. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #331
صدای صحبت و خنده‌ی دخترها به قدر زیادی بلند بود، انگار نه انگار که توی یک فضای عمومی نشستن و کلی آدم اینجاست و باید کمی رعایت کنند.

حرصی داشتم تک تکشون رو از نظر می‌گذروندم؛ که نگام روی یکیشون ثابت موند. دختر خیره به جایی نگاه می‌کرد. رد نگاش رو دنبال کردم؛ که به کیارش ختم شد. لعنتی توی دلم برای شانس داغونم کردم. نگام به صورت پر از آرایشش افتاد؛ اما جز عمل بینیش عمل دیگه‌ای نداشت و چهره‌ی زیبایی داشت. به کیارش نگاه کردم که بی‌تفاوت خیره به گوشیش بود و اصلاً حواسش به اون سمت و دختر نبود. غذامون رو آوردن. مجبور بودم برم دستام‌رو بشورم؛ اما از طرفی اصلاً دلم نمی‌خواست کیارش‌ رو تنها بزارم.

می‌خواستم بی‌خیال دست شستن بشم؛ اما آلوده شده بود و حتما باید می‌شستم. با اکراح صندلی رو عقب کشیدم و بلند شدم.

نگاه‌ کیارش همراه با من قد کشید و فوراً گفت:

کیارش: کجا؟!

_ نترس فرار نمی‌کنم، می‌خوام دستم و بشورم.

سری تکون داد و من از کنار دخترا گذشتم. از گارسونی جای سرویس‌ رو پرسیدم که گفت بیرون از رستورانه. لعنتی گفتم و به زور به بیرون رفتم. دوباره باد توی صورتم خورد و مجبور شدم و جلوی مانتوی بازم رو کمی جمع کنم.

پا تند کردم و به پشت رستوران رفتم. خلوت تر از اینجا پیدا نمی‌شد. پر از درخت بود و حسابی بزرگ بود. صدای باد توی گوشم پیچیده بود. با ترس خودم‌رو توی سرویس انداختم و دستم‌رو‌ شستم و سریع بیرون اومدم و‌ به دو‌ مسیر و‌ طی کردم و وارد رستوران شدم؛ که وارد شدنم همانا و چیزی که انتظارش رو داشتم همانا!

با قدم‌های بلند سمت میز رفتم و خیره به دختر که با پرویی تمام سر میز ما و درست کنار کیارش نشسته بود گفتم:

_ امری باشه خانوم؟!

دختر با ناز دستش و روی هم گذاشت و روی میز قرار داد؛ که چشمم به ناخن‌های بلند و کاشتش افتاد و باعث به ناخن‌های بدون لاک و کوتاه خودم نگاه کنم. چشم از انگشتام گرفتم و حواسم و به دختر دادم.

دختر: دارم با داداشت صحبت می‌کنم عزیزم.

با تعجب به کیارش نگاه کردم؛ که پوزخندی زد و بی‌توجه به دختر مشغول خوردن شد. داشت جبران امروز و می‌کرد و به دختره گفت که من خواهرشم.

دختر کمی صندلیش رو به سمت کیارش مایل کرد و رو بهش گفت:

دختر: خب خوش‌تیپ خان اسمت‌رو نگفتی؟!

جانم؟! خوش‌تیپ خان؟! خون‌ خونم رو می‌خورد و دندون‌هام رو از حرص روی هم فشار دادم. با اخم روی صندلی نشستم؛ که کیارش بدون اینکه نیم‌نگاهی به اون همه لوندی و ناز دختر بندازه گفت:

کیارش: خوش ندارم موقعی که دارم غذا می‌خورم مزاحم کنارم باشه.

با حرف کیارش نتونستم جلوی خودم رو‌ بگیرم و پقی زدم زیر خنده. دستم و‌ جلوی دهنم گرفتم و به قیافه‌ی وا رفته‌ی دختر نگاه کردم.

با بهت به خودش اشاره کرد و گفت:

دختر: الان منظورت از مزاحم منم؟!

با ته خنده رو ‌بهش کردم و گفتم:

_ نه پس منظورش زنشه!

دختر که حسابی ضایع شده بود و از عصبانیت قرمز شده بود، «واقعاً که» بلندی گفت و سمت میز خودش رفت.

با ته‌ مایه‌ی خنده قاشقی برنج‌ به دهنم گذاشتم و ناخودآگاه گفتم:

_ آخ جیگیرم حال اومد به خدا!

کیارش که دست از ضایع کردن من بر نمی‌داشت گفت:

کیارش: از کجا می‌دونی که مزاحمی که گفتم شامل تو نمی‌شه؟!

خندم و جمع کردم و گفتم:

_ زن آدم که مزاحم به حساب نمیاد!

معلوم‌ بود از جوابی که دادم خوشش اومده؛ اما به روی خودش نیاورد و‌ به خوردنش ادامه داد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #332
یک‌ربع بعد، پس از حساب کردن از رستوران خارج شدیم. پیام و سحر زودتر غذاشون رو خورده بودن و بیرون روی چند صندلی که بود نشسته بودن. حس و‌ حالشون خیلی قشنگ‌ بود و باعث شد برای ثانیه‌ای به حالشون قبطه خوردم. رو به کیارش که داشت سمت ماشین می‌رفت گفتم:

_ من می‌رم برمی‌گردم.

ممکن بود حالا حالا جایی ایست نکنیم. برای همین به سرویس رفتم و بیرون اومدم. دستام‌رو شستم و خشک کردم. از در بیرون اومدم؛ که با دیدن کیارش دست به جیب درست رو به روم هینی کشیدم و از ترس دستم و روی قلبم گذاشتم.

_ وای...کیارش ترسوندیم!

لبخند کم‌رنگی روی لبش شکل گرفت؛ که دستم از قلبم سر خورد و سمت شالم رفت. زیر نگاه خیرش موذب دستم ‌و به شال نازکم کشیدم وروی سرم کیپ کردم. نگام رو‌ از صورت کیارش گرفتم و به پایین دادم؛ که چشمم به یقه‌ی باز پیرهن مشکی‌و سینه‌های عضلانیش افتاد. به اجبار چشم گرفتم و از تک‌پله پایین اومدم و خواستم از کنارش رد بشم؛ که قدمی به بغل برداشت و سد راهم شد. با استرس گفتم:

_ وا...چرا همچین می‌کنی؟!

نفوذ نگاه تیزش و‌ در عین حال آرومش تا عمق وجودم نفوذ کرد.

کیارش: کجا؟!

مسترس گفتم:

_ بعضی وقتا احساس میکنم مخت تاب داره!

شونه بالا کشید و دستش از جیبش جدا شد.

کیارش: شاید داره.

گیج نگاش می‌کردم. نگاش روی گونه‌هام افتاد. دستش آروم بالا اومد و نوازش‌وار روی گونم کشیده شد. احساس گرمی سر تا سر وجودم رو در بر گرفت.

کیارش: چرا صورتت هنوز قرمزه؟!

دلخور رو‌ گرفتم و گفتم:

_ چون یه وحشی قصد سوزوندنم رو داشت.

با دستش مجابم کرد نگاش کنم. با یادآوری خشم و عصبانیت اون‌ روز و بلایی که سرم آورد، کلافه کنارش زدم؛ که بازوم ‌رو محکم گرفت. نالان گفتم:

_ بریم دیر شد تا صبحم‌ نمی‌رسیم.

ابرو بالا انداخت.

کیارش: مگه می‌دونی کجا می‌خوایم بریم؟!

وای داشتم سوتی می‌دادم.

_ نه من از کجا بدونم.

چشماش جمع شد.

کیارش: الان کجاییم نوال؟!

بی‌تعلل گفتم:

_ جنوب!

کیارش عاجزانه سرش و رو‌ به آسمون گرفت؛ که نگام از پایین به سیب گلوش افتاد.

کیارش: تو واقعا این‌قدر خنگی یا داری ادا در میاری؟!

برای اینکه بهم انگ خنگی نچسبونه صادقانه گفتم:

_ خیلی خب شمالیم! می‌دونم داریم می‌ریم یه روستایی، سحر بهم گفت.

سرش پایین اومد و نگاش‌رو بهم دوخت. هوا سرد بود؛ اما نگاه کیارش پر از گرما بود...پر از حرف.

کیارش: سحر چیز دیگه‌ای نگفت؟!

تعجب کردم.

_ نه مثلاً چی؟!

از بازوم گرفت و من‌‌رو سمت خودش کشید. درست جفت به خودش. بازم بوی عطر تلخ و خنکش بود که تند تر از همیشه به مشامم رسید. سر کیارش کمی پایین اومد. با‌ فاصله‌ی کمی نزدیک صورتم. لرزون پلک زدم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #333
کیارش: اینکه یک نفر شرطش رو باخته و الان باید به شوهرش جواب پس بده.

چشمام توی لحظه گشاد شد و دستم و روی قفسه‌ی سینه‌ی کیارش کیپ شد. به زور‌ خودم‌ رو به عقب هل دادم؛ اما اجازه نداد و سفت نگهم داشت. عاجزانه گفتم:

_ ولم کن کیارش!

سرش پایین اومد و نگاش توی صورتم چرخید...منگ و گیج ایستاده بودم و توان مقاومت نداشتم. حسی جلوم‌ رو می‌گرفت و مانع عقب نشینی می‌شد. لفظ شوهرم توک ذهنم جا خوش کرد.
خیره توی چشماش شدم؛ اما تاب نیاوردم و چشمام رو بستم. گرمای وجودش رو حس می‌کردم. بوی عطر خوشش که توی وجودم جاخوش کرده بود و تا ابد از ذهنم پاک نمی‌شد.
طولی نکشید...نفهمیدم‌ چی‌شد که گر گرفتم و توی خلسه‌ی شیرینی فرو رفتم. باد شال‌و از سرم کند و موهای آزادم رو به بازی گرفت. کوبش قلب نامنظم کیارش زیر کف دستم نبض گرفت. چشمام‌و باز کردم و با حسی عجیب به چشمای خمارش خیره شدم. نمی‌دونم چقدر گذشت و توی چشمای هم خیره بودیم. حرفی که باید لبامون به زبون می‌آورد و‌ می‌خواستیم از چشمامون بخونیم. دلم داشت از سینه کنده می‌شد، تمام وجودم ‌پر از نبض شده بود. حس شیرینی بود. حسی که تا به امروز تجربش نکرده بودم. جام خوب بود، بعد مدت‌ها احساس آرامش و راحتی می‌کردم و دلم می‌خواست تا ابد همون‌جا بمونم. گیج سرم و عقب کشیدم و به آرومی ازش جدا شدم؛ که کیارش مقاومتی نکرد. دست لرزونم‌رو به موهام کشیدم و شالم‌رو سرم گذاشتم. قدمی ازش دور شدم. کیارش پشت به من ایستاده بود و به رو به رو خیره شد. قوت از زانوهام رفته‌ بود. به هر سختی بود پا تند کردم‌ و از اون فضا دور شدم. بدون نگاه به اطراف سوار ماشین شدم و در و ‌محکم‌ بهم کوبیدم. پشت دست سردم رو روی پیشونیم گذاشتم. داغ بود و پر از حرارت. گونه‌هام از شدت داغی ذق‌ذق می‌کرد و قلبم بی‌قرار به سینم کوبیده می‌شد. رقم خوردن این اتفاق درست بود؟ اونم برای کسی توی شرایط من و کیارش. یعنی کیارش دوستم داره...اگه داره چرا اینقدر بی‌رحمی می‌کنه و بلا سرم میاره.
کلافه و پر از فکر پیشونیم رو به پشتی صندلی جلوییم تکیه دادم.
چقدر رفتاراش ضد و‌ نقیض بود. کدومش رو باور کنم...دعوا و کتک‌هاش رو، یا این حس و احساسی که گاهی گرم و واقعی توی چشماش می‌بینیم. خدایا دارم عقلم و از دست می‌دم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #334
با باز شدن در راننده سر برداشتم. با دیدن کیارش دوباره نفسم حبس شد؛ که با لحن آروم و بدون خشمی گفت:

کیارش: بیا جلو بشین.

از پنجره به جای خالی پیام و سحر نگاه کردم.

با لکنتی که ناشی از هیجان درونم بود گفتم:

_ پس اون دو تا چـ‌...چی؟!

ماشین رو روشن کرد و گفت:

کیارش: با اون ماشین میان، بیا جلو.

پیاده شدم و جلو نشستم. کمربندم‌ رو بستم و‌ ماشین توی جاده افتاد. به تاریکی جاده که فقط با نور ماشین‌ها روشن شده بود خیره شدم. شرم و حیای دخترونم اجازه‌ی نگاه کردن به کیارش و بهم‌ نمی‌داد.

شیشه رو تا آخر پایین کشیدم تا باد خنک به صورت تب دارم بخوره و کمی از تب درونم کم کنه. نفس عمیقی کشیدم؛ که شیشه تا نصف بالارفت و کیارش گفت:

کیارش: سرما می‌خوری.

نخواستم نگاش کنم تا قدرت صحبت داشته باشم. واقعاً براش مهم بود؟!

حرفم‌ر و به زبون آوردم.

_ حالِ من برات مهمه؟!

جوابم سکوت بود. به اجبار رو چرخوندم و نگاش کردم. آرنجش رو لب شیشه گذاشته بود و انگشت اشارش رو بین لباش نگه داشته بود. نگام روی رگ‌های برجسته‌ی دستش و بعد هم به نیم رخش خیره شد. تک‌تک اجزای صورتش و از نظرم گذروندم. پوست نسبتاً برنز، ته‌ریش‌و‌ ابروهای مشکی رنگ و مردونش. چشم‌های کشیده و رنگ شبش، و از همه جذاب تر مژه‌های پر و تیرش و خطوط گوشه‌ی چشمش. همه‌رو از نظر گذروندم. جوری که انگار باید توی خاطرم برای همیشه ثبتش می‌کردم.

کیارش نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره به مسیر زل زد.

کیارش: حوصله‌ی مریض داری ندارم.

تلخ شد...دوباره تلخ شد. کاش می‌ذاشتی حس شیرینی که در ثانیه‌ای تجربه کردم برای دقایقی هم که شده توی وجودم حل بشه.

ببین نوال خوب بیین دختر. روی اصلی کیارش رو ببین. نگاه کن و‌ گول نخور. عاقل باش و خر نشو.

بازیچه نشو. دلت و بیشتر از این اسیر نکن. کیارش خودش عاشق بود. مگه ندیدی دختر، مگه ندیدی به خاطر عشقش روت دست بلند کرد. ساده نباش...کیارش برای تو مرحم نمی‌شه. نزار به اسم محرمیت روح و جسم بکر و دست نخوردت و به بازی بگیره.

خیسی‌ روی پشت دستم حس کردم. ناباور سر خم کردم و به قطرات اشک چکیده نگاه کردم. هوای ابری دلم چشمام رو بارونی کردن. پلک‌رو هم خوابوندم و سرم‌رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به سمت راستم خیره شدم. بدون ثانیه‌ای چشم روی هم گذاشتن تا خود مقصد به پیچ و‌تاب و بالا و پایین جاده خیره شدم. مسیری که بی‌شباهت به زندگی پر از فراز و فرود من نبود. گرچه فرازهای زندگی‌ من از بعد فوت پدرم‌ تا امروز فقط فرود بود و بس.

ماشین با سرعت می‌رفت و چشمم فقط به تابلوی سبز رنگ افتاد با نوشته‌ی سفید.

روستای ...

چرا کیارش با اون همه پول و‌ ثروت باید توی روستا زندگی کنه، یعنی توی تهران خونه نداره؟!

ساعت دوازده نیمه‌شب بود و توی‌ تاریکی شب چیزی از فضای بیرون عایدم نشد. فقط چشمم به درخت‌های بلند و سر به فلک‌ کشیده خورد. طولی نکشید که ماشین به چپ دور زد و جلوی در فلزی بزرگ و سفید رنگی توقف کرد. از توی آینه یه ماشین پشتی نگاه کردم که هم‌زمان با ما پیچید. هنوز کیارش بوقی نزده بود که در به سرعت باز شد و پیرمردی از در بیرون اومد. قدش کوتاه بود و موهای سرش یک‌دست سفید بود. با دیدن کیارش دستش و به سینش زد و کمی خم شد. خوشحالی عجیبی توی چهرش پدیدار شد و به سرعت در و باز کرد. به نیم رخ کیارش نگاه کردم که لبخند کمرنگی روی صورتش نشسته بود. اولین بار بود می‌دیدم با دیدن کسی خوشحال بشه.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #335
در باز شد و هر دو ماشین وارد شدیم. با تعجب و دهن باز به فضا خیره شدم. خدایا اینجا خود خود قصر بود. باغ به شدت بزرگ و سنگفرش شده‌ که دو تا ردیف کنار باغچه بود و پر از گل و درخت‌های سرو و چنار که با چراغ‌های پایه‌دار هزار برابر زیباتر شده بود. فضا به قدری بزرگ‌ بود که قابل توصیف نبود. با بسته شدن در به خودم اومدم و پیاده شدم. کیارش مشغول در آوردن چمدون شد؛ که چشمم به عمارت افتاد. بزرگ بود، با نمایی کاملاً سنگ به رنگ سفید. ارتفاع بلندی داشت. با پنجره‌های قدی و تماماً شیشه. بالای عمارت گنبدی بود. کاملاً ترکیبی از معماری مدرن و کلاسیک. به شدت چشم‌نواز بود که من و تا دقایقی خیره خودش کرد.

با گرفته شدن دستم به خودم اومدم و دهن باز شدم رو جمع کردم. سحر شگفت‌زده زیر گوشم گفت:

سحر: اوف دختر...کفم بریده عجب قصریه اینجا!
چه سگ‌مایه‌ای این آقا کیارش!

حق داشت. اگه اینجا مال خودش بود واقعاً سگ‌مایه بود.

کیارش و پیام چمدون به دست از کنارمون رد شدن و باعث شدن به خودمون بیایم. دست سحر و گرفتم و پاهای خشک شدم رو حرکت دادم و قدمی پشت سرشون برداشتیم. نگام به ورودی عمارت افتاد؛ که همون موقع در باز شد و زنی قد بلند و باریک اندام بیرون اومد. صورت کشیده و استخونی، آرایشی که این وقت از شب کاملاً تکمیل و ‌تمیز بود و ابهت خاص و سنگینی که ناخودآگاه من و یاد زن‌های مستبد و جدی انداخت.
کت و دامن یشمی رنگ و خوش دوختی که به تن داشت از همین فاصله‌ی دور و زیر نور چراغ خودنمایی می‌کرد. زن با دیدن کیارش گل از گلش شکفت. کیارش بالا رفت و چمدونش رو کنار پاهاش گذاشت و صدای معمولی همراه با شعف زن بلند شد.

زن: شیر پسرم خوش اومدی.

پسرم؟! مادر کیارش بود؟! چقدر بهم بی‌شباهت بودن.

من و ‌سحر پایین پله خشک شده بهشون نگاه می‌کردیم؛ که کیارش دست زن و گرفت و زن آروم توی آغوشش مردونه کیارش فرو رفت. برای لحظه‌ای دلم خواست من به جاش بودم.

اشرافی به چهره‌ی کیارش نداشتم؛ اما صداش به گوشم رسید.

کیارش: سلامت باشی مه‌ روی من.

مه رو! کمی به ذهنم فشار آوردم. من این اسم و قبلاً جایی شنیده بودم، آره شنیده بودم. درسته از زبون ابولفاتح. گفته بود پدربزرگت مه‌لقارو بهم نداد. پس خودش بود. این زن مادر کیارش بود. چه عجب چشممون به جمال خانوادش روشن شد.

مادری که هیچ شباهتی به پسرش نداشت. لابد به پدرش رفته. بالاخره مادرش از کیارش جدا شد. نگاش به پیام افتاد که کنارشون ایستاده بود. لبخند گرمی به روی پیام زد؛ که پیام ادای احترام کرد و احوال پرسی کرد. خسته از این همه معطلی دست سحر و ول کردم و ده‌ پله‌ که عرض زیادی داشت رو بالا رفتم. معلوم بود تازه نگاه مادرش بهم افتاد. بی‌هیچ حرفی کنار کیارش ایستادم و دیدم به چهرش واضح تر شد. موهای یک‌دست مشکی که به‌‌ صورت جمع پشت سرش بسته شده بودن. بینی قلمی و لب‌های نازک. و من باز هم هیچ شباهتی بین مادر و پسر ندیدم. چشماش متعجب بود و ناباور به صورتم خیره شده بود و بهت‌ زده لب زد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #336
زن: تـ...تو!

منم با تعجب به کیارش نگاه کردم که کلافه دستی به صورتش کشید و به سمت جلو هلم داد.

مادرش از دیدن من حسابی وحشت کرده بود و همین من و‌حسابی ترسونده بود. کیارش من و به داخل هدایت کرد که مادرش محکم بازوش‌رو گرفت و لرزون اما جدی گفت:

زن: کیارش؟!

اخم غلیظی روی صورت کیارش نشست رو بهم داد زد.

کیارش: تو برو تو سریع زود باش!

برگشت و این‌بار رو به پیام توپید.

کیارش: سحر و ببر.

پیام توی ثانیه چشمی گفت و به سرعت از پله پایین رفت و دست سحر و گرفت و غیب شد.

دست کیارش دراز شد و در بزرگ‌ و طلایی رنگ توی صورتم بسته شد. متعجب به در بسته خیره شدم.
وا این چه وضعی بود! خانوادگی‌ مشکل عقلی دارن، قاطی کردن همه‌شون. خسته شونه بالا انداختم. داخل عمارت هم روشن و پر از برق و زر بود. دو طرف به سمت بالا پله داشت‌ و پایین هم پر از اتاق و سالن بزرگی بود.

دلم می‌خواست کل عمارت و از نظرم بگذرونم؛ اما مغزم و چشمای خستم دیگه یاری نمی‌کرد. از دیشب خواب به چشمام‌ نیومده بود و از صبح مدام توی هوا و زمین در حال تردد بودیم. بی‌حال به سمت چپم که مبل سلطنتی طلایی رنگی چیده شده بود رفتم و دستم و به زیر سرم زدم و بی‌توجه به وضعیتم چشمام رو بستم و خوابیدم.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #337
کیارش

رنگ صورتش حسابی زرد و رنگ پریده شده بود. دستم و زیر بازوش زدم‌ و نگهش داشتم تا نیوفته. اشتباه از من بود، باید زودتر از این‌ها بهش می‌گفتم. توی صورتم ‌نگاه کرد و نالان زمزمه کرد:

_ کیارش...ایــ...این دختر؟!

جدی سرم و تکون دادم. شکی که داشت رو به یقین تبدیل کردم.

_ درسته خودشه!

با حرفم بدتر وا رفت که محکم‌تر نگهش داشتم. سرش پایین افتاد. صداش گرفته شد.

_ ای‌‌وای...ای داد بیداد...یا رب این چه مصیبتی که دامن گیر ما شده و تمومی نداره.

صورتش و بالا گرفت و دستم‌رو فشار داد. چشماش پر از اشک شده بود.

_ جیگرم داره آتیش می‌گیره کیارش. چرا این‌کار و کردی پسرم چرا؟!

داغ دلش تازه شده بود. درست مثل من که اولین بار نوال و دیدم. دندون‌هام و روی هم سابیدم.

_ با خودت کنار بیا مه‌سیما! از امروز همینه، تا وقتی که من انقامم رو بگیرم دختره جلو چشماته.

گریش تندتر شد. دستم و جلو بردم و روی چشماش کشیدم.

_ دیگه حق نداری گریه کنی! واسه خاطر این خانواده حق نداری چشمات ‌رو خیس کنی!

دست آزادش رو روی قلبم گذاشت و نالید:

مه‌سیما: وجودم داره می‌سوزه. کاش هیچوقت این دختر و نمی‌دیدم. داغم دوباره برام تازه شده.

کلافه نفسم رو فوت کردم.

_ خوشحالت می‌کنم. قول می‌دم کاری کنم دیگه عذاب نکشی. نه من نه تو!

فشاری به دستم داد و اشکش رو پاک کرد. در و باز کردم و دستم و پشتش گذاشتم و به سمت داخل هدایتش کردم.

_ برو استراحت کن دیر وقته، فردا صحبت می‌کنیم.

در و بستم و نگاه جفتمون به نوال افتاد. خودش رو جمع کرده بود و معصومانه روی مبل خوابیده بود.

خیره نگاه چهرش می‌کردم؛ که با صدای مغموم مه‌سیما به خودم اومدم.

مه‌سیما: شب بخیر.

فهمیدم که اصلاً به نوال نگاه نکرد و به سمت اتاقش رفت. ناخودآگاه قدمی برداشتم و خواستم سمت نوال برم تا توی اتاقی ببرمش؛ اماپشیمون شدم و عقب گرد کردم و به اتاقم رفتم. تا امروزم زیادی به خودش و خواسته‌هاش اهمیت داده بودم؛ اما دیگه از این خبرا نبود.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #338
نوال
نمی‌دونم ساعت چند بود که با کرختی از خواب بیدار شدم. دست خواب رفتم و تکون دادم و توی جام نشستم. گیج به سالن نگاه کردم و دستم و به صورتم کشیدم. همه جا تاریک بود و هنوزم‌ همون‌جایی که خوابم برده بود بودم. کیارش نامرد نکرد یه چیزی روم‌ بندازه. بلندشدم و راه رفتم. چشمم به ساعت بزرگ‌‌ توی سالن افتاد. سه صبح بود. خمار و خواب آلود از پله‌های مستقیم سالن بالا رفتم. چشمم درست جایی رو نمی‌دید. در اولین اتاقی که دیدم و باز کردم و وارد شدم. طبق معمول این‌جا هم تاریک بود و چیز خاصی پیدا نبود؛ اما متوجه‌ی خالی بودن اتاق و تخت دو نفره‌ی بزرگی شدم. میل به خواب من و به سمت تخت کشوند و دوباره همون‌جا خوابم برد.

چشمام بسته بود و‌ غلتی توی جام زدم که احساس کردم از ارتفاع افتادم و محکم و با کمر به زمین سفت برخورد کردم. با وحشت جیغی کشیدم و چشمام و باز کردم. با درد دستم و به کمرم گرفتم و نالیدم:

_ ای گندت بزنن بی‌خاصیت خوابیدن عین آدمم بلند نیستی...وای خدا نابود شدم.

با حرص مشت محکمی به تخت کوبیدم و دستم و چند باری به کمرم کشیدم و از جام بلند شدم؛ که با دیدن کیارش که کتاب به دست روی تخت نشسته بود ترسیده تو جام پریدم و دوباره جیغ بلندی کشیدم.

_ وای خداااا! ترسوندیم کیارش!

کتاب به دست به پشتی تخت تکیه زده بود و عمیق به نوشته‌های کتاب خیره شد. بدون اینکه سر بلند کنه با تن صدای کلفتش گفت:

کیارش: دست و پا چلفتی بودن خودت رو گردن من ننداز!

این بار سر بلند کرد و به من نگاه کرد.

کیارش: درضمن...کیارش نه و آقا کیارش!

سرخوش خندیدم و خودم‌‌رو روی تخت پرت کردم. کیارش می‌خواست با من بازی کنه...پس منم باهاش هم‌بازی می‌شم.

کمی نزدیکش شدم و مصنوعی و شیطون گفتم:

_ آدم که به شوهرش آقا نمیگه!

نگاش به صورتم چرخید و عمیق نگام کرد.

چشمای کشیدم و خمار کردم و آروم پلک زدم. دستم و روی دستش که کتاب و گرفته بود گذاشتم و با ناز گفتم:

_ مگه نه؟!

جوابی نداد و پرسکوت به چشمام خیره شد.

می‌خواست از طریق احساسم بهم ضربه بزنه؛ اما کور خونده...من حتی اگه عاشقم باشم اجازه نمی‌دم من و به بازی بگیری.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #339
به بازوهاش تکیه زدم و خودم و کمی بالا کشیدم و صورتم و نزدیک صورتش نگه داشتم. دستم و از روی دستش برداشتم و روی صورتش گذاشتم. از درون داشتم آتیش می‌گرفتم؛ اما باید انجامش می‌دادم. آب دهنم و‌ قورت دادم و سرم و‌ کمی جلو کشیدم؛ اما کیارش زودتر پیش دستی کرد و از بازوم محکم گرفت و روی تخت هولم داد. موهام توی هوا پخش شد و با ضرب روی بالشت فرود اومدم. خودش روم خیمه زد و با فاصله‌ی کمی نزدیکم شد. با چشمای گشاد شده نگاش کردم. داشتم سکته می‌کردم. من قصد انجام کاری رو نداشتم؛ اما مثل اینکه نباید با اعصاب و روان کیارش بازی می‌کردم. با دستاش محکم دستام و قفل کرد و بالای سرم نگه داشت. سرش و کنار گوشم آورد و آروم‌ نفس عمیقی کشید. گرمای زیادی وجودم و گرفته بود؛ اما دستام و بدنم یخ شده بود. فشار زیادی به مچ دستم وارد کرد و محکم فشار می‌داد؛ که تو دلم آخی از درد کشیدم؛ اما به زبون نیاوردم و آروم گفتم:

_ آدم که به زنش آسیب نمی‌زنه.

سرم و به سمتش چرخوندم که فکش قفل شد و چشماش و‌ روی هم فشار داد.

کیارش: پس چرا اون می‌زد؟!

قبل تر از این فهمیده بودم چیزی عذابش می‌ده؛ اما نمی‌دونستم چی. خواستم از زیر زبونش حرف بکشم. چیزی از ماجرا نمی‌دونستم؛ اما با آرامش و همراه با کنایه گفتم:

_ شاید خودش مشکل روانی داشت.

بلافاصله چشماش باز شد. حالت چهرش جوری شد که انگار از حرفی که زدم خیلی خوشش اومده. آروم سر تکون داد و فشار دستش کمتر شد؛ که ای کاش لال می‌شدم و حرف بعدیم رو به زبون نمی‌آوردم.

_ یا شاید هم‌‌ زنش مشکل داشته و شوهرش و اذیت می‌کرده، اونم مجبور می‌شده کتــ...

هنوز حرفم تموم نشده بود؛ که کیارش دم گوشم نعره‌ی بلندی کشید و به سرعت از جاش بلند شد.

کیارش: ببند دهنت و خفه شــــو!

با ترس‌ و وحشت روی تخت نشستم و به دست‌ کیارش که به سمت صورتم می‌امد خیره شدم. با وحشت دستم رو سمت صورتم بردم؛ اما سیلی محکم و پر شتاب کیارش زودتر روی پوست صورتم نشست و سرم به بغل کج‌ شد. صورتم سوخت و تموم وجودم آتیش گرفت. برق از سرم پریده بود. صدای نفس‌های تندش توی اتاق پیچید و دستش دوبار دراز شد و از بازوم من و به پایین کشید و محکم روی زمین پرتم کرد، با دست روی زمین افتادم که صدای بدی از مچ دستم بلند شد. جیغ بلندی از ته هنجرم کشیدم و به سرعت اشکم از چشمام ‌روونه شد. دستم چپم و به مچ راستم گرفتم و روی زمین نشسته به عقب رفتم. از درد و هق‌هق گریه‌ی زیاد نفسم بالا نمی‌اومد و به چهره‌ی برزخی کیارش نگاه کردم و ترسم صد برابر بیشتر شد.

به در پشت سرم چسبیدم. نای بلند شدن از جام رو نداشتم. پاش و بلند کرد و محکم به پهلوی راستم کوبید. از درد زیاد جیغی کشیدم و به شکم خم شدم. کیارش غرید و ضربه زد. گلایه کرد و برای دلیلی که نمی‌دونم چیه من و زیر باد مشت و لگد گرفت. ضربات دست و پای کیارش بود که به سمت بدن بی‌جوونم‌ روونه می‌شد.

کیارش: اون خوب بود...خیلی خوب بود. هیچ مشکلی‌هم نداشت. از اون زن ع×و×ض×ی‌ زیادی کارش و بلد بود.

جیغی کشیدم و هق‌هق کنان گفتم:

_ باشه باشه به درک که خوب بود...غلط کردم ولم کن تورو خدا التماست می‌کنم!

مشت کسی محکم به در پشت سرم کوبیده شد و‌ سعی در باز کردن در داشت؛ اما در قفل بود. کیارش فریادی زد و دستش رو عصبی توی موهاش کشید. به سختی و همراه با درد خودم رو روی زمین کشیدم و از جلوی در کنار رفتم. دست کیارش سمت در رفت و در و باز کرد. صدای آشنای زنی به گوشم خورد؛ اما اینقدر حالم بود که قدرت تشخیص نداشته باشم. درد تن و بدنم به کنار، درد مچ دستم نفسم رو بندآورده بود. لبم و به دندون کشیدم و محکم فشار دادم؛ اتاق برام تاریک شده بود و دیدم لحظه به لحظه تار تر می‌شد. ثانیه‌ی آخر نگام به زن آشنایی افتاد که چند سالی بود ندیده بودمش.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #340
با فرو رفتن شئ تیزی توی رگ دستم با درد چشم باز کردم. پلکام حسابی خیس ‌و سنگین بود. سر چرخوندم و نگام به زن میان‌سالی افتاد که مانتو و شلوار ساده‌ای به تن داشت و بهم سرم وصل می‌کرد. صداش ملیح و آروم بود.

زن: بهتری؟! دستت درد می‌کنه؟!

با حرفش نگام به دست راستم افتاد که با باندی کرم رنگ بسته شده بود.

زن: باید سی تی اسکن می‌گرفتم تا مطمئن بشم شکسته یا نه؛ اما آقا اجازه نداد ببریمت درمانگاه. تنها چارم این بود که حدس و بر دررفتگی بزارم و برات جا بندازم. خداروشکر حدسم درست بود.

کلامی حرف نمی‌زدم و فقط گوش می‌دادم.

زن: ممکنه تا یک مدتی تورم و التهاب داشته باشی حتماً از شکسته بند استفاده کن و از دستت کار نکش. این سرمم زدم تقویتی زدم فشارت خیلی پایین اومده بود.
کیارش نامرد دستم و شکونده بود. سری تکون دادم و تشکر آرومی کردم. صدام خش‌دار و گرفته بود. زن خداحافظی کرد و بیرون رفت.

لحظه‌ها پیش چشمم جون می‌گرفت. بند بند وجودم درد می‌کرد. حالم داشت از این همه ظلم بهم می‌خورد. لعنت به این زندگی که گرفتارش شده بودم. دیگه نمی‌دونم از دست روانی بازی‌های کیارش چی قراره سرم بیاد.
خسته و درمونده سعی کردم خودم و از حالت دراز کش خارج کنم و به تن دردناک و بی‌جونم حرکت بدم و بلند شم. به سختی روی پاهای بی‌قوتم ایستادم. چشمام و دوباری باز و بسته کردم تا دیدم بهتر شد. سرم و توی دستم گرفتم و به سمت در اتاق رفتم. با آرنج دست چپم در و باز کردم و از اتاق خارج شدم. فهمیده بودم اتاقم عوض شده و تو اون اتاقی که کیارش من و زیر باد کتک گرفته بود نبودم. سرگیجه کمی داشتم که آزارم می‌داد و باعث شده بود کمی گیج بزنم توی راه رفتن؛ اما هرطوری بود خودم و به پایین پله‌ها و سالن رسوندم. نگام به ساعت بزرگ سالن افتاد که سه بعد‌از ظهر بود. سالن خلوت بود و چشمم به یک نفر هم نیوفتاد. اعصابم حسابی خراب و خرد بود. درمونده روی آخرین پله نشستم و با صدای بلند داد کشیدم:

_ کدوم گوری هستی؟!

جوابی نشنیدم که این‌بار بلندتر و کش‌دار تر داد کشیدم:

_ کیارش نامرد با توام! کجایی؟!

بازم صدایی نیومد، ناامید خواستم از جام بلندشم که در اصلی سالن که رو‌به روم بود باز شد و چهره‌ی آشنایی وارد شد. زن سراسیمه نگاهی بهم انداخت و کیسه‌های توی دستش رو روی زمین گذاشت، در و محکم پشت سرش بست و به سمتم دوید. با تعجب و چشمایی که گشاد شده بود نگاش کردم. فکر کردم توهم زدم؛ اما نه یادم اومد که قبل بی‌هوش شدنم هم دیده بودمش. بغض سنگینی به گلوم و چشمام چنگ انداخت. خودش و پیشم رسوند و زیر پام زانو زد.
به سرعت دستای گرمش سمت صورتم اومد و مادرانه صورتم و نوازش کرد. سرم و ول کردم لرزون و ناباور دستم و سمت چشمای قشنگ اشکیش بردم و با صدای آروم لب زدم؛ اما صدایی از گلوم خارج نشد.
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
251
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
186
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین