پشت ششم
احسان مثل برادر بزرگترم بود؛ برادری که هیچوقت نداشتمش، همیشه در کارها و مسائل مهم زندگیم به من مشاوره میداد، فوق لیسانس عمران داشت و در یک شرکت خصوصی ساختمانی حقوق بخور و نمیری داشت.
احسان پسر جذاب و خوشتیپی بود؛ موهای خرمایی با موهای جوگندمی و خیلی به کیانا میآمد، کنار یک دیگر زوج خوشبختی بودند.
خریدها را در بغل من گذاشت و سمت کیانا رفت؛ موهای لختش را از صورتش کنار زد و گفت:
- و در آخر هم سلام ویژه تقدیم به همسر عزیزم، عسل بابایی چطوره؟
کیانا با بیحوصلگی گفت:
- خوبه! احسان پس این وام چیشد؟ اقدام کردی؟
- هنوز هیچی، ولی پیگیرش هستم.
مادر با تعجب نگاهی به احسان کرد و گفت:
- کدوم وام؟
کیانا با لحن سردرگمی گفت:
- احسان میخواد برای خرید خونه وام بگیره.
مادر اخمی کرد و گفت:
- نشنوم دیگه، حرفش هم نزنید!
با لحن حق به جانبی گفتم:
- مامان؟!
مادر با عصبانیت نگاهم کرد و از لای دندان هایش غرولند کرد:
- کمند!
کیانا ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- نه مامان کمند راست میگه! خب بالاخره نی- نیمون هم باید یه اتاق مستقل داشته باشه.
از خجالت قرمز شدم؛ سرم را پایین انداختم و با دکمهی لباسم بازی کردم.
به احسان نگاهی انداخت وا دامه داد:
- مگه نه عزیزم؟
احسان با ذوق نگاهش کرد و گفت:
- البته!
مادر دیگر چیزی نگفت؛ انگار خودش هم مشتاق شنیدن چنین چیزی بود، انگار بالاخره به فکر افتادند. با کمک مادر میز ناهار را چیدم و پس از صرف ناهار، تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم، این ساعتها نمیدانم چرا سپری نمیشد؟! هر دقیقه برام مثل یک سال میگذشت؛ کاش زودتر فردا شود! دلم میخواست زودتر به محل کار جدیدم بروم.
***
با صدای بلندی گفتم:
- صبح بخیر مامان!
مادر که در آشپزخانه مشغول چیدن میز صبحانه بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام صبح بخیر، کی بیدار شدی؟
- ساعت شش.
- آفرین دختر سحرخیز!
- مامان به نظرت کدومش رو بپوشم؟ این آبی کاربنیِ یا این یکی که مشکیِ؟
لباسهایی را که از شب قبل با وسواس خاصی انتخابشان کرده بودم رو به مادرم گرفتم؛ نگاهی به هر دوی آنها کرد و گفت:
- فکر میکنم مشکیِ سنگینتر باشه.
- آره، همین رو میپوشم.
وارد اتاق شدم؛ مانتو و شلوار مشکی رنگم را پوشیدم و بلافاصله سر میز صبحانه رفتم.
مادر از سماور برایم یک استکان چایی ریخت و روی میز گذاشت؛ مادر هنوز در خواب و بیداری بود، مطمئن بودم فقط به خاطر من بیدار شده.
- مامان جان اگه خستهای برو استراحت کن! باهات کار ندارم، خودم میرم.
- نه دخترم خسته نیستم؛ من هم یه مقدار بیرون کار دارم، باید انجام بدم.
- چه خوب! پس بیا باهم بریم.
بستهی خرما را از یخچال در آوردم؛ روی میز گذاشتم و گفتم:
- مامان جان! چایی میخوری برات بریزم؟
- نه مرسی دخترم! دیرت نشه.
با لبخند گفتم:
- نه دیر نمیشه.
دو استکان چایی برای خودم و مادر ریختم، روی میز گذاشتم؛ پشت میز نشستم؛ مقداری شکر در چایی ریختم و شروع به هم زدن کردم، توجهم به تفالههای چایی جلب شد؛ معلق درون محلول قهوهای رنگ میچرخیدند و ته نشین نمیشدند، مبهوت استکان بودم، عجب چای غلیظی بود! چند ثانیه به استکان خیره شدم، سرم را بالا آوردم و گفتم:
- راستی مامان؟ به نظرت...
ناگهان صدایی شبیه به صدای انفجار در گوشم پیچید؛ مادر درحالیکه دستش را روی قلبش گذاشته بود به منظرهی عجیب رو به رو خیره بود، نگاهم را از مادر روی میز آوردم.
استکان چایی مقابل دیدگانم خوردِ خورد شده بود؛ نه یک تکه، نه دو تکه، هزار تکه شده بود، انگار یک نفر بعد از شکستن آن را حسابی خوردتر کرده بود.
ناظر:
@سحرصادقیان
ویراستار:
@Laluosh