. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #311
سحر به حرفم خندید؛ که با حرفی که زدم قیافش دوباره درهم شد.

_ دیگه وقتشه برات شوهر پیدا کنم.

سبز چشماش بی‌فروغ شد که با تعجب گفتم:

_ حرف بدی زدم؟! چرا اینجوری شدی؟!

سرش و به علامت نفی تکون داد و گفت:

سحر: نه چیزی نیست!

حرفش و باور نکردم؛ اما نخواستم بهش فشار بیارم.

با یادآوری غذام که روی گاز بود، با سینی محکم به سرم کوبیدم و یا خدایی گفتم و با سرعت به سمت پایین دویدم. پله‌ها رو چند تا یکی می‌پریدم و چندباری به خاطر جورابی که پام بود نزدیک بود با کله سر بخورم. پله‌ی آخر و پایین پریدم و با دیدن دود و بوی گند سوختگی که از آشپزخونه بیرون زده بود، خودم و روی پارکت‌های لیز سر دادم و قبل اینکه پخش زمین بشم اوپن و محکم چنگ زدم و نگه داشتم.
با وحشت نگام به کیارش افتاد که با فک قفل شده جلوی سینک ایستاده بود و نگام می‌کرد. تابه‌ی حاوی مرغ‌های جزغاله شده رو توی سینک گذاشته بود و آب رو باز کرده بود. از ترس لبخند کج و کوله‌ای زدم و صاف ایستادم.
جرئت نداشتم نزدیک بشم، برای همین خواستم خودم و تبرعه کنم که بدتر عصبانیش کردم.

با ترس گفتم:

_ به خدا خودت گفتی برام قهوه بیار به خاطر اون شد.

شیر آب و بست و به سمتم اومد؛ که سریع از اوپن فاصله گرفتم و عقب رفتم. عصبی داد کشید:

کیارش: نیم ساعت پیش ازت یه قهوه خواستم، که ته تهش پنج دقیقه ‌هم طول نکشید. برای چی گند کاری‌هات و گردن این و اون می‌ندازی؟! برای چی اینقدر حواس پرتی می‌کنی؟!

دیدم همین‌جور سرعت قدماش داره بیشتر میشه و قیافش برزخی تر! برای همین فرار و بر قرار ترجیح دادم و به سمت در سالن دویدم.

پا تند کردم و از در سالن بیرون زدم؛ که کیارش هم که معلوم بود نتونسته بخوابه و حسابی از دستم کفری بود به سمتم حمله کرد. با دو و همون جورابی که پام بود از پله‌ها پایین اومدم و کیارش هم که همیشه توی خونه دمپایی راحتی باش می‌کرد با دو تا حرکت از پله‌ها پرید و سمتم اومد.

جیغی از ترس کشیدم و سمت پشت عمارت دویدم و گفتم:

_ به خدا غلط کردم، اشتــــباه کردم!

با سرعت دویدم و به وسطای باغ پشت رسیدم، برگشتم تا به کیارش نگاه‌ کنم؛ اما هیچکس نبود. نفس نفس می‌زدم و قفسه‌ی سینم تند تندبالا پایین می‌شد. دولا شدم و دستم و روی زانوم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر اینقدر خسته بود که تا اینجا دنبالم نیاد. نفسم که در اومد، برگشتم و سمت عمارت رفتم. خواستم به سمت راستم بپیچم تا سمت عمارت برم؛ اما نفهمیدم چی‌شد که روی هوا بلندشدم. جیغی از ترس کشیدم و با وحشت به کیارش نگاه کردم که عصبی به سمت استخر رفت و داد کشید:

کیارش: بچه بازیت گرفته نه؟! سر به سر من می‌زاری!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #312
با ترس جیغ کشیدم و به استخر پیش روم خیره شدم. دستم و از بالا دراز کردم و لبه‌ی استخر و از ترس چنگ زدم و با لکنت گفتم:

_ به خدا...به خدا حواسم نبود... چرا همچین می‌کنی؟!

کیارش برم گردوند و سرم و درست لبه‌ی استخر قرار داد. حرفی زد که به نظرم حسابی از عمق وجودش نشأت می‌گرفت.

کیارش: بالاخره یک‌روز توی همین آب خفت می‌کنم!

دلم از حرفش گرفت. احساس کردم قلبم مچاله شد. اینقدر از من متنفر بود؟! اینقدر حالش از من بهم‌ می‌خورد؟! مگه من جز یک غلط اضافه که هزار بار هم تاوانش رو پس دادم کار دیگه‌ای کرده بودم؟

کیارش هم که صد برابر اون خسارت و از ابولفاتح گرفته بود، دیگه چی از جونم می‌خواست.

چیزی به قلبم چنگ انداخت. دستم از لبه‌ی استخر شل شد و با درد گفتم:

_ پس چرا معطلی؟ خفه کن زودباش!

کیارش: زبون درازی نکن نوال!

بغض داشت خفم می‌کرد. جیغ کشیدم و گفتم:

_ دِ زودباش معطل چی هستی؟! هان زودباش دیگه. حالا که اینقدر از من متنفری تمومش کن که هم من از دست این زندگی‌ کوفتی راحتشم، هم تو از دست من!

بدتر از من داد کشید و گفت:

کیارش: با اعصاب من بازی نکن، حوصله ندارم!

تو ‌یک حرکت سرم از زمین جدا شد و اینبار کیارش رو به روم قرار گرفت. سرم‌ و‌ بالا گرفتم و تو چشماش زل زدم و خیره به عمق چشماش شدم. خشم...نفرت...تو چشماش شعله کشیده بود. وقتی بهم نگاه می‌کرد انگار به موجود چندشی نگاه می‌کرد که حالش ازش بهم می‌خوره.

چی‌کشیدی‌ بابا...چی‌کشیدی وقتی اون زن بی‌هیچ‌ حسی‌ بهت نگاه می‌کرد؟! چی کشیدی وقتی تو چشمات زل زد و گفت دوستت نداره؟!

کاش دوستم نداشت بابا...حداقل از این نفرت لعنتیش بهتر بود. دستم‌‌و به چشمای اشکیم کشیدم و لبخند بی‌جونی زدم. نگام‌رو ازش برنداشتم، آروم زمزمه کردم:

_ از من بدت میاد؟!

تموم مدت سرش پایین بود و با خشم نگام‌ می‌کرد.

تو چشمام زل زد و صریح گفت:

کیارش: حالم ازت بهم‌ می‌خوره!

مات و اشکی نگاش کردم، لبخندی از روی درد زدم. هیچی نگفتم، چیزی نداشتم که بگم. خرد شده بودم، شکسته بودم. خرده تیکه‌های قلبم توی تموم وجودم پخش شده بود. آروم و‌ بدون هیچ برخودی با شونه‌های افتاده از کنارش رد شدم و سمت پشت عمارت رفتم. قطره‌قطره اشک‌ بود که از چشمام سرازیر می‌شد. پناه‌گاهی برای گریه‌هام و تنهاییم پیدا نکرده بودم. پشت عمارت رفتم و آروم به ساختمون تکیه زدم‌و روی زمین سر خوردم. زانوهام و توی بغلم گرفتم و سرم و روی پاهام گذاشتم.

دل نده نوال عاشق نشو احمق! قراره از دستش در بری مگه نه؟! مگه قرار نیست ولش کنی و بری! مگه این‌همه خشمش و نمی‌بینی؟! مگه‌این ‌همه بلا سرت نیاورد، پس چرا بچه بازی در میاری نوال! احمق نشو دختر...من و چه به دل دادن. منی که هرکی سر رام‌ سبز می‌شه یه‌زخمی رو دلم می‌زاره و می‌ره.

میرم از زندگیت کیارش...می‌رم و راحتت می‌زارم. میرم شاید آروم شدی...شاید بعد رفتن من با مارال عروسی کردی...بچه‌های قد و نیم‌ قدآوردی. حسم بهم می‌گه بابای خوبی می‌شی براشون. مطمئنم اگه جلوی چشمات نباشم آروم‌ می‌شی، به زندگیت بر‌می‌گردی. منم بر‌میگردم‌‌ روستا...همون‌جایی که ازش اومدم. کاش هیچوقت پام به تهران باز نمی‌شد. این شهر برا غریبه‌هاش بی‌رحمِ، خیلی ظالم!

دستم و به چشمای اشکیم کشیدم و بلند شدم. برگشتم و به اتاقم رفتم. چشمام سرخ شده بود و سحر متوجه‌ی حال خرابم شده بود؛ برای همین پاپیچم نشد. خودم و روی تخت انداختم و خوابیدم. ای‌کاش خواب آخر زندگیم بود.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #313
وقتی بیدار شدم ساعت دو و نیم نیمه شب بود. درست از خود ظهر خوابیده بودم و دیگه خوابم نمی‌اومد. پتو نازکم‌رو دورم پیچیدم و به پایین رفتم تا آبی بخورم؛ که با دیدن کیارش که روی کاناپه خوابیده بود آروم به سمتش رفتم. فضای سالن تاریک بود و فقط با نور‌های کوچیک زرد‌‌رنگی روشن شده بود. با دیدنش که آروم خوابیده بود دلم لرزید؛ اما نگاه ازش گرفتم. آروم پتو رو از دورم باز کردم و کمی روش خم شدم. بوی عطر تلخ و خنکش زیر بینیم پیچید. نفس عمیقی کشیدم‌ و عطرش‌رو توی ریه‌هام پر کردم. پتو‌ رو روی کمرش انداختم.

بالای سرش ایستادم و به ‌چهره‌ی آرومش خیره شدم. کاش توی بیداری هم همین‌قدر آروم و به دور از خشم بود. دستاش و زیر بغلش جمع کرده بود و خوابیده بود. درست ژستی که توی بیداری می‌گرفت. چشم از هیکل عضلانیش گرفتم و به آشپزخونه رفتم. بی‌سر و‌صدا آبی خوردم و دوباره به سالن برگشتم. خواستم برم بالا؛ اما دلم نمی‌کشید.
برای همین سمت کاناپه رفتم و درست رو به روی کیارش روی کاناپه دراز کشیدم. دستم و زیر سرم زدم و دوباره بهش خیره شدم. به این فکر کردم که از کجا به کجا رسیدیم. از یه روزی که من برای کار به ابوظبی رفتم. برخورد اولم با کیارش. خفه شدنم توی استخر و رسیدن کیارش. لبخند تلخی روی لبم شکل گرفت، منی که فکر می‌کردم کیارش خارجیه و فارسی متوجه نمی‌شه و هرچی تو دلم بود و نبود نثارش کرده بودم. یادمه که چقدر عصبی شده بود و از تو داشت خودخوری می‌کرد.
دزدیده شدنم، قاچاق شدنم به دبی که هنوزم که هنوزه نمی‌تونم قبول کنم که به خاطر انتقام از یک فوضولی ساده کسی بخواد تا این حد پیش بره!
چه وقت گذشته بود؟! حتی نمی‌دونستم چند وقته اینجام و تو چه ماهی هستیم...

تو همین فکرها بودم که کیارش تکونی خورد؛ سریع خودم و به خواب زدم و چشمام‌رو بستم. از صدای حرکتش متوجه‌ی نشستنش روی مبل شدم. خودم و توی مبل جمع کرده بودم؛ که کیارش از جاش بلند شد و پشت بندش همون پتویی که روش کشیده بودم، این‌بار روی خودم انداخته شد. این کارش ثانیه‌ای طول نکشید و پشت بندش احساس کردم کیارش دور شد. چند ثانیه‌ای صبر کردم و آروم لای چشمم‌رو باز کردم. به جای خالیش نگاه کردم، حدسم درست بود و رفته بود. غلتی زدم و صاف خوابیدم؛ که با دیدن کیارش درست از پشت کاناپه و بالای سرم، جیغ کوتاهی کشیدم و با وحشت پریدم و توی جام نشستم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #314
دستم و روی قلبم گذاشتم و لرزون نگاش کردم. عین جن بالای سرم ایستاده بود. با صدای دورگش که به خاطر خواب خش‌دار هم شده بود گفت:

کیارش: نصف شبی من و می‌پاییدی؟!

چشمام و تو کاسه چرخوندم و کمی هول زده گفتم:

_ چه اعتماد به نفسی داری!

کیارش: نکنه دلت برام تنگ شده بود؟!

از این همه پروییش داشتم شاخ در میاوردم.

از جام بلند شدم و خمیازه‌ی مصنوعی کشیدم و گفتم:

_ دلم خواست بیام اینجا بخوابم باید به تو جواب پس بدم...ای بابا عجب گیری افتادیم!

خواستم از کنارش رد بشم که گفت:

کیارش: می‌خوام باهات حرف بزنم.

پتو رو عین چادر دورم پیچیدم و گفتم:

_ باشه حرف بزنیم.

ما که قرار بود از هم جدا بشیم. بهتر بود برای بار آخر هم که شده حرف بزنیم.

دستش‌رو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت:

کیارش: با قهوه بیا اتاقم.

پشت بند حرفش خودش به بالا رفت. زیر لب غر زدم. این وقت شب قهوه برا چیته آخه!

قهوه درست کردنم حدود ده دقیقه‌ای طول کشید. با ظرف شکلات توی سینی گذاشتم و به بالا رفتم. تقه‌ای به در زدم و داخل شدم.

برخلاف همیشه که کیارش روی تخت نشسته بود، این‌بار پشت میزش نشسته بود و تمام چراغ‌های اتاق روشن بود. قهوه رو روی میزش گذاشتم؛ که بی‌معطلی سر کشید. کاغذی رو از بین یک‌سری اوراق بیرون کشید و از پشت میزش بلند شد و سمت تختش رفت. با سر بهم اشاره کرد کرد که پیشش برم.

نگاه کیارش که به صورتم افتاد گفت:

کیارش: میشه این پتو مسخره‌‌رو از خودت باز کنی؟! چیه هرجا می‌ری دنبال خودت می‌کشیش!

پوزخندی زد و ادامه داد:

کیارش: شبیه پیرزن‌ها شدی!

چپ چپ نگاش کردم. خیلی بهم برخورد؛ اما از سرم برش نداشتم. با پرویی گفتم:

_ فکر نمی‌کنم برای این صدام‌‌ کرده باشی!

کیارش: معلومه‌ که نه!

سوالی نگاش کردم و گفتم:

_ خب منتظرم.

با چشماش خیره تو چشمام نگاه کرد. کمی چشماش و جمع کرد؛ که گوشه‌های چشماش چروک افتاد. متوجه‌ی انقباض عضلات صورت کیارش شدم؛ اما نفهمیدم چرا.

بی‌مقدمه حرفی زد؛ که احساس کردم روح از بدنم جدا شد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #315
کیارش: باید بهم محرم بشیم.

برای ثانیه‌ای مکث کردم و سرم و کمی جلو بردم. دهنم خشک شده بود.

_ فکر می‌کنم...اشتباه شنیدم. دوباره تکرار می‌کنی؟!

کیارش که معلوم بود اصلاً حوصله نداره گفت:

کیارش: حرفم و زدم و توام شنیدی!

ناباور سرم و دوباره عقب کشیدم. شوخی می‌کرد دیگه؟! داشت چرت می‌گفت. ناخودآگاه دستم و به زانوم کوبیدم و بلند خندیدم. بلند...خیلی بلند.

بریده بریده گفتم:

_ بی‌خیال...قهوه بهت نساخته‌ها! نصف شبی چت کردی!

دوباره خندیدم و گفتم:

_ خب خیلی خندیدم اصل مطلب و بگو.

اما کیارش جدی بود...شاید جدی تر از هر وقت دیگه‌ای. ساکت شدم، ترسیده نگاش کردم. با لکنت لب زدم. صدا از گلوم خارج نمی‌شد.

_ جدی...جدی که نبودی؟!

کلافه دستش توی موهاش فرو رفت.

صداش کمی بالا رفت:

کیارش: جدیم نوال کاملاً جدی!

مثل مجسمه خشکم زده بود. اکسیژن به مغزم نرسید. احساس کردم اتاق دور سرم چرخید. رو به عقب خم شدم. دستام و عقب بردم و روتختی رو توی مشتم گرفتم و کشیدم. چشمام و بستم و خودم و به عقب روی تخت پرت کردم. مغزم فرمان نمی‌داد و تموم تنم می‌لرزید. طولی نکشید؛ که شیرینی زیر زبونم احساس کردم و روح دوباره به تنم برگشت. با چشمای بسته سرم و تکون دادم و نالیدم:

_ مزخرف نگو...

حرف توی دهنم مونده بود؛ که یک طرف صورتم سوخت و چشمام به سرعت باز شد. به سرعت کشیده شدم و پتو از دورم باز شد. منگ به کیارش نگاه می‌کردم که تکونم می‌داد.

چرا اینقدر عصبانی بود؛ مگه من الان نباید جیغ می‌کشیدم و داد و بیداد می‌کردم و طلب کار بودم؟! پس چرا کیارش اینقدر خودخواه و طلب‌کار بود؟!

کیارش: حرف دهنت‌رو بفهم‌ نوال! دیگه زیادی بهت رو دادم داری دم در میاری! هیچ‌وقت حرفم و دوبار تکرار نمی‌کنم؛ اما این‌بار برای اینکه تو مغز پوکت فرو بره می‌گم. باید محرم بشیم!

به چشمای سرخش خیره شدم. ناباور سرم و تکون دادم. من که نمی‌خواستم گریه کنم، چرا این اشک‌ها دست از سرم بر نمی‌داشتن؟! چرا برای یک‌بار هم که شده حفظ ابرو نمی‌کردن، نمی‌زاشتن من قوی باشم.

دستم و به چشمام کشیدم و با صدای گرفتم که ناشی از گریه کردنم بود گفتم:

_ چیه؟! مگه نگفتی حالت از من بهم می‌خوره؟! هان؟!

محکم به سینش کوبیدم و جیغ کشیدم:

_ مگه نگفتی لعنتی مگه خودت نگفتی؟!

بی‌هیچ حرفی نگام می‌کرد. حتی مقاومت هم نمی‌کرد. دلم از این همه بی‌رحمی به درد اومد. این‌بار من وحشیانه تو چشماش زل زدم وغریدم:

_ بسه! دیگه کافیه هرچی زور گفتی و حرفی نزدم. هرچی بارم کردی و هیچی نگفتم. هرچقدر دلت خواست من رو دستات چرخوندی و ‌بازیم دادی. اما دیگه کافیه! دیگه اجازه نمی‌دم!

تو یک حرکت از جام بلند شدم و با قدم‌های بلند سمت در رفتم؛ اما با حرفش سر جام خشک و بی‌حرکت‌ ایستادم.

کیارش: بــه درک! پس تا ابد همین‌جا می‌مونی و برگشتی در کار نیســـت!


@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #316
کیارش

*چند روز قبل*

_ ببین سعید آخر هر هفته‌ی کاری تموم گزارشات‌رو برای من ارسال می‌کنی. درست مثل دفعات گذشته. دقیق و کامل.

سعید: چشم آقا فقط سر زدن به کارخونه...

هنوز حرفش تموم نشده بود؛ که پیام با سرعت در و باز کرد و داخل شد.

پیام: دادا...

نگاش به سعید افتاد و حرف توی دهنش نصفه موند.

تک‌سرفه‌ای کرد. خودش و جمع کرد و گفت:

پیام: آقا باید حرف بزنیم.

_ بیا بشین. بگو پیام چی‌شده؟!

پیام: آمار گرفتم. رفیقاش توی ایران خبر گم شدنش رو به پلیس دادن.

کلافه دستم و به صورتم کشیدم. بهتر از این نمی‌شد.

پیام‌ شونه بالا انداخت و با مکث گفت:

پیام: می‌دونی دیگه، برگشت سخت شده. به محض اینکه پامون به فرودگاه باز شه بازپرسیمون می‌کنن.

با فک قفل شده گفتم:

_ اولین کاریم که می‌کنن نوال و ازم می‌گیرن!

پیام به تایید حرفم سر تکون داد. لعنتی! همین ‌کم داشتم!

دستام و توی‌هم گره کردم. مغزم دیگه نمی‌کشید.

_ تو چی ‌میگی پیام چیکار کنیم؟! خسته شدم دیگه از این همه دردسر این دختر.

پیام کمی فکر کرد. خودش به حرفی که می‌زد اطمئنان نداشت؛ اما گفت:

پیام: همین‌جوری که آوردیمش برش گردونیم؟!

اخمی کردم و گفتم:

_ معلومه که نه! می‌دونی چقدر ریسک داره و خطر ناکه؟!

پیام: درست می‌گی اصلاً ارزش این همه خطر و نداره. راستی اگه توی فرودگاه نوال و جدا بفرستیم بره خودمون پشت سرش بریم چی؟! انگار که اصلاً همدیگه رو نمی‌شناسیم. اون وقت دیگه پای ما هم گیر نیست!

_ خل شدی پیام؟! پلیس فرودگاه نوال و بگیره که درجا می‌بره با خودش! نوال همین‌جوریشم داره از من فرار می‌کنه، منتظر یه اشارست تادر بره. اون وقت تو فکر کن مستقیم بره پیش پلیس، نمی‌خواد حرفی از ما بزنه؟! بدبختمون می‌کنه، همه چی‌رو لو می‌ده.

پیام: ای‌بابا عجب گیری افتادیم!

آره گیر افتاده بودیم. بدم گیر کرده بودیم. عقلم به هیچ‌جا قد نمی‌داد.

سعید که معلوم‌ بود حرفی داره، من منی کرد و گفت:

سعید: آقا من یه نظری دارم. اگه جسارت نباشه بگم.

کمی سمت جلو خم شدم و با چشم‌های ریز شده نگاش کردم.

_ بگو سعید.

سعید: راستش آقا...شما نگران اینید پلیس نوال خانوم و از شما بگیره دیگه درسته؟!

_ آره همین‌طوره.

سعید: چون از طرف خانوادش براش گزارش گم شدگی رد شده و طبیعتاً بعد گم‌شدگی بنای شک به روی دزدیده شدن نوال خانوم گذاشته می‌شه.

سوالی نگاش کردم که ادامه داد:

سعید: منظورم اینه که اگه این‌طور به نظر برسه که نوال خانوم خودش با میل و خواست خودش کنار شما بوده و ...

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #317
با حرفش چیزی توی سرم روشن شد؛ اما شک داشتم که منظور سعید همونی باشه که بهش فکر می‌کنم.

سعید: یعنی اگه شما باهم نسبتی داشته باشید...هیچ‌کدومتون گیر نمی‌افتید.

ثانیه‌ای چشم روی هم گذاشتم. منظورش کاملاً واضح بود. محرمیت بین من و‌نوال. خودکار و توی مشتم فشار دادم.

صدای ترسیده سعید بلند شد:

سعید: آقا حرف بدی زدم؟!

جواب سعید و ندادم و متفکر به پیام خیره شدم.

مشتم و شل کردم.

_ سعید می‌شه تنهامون بزاری.

از جاش بلند شد.

سعید: چشم آقا.

پر بیراه‌ نمی‌گفت. اینجوری با یک تیر دو‌‌ نشون می‌زدم. برای من که فرقی نمی‌کرد. تهش برای من انتقام بود. اینجوری اون ع×و×ض×ی بیشترهم عذاب می‌کشید. وقتی می‌فهمید نوال محرم منه. وقتی به این فکر کنه که چه بلایی سرش آوردم. هزار برابر بدتر و بیشتر عذاب می‌کشید.

پیام با ترس نگام کرد.

پیام: چی‌میگی داداش، تو که نمی‌خوای همچین کاری کنی؟!

عصبی خودکار رو روی میز پرت کردم.

_ چاره‌‌ی دیگه‌ای ندارم پیام! می‌فهمی؟ خودم‌ نمی‌خوام؛ اما نوال باید زن من بشه.

می‌دونستم پیام با انتقام من مخالف بود؛ اما همیشه به خواسته‌ی من احترام می‌زاشت و تا جایی که می‌تونست کمکم می‌کرد؛ اما این بار فرق داشت. این‌بار حتی پیام هم راضی به این کار نبود.

عصبی از جاش بلند شد و برای اولین بار سرم داد کشید.

پیام: اره بکن، حتما این کار و انجام بده. اینجوری راحت تر می‌تونی کارت‌رو تموم کنی دیگه مگه نه؟! مگه همین و نمی‌خواستی؟! مگه انتقام نمی‌خواستی؟! بیا اینم فرصت!
بس نیست هرچی بلا سر دختر بیچاره آوردی هان؟! گفتی می‌دزدمش، گفتیم چشم! گفتی می‌خرمش که دیگه نتونه حرف رو حرفم بیاره،گفتیم اینم چشم! هرچی بلا سرش آوردی کتکش زدی، دیدیم و صدامون ‌در نیومد.
خودت خسته نشدی داداش؟ دلت چرا به رحم نمیاد؟ انتقام چی و داری از کی پس می‌گیری؟!

با خشم از جام بلند شدم و هرچی دم‌ دستم بود و روی زمین پرت کردم. با عصبانیت سمت پیام رفتم و از یقش گرفتم و به دیوار کوبیدمش.

_ حقشه پیام حقشونه! عذابی که من کشیدم و باید بکشن! دردی که به من دادن و باید بدترش و بکشن. می‌فهـــمی؟! برای کی دل بسوزونم؟! کسایی که خون به جیگرم‌ کردن؟! تو که درد من و دیدی، تو که عذابی که من کشیدم و دیدی تو دیگه چرا همچین حرفی می‌زنی!

خواست یقش و از دستم بیرون بکشه که اجازه ندادم.

پیام: کور شدی داداش به خدا که انتقام کورت کرده. نمی‌فهمی داری چیکار می‌کنی.

دستش و بالا برد و گفت:

پیام: به خداوندی همین خدا، یه روزی پشیمون می‌شی. کاش خدا نخواد جور دیگه امتحانت کنه. کاش اون روز خدا نخواد تاوان دل‌شکسته‌ی اون دختر و ازت بگیره...

پره‌های بینیم از عصبانیت باز و بسته می‌شد.

یقش و ول کردم و به سمت در هلش دادم.

_ اونی که باید تاوان پس بگیره منم نه اونی که باید تاوان پس بده...هیچوقت پشیمون نمی‌شم پیام هیچوقت!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #318
*زمان حال*

با تن لرزون به سمتم برگشت. معلوم بود از تو داره داغون می‌شه؛ اما اینقدر غرور داشت که به روی خودش نیاره.

نوال: چرا چرت می‌گی چه ربطی به برگشت داره؟!

مشکوک قدمی جلو اومد. انگشتش و به حالت تهدید بالا گرفت و گفت:

نوال: چیه نکنه تو داری می‌زنی زیر حرفت آره؟!

برای اینکه من و به کشور خودم برگردونی هم داری ازم باج می‌گیری! چه آدم پستی هستی به خدا!

دیگه خون به مغزم نرسید. هر چی از دهنش در می‌اومد می‌گفت. تو‌ یک حرکت بلند شدم و به سمتش رفتم. ترسیده عقب رفت و به دیوار چسبید. بین دیوار گیرش انداختم و دستم و دو طرف سرش کیپ کردم. عصبی توی صورتش غریدم:

_ خفه شو نوال خفه شو! به خاطر برگشت خود بدبختت باید همچین کاری کنیم. وگرنه من چرا باید دلم بخواد با یک آدم بی‌همه چیز و حقیری مثل تو که از تو خرابه‌ها پیداش کردم محرم بشم؟! هـــان؟!
اونی که سرش داره کلاه می‌ره و باید طلب کار باشه منم نه تو!

رنگ از رخش پریده بود. پوزخندی زدم.

_ برای من مهم‌ نیست. من می‌تونم تا آخر عمرم همین‌جا نگهت دارم نوال می‌فهمی؟! تا وقتی موهات رنگ دندونات سفید بشه...می‌تونم بلاهایی سرت بیارم که تو خوابم نمی‌تونی ببینی!

ازش دور شدم و دستم و به صورت داغ شدمکشیدم.

_ تا پنج دقیقه دیگه فکرات‌رو کردی و‌ نشستی روی اون تخت که هیچی، اگر نه، تا آخر عمرت، تا وقتی که جون بدی توی همین کشور و همین عمارت و زیر دست من می‌مونی نوال. جوری زندگیت و برات جهنم‌ می‌کنم که برگشت و حتی توی خوابتم نمی‌تونی تصور کنی!

حرفم و زدم و سمت توالت رفتم. در و محکم بهم کوبیدم. حرارت بدنم بیش از حد شده بود. کم‌کم داشتم می‌سوختم. از خشم زیاد نفس‌هام تند شده بود. شیر آب رو باز کردم. سرد بود؛ اما من داشتم می‌سوختم. با غیظ سرم و پایین بردم و مشتی آب به صورتم پاشیدم.

توی آیینه به خودم نگاه کردم. خاطرات برام نمی‌مرد. عین روز جلوی چشمام زنده بود و آتیشم می‌زد.

هرکاری می‌کنم به خاطر تو. تن به هرکاری می‌دم به خاطر خودتِ!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #319
نوال

ضعف داشتم. قوت از پاهام رفته بود. بی‌هیچ نایی سمت تخت رفتم و گوشه‌‌ای نشستم. خودم و بی‌پناه حس می‌کردم. خیلی زیاد. خدایا کجایی؟ داری می‌بینی و هیچ کاری نمی‌کنی؟ این همه حقارت و می‌بینی و دستم و نمی‌گیری؟ چه حرف‌ها که نشنیدم. چه تهمت‌ها و الفاظی که نثارم نشد. آخ منه بدبخت که گناهی نداشتم. به خدا که تنها گناه من بی‌کسی بود. بچه یتیمی که جز خودش و خداش کسی رو حامی خودش نمی‌دید؛ اما انگار خدا هم دیگه از من رو گرفته بود.
دستی به گردن سردم کشیدم. بند بند انگشتام می‌لرزید و یخ کرده بود. صدای در اومد و من برنگشتم. کیارش کنارم نشست و من برنگشتم. به زور من و سمت خودش برگردوند. اما زوری‌ بود، ایجا همه چی با زور بود. با زور و دزدی تورو می‌کشونن توی این جهنم دره، بعدشم برای اینکه خودشون گیر نیوفتن با‌ زور و قدرت می‌خوان تورو با خودشون برگردونن. بدون اینکه گیر بیوفتن و پاشون به جایی باز بشه. زرنگی کیارش به خدا که خیلی زرنگی.

گوشیش‌رو دستش گرفت و بی‌توجه به حال خرابم خوند. خوند و من قبول کردم. با دل خون و روح خراب و داغون قبول کردم. خوند و این‌بارخودش قبول کرد. خودش برید و دوخت و مهریه تعیین کرد. مهریه گذاشت و تو صورتم غرید که اگه مجبور نبود یه پاپاسی هم کف دستم نمی‌ذاشت. انگار که من مجبورش کردم. انگار که من مجبورش کردم یک‌سال من و محرم خودش کنه. محرم‌ مردی که هیچی از زندگیش نمی‌دونستم. کیه چیه چیکارست. خانوادش کجان؟! حتی نمی‌دونستم چندسالشه!

کیارش توی کاغذ رو به روش نوشت و نوشت. چشمم به مهر پایین صفحه خشک شد. فکر همه جاش رو هم کرده بود. کارش تموم شد و منو عین یه تیکه آشغال از اتاقش به بیرون پرت کرد.

دستم و به نرده‌ی سرد گرفتم و پایین رفتم. هرآن امکان داشت با سر ملق بزنم و از پله پرت شم پایین. ای کاش که می‌شد، ای کاش که خدا همین‌جا جونم و می‌گرفت و همه چی‌رو تموم می‌کرد.

روشنایی کل سالن و پر کرده بود. پله‌ی آخر بودم؛ اما پاهام دیگه یاری نمی‌کرد. زانو خم‌ کردم و همون‌جا نشستم. سرم و به نرده تکیه دادم‌و زار زدم. به بخت بدم، به حال بدم. تاوان چی و دارم پس می‌دم خدا! به دادم برس...

صدای زجه‌هام تو سالن پخش شده بود و دل خودم و به درد میاورد. دستی دور شونم حلقه شد و کسی کنارم نشست. سرم توی آغوش گرمی فرو رفت و شدت گریم بیشتر شد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #320
سحر: گریه‌کن‌، گریه کن نوال.

با عجز نالیدم:

_ سحر...

خیسی پیشونیم و لمس کرد. سحر با من گریه می‌کرد.

سحر: هیش!

_ درد دارم سحر...دارم می‌میرم خدا.

محکم فشارم داد. صداش گرفته بود.

سحر: خدا جای حق نشسته. مطمئن باش بی‌جواب نمی‌مونه.

_ ای همه وقت کافی نیست؟ به خدا که دیگه طاقت ندارم.

سحر: تموم می‌شه...نوال.

سحر گفت؛ اما انگار خودش هم به حرفش ایمان نداشت.

صدای پا اومد و پشت بندش لگدی که محکم به پشتم کوبیده شد.

کیارش: گمشید از سر راه برید کنار ببینم.

دستم ‌و سمت کمرم نبردم و لب گزیدم. دردم و تو خودم ریختم و صدام در نیومد. از سر راه بلند شدیم. حتی نگاش نکردم. فقط متوجه‌ شدم چیزی رو زمین گذاشت. سرم توی بغل سحر بود؛ اما کیارش این‌بار مخاطبش سحر بود.

کیارش: ببرش بالا جفتتون حاضر شید. ده دقیقه دیگه جلوی درید.

سحر باشه‌ای گفت و کمکم کرد و به اتاق رفتیم. لباس و شلوار مناسبی به دستم داد و کمکم کرد بپوشم. خودش هم لباس مناسبی پوشید. من و جلوی پاهاش نشوند و خودش روی تخت نشست. زانوهام‌رو‌ توی بغلم جمع کردم. سحر شونه رو به دستش گرفت و موهام و شونه کردو بافت و شالی رو آزادانه روی موهام گذاشت. درست عین یک مادر باهام رفتار می‌کرد.

خواست کمی حالم و عوض کنه.

سحر: گیسوکمند عجب موهایی داری‌ها!

اما مگه فراموشم می‌شه...درد به این بزرگی حالا حالاها مرحم پیدا نمی‌کنه، فقط کهنه می‌شه.

بلند شدم و سحر به سمت توالت هدایتم کرد. آبی به صورت بی‌روحم زدم. چشمام و بینیم سرخ شده بود و چشمام از شدت گریه ریز شده بود. کاش زمان برمی‌گشت. کاش برمی‌گشت و هیچوقت آقاجون و ترک‌ نمی‌کردم. کاش بر میکشت و تا ابد توی روستا و دنیای کوچیک خودم می‌موندم و پا به این همه بی‌رحمی نمی‌زاشتم. واقعا بیستت و دو سالم بود؟! پس چرا اینقدر احساس پیری می‌کردم. انگار یک عمرگذشته بود و من پیرزنی شده بودم با کلی رنج و تجارب تلخ.

با برخورد تقه‌ای به در بیرون رفتم. سحر دستم و گرفت و باهم‌ پایین رفتیم. حتی برای آخرین بار هم‌ نگاهی به این عمارت نفرت انگیز ننداختم و با سحر به بیرون رفتیم. ونی توی حیاط پارک شده بود. کیارش و ‌پیام دوتا چمدون رو توی ون جا دادن. پیام با دیدنم خیره نگام کرد. ترحم تو چشماش حالم و بهم می‌زد. خواست به سمتمون بیاد که با داد کیارش به اجبار سر جاش ایستاد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
253

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین