. . .

تمام شده رمان ماهدخت | سارای محمدیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: ماهدخت
نویسنده: سارای محمدیان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @*First __ Lady*
خلاصه: ترانه دختری است که در سن نسبتا کمی ازدواج میکند و با مقایسه زندگی خودش و خواهرش، دست به اشتباهاتی می‌زند که غیرقابل جبران است...

مقدمه: دکتر ع×ر×ق صورتش رو پاک کرد و بچه رو بغل کرد.
- خدایا شکرت که زنده موند!
نگاهش به من افتاد؛ فرصت حرف زدنم خیلی کم بود.
- بچه رو بدید به مهکامه... میدونم تنهاش نمیذاره؛ اون الان خودِ ماهه! بهش بگید برای این بچه مادری کنه، اسمش ماهدخته...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #61
تصمیم گرفتم از مهکامه مثل چشم‌هام مواظبت کنم؛ وقتی از مدرسه اومد و دید ویلچر و تخت مامانش خالیه دلم براش کباب شد... شب‌ها کابوس می‌دیدم و روزهام با عذاب‌وجدان و دیدن ناراحتی بابا و مهکامه سپری می‌شد. اشکان خیلی کم‌پیدا شده بود؛ تلفنش رو جواب نمی‌داد. این کارهاش این‌قدر روی اعصابم بود که دلم می‌خواست خودم رو بکشم، اما چه فایده...
خونه خیلی آروم‌تر شده بود؛ دیگه کسی نبود که جا‌به‌جا کردنش باعث کمردردم بشه و تر و خشک کردنش باعث شه ع×ر×ق بریزم، اما این سکوت مرگبار خونه هم دست کمی از اون بلاها نداشت... وقت‌هایی که مهکامه مدرسه بود و من توی خونه تنها بودم، توهم و افسردگی می‌اومد سراغم؛ حس می‌کردم عکس ترلان از توی قاب داره خشمگین نگاهم میکنه، یا صدایی شبیه ناله می‌شنیدم. حرف‌های آخرش مدام توی ذهنم بود: ترانه من بخشیدمت...
***
بابا من و مهکامه رو بغل کرد.
- از خانواده من فقط شما دو نفر موندید؛ خیلی مواظب خودتون باشید عزیزهای دلم!
زدم زیر گریه، مهکامه هم گریه کرد؛ موهاش رو نوازش کردم و صورتش رو بوسیدم. خیلی زود بود که با چنین مشکلاتی دست و پنجه نرم کنه.
- ترانه... مهکامه... وسایلتون رو جمع کنید بریم شمال.
- شمال؟! پس مراسم ختم چی؟
- این‌همه مراسم گرفتیم، چی شد؟ تصمیم گرفتم پول مراسم ترلان رو بدم به خیریه.
مهکامه به اتاقش رفت. بابا دهانش رو نزدیک گوشم آورد.
- فقط میخوام حال و هوای مهکامه عوض بشه، وگرنه کیه که توی این اوضاع دلش میخواد بره شمال؟!
سرم رو پایین انداختم و به اتاق رفتم.
 
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #62
خاطرات روزهایی که باردار بودم توی شمال زنده شد... شروع همه این داستان‌ها کجا بود؟ چی شد که من به این‌جا رسیدم؟ یعنی روی پیشونیم مهر قاتل خورده بود؟ با خودم فکر می‌کردم آیا ممکنه آدم دیگه‌ای رو بکشم؟ آرتا، پیمان، ترلان، مامان... این‌همه مرگ از کجا شروع شد؟ شاید شروعش سقط اون بچه بود؛ نمیدونم...
مهکامه پاچه شلوارش رو بالا زده بود و توی دریا راه می‌رفت.
- جلوتر نرو مهکامه! خطرناکه.
سرش رو آروم تکون داد و به عقب برگشت. واقعا با قتلی که انجام دادم، جون یه آدم برام مهم بود؟! آره... باید به خودم قول می‌دادم که قتل ترلان آخرین قتلم باشه، من واقعا مهکامه رو دوست داشتم پس باید ازش مراقبت می‌کردم.
جلوتر رفتم، پاچه شلوارم خیس شد اما برام مهم نبود.
- مهکامه بیا گوش‌ماهی جمع کنیم.
لبخند زد، لبخندی که تلخ شده بود و این من رو نابود می‌کرد... توی فکر و خیال و عذاب‌وجدان بودم که با یه موج به خودم اومدم؛ مانتوم خیس شد. مهکامه به خاطر سن کمش قدش خیلی کوتاه‌تر بود، ترسیدم غرق بشه. دستش رو گرفتم و به ساحل بردمش.
- خاله چی شد؟ چرا داریم میریم؟
- می‌ترسم غرق بشی توی آب.
- نه... موجش بزرگ بود ولی اون‌قدر نه که خفه‌ام کنه.
- با شنیدن کلمه «خفگی» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حالم بد شد؛ یاد ترلان افتادم. صدای بی‌نظم موج‌های دریا رو شبیه صدای خود ترلان می‌شنیدم... دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و نشستم روی شن‌های ساحل.
- خاله سرت درد میکنه؟
مهکامه من رو بوسید. با چشم‌های براقش به من زل زده بود، از چشم‌هاش می‌ترسیدم... می‌ترسیدم یه روز همه چی رو بفهمه و انتقام مادرش رو بگیره.
- همین‌جا با شن بازی کن.
- توی آب بهتر بازی می‌کردم.
- حرفم رو گوش کن!
بغلش کردم و موهاش رو نوازش کردم.
- ببخشید مهکامه...
یه قطره اشک از چشمم ریخت؛ اجازه نمی‌دادم بقیه اشک‌هام بریزن. مهکامه با دیدن چشم‌های سرخم بغض کرد.
- چرا خاله؟
قلبم با سرعت می‌تپید. سرم رو پایین انداختم.
- ببخشید که اجازه نمیدم بری توی دریا.
- این معذرت‌خواهی کردن داره؟!
از جام بلند شدم و رفتم؛ با آب دریا صورتم رو شستم که مهکامه بقیه اشک‌هام رو نبینه. مهکامه پاش رو توی آب گذاشت و شروع به دویدن کرد، دویدم تا بگیرمش اما درد کمر و پاهام نمی‌گذاشت تند بدوم، آب هم سرعتم رو گرفته بود. آب تا بالای سر مهکامه اومده بود و داشت دست و پا می‌زد. زدم زیر گریه...
- خدایا روم نمیشه بگم ولی نه... یه مرگ دیگه نه! بهم توان بده تا نجاتش بدم.
برای یه لحظه جز مهکامه به هیچ چیز فکر نمی‌کردم و هیچ دردی رو احساس نمی‌کردم؛ شنا کردم و گرفتمش.
***
- خوبی مهکامه؟
چند تا سرفه کوچیک کرد و سرش رو به نشونه آره پایین آورد. خداروشکر آب زیاد توی دهانش نرفته بود.
- چرا دویدی توی دریا؟ ممکن بود هر دوتامون بمیریم! اصلا جون من مهم نیست؛ چرا مواظب خودت نبودی؟
زد زیر گریه.
- می‌خواستم برم پیش مامان و بابام.
محکم بغلش کردم و گریه کردم.
- دیگه این فکر رو نکن! تو باید هر روز بری مدرسه، کنکور بدی، بری دانشگاه، ازدواج کنی... من ازت مراقبت میکنم.
گوشیم خیس شده بود اما سالم بود؛ به بابا زنگ زدم‌. بابا بیشتر عاشق تنهایی بود و دنبال یه جا می‌گشت که با خودش خلوت کنه؛ این چیز بدی نبود اما نگرانش بودم، می‌ترسیدم تنهایی سکته کنه.
- سلام بابا، میشه بیایی دنبالمون؟ برامون پتو هم بیار.
سردمون بود؛ مهکامه رو توی بغلم گرفته بودم تا گرم بشه، اما با این‌که ظهر بود و هوا آفتابی، سرد بود.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #63
مهکامه به جاده خیره شده بود.
- یه چیز خیلی تار توی فکرمه از جاده، انگار خواب دیدم. یه نفر داشت رانندگی می‌کرد، مامانم هم جلو کنارش نشسته بود...
پتو رو محکم به خودمون پیچیده بودیم. بابا اخم کرده بود؛ همیشه هر وقت استرس داشت اخم می‌کرد.
- بابا چیزی شده؟
- از رانندگی کردن یه کم می‌ترسم.
قبلا پیش خودم فکر می‌کردم با کشتن ترلان راحتش کردم، ولی بعدش پشیمون شدم چون دیدم پدرم و مهکامه دارن خیلی عذاب میکشن... دستم رو روی کمرم که درد می‌کرد گذاشتم؛ اگه ترلان زنده بود بیشتر درد می‌کرد پس همه تقصیرها گردن من نبود، گردن آدم‌هایی بود که من رو تنها ول کردن تا از مهکامه و ترلان مواظبت کنم، هر چند قتل هم راه‌حل خوبی نبود...
***
لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
- مهکامه چرا لباس‌های خیس هنوز تنته؟! من که از توی چمدون بهت لباس دادم!
- حوصله ندارم.
لجباز شده بود.
- سرما میخوری عزیزم!
- نه.
- بیا لباس‌هات رو عوض کن وگرنه عصبانی میشم.
لباس‌ها رو برداشت و به اتاق رفت. هر وقت لجبازی می‌کرد روزی رو می‌دیدم که ازم متنفر میشه، برای همین می‌ترسیدم.
گوشیم زنگ خورد؛ اشکان بود.
- سلام ترانه. خوبی؟
- سلام.
- اومدم تسلیت بگم به پدرت، دیدم هیچ‌کس نیست!
- با چه رویی اومدی جلوی در خونه ترلان خدابیامرز؟
- ترانه روی اعصاب من راه نرو!
- باشه، خدافظ.
گوشی رو قطع کردم؛ یک دفعه دیدم بابا داره نگاهم میکنه! این‌قدر هول شدم که گوشی رو پرت کردم.
- این... این... دوستم بود که زنگ زده بود!
لبخند تلخی زد.
- چقدر مسخره دروغ میگی ترانه! خودم میدونم اشکان آزاد شده.
- ببخشید...
- اون شوهرته؛ حرف زدن باهاش کار بدی نیست. چیزی که مهمه اینه که زندان چقدر عوضش کرده.
- یعنی شما اشکان رو بخشیدید؟!
- گفتم که... باید ببینم چقدر تغییر کرده.
- هیچی! نمیدونم درباره زندگیم چه تصمیمی بگیرم. هنوز دوستش دارم، ولی عقلم میگه این آدم به دردم نمیخوره.
به سرم زد وقتی برگشتیم یه روز تعقیبش کنم...
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #64
باورم نمی‌شد این همون اشکان خونسرده! روی زمین افتاده بود و گریه می‌کرد.
- من رو ببخشید پدرجان... پیمان خیلی به من خوبی کرده بود، دلم پر میکشه یه بار برادرم بیاد به خوابم تا چهره نازنینش رو ببینم! به جان ترانه قسم میخورم مهکامه رو توی پر قو بزرگ کنم.
با این‌گریه‌ها و ننه من غریبم بازی‌هاش که می‌دونستم الکیه دل بابا رو نرم کرد، همون‌طور که این‌سال‌ها دل من رو نرم کرده بود.‌.. اگه به بابا می‌گفتم اشکان عوض نشده، حتما می‌پرسید: « از کجا میدونی؟» اون‌وقت باید می‌گفتم از اون‌جایی که تشویقم کرد خواهرم رو بکشم...؟!
- شما با هم حرف بزنید؛ من میرم با معلم مهکامه حرف بزنم. این‌چند روز که شمال بودیم براش غیبت غیرموجه رد کرده؛ نمیدونه این بچه چی کشیده!
دروغ گفتم. با دوستم نرگس هماهنگ کرده بودم بیاد تا اشکان رو تعقیب کنیم. اگه همزمان با اشکان از خونه بیرون می‌رفتم خیلی تابلو بود، برای همین زودتر باید توی کوچه سوار ماشین نرگس می‌شدم. از توی کمدم یه روسری دیگه برداشتم و توی کیفم گذاشتم تا اشکان از رنگ روسریم من رو نشناسه. یه ماسک هم برداشتم.
- خداحافظ.
- به سلامت.
***
نرگس از توی ماشینش برام دست تکون داد.
- سلام نرگس‌جون.
- سلام عزیزدلم! چه خبر؟ انگار همین دیروز بود عروست کردم!
- هیچ‌خبری نیست... اشکان خیلی عجیب رفتار میکنه؛ اصلا معلوم نیست شب‌ها کجا میخوابه، روزها چطور شکمش رو سیر میکنه، کجاها میره... میخوام تعقیبش کنیم تا از کارش سر در بیارم.
روسریم رو عوض کردم و ماسک زدم.
- ممکنه از چشم‌هات تو رو بشناسه.
- چی کار کنم؟ عینک دودی بزنم خوبه؟
نرگس خندید.
- نه مسخره! بیا چشمت رو یه جوری آرایش کنم که قیافه‌ات عوض بشه.
- باشه، فقط زود باش.
کیف لوازم آرایشش رو آورد و خط‌چشمش رو برداشت.
- چشم‌هات رو ببند.
- می‌ترسم اشکان بره و متوجه نشیم.
- نه... حواسم هست.
***
دست‌فرمون نرگس خیلی خوب بود. مواظب بود که زیاد بهش نزدیک نشه، اما گمش نکنه.
- من چیز زیادی از زندگیت نفهمیدم ترانه... چی شده؟ مگه پیش تو زندگی نمیکنه؟
- نه. یه اتفاقاتی افتاد که ندونی بهتره.
- ای بابا...
مسیر خیلی دور شده بود؛ نگران بودم.
- ترانه این کجا داره میره؟ چرا این‌قدر دور؟!
- من هم میخوام بدونم.
اشکان به یه کوچه بن‌بست رفت.
- بریم توی کوچه؟ ممکنه متوجه بشه داریم تعقیبش می‌کنیم!
- آره بریم‌. فوقش جلوی در یکی از خونه‌ها وانمود می‌کنیم مهمونیم.
- وای توی عمرم این‌قدر هیجان نداشتم ترانه!
وارد کوچه شدیم. خیلی نگران بودم، چون اشکانی که بهم گفت خواهرم رو بکشم هیچ کاری دیگه ازش بعید نبود. از ماشین پیاده شد و به ما نگاه کرد.
- تابلو رفتار نکن ترانه... بیا با هم بخندیم.
الکی زدیم زیر خنده.
- از ماشین پیاده بشیم؟
- نه... ممکنه من رو بشناسه.
اشکان داشت به سمتمون می‌اومد.
- فکر کنم من رو شناخت نرگس! چرا داره میاد سمتمون؟ من می‌ترسم!
- کاری نمیکنه که! مملکت قانون داره. اگه بفهمه تویی فوقش دعوا میشه، بعدش زن و شوهر دعوا کنن ابله‌ها هم باور کنن!
نرگس خیالش راحت بود چون فکر نمی‌کرد دوستش که کنارش نشسته یه آدم رو کشته باشه... خیلی خوشبین بود و هنوز نمی‌دونست اشکان چقدر کله‌خره.
به خودم که اومدم اشکان خیلی نزدیک شده بود.
- نرگس راه بیفت بریم! بدو!
به خاطر عجله کردن و استرسش ماشین روشن نمی‌شد. اشکان در ماشین رو باز کرد.
- ترانه داری من رو تعقیب میکنی؟ این کیه؟
انگار لکنت زبون گرفته بودم. نرگس خیلی بی‌پروا شروع به صحبت کرد.
- خب زنت حق داره بدونه کجا میری، چی کار میکنی، شب‌ها کجا می‌خوابی!
- تو هم حق داری بدونی که این آدم که ازش دفاع میکنی یه قا...
- اشکان خواهش میکنم من رو ببخش!
دیگه نمی‌دونستم چی بگم، فقط دلم می‌خواست التماس کنم تا آبروم رو پیش نرگس نبره. زدم زیر گریه.
- اشتباه کردم... ببخشید اشکان!
 
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #65
آرایش چشمم رو با دستمال مرطوب پاک کردم و دوباره همون روسری مشکی رو سر کردم.
- چی شد؟! آرایش کرده بودی؟ توی خونه ترلان که مثل آدم‌های عزادار بود قیافه‌ات!
چپ‌چپ نگاهش کردم. ازم آتو داشت؛ حالا باید طوری رفتار می‌کردم که اون میخواد وگرنه همه چی خراب می‌شد.
- بابام چه تصمیمی گرفت؟
- بابات تصمیم‌گیرنده نیست! اون‌جا خونه برادر منه؛ حق منه که بالای سر برادرزاده‌ام باشم.
نیشخند زدم.
- آهان! برای همین داشتی بهش التماس می‌کردی؟!
با دست توی سرم زد؛ عصبانی شدم اما به روی خودم نیاوردم.
- این ماشین رو از کجا آوردی؟ من که همه چیز رو فروختم!
- راننده یه آدم پولدارم؛ این ماشین رو اون بهم داده.
- حالا کجا میریم؟
- با هم خونه برادرم زندگی می‌کنیم، پیش مهکامه.
از پنجره ماشین بیرون رو نگاه کردم. از اینکه زندگی بهم روی خوش نشون بده کاملا ناامید بودم.
***
دوازده سال گذشت... دوازده سال تمام خوبی‌ها و بدی‌های اشکان رو تحمل کردم و فقط با یه دلخوشی زندگی کردم، اون دلخوشی هم مهکامه بود. مثل دخترم بود، تنها دخترم.‌.. با اینکه من و اشکان سالم بودیم بچه دار نمی‌شدیم؛ دوازده سال امیدوار بودم که یه بچه داشته باشم اما حیف!
توی این سال‌ها در کنار سختی، روزهای خوب هم زیاد داشتیم، اما اون لحظه برام بهترین حس بود... لحظه‌ای که فهمیدیم مهکامه نوزده ساله عزیزتر از جونم، که یک سال پشت کنکور مونده بود، توی دانشگاه فرهنگیان رشته آموزش ابتدایی قبول شد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #66
کیک رو روی میز گذاشتم و فشفشه‌ها رو دست چند نفر دادم.
- مهکامه‌جون باز هم قبولیت توی دانشگاه رو بهت تبریک میگم.
- ممنون خاله‌جان.
به قد و بالاش که نگاه می‌کردم شوق کل تنم رو فرا می‌گرفت. اصلا باورم نمی‌شد این همون مهکامه کوچولوئه که با عروسک‌هاش بازی می‌کرد... اون دختر کوچولو، حالا خانم معلم شده بود؟ فکر کردن بهش حالم رو خوب می‌کرد.
- ترانه چرا کبریت نیاوردی؟ فشفشه‌ها خاموشه!
- ای وای! کبریت یادمون رفت بخریم. بذار برم کابینت‌ها رو نگاه کنم ببینم کبریت پیدا میشه یا نه.
مهکامه از بوی سیگار متنفر بود، برای همین اشکان چند سال پیش سیگار رو ترک کرده بود و دیگه همراهش فندک نداشت. در کابینت‌ها رو یکی‌یکی باز کردم و شروع کردم به گشتن.
- ترانه ولش کن.
- نه اشکان؛ این‌طوری نمیشه که!
نگاهش به آشپزخونه بود. دستم به کابینت‌های بالایی نمی‌رسید، برای همین زیر پام صندلی گذاشتم.
- ترانه می‌افتی دست و پات می‌شکنه! ولش کن.
- نفوس بد نزن اشکان! اون‌قدرها هم پیر نشدم.
داشتم کابینت رو می‌گشتم که چشمم به یه قرص افتاد. تا حالا همچین قرصی رو ندیده بودم، نمی‌دونستم برای چیه. اسمش رو حفظ کردم تا بعداً توی اینترنت جستجو کنم. اشکان هنوز به من زل زده بود؛ قرص رو همون‌جایی که بود گذاشتم و پایین اومدم.
- پیدا نکردم.
- عیب نداره ما که بچه نیستیم! فشفشه برای بچه‌هاست.
- فیلم قشنگ می‌شد خب.
یه چیز مشکوک دیگه از اشکان دیدم؛ یه حسی بهم می‌گفت بعد از این‌همه سال خوشی حالا نوبت دعواست!
به اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم، باید تا اسم قرص از ذهنم نرفته بود درباره‌اش تحقیق می‌کردم. اسمش رو توی اینترنت جستجو کردم؛ قرص ضد بارداری مردانه بود! اصلا چیزی راجبش نشنیده بودم، اما چنین قرصی هم وجود داشت. یعنی تمام این‌سال‌ها که من توی حسرت بچه‌دار شدن بودم، اشکان ناراحتیم رو می‌دید و باز هم این قرص رو مصرف می‌کرد تا بچه‌دار نشیم؟!...
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #67
اگه من یه بچه داشتم هیچ‌وقت به ترلان حسادت نمی‌کردم و اون اتفاق‌ها نمی‌افتاد... چطور اشکان تونست با من این‌کار رو بکنه؟!
- ازت متنفرم اشکان! بی‌شعور! این‌همه سال می‌دیدی من آرزومه بچه‌دار بشم، بعد می‌رفتی اون قرص کوفتی رو می‌خوردی؟! میدونی هر بار که متوجه می‌شدم باردار نشدم چقدر عذاب می‌کشیدم؟ میدونی چقدر سخت بود که چندین سال چشم انتظار بچه موندم؟! اون اسباب‌بازی‌هایی که با ذوق می‌خریدم... خیلی پَستی!
مهکامه به اتاقش رفت و در رو آروم بست؛ بهش گفته بودم هیچ‌وقت وارد دعوای ما دو نفر نشه.
اشکان مثل همیشه خونسرد و بی‌خیال بود؛ مثل همیشه حس می‌کردم دارم سر خودم داد میزنم و اون ذره‌ای به هم نمی‌ریزه!
- یادته بعد از سقط آرتا چی گفتی؟ گفتی یه بچه نباید می‌اومد توی این زندگی نکبت... خب من هم همین رو خواستم! در ضمن من فقط جلوگیری کردم، مثل تو آدم نکشتم.
با جمله آخرش صدام آروم شد، لرزید... هر بار که کلمه مرگ، یا کشتن، یا قتل و قاتل رو به کار می‌برد کوتاه می‌اومدم.
- الان زندگی ما نکبته؟! ما که همه چی داریم به جز بچه!
- بله نکبته.
- نیست! من دوازده ساله کنار مهکامه احساس خوشحالی میکنم...
- آهان... با کشتن مادرش؟!
- هیس!
با صدای بلند رازم رو فاش کرد، مطمئن بودم که مهکامه شنید... از اتاقش بیرون اومد و با چشم‌های درشت سیاهش به من زل زد.
- من...من چی شنیدم؟ کشتن مادرش... یعنی کشتن مادرم؟!
به چشم‌هاش زل زده بودم؛ نفسم بند اومده بود و هیچی نمی‌تونستم بگم. رازی که دوازده سال توی سینه‌ام نگه داشته بودم و ترس فاش شدنش رو داشتم بالاخره فاش شد...
- خاله ترانه... یعنی... مادرم رو تو کُشتی؟ باور نمیکنم... نه! بگو که عمو اشکان شوخی کرد!
مهکامه حالا که داشت گریه می‌کرد خیلی شبیه ترلان شده بود؛ این بیشتر قلبم رو فشار می‌داد. روی زمین افتاد و ضجه زد... روحم مثل یه شمع داشت با دیدن گریه‌هاش آب می‌شد.
- مگه میشه؟! یعنی قاتل مادرم من رو بزرگ کرد؟! یعنی کسی که مثل مادرم دوستش دارم عزیزانم رو ازم گرفته؟! چرا؟... آخه چرا خاله ترانه؟... چرا این‌کار رو کردی؟
هیچ جوابی نداشتم، چون از شدت خجالت و ترس هیچ صدایی از گلوم بیرون نمی‌اومد. صدای ضجه‌هاش بیشتر شد.
- یه چیزی بگو! التماس میکنم یه چیزی بگو که قلبم آروم بگیره... چرا ساکتی خاله؟
سرم رو بالا آوردم و توی چشم‌هاش نگاه کردم، سرخِ سرخ بود. به سمتش رفتم و از روی زمین بلندش کردم.
- اشکان داره دروغ میگه؛ به من میاد قاتل باشم؟!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #68
- خیلی سال پیش اشکان قطعات یدکی تقلبی می‌فروخت؛ لنت ترمز تقلبی که به پدرت فروخت باعث شد توی جاده تصادف کنه. من می‌دونستم اشکان دقیقا چی کار میکنه، اما سکوت کردم؛ برای همین سکوتم مادرت من رو مقصر می‌دونست، مقصر مرگ پدرت و قطع شدن نخاع مادرت که در نهایت باعث شد فوت کنه...
مهکامه از شدت گریه نفس‌نفس می‌زد؛ لیوان آبی که بهش دادم رو سر کشید.
- چرا عمو اشکان گفت تو مادرم رو کُشتی؟
- بعضی‌ها فکر میکنن من از ترلان خوب پرستاری نکردم که این‌طور شد؛ میگن چرا زودتر متوجه نشدم که تنفس ترلان توی خواب قطع شده.
- چرا کارهای شوهرت رو دیدی و سکوت کردی؟!
- چون خودخواه بودم، ولی الان نیستم، یعنی سعی میکنم نباشم.
خیلی به مهکامه دروغ گفتم؛ از روزی که حقیقت رو بفهمه خیلی می‌ترسیدم. یه کم آروم‌تر شده بود اما باز هم شکاک بودن رو توی صورتش می خوندم.
اشکان رفته بود سر کار؛ می‌ترسیدم دوباره حرف‌های احمقانه بزنه برای همین باید راضیش می‌کردم که توی دروغ گفتن به مهکامه باهام همکاری کنه. آماده شدم، می‌خواستم به محل کارش برم اما آدرس دقیقی نداشتم. در کمدش رو باز کردم، به امید این‌که از توی جیبش چیزی پیدا کنم، مثلاً کارتی که توش شماره یا آدرس دقیق نوشته باشه. یک‌دفعه نگاهم به یه چاقوی ضامن‌دار افتاد...
***
- من دوست اشکان هستم؛ لطفاً اول بگید شما کی هستید؟ باهاش چی کار دارید؟ اشکان الان این‌جا نیست‌.
- من همسر اشکانم. شوهر من تا ساعت هشت شب هر روز این‌جا کار میکنه؛ واقعا الان این‌جا نیست؟!
- هشت شب؟! اشکان هر روز این‌جا تا ساعت پنج عصر کار میکنه آیدا خانم!
- آیدا؟!
- مگه نگفتید همسرش هستید؟! من دوستش هستم؛ تا جایی که من میدونم اسم همسر اشکان آیداست. نکنه درباره یه اشکان دیگه حرف می‌زنید؟
- مگه این‌جا چند تا اشکان ملاپور هست؟
- یکی...
این‌طور که پیدا بود اشکان یه زن دیگه داشت و هر روز ساعت پنج تا هشت می‌رفت پیش اون! کارد می‌زدی خونم درنمی‌اومد...
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #69
بعد کلی تعقیب و پنهان‌کاری بالاخره فهمیدم اشکان ساعت پنج تا هشت کجا میره. مثل یه حیوون وحشی کمین کرده بودم تا آیدا رو ببینم... من همه چیزم رو دادم تا با اشکان طعم خوشبختی رو بچشم، بعد اون رفت با یکی دیگه؟! به همین سادگی من رو دور زد؟
وارد اون خونه لعنتی شد؛ انگار خونه خودش بود. اون دفعه دوازده سال پیش با نرگس اشکان رو تعقیب کردم خیلی می‌ترسیدم، اما حالا یه چاقو رو محکم توی دستم گرفته بودم و آماده بودم تا هر کاری بکنم، هر کاری!
نزدیک ساعت هشت از خونه بیرون اومد. یه زن تا جلوی در بدرقه‌اش کرد؛ بی‌پروا از ماشین پیاده شدم و سراغشون رفتم.
- این کیه اشکان؟!
لبخندی زد... انگار که من رو ندیده.
- خداحافظ آیدا جان!
چاقو رو نزدیک شکمش بردم و سرش داد زدم:
- این کیه اشکان؟! چرا لال شدی؟
- ساکت ترانه؛ من آبرو دارم توی این محله.
- مردک پَست..‌‌. تو می‌فهمی آبرو چیه؟! تو یکی حرف از آبرو نزن!
چاقو رو یه کم بیشتر بهش نزدیک کردم؛ خودش رو عقب کشید. دستش رو گرفتم و هلش دادم توی خونه... آیدا با صدای نازکش جیغ می‌زد.
- اَشی چند بار بهت گفتم این عجوزه رو طلاق بده؟ گوش نکردی... این هم عاقبتش.
به سمتش رفتم و با چاقو یه خط توی صورتش انداختم. اشکان محکم به کتفم زد، نگاهش نکردم و همون‌طور که محکم آیدا رو گرفته بودم به کارم ادامه دادم.
- گوش کن عنترخانم... اشکان میدونه من چه آدم خطرناکی‌ام! اگه میخوای بیای توی زندگی من باید جنازه‌ات رو توی باغچه این خونه ببینی! من به خواهرم رحم نکردم، به توی آشغال رحم کنم؟!
- چی کار میکنی قاتل؟ ولش کن!
به اشکان نگاه کردم؛ داشت فیلم می‌گرفت. با چاقو به سمتش رفتم و گوشی رو ازش گرفتم، اما یک‌دفعه حس کردم یه چیز به سرم برخورد کرد. دیگه هیچی نفهمیدم...
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #70
اولین چیزی که بعد از باز شدن چشمم دیدم فرش خونی بود؛ خونِ سَرم بود. احساس می‌کردم چند دقیقه راحت خوابیدم، بدون فکر کردن به ترلان...
چاقو توی دست اشکان بود.
- عجب خونه‌ای برای زن دومت خریدی! حالا می‌فهمم چرا وقتی به من می‌رسیدی بی‌پول می‌شدی!
- این رو با پول فروش خونه قبلی خریدم، همون خونه‌ای که یه زمانی به نام تو بود.
- اون خونه رو که من فروختم، پولش رو هم دادم به طلبکار! مگه مسعود همه‌چی رو گردن تو ننداخته بود؟
پوزخند زد.
- مسعود همراه من توی زندان بود. اون یارو رو خودم فرستادم، می‌خواستم خونه‌ای که به نامت زدم رو ازت پس بگیرم.
- چرا؟
- چون بی‌وفایی! مثلا توی زندان چشم دوخته بودم بیایی ملاقاتم، ولی تو بهم بی‌محلی می‌کردی. آیدا خواهر مسعوده؛ وقتی فهمیدم طلاق گرفته این فکر اومد سراغم که خودم باهاش باشم. خیلی وقت پیش این عشق شروع شد؛ تو خیلی ساده ای ترانه...
ساده... به من گفت ساده... همون حرف ترلان! سرم درد می‌کرد؛ از جام بلند شدم اما زمین خوردم، چون یکی از تکه‌های گلدونی که آیدا توی سرم خرد کرده بود توی پام رفت.
- آیدا کدوم گوریه؟
- فرستادمش دکتر، به خاطر این‌که صورتش رو زخمی کردی. خیلی وحشی شدی ترانه!
- می‌کشمت اشکان... از همین خرده شیشه‌ها برای کشتنت استفاده میکنم!
سیگارش رو روشن کرد و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
- ترانه یه غافلگیری برات دارم. بیا فیلمش رو ببین!
حواسش بود که شیشه خرده توی پاش نره؛ نزدیکم اومد و گوشی رو دستم داد. فیلم لحظه عصبانیتم بود، اون موقع که داشتم برای آیدا خط و نشون می‌کشیدم و می‌گفتم: « من به خواهرم رحم نکردم، به توی آشغال رحم کنم؟!» این‌دفعه آتوی بدتری ازم گرفته بود...
- دوازده سال دارم به هر سازی که می‌زنی می‌رقصم، فقط به خاطر ترس فاش شدن راز قتل ترلان برای مهکامه! این‌دفعه چی میخوای ازم؟ بگو!
- این ‌‌‌‌‌‌دفعه هیچی ازت نمیخوام؛ فیلمت رو مستقیم فرستادم برای مهکامه!
اشکان تمام هستیم رو با دست‌های خودش نابود کرد...
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
329
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین