کیارش
*چند روز قبل*
_ ببین سعید آخر هر هفتهی کاری تموم گزارشاترو برای من ارسال میکنی. درست مثل دفعات گذشته. دقیق و کامل.
سعید: چشم آقا فقط سر زدن به کارخونه...
هنوز حرفش تموم نشده بود؛ که پیام با سرعت در و باز کرد و داخل شد.
پیام: دادا...
نگاش به سعید افتاد و حرف توی دهنش نصفه موند.
تکسرفهای کرد. خودش و جمع کرد و گفت:
پیام: آقا باید حرف بزنیم.
_ بیا بشین. بگو پیام چیشده؟!
پیام: آمار گرفتم. رفیقاش توی ایران خبر گم شدنش رو به پلیس دادن.
کلافه دستم و به صورتم کشیدم. بهتر از این نمیشد.
پیام شونه بالا انداخت و با مکث گفت:
پیام: میدونی دیگه، برگشت سخت شده. به محض اینکه پامون به فرودگاه باز شه بازپرسیمون میکنن.
با فک قفل شده گفتم:
_ اولین کاریم که میکنن نوال و ازم میگیرن!
پیام به تایید حرفم سر تکون داد. لعنتی! همین کم داشتم!
دستام و تویهم گره کردم. مغزم دیگه نمیکشید.
_ تو چی میگی پیام چیکار کنیم؟! خسته شدم دیگه از این همه دردسر این دختر.
پیام کمی فکر کرد. خودش به حرفی که میزد اطمئنان نداشت؛ اما گفت:
پیام: همینجوری که آوردیمش برش گردونیم؟!
اخمی کردم و گفتم:
_ معلومه که نه! میدونی چقدر ریسک داره و خطر ناکه؟!
پیام: درست میگی اصلاً ارزش این همه خطر و نداره. راستی اگه توی فرودگاه نوال و جدا بفرستیم بره خودمون پشت سرش بریم چی؟! انگار که اصلاً همدیگه رو نمیشناسیم. اون وقت دیگه پای ما هم گیر نیست!
_ خل شدی پیام؟! پلیس فرودگاه نوال و بگیره که درجا میبره با خودش! نوال همینجوریشم داره از من فرار میکنه، منتظر یه اشارست تادر بره. اون وقت تو فکر کن مستقیم بره پیش پلیس، نمیخواد حرفی از ما بزنه؟! بدبختمون میکنه، همه چیرو لو میده.
پیام: ایبابا عجب گیری افتادیم!
آره گیر افتاده بودیم. بدم گیر کرده بودیم. عقلم به هیچجا قد نمیداد.
سعید که معلوم بود حرفی داره، من منی کرد و گفت:
سعید: آقا من یه نظری دارم. اگه جسارت نباشه بگم.
کمی سمت جلو خم شدم و با چشمهای ریز شده نگاش کردم.
_ بگو سعید.
سعید: راستش آقا...شما نگران اینید پلیس نوال خانوم و از شما بگیره دیگه درسته؟!
_ آره همینطوره.
سعید: چون از طرف خانوادش براش گزارش گم شدگی رد شده و طبیعتاً بعد گمشدگی بنای شک به روی دزدیده شدن نوال خانوم گذاشته میشه.
سوالی نگاش کردم که ادامه داد:
سعید: منظورم اینه که اگه اینطور به نظر برسه که نوال خانوم خودش با میل و خواست خودش کنار شما بوده و ...
@هدیه زندگی