کلافه صدامرو بلند کردم و گفتم:
_ من گشنمه.
کیارش که معلوم بود سکوت من حسابی براش مشکوک بود و نمیفهمید توی سرم چه خبره و چی میگذره، نیم نگاهی به سمتم انداخت و با کنایه گفت:
کیارش: چه عجب! نیم ساعت بود غر نزده بودی گفتم لابد علائم حیاتیترو از دست دادی.
چپ چپ نگاه نیم رخش کردم؛ که همون موقع صدای خندهی بلند پیام بلند شد.
پیام: زندگی دخترا به شکمشون بنده، گشنشون بشه صداشون در میاد.
سحر ابرویی بالا انداخت و گفت:
سحر: ولی تا جایی که ما میدونیم پسرا تا گرسنشون میشه زمین و زمان و بهم میدوزن و وحشی بازی در میارن!
پیام از توی آینه نگاهی به سحر انداخت و بدون توجه به حضور من و کیارش با اخم کمرنگی گفت:
پیام: شما از کجا اینقدر خوب آمار پسرا رو داری سحرخانوم؟!
سحر شونه بالا کشید و گفت:
سحر: از همون جا که شما آمار دخترا رو داری آقاپیام!
میون این همه بدبختی خندم گرفته بود. پیام رو ترش کرد و من با نیمخندی رو به سحر گفتم:
_ تجربتم خوبهها!
ابروبالا انداخت و شیطون گفت:
سحر: دیگهدیگه! تو هم که خودت کم تبحر و تجربه نداری!
زیر زیرکی نگام و به کیارش انداختم که در ظاهر نگاش به رو به بود؛ اما مشخص بود که به حرفای ما گوش میکرد.
از قصد گفتم:
_ آره بابا شهابم همین بود. شکمو و شکم پرست.
با آب و تاب ادامه داذم:
_ چقدرم که دست پخت من رو دوست داشت!
با دقت به کیارش نگاه کردم؛ که دستش روی پاهاش مشت شد و روی پاش ضرب گرفت.
پس یه حسایی توی وجودت هست کیارشخان!
صداش که دورگه شد فهمیدم چقدر داره حرص میخوره.
کیارش: یه جا نگهدار خرید کنیم.
پیام باشهای گفت و جلوی سوپر مارکتی نگه داشت.
کیارش داشت پیاده میشد؛ که منم همزمان در سمت خودمرو باز کردم و گفتم:
_ منم میام.
کیارش زیرلب چیزی گفت که درست نشنیدم.
در و بستم و هم قدم باهم وارد سوپری شدیم. از جلوی در شروع کردم و هر نوع خوراکی و تنقلاتی که به چشمم اومد رو برداشتم و روی پیشخون گذاشتم. کیارش با تعجبی که سعی میکرد خیلی آشکارش نکنه، از یخچال بطری آب معدنی برداشت. با دیدن آبمیوهها بلند گفتم:
_ آخ نگاه کن داشت یادم میرفت نوشیدنی بردارم!
در مقابل چشمای کیارش کنارش رفتم و چندینتا آبمیوه و نوشیدنی گرفتم و توی دست کیارش گذاشتم.
کیارش نفس صدا داری کشید و دست پر سمت فروشنده اومد و وسایل و گذاشت. فروشنده که مرد مسنی بود، همینطور که خریدهارو حساب میکرد خطاب به من گفت:
فروشنده: دخترجان معلومه که ویار کردی؛ اما اینقدر هله هوله برای خودت و بچت مضر هست.
اولش با تعجب؛ اما کم کم خندم و توی دهنم جمع کردم. کیارش که دستش خشک شده توی جیب شلوارش موقع گرفتن کیف پولش مونده بود، با کارم صد برابر بیشتر از قبل چشماش گشاد شد.
دستم و به شکمم کشیدم و با ناز گفتم:
_ چیکار کنم دیگه پدرجان. حاملگی و ویارش...حالا من خودم سعی میکنم کمتر بخورم.
دستم و جلو بردم و کمک فروشنده خوراکیهارو توی پلاستیک گذاشتم. فروشنده لبخندی زد و رو به دوتامون گفت:
فروشنده: خدا حفظتون کنه. انشاالله بچتون به سلامتی به دنیا بیاد.
لبام و محکم روی هم فشار دادم و سری تکون دادم. کیارش ابرو بالا انداخت و کارترو به فروشنده داد.
@هدیه زندگی