‎گیرم؟! یعنی دارم آدم می‎کشم؟... از کجا معلوم که مشکلاتم حل نمیشد؟...خدایا غلط کردم!...
نیم ساعت گذشت. هیچ کس نیومد توی اتاق که کمکم کنه؛ تصمیم گرفتم اشکان رو صدا کنم تا نجاتم بده. حرف زدن، تکون خوردن، نفس کشیدن، همه چی سخت شده بود. خیلی از کارم پشیمون بودم، من حالا قاتل آرتا و خودم بودم...دو تا جون رو داشتم می‎گرفتم...به زحمت اشکان رو صدا کردم. در اتاق رو باز کرد و من رو توی این وضعیت دید.
- ترانه! خوبی؟ چیشده؟
چشم‎هام داشت سیاهی می‎رفت؛ حالا از کاری که کردم به شدت پشیمون بودم و به خدا التماس می‎کردم نجاتم بده.
رفتیم بیمارستان؛ دیگه حرف‌‌ها رو درست متوجه نمی‌‎شدم؛ اما یه عبارت شبیه شستشوی معده می‎شنیدم.
شستشوی معده خیلی سخت بود؛ حقم بود. من قاتل آرتا بودم؛ باید تنبیه می‎شدم. خدا رو شکر کردم که زنده موندم؛ اما دلم برای بچه می‌سوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #28
مثل همیشه نبود؛ خیلی جدی و خشن و عصبانی بهم خیره شده بود.
- چرا آرتای بابا رو کشتی؟ آرتا چه گناهی کرده بود؟!
دلم نمی‌خواست از چشم‎های پر از خشمش بترسم؛ محکم جوابش رو دادم.
- مطمئنم دوست نداشت به دنیا بیاد وقتی باباش بی‎غیرت و بی‎عرضه ست!
باورش نمی‎شد من این حرف رو بهش زدم، ناراحت شد. دلم براش سوخت اما باید ادب می‎شد. دستم رو روی شکمم گذاشتم، به لگد‎های بچه عادت کرده بودم و حالا که از دستش داده بودم دلم پر از غم بود. اشکان داشت می‎رفت.
- باشه ترانه، خودت خواستی... من دنبال آرامش تو و آرتا بودم، خودت همه چیز رو خراب کردی! میرم سراغ همون کاری که دوستم پیشنهاد داده.
حس می‎کردم مرگ آرتا بی‎دلیل بود؛ کاش به جای اون من مرده بودم... این اشتباهی نبود که بشه جبرانش کرد. به خاطر قرص‎ها و سقط بچه حالم بد بود؛ پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم. با چند تا صدای آشنا بیدار شدم، عموم و زن‎عموم بودن که اومده بودن عیادتم. چند تا کمپوت برام آورده بودن.
- خدا بد نده ترانه‎جان! چی شده؟
مامان گفته بود جریان بارداری و خودکشی رو از همه قایم کنم.
- اشتباهی قرص تاریخ‎گذشته خوردم.
زن‎عموم دستش رو روی سرم کشید.
- تو تازه عروس شدی، مطمئنم چشم و نظره. برای خودت اسفند دود کن.
لبخندی زدم. عمو مدام قربون صدقه‎ام می‎رفت، خیلی مهربون بود.
- خب ما مزاحم استراحتت نمیشیم؛ ببخشید بیدارت کردیم. آقا اشکان خیلی مواظب ترانه باش، به پای هم پیر بشید.
اشکان از عمو و زن‎عمو تشکر کرد که اومدن عیادت؛ مهمون‎ها رو تا جلوی در بدرقه کرد. وقتی مطمئن شد رفتن آه بلندی کشید.
- چقدر هواتو دارن و الکی دلسوزی میکنن؛ نمیدونن قاتلی!
- چقدر خوش خیالن که فکر میکنن من چشم خوردم؛ زندگی با شوهری مثل تو کجاش چشم خوردن داره؟!
- اولش که دوستت نداشتم حق داشتم! به خاطر بچه سعی کردم همه چی رو درست کنم، ولی تو لیاقت نداشتی.
احساس می‎کردم گناه قتل بچه نمیذاره یه روز خوش داشته باشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #29
با دوستش مسعود قرار گذاشته بود تا با هم درباره کار صحبت کنن. حالم بهتر شده بود، میتونستم بدون سرگیجه یا درد راه برم. هر لحظه از خوردن قرص‌‌ها پشیمون بودم؛ ولی هر چقدر هم گریه می‎کردم آرتا برنمی‎گشت... بیچاره مادرشوهرم با این‎که خودش پیر بود و هزار تا درد و مرض داشت سعی می‎کرد بهم رسیدگی کنه. هیچی غذا بلد نبودم درست کنم؛ توی نامزدی مدام از رستوران غذا می‎گرفتیم. حالا که اشکان کار می‎کرد نباید پول‎ها رو الکی خرج می‎کردم، باید پس‎انداز می‎کردیم تا مستقل بشیم.
حدود سه ساعت گذشت؛ اشکان برگشت. بعد از سقط بچه دیگه اون اشکان قبل نمیشد، خیلی عصبی و آشفته به نظر می‎رسید و چشم‎هاش حالت عجیبی داشت. بهش سلام کردم، جواب نداد؛ از کنارم رد شد.
- لعنت بهت ترانه!
ناراحت شدم. سمت آشپزخونه رفتم تا به مادرش بگم باهاش حرف بزنه؛ اخلاق بدش رو نمیتونستم تحمل کنم.
- مادرجون، من توی شرایط حساسی‎ام. خودت مادری، میدونی بارداری و سقط یا زایمان چقدر سخته! به اشکان بگو این‎قدر سرد باهام رفتار نکنه.
- تو درکش کن ترانه. من پسرم رو می‎شناسم؛ اشکان واقعا به خاطر تو و بچه تغییر کرده بود. خودت ببینی زن و بچه‎ات دارن از دست میرن و آخرش هم بهت میگن بی‎عرضه و بی‎غیرت چه حالی میشی؟ اشکان اون موقع که بیمارستان بودی یواشکی یه دل سیر گریه‎ کرد...
شاید حق داشت؛ به هر حال نمیتونستم از مادرشوهرم توقع داشته باشم پیش پسرش از من دفاع کنه.
از آشپزخونه اومدم بیرون و کنار اشکان نشستم، می‎خواستم سر بحث رو باز کنم تا با هم حرف بزنیم.
- از کار چه خبر؟ باید یه روز با هم بریم مغازه لوازم یدکی رو ببینم.
- هر وقت اثر اون قرص‎های کوفتی از بدنت اومد بیرون بیا! ترانه به خاطر کاری که کردی نمی‌تونم ببخشمت.
چشم‎هام پر از اشک شد؛ به هیچ وجه نمیتونستم این اوضاع افتضاح رو سر و سامون بدم؛ اشکان ازم کینه به دل گرفته بود.
- ببخشید!
رفت توی آشپزخونه و با یه لیوان آب برگشت. آب رو سر کشید، لیوان رو روی زمین انداخت و شکست.
- ببخشید! ... حالا این لیوان سالم میشه با ببخشید گفتن؟!
زدم زیر گریه.
- اشکان خودم میدونم که غلط کردم! شب‌‌ها از عذاب وجدان خوابم نمی‌بره! میدونم مادر بدی بودم برای آرتا، ولی التماست می‎کنم تمومش کن! الان که منطقی نیست طلاق بگیریم؛ پس باید با همین زندگیمون کنار بیایم.
نگاهی به من کرد، از جاش بلند شد و رفت.
-ترانه! به خاطر تو کاری رو کردم که درست نبود، این یعنی من ساده هنوز دوستت دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #30
پنج ماه گذشت؛ کارش توی مغازه رفیقش مسعود خیلی رونق گرفته بود، طوری که برام هدیه می‌خرید و دیگه به اون یه ذره حقوق بازنشستگی پدرش کاری نداشت؛ همه اون پول خرج دوا و دکتر اون پیرمرد و پیرزن می‌شد. خداروشکر کینه‌ای که به خاطر سقط بچه ازم داشت رو یادش رفته بود. دائم قربون صدقه‌اش می‌رفتم تا برای کار کردن تشویق بشه، تازه داشتم یه زندگی با آرامش رو تجربه می‌کردم؛ ولی کاش یه خونه جدا از پدر و مادرش داشتیم! هنوز به خاطر آرتا عذاب وجدان داشتم...
از آتلیه بهم زنگ زدن، گفتن آلبوم عکس‌های عروسیمون آماده شده. اشکان سر کار بود، چون خیلی ذوق داشتم نمی‌تونستم صبر کنم تا بیاد؛ سوار تاکسی شدم تا خودم آلبوم رو تحویل بگیرم.
با خوشحالی شروع کردم به نگاه کردن عکس‌ها، یه دختر که عروسیش نزدیک بود اونجا نشسته بود.
_ اشکالی نداره عکس‌هاتون رو ببینم؟ سه هفته دیگه عروسیمه، میخوام مطمئن بشم کار این آتلیه خوبه.
کنارم نشست و با دقت به عکس‌ها نگاه کرد.
_ چرا احساس می‌کنم موقع عروسیتون وزنتون بیشتر بوده؟
از فضول بودنش حرصم گرفت، قرار بود فقط مهارت عکاس رو ببینه، نه اینکه درباره هیکل من نظر بده! موقع عروسی به خاطر بارداری وزنم زیاد شده بود؛ کاش اون‌همه زحمتی که برای آرتا کشیدم توی این چند ماه رو هدر نمی‌دادم...!
آلبوم رو برداشتم و رفتم. دلم می‌خواست محل کار اشکان رو ببینم؛ توی تاکسی به اشکان پیام دادم تا آدرس رو بفرسته.
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
325
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین