. . .

متروکه رمان خالی از فریاد | رُمَیصا.پَکس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
نام رمان: خالی از فریاد
به قلم: رُمَیصا.پَکس
ژانر: عاشقانه، پلیسی، روانشناسی
خلاصه:
کسی نیست که او را نشناسد؛ او ارنست لعنتی است!
یک آهن به تمام معنا! هیچ حسی ندارد و این بی‌حسی مطلق، مربوط به دردی مطلق است!
تئوری‌های زیادی در رابطه با او وجود دارد که آیا او از همان ابتدا وحشی بوده یا چیزی سبب شده؟ اما پاسخ صحیحی وجود ندارد!
دیوانه است! و دیوانگی‌اش در جایی اوج میگیرد که یکی از عزیزانش کشته می‌شود.
حال چه کسی میتواند جلو دار باربد باشد با جراحتی عمیق در روانش، جز یک روانشناس ماهر و زیبا؟
بله! او رزابلا است، زنی از تبار قدرت و آرامش. درست همان چیزی که زندگی باربد لازم دارد!

---3e374f9fda53b271e.md.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #31
عکس‌ها و پرونده‌ روی میز افتاد و چشمان غمگین، کلافه و عصبی اندرو روی صورت باربد.
خاویر آلن، شب گذشته بر اثر آتش سوزی عمارت؛ به صورتی کاملا مرموزانه مرده بود و این اتفاقی بود که مسبب آن در پشت صحنه؛ کسی جز ترول منز نبود.
دِکلن، نیم نگاهی به ساعت مچی‌اش که شش عصر را نشان می‌داد کرد و سپس به صورت اندرو وارن، که خبر ناپدید شدن محموله‌اش او را شوکه و عصبی کرده بود نگاه کرد و با بی حوصلگی گفت:
_فکر میکنم کارهای مهمتری جز نگاه کردن به هم داشته باشیم؛ آقایون؟!
باربد؛ نگاه خونسرد و بی‌خیالش را همچنان خیره در چشمان اندرو، نگه داشت و پوزخند کمرنگی گوشه‌ی لبش نشاند. این معامله برای او و تیمش، دو سر برد به حساب شده بود. از یک طرف پولی که قرار بود بابت کشتن خاویر آلن دریافت کنند و از طرف دیگر؛ محموله‌ی چندین میلیون دلاری‌ای که به دست آورده بودند.
اندرو؛ آهی کشید و چشمانش را محکم بست. استیو را کشته بود، جیسون هامر را کشته بود و حتی تا مرز کشتن تام پیش رفته بود اما لحظه‌ی آخر پشیمان شده بود. نمیدانست چه کسی محموله‌اش را دزدیده؛ به تام مشکوک بود و همینطور ترول منز؛ اما هیچ مدرکی علیه آن‌ها وجود نداشت.
چشمانش را باز کرد و دوباره آه کشید؛ خودکار را برداشت و پای چکی که نوشته بود را امضا زد‌.
دیگر کاری با باربد و اکیپ خشنش نداشت؛ ضرر بزرگی کرده بود اما از مردن خاویر آلن در نهایت خوشحالی به سر می‌برد.
الکساندر چک را از روی میز برداشت و باربد بدون هیچ حرفی از جایش برخاست. لبه‌های تک کت سبز پررنگش را به هم نزدیک کرد و در حالی که نگاه مشکی رنگش خیره به صورت رنگ پریده‌ی اندرو بود، کمی سرش را خم کرد. موهای لخت مشکی رنگش کمی روی پیشانی‌اش ریخت و حلقه‌ی مشکی رنگ دست چپش؛ خیلی وقت بود توجه اندرو را جلب کرده بود.
گفت:
_معامله‌ی خوبی بود.
کمی بوی تمسخر نداشت حرفش؟!
اخم‌های اندرو با حالتی مشکوک جمع شد و سری تکان داد و باربد با نیم نگاهی به دکلن و الکساندر؛ به سمت خروجی به راه افتاد.
***
_هی مرد شرقی!
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و نگاه آرامش را تا چشمان آبی رنگ دِکلِن بالا آورد. به روی خودش نمی‌آورد اما این لقبی که دِکلِن به او داده بود را دوست داشت؛ خیلی زیاد هم دوست داشت.
سوالی به دکلن خیره ماند و او ادامه داد:
_بچه‌ها منتظرن!
و با سر به دکس، الکساندر، بنجامین و دنیل وه کنار خروجی عمارت ایستاده بودند اشاره کرد.
این برنامه بیرون رفتن را دوست نداشت؛ اما از پس دکس برنمی‌آمد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #32
با حالتی ناراضی سری تکان داد و از جایش بلند شد. لبه‌های تک کت خاکستری رنگش را مرتب کرد و به همراه دکلن به سمت بقیه به راه افتادند.
الکساندر، دکلن و باربد سوار یک ماشین و دنیل، بنجامین، دکس و مایکل سوار ماشینی دیگر.
صدای خنده‌های بلند او در گوشش و نگاه سبز رنگش جلوی چشمانش بود.
لیوان اسکاچش را یک نفس بالا رفت و دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد.
ع×ر×ق از سر و رویش میریخت؛ عصبی نبود، ناراحت هم نبود. هیچ حسی نداشت ولی حس گرمای شدیدی تمام تنش را گرفته بود و نورهای رنگارنگی که در فضای سالن بزرگ کلاب پخش بود، چشمش را میزد.
چند سال گذشته بود؟ پانزده سال؟ شانزده؟ اگر شانزده سال گذشته پس چرا این درد لعنتی التیام نمی یافت؟ اگر شانزده سال از آن شب لعنتی گذشته بود پس چرا این زخم کهنه مداوا نمیشد؟ چرا با کوچکترین خاطره‌ای، با کوچکترین صدایی سر باز می‌کرد و چرکین میشد و خون ریزی میکرد؟
چرا خوب نمی‌شد؟
لیوان دوم را هم بالا رفت و دکمه‌ی دوم را هم باز کرد.
از ثانیه به ثانیه شانزده سال گذشته متنفر بود. سرگذشتش تنها چیزی بود که نمیتوانست تغییرش دهد. متنفر بود!
نگاه قرمز شده و بی‌حسش، آرام آرام روی حلقه‌ی مشکی رنگی که به طرز نفرت انگیزی روی دست چپش نشسته بود، نشست و دندان روی هم سایید.
فقط یک جمله در سرش تکرار میشد و آن هم این بود که " خیلی آسون مُرد! "
آسان مرده بود؟! شاید!
نفسش را تند بیرون فرستاد و خواست لیوان بعدی را هم بالا برود که دست دکلن روی شانه‌اس نشست و صدایش جایی نزدیک به گوشش:
_بسه مرد شرقی! پاشو بریم.
نگاه تا حدودی گیجش بالا آمد و روی چشمان چشم آبی شانزده سال گذشته‌اش نشست؛ دکلن سنگ صبور تمام آن شانزده سال لعنتی بود که گذشت. بدون او نمی‌گذشت؛ این را با تمام تار و پودش حس می‌کرد.
از جایش به سختی بلند شد و با برداشتن پاکت سیگارش به سمت خروجی به راه افتاد.
یک نخ از سیگار کارلیایش را میان لب‌هایش گرفت و با تکیه به نرده‌ی کنار پل تاور بریج، پک محکمی به آن زد.
سکوت سنگین شب را صدای عبور ماشین‌ها می‌شکست اما جوری نبود که آرامشش را بر هم زند.
حالش زیاد خوب نبود، سرش جوری درد داشت که انگار هزار زن عصبی در سرش جیغ می‌کشیدند. هرج و مرج!
چه شد که به اینجا رسیدند؟! او همان باربد شانزده سال پیش است که شدیدا به حقوق بشر علاقه داشت و میخواست یک روز وکیل شود؟! هه! چقدر از آن دوران فاصله گرفته بود. برزخی به عمیقی جهنم!
تقصیر چه کسی بود؟ خودش؟ بهادر؟ چشم سبز؟ یا تقدیر؟
سرش را به شدت تکان داد و پک محکم‌تری به سیگار زد.
دست دکلن رو شانه‌اش نشست و صدای او در گوشش:
_آروم باش مرد شرقی! امشب هم تموم میشه؛ سکوت نکن حرف بزن باهام.
زبانی روی لب‌هایش کشید؛ حرف زدن نمی‌خواست، او حتی نمی‌خواست دکلن چیزی از آن شب لعنتی بداند و هیچ‌وقت هم چیزی نمی‌گفت!
سکوتش دکلن را ناراحت نکرد؛ مانند همیشه!
شانه‌ی باربد را فشرد؛ درد او اگر از درد باربد بیشتر نباشد؛ کمتر هم نبود!
_تموم میشه باربد! ما یه شبایی رو به روز رسوندیم که به زنده موندمون هم شک داشتیم... امشب هم می‌گذره!
***
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #33
جیمس ریچاردسون!

او از این اسم و رسم حالش به هم می‌خورد و صاحب لعنتی این نام، دلیل جهنمی‌ست که اکنون در آن دست و پا میزند.

تمام انگستان را زیر و رو کرده بود، رج به رج ایتالیا را هم گشته بود، تمام خانواده‌ی او را پیدا کرده بود اما خودش را نه! کجا پنهان شده بود آن موش کثیف با چشمان سبز لعنتی‌اش که باربد آرزو داشت با انگشتانش آن ها را از کاسه بیرون بکشد.

با فکی فشرده مشتش را روی پایش کوبید و همزمان با انگشت شصت، حلقه‌ی مشکی رنگ داخل انگشتش را چرخاند و با حالتی هیستریک و دیوانه‌وار لب زمزمه کرد:

-پیدات میکنم آشغال! پیدات میکنم و مثل سگ میکشمت!

دندان‌هایش را روی هم سایید، صدای قهقهه‌های آن لعنتی بعد از شانزده سال هنوز در سرش بود، به خودش قول داده بود جوری او را بکشد که تا آخر عمر صدای گریه و زجه‌هایش، در گوشش باقی بماند. فقط مرگ او میتوانست کمی از سوزش این سوختگی کم کند. فقط مرگ آن لعنتی میتوانست کمی التیام دهد حال ناخوش روحش را.

دکس با چشمانی مشکوک به منطقه‌ی خالی از سکنه چشم دوخت و نامطمئن لب زد:

-اینجا دیگه کدوم جهنمیه؟ باربد تو مطمئنی اون پسره اینجاست؟

پسر جیمس را میگفت و او برایش مهم نبود که او پسرش است، گناه پدر به پای او نوشته شده بود و او باید میمرد!

بدون آن که چیزی بگوید، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. بوی بدی بلافاصله در دماغش پیچید و سبب جمع شدن گوشه‌ی چشمانش شد.

ماسک مشکی رنگش را بالا کشید و با قدم‌هایی آرام به سمت سوله به راه افتاد.

امروز پیدایش کرده بود، پسر جیمس را امروز پیدا کرده بود و لحظه‌ای که فهمیده بود آن ع×و×ض×ی هم خوکی کثیف تر از پدرش است، همان اندک عذاب وجدانی که برای نابود کردن او داشت هم از بین رفته بود.

کلتش را از پشت کمرش بیرون کشید و همزمان با کشیدن گلنگدن آن، کنار پنجره‌ی کوچک سوله که نوری کم سو، از داخل سوله را بازتاب می‌کرد، ایستاد.

کمی سرش را کج کرد و با چشمان مشکی رنگ و سردش، خیره‌ی صحنه‌ی رو به رویش شد و برای کشتن آن ع×و×ض×ی مصمم تر شد.

نامش را به خاطر نمی‌آورد، اصلا برایش مهم نبود که پسر آن ع×و×ض×ی چه نام دارد اما او را دید که شلاق به دست بالای سر دو مرد که تنها پوشش‌شان باکسری مشکی رنگ بود، ایستاده بود و لبخندی شرارت بار روی لب‌های باریکش.

از همان فاصله هم رنگ چشمانش را تشخیص داد، سبز روشن! رنگ چشمان پدرش! رنگی که باربد از آن نفرت داشت و این هم دلیل دیگری برای نابود کردن آن حیوان.

مشخص بود حالت عادی ندارد و مشخص‌تر بود که مخدری قوی استفاده کرده و برای باربد سوال بود آن دو مرد را چطور آن قدر محکم بسته و مشکوک شد به تنها بودنش.

کمی کنار کشید و گوشی‌اش را از جیب کتش بیرون کشید و با گرفتن شماره‌ی دکلن، گوشی را کنار گوشش قرار داد و به محض اتصال تماس، آرام گفت:

-محیط رو بگردین، فک نکنم تنها باشه.

با شنیدن "اوکی" کوتاهی از زبان دکلن، گوشی را در جیبش قرار داد و دوباره کمی سر خم کرد و به آن موجود نفرت انگیز چشم دوخت. دکمه‌های پیراهن سرمه‌ای رنگش باز بود و پیراهن به صورتی شلخته روی شلوار جینش افتاده بود. بندهای بلند کفش‌هایش باز بود و موهایش شلخته روی صورتش ریخته بود. در دست راستش شلاق و در دست چپش بطری نوشیدنی وجود داشت و با هر ضربه‌ای که به آن دو مرد میزد، کمی از نوشیدنی را مینوشید و بی‌حال خنده‌ای میکرد. مردک سادیسمی.

از آزار دادن آن دو مرد نهایت لذت را میبرد، درست مانند پدر خوک صفتش بود. همان اندازه پست، همان اندازه نفرت انگیز!

نمی‌دانست چه مدت است که خیره‌ی آن حیوان درنده شده ولی با ویبره‌ی گوشی در جیبش، به خود آمد و با بیرون کشیدن گوشی، دکمه‌ی اتصال تماس را زد:

-حق با تو بود، اینجا دو تا موش گرفتیم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
378
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
18

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین