. . .

تمام شده رمان ماهدخت | سارای محمدیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: ماهدخت
نویسنده: سارای محمدیان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @*First __ Lady*
خلاصه: ترانه دختری است که در سن نسبتا کمی ازدواج میکند و با مقایسه زندگی خودش و خواهرش، دست به اشتباهاتی می‌زند که غیرقابل جبران است...

مقدمه: دکتر ع×ر×ق صورتش رو پاک کرد و بچه رو بغل کرد.
- خدایا شکرت که زنده موند!
نگاهش به من افتاد؛ فرصت حرف زدنم خیلی کم بود.
- بچه رو بدید به مهکامه... میدونم تنهاش نمیذاره؛ اون الان خودِ ماهه! بهش بگید برای این بچه مادری کنه، اسمش ماهدخته...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #11
بابا مخالف بود اما اصرارهای من به مامان، تونست راضیش کنه؛ قرار شد پنجشنبه بیان برای خواستگاری. از خوشحالی توی پوست خودم نمی‎گنجیدم. رفتم جلوی آینه، به خودم گفتم ترانه دیگه دوران غم و غصه و ناراحتی تموم شد! از الان فقط بخند... خودم رو با لباس عروس تصور کردم. رفتم توی اینترنت مدل های مختلف لباس عروس و انواع گلهای مختلف برای دسته گل عروس رو نگاه کردم؛ فقط خدا می‎دونست چقدر ذوق داشتم. ولو شدم روی تخت و شروع کردم به گوش دادن آهنگهای عاشقانه؛ هر چی که متن آهنگ می‎گفت رو تصور می‎کردم، انگار یه موزیک ویدیو می‎ساختم توی ذهنم که من و اشکان بازیگرهاش بودیم!
سه روز مونده بود تا پنجشنبه، ولی اینقدر دیر میگذشت انگار سه سال مونده. هر شب با یه حسی مثل هیجان یا استرس دست و پنجه نرم می‎کردم. خیلی کار داشتم؛ حالا ترلان رو درک می‎کردم که توی خواستگاریش اون همه استرس داشت.
مامان مثل همیشه دغدغه تمیز بودن خونه رو داشت. با هم از پشت و پایه های مبل گرفته تا گوشه هود و چارچوب های اتاق رو پاک کردیم! خسته و کوفته دراز کشیدم روی زمین. دوباره مثل همیشه غر زدن رو شروع کرد.
- تو میخوای بری سر خونه زندگیت، ظرف بشوری، بچه بزرگ کنی، غذا درست کنی، بشوری، تمیز کنی... یه ذره کار کردی این همه نفس نفس میزنی الان؟!
- تا اون موقع خدا بزرگه.
همه جای خونه رو برق انداختیم. می‎خواستم یه لباس قرمز بپوشم با شال مشکی و رژ و لاک قرمز، که مامان گفت جلفه این تیپ. یه لباس سبز زیتونی داشتم که بهم میومد؛ تصمیم گرفتم همون رو بپوشم.
شب پنجشنبه بود؛ هر چی توی رختخواب غلت می‎زدم خوابم نمی‎برد. چشمهام رو بستم و شروع کردم به خیال پردازی. این قدر درباره خودم و اشکان خیال پردازی کردم تا آخرش پلکهام سنگین شد و خودم نفهمیدم چطور خوابم برد. چشمهام رو که باز کردم، همه جا روشن بود. بلند شدم، موهام رو شونه کردم و بستم؛ صورتم رو شستم. لبم خشک شده بود و گوشه اش ترک برداشته بود، بهش روغن کنجد زدم تا خوب بشه. پیشونیم جوش زده بود، بلند گفتم تف به شانس!
حوصله صبحونه خوردن نداشتم. دو تا بیسکوییت برداشتم و با یه لیوان قهوه خوردم. قهوه ام که تموم شد رفتم حموم. وان رو پر از آب کردم و شامپو بدنی که بوش رو خیلی دوست داشتم رو ریختم توی آب. خوابیدن توی وان بهم آرامش میداد.
اون روز انگار یه خواب بود؛ رویایی بود... نفهمیدم چطور گذشت. انگار پلک زدم و دیدم اشکان کت و شلوار پوشیده، نشسته روی مبل، باورم نمیشد اومده خواستگاری من!
بابا انگار هنوز ناراضی بود، انگار اشکان رو در حدی نمی‎دید که راجب زندگی ازش سوال کنه.
- شغل شما چیه؟
- من فعلا دانشجوام. آخه حاج آقا راسش من بیست و دو سالمه، با این اوضاع مملکت طول میکشه تا کار پیدا کنم!
- مردی که اهل کار و تلاش باشه اوضاع مملکت واسش فرقی نمی‎کنه. توی هر سنی میره کار می‎کنه؛ هر کاری که ازش بر بیاد.
بابا به من نگاه کرد، نگاهش می‎گفت که کاملا از موفق بودن این ازدواج ناامیده. از این بدبینی هاش متنفر بودم.
- اجازه بدید ترانه خانم و آقا اشکان برن توی اتاق با هم صحبت کنن.
رفتیم توی اتاق. این چند دقیقه دوست داشتم فقط راحت نگاهش کنم. یاد سوتی خودم توی مراسم خواستگاری ترلان افتادم، با هم خاطرات رو مرور کردیم و خندیدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #12
بابا نذاشت همون جا جواب مثبت بدم؛ گفت باید باهام صحبت کنه. مهمونها رفتن، می‎خواست جواب منفی بده، ولی داشت من رو راضی میکرد. من به هیچ صراطی مستقیم نبودم؛ پام رو کردم توی یه کفش و گفتم یا اشکان یا هیچکس. بابا ناراحت بود، اما دیگه چاره ای نداشت جز اینکه راضی باشه چون من یه دنده تر از این حرفها بودم.
مادرش زنگ زد خونه مون، پرسید جوابتون چیه؟ مامان گفت مثبت.
از مراسم بله برون خوشم نمیومد. مامان کلی حرص می‎خورد از دستم که به رسومات پایبند نیستم، ولی برام مهم نبود. دو هفته بعد مراسم عقد ترلان و پیمان بود؛ قرار شد من و اشکان لباس شبیه عروس و داماد بپوشیم و بعد از اینکه اونا خطبه عقد رو خوندن، ما با اون لباسها ظاهر بشیم و به عاقد بگیم خطبه عقد ما رو هم بخونه! غافلگیری باحالی بود برای اعضای فامیل.
با ترلان می‎رفتم خرید که هر لباسی خرید من هم بخرم. هر دوتامون خوشحال بودیم ولی خب مشکلات من از همون جا شروع شد؛ اشکان خودش درآمد نداشت و برای خرید آویزون جیب داداشش و بقیه بود. بابا سر این قضیه از بس حرص میخورد رگ پیشونیش باد میکرد و صورتش قرمز میشد. چند بار باهام حرف زد تا منو منصرف کنه.
- ترانه جان... هنوز هم دیر نیست. این پسره مرد زندگی نیست، پول نداره.
- بابا من اینقدر دوستش دارم که با بی پولیش هم بسازم!
- بحث پول نیست... بحث اینه که این پسره کاری نیست.
- حالا هنوز دانشجوئه دیگه بابا! درسش که تموم شه کار پیدا میکنه.
فهمید هر چقدر باهام حرف بزنه فایده نداره، دیگه چیزی نگفت.
چند روز گذشت و بالاخره موعد مراسم عقد رسید. ترلان و پیمان رفتن محضر، طبق قراری که گذاشته بودیم من و اشکان باید دیرتر می رفتیم. لباس سفید رو پوشیده بودم و نشسته بودم روی مبل، به ترلان گفته بودم وقتش که شد بهم پیام بده خودم رو برسونم. صدای زنگ در اومد، اشکان بود. در رو باز کردم.
- سلام ترانه. بیا با هم بریم نزدیک محضر با ماشین دور دور تا وقتش که شد بهمون پیام دادن، توی ترافیک معطل نشیم؛ بیا خوش می‎گذره.
- سلام به روی ماهت! اومدم.
خودش ماشین نداشت؛ ماشین دوستش رو قرض گرفته بود. زل زده بود به صورتم.
- خوشگل شدی!
- خوشگل بودم!
- خوشگلتر شدی.
انگار یه خواب بود، هنوز باورم نشده بود اینقدر خوشبختم. اشکان آهنگ گذاشته بود، می‎رقصید و دیوونه بازی درمی‎آورد؛ من فقط نگاهش میکردم. هر بار که نگاهش می‎کردم بیشتر می‎فهمیدم دوستش دارم...
یه کم از محضر دور شده بودیم که ترلان پیام داد. اشکان گاز داد و با سرعت خودمون رو رسوندیم محضر. لحظه ای که رسیدیم و همه ما رو با اون سر و وضع دیدن تماشایی بود! رفتم ترلان رو ب×و×س کردم و بهش تبریک گفتم. ترلان و پیمان از صندلی عروس و داماد بلند شدن و من و اشکان نشستیم. از ذوق داشتم می‎مردم! فامیل دست زدن و عاقد شروع کرد به خوندن عقد و عروس خانم رفته گل بیاره و...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #13
بهترین اتفاق زندگیم افتاده بود، اشکان همسایه مون بود و من راحت هر لحظه کنارش بودم. یاد اون موقع ها که یواشکی از پنجره نگاه می‎کردم تا رد شه و ببینمش و چت های پراسترس که می‎افتادم خنده ام می‎گرفت. پدرش مریض بود و کاری به پسرش نداشت، مادرش هم فقط به فکر شوهرش بود و بیخیال بچه هاش بود. چیپس می‎خریدیم و فیلم و سریال نگاه می‎کردیم، می‎خندیدیم با هم؛ دو تا آدم دیوونه و سرخوش بودیم. مامان و بابا از اینکه زیاد می‎رفتم خونه شون منو سرزنش می‎کردن ولی گوش من بدهکار نبود.
دو هفته شاد و خوش گذشت. یه روز توی بی‎اعصابی جـ×ر و بحث‎‎های همیشگی با مامان، تصمیم گرفتم برم پیش اشکان. تیشرت بنفشی که تازه خریده بودم رو پوشیدم، موهام رو مرتب کردم و آرایش کردم؛ مانتو و شلوارم رو پوشیدم. از توی مغازه سر کوچه، چند تا پاستیل و چیپس و پفک خریدم، رفتم جلوی در خونه شون.
_ سلام. آماده شو بریم بیرون؛ خسته نشدی اینقدر موندیم توی خونه و سریال دیدیم؟!
_ سلام، صبر کن میام.
آماده شدنش ده دقیقه طول کشید. کت چرمش رو پوشیده بود. با اون کت چرم بیشتر دلم می‎خواست بغلش کنم؛ خیلی خوشتیپ میشد. با تاکسی رفتیم پارک، نشسته بودیم نزدیک تاب و سرسره، بچه ها رو نگاه می‎کردیم.
- تو از چه اسمی خوشت میاد؟
- پسر یا دختر؟
- نمی‎دونم. بیا یه قرار بذاریم، هر وقت بچه دار شدیم، اگه دختر بود اسمش رو من انتخاب میکنم، پسر بود تو.
اشکان چند لحظه توی فکر فرو رفت.
- یه اسمی که با الف شروع بشه که به اشکان بیاد.
محکم زدم به بازوش.
- پس من که مادرشم چی؟! باید یه اسمی انتخاب کنی که به ترانه هم بیاد!
- آرتا چطوره؟ هم به ترانه میاد، هم با الف شروع میشه.
- خیلی قشنگه.
چند دقیقه ساکت به بچه ها نگاه کردیم. داشتیم پفک می‎خوردیم که یاد حرفهای بابا افتادم؛ به این فکر کردم که اگه اشکان کار پیدا نکنه چی؟!
- اشکان! یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده.
- بگو جانم.
- بعد عروسی قراره کجا زندگی کنیم؟ سمت چه کاری میخوای بری؟
- به پدرت که گفتم!
- حرفهایی که با پدرم زدید رو گوش نکردم؛ الان برای خودم بگو.
- ولی من فکر می‎کردم تو میدونی قراره بیای خونه مادرم زندگی کنی...
شوکه شدم. چطور قبل عقد متوجه نشده بودم قراره کنار مادرشوهر و پدرشوهرم زندگی کنم؟! هر چند اگه می‎دونستم هم باز انتخابم اشکان بود...
- من برام سخته پیش مادرشوهر و پدرشوهرم زندگی کنم. توروخدا یه کار پیدا کن؛ اینطوری که نمیشه!
- ترانه تو که شرایط من رو می‎دونستی... به پدرت بگو هوامو داشته باشه، من پارتی ندارم، کار پیدا نمی‎کنم.
خجالت می‎کشیدم به بابا بگم براش کار پیدا کنه، چون هر وقت اومده بود در این باره باهام حرف بزنه تند برخورد کرده بودم. خیلی ناراحت بودم، این اولین مشکل بزرگ زندگیمون بود. اشکان از پیمان پول تو جیبی می‎گرفت. پیمان یه خونه در نظر گرفته بود برای اجاره، که بعد عروسی با ترلان برن اونجا زندگی کنن اما اشکان اصلا به فکر زندگی نبود؛ با این که دوستش داشتم اما اعصابم به هم می‎ریخت، حتی هزینه چیپس و پفکش هم با من بود!
- تو که به خاطر پول بابام با من ازدواج نکردی؟!
- دیوونه شدی؟ این حرف‎ها چیه میزنی؟ یه جوری این جمله رو میگی انگار بابات میلیاردره! از وقتی باهات عقد کردم تمام خرجم رو از پیمان گرفتم؛ مگه تیغت زدم که اینطوری حرف میزنی؟!
دلم می‎خواست یه تلنگر بهش بزنم، که بفهمه اگه میخواد با من زندگی کنه باید بره دنبال کار. از مردهای مفت‎خور متنفر بودم؛ هر وقت تنبلی‎هاش رو می‎دیدم حس می‎کردم از چشمم افتاده... اشکان حس تکیه‎گاه داشتن رو به آدم نمی‎داد، می‎دونستم بعد از عروسی قراره کلی سختی بکشم. از یه طرف احساسم اجازه نمی‎داد از گل نازک‎تر بهش بگم، از یه طرف دیگه عقلم می‎گفت این وضع قابل تحمل نیست.
- ببین اشکان...یک ماه بهت فرصت میدم؛ باید بری دنبال کار، اگه نری طلاق!
- چی شد ترانه؟ تا همین چند دقیقه پیش با من داشتی اسم بچه انتخاب می‎کردی! ببین... با من یه طوری حرف نزن انگار تو عاقلی من هیچی نمی‎فهمم؛ تو هنوز بچه و خامی. من توی دوران آشناییمون بهت گفتم صبر کن تا اوضاع بهتر بشه، زود برای ازدواجمون تصمیم گرفتی، قبل اینکه من کار پیدا کنم؛ حالا هم هنوز هیچی نشده حرف از طلاق میزنی! اگه تو حق داری انتقاد کنی، منم خیلی حرف‎ها دارم؛ تو تکلیفت با خودت معلوم نیست، یعنی خامی، نمیدونی.
- پیمان اگه عروسی کنه از اون خونه میره، تو می‎مونی فقط. اگه من دیرتر برای ازدواج تصمیم می‎گرفتم فرقی به حالت نمی‎کرد؛ بالاخره باید بری دنبال کار تا از بابای مریضت و مامان پیرت نگهداری کنی... تو میخوای از زیر کار در بری، بهونه نیار. خام هم خودتی! پسری که با بیست و دو سال سن هیچ هدفی نداشته باشه و دنبال علافی باشه خام و نادون و بی‎غیرته!
اشکان از حرفم ناراحت شد، بلند شد و رفت. دلم نمی‎خواست قهرش رو ببینم اما مقصر بود، اگه عذرخواهی می‎کردم دوباره روز از نو روزی از نو...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #14
یه ماه گذشت. فکر بیکاری اشکان داشت دیوونه ام می‎کرد. از توی روزنامه ها دنبال کار می‎گشتم، ولی پیگیری نمی‎کرد، می‎گفت من کار پشت میز میخوام. رفتارش خیلی تغییر کرده بود، انگار دیگه براش جذابیت روزهای اول رو نداشتم. اصلا فکر نمی‎کردم اینقدر زود دلسرد بشیم... بعضی وقتها حس می‎کردم ازش خسته شدم. دیگه انگشتهای کشیده و صورت استخوانی و مدل موهاش برام جالب نبود. به محض اینکه احساس خستگی می‎کردم بهش غر می‎زدم، اون هم عصبی میشد ولی خب قضیه اونقدر جدی نبود که کار به دعوا و طلاق بکشه.
بابا هنوز هم اصرار داشت من از اشکان جدا بشم، حرفهایی که پشت سرش میزد راست بود ولی خب من هنوز ته دلم دوستش داشتم... تکلیفم با خودم معلوم نبود، بالاخره یه روز تصمیم گرفتم برای آخرین بار با اشکان رک حرف بزنم. آماده شدم برم پیشش. لباسهای معمولی پوشیدم، حوصله تیپ زدن نداشتم. می‎خواستم خیلی جدی صحبت کنم. رفتم جلوی در خونه شون. در رو باز کرد و طبق معمول ولو شد جلوی لپتابش. هنوز با هم قهر بودیم ولی می‎خواست خودش رو بی‎تفاوت نشون بده.
- چیپس نخریدی؟ بیا بشین، فیلمه خیلی قشنگه.
- فیلم زندگی ما قشنگتره، کمدیه! اشکان چرا مثل بچه ها شدی؟! چرا نمیری دنبال کار؟ اون همه شغل توی روزنامه برات پیدا کردم، سراغ یکیشون هم نرفتی.
- ترانه دوباره شروع نکن؛ صداتو بیار پایین!
- الان شروع نکنم که بعدا بریم سر خونه و زندگیمون، پیش چند تا بچه قد و نیم قد دعوا کنیم؟! تازه اگه خونه زندگی ای در کار باشه...!
- چیه...؟ طلبکاری؟! من که از اول همین بودم، خودت منو اینطوری انتخاب کردی. اونهایی که توی روزنامه پیدا کردی شغل نبود، حمالی بود! تو خودت احساس حقارت نمی‎کنی فامیل بگن دو تا خواهر یکیشون با پرستار ازدواج کرده، اون یکی با یه کارگر ساده؟! ترانه... اگه میخوای این مشکل حل بشه برو به پدرت بگو توی شرکت خودش یه کار پشت میز به دامادش بده؛ برای اون که زحمتی نداره این کار!
از شدت حرص خوردن داشتم می‎لرزیدم. یقه لباسش رو گرفتم توی دستم.
- احمق! مفت خور بودنت رو گردن حرف فامیل ننداز. بابای من همه حرفش اینه که ازت طلاق بگیرم، من همش دارم بهش میگم اشکان دنبال کاره که بیخیال طلاق بشه! حاضر نیستی به خاطر من و زندگیمون کار کنی؟! باشه... منتظر طلاق باش.
گریه ام گرفته بود؛ تصمیمم برای طلاق قطعی بود چون دوست داشتنش رو حس نمی‎کردم، انگار هدفش از ازدواج فقط یه سرگرمی بود. صدای هق هق گریه ام بلند شده بود. برگشتم خونه، صاف توی چشمهای مامان نگاه کردم.
- برای طلاق گرفتن باید چیکار کنم؟
روی مبل نشست و زد روی پاش.
- ما توی فامیلمون تاحالا طلاق نداشتیم، حالا آبرومون میره.
از حرفهای قدیمی و چرت و پرتی که میزد عصبانی تر می‎شدم. باید صبر می‎کردم تا بابا بیاد، اون منطقی تر بود. حرفهاش کمکی بهم نمی‎کرد، فقط به فکر حرف مردم بود.
- از اول بهت گفتیم این پسره به درد نمی‎خوره؛ حرف ما رو گوش نکردی، حالا باید این خفت رو تحمل کنی. آخه تو یه ذره بچه میتونی یه زندگی بچرخونی؟! میتونی مامان بشی؟!...
- فعلا که اون عرضه نداره نه من.
- فامیل که اینو نمیگن! فامیل ما فقط دختر ما رو می‎بینن، نه پسر مردم رو.
رفتم توی اتاقم تا حرفهاش رو نشنوم. احساس می‎کردم یه کوه غم توی دلم هست. منتظر بابا بودم تا از شرکت بیاد، بریم دنبال کارهای طلاق. جالب بود که اشکان نیومد منت کشی؛ دوستم نداشت...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #15
با اینکه می‎خواستم ازش دل بکنم، ولی دوست داشتم بیاد جلوی در منت کشی کنه، بگه میرم دنبال کار. قلبم و عقلم یکی نبود؛ عقلم می‎گفت نمیتونم باهاش زندگی کنم ولی قلبم بهش وابسته بود، همین احساساتم کار رو سخت می‎کرد. مراحل طلاق رو از اینترنت جستجو کردم که بدونم. باورم نمیشد میخوام از اشکان طلاق بگیرم؛ تلخ بود. این قدر گریه کرده بودم که دیگه اشکم نمی‎ومد. پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم؛ خواب آرومم می‎کرد.
بیدار که شدم بابا از شرکت اومده بود خونه؛ صداش رو می‎شنیدم. غروب بود، موهام ژولیده شده بود. از رختخواب بلند شدم، موهام رو شونه کردم، از اتاق رفتم بیرون. بابا روی مبل نشسته بود و شربت می‎خورد، پارچ رو برداشت و یه لیوان شربت ریخت برام.
- یه تصمیم منطقی گرفتی؛ ناراحت نباش. اگه الان همه چیز تموم بشه بهتر از اینه که بعد از چند سال بدبختی و با یکی دو تا بچه تموم شه. اشکان مرد زندگی نیست؛ از اول گفتم.
سرم رو پایین انداختم. اشکان نیومده بود برای عذرخواهی، انگار خودش راضی بود طلاق بگیریم.
- بهش زنگ میزنم میگم شناسنامه اش رو بیاره، توی اینترنت خوندم باید با عقدنامه و شناسنامه بریم برای طلاق توافقی توی دادگاه فرم درخواست پر کنیم.
گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
- الو سلام.
- سلام. خواستم بگم آماده باش این روزا بریم دادگاه فرم پر کنیم برای طلاق، شناسنامه ات باید همراهت باشه. عقدنامه هم خونه شماست، لازم داریمش.
- برای خودت می‎بری و می‎دوزی؟! برای ازدواجمون هم من گفتم عجله نکن، خودت گوش نکردی، الان هم جا زدی.
- من جا نزدم؛ تو حاضر نیستی یه قدم برای زندگیمون برداری. کسی که یه نفر رو دوست داشته باشه یه قدمی برمیداره به خاطرش؛ تو همه چی رو حاضر و آماده میخوای. تقصیر خودمه، اگه اون اول بهت ابراز علاقه نکرده بودم و منو مفت به دست نمی‎آوردی الان این طور نمیشد. من تصمیمم برای طلاق جدیه.
- ترانه من دوستت دارم!
- دوستم نداری، از اولش هم می‎دونستم ولی خودم رو گول زدم چون دوستت داشتم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. جمله " ترانه من دوستت دارم" توی مغزم می پیچید، داشتم دوباره خام می‎شدم. دستهام رو گذاشتم روی چشمام، سرم داشت گیج می‎رفت. لیوان شربت رو از روی میز برداشتم و سر کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #16
فرم رو پر کردیم؛ دوست داشتم اشکان یه تلاشی بکنه، یا نخواد طلاقم بده ولی بی تفاوت بود، بی غیرت بود. هنوز دلم می‎خواست یه زندگی خوب و آروم کنارش داشته باشم. اشک توی چشمهام جمع شده بود، سرم رو انداختم پایین که نفهمه دارم گریه می‎کنم. بابا از مسئول درباره مراحل طلاق توافقی می‎پرسید.
- بعد از این مرحله ارجاع میشین پیش شعبه قاضی، منتظر پیامک باشید. بعدش هم باید یه سری آزمایش انجام بشه. مرحله آخر اینه که نامه برسه به محضر؛ ده روز بیشتر طول نمی‎کشه.
شنیده بودم قبل طلاق میرن پیش مشاور.
- مشاوره چی؟
- طلاق توافقی مشاوره نیاز نداره.
بابا بهم نگاه کرد؛ سرم رو پایین انداختم. دوست نداشتم با هیچ کدوم از اعضای خانواده ام روبه رو بشم، دلم می‎خواست یه مدت ازشون دور باشم. از اسم مطلقه می‎ترسیدم، اون قدر که وسوسه می‎شدم فرم ها رو پاره کنم و همراه اشکان زندگی کنم، اما نمیشد؛ امیدوار بودم مشاوره قبل طلاق بتونه کمکمون کنه؛ از اون امیدهای واهی!
مسئولی که باهامون صحبت می‎کرد گفت باید تکلیف جهیزیه، مهریه، نفقه و حضانت فرزند رو مشخص کنیم که هیچ کدوم رو نداشتیم، مهریه ام رو می‎خواستم ببخشم چون به پولش احتیاجی نداشتم، مخصوصا پول آدمی مثل اشکان که آویزون جیب شوهرخواهرم بود.
از دادگاه اومدیم بیرون. اعصابم خرد بود، احساس حقارت می‎کردم که اشکان به خاطرم هیچ تلاشی نکرد. سوار ماشین شدیم. بابا جلوی رستوران ماشین رو پارک کرد؛ گوشی رو برداشت و به مامان زنگ زد.
- خانوم امروز غذا درست نکن، من و ترانه توی رستوران ناهار می‎خوریم، برای شما هم غذا می‎خریم.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی رستوران. منو رو برداشت و غذایی که من دوست داشتم رو سفارش داد. زن و شوهر هایی که توی رستوران نشسته بودن رو نگاه می‎کردم، دیگه به ازدواج بدبین بودم. بابا دستم رو گرفت.
- از فکرش بیا بیرون. این عشق نبود، من همون اول می‎دونستم یه هوس زودگذره؛ خودت جدی گرفتی این پسره رو. حالا هم اتفاق بدی نیفتاده، خدا رو شکر قبل اینکه برید سر خونه زندگیتون همه چی تموم شد.
- بابا تو فکر می‎کنی بعدا یکی مثل اشکان پیدا بشه که همون اندازه بتونم دوستش داشته باشم؟!... مخصوصا بعد اینکه همه بفهمن من طلاق گرفتم.
- خیلی آدم بهتر از اشکان هست! اون پسره لیاقتت رو نداشت؛ بیخودی بهش بها دادی. از طلاق هم نترس. تو توی دوران عقد طلاق گرفتی، مهم نیست.
سرم رو پایین انداختم، نمی‎دونستم چی بگم.
- وقتی درباره مشاوره پرسیدی فهمیدم هنوز امیدواری مشکلت باهاش حل بشه. اشتباه نکن ترانه! این پسره یه مزاحمه برای زندگی و آینده و خوشبختی تو.
گارسون غذاها رو آورد. به بابا نگاه کردم، با اینکه خیلی وقتها سر عقایدش با هم مشکل داشتیم اما توی روزهای سخت حامی من بود؛ چقدر دلم می‎خواست یه کم از مردونگی و تکیه گاه بودن رو توی اشکان احمق ببینم...
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #17
- توضیح بدید چرا میخواهید طلاق بگیرید.
- آقای قاضی نامزدم بی عرضه و راحت طلبه، دنبال کار نمیره.
اشکان عصبانی شد.
- این خانم از روز اول من رو میشناخت، با شرایطم آشنا بود، خودش به من پیشنهاد ازدواج داد؛ حالا من شدم بی عرضه و راحت طلب؟! این بچه ست! ثبات رفتاری نداره، خودش هم نمی‎دونه چی میخواد. آقای قاضی ما در مورد طلاق به توافق رسیدیم؛ صحبت کردن در این مورد بی فایده ترین کاره.
دلم می‎خواست بیدار شم، هنوز باورم نمیشد و اینکه باورم نمیشد از حماقتم بود... زندگی با اشکان ممکن نبود. چند روز گذشت؛ مراحل رو یکی یکی طی کردیم، فقط همین مونده بود که بریم محضر برای صیغه طلاق. ترلان از این وضعیت ناراحت شده بود ولی بابا بهش گفته بود که هم خودش هم پیمان، حق ندارن توی این قضیه دخالت کنن؛ اینطوری برای خودشون هم بهتر بود. احساس می‎کردم جلوی فامیل ضایع شدم، یاد اون غافلگیری روز عقد می‎افتادم خجالت می‎کشیدم.
اولین بار که توی بله برون ترلان تیپ زدم تا برای اشکان دلبری کنم رو یادم اومد، همون لباسهای بنفش رو پوشیدم، با رژ بنفش و لاک بنفش. سوار ماشین شدم، بابا با دیدن سر و وضعم تعجب کرد.
- نمیخوام مثل آدمهای ناراحت و شکست عشقی خورده رفتار کنم پیشش؛ این لباسها رو هم آخرین باره که می‎پوشم.
سر خیابون دیدمش، می‎خواست با تاکسی بیاد محضر. یه نگاه به من کرد و روش رو برگردوند اون طرف. به اینکه دوستم نداشت کاملا بی اهمیت شده بودم.
به محضر رسیدیم، روی صندلی منتظر نشستم و یکی از پاهام رو روی اون یکی پام انداختم، با گوشیم الکی ور می‎رفتم. بابا مدارک رو تحویل مسئول محضر داد.
- گواهی آزمایشگاه کجاست؟
- فراموش کردیم از آزمایشگاه بگیریم! دخترم توی دوران عقد داره طلاق میگیره، مطمئنیم باردار نیست.
- به هر حال گواهی لازمه.
عجیب بود که یادمون رفته بود گواهی رو از آزمایشگاه بگیریم. بابا اومد سمتم.
- تو بمون همین جا ترانه. من میرم گواهی رو بگیرم؛ سریع میام.
- باشه.
منتظرش موندم، برای اینکه وقت بگذره دوباره گوشیم رو دستم گرفتم؛ شماره اشکان رو از مخاطبین حذف کردم، عکسهایی که با هم گرفته بودیم هم همینطور.
این قدر با گوشیم ور رفتم که چشمهام خسته شد. صدای پا می‎اومد، اشکان بود. دوباره گوشی رو برداشتم و بازی کردم، نمی‎خواستم بهش توجه کنم.
نشست روی یکی از صندلی ها، هردوتامون منتظر بابا بودیم. نیم ساعت گذشت، بابا زنگ زد به گوشیم.
- الو... من جلوی در محضرم. با اون پسره دوتایی بیایید بیرون.
لحنش جدی بود. از روی صندلی بلند شدم، پاهام بی حس شده بود. با لحن خشک و جدی به اشکان گفتم بیاد بیرون. بابا عصبانی به ماشین تکیه داده بود. برگه آزمایش رو داد دستم؛ خشکم زد... باردار بودم! نمی‎تونستم توی چشمهای بابا نگاه کنم، زدم زیر گریه، راهم رو کشیدم و رفتم. تند تند راه می‎رفتم، بابا به اشکان گفت بیاد دنبالم.
اشکان با قدمهای شل و ولش اومد، دستم رو گرفت؛ دستم رو کشیدم. بابا از دور صدام کرد.
- ترانه صبر کن.
اومد پیش ما دو تا. اشکان می‎خواست حرف بزنه، اجازه نداد.
-هیس! با پدر و مادرت بیا خونه ما، لازمه در حضور بزرگترها راجب مشکلات زندگیتون حرف بزنیم.
- بابا بهشون نگو پای بچه من و اشکان وسطه! نمیخوام کسی توی فامیل خبردار بشه؛ بین خودمون سه تا بمونه.
درست توی نقطه ای از زندگیم که داشتم ازش دل می‎کندم، فهمیدم پای یه آدم جدید وسطه، که به خاطر اون نباید زود جا بزنم... گیج شده بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #18
- حاج آقا خودتون که می‎دونید، کار پیدا کردن خیلی سخته توی این دوره زمونه.
- مردی که اهل کار باشه از زیر سنگم شده کار پیدا می‎کنه.
مادرش بهش چشم غره رفت؛ سرش رو پایین انداخت.
- چشم تلاشم رو می‎کنم.
از وقتی فهمیده بود باردارم مهربون تر شده بود، حس میکردم میتونم امیدوار باشم همه چی درست بشه. دست از لجبازی برداشته بود. بابا می‎خواست هر چه زودتر عروسی برگزار بشه؛ خانواده ملاپور مخالفتی نداشتن.
- فقط اشکالی نداره دو تا عروسی توی یه تالار باشه؟ منظورم اینه که این دو تا عروس و داماد توی یه شب جشن بگیرن.
من مشکلی نداشتم. می‎دونستم بعد از عروسی باید توی خونه مادرشوهر و پدرشوهرم زندگی کنم، تنها دغدغه من همین بود. دعا می‎‎کردم اشکان بره دنبال کار تا حداقل یکی از مشکلاتمون حل بشه.
بعد از اینکه صحبتها تموم شد و به توافق رسیدیم، اشکان ازم خواست با هم بریم پارک حرف بزنیم؛ قبول کردم. دستم رو گرفت. تا سر خیابون رفتیم بدون اینکه حرفی بزنیم. سوار تاکسی شدیم.
نزدیک پارک یه مغازه بود، رفت و با چند تا لواشک و چیپس و پفک برگشت. توی پارک قدم زدیم، منظره اش خیلی قشنگ بود. به صورتم خیره شده بود، انگار منتظر بود چیزی بگم.
- ترانه تو هنوز منو دوست داری؟
- این بستگی به خودت داره.
- ترانه... میخوام باهات صادق باشم. من اولش دوستت نداشتم، ولی قبل اینکه بریم محضر یه لحظه شک کردم به احساسم. وقتی فهمیدم نمی‎تونیم جدا بشیم دست خودم نبود، خوشحال شدم. بیا از اول همه چی رو بسازیم با هم. رفیقم مسعود یه کار بهم پیشنهاد داده که پول خوبی توشه. یه ذره تحمل کن، میریم سر خونه زندگی خودمون... قول میدم.
نگاهش کردم، ظاهرا آدم شده بود!
- چه کاری؟
- فروش قطعات ماشین.
سرم رو تکون دادم، نمی‎دونستم راست میگه یا نه، اما به نظر میومد جدی باشه. دو تا بلیت قایق خرید؛ با هم سوار قایق مرغابی شدیم و هله هوله خوردیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #19
پیشنهاد دوستش درباره فروش لوازم یدکی جدی بود. خیلی خوشحال بودم؛ یکی از مشکلات بزرگ که سر راهمون بود برداشته شده بود. انگار دوباره همون دختر شاد و باذوق شده بودم؛ خیلی حالم خوب بود. با اشکان رفتیم برای بچه سیسمونی بخریم، همه چیز کوچولو و بامزه بود، دلم می‎خواست هر چی که توی مغازه می بینم رو بخرم! ناخنگیر کوچولوی بچه، لباس‎های کوچولو برای نوزاد، پتو و پستونک و شیشه شیر خریدیم. قرار شد اگه دختر شد، اسمش رو بذاریم عطرین و اگه پسر شد، آرتا. ترلان درگیر خرید جهیزیه بود. من باید توی خونه مادرشوهرم زندگی می‎کردم و به وسایل زیادی احتیاج نداشتم؛ از این بابت ناراحت بودم اما دلم نمی‎خواست دوران نامزدی و شرینی مادر شدنم رو با حرص خوردن خراب کنم.
اشکان عاشق بچه بود، مدام قربون صدقه من و بچه می‎رفت و هوام رو داشت. موقعی که برای بچه اسباب بازی می‎خریدیم، خودمون هم ذوق می‎کردیم. نمی‎دونستیم بچه دختره یا پسر، ولی خب از شدت ذوق انگار عجله داشتیم! توی یکی از مغازه‎ها چشمم به جوراب‎های کوچیک برای نوزاد افتاد. یکی از جوراب‎ها رو برداشتم و بغل کردم.
- چرا جوراب رو بغل کردی ترانه؟!
- ببین چقدر کوچولو و بامزه ست! این قراره بره توی پای کوچولوی بچه‎مون...
- پاهای کوچولو... دستهاش با انگشت های کوچولو... ترانه دارم می‎میرم از ذوق!
کلی خرید کردیم. اشکان پلاستیک‎های خرید رو از دستم گرفت.
- سبکه، خودم میارمشون اشکان.
- نه، پلاستیک‎ها رو خودم میارم؛ تو مواظب خودت و بچه باش.
- دیوونه! اینا سبکه. عاشقتم یعنی... بهترین بابای دنیا میشی تو!
به من نگاه کرد، نگاهش عجیب بود؛ انگار یه چیزی بود که نمی‎خواست بهم بگه. نگران شدم اما به روی خودم نیاوردم. نشستیم توی تاکسی؛ نمی‎تونستم ساکت بشینم، ذهنم درگیر بود.
- اشکان... چرا یه جوری بهم نگاه کردی انگار یه چیزی رو داری ازم قایم می‎کنی؟
- نه، چیزی رو قایم نمی‎کنم. حساس شدی.
از پنجره ماشین بیرون رو نگاه کردم. بیشتر به زن‎هایی که دست بچه‎شون توی دستشون بود نگاه می‎کردم. دستم رو گذاشتم روی شکمم، مادر شدن حس عجیبی داشت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #20
من حساس نبودم؛ اون نگاه عجیبش تکرار میشد... انگار از درون با خودش کلنجار می‎رفت، یا به یه چیزی شک داشت. چند بار اومد سمتم تا با هم حرف بزنیم ولی پشیمون شد؛ نگران بودم اما سعی می‎کردم آرامشم رو حفظ کنم. تودار بود، باید خودم از زیر زبونش جوابم رو می‎کشیدم بیرون.
- اشکان!
- جانم.
- من می‎دونم یه چیزی هست که تو نمیخوای بهم بگی.
دوباره همون شکلی بهم نگاه کرد؛ نگرانی رو توی چشمهاش دیدم.
- چیزی نیست.
- چرا، هست.
- نه.
حرف زدن فایده نداشت. نمی‎خواستم آرامشی که تازه چند روز بود بهش رسیده بودم رو با بدبینی خراب کنم؛ بیخیال شدم. گوشیم زنگ زد، مامان بود؛ داشت گریه می‎کرد.
- ترانه بیچاره شدیم!
- آروم باش مامان، بگو چی شده؟
- آقاجون امروز ایست قلبی کرد.
قلبم تند تند میزد؛ می‎خواستم خودم رو آروم کنم اما نمیشد. گوشی رو دادم دست اشکان، رفتم سمت یخچال تا یه لیوان آب بخورم. دستام داشت می‎لرزید؛ یاد مهربونی‎های آقاجون افتادم، بغضم ترکید. اشکان گوشی رو بدون خداحافظی روی مامان قطع کرد و اومد سمتم.
- اون چیزی که نمی‎خواستی بگی خبر فوت آقاجونم بود؟
- نه. چند بار بگم چیزی نشده؟!
بلند بلند گریه می‎کردم، اشکان از دست مامان عصبانی شده بود.
- مامانت میدونه تو حامله‎ای، عمدا ناگهانی بهت خبر داد که بترسی و بچه بیفته.
این قدر شوکه شده بودم که نمی‎تونستم به حرفهایی که میزنه فکر کنم. فقط تمام ترسی که داشتم رو با صدایی شبیه داد سرش خالی می‎کردم.
- آخه چرا باید از مردن نوه‎اش خوشحال بشه؟! قرار شد هر چه زودتر عروسی باشه تا کسی نفهمه دیگه!
- حالت خوش نیست ترانه... الان که پدربزرگت فوت کرده چطوری میتونیم زود عروسی بگیریم؟ مامانت می‎ترسه فامیل بفهمن تو بارداری.
محکم زدم روی پیشونیم. اشکان برام آب قند درست کرد، یکم که گذشت حالم بهتر شد. اشکان راست می‎گفت؛ از دست مامان خیلی عصبانی بودم، از حرف فامیل هم می‎ترسیدم. چرا باید موقعی که همه چی داشت خوب پیش می‎رفت یه اتفاقی می‎افتاد که حال خوبم رو خراب کنه؟!...
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
329
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
165
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین