. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #301
خبر رفتن و که به سحر دادم گفتم دیگه از ذوق خوشحالی تا صبح خوابش نمی‌بره؛ اما در کمال تعجب پنج دقیقه بعدش بود که بیهوش روی زمین خوابیده بود. منم که حسابی خوابیده بودم و توی دلم عروسی بود، مدام توی جام غلت می‌زدم و عین احمق‌ها لبخند می‌زدم. همین‌جوری وول می‌خوردم که در باز شد، وحشت زده بلند زدم و نشستم که توی تاریکی اتاق نگام به کیارش افتاد. مراعات خواب بودن سحر و نکرد با تن صدای عادی و دورگش گفت:

کیارش: یه چیز‌ بپوش‌ بیا. تو ماشین منتظرتم.

این و گفت و رفت. خدایا این چرا اینقدر عجیب غریب شده جدیداً! شونه‌ای بالا انداختم و مثل اون سری سویشرتی گرفتم و پوشیدم و رفتم پایین.

ماشین کیارش روشن بود و خودش توی ماشین نشسته بود. ماشین‌ مشکی رنگش توی شب و زیر‌ نور ماه براق بود و حسابی خودنمایی می‌کرد. چقدر دلم یه ماشین می‌خواست. حیف که همه چی برام حروم شده بود. نزدیک رفتم ‌و سوار شدم و‌ کیارش بی‌هیچ حرفی حرکت کرد. تا وقتی توی جاده اصلی بیوفتیم توی ماشین کاملاً ساکت بود. می‌خواستم یه موزیکی پخش کنم؛ اما ماشینش اینقدر دم و دستگاه و دکمه داشت که می‌ترسیدم دست بزنم ‌و خراب کنم. چند دقیقه دیگه هم منتظر بودم که یا کیارش حرفی بزنه یا خودش چیزی پخش کنه؛ اما انگار نه انگار. به اجبار دستم و سمت صفحه‌ی لمسی جلو بردم که جاده‌ی پیش رو رو نشون می‌داد. پشیمون دستم و سریع عقب کشیدم؛که این‌بار کیارش دستش و‌ جلو کشید و چیزی رو زد صدای بلند آهنگ غمگینی بلند شد.

نمیدونم اصلا کجای کارم
هر جا میرم پشت سرم صفحه میزارن
هر جا میرم توو خودمم غریب و مودی
کاشکی هنوزم واسم یه غریبه بودی
نشده بعد تو یه لحظه هم دلم آروم بشه
صورتم به هم بریزه انقدرِ داغون بشه
این هوای لعنتی کاش بزنه و بارون بشه
تو فراری از این هوا مگه بارون چشه
من بی تو زد به شب هام غم هام توو هوا م×س×ت
یه جاهایی رسید بازی به بن بست
داری میری تو این جاده رو بر عکس
خب یه حرف هایی تو دلم هست
من بی تو زد به شب هام غم هام توو هوا م×س×ت
یه جاهایی رسید بازی به بن بست
داری میری تو این جاده رو بر عکس
خب یه حرف هایی تو دلم هست
داری میری تو این جاده رو بر عکس
من که عادت میکنم بعد تو به تنهایی هام
هر جا میرم آخرش تو خونه رو تنها میای
نمیدونم چرا گیرم روو تو بعد این همه
مثل ما دو تا توو این دنیای لعنتی کمه
افتاده رو زبون ها اسممون بازم
کی اصلا جا زد بگو کی از اون حرف ها زد
بد شدیم با هم ، کی خودش رو به اون راه زد
کی دلش تنگ شد کی دلش رو به دریا زد
من بی تو زد به شب هام غم هام توو هوا م×س×ت
یه جاهایی رسید بازی به بن بست
داری میری تو این جاده رو بر عکس
خب یه حرف هایی تو دلم هست
من بی تو زد به شب هام غم هام توو هوا م×س×ت
یه جاهایی رسید بازی به بن بست
داری میری تو این جاده رو بر عکس
خب یه حرف هایی تو دلم هست
یه حرف هایی توو دلم هست
*بن بست(اشوان)

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #302
با دقت به آهنگ‌ گوش دادم. چقدر غمگین بود دلم گرفت. به کیارش که عمیق به رو به رو زل زده بود نگاه کردم و گفتم:

_ اه اه اینا چیه گوش می‌دی غمم گرفت.

پوزخند نصف و نیمه‌ای زد و آهنگ و عوض کرد؛ که اینبار آهنگ شاد عربی پخش شد. با شنیدن آهنگ بلند خندیدم و گفتم:

_ آهااان! به این میگن آهنگ!

تک خنده‌ی مردونه‌ای کرد. همونا که صدا داشت و سال در سال از کیارش دیده می‌شد. دلم برای صدای خنده‌ی مردونش لرزید. اما حواسم و به آهنگ دادم. قرار بود برگردم‌ چی می‌تونست بهتر از این باشه؟! آهنگ و بلند نبودم اما جیغ می‌زدم و سعی می‌کردم‌ چندکلمش و با آهنگ تکرار کنم. شیشه رو تا ته پایین دادم و گذاشتم باد خنک به صورت ملتهبم بخوره و حالم و بهتر کنه. کیارش چندباری رو برگردوند و به خل بازیام نگاه کرد. توقع نداشتم همراهیم کنه، همین که گیر نمی‌داد و داد و‌ بیداد نمی‌کرد خودش کلی بود.
بالاخره آهنگ تموم شد و کیارش اینبار به کل آهنگ و قطع کرد؛ که اعتراض کنان به سمتش برگشتم.

_ چرا خاموش کردی داشتیم گوش می‌دادیم‌ها!

ابروهاش و تو هم گره زد و گفت:

کیارش: کافیه دیگه سرم درد گرفت.

چونه بالا کشیدم. اه نامرد تازه داشت خوش می‌گذشت. عین پیرمردا غر‌غر می‌کرد.
طولی نکشید که راهنما زد و من با دقت به صدایی که به گوشم می‌رسید گوش کردم. سمت راست پیچید. فضای تاریک رو به رو توسط چراغ‌های ماشین کیارش روشن شد و من با ذوق و‌ هیجان به منظره‌ی رو به روم‌ چشم‌ دوختم. ماشین ایستاد. از سر ذوق جیغی کشیدم و محکم دستام و بهم کوبیدم و گفتم:

_ وای کیارش مرسی مرسی مرسی.

قدردان نگاش کردم که سر تکون داد و گفت:

کیارش: پیاده شو.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #303
سریع پیاده شدم. کتونی که پوشیده بودم و کندم و باعث شد پاهام شن‌های ساحل و لمس کنن. با ذوق و پابرهنه از پیش ماشین کیارش و تا خود دریا دویدم و کیارش آروم پشت سرم می‌اومد.

بعد از مدت‌ها حسابی می‌تونستم لذت ببرم.

اولین قدم و توی آب گذاشتم و خنکیش رو با تموم وجودم لمس کردم. کیارش نزدیکم شد؛ اما پا توی آب نگذاشت و دور تر ایستاد. دلم می‌خواست می‌پریدم توی آب؛ اما می‌ترسیدم. برای همین ترجیح دادم خم بشم و فقط به آب دست بزنم. پاچم و بالا زدم و طول دریا رو می‌دویدم و با پاهام آب و شوت می‌زدم و به هوا می‌پاچیدم. کیارش هم ایستاده بود و سیگار دود می‌کرد و به من خیره بود. دقایقی هم با تلفت صحبت می‌کرد. احساس می‌کردم تک تک کارام و زیر نظر داره. حیف این هوای پاک نبود که به جاش دود سیگار و توی ریه‌ش می‌فرستاد.

نور ماه توی شب تاریک و صدای موج حسابی آرامش‌بخش بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای کیارش بالاخره در اومد و گفت:

کیارش: بسه نوال بیا اینجا.

خیس و شنی سمتش رفتم. با تاسف به سر تا پام نگاه کرد و گفت:

کیارش: عین بچه‌ها گندزدی به خودت.

دستم و تو هوا تکون دادم و بیخیالی گفتم:

_ مهم اینه بهم خوش گذشت!

به ثانیه نکشید که بعد زدن حرفم پشیمون شدم. نخواد از دماغم در بیاره؟!

کیارش پوزخندی زد و گفت:

کیارش: بشین بریم.

نفسی از آرامش کشیدم و از دریا دل کندم و سوار شدم. کیارش دور زد و دوباره توی جاده افتادیم. پنج دقیقه‌ای گذشته بود؛ که موبایل کیارش زنگ خورد. نگاه از بیرون گرفتم و‌ به صفحه‌ی رو به روم دوختم. با دیدن اسم مارال احساس کردم قلبم ریخت. به نیم‌رخ کیارش نگاه کردم. که دست برد و تماس ‌و برقرار کرد و صدای پر از ناز مارال توی ماشین پیچید.

مارال: سلام عزیزم.

نگام خیره‌ی لب‌های کیارش بود که به لبخندی هرچند کم رنگ و محو باز شده بود.

کیارش: سلام خانم...حالت چطوره؟

خانم؟!

مارال: خوبم عزیزم...صدام داره پخش می‌شه، کجایی؟

کیارش: تو ماشینم. چیزی شده؟

مارال: اهان، نه. کیارش من حوصلم سر رفته میای پیشم؟

این وقت شب کیارش و می‌خواست؟!

آب دهنم و به سختی قورت دادم.

کیارش نیم نگاهی بهم انداخت ‌و گفت:

کیارش: باشه یه کاری دارم بعدش زود میام.

مارال: باشه پس منتظرم.

تماس قطع شد و من به جاده‌ خیره شدم.

برگشتم و رو به کیارش گفتم:

_ چرا خودش نمیاد خونه‌ی تو؟!

ابروهاش بالا رفت ‌و گفت:

کیارش: دوست داره من برم‌ مشکلیه؟!

پرو تر از خودش گفتم:

_ نه پس بریم!

کیارش سوالی نگام کرد و تاکیدی گفت:

کیارش: بــریــم؟!

سر تکون دادم.

_ اره بریم منم میام.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #304
معلوم بود از پرویی من تعجب کرده.

کیارش: مگه به تو گفت بیا؟

_ مگه نگفت حوصلش سر رفته؟! ما هم‌ میریم رفع حوصله می‌کنیم!

کیارش سرفه‌ای کرد و دستش و به سرش کشید. حرکاتش مشکوک بود یک دستی زدم و گفتم:

_ چی‌شد نکنه می‌خواستی بپیچیونیش و نمی‌خواستی بری؟!

کیارش: نه کی گفته! می‌رم اتفاقاً با هم میریم!

رو‌گرفتم و لبخند شیطانی زدم.

نیم ساعت بعد بود که جلوی آپارتمانی نگه داشت و پیاده شدیم. منتظر بودم زنگ بزنه؛ که در کمال تعجبم دست کرد تو جیبش و کلید انداخت و در و باز کرد؛ اما دستش سمت زنگ هم رفت و چند باری زنگ رو هم تند تند زد.

احساس کردم سرم گیج رفت.‌حتی کلید خونه مارالم داشت. وای خدا وقت بی‌وقت، نصفه شب، پس هر وقت دلش می‌خواست اینجا بود.

نتونستم حرصم و‌‌ پنهان کنم و گفتم:

_ خوبه ماشالا کلیدم داری!

سوار آسانسور شدیم. پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت. برای چزوندنم گفت:

کیارش: من همیشه آماده‌ی خدمت رسانیم.

مسخره نگاش کردم و لبخند کج و کوله‌ای زدم.

_ هه هه. یادم باشه رفتم ایران تو دیوار برات آگهی استخدام بزنم. جناب خدمت رسان!

دستش ‌و به ته ریشش کشید و با رسیدن آسانسور بیرون رفت و ‌زنگ در ر‌و زد. چند دقیقه‌ای طول کشید تا در توسط مارال باز شد. مارال دستش‌رو به در گرفته بود و اول با تعجب به کیارش نگاه کرد. از پشت کیارش بیرون اومدم و با لبخند دندون نمایی سلام کردم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #305
_ سلام.

تعجبش صد برابر شد و‌‌ نگاش بین من و کیارش می‌چرخید.

با پرویی گفتم:

_ وا چی شده چرا همچین نگاه می‌کنی؟ نمی‌خوای رامون بدی داخل؟!

کیارش دستش و روی در گذاشت و یکم هل داد؛ که مارال به خودش اومد و با لکنت گفت:

مارال: اره اره...بیاین تو.

با همون پاهای شنی‌ و ماسه‌ایم رفتم داخل و پام ‌ و به پادری مالیدم؛ که کیارش با چندش و اخم نگام کرد. یعنی این چه کاریه تو می‌کنی!
اما من بی‌توجه ‌به کیارش رو‌‌‌ به مارال کردم‌ و گفتم:

_ ببخشید مارال‌جون نیست با کیارش دریــا بودیم برا همین این‌طور شده!

دریا رو از قصد تاکیدی گفتم؛ که مارال لبخند نصفه نیمه‌ای زد و گفت:

مارال: اشکال نداره بفرما بشین.

چشمام و تو کاسه چرخوندم، لعنتی یکم هم بهش برنخورد؟! ناسلامتی با دوست پسرش رفته بودم دریا! یعنی اصلا براش سوال نبود که کیارش با خدمتکارش اومده توی خونش؟!

رفتم و روی مبل دو نفره‌ای کنار کیارش نشستم. آپارتمانش مربعی شکل بود و درست مثل عمارت کیارش تم‌تیره‌ای داشت. رو به روی سالن، آشپزخونه بود و مارال مشغول انجام کاری بود. درکل خونه‌ی جمع و جوری بود. کیارش گوشی به دست نشسته بود؛ طولی نکشید که صدای موبایل دیگه‌ای از روی اپن بلند شد؛ که مارال به سرعت لیوانی که دستش بود و رها کرد و سمت موبایلش اومد. ابرو بالا انداختم و مشکوک بهشون نگاه می‌کردم؛ که مارال رو به کیارش گفت:

مارال: کیارش جان چند لحظه بیا.

کیارش بلند شد و دستی به پشت تیشرتش کشید و
صافش کرد و با قدم‌های بلند سمت مارال رفت. کیارش پشت به اپن تکیه داد و جسه‌ی ریز مارال جلوی کیارش گم شده بود و دیدی به چهرش نداشتم.
داشتن با هم پچ پچ می‌کردن و من هیچی از صحبت‌هاشون نمی‌شنیدم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #306
کیارش
مارال رو‌به روم ایستاده بود و با استرس گفت:

مارال: مگه نگفتی الکی زنگ بزن، پس برای چی اومدی؟! حالا خودت اومدی فدای سرت، این و برای چی برداشتی با خودت آوردی؟!

عصبی دستی به موهام کشیدم، سعی کردم صدام ‌ پایین بیارم تا به گوش‌های تیز شده نوال نرسه.

_ چیکار کنم، اینقدر پرو بازی در آورد و رو اعصابم راه رفت که مجبورش شدم بیارمش. داشت شک می‌کرد که اصلاً میام اینجا یا نه!

مارال مسترس انگشت‌های لاغر دستش رو شکوند و گفت:

مارال: پیام تو اتاق خوابه چیکار کنم در و روش قفل کردم! اگه بیدار بشه چی؟!

از حرص و فراموشی پیام، چشمام‌رو محکم روی هم فشار دادم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ بیا یه چیز سر هم کن ما مجبور شیم بریم.

مارال: اره اره بریم زودتر تا بیدار نشد.

خواستیم برگردیم که مارال ناراحت لب زد:

مارال: با صورتش چیکار کردی کیارش؟ خیلی داغون شده.

عصبی شدم، حق نداشت تو‌ کارهای من دخالت کنه.

بهش توپیدم و جدی گفتم:

_ من واسه کارام به هیچکس جواب پس نمی‌دم مارال!

پوف کلافه‌ای کشید و سر تکون داد.

به هال برگشتم، مارال لیوانی آب خورد و پشت سرم اومد و روی مبل رو به روی ما نشست. چیزی نگذشته بود؛ که خمیازه‌ی بلند و بالایی کشید و به نمایش گفت:

مارال: وای خیلی خستم، حسابی خوابم میاد.

به نوال که کنارم بود نگاه کردم. دستش و زیر چونم زده بود و به دسته‌ی مبل تکیه داده بود. چشماش حسابی خسته بود و خواب داشت؛ اما برای نخوابیدن مقاومت می‌کرد و سعی می‌کرد خوابش نبره. با حرف مارال گوشاش تیز شد.

مارال: کیارش اگه مشکلی نیست رفع...

مارال می‌خواست بگه رفع زحمت کنیم؛ اما نوال که توی هپروت بود از ترس اینکه منظور مارال به خوابیدن باشه، سریع بلند شد و تند گفت:

نوال: اره اره منم خوابم میاد پاشو بریم بخوابیم!

هم‌زمان با حرفش سمت مارال رفت و دست مارال و که حسابی مات و گیج بود به سمت در اتاق خوابی که پیام درش بود کشید.
با دیدن این کارش به سرعت بلند شدم و سمتش رفتم و قبل از اینکه دستش به در بخوره از مارال خشک شده جداش کردم. رو به مارال گفتم:

_ بعداً میبینمت مارال ما دیگه بریم.

نوال منگ خواب بود و با شنیدن حرفم خوشحال همراهیم کرد و گفت:

نوال: اره ما دیگه می‌ریم خودت تنهایی بخواب.

مارال کپ کرده بود و من از حرکات نوال خندم گرفته بود؛ اما به روی خودم نیاوردم. اصلاً حالت طبیعی نداشت.

مارال سری تکون داد و ما رو بدرقه کرد. نوال حسابی گیج می‌زد و چشماش مدام بسته می‌شد.
از اسانسور خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. به محض حرکت ماشین چشماش و بست و ناخودآگاه گفت:

نوال: من و خواب نکنی دوباره برگردی‌ها! حواسم بهت هست.

به ثانیه نکشید که به خواب رفت. اینجوری حواسش بهم بود! از همون روز اول فهمیده بودم به مارال حسادت می‌کنه. منم برای اذیت کردنش این داستان و سر هم کردم. احساس می‌کردم داره بهم علاقه‌مند می‌شه؛ همین عالی بود، خیلی عالی!

خودم حسابی خسته بودم و سرم درد می‌کرد. به محض رسیدن، نوال غرق در خواب و توی اتاقش بردم و خودم بعد از یه دوش گرفتن خوابیدم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #307
یک‌هفته گذشته بود و هر روز با پیام دنبال جعل پاسپورت و تایید و مهر خروج از ایران و ورود به دبی نوال و سحر بودیم. هزار جور خرج کرده بودیم تا دستمون به بهترین و دقیق‌ترین کسی که توی این حرفه کار می‌کنه. کار سخت و ریسک پذیری بود؛ اما هر طور بود انجامش دادیم. پاسپورت‌ها و بلیت‌هارو روی صندلی پرت کردم و به سمت خونه روندم. خستگی از سر و کولم می‌بارید و بعد این همه دوندگی نیاز به استراحت داشتم. بعد رسیدن مدارک‌رو برداشتم و داخل سالن شدم. همه جا ساکت بود و خبری از نوال نبود. داشتم از پله بالا می‌رفتم؛که موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم پیام بی‌تعلل جواب دادم.

_ بگو پیام.

صدای سرخوشش بلند شد.

پیام: داداش مژده بده!

کلافه در اتاق و باز کردم و محکم بهم کوبیدم. موبایل و روی اسپیکر گذاشتم و روی میز کنسول رهاش کردم.

_ چی‌شده پیام اصلا‌ً حوصله ندارم زود بگو!

صدای پیام توی فضای ساکت اتاق پخش شد.

پیام: از کما بیرون اومد. حالش خوبه و هوشیاریش کامله.

در گاو صندوق و باز کردم و مدارک و داخل گذاشتم. نفس عمیقی از آرامش کشیدم و بلند شدم.

پیام ادامه داد:

پیام: می‌خواد تورو ببینه، گفته بری پیشش.

خیلی خسته بودم؛ اما باید می‌رفتم.

_ باشه پیام میرم می‌بینمش.

صداش کمی مشکوک شد و گفت:

پیام: می‌خوای بچه‌ها رو آماده کنم؟!

تیشرتم و با پیرهن مشکی عوض کردم و آستینش رو تا آرنج بالا زدم.

_ نه تو بیمارستان هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. بخواد کاری بکنه هم خودم حواسم هست.

پیام: باشه پس حواست باشه، فعلا.

تماس و قطع کردم، سویچ و موبایلم رو برداشتم و سمت در رفتم. در و باز کردم؛ که هم‌زمان در اتاق نوال محکم به هم کوبیده شد. مشکوک به در بسته‌ی اتاقش نگاه کردم؛ اما وقت مچ گیری نداشتم و باید سریع‌تر می‌رفتم.

با سرعت سمت بیمارستانی که ابولفاتح درش بستری بود روندم. ماشین و پارک کردم و وارد بیمارستان شدم. رو به پرستار کردم و به‌عربی گفتم:

_ اتاق بیمار ابولفاتح ممدوح کجاست؟!

شماره‌ی اتاقی رو گفت؛ که به همون سمت رفتم. جلوی ورودی سالن که رسیدم چشمم به ته سالن افتاد؛ دو تا قلچماقش جلوی در ایستاده بودن. آدم‌های دور و برش به‌قدری بی‌عرضه‌ بودن که از پس دو تا دونه آدم من بر نیومدن. یه مشت مفت خور بی‌خود دور خودش جمع کرده بود و دلش خوش بود آدم داره!
با قدم‌های بلند و محکم به سمت اتاقش رفتم؛ که یکی از محافضاش با دیدنم سریع وارد اتاق شد تا بهش خبر بده. یکی دیگشون دستش رو دراز کرد و خواست مانع ورودم بشه. خودم خسته بودم و حوصله‌ی این مسخره‌بازی هارو نداشتم. پوزخندی زدم و تو یک حرکت مچ دستش رو گرفتم و سمت خودش پیچوندم؛ که صدای ترقی بلند شد و قیافش از درد جمع شد؛ اما چون توی بیمارستان بود صداش و توی خودش خفه کرد. دستش و ول کردم، تنه‌ای به در زدم و وارد شدم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #308
خودش روی تخت رو به روی در اتاق دراز کشیده بود و بادیگاردش بالای سرش ایستاده بود. طبق معمول شکمش از خودش جلوتر زده بود. چندش تر از این پیرمرد به عمرم ندیده بودم. اگه توی ایران بود تا الان هزار بار سرش و چال می‌گرفتم؛ اما از دست قوانین اینجا نمی‌تونستم قسر در برم. با چند قدم محکم به سمتش رفتم و بالا سرش ایستادم. رنگ و روش حسابی زرد و پریده بود. اون هم خیره نگام‌می‌کرد؛ اما دیگه‌ی توی نگاش اون حس خودخواهی و روان‌پریشی رو نمی‌دیدم. پوزخندی زدم و با کنایه گفتم:

_ نه می‌بینم سخت جون تر از این‌هایی پیرمرد!

صداش به سختی در می‌اومد. اکسیژن و از بینیش جدا کرد که نفس نفس زد و سرفه‌ی عمیقی کرد؛ که صدای زمختش کل اتاق و پر کرد. به سختی نفس می‌کشید و بریده گفت:

ابولفاتح: من باید از تو...گله داشته باشم...که...ندارم!

یه تای ابروم و بالا دادم و با پوزخند گفتم:

_ لطف می‌کنی!

سرم و تکون دادم و به تمسخر گفتم:

_ چه خبر از اون دنیا؟! می‌موندی حوری‌های اونجا رو هم غارت می‌کردی دیگه برای چی برگشتی؟!

قبل اینکه حرفی بزنه سمت مبل‌های چرمی اتاق خصوصیش رفتم و نشستم. پام و روی پام انداخت که با صراحت گفت:

ابولفاتح: گور بابای...حوری! می‌خوام...ازت شکایت.

سرفه‌ای کرد و دوباره ادامه داد:

ابولفاتح: ازت شکایت کنم.

تو یک حرکت سریع از جام بلند شدم و دستم و توی جیب پشتم بردم؛ که بادیگاردش سریع گارد گرفت و ابولفاتح با ترس نگام کرد.

تک‌خندی کردم و جعبه‌ی سیگارم و از جیبم بیرون کشیدم و نخی روشن کردم. همین‌طور که سیگار و بین لبام نگه داشته بودم، با تمسخر گفتم:

_ نترس بابا! آروم باش نمی‌خوام بکشمت!

نفسی از آرامش کشید. کامی گرفتم و سمت پنجره‌ رفتم. رو به روش ایستادم و به جرئت گفتم:

_ شکایت نمی‌کنی!

ابولفاتح: از کجا...اینقدر مطمئنی؟!

سمتش رفتم. دستم و پشت کمرم قلاب کردم و تو یک حرکت دود و توی صورتش خالی کردم که با شدت بیشتری به سرفه افتاد و اکسیژن‌رو به خودش وصل کرد.

_ اگه می‌خواستی شکایت کنی خبر نمی‌دادی، مستقیم مامور می‌فرستادی بالا سرم!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #309
سیگار نصفه و نیمم رو بالا آوردم و‌ روی دسته‌ی تخت سفید رنگش خاموش کردم و پوکش و توی جیبم گذاشتم. در همون حال گفتم:

_ اگه من بیوفتم زندان برات صرف نداره. چی‌ می‌خوای پیرمرد حرفت و زود بزن که تا الانم زیادی برات وقت گذاشتم.

ابولفاتح که دید ترسوندن روی من اثری نداره، مستقیم رفت سمت اصل مطلب.

ابولفاتح: اون دختر اجنبی هیچ ارزشی...دیگه برای من نداره. در ازای حمله‌ای که به من کردی...من...کارخونه‌ای که به زور...ازم گرفتیش‌رو می‌خوام...بهم پسش بده تا ازت شکایت نکنم.

_ اوه! الان داری من و تهدید می‌کنی؟!

سرم و نزدیک بردم و گفتم:

_ اول برام ثابت کن که من اصلا‌ً پا تو خونت گذاشتم...بعد ادعای حمله کن.

صاف ایستادم و به رنگ‌ پریدش خیره شدم. اینبار اخمی کردم و با تحکم گفتم:

_ ثابت کن زودباش!

به تته پته افتاد و گفت:

ابولفاتح: همسرم شاهد تمام ماجرا بود.

خودم و متفکر نشون دادم و گفتم:

_ همسرت؟! نکنه منظورت همونه که تو آگاهی گفت هیچی ندیده و از هیچی خبر نداره؟! همونی‌رو میگی که به پلیس گفت که اون شب خواب بوده و از هیچی خبر نداشته؟!

رنگ چشمای درشت ابولفاتح زرد شد و حسابی برزخی شد.

با ادعا گفتم:

_ خب همسرت که منتفی شد. دیگه چه ادعایی برای اثبات داری؟!

قبل از اینکه حرفی بزنه نگاهی از سر ترحم بهش انداختم و با تمسخر گفتم:

_ خداروشکر خودت اینقدر گندکاری تو اون به اصطلاح قصرت بالا میاری که خودتم جرئت نداری یک دونه دوربین اونجا کار بزاری!

رنگش لحظه به لحظه زردتر می‌شد. محافظش هم که هیچی از حرفای ما متوجه نمی‌شد و عین مترسک سر جالیز ایستاده بود.

انگشتم و به نشونه‌ی تهدید جلوی ابولفاتح گرفتم و گفتم:

_ من حقم و ازت پس گرفتم! نخواه پا رو دمم بزاری که حسابی قاطی می‌کنم. اون‌ وقته دیدی جای هر گورستونی که توش کثافت‌کاری راه‌ می‌ندازی و تحویل پلیس می‌دم. اون وقته که خیلی بخوان برات سبک بگیرن تا آخر عمرت آب خنک می‌‌خوری!

خیره تو چشماش نگاه کردم و صدام بالاتر بردم؟!

_ فهمیدی یا نه؟!

نفس نفس زد که شکم گندش بالا پایین شد. با ترس سر تکون داد. تاکیدی و تیکه تیکه گفتم:

_ دیگه نمی‌خوام...هیچ ردی از تو....توی زندگیم ببینم!

منتظر جوابش نموندم و پشت کردم و از در خارج شدم. به محض خروجم صدای نعرش توی فضای سالن پیچید که باعث‌ پوزخندی روی لبام شد.

به این راحتی‌ها نمی‌زاشتم آب زیرم بره.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #310
نوال

وقتی کیارش اومد شنیدم که داره با تلفن حرف می‌زنه، برای همین پشت در اتاقش گوش واستادم و شنیدم که ابولفاتح بهوش اومده و ازکما در اومده. خداروشکر این خطر هم از بیخ گوشش رد شد.

مشغول آشپزی برای ناهار بودم؛ که در سالن باز شد و چهره‌ی خسته کیارش نمایان شد. نیم‌نگاهی به آشپزخونه ننداخت و همین‌طور که به سمت بالا می‌رفت داد زد:

کیارش: نوال قهوه بیار!

چیزی‌ نگفتم و قهوه درست کردم. توی ماگ مشکی رنگ کیارش ریختم و به بالا رفتم. تقه‌ای زدم و بعد از اجازه داخل شدم.

لباسش‌ رو با تیشرت سفیدی عوض کرده بود و روی تخت تکیه داده بود. بی‌هیچ حرفی قهوه‌ رو روی میزش گذاشتم و خواستم برگردم که باحرفی که زد توی جام متوقف شدم.

کیارش: برای فردا صبح بلیت داریم.

سینی رو به خودم فشار دادم، با خوشحالی به سمتش برگشتم و با ذوق گفتم:

_ واقعا؟!

سرش و تکون داد و گفت:

کیارش: نه پروازه. تا هفت و نیم حاضر باشید که حرکت کنیم.

اشک تو چشمام حلقه زد. باورم‌ نمی‌شد قراره برگردم. اینقدر خوشحال بودم که حتی نپرسیدم منی که قاچاقی اومده بودم چطوری قرار بود قانونی خارج بشم.

نفس عمیقی از سر آرامش کشیدم؛که کیارش گفت:

کیارش: هیچی با خودت جمع نکن نیار.

باشه‌ای گفتم و بیرون اومدم. جز چند تا تیکه لباس که کیارش خریده بود، چیزی هم برای گرفتن نداشتم. نیازی‌ هم به لباس‌ها نداشتم. هرچیزی که برای کیارش بود همین‌جا باقی می‌موند.

سینی به دست وارد اتاق شدم و رو به سحر که بیکار مگس می‌‌پروند گفتم:

_ سحر خبر خوش آوردم برات.

پکر نگام کرد و‌ گفت:

سحر: خوش خبر باشی چی شده؟

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:

_ صبح پرواز داریم به ایران!

ذوق زده سمتش رفتم و خودم و تو بغلش انداختم و‌ محکم فشارش دادم.

خوشحال گفتم:

_ راحت شدیم سحر می‌فهمی؟! دیگه راحت می‌شیم همه چی تموم می‌شه برمی‌گردیم سر خونه زندگیمون!

وقتی دیدم سحر همراهیم نکرد ازش جدا شدم و با تعجب به صورت درهمش نگاه کردم.

_ چرا همچین شدی تو؟!

گرفته گفت:

سحر: تو حق داری خوشحال باشی! اما من هیچ گوری رو ندارم بخوام سرم و اونجا زمین بزارم...می‌فهمی نوال؟! من واسه پول دادن به اون عوضیای قاچاقچی همون سقف اجاره‌ای بالا سرم رو هم پس دادم‌ و پول پیشم رو پس گرفتم. کجا رو دارم برم؟! جز لباس تنم هیچ کوفتی ندارم.

مات و بغض کرده به قطره‌ی اشکی که از چشمش چکید خیره شدم و دستم و پشتش گذاشتم و آروم گفتم:

_ برای چی‌ غصه می‌خوری سحر؟ مگه نگفتی خدا من و سر راهت قرار داده که به بیراهه نری؟ مگه من مردم که بخوای درد بکشی؟!

دستم و به چشم اشکیم کشیدم و گفتم:

تو بزار برسیم ایران...در میریم از دست کیارش...میریم روستا، من اونجا خونه دارم. عمراً اگه دست کسی بهمون برسه. تو تهران خونه دارم می‌فروشم خرجمون و در میاریم. به خدا که هیچکس جامون و پیدا نمی‌کنه که بخواد اذیتمون کنه. من تو این غربت فقط تویی که ازهمه برام غریب تر بودی رو داشتم.

سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

_ حق نداری قصه بخوری فهمیدی؟!

محکم تو آغوش سحر فرو رفتم.

سحر: الهی قربون خواهر کوچیکم برم.

با خنده و گریه ازش جدا شدم و مشت کم‌جونی به شونش کوبیدم و گفتم:

_ بزرگ کوچیک نداشتیم‌ها!

سحر اخم‌ مصنوعی کرد و گفت:

سحر: چی‌شده، نکنه یادت رفته من ازت بزرگ‌ترم ها؟!

منگ‌ و جدی نگاش کردم و گفتم:

_ اره جدی یادم رفته بود. اینقدر عین نی‌نی کوچولوها لوسی که یادم رفته بود بیست و پنج سالته خرس گنده!

@هدیه زندگی
 
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
395
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین