بابا مخالف بود اما اصرارهای من به مامان، تونست راضیش کنه؛ قرار شد پنجشنبه بیان برای خواستگاری. از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم. رفتم جلوی آینه، به خودم گفتم ترانه دیگه دوران غم و غصه و ناراحتی تموم شد! از الان فقط بخند... خودم رو با لباس عروس تصور کردم. رفتم توی اینترنت مدل های مختلف لباس عروس و انواع گلهای مختلف برای دسته گل عروس رو نگاه کردم؛ فقط خدا میدونست چقدر ذوق داشتم. ولو شدم روی تخت و شروع کردم به گوش دادن آهنگهای عاشقانه؛ هر چی که متن آهنگ میگفت رو تصور میکردم، انگار یه موزیک ویدیو میساختم توی ذهنم که من و اشکان بازیگرهاش بودیم!
سه روز مونده بود تا پنجشنبه، ولی اینقدر دیر میگذشت انگار سه سال مونده. هر شب با یه حسی مثل هیجان یا استرس دست و پنجه نرم میکردم. خیلی کار داشتم؛ حالا ترلان رو درک میکردم که توی خواستگاریش اون همه استرس داشت.
مامان مثل همیشه دغدغه تمیز بودن خونه رو داشت. با هم از پشت و پایه های مبل گرفته تا گوشه هود و چارچوب های اتاق رو پاک کردیم! خسته و کوفته دراز کشیدم روی زمین. دوباره مثل همیشه غر زدن رو شروع کرد.
- تو میخوای بری سر خونه زندگیت، ظرف بشوری، بچه بزرگ کنی، غذا درست کنی، بشوری، تمیز کنی... یه ذره کار کردی این همه نفس نفس میزنی الان؟!
- تا اون موقع خدا بزرگه.
همه جای خونه رو برق انداختیم. میخواستم یه لباس قرمز بپوشم با شال مشکی و رژ و لاک قرمز، که مامان گفت جلفه این تیپ. یه لباس سبز زیتونی داشتم که بهم میومد؛ تصمیم گرفتم همون رو بپوشم.
شب پنجشنبه بود؛ هر چی توی رختخواب غلت میزدم خوابم نمیبرد. چشمهام رو بستم و شروع کردم به خیال پردازی. این قدر درباره خودم و اشکان خیال پردازی کردم تا آخرش پلکهام سنگین شد و خودم نفهمیدم چطور خوابم برد. چشمهام رو که باز کردم، همه جا روشن بود. بلند شدم، موهام رو شونه کردم و بستم؛ صورتم رو شستم. لبم خشک شده بود و گوشه اش ترک برداشته بود، بهش روغن کنجد زدم تا خوب بشه. پیشونیم جوش زده بود، بلند گفتم تف به شانس!
حوصله صبحونه خوردن نداشتم. دو تا بیسکوییت برداشتم و با یه لیوان قهوه خوردم. قهوه ام که تموم شد رفتم حموم. وان رو پر از آب کردم و شامپو بدنی که بوش رو خیلی دوست داشتم رو ریختم توی آب. خوابیدن توی وان بهم آرامش میداد.
اون روز انگار یه خواب بود؛ رویایی بود... نفهمیدم چطور گذشت. انگار پلک زدم و دیدم اشکان کت و شلوار پوشیده، نشسته روی مبل، باورم نمیشد اومده خواستگاری من!
بابا انگار هنوز ناراضی بود، انگار اشکان رو در حدی نمیدید که راجب زندگی ازش سوال کنه.
- شغل شما چیه؟
- من فعلا دانشجوام. آخه حاج آقا راسش من بیست و دو سالمه، با این اوضاع مملکت طول میکشه تا کار پیدا کنم!
- مردی که اهل کار و تلاش باشه اوضاع مملکت واسش فرقی نمیکنه. توی هر سنی میره کار میکنه؛ هر کاری که ازش بر بیاد.
بابا به من نگاه کرد، نگاهش میگفت که کاملا از موفق بودن این ازدواج ناامیده. از این بدبینی هاش متنفر بودم.
- اجازه بدید ترانه خانم و آقا اشکان برن توی اتاق با هم صحبت کنن.
رفتیم توی اتاق. این چند دقیقه دوست داشتم فقط راحت نگاهش کنم. یاد سوتی خودم توی مراسم خواستگاری ترلان افتادم، با هم خاطرات رو مرور کردیم و خندیدیم.