. . .

متروکه رمان خالی از فریاد | رُمَیصا.پَکس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
نام رمان: خالی از فریاد
به قلم: رُمَیصا.پَکس
ژانر: عاشقانه، پلیسی، روانشناسی
خلاصه:
کسی نیست که او را نشناسد؛ او ارنست لعنتی است!
یک آهن به تمام معنا! هیچ حسی ندارد و این بی‌حسی مطلق، مربوط به دردی مطلق است!
تئوری‌های زیادی در رابطه با او وجود دارد که آیا او از همان ابتدا وحشی بوده یا چیزی سبب شده؟ اما پاسخ صحیحی وجود ندارد!
دیوانه است! و دیوانگی‌اش در جایی اوج میگیرد که یکی از عزیزانش کشته می‌شود.
حال چه کسی میتواند جلو دار باربد باشد با جراحتی عمیق در روانش، جز یک روانشناس ماهر و زیبا؟
بله! او رزابلا است، زنی از تبار قدرت و آرامش. درست همان چیزی که زندگی باربد لازم دارد!

---3e374f9fda53b271e.md.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #2
می‌دانی؟

آن کسی که زمین می‌خورد...

نخست به غرورش می‌نگرد؛

بعد از آن به زخم‌هایش.

من زخم‌هایم را فراموش کرده‌ام؛

در مصاف دیدگان گرسنه‌ای که با ولع،

به زمین خوردن انسان‌ها چشم می‌رانند.

من زخم‌هایم را...

عصیانگرانه و مغرورانه،

فراموش کرده‌ام.

گریزی نبود از رنج بردن و من...

رنج‌هایم را چون عاشقان؛ عاشقانه فراموش کرده‌ام.

گریزی نبود از زندگی...

به تماشا نشسته‌ام برف را، باران را

برای زیستن چه تلخ و چه شیرین کوشیده‌ام

با چنگ، با دندان، نبردی برای روشن بودن، روشن ساختن.

گریزی نبود از عشق، از درد،

عشق را، درد را، زندگی را،

هم‌چون قهوه‌ای گرم نوشیده‌ام.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #3
دوشنبه 19 شهریور 1386 برابر با 10 سپتامبر 2007)

(ساعت 3:30 دقیقه صبح به وقت انگلستان معادل با ساعت هفت صبح به وقت ایران)

نفس نفس زنان دویدن را از سرگرفتم؛ قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشید و هر بار یادآوری می‎‌کرد برای چه اکنون اینجا هستم و چه شد، یادآوری می‌کرد ناتوانی‌ام را هیچ‌کاره بودنم را. خسته بودم، خسته‌تر از تمام کارگران جهان، خسته‌تر از تمام کسانی که در تمام طول عمر کار کرده‌اند. هنوز بوی باروت و خون به مشامم می‌رسید؛ هنوز بوی‌ آن‌ها می‌آمد یا من این‌گونه فکر می‌کردم؟ نمی‌دانم فقط آن بوی لعنتی هنوز همراهم بود و همچون مته‌ای روح و روانم را سوراخ می‌کرد.

سرم را به عقب برگردانده و جاده‌ی تاریکی که پشت سر گذاشته بودم را نگاه کردم؛ قلبم تیر کشید و چشمانم لبریز از اشک شد. خواهر بی‌گناه و معصومم رفت؟ مادرم نیز رفت؟ پس چرا رفتنشان مانند هم نبود؟ چرا نمی‌توانم قبول کنم نبود ماندگار مادری که دیگر نیست و وجود خواهری که زین پس در زندگی‌ام روی حالت روح قرار گرفته؟ به جلو نگاه کردم و همانطور که سریع‌تر از هر زمان دیگر می‌دویدم، دست بلند کرده و اشک چشمانم را پاک کردم.

باید بروم؛ جای من دیگر در آن خانه نبود، خانه‌ای که با تمام شکوه و عظمتش برایم نقش قبرستان را داشت.

پایم که محکم به تکه سنگی خورد و تعادلم را از دست دادم، روی زمین افتاده و صدای دردمندم، سکوت سنگین خیابان را شکست.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #4
پایم تیر کشید و درحالی که لب زیرینم را محکم گزیده بودم، با خود فکر کردم که بارانا هم درد می‌کشد اکنون؟ مادرم چه؟ یادآوری این‌که مادرم دیگر دردی حس نمی‌کند باعث شد قلبم تیر بکشد و دندان‌هایم را محکم روی هم بسابم. او نیست لعنتی! او رفت؛ به خاطر بی‌غیرتی و بی‌وجودی تو دیگر اویی وجود ندارد، پسر بس کن مادرت رفت!

سد مقاومتم شکست و اشک‌هایم یکی پس از دیگری پایین آمدند، خدا لعنتت کند بهادر سلحشور!

از جایم برخاستم؛ پایم به شدت تیر کشید اما دردش در مقابل درد قلبم هیچ بود، یک هیچ بزرگ!

نمی‌دانم چقدر دویدم، چقدر ضجه زدم یا چقدر گریه کردم اما زمانی به خود آمدم که روی نیمکت خالی پارک نشسته بودم و در حالی که دستانم را دور زانوهایم حلقه کرده بودم، به نقطه‌ای که حتی خود نمی‌دانستم کجاست خیره شده بودم. پیش آمده بی‌حس شوی؟! حالتی خلسه مانند دارد، خلسه‌ای که گویا وقتی واردش می‌شوی حالت هوشیاری‌ات را از دست می‌دهی. حالم چیزی شبیه کمای نباتی بود، همه چیز را می‌شنیدم و حتی می‌دیدم لیکن قادر به درک هیچ‌چیز نبودم.

خون...

خون...

خون...

شلیک و مرگ!

او رفت؟ چرا آنقدر زود؟ چرا آنقدر با بی‌رحمی و مظلومیت؟ او چرا رفت؟ چرا؟

بوی باروت، بوی خون، چشمان سبز رنگ، قهقهه های بلند، صدای گریه، صدای گریه و جیغ‌های بارانا.

چه شد؟ چرا آن‌گونه شد؟ چرا...
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #5
جلوی چشمانم تار و پلک‌هایم بسته شد، با حس فرود، پلک‌هایم باز شد اما قبل از اینکه توان پردازش اطراف را داشته باشم با برخورد سرم به موزاییک های پارک، وارد سیاهی‌ای مطلق شدم.

***

دور شد ولی قدم‌هایش آرام بود؛ مکث‌های کوتاه در راه رفتن و به عقب برگشتن‌ها و نگاه‌هایش به من، گویای این بود که منتظرم است. منتظرم بود؟ یعنی از من دلگیر نبود؟ لبخندی ذوق زده و کودکانه بر روی لب‌هایم نشست و با هیجان چند قدمی به سمتش برداشتم. موهای بلند و مشکی رنگش که همرنگ موهای خودم بود؛ لَخت روی شانه‌هایش ریخته بود و لباسش همان لباسی بود که با آن چشم از جهان فروبسته بود، همان لباس آغشته به خون.

به او رسیدم، خندیدم. خیلی بلند خندیدم، آنقدر بلند که لبخندی روی لب‌هایش نشست و زیر لب با همان لحن مهربان و مادرانه‌اش گفت:

-آه باربدم!

فریادی از سر هیجان زده و محکم خود را در آغوشش انداختم؛ دلتنگی که شاخ و دم ندارد، دلتنگی که مرده و زنده نمی‌شناسد. تا کنون دلتنگ شده‌ای؟

محکم شانه‌های ظریفش را میان بازوانم که یک ماهی بود چند سانتی قطورتر شده بود؛ فشردم و عطر تنش را بیشتر به ریه کشیدم.

-ماما! تو برگشتی؟

دستان ظریفش روی سرم قرار گرفت و انگشتانش به میان موهایم دوید؛ نوازشش مزه‌ی زندگی می‌داد، زندگی‌ای از جنس بهشت، زندگی‌ای که واقعا در آن بتوانی زنده بمانی.

-نرفته بودم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #6
با تعجب و شوک از آغوشش بیرون آمده و در حالی هنوز دستانم به دورش حلقه بود به چشمانش نگاه کرده و با همان بهت گفتم:

-ولی... ولی ماما! من خودم دیدم...

انگشتش را روی لب‌هایم قرار داد و چشمانش را بست و باز کرد. با همان چشمان لبریز از آرامش در چشمان بی‌قرارم نگریست و درحالی که سرش را آرام به چپ و راست تکان می‌داد گفت:

-من... من رفتم باربد ولی همیشه هستم. پیشتم و کنار تو حالم خوبه.

سرم را به چپ و راست تکان دادم، شوکه و عصبی بودم، دلم برایش تنگ شده بود و این احساسات ضد و نقیض مانند خوره در حال خوردن روح و روانم بود.

دور شد؛ حلقه‌ی دستانش از دورم باز شد و آرام آرام به عقب رفت، چشمانم از شدت وحشت گرد شد؛ نه! من نمی‌توانستم دوباره او را از دست بدهم. نمی‌توانستم باری دیگر نبودش را تحمل کنم نمی‌شد!

دستانم را به سمتش گرفته و خواستم به دنبالش بروم که چیزی مانعم شد؛ با ترس و وحشت به پاهایم که محبوس بین زنجیرهایی سیاه رنگ بودند نگاه کردم. سر بلند کرده و به اویی که هر لحظه دورتر می‌شد نگاه کردم، اشک در چشمانم حلقه زد و بلند فریاد زدم:

-نه ماما! نرو توروخدا نرو؛ ماما من نمی‌تونم بدون تو دووم بیارم، ماما لطفا!

هر لحظه دورتر می‌شد اما لبخند همچنان روی لب‌هایش بود، لبخندی که تضاد عجیبی و ناخوشایندی با غم چشمانش داشت. فریاد زدم؛ دوباره و سه باره فریاد زدم، آنقدر بلند که از بلندایی پرت شده و دستانی روی شانه‌هایم نشست.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #7
با وحشت چشمانم را باز کرده و به پسری که بالای سرم نشسته بود نگاه کردم، در آن سرما که گرمی نفس‌ها در هوا بخار ایجاد می‌کرد، من خیسِ ع×ر×ق بودم. چشمان وحشت زده‌ام همچنان میخکوب چشمان آبی رنگ پسری بود که با تعجب و اندکی ترحم نگاهم می‌کرد که صدایی در کنار گوشم شنیدم:

-هی تو کی هستی و اینجا چی می‌خوای؟

نگاهم با اندکی تاخیر از چشمان آبی رنگ پسر بالای سرم جدا شد و به پسری که دست به سینه کنارم ایستاده بود و با چشمان طلبکارش مرا نگاه می‌کرد نگاه کردم. به نظر پانزده یا شانزده سال سن داشت، صورت و دستان کثیف و لباس‌های پاره پوره‌اش گویای آن بود که وضع زیاد جالبی ندارد. وضعی مشابه همان پسر چشم آبی بالای سرم!

دوباره به او نگاه کردم؛ همانطور که نگاهش خیره در چشمانم بود با صدایی آرام گفت:

-دَکس آروم باش، می‌بینی که وضعش چندان رو به راه نیست.

نگاهم به سمت همان پسری که با حالتی طلبکار کنارم ایستاده بود و اکنون چشم آبی، او را دکس مخاطب قرار داده بود برگشت؛ چشمان آبی‌اش که هیچ شباهتی به آن چشم آبی بالای سرم نداشت در کاسه چرخاند و رو برگرداند.

دستی روی شانه‌ام نشست؛ ابتدا به دستی که سیاه و کثیف بود نگاه کردم و سپس به چشم آبی بالای سرم که دست متعلق به او بود نگریستم.

-تو خوبی؟ چرا اینجایی؟

اشاره‌ای به لباس‌هایم کرد و در حالی که ابرویی بالا می‌انداخت گفت:
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #8
به نظر نمیاد وضعت بد باشه. اینجا چی می‌خوای؟

مادرم را به یاد آوردم؛ نمی‌خواستم باور کنم که او فقط یک خواب بود، نمی‌خواستم این را بپذیرم که او واقعا رفته است. چشمانم را به سمت راست چرخانده و همه جارا با دقت نگاه کردم، نبود او آن‌جا نبود. به سمت چپ برگشتم، به جز دَکس کسی در آن‌جا نبود. چشم آبی بالای سرم را پس زده و بی‌حال نشستم، از کمر چرخیده و پشت سرم را نگاه کردم که با دیدن چهار جفت چشم کنجکاو و البته کمی عصبی ابروهایم بالا رفت و یکی از پسرانی که پشت سرم ایستاده بود با نیم نگاهی به بقیه رو به من چشمکی زد و گفت:

-تو کی هستی؟

نفسم را کلافه از سینه بیرون رانده و بیشتر محیط اطراف را گشتم؛ آنقدر درگیر پیدا کردن مادرم بودم که نمی‌توانستم حرف‌هایشان را درک کنم. او نمرده بود نه؟ او در خواب به من گفت که نرفته بود. مادرم اهل دروغ گفتن نبود؛ مادرم از آن دسته افرادی بود که صورت انسان و باطن فرشته‌ها را داشت، مادرم دروغ نمی‌گفت و او گفته بود که نرفته است. پس اکنون کجاست؟ چرا نیست؟ چرا نمی‌توانم پیدایش کنم؟

همان دستی که روی شانه‌ام بود و من وجودش را از یاد برده بودم، کمی شانه‌ام را فشرد. به سمت چشم آبی برگشته و بی‌حواس گفتم:

-مامانم کجاست؟
با اتمام حرفم، چهار نفری که پشت سرم ایستاده بودند قهقهه‌شان بالا رفت و اخمی کمرنگی روی پیشانی چشم آبی نشست و صدای تمسخر آمیز دکس بلند شد:

-اوه کوچولو! مامانت رو گم کردی؟

چشمان ملتمسم همچنان در چشمان چشم آبی خیره بود و منتظر پاسخی مطلوب بودم؛ منتظر بودم بگوید که تا چند لحظه‌ی پیش اینجا بالای سرت نشسته بود، منتظر بودم بگوید مادرت همینجاست و این‌ها همه بازی‌ای کثیف است، اما در جواب تمام انتظارهایم او سری تکان داد و با همان اخم کمرنگ گفت:

-ما تورو درحالی اینجا پیدا کردیم که تو مثل یک بچه گربه‌ی بی‌پناه روی زمین افتاده بودی و کسی کنارت نبود. منطقی نیست سراغ مادرت رو از ما بگیری.

اشک در چشمانم حلقه زد و دردی شدید تمام قلبم را دربرگرفت. پس خواب بود؛ خوابی سراب مانند. او واقعا رفته و لعنت به این واقعیتی که اکنون به باورهایم تحمیل شد.

خواستم دهان به ناسزا بگشایم که صدای بلند شلیک آمد و سپس درد و سوزش عظیمی روی قفسه‌ی سینه‌ام حس کردم ؛ با دردی که چشم‌هایم را تنگ کرده بود بهدسمت راستم چرخیده و دیدن ون مشکی رنگی که لوله‌ی تفنگ از شیشه‌اش پیدا بود همزمان شد با فریاد آن شش پسر و سیاهی مطلق...
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #9
15 سال بعد

از پشت شیشه‌ی رفلکس اتاق به بیرون خیره شدم؛ هوا آفتابی بود، نگاهم را در حیاط بزرگ عمارت چرخانده و دکس را درحال حرص دادنِ پسرها یافتم. توپی را که در دستش بود بالا برد و محکم به سینه‌ی تمام عضله‌ی الکساندر کوبید؛ الکساندر با بی‌قیدی و حالتی خثنی داشت دکس را نگاه می‌کرد و بقیه هم در آلاچیق نشسته بودند. دکس توپی را که به سمتش برگشته بود گرفت و مجددا آن را به سینه‌ی الکساندر کوبید و باز همان واکنش از جانب الکساندر.

گویا دکس از بی‌خیالی الکساندر حرصی شد که توپِ برگشته را بالا برد و در یک حرکت ناجوانمردانه محکم به سر الکساندر کوبید. فریاد الکساندر و قهقهه‌ی دکس و بقیه بالا رفت؛ لبخندی روی لب‌هایم نشست و نگاهم را از آن‌ها و دیوانه بازی‌هایشان گرفتم.

با شنیدن صدای تقی که به در خورد، بدون نگاه گرفتن از منظره‌ی زیبای بیرون، بله‌ای گفتم. در باز شد و صدای آرنولد در گوشم پیچید:

-سلام باربد مشاور اندرو وارن تماس گرفته بود، میخواست یه ملاقاتی باهات داشته باشه.

آرام به سمتش برگشته و پشتم را به شیشه تکیه دادم و به قیافه‌اش که اصلا شبیه یک مشاور نبود خیره شدم. موهای بلند و بلوندش که از قسمت شقیقه از ته زده بود و پیرسینگ‌های گوش و بالای ابرو و بینی‌اش... او هیچ کدام از ایده‌آل های یک مشاور را نداشت اما کارش را به شکلی بینظیر انجام می‌داد.

با دیدن نگاه خیره و منتظرم، دستی به ژیله‌ی زرد رنگش کشید و ادامه داد:

_برای فردا شب شماها رو به کلابش دعوت کرده. اوکی بدم به درخواستش؟

باید با بقیه هماهنگ می‌کردم، اندرو وارن را میشناختم، مرزهای عو*ضی بودن را جا به جا کرده بود و میدانستم او خدای مواد مخدر است!

وارد حیاط شدم اولین چیزی که در تیررس نگاهم قرار گرفت، دکس بود که با همان توپ در دستش در حال سر به سر گذاشتن بچه‌ها بود. همانطور که نگاهم معطوف چهره‌ی خندانش بود به سمت بقیه که در آلاچیق نشسته بودند رفتم. بنجامین با دیدنم لبخندی زد و گفت:

-وضعیتت چطوره رفیق؟ تونستی با آب و هوای اینجا بسازی؟

پلک آرامی زدم و در حالی که کنار دِکلِن می‌نشستم خطاب به دکس گفتم:

-بیا بشین کارتون دارم.

دکس پشت چشمی برایم نازک کرد و توپ را به سمتی پرت کرد و به سمت ما آمد؛ نگاه
از دکس گرفته و رو به بنجامین گفتم:

-اوکی میشم.

لبخندش پررنگ‌تر شد و چشمانش را با اطمینان باز و بسته کرد؛ دکس کنار بنجامین نشست و درحالی که نفسی عمیق می‌کشید گفت:

-خب اومدم، بگو بدونیم باز چه خبره.

زبانی روی‌ لب‌هایم کشیده و سرم را ریز، تکان دادم. همه نگاهشان به من بود، نگاهی بینشان چرخانده و خواستم دهانم را باز کنم که با دیدن زخم بالای ابروی مایکل، اخمی میان ابروهایم نشست و کمی به سمتش مایل شدم؛ همه به مایکل و سپس به من نگاه کردند. سری تکان دادم و با همان اخم آرام گفتم:

-ابروت چی شده؟

دستی روی زخمش کشید و درحالی که با ابرو به دکس اشاره می‌کرد گفت:

-داشتیم شوخی می‌کردیم اینجوری شد؛ چیزی نیست داداش.

با نگاهی سرزنش‌گر به دکس نگاه کرده و سپس نفس عمیقی کشیدم. آرنج هر دو دستم را روی زانوهایم قرار داده و کمی به سمت جلو خم شدم. همه حواسشان به من بود. زبانی روی لب زیرینم کشیده و شروع به صحبت کردم:

-مشاور اندرو وارن با آرنولد تماس گرفته. گفت که اندرو وارن می‌خواد برای فردا شب توی یکی از کلاباش در لندن مارو ببینه به آرنولد گفتم از طرف ما قبول کنه.

دستی میان موهایم که با سرکشی روی پیشانی‌ام ریخته بودن کشیده و به پشتی صندلی تکیه دادم. دستم را روی دسته‎‌‌ی صندلی گذاشته و رو به مایکل که با دقت و جدیت نگاهم می‌کرد گفتم:

_کلاب دنس سیتی... اولین باره با اون مرد وارد مذاکره میشیم و میخوام مثل بقیه دوست و دشمنامون ازش آتو داشته باشیم پس میخوام سیستم کلابش رو هک کنین. ممکنه اطلاعات به درد بخوری داشته باشه.

مایکل سری تکان و چشمانش را با اطمینان باز و بسته کرد؛ رو به دکس گفتم:

-آماده باش مثل همیشه خودمون می‌ریم. بدون راننده!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #10
چشمکی زد و سری تکان داد؛ از جایم برخاسته و در حالی می‌ایستادم گفتم:

-اندرو آدم خطرناکیه؛ دست کم گرفتنش در واقع حماقته پس حواستون رو جمع کنید آقایون.

مایکل از جا برخاست و در حالی که به سمت ساختما ن عمارت می‌رفت، با کلافکی گفت:

-امنیتش خیلی بالاست، باید از الان دست به کار بشم تا فرداشب.

دکلن پا روی پا انداخت و خطاب به مایکل گفت:

-کاری از دستم ساخته بود بگو.

مایکل به عقب برگشت و با زدن لبخندی به راهش ادامه داد و سپس وارد ساختمان عمارت شد. به کارش ایمان داشتم؛ می‌دانم هرچقدر سخت باشد او می‌تواند به تمام سیستم‌های جهان نفوذ کند، پس بدون نگرانی دوباره کنار بقیه نشستم.

*

ساعت از دوازده شب گذشته بود؛ همه در اتاق اسناد که به جای سند بیشتر سیستم‌های مایکل در آن‌ قرار داشت بودیم، امروز بالاخره روزی بود که می‌خواستیم ویروس هکر مایکل را بررسی کنیم. او از سال گذشته درگیر ساخت یک ویروس است؛ ویروسی که از دو طریق می‌توان آن را به سیستم و اکانت‌ها فرستاد، این ویروس در واقع یک‌جور هکر است. امشب می‌خواستیم با یک تیر دو نشان بزنیم، هم سیستم کلاب اندرو وارن را هک کنیم و هم از کارکرد درست این ویروس مطمئن شویم.

مایکل عینک فریم مستطیلی‌اش را از چشمانش برداشت و در حالی که دستانش را به طرف بالا می‌کشید، صدایی خرناس مانند از گلویش خارج شد که خبر از خستگی بی‌اندازه‌اش می‌داد.

دستی به موهای طلایی رنگش که رو به بالا حالت داده بود هارمونی زیبایی با چشمان دریایی رنگش داشت؛ کشید و از روی صندلی
چرم چرخشی‌اش بلند شد. دِکلِن کمی از نوشیدنی‌اش را نوشید و با چشمک ریزی رو به مایکل گفت:

-می‌تونیم روی این ویروس حساب کنیم؟

قبل از آن‌که مایکل چیزی بگوید؛ دنیل در حالی که از جایش بلند می‌شد گفت:

-همون قبلیه رو می‌فرستادیم بهتر نبود؟

مایکل سری تکان داد و رو به دکلن گفت:

-تا یک ساعت دیگه مشخص میشه که میشه روش حساب کرد یا نه.

سپس به سمت دنیل برگشت و گفت:
-اون قبلیه خیلی سنگین بود فکر نکنم سیستم اون کلاب پتانسیل هضمش رو داشته باشه.

همه سری تکان دادند و سکوت برقرار شد؛ زبانی روی لب‌هایم کشیدم، اگر می‌توانستیم سیستم آن کلاب را هک کنیم قطعا افسار اندرو وارن به دستمان می‌افتاد. البته اگر به گفته‌ی بنجامین اطلاعات در آن سیستم باشد که من از وجود اطلاعات در آن سیستم مطمئن نبودم، اندرو باید یک احمق به تمام معنا باشد اگر اطلاعات مهمش را در سیستم کلابش نگه دارد.

*

دستکش‌های چرم مشکی رنگم را در دست کرده و در حالی که کت مشکی رنگم را مرتب می‌کردم به سمت در به راه افتادم؛ از اتاق خارج شده و از پله‌ها پایین رفتم، دکلن و الکساندر روی کاناپه نشسته بودند که با ورود من توجهشان به سمتم جلب شد. دکلن لبخندی زد و در حالی که از جایش بلند می‌شد گفت:

-بریم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
369
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین