. . .

متروکه رمان خالی از فریاد | رُمَیصا.پَکس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
نام رمان: خالی از فریاد
به قلم: رُمَیصا.پَکس
ژانر: عاشقانه، پلیسی، روانشناسی
خلاصه:
کسی نیست که او را نشناسد؛ او ارنست لعنتی است!
یک آهن به تمام معنا! هیچ حسی ندارد و این بی‌حسی مطلق، مربوط به دردی مطلق است!
تئوری‌های زیادی در رابطه با او وجود دارد که آیا او از همان ابتدا وحشی بوده یا چیزی سبب شده؟ اما پاسخ صحیحی وجود ندارد!
دیوانه است! و دیوانگی‌اش در جایی اوج میگیرد که یکی از عزیزانش کشته می‌شود.
حال چه کسی میتواند جلو دار باربد باشد با جراحتی عمیق در روانش، جز یک روانشناس ماهر و زیبا؟
بله! او رزابلا است، زنی از تبار قدرت و آرامش. درست همان چیزی که زندگی باربد لازم دارد!

---3e374f9fda53b271e.md.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #21
من و الکساندر به سمت مواد مصنوعی رفته و مشغول بسته بندی آن‌ها شدیم و بقیه هم سرگرم بسته بندی کردن مخدرات طبیعی شدند.

پس از بسته بندی کردین هروئین‌ها، که جمعا صد و پنجاه بسته بودند، الکساندر آن‌هارا در هشت جعبه قرار داد و پایین میز گذاشت. گوشه‌ی لبم را از داخل گاز گرفته و درحالی که نگاه خیره‌ام به پودرها بود گفتم:

-دفعه‌ی قبل بسته‌ای چند فروخته شد؟

دنیل مرفین‌ها را از بین تریاک‌ها برداشت و گفت:

-هروئین‌ها بسته‌ای هشت میلیون پوند فروخته شد.

اخمی روی پیشانی‌ام نشست؛ این‌بار مشغول بسته بندی کردن مواد هالوسینوژن‌ شدم و در همان حال گفتم:

-این دفعه بسته‌ی هروئین رو هشت و نیم میلیون پوند بفروشین.

همه سری تکان دادند و باز مشغول کارشان شدند؛ نگاهم به رنگ سبز مایل به قهوه‌ایِ حشیش‌ها بود و با خود اندیشیدم که انسان وقتی از بعضی خط‌ها‌ رد می‌شود، دیگر هیچ چیز باعث قلقلک وجدانش نمی‌شود. درست مانند ما و خب، غذای انسان همیشه ماهیت انسان را می‌سازد!

***

(دانای کل)

(ایران-تهران-ساعت 12:30 ظهر)

چشمان آبی رنگ و عصبانی‌اش را چرخاند و در حالی که بر روی صورت خونی و زخمیِ مرد خم می‌شد؛ دندان قروچه‌ای کرد و با غضب گفت:

-ببین چی بت می‌گم مرتیکه؛ خوب گوشای کرتو وا کن، اگه دهنتو باز نکنی و نگی اون رئیس بی*شرفت کیه به خداوندی خدا کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی!

لحن خشن و حرف‌های ترسناکش برای دختری به ظرافت ظاهری او بسیار عجیب نبود؟! مرد از شدت وحشت پلک‌های دردناکش را کامل باز کرد و در حالی که با درد آب دهانش را قورت می‌داد؛ با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آمد گفت:

-خانم... خانم خواهش می‌کنم... اونا... منو می‌کشن!

مجددا دندان‌هایش را روی هم سایید و در یک حرکت غیرقابل پیش‌بینی یک قدم عقب رفته و در حالی که پای راستش را بلند می‌کرد، ضربه‌ی محکمی به شکم دردناک مرد وارد کرد و مرد همراه با صندلی‌ای که به آن بسته شده بود نقش زمین کثیف انباری شد.
ناله‌ی بلندش موجب پررنگ‌تر شدن لبخند روی لب‌های رژ خورده‌‌ی او شد؛ با همان پوزخند بالای سرش ایستاد و در حالی که پایش را روی گلوی او قرار می‌داد، فشار خفیفی به گردنش وارد کرد. ناله‌اش مجددا بلند شد و او لب‌هایش را کمی جمع کرد. خم شد و در حالی که با چشمان آبی‌اش به مرد نگاه می‌کرد، آرام و شمرده شمرده، جوری که وحشت را به بند بند وجود او وارد می‌کرد گفت:

-ببین منو آش*غال! اگه بهم نگی... وای اگه بهم نگی اون بی*شرفی که براش کار می‌کنی کیه... کاری می‌کنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.

نگاهی به صورت زخمی و هیکل تمام قد خونی‌اش کرد و با پررنگ‌تر شدن پوزخندش گفت:

-حالت بدتر از وضعیت الانت میشه باور کن؛ پس به نفعته باهام همکاری کنی. اوکی؟

مرد چشمان وحشت زده‌اش را با درد بست و در حالی که قلبش به شدت می‌کوبید؛ زیر لب آرام گفت:

-ترول منز!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #22
پای تو گیرم...

با پیچیده شدن صدای گنگ آهنگ در فضای عمارت؛ ناگهان غباری از غم بر دل آن شش نفر نشست. دکس که لبخند چند دقیقه‌ی پیشش کاملا روی لب‌هایش ماسیده بود؛ با چشمان لبریز از غم نگاهش را به پنجره‌ی نیمه بازِ اتاق دکلن دوخت و آهی که دنیل از سینه بیرون راند؛ جگر همه را به سیخی از جنس غم و حسرت کشید.

پای تو گیرم؛ من یه چند وقته که بعده رفتنت دریا نمی‌رم.

می‌ترسم آخه... بی‌هوا بارون بیاد دست کیو باید بگیرم؟

الحق که دست کسی را نگرفت؛ بعد از آن روز کذایی، بعد از آن مرگ شوم، دکلن دست هیچ دختری را نگرفت و همچنین ضربان قلبش دیگر برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز از حالت ریتمیک و موزونش خارج نشد.

هر شب تو رویا؛ من تورو میبینمت میگی کنارم خوبه حالت

میخندی و باز من گلای صورتی میذارم عشقم روی شالت

بزن بیرون از تنهایی برگرد کنارم

همونم که برای دیدن تو بیقرارم

نرو از روزگارم که من طافت ندارم منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم

ما میرسیم بازم به هم؛ دنیا اگه وارونه شه
پاییز منم بارون تویی زیبایی پاییز به این بارونشه

باور نکن تنهایی رو...

دل کندنو یادم نده, از قلب من دوری نکن حالا که حال هر دوتاییمون بده

بزن بیرون از تنهایی برگرد کنارم

همونم که برای دیدن تو بیقرارم

نرو از روگارم که من طاقت ندارم منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم

بزن بیرون از تنهایی برگرد کنارم

همونم که برای دیدن تو بیقرارم

نرو از روزگارم که من طاقت ندارم منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم.

چشمانش را محکم بسته بود و دندان‌های فوقانی‌اش را جوری روی لب زیرینش می‍فشرد که هر آن امکان کنده شدن لبش وجود داشت. درد داشت؛ نه از نظر جسمی! او روحش درد می‌کرد؛ دردی از جنس دلتنگی!
دردی از جنس عشق!
به مانند همیشه، تنها رکابی و شلوار ورزشی مشکی‌اش را تن زد و بر روی کاناپه‌ی مشکی رنگ اتاقش نشست؛ نگاهش به آسمان گرفته و بغض آلود لندن بود و یادش در چند سال قبل پرواز می‌کرد، پروازی از جنس مرور خاطراتی شیرین اما گزنده!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #23
دکلن بریده بود و سه سال بود که هیچ ریسمانی دلش را به دنیا بند نمی‌زد! او درست در آن روز کذایی همراه آهویش به جهان وداع گفته بود؛ زندگی کردن که عبارت از زنده بودن نیست و نفس کشیدن همیشه دلیل بر زندگی نیست!

باربد چشمان نا آرام و بی‌طاقتش را از پنجره‌ی اتاق دکلن گرفت و در حالی که از جایش برمی‌خاست؛ زیر لب شب بخیری به بقیه گفت و با قدم‌هایی آرام به سمت ساختمان عمارت به راه افتاد.

همه از حال دکلن خبر داشتند؛ می‌دانستند امروز نیز مانند تمام سال‌های گذشته، سالگرد مرگ دردانه‌اش را فراموش نکرده و دوباره مانند سال‌های گذشته با مرور خاطرات در حال عذاب دادن خویش است.

حیف... حیف و صد حیف که هیچ‌کدامشان کاری برای بهتر کردن حالِ دلِ برادرشان از دستشان ساخته نبود؛ حتی باربد!

با باز شدن در؛ نگاه غم زده‌اش را از آسمانِ پشتِ پنجره گرفت و به الکساندر که با هیکل ورزیده و بزرگش در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد و سپس دوباره به همان صحنه‌ی آشنا چشم دوخت.

-دکلن! تو حالت خوبه؟

پوزخندی تلخی نرم نرمک روی لب‌های خوش فرم و گوشتی‌اش نشست و سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. قلب الکساندر تیر کشید و در حالی که پا به اتاق آکنده از دود سیگار می‌گذاشت؛ سرفه‌ای کرد و در را پشت سرش بست. دکلن بدون توجه به او، سیگار دیگری روشن کرد و دوباره مشغول تنبیه ریه‌هایش شد. ریه‌هایی که بعد از رفتن او، هنوز هم قادر به نفس کشیدن بودند!

الکساندر کنار او روی کاناپه نشست و در حالی که به پشت گردنش دست می‌کشید؛ زیر لب با صدایی گرفته زمزمه کرد:

-تسلیت میگم!

جالب بود! با گذشت سه سال هنوز هم سالگرد مرگ او، همه‌ی آن‌ها به دکلن تسلیت می‌گفتند، گویا خودشان هم می‌دانستند که اگر هزار سال هم بگذر داغ دریا هنوز هم تازه است و تیشه می‌زند به ریشه‌ی احساس خاکستر شده‌ی دکلن!

دکلن سرش را ریز تکان داد و پک محکم‌تر؛ عصبی‌تر و... غمگین‌تری به سیگار محبوس میان انگشتانش زد.
الکساندر که خوب به حال و اوضاع او در این روز واقف بود؛ خسته و عصبی چشمانش را محکم بست. دلش طاقت نمی‌آورد دوست عزیزتر از برادرش را در آن حال ببیند و این بی‌طاقتی و دلواپسی سرانجام دادی شد و حنجره الکساندر و پرده‌ی گوش‌های دکلن را پاره کرد!

-دِ تمومش کن لعنتی! تا کی می‌خوای اینجوری خودتو عذاب بدی؟ تا کی می‌خوای هر روز زنده زنده بمیری و تو روز سالگرد مرگ اون لعنتی، خودتو دفن کنی بین خاطرات و این دود لعنتیِ سیگار؟

دکلن با مکث نسبتا کوتاهی که مابینش صدای نفس های خشمگین و بریده بریده‌ی الکساندر را می‌شنید؛ نگاهش را مجددا از پنجره گرفت؛ نگاه خون آلودش‌را!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #24
الکساندر بدون توجه به حال او و عصبانیت بیش از حدش؛ چنگی به موهای بلوطی رنگش زد و در حالی که با خشم از جایش برمی‌خاست داد زد:

-هزارتا دختر توی این زندگی کوفتی هست که به پستت میخوره؛ اون قلب واموندتو راضی کن که از یاد اون بکشه بیرون دکلن! به خودت بیا.

ابروهایش با تعجبی توام با خشم بالا پرید؛ نگاهش را از قفسه‌ی پرشتاب سینه‌ی الکساندر گرفت و در حالی که با کرختی و دردی طاقت فرسا در عضلاتش از جا بلند می‌شد، مقابل نگاه به درد نشسته و عصبانی الکساندر قد علم کرد.

به شدت سعی در کنترل خود داشت و بر این باور بود که اگر هر کسی به جز الکساندر و آن پنج نفر دیگر، این چنین راجع به دردانه‌اش حرف می‌زد، بی‌شک اکنون سینه‌ی قبرستان آرمیده بود!

زبانی روی لب‌های لرزان از خشمش کشید و فیلتر سیگارش را روی فرش مشکیِ زیر پایش انداخت و در حالی که با غیظ آن را له می‌کرد از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

-خداتو شکر کن! شکر کن که الکساندری و جزوی از خانواده‌ی هفت نفرم! وگرنه رج به رج وجود کسی که بخواد در مورد همه‌‌ی وجودم اینجوری حرف بزنه آتیش میزدم!

به خودش آمد! چه کرده بود؛ چه گفته بود به این عاشق خاکستر شده؟ چشمان سبزآبی الکساندر گرد شده بود و با تعجب و میزان زیادی پشیمانی به چشمان آبی و خون گرفته‌ی دکلن خیره شد و با خود گفت: لعنت بهت! چطور فراموش کردی دکلن جونش به جونِ بی‌جونِ دریا بستس!

-من همون روزی که عاشق اون شدم؛ برای همه‌ی دخترای دنیا نماز میت به جا آوردم و تو الااان دم از عشق و عاشقی می‌زنی؟

الکساندر که نفس‌هایش کند شده بود و با چشمان لبریز از اشک و پشیمانی‌اش همچنان خیره به دکلن بود. دکلن پوزخندی تلخ بر لب آورد و چشمانش را محکم بست و گفت:

-الکس! جای درو بلدی یا به مشتم که سخت کنترلش کردم بگم نشونت بده؟

الکساندر چشمانش را محکم بست و با مکثی که تند شدن نفس‌های دکلن را در پی داشت؛ چرخید و بدون هیچ حرفی به سمت در به راه افتاد و سپس از اتاق خارج شد. الکساندر به این موضوع واقف بود که اکنون دکلن در حال خودش نیست؛ بنابراین نه از حرف و نه از لحن بد او دلگیر نشده بود، فقط از دست خودش عصبی و حرصی بود که نمک به زخمِ مرهمش پاشیده بود!

نه تنها دکلن، بلکه همه ناراحت بودند؛ سالگرد مرگ دریا به قدری برای دکلن زجر آور بود که او را تا مرز دیوانگی می‌برد و فقط در آن روز آن‌گونه دیوانه‌وار گوشه‌گیر و افسرده میشد. از آن‌جایی که آن شش نفر دیگر جانشان به جانِ دکلن بسته بود؛ حالشان بهتر از او نبود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #25
چشمان بی‌فروغش را باز کرد؛ با دیدن اشعه‌های طلایی رنگ خورشید که از پشت پرده خودنمایی می‌کرد، پوزخندی روی لب‌هایش نشست و با خود زمزمه کرد:

-یه روز نحسِ دیگه!

با کرختی و دردی شدید در عضلاتش از روی کاناپه بلند شد؛ دستی به پشت گردنش کشید و بدون نیم نگاهی به عکسِ فوق بزرگِ دریا، به سمت سرویس به راه افتاد. امروز قرار بود نقشه‌شان را اجرا کنند و او باید به حالت عادی برمی‌گشت!

پس از دوش کوتاهی در حالی که حوله‌ی سفید رنگی به دور کمرش بسته بود از حمام خارج شد؛ دستی میان موهای قهوه‌ای رنگش که هنوز خیس بود کشید و به سمت آینه رفت.

حوله‌ی کوچکی که روی میز کنسول قرار داشت را برداشت و در حالی که نگاهش را در آینه به خالکوبی روی سینه‌اش دوخته بود؛ لبخندی کمرنگ و آکنده از غم، روی لب‌هایش جا خوش کرد، دلش به شدت دلتنگ شده بود و کاری از دستش ساخته نبود؛ سه سال بود که حال دلش بارانی بود و او فقط به امید آن روزی زنده بود که بتواند انتقام خونِ دردانه‌اش را بگیرد!

پس از خشک کردن موهایش و پوشیدن لباس‌های یک‌دست مشکی‌، گوشی و کیف پولش را برداشت و از اتاق خارج شد.
همه پشت میز صبحانه نشسته بودند و شواهد امر نشان می‌داد که منتظر او بودند. لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست و صبح بخیر آرامی گفت و در سمت راست باربد نشست؛ همه جوابش را دادند و مشغول خوردن صبحانه شدند.

باربد دور لبش را با دستمال پاک کرد و در حالی که از پشت میز بلند می‌شد؛ خطاب به همه گفت:

-تو اتاق اسناد متظرتون هستم.

سپس به سمت پله‌ها به راه افتاد. نگاهی میان آن شش نفر رد و بدل شد که در این میان الکساندر به شدت سعی در دزدیدن نگاهش از دکلن داشت. دکلن که اکنون حالش کمی بهتر شده بود و دیگر آن حال و هوای غم زده و عصبی دیشب را نداشت؛ به شدت از عکس العملی که در مقابل الکساندر نشان داده بود پشیمان بود، می‌دانست که همه از جمله الکساندر نگران او بودند و او حق نداشت با بی‌رحمی خشم و غمش را سرِ الکساندر خالی کند.

همه وارد اتاق اسناد شدند؛ باربد که پشت میز نشسته بود و در حال چک کردن برگه‌هایی بود، بدون آنکه نگاهش را از برگه‌ها بگیرد، خطاب به دکلن گفت:

-این اطلاعاتی که جمع کردی همشون درستن دیگه؟

دکلن در حالی که روی صندلی کنار او جاگیر می‌شد سری تکان داد و گفت:

-اره.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #26
باربد سری تکان داد و زیر لب آرام خوبه‌ای زمزمه کرد. برگه‌ها را کنار گذاشت و در حالی که آرنج هر دو دستش را روی میز قرار می‌داد نگاهش را بین بقیه چرخاند و با صاف کردن گلویش گفت:

-تا سه ساعت دیگه، باید استیو غیب بشه و تو دنیل، میدونی باید چیکار کنی دیگه؟

دنیل سری تکان داد و همراه با چشمک کوتاهی که زد؛ گفت:

-خیالت تخت!

همه سری تکان دادند و باربد به مایکل نگاه کرد و گفت:

-خبر جدید؟

مایکل کمی به جلو خم شد و در حالی سر جایش تکان کوچکی می‌خورد گفت:

-هفته‌ی آینده دختر و پسر دوقلوی اندرو از فرانسه به اینجا میان.

از شنیدن این خبر همه به جز باربد و دکلن تعجب کردند؛ باربد بدون آنکه نگاه یا حالت چهره‌اش تغییر کند، سوالی که ذهن همه را درگیر کرده بود بر زبان آورد:

-مگه اندرو بچه داره؟

این‌بار دکلن با تعجب به باربد نگاه کرد و گفت:

-مگه نوشته‌های اون برگه‌ها رو نخوندی؟

باربد نگاه سوالی‌اش را از مایکل گرفت و رو به دکلن گفت:

-لازم بود بخونم؟ برای الان لازم ندارم این اطلاعات رو، برای همین زیاد توجه نکردم.

دکلن نگاه حرصی‌اش را در چشمان باربد دوخت و چیزی نگفت؛ از حالت حرصی صورت و چشمان دکلن همه به خنده افتادند و باربد برای مهار خنده‌اش لب زیرینش را در دهان کشید و محکم مکید.

مایکل نگاه خندانش را از صورت دکلن گرفت و در جواب سوال چند لحظه پیشِ باربد گفت:

-اره اندرو قبلا با زنی به اسم آنا ازدواج کرده که حاصل اون ازدواج دوقلوهاش بودن.

باربد سری تکان داد و در حالی که نیم نگاهی به ساعت گرد اتاق می‌کرد، از جا بلند شد و رو به الکساندر و دکس گفت:

-بهتره راه بیوفتید.

الکساندر که هنوز گرفته، ناراحت و تا حدودی عصبی بود؛ سری تکان داد و بدون هیچ حرفی از پشت میز بلند شد و به سمت در به راه افتاد و سپس از اتاق خارج شد.

دکس نگاهش را از مسیر رفتن الکساندر گرفت و رو به جمع گفت:

-گرفته بود؛ چرا؟

اخم کمرنگی روی پیشانی دکلن نشست و بدون هیچ حرفی از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره‌ی قدی اتاق به راه افتاد؛ گویا همه متوجه این شدند که بین الکساندر و دکلن اتفاقاتی افتاده پس کسی دیگر چیزی نگفت و دکس هم بلند شد و رفت تا وسایل لازم را آماده و ماشین را هم چک کند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #27
پس از چک کردن ماشین و وسائلی که می‌دانست لازمشان دارند؛ منتظر الکساندر، کنار ماشین ایستاد. انتظارش زیاد طولانی نشد، الکساندر با همان اخم روی پیشانی و نگاه عصبی و کلافه‌اش، به او نزدیک شد و بدون هیچ حرفی در کمک رانند را باز کرد و سوار شد و دکس هم پس از مکث کوتاهی بعد از او سوار شد. دستی برای بنجامین، دکلن و دنیل که سوار ماشین کنار شدند تکان داد و ماشین را روشن کرد.
جو سنگین بود، حتی با اینکه نیمی از مسیر را رفته بودند الکساندر هنوز از لاک غمگین و عصبی‌اش خارج نشده بود و این صبر دکس را تمام کرد:
_میشه بگی چه مرگته؟
الکساندر، بدون نیم نگاهی به دکس، آرنج دستش را روی لبه‌ی پنجره گذاشت و انگشتانش را میان موهایش برد و آرام جواب داد:
_نه!
دکس از صراحت کلام او، دندان قروچه‌ای کرد و پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. میدانست تا خود الکساندر نخواهد؛ نمیتواند حرفی از زیر زبانش بیرون بکشد پس سکوت بهتر بود هر چند اعصاب خودش هم خورد شد. با توقف ماشین کنار خانه‌ی استیو؛ الکساندر گوشی‌اش را بیرون کشید و نگاهی به اکانت‌ها و شماره‌ی هک شده‌ی اندرو وارن انداخت؛ مایکل کارش حرف نداشت! یک لعنتی ماهر در هک کردن تمام سیستم‌های جهان بود. با خروج ماشین استیو از پارکینگ، دکس با سرعتی مناسب و بدون جلب توجه به دنبالش راه افتاد. منتظر فرصتی مناسب بودند تا او را گیر بیاندازند. شوخی که نبود؛ حرفِ یک تُن مواد مخدر در میان بود! باید کارشان را عالی انجام میدادند. برای به شک نیوفتادن استیو، دکس تا پشت چراغ قرمز از او سبقت گرفت. مقصد را میدانستند و کاری نداشت گول زدن استیو.
با رسیدن به پارکینگ رستورانی که استیو با جیسون هامر، مردی که قرار بود محموله را از او تحویل بگیرد؛ الکساندر و دکس هم ماشین را در آنجا پارک کردند. فضای پارکینگ تقریبا تاریک بود و مایکل دوربین‌ها را به مدت پانزده دقیقه از کار انداخته بود پس می‌توانستند بدون دردسر استیو را سر به نیست کنند. هر دو ماسک‌هایشان را بالا کشیده و از ماشین پیاده شدند، وجود کرونا فقط در این مورد به نفعشان بود.
استیو ماشین را پارک کرد و با برداشتن گوشی‌اش از ماشین پیاده شد اما قبل از تحلیل اینکه چرا دو مرد با هیکل‌های بزرگ و ماسک روی صورت جلوی راهش ایستاده‌اند، با ضربه‌ای که بنجامین به پشت سرش کوبید بیهوش شد و روی دستان الکساندر افتاد. دکس چشمکی به دنیل و بنجامین زد و با انداختن استیو روی شانه‌اش، همراه الکساندر و بنجامین از دنیل دور شدند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #28
دنیل نگاه از مسیر رفتن آن‌ها گرفت؛ باید صحنه جرم را پاکسازی می‌کرد. عینک و گوشی استیو را از روی زمین برداشت، گوشی او به دردش نمی‌خورد ولی عینکش را به چشم زد و او هم از پارکینگ خارج شد و مستقیم به سمت جیپ هامر طوسی رنگی که میدانست دکلن در آن است رفت. به هر حال، باید ظاهرش شبیه به استیو میشد یا نه؟ سوار ماشین شد و چشمکی به دکلن زد؛ که با آن عینک فریم مستطیلی روی صندلی نشسته بود و با استفاده از شنود، حرف‌های اندرو و دوست دخترش را گوش میداد. باکس مشکی رنگ کنار دکلن را برداشت و بدون توجه به او، مشغول تعویض لباس‌‌های تنش با لباس‌هایی شد که دقیقا شبیه لباس استیو بود. گوشی استیو را درون ماشین جا گذاشت و با قرار دادن عینک روی تیغه‌ی بینی‌اش و برداشتن گوشی خودش، دستی برای دکلن تکان داد و از ماشین پیاده شد. با وارد شدن به محیط آرام رستوران، نگاهش مستقیما روی چشمان طوسی رنگ جیسون هامر قفل شد و بدون هیچ واکنشی درست به همان سمت رفت. جیسون هامر، رابط بین کله گنده‌های مواد مخدر و قاچاق دختر؛ ظاهرش چیزی بیشتر از یک پادو را نشان میداد اما در واقع سگی بود که برای پول واق واق می‌کرد. یک پیراهن لیمویی با تک کتی صورتی رنگ پوشیده بود که خبر از روحیه‌ی شاد و بد سلیقه‌اش میداد! با رسیدن دنیل به میز، جیسون از جایش برخواست. خیره به چشمان دنیل، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چطور میتونم کمکتون کنم؟
دنیل میدانست باید جمله‌ی رمز را بگوید؛ پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست و در دل قاه قاه به سادگی آن‌ها خندید و گفت:
_توی مراسم ازدواجم جات خالی بود! منتظرت بودیم.
جمله‌ی مسخره‌ای بود اما در کمال حماقت جمله‌ی رمزشان همین بود. جیسون سری تکان داد و با کج‌خندی دستش را جلو برد و با غروری افراطی گفت:
_نیاز به معرفی هست؟
دنیل ابرویی بالا انداخت و با نیم نگاهی به دست او، کمی گوشه‌ی لبش انحنا پیدا کرد. صندلی را عقب کشید و در حالی که مینشست با لحنی تمسخر آمیز گفت:
_کرونا اومده داداش یکم رعایت کن.
خنده روی لب جیسون کمرنگ شد؛ نیم نگاهی به اطراف کرد، محیط خلوت بود. سر جایش نشست و در حالی که لبه‌های کت صورتی‌اش را به هم نزدیک می‌کرد، نگاه موشکافانه‌اش را به دنیل خونسرد در صحنه دوخت و گفت:
_پشت گوشی صدات جور دیگه‌ای بود، تن و آوای دیگه‌‌ای داشت.
دنیل هر دو ابرویش را بالا داد و با زرنگی گفت: _صِدام از پشت گوشی به دلت نشسته ولی حضوری نه؟
ابروهای مرد کمی بالا رفت؛ شک کرده بود، دودل شده بود اما دنیل اجازه‌ی پیشروی این احساسات را نمیداد. تک سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
_حدود دو هفته قبل باهات حرف زدم مرد حسابی، سرما خوردگی گرفته بودم.
ترس کمرنگی روی چشمان جیسون سایه انداخت و دنیل با خنده‌ی بلندی گفت:
_نترس کرونا نبود!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #29
مرد چشمانش را با شک باز و بسته کرد و با نفسی عمیق گفت:
_اوکی. جناب اندرو امری نداشتن؟
دنیل چشمانش را توهین آمیز چرخاند و کوتاه گفت:
_نه!
سپس روی میز خم شد و در حالی که با چشمان براقش به چشمان جیسون نگاه می‌کرد ادامه داد:
_من وقت برای این بچه‌بازی‌ها ندارم. جای محموله رو بگو به اندازه کافی وقتمو گرفتی.
اخم کمرنگی روی پیشانی جیسون نشست؛ هنوز مشکوک بود، مطمئن بود صدایی که از پشت خط شنیده بود تا این اندازه محکم و جدی و در عین حال مردانه نبود. اگر اتفاقی برای محموله می‌افتاد باید خودش، خودکشی می‌کرد در غیر این صورت تام او را به فجیح ترین شکل ممکن می‌کشت.
دنیل که تحلل او را دید، اخمی کرد و در حالی که گوشی‌اش را از جیب کت مشکی‌اش بیرون می‌کشید؛ با پوزخندی بر لب کمی چشمانش را گرد کرد و گفت:
_تام از اینکه بشنوه بهترین مشتریشو یه ساعت علاف خودت کردی خوشش نمیاد و همینطور جناب اندرو.
و بدجنسانه با ابرو به گوشی اشاره کرد!

***
پنج ساعت بعد؛ استیو، بیهوش در پارکینگ همان رستوران افتاده بود، جیسون با ترس و لرز به سمت ویلای تام در منچستر میرفت و تمام محموله در سوله‌ی ترول منز، به صورتی با شکوه نشسته بود. به همین راحتی! باربد با پوزخند نگاه از حجم زیاد محموله که میلیاردها دلار ارزشش بود، گرفت و رو به دکلن و بقیه گفت: _خوب پیش رفت! بریم سر وقت تحویل سفارشمون.
بنجامین کمی از اسکاچ داخل لیوانش نوشید و گفت:
_خاویر آلن؟
باربد سری تکان داد و با قرار دادن کلت کمری‌اش در پشت کمرش، به سمت خروجی به راه افتاد. ساعت هفت عصر بود، از لندن تا منچستر، باید تقریبا صد و نو و نه مایل را طی میکرد و این معادل سه ساعت و بیست دقیقه‌ای بود. اگر از الآن راه می افتادند، ده و نیم یا یازده شب جلوی در عمارت خاویر آلن می بودند.

***
(ایران_تهران، ساعت ده و نیم شب برابر ساعت هفت عصر به وقت انگلستان)
#دانای_کل
پلک‌هایش را روی هم فشرد؛ سرش به شدت درد داشت و دیگر داشت حالش از این پرونده به هم می‌خورد. ده سال! ده سال از عمرش را پای این پرونده گذاشته بود و این اصلا چیز کمی نبود. دعای ثابت بعد از تمام نماز‌هایش؛ این بود که سرنخی از آن لعنتی‌ها به دست بیاورد. همین و بس! با تقه‌‌ای که به در خورد؛ با اندکی تاخیر، صاف سر جایش نشست و چشمانش را باز کرد. با دیدن ساعت و عقربه‌هایی که نشان میدادند ده دقیقه برای رفتن به جلسه تاخیر داشته؛ چشمانش گرد شد و با بیشترین سرعت خودش را به در رساند و آن را باز کرد. سربازی که دوباره دست بلند کرده بود به در بکوبد؛ با دیدن او و چشمان آبی‌اش که از شدت خستگی قرمز شده بود، چشمانش گرد شد و سریع نگاه دزدید و احترام نظامی گذاشت.
_سلام قربان! جناب سرهنگ فرمودن...
چادرش را روی سرش مرتب کرد و با تکان دادن سرش اجازه‌ی تکمیل حرفش را له او نداد و از کنار ش رد شد.
با رسیدن به پشت در اتاق جلسه، سرش را کمی بالاتر گرفت و تقه‌ای به در وارد کرد. با شنیدن صدای بفرمایید؛ آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد. چند نفر از سرگردها به احترامش از جا بلند شده و سلام نظامی دادند. سری برایشان تکان داد و سر جای همیشگی‌اش، یعنی دست راست سرهنگ، جاگیر شد.
_بابت تاخیرم متاسفم.
سرهنگ لبخندی در جواب او زد و کمی از آبی که داخل بطری بود را نوشید و به همکارانش که همه روی صورتشان ماسک بود و منتظر و مضطرب به او چشم دوخته بودند نگاه کرد.
_ یه راست میرم سر اصل مطلب میدونم دیر وقته و همتون خسته‌اید. یه خبر خوب براتون دارم بچه‌ها.
همه؛ علی الخصوص او، با آن چشمان آبی و جدی به او خیره شدند. سرهنگ نگاهش را به دخترک دوخت و لبخندش عمیق‌تر شد. آن دختر با سی و دو سال سنش، زمان زیادی از عمرش را پای آن پرونده گذاشته بود و خیلی بیشتر از سایرین برای آن زحمت کشیده بود. _نفوذی‌مون خبر داد ترول منز تا ماه آینده برای وارد کردن یه محموله بزرگ، به ایران میان! چشمان دخترک گرد شد. ترول منز؟ همان لعنتی هایی که بخش شیرینی از عمرش را صرف پیدا کردن آن‌ها کرده بود؟ حس درون قلبش شکوفا شد؛ به شدت میل به جیغ کشیدن داشت. خوشحال بود؛ بالاخره میتوانست این پرونده لعنتی را به نتیجه برساند؟ بعد از ده سال؟ بعد از تمام آن جنایات و کشته شدن هایی که روحش را کشته بود؟ میشد آن لعنتی ها را به سزای اعمالشان برساند؟ میشد؟ باید میشد! او که دست بردار نبود، نه تا زمانی که انتقام خون سجاد و تمام همکارانش را میگرفت. ادامه صحبت‌ها و نقشه هایی که سرهنگ می‌کشید را نمی‌شنید و در افکارش غرق بود. مهم نبود، میتوانست بعدا در کمال آرامش و تخلیه انرژی خلاصه‌ی صحبت‌های جلسه را بخواند. اکنون فقط فکر کردن به چگونه سلاخی کردن آن لعنتی‌های شیطان مهم بود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
377

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین