. . .

تمام شده رمان فریاد ژولیت | hasti.abdoshahirad

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. ماجراجویی
  4. فانتزی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: فریاد ژولیت «تناسخ»

نویسنده: هستی عبدالشاهی راد

ژانر : ترسناک، عاشقانه، پلیسی، تخیلی، جنایی، اجتماعی،

ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh

تناسخ به معنی: خارج شدن روح از بدن کالبدی و داخل شدن آن به کالبد دیگر «به ایده‌ی بعضی از انسان‌ها روح آدم نیکوکار پس از مردن در بدن انسان عاقل و هوشیار داخل می‌شود و روح آدم بدکار در جسم حیوانی داخل می‌شود که بار بکشد و رنج ببرد»

خلاصه‌ی رمان: به دست‌هایم چشم دوختم؛ دست‌هایی که روح من در آن دمیده نشده بود، غیر طبیعی اما غیر ممکن نبود؛ چطور می‌توانستم خود را به سادگی ببازم؟ راهی نداشتم جز آن که کالبدم را پس بگیرم؛ کالبدی که روح سردی آن را احاطه کرده بود از آن من نبود؛ هیچ دست یا نوایی نبود که مرا در این مسیر یاری رساند.به جز سه گناه!

 
آخرین ویرایش:

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #21
پست نوزدهم
لباسش را از پشت سر کشیدم و گفتم:
- راستش من اصلا خودم هم نمی‌دونم چرا این‌جوری شد به خدا!
اصلا به حرف من گوش نداد و به سمت آشپزخانه دوید. با صدای بلندتری گفتم:
- خوب چرا این‌جوری می‌کنی؟ من که ازت خواهش کردم تعجب نکنی؟
داد زد:
- چطور می‌شه تعجب نکرد؟! جن‌ها وجودت رو تسخیر کردن؛ تو نمی‌تونی این کار رو اتفاقی انجام بدی.
زیر گریه زدم و گفتم:
- نمی‌دونم چرا این‌جوری می‌شه! دست خودم نیست.
دماغم رو بالا کشیدم و با آستینم اشک‌هام رو پاک کردم و ادامه دادم:
- به هر چی خیره می‌شم، خورد و خاکشیر می‌شه.
بغض راه گلوم رو بسته بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- قبلا این‌طوری نبودم؛ تازه دیشب فهمیدم.
یک‌دفعه مثل جن‌زده‌ها سمت آشپزخانه دوید. دستمال آبی رنگی برداشت و دور تا دور خانه دوید و دستمال را در هوا تکان داد. با صدای بلند تکرار کرد:
- بسم الله الرحمان الرحیم.
دنبالش دویدم؛ سمت خودم کشیدمش و گفتم:
- این کارها چیه می‌کنی؟
- دارم انرژی‌های منفی رو از تو و خونه دور می‌کنم؛ یه جایی خوندم روش دور کردن جن‌هاست.
- این چرت و پرت‌ها چیه داری می‌گی؟
حدوداً پنج دقیقه بعد از این‌که حسابی دیوانه بازی درآورد، داخل اتاقش رفت و در را بست. عاجز در اتاقش را کوبیدم و گفتم:
- کیف و مانتوم رو بده، می‌خوام برم.
از گوشه‌ی در اتاق، وسایلم را بیرون انداخت. لباس پوشیدم؛ روی مبل نشستم، کمی گریه کردم و به سمت در خروجی حرکت کردم تا خواستم از خونه بیرون بروم.
ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #22
پست بیستم
شیما بازویم را کشید و گفت:
- ببین خوب گوش کن ببین چی بهت می‌گم، الان خونه میری، لباس‌هات رو عوض می‌کنی، میای با هم پیش یه دعا نویسی، چیزی بریم.
اشک از چشم‌هایم سرازیر بود؛ نمی‌دانستم چه کار کنم. دلم می‌خواست جایی بروم و فقط داد بزنم. دستم را از دستش بیرون کشیدم و از خانه خارج شدم؛ تحمل این‌که بهترین دوستم فکر کند جن‌زده شده‌ام، برایم سخت بود.
نه، من جن‌زده نشده بودم؛ این را مطمئن بودم! کیفم را روی زمین کشیدم و به سمت خانه راه افتادم. خدا را شکر خانه‌ی ما به شیما نزدیک بود. تا به خانه رسیدم، بدون این‌که سلام کنم، داخل اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. پتو را روی سرم کشیدم؛ بغضم ترکید، شروع به گریه کردن کردم. صدای باز شدن در اتاقم را شنیدم. با صدای گرفته‌ای گفتم:
- می‌خوام تنها باشم.
صدای مامان مثل زنگ ساعت، توی گوشم پیچید:
- کجا بودی؟ مگه بهت...
- مامان، جان هر کی دوست داری ولم کن، بی‌خیالم شو! بچه که نیستم؛ یه امروز رو حالم خرابه به خدا، فقط بذار تنها باشم.
لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- کی دخترم رو اذیت کرده؟
- مامان هیچ خوبه، فقط بذار راحت باشم، همین یه امروز.
دیگر چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت. انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. از این قدرت تازه کشف شده‌ام متنفر بودم! دلم نمی‌خواست این‌طور باشد؛ دلم می‌خواست عادی باشم، درست مثل بیست و چهار سال قبلی که زندگی کردم.
بعد از آن تصادف وحشتناکی که چند سال پیش برایم رخ داد و پدرم را از دست دادم، این بدترین اتفاق زندگی‌ام بود.
آن روز نحس، با پدرم سوار ماشین بودیم؛ من صندلی جلو نشسته بودم. نمی‌دانم چه شد؟! دقیق یادم نیست ولی ماشین از مسیر منحرف شد و به جدول خورد و من حدوداً ده ماه در کما بودم.
نمی‌دانم چقدر از زمان خوابیدنم می‌گذشت ولی وقتی بیدار شدم، همه جا تاریک بود؛ انگار هیچ‌ کس در خانه نبود.
به سمت آشپزخانه رفتم؛ یک لیوان آب برای خودم ریختم و به کابینت تکیه دادم. یک نفس همه‌ی آب لیوان را سر کشیدم و لیوان را روی کابینت گذاشتم. با یادآوری اتفاقات دیروز، اشک در چشانم حلقه زد و داد زدم:
- خدایا آخه چرا من؟

لیوان روی کابینت بلافاصله خورد شد، با گریه گفتم:
- نمی‌خوام این‌طوری باشه.
از آشپزخانه بیرون رفتم و داد زدم:
- تو کی هستی؟ از جون من چی می‌خوای؟
گلدانی که روی میز بود ترک برداشت و بعد شکست و هر چه خاک در آن بود بیرون ریخت! فهمیدم اگه همین‌جور بخواهم ادامه دهم، زندگیمان نابود می‌شود. جایز ندانستم خانه را همین‌جور رها کنم؛ جاروبرقی را آوردم و خورده شیشه‌ها را از همه جا جمع کردم.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #23
پست بیست و یکم

داخل اتاقم رفتم. چراغ را روشن کردم و لپ‌تاپ خاک گرفته‌ام را از زیر تخت بیرون آوردم؛ یک لپ‌تاپ سونی قدیمی بود که هر سه ماه یک‌بار ازش استفاده می‌کردم.

درآوردم را باز کردم، بسیار بهم ریخته بود. لازم بود در زمانی مناسب آن را مرتب کنم، چون برای پیدا کردن هر چیز از داخلش، حدوداً نیم ساعت وقت می‌خواستم.

وسایلش را بیرون ریختم. کارت اینترنتی را که خیلی وقت پیش خرید بودم، درآوردم.

خیلی از لپ‌تاپ یا کامپیوتر خوشم نمی‌آمد. دو سال پیش کلاس adslادسل رفتم؛ خوشم نیامد و نیمه رهایش کردم!

لپ‌تاپم را روی تختم گذاشتم و سیم تلفنی که پشت تختم بود را وصل کردم.

رمز کارت را وارد کردم. حالا فقط باید خدا-خدا می‌کردم که کانکت شود. صدای زنگ گوشیم بلند شد. شماره را نگاه کردم؛ ناشناس ولی آشنا بود.

- بله، بفرمایید؟

- سلام، چطوری؟

- به جا نمیارم! الو؟ الو؟

گوشی را قطع کردم و باتری‌اش را درآوردم و زیر لبم گفتم:

- نه، امکان نداره!

از فکر آن که نکند شوهر همان دختر باشد، سرم گیج رفت. مقابل تخت، روی دو زانو نشستم؛ اینترنت کانکت شده بود.

بعد از گذشت یک دقیقه، گوگل باز شد. سرچ کردم «شکستن اشیا در یک نگاه، قدرت‌های ماورا» چند صفحه برایم باز شد.

قدرت‌های ماورا و طبیعه بلند کردن اشیا با استفاده از قدرت‌های ماورا، حداقل تا آن‌جایی که من سرچ کردم و دیدم، موردی مشابه من نبود. دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرد! لپ‌تاپ را بستم و زیر تخت گذاشتم؛ اگر من هم به جای شیما بودم، قطعا همین رفتار را با طرف مقابلم داشتم. اگر افراد دیگر هم بفهمند، حتما همین رفتار را دارند. نه، هیچ‌خوبه نباید از قدرت مخوفم مطلع شود. صدای باز شدن در خانه به گوشم خورد. جلوی در ایستادم؛ کیانا و احسان بودند. نگاهی بهشان انداختم و گفتم:

- پس مامان کو؟

کیانا خریدها را روی مبل گذاشت و گفت:

- خونه‌ی خاله زهرا موند.

روی مبل نشستم و با آرامش گفتم:

- طبق معمول!

چشم‌هایم را نیمه باز کردم و تا جای ممکن، سعی می‌کردم به اجسام اطرافم خیره نشوم. احسان مبلی که کنار من بود نشست و گفت:

- چرا چشم‌هات رو این‌طوری کردی؟

هول شدم و گفتم:

- ها؟ چطوری؟

کیانا از آن اتاق داد زد:

- احسان، سر به سر خواهر من نذار‌.

نفس عمیقی کشیدم. کیانا در پذیرایی آمد و گفت:

- کمند، یه لحظه بیا این چیزهایی که خریدم رو ببین.

وارد اتاق شدم. نسبت به بقیه‌ی جاهای خانه، اتاق احسان و کیانا از همه شیک‌تر بود؛ آن هم به خاطر این بود که وسایلشان را تازه خریده بودند. یک تخت خواب دو نفره، دو تا پاتختی و یک میز آرایش به رنگ کرم قهوه‌ای ساده ولی شیک.

روی تختشان نشستم و گفتم:

- کجا؟ ببینم!

چند لباس نوزادی صورتی و قرمز مقابلم قرار داد و گفت:

- نگاه کن!

- چرا همه رو صورتی و قرمز خریدی؟ مگه می‌دونی جنسیت بچه‌ات چیه؟‌

- نه نمی‌دونم، همین شکلی این‌ها رو خریدم دورهمی بخندیم.

در بغلم کشیدمش و گفتم:

- آخ جون، مبارکه. پس نی-‌نیت دختر هستش؟

شاید توی این چند روز، این تنها اتفاق خوشحال کننده‌ای بود که برایم افتاد. ادامه دادم:

- وای کیانا، نمی‌دونی چقدر برات خوشحال شدم.

- انقدر محکم بغلم کردی، فکر کنم الان خودم و بچه‌ام رو با هم می‌کشی.

سریع دستم را باز کردم و گفتم:

- مرسی که داری خالم می‌کنی.‌

- خواهش می‌کنم.

خندیدم و گفتم:

- خیلی برات خوشحال شدم کیانا.

- ممنونم خاله کمند.

از اتاق خارج شدم و احسان یک پایش را روی دیگری انداخته و یک فنجان در دست داشت.

- آقای لایت، چرا تیریپ غم برداشتی؟

- خانم لایت‌تر، چرا مانتو تنته؟

به لباس‌هایم نگاه کردم؛ راست می‌گفت، هنوز مانتو تنم بود! از صبح که خانه‌ی شیما رفته بودم، لباس‌هایم را عوض نکرده بودم.

تصمیم گرفتم اصلا از یاد ببرم که چنین قدرتی دارم، چون برایم گران تمام می‌شد!
ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #24
پست بیست و‌دوم

ممکن بود طردم کنند. جامعه چنین آدمی را نمی‌پذیرفت؛ انگشت‌نمای همگان می‌شدم. مگر تا الان می‌دانستم که چنین قدرتی دارم؟ از الان به بعد هم وانمود به نداشتن این قدرت می‌کنم.

یک تونیک مشکی و صورتی با یک شلوار مشکی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.

کیانا یک بطری آب از یخچال برداشت و گفت:

- شب بخیر، من میرم بخوابم، خیلی خستم.

احسان نگاهی بهش انداخت و گفت:

- من خوابم نمیاد، تو برو بخواب، من بعداً میام.

- اوکی، شب بخیر.

خودم را روی مبل انداختم و گفتم:

- شب بخیر.

کیانا که رفت، بلافاصله به احسان گفتم:

- فیلمی، چیزی داری ببینیم؟

- آره، بذارم ببینیم؟

- اگه بذاری که عالی می‌شه.

دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرد. نکند به صفحه‌ی تلویزیون خیره شوم و آن هم بشکند؟ نه، البته امکان نداشت؛ چون وقتی داشتم به لپ‌تاپ نگاه می‌کردم، نشکست. تلویزیون هم مثل لپ‌تاپ، چه فرقی می‌کند؟ این چه قدرت عجیبی بود؟! هنوز هم سر درنیاورده بودم.

با احسان روی مبل دو نفره‌ای که روبه‌روی تلوزیون بود، نشستیم. داخل سیدی‌رام یک فیلم گذاشت؛ هنوز بیست دقیقه از فیلم نگذشته بود که پلک‌هایم سنگین شد.

- احسان من خوابم گرفته، میرم بخوابم.

- باشه برو، شب بخیر.

- احسان!

- بله؟

- می‌تونم یه خواهشی ازت کنم؟

- چیه؟

- می‌دونی که مامان بهم اجازه نداده تا یه هفته بیرون برم.

- خب، آره.

- می‌تونم خواهش کنم یه سیم کارت برام بخری؟

- برای چی می‌خوای؟ مگه خودت سیم‌ کارت نداری؟

- چرا ولی خوب، راستش یه مزاحم دارم.

- باشه ولی یه شرط داره.

- چه شرطی؟

- همین فردا یا پس فردا، فرقی نداره، هر روزی راحت‌تری بری از کارت استعفا بدی.

با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد:

- من که می‌دونم علت این مزاحمت‌ها شغل جدیدت هستش. ببین کمند تو...

حرفش را قطع کردم و گفتم:

- باشه، قول میدم. اصلا همین فردا صبح اول وقت میرم استفاء بدم.‌

- اوکی، به نام خودم بگیرم؟

- نه، فردا صبح کارت ملیم رو بهت میدم به نام خودم بگیر.

- باشه، فقط کاری باهاش نکنی؟

- مثلا می‌خوام چی‌کار کنم؟!

- چه می‌دونم؟! مثلا دوست پسری، چیزی، بعد هم بگن کی سیم کارت دست این دختر داد؟ همه بگن احسان.

با کوسن مبل تو سرش زدم و گفتم:

- احسان من بچه‌ام؟ من اهل این حرف‌هام؟ من مثل توام؟

- یه طوری می‌گی، انگار من چی‌کار کردم.

خندیدم و گفتم:

- باهات شوخی کردم بابا، مثل بچه‌ها با من حرف نزن‌

تا خواست مرا با کوسن مبل بزند، سریع به سمت اتاق فرار کردم و خودم را روی تختم انداختم. احسان قبل از این‌که بخواهد با کیانا ازدواج کنه، با دختر عمویمان نامزد کرده بود ولی نامزدیشان به‌هم خورد. نمی‌دانم چطور کیانا رضایت به این وصلت داد، اما احسان پسر خوبی بود. چهره‌ای معمولی، اما قلبی مهربان داشت!

نمی‌دانم ساعت چند بود که بیدار شدم. دستی لای موهایم کشیدم؛ دست و صورتم را شستم، موهایم را برس کشیدم و به آینه‌ی صورت‌شویی خیره شدم. نشکست! بیشتر حدوداً دو دقیقه همان‌جا وایستادم و به آینه خیره شدم ولی نشکست! در دلم گفتم:

- خدایا؟ خدا جونم شکرت! ظاهراً اتفاقات گذشته، همه توهم بود.

از دستشویی بیرون رفتم؛ خیلی خوشحال بودم؛ حس کسی را داشتم که تازه متولد شده! آرایش ملایمی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.

- سلام کیانا خانم، چرا زحمت کشیدی؟ خب، خودم می‌اومدم صبحونه رو می‌ذاشتم دیگه!

لبخندی زد و گفت:

- خب فعلا که می‌بینی من صبحونه رو گذاشتم؛ چرا آماده نشدی؟

- واسه‌ی چی؟

- مگه نمی‌خواستی بری استعفا بدی، مدارک و کارت ملیت رو از شورا بگیری؟

به احسان که روی مبل نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند، چشم دوختم و گفتم:

- بله دیگه، آقای اخبار باید هم بیاد و خبر رو اطلاع بده.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #25
پست بیست و سوم

چقدر استعفای من برایشان مهم شده! احسان تا من را دید، لبخندی زد و گفت:

- سلام، صبح بخیر؛ خب، کارت ملیت رو بده.

- نه ممنون، خودم دارم بیرون میرم؛ خودم می‌گیرم دیگه.

- باشه، هر جور راحتی.

سمت اتاقم رفتم. کیانا سریع گفتم:

- صبحونه نمی‌خوری؟

- بذار آماده بشم، میام می‌خورم.

یک مانتوی استخوانی رنگ، با شلوار و مقنعه‌ی مشکی پوشیدم. حوصله نداشتم هدبند بزنم، هوای بیرون خیلی گرم بود. کیف مشکی‌ام را برداشتم، چند لقمه کره و عسل خوردم و گفتم:

- کیانا چایی نریز، نمی‌خورم.

به ساعتم نگاه کردم و گفتم:

- من برم، دیر می‌شه دیگه؛ اتوبوس میره.

وارد کوچه شدم. باز هم همان پراید مشکی را جلوی در خانه دیدم؛ خواستم برگردم که نظرم عوض شد. الان اگر بروم، فکر می‌کنند از آن‌ها می‌ترسم.

آقای نعمتی و شجاعی همسایه‌هایمان کمی آن طرف‌تر ایستاده بودند و همین یک مقدار بیشتر به من دلگرمی می‌داد.

موهایم را داخل زدم و سمت ایستگاه خط واحد راه افتادم. اتوبوس بعدی ساعت دوازده و ربع می‌آمد؛ الان هم ساعت دوازده و ده دقیقه بود. با آرامش به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. از جلوی در خانه‌ی شیما رد شدم. باید سر یک فرصت مناسب، حتما برایش دلیل تمام اتفاقاتی که دیروز افتاد را توضیح می‌دادم. سوار خط واحد شدم وحدود نیم ساعت بعد و طی کردن چندین میدان و خیابان، خودم را به شورای حل اختلاف رساندم.

لعنتی درش بسته بود! مگر پایان ساعت اداری ساعت دو نیست؟ الان که تازه ساعت یک است! خط واحد هم حالا-حالاها نمی‌آمد که بخواهم برگردم؛ در آن خیابان لعنتی پرنده پر نمی‌زد. در دلم گفتم:

- نکنه همین‌جا خفتم کنن؟!

دست و پاهایم شروع به لرزیدن کردند. یک دانه ماشین هم از آن‌جا رد نمی‌شد که حتی بخواهم تاکسی بگیرم. به ساعتم نگاه کردم؛ با دیدن همان پراید مشکی در فاصله‌ی دو متری‌ام، خون در رگ‌هایم منجمد شد. صدای مردانه‌ای را از پشت سرم شنیدم.

به چی داری فکر می‌کنی؟!

تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم، این بود که بدوم. این خیابان محل پرترددی نبود؛ شهر ما هم که چهار خیابان بیشتر نداشت. از ساعت دوازده به بعد، خیابان‌ها خلوتِ-خلوت بودند و فقط ساختمان‌های اداری و تجاری مثل بانک‌ها و... باز بودند.

به سمت در شورا دویدم و شروع به در زدن کردم. مرد بسیار قد بلندی، با لباس‌های مشکی و سبیل پر پشت از پراید پیاده شد، مقابلم ایستاد و گفت:

- حالا چرا انقدر عجله داری؟!

نه راه پس داشتم نه راه پیش؛ وقتی به خودم آمدم، دیدم کنار دو مرد ایستادم. یکی را می‌شناختم؛ شوهر همان دختر بی‌نوا بود ولی آن یکی را نه. یکی سمت چپم بود و دیگری سمت راست و به من نزدیک می‌شدند.

مرد لباس مشکی گفت:

- ببین، ما آروم بهت نزدیک می‌شیم، تو هم جم نمی‌خوری.

داد زدم:

- کور خوندی ع×و×ض×ی.

مقداری از آسفالت جلوی پایم ترک برداشت؛ به وضوح دیده‌ می‌شد. داد زدم:

- کمک، کمک! یکی نجاتم بده.

البته قصدم از داد زدن، صرفاً کمک خواستن نبود ولی انگار فایده‌ای نداشت! آب از آب تکان نخورد. شوهر همان دختر، دهانم را از پشت گرفت و زیر گوشم آرام گفت:

- خفه می‌شی یا از راه‌کارهای دیگه استفاده کنیم؟!

به زور گفتم:

- باشه من خفه می‌شم، فقط ولم کن.

دستش را کمی از روی دهنم شل کرد و گفت:

- خوبه، پس مثل بچه‌ی آدم برو توی ماشین بشین.

پوزخندی همراه با کمی ترس زدم و گفتم:

- من اومده بودم اینجا استعفا بدم ولی با این‌کاری که کردی، حتما میرم ازت شکایت می‌کنم و کاری می‌کنم، حتما از اون زن بدبختت طلاق بگیری.

به عقب‌ هلش دادم و سمت خیابان دویدم؛ خیابانی که حتی یک‌دانه ماشین هم در آن نبود. صدای یکی‌شان را شنیدم که داد زد:

- علی فرار کرد، برو بگیرش.

نفس کم آورده بودم. ناگهان کمرم از پشت گرفته شد و گفت:

- واقعا فکر کردی سرعتت توی دویدن به سرعت یه مرد می‌رسه؟

با لگدی که در شکمم زد، روی زمین پرت شدم. سیلی نثار صورتم کرد؛ خون از دماغم جاری شد. قهقهه‌ی چندش‌آوری زد و گفت:

- می‌خوام به فضا ببرمت؟

و دستمالی روی دهانم گذاشت و چشم‌هایم ‌سیاهی رفت.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #26
پست بیست و چهارم

از شدت کمر درد، چشمانم را باز کردم. همه‌جا تاریک بود؛ یک مکان خفه. نفس کم آورده بودم، دست و پاهایم محکم بسته شده بود! روی دهنم را با یک دستمال بسته بودند؛ قسمتی از آن دستمال روی بینی‌ام آمده بود، راه تنفسم بسته شده بود. به زور نفس می‌کشیدم! تقلا می‌کردم دستمال را با زبانم کمی پایین‌تر بیاورم که حداقل بتوانم نفس بکشم. نمی‌دانم چقدر گذشت.

در باز شد و فهمیدم در صندوق‌عقب یک ماشینم. همان دو مرد، یکی با سبیل‌های پرپشت قد بلند و لباس‌های سر تا پا مشکی و مرد دیگر شوهر همان دختر بود، با لباس‌های طوسی و صورتی، آفتاب‌سوخته و موهای آشفته؛ مطابق همان چند دفعه‌ی قبل که دیده بودمش. چشم‌هایم نیمه‌باز بود. مرد لباس مشکی گفت:

- الان با این جنازه چی‌کار کنیم؟

- فعلا بیارش تو تا بهت بگم.

- خفه بابا، خب این نشد اون زن احمق‌تر از خودت، میره یه وکیل دیگه می‌گیره. می‌خوای سر همه‌اشون همین بلا رو بیاری؟!

- شده باشه دنیا رو با آتیش می‌کشم، من زنم رو طلاق نمیدم؛ تو هم بفهم.

- حواست باشه، من نیستم؛ این آخریش بود.

- بیارش دیگه لامصب؛ دو روز باهاش خوش می‌گذرونیم، بعدش هم خلاصش می‌کنیم.

لگدی به من زد و گفت:

- هوی، بیدار شو.

- این‌جوری باهاش رفتار نکن، من ازش خوشم اومده.

آروم ناله کردم. با طنابی که دور دستم پیچیده بود، مرا بیرون کشید. تا پیاده شدم، چشم‌هایم سیاهی رفت و روی زمین افتادم، حتی نمی‌توانستم بلند شوم. گیجِ-گیج بودم! آسمان رو به غروب بود. یک قطره اشک، آرام از گوشه‌ی چشمم چکید. شوهر همان دختر که طبق صحبت‌های خودشان فهمیدم اسمش علی است، گفت:

- خیلی سنگینه، نمی‌تونم تنهایی بلندش کنم، بیا کمکم.

به زحمت من را بلند کردند و در مکانی مثل استبل انداختند. بسیار تاریک و مخوف بود! فکر کنم ستون فقراتم شکسته بود؛ کمرم به شدت درد می‌کرد. مرد لباس مشکی، جلوی پایم زانو زد و گفت:

- اگه قول بدی دختر خوبی باشی و داد و بی‌داد نکنی، دستمال دور دهنت رو باز می‌کنم.

سرم را آرام تکان دادم. دستمال دور دهانم را باز کرد؛ با بینی‌ام هوا را عمیقاً تنفس کردم، انگار یک قدرت گرفته بودم. نالیدم:

- آب!

داد زد:

-علی آب براش بیار.

علی با بطری آب آمد. مرد لباس مشکی که هنوز اسمش را نمی‌دانستم، بطری آب را به لب‌هایم چسابند. کمی آب خوردم و باقی‌اش از گوشه‌ی دهانم بیرون ریخت؛ حس انسانی را داشتم که جان تازه‌ای از خدا گرفته. صورتم را نوازش کرد و گفت:

- مطمئنم فردا بهت خوش می‌گذره؛ خوب استراحت کن تا فردا برام خوب باشی.

خواست گونه‌ام را ببوسد که یک تف آبدار رو صورتش انداختم. با آستینش، گونه‌اش را پاک کرد و گفت:

- اصلا مهم نیست، من درکت می‌کنم.

به در ورودی نگاه کرد و گفت:

- من تو رو از دستش نجات میدم، نمی‌ذارم تو رو بکشه.

یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید.

بیرون رفت و در را قفل کرد. آن‌قدر گیج و منگ بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد! بیدار که شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد، استبل پر از کاهی بود که در آن دراز کشیده بودم و چند گاو که کمی آن‌طرف‌تر پایشان را بسته بودند. زیر گریه زدم و داد زدم:

- آخه چرا من؟ کمک! توروخدا یکی کمکم کنه. هیچکی این‌جا نیست؟

داشتم زار می‌زدم. دست‌هایم را انقدر محکم بسته بودند که نمی‌توانستم تکانشان بدهم؛ فکر کنم خون‌مرده شده بودند. جیغ زدم:

- توروخدا یکی نجاتم بده! یکی من رو از دست این روانی‌ها نجات بده.

آب از آب تکان نخورد. ناگهان در استبل خیلی وحشیانه باز شد؛ همان مرد با لباس‌های مشکی بود. موهایم را محکم از پشت گرفت، با گریه گفتم:
- توروخدا، جون مادرت ولم کن، نمی‌خوام. غلط کردم!

ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #27
پست بیست و پنجم
همه‌جا بیابان بود. پراید مشکی رنگ، کمی آن‌طرف‌تر پارک شده بود.
مرد لباس مشکی، روی صندلی عقب ماشین هلم داد و گفت :

- تو ساکت!

خودش پشت فرمان نشست و راه افتاد. در جاده بودیم؛ نمی‌دانستم کجا بود.
- پیش اون دختره می‌نشستی، غلط اضافی نکنه!
- الان وقت این حرف‌ها نیست، فقط زودتر برو پلیس‌ها دنبالمونن، مکان رو پیدا کردن. نمی‌دونم کدوم بی‌همه چیزی، راپورت‌مون رو داده.
آرام گفتم:
- خدایا شکرت!
مرد تیشرت مشکی، به آن یکی گفت:

- علی این دختره رو ساکت کن تا همین‌جا خلاصش نکردم.
علی قفل مرکزی را زد، دستم را بهم می‌ساییدم تا باز شود: فکر کنم کمی شل شده بود. داد زدم:

- توروخدا، جون مادرتون ولم کنید، بذارید برم؛ من هیچی نمی‌گم که شما منو دزدیده بودید، فقط ولم کنید برم.

- گفتم ساکت!
- نمی‌خوام، ساکت نمی‌شم. توروخدا ولم کنید!
- علی بذار من این دختره رو.
جیغ بلندی کشیدم. ناگهان صدای انفجار کر کننده‌ای به گوشم رسید؛ تمام شیشه‌های ماشین به سمت داخل خورد شده بود. سرم را تا رو زانوهایم پایین آوردم تا خورده شیشه‌ها به صورتم برخورد نکنند. کنترل ماشین از دست راننده خارج شد؛ ماشین از جاده منحرف شده و به سمت خاکی رفت. دست‌هایم در کمال ناباوری باز شدند؛ ماشین کنترلش را از دست داده بود.
سرانجام ماشین به یک درخت کوبیده شد؛ سرم محکم به صندلی راننده اصابت کرد. قلبم تند-تند می‌زد، انگار تمام این اتفاقات در یک ثانیه افتاده بود. طنابی که به پاهایم بسته بودند را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. صدا از صدا در نمی‌آمد؛ هیچ‌کدام هیچ چیزی نمی‌گفتند، حتی ناله هم نمی‌کردند. مچ دستم را مالیدم و در جلو را باز کردم؛ مرد تیشرت مشکی پر از خون بود. با آستین لباسش، روی زمین کشیدمش؛ یک تکه شیشه‌ی، تیز به طور عمودی در قلبش فرو رفته. از ته دلم جیغ زدم!
شیشه را آرام از بدنش بیرون کشیدم، انگار یک نفر از عمد این کار را کرده بود. در موهایم چنگ زدم از ته دلم زار زدم:

- کمک، توروخدا کمکم کنید. یکی اینجا مرده!
مثل دیوانه‌ها گریه می‌کردم. یک تکه از مانتویی که تنم بود را کندم و روی زخمش گذاشتم.
با اینکه می‌دانستم فایده‌ای ندارد، بهش نفس مصنوعی دادم.
تمام صورتش پر از خورده شیشه بود. جیغ زدم:

- خدایا آخه چرا؟
قلبم تند-تند می‌زد؛ یقین داشتم با قدرت نحسم، عامل مرگ دو نفر شده بودم. جیغ زدم:

- من یکی رو کشتم.
با دستم به خاکی که رو زمین ریخته بود، مشت زدم و روی سرم ریختم. زیرلب گفتم: آره، من یکی رو کشتم.
صورتم را چنگ می‌زدم و دیوانه‌وار جیغ می‌کشیدم. ناگهان یکی از چراغ‌های ماشین خورد شد؛ شروع به دویدن کردم. برای چه یا از چه کسی دقیق نمی‌دانستم؟
انگار پاهایم مال خودم نبودند. خودم را به جاده رساندم و با تمام قدرت دویدم. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای آژیر ماشین پلیس را از پشت سرم شنیدم؛ سرعت دویدنم را بیشتر کردم. آفتاب گرم و داغ تابستان، در جاده‌ی خشک و خالی، سرم را می‌سوزاند؛ انرژی‌ام تحلیل می‌رفت.

روی آسفالت داغ جاده زانو زدم. صدای پای یک نفر را از پشت سرم شنیدم؛ دست‌هایم از پشت سر گرفته شد. خنکی دست بند را روی مچ دستم احساس کردم. هیچ چیز نمی‌دیدم؛ فقط صدا‌ها را می‌شنیدم.
- شما مضنون به قتل دوتا جنازه‌ای هستید که چند متر پایین‌تر به طرز وحشیانه‌ای به قتل رسیدن، آثار جرمتونم هست!
یک چاقوی آغشته به خون را که درون یک پلاستیک بود، نشانم داد و با بی‌سیم گفت:

- این واسه انگشت نگاری میره، خانم اسدی بگردش.
یک زن چادری از ماشین پیاده شد، همه جایم را گشت و گفت: چیزی همراش نیست.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #28
پست بیست و ششم
خدای من آن‌ها چه می‌گفتند؟ قاتل؟! من که فقط یک دختر ساده با یک لیسانس حقوق زپرتی، چه شد که به اینجا رسید؟
آن زن چادری با دست‌های سردش، مرا داخل ماشین پلیس هل داد. اولین بارم بود داخل ماشین پلیس را می‌دیدم‌ اشک از گوشه‌ی چشمم چکید؛ شروع کردم به گریه کردن. نمی دانم چقدر گذشت که به اداره‌ی پلیس رسیدیم و بعدهم بدون هیچ حرفی، بازداشتگاه. تمام اتفاقات برایم در یک ثانیه بود.
یک اتاق ساکت و تاریک بود، با یک پتوی کهنه‌ی سبز رنگ که گوشه‌ی آن بود‌ دیوار‌های بازداشتگاه سیاه بود، بوی نا می‌آمد انفرادی دریغ از حتی یک نفر‌. خدایا واقعا گناه من چه بود! نمی‌دانستم چرا نمی‌توانم زبانم را باز کنم و بگویم همه چیز اتفاقی بوده و من نقشی نداشتم؛ همین‌قدر که پرونده‌ام سیاه شده بود، برایم کافی بود. سرم را آرام زدم به دیوار، مثل کسانی که تیک عصبی دارند، زیر لبم آروم گفتم:

- من قاتلم، یک قاتل بی‌رحم.
سرم را محکم به دیوار کوبیدم. اشک از چشامانم و خون از کنار سرم روی زمین می‌چکید. سرم را با شدت بیشتری به دیوار کوبیدم، حتی اگر زنده هم می‌ماندم، دیگر زندگی برایم معنایی نداشت. من قاتلم! گریه‌ام شدت گرفت؛ سرم را با تمام قدرت به دیوار کوبیدم. قطعا حکمم اعدام بود،
خدایا! این زندگی را نمی‌خواستم؛ بهش پایان بده. تک-تک اعضای خانواده‌ام، جلوی چشمم آمدند؛ کیانا، مادرم، شیما، حتی بابا! پدر عزیزم، دارم میام پیشت، من را بپذیر؛ هرچند مطمئنم تو در حق من پدری کامل را کردی، من قدرت را ندانستم. ناگهان پدرم را روبه‌رویم دیدم! هول شدم؛ سرپا ایستادم.
_ بابا... بابا جونم! اومدی منو با خودت ببری؟
با لبخند به من زل زد و دستش را سمتم دراز کرد.
_ بابا توروخدا منو با خودت ببر، من دیگه نمی‌تونم زندگی کنم.
ضجه‌زدم و روی زمین زانو زدم.
اشهد ان لا اله الا "
به سالنی که روبه‌رویم بود، چشم دوختم؛ دیوارهایش سفید بود و کفش پوشیده از سرامیک‌های سفید بود‌ نور سفیدی که به کف سالن می‌تابید، چشم را می‌زد. دو طرف سالن پر از اتاق بود؛ درست مثل یک هتل. نه هتل نبود، چون هتل که در و دیوارش سفید یک‌دست نیست؛ شاید هم بیمارستان بود. یک‌قدم به سمت جلو برداشتم، پاهایم سست بود.
نمی‌دانستم کجا می‌روم، یک مسیر بی‌پایان بود. یک سالن بی‌انتها. در یکی از اتاق‌ها باز شد، داخل رفتم؛ یک مرد بود روی تخت خواب خوابیده بود. چند تا زن چادری هم دورش ایستاده بودند. دست یکی از آن‌ها یک سینی خرما بود. جلو آمد، خرما را روبه‌رویم گرفت و گفت: خرماش رو می‌خوری و به خواستش عمل نمی‌کنی؟ وحشت‌زده گفتم: هنوز که نخوردم‌.

یک‌دفعه صحنه عوض شد. در اتاقی تاریک بودیم، یک لامپ از سقف آویزان بود؛ نورلامپ زرد بود‌. زن چادری هم روبه‌روی من ایستاده بود. سینی خرما را روی زمین کوبید و گفت: بالاخره که می‌خوری، خرمای شب عزای خودت رو هم می‌خوری.
با ترس نگاهش کردم، فریاد زد: تو نباید بمیری، نباید...
ع×ر×ق روی پیشانی‌ام را خشک کردم و روی تخت نشستم. باندی رو که دور تا دور سرم پیچیده بودند را با دستم لمس کردم. تکیه‌ام را به تخت دادم و آرام گفتم:

- این دیگه چه کوفتی بود؟

در بیمارستان بودم، همه جا سفید بود؛ درست مثل خوابم. روی میز کنار تختم، یک پارچ آب و لیوان بود؛ کمی آب در لیوان ریختم و یک نفس همه‌اش را سر کشیدم. به بالشتم نگاه کردم از شدت ع×ر×ق خیس خیس شده بود.
لباس‌های صورتی رنگ و گشاد بیمارستان در تنم زار می‌زد.
پرستار وارد اتاق شد. بدون اینکه سلام کند، فشارم را گرفت و چیزهایی روی تخته‌ای که بالای سرم بود نوشت. سرش را از روی نوشته‌ها بالا آورد و گفت :

- بهوش اومدی؟
- بله.
- سرت چند تا بخیه خورده، احتمالا تا فردا دوباره به زندان منتقل می‌شی.
بلافاصله از اتاق خارج شد. از روی تخت بلند شدم و قدم زدم‌. هرازگاهی روی تخت می‌نشستم و گریه می‌کردم؛ مثل دیوانه‌ها شده بودم. در اتاق را باز کردم، به ماموری که جلوی در اتاقم بود، چشم دوختم. اولین چیزی که به من دهن کجی می‌کرد، باتومی بود که کنار لباسش آویزان شده بود. در اتاق را بستم؛ روی تختم نشستم، زانوهایم را در بغلم جمع کردم و گفتم: آخه خدایا چرا نذاشتی بمیرم؟ مگه توی این بیست و چند سال که عمر کردم، ازت چی خواستم؟ فقط یک‌بار خواستم منو ببری. التماست می‌کنم، تمنا می‌کنم، منو ببر؛ دیگه طاقت ندارم.
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #29
پست بیست و هفتم
دوباره از روی تخت بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. پنجره را باز کردم، حفاظ‌های سفت و محکمی داشت. وارد دستشویی شدم؛ راه دررویی آن‌جا نبود. در اتاق را باز کردم؛ هیچ‌کس جلوی در اتاق نبود، فقط یک زن چادری با یک سینی خرما در دستش، درست شبیه همانی که در خواب دیده بودم.
جیغ بلندی کشیدم و داد زدم: کمک! یکی به دادم برسه.
لامپ مهتابی که وسط سالن بود، شکست. از اتاق بیرون آمدم و متوجه آدم هایی که داخل سالن بودند، شدم. از زن چادری خبری نبود؛ همه داشتند با تعجب نگاهم می‌کردن. ناگهان متوجه شدم که مامور پلیس، حدودا چند متر آن‌طرف‌تر ایستاده. با تمام توانم سمت در خروجی بیمارستان دویدم. مامور پلیس دنبالم آمد. داخل یکی از اتاق های سالن شدم؛ همه خواب بودند. فکر کنم مامور پلیس گمم کرده بود! پاورچین-پاورچین به سمت یکی از پنجره‌های اتاق رفتم؛ حفاظ نداشت و ارتفاعش تا زمین کم بود. خودم را از پنجره پایین پرت کردم؛ کمی کمرم درد گرفت، سریع از جایم بلند شدم. از لا‌به‌لای درخت‌های محوطه، مامور پلیس را دیدم، جلوی بخش اورژانس بیمارستان بود و با بی‌سیمش، چیزهایی می‌گفت. خداراشکر بیمارستان محوطه‌ی بزرگی داشت! جلوی پای من فضای سبز بود، با یک عالمه درخت کاج بلند؛ فضای خوبی بود برای قایم شدن. با تمام توانم، سمت در خروجی بیمارستان دویدم ولی فایده‌ای نداشت، چون نگهبان بیمارستان، آن‌جا من را می‌دید و صددرصد مانعم می‌شد. پشت یک درخت کاج نشستم. روسری مشکی رنگی که سرم بود را کمی جلوتر کشیدم و فاصله‌ام تا دیوار را سنجیدم؛ حدودا چند قدم آن‌طرف‌تر، دیواری بود که اگر از آن بالا می‌رفتم، به خیابان می‌رسیدم. خیابانی که نمی‌دانستم کجاست؟ حتی این بیمارستان را هم نمی‌شناختم، معلوم نبود کجا هستم! به سمت دیوار دویدم؛ نسبتا بلند بود. ماشین شاسی بلندی که حدودا دو متر آن‌طرف‌تر پارک شده بود به من چشمک می‌زد. از ماشین بالا کشیدم، خود را روی دیوار انداختم؛ صدای آژیر کر کننده‌ی ماشین بلند شد. ممکن بود لو بروم! خودم را از دیوار پایین پرت کردم؛ مچ پایم پیچ خورد. لب پایینم را محکم گاز گرفتم و به روبه‌رویم خیره شدم، یک اتوبان دو بانده بود. لنگان-لنگان به سمت پل هوایی که حدودا دو متر آن‌طرف‌تر بود، بالا رفتم. از بالای پل‌هوایی، مامورهای پلیس را دیدم که می‌دویدند. از پل‌هوایی پایین رفتم؛ آن ‌طرف اتوبان یک بیابان خشک و خالی تاریک بود. دلم را به دریا زدم. در تاریکی رفتم و دویدم؛ چشم چشم را نمی‌دید! نمی‌دانم چقدر از دویدنم می‌گذشت ولی مطمئن بودم که پلیس‌ها من را گم کردند. خسته شدم؛ روی زمین زانو زدم، دیگه نای دویدن نداشتم. با زانوهایم راه می‌رفتم؛ تشنه بودم. به تپه‌ی ماسه‌ای که درست پشت سرم بود، ناگریز تکیه دادم. به زحمت از تپه بالا کشیدم، به امید یک روزنه‌ای آن سوی تپه. دست‌هایم یخ کرده بود، دیگه رمقی نداشتند. پاهام سست شده بودند. هیچ جایی را نمی‌توانستم ببینم؛ هیچ صدایی نمی‌آمد، فقط صدای باد بود که شنیده می‌شد. لباس‌های بیمارستان رو بیشتر به خودم پیچیدم. دست‌هایم را بهم مالیدم؛ هوا لحظه‌به‌لحظه سردتر می‌شد. اشک از گوشه‌ی چشمم چکید؛ اشک‌های گرمم مرحمی برای دست‌های سرد و بیجانم بود. اصلا چه شد که به این روز افتادم؟ همه‌اش تقصیر خودم بود، نباید وارد این شغل کزایی می‌شدم. پدرم راست می‌گفت؛ شغل‌هایی که با پلیس و آدم‌های خلاف در ارتباط هستند، همیشه باعث به‌وجود آمدن دشمنی می‌شوند. از همان بچگی با پدرم کل‌کل می‌کردم؛ سر همین قضیه با او لج می‌کردم، گاهی قهر می‌کردم!
سرانجام وارد این رشته شدم. با اینکه هیچ علاقه ای نداشتم، فقط از روی چشم و هم چشمی. به زور کلاس تقویتی و کتاب کمک آموزشی، توانستم لیسانسم را بگیرم. درست است که در طی تحصیل، یک مقدار علاقه در من نسبت به این رشته به وجود آورد، اما به پای آن کسی که کارش را از همان ابتدا با عشق و علاقه شروع کرده است، نمی‌رسید.
زیر لبم زمزمه کردم: باباجونم اشتباه کردم، همه‌اش تقصیر خودم بود؛ منو ببر پیش خودت. فکر و خیال و توهم منو ول نمی‌کنه !
به هق-هق افتادم. خدایا منو ببخش! باد خیلی شدیدتر از قبل وزید؛ دندان هایم بهم می‌خوردند.
تصمیم گرفتم به راهم ادامه دهم. نمی‌دانم چقدر گذشت که متوجه نور چراغی که از آن دور سوسو می‌کرد شدم. به سمتش دویدم؛ یک اتاق کاه‌گلی کوچک بود. در زدم؛ یک مرد نسبتا جوان در را باز کرد. معلوم بود تازه از خواب بیدار شده، با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: شما؟
 

hasti.abdoshahirad

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
781
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
79
پسندها
508
امتیازها
113
سن
25
محل سکونت
آمل

  • #30
پست بیست و هشتم
زدم زیر گریه گفتم: آقا توروخدا! هوای بیرون خیلی سرده، پلیس‌ها دنبالمن.
- هیس! آروم باش، بیا تو.
دستی روی تنم کشید و گفت: چیزی که همرات نیست؟
سرم را به نشانه‌ی نه گفتن چندبار به سمت بالا تکون دادم.
وسایل داخل اتاق قدیمی و شکسته بودند‌ همچین خانه‌ای وسط این بیابان بی‌آب و علف چکار می‌کرد؟ حتما پلیس‌ها اولین جایی را که دنبالم می‌گشتند، همین‌جا بود. دست و پاهایم می‌لرزیدند . بوی کاه گل خیس شده، کمی به من حس آرامش می‌داد.
مردی که در را برایم با کرده بود، نگاهی به من انداخت و گفت: چرا نمی‌شینی؟
مرد تیشرت و شلوار مشکی به تن داشت؛ عینکی بود و ته‌ریش نامنظم صورتش، به من دهن کجی می‌کرد.
روی زمین نشستم. یک دختر حدود دوازده یا سیزده ساله هم، کمی آن‌طرف‌تر، جلوی آینه داشت آرایش می‌کرد ؛ انقدر روی صورتش از لوازم آرایش استفاده کرده بود که آرایشش روی صورتش ماسیده بود. لباس سفید و گشادی به تن بود، داشت. دخترک نگاه مشمئز کننده‌ای به من انداخت و پرسید: از تیمارستان فرار کردی؟
اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: نه خانم، تیمارستان کجا بود؟
- ده متر اونورتر از خونه‌ی ما، یه آسایشگاه روانیه.
زیر گریه زدم و با هق-هق گفتم: نه، من از این بیمارستان روبه گ‌رو فرار کردم. به لباس صورتی رنگ بیمارستان که تنم بود، نگاهی انداختم؛ پایین لباس آرم بیمارستان را زده بودند. بهش اشاره کردم و گفتم: نگا کن، اینم آرمش.

ابروهایش را بالا انداخت و گفت: نکنه معرفیت کردن اینجا تا از مرز رد بشی.
خون در رگ‌هایم منجمد شد. با تعجب بهش نگاه کردم. نفس عمیقی کشید و گفت: د... یالا جون بکن دیگه.
مردی که در را برایم باز کرده بود، پرسید: مایه تیله چقدر داری؟
گردنبند طلایی که گردنم بود را با دستم لمس کردم، شاید بهترین راه همین بود. دختر پوزخندی زد و گفت: فکر کنم روانیه، لباس بیمارستانی‌ها رو تنش کرده.

به سرم که باند پیچی شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: مخش تاب برداشته. اون گوشی رو بده من زنگ بزنم بیان ببرنش.

سریع دستشو گرفتم و گفتم: نه توروخدا، منو از مرز ردم کنید.
آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم: آره راست می‌گین، یه نفر منو از تو بیمارستان اینجا معرفی کرده؛ اصلا واسه همین فرار کردم.
نگاهی به من انداختند؛ گردنبندم را از گردنم باز کردم، روی زمین گذاشتم.
دختر کم سن و سال گفت: سعید! بار بعدی کی حرکت می‌کنه؟
- اوف، یعنی می‌خوای بگی نمی‌دونی دو ساعت دیگه حرکت داریم؟
- اوکی، من شراره هستم؛ اینم دوستم سعیده . نگران نباش، اینجا از پلیس در امانی.
یک بالشت انداخت سمتم و گفت: بگیر بخواب بابا، دو ساعت دیگه بیدارت می‌کنم راه بیوفتیم.
- راستی اسمت چیه؟
- ا... چیزه کمن... یعنی کاملیا هستم.
- خوشبختم کاملیا، یه پتوی نازک سفید رنگ جلوی پام انداخت از شدت سرما به خودم پیچیدمش.
از شدت سرما می‌لرزیدم. پدرم همیشه می‌گفت، به غریبه‌ها اعتماد نکن ولی این‌بار استثنا بود.
شراره چیزی شبیه قطره چشم از کیفش در آورد و چند قطره روی گردنبند چکاند.
- سنگ‌های روش چیه؟
بینی‌ام را بالا کشیدم، گفتم: زمرد... زمرد اصل.
سرش را تکان داد. یک دست لباس از چمدانی که کمی آن‌طرف‌تر بود درآورد، کنارم گذاشت و گفت: این‌ها رو بپوش، اگه بخوای با همین لباس‌ها بیای، بهمون شک می‌کنن.


اصلا خوابم نبرد. همه‌اش گریه می‌کردم. فکر کنم چشم‌هایم قرمز قرمز شده بودند؛ تازه چشم‌هایم گرم شده بود که صدای سعید آمد :

- کاملیا پاشو، می‌خوایم بریم.

از جایم بلند شدم، پتو را تا کردم؛ رفتم پشت کمد تا لباس‌هایی را که بهم داده بودند بپوشم.
یک مانتوی زرشکی با یه شلوار استرج مشکی و شال مشکی، خیلی برایم تنگ بودند؛ عادت نداشتم از این لباس‌ها بپوشم ولی از هیچی بهتر بود.
ناظر: @seon-ho

ویراستار: @Laluosh
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
429
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین