بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #321
کیارش: بشین تو ماشین پیام!

پیام چشم روی هم گذاشت و به اجبار سوار شد. ما هم سوار شدیم. کیارش هم بعد از دقایقی سوار شد. در ون رو بست و راننده به راه افتاد.

من و سحر کنار هم نشسته بودیم و پیام و کیارش کنار هم و درست رو به روی هم‌ بودیم. با دیدن کیارش از درون در حال ترکیدن بودم وهرآن امکان داشت زیر گریه بزنم؛ اما خودم و‌‌ نگه داشته بودم تا بیشتر از این پیش این جماعت گرگ خوار و خفیف نشم.

سرم و بالا گرفتم و چندباری آروم پلک زدم تا اشک حلقه شده از چشمام نریزه. نگاه کیارش بهم افتاد و به چشمام خیره شد. سیگاری ازجعبش بیرون کشید و دود کرد. کلافه بود و حال درستی نداشت.

سرم و پایین انداختم و بی‌هیچ هدفی به کفش‌هام خیره شدم. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا به فرودگاه برسیم. اما من تمام این مدت نگاه از کیارش دزدیدم و سر بلند نکردم.

چهارتایی داخل فرودگاه شدیم. کیارش و پیام مشغول انجام کارها شدن و دوتا چمدون رو به دست سحر دادن و ما هم دنبالشون می‌رفتیم.

سحر نچ‌نچی کرد و گفت:

سحر: ببین چیکار کردن که عین آب خوردن داریم‌ برمی‌گردیم.

با استرس کمی روی پنجه بلند شدم و دستش‌رو‌ فشار دادم و گفتم:

_ حالا تو چشممون بزنن همینجا گیرمون بندازن نتونیم برگردیم.

با یه بیخیالی خاصی گفت:

سحر: نه بابا چیزی نمونده کارشون تموم شه. می‌ریم حله.

پاسپورتامون چک شد و چمدون‌هارو تحویل دادیم و بعد از مدتی که برای هممون حتی کیارش پر از استرس گذشت؛ بالاخره سوار هواپیما شدیم. نفسی از سر آرامش کشیدم و خواستم کنار سحر بشینم؛ که پیام فوری جای خالی رو پر کرد. با تعجب نگاش کردم و گفتم:

_ فکر می‌کنم می‌خواستم بشینم!

با لحن خودم گفت:

پیام: منم فکر می‌کنم جای من این‌جا باشه!

اخمی کردم.

_ خب برو پیش آقات بشین!

پیام: نوال اینجا جای منه لج‌‌ نکن برو سرجات!

به سحر نگاه کردم که شونه بالا انداخت. چیکار می‌تونست بکنه آخه...

@هدیه زندگی
 
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #322
نگام رو ازشون گرفتم و به پشت سرشون انداختم. کیارش درست سه ردیف قبل نشسته بود و نگاه خیرش رو بهم دوخته بود. نفسی کشیدم تاکمی به خودم بیام و بعد به سمت صندلیم رفتم. نگاش رو روی خودم حس می‌کردم. سرم و کمی بالا گرفتم؛ اما بازم به صورتش نگاه نکردم. سمت پنجره‌ خالی بود و باید از جلوی کیارش رد می‌شدم. نگاهی به نیم‌بوت‌های مشکی ماتش انداختم و آروم پاهام و بلند کردم و بدون کوچکترین برخوردی از جلوش گذشتم و سر جام نشستم. سرم و سمت راستم چرخوندم و نفس حبس شدم رو آزاد کردم. احساس سنگینی می‌کردم و راحت نبودم. استرس پرواز دوباره بهم فشار آورده بود. مدتی طولانی گذشت و وقت بلند شدن رسیده بود. دستم و سمت کمربندم بردم تا ببندمش. انگشتام نامحسوس می‌لرزید؛ اما از چشمای کیارش دور نموند. کمربند و بستم و این‌بار منم مثل خودش خیره نگاش کردم.
هواپیما شروع به حرکت کرد. رو از کیارش گرفتم و چشمام رو محکم فشار دادم و توی دلم آیت‌الکرسی خوندم تا آروم بشم؛ اما پچ پچ کیارش درست کنار گوشم باعث شد بدتر دل آشوبه بگیرم.

کیارش: این که یه بالا پایین سادست...مونده تا بترسی...خانومم!

حرفش همزمان با اوج گیری بود، آب دهنم و قورت دادم که صداش از گوش کیارش دور نموند. با وحشت سرم و روی شونم کج کردم و نگاه ترسیدم و به چشمای شرورش دوختم. لرزون اما جدی لب زدم:

_ من خانوم تــ...تو نیستم! دیگه با این لفظ صدام نکن!

چشمای مشکیش با فاصله‌ی کمی جلوی صورتم بود. لباش به پوزخندی کج و سرش نزدیک تر شد. با لحن تمسخرآمیزی گفت:

کیارش: نه بابا! پس اون صیغه‌نامه هم کشکه لابد دیگه آره؟!

متقابلاً پوزخندی زدم و توپیدم:

_ محرمیتی که زوری باشه و از ته دل نباشه، هزاربارم ثبت شده باشه بازم باطله!

کیارش: چرت و پرت تحویل من نده...حرف خدا جاری شده بینمون. پس شک نکن که زن منی!

_ اِ؟! خبر نداشتم اینقدر به خدا و آیاتش پایبندی! خدایی که به حرفش قبول داری اینجور عذاب دادن بندش و درست می‌دونه؟! رواست که اینجوری یکی دیگه رو تو بند خودت اسیر کنی؟!

کیارش: من خوب می‌دونم چی درسته چی اشتباه، نیازی به تفسیرات تو ندارم. قانون خدا سرجاشه؛ اما منم برای خودم قوانینی ندارم...یکیشم این که اگه باید کاری رو انجامش بدم، حتماً میدم. حتی اگه منجر به اتفاقاتی بشه که آخر عاقبتش خوش نباشه!

با تحکم ادامه داد:

کیارش: چه برای تو...چه‌ برای من!

از حرفش ترسیدم و ترسم توی چهرم آشکار شد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #323
_ مشکلت با من چیه؟! دردت چیه کیارش؟! چرا عین مترسک من و با خودت این سمت و اون سمت می‌کشی! اگه مشکلی باهام داری عین آدم باهام تسویه حساب کن.

نگاش سمتم چرخید.

کیارش: می‌بینم که خیلی مشتاق تسویه حسابی.

_ برای خلاص شدن از دست تو مشتاق هر اتفاقی هستم، حتی شده تصویه حساب.

چهرش رو به برزخی شدن رفت؛ که ادامه دادم و بدتر به جونش آتیش انداختم.

_ آخ که نمی‌دونی زندگی بدون یه مزاحمی مثل تو چه لذتی داره جناب جهان‌مهر!

خون به صورتش جهید و دندون روی هم سابید. از حرص خوردنش لذت می‌بردم. لذت بخش تر این بود که توی این جمعیت و شلوغی کاری نمی‌تونست انجام بده.

خودش‌رو عقب کشید و صاف به صندلی تکیه داد. تو یک حرکت سریع کمربندش رو باز کرد و با کف کفشاش عصبی روی زمین ضرب گرفت.

کیارش: که این‌طور! پس تسویه حسابی نشونت بدم که تا آخر عمرت با یادآوریش زجه بزنی!

این‌بار من با پرویی تمام سرم رو جلو نیم‌رخش بردم و آروم لب زدم:

_ اگه دستت بهم رسید حتماً این‌کار و بکن.

منظورم و گرفت. خودش خوب می‌دونست پام به فرودگاه تهران باز شه قراره چه اتفاقی بیوفته. توقع داشتم رنگ از رخش بپره و بترسه؛ اما انگار دست‌پر تر این حرف‌ها بود.

کیارش: پامون رسید اونجا صدات در بیاد من می‌دونم با تو...البته که من همسرت و هیچ‌کس نمی‌تونه بهم حرفی بزنه.

عصبی پلک روی هم خابوندم. چرا یادم نبود برگه داره! اما با یادآوری چیزی گفتم:

_ همسر یک روزه؟! من چندین ماه گم شدم آقا! مطمئن باش توی فرودگاه خرت و بد می‌گیرن...راستی اینم اضافه کنم که اگه فکر کردی من شهادت نمی‌دم که من و دزدیدی و ساکت می‌مونم کور خوندی!

با نگاه متکبرانه‌ای به رو به روش زل زده بود.

کیارش: هرطور راحتی!

نمی‌فهمیدم این راحتی خیالش از کجا نشئت می‌گرفت.

کلافه انگشت‌های دستم رو شکستم و رو گرفتم.

کل مسیر پنج ساعت بود و خسته کننده. ساکت نشسته بودم. کیارش گوشی به دست نشسته بود و مشغول خوندن مطلبی عربی زبان روی صفحه گوشیش بود.

چشم از گوشی کیارش گرفتم و از جا بلند شدم.

کیارش: کجا؟!

همین‌طور که از جلوش رد می‌شدم گفتم:

_ نترس قصد ندارم خودم و پرت کنم پایین.

کیارش: گفتم شاید از عشق من بخوای انتحاری بزنی.

چشمام گشاد تر از این نمی‌شد. چقدر اعتماد به نفس داشت. البته حقم داشت. موقعیت و جایگاه کیارش کم نبود. با این سن و سال اسم‌و رسمی داشت برای خودش. به چشم قره‌ای بسنده کردم و به سمت سرویس رفتم. در بسته بود و کسی داخل بود. پشت در منتظر بودم تا کسی که داخل هست بیرون بیاد.

@هدیه زندگی
 
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #324
منتظر ایستاده بودم؛ که صدای پسری از بغل گوشم بلند شد و باعث شد به سمتش برگردم.

پسر: شما ایرانی هستید درسته؟!

نگاه کلی بهش انداختم. حدوداً بیست و چهار پنج سالش بود. قدش کمی از من بلند تر بود و هیکل عادی داشت. نه ریز اندام بود و نه درشت و عضلانی. تیشرت سبزی پوشیده بود و موهای‌ رنگ شدش رو بالا داده بود. دستم و توی هم گره کردم و گفتم:

_ بله درسته.

لبخند پت و پهنی زد و گفت:

پسر: پس درست شنیدم. داشتید با برادرتون صحبت می‌کردید شنیدم. اول فکر کردم اشتباه کردم؛ اما الان مطمئن شدم.

می‌خواستم بگم چشمت روشن خب که چی! اما با شنیدن کلمه‌ی برادر خندم گرفت. به کجای کیارش می‌خورد که برادر من باشه.
به زورلب‌های کش اومدم و جمع کردم که پسر بی‌پروا گفت:

پسر: میشه شمارت رو بهم بدی؟! خیلی ازت خوشم اومده.

در باز شد و زن بیرون اومد. هنوز در کامل بسته نشده بود و دیدم به کل از پسر گرفته شد. یک‌جورایی در جلوی پسر من و پسر مانع شده بود. حوصله‌ی این جوجه قرتی‌هارو نداشتم و خواستم ردش کنم بره؛ اما با بسته شدن در قامت بلند کیارش پشت پسر ظاهر شد و با دستش محکم روی شونش کوبید و پسر و سمت خودش برگردوند.

با لحن عصبی و صدای آرومی گفت:

کیارش: از کی تاحالا به زن مردم شماره میدن؟!

پسر سر بلند کرد تا بتونه درست کیارش و بیینه. درمقابلش هیچی نبود. پسر خواست کمی عقب بره اما کیارش بهش اجازه نداد و ازشونش محکم نگهش داشت.

با من من گفت:

پسر: زن...زن چی آخه...به من که گفت شما برادرش هستید!

نگاه برزخی کیارش توی چشمام خیره شد و اخماش سنگین تر از قبل شد. چشمام گشاد تر این نمی‌شد! با تعجب دستم و جلوی دهنم گرفتم. ناخودآگاه صدام کمی بلند شد.

_ چرا دروغ‌ می‌گی مرتیکه من کی همچین حرفی زدم؟!

پسر با پرویی گفت:

پسر: گفتی دیگه خواهرم مگه نگفتی؟! من اگه می‌دونستم شما شوهر دارید عمراً سمتتون می‌اومدم. تازه حلقه‌هم نداشتید من فکر کردم مجرد هستید.

دستام و عصبی مشت کردم و کیارش دندون روی هم سابید و سر کج کرد. انگشت‌های سفید شدش نشون از فشار دستش روی شونه‌ی پسر می‌داد. پسر آخی از درد گفت که دست کیارش شل شد و محکم پسر و هل داد.

کیارش: برو گمشو.

با وحشت به قیافه‌ی برزخیش نگاه کردم. قدمی به سمتم اومد و از زیر دندون‌های بهم چسبیدش غرید:

کیارش: که داداشتم دیگه آره؟!

خودم و به در چسبوندم و سرم و بالا گرفتم و به چپ و راست تکون دادم و لرزون لب زدم:

_ به جون خودم داشت دروغ می‌گفت. به خدا من همچین حرفی بهش ن...

هنوز حرفم تموم نشد که کف دست کیارش محکم به در پشت سرم کوبیده شد و صدای بدی داد. چرا هیچکسی نمی‌اومد مجبورمون کنه بریم بشینیم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #325
داشتم از ترس سکته می‌کردم. سرش پایین اومد و درست جلوی صورتم قرار گرفت. عصبی غرید:

کیارش: خفه‌شو نوال!

با لحن ترسناکی ادامه داد:

کیارش: کنار منی چشمات رو بقیه می‌چرخه...زن کیارش جهان‌مهر نگاش رو بقیه بچرخه اصلاً خوب نیست نوال!

نفس تو سینم حبس شده بود. دسته کیارش پایین اومد. انگشتای ظریف دستم و لابه‌لای انگشتای مردونش گرفت و دست چپم بالا آورد وکنارم روی در چسبوند. احساس گرمای عجیبی کل وجودم و گرفته بود.

کیارش: زنمی اما حلقه نداری.

جوری که انگار داره با خودش حرف می‌زنه گفت:

کیارش: چرا برات حلقه نخریدم؟

آب دهنم و قورت دادم و گفتم:

_ چون این ازدواج صوریه.

فشاری به انگشتام داد که از حرفم پشیمون شدم. چشماش و محکم بست و گفت:

کیارش: برای کی صوریه؟! من یا تو؟!

موقعیتم اصلاً خوب نبود و نمی‌فهمیدم این حرفا برای چیه. کلافه گفتم:

_ هردومون.

یک‌دفعه‌ چشماش باز شد و مشکی چشماش توی چشمام خیره شد. دست و ول کرد و این بار محکم زیر چونم و گرفت و گفت:

کیارش: ازدواج صوریشم تعهد داره، نداره؟!

آشفته این پا و اون پا کردم و گفتم:

_ نه نداره. این حرفا چیه الان می‌زنی باید بریم بشینیم!

سرم و تکون دادم تا از دستش جدا بشه؛ که محکم تر من و به در چسبوند. چشمای کشیدش سرخ شده بود.

کیارش: اما من تعهد می‌خوام. زن من بودن کم چیزی نیست، نمی‌تونی وقتی اسمم روته با هر خری از راه می‌رسه ... بزنی، فهمیدی؟!

بازم داشت به کار نکرده محکومم می‌کرد. دوباره بغض به سراغم اومد و نالیدم:

_ دل که نباشه، عشق که نباشه تعهدیم‌ درکار نیست جناب جهان‌مهر. کاش بفهمی همه چیز زوری نیست!

دل بود، از طرف من عشق بود؛ اما اون نه. کیارش فقط خودخواه بود و بس! فکر می‌کرد همه چیز و همه کس به خودش تعلق دارن. با منطقش و غرورش حکم می‌کرد نه دلش.

دستم و بالا آوردم و مقابل چشمای کیارش به چشمای اشکیم کشیدم.

نگاه‌ کیارش توی صورتش چرخید و سر آخر توی چشمای خیسم ثابت شد. تهدیدوار گفت:

کیارش: انگشت کسی جز من بهت بخوره...تاکید می‌کنم نوال، کسی غیر من بهت دست بزنه، هم خودت و هم جد و آباد طرف و میارم جلوی چشمت!

باید از حرفاش می‌ترسیدم؛ اما من بیشتر شکستم. کاش این حرفات از عشقت بود نه غرورت. اون وقت شیرینیش تا ته وجودم حل می‌شد.

این‌بار محکم دستش و پس زدم و خودم و از پیش هیکلش کنار کشیدم، بیخیال سرویس شدم و روی صندلیم برگشتم.

@هدیه زندگی
 
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #326
آرنج دستم‌‌رو روی دسته‌ی صندلی گذاشتم و‌ با دستم صورتم و پوشوندم. داشتم خفه می‌شدم و دلم‌ یک دل سیر گریه می‌خواست. چندی بعد کیارش کنارم نشست؛ اما من هم‌چنان تو خودم بودم و سر بلند نکردم. تا خود تهران فکر کردم و تصمیم گرفتم. موندن کنار کیارش اشتباه محض بود.
این‌بار جدی جدی همه چی تموم می‌شد. من همه چی‌ رو تموم‌ می‌کردم.
پامون به فرودگاه باز شد و کیارش و پیام چمدون‌هاشون رو تحویل گرفتن. انتظامات فرودگاه همه جا بودن، همه جا! اما اینجا جاش نبود. سر وقتش می‌رفتم سراغ پلیس. برای بار آخر تلاش می‌کنم. الان کل زندگی و هویتم‌ توی دستای کیارش بود. بدون اون‌ها هیج‌ غلطی نمی‌‌تونستم بکنم و کیارش این‌رو خوب می‌دونست.

سحر دست راستم بود و کیارش سمت چپم. کیارش زیر چشمی‌ من و می‌پایید و علنا‌ً منتظر حرکتی از طرف من بود. منتظر بود دست از پاخطا کنم تا بدبختم کنه. نگاه جدیم به رو به رو و مسیرم بود تا وقتی که از در فرودگاه بیرون زدیم. پیام چشم چرخوند و دستی بلند کرد، ماشین مدل‌بالای مشکی رنگی پیش پامون ترمز کرد. مردی کت و شلوار پوش پیاده شد و سویچ رو به دست پیام داد و رو به کیارش ادای احترام کرد و همین‌طور که چمدون‌هاشون رو‌ می‌گرفت و توی صندوق می‌گذاشت گفت:

مرد: خوش برگشتید قربان.

کیارش سری تکون داد و مارو به سمت ماشین هدایت کرد و گفت:

کیارش: خوش باشی محسن، با ماشینت پشت سرمون بیاین.

اول من سوار ماشین شدم و بعد سحر.

محسن: به روی چشم آقا.

کیارش جلو نشست و پیام راه افتاد. سحر سرش و نزدیک گوشم آورد و به شوخی و شنگول گفت:

سحر: کو پس می‌خواستی فراریمون بدی که چیشد؟!

فوراً سر چرخوندم و عمیق نگاش کردم. صدام در حدی بود که به گوش کیارش نرسه.

_ جدی می‌خوای با من فرار کنی؟! قصدت جدیه؟!

خوشحالی توی چشماش در لحظه‌ای پر کشید. حالا دیگه مطمئن شدم دل به رفتن با من نداره. حواسم به خوش و بشش با پیام توی هواپیما بود. حداقل این وسط سحر خوشحال بود. هنوز جوابم و نداده بود؛ که لبخند بی‌رنگی زدم و گفتم:

_ بی‌خود به خودت فشار نیار. هر تصمیمی دوست داری بگیر. کنار هرکس و هرجایی که راحتی باش.

برق شادی رو دوباره توی چشماش دیدم.

سحر: واقعا ناراحت نمی‌شی اگه باهات همراه نشم؟

شونه بالا کشیدم:

_ معلومه که نه! هرکسی حق انتخاب داره.

دستای سردم‌رو با خوشحالی فشرد ‌و گفت:

سحر: خیلی ماهی به خدا!

نمی‌دونستم تا این اندازه به خاطر اینکه قراره با من بیاد تعلل داره. خوب شد خیالش‌رو راحت کردم.
نگام‌رو به بیرون دادم. غروب بود و هنوز توی تهران بودیم. چقدر دل تنگ بودم. دلتنگ خونم، دلتنگ دوستام...

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #327
کلافه صدام‌‌رو بلند کردم و گفتم:

_ من گشنمه.

کیارش که معلوم بود سکوت من حسابی براش مشکوک بود و نمی‌فهمید توی سرم چه خبره و‌ چی‌ می‌گذره، نیم نگاهی به سمتم انداخت و با کنایه گفت:

کیارش: چه عجب! نیم ساعت بود غر نزده بودی گفتم لابد علائم حیاتیت‌رو از دست دادی.

چپ چپ نگاه نیم رخش کردم؛ که همون موقع صدای خنده‌ی بلند پیام بلند شد.

پیام: زندگی دخترا به شکمشون بنده، گشنشون بشه صداشون در میاد.

سحر ابرویی بالا انداخت و گفت:

سحر: ولی تا جایی که ما می‌دونیم پسرا تا گرسنشون میشه زمین و‌ زمان و بهم‌ می‌دوزن و وحشی بازی در میارن!

پیام از توی آینه نگاهی به سحر انداخت و بدون توجه به حضور من و کیارش با اخم‌ کم‌رنگی گفت:

پیام: شما از کجا اینقدر خوب آمار پسرا رو داری سحرخانوم؟!

سحر شونه بالا کشید و گفت:

سحر: از همون جا که شما آمار دخترا رو داری آقاپیام!

میون این همه بدبختی خندم گرفته بود. پیام رو ترش کرد و من با نیم‌خندی رو به سحر گفتم:

_ تجربتم خوبه‌ها!

ابروبالا انداخت و شیطون گفت:

سحر: دیگه‌دیگه! تو هم که خودت کم تبحر و تجربه نداری!

زیر زیرکی نگام و به کیارش انداختم که در ظاهر نگاش به رو به بود؛ اما مشخص بود که به حرفای ما گوش می‌کرد.

از قصد گفتم:

_ آره بابا شهابم همین بود. شکمو و شکم پرست.

با آب و تاب ادامه داذم:

_ چقدرم که دست پخت من رو دوست داشت!

با دقت به کیارش نگاه کردم؛ که دستش روی پاهاش مشت شد و روی پاش ضرب گرفت.

پس یه حسایی توی وجودت هست کیارش‌خان!

صداش که دورگه شد فهمیدم چقدر داره حرص می‌خوره.

کیارش: یه جا نگه‌دار خرید کنیم.

پیام باشه‌ای گفت و جلوی سوپر مارکتی نگه داشت.

کیارش داشت پیاده می‌شد؛ که منم هم‌زمان در سمت خودم‌رو باز کردم و گفتم:

_ منم میام.

کیارش زیرلب چیزی گفت که درست نشنیدم.
در و بستم و هم قدم باهم وارد سوپری شدیم. از جلوی در شروع کردم و هر نوع خوراکی و تنقلاتی که به چشمم اومد رو برداشتم و روی پیشخون گذاشتم. کیارش با تعجبی که سعی می‌کرد خیلی آشکارش نکنه، از یخچال بطری آب معدنی برداشت. با دیدن آبمیوه‌ها بلند گفتم:

_ آخ نگاه کن داشت یادم می‌رفت نوشیدنی بردارم!

در مقابل چشمای کیارش کنارش رفتم و چندین‌تا آبمیوه و نوشیدنی گرفتم و توی دست کیارش گذاشتم.

کیارش نفس صدا داری کشید و دست پر سمت فروشنده اومد و وسایل و گذاشت. فروشنده که مرد مسنی بود، همین‌طور که خرید‌هارو حساب می‌کرد خطاب به من گفت:

فروشنده: دخترجان معلومه که ویار کردی؛ اما این‌قدر هله هوله برای خودت و بچت مضر هست.

اولش با تعجب؛ اما کم کم خندم و توی دهنم جمع کردم. کیارش که دستش خشک‌ شده توی جیب شلوارش موقع گرفتن کیف پولش مونده بود، با کارم صد برابر بیشتر از قبل چشماش گشاد شد.

دستم و به شکمم کشیدم و با ناز گفتم:

_ چیکار کنم دیگه پدرجان. حاملگی و ویارش...حالا من خودم سعی میکنم کمتر بخورم.

دستم و جلو بردم و کمک فروشنده خوراکی‌هارو توی پلاستیک گذاشتم. فروشنده لبخندی زد و رو‌ به دوتامون گفت:

فروشنده: خدا حفظتون کنه. انشاالله بچتون به سلامتی به دنیا بیاد.

لبام و محکم روی هم فشار دادم و سری تکون دادم. کیارش ابرو بالا انداخت و کارت‌رو به فروشنده داد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #328
بعد حساب خرید‌هارو برداشتیم و به محض خروج از مغازه کیارش تیکه انداخت و گفت:

کیارش: میبینم که همچینم از حرفاش بدت نیومد.

دوباره جدی شدم و گفتم:

_ معلومه که بدم نیومد؛ اما بچه‌ای که پدرش تو باشی رو صد سال سیاه نمی‌خوام.

حرفم از دلم نبود؛ اما برای چزوندن کیارش کافی بود. دستش روی صندوق خشک شد و با صورت درهم شده گفت:

کیارش: همین‌که زن من شدی باید کلات رو بندازی هوا! چه برسه بخوای بچه‌ی من و توی شکمت داشته باشی!

مسخره وار و بلند زدم زیر خنده.

_ از کی تا حالا زن یه خلافکار شدن هم افتخار داره؟!

یه پلاستیک و دستم گرفته بودم برای خوردن توی ماشین. کیارش در صندوق و محکم بست و با چشمای ریز شده گفت:

کیارش: خلافکار و از کجات در آوردی؟

خرید و توی مشتم فشار دادم و گفتم:

_ آدمی که با یک مشت قاچاقچی آدم کار می‌کنه و هزار جور سلاح و کوفت و زهرمار تو‌ی خونش داره، طبیعتاً آدم درست و سالمی نیست!

پشت بند حرفم به هوا نگاه کردم که تاریک تر شده بود و باد خنکی‌ می‌ورزید.

کیارش عصبی کف دستش و روی ماشین کوبید و دست دیگش و از زیر کتش رد کرد و توی جیب شلوارش فرو برد و گفت:

کیارش: دِ آخه اگه من نبودم که اون ابولفاتح هزار بار تا حالا تورو بلعیده بود!

مغزم‌ برای ثانیه‌ای هنگ کرد.

_ نه بابا؟! خوب منت می‌زاری! اگه تو نبودی اصلاً پای ابولفاتح به زندگی من باز نمی‌شد که بخواد من و به دست هم بیاره!
تو بودی که من و قاچاق کردی دبی و باعث شدی دوباره چشمش به من بیوفته!

بر خلاف تصورم که عصبانی میشه، تک‌خنده‌ی مردونه‌ای کرد و گفت:

کیارش: رسماً از دنیا عقبی! فکر می‌کنی فقط من بودم که خواستم قاچاقی بفرسمت دبی؟!

دست آزادم و به شالم کشیدم و موهای قهوه‌ای مواجم‌رو که از شال بیرون ریخته بود داخل فرستادم. نگاه کیارش روی موهام ثابت شد و دوباره به چشمام برگشت.

_ معلومه به غیر از توی کینه‌ای کسی با من کاری نداره.

کیارش: مطمئنی خودت هم با کسی کاری نداشتی؟!

چشمام‌رو مشکوک جمع کردم.

_ منظورت چیه؟!

سیگاری بین لباش گذاشت و با ژشت مخصوصش روشن کرد.

یک دست به جیب و سیگار به دست به ماشین تکیه داده بود و خیره به ماشین‌های جاده شد. با دیدنش تو این حالت احساس کردم چیزی توی قلبم فرو ریخت. یک حس عجیب، همراه با بوی دود تلخ سیگار.

کیارش: مثلاً کرم داشته باشی و دست تو لونه زنبور کرده باشی.

حواسم و به حرفش جمع کردم؛ اما وقتی دید متوجه‌ی منظورش نمی‌شم ادامه داد.

کیارش: مثلا‌ً فضولیت گل کرده باشه و گندکاری های کسی رو رو کرده باشی!

دستم شل شد و قدمی جلوتر رفتم. سیگار به نیمه رسیده‌ی کیارش این‌بار روی زمین افتاد و زیر کفش‌هاش خاموش شد؛ اما دیگه پوکش و‌‌توی جیبش نذاشت.

کیارش: من تنها کسی نبودم که به خونت تشنه بودم. اصل کاری کسی که دیگه بود که خواست ردت کنه اون طرف. من فقط برای هدف خودم کمک کردم کارا راحت تر پیش بره.

مشکوک و هنگ کرده نگاش کردم. کی غیر از کیارش می‌خواست همچین بلایی سرم بیاره.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #329
با اینکه به حرفی که می‌زدم ایمان نداشتم؛ اما بازم گفتم:

_ نکنه کار شـ...شهابِ؟!

پوزخندی زد.

کیارش: یه چیز بگو به قد و قواره اون بچه سوسول بخوره.

خرید و بالای صندوق گذاشتم. خیالم راحت شد و نفس آسوده‌ای کشیدم؛ اما با حرف بعدیش خون‌ تو رگام یخ بست. باورم نمی‌شد.

کیارش: اسم سلمان شکوری برات آشنا نیست؟

کمی فکر کردم. شکوری...وای خدایا شکوری! چطور فراموشش کرده بودم. با این‌ همه نشونه کیارش چطور نفهمیدم که چوب لاچرخ شکوری کرده بودم. تموم تهدیدای لحظه‌ی رفتنش و عملی کرده بود. خدایا یک آدم‌ چطور می‌تونه این‌قدر عقده‌ای باشه که بخواد دختری رو بفروشه. پس فقط کیارش نبود که اینقدر کینه‌ای بود. همه‌ یک ذات بی‌رحمی توی وجودشون داشتن، فقط به وقتش رو می‌کردن.

کار دیگه از غصه خوردن گذشته بود؛ اما جای ترسناک‌ ماجرا این‌جا بود. کیارش چطوری از همه جیک و‌ پوک زندگی‌ من خبر داشت؟

_ تو چطوری از همه چی خبر داری؟!

تکیش رو از ماشین گرفت و از جلوم گذشت و به سمت ماشین رفت. در ماشین باز کرد و گفت:

کیارش: گوش زیاد دارم.

هوا باد داشت و خنک بود؛ اما من داشتم از درون آتیش می‌گرفتم. دستم و به صورت داغم کشیدم، خرید و برداشتم و سوار ماشین شدم. نه پیام و نه سحر از طولانی شدن صحبت‌های ما گله نکردن. معلوم بود خودشون گرم صحبت بودن و تا صبحم نمی‌اومدیم ککشون نمی‌گزید و براشون مهم ‌نبود.

آب معدنی باز کردم و یک نفس تا نصف سر کشیدم. سحر وسایل‌رو از دستم گرفت و کیکی باز کرد و اول به کیارش و پیام تعارف کرد. کیارش نگرفت اما پیام با لبخندی تشکر کرد و تکه‌ای کیک برداشت.

شکلاتی باز کردم و خوردم و تیکه‌ای کیک از دست سحر گرفتم. اعصابم از این همه دغل بازی و گند کاری آدم‌ها خورد بود.

شیشه رو پایین کشیدم و به تاریکی شب خیره شدم که موزیکی توی ماشین پخش شد. نمی‌دونم کار کیارش بود یا پیام؛ اما آهنگش حسابی به دلم نشست.

رو به سحر گفتم:

_ تو می‌دونی کجا داریم می‌ریم؟!

برخلاف انتظارم گفت:

سحر: آره داریم می‌ریم روستا دیگه!

با تعجب و صدای بلند داد زدم که توی صدای آهنگ گم شد.

_ روستا؟! روستا دیگه کجاست؟!

سحر: نمی‌دونم مثل که همین طرف‌های شمال هست.

جیغ بی‌صدا از خوشحالی کشیدم. چی بهتر از این...یه روستا نزدیک شمال! نزدیک به هدفم...نزدیک به خونم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #330
نگاهی به ساعت انداختم، نه شب بود. حدود دو ساعتی بود که توی راه بودیم؛ که پیام کنار رستورانی نگه داشت و چهارتایی پیاده شدیم.

هوا حسابی سرد شده بود و باد شدید تر از قبل شده بود. از خنکای هوا دستام و توی بغلم جمع کردم. نگام به کیارش افتاد که موهاش توی هوا به حرکت در اومده بود. رو از جذابیتش گرفتم. کیارش دست بلند کرد و به ماشینی که پشت سرمون بود اشاره کرد و اون دو محافظ هم با‌ ما وارد رستوران شدن که تقریباً شلوغ بود. اون دو محافظ با اجازه‌ی کیارش سمت میزی جداگانه رفتن و نشستن، کیارش خواست سمت میزی بره که پیام گفت:

پیام: آقا اگه اجازه بدی ما جدا بشینیم.

و به خودش و سحر اشاره کرد؛ که سحر لبخندی زد و سرش و پایین انداخت. کیارش نگاهی به جفتشون انداخت و با آرامش گفت:

کیارش: هرجور راحتین.

سحر و پیام روی میزی جا گرفتن، منم موقعیت و مناسب دیدم و با قصدی جدی اما با لحن پیام گفتم:

_ آقا اگه اجازه بدی من تنها بشینم.

کیارش که نیم‌خیز شده بود تا روی صندلی بشینه، روی صندلی نشست و با حرفم به سمتم برگشت و با تمسخر گفت:

کیارش: شوهرت و با گرگا تنها می‌زاری؟

_ فعلا که گرگ شما مردایین...درضمن، نترس بهت قول می‌دم هیچکس سمتت نمیاد.

کیارش روی صندلی جا به جا شد و کیف‌پول چرمش و به همراه تلفنش روی میز گذاشت و به من که کنار میزش ایستاده بودم گفت:

کیارش: از کجا اینقدر مطمئنی؟!

_ بس‌که چهره‌ی خشن و وحشی داری آدم جرئت نمی‌کنه حتی نگات کنه!

کیارش که انگار پرو تر از این‌ حرفا بود پاش و روی پاش انداخت و گفت:

کیارش: باهات شرط می‌بندم با وجود اینکه تو سر میزم نشستی بازم دخترا به سمتم میان.

پوزخندی از این همه اعتماد به نفسش زدم. با اینکه می‌دونستم قبول نمی‌کنه؛ اما باز هم گفتم:

_ باشه قبول...فعلا که دختر تنهایی اینجایی نیست؛ اما اگه شرط و باختی می‌زاری من برم.

اخماش و تو هم کشید.

کیارش: دور بر ندار!

صندلی رو عقب کشیدم و رو‌ به روش نشستم.

_ حالا بعداً شرطم‌رو انتخاب می‌کنم.

چشمای کشیدش رو جمع کرد و من خیره‌ی خطوط کنار چشماش شدم.

کیارش: پس منم شرطم و به وقتش ازت می‌گیرم.

با اطمینان پا روی پا انداختم و با بی‌خیالی باشه‌ای گفتم. جفتمون جوجه سفارش دادیم و منتظر شدیم تا بیارن.

نگام به اطراف رستوران و آدم‌ها بود. خداروشکر همه خانواده و‌ زوج بودن و دختر جوون تنهایی درشون دیده نمی‌شد. بی‌شک شرط رو می‌بردم.

هنوز حرفم از ذهنم نگذشته بود؛ که در باز شد و صدای خنده‌ی پر سر و‌ صدای چند دختر بلند شد. با تعجب چرخیدم و به سمت در برگشتم؛ که نگام به اکیپ دخترونه‌ای افتاد که از در وارد شدن و درست روی میز خالی کنار ما نشستن.

با چشمای گشاد به کیارش نگاه انداختم؛ که دستش و به صورتش کشید و با غرور ابرو بالا انداخت. خدایا حکمتت‌رو شکر این چه وعضشه آخه!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
253

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین