. . .

تمام شده رمان فریاد ژولیت | hasti.abdoshahirad

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. ماجراجویی
  4. فانتزی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: فریاد ژولیت «تناسخ»

نویسنده: هستی عبدالشاهی راد

ژانر : ترسناک، عاشقانه، پلیسی، تخیلی، جنایی، اجتماعی،

ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh

تناسخ به معنی: خارج شدن روح از بدن کالبدی و داخل شدن آن به کالبد دیگر «به ایده‌ی بعضی از انسان‌ها روح آدم نیکوکار پس از مردن در بدن انسان عاقل و هوشیار داخل می‌شود و روح آدم بدکار در جسم حیوانی داخل می‌شود که بار بکشد و رنج ببرد»

خلاصه‌ی رمان: به دست‌هایم چشم دوختم؛ دست‌هایی که روح من در آن دمیده نشده بود، غیر طبیعی اما غیر ممکن نبود؛ چطور می‌توانستم خود را به سادگی ببازم؟ راهی نداشتم جز آن که کالبدم را پس بگیرم؛ کالبدی که روح سردی آن را احاطه کرده بود از آن من نبود؛ هیچ دست یا نوایی نبود که مرا در این مسیر یاری رساند.به جز سه گناه!

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,231
امتیازها
619

  • #2
wtjs_73gk_2.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان
@ansel
@زهرآگیـن
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #3
پست اول

به لوستری که از سقف آویزان شده بود، چشم دوختم. لوستر به پایین سقوط کرد. همه با تعجب و شوکه به لوستری که پخش زمین شده بود، نگاه می‌کردند. از جایم برخواستم. به دیوار شیشه‌ای مقابلم نگاه کردم. دیوار فرو ریخت. زیر لب گفتم:
- و بار آخر.
و خودم را از پنجره به سمت پایین پرتاب ‌کردم. آری من سزاوار مرگ بودم.
.........

- سلام کمند برومند هستم؛ دارای لیسانس حقوق، لطفاً من رو استخدام کنید!
- یعنی چی؟ این چه وضع معرفی کردنِ؟ مگه رفتی مهدکودک ثبت نام کنی؟
- آره راست میگی، خیلی ابتدایی و ساده بود.
- خوبه که فهمیدی، دوباره تمرین کن!
دندان‌هایم را بی‌حوصله‌تر از قبل بر هم فشردم؛ نگاهی به مدارک روی میز انداختم؛ انگار خوب نبودن فن بیانم تقصیر خواهر بزرگترم «کیانا» بود.
بالاخره بعد از مدت‌ها انتظار چنین روزی فرا رسید.
دیروز از مؤسسه کاریابی با من تماس گرفتند؛ گویا یک شغل مرتبط با رشته‌ی تحصیلیم پیدا شده بود، تأکید کرده بودند برای اطلاعات بیشتر خدمتشان برسم؛ دل دل می‌کردم که مدرک لیسانس پاسخ‌گوی نیازشان باشد.
به خواهرم که روی تختم دراز کشیده بود. چشم دوختم؛ موهای مشکی رنگش را دورش ریخته بود.
زیر لب زمزمه کردم:
- کمند برومند!
لبه‌ی تخت نشستم، پاهایم را روی هم انداختم و به چشم‌های مشکی رنگش چشم دوختم و گفتم:
- خب ببین الان چطوره؟ این‌جانب کمند برومند...
- مگه می‌خوای نامه‌ی اداری بنویسی؟ می‌خوای بری درست حسابی باهاشون صحبت کنی دیگه! حالا انگار چی هست.
- این همه تلاش کردم لیسانسم رو بگیرم، آخرش چی‌ شد؟ یه آدم علاف و بی‌کار شدم، حتی...
بغضی که در گلویم بود را قورت دادم و ادامه دادم:
- حتی سرمایه ندارم یه دفتر وکالت بزنم؛ باید منت این و اون رو بکشم، البته بزنم هم چه فایده؟ آدم‌های از من بهتر هم هستن، کی پیش من میاد؟
- خودت رو ناراحت نکن، امیدت رو از دست نده، برو ایشالا درست میشه! حالا این کار نشد یه کار دیگه، قرار نیست که حتماً به رشته‌ات ربط داشته باشه، مثلاً دو ماه پیش دستیار اون خانم دکتر بودی مگه بد بود؟
اخمی کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:
- این همه درس نخوندم بشم منشی دکتر! با سیکل هم می‌تونستم این کار رو انجام بدم.
بهم برخورد؛ وقتی مدرک تحصیلیم برای خواهر بزرگ‌ترم ارزشی نداشته باشه، از دیگران
چه انتظاری می‌توان داشت؟
زنگ در به صدا درآمد؛ سریع از جایم بلند شدم و گفتم:
- شیما اومد؛ کاری نداری؟
- نه، برو موفق باشی، انشالله استخدام میشی، بد به دلت راه نده!
از لحن صحبت کردنم پشیمان شدم؛ خواهرم خیلی متواضع بود! مدارکم را در کیف گذاشتم و شکم خواهرم را به آهستگی بوسیدم و زیر لب گفتم:
- خداحافظ.
خواهرم باردار بود؛ حدوداً دو سالی میشد که ازدواج کرده بود و من هم هنوز مجرد بودم؛ شاید تنها دلیلش زیبا نبودن من بود، زیبایی خواهرم نسبت به من واضح بود، همیشه حس می‌کردم در مقابلش خیلی معمولی هستم؛ خواهرم پوستی سفید، موهایی مشکی و بینی قلمی داشت، به شدت زیبا و دلربا بود؛ اما من موهای روشنم با پوست تیره رنگم تضاد جالبی را به وجود نیاورده بود؛ گویی آن موهای طلایی با چهره‌ی آریایی‌ام هیچ صنمی نداشت، همین تضاد رنگی ساده باعث شده بود چهره‌ام جذابیت خاصی نداشته باشد؛ نمی‌دانم، شاید بینی پهنم هم بی‌تأثیر نبود.
مقنعه‌ی مشکی رنگم را کمی جلوتر کشیدم؛ موهایم را تا جایی که می توانستم پوشاندم و صورتم را با کرم پودر کاملاً سفید کردم یا به قول مادر، صورتم را گچ‌کاری کردم!
فکرم را آزاد کردم و سعی کردم روی کاری که مدت‌ها در انتظارش بودم تمرکز کنم.
از خانه خارج شدم؛ شیما با رنوی سبز رنگش جلوی در منتظر بود، سریع سوار ماشین شدم؛ گونه‌اش را محکم بوسیدم و گفتم:
- مرسی که ماشین رو با خودت آوردی!

ناظر: @سحرصادقیان

ویراستار: @Laluosh
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #4
پست دوم
از حرکت من شوکه شد، لب پایینم را گاز گرفتم و گفتم:
- وای ببخشید، سلام!
شیما هم که انگار تازه به خودش آمده بود؛ نگاهی به من کرد و با صدایی که از عمق چاه بیرون می‌آمد گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم، قابلی نداشت! چه می‌دونم گفتم شاید این کارت دوندگی زیاد بخواد، آخه خودت میدونی دیگه واسه استخدام مخصوصاً تو این‌جور شغل‌ها باید معاینه بشی و وقتی صلاحیت عقل و روا.....
نگذاشتم صحبتش را ادامه دهد؛ بلافاصله گفتم:
- شیما همش این‌جا آماده‌ست!
یک دسته ورق از کیفم در آوردم و روی داشبورد گذاشتم.
شیما با تعجب گفت:
- جدی میگی؟
- آره، معلومه.
- فکر می‌کردم هنوز هم مثل قبل بی‌خیالی.
- شوخی برنمی‌داره این مسئله؛ این یکی برام مهمه، اگه از دستش بدم شانسی ندارم، تا آخر عمرم یا باید منشی دکتر باشم یا در انتظار شوهر.
شیما بلند خندید و استارت زد؛ پس از طی چند میدان و خیابان و پس از عبور چند کوچه و پس کوچه، جلوی در مؤسسه‌ی کاریابی ایستاد؛ صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت آمد و بوی خاصی در ماشین پیچید.


مقنعه‌ام را کمی جلوتر کشیدم؛ شیما با تمسخر نگاهم کرد و گفت:
- بسه دیگه، بسه خانم محجبه!
- تو هم اگه میخوای با من بیای بهتره شالت رو در بیاری و به جاش مقنعه بپوشی.
- الان مقنعه از کجا بیارم؟
از کیفم مقنعه‌ی مشکی رنگی را که از شب قبل در کیفم گذاشته بودم در آوردم؛ روی زانوهایش گذاشتم، می‌دانستم باعث تعجبش می‌شود، ولی یک تذکر به شیما ممکن بود روی استخدام من تأثیر بگذارد.


شیما دوست صمیمی من بود؛ از بچگی با هم دوست بودیم؛ دختر سر به زیر و محجوبی بود از نظر شخصیت بسیار به یک‌دیگر شبیه بودیم‌؛ شیما چهره‌ای معمولی و بانمک داشت، موهای کم پشت شرابی، چشم‌های قهوه‌ای و جثه‌ای ریز به صورتی که قدش تا شانه‌ی من بود.
نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم؛ شیما هم رفت زیر صندلی ماشین تا مقنعه‌اش را عوض کند.


پیاده شدیم و وارد مؤسسه شدیم؛ محوطه‌ی دل بازی بود؛ دو طرف محوطه گل‌کاری شده بود ولی گرمای طاقت فرسای تیر ماه و گرمایی که آسفالت کف محوطه به خودش جذب کرده بود، باعث شد تا مسیر در ورودی را تا سالن اداره به سختی طی کنیم.


به در ورودی رسیدیم؛ شیما تنه‌ای به من زد و وارد سالن شد؛ آستین لباسش را محکم گرفتم و بیرون کشیدمش، روبه‌رویش قدم علم کردم و گفتم:


- تو کجا؟
- یعنی چی تو کجا؟!
- یعنی کجا داری میری؟ بزار اول من برم.
- خیلی خب، باشه!
با یکدیگر وارد سالن شدیم؛ در همان مدت کوتاه لباس‌هایم از شدت گرما بر بدنم چسبید، خنکی اسپیلت آرامش خاصی بهم داد و باعث شد چند لحظه همان‌جا بایستم.
شیما با خنده در گوشم گفت:
- خوش می‌گذره؟
به خودم آمدم؛ اخم کوچکی به شیما کردم و به سمت دفتری که بهم معرفی کرده بودند راه افتادم؛ شیما هم پشت سرم آمد، وارد دفتر شدیم؛ مرد جا افتاده‌ای با چشم سبز و عمامه‌ی سفید رنگ پشت میز نشسته بود؛ محو چهره‌ی آشنایش شدم، یادم نمی‌آمد او را کجا دیدم، ناگهان به خودم آمدم.
- خانوم با شما بودم!
شیما با آرنج ضربه‌ی آرامی به بازویم زد که از چشمش دور نماند.
- ببخشید؛ متوجه نشدم!
- بفرمایید، امرتون؟
به شیما نگاهی کردم و گفتم:
- برای استخدام.
زبانم بند آمده بود؛ اَه لعنتی باز هم گند زدم.
- خب؟
- اون مدارکی رو گفته بودن آماده کردم؛ فقط بقیه‌ش دیگه با شما باشه، انشالله استخدامم کنید؛ به این کار احتیاج دارم واقعاً.
درحالی‌که چند فرم را از کشوی میزش در می‌آورد، گفت:
- کی به کار احتیاج نداره؟

ناظر: @سحرصادقیان

ویراستار: @Laluosh
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #5
پست سوم
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و مدارک را از کیفم روی میزش گذاشتم. نگاهی به من و شیما انداخت و گفت:
- بفرمایید بشینید!
شیما ریز می‌خندید، آروم گفتم:
- هیس!
از عصبانیت قرمز شدم؛ گویا یادش رفته بود من برای چه کار مهمی آمده‌ام؟ اما عادتش بود، گاهی بی‌دلیل می‌خندید، خوش بود.
پاهایم را روی هم انداختم؛ نگاهی به ما انداخت و گفت:
- شورای حل اختلاف نیرو احتیاج داره، راستی گفتید لیسانس دارید و سابقه هم که گفتید چیزی به اون صورت ندارید.
آهی کشیدم و گفتم:
- بله، بله.
کاغذی از کشوی میزش در آورد؛ چیزی یادداشت کرد و ادامه داد:
- مدارکتون دست ما میمونه، شما فقط این ورقه رو ببرین! سه ماه اول که آزمایشی میرید او‌ن‌جا، حقوق ندارید؛ بهتون یه پرونده میدن، اگه تونستید از پسش بر بیاید کارمند موقت مجموعه میشید.
زیر لب تشکری کردم و مدارک را از روی میزش برداشتم.
***
سوار ماشین شدیم؛ شیما زیر صندلی ماشین رفت تا مقنعه را از سرش در بیاورد.
- داری چی‌کار میکنی؟ مگه تو شورای حل اختلاف نمیای؟
- هوا خیلی گرم، تو ماشین منتظرت می‌مونم، تو برو سریع بیا!
ترمز دستی را پایین کشید؛ دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- میشه من رانندگی کنم؟
- چرا؟
لب‌هایم مثل بچه‌ها آویزان کردم و گفتم:
- دلم برای ماشین سواری تنگ شده؛ می‌دونی آخرین‌بار که پشت فرمون نشستم کی بود؟ به خدا می‌ترسم رانندگی یادم بره.
با خنده گفت:
- اگه یادت رفته باشه چی؟ می‌خوای به کشتنمون بدی؟
ناگهان یاد خنده‌اش در مؤسسه‌ی کاریابی افتادم و گفتم:
- راستی تا یادم نرفته، چرا جلوی اون آقا خندیدی؟ داشتی آبروم رو می‌بردی، خوب شد نفهمید، شاید هم فهمید و به روی خودش نیاورد.
ادامه دادم:
- اگه می‌گفتن این‌ها چقدر بچه‌ان و به من کار نمی‌دادن چی؟
- باشه باشه، ببخشید حواسم پرت شد؛ بیا بشین پشت فرمون لطفاً من رو نخور!
خندیدم و گفتم:
- از دست تو.
جایمان را عوض کردیم؛ بلافاصله استارت زدم و پایم را روی پدال گاز گذاشتم‌.
- چی‌کار می‌کنی؟
- ببخشید یه لحظه جو گیر شدم، قول میدم خوب رانندگی کنم!
شیما همیشه با آرام‌ترین سرعت ممکن حرکت می‌کرد و من هم برای رسیدن به شورای حل اختلاف دل تو دلم نبود.
پس از طی چند خیابان و کوچه و پس کوچه و پرسیدن آدرس از چند نفر، خانه‌ی درب و داغونی که سردرش تابلویی به نام شورای حل اختلاف داشت؛ نظرم را جلب کرد، نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ خوشحال بابت کار جدید باشم و یک شیفتی که با منت به من واگذار شده بود؛ یا ناراحت بابت محیط نه چندان جالب کارم.
شیما زیر لب گفت:
- به محل کار جدید خوش اومدی!
نگاه پر استرسی بهش انداختم؛ سوییچ ماشین را از جا در آوردم، روی پاهایش انداختم و گفتم:
- تو سایه پارک کن، منتظر باش تا من بیام!
- مطمئنی لازم نیست بیام؟
- اوهوم، خیالت تخت! میگم اگه میدونی سخته برات میتونی بری عزیزم، مشکلی نیست.
اخم کوچکی کرد و گفت:
- داشتیم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی که هستی دوست گلم!
لپش را بوسیدم و پیاده شدم؛ از در آهنی و رنگ و رو رفته‌ی شورا عبور کردم، توری پاره و پوره‌ای که روی در نصب شده بود به من دهن کجی می‌کرد؛ محیط کار جدیدم حسابی چشمه‌ی ذوقم را خشک کرده بود.
با اکراه دستگیره‌ی در را فشردم و وارد شدم؛ خانمی با لباس‌های سر تا پا مشکی در حال طی کشیدن زمین بود؛ با صدایی ضعیفی گفتم:
- سلام.
متوجه حضور من نشد، دوباره بلندتر گفتم:
- سلام.
ناظر: @سحرصادقیان

ویراستار: @Laluosh
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #6
پست چهارم
در شهر کوچکی مثل این‌جا توقع بیشتری برای شورای حل اختلاف نداشتم؛ اصلاً برایشان مهم نبود که مکان چنین جای رسمی و مهمی باید چگونه باشد.

سرش را به آهستگی بالا آورد و با صدای خسته‌ای گفت:
- سلام، بفرمایید؟
- من برای استخدام...
نگذاشت صحبتم را تکمیل کنم؛ به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید اون‌جا.
وارد اتاق شدم؛ زن نسبتاً چاقی پشت میز نشسته بود که بسیار شبیه به خانم آبدارچی بود، خودش را خانم تقوی معرفی کرد؛ نگاهی سرسری به مدارک و معرفی نامه‌ام انداخت و گفت:

- بسیار خب، شما از فردا می‌تونین سرکار بیاین.
- یعنی از این به بعد سه شنبه‌ها سرکار بیام؟
- آره، الان دیر اومدی خانم سعادت رفتن؛ فردا بیا اطلاعات دقیق‌تر از خودش بپرس!
قند در دلم آب شد، با ذوق گفتم:
- مرسی! با اجازه.
و به سرعت از اداره خارج شدم؛ فکرش را هم نمی‌کردم که کارهایم انقدر سریع انجام شود، خدایا شکرت! بالاخره صبر و تحملم جواب داد.

دلم می‌خواست زودتر به خانه بروم و مژده‌ی این خبر خوب را به خانواده‌ام برسانم.

در ماشین نشستم نفسم را سخت بیرون دادم و گفتم:
- وای خدارو شکر!
شیما با ذوق نگاهم کرد و گفت:
- چی شد؟
- هیچی استخدام شدم؛ گفتن از فردا بیا، وای شیما نمی‌دونی چقدر خوشحالم! بالاخره تمام تلاش هام جواب داد؛ دیدی بهت گفتم اداره کاریابی می‌تونه کمکم کنه؟ هی می‌گفتی نه.
- خیلی برات خوشحالم کمند!
- فقط چیزه، محیطش یک‌کم زیاد به دلم ننشست.
- دختر با محیطش چی‌کار داری؟ برو اون‌جا کارت رو انجام بده بیا! مگه یه شیفت اون‌جا بیشتری؟ من مطمئنم از پس این شغل بر میای و یک‌کم سابقه کار جمع کنی، شغل‌های خیلی بهتری گیرت میاد.

لبخندی زدم و سرم را بالا و پایین به نشانه‌ی تأیید تکان دادم، ماشین حرکت کرد؛ نزدیک خانه بودیم که گفتم:
- راستی جلوی در این قنادیِ نگه دار!
- به چه مناسبت می‌خوای شیرینی بگیری؟
- به سلامتی بعد از دو سال شاغل شدنم، اون هم توی رشته‌ای که خیلی بهش علاقه دارم و تخصصم.
- باشه خانم وکیل بفرمایید، این هم قنادی.
- شیما چی بگیرم؟
- نمی‌دونم، دانمارکی.
- نه اصلاً دوست ندارم.
- باز دوست ندارم‌هات شروع شد؛ من چه می‌دونم؟‌ زبان بگیر.
- آها زبان خوبه، دوست دارم! الان می‌گیرم زود میام.
از قنادی یک کیلو شیرینی گرفتم و سوار ماشین شدم؛ در شیرینی را باز کردم، به شیما تعارف کردم؛ اول ناز کرد و برنداشت ولی بعد از اصرار زیاد من، یکی برداشت و تشکر کرد.
چند دقیقه بعد به خانه رسیدیم؛ تعارف من را برای بالا آمدن و ورود به خانه رد کرد.

از ماشین پیاده شدم و جلوی در ورودی خانه ایستادم؛ کلید را از ته کیفم پیدا کردم؛ در را باز کرده و وارد خانه شدم.

- سلام.
کیانا درحالی‌که روی مبل دراز کشید بود؛ بی‌حال گفت:
- سلام؛ وای کمرم درد می‌کنه از صبح حالم بده.
تعجب کردم! انتظار نداشتم اولین صحبتش بعد از سلام کردن گله و شکایت از حال و روزش باشد؛ آن هم دقیقاً در لحظه‌ای که می‌خواستم یک خبر خوب بدهم.

ناظر: @سحرصادقیان

ویراستار: @Laluosh
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #7
پست پنجم
- سلام خسته نباشی؛ با این همه تلقین حتماً خوب میشی.
- دستت درد نکنه! یعنی دارم دروغ میگم؟
- عه کی گفت داری دروغ میگی؟!
در همین لحظه مادر از آشپزخانه بیرون آمد.
- سلام مامان.
- سلام، چی‌شد؟ چی‌کار کردی؟
- هیچی، تو شورای حل اختلاف استخدام شدم.
- مبارکه!
- البته سه ماه به عنوان کارآموز؛ فردا که برم یه پرونده بهم میدن اگه از پسش براومدم اون موقعست که تازه کارم شروع می‌کنم.
دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- خوبه! باز هم از بی‌کاری در میای؛ از هیچی بهتره.
لب‌هایم را کج کردم و گفتم:
- آره حق با شماست؛ خوب یه شیفت در هفته کار خاصی انجام نمیدم که اون هم حقوق بخوام، راستی بفرمایید شیرینی!
شیرینی را اول جلوی مادرم گرفتم و بعد جلوی کیانا، سپس به قاب عکس روی دیوار چشم دوختم؛ عکس پدرم بود، نگاه مردانه‌اش جذبه‌ی خاصش حتی در عکسش هم موج میزد، کاش این‌جا بود! روبان مشکی کنار عکسش بهم خودنمایی کرد.



پدرمان تازه فوت کرده بود؛ حدوداً دو سال پیش، جای خالی‌اش همیشه در خانه حس می‌شد؛ هر چند میانه‌ی خوبی با او نداشتم ولی هر چه بود پدرم بود. جعبه‌ی شیرینی را روی میز وسط هال گذاشتم؛ انگار غیر از ما سه نفر شخص دیگری هم بود.
به سمت اتاقم رفتم؛ لباس‌هایم را عوض کردم و طبق معمول دستمال سر آبی رنگی را به موهایم بستم، رنگ موهایم را اصلاً دوست نداشتم و از طرف دیگر به رنگ مو حساسیت داشتم، شاید هم می‌خواستم جلوی شوهر خواهرم موهایم معلوم نباشد؛ نمی‌دانم فقط دلم نمی‌خواست آن موهای کم پشت بد رنگم در معرض دید قرار بگیرد، این فقط یکی از مشکلات زندگی کوچک و خسته کننده‌ام بود.
کنار تنها مبل خانه ایستادم؛ مبلی که کیانا با دراز کشیدن، تمامش را اشغال کرده بود؛ با بی‌حالی گفتم:
- پاشو من هم می‌خوام بشینم!
به سختی دستش را به یکی از دسته‌های مبل گرفت و نشست؛ از وقتی باردار شده بود، حتی لیوان آبش هم در سینک ظرفشویی نمی‌گذاشت؛ یک‌جورایی از دستش خسته شده بودم.



کنارش نشستم و تکیه‌ی سرم را به پشتی مبل دادم؛ به در و دیوار خانه خیره شدم؛ خانه‌ای که درست یک سال قبل از فوت پدرم ساخته شده بود، دکوراسیون سنتی خانه نه تنها من، بلکه تک- تک اعضای خانواده را یاد پدر خدا بیامرزم می‌انداخت.



مادرم راضی به تعویض خانه نمی‌شد؛ همیشه خاطرات پدر به قلب هر سه‌ی ما چنگ می‌زد.
فرش‌های لاکی و دیوارهای آبی، فضای مسجد مانندی را به خانه بخشیده بود. قسمت انتهایی خانه به دو اتاق مشرف به یکدیگر ختم می‌شد؛ اتاق سمت راست، اتاق من و مادرم و اتاق سمت چپ هم اتاق کیانا و همسرش «احسان» بود. همیشه برایم سوال بود که چرا کیانا و همسرش به دنبال خانه‌ای مستقل نمی‌گردند یا حتی برای آن اقدام نمی‌کنند؟ من و مادرم از این موضوع هیچ چیز نمی‌گفتیم و خودشان هم هیچ‌وقت از این موضوع دم نمی‌زدند.
نگاهی به کیانا انداختم و گفتم:
- شوهرت کجاست؟
- رفته واسه مامان خرید کنه.
- مامان سر شوهر من از این بلاها نیاری ها!
کیانا اخمی کرد و گفت:
- نه تورو خدا می‌خواد این‌کار هم نکنه! مفت می‌خوره.
مادر از آشپزخانه آمد: دست‌های خیسش را با دامنش خشک کرد و گفت:
- خوب بالاخره تموم شد؛ ناهار تا یه ربع دیگه آمادست.
زنگ در به صدا در آمد؛ به سمت آیفون رفتم، آیفون را برداشتم و گفتم:
- کیه؟
- باز کن!
احسان بود؛ در را باز کردم، وارد خانه شد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- سلام بر مادر زن عزیزم، سلام بر خواهر زن عزیزم، چطورید؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #8
پشت ششم
احسان مثل برادر بزرگترم بود؛ برادری که هیچ‌وقت نداشتمش، همیشه در کارها و مسائل مهم زندگیم به من مشاوره می‌داد، فوق لیسانس عمران داشت و در یک شرکت خصوصی ساختمانی حقوق بخور و نمیری داشت.




احسان پسر جذاب و خوشتیپی بود؛ موهای خرمایی با موهای جوگندمی و خیلی به کیانا می‌آمد، کنار یک دیگر زوج خوشبختی بودند.

خریدها را در بغل من گذاشت و سمت کیانا رفت؛ موهای لختش را از صورتش کنار زد و گفت:
- و در آخر هم سلام ویژه تقدیم به همسر عزیزم، عسل بابایی چطوره؟
کیانا با بی‌حوصلگی گفت:
- خوبه! احسان پس این وام چی‌شد؟ اقدام کردی؟
- هنوز هیچی، ولی پیگیرش هستم.
مادر با تعجب نگاهی به احسان کرد و گفت:
- کدوم وام؟
کیانا با لحن سردرگمی گفت:
- احسان می‌خواد برای خرید خونه وام بگیره.
مادر اخمی کرد و گفت:
- نشنوم دیگه، حرفش هم نزنید!
با لحن حق به جانبی گفتم:




- مامان؟!
مادر با عصبانیت نگاهم کرد و از لای دندان هایش غرولند کرد:
- کمند!
کیانا ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- نه مامان کمند راست میگه! خب بالاخره نی- نیمون هم باید یه اتاق مستقل داشته باشه.
از خجالت قرمز شدم؛ سرم را پایین انداختم و با دکمه‌ی لباسم بازی کردم.
به احسان نگاهی انداخت وا دامه داد:
- مگه نه عزیزم؟
احسان با ذوق نگاهش کرد و گفت:
- البته!
مادر دیگر چیزی نگفت؛ انگار خودش هم مشتاق شنیدن چنین چیزی بود، انگار بالاخره به فکر افتادند. با کمک مادر میز ناهار را چیدم و پس از صرف ناهار، تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم، این ساعت‌ها نمی‌دانم چرا سپری نمی‌شد؟! هر دقیقه برام مثل یک سال می‌گذشت؛ کاش زودتر فردا شود! دلم می‌خواست زودتر به محل کار جدیدم بروم.
***
با صدای بلندی گفتم:




- صبح بخیر مامان!
مادر که در آشپزخانه مشغول چیدن میز صبحانه بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام صبح بخیر، کی بیدار شدی؟
- ساعت شش.
- آفرین دختر سحرخیز!
- مامان به نظرت کدومش رو بپوشم؟ این آبی کاربنیِ یا این یکی که مشکیِ؟
لباس‌هایی را که از شب قبل با وسواس خاصی انتخابشان کرده بودم رو به مادرم گرفتم؛ نگاهی به هر دوی آن‌ها کرد و گفت:
- فکر می‌کنم مشکیِ سنگین‌تر باشه.
- آره، همین رو می‌پوشم.
وارد اتاق شدم؛ مانتو و شلوار مشکی رنگم را پوشیدم و بلافاصله سر میز صبحانه رفتم.




مادر از سماور برایم یک استکان چایی ریخت و روی میز گذاشت؛ مادر هنوز در خواب و بیداری بود، مطمئن بودم فقط به خاطر من بیدار شده.
- مامان جان اگه خسته‌ای برو استراحت کن! باهات کار ندارم، خودم میرم.
- نه دخترم خسته نیستم؛ من هم یه مقدار بیرون کار دارم، باید انجام بدم.
- چه خوب! پس بیا باهم بریم.
بسته‌ی خرما را از یخچال در آوردم؛ روی میز گذاشتم و گفتم:
- مامان جان! چایی می‌خوری برات بریزم؟
- نه مرسی دخترم! دیرت نشه.
با لبخند گفتم:
- نه دیر نمیشه.
دو استکان چایی برای خودم و مادر ریختم، روی میز گذاشتم؛ پشت میز نشستم؛ مقداری شکر در چایی ریختم و شروع به هم زدن کردم، توجهم به تفاله‌های چایی جلب شد؛ معلق درون محلول قهوه‌ای رنگ می‌چرخیدند و ته نشین نمی‌شدند، مبهوت استکان بودم، عجب چای غلیظی بود! چند ثانیه به استکان خیره شدم، سرم را بالا آوردم و گفتم:
- راستی مامان؟ به نظرت...
ناگهان صدایی شبیه به صدای انفجار در گوشم پیچید؛ مادر درحالی‌که دستش را روی قلبش گذاشته بود به منظره‌ی عجیب رو به رو خیره بود، نگاهم را از مادر روی میز آوردم.
استکان چایی مقابل دیدگانم خوردِ خورد شده بود؛ نه یک تکه، نه دو تکه، هزار تکه شده بود، انگار یک نفر بعد از شکستن آن را حسابی خوردتر کرده بود‌.

ناظر: @سحرصادقیان
ویراستار: @Laluosh
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #9
پست هفتم
تا از جایم بلند شدم؛ چند قطره چایی روی پایم ریخت، دادم به هوا رفت.
- وای سوختم مامان، سوختم!
احسان که تازه از خواب بیدار شده بود؛ به سمت آشپزخانه آمد و دستی لای موهای ژولیده‌اش کشید و گفت:
- چی‌شده؟
مادر با وحشت گفت:
- هیچی، استکان شکست.
احسان نگاهی به لیوان شکسته‌ای که روی میز بود انداخت و با لحن به ظاهر سرزنش کننده‌ای گفت:
- مشکلی نیست، مادر من حتماً چایی داغ بوده، میز سرد بوده، یک‌دفعه لیوان شکسته؛ چرا شما با خودتون این‌جوری می‌کنید آخه؟ انقدر حرص می‌خورید براتون خوب نیست.
با نگرانی به مادر نگاه کردم و گفتم:
- مامان چی‌کار کنم؟ الان دیرم میشه.
احسان جارو دستی را از گوشه‌ی آشپزخانه برداشت و گفت:
- اشکال نداره، تو برو من جمعش می‌کنم.
دستمال خیسی روی شلوارم کشیدم؛ حواسم از ساعت پرت شده بود، پله‌ها را ده تا یکی کردم و خودم را به در خروجی خانه رساندم.
خانه‌ی ما طبقه‌ی سوم یک آپارتمان به شدت قدیمی بود که حتی آسانسور هم نداشت، با همسایه‌ها رفت و آمد آنچنانی نداشتیم؛ فقط در حد سلام و علیک کردن، آن هم از دور.
سریع خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم؛ انگار تازه آمده بود، سوار شدم و حدود نیم ساعت بعد به شورای حل اختلاف رسیدم، ساعت دقیقاً رأس نه بود.
نفس عمیقی کشیدم؛ در زدم و وارد شدم، تا وارد شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، منشی کم سن و سالی بود که داشت با تلفن همراهش صحبت می‌کرد. تا من را دید، آهسته گفت:
- بعداً بهت زنگ می‌زنم، فعلاً.
شاید هفده یا هجده سال بیشتر سن نداشت؛ آرایش غلیظی کرده بود که روی صورتش اصلاً ننشسته بود، موهای مشکی رنگش کج از مقنعه‌اش بیرون ریخته بود و لنز سبز رنگش به شدت تو ذوق میزد.

تلفن را روی میز گذاشت؛ نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت:
- سلام؛ بفرمایید!
- سلام، برای استخدام اومدم؛ از اداره‌ی کاریابی من رو فرستادن.
تا خواست جوابم را بدهد تلفنش زنگ خورد؛ گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت:
- اون‌جا بفرمایید.
و به اتاقی که پشت سرش بود اشاره کرد؛ وارد اتاق شدم، خانم نسبتاً مسن و جاافتاده‌ای پشت میز نشسته بود که مانتو و شلوار طوسی با مقنعه‌ی مشکی به تن داشت، دیگر خبری از اشخاصی که دفعه‌ی قبل دیده بودم نبود.
آن‌قدر سرش گرم کاغذهای روی میزش بود که متوجه حضور من نشد، تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
- سلام.
بدون آن‌که سرش را بلند کند، گفت:
- سلام.
- من رو از اداره کاریابی فرستادن.
- آها، خانمِ؟
- برومند.
- آها بله خانم برومند، بفرما بشین!
روی صندلی‌ای که مقابل میز آهنی و رنگ و رو رفته‌اش بود نشستم؛ ساختمان و وسایل اتاق به ظاهر خیلی قدیمی بودند.
نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:
- خب، مدرکت چیه؟
- لیسانس.
- چقدر سابقه کار داری؟
- یه جورایی هیچی.
- خیلی خب، به نظر من این چیزها اصلاً ملاک نیست؛ مهم کیفیت کار، تحکم طرز رفتاری که یک خانم وکیل باید داشته باشه؛ من خودم تجارب کاریم در موفقیتم بیشتر از میزان تحصیلاتم بهم کمک کرد.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- ببینید خانم برومند؟ ما به شما یه پرونده میدیم، اگه از پسش بر اومدین، اون‌وقت کارمند موقت ما می‌شید.
مکثی کرد و گفت:
- سوالی نیست؟
با لحن مستأصلی پرسیدم:
- یعنی برام بیمه رد نمی‌کنید؟
سرش از روی برگه‌های نسبتاً به‌هم ریخته روی میز بالا آورد؛ نگاهی به سر تا پایم انداخت، انگار که دنبال یک ایراد باشد، در اخر نگاهش روی چشمانم ثابت شد و با تمسخر گفت:
- بیمه؟ بیمه کجا بود دختر جون؟! ما خودمون هم اینجا بیمه نیستیم؛، حالا می‌تونید به دفتر روبه‌رویی برید.
- کدوم دفتر؟
با بی‌حوصلگی جواب داد:
- مگه این‌جا چند تا اتاق داریم؟ دختر خوب برو تو اون یکی اتاق بشین تا اولین مراجعه کننده‌مون رو بفرستیم خدمتت!
تشکر زیر لب کردم و از اتاقش خارج شدم و وارد اتاق روبه‌رویی شدم.

ناظر: @سحرصادقیان
ویراستار: @Laluosh

@نویسنده پشت شیشه @Niloofar°MC⁴
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
آمل

  • #10
پست هشتم
میز و صندلی ساده‌ای گوشه‌ی اتاق بود به اضافه‌ی یک مبل دو نفره‌ی رنگ و رو رفته، کل وسایل اتاق به همین سه چیز ختم می‌شد؛ روی مبل نشستم، چند دقیقه بعد سرایدار وارد اتاق شد و یک استکان چایی روی میزم قرار داد و گفت:




- چیزی لازم ندارید؟
تشکر کردم و گفتم:
- نه، خیلی ممنون.
نیم ساعت گذشت؛ کم- کم حوصله‌ام داشت سر می‌رفت که صدای در اتاق را شنیدم؛ گفتم:
- بفرمایید!
خانم شیک پوش و مرتبی با مانتو و شلوار قهوه‌ای وارد اتاق شد؛ چهره‌ی خنده رو و آرایشی ملایم داشت.
- سلام؛ سعادت هستم قسمت مشاوره، فکر کنم قبلاً اسم من رو شنیدی، خوش اومدی عزیزم!




- بله، خیلی ممنون.
- البته تایم کاری من بعد از ظهر ولی خوب ازم خواسته شد که امروز رو به خاطر شما بیام.
لبخندی زد، کنارم نشست و ادامه داد:
- کار شما توی این دفتر یک روز در هفته‌ست، درسته؟
- بله.
- امروز برای ارزیابی شما و همچنین برای کسب کمی تجربه من یکی از مراجعات رو پیش شما می‌فرستم؛ شما وظیفه دارید شرایط طلاق رو براشون توضیح بدین و از هر جهت باید راهنماییشون کنید، متوجهید دیگه؟
- بله.
- موفق باشی و در آخر هم این‌که حواست رو جمع کن که از پسش بر بیای!
- چشم، سعیم رو می‌کنم.
از روی مبل بلند شد و گفت:
- من دیگه میرم.
چقدر عجله و اضطراب داشت! اضطرابش اندکی به من منتقل شد، تا جلوی در رفت؛ یک‌دفعه برگشت و گفت:
- مطمئنی آمادگیش رو داری؟
دست‌هایم را در جیبم گذاشتم و گفتم:
- بله مطمئنم.
حدوداً نیم ساعت بعد تلفنی که در روی میز بود زنگ خورد؛ جواب دادم و گفتم:
- بله؟
- سلام خانوم برومند، من مراجعی که گفتم رو پیشتون فرستادم؛ توضیح بدید برای رسمیت بخشیدن به کارشون باید برن مرکز مشاوره، در غیر این صورت کارشون...
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
- بله چشم حتماً.
- ببینم چی‌کار می‌کنی، خوب حواست رو جمع کن!
وای خدای من! چقدر یک چیز را تکرار می‌کردند، گویا به کارم اطمینان نداشتند؛ البته حق هم داشتند که اطمینان نکنند. دوباره تکرار کردم:




- چشم!
حدوداً یک ربع بعد، دختری جوان وارد اتاق شد و روی مبل نشست.
- بفرمایید در خدمتم.
بلافاصله گفت:
- سلام خانم؛ من طلاق می‌خوام.
با چشمانی گرد شده به او چشم دوختم؛ چه بی‌مقدمه، یک سری کاغذ از کیفش در آورد، روی میز گذاشت و ادامه داد:
- این هم مدارکم، کارهای لازم رو انجام بدین لطفاً!
- چرا؟
- هر روز من رو کتک میزنه، نمی‌تونم تحملش کنم؛ اگه طلاق نگیرم دیوونه میشم.
به دختر بی‌نوا، جثه‌ای ریز و لباس‌هایی شلخته داشت چشم دوختم، چقدر شبیه شیما بود! البته با این تفاوت که پوست این دختر تیره بود.
زیر گریه زد و گفت:
- تورو خدا کمکم کنید!
- خودتون رو ناراحت نکنید! اگه کتک‌تون میزنه که فقط باید نامه پزشک قانونی بگیرید.
گویا برگ برنده در دستم آمده باشد؛
از پشت میز بلند شدم و ادامه دادم:
- اگه بگیرید بهتون قول میدم خیلی زود کارهای طلاقتون رو درست کنم.
- من همین فردا میرم نامه رو می‌گیرم، مدرکش هم خب دارم، فقط بهم بگید کی بیام؟
- من نمیدونم اما خب فکر کنم واسه‌ی نوبت بعدی با منشی هماهنگ کنید؛ آخه من هفته‌ای یه روز بیشتر اینجا نیستم.
- ممنون!
- خواهش می‌کنم! البته به پیشنهاد من بعد از گرفتن نامه پزشک قانونی باید چند جلسه‌ای مشاوره برید تا روال قانونی طی بشه.
- مشاوره؟ کار از مشاوره گذشته، یه ثانیه هم نمی‌تونم تحملش کنم



ansel
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
372

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین