. . .

تمام شده رمان فریاد ژولیت | hasti.abdoshahirad

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. ماجراجویی
  4. فانتزی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: فریاد ژولیت «تناسخ»

نویسنده: هستی عبدالشاهی راد

ژانر : ترسناک، عاشقانه، پلیسی، تخیلی، جنایی، اجتماعی،

ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh

تناسخ به معنی: خارج شدن روح از بدن کالبدی و داخل شدن آن به کالبد دیگر «به ایده‌ی بعضی از انسان‌ها روح آدم نیکوکار پس از مردن در بدن انسان عاقل و هوشیار داخل می‌شود و روح آدم بدکار در جسم حیوانی داخل می‌شود که بار بکشد و رنج ببرد»

خلاصه‌ی رمان: به دست‌هایم چشم دوختم؛ دست‌هایی که روح من در آن دمیده نشده بود، غیر طبیعی اما غیر ممکن نبود؛ چطور می‌توانستم خود را به سادگی ببازم؟ راهی نداشتم جز آن که کالبدم را پس بگیرم؛ کالبدی که روح سردی آن را احاطه کرده بود از آن من نبود؛ هیچ دست یا نوایی نبود که مرا در این مسیر یاری رساند.به جز سه گناه!

 
آخرین ویرایش:

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #61
پست پنجاه و نهم

اصلاً خودت رو نگران نکن. قاچاقی می‌ریم، پناهنده می‌شیم.
با فکر قاچاقی رفتن، موهای تنم سیخ شد؛ خاطره‌ی خوبی از این قضیه نداشتم. لبخندی به من زد و ادامه داد:
- اصلاً نگران نباش، مورد اعتمادن. من پشتتم از چی می‌ترسی؟ اگه بریم دیگه نمی‌ذارم‌ آب تو دلت تکون بخوره و تو خونه حبس بشی.
- این... این بچه رو چی‌کار کنم؟
- به دنیا بیارش و بدش عمو تا بزرگش کنه، در نبود من و تو سرش گرم بچه میشه.
به چشم‌های رامین نگاه کردم؛ چشم‌های مشکی بود، تیشرت مشکی رنگی تنش بود. پسر جوان و بسیار زیبایی بود؛ همان مرد رویاهای من. اگر من یک زندگی عادی داشتم، احتمالاً حتی خواب این را می‌دیدم که چنین مردی به من پیشنهاد ازدواج دهد، شاید این بهترین راه بود، پس ازگناه کبیره‌ی دومم به خارج از کشور می‌رفتم و دیگر هیچ نام و نشانی از خودم به جا نمی‌گذاشتم، خانواده‌ام را هم فراموش می‌کردم.
تا الان حتماً من باعث ننگشان بودم. رامین به من قرص‌هایم را داد و همان‌جا کنار من روی تخت خوابید؛ من هم خوابم برد. با سوزش دستم از خواب بیدار شدم؛ امشب بر خلاف شب‌های دیگر، خبری از کابوس‌هایم نبود. به رامین نگاه کردم؛ چقدر وقتی می‌خوابید زیباتر میشد. انگشتم را ناخودآگاه روی گونه‌اش کشیدم. بیدار شد، لبخندی زد و گفت:
- سلام، بیدار شدی؟ وایستا برم صبحونه بیارم، توی تخت بخوریم.
زیر خنده زد و ادامه داد:
- به سبک اروپایی‌ها، بالاخره ما که داریم می‌ریم، باید عادت کنیم.
خندیدم. رفت پایین و با یک سینی که روی آن کمی ژامبون، نان تست و آب پرتقال بود، برگشت. با خنده گفت:
- ببین کمند جان، آقات چه کرده! دیگه حسابی خارجی شدیم.
خندیدم. روی تخت نشست و گفت:
- نمی‌ذارم لقمه بگیری، خودم می‌خوام بذارم دهنت.
یک لقمه گرفت و مقابل دهانم گرفتش، خوردم و با لبخند بهش نگاه کردم.
- آخ کمند، اگه بدونی وقتی لبخند می‌زنی چقدر خوشگل‌تر میشی.
- رامین، دیشب من کابوس ندیدم.
خندید و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی از پا قدمه منه شیطون؟
مرا قلقلک داد و گفت:
- کمند می‌خوام باهم واسه ناهار پیتزا درست کنیم، بزن بریم.
دستم را گرفت و باهم به پایین پله‌ها رفتیم. دستم کمی درد گرفت؛ اما اهمیتی ندادم.
مواد پیتزا را از یخچال خارج کرد و در گوشیش طرز تهیه‌ی پیتزا را سرچ کرد. از کابینت آرد درآورد و از همان اول، یک مشت آرد روی لباسم پاشید و گفت:
- بیا این‌جا ببینم.
به لباس‌های قرمز رنگ تنم که الان سفید شده بود، چشم دوختم و با خنده گفتم:
- چی‌کار داری می‌کنی؟
- بیا این‌جا کمک کن ببینم.
پس از تهیه‌ی خمیر پیتزا، وززش دادم. از پشت سر بغلم کرد، مانعش نشدم. زیر گوشم گفت:
- کمند نمی‌دونی چقدر از داشتنت خوشحالم.
لبخند زدم، کاش می‌دانست. اگر شرایطم عادی بود از داشتنش، شاید روزی هزاران بار خدا را شکر می‌کردم.
پس از تهیه و صرف غذا، باهم فیلم دیدیم. ‌
آن سه روز انگار جز زندگی من نبودند. منو رامین مثل یک زن و شوهر، عاشق واقعی بودیم. تمام غصه‌هایم را فراموش کرده بودم؛ رامین واقعاً دل من را شاد می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #62
پست شصتم

شبی که بیدل زنگ زد و گفت که می‌خواهد برگردد، دلشوره‌ی عجیبی گرفتم.
رامین گوشی را قطع کرد و گفت:
- کمندم اصلاً غصه نخور، خیلی زود همه چی حل میشه، تو فقط این بچه رو به دنیا بیار، اون‌جا وبال گردنمون نشه؛ تو این مدت منم کارهامون رو انجام میدم.
وقتی بیدل آمد، در دست‌هایش پر از اسباب بازی و لباس‌های بچه بود. مرا در آغوش گرفت و گفت:
- دلم براتون تنگ شده، بیا ببین چی‌ها خریدم کمند، می‌خوام اتاق مطالعه‌ام رو اتاق دختر یا پسرم کنم.
دلم پایین ریخت و قلبم لرزید؛ رامین ما را نگاه می‌کرد. وسایل را روی میز گذاشت و گفت:
- می‌تونی نگاهشون کنی.
داخل یکی از پلاستیک‌ها را نگاه کردم. پستونک و شیشه شیر و چند دست لباس نوزادی و تعدادی اسباب بازی بود. یاد کیانا افتادم؛ یعنی الان خواهر زاده‌ام چند وقتش بود؟ با فکر خانواده‌ام و کیانا از شدت ناراحتی، دمق شدم.
بیدل به من‌ نگاه کرد و گفت:
- زنگ زدم طراح دکوراسیون بیاد، فردا اتاق بچمون رو بسازه. سرم را پایین انداختم و به هر زحمتی که بود، لبخند زدم؛ تشکر کردم و به سمت اتاق رفتم و سعی کردم بخوابم.
با صدای اَره و دریل از خواب بیدار شدم. بیدل کنارم بود، گفت:
- خوشگلم نترس، دارن اتاق بچمون رو درست می‌کنن.
روی تخت نشستم و گفتم:
- چه سریع.
- من عجله دارم خانومی.
- آخه هنوز معلوم نیست دختره یا پسره! حداقل صبر می‌کردی تا مشخص بشه.
- اصلاً نگران نباش، گفتم همه چی رو زرد و نارنجی کنن که هم دخترونه باشه، هم پسرونه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- امروز نمیری سرکار؟
- نه، امروز نمیرم، چون سه روز ماموریت بودم، سه روز استراحت دادن.
یعنی تا سه روز آینده، نمی‌توانستم مثل سه روز گذشته با رامین خلوت کنم، قلبم گرفت. به دستم نگاه کرد و گفت:
- راستی، گفتی دستت چی شده؟
- صد بار گفتم دیگه، اومدم شیشه‌های اتاقو جمع کنم، دستم برید.
ان‌قدر ذوق اتاق بچه را داشت، دیگر سوالی نپرسید و از اتاق خارج شد. حس بدی داشتم؛ ولی اگر من سه بار گناه کبیره می‌کردم و بیدل حس می‌کرد که من شبیه لیلا نیستم، قطعاً مرا تحویل پلیس می‌داد. باید از کشور فرار می‌کردم و بعد گناه کبیره‌ی سوم را انجام می‌دادم.
نمی‌دانم چند ساعت گذشت؛ ولی سرانجام بیدل مرا صدا زد و وارد اتاق بچه شدم. همه چیز زرد و نارنجی بود؛ پارکت کف و کاغذ دیواری بسیار شیکی در اتاق کار شده بود. یک سرویس خواب نوزادی زیبا در اتاق چیده شده بود. از یک نظامی چنین سلیقه‌ای بعید بود! با لبخند گفتم:
- خیلی قشنگه ممنونم، زحمت کشیدی.
- نه، من از تو ممنونم که یه دنیای جدید به من بخشیدی.
دوران سختی بود. محبت‌های بیدل، بی‌اندازه اذیتم می‌کرد. هنوز هم کابوس می‌دیدم؛ ولی خیلی کمتر از سابق.
هر چه زمان می‌گذشت، بیشتر متوجه بزرگ شدن شکمم می‌شدم. اوقاتی که بیدل نبود، رامین سراغم می آمد و از کارهایی که برای مهاجرتمان انجام داده، بازگو می‌کرد و من با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دادم؛ ‌تنها راه نجاتم را فرار می‌دانستم. روزها پشت سر هم می‌گذشت و من دائم در فکر گناه کبیره‌ی سومم بودم؛ اما به شدت می‌ترسیدم تا این‌که از بیدل خواستم یک قرار دیگر با خانم فاطمی بگذارد تا با اون صحبت کنم. بیدل بدون هیچ حرفی پذیرفت و با خانم فاطمی قرار گذاشت. فاطمی زن مزموز و عجیبی بود؛ پس از ورود به خانه و دیدن من، تعجب کرد و گفت:
- کمند خودتی؟
- بله، چطور مگه؟
خندید و گفت:
- چقدر تپل و خوشگل شدی!
گونه‌هایم قرمز شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
- عوارض بارداریه دیگه.
این‌بار برخلاف دفعه‌ی قبل، بیدل و رامین خانه نبودند. من از آن‌ها خواهش کرده بودم، امروز من و خانم فاطمی را تنها بگذارند. خانم فاطمی این‌بار آراسته‌تر از هر وقت دیگر، یک کت بلند و شلوار راسته‌ی زرشکی پوشیده بود و یک رژلب زرشکی هم به لب‌هایش زده بود. به مبل اشاره کردم و تعارف کردم که بنشیند؛ یک فنجان قهوه که از قبل آماده کرده بودم، مقابلش گذاشتم و گفتم:
- کابوس‌هام و اون اتفاق‌های عجیب، به شدت کمتر شدن.
فنجان را برداشت، مقداری از آن نوشید و گفت:
- جدی؟ مگه کاری که گفتم رو انجام دادی.
بخیه‌ای که روی دستم بود را نشان دادم و گفتم:
- دوبار.
- آفرین به جنمت، خوشم اومد.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- برای بار دوم چی‌کار کردی؟
سریع بحث را عوض کردم و گفتم:
- من دیگه موقعیت خودکشی یا گناه کبیره رو ندارم. از طرفی هم می‌ترسم؛ گفتم بیاین که باهاتون صحبت کنم و بپرسم که به نظرتون همین دوبار کافی نیست؟
- ببین کمند، ارتباط روح لیلا با بدنت، خیلی کم شده و چون من یه مدت ندیدمت و متوجهم که شباهتت به لیلا به مراتب کم‌تر شده.
- اون واسه بارداریه.
- نه، بارداری نیست کمند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #63
پست شصت و یکم
- الان من باید چی‌کار کنم؟
- دسته‌کم یک‌بار دیگه خودکشی باید اتفاق بیوفته.
- آخه...
- آخه نداره، اگه می‌خوای ارتباط روح کلاً با بدنت قطع بشه.
سرم را تکان دادم؛ پس از کمی دیگر گفت و گو، از هم خداحافظی کردیم. در این مدت فکرم به هزار جا رفت؛ امپول هوا، قرص برنج، برق مستقیم، ارتفاع؛ اما هیچ کدام را نتوانستم عملی کنم. روزی که حس کردم درد زایمان سراغم آمده، فقط رامین خانه بود. به سرعت با دکتر تماس گرفت؛ دکتر آمد و پس از کشیدن درد بسیار، بچه به دنیا آمد. پسر بود؛ سفید و تپل مثل نقل. از همان ابتدا که به او شیر دادم، آن‌چنان مهرش در دلم نشست که دلم نمی‌خواست لحظه‌ای از خودم جدایش کنم . رامین حتی یک لحظه هم نگاه به بچه نکرد؛ اما من آن‌قدر غرق در نگاه به بچه شده بودم که لحظه‌ای حتی فکر رامین از سرم نگذشت. بیدل آمد؛ آن‌قدر ذوق کرده بود که مثل یک بچه‌ی پنج ساله شده بود. چندبار بچه را از من با احتیاط گرفت. سرانجام گفت:
- اسمش رو می‌ذارم آرمان.
با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد:
- چون این بچه یکی از آرمان‌ها و آرزوهای من بوده هست و می‌مونه، اسمش به داداششم می‌خوره. مگه نه رامین؟
بیدل یک دستنبند و گوشواره‌ی طلا، دست و گوشم کرد. رامین بی‌توجه به بیدل از اتاق خارج شد؛ بیدل اهمیتی نداد و دوباره سرگرم صحبت با بچه شد. دلم طاقت نیاورد؛ آرمان را دوباره از بغل بیدل گرفتم و دست‌هایش را بوسیدم و بوی خوش گردنش را استشمام کردم. در همین لحظه، رامین وارد اتاق شد و گفت:
- کمند، میشه بیای؟ کارت دارم.
بیدل و من با تعجب به رامین نگاه کردیم. زیر لب گفت:
- لطفاً.
بچه را به بیدل دادم و از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین رفتیم؛ دیدم دوتا چمدان جلوی در است، سریع گفت:
- بیا بریم.
- کجا بیام؟ حالت خوبه رامین؟ زنگ زدن گفتن همین الان باید بیاید، ما باید بریم.
- نه، الان نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #64
پست شصت و دوم

- حرف نزن کمند، من ماه‌هاست دارم واسه این قضیه تلاش می‌کنم.

در همین لحظه بیدل، درحالی که بچه بغلش بود از پله‌ها پایین آمد و گفت:

- چی شده؟ این چمدون‌ها چیه؟



به لوستری که در پذیرایی از سقف آویزان بود، چشم دوختم؛ دقیقا جلوی پای بیدل سقوط کرد. بیدل چند قدم عقب رفت، رامین گفت:

- منو کمند داریم میریم کشور دیگه، شما هم بهتره از این به بعد واسمون آرزوی خوشبختی کنین.

بیدل به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:

- آره کمند؟ می‌خوای بری منو با این بچه تنها بذاری؟ راحتت نمی‌ذارم تو رو، تحویل پلیس میدم. نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره.

رامین دست مرا کشید و به سمت ماشینش رفت و گفت:

- سریع سوار شو.

سریع سوار شدم. یک شال و مانتو از صندلی عقب روی پایم گذاشت و گفت:

- بپوش که بریم.

بیدل با بچه که در بغلش بود، دم در آمد و داد زد:

- تو یه دروغگویی، تو یه قاتلی.

رامین با سرعت حرکت کرد و سریع دور شد. ماشین تکان‌های وحشتناکی می‌خورد؛ تمام مدت چهره‌ی آرمان جلوی چشم‌هایم بود و آرام اشک می‌ریختم. چندین ساعت طولانی، شاید هفت یا هشت ساعت در جاده بودیم. رامین با سرعت هرچه تمام‌تر می‌راند و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی‌شد. در شهری رسیدیم که نمی‌دانستم کجا بود ولی از رطوبت هوا، حدس زدم باید ساحل باشد. سرانجام رامین جایی رفت که حالت اسکله داشت؛ حدسم درست بود. با شخصی صحبت کرد و اشاره کرد از ماشین پیاده شوم. چمدان‌ها را خارج کرد و ماشین را به آن شخص سپرد و به من اشاره کرد حرکت کنم. از شدت گریه، چشم‌هایم باز نمی‌شد. سر انجام من و رامین به سمت انبار آن کشتی رفتیم و به ما گفتند که اصلا صحبت نکنیم و آرام پشت چند جعبه که روی هم قرار داده بودند، بنشینیم. من رامین و حدود بیست نفر دیگه بودند. رامین دستم را در دستش گرفت و آرام گفت:

- اصلا نگران نباش، تو اصلا صحبت نکن، فقط من همه‌ی حرف‌ها رو می‌زنم.

سرم را تکان دادم. دلم آرمان را می‌خواست، کاش با رامین این قول و قرارها را نگذاشته بودم. از شدت ترس و بوی نایی که آنجا می‌آمد، حالت تهوع گرفته بودم. رامین ز‌یر لب گفت :

- به‌خدا زندگی برات می‌سازم، بهتر از بیدل.

بی‌هیچ حرفی سرم را تکان دادم. ساعت‌های زیادی گذشت؛ همه وحشت زده به‌هم نگاه می‌کردند؛ سرانجام در انبار باز شد و ما خارج شدیم. پس از طی چند مدت، پلیس ما را به مکانی برد و رامین با زبان خارجی به آن‌ها چیزهایی گفت؛ قرار شد ما را به مکانی منتقل کنند تا سر فرصت مناسب از علت پناهندگی ما را با جزئیات مطلع شوند. رامین که ادعا کرده بود، من و خودش زن و شوهر هستیم، به ما یک اتاق داده بودند و طی چند روز صحبت و دوندگی‌های رامین، متوجه شدیم که به ما حدود یک سال فرصت می‌دهند تا علت پناهندگی خود را بازگو کنیم؛ در صورت موجه بودن ماندگار شویم و در صورتی که قانع کننده نبود، ما را دیپورت کنند . رامین با من رفتار خوبی داشت؛ چند بار بیرون رفتیم که خیابان‌ها را دور زدیم. شهر به شدت زیبایی بود، به خصوص برای من‌ که تا به حال خارج از کشور نرفته بودم، همه چیز عجیب جالب و جذاب بود؛ هر چند غم بیدل و نوزادی که قرار بود اسمش آرمان باشد، به قلبم چنگ میزد، اما مجموعا کنار رامین حس امنیت می‌کردم، اما یک چیز که مرا به شدت اذیت می‌کرد، اعتیاد بسیار زیاد رامین به الکل بود. حدود دو ماهی بود که از آمدن ما به آنجا گذشته بود. چند روزی بود که رامین بدون من شب‌ها بیرون می‌رفت و با وضعیتی نامعلوم، به آن اتاقی که به ما داده بودند باز می‌گشت. گاهی تمام لباس‌هایش را با استفراغ کثیف می‌کرد .
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #65
پست شصت و سوم

حس میکردم روز های اول رفتارش با من بهتر بود و اکنون بیش از بیش از من فاصله می‌گرفت. قلبم شکسته بود، خیلی زود از محیط جدیدی که در آن بودم.

پر استرس در اتاق سه در چهاری که به ما داده بودند، قدم می‌زدم. دیوانه کننده بود؛ رامین آمد، موهایش ژولیده بود. با لحن طلبکارانه‌ای گفتم:

- خسته شدم رامین، همه‌اش میری منو این‌جای غریب تنها می‌ذاری، یه کم به منم فکر کن.

- خواهش می‌کنم بس کن کمند، من امروز خیلی خسته‌ام.

- خسته‌ام و اینا نداریم‌. گوش کن، باید گوش کنی به حرفم.

مرا به عقب هل داد، به زمین افتادم. زیرلب گفتم:

- منو زدی رامین؟

اشک در چشم‌هایم حلقه زد. ادامه دادم:

- این بود دوستت دارم‌هات؟!

کتش را روی زمین پرت کرد، موبایلش از جیش کتش افتاد بیرون، به سمت یخچال کوچکی که گوشه‌ی اتاق بود رفت. یک‌دفعه موبایل زنگ خورد؛ سریع برداشتم و جواب دادم، صدای یک دختر بود:

- رامین عشقم، کی میای اینجا؟ بچه‌ها منتظرن.

گوشی را از دستم کشید. جیغ زدم و گفتم:

- تو داری به من خیانت می‌کنی؟

- هه، مگه تو به عموم خیانت نکردی؟

دست‌هایش را درهم قلاب کرد و ادامه داد:

- از کجا معلوم یه روز یک بهتر از من نیاد و تو منو ول نکنی؟ کمند تو از بچه‌اتم گذشتی.

- را... مین! چطور جرات می‌کنی به من این رو بگی؟ تو منو مجبور کردی بیام اینجا.

- حالت خوبه دختر؟ آر یو اوکی؟ کدوم اجبار؟ تو می‌تونستی قبول نکنی.

اشک در چشم‌هایم حلقه زد و گفتم:

- چطور شد اینا از روز اول به فکرت نرسید؟ الان که منو آوردی، یادت افتاد به عموت خیانت کردم.

- نه، واقعیت اینه که من اصلا دوستت نداشتم؛ مجبور شدم نقش بازی کنم. نمی‌تونم کسی رو به جز زن‌عمو کنار عمو ببینم. تو رو آوردم اینجا، به عربا بفروشمت. تو یه قاتلی کمند؛ چطور می‌تونی زن‌عموی من باشی! من از روزی که عکست رو توی فضای مجازی دیدم، فهمیدم چه بلایی باید سرت بیارم.

پوزخندی زد و ادامه داد:

- با فروش تو، یه چیزیم دست من میاد. می‌تونم امتیاز یه شرکت رو بخرم و به واسطه‌اش اقامت بگیرم اینجا.

به بالشت‌هایی که کنار آن اتاق کوچک بود، نشست تکیه داد و گفت:

- زیبا نیست کمند؟

از جایم برخواستم، با سرعت از اتاق خارج شدم و شروع کردم به دویدن. یک‌دفعه موهایم از پشت سر کشیده شد. با موهایم مرا کشید و به سمت اتاق آورد، صورتش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:

- هیچ غلطی نمی‌کنی، تو هیچ جایی هم نمی‌تونی بری، اینجا پلیس‌ها بگیرنت، مثل سگ کتکت می‌زنن.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #66
پست شصت و چهارم

در اتاق را قفل کرد، پتویی که آنجا بود روی سرش کشید و خوابید. دیوارهای اتاق خاکستری بود و بیش از بیش به قلبم فشار وارد می‌کرد. تمام شب بی‌صدا اشک ریختم، به حال بدم. چه کسی فکرش را می‌کرد یک کارشناس حقوق ساده‌ی بیکار که آزارش حتی به مورچه هم نمی‌رسد ، سرنوشتش فروخته شدن به عرب‌ها باشد؟! رامین صبح‌ها که می‌رفت، در آن دخمه مرا تنها می‌گذاشت. نمی‌دانم چند روز آنجا بودم؛ روزها و شب‌ها بی‌صدا اشک می‌ریختم و شب‌ها به اجبار بازیچه‌ی دست رامین می‌شدم. یک روز که گوشه‌ی اتاق نشسته بودم، صدای فارسی حرف زدن چند زن و مرد را از پشت در اتاقم شنیدم. شروع کردم به در زدن و داد زدن، یکی از زن‌ها پشت در آمد و گفت:

- چی شده؟

با صدایی نسبتا بلند گفتم:

- شوهرم رفته سرکار، شیر گاز باز شده، حواسش نبوده در رو قفل کرده، می‌شه کمکم کنین؟

- نگران نباشید، الان ما کلیدساز خبر می‌کنیم.

مثل سیر و سرکه دلم می‌جوشید که نکند رامین برسد؟ بالاخره بعد از حدود نیم ساعت، کلیدساز آمد و قفل در را باز کرد. وقتی در باز شد ، سریع تشکر کردم و فرار کردم. به کجا نمی‌دانم، فقط می‌دویدم. افرادی که در خیابان بودند، با تعجب به من نگاه می‌کردند. با انگلیسی دست و پا شکسته‌ای که بلد بودم، به زحمت توانستم خودم را به اداره‌ی پلیس برسانم و متوجه‌شان کردم که پناهنده هستم. مرا به چند بخش منتقل کردند و از من خواستند دلیل پناهنده شدنم را توضیح دهم ولی چون دلیل قانع کننده‌ای نیاوردم، قرار شد مرا دیپورت کنند. فردا صبح با یک سرباز خارجی، مرا وارد هواپیما کردند و با سرعت به ایران منتقل شدم؛ مرا به پلیس ایران تحویل دادند و به بازداشتگاه منتقل شدم.

وقتی بازپرس از من سوال و جواب کرد، ادعا کردم که هیچ چیز یادم نمی‌آید و هیچ شماره‌ای از هیچ یک از اعضای خانواده‌ام ندارم. چندین مرتبه مورد بازجویی‌های سخت و ضرب و شتم قرار گرفتم تا هویتم را برایشان بازگو کنم، اما زیر تمام شکنجه‌ها سکوت می‌کردم.

به علت فرار غیر قانونی‌ام از کشور از هم سلولی‌هایم می‌شنیدم، ممکن است حکمم اعدام باشد؛ دیگر برایم مهم نبود. کاش اعدامم می‌کردند و زودتر به زندگی‌ام پایان می‌دادم.

سرانجام پس از چندین بار بازجویی سخت، اسم بیدل را گفتم و سرانجام سر و کله‌ی بیدل پیدا شد و توسط آشناها و همکار‌هایی که در آن صنف داشت، قرار شد فعلا با قید وصیغه آزاد شوم. در ماشین نشستم؛ به صندلی عقب اشاره کرد و گفت:

- کمند یه جایی بشین چشم‌هام بهت نیوفته، حالت تهوع می‌گیرم می‌بینمت.



بغض گلویم را فشار می‌داد. ادامه داد:

- تو انسان نیستی از حیوان هم کمتری، چون حیوان عاطفه داره به بچه‌اش ولی تو خیلی پستی کمند، خیلی! تف به ذات کثیفت، لعنت به روزی که تن لشت رو پیدا کردم.

مشت محکمی روی فرمان کوبید. زدم زیر گریه، مشت محکم‌تری روی فرمان زد و داد زد:

- خفه شو ، می‌برمت خونه پیش زنم، می‌گم کلفت گرفتم؛ میری میای کارهای خونه‌ام رو انجام میدی. زیر بچه‌ام رو تمیز می‌کنی؛ لیاقتت بیشتر از این نیست.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #67
پست شصت و پنجم

تا خواستم چیزی بگویم، پایش را روی ترمز فشار داد و گفت:

- حرفی داری، گمشو پایین.

سکوت کردم. حدود نیم ساعت بعد، درحالی که آرام اشک می‌ریختم، گفتم:

- زن‌گرفتی، مگه چند وقت گذشت ؟

- شش ماه، دقیقا شش ماهه رفتی؛ منم از پس بچه برنمی‌اومدم، یکی هست که یه تار موی گندیده‌اش رو به صدتای توی ع×و×ض×ی نمیدم. می‌برمت تا روزی که دادگاه احضارت که و وادارت کنه علت فرارت رو توضیح بدی؛ حکمتم هرچی باشه واسم مهم نیست.

بیصدا اشک می‌ریختم؛ نمی‌دانم چقدر گذشت، هوا تاریک شده بود .

تمام مدت اشک می‌ریختم. نمی‌دانم چند ساعت گذشت که به خانه رسیدم؛ تمام خاطرات در مغزم زنده شد. ماشین را دم در پارک کرد و داخل رفتیم، زنش در را باز کرد. بوی قرمه‌سبزی از جلوی در حیاط می‌آمد. یک بولیز سبز و یک دامن مشکی به تن داشت؛ ظاهرش آراسته بود و به چهره‌اش می‌خورد که مسن باشد؛ قیافه‌ی دل‌نشینی داشت. با تعجب به من زل زد و پرسید : بیدل جان، ایشون کین؟

بیدل بی‌حوصله، با صدایی خش‌دار گفت:

- پرستار بچه.

تا زنش خواست حرف دیگری بزند، بهش اشاره کرد که سکوت کند؛ دیگر چیزی نگفت. وارد خانه شدیم؛ دکوراسیون خانه به کلی تغییر کرده بود. بیدل گفت:

- خانم محترم، شما برو بالا اتاق سوم اتاق بچه‌ست؛ همونجا بمون و از بچه نگهداری کن.

تا زن خواست چیز دیگری بگوید، بیدل دوباره اشاره کرد که سکوت کند. به پله‌ها اشاره کرد؛ خودم را به زور بالا کشاندم و به سمت اتاق سوم رفتم و بالای تخت آرمان رفتم. خدای من چقدر بزرگ شده بود؟! دستی روی صورتش کشیدم. تا صبح روی سرش گریه کردم؛ نفهمیدم چه‌طور کنار تختش روی زمین خوابم برد. با صدای در، اتاق از خواب پریدم؛ زن بیدل بود. وارد اتاق شد؛ روی زمین نشستم، روبه‌رویم نشست و گفت:

- تو کی هستی؟

من واقعا چه کسی بودم ؟ شاید این سوالی بود که خیلی بود از خودم نپرسیده بودم؛ سکوت کردم. یک‌دفعه حس کردم حالت تهوع دارم؛ با سرعت به سمت دستشویی دویدم و زرد آب بالا آوردم . جلوی در با دستمال کاغذی ایستاد و گفت:

- بارداری؟

برگشتم، دستمال را از دستش گرفتم و گفتم:

- نه.

- تو بارداری، صورتت رو، شکمت رو نگاه کن. من خودم دوتا شکم زاییدم، دیگه یه زن باردار رو نشناسم واسه چی خوبم ؟

دستی به شکمم کشیدم؛ برآمده شده بود. چطور توانستم این همه مدت از خودم غافل شوم که نفهمم باردارم! اگر بچه‌ای در کار بود، قطعا بچه‌ی همان رامین ع×و×ض×ی بود. سکوت کردم؛ یک دست لباس از اتاقی که قبلا برای من و بیدل بود، آورد و گفت:

- بهتره بری دوش بگیری و یه چیزی بخوری، بعد بهتر صحبت می‌کنیم.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #68
پست شصت و ششم

بدون هیچ حرفی، لباس‌ها که شامل یک تونیک مشکی گشاد و یک شلوار مشکلی را از دستش گرفتم و به سمت حمام رفتم. چند مشت محکم در شکمم کوبیدم؛ حس کردم چیزی در شکمم تکان خورد. سریع دوش گرفتم و بیرون آمدم. زن بیدل جلوی در اتاق ایستاده بود؛ یک‌دفعه صدای گریه‌ی بچه بلند شد. به سرعت به اتاق رفت، بچه را در بغلش گرفت و تکان داد ولی باز آرمان بی‌تابی می‌کرد. آرام‌ گفتم:

- می‌شه یه لحظه بدینش بغل من؟

مستاصل گفت: آخه تو بارداری.

بی‌توجه بهش، بچه را از دستش گرفتم ؛ به سرعت آرام شد. تعجب کرد! کمی راه رفتم، زیر لب گفت:

- شیشه شیرش طبقه پایینه.

باهم به طبقه‌ی پایین رفتیم؛ شیشه شیر را از روی اپن برداشتم و در دهانش گذاشتم، در همین لحظه بیدل وارد خانه شد و گفت:

- سیمین جان، اگه غذا درست نکردی، امروز منو آقای سلیمی دعوت کرده برای صرف ناهار، آماده شو بریم؟

زن بیدل که فهمیدم نامش سیمین است، زیر لب گفت :

- باشه.

و طبقه‌ی بالا رفت تا آماده شود. بیدل به من‌ نگاهی انداخت و گفت:

- تو هم به عنوان پرستار بچه بیا، برو از سیمین لباس بگیر.

- من نمیام.

- زنیکه، فکر کردی من تو رو توی خونه‌ام تنها می‌ذارم؟

از پله‌ها با بغض بالا رفتم. آرمان بغلم بود؛ در اتاق را زدم و از سیمین لباس خواستم. یک مانتوی گشاد مشکی و یک شال مشکی که گوشه‌اش متوجه شدم کمی پاره است، به من داد. بچه را از من گرفت و سریع لباس‌ها را پوشیدم. سرانجام سوار ماشین شدیم؛ من عقب نشستم و سیمین که آرمان را از من گرفته بود، جلو نشست، بیدل حرکت کرد. مدتی بعد به آپارتمان شیکی رسیدیم. پیاده شدیم و وارد محوطه شدیم؛ محوطهی دل بازی بود و دورتا‌دور، گل‌های قرمز کاشته بودند. سوار آسانسور شدیم و وارد یکی از واحدهای شدیم. یک خانه‌ی بزرگ بود؛ یکی از دیوارها به سمت بیرون تماما شیشه بود. وسط واحد یک میز بود، پر از وسایل تولد و یک کیک که رویش نوشته بودند، سیمین جان تولدت مبارک .



بدون هیچ حرفی روی یکی از صندلی‌ها نشستم؛ سیمین حسابی ذوق کرده بود. بیدل می‌خندید و آرمان در بغلش بود. سیمین بسیار خوشحال بود؛ چشم‌هایم پر از اشک شده بود. در ذهنم پر از سوال که چرا بیدل این کار را با من کرد؟ مهمان‌ها آنجا خوشحال بودند؛ می‌رقصیدند و به سیمین تبریک می‌گفتند. به لوستری که از سقف آویزان شده بود، چشم دوختم؛ ناگهان لوستر به پایین سقوط کرد. همه با تعجب و شوکه به لوستری که به زمین سقوط کرده بود، نگاه می‌کردند. از جایم بلند شدم، به دیواری که سرتاسر شیشه بود، چشم دوختم؛ دیوار فرو ریخت. زیر لب گفتم: بار دوم و آخر.

خودم را از پنجره به سمت پایین پرت‌کردم.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #69
پست شصت و هفتم

چشم‌هایم را به زحمت باز کردم، احساس درد شدیدی می‌کردم، صداهای گنگی می‌شنیدم:

- خودش رو فکر نکنم ولی بچه‌اش به طرز خیلی-خیلی معجزه آسایی زنده مونده و الان توی دستگاهه، به دلیل زایمان زودرس.

حس کردم کسی دستم را گرفت. چشم هایم را کمی به زور باز کردم؛ خانم فاطمی بود، تار می‌دیدمش، گفت:

- بالاخره کار خودت رو کردی دختر، بار دوم هم تموم کردی.

به زور ماسک اکسیژن را کمی کنار زدم و گفتم: دیگه طاقت ندارم.

تک-تک سلول‌های بدنم درد می‌کرد.

- اسم دخترت رو چی می‌خوای بذاری؟

- مگه فرق داره؟

- خیلی.

یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید. آرام گفتم : دلم می‌خواست همیشه یه دختر داشته باشم، اسمش ژولیت باشه.

- بیدل بچه‌ات رو گردن نمی‌گیره، اگه بمیری منتقل می‌شه پرورشگاه.

اشک دیگری از گوشه‌ی چشمم چکید. آرام‌تر از قبل گفتم:

- مهم نیست، من لیاقت هیچی رو ندارم، بخصوص مادری.

- خیلی از استخوان‌هات شکسته، تقریبا قطع نخاع شدی، بچه‌ات قاعدتا باید سقط می‌شده. معجزه بوده زنده بودنش؛ خودتم به این دستگاها وصل شی، یه دیقه قطع بشه، کارت تمومه.

- فاطمی تمومش کن.

- مطمئنی؟

با صدایی که انگا از ته چاه می‌آمد، فریاد زدم:

- بله.

چشم‌هایم را محکم بستم، نمی‌دانستم مردن واقعا درد داشت یا نه...

***

- مادر من چند سال پیش فوت شدن.

- می‌دونم، مثل هم دیگه‌ایم، یعنی یه داغ رو چشیدیم.

- ژولیت، چند وقتی هست می‌خوام بهت یه چیزی رو بگم. از وقتی توی محیط دانشگاه دیدمت، حس می‌کنم بهت علاقه‌مند شدم.

ژولیت لبخندی زد و گفت: من هم همین‌طور.

- من قصدم خیلی جدیه ، حتی برای ازدواج با پدرم صحبت می‌کنم.

- آرمان امیدوارم خانوادت با اینکه من پدر مادر واقعیم رو از دست دادم و یه خانواده منو به فرزندی گرفتن، راحت کنار بیان.

- پدر من خیلی منطقیه، حتی مادر من با اینکه اون همه بلا سرش آورد، بازم بهش دوباره پناه داد، اما خودش خودکشی کرد؛ البته الان یکی هست که مثل از بچگی هوام رو داشته. من عاشقشم، صداش می‌کنم سیمین جون، هیچ فرقی برای من با مادر نداره. نمی‌دونم چرا، اما از مادرم خوشم نمیاد، همون بهتر که مرد.

- واقعا متاسفم آرمان، خیلی ناراحت شدم. باز تو وضعیتت بهتر از منه که هیچی از مادرم نمی‌دونم.

آرمان قهوه‌ای که مقابلش هست را کمی می‌نوشد و به چشم‌های ژولیت خیره می‌شود و با صدایی آهسته می‌گوید: ژولیت، می‌خوام یه چیزی بهت نشون بدم .

آرام دستش را روی فنجان قهوه ‌ای که مقابل است می‌کشد، ناگهان فنجان خورد می‌شود. همه‌ی افرادی که در کافه حضور دارند، با تعجب به آرمان و ژولیت نگاه می‌کنند. پیش خدمت کافه، طلبکارتر از همه، نگاه‌شان می‌کند. ژولیت چشم‌هایش را می‌بندد و انگشتش را روی شیشه‌ی میزی که دور آن نشسته‌اند می کشد و آرمان با چشم‌هایی گرد، به ترکی که روی میز به وضوح ایجاد می‌شود، خیره می‌شود.

پایان. تابستان ۱۴۰۰

 
آخرین ویرایش:

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,026
امتیازها
123

  • #70
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
429
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین