. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #341
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم روی دستاش چکید. صدای پر از مهربونی و بغضش بلند شد.

_ گریه نکن جانِ دلم...بگو قربون شکل ماهت برم من. بتول پر پر بشه برات مادر چه به روزت آورد.

به سختی آب‌دهنم و قورت دادم و مردمک بی‌قرارم و توی کل صورتش چرخوندم، هق‌هق وار نالیدم، پر از گله شکایت کردم:

_ کجا بودی بتول، کجا بودی وقتی این‌ همه بلا سرم آورد، کجا بودی وقتی دلم و شکوند وقتی کتکم زد کجا بودی؟

کنترلم و از دست دادم و جیغ کشیدم:

_ چرا نجاتم ندادی؟! چرا به داد من یتیم نرسیدی؟!

بتول سرش و به پایین خم کرد و روی پاهام گذاشت و همراه با من گریه کرد و زجه زد.

بتول: غلط کردم مادرم، غلط کردم دخترکم. به خدا اگه روحم خبر داشت، به خداوندی خدا اگه می‌دونستم قراره چیکار کنه...

گریم بند اومد و ساکت شدم. تو یک لحظه به خودم اومدم و خودم‌رو عقب کشیدم. سر بتول ناباور از روی پام جدا شد و حرفش رو قطع کرد. با شک نگاش کردم و زمزمه‌وار پرسیدم:

_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

با شرمندگی سرش و پایین انداخت و جوابش سکوت بود.

دوباره عصبی و شمرده پرسیدم:

_ گفتم تو اینجا چی‌کار می‌کنی بتول؟

سرش رو بلند کرد و شرمنده گفت:

بتول: کار می‌کنم اینجا.

باور نکردم، پوزخندی زدم و با احساس ضعف شدیدی گفتم:

_ داری دروغ می‌گی! مگه بهم نگفتی پیش بچه‌ها و خانوادتی پس اینجا چیکار می‌کنی؟!

بتول: الانم پیش بچه‌هامم نوال.

شکه گفتم:

_ خانواده تو کیارشه؟!

جوابی نداد که بلندتر گفتم:

_ آره؟! جوابم و بده خانواده تو کیارشه؟!

کلافه روسری گلدار سبزش رو جلو کشید و گره‌ش رو محکم کرد.

بتول: آقا هم جزئی از خانوادمه.

آقا؟!...ناباور و سریع از روی پله بلند شدم؛ که سوزن سرم با شدت از دستم کشیده شد و روی زمین افتاد. سوزش شدیدی توی رگ دستم حس کردم و چشمام و فشار دادم. بتول سریع بلند شد و دست سرد و خونیم و توی دستش گرفت و فشار داد.

بتول: چیکار می‌کنی مادر سرمت هنوز تموم نشده!

سریع دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. هنوز گیجم و نمی‌فهمم چه اتفاقی داره میافته. ربط این همه آدم و به هم نمی‌فهمیدم. بتول مصرانه خواست نگهم داره تا نیوفتم؛ اما بی‌جون پسش زدم و با عصبانیت گفتم:

_ می‌خوام تنها باشم!

بهش پشت کردم و به هر سختی بود به بالا رفتم. تک‌تک سلول‌های بدنم از درد زق‌زق می‌کرد. مچ دستم، بدنم، پهلو‌هام. جای سیلی که با یادآوریش تموم تنم آتیش می‌گرفت. دلم می‌خواست بمیرم، بمیرم تا زودتر از دست این زندگی و آدماش راحت می‌شدم. آخ کیارش، چی به روزگارم آوردی.

آروم روی تخت دراز کشیدم و دست آزادم و روی دهنم گذاشتم. بغض خفه کننده‌ای توی گلوم پرسه می‌زد. چشمام لبالب پر از اشک شد ودر آنی پر و خالی شد. هق‌هقم و توی دهنم خفه می‌کردم تا صدام بیرون نره. نفهمیدم چقدر توی اون حالت بودم که از خستگی و فشار درد زیاد دستم چشمام روی هم افتاد.
@هدیه زندگی
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #342
با نوازش دستی روی موهام از خواب بیدار شدم که با بتول چشم تو‌ چشم شدم. خواستم ازش رو بگیرم؛ اما دل بی‌قرارم تاب نیاورد. طاقت نیاوردم چشم از صورت مهربونش بگیرم.

بتول: پاشو مادر دو قاشق سوپ بخور قوت بگیری.
دکتر مسکن داده با معده خالی نمی‌تونی بخوری.

آروم سری تکون دادم و با کمک بتول به تخت تخیه زدم. کاسه سوپ و به دستش گرفت و قاشق قاشق به خوردم داد. معدم به قدری خالی بود که دستش و پس نزنم و همه‌ی سوپ و مسکنم رو بخورم. ظرف و کنار گذاشت و مهربون نگام کرد. دلتنگی رو توی چشماش خوندم. آروم پرسیدم:

_ ساعت چنده؟

بتول: ده شب مادر.

خبری از کیارش نبود برای همین پرسیدم.

_ کیارش کجاست؟

نفس عمیقی کشید و شونه بالا انداخت.

بتول: از دو روز پیش که اون بلا رو سرت آورد دیگه خبری ازش نشده. حتی به تماس‌های خانم هم‌ جواب نمیده.

پوزخندی زدم و با اینکه از ته دلم راضی نبودم گفتم:

_ ایشالا که گور به گور شده!

بتول فوری پشت دستش کوبید و زبون به دندون گرفت.

بتول: خدانکنه مادر این چه حرفیه می‌زنی! آقا دست‌گیر این مردمه اگه نباشه که سنگ رو سنگ بند نمیشه.

پوزخندی زدم و تلخ توپیدم:

_ تو که نون و نمک آقاجونم و خوردی چرا به اون پست فطرت می‌گی آقا؟!

طولانی جوابی نداد و نگاش و به فضای اتاق دوخت.

بتول: چون آقا آقای همه هست. با این حرفایی که ازت شنیدم فهمیدم دل خوشی ازش نداری مادر؛ اما این و بدون آقا آقای همست. یک‌روزی خدایی نکرده سایش از بالا سر مردم این روستا کم بشه همه به نون شبشون محتاج می‌شن، روستا رو به غارت می‌برن. سنگ رو سنگ بند نمیشه. کوچک ترین بلایی سرش بیاد مردم خودشون رو به آب و آتیش می‌زنن تا بتونن کمکی بهش بکنن. حتی شده از جون خودشون بگذرن!

آقای روستا؟! کیارش خان روستا بود؟! یعنی مثل آقاجونم همه براش ارزش قائلن؟!

پوزخندی زدم:

_ کسی که کل عمرش و داره توی خارج سر می‌کنه و پی زندگیشه چجوری حواسش به اینجاست آخه؟!
مردمم چه کسی رو برای آقا بالاسری انتخاب کردن.
اگه به پول داشتنه که هر کسی می‌تونه آقا بشه. آقا شدن به اینه که دستت رو دختر یتیم مردم بلند نشه، آقا شدن به اینه که دختر مردم و تو کشور غریب اسیر خودت نکنی، به زور زن خودت نکنی، بی‌دلیل توی خونت زندانیش نکنی!
آقا بودن به اینه بتول خانم که آقای شما هیچ بویی از انسانیت به مشامش نخورده!

با تموم‌ شدن حرفام به بتول خیره شدم که با وحشت خودش رو به سمتم کشید و تند و ناباور لب زد:

بتول: نوال تو شدی زن آقا؟!

سرم و کمی عقب کشیدم و با تعجب و عصبی گفتم:

_ آره! اونم به زور!

بتول: زن عقدی؟!

خسته از سوالش با پوزخند گفتم:

_ معلومه که نه! دلت خوشه ها! زن صیغه‌ای آقاتون شدم!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #343
برق شادی توی چشمای بتول پدیدار شد و با شعف زیادی سرم و توی بغلش گرفت و آروم گفت:

بتول: الهی شکر...خدایا شکرت...چه خوشبختی بود نصیبت شد مادر...خدایا دلم آروم‌ گرفت...خیالم راحت شده مادر.

چی می‌گفت برای خودش؟! نمی‌فهمید گفتم زن صیغه‌ای؟! صیغه بودن این‌‌قدر خوشحالی داشت؟!

به سختی خودم و جدا کردم و توپیدم:

_ کجای حرفم خوشحالی داشت آخه؟!

عین اسپند روی آتیش از جاش بلند شد و سینی رو گرفت، با خوشحالی سمت در رفت گفت:

بتول: خودت بعداً می‌فهمی مادر.

و به سرعت از در بیرون رفت. گیج و مبهوت نگاه به در بسته انداختم. بتول نمی‌دونست کیارش به خون من تشنست...وگرنه اینقدر خوشحال نمی‌شد.
حالم داشت از این‌همه توی تخت موندن بهم‌ میخورد. برای همین از جام بلند شدم. حالم کمی بهتر شده بود و سرگیجم که ناشی از ضعفم بود رفع شده بود. برای همین به سمت پایین رفتم و به آخرین پله که رسیدم، صدای تلویزیون و از توی سالن دوم که با چند تا پله از سالن اصلی جدا می‌شد شنیدم. دستم و به نرده گرفتم و چند پله‌ی باقی مونده رو هم پایین رفتم و بی‌صدا از در چوبی وارد شدم. چشمم به تلویزیون بزرگی افتاد که مستند خارجی در حال پخش شدن بود. به سمت راستم نگاه کردم؛ با دیدن مادر کیارش که یک دستش زیر سرش بودو تکیه زده بود به دسته‌ی مبل، فوراً خواستم برگردم تا از اتاق خارج بشم؛ اما از شانس بدم محکم به دیوار خوردم و آخ بلندی گفتم؛ که توجهش بهم جلب شد. دستم و به پیشونیم کشیدم و خواستم فوراً بیرون برم؛که صدای پرقدرتش من و توی جام میخکوب کرد.

زن: بیا اینجا!

ماساژ آرومی به دستم دادم و برگشتم و با قدم شمرده به سمتش رفتم. سالن تاریک بود و فقط نور تلویزیون بود که فضای سالن مربعی رو روشن کرده بود. نگام رو به صورت لاغرش دادم و بعد به سر تا پاش نگاه کردم. مثل شب اول کت و شلوار خوش دوخت سرمه‌ای رنگی پوشیده بود. همون‌جا ایستاده بودم که گفت:

زن: بشین!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #344
دوست نداشتم بهم امر و نهی کنه؛ اما چیزی باعث شد که حرف گوش کنم و روی مبل تک‌نفره‌ی کناریش بشینم.

پا روی پا انداخته بود و دستاش و زیر بغلش زده بود و تکون ریزی به پاهاش می‌داد که حسابی تو مخم بود. از این مادر یخی همچون پسری هم انتظار می‌رفت.
منتظر نگاش کردم، خوب که براندازم کرد گفت:

زن: دستت چطوره؟!

تلخ گفتم:
_ به لطف پسر شما چطور می‌خواست باشه؟!

ابروهای به سرعت بالارفتش توجهم رو جلب کرد.

زن: پسرم؟!

بهش نمی‌خورد اینقدر خنگ باشه! منظورم کاملاً واضح بود. با طعنه گفتم:

_ آره دیگه کیارش.

تندی پشت حرفم پرید و گفت:

زن: آقا!

با اعصاب داغون و لحن کوچه بازاری گفتم:

_ حامله شدیم از دست این آقای شمــا! هی چپ می‌رید راست می‌رید آقــا آقــا!

چشماش در آنی گشاد شد و پاهاش از حرکت ایستاد و با وحشت داد کشید:

زن: چی گفتــی؟! حامله شدی؟!

نتونستم جلوی خندم و بگیرم و با ته خنده‌ای گفتم:

_ چیه ترسیدی مه‌لقا خانوم؟! اون وقتی که پسرت من و صیغه می‌کرد باید فکر اینجاشم می‌بود!

هیچ اهمیتی به حرفم نداد، جوری که داشت با خودش حرف می‌زد، زمزمه وار گفت:
زن: مه‌لقا!

ابرو بالا انداختم و سرم‌رو کمی سمتش بردم و گفتم:

_ اولین باره اسم خودتون رو می‌شنوی؟!

انگار که متوجه‌ی چیزی شده باشه با شک پرسید:

زن: نسبت من با آقا چیه؟!

وا! رسماً خل بود!

مسخره‌وار گفتم:

_ یعنی شما نسبتتون رو هم نمی‌دونی؟!

عصبی شد و با داد گفت:

زن: حرف مفت نزن جوابم و بده!

با اخم گفتم:

_ معلومه دیگه مادرشی!
ماشالا تو اخلاقم کپی هم دیگه‌اید!

ناباور نگام کرد و فوراً از جاش بلند شد و با چند قدم بلند سمت در رفت و بیرون رفت. صدای تخ‌تخ کفشای پاشنه بلندش توی گوشم تکرارشد. تو خونه هم دست از باکلاس بازیاشون بر نمی‌دارن!
بی‌توجه رفتم سرجاش نشستم و کنترل‌رو گرفتم و مشغول دیدن فیلمی شدم. نمی‌دونم چند ساعت گذشت که صدای در اصلی سالن بلند شد.
فوراً روی مبل دراز کشیدم و خودم‌رو به خواب زدم. نمی‌دونم اما حسی بهم می‌گفت که کیارش اومده بود. حدسم درست بود. چون طولی نکشید که صدای نعرش به هوا رفت و بتول‌رو صدا کرد.

کیارش: بتـــول!....بتـــول!

صدای نفس‌نفس بتول از دور به گوشم رسید.
بتول: بله آقا....چی شده؟!

صدای کیارش نزدیک شد و به سمت سالن پایین اومد.

کیارش: نوال کجاست؟!

بتول: تو سالنه آقا داره فیلم می‌بینه.

کیارش: خیلی خب برو شام و بچین بعدشم برو.

بتول: چشم آقا.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #345
چشمام و محکم روی هم فشار دادم چون حس می‌کردم هر آن پلکام از هم باز می‌شه. هرم وجودش رو توی اتاق حس کردم و سعی کردم طبیعی باشم.
نمی‌دونستم داره چیکار می‌کنه؛ اما می‌دونستم نزدیکمه، حسش می‌کردم. کمی نگذشت؛ که دستش سمت شکمم اومد و کنترل رو از روم برداشت؛ که با احساس قلقلک ریزی عضلات شکمم منقبض شد و همزمان ناخودآگاه آب‌دهنم رو با صدا قورت دادم؛ که از شانس بدم همون موقع تلویزیون و خاموش کرد و صدام به گوشش رسید.
برای اینکه طبیعی باشه غلتی زدم تا به راست بخوابم؛ حواسم نبود و به دست باندپیچی شدم فشار آوردم و از درد زیاد نفسم رفت. بی‌شک قرمز شده بودم. به زور تحمل می‌کردم تا از اتاق بره؛ اما در کمال خون‌سردی تا دقایقی حضورش رو حس می‌کردم. پنج دقیقه‌ای گذشت و درد اَمونم رو بریده بود، دیگه حضور کیارش رو حس نمی‌کردم؛ اما محض اطمینان آروم لای پلکم‌رو باز کردم و جوری وانمود کردم که مثلا خواب بودم. با خاموش شدن تلویزیون سالن حسابی تاریک شده بود، با ندیدنش روی مبل سمت راستم با خیال راحت و سیخ توی جام نشستم و محکم مچم وچسبیدم و آخی گفتم و از جام بلند شدم و چند قدمی جلو رفتم، خواستم برم بیرون که مچ دست چپم محکم کشیده شد. جیغ کوتاهی کشیدم و توی جای سفتی افتادم. بوی عطر کیارش تند توی بینیم پیچید و با چشمای گشاد تو چشماش نگاه کردم. پاهام آویزون روی دسته‌ی مبل بود و خودم کاملاً توی حصار دستاش بودم. دوباره حس عجیبی بهم دست داده بود.
بازوم و توی دستش گرفت و خیلی نرم مجبورم کرد بالا تر بیام. نگاه از چشمای کشیدش گرفتم. برعکس همیشه که این کارم از روی شرم بود، سعی کردم این‌بار با این حرکت دلخوریم رو بروز بدم.
با دستش آروم سرم رو سمتش برگردوند و مجبورم کرد نگاش کنم.
با لحن همیشگیش و برای اولین بار گفت:

کیارش: دست خودم نبود.

چشمام گشاد شد. کیارش بود که اینقدر آروم شده بود. خواستم اذیتش کنم و بگم که منظورش و نفهمیدم؛ اما دلم نیومد. همین که این حرف و از زبون این مرد شنیده بودم جای شکر داشت. با آرامش گفتم:

_ پس دست کی بود؟!

خشک بود؛ اما احساس می‌کردم پشیمونه.

کیارش: خودت عصبیم می‌کنی. مجبورم می‌کنی دست روت بلند کنم.

_ همیشه تقصیر من بوده؟ من حرف بدی نزدم، حتی نمی‌دونستم داری راجب چی صحبت می‌کنی.

چشماش و روی هم فشار داد و سرش و بالا برد و به مبل تکیه زد. چشمم به رگ‌های برجسته ‌و گردن عظله‌ایش افتاد و دلم بی‌قرار شد. نفس عمیقی کشید و دوباره نگام کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #346
نفس عمیقی کشید و دوباره نگام کرد.

ساکت...بی‌هیچ حرفی...چند دقیقه‌ای در عمق چشم‌های هم خیره بودیم. قلبم بی‌قرار به سینم می‌کوبید و دل تو دلم نبود. نمی‌دونم این حس دوست داشتنی که توی وجودم شکل گرفته بود‌ از کجا پیداش شده بود که پشت پا می‌زد به تموم درد و رنج‌هایی که کشیدم. غلبه می‌کرد به تموم کتک‌هایی که خورده بودم. نوازش دستاش مرهم می‌ذاشت روی تموم زخم‌هایی که این زندگی با بی‌رحمیش زده بود. تموم عذاب‌هایی که از بچگی یقه‌ی زندگیم و چسبیده بود و بی‌خیالم نمی‌شد. بر خلاف دفعه‌ی قبل، این‌بار من پیش‌ قدم می‌شدم. برای چشیدن حس نابی که برای اولین بار و با اولین آدم زندگیم تجربش می‌کردم. شاید اشتباه بود؛ اما ارزش داشت. شاید برای آخرین بار بود؛ اما دوست داشتم تجربش کنم. سکوت سالن تاریک‌رو صدای تپش قلب کوچیک من و قلب بی‌قرار کیارش می‌شکوند. نگاه کیارش فرق ‌داشت. مثل همیشه نبود، رنگ داشت، حس داشت، حرف داشت.
شایدم عشق داشت. هرچی که بود قشنگ بود، خیلی قشنگ.

آروم دستای ظریفم و بالا آوردم و کنار صورتش گذاشتم. زبری ته ریشش کف دستم و قلقلک داد. گوشه‌ی چشماش مثل همیشه جمع شد واین بار من پیش دستی کردم و خودم و بالا کشیدم و توی خلصه‌ی شیرینی فرو رفتیم. دقایقی گذشت، هیچ‌کدوم‌مون قصد پایان دادن به این بازی رو نداشتیم؛ اما به اجبار عقب نشینی کردم. انتظار نداشتم کیارش به این بازی پایان بده؛ اما خودش رو کمی عقب کشید. دروغ چرا، بهم برخورد. یخ کرده و کلافه خواستم از جام بلند بشم؛ اما بر خلاف انتظارم کیارش اجازه نداد و به زور من و نگه داشت. با دست سالمم سعی کردم دستاش رو از خودم جدا کنم؛ اما مانع شد و اجازه نداد. حرصی و سوالی نگاش کردم و گفتم:

_ دستت‌رو بکش می‌خوام برم!

خونسرد بود، خیلی خونسرد. همینم کلافم می‌کرد. من با تموم وجودم پیش قدم شده بودم و اون ذره‌ای براش اهمیت نداشت.

کیارش: اگه نزارم بری؟!

کفری شده بودم. دوباره نیم خیز شدم و توپیدم.

_ جمع کن بابا، به زور می‌رم. اسیر آورده انگار!

خواستم خودم و بیرون بکشم؛ که محکم تحت سینم خورد و دوباره روی پاهاش افتادم. دلم میخواست دست می‌نداختم و موهاش و از ته می‌کشیدم تا آروم می‌شدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #347
با آرامش و نافذ توی چشمام زل بود. قلب بیچارم جوری خودش رو به قفسه‌ی سینم می‌کوبید که صدای تپش‌هاش رو به وضوح می‌شنیدم. نمی‌دونستم حرص بخورم یا به صدای قلب بی‌نوام‌گوش ‌کنم و آروم سر جام بشینم.

صداش رو زیر گوشم شنیدم، جدی بود ولی آرامش صداش رو تو همین چند جمله حس کردم.

کیارش: وقت واسه در رفتن زیاده...برو حاضر شو.

چشمام گشاد شد.

_ واسه چی الان؟! این وقت شب؟! جایی قراره بریم؟

کیارش: چقدر سوال می‌کنی تو دختر! پاشو حاضر شو.

دستش رو که کمی آزاد کرد فوراً بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. اونم بلند شد و دستی به پیرهن سرمه‌ایش کشید و صافش کرد.

کیارش: حاضر شدی توی حیاط منتظرتم.

سرم و تکون دادم و از سالن بیرون زدم و به سمت بالا رفتم، در و پشت سرم و بستم و بهش تکیه دادم. خدایا چه به روزم اومده...این چه حسی که هم بهم آرامش می‌ده و هم به استرس و تشویشم دامن می‌زنه؟

سردرگم سر تکون دادم و به توالت اتاق رفتم و آبی به دست و صورت تب‌ دارم زدم.

باید آما‌ده می‌شدم؛ اما جز همون شال و مانتویی که با خودم از دبی آورده بودم چیز دیگه‌ای برای پوشیدن نداشتم. دلم می‌خواست کمی به خودم می‌رسیدم و آراسته‌تر بودم؛ اما دست و بالم خالی بود. لب برچیدم و سمت لباسم رفتم و با اکراح پوشیدم. بد نبود و کیارش من و بدتر از این‌ها دیده بود؛ اما خب الان فرق می‌کرد. دلم می‌خواست طور دیگه‌ای ظاهر می‌شدم. دستی به موهام کشیدم بازشون گذاشتم و شال طوسی رنگ رو روی موهام مرتب کردم. با غصه نگاهی به دست بانداژ شدم انداختم. هربار یه بلایی به سر سر و صورت و بدن بیچارم میاورد و تنها کار من آه و ناله بود. با یک دست کار کردن واقعاً برام سخت بود؛ ولی مجبور بودم. دوتا کشوی توی اتاق رو باز کردم تا بلکم یه چیزی پیدا کنم و به صورتم بزنم؛ اما دریغ از یک رژ لب خالی. انگار یادم رفته بود اینجا خونه‌ی کیارش!

نگاهی به ساعت انداختم، ده شب بود. معلوم‌ نبود این وقت شب کجا قرار بود بریم. به پایین رفتم. نمی‌دونم چرا کلاً هیچ خبری از مادرش توی خونه نبود. بتول هم که با دستور کیارش رفته بود.

دستم هنوز به دست‌گیره‌ی در نرسیده بود؛ که با یادآوری سحر و ندیدنش محکم به پیشونیم کوبیدم. اینقدر حال و اوضاع خودم بد بود که اون دختر و به کل از یاد برده بودم. با ضرب در و به سمت خودم کشیدم و بیرون رفتم. هوای مطلوب و خنکی به صورتم خورد و عطر و‌ بوی خوشایندی ناشی از گل و گیاه و درخت‌های باغ به مشامم رسید. چند تا نفس عمیق از دل کشیدم و چشمم باز کردم. ماشین کیارش رویسنگ‌فرش باغ بود؛ اما خودش و ندیدم. احتمال دادم داخل ماشین باشه، برای همین به سمت ماشین رفتم. دستم هنوز در و باز نکرده بودکه با صدای کیارش از پشت سرم، توی جام پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم.

کیارش: سوار نشو پیاده می‌ریم.

دستم ‌و روی قلب ضربام گرفتم گذاشتم و شاکی به سمتش برگشتم.

_ زهرم و ترکوندی!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #348
کج خندی روی لباش نشسته بود. پیرهن مشکی تنش بود که استینش رو تا آرنج بالا زده بود و یک دکمه‌ی بالای پیرهنش باز بود و عضلاتش خودنمایی می‌کرد. جفتمون همدیگه رو خیره نگاه می‌کردیم که کیارش اخمی کرد و قاطعانه گفت:

کیارش: الان که شبه و مشکلی نیست؛ اما از فردا و جلوی محافظا و مردم روستا حق نداری با این موهای باز و سر و وضعت ظاهر بشی.

مثل خودش اخمام‌رو تو هم کشیدم و چونه بالا انداختم:

_ چی شده کیارش‌خان اون ور بودیم برات مهم نبود چجوری می‌گردم اما آب و هوای اینجام روت تاثیر گذاشته!

دستش و توی جیبش کرد و چشم غره‌ی سنگینی بهم رفت و به راه افتاد.

کیارش: هر کشور و شهری قوانین و مقررات خودش رو داره، پس باید طبق همون عمل کنی!

پوزخندی زدم.

_ آره اصلاً هم معلوم نیست برای حفظ آبروت این حرف و می‌زنی.

در و باز کرد و حرف و کوتاه کرد و هم‌زمان قاطعانه گفت:

کیارش: هرطور می‌خوای فکر کن اما از فردا سر و وضعت این نباشه.

_ من هر طور دلم بخواد می‌گردم به کسی هم ربطی نداره.

دستش روی در خشک شد؛ اما برنگشت.

کیارش: حرفم و دیگه تکرار نمی‌کنم؛ اما ببینم عمل نکردی و پا روی قوانین من گذاشتی کلامون بدجور می‌ره توی هم!

از پشت چشم قره‌ی سنگینی بهش رفتم تا فقط جیگر خودم و خنک کنم. دیدم جدی‌جدی داره بدون ماشین از در می‌ره بیرون، برای همین عاجزانه گفتم:

_ وای تورو خدا پیاده نه حوصله‌ی راه رفتن ندارم.

بی‌توجه به التماسم جدی گفت:

کیارش: کمتر غر بزن نوال هوا خوبه.

پام و محکم به زمین کوبیدم و پشت سرش راه افتادم و از در اصلی بیرون زدیم. اطراف و نگاه کردم. جاده‌ی اصلی روستا که رو به روش پر از درخت بود و عمارت کیارش تنها عمارت و خونه‌ی اون نزدیکی بود. مسیر سمت چپمون سر پایین بود و چشمم و به دور دست دوختم که کمی پایین‌تر تمام روستا زیر پامون بود. چراغ‌های زرد و سفید روشن خونه‌ها از روی این سربلندی چشمک ‌می‌زد و نمای زیبایی داشت. کمی با دیدن این منظره‌ی زیبا آرامش گرفتم؛ اما برای خالی نبودن عریضه با خودم نق می‌زدم.

_ هی زور بگو همش حرف حرف تو باشه. دِ آخه خب چیه شبا دوست داری پیاده بری این ور اون ور. خب خدا ماشین و برا چی بهت داده آخه مرد مومن! باشه حالا خودت پیاده میری برو چرا من و با خودت این طرف و اون طرف می‌کشونی!

از پشت نگاهی به قد و هیکل بلند و عضلانیش انداختم. بدون اینکه به عقب برگرده با لحن حرص دراری گفت:

کیارش: مغزم و خوردی نوال دو قدم راه بیای بد نمیشه برات. اینقدر خوردی و خوابیدی چاق‌تر شدی. دخترای تپلم که هیچ جذابیتی برام ندارن.

چشمام داشت میوفتاد کف زمین. دهن باز شدم رو به زور بستم و با حرص چند قدم مونده رو به سمتش دویدم و از پشت سر دستم دورگردنش قلاب کردم و خودم و آویزون کردم. با حرص و عصبانیت دندونام توی گردن عضله‌ایش فرو کردم که صدای آخش بلند شد و محکم دست بستم و دور گردنش نگه داشت.

کیارش: چته وحشی شدی دختر؟!

جیغ کشیدم:

_ کی چاق شده هان؟! کی چاق تر شده هان؟! چشمات کور شده عینک لازم شدی کیارش خان؟! دختر به این گل اندامی و خوش فرمی ندیده بودی تو عمرت! معلومه دیگه هر چی دختر دورت بود همه نی قلیون بودن دست می‌زدی بهشون می‌شکنن. چشمت به جمال زیبایی‌های من عادت نداره!

تک خنده‌ی نسبتاً بلندی کرد و یک دستش و روی گردنش کشید و وحشی زیر لب زمزمه کرد؛ چون سرم نزدیکش‌ بود واضح شنیدم. هنوز ازش آویزون شده بودم که دستش و از پشت زیرم نگه داشت و‌ نذاشت پایین بیام. منم سفت نگهش داشتم و جام و ثابت کردم. به قدری لحنش دوگانه بود که نمی‌تونستم فرق شوخی و جدیش رو‌ تشخیص بدم؛ اما حسابی داشتم از حرفاش حرص می‌خوردم.

کیارش: دختر رو فرم که تا دلت بخواد دیدم، برای همین تشخیص دادم که تو جزو افراد چاق و تپلی!

با اینکه دقیقا خودمم جز اون دسته افراد نی قلیون به حساب می‌اومدم اما بازهم تند شدم و یادم رفته بود دارم با کی صحبت میکنم.

_ آره باشه اصلاً من چاقم به تو چه ربطی داره آخه؟! چاقی و لاغری چه اهمیتی داره. مهم ذات خوبه، مهم شوهر آیندمه که مطمئنم همین‌جوری که هستم با همه‌ی بدی‌ها و خوبی‌هام قراره دوستم داشته باشه!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #349
وسط سر پایینی بودیم و داشتم از این سواری نهایت لذت رو می‌بردم که توی لحظه از حرکت ایستاد و سرش و به سمت صورتم که دقیقا کنار صورتش بود چرخوند. دوباره تلخ شده بود. فکش توی هم قفل شد و حرکت آرواره‌های صورتش رو به وضوح دیدم.

کیارش: شوهر آیندت؟!

با پرویی تمام ابرو بالا انداختم.

_ بله! همسر آیندم!

تو‌ یک حرکت سریع دستم و‌ از دور گردنش باز کرد و من و پایین گذاشت. با پرویی گفتم:

_ ای‌بابا خر سواری داشت خوش می‌گذشت.

شاید هر وقت دیگه‌ای بود با حرفی که زدم سر از تنم جدا می‌کرد؛ اما الان فکرش مشغول حرفی بود که زده بودم. می‌دونستم گاهی وقتا باحرفام غیرتی می‌شه و اعصابش بهم می‌ریزه. خودم بدم نمی‌اومد از این اتفاق؛ حداقلش اینه باعث می‌شه بفهمه حسی به جز اون نفرتی که چندین باز علناً توی صورتم ابراز کرده بود توی وجودش هست یا نه.

بازوی جفت دستام و توی دستش گرفت و محکم فشار داد. درد داشتم اما به روی خودم‌ نیاوردم و خودخوری کردم. سرم و کمی بالا گرفتم‌و کیارش حرصی توی صورتم غرید:

کیارش: الان اسم‌ کی‌ تو شناسنامته نوال؟!

پرو شونه بالا انداختم و گستاخ گفتم:

_ هیچکس. سفیدِ سفیدِ!

توی نور ماه و نور چراغ کنار خیابون دیدم که چجوری رنگش سرخ شد و فشار دستش بیشتر شد.

از درد زیاد اخم کمی بین ابروهام‌ نشست. داشت از داخل منفجر می‌شد که ادامه دادم و آتیش درونش رو شعله‌ور تر کردم:

_ دارم حرف حق می‌زنم...من الان زن صیغه‌ای یه بنده خداییم که علناً توی چشمام زل زد و گفت که حالش از من بهم‌ می‌خوره و تا چند وقت دیگه همین محرمیت ساده هم باطل می‌شه. شناسنامم خالیه و هر وقت و هر موقع که دلم بخواد می‌تونم با هرکسی که دوستش دارم وعاشقشم ازدواج کنم...غیر از اینه کیارش‌خان؟!

با ضرب بازوم و ول کرد قدمی عقب رفت، فریاد بلند و از ته دلی کشید و دستش و به موهاش کشید و دندون روی هم سابید. دروغ چرا ترسیدم، اما دلم داشت خنک می‌شد. این همه من پیشش تحقیر شدم و دلم شکست، یک بارم این بازی برعکس باشه.

لگد محکمی به آسفالت زمین زد و برزخی به سمتم اومد که چند قدمی عقب رفتم و به درختی برخوردم. انگشتش تهدید وار جلوم گرفته شد و فریادش توی سکوت جاده پیچید.

کیارش: به خداوندی خدا بی‌غیرتم اگه بزارم دست کسی بهت بخوره. بی‌غیرتم اگه بزارم از دستم در بری نوال...هه کور خوندی فکر کردی من می‌زارم اسم کسی توی شناسنامت بشینه؟! آره؟! یادت رفته خریدمت، یادت رفته مال منی؟! یکم باهات نرم شدم فکر کردی خبریه دور برداشتی حرف از شوهر و ازدواج می‌زنی! کور خوندی نوال کور خوندی! تا اخر عمرت جات پیش منه!

خونم به جوش اومده بود. هرچی از دهنش در می‌اومد می‌گفت. کفری و با سرعت سمتش رفتم و محکم به سینه‌ی عضلانیش کوبیدم که ازجاش تکون نخورد. مثل خودش صدام رو بالا بردم و جیغ کشیدم، از ته وجودم داد کشیدم و تموم دق و دلی این چند وقت‌رو که توی دلم تلنبار شده بود به روش آوردم.

_ دردت چیه هان؟! چی از جونم می‌خوای. یک روز این وری یک روز اون وری؟! خودت می‌دونی با خودت چند چندی؟ کلافم کردی دیگه بریدم از دست این کارات آقا کیارش! یک روز دلت باهام نرمه فرداش سر و صورتم و روی آتیش می‌گیری...دو‌ دقیقه مهربونی دو ثانیه بعدش می‌زنی دستم و‌ می‌شکونی...میگی به اجبار صیغت کردم اما الان می‌گی نمی‌زارم با کسی ازدواج‌‌ کنی؟!

دستم و به چشمام و اشکای مزاحمم کشیدم و نالان جیغ کشیدم:

_ چرا این کار و با من می‌کنی؟! چرا تکلیفت با خودت مشخص نیست؟! چرا باید تاوان یک غلط اضافه‌ای که کردم اینجوری پس بدم...چندبار باید بگم غلط کردم، چند بار تاوان یک اشتباهم و پس بدم...

زانوهام شل و مقابل چشماش روی زمین نشستم کف دو دستم و روی گل سرد گذاشتم و زار زدم:

_ غلط کردم...اشتباه کردم...

سرم و بالا گرفتم و با چشمای خیسم توی چشمای سرخ و به خون نشستش خیره شدم و گفتم:

_ آقای کیارش جهان‌مهر...آقای همه...رئیس یک ملت...آقای یک روستا...غلط کردم، اشتباه کردم توی کارت دخالت کردم و اندازه تموم عمرم دارم تاوانش و پس می‌دم، غلط کردم با چوب زدم تو سرت و با عدالت خودت من شدم آدم بده این ماجرا.

به سختی از جام بلند شدم...احساس سرگیجه می‌کردم، فوری دستم و به سرم گرفتم که دست کیارش جلو اومد، پسش زدم و به درخت تکیه کردم و رو از کیارش که ساکت و بی‌هیچ حرفی جلوم ایستاده بود گرفتم.

دقایقی نیمه ساکت گذشت؛ که صدای بم و گرفته‌ی کیارش درست پشت سرم بلند شد. برنگشتم؛ اما فهمیدم روی زمین نشست و به درخت تکیه زد.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #350
کیارش: می‌خوای از پیشم بری؟!

چیزی توی دلم فرو ریخت. برای اولین بار بود که اینقدر ناراحت و گرفته می‌دیدمش.

پاهام شل شد و روی زمین نشستم و منم مثل خودش به درخت تکیه زدم و بهش پشت کردم؛ اما روی اون همچنان به سمت من بود.

شوکه شده بودم، من واقعا دلم می‌خواست که برم؟! شاید اگه چندی قبل بود جواب قاطعم مثبت بود و میلم به رفتن؛ اما الان دو دل بودم. یه دلم پیشش گیر کرده و نیمه دیگش خسته بود از بازی کثیف و مسخره.

مکثم به قدری طولانی شد که کیارش گفت:

کیارش: باشه...حرفی نیست اگه می‌خوای بری برو همین فردا برو اصلاً همین الان برو! اما قبلش باید بشنوی باید بشنوی و بهم حق بدی...بعدش برو هرجا خواستی بری برو...کیارش نیستم اگه سد راهت بشم و جلوت‌رو بگیرم.

پوزخندی زدم:

_ هنوزم طلبکارانه ازم می‌خوای که بهت حق بدم، این چه خودخواهیه که داری!

اخمی روی صورت مردونش نشست.

کیارش: خودخواه کیه من یا اون م...

هنوز حرفش تموم نشده بود؛ که صدای بد و بلندی از چند متری پایین تر از ما که روستا بود به گوش رسید. صدا به قدری بلند بود که جیغ کوتاهی کشیدم و ناخودآگاه محکم به کیارش چسبیدم. محکم نگهم داشت و جفتمون همزمان بلند شدیم.

با هول گفتم:

_ یا خدا صدای چی بود؟! ا کجا بود؟!

کمی از جنگل فاصله گرفتیم و سمت جاده اومدیم، همون‌طور نگاهمون به پایین بود چشممون به نور زیاد و شدیدی افتاد که بی‌شباهت به آتیش سوزی نبود. کیارش با دیدن این صحنه دستم و با شتاب ول کرد و یاعلی فریاد زد و با سرعت زیادی از سرپایینی به سمت روستا دوید.

با دیدن وضعیت منم که تک و تنها وسط جاده ایستاده بودم پا تند کردم و پشت سرش دویدم؛ اما سرعت اون خیلی بیشتر از من بود. زمین سراشیبی بود و چند باری نزدیک بود سر بخورم اما تعادلم رو حفظ کردم و بالاخره به روستا رسیدم. نفس نفس می‌زدم و دیدیم که جمعیت خیلی زیادی زن و مرد و پیر و جوون سمت خونه‌ای می‌دوییدن. لابه لاشون قاطی شدم و منم باهاشون دویدم. صداهاشون توی گوشم می‌پیچید. پسری بلند داد زد و بقیه پشت سرش شروع به حرف زدن کردن.

_ مردم کمک کنید خونه‌ی کوکب و حاج اصغر آتیش گرفته!

_ یا خدا خودت رحم کن.

_ خودم دیدم آقا زودتر از ما رفت.

_ یا جوادالئمه کسی چیزی نشده باشه.

بوی دود و آتیش همه جا رو پر کرده بود، با وحشت بیشتر پا تند کردم تا به خونه‌ی مورد نظر رسیدیم؛ اما در بسته بود.

زن و شوهری از سمت راست کوچه‌ای که کنار خونه بود بیرون اومدن و زن بادیدن خونه جیغ بلندی کشید و خودش و روی زمین انداخت وشوهرش که حدوداً پنجاه سالش بود الله و اکبری گفت و با دو ‌به سمت خونه رفت. مرد تو جیب‌های لباسش دنبال کلید می‌گشت؛ اما کیارش در کسری از ثانیه دستش و به دیوار قلاب کرد و پرید و از روی در رد شد و از اون سمت در و باز کرد. زن وحشت زده روی زمین نشست و نالان و گریون با ناخناش صورتش و چنگ انداخت و جیغ کشید.

زن: یا خدا مرجانم، یا امیرالمونین سپیدم....مرجانم داخله خونست، سپیدم اون توئه...آقاااا مرجانم و نجات بده....ای ملت بچه‌هام و نجات بدید...دخترام دخترام و نجات بدید.

با دیدن وضعیتش قلبم درد گرفت و دلم به حال اون کسایی که داخل خونه بود کباب شد. چند تا مرد روستایی جلوی در ایستاده بودن واجازه نمی‌دادن وارد شیم و مدام داد می‌زدن:

_ آب بیارید زود باشید زنگ بزنید آتش نشانی بیاد...دِ دست بجونبونید بچه‌ها و خونه از دست رفتن.

پیر زنی عصا به دست کنارم ایستاده بود که به زور روی پاهاش سر پا بود. با دست بهم اشاره زد و موبایل قدیمی رو به دستم داد و با صدای آروم و پر استرسی گفت:

_ بیا دختر من سواد ندارم...بگیر زنگ بزن.

فوراً موبایل و گرفتم و به آتش نشانی زنگ زدم؛ اما آدرس و بلد نبودم. فوراً از پیرزن پرسیدم که آدرس و بهم گفت و منم همون و به مامورا گفتم. مسترس گوشی رو دست پیرزن دادم و تشکر کردم.
قد کشیدم و به حیاط کوچیک خونه نگاه کردم.
اما کیارش و ندیدم و همون مردی که فکر کنم پدر دخترا بود دو زانو جلوی در داخلی خونه نشسته بود. آتیش بود که از سمت راست خونه شعله گرفته بود و همین‌طور به اون سمت می‌رفت. دستم و روی قلبم گذاشتم و از ته دلم دعا کردم که کیارش سالم از این در بیرون بیاد. دل تو دلم‌ نبود و می‌خواستم برم داخل؛ اما نه کاری از دستم بر می‌اومد و نه اون مردا بهم اجازه می‌دادن.
 
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
251
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
186
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین