نوال
وقتی کیارش اومد شنیدم که داره با تلفن حرف میزنه، برای همین پشت در اتاقش گوش واستادم و شنیدم که ابولفاتح بهوش اومده و ازکما در اومده. خداروشکر این خطر هم از بیخ گوشش رد شد.
مشغول آشپزی برای ناهار بودم؛ که در سالن باز شد و چهرهی خسته کیارش نمایان شد. نیمنگاهی به آشپزخونه ننداخت و همینطور که به سمت بالا میرفت داد زد:
کیارش: نوال قهوه بیار!
چیزی نگفتم و قهوه درست کردم. توی ماگ مشکی رنگ کیارش ریختم و به بالا رفتم. تقهای زدم و بعد از اجازه داخل شدم.
لباسش رو با تیشرت سفیدی عوض کرده بود و روی تخت تکیه داده بود. بیهیچ حرفی قهوه رو روی میزش گذاشتم و خواستم برگردم که باحرفی که زد توی جام متوقف شدم.
کیارش: برای فردا صبح بلیت داریم.
سینی رو به خودم فشار دادم، با خوشحالی به سمتش برگشتم و با ذوق گفتم:
_ واقعا؟!
سرش و تکون داد و گفت:
کیارش: نه پروازه. تا هفت و نیم حاضر باشید که حرکت کنیم.
اشک تو چشمام حلقه زد. باورم نمیشد قراره برگردم. اینقدر خوشحال بودم که حتی نپرسیدم منی که قاچاقی اومده بودم چطوری قرار بود قانونی خارج بشم.
نفس عمیقی از سر آرامش کشیدم؛که کیارش گفت:
کیارش: هیچی با خودت جمع نکن نیار.
باشهای گفتم و بیرون اومدم. جز چند تا تیکه لباس که کیارش خریده بود، چیزی هم برای گرفتن نداشتم. نیازی هم به لباسها نداشتم. هرچیزی که برای کیارش بود همینجا باقی میموند.
سینی به دست وارد اتاق شدم و رو به سحر که بیکار مگس میپروند گفتم:
_ سحر خبر خوش آوردم برات.
پکر نگام کرد و گفت:
سحر: خوش خبر باشی چی شده؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_ صبح پرواز داریم به ایران!
ذوق زده سمتش رفتم و خودم و تو بغلش انداختم و محکم فشارش دادم.
خوشحال گفتم:
_ راحت شدیم سحر میفهمی؟! دیگه راحت میشیم همه چی تموم میشه برمیگردیم سر خونه زندگیمون!
وقتی دیدم سحر همراهیم نکرد ازش جدا شدم و با تعجب به صورت درهمش نگاه کردم.
_ چرا همچین شدی تو؟!
گرفته گفت:
سحر: تو حق داری خوشحال باشی! اما من هیچ گوری رو ندارم بخوام سرم و اونجا زمین بزارم...میفهمی نوال؟! من واسه پول دادن به اون عوضیای قاچاقچی همون سقف اجارهای بالا سرم رو هم پس دادم و پول پیشم رو پس گرفتم. کجا رو دارم برم؟! جز لباس تنم هیچ کوفتی ندارم.
مات و بغض کرده به قطرهی اشکی که از چشمش چکید خیره شدم و دستم و پشتش گذاشتم و آروم گفتم:
_ برای چی غصه میخوری سحر؟ مگه نگفتی خدا من و سر راهت قرار داده که به بیراهه نری؟ مگه من مردم که بخوای درد بکشی؟!
دستم و به چشم اشکیم کشیدم و گفتم:
تو بزار برسیم ایران...در میریم از دست کیارش...میریم روستا، من اونجا خونه دارم. عمراً اگه دست کسی بهمون برسه. تو تهران خونه دارم میفروشم خرجمون و در میاریم. به خدا که هیچکس جامون و پیدا نمیکنه که بخواد اذیتمون کنه. من تو این غربت فقط تویی که ازهمه برام غریب تر بودی رو داشتم.
سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
_ حق نداری قصه بخوری فهمیدی؟!
محکم تو آغوش سحر فرو رفتم.
سحر: الهی قربون خواهر کوچیکم برم.
با خنده و گریه ازش جدا شدم و مشت کمجونی به شونش کوبیدم و گفتم:
_ بزرگ کوچیک نداشتیمها!
سحر اخم مصنوعی کرد و گفت:
سحر: چیشده، نکنه یادت رفته من ازت بزرگترم ها؟!
منگ و جدی نگاش کردم و گفتم:
_ اره جدی یادم رفته بود. اینقدر عین نینی کوچولوها لوسی که یادم رفته بود بیست و پنج سالته خرس گنده!
@هدیه زندگی