صدای صحبت و خندهی دخترها به قدر زیادی بلند بود، انگار نه انگار که توی یک فضای عمومی نشستن و کلی آدم اینجاست و باید کمی رعایت کنند.
حرصی داشتم تک تکشون رو از نظر میگذروندم؛ که نگام روی یکیشون ثابت موند. دختر خیره به جایی نگاه میکرد. رد نگاش رو دنبال کردم؛ که به کیارش ختم شد. لعنتی توی دلم برای شانس داغونم کردم. نگام به صورت پر از آرایشش افتاد؛ اما جز عمل بینیش عمل دیگهای نداشت و چهرهی زیبایی داشت. به کیارش نگاه کردم که بیتفاوت خیره به گوشیش بود و اصلاً حواسش به اون سمت و دختر نبود. غذامون رو آوردن. مجبور بودم برم دستامرو بشورم؛ اما از طرفی اصلاً دلم نمیخواست کیارش رو تنها بزارم.
میخواستم بیخیال دست شستن بشم؛ اما آلوده شده بود و حتما باید میشستم. با اکراح صندلی رو عقب کشیدم و بلند شدم.
نگاه کیارش همراه با من قد کشید و فوراً گفت:
کیارش: کجا؟!
_ نترس فرار نمیکنم، میخوام دستم و بشورم.
سری تکون داد و من از کنار دخترا گذشتم. از گارسونی جای سرویس رو پرسیدم که گفت بیرون از رستورانه. لعنتی گفتم و به زور به بیرون رفتم. دوباره باد توی صورتم خورد و مجبور شدم و جلوی مانتوی بازم رو کمی جمع کنم.
پا تند کردم و به پشت رستوران رفتم. خلوت تر از اینجا پیدا نمیشد. پر از درخت بود و حسابی بزرگ بود. صدای باد توی گوشم پیچیده بود. با ترس خودمرو توی سرویس انداختم و دستمرو شستم و سریع بیرون اومدم و به دو مسیر و طی کردم و وارد رستوران شدم؛ که وارد شدنم همانا و چیزی که انتظارش رو داشتم همانا!
با قدمهای بلند سمت میز رفتم و خیره به دختر که با پرویی تمام سر میز ما و درست کنار کیارش نشسته بود گفتم:
_ امری باشه خانوم؟!
دختر با ناز دستش و روی هم گذاشت و روی میز قرار داد؛ که چشمم به ناخنهای بلند و کاشتش افتاد و باعث به ناخنهای بدون لاک و کوتاه خودم نگاه کنم. چشم از انگشتام گرفتم و حواسم و به دختر دادم.
دختر: دارم با داداشت صحبت میکنم عزیزم.
با تعجب به کیارش نگاه کردم؛ که پوزخندی زد و بیتوجه به دختر مشغول خوردن شد. داشت جبران امروز و میکرد و به دختره گفت که من خواهرشم.
دختر کمی صندلیش رو به سمت کیارش مایل کرد و رو بهش گفت:
دختر: خب خوشتیپ خان اسمترو نگفتی؟!
جانم؟! خوشتیپ خان؟! خون خونم رو میخورد و دندونهام رو از حرص روی هم فشار دادم. با اخم روی صندلی نشستم؛ که کیارش بدون اینکه نیمنگاهی به اون همه لوندی و ناز دختر بندازه گفت:
کیارش: خوش ندارم موقعی که دارم غذا میخورم مزاحم کنارم باشه.
با حرف کیارش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و پقی زدم زیر خنده. دستم و جلوی دهنم گرفتم و به قیافهی وا رفتهی دختر نگاه کردم.
با بهت به خودش اشاره کرد و گفت:
دختر: الان منظورت از مزاحم منم؟!
با ته خنده رو بهش کردم و گفتم:
_ نه پس منظورش زنشه!
دختر که حسابی ضایع شده بود و از عصبانیت قرمز شده بود، «واقعاً که» بلندی گفت و سمت میز خودش رفت.
با ته مایهی خنده قاشقی برنج به دهنم گذاشتم و ناخودآگاه گفتم:
_ آخ جیگیرم حال اومد به خدا!
کیارش که دست از ضایع کردن من بر نمیداشت گفت:
کیارش: از کجا میدونی که مزاحمی که گفتم شامل تو نمیشه؟!
خندم و جمع کردم و گفتم:
_ زن آدم که مزاحم به حساب نمیاد!
معلوم بود از جوابی که دادم خوشش اومده؛ اما به روی خودش نیاورد و به خوردنش ادامه داد.
@هدیه زندگی