. . .

تمام شده رمان ماهدخت | سارای محمدیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: ماهدخت
نویسنده: سارای محمدیان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @*First __ Lady*
خلاصه: ترانه دختری است که در سن نسبتا کمی ازدواج میکند و با مقایسه زندگی خودش و خواهرش، دست به اشتباهاتی می‌زند که غیرقابل جبران است...

مقدمه: دکتر ع×ر×ق صورتش رو پاک کرد و بچه رو بغل کرد.
- خدایا شکرت که زنده موند!
نگاهش به من افتاد؛ فرصت حرف زدنم خیلی کم بود.
- بچه رو بدید به مهکامه... میدونم تنهاش نمیذاره؛ اون الان خودِ ماهه! بهش بگید برای این بچه مادری کنه، اسمش ماهدخته...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #51
مرحله آخر فروش خونه تموم شد؛ از دفترخونه بیرون اومدم و به سمت خونه ترلان راه افتادم... دلم می‌خواست کل مسیر رو پیاده برم تا دیرتر برسم اما پرستار ترلان زنگ زد.
- ترانه‌خانم زودتر بیا... مهکامه بهونه می‌گیره.
تنها چیزی که نفروختم حلقه ازدواجم بود؛ فقط وقت‌هایی که تنها بودم دستم می‌کردم چون دلم برای اشکان تنگ می‌شد.
گوشی رو برداشتم و شماره خونه ترلان رو گرفتم.
- الو؟
- سلام؛ لطفاً گوشی رو بدید به مهکامه.
صدای نفس نفس زدن مهکامه رو شنیدم، گوشم رو قلقلک می‌داد. لبخند زدم.
- مهکامه قشنگم، اگه گریه نکنی برات عروسک میخرم.
ذوق کرد، انگار یادش رفت برای چی گریه می‌کرده. خداحافظی کردم و به پیاده‌روی بی‌هدف توی شهر ادامه دادم. یه مغازه اسباب بازی فروشی نزدیک بود، واردش شدم.
- سلام، ببخشید عروسک نی‌نی دارید؟
فروشنده چند تا نمونه عروسک آورد.
- این عروسک‌ها با این شیشه شیر آب میخورن و دستشویی میکنن، این هم پوشکشه.
- دستشویی کردن خوبه آیا؟!
چون از تمیز کردن و عوض کردن پوشک ترلان متنفر بودم، زیادی صدام رو برای بردم بالا؛ فروشنده تعجب کرد.
- معذرت میخوام آقا...
- خواهش میکنم.
یه عروسک دیگه آورد که موهاش بلند و قهوه‌ای بود و لباس قرمزش خیلی قشنگ بود.
- همین رو میخوام!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌***
یه پیرزن روی نیمکت پارک نشسته بود و به یه پسر که اون طرف پارک روی صندلی چرخدار حرکت می‌کرد، خیره شده بود؛ کنارش نشستم.
- خدا به خانواده این پسر رحم کنه... نگهداری از آدم فلج خیلی سخته.
- سخته، اما برای من شیرینه چون خدا رو شکر میکنم که زنده مونده.
- فکر نمیکنم برای کسی شیرین باشه... شما مادرش هستید؟
پیرزن سرش رو تکون داد.
- اون طرف باغمون داشتم میوه می‌چیدم، یه دفعه دیدم پسرم که این‌همه کمکمون کرده از بالای درخت افتاده و پخش زمین شده... سرش پر از خون بود؛ الان اگه فقط روی تخت بود و هیچ کاری نمی‌کرد باز هم خدا رو شکر می‌کردم که داره کنارم نفس می‌کشه... پسرم حال روحیش خیلی خوبه، ما کمکش کردیم اما از یه جایی به بعد خودش تصمیم گرفت به مستقل شدن نزدیک و نزدیک‌تر بشه، چون از ترحم الکی خوشش نمیاد.
پیرزن زمین تا آسمون با من فرق داشت؛ شاید منفور بودن ترلان برای من واقعاً به خاطر بیماریش نبود، به خاطر اتفاقاتی بود که افتاد، شاید به خاطر بد بودن من...
با ندامتگاه خیلی کم فاصله داشتم؛ با این که دلم می‌خواست اشکان رو ببینم اما ازش بدم می‌اومد. با خودم درگیری داشتم؛ واقعا نمی‌تونستم بفهمم حس واقعیم چیه.
***
یه کم لاغرتر شده بود و انگشت‌های کشیده‌اش زخم شده‌بود.
- دستت چی شده؟
- دعوا کردم.
- میخوای پول دیه رو به بدهی‌هات اضافه کنی؟!
- تیکه ننداز ترانه. حالم خیلی بده...
- فکر میکنی من حالم خوبه؟
- نه.
چند لحظه به هم زل زدیم و هیچی نگفتیم. از جام بلند شدم تا برم.
- مادر و پدرم پشت سرم چیزی نگفتن؟
این‌قدر این چند وقت درگیر بودم که فرصت نکرده بودم به پدر شوهر و مادرشوهرم سر بزنم.
- مثلا چی؟
- نفرین...
- ندیدمشون.
چشم‌هاش گرد شد اما چیزی نگفت.
- اشکان نمیخوای بگی این بدهی‌ها برای چی هستن؟
سرش رو پایین انداخت.
- نمیخواد بگی... دیگه مهم نیست چون همه چیز رو فروختم.
بهم نگاه کرد؛ نگاهش پر از عذاب وجدان یا دلشوره بود.
- فعلا.
دستش رو به نشونه خداحافظی تکون داد و رفت؛ اون طرف‌تر یه آدم که چهره‌اش خیلی آشنا بود رو دیدم. پیش خودم فکر کردم که کجا دیدمش، اما یادم نمی‌اومد.
توی راه برگشت یه دفعه یاد روزی افتادم که آلبوم عکس‌های عروسی رو می‌خواستم به اشکان نشون بدم؛ مردی که چهره‌اش آشنا بود خیلی شبیه مسعود بود...
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #52
عروسک رو به مهکامه دادم. ترلان چشم‌غره رفت.
- نگران نباش؛ با پول بابا خریدم.
مهکامه عروسک رو بغل کرد و به اتاقش رفت، چند تا قابلمه کوچولو و قاشق و لیوان پلاستیکی آورد و روی زمین چید.
- برای دخترم میخوام غذا درست کنم... خاله ترانه! مهمون من میشی؟
روبه‌روش نشستم. بدو بدو به اتاق رفت و چند دقیقه بعد برگشت؛ یکی از شال‌های ترلان رو سر کرده بود و رژ زده بود، طوری که رژ دور تا دور لبش پخش شده بود. صداش رو نازک کرد.
- سلام قُدسی خانم!
- قدسی؟!
- خاله مثلا تو همسایه مایی که همسن منی، اسمت هم قدسیه.
لپش رو کشیدم.
- خاله من الان مثلا آدم بزرگم؛ نباید لپم رو بکشی.
- شرمنده مهکامه خانم! راستی شام چی درست کردید؟
- عدس‌پلو.
ترلان با صندلی چرخدارش اومد نزدیک‌تر.
- خب مهکامه خانم... من هم همسایه‌ات میشم.
مهکامه یه لیوان برداشت و توی دست ترلان گذاشت.
- بفرمایید چایی!
هیچی روی گاز نبود؛ بلند شدم تا شام درست کنم.
- کجا میری قدسی خانم؟
- باید شام درست کنم. با مامانت خاله بازی کن.
- نه! تو هم بیا!
ترلان حالش بهتر شده بود اما توی این مدت با گریه‌های بیش از حدش، مهکامه رو خیلی از خودش دور کرده بود... می‌دونستم حضورم دوباره حال ترلان رو بد میکنه، برای همین توی آشپزخونه مشغول غذا درست کردن شدم.
پرستار ترلان دستش رو به کمرش گرفته بود؛ با دیدنش تمام زحماتی که من کشیدم و دیده نشد توی ذهن ترلان مرور می‌شد.
 
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #53
یه کش مو آوردم و مشغول بافتن موهای مهکامه شدم.
- چرا من یاد نمی‌گیرم موهام رو خودم ببافم؟
- چون هنوز کوچولویی؛ من وقتی سیزده سالم بود یاد گرفتم موهام رو ببافم.
- چند سال دیگه میشه سیزده سالم؟
- شش سال دیگه.
چقدر این‌چند‌سال زود گذشت! انگار همین دیروز بود که مهکامه رو توی بغل می‌گرفتم و آرومش می‌کردم که گریه نکنه.‌.. این چند سال وقتی مشغول مادری کردن برای مهکامه شدم زود گذشت؛ هر وقت به تر و خشک کردن ترلان و همزمان تحمل کینه و خشم و نفرتی که داشت فکر می‌کردم، احساس می‌کردم صد سال توی جهنم بودم!
کمرم درد می‌کرد.
- مهکامه‌جان پاشو، این‌طوری که نشستی کمرم درد میگیره موقع بافتن موهات.
از جاش بلند شد. کار بافتن موهاش تموم شد؛ کش‌ رو بستم و مقنعه کوچولوی سفید مدرسه‌اش رو سرش کردم. اولین روز مدرسه بود، برای همین من و مهکامه خیلی ذوق داشتیم.
روی کیف صورتیش عکس سیندرلا بود. لقمه درست کردم و به همراه کیک و شیرکاکائو توی کیفش گذاشتم. قرار بود روز اول مدرسه فقط جشن باشه.
روسری سبز زیتونی ترلان رو به همراه یه پالتوی سبز آوردم تا بپوشه.
- ترلان این‌روسری خیلی بهت میاد، رنگ سبز خیلی قشنگت میکنه.
با نگاه خشمگین همیشگیش به صورتم زل زد.
- برو از توی کشو، شال آبی من رو بیار با مانتوی سرمه‌ایم.
- اما...
- ترانه نمی‌بخشمت! الان پیمان هم باید این‌جا بود؛ باید این روز قشنگ رو می‌دید.
سرم رو پایین انداختم. دلیل نفرتم ازش، زحماتم و وضعیت جسمیش نبود... همیشه احساس می‌کردم اون نسبت به من آدم بهتریه، مامان و بابا هم قبلا همین حس رو بهم القا می‌کردن برای همین طغیان می‌کردم و دست به کارهایی می‌زدم که عاقلانه نبود.
- مهکامه برو با آریانا حرف بزن.
آریانا دختر همسایه بود، دوست مهکامه. وقتی مطمئن شدم مهکامه رفته، بحث همیشگی من و ترلان شروع شد.
- ولی تو توی بیمارستان گفتی اگه ازت مراقبت کنم من رو می‌بخشی!
- ولی هر چقدر هم ازم مراقبت کنی چیزهایی که ازم گرفتی برنمیگردن!
- من حالا باید چی کار کنم؟... چرا متوجه نیستی که من دارم تقاص پس میدم؟! به قیافه پژمرده و موهای سفیدم نگاه کن! به کمرم که دیسکش پاره شده ولی به روی خودم نمیارم نگاه کن!
- ترانه تو هم به من نگاه کن که روی ویلچر نشستم...
- میدونم هر چی بگی حق داری، ولی من تمام تلاشم رو کردم! این حرف‌ها فقط من و تو رو از لحاظ روحی از هم دور میکنه.
- چه بهتر!
از جام بلند شدم و رفتم؛ هر بار که بحث می‌کردیم می‌دونستیم حرف زدن بی‌فایده‌ترین کاره، اما باز هم یه دعوای تکراری رو ادامه می‌دادیم...
مهکامه با ذوق برای آریانا از لوازم التحریرش می‌گفت. دلم سادگی و بچگی می‌خواست، نه لجنی که به لطف اشکان توش غرق شده بودم و هر چی دست و پا می‌زدم راه نجات نبود...
 
آخرین ویرایش:
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #54
ویلچر ترلان رو هل دادم.
- ترانه لباس گرم تن مهکامه کردی؟
دستم رو به پیشونیم زدم. دوباره به خونه برگشتم و از توی کمد مهکامه، کت قرمزش رو آوردم و بهش دادم.
- هوا خیلی سرد نیست خاله؛ مثل وقت‌هاییه که کولر روشن می‌کردیم توی تابستون.
ترلان کت مهکامه رو تنش کرد.
- بپوش مامان‌جان؛ سرما می‌خوری.
مهکامه سوار ماشین شد. به ترلان کمک کردم تا توی ماشین بشینه؛ به خاطر کمردردم سعی می‌کرد وزنش رو روی دست‌هاش بندازه و این‌طوری کمکم کنه. سرش رو بوسیدم و پشت فرمون نشستم.
مهکامه تا موقع رسیدن به مدرسه، بدون وقفه با ذوق حرف زد. هنوز جلوی مدرسه پارک نکرده بودم که در ماشینِ در حال حرکت رو باز کرد و بدو بدو رفت.
- خیلی کار خطرناکی کردی!
ویلچر ترلان رو هل دادم؛ وارد مدرسه شدیم. یک سری از مادرهایی که اومده بودن به ما نگاه می‌کردن؛ دیگه نگاه‌ها برای ترلان اهمیتی نداشت اما اگه مهکامه یه روزی از مشکل مادرش خجالت می‌کشید، ترلان بغض می‌کرد و دوباره تا چند روز یه حسی شبیه افسردگی داشت. دلم براش خیلی می‌سوخت؛ کاش روز خواستگاریش پام می‌شکست و از اتاق بیرون نمی‌رفتم... کاش هیچ وقت اشکان رو نمی‌دیدم!
مهکامه با چند تا بچه مشغول صحبت شد، یهو دیدم یکی از بچه‌ها رو زد. این کارش عجیب بود، چون تا حالا ندیده بودم کسی رو بزنه. ناظم به سمتش رفت و سرزنشش کرد.
- این مامانم رو مسخره کرد، من هم زدمش.
هر لحظه بیشتر ترلان رو درک می‌کردم و بیشتر ناراحت می‌شدم؛ وجدانم این‌قدر درد گرفته بود که دیگه طاقت نداشتم.
- ترلان...
- بله.
- اگه من خودم رو بکشم، تو من رو می‌بخشی؟
- چه حرف احمقانه‌ای!
- اصلا راهی هست که تو من رو ببخشی؟
- نمی‌دونم چی بگم...
احساس می‌کردم ترلان رو دوست دارم؛ حس اون پیرزنی که چند سال قبل باهاش حرف زدم رو درک می‌کردم. هر وقت به دردی که ترلان باهاش دست و پنجه نرم می‌کرد فکر می‌کردم، انگیزه‌ام برای مراقبت و پرستاری بیشتر می‌شد. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا این‌که یه روز اون برگشت...
 
آخرین ویرایش:
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #55
اون پیام لعنتی که به گوشیم اومده بود...
- سلام ترانه، من آزاد شدم. کی و کجا همدیگه رو ببینیم عزیزم؟
گوشی رو قفل کردم و پرت کردم، بعد نگاهش کردم که نشکسته باشه. دستم رو روی سرم گذاشتم.
- چقدر احمقم... چقدر احمقم که هنوز دوستش دارم! چقدر احمقم که دلتنگم! اگه ترلان بفهمه چی؟ حتما عصبانی میشه...
به اشکان پیام دادم.
- سرم شلوغه، بهت میگم کی همدیگه رو ببینیم.
ترلان بعد از مصرف یکی از داروهاش خوابش می‌برد و مهکامه هم مدرسه بود. صبر کردم تا ساعتِ خوردنِ داروش برسه. وقتی مطمئن شدم خوابش برده، توی بالکن به اشکان زنگ زدم.
- الو؟
- سلام... همین الان بیا پارک سر کوچه. البته نه! ممکنه بابا ما رو ببینه.
بابا یه خونه، نزدیک خونه ترلان خریده بود و هراز گاهی به پارک می‌رفت و با چند تا دوست بازنشسته‌اش حرف می‌زد.
- ترانه بیا پارکی که دوران نامزدی می‌رفتیم.
***
با دیدن فضای پارک، رفتم به حال و هوای چندین سال پیش، اون‌موقع که یه دختر بازیگوش و عاشق بیش نبودم... اشکان با یه پلاستیک پر از چیپس و پفک و پاستیل روی یکی از نیمکت‌های پارک نشسته بود. خیلی وقت بود به ملاقاتش نرفته بودم؛ چهره‌اش تغییر کرده بود و جلوی موهای مشکی پرکلاغیش چند تا موی سفید بود، اما به اندازه من شکسته نشده بود.
چند لحظه به هم نگاه می‌کردیم و چیزی نمی‌گفتیم. اشکان سکوت رو شکست.
- سلام...
لحنش دیگه گرمای قبل رو نداشت.
- سلام.
- چقدر قیافه‌ات عوض شده ترانه!
- خیلی تاوان گندی که زدی رو دادم.
- میدونم خیلی اذیت شدی... حقت رو میگیری! با هم حقمون رو از این زندگی می‌گیریم!
نمی‌دونستم درباره کدوم حق حرف میزنه! اشتباه ما باعث شد یه آدم بمیره و یه آدم دیگه فلج بشه... تازه نمیدونم چند نفر از مغازه اشکان خرید کردن و بعد از ناراضی بودن، ما رو نفرین کردن.
- فقط به فکر گرفتن حقتی؟ اصلا به این فکر نمیکنی که چه بلایی سر برادرت اومد؟!
- تاوانش رو دادم!
- با خوردن و خوابیدن توی زندان؟! اشکان من این‌قدر از خواهرم و بچه‌اش پرستاری کردم دیسک کمرم پاره شده؛ توی این سال‌ها جهنم رو با چشم‌های خودم دیدم!
دستش رو به موهام که از زیر روسری بیرون اومده بود کشید.
- چه بلایی سر ترانه عزیز‌دردونه من آوردن؟ چرا گذاشتی توی این سال‌ها باهات مثل برده رفتار کنن؟!
- چون می‌خواستم ترلان من رو ببخشه.
- بخشید؟!
- نه...
تردید کل وجودم رو گرفت؛ یعنی این‌همه زحمت رو الکی و به ناحق کشیدم؟! چرا اون پرستار رفت، وقتی می‌تونست بیشتر بمونه؟ بابا که پول داشت! حداقل چرا بابا به من نگفت درس بخونم یا کار کنم تا به یه جایی برسم و خودم هزینه حقوق پرستار رو بدم؟!
دوباره داشتم طغیان می‌کردم و این به خاطر حضور اشکان بود؛ انگار شیطان درونم رو فعال می‌کرد...
- اشکان می‌خوام بقیه عمرم رو با تو بگذرونم، نه با تر و خشک کردن!
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #56
مهکامه وارد خونه شد و با صدای بلند شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات مدرسه. ترلان خواب بود؛ با صدای مهکامه از خواب بیدار شد. به دندون‌های کوچیکش و لبخندش که تا بناگوش باز بود خیره شدم. اگه از این خونه می‌رفتم، یه تیکه از قلبم پیش مهکامه جا می‌موند.
- خاله ترانه... مهکامه یعنی چی؟
گوشیم رو برداشتم و توی اینترنت جستجو کردم.
- یعنی کسی که آرزوهاش مثل ماهه.
- یعنی چی؟ من آرزوهام شبیه ماهه؟ یعنی چطوریه؟
- خب ماه روشن و قشنگه...
به سمت ترلان رفت.
- مامان... چی شد که اسم من رو گذاشتی مهکامه؟
- بابات دوست داشت اسمت مهان باشه، من اسم کاملیا رو دوست داشتم. آخرش سر اسم مهکامه به توافق رسیدیم.
چشم‌هاش سرخ شد.
- مامان... بابا الان کجاست؟
- پیش خدا.
- بابا چطوری رفت پیش خدا؟
ترلان به من نگاه کرد؛ دلشوره گرفتم.
- بزرگ که بشی متوجه میشی.
نفس عمیق کشیدم و به بالکن رفتم تا چند دقیقه با خودم خلوت کنم. هرچقدر عاشق مهکامه می‌شدم و براش مادری می‌کردم، باز هم باید منتظر یه روزی می‌موندم که از من متنفر بشه و این باعث می‌شد بیشتر به رفتن فکر کنم...
آماده شدم تا از خونه بیرون برم؛ می‌خواستم با اشکان حرف بزنم.
- خاله ترانه کجا میری؟
- میرم یه کم خرید کنم.
***
- اشکان من نمیتونم از مهکامه دل بکنم! در ضمن اگه از اون خونه برم، تو خونه داری؟!
صداش لرزید؛ انگار داشت یه چیزی رو پنهان می‌کرد یا از گفتن یه چیز می‌ترسید.
- من... من که نگفتم از اون خونه برو! تو میتونی هم از شر ترلان خلاص بشی، هم پیش مهکامه باشی، هم یه خونه داشته باشی.
- یعنی چی؟ دقیقا چه کاری باید بکنم؟
- ترلان رو بکش.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • عجب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #57
به ترلان زل زده بودم و مرگش رو تصور می‌کردم.
- ترانه چرا این‌طوری نگاه میکنی به من؟
- هیچی! ذهنم یه ذره مشغوله.
مهکامه روی زمین نشسته‌بود و مشق می‌نوشت. نگاهش کردم؛ یعنی بدون مادرش دنیاش چطور می‌شد؟
موهاش جلوی چشم‌هاش ریخته‌بود و داشت اذیت می‌شد. به اتاقش رفتم و از توی کشو براش گل‌سر آوردم.
- بیا عزیزم؛ این رو بزن به موهات.
مداد رو ول کرد، گل‌سر رو از من گرفت و به موهاش زد.
- مرسی!
دوباره مشغول نوشتن شد.
- خاله ترانه می‌بینی چقدر درس‌هام سختن؟
توی دفترش داشت کنار هم، خط‌های کوچک عمودی می‌کشید. لبخند زدم.
- آره، خیلی. خوب درس بخون تا در آینده به شغلی که دوست داری برسی. راستی دوست داری شغلت چی باشه؟
- دوست دارم پرنسس بشم.
- پرنسس بودن که شغل نیست!
- واقعا؟ پس دوست دارم آرایشگر بشم تا خودم رو شبیه پرنسس‌ها کنم.
به آشپزخونه رفتم تا توی آشی که پخته‌بودم سبزی بریزم.
ذهنم درگیر حرف اشکان بود؛ بدجوری وسوسه شده‌بودم. اگه ترلان می‌مرد تمام بدبختی‌های من تموم می‌شد و می‌تونستم توی این خونه راحت کنار مهکامه زندگی کنم... اما وجدانم اجازه نمی‌داد.
سبزی‌ها رو توی آش ریختم و هم زدم.
- ترانه کجایی؟ برام آب بیار.
لیوان رو پر از آب کردم، اما تصور کردم توش سمه. دستم داشت می‌لرزید؛ می‌خواستم ببینم میتونم این کار رو انجام بدم یا نه؟... لیوان رو بهش دادم.
- ترانه دستت چرا می‌لرزه؟
- چیزی نیست.
با تردید لیوان آب رو سر کشید. لبخند زدم و دوباره به آشپزخونه رفتم.
- ترانه توی این لیوان چیه؟
- آب!
- واقعا؟ چرا مثل فیلم‌ها مشکوک رفتار میکنی؟
لیوان رو از دستش گرفتم و باقیمانده آبی که توی لیوان بود رو خوردم.
- چیزیم شد؟! دارم بهت میگم این آبه!
سرش رو پایین انداخت.
- ببخشید ترانه... معذرت میخوام.
با معذرت‌خواهیش دلم بیشتر لرزید... مهکامه با چشم‌های مشکی براقش به ما زل زده بود.
- مامان مگه نمی‌بینی این بی‌رنگه؟ خب آبه دیگه!
 
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #58
- اشکان من نمیتونم! تو باید به قدر کافی پول داشته باشی تا بریم سر خونه زندگی خودمون، برای ترلان هم یکی رو بیاریم که ازش مراقبت کنه.
- خودت هم میدونی که نمیشه! فقط به خاطر خودت این‌کار رو بکن، من رو بیخیال.
خیلی خونسرد، یه سیگار روشن کرد.
- اشکان داریم راجب قتل حرف می‌زنیم! تو چرا این‌قدر خونسردی؟
انگشتش رو به نشونه هیس جلوی دهان و بینیش گرفت.
- خودت اون موقع که داشتی آرتا رو به کشتن می‌دادی خودنسرد نبودی؟!
از جاش بلند شد و رفت. خیلی دلسرد و بی‌روح شده بود؛ احساس می‌کردم دیگه دوستم نداره.
- اگه ترلان رو بکشم، تو میای توی اون خونه زندگی میکنی؟
- آره خب.
چطور می‌تونست این‌قدر پررو باشه؟! از جام بلند شدم و رفتم.
- ترانه هر وقت به یه نتیجه درست و حسابی رسیدی من رو خبر کن.
***
خیس ع×ر×ق شده بودم؛ ترلان رو از حمام آوردم بیرون. دلم می‌خواست هر چه زودتر دوش بگیرم، ولی باید کمکش می‌کردم لباس‌هاش رو بپوشه تا سرما نخوره. بیشتر وسوسه شدم؛ اگه ترلان رو نمی‌کشتم باید تا آخر عمرم عذاب می‌کشیدم و آخر سر نفرت و سنگینی این‌که ترلان من رو قاتل پیمان می‌دونست رو تحمل کنم.
بعد از این‌که لباس‌هاش رو پوشید سریع وارد حمام شدم و دوش رو باز کردم؛ تیشرت و بقیه لباس‌هام رو زیر دوش درآوردم! بیشتر توی افکارم غرق شده بودم؛ تصمیمم برای کشتن ترلان جدی شد چون با مرگش هم من راحت می‌شدم، هم خودش...
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #59
یه هفته بود که تصمیمم رو گفته بودم، اما خبری نبود، تا این‌که یه قرار با هم گذاشتیم.
صدای جویدن چیپسش روی اعصابم بود، مخصوصا با وجود این‌که استرس داشتم.
- چه راهی برای مرگش سریع‌تر و تمیزتره؟ من می‌ترسم پلیس بفهمه!
- نگران نباش... اون یه زن مریضه؛ کسی شک نمیکنه که به قتل رسیده باشه.
- آره ولی خب... نمیدونم! به نظرت چطور بمیره بهتره؟
- یه گیاهی هست اسمش تاج‌الملوک یا اقونیطونه؛ شنیدم اگه با پوست تماس پیدا کنه میتونه سریع بکشه.
برام سوال بود که چطور با این سم آشنایی داره اما سوال‌های مهم‌تری برای پرسیدن داشتم.
- اثر این سم چطوره؟ اگه توی پزشکی قانونی تحقیق کنن که متوجه میشن!
از جاش بلند شد و چند تا حرکت کششی انجام داد.
- این سم سوسک‌های خونه رو خیلی سریع میکشه؛ توی خونه مادرم ازش استفاده کردیم، راضی بودیم.
- سوسک؟!
با نگاهش به بچه‌ای که پشت نیمکتمون قایم موشک بازی می‌کرد، اشاره کرد. قلبم تندتر زد.
- آره... به خدا خسته شدم این‌قدر توی خونه سوسک دیدم!
از جام بلند شدم و همراه اشکان رفتم؛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌خواستیم سوار قایق مرغابی بشیم.
***
- اشکان پاهام درد میکنه؛ تو رکاب بزن.
- پیر شدی ترانه!
رکاب زد، اون‌قدر که از قایق‌های اطراف دور شدیم.
- ترانه توی این یه هفته داشتم به این فکر می‌کردم که ترلان چطوری بمیره بهتره، آخرش فهمیدم سم اقونیطون یا همون تاج‌الملوک بهترین گزینه هست.
نگاه کردن به آب باعث می‌شد تپش قلبم کمتر بشه اما اسم این سم انگار برام پر از ترس بود.
- خاصیت این‌سم چیه؟ چه بلایی سرش میاره؟
- تنفسش رو متوقف میکنه.
- خوبه... میتونم بگم آپنه خواب باعث مرگ شده.
- دقیقا من هم برای همین میگم اقونیطون بهترینه، چون میتونی بگی ترلان به خاطر مشکلات جسمیش مرده.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #60
اقونیطون رو توی یه قوطی خالی اسمارتیز ریخته بود؛ می‌ترسیدم مهکامه فکر کنه خوراکیه و درش رو باز کنه برای همین قایمش کرده بودم. یک ماه از روزی که اشکان سم رو بهم داد گذشته بود؛ ترس از پلیس نمی‌گذاشت این کار رو انجام بدم. یه روز که مهکامه رفت مدرسه و ترلان خواب بود وسوسه شدم...
دستکش‌های ظرفشوییم رو توی دستم کردم؛ می‌ترسیدم سم با دست خودم تماس پیدا کنه برای همین از زیر دستکش ظرفشویی، لاتکس دست کردم.
ترلان خواب بود؛ باید خیلی مواظب بودم که اقونیطون روی تخت و زمین نریزه و فقط با پوستش تماس پیدا کنه. قوطی اسمارتیز رو به پاش نزدیک کردم و با دستکش سم رو به پوستش مالیدم؛ بیدار شد.
- داری چی کار میکنی ترانه؟
- چیزی نیست؛ بخواب.
- حالم داره بد میشه...
- ببخشید ترلان...
نمی‌تونستم بهش نگاه کنم اما به خوبی می‌شد حس کرد که سم اثر کرده... قلبم دیگه مال خودم نبود؛ می‌ترسیدم سکته کنم و فرصت نکنم همه چیز رو جمع و جور کنم. یه صدایی توی ذهنم می‌گفت: قاتل!
با آخرین نفس‌هاش داشت با من حرف می‌زد:
- ترانه من بخشیدمت... بهت نگفتم... چون می‌ترسیدم بری...
چشم‌هام گرد شد.
- دروغ میگی!
- نه... ترانه... تو خیلی... خیلی ساده ای!
- ترلان غلط کردم... نفس بکش! تو رو خدا نفس بکش!
داشتم ضجه می‌زدم؛ دلم می‌خواست سم رو سر بکشم و خودم همراه ترلان بمیرم یا این‌که زمان رو به عقب برگردونم، خواسته اولم منطقی‌تر بود... به سم نگاه کردم، خواستم خودم رو بکشم که یک دفعه یاد مهکامه افتادم، مهکامه‌ای که به لطف من داشت تنها و تنهاتر می‌شد!
***
قوطی رو توی چاه دستشویی خالی کردم و دستکش‌ها و قوطی و پای جسد رو تمیز شستم. وقتی مطمئن شدم همه چیز خوب پیش میره، استرسم تبدیل به عذاب‌وجدان شد... موهام رو با دستم کشیدم.
- ترلان!... ترلان پاشو... ای وای خواهرم...
همسایه‌ها رو خبر کردم؛ به آمبولانس زنگ زدن. خیلی نگران بودم که بفهمن ترلان مسموم شده ولی متوجه نشدن.
- پاش چرا خیسه؟
- فکر می‌کردم خوابه؛ داشتم جاش رو عوض می کردم، با خودم گفتم ترلان هیچ‌وقت این‌قدر عمیق نمی‌خوابید... یه دفعه دیدم نفس نمیکشه! آقا خواهش میکنم بگید که حال خواهرم خوب میشه! چند بار دچار آپنه خواب شده بود اما سالم مونده بود.‌‌..
داشتم با گریه این‌حرف‌ها رو می‌زدم؛ از خودم متنفر بودم، متنفر...
 
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
366
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین