مرحله آخر فروش خونه تموم شد؛ از دفترخونه بیرون اومدم و به سمت خونه ترلان راه افتادم... دلم میخواست کل مسیر رو پیاده برم تا دیرتر برسم اما پرستار ترلان زنگ زد.
- ترانهخانم زودتر بیا... مهکامه بهونه میگیره.
تنها چیزی که نفروختم حلقه ازدواجم بود؛ فقط وقتهایی که تنها بودم دستم میکردم چون دلم برای اشکان تنگ میشد.
گوشی رو برداشتم و شماره خونه ترلان رو گرفتم.
- الو؟
- سلام؛ لطفاً گوشی رو بدید به مهکامه.
صدای نفس نفس زدن مهکامه رو شنیدم، گوشم رو قلقلک میداد. لبخند زدم.
- مهکامه قشنگم، اگه گریه نکنی برات عروسک میخرم.
ذوق کرد، انگار یادش رفت برای چی گریه میکرده. خداحافظی کردم و به پیادهروی بیهدف توی شهر ادامه دادم. یه مغازه اسباب بازی فروشی نزدیک بود، واردش شدم.
- سلام، ببخشید عروسک نینی دارید؟
فروشنده چند تا نمونه عروسک آورد.
- این عروسکها با این شیشه شیر آب میخورن و دستشویی میکنن، این هم پوشکشه.
- دستشویی کردن خوبه آیا؟!
چون از تمیز کردن و عوض کردن پوشک ترلان متنفر بودم، زیادی صدام رو برای بردم بالا؛ فروشنده تعجب کرد.
- معذرت میخوام آقا...
- خواهش میکنم.
یه عروسک دیگه آورد که موهاش بلند و قهوهای بود و لباس قرمزش خیلی قشنگ بود.
- همین رو میخوام!
***
یه پیرزن روی نیمکت پارک نشسته بود و به یه پسر که اون طرف پارک روی صندلی چرخدار حرکت میکرد، خیره شده بود؛ کنارش نشستم.
- خدا به خانواده این پسر رحم کنه... نگهداری از آدم فلج خیلی سخته.
- سخته، اما برای من شیرینه چون خدا رو شکر میکنم که زنده مونده.
- فکر نمیکنم برای کسی شیرین باشه... شما مادرش هستید؟
پیرزن سرش رو تکون داد.
- اون طرف باغمون داشتم میوه میچیدم، یه دفعه دیدم پسرم که اینهمه کمکمون کرده از بالای درخت افتاده و پخش زمین شده... سرش پر از خون بود؛ الان اگه فقط روی تخت بود و هیچ کاری نمیکرد باز هم خدا رو شکر میکردم که داره کنارم نفس میکشه... پسرم حال روحیش خیلی خوبه، ما کمکش کردیم اما از یه جایی به بعد خودش تصمیم گرفت به مستقل شدن نزدیک و نزدیکتر بشه، چون از ترحم الکی خوشش نمیاد.
پیرزن زمین تا آسمون با من فرق داشت؛ شاید منفور بودن ترلان برای من واقعاً به خاطر بیماریش نبود، به خاطر اتفاقاتی بود که افتاد، شاید به خاطر بد بودن من...
با ندامتگاه خیلی کم فاصله داشتم؛ با این که دلم میخواست اشکان رو ببینم اما ازش بدم میاومد. با خودم درگیری داشتم؛ واقعا نمیتونستم بفهمم حس واقعیم چیه.
***
یه کم لاغرتر شده بود و انگشتهای کشیدهاش زخم شدهبود.
- دستت چی شده؟
- دعوا کردم.
- میخوای پول دیه رو به بدهیهات اضافه کنی؟!
- تیکه ننداز ترانه. حالم خیلی بده...
- فکر میکنی من حالم خوبه؟
- نه.
چند لحظه به هم زل زدیم و هیچی نگفتیم. از جام بلند شدم تا برم.
- مادر و پدرم پشت سرم چیزی نگفتن؟
اینقدر این چند وقت درگیر بودم که فرصت نکرده بودم به پدر شوهر و مادرشوهرم سر بزنم.
- مثلا چی؟
- نفرین...
- ندیدمشون.
چشمهاش گرد شد اما چیزی نگفت.
- اشکان نمیخوای بگی این بدهیها برای چی هستن؟
سرش رو پایین انداخت.
- نمیخواد بگی... دیگه مهم نیست چون همه چیز رو فروختم.
بهم نگاه کرد؛ نگاهش پر از عذاب وجدان یا دلشوره بود.
- فعلا.
دستش رو به نشونه خداحافظی تکون داد و رفت؛ اون طرفتر یه آدم که چهرهاش خیلی آشنا بود رو دیدم. پیش خودم فکر کردم که کجا دیدمش، اما یادم نمیاومد.
توی راه برگشت یه دفعه یاد روزی افتادم که آلبوم عکسهای عروسی رو میخواستم به اشکان نشون بدم؛ مردی که چهرهاش آشنا بود خیلی شبیه مسعود بود...