قطرهی اشکی از گوشهی چشمم روی دستاش چکید. صدای پر از مهربونی و بغضش بلند شد.
_ گریه نکن جانِ دلم...بگو قربون شکل ماهت برم من. بتول پر پر بشه برات مادر چه به روزت آورد.
به سختی آبدهنم و قورت دادم و مردمک بیقرارم و توی کل صورتش چرخوندم، هقهق وار نالیدم، پر از گله شکایت کردم:
_ کجا بودی بتول، کجا بودی وقتی این همه بلا سرم آورد، کجا بودی وقتی دلم و شکوند وقتی کتکم زد کجا بودی؟
کنترلم و از دست دادم و جیغ کشیدم:
_ چرا نجاتم ندادی؟! چرا به داد من یتیم نرسیدی؟!
بتول سرش و به پایین خم کرد و روی پاهام گذاشت و همراه با من گریه کرد و زجه زد.
بتول: غلط کردم مادرم، غلط کردم دخترکم. به خدا اگه روحم خبر داشت، به خداوندی خدا اگه میدونستم قراره چیکار کنه...
گریم بند اومد و ساکت شدم. تو یک لحظه به خودم اومدم و خودمرو عقب کشیدم. سر بتول ناباور از روی پام جدا شد و حرفش رو قطع کرد. با شک نگاش کردم و زمزمهوار پرسیدم:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟!
با شرمندگی سرش و پایین انداخت و جوابش سکوت بود.
دوباره عصبی و شمرده پرسیدم:
_ گفتم تو اینجا چیکار میکنی بتول؟
سرش رو بلند کرد و شرمنده گفت:
بتول: کار میکنم اینجا.
باور نکردم، پوزخندی زدم و با احساس ضعف شدیدی گفتم:
_ داری دروغ میگی! مگه بهم نگفتی پیش بچهها و خانوادتی پس اینجا چیکار میکنی؟!
بتول: الانم پیش بچههامم نوال.
شکه گفتم:
_ خانواده تو کیارشه؟!
جوابی نداد که بلندتر گفتم:
_ آره؟! جوابم و بده خانواده تو کیارشه؟!
کلافه روسری گلدار سبزش رو جلو کشید و گرهش رو محکم کرد.
بتول: آقا هم جزئی از خانوادمه.
آقا؟!...ناباور و سریع از روی پله بلند شدم؛ که سوزن سرم با شدت از دستم کشیده شد و روی زمین افتاد. سوزش شدیدی توی رگ دستم حس کردم و چشمام و فشار دادم. بتول سریع بلند شد و دست سرد و خونیم و توی دستش گرفت و فشار داد.
بتول: چیکار میکنی مادر سرمت هنوز تموم نشده!
سریع دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. هنوز گیجم و نمیفهمم چه اتفاقی داره میافته. ربط این همه آدم و به هم نمیفهمیدم. بتول مصرانه خواست نگهم داره تا نیوفتم؛ اما بیجون پسش زدم و با عصبانیت گفتم:
_ میخوام تنها باشم!
بهش پشت کردم و به هر سختی بود به بالا رفتم. تکتک سلولهای بدنم از درد زقزق میکرد. مچ دستم، بدنم، پهلوهام. جای سیلی که با یادآوریش تموم تنم آتیش میگرفت. دلم میخواست بمیرم، بمیرم تا زودتر از دست این زندگی و آدماش راحت میشدم. آخ کیارش، چی به روزگارم آوردی.
آروم روی تخت دراز کشیدم و دست آزادم و روی دهنم گذاشتم. بغض خفه کنندهای توی گلوم پرسه میزد. چشمام لبالب پر از اشک شد ودر آنی پر و خالی شد. هقهقم و توی دهنم خفه میکردم تا صدام بیرون نره. نفهمیدم چقدر توی اون حالت بودم که از خستگی و فشار درد زیاد دستم چشمام روی هم افتاد.
@هدیه زندگی