. . .

متروکه رمان خالی از فریاد | رُمَیصا.پَکس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
نام رمان: خالی از فریاد
به قلم: رُمَیصا.پَکس
ژانر: عاشقانه، پلیسی، روانشناسی
خلاصه:
کسی نیست که او را نشناسد؛ او ارنست لعنتی است!
یک آهن به تمام معنا! هیچ حسی ندارد و این بی‌حسی مطلق، مربوط به دردی مطلق است!
تئوری‌های زیادی در رابطه با او وجود دارد که آیا او از همان ابتدا وحشی بوده یا چیزی سبب شده؟ اما پاسخ صحیحی وجود ندارد!
دیوانه است! و دیوانگی‌اش در جایی اوج میگیرد که یکی از عزیزانش کشته می‌شود.
حال چه کسی میتواند جلو دار باربد باشد با جراحتی عمیق در روانش، جز یک روانشناس ماهر و زیبا؟
بله! او رزابلا است، زنی از تبار قدرت و آرامش. درست همان چیزی که زندگی باربد لازم دارد!

---3e374f9fda53b271e.md.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #11
همه سوار لیموزین مشکی رنگ شدیم، دکس پشت رول نشسته بود و بنجامین هم در صندلی کنارش جاگیر شده بود. من هم به همراه بقیه بر روی صندلی‌های دو طرفه عقب نشستیم. نور بنفش و سفید رنگی فضای داخل لیموزین را دربر گرفته بود؛ مایکل که با لپ تاپی که روی زانوهایش قرار داده بود درگیر بود، نیم نگاهی به الکساندر کرد و گفت:
-الکس یه چیزی بریز بخورم دارم از تشنگی خفه میشم.

الکساندر سری تکان داد و خم شد از لیوان‌های پایه بلند کنارش که دستمالی بنفش رنگ داخلش قرار داشت یکی را برداشت و درحالی که دستمال را از آن خارج میکرد داخلش نوشیدنی ریخت و در همان حال گفت:

-چیز جدیدی هست؟

مایکل لب زیرینش را به زیر دندان کشید و از پشت شیشه‌ی عینکش به الکساندر نگاه کرد و گفت:

-نه خیلی. انگار اینجا چیز زیادی وجود نداره. فقط یه مشت تراکنش مربوط به کلاب، رسید نوشیدنی‌ها و یک سری چرت و پرت دیگه.

الکساندر لیوان نوشیدنی را به دستش داد و به سمت من برگشت و گفت:

-نظرت چیه باربد؟

نگاه خونسرد و بیخیالم را به چشمان قهوه‌ای رنگش دوخته و آرام گفتم:

-مهم نیست، قطعا قرار بعدیمون توی کلابش نخواهد بود.

دکلن با چشمان آبی رنگش که با گذشت پانزده سال هنوز هم مانند همان روز لعنتی که بالای سرم بود، غمگین و حتی مُرده تر شده بود نگاهم کرد و گفت:

-از کجا مطمئنی که اون چی می‌خواد؟

ابرویی بالا انداخته و سرم را ریز تکان دادم. پاهایم را از هم باز کرده و آرنج هر دو دستم را روی زانوهایم گذاشتم و در حالی که به سمت جلو، یعنی به سمت مایکل خم می‌شدم گفتم:

_ نمی‌گم مطمئنم، منتها حدس اینکه آدمی مثل اون از آدمایی مثل ما چی می‎‌خواد سخت نیست.

همه خندیدند و دکلن کاملا به پشتی صندلی تکیه داد و بازوی تماما عضله‌اش را روی دسته‌ی صندلی چرم گذاشت.

-کِی برمی‌گردیم ایران؟

مایکل درحالی که انگشتانش خیلی سریع و فرز روی کیبورد لپ تاپ حرکت می‎کرد خندید و در جواب سوال دنیل گفت:

-چیه نکنه نمک گیر شدی؟

دنیل خندید و با چشمکی گفت:

-شاید شدم.

همه با تعجب به او نگاه کردند، لبخندی روی لب‌هایم نشست و نگاه آرامم را به او دوختم که لبخند روی لب‌هایش ماسید و در حالی که دستی به چانه‌اش می‌کشید گفت:

-ولی نمی‌شه.

مایکل لب‌هایش را یک وری کرد و چال گونه‌اش نمایان شد و با لحنی شوخ گفت:

-کار برای ما نشد نداره داداش، نداااره.

دنیل لبخندی غمگینی زد و نفس عمیقی کشید.

-این‌بار فکر کنم داره.

دکلن چشمکی زد و گفت:

-تو از کجا به این نتیجه رسیدی خب؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #12
دنیل هوفی کشید و با لحنی کلافه گفت:

-اون یه دختر با اصالت ایرانیه و من کسی هستم که حتی پدر و مادر نداره؛ اون... آه فکر نمی‌کنم دلش بخواد همسر آیندش یک خلافکار بین المللی باشه.

مایکل خندید و با لحنی شوخ گفت:

-خلافکار بین المللی اوه چه باکلاس. ولی الکی برامون جرم تراشی نکن بین المللی نیستیم‌ها.

الکساندر چشم غره‌ای به مایکل رفت و رو به دنیل گفت:

-اون اگه عاشقت باشه این چیزها اصلا براش مهم نخواهد بود.

همه حرفش را تایید کردند؛ کمی به سمت دنیل خم شده و در حالی که به چشمان طوسی رنگش نگاه می‌کردم لبخند اطمینان بخشی ضمیمه‌ی حرفم کرده و آرام گفتم:

-شاید ما پدر و مادر نداشته باشیم ولی این رو بدون تو خانواده‌ داری. هرچند خلافکار هرچند بد اما همین خانوادت حاضرن که به خاطر تو و آیندت، خلاف رو بذارن کنار، کافیه تو بخوای.

لبخندی روی لب‌هایش نشست؛ لبخندی که به واقعی بودنش اطمینان داشتم، عقب کشیده و به اویی که با قدردانی نگاهم می‌کرد چشمکی زدم.

پس از یک ساعت، دکس لیموزین را در پارکینگ کلاب پارک کرد و هر هفت نفرمان پیاده شدیم، دستی به لبه‌های کت مشکی رنگم کشیده و در حالی که سرم را بالا گرفته بودم با قدم‌هایی محکم به راه افتادم. دو گاردمن در جلوی ورودی کلاب ایستاده بودند و عینک‌هایی که به چشمانشان زده بودند، کمی آن‌هارا ترسناک جلوه می‌داد.

با ایستادن ما جلوی در، یکی از آن‌ها عینکش را برداشت و در حالی که با چشمان ریز و آبی رنگش نگاهمان می‌کرد گفت:

_چطور می‌تونم کمکتون کنم؟

الکساندر سری تکان داد گفت:

-ترول مَنز، ما مهمانان ویژه‌ی جناب اندرو هستیم.

گاردمن دیگر سری تکان داد و به پشت سیستمی که در گیت آن‎‌جا بود رفت و پس از چند لحظه با صدای کلفتش بلند گفت:

-بفرمایید!

بدون نگاه دیگری به آن دو به داخل کلاب رفتم. پسرها پشت سرم می‌آمدند؛ صدای ریز دکلن را شنیدم که زیر لب به فارسی و با آن لهجه‌ی غلیظش گفت:

-خب طبق اون چیزی که من می‌دونم اون اندروئه احمق الان باید پشت اون شیشه‌ی رفلکس بالکن بالا در حال نگاه کردن به ما باشه؛ همه‌ی سوژه‌هاش از اونجا پیدا می‌کنه. اکثرا هم زوج‌های جوان رو انتخاب می‌کنه.

صدای پوزخند الکساندر آمد و او نیز به فارسی گفت:

-واو چه خوش اشتها!

صدای بلند آهنگ، اولین چیزی بود که سبب جمع شدن اخم‌هایم شد. بوی سیگار و نوشیدنی و بدتر از آن بوی انواع و اقسام ادکلن با هم ترکیب شده بود و باعث ساخت محیطی آلوده و مسموم شده بود. جایی که حتی نشود راحت در آن نفس کشید.

پوزخندی روی لب‌هایم نشست و در حالی که از پله‌های نیم دایره‌ای آن‌جا بالا می‌رفتم گفتم:

-اوه باید کاری کنیم یکم از اشتهاش کم بشه.

دکس خندید و گفت:

-لعنتی تناسب اندام برای تو حرف اولو میزنه همیشه!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #13
پوزخندم عمیق‌تر شد و چیزی نگفتم؛ با رسیدن به طبقه‌ی بالا در بزرگ و قهوه‌ای رنگی باز شد و گاردمن دیگری بیرون آمد و با دست به داخل اشاره کرد.

همه وارد اتاق بزرگی شدیم، اول از هرچیزی مبل‌های قرمز و طلایی رنگی به چشم می‌خورد که رو به روی در، اطراف میز شیشه‌ای چیده شده بودند و منظره‌ی پشت آن دیوار تماما شیشه‌ای بود که به طبقه‌ی اول کلاب دید داشت. نگاهم چرخیده و بر روی هیکل نسبتا عضله‌ای و لاغر اندرو وارن ثابت ماند و صدای دنیل در گوشم پیچید که زیر لب به فارسی گفت:

-همچین هم نیاز به رژیم غذایی نداره‌ها.

اندرو که گویا صدای ریز دنیل را شنیده بود با لبخند و اخمی کمرنگ که سبب ریز شدن چشمانش شده بود سوالی به او نگاه کرد و سپس با نگاهی به همه سری تکان داد و به سمتمان آمد:

-خوش اومدین آقایون.

همه سری تکان دادیم و اندرو به سمت همان مبل‌ها اشاره کرد و گفت:

-راشل عزیزم به جمع ما ملعق نمی‌شی؟

مخاطبش یکی از ما نبود پس بدون توجه به او و حرفش به سمت همان مبل رفته و روی آن نشستیم. پس از چند لحظه؛ دختری قد بلند با موهایی قهوه‌ای و چشمانی آبی رنگ همراه اندرو به سمتمان آمد، اندرو روی مبل تک نفره نشست و آن دختر نیز در کنارش روی دسته‌ی مبل جای گرفت و با نگاهی بی‌پروا به ما چشم دوخت. اندرو با علاقه به دختر نگاه کرد و خطاب به ما
گفت:
-این بانوی زیبا، دوست دختر عزیزم راشله.

همه سری تکان دادیم و این‌بار اندرو خطاب به راشل گفت:

-این آقایون هم اکیپ ترول منز، هستن.

سپس نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد:

-و اِرنِست، لیدر این اکیپ موفقه.

راشل لبخندی زد و کمی به سمتم مایل شد و سپس دستش را به سمتم گرفت؛ نیم نگاهی به دستش کرده و آرام دست ظریفش را بین انگشتانم گرفته و ریز تکان دادم، نمیدانم چه انتظاری داشت اما با این حرکت من، چشمانش گشاد شده و نگاه کمی عصبی‌اش را از من گرفت و سریع دستش را عقب کشید.

الکساندر، پا روی پا انداخت و در حالی که با غرور به اندرو نگاه می‌کرد گفت:

-فکر نمی‌کنم نیازی باشه خودمون رو معرفی کنیم.

اندرو لبخندی زد و سری تکان داد سپس به سمت راشل برگشت و با آن لهجه‌اش که می‌شد فرانسوی بودنش را از آن تشخیص گفت:

-عزیزم فکر می‌کنم بحث‌های ما باعث خستگیت می‌شه؛ اگه مایلی برو یکم با بچه‌ها خوش بگذرون.

راشل نگاهش را که همچنان کمی عصبی به نظر می‌رسید از من گرفت و خم شد نرم او را بوسید و سپس از اتاق خارج شد. اندرو نگاه از مسیر رفتن او گرفت و به سمت ما برگشت. دستی میان موهای مجعد و قهوه‌ای رنگش کشید و صاف نشست. او خدای مواد مخدر بود و حاظرم قسم بخورم دلیل تمام این اضطراب‌ها و کلافگی‌ها چیزی نیست به جز یک رقیب. آن‌هم رقیبی قدرتمندتر!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #14
با سرگرمی حرکات کلافه و کمی عصبی‌اش را نگاه می‌کردم و با خود اندیشیدم که شاید نمی‌خواست دوست دختر عزیزش او را ضعیف ببیند به همین دلیل او را از سرش باز کرد. کمی سرم را به سمت چپ کج کرده و عمیق‌تر به اویی که همچنان با خود درگیر بود نگاه کردم.

-شنیدم یکی از سرگرمی‌هاتون قتل قراردادیه!

پوزخندی روی لب‌هایم نشست و سرم را ریز تکان دادم؛ زبانی روی لب‌هایش کشید و سری تکان داد. آرنج هر دو دستش را روی زانو‌هایش قرار داد؛ به چشمانم خیره شد و گفت:

-خاویر آلِن، جدیدا به مَنچِستِر اومده و کلاغ‌ها خبر رسوندن داره گند می‌زنه به تموم دم و دستگاهم.

پیشخدمتی با لباس‌های قرمز و مشکی از بارِ سمت راست به سمتمان آمد؛ خم شد و برایمان نوشیدنی ریخت و سپس با اشاره‌ی دست اندرو از ما فاصله گرفت. اندرو عصبی لیوان نوشیدنی‌اش را یک نفس سرکشید و سپس دستی به چهره‌ی در هم شده‌اش کشید و گفت:

-حاظرم برای کشتنش بهت سه میلیون دلار بدم.

ابرویی بالا انداخته و به نگاه خیره و بیخیالم ادامه دادم؛ عصبی لبش را به زیر دندان کشید و سپس تند سرش را تکان داد و گفت:

-اوکی لعنتی اوکی؛ پنج میلیون دلار اصلا هرچقدر تو بخوای اوکی؟

دکلن پوزخندی زد و با نگاهی مشکوک گفت:

-و دلیل این‌همه ناپرهیزی؟

اندرو که قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی که عین انجام کار اشتباه مچشان را گرفتی شده بود، سریع دستی به صورتش کشید و گفت:

-الان دلیلش مهم نیست.

سپس نیم نگاهی به پست سرم کرد؛ نگاهم خیلی آرام و بیخیال پایین آمد و روی لیوان پایه بلند نوشیدنی‌اش که در اثر انعکاس نور تصویر مزدور مسلح اندرو را که پشت سرمان ایستاده بود کاملا نشان می‌داد، ثابت ماند. پوزخندی روی لب‌هایم نشست و در حالی که دوباره به چشمان پر از اضطراب اندرو نگاه می‌کردم آرام گفتم:

-درسته مهم نیست. مهم اینه که تو الان به مزدورت میگی که تا پنج ثانیه دیگه اسلحش رو پایین بیاره در غیر این صورت تضمینی برای زنده موندنش نیست.

اندرو چشمان گشاد شده از شدت تعجبش را به چشمانم دوخت.
یک...
دو...
سه...
چهار...
پنج و...
در یک حرکت سریع، اسلحه‎‌‌ام را از پشت کمرم بیرون آورده و به سمت مرد برگشته و بعد از یک ثانیه جسد او روی زمین افتاده بود و دیوار تماما شیشه‌ای پشت سرش غلتان خون او بود. تمام این‌ها در چند ثانیه رخ داد و فرصت هر گونه حرکتی از اندر سلب شده بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #15
عایق صدایی که بر روی اسلحه نصب بود نوازش کردم و در همان حال به سمت اندرو که همچنان شوکه و خشک شده سرجایش نشسته بود برگشتم.

اسلحه را در پشت کمرم گذاشته و بیخیال سرجایم نشستم، نگاهم همچنان به او بود، صورتش برای یک مرد چهل و پنج ساله بودن زیادی جوان بود، اما خب عقلش اصلا متناسب با سنش نبود.

هر دو آرنجم را روی پشتی مبل قرار داده و آرام گفتم:

-دلیل این‌همه اصرارت برای کشتن اون...

دو انگشت وسط و اشاره‌ام را در هوا کمی تکان داده و اخمی در اثر از یاد بردن اسمش کردم که دکس گفت:

-خاویر آلن.

انگشت اشاره‌ی همان دستم که در حال تکان خوردن بود را به سمت اندرو گرفتم و ادامه دادم:

-درسته. دلیل این‌همه حساسیتی که برای کشتنش به خرج میدی چیه؟ جوری پیش رفتی که حتی به خودت جرئت دادی رو من اسلحه بکشی.

صدای پوزخند مایکل آمد و گفت:

-آو به نظرم با خاویر بهتر می‌تونیم کنار بیایم. مگه نه اندرو؟

اندرو که انگار تازه از شوک درآمده بود؛ تکان شدیدی خورد و با وحشت به مایکل نگاه کرد. دنیل تک خنده‌ای کرد و در جواب مایکل گفت:

_شایدم می‌خواد ما رو نمک گیر کنه.

همه پوزخندی زدند؛ نگاهم همچنان به اندرو بود که دستی به پیشانی ع×ر×ق کرده‌اش کشید و کمی به سمتم خم شد، نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:

-من شاید الان کمی آشفته به نظر بیام ولی این به این دلیل نیست که ترسیدم، من فقط برای انجام این‌کار به تو اعتماد دارم.

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-چرا اکیپ من؟

-ببین می‌دونم توی کار خلاف مردونگی نیست ولی از این هم که تو نامردی نمی‌کنی مطمئنم. پس اکیپت هم اهل نامردی نیستن.

ابرویی بالا انداخته و با پوزخندی تمسخر آمیز نگاهش کردم؛ مصمم در چشمانم خیره شده بود، پس از چند لحظه سری تکان دادم و گفتم:

-اوکی. شش میلیون دلار میخوام. تا کی باید کار رو تموم کنیم؟

برقی از خوشحالی صورتش را درخشان کرد و در حالی که نفسش را آسوده از سینه بیرون می‌راند گفت:

-حتما حتما! تا وقتی که محموله‌ی جدیدم وارد بشه. یعنی دوهفته‌ی دیگه.

سری تکان داده و از جایم برخاستم؛ بقیه نیز به تبعیت از من ایستادند و الکساندر با جدیت به چشمان اندرو نگاه کرد و گفت:

-اگه یک ذره هم شِم معامله داشته باشی، قطعا این رو می‌دونی که ما اهل رو دست خوردن نیستیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #16
حرف دوپهلو و تهدید آمیز الکساندر باعث شد لبخند کمرنگی روی لب‌هایم بنشیند. سرم را برای اندرو که با تعجب به الکساندر نگاه می‌کرد تکان داده و به سمت در به راه افتادم.

دستم بر روی دستگیره‌ی در نشست و صدای تحلیل رفته‌ی اندرو در گوشم پیچید:

-خوشحال میشم شماره من رو داشته باشین تا بعدا...

حرفش را با گفتن " اوکی " کوتاهی زیر لب قطح کرده و از دپارتمان مخصوصش خارج شدم؛ راه خروجی را در پیش گرفته و سعی کردم بدون کمترین توجه به محیط زجرآور اطراف که خاطرات زیاد جالبی یادآوری نمی‌کردند از آن‌جا خارج شوم.

***

-اوه من به احمق بودن اون یارو، اندرو ایمان آوردم بچه‌ها!

همه به دنیل که این حرف را زده بود نگاه کردیم و مایکل با تکان دادن سرش همزمان گفت:

-آره رسما داد می‌زد احمقه. آخه کدوم خری زمان ورودی محموله‌هاش رو لو می‌ده؟

همه خندیدند، ابرویی بالا انداخته و با نگاهی به نگاه مایکل پوزخندی روی لب‌هایم نشست و گفتم:

-به همونی فکر می‌کنی که من فکر می‌کنم؟

همه خندیدند و الکساندر درحالی که هیکل بزرگ و فوق عضله‌ای‌اش را روی مبل رها می‌کرد گفت:

-هممون به همون چیزی که فکر می‌کنی، فکر می‌کنیم.

پوزخندم عمیق‌تر شد و سری تکان دادم؛ از جایم بلند شده و در حالی که به سمت پله‌ها می‌رفتم گفتم:

-پس منتظر نقشه‌ی بعدیمون باشید و تو دکلن...

از حرکت ایستاده و به سمتشان برگشتم؛ همه سوالی نگاهم کردند و دکلن چشمکی زد، سرم را ریز تکان داده و گفتم:

-می‌خوام حتی شماره ملیه اون یارو خاویر رو برام پیدا کنی.

سری تکان داد؛ برگشتم و به راه ادامه دادم که صدایش در گوشم طنین انداخت و لبخندی روی لب‌هایم نشاند.

-خیالت تخت، سایز کفششم پیدا می‌کنم.

دستم را در جیب شلوار پارچه‌ای و قهوه‌ای رنگم قرار داده و آرام از پله‌ها بالا رفتم؛ در بلوطی رنگ اتاق را باز کرده و با وارد شدن به داخل، کتم را از تن خارج کرده و روی تخت کینگ سایز اتاق انداختم.

دست بلند کرده و یکی یکی دکمه‌های پیراهن سفید جذب تنم را باز کرده و او نیز به کتم روی تخت ملعق شد؛ پاهایم خلاف اراده‌ی من به سمت آینه‌ی بزرگ اتاق رفتند، پاهای لعنتی‌ام!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #17
جلوی آینه ایستاده و به هیکل درشت با عضله‌های پیچ خورده‌ام نگاه کردم؛ عضله‌هایی که وجود هر کدامشان خاطره‌هایی برایم یادآور می‌کند، خاطره‌هایی زجر آور! اما بدتر از تمام آن خاطرات، رد زخمی بود که بر روی سمت چپ سینه‌ام قرار داشت. رد زخمی عمیق، عمیق به اندازه‌ی تمام این پانزده سال بی‌حسی و سردرگمی‌ام، عمیق به اندازه‌ی بی‌حسی مطلقی که گریبان گیرم شده است. همان اندازه هم زجر آور!

همانطور که چشمان بی‌حس و خونسردم در آینه به رد زخم خیره بود؛ دست بلند کرده و با سر انگشتان اشاره و و وسطم آرام روی رد زخم را نوازش کردم. برعکس پوست برنزه‌ی بدنم، خط پهن و بیست سانتی متری زخمم سفید بود، خیلی سفید!

همه چیز از جلوی چشمانم گذشت؛ موهای پریشان و مشکی رنگ مادرم، چشمان گریان بارانا، پوزخندهای نفرت انگیز و چشمان سبز او! همه چیز دوباره تداعی شد، چشمانم را بسته و محکم بر روی هم فشردم.

«اوه! باربد من از غیرت مردای ایرانی شنیده بودم، تو چرا از قاعده‌شون مستثنا هستی؟»

دندان‌هایم را برهم فشردم؛ دستانم مشت شد و پس از چند لحظه که من از عصبانی شدنم متعجب بودم، دوباره به همان حالت خنثی و بی‌حس برگشتم.

چشمانم را باز کرده و به چشمان مشکی رنگ و سردم در آینه خیره شدم، پوزخندی روی لب‌هایم نشست و نگاهی کوتاه به رد زخم و رینگ نوک سینه‌ام کردم.

از جلوی آینه کنار آمده و در حالی که به سمت سرویس بهداشتی می‌رفتم؛ پوزخندی روی لب‌هایم نشست و به نقشه‌ای که برای اندرو کشیده بودم فکر کردم.

*

پکی دیگر به سیگار کارلیای میان انگشتانم زدم؛ سوزشی جزئی در معده‌ام ایجاد شد و بی‌توجهی‌ام به آن، مهم نبودنش را نشان می‌داد. دودی را که در ریه‌هایم حبس کرده بودم، با بازدمی آزاد کرده و به آن خیره شدم؛ ساعت هفت صبح بود و من مانند تمام این چند سال؛ تنها چهار ساعت توانسته بودم بخوابم، چهارساعتی که خواب‌هایم در آن غرق کابوس بود، کابوسی سیاه با هنر آفرینی صدای جیغ‌های مادرم و گریه‌های بارانا!

پک دیگری به سیگارم زده و فیلترش را در زیرسیگاری کریستالی مچاله کرده و از روی کاناپه ال شکل رو به روی پنجره بلند شدم و به سمت حمام رفتم.

پس از دوش نسبتا کوتاهی از حمام خارج شده و درحالی که حوله‌ای دور کمرم می‌بستم وارد اتاق شدم.

حوله‌ای کوچک در دستم بود و همانطور که سرم را به سمت دستم خم کرده بودم مشغول خشک کردن موهایم با آن شدم.

پس از خشک کردن موهایم به سمت تخت رفتم؛ خدمتکار شخصی‌ام لباس‌هایم را روی آن قرار داده بود، لباس‌هایم را به تن زده و در حالی که موهایم را شانه می‌کردم خود را در آینه برانداز کردم، مانند همیشه رسمی و شیک!

یک دست کت و شلوار خاکستری رنگ با پیراهن مشکی که همرنگ کفش‌های مشکی رنگم بود پوشیده بودم و فشاری که حجم بازوهایم به آستین های کت وارد می‌کرد در حال پاره کردن آن بود. موهای مشکی و لَختم را که در قسمت شقیقه و پشت سرم کوتاه بود و مابقی بلند، حالت داده و با زدن ادکلن ورساچم گوشی را برداشته و از اتاق خارج شدم.

از پله‌های مارپیچی پایین رفته و در حالی که مسیر غذاخوری را در پیش گرفته بودم نگاهی به اطراف کردم. خدمتکارها در حال تمیز کردن خانه بودند؛ نگاه‌های زیرچشمی‌شان را حس می‌کردم و با خود اندیشیدم چهره‌ی یک خلافکار دقیقا چه جذابیتی دارد که اینگونه محو و مات شده‌اند؟ هرچند که آن‌ها از خلافکار بودنم خبر نداشتند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #18
وارد غذاخوری شده و پسرها را پشت میز دوازده نفره‌ی بلوطی رنگ که پارچه‌ای کرم رنگ روی آن بود دیدم؛ زیر لب با همان تن صدای پایین و لحنی که فقط برای آن‌ها گرم بود گفتم:

-صبح بخیر!

اول از همه دکس با خوشرویی از جایش بلند شد و در حالی که با مسخره بازی کمی خم شده بود و تعظیم می‌کرد گفت:

-به به! صبح شما هم بخیر جناب!

لبخندی کجی به او و دیوانه‌ بازی‌هایش زده و در راس میز نشستم و سری برای بقیه که صبح بخیر می‌گفتند تکان دادم. خدمتکار شخصی‌ام که دنیا نام داشت و ایرانی بود، وارد سالن شد و درحالی که با آن گونه‌های همیشه قرمزش به همه نگاهی می‌کرد زیر لب صبح بخیر آرامی زمزمه کرد و مشغول ریختن قهوه برای من شد. او یک دختر بی‌کس و کار بود و اولین کسی بود که بعد از آن‌همه بی‌رحمی دلم به حالش سوخت و او را استخدام کردم. هرچند که گرفتن پاسپورت و ویزا جهت اقامت او در اینجا کار سختی بود اما خب ارزشش را داشت چون از کرده‌ام پشیمانم نکرده است.

دکس و مایکل که در این دوسال خیلی با او صمیمی شده بودند؛ مدام سربه سرش می‌گذاشتند.

فنجان قهوه را بالا آورده و کمی از آن را نوشیدم، مزه‌ی شیرین و بوی نابش لذتی گذرا به وجودم هدیه داد.

کمی از پنکیکم را با کارد بریده و با چنگال آن را در دهانم قرار دادم. بعد جویدن و قورت دادنش، خطاب به دکلن گفتم:

-چیزی راجع به خاویر آلن پیدا کردی؟

نگاهم را به دکلن دوختم. لقمه‌ای که در دهانش بود را قورت داد و درحالی که با چشمان آبی رنگش نگاهم می‌کرد گفت:

-نه خیلی! فقط این رو فهمیدم که تا گردن تو کارهای خلاف غرقه.

دکس خندید و به شوخی گفت:

-نه که خودت نیستی.

همه خندیدند؛ هرچند تلخ هر چند با درد اما خندیدند. نگاهم را به دکلن دوخته و گفتم:

-تا فردا همه اطلاعات رو پیدا کن، برای نقشه‌ای که کشیدم وقت زیادی لازم داریم.

چشمکی زد و درحالی که از پشت میز بلند می‌شد گفت:

-اوکی. خب من برم دنبال کارهام. فعلا رفقا!

همه سری تکان دادند و دوباره مشغول صبحانه خوردنشان شدند.

پس از خوردن صبحانه از پشت میز بلند شدیم؛ به سمت اتاق اسناد به راه افتادم و خطاب به بقیه گفتم:

-بیاین بالا.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #19
از پله‌ها بالا رفتم و دومین اتاق از سمت راست راهروی طویل و نسبتا کم عرض را باز کردم و وارد شدم. دکلن پشت سیستمش نشسته بود و در حالی که انگشتانش تند تند روی کیبورد حرکت می‌کردند نیم نگاهی به من کرد و دوباره مشغول کارش شد. بقیه هم وارد اتاق شدند و در را بستند.

همه پشت میز دایره‌ای شکل نشسته و الکساندر در حالی که با خنده نگاهم می‌کرد گفت:

-خب بگو بدونیم چه نقشه‎‌ای برای اون اندروی احمق کشیدی.

پوزخندی زده و در حالی که آرنج هر دو دستم را روی میز قرار می‌دادم نگاهم را بینشان چرخانده و آرام و شمرده شمرده شروع به حرف زدن کردم.

همه تماما حواسشان جمع حرف‌هایم بود و با اتمام سخنم، دنیل چشمکی زد و در حالی که دندان‌نما لبخند می‌زد گفت:

-قسمت دوم نقشه که با خودمه.

الکساندر هیکل بزرگش را روی صندلی جا به جا کرد و با چشمکی کوتاه گفت:

-ناپدید شدن اِستیو هم با من و دکس.

استیو مشاور اندرو بود و ناپدید شدنش بی‌شک لازم بود.
مایکل از جایش بلند شد و در حالی که کارت اندرو را از جیبش در میاورد گفت:

-تا فردا شمارش رو هک می‌کنم.

سری تکان داده و چشمانم را با آرامش باز و بسته کردم. دکلن که هنوز پشت سیستمش و دور از ما نشسته بود؛ سر بلند کرد و حالی که نگاهمان می‌کرد گفت:

-می‌دونین که اگه اندرو از چیزی بو ببره باید بکشیمش؟

همه به من نگاه کردند؛ خونسرد از جایم بلند شده و در حالی که رو به پنجره می‌ایستادم گفتم:

-اگه انقدر عاقل بود که شماره‌ی شخصیش رو به ما نمی‌داد و بدتر از اون، روز ورود محمولش رو لو نمی‌داد. دست کم گرفتنش حماقته ولی تا این اندازه دست بالا گرفتنش هم عاقلانه نیست.

به سمتشان برگشته و درحالی که نگاهشان می‌‌کردم گفتم:

-خب بریم انبار؟

همه سری تکان دادند و دکلن گفت:

-من نمیام می‌خوام جیک و پوک این یارو رو دربیارم هنوز کارم زیاده.

سری تکان داده و در خالی که از اتاق خارج می‌شدم گفتم:

-تا آماده بشین پایین منتظرتون هستم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #20
از اتاق خارج شده و به سمت پله‌ها رفتم. از عمارت خارج شده و در حالی که نفس عمیقی از هوای آزاد بیرون می‌کشیدم به سمت لیموزین به راه افتادم. راننده در را برایم باز کرد، کمی سرم را خم کرده و سوار شدم. دستی به لبه‌های کتم کشیده و صاف سر جایم نشستم که راننده گفت:

-قربان من بیام یا....

حرفش را قطح کرده و کوتاه پاسخ دادم:

-لازم نیست.

چیز دیگری نگفت و از من دور شد؛ بقیه به جز دکلن از عمارت بیرون آمده و به سمت لیموزین به راه افتادند.

الکساندر در حالی که در تیشرت و شلوار جین مشکی رنگی پوشیده بود و هیکلش درشت‌تر به نظر می‌رسید کنارم نشست و با نیم‌نگاهی به راننده که دور از ما بود گفت:

-بهتر نبود بیاد؟

سری تکان داده و گفتم:

-نه... فکر نمی‌کنم درست باشه اون رو به اونجا ببریم.

سری تکان داد و چیزی نگفت، دکس پشت رول نشست و با روشن کردن لیموزین به راه افتاد.
*
وارد سوله شده و درحالی که سری برای نگهبان‌های پراکنده در داخلش تکان می‌دادم مستقیم به سمت در انتهایی به راه افتادم. بقیه هم کنارم می‌آمدند و گه گاهی چیزی می‌گفتند؛ با رسیدن جلوی در، دستم را بلند کرده و انگشتم را روی حسگر قفلش فشار دادم. صفحه‌ی قفل پس از چند ثانیه سبز و در با تیکی باز شد.

همه وارد قسمت دوم سوله که از قسمت ابتدایی آن بسیار بزرگتر بود شدیم.

الکساندر هیکلش را تکان داد و به سمت میز شیشه‌ایِ وسط مبل‌های قرمز رنگ رفت. میز را خیلی راحت برداشت و کنار مبل‌ها قرار داد؛ سپس پاگرد مربعی شکل و بزرگ روی پارکت‌ها را برداشت و دنیل نیز به سمت بار کوچکی که در گوشه‌ی سالن قرار داشت رفت. دستش را به پشت قفسه‌ی نوشیدنی‌ها رساند و با فشردن دکمه‌ای که فقط هفت نفرمان از وجود آن خبر داشتیم؛ پارکت های وسط مبل‌ها؛ یعنی دقیقا جایی که الکساندر میز و پاگرد را از روی آن برداشت بود، کنار رفتند و در فولادی زیر آن نمایان شد.

مایکل از جیبش کلید کوچکی بیرون آورد و قفل در فولادی را باز کرد و سپس همه از پله‌هایی که به زیر زمین سوله ختم می‌شد پایین رفتیم و وارد مکان مورد نظر یا همان انباری شدیم.

کتم را در آورده و در حالی که نگاهم را به سالن مملو از مواد مخدر دوخته بودم، گفتم:

-خب دست به کار بشین باید تا شب تموم بشه.

همه سری تکان دادند و دکس به سمت کمد دیوار آن‌جا رفت و برای همه دستکش و ماسک آورد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
378
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
18

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین