. . .

تمام شده رمان فریاد ژولیت | hasti.abdoshahirad

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. ماجراجویی
  4. فانتزی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: فریاد ژولیت «تناسخ»

نویسنده: هستی عبدالشاهی راد

ژانر : ترسناک، عاشقانه، پلیسی، تخیلی، جنایی، اجتماعی،

ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh

تناسخ به معنی: خارج شدن روح از بدن کالبدی و داخل شدن آن به کالبد دیگر «به ایده‌ی بعضی از انسان‌ها روح آدم نیکوکار پس از مردن در بدن انسان عاقل و هوشیار داخل می‌شود و روح آدم بدکار در جسم حیوانی داخل می‌شود که بار بکشد و رنج ببرد»

خلاصه‌ی رمان: به دست‌هایم چشم دوختم؛ دست‌هایی که روح من در آن دمیده نشده بود، غیر طبیعی اما غیر ممکن نبود؛ چطور می‌توانستم خود را به سادگی ببازم؟ راهی نداشتم جز آن که کالبدم را پس بگیرم؛ کالبدی که روح سردی آن را احاطه کرده بود از آن من نبود؛ هیچ دست یا نوایی نبود که مرا در این مسیر یاری رساند.به جز سه گناه!

 
آخرین ویرایش:

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #11
پست نهم
- خب آخه باید بری پیش مشاوره، شاید طلاقت درست نبود، شاید شوهرت خواست و قول داد که اخلاقش رو اصلاح کنه؛ حیف تو نیست یه مهر طلاق بره تو شناسنامت؟ قبول داری؟ از اون گذشته، برای تکمیل مدارک طلاقت چند جلسه مشاوره لازمه.
سکوت کرد، ادامه دادم:
- خیلی داری تندروی می‌کنی؛ همه‌چیز با آرامش حل میشه، اگه بنا به طلاق هم باشه اون هم با صبر و حوصله و آرامش حل میشه؛ پس عجله نکن! باشه؟
مدارکش را از میز برداشت، دوباره در کیفش قرار داد و درمانده‌تر از قبل گفت:
- گفتید کی بیام؟
- احتمالاً هفته‌ی دیگه ولی دقیق‌ترش رو از منشی بپرسید! میگم که من نمی‌دونم.
- باشه خیلی ممنون، خداحافظ.
- خداحافظ.
از اتاق خارج شد؛ پس از خروجش نفس عمیقی کشیدم، با این‌که کار خاصی نکرده بودم، حس خیلی خوبی داشتم.
فقط کسانی که تازه وارد شغلی که در آن تخصص دارند می‌شوند حال من را درک می‌کنند؛ حس احساس وجود و خدمت به مردم در این دنیای فانی بهترین حسی است که می‌تواند به قلب انسان القا شود!
به ساعتم نگاه کردم؛ رأس دوازده بود، کم- کم وقت رفتن بود.



کیف سفید رنگم را از روی میز برداشتم، روی شانه ام انداختم، از منشی و خانم تقوی خداحافظی کردم از دفتر خارج شدم؛ صدای جیغ بلندی توجهم را جلب کرد و باعث شد نگاهی به کوچه‌ای که درست جنب همین کوچه بود بی‌اندازم.
خدای من! همان دختری که تا چند دقیقه پیش نزد من آمده بود اکنون مقابل پسری به نسبت جوان ایستاده بود و آن پسر دست‌هایش را محکم از پشت گرفته بود، صدای پسر بلند شد:
- ع×و×ض×ی از در خونه تا همین‌جا داشتم تعقیبت می‌کردم؛ می‌خوای از من طلاق بگیری بی‌شرف، ها؟
دختر درحالی‌که نفس- نفس میزد، بریده- بریده گفت:
- دست‌هام رو ول کن! وگرنه...
- وگرنه چی؟
- جیغ می‌کشم!
دستش را محکم روی دهان دختر فشار داد و گفت:
- به جان مادرم قسم اگه بخوای اقدامی برای طلاق بکنی، هم تو رو میکشم هم اون وکیلی رو که بخواد باعث طلاق من و تو بشه!
فقط صدای هق- هق دختر بیچاره را می‌شنیدم، پسر دختر را در پراید مشکی‌ رنگی که روبه‌رویشان پارک بود هل داد؛ ظاهراً شخصی پشت فرمان نشسته بود. چند ضربه به شیشه و زد و گفت:
- تو برو من الان میام!
پسر به همان سمتی که من بودم آمد؛ به سرعت خود را به شورای حل اختلاف رساندم؛ وارد دفتر شدم، تکیه‌ام را به دیوار دادم، منشی با تعجب به من چشم دوخت و گفت:
- چی‌شده؟
نفسم را به سختی بیرون دادم و گفتم:
- اون بیرون...
- چرا رنگ و روت پریده؟!
به آشپزخانه‌ی کوچکی که کنار دفتر بود نگاه کرد و گفت:
- زری خانم؟ یه لیوان آب بیار برا خانم برومند!
صدای قژ- قژ در به گوشم رسید؛ چشمان گردم را به کسی که وارد دفتر شد دوختم،
همان پسر بود با موهای گندمی بهم ریخته و لباس‌هایی به شدت مندرس، صورتش استخوانی بود و چهره‌ای آشفته و درهم رفته داشت.
روبه‌روی میز منشی آمد؛ دستش را روی میز گذاشت و گفت:
- وکیلی که امروز با زن من صحبت کرد کجاست؟
خانم مرتضوی «منشی» درحالی‌که چشم هایش بیشتر از من گرد شده بود، گفت:
- ببخشید کی؟ چی؟ کجا؟
- بزارید سوالم رو جور دیگه‌ای بپرسم؛ وکیلی که این‌جا کارهای طلاق رو انجام میده کجاست؟
- والا نمی‌دونم! اینجا وکیل زیاد کار می‌کنه.
داد زد:
- وکیلی که الان این‌جا بود کجاست؟
خانم مرتضوی درحالی‌که می‌لرزید انگشت اشاره‌اش را به سمت من گرفت.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #12
پست دهم
تکیه‌ام را به دیوار دادم؛ چشم‌هایش را ریز کرد و زیر لب گفت:
- آدمت می‌کنم!
در همین لحظه خانم تقوی وارد شد و گفت:
- چه خبرته آقا؟! مگه این‌جا کاروان سراست؟ بفرمایید برید بیرون ببینم!
پسرک برای بار آخر نگاهی به من انداخت، انگشت تهدیدش را به سمت من گرفت و بیرون رفت؛ در را هم محکم پشت سرش کوبید، خانم تقوی یک دسته برگه روی میز گذاشت و گفت:
- عجب آدمایی پیدا میشن!
سپس رو به منشی کرد و گفت:
- تو زبون نداشتی بهش بگی سرش رو عین....
نفسش را سخت بیرون داد و ادامه داد:
-‌ استغفرالله! پس تو رو واسه چی استخدام کردم؟
حس عجیبی نسبت رفتار آن پسر داشتم که زیر دلم میزد؛ حسابی چشمه‌ی ذوقم خشک شده بود، از آن شور و حال اولیه خبری نبود، حتی خبری از آن حس خوش قبل هم نبود! تلفن همراهم را از کیفم در آوردم و شماره‌ی خواهرم را گرفتم؛ با صدایی که از عمق چاه می‌آمد، آهسته گفتم:
- کیانا به احسان میگی دنبالم بیاد؟
- چی‌شده؟ چرا صدات می‌لرزه؟
- نه نمی‌لرزه، بگو بیاد!
- مشکلی پیش اومده؟
خدای من! چقدر سوال پیچم می‌کرد.
- نه، به احسان بگو دنبالم بیاد!
- خیلی خب، کجا؟
آدرس را سریع گفتم و تلفنم را در جیبم گذاشتم؛ خانم تقوی گفت:
- کار خوبی کردی گفتی بیان دنبالت.
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم؛ خانم تقوی چادرش را سرش کرد و گفت:
- من دیگه باید برم؛ یک‌کم کار دارم انجام میدم برمی گردم. فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
حدوداً یک ربع بعد احسان و کیانا با پراید سفیدشان دنبالم آمدند؛ سوار ماشین شدم و صندلی عقب نشستم و گفتم:
- سلام.
کیانا که صندلی جلو نشسته بود، برگشت و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نشده.
- چرا در سکوتی؟ چرا گفتی دنبالت بیایم؟
- تاکسی گیر نیومد.
- چرا آژانس نگرفتی؟
خدای من چقدر سوال می‌کرد! واقعاً بعضی وقت‌ها دلم می‌خواست از شدت سوال‌های بی‌موقع و بی‌جایش سرم را به دیوار بکوبم.
- بر نداشتن.
- چرا ساکتی؟
چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
- خب چی بگم؟
- مثلاً روز اول کاریت بوده، چرا تیریپ افسردگی برداشتی؟
- کیانا، عزیزم افسرده نیستم! یک‌کم خستم، صبحونه نخوردم فکر کنم یک‌کم فشارم افتاده.
- آها پس واسه اینه، صبر کن الان می‌رسیم خونه ناهار می‌خوری!
خدا را شکر! پس از گفتن این جمله سکوت کرد؛ سرم واقعاً درد می‌کرد. می‌دانستم اگر کلمه‌ای در رابطه با اتفاقات امروز برایشان بگویم اجازه‌ی سرکار رفتن از من سلب می‌شود، پس سکوت کردم.
به خانه رسیدیم؛ تا وارد خانه شدم، مادر به سمتم آمد و گفت:
- سلام دخترم، چی‌شد؟ چی‌کار کردی؟ چه خبر؟
- مامان حالا بزار برسم، میگم.
با کمک مادر میز ناهار را چیدم و پشت صندلی نشستم؛ مادر، کیانا و احسان را صدا زد و روی صندلی که درست مقابل من بود، نشست و گفت:



- خب چه خبر بود؟ چی‌شد؟
- هیچی.
- یعنی چی هیچی؟ بهت پرونده دادن؟
مقداری برنج در بشقابم کشیدم و گفتم:
- آره.
- خب چه پرونده‌ای؟
- چه می‌دونم! یه دختره بود.
- خب؟!
- می‌خواست طلاق بگیره.
- چته دختر؟ چرا بریده- بریده حرف میزنی؟ با انبر باید از زیر زبونت حرف بکشن؟
- مامان واقعاً خستم، بعداً حرف میزنیم.
- مگه رفتی بیل زدی؟
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #13
پست یازدهم
چند قاشق خورشت روی برنجم ریختم و سکوت کردم.



غذایم را سریع خوردم؛ بشقاب را در سینک ظرفشویی گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم، نیمه‌ی راه گفتم:



- میرم یه کم بخوابم؛ سرم واقعاً درد می‌کنه، بیدار شدم ظرف‌ها رو میشورم.
جوابی نشنیدم، تا وارد اتاقم شدم؛ صدای کیانا را شنیدم که به مادرم می‌گفت:
- این چش شده؟
- چه می‌دونم‌، حتما خسته‌ست!
خودم را روی تخت انداختم؛ پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم.
***
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم؛ تلفن را برداشتم و گفتم:
- بله بفرمایید؟
- منزل خانم سعیدی؟
- اشتباه گرفتید.
تلفن را روی میز گذاشتم؛ خانه تاریک بود، گویا هیچکس خانه نبود؛ سرم هنوز گیج بود، حس خوبی به شغل جدیدم نداشتم، اتفاقات امروز واقعاً برایم ناگوار بود!
تلفن دوباره زنگ خورد، جواب دادم:
- بله؟
مادر بود.
- سلام کمند، من و کیانا و احسان اومدیم خرید؛ چیزی لازم نداری؟
- نه ممنون!
- چرا صدات گرفته‌ست؟
- چون همین الان بیدار شدم.
- آها باشه؛ مواظب خودت باش! گفتم خبر بدم بهت نگران نباشی، فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن را روی میز گذاشتم؛ یک کاغذ و مداد آوردم، روی یکی از مبل‌ها نشستم و شماره‌ی شورای حل اختلاف را از صد و هجده گرفتم؛ باید درباره‌ی این مسئله با خانم سعادت، «مشاور شورا» صحبت می‌کردم.
شماره را گرفتم؛ صدای خانم مرتضوی در گوشی پیچید:
- شورای حل اختلاف، بفرمایید؟!
- سلام، ببخشید خانم سعادت تشریف دارن؟
- بله، شما؟
- برومند هستم.
- سلام خانم برومند! الان وصلتون می‌کنم.
- ممنون!
کمتر از یک دقیقه بعد سعادت جواب داد:
- سلام خانم سعادت! خوب هستید؟
- سلام شما؟
- برومند هستم.
- برومند؟
- امروز صبح اومده بودم برای کار، مراجعه‌تون رو برام فرستادید.
- آها، خوب هستید؟
- خیلی ممنون، راستش خانم سعادت یه مشکلی پیش اومده.
- چی‌شده؟
تمام قضیه را مو به مو برایش شرح دادم و او تمام مدت زمان صحبت مرا سکوت کرده بود.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #14
پست دوازدهم
- خانم برومند باید قوی‌تر از این حرف‌ها باشید! این آقایی که دارید ازش صحبت می‌کنید هیچ‌کاری نمیتونه بکنه، مگه شهر هرت؟
- نمی‌تونم خانم سعادت، سخته، می‌ترسم بخواد بلایی سرم بیاره، خشم رو تو چشم‌هاش دیدم؛ خیلی بد بود، من شاید وکیل باشم ولی اون‌قدرها هم قوی نیستم، نمیشه یه پرونده‌ی دیگه بهم بدید؟
خندید و گفت:
- چرا انقدر قضیه رو جناییش می‌کنی؟ دوست نداری که کارت رو از دست بدی؟
- نه اصلاً، ولی این پرونده نه من نمی‌تونم.




- یعنی چی من نمی‌تونم؟ می‌دونی اگه لغوش کنم و خانم تقوی بفهمه چی میشه؟
- چی میشه؟
- هیچی، باید با شغل جدیدت خداحافظی کنی.
سکوت کردم ادامه داد:
- بی‌خود خودت رو نگران نکن! دفعه‌ی بعد که دختره پیشت اومد بهش بگو برو با خانم سعادت صحبت کن، باشه؟
با لحن مستأصلی گفتم:
- باشه.
- حالا دیگه کاری نداری؟! من این‌جا یه کم سرم شلوغ؛ راستی کاری داشتی با شماره‌ی خودم تماس بگیر!
- شمارتون رو ندارم.
- یادداشت کن!
شماره‌اش را در دفتر تلفن وارد کردم و تلفن را قطع کردم؛ به سمت آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب بخورم، آشپزخانه تاریک بود، تا چراغ را روشن کردم یکی از کاشی‌های سفید رنگ کف آشپزخانه نظرم را جلب کرد؛ از وسط ترک خورده بود؛سابقه نداشت در خانه‌ی ما کاشی ترک بخورد، حتماً مادر وسیله‌ای داغ روی آن گذاشته، خواستم در یخچال را باز کنم که صدای باز شدن در آمد؛ مادر و کیانا درحالی‌که هر دو دستشان پر از خرید بود وارد خانه شدند.

«یک هفته بعد»
مادر درحالی‌که شیر داغ شده را در لیوان می‌ریخت، گفت:
- راستی این پرونده‌ای که بهت دادن راجع به چی بود؟ تو این یه هفته اصلاً راجبش یه کلمه هم صحبت نکردی.
- هیچی بابا، دختر و پسر جوونن کم سن و سالن می‌خوان جدا شن؛ بهم گفتن شرایط طلاق رو براشون توضیح بدم.
- آره دیگه، دخترم نتیجه‌ی ازدواج، اون هم توی سن کم همینه.
- آره بابا همش بچه بازیه، ازدواج کنن؛ طلاق بگیرن، همش تو این جامعه الکی شده.
- هی روزگار!
- راستی مامان این کاشی رو دیدی شکسته؟ چند روز پیش خواستم بهت بگم؛ هزار بار بهت گفتم چیزهای داغ روی این کاشی ها نذار حساسن ترک می‌خورن. خیلی تابلوئه، مخصوصاً که کاشی‌ها سفیده باید حتماً عوضش کنیم.
- کجا، ببینم؟
کنارم ایستاد و به کاشی که ترک بزرگ و واضحی وسطش بود چشم دوخت و زیر لبش گفت:
- عجیبه!
- چی عجیبه؟! خب همش تقصیر خودته دیگه.
- خوب عجیبه که من ندیدمش!
- چی رو ندیدی؟ یه هفته‌ست این شکسته، هی می‌خوام بهت بگم یادم میره.
مادر از وقتی پدرمان فوت کرده بود حواس پرت شده بود؛ گاهی یادش می‌رفت بعضی وسایل را کجا گذاشته، موهایش سفید بود ولی هنوز زیبا بود! مادر و کیانا خیلی به هم شبیه بودند.
صدای کیانا از اتاق آمد:
- کمند! کمند گوشیت داره زنگ میزنه.
از جایم بلند شدم و پیش کیانا رفتم و گفتم:
- کیه؟

 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #15
پست سیزدهم
- نمی‌دونم ناشناسه.
جواب دادم و گفتم:
- بله، بفرمایید؟
کسی پشت خط نبود. قطع کردم و گوشی را روی میز گذاشتم و گفتم:
- ناشناس بود.
بازویم را کشیدو گفت:
- بچه گول می‌زنی شیطون؟
اخم کردم و گفتم:
- وا چه گول زدنی؟!
- من که می‌دونم کی بود.
یک دستم را به کمرم زدم و گفتم:
- خب کی بود؟
چشمکی زد و گفت:
- خودت بهتر می‌دونی خانم وکیل!
بی‌توجه به کیانا وارد هال شدم و تلفن همراهم را سایلنت کردم و سپس به شارژ زدم.
.....................
روی صندلی دفتر محل کارم می‌چرخیدم و سخت فکرم مشغول بودم. صدای آن پسر مدام در گوشم می‌چرخید:
«هم تور می‌کشم هم اون وکیلی رو که بخواد باعث طلاق من و تو بشه!»
دفترچه یادداشتم را از جیبم در آوردم و با خودکار مشکی، بزرگ وسط صفحه نوشتم «قوی باش کمند! تموم میشه» محو چیزی که نوشته بودم شدم. ناگهان صدای در اتاق رشته‌ی افکارم را پاره کرد.
در اتاق باز شد، همان دختر بود. با همان تیپ ساده و تقریبا شلخته‌اش دفترچه یادداشت را در کیفم گذاشتم و گفتم:
- سلام، بفرمایید تو.
- سلام.
- شوهرتون اومده بود اینجا.
چشم هایش گرد شد!
- وای خدای من!
با لبخند تصنعی گفتم:
- آره اومده بود اینجا، برامون خط و نشون می‌کشید! مطمئنی شوهرت تعقیبت نکرده؟ مثل دفعه‌ی قبل؟
نفسش را سخت بیرون داد و گفت:
- راستش رو بگم؟
سرم را تکان دادم ادامه داد:
- تو غذاش داروی خواب‌آور ریختم؛ فکر نکنم حالا- حالاها بیدار بشه.
- اگه بیدار شد چی؟!
- نگران نباشید! زیاد ریختم؛ قبلا جواب پس داده.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- من باید نگران باشم، شما چرا نگرانید؟
معلوم بود که با وجود سن کمش تیز هم است.
- آخه شوهرت داشت در به در دنبال من می‌گشت. می‌گفت وکیل که کارهای طلاق رو انجام میده کیه و...
با دلهره گفت:
- خوب بعد چی شد؟!
- بعدش بیرونش کردن.
زیر گریه زد و گفت:
- حالا چی‌کار کنم؟
- واسه چی؟
- تو این مدت که می‌خوام کارهای طلاقم رو کنم، اگه نامه‌ی دادگستری بره جلوی در خونمون من رو زنده- زنده آتیش میزنه .
- کاری نمی‌تونه انجام بده، نترس!
با گفتن این حرف دل خودم هری پایین ریخت!
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #16
پست چهاردهم
- به خدا هیچ‌کی حال من رو نمی‌فهمه؛ پدرم از خانواده طردم کرد، گفته اگه با این پسره ازدواج کنی حق نداری پات رو تو خونه بزاری.
- خوب چرا باهاش رفتی؟
- ازش باردار بودم!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و آروم گفتم:
- وای! خب الان بچه کجاست؟
- خداروشکر تو این دنیای کثیف نیومد، پیش خدا رفت.
- ناراحت شدم!
- تو رو جون هر کی دوست دارین یه کاری کنین من طلاقم رو از این مرتیکه بگیرم! معتاده؛ به خدا دست بزن داره.
آستین لباسش را بالا زد. کبودی های روی دستش به وضوح دیده می‌شد.
از کیفش چند تا ورقه روی میزم گذاشت. نگاهی به ورقه ها انداختم و گفتم:
- این ها چین؟
- نامه‌ی پزشک قانونی.
- اگه میگی معتاده شک نکن طلاقت زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی انجام میشه.
لب پایینم را گاز گرفتم و سریع گفتم:
- به من اعتماد....
جمله‌ام را کامل نکردم و ادامه دادم:
- هفته‌ی بعد می‌بینمت!
....................
خسته و کوفته به خانه رسیدم. روز خسته کننده‌ای بود؛ حس بدی داشتم! در دلم غوغایی بود! فکر پراید مشکی رنگی که در تمام مسیر دنبالم بود به دلم چنگ می‌زد! مطمئن بودم شوهر همان دختر است. از شدت استرس دکمه‌ی لباسم را مدام باز و بسته می‌کردم! زیر لب گفتم:
- ظاهرا داروی خواب‌آور جواب نداد.
خودم را روی تختم انداختم؛ کمرم درد گرفت. اتاق ساده و محقرم اجزایش را یک تخت و یک دراور تشکیل می‌داد و کمد دیواری که هر چیز که در خانه اضافه بود را در آن می‌ریختند؛ دیوارهای اتاقم طوسی رنگ بود و کف اتاق یک فرش لاکی با گل های زرد.
تختم به شدت سفت بود! مادر هر شب پایین تخت، روی زمین می‌خوابید و اصرار های من برای روی تخت خوابیدن اثری نداشت؛ گویا از اوضاع تخت خبر داشت. تازگی ها خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که تختم با زمین هیچ فرقی ندارد. صدای مادر از آشپزخانه آمد:
- کمند بیا ناهار!
- نمی‌خورم مامان، خستم؛ بیدار شدم می‌خورم.
اگر خانواده‌ام می‌فهمیدند کسی پشت در خانه منتظر من به قصد جانم ایستاده حتما با من برخورد می‌کردند؛ شاید هم از خیلی چیزها محرومم می‌کردند. چیزی که برایم واضح بود، این بود که این‌طور نمی‌شد ادامه داد؛ هفته‌ی بعد حتما باید استعفا می‌دادم. شغل جدیدم را دوست نداشتم! ترجیح می‌دادم با احساس کمبود و بی‌استفاده بودن زندگی کنم تا با احساس خطر. کاش موقع انتخاب رشته و انتخاب شغل بیشتر دقت می‌کردم. چه کسی فکرش را می‌کرد شغلی که برایش ماه‌ها و سال‌ها زحمت کشیده‌ام، حالا کابوس شبانه‌ام شود؟!

ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #17
پست پانزدهم
با صدای باز شدن در اتاقم از خواب بیدار شدم. کیانا جلوی در بود. موهای لخت و مشکی ‌رنگش را از صورتش کنار زد و گفت:
- مامان گفت دیگه نمی‌خواد سرکار بری!
خون در رگ‌هایم منجمد شد! سریع روی تختم نشستم و گفتم:
- چی گفتی الان؟
- همین که شنیدی.
- چرا؟ مگه چی شده؟
لبه‌ی تختم نشست و گفت:
- میگه از وقتی رفتی سرکار افسردگی گرفتی؛ همش تو خودتی. فکر کردیم شاید اگه نری بهتر باشه. تو که پول لازم نداری، هر چی بخوای مامان واست می‌خره.
نفس عمیقی کشیدم. خدا را شکر از اتفاقاتی که افتاده بود خبر نداشتند.
- خودم هم موافقم. روحیم به این شغل نمی‌خوره. موقع انتخاب رشته‌ی دانشگاهیم یه جربزه‌ی دیگه‌ای داشتم!
از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. مادر در آشپزخانه بود.
- دخترم چت شده؟ پس چرا همش تو خودتی؟
سکوت کردم.
- آخه چت شده؟ تو هیچ وقت بی‌خودی این‌جوری نمیشی. من دختر شاد و سرحال سابقم رو می‌خوام! پدرت تو رو دست من سپرده، اون‌وقت من تو رو دو دستی توی تند باد حوادث بزارم؟ مگه یه روزی من بمیرم بخوای این کار رو ادامه بدی!
- ای وای مامان؟! این چه حرفیه می زنین؟! خودم هم موافقم؛ با روحیاتم جور نیست. این شغل عصبیم کرده!
- خوبه که خودت فهمیدی.
کیانا جلوی پنجره ایستاد پرده را کنار زد و گفت:
- مامان این پرایده چی میگه از صبح وایستاده جلوی در خونه؟
تقریبا داد زدم:
- چی؟ کدوم پراید؟
یک‌دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. لب پایینم را گاز گرفتم و گفتم:
- مامان کجا رفتی؟
- رفتم یه شمعی چیزی روشن کنم.
صدای شکسته شدن چیزی به گوشم خورد؛ صدای مادر از اتاق آمد:
- کمند؟ کیانا؟ چی رو شکوندید؟
با هم دیگر گفتیم:
- هیچی.
کیانا چراغ قوه‌ی گوشیش را روشن کرد؛ کنار من نشست. نور را به زمین گرفت و گفت:
- لامپ چرا شکست؟
به خورده های لامپ نگاه کردم و گفتم:
- من چه می‌دونم!
کیانا با صدای نسبتا بلندی گفت:
- مامان اینجا نیا! لامپ شکسته؛ پات زخم میشه.
گوشی کیانا رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- الان به صد و بیست و یک زنگ می‌زنم.
تا خواستم زنگ بزنم، احسان که تا الان بیرون بود، وارد خانه شد و گفت:
- چرا برق‌ها رفته؟ داخل کوچه که وصله! حتما فیوز پریده.
احسان فیوز را چک کرد. دست کیانا را محکم گرفتم؛ از تاریکی واقعا می‌ترسیدم!
برق وصل شد. خورده های لامپ روی زمین برق می‌زد. با احتیاط از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- من میرم جارو برقی بیارم.
بلافاصله کیانا گفت:
- من هم تیکه های بزرگش رو جمع می‌کنم.
- آخه تو اینجا تیکه‌ی بزرگی می‌بینی؟
نگاهی به شیشه های خورد شده کرد و گفت:
- نه.
- خب پس چی میگی؟
جارو برقی را از اتاقم آوردم و شروع به جارو زدن کردم. کل پذیرایی را جارو زدم؛ تا جارو زدنم تمام شد احسان وارد خانه شد. خواست سمت مبل برود که دادش به هوا رفت! همون جا روی زمین نشست. سریع کنارش نشستم. یک تکه شیشه‌ی نک‌تیز کف پایش رفته بود. گفتم:
- آخ، آخ! شیشه توی پات رفته.
کیانا دمپایی رو فرشی‌اش را پوشید کنار من نشست و گفت:
- وای چی شدی عزیزم؟
ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #18
پست شانزدهم


از کمد بتادین و گاز آوردم. احسان پایش را روی میز ‌گذاشته بود؛ شیشه‌ی بزرگی در پایش رفته بود. چطور شیشه‌ی به آن بزرگی را ندیده بود؟!
تا شیشه را بیرون کشیدم، مقدار زیادی خون از جای زخم بیرون آمد. کمی بتادین روی پنبه ریختم و روی زخمش قرار دادم؛ داد زد:
- آی! چی‌کار می‌کنی؟
- اِ، تحمل هم خوب چیزیه! خوب یه دقیقه صبر کن دیگه.
کیانا صورتش را با خنده چنگ زد و گفت:
- خاک تو سرم، شوهرم رو کشتی؟!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- آره، پس بیا نجاتش بده.
روی زانوهایش کنارم نشست و گفت:
- پاشو برو اون‌ور، تو بلد نیستی.
بلند شدم و کنار پنجره رفتم؛ پراید هنوز جلوی در ایستاده بود. دهانم خشک شده بود. درحالی که قلبم تند-تند می‌زد، سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را روی اپن گذاشتم و از پارچ، مقداری آب برای خودم ریختم. تا لیوان را در دست گرفتم، لیوان در دستم خورد شد. مادر با هراس وارد آشپزخانه شد.
از دستم خون می‌چکید؛ لباس‌هایم خیس شده بود. مادر با سرعت کنارم آمد و گفت:
- باز چی رو شکوندی؟
سپس با حرص گفت:
- کمند، زندگیم رو نابود کردی؛ می‌ذاشتی یه ساعت از شکوندن لامپ بگذره، بعد!
درحالی که بغض کرده بودم، گفتم:
- به خدا خودش تو دستم خورد شد! من کاری نکردم؛ من نشکوندمش.
کیانا گوشه‌ی آشپزخونه وایستاد. تکیش رو به دیوار زد و گفت:
- به حق چیزهای ندیده و نشنیده! بفرما، این هم از استرس محیط کارش.
با صدای بلندی گفتم:
- یعنی چی؟ می‌گید، من دارم دروغ می‌گم؟ یعنی واقعا فکر می‌کنید از عمد شکستم؟!
کیانا گفت:
- نه، کی گفته؟
باقی مونده‌ی لیوان که توی دستم بود رو روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم:
- هیچ‌وقت حرف من رو توی این خونه باور نکردین؛ می‌گم من نشکستم، چرا نمی‌فهمید خودش شکست؟!
مامان با چشم گرد نگاهم کرد، گفت:
- چرا انقدر عصبی شدی؟ حالا اشکالی نداره که!
درحالی که اشک‌هایم، روی گونه‌هایم جاری بود، ادامه دادم:
- نذاشتید من به هدفم برسم؛ به زور من رو گذاشتید حقوق بخونم که چی؟ که پول توشه؟ بیا! پولش کجا بود؟! این شده زندگیم؛ بی‌کار، علاف، همه‌اش استرس، همش فشار! اه، خسته شدم‌.
کیانا با تعجب گفت:
- چه ربطی داره؟! یه لیوان شکسته، چرا خودت رو ناراحت می‌کنی؟
گریه‌ام به هق-هق تبدیل شد. مادر با ناراحتی گفت:
- چرا این‌جوری رفتار می‌کنی‌؟
داد زدم:
- شما که من رو در حد یه لیوان شکستن باور ندارید، دست از سر زندگیم بردارید‌.
احسان لنگان-لنگان جلوی در آشپزخونه آمد و گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
بی‌توجه به احسان، به اتاقم رفتم. از پنجره‌ی اتاق، نگاهی به بیرون انداختم و دوباره داد زدم:
- لعنت به تو! لعنت به این زندگی!
صدای ترک خوردن چیزی به گوشم خورد؛ این صدا را هر وقت که نبات را در چایی می‌نداختم، می‌شنیدم. ناگهان پنجره‌ی اتاق، مقابل دیدگانم خورد شد و پایین آمد. از شدت تعجب، شاخ در‌آوردم!
کیانا با دلهره در اتاقم را باز کرد و گفت:
- کمند دیوانه شدی؟ چرا پنجره رو شکوندی احمق روانی؟!
دستانم می‌لرزید! نمی‌دانم بار چندم بود که اجسام به طور غیر عادی در اطرافم می‌کشستند! با صدایی لرزان گفتم:
- آره، من شکستم، باید می‌شکستمش‌.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #19
ست هفدهم


- تو دیوونه‌ای، دیوونه!
بیرون رفت و در اتاق را محکم پشت سرش بست. به یک دقیقه نکشید که در اتاق با شدت باز شد؛ کیانا بود. با حرص گفت:
- راستی، مامان گفت از فردا دیگه حق بیرون رفتن نداری.
- گمشو بیرون.
در اتاقم را قفل کردم. خودم را روی تخت انداختم و زیر گریه زدم! نمی‌دانم چقدر گذشت. درحالی که هق-هق می‌کردم، روبه‌روی آینه‌ی اتاقم ایستادم؛ به صورت و چشم‌های قرمزم چشم دوختم. دستم را آرام روی آینه‌ای که روی دراور بود کشیدم و به ترکی که به وضوح رویش ایجاد می‌شد، چشم دوختم. چشم‌هایم از شدت تعجب کاملا گرد شده بود. نه، این امکان نداشت!
آخر چطور ممکن است چیزی بی‌دلیل بشکند، آن هم بدون ضربه‌ی محکم، با یک دست کشیدن ساده؟! تلفن همراهم را برداشتم؛ دنبال شماره‌ی شیما گشتم. خواستم با او تماس بگیرم و او را در جریان اتفاقاتی که افتاده بود بگذارم، اما دیدن ساعت، مانع از تماسم شد. ساعت نزدیک به دوازده نیمه شب بود!

قفل در اتاقم را باز کردم و دوان-دوان به سمت حیاط رفتم.
صدای مادرم را شنیدم که با نگرانی می‌گفت:
- خدایا چرا این دختر این‌جوری شده؟! خودت کمکش کن.
به سمت انباری رفتم؛ انباری در پارکینگ آپارتمان و مشرف در راهرویی تاریک بود که انباری تمام ساکنین آن‌جا بود. از تاریکی می‌ترسیدم! چراغ را روشن کردم؛ گربه‌ی سیاهی که جلوی در انباری نشسته بود، ترسم را دو چندان کرد. مادربزرگم همیشه می‌گفت، گربه‌های سیاه، مانند جن هستند. جلوی در انباری ایستاده بود و کنار نمی‌رفت.
باید مطمئن می‌شدم شکستن اجسام در اطراف من، اتفاقی است یا قدرتی است که در من نهادینه شده؟!
مقابل پایش یک تکه شیشه بود؛ تا خم شدم شیشه را بردارم، دستم را چنگ زد. خواستم داد بزنم ولی نباید این کار را می‌کردم، چون باعث جلب توجه می‌شد. دستم کمی خونی شد، زیر لب گفتم:
- بعدا حسابت رو می‌رسم.
شیشه‌ی دلستری که چند روز پیش خورده بودم و روی کارتن ماکروفر جهاز کیانا بود، توجهم را جلب کرد. انباری پر بود از وسایل کیانا که با عشق و علاقه می‌خرید ولی خانه‌ای نداشت که بخواهد این وسایل را در آن بچیند.
بطری را زیر لباسم پنهان کردم، به سمت اتاقم رفتم و لامپ را خاموش کردم؛ زیر پتو به پهلو خوابیدم و روی بطری تمرکز کردم. دستم را رویش کشیدم؛ صدای تلک-تلک شکستنش، روحم را می‌خراشید. مثل یک بازی بود. آرام- آرام روی شیشه خط‌هایی به وجود می‌آمد؛ این خط‌ها نشان از ترک خوردنش بود.
محوش شده بودم که ناگهان شیشه همان‌جا زیر پتو خورد شد. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواندم. ترسیده بودم! شاید جن‌ها دنبال من بودند! دستانم می‌لرزید. روی تخت نشستم؛ تا خواستم خورده شیشه‌ها را جمع کنم، یک‌دفعه مادر وارد اتاق شد. هول شدم، زیر پتو رفتم! مادر با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
روی تختم پر از خورده شیشه بود؛ مجبور شدم روی شیشه‌ها دراز بکشم.
خورده‌های شیشه وارد بدنم می‌شدند. به زحمت گفتم:
- کاری نمی‌کنم.
از شدت درد اشک از گوشه‌ی چشمم چکید. مادر چراغ را روشن کرد؛ تا گردن زیر پتو رفته بودم.
رخت خوابش را از کمد دیواری برداشت، کنار تختم پهن کرد و گفت:
- چرا این‌جوری زیر پتو رفتی؟ اگه سردته یه پتوی دیگه برات بیارم.
حتی نمی‌توانستم به پهلو بخوابم، چون یک مقدار از خورده شیشه‌ها روی بالشتم بود؛ از آن بدتر این‌که رنگ شیشه سبز بود و به راحتی دیده می‌شد. کم-کم بدنم داشت سر می‌شد؛ انگار به دردش عادت کرده بودم. آرام گفتم:
- نه.
مادر رخت خوابش را پایین تختم انداخت. چراغ را خاموش کرد و گفت:
- اگه چیزی هست به من بگو دخترم، قول میدم بین خودمون بمونه.
مستأصل شدم؛ شاید باید با اون در میان می‌گذاشتم، اما به سرعت پشیمان شدم و گفتم:
- نه.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #20
پست هجدهم
حدودا پنج دقیقه بعد، وقتی مطمئن شدم که مادر خوابش برده، خورده‌ها را آرام از روی دشک به کنار تختم هل دادم.
دیشب تا صبح در خواب و بیداری بودم؛ اصلا خوابم نبرد. از شدت درد، صبح ساعت هفت و نیم از خواب بیدار شدم. لباس‌هایم را پوشیدم و قبل از این‌که کسی بیدار شود، به سمت خانه‌ی شیما حرکت کردم. می‌دانستم پدر و مادر شیما، ساعت هفت سرکار می‌روند؛ خواهرش هم حتما تا الان مدرسه رفته بود. زنگ در خانه‌شان را با استرس فشردم. خانه‌ی شیما چند خانه با ما فاصله داشت؛ در یک کوچه بودیم با این تفاوت که آپارتمانی که خانه‌ی شیما این‌ها در آن بود، کمی از آپارتمان ما نوتر و صد البته شیک‌تر بود. صدای خواب‌آلود شیما در آیفون پیچید:
- کیه؟
- شیما منم، باز کن.
- این وقت صبح این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- باز کن برات تعریف می‌کنم.
در را باز کردم و وارد شدم. تا من را دید، جیغ کشید:
- وای چرا این شکلی شدی؟!
- هیس آروم باش، میام بهت می‌گم.
در آینه‌ی جلوی درشان که روی جاکفشی بود، خودم را برانداز کردم؛ راست می‌گفت. کنار صورتم بدجوری خراشیده شده بود و زیر چشم‌هایم حسابی گود افتاده بود. سمت اتاقش رفتیم. خانه‌ی شیما دلباز بود! هال بزرگی داشت با کاغذ دیواری سبز رنگ. انتهای خانه دو اتاق بود؛ یکی برای شیما و خواهرش و دیگری برای پدر و مادرشان.
مانتوی سفید رنگم را از تنم درآوردم و چرخیدم. جیغ بنفشی کشید و گفت:
- چی شدی کمند؟! تو رو قرآن بگو چی شده، دارم سکته می‌کنم؟ چرا لباست خونیه؟!
- شیما باید کمکم کنی، فقط تو می‌تونی. اگه خورده شیشه‌ها توی تنم بمونه، عفونت می‌کنه.
- آخه شیشه چطور توی تن تو رفته؟
- بهت می‌گم، فعلا بیا این‌ها رو از تنم در بیار. دارم می‌میرم، دارم دیوونه می شم! کمکم کن.
- پاشو ببرمت دکتر، من نمی‌تونم.
داد زدم:
- نه-نه، دکتر نه! شیما توروخدا, به خاطر من.
به تختش اشاره کرد و گفت:
- تاپت رو از تنت در بیار و دمر روی تخت بخواب.
خواست از اتاق بیرون برود، یک‌دفعه برگشت و گفت:
- با چی درشون بیارم؟
- با موچین.
- موچین ندارم آخه.
با تعجب نگاهش کردم! مطمئن بودم موچین داشت، فقط دلش نمی‌خواست به زخم‌های من بخورد، البته حق هم داشت.
- تو کیف من هست.
زیپ کیفم را باز کرد و موچین را درآورد. یک دستمال کاغذی کنار تخت گذاشت. لبه‌ی تخت نشست؛ دستم را دهانم گذاشتم. اولین تکه‌ی شیشه را بیرون کشید. دستم را از شدت سوزش محکم گاز گرفتم. گرمی خون را روی تنم احساس کردم؛ می‌دانستم اگه داد بزنم، شیما دست از کار می‌کشد.
شیشه‌ی بزرگ و نوک تیزی روی دستمال گذاشت. حالم داشت بهم می‌خورد! حالا نوبت دومی بود؛ یعنی واقعا داشتم زیر دستش تلف می‌شدم! کاش همان لحظه به مادر می‌گفتم این شیشه اتفاقی شکسته تا این بلاها سرم نمی‌آمد.
شیشه‌ها یکی پس از دیگری از بدنم خارج می‌شدند و من دم نمی‌زدم، اما از درد بالشت را چنگ می‌زدم؛ کم مانده بود پاره شود.
- کمند پشتت قرمز-قرمز شده! بذار اول الکل بزنم تا ضدعفونی بشه، بعدش یخ میارم.
داد زدم:
- نه! الکل نه! بدترش می‌کنه.
- چرت نگو! ما موچین رو هم ضدعفونی نکردیم، ممکنه زخم‌هات عفونت کنن.
راست می‌گفت. سرم را در بالشت فرو کردم و گفتم:
- باشه، فقط کم-کم الکل بزن.
شیشه‌ی الکل با چند تکه پنبه آورد و با خنده گفت:
- فکر کنم به جای رشته‌ی حسابداری، بهتر بود جراح می‌شدم.
پنبه را آغشته به الکل کرد و روی بدنم کشید. التهاب‌اش بیشتر شد؛ با دست بالشت را چنگ می‌زدم. پاهایم در هوا بود؛ حس وقتی را داشتم که آمپول می‌زنم، فقط این‌بار با یک درد بسیار وحشتناک‌تر! صدای زنگ اس ام اس گوشی‌ام بلند شد. شیما چند قطعه یخ در پلاستیک قرار داد و روی کمرم گذاشت.
کمی از سوزش و التهاب‌اش کم شد ولی هنوز سوزش را حس می‌کردم. کنار تخت روی زمین نشستم. شیما موبایلم را از کیفم درآورد، زیر لب آروم گفت:
- بذار ببینم کی بهت اس ام اس داده؟
اسمس را نگاه کرد و زیر خنده زد، گوشی را به سمتم انداخت. اس ام اس از کیانا بود.
«کدوم گوری رفتی ذلیل مرده؟ مامان گفت بهتره نیای خونه، چون اگه بیای زندت نمی‌ذاره!»
دو دسته بر سرم کوبیدم و گفتم:
- ای وای بدبخت شدم! مامانم بهم گفته بود تا یه هفته حق نداری بیرون بری.
شیما با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- امروز خیلی عجیب شدی! نمی‌خوای توضیح بدی چه اتفاقی افتاده؟
یادم آمد که در اصل برای چه آمده بودم. به چشم‌های منتظرش چشم دوختم و گفتم:
- راستش دیشب یه سری اتفاقات عجیب افتاد که به نظرم نیومد اتفاقی باشه.
از کنار تخت بلند شدم و ادامه دادم:
- ببین، خیلی تعجب نکنی‌ها! به خدا قبلا این‌طوری نبوده، یک‌دفعه دیشب فهمیدم، واسه خودم هم عجیب بود.
- کمند می‌شه بس کنی و بگی چه اتفاقی افتاده که تو به این حال و روز افتادی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خیلی خب، فقط نترسی‌ها.
با ترس سرش را تکان داد و گفت:
- سعی‌ام رو می‌کنم.
جلوی آینه‌ی میز آرایشش که در اتاق صورتی رنگش خودنمایی می‌کرد، ایستادم. در این اتاق همه چیز صورتی بودـ شیما می‌گفت چون شیرین «خواهر کوچک‌ترش» عاشق رنگ صورتی است، همه چیز را صورتی خریده‌اند.
به آیینه خیره شدم؛ تا خواستم دستم را روی آیینه بکشم، متلاشی شد و هر تکه‌اش یک سمت رفت. شیما جیغ بلندی کشید و به سمت در اتاق دوید.
ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
429
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین