امروز روز تعطیل بود و کیارش از صبح خونه بود و دستور میداد. من و سحر و مجبور کرده بود تا کل عمارت و تمیز کنیم. از هر جا تمیز میکردیم باز میدیدیم یه گوشه مونده. خستگی از سر و کولمون میبارید. وسطهای کار هم دستور میداد براش کیک درست کنم. نمیدونستم به کدوم کار برسم.
با صدا کردن کیارش به خودم اومدم. طی به دستش رفتم. رو به روی تلویزیون نشسته بود و مشغول دیدن فیلمی اکشن و وحشیانه بود. صدای فیلم کل عمارت و برداشته بود. بیرغبت به سمتش رفتم و کلافه گفتم:
_ بله آقا؟
با دست به میز تلویزیون اشاره کرد و گفت:
کیارش: خاک داره زودباش تمیزش کن.
با چشمای گشاد شده نگاش کردم و با تعجب گفتم:
_ پنج دقیقه نمیشه اونجا رو تمیز کردم اصلا خاک نداره.
اخمی کرد و با تحکم گفت:
کیارش: حرف اضافه نباشه سریع!
از عصبانیت در حال ترکیدن بودم. زیر شکمم به شدت تیر میکشید و حالم خوش نبود. دستمال گرفتم و دوباره با عصبانیت مشغول تمیز کردن میز شدم.
کیارش: بشین پایین، نمیتونم فیلم ببینم.
نگاه ترسناکی بهش انداختم؛ که اهمیتی نداد.
پرده گوشم داشت از صدای تیر و تفنگ میترکید. یکی نیست بهش بگه تو خودت همینجوریشم وحشی هستی. دیگه نیازی به دیدن این فیلمها نداری. فیلمها پیش زندگی تو باید لنگ بندازن.
کار میز و تموم کردم و به اتاقم رفتم. مطمئن بودم عادت شدم. وسیلهای برداشتم و رفتم دستشویی. خداروشکر اون روز که رفتیم خرید کنیم تونستیم چیزهایی که میخوام و برای خودم بخرم، تا تو این موقعیت مجبور نباشم به کیارش رو بزنم. با درد خودم و روی تخت انداختم و نالهی ریزی کردم.
به سختی بلند شدم و شالی از کمدم گرفتم و دور کمرم بستم. دراز کشیدم و پتو رو دور خودم پیچیدم و خوابیدم.
با تکونهای دستی بیدار شدم؛ که سحر و بالای سرم دیدم. غلتی زدم و خسته گفتم:
_ چیه سحر؟
کنارم روی تخت نشست و گفت:
سحر: از همون موقع که اومدی بالا یه دختری اومد اینجا، اسمش مارال. هنوزم پایین پیش کیارشه.
با شنیدن اسم مارال، فوراً بلند شدم و نشستم که شکمم تیر کشید. دستم و روی شکمم فشار دادم؛ که سحر نگران گفت:
سحر: چیشدی تو حالت خوبه؟
کلافه گفتم:
_ خوبم. بگو ببینم چی میگفتن؟
شونه بالا انداخت و گفت:
سحر: من که نفهمیدم کلاً داشتن خارجی حرف میزدن.
چقدر زرنگ بودن. برای اینکه سحر متوجهی حرفاشون نشه فارسی حرف نزدن.
چشمام و ریز کردم و گفتم:
_ هنوز پایینه؟
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
سحر: اره چه نسبتی باهاش داره این دختره؟
غم تو دلم نشست.
_ دوست دخترشه.
دهن سحر باز مونده بود.
سحر: وای واقعا؟ نمیخورد اصلاً بهشون. اونقدر هم صمیمی نبودن انگار.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. عشقشون و که نمیاومدن جلو ما نشون بدن.
_ سحر میشه اگه چیزی خواستن بهشون بدی؟ من حالم خوش نیست پایین نمیام.
بلند شد و گفت:
سحر: باشه خیالت راحت استراحت کن.
سحر رفت و من دوباره تا صبح خوابیدم.
داشتم زمین و طی میکشیدم و زیر چشمی کیارش رو که سخت مشغول پیدا کردن چیزی بود میپاییدم. توی اتاق پایین بودیم و یکی یکی کشوها رو بالا پایین میکرد. این اتاق بیشترش فرش شده بود و فقط بخش کمیش پارکت بود. کیارش با عصبانیت سر بلند کرد و کشو رو محکم بست که صدای بدی بلند شد. خواستم یواش از کنار کیارش رد بشم؛ اما تی و محکم از دستم کشید و روی زمین انداخت. با تعجب به کارش نگاه می کردم که داد بلندی کشید.
@هدیه زندگی