. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #291
امروز روز تعطیل بود و کیارش از صبح خونه بود و دستور می‌داد. من و سحر و مجبور کرده بود تا کل عمارت و تمیز کنیم. از هر جا تمیز می‌کردیم‌ باز می‌دیدیم یه گوشه مونده. خستگی از سر و کولمون می‌بارید. وسط‌های کار هم دستور می‌داد براش کیک درست کنم. نمی‌دونستم به کدوم کار برسم.

با صدا کر‌دن کیارش به خودم اومدم. طی به دستش رفتم. رو به روی تلویزیون نشسته بود و مشغول دیدن فیلمی اکشن و وحشیانه بود. صدای فیلم کل عمارت و برداشته بود. بی‌رغبت به سمتش رفتم و کلافه گفتم:

_ بله آقا؟

با دست به میز تلویزیون اشاره کرد و گفت:

کیارش: خاک داره زودباش تمیزش کن.

با چشمای گشاد شده نگاش کردم و با تعجب گفتم:

_ پنج دقیقه نمیشه اونجا رو تمیز کردم اصلا خاک نداره.

اخمی کرد و با تحکم گفت:

کیارش: حرف اضافه نباشه سریع!

از عصبانیت در حال ترکیدن بودم. زیر شکمم به شدت تیر می‌کشید و حالم خوش نبود. دستمال گرفتم و دوباره با عصبانیت مشغول تمیز کردن میز شدم.

کیارش: بشین پایین، نمی‌تونم فیلم ببینم.

نگاه ترسناکی بهش انداختم؛ که اهمیتی نداد.

پرده گوشم داشت از صدای تیر و تفنگ می‌ترکید. یکی نیست بهش بگه تو خودت همینجوریشم وحشی هستی. دیگه نیازی به دیدن این فیلم‌ها نداری. فیلم‌ها پیش زندگی تو باید لنگ بندازن.

کار میز و تموم کردم و به اتاقم رفتم. مطمئن بودم عادت شدم. وسیله‌ای برداشتم و رفتم دستشویی. خداروشکر اون روز که رفتیم خرید کنیم تونستیم چیزهایی که می‌خوام و برای خودم بخرم، تا تو این موقعیت مجبور نباشم به کیارش رو بزنم. با درد خودم و روی تخت انداختم و ناله‌ی ریزی کردم.

به سختی بلند شدم و شالی از کمدم گرفتم و دور کمرم بستم. دراز کشیدم و پتو رو دور خودم پیچیدم و خوابیدم.


با تکون‌های دستی بیدار شدم؛ که سحر و بالای سرم دیدم. غلتی زدم و خسته گفتم:

_ چیه سحر؟

کنارم روی تخت نشست و گفت:

سحر: از همون موقع که اومدی بالا یه دختری اومد اینجا، اسمش مارال. هنوزم پایین پیش کیارشه.

با شنیدن اسم مارال، فوراً بلند شدم و نشستم که شکمم تیر کشید. دستم و روی شکمم فشار دادم؛ که سحر نگران گفت:

سحر: چی‌شدی تو حالت خوبه؟

کلافه گفتم:

_ خوبم. بگو ببینم چی می‌گفتن؟

شونه بالا انداخت و گفت:

سحر: من که نفهمیدم کلاً داشتن خارجی حرف می‌زدن.

چقدر زرنگ‌ بودن. برای اینکه سحر متوجه‌ی حرفاشون نشه فارسی حرف نزدن.

چشمام ‌و ریز کردم و گفتم:

_ هنوز پایینه؟

سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:

سحر: اره چه نسبتی باهاش داره این دختره؟

غم تو دلم نشست.

_ دوست دخترشه.

دهن سحر باز مونده بود.

سحر: وای واقعا؟ نمی‌خورد اصلاً بهشون. اون‌قدر هم صمیمی نبودن انگار.

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. عشقشون و که نمی‌اومدن جلو ما نشون بدن.

_ سحر میشه اگه چیزی خواستن بهشون بدی؟ من حالم خوش نیست پایین نمیام.

بلند شد و گفت:

سحر: باشه خیالت راحت استراحت کن.

سحر رفت و من دوباره تا صبح خوابیدم.


داشتم زمین و‌ طی می‌کشیدم و زیر چشمی کیارش رو که سخت مشغول پیدا کردن چیزی بود می‌پاییدم. توی اتاق پایین بودیم و یکی یکی کشوها رو بالا پایین می‌کرد. این اتاق بیشترش فرش شده بود و فقط بخش کمیش پارکت بود. کیارش با عصبانیت سر بلند کرد و کشو رو محکم بست که صدای بدی بلند شد. خواستم یواش از کنار کیارش رد بشم؛ اما تی و محکم از دستم کشید و روی زمین انداخت. با تعجب به کارش نگاه می کردم که داد بلندی کشید.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #292
کیارش: آخر کار خودت و کردی نه؟ آخر کرمت و ریختی!

قدمی عقب برداشتم و گفتم:

_ چی‌ می‌گی چی شده؟

کیارش: خودت رو نزن به اون راه. کدوم گوری گذاشتیش؟!

از چی داشت حرف می‌زد. با تعجب گفتم:

_ چی کجاست خب بگو بدونم؟

صورتش قرمز شد و دندون روی هم سابید.

کیارش: چطوری اینقدر راحت دروغ می‌گی، نمی‌دونم!

منتظر جوابم نموند و سریع پا تند کرد. از اتاق بیرون رفت و از پله ها بالا رفت. منم پا تند کردم و پشتش دویدم و بالا رفتم. سمت اتاقم رفت و در و محکم باز کرد و به دیوار کوبید؛ که صدای بدی بلند شد. خودم و بهش رسوندم و توی اتاق پرت کردم. سحر با دیدن کیارش مثل جن‌زده ها از روی تخت پرید و با ترس به کیارش نگاه می‌کرد. کیارش رو بهش داد زد:

کیارش: تو هم هم‌دست اینی نه؟ کجا قائمش کردید؟

رنگ پریده‌ی سحر به شک کیارش دامن زد و همین باعث شد که به سمت کمد لباسام رفت و با ضرب بازش کرد. کل رگال‌های مرتب لباس‌رو یکی یکی روی زمین پرت کرد...کشو های لباس من و خودش رو تک به تک در آورد و روی زمین خالی کرد. کل کف اتاق پر از لباس و خرده ریز شده بود. با عصبانیت جیغ کشیدم:

_ دنبال چی می‌گردی گند زدی توی اتاقم!

کیارش که با پاش لباس‌هارو جارو می‌کرد و زیرش دنبال چیزی می‌گشت، با حرفم عصبی سر بلند کرد و نگاه وحشتناکی بهم انداخت؛ که از حرفم پشیمون شدم.

کیارش: اتاقت؟! یادم نمیاد خونم و به نامت زده باشم که الان اینجا شده باشه اتاقت! نکنه یادت رفته تو خدمتکار منی؟ نکنه یادت رفته من تو رو خریدم؟ هان؟

قدمی جلو اومد. همون‌طور که از چشماش خشم می‌بارید ادامه داد:

کیارش: اما من فکر می‌کنم یادت رفته.

چشمام لبالب پر از اشک شده بود. تا تونست من و جلوی سحر خار و حقیر کرد. چونم از شدت بغض لرزید. روم نمی‌شد به سحر نگاه کنم. طولی نگذشت که کیارش با دو قدم بلند به سمتم اومد و من و به زور همراه خودش به پایین پله‌ها کشوند. با داد جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم.

_ نکن...ولم کن...چیکار داری می‌کنی؟

نفسم از هق هق زیاد بالا نمی‌اومد. مثل یه عروسک من و توی دستش می‌چرخوند و بازیم می‌داد. سحر با گریه پشتم می‌دوید و همراه بامن التماس می‌کرد. داخل آشپزخونه شدیم و کیارش سمت گاز رفت و تو دوتا حرکت تموم شعله‌هاش رو روشن کرد. از ترس زیاد لال شده بودم و نفسم تیکه تیکه شده بود. گرمای شدیدی و سوزناکی روی تموم صورتم پخش می‌شد و باعث شد چشمام‌رو ببندم و جیغ بکشم.

@هدیه زندگی
 
  • عجب
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #293
_ چیکار می‌کنی روانی چیکار‌ می‌کنی...سوختم خداااا!

گوله‌های درشت اشک از چشمام چکید و روی شعله‌های آبی گاز افتاد ‌و صدای جیزی بلند شد.

کیارش کنار گوشم فریاد کشید.

کیارش: چیه‌ داغه نه؟ داری می‌سوزی آره؟همین‌جوری سوزوندینش دیگه مگه نه؟

از ترس زیاد زبونم بند اومده بود. از چی حرف می‌زد. سوزش صورتم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. تقلا می‌کردم و صدای گریه‌های بلند سحر توی فضا پخش شده بود و سوهان روحم بود. از گرمای زیاد چشمام و روی هم فشار دادم و جیغ کشیدم:

_ چی‌می‌گی من چیکار کردم مگه؟!

صدای ساییدن دندون‌هاش از بغل گوشم بلند شد و عصبی تر از همیشه غرید:

کیارش: شناسنامت و کدوم گوری قائم کردی هـــان؟

خشک شدم و دست از تقلا برداشتم. از موهام به عقب کشیده شدم و بالاخره تونستم چهره‌ی خشمگین کیارش و بیینم.

پوست صورتم ذوق ذوق می‌کرد و نگاه وحشیانه کیارش توی صورتم می‌چرخید.

تکون شدیدی بهم داد و دوباره داد کشید.

کیارش: با توام لال شدی؟

دستم و به چشمای اشکیم کشیدم. باز هم برای کار نکرده مجازات شدم. دیگه طاقتم و از دست دادم و مثل خودش داد کشیدم و گفتم:

_ وقتی من و دزدیدن کیف و هر کوفت و زهرماری داشتم و از من گرفتن...من با پای خودم نیومدم اینجا که شناسنامه همراهم باشه!

معلوم بود حرفام باورش نشده.

کیارش: چقدر دو رویی نوال چقدر آب زیر کاهی!

دستش و به موهاش کشید و داد زد:

کیارش: یعنی تو نمی‌دونستی شناسنامت توی کشوی من بود نه؟!

چشمای اشکیم پر از تعجب و سوال شد. شناسنامم دست کیارش بود؟ من خودم کیفم و از همون شب توی تهران دیگه ندیده بودم. چطوری شناسنامم دست کیارش افتاده بود؟

ناباور نگاش کردم و به علامت منفی سر تکون دادم.

کیارش پوزخندی زد و با تاسف گفت:

کیارش: لنگه‌ی همونی! به والله قسم که لنگه‌ی خود عوضیشی! خودم پیداش می‌کنم اون وقته که من می‌دونم با تو!

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #294
از چی حرف می‌زد. من لنگه‌ی کی بودم؟

کیارش خواست از آشپزخونه بیرون بره؛ که سحر جلوش‌رو گرفت. سرش و پایین گرفت. انگار سختش بود به ما نگاه کنه. با سر افتاده و صدای گرفته گفت:

سحر: من می‌دونم شناسنامش کجاست!

کمی جلو رفتم و با تحکم گفتم:

_ چی‌ میگی سحر چرا چرت می‌گی...لازم‌ نیست کاری که ما نکردیم و گردن بگی...

هنوز حرفم تموم نشد که سحر پرید وسط حرفم و سریع گفت:

سحر: نه نوال! من خبر دارم.

دوباره خون جلوی چشمای کیارش و گرفت ‌و قدمی به سمت سحر رفت؛ که سحر از ترس دستاش و بالا آورد و جلوش گرفت و تند تند حرف زد.

سحر: یک شب که توی کلبه بودم مثل همیشه پیام برام یک سری خرت و پرت و وسیله آورد. تا وسایل و آورد و گذاشت مثل اینکه شما بهش زنگ زدید. چون خیلی آشفته شد و با عجله وسایل و خالی کرد و وقتی خواست از در کلبه بیرون بره...

مکثی کرد و این بار به من نگاه کرد.

سحر: دیدم یه چیزی از جیبش افتاد روی زمین. خودش اصلاً متوجهش نبود و با سرعت در و بست و رفت. متوجه شدم شناسنامست، ازروی زمین برش داشتم و بازش کردم. دیدم شناسنامه نوالِ. برای همین قائمش کردم. فردا صبحش هنوز آفتاب سر نزده پیام اومد دنبال شناسنامه. منم به دروغ گفتم که اینجا چیزی جا نمونده.

ناباور به سحر نگاه کردم. اون شب به یادم اومد. همون شبی که پیام از توی اتاق پایین چیزی شبیه به شناسنامه رو برداشته بود. پس حدسم درست بود. خوشحال شدم که سحر شناسنامم و گرفته بود؛ اما کاش زودتر از این بهش می‌گفت که خودم یه جا قائمش کنم و مجبور نشه اینجوری جلوی کیارش اعتراف کنه.

چشمام و از حرص محکم روی هم فشار دادم. کیارش سحر و کنار زد و بالا رفت و از همون‌جا داد کشید که من و سحر به خودمون لرزیدیم:

کیارش: گمشو بیا بالا شناسنامه رو بده!

سحر تند بالا رفت و منم پشت سرش. سه تایی وارد اتاق شدیم؛ که سحر تشک تخت و بلند کرد و جلد شناسنامه نمایان شد. کیارش دستش‌رو دراز کرد و شناسنامه رو چنگ زد و توی مشتش گرفت و عصبی از در بیرون رفت.

صدای شرمنده‌ی سحر از بغل گوشم بلند شد.

سحر: ببخشید نوال...باید زودتر از این‌ها بهت می‌گفتم...شرمندم.

نگاش کردم و با افسوس گفتم:

_ نگفتی دیگه! دیگه افتاد دستش تموم شد.

صدای محکم به هم کوبیدن در سالن به این بالا هم رسید. سمت پایین رفتم که سحر هم دنبالم اومد.

پشت پنجره‌ی تمام نمای سالن رفتم و به بیرون خیره شدم. کیارش سوار ماشین شد و با سرعت زیادی از حیاط بیرون زد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #295
کیارش

با سرعت زیادی ‌می‌روندم. عصبی بودم ‌و حس می‌کردم سرم حسابی داغ شده. گوشیم‌رو گرفتم و به پیام زنگ زدم که توی بوق اول جواب داد.

پیام: جانم داداش.

عصبی گفتم:

_ کجایی پیام کجایی؟

پیام: کارخونم داداش اتفاقی افتاده؟ خودم و برسونم؟!

سریع گفتم:

_ بمون دارم میام.

قطع کردم و سرعتم و بیشتر کردم و سمت کارخونه روندم. یه الف بچه پیام و گول زده بود.

بیست دقیقه بعد رسیدم و سریع ماشین و پارک کردم. پیام توی محوطه بود و با دیدنم سریع به سمتم اومد. به قدری از دستش عصبی بودم که به محض اینکه نزدیکم رسید به سمتش حمله کردم و مشت گره شدم و محکم توی صورتش کوبیدم. صورتش به یک سمت خم شد؛ اما اخمی روی صورتش ننشست و کلمه‌ای حرف نزد. از یقش گرفتم و تکونش دادم.

کیارش: برای چی شناسنامه نوال و برداشتی پیام؟! هان برای چی به من نگفتی؟!

دستی به خون آویزون شده‌ی کنار لبش کشید و شرمنده گفت:

پیام: داداش می‌خواستم بهت بگم...می‌خواستم شناسنامش و ببرم تا براش پاسپورت بگیرم.

چشماش‌رو باز و بسته کرد و ادامه داد:

پیام: اما همون شب که برای درگیری با شیخ بهم زنگ زدی شناسنامش و گم کردم.

شرمنده نگام کرد و گفت:

پیام: دارم می‌گردم پیداش می‌کنم داداش.

کلافه یقش و ول کردم و دستم و به صورت خستم کشیدم. نگام به زخم روی لبش ثابت شد. جفتمون کم زخم نخورده بودیم؛ اما این دفعه فرق داشت. این دفعه من زده بودمش. دست رو داداش کوچیکم بلند کردم. نوال نوال نوال! آخ که هرچی‌ می‌کشم از دست تو و خاندانته.

شرمنده دستم و روی شونه‌ی پیام گذاشتم و گفتم:

_ عصبی شدم پیام نفهمیدم چیکار کردم. از دست گندکاری‌های این دختر دیگه نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • خنده
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #296
لبخندی زد که از درد صورتش جمع شد. سریع دستمالی به دستش دادم و روی زخمش کشید.

پیام: خیلی دختر شیطونیه. مامان همون موقع از کاراش برام تعریف می‌کرد. دیوار راست و بالا می‌رفت. خدا صبرت بده من که اصلاً نمی‌تونم تحملش کنم.

اخمی کردم و عصبی گفتم:

کیارش: منم قرار نیست تحملش کنم. انتقامم که تموم شد، روح و روانم وقتی به آرامش رسید عین سگ از خونه و زندگیم پرتش می‌کنم بیرون.

از درد زیاد دستم و‌ به سرم گرفتم و کلافه چنگی به موهام زدم. باز یادم اومد. باز جلوی چشمام جون گرفت. شعله‌های آتیش پیش چشمام جلون داد. صدای فریاد...

کلافه قدم رو رفتم و پام و محکم بالا آورد و به لاستیک ماشینم کوبیدم.

پیام: داداش آروم باش بالاخره تموم می‌شه.

با کف دستم روی سقف ماشین کشیدم و فریاد زدم:

_ تموم می‌شه....اره تموم می‌شه. من تمومش می‌کنم!

با صورت برافروخته سمت پیام برگشتم...دستم و توی جیبم بردم و شناسنامه‌‌ی نوال و توی دستش گذاشتم.

_ بگیر پیام. کارهای پاسپورتش و انجام بده. هم‌ مال نوال هم سحر. بعدم بده براشون ثبت جعلی ورود بزنن. تاریخ ورود و برای یک هفته پیش بزن. مو لا درزش نره حوصله‌ی دردسر ندارم.

پیام: تو نگران نباش داداش. می‌دم تمیز درستش کنن.

سر تکون دادم و سمت ماشین رفتم. می‌دونستم کارش و درست انجام می‌ده. کم کم وقت برگشت رسیده بود. از امروز ورق بر‌ می‌گشت، بازی عوض می‌شد.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #297
نوال

بغض کرده به خودم خیره شدم. از شدت زیاد گرمای گاز، کل پوست صورتم قرمز و سرخ شده بود و حسابی می‌سوخت. مشتم و پر آب‌کردم و به صورت نیمه سوختم پاشیدم. دل نداشتم بهش دست بکشم؛ چون مطمئناً از درد می‌مردم. بشکنه دستت‌ کیارش. چه بلایی داری به سرم میاری. برای آخرین بار مشت پر آبم و به چشمای اشکیم پاشیدم و خارج شدم. روی تخت اتاقم که نه! روی تخت اتاق کیارش خان جهان‌مهر دراز کشیدم. پوزخندی به فامیلش زدم. جهان‌مهر...توی لعنتی مهرت به یه بچه یتیم نرسید.

با باز شدن در سر برگردوندم و به سحر که ظرف به دست به داخل می‌اومد نگاه کردم. کنارم‌ روی تخت نشست و چیزی از توی ظرف درآورد و بالا آورد.
به سیب‌زمینی های خام ورق شده‌ی توی دستش نگاه کردم. لبخند ملایمی زدم.

سحر: پماد سوختی پیدا نکردم. همین به یادم بود گفتم بیارم برات بزارم. پوستت رو خنک می‌کنه.

تشکری کردم که خودش ورق ورق روی صورتم گذاشت و کارش که تموم شد از اتاق بیرون رفت.

خنک بود و باعث شد پوست صورتم کمی خنک بشه و به ذق‌ذق بیوفته. برای بار دیگه هم کیارش زخمی به قلبم زد. تک‌تک کتک زدناش و زخم زبوناش توی سرم مرور شد و با دل پر به خواب رفتم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #298
خیره به کتلت های خوش رنگ و لعاب رو به روم شدم؛ اما میلی به خوردنش نداشتم. سحر کنارم نشسته بود و با ذوق گفت:

سحر: بخور دیگه ببین چطور شده؟

لبخندی‌ زدم و زورکی تیکه‌ای به دهنم گذاشتم.
واقعا خوش‌مزه بود.

_ خیلی خوب شده سحر دستت در نکنه.

لبخند دندون نمایی زد و گفت:

سحر: بخور‌‌ نوش جونت.

برای اینکه دلش نشکنه یکی خوردم و سینی رو از روی پام برداشتم و بلند شدم.

_ اشتها ندارم سحرجون دستت درد نکنه.

می‌خواست سینی رو خودش ببره؛ اما خودم برداشتم و بردم. سمت آشپزخونه رفتم؛ اما با دیدن کیارش که مشغول شام خوردن بود خواستم برگردم که پشیمون شدم. نمی‌خواستم فکر کنه ازش ترسیدم. به محض ورودم سرش و بلند کرد. نگاه خیرش و روی خودم حس می‌کردم؛ اما توجهی نکردم و سمت سینک‌ رفتم. کتلت‌های اضافی رو خالی کردم و مشغول شستن چندتا تیکه ظرف شدم. مطمئن بودم صورتم خودنمایی می‌کنه؛ اما تلاشی برای پوشوندنش نکردم. بزار دست گلش و ببینه تا بلکم دلش خنک بشه و دست از کاراش برداره. بسته هرچی کتک خوردم و توی خودم ریختم و ساکت موندم. این‌بار فریاد می‌زنم تا بلکم بالاخره به خودش بیاد و دست از کاراش برداره.

تنها صدایی که می‌اومد صدای کشیدن کارد و چنگال کیارش توی بشقاب بود و شر شر شیر آب. اما من از قصد شروع به کوبیدن ظرف‌ها بهم کردم و صدای بدی تولید کردم؛ که اعصاب خودم و بهم می‌ریخت. منتظر بودم کیارش اعتراضی بکنه تا سریع بهش بپرم؛ اما لام تا کام حرفی نزد.

با حرص لیوان آخر و آب کشیدم و خواستم از کنار کیارش رد بشم که مانعم شد. چشمام و روی هم فشار دادم که مجبورم کرد بشینم. با اکراح صندلی رو بیرون کشیدم و ازش فاصله دادم و نشستم. به صندلی تکیه دادم و چشمام و توی کاسه چرخوندم و بهش خیره شدم. کارد توی دستش و توی بشقاب ول کرد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه زد. چشمم به بازوهاش افتاد که با این حرکتش بیشتر از قبل عضلانی شده بود و خودنمایی می‌کرد. سریع سرم و برگردوندم که باعث پوزخند کیارش شد. بی‌مقدمه گفت:

کیارش: می‌سوزه؟

دوباره نگاش کردم و تند توپیدم:

_ به تو چه ربطی داره؟! مگه برات مهمه؟

حالت صورتش تغییری نکرد. همون کیارش خشک و یخ همیشگی بود. لعنتی کاش یه ذره فقط یک ذره احساس توی این لحن کوفتی و دل سنگیت بود.

@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #299
سرش و تکون داد و در کمال ناباوری گفت:

کیارش: اره مهمه. نمی‌خواستم این‌طور بشه.

اینبار من پوزخندی زدم ‌و‌ گله‌مند گفتم:

_ اره از لحن خشک و سردت کاملاً معلومه!

تکیش و از صندلی برداشت و روی میز خم شد و آرنجش و به میز تکیه داد. عمیق توی چشمام نگاه کرد. من طاقت نگاه توی چشمای مشکیش رو نداشتم. از چشماش می‌ترسیدم. یه چیزی توی خودش پنهان کرده بود. عمیق بود، درست مثل یه چاه تاریک بود.

این‌ بار با لحن آرومی گفت:

کیارش: مهم دله که حسابی پشیمونیه.

احساس کردم برای لحظه‌ای نفسم رفت. دستم ‌ بالا آوردنم و به گردنم کشیدم. نه نه...خر نشو! خر نشو دختر. سعی کردم قوی باشم. درست مثل خودش؛ اما این مردمک‌های لرزون لعنتیم از چشمای تیز بین کیارش دور نموند. می‌خواستم مطمئن شم. یقین پیدا کنم که راست می‌گه یا دروغ. به خودم قول دادم. قول دادم که اگه حرفم و زمین نندازه به حرف دلش ایمان بیارم.

_ برای اینکه بخشیده بشی حاضری چیکار کنی؟

سرش و تکون داد؛ که موهاش کمی تکون خورد.

کیارش: هرکاری!

با شک گفتم:

_ هرکار...هرکاری؟

با صلابت گفت:

کیارش: آره می‌کنم!

مشکوک نگاش کردم. می‌ترسیدم‌‌ بگم؛ اما مرگ یه بار شیونم یک بار.

_ من می‌خوام...می‌خوام برگردم. دوست ندارم دیگه اینجا بمونم.

لبخندی روی لبش نشست. لبخندی که به ندرت ازش می‌دیدم. در کمال ناباوری گفت:

کیارش: باشه...بر می‌گردیم.

حسابی تعجب کردم. کاشکی ‌دروغ نگفته باشی کیارش کاش!

_ سحرم با خودمون ببریم!

کیارش: باشه اونم می‌بریم.

چشمام دیگه گشادتر از این نمی‌شد. باورم‌‌‌ نمی‌شد. من چیزی می‌گفتم و کیارش بدون چون و چرا قبول می‌کرد؟ من حرف از برگشت می‌زدم و کیارش توی دهنم نمی‌کوبید.

اول می‌خواستم بگم ولم کنه تا بزاره برم؛ اما چیزی ته دلم می‌گفت عمراً این و قبول کنه. اما اگه می‌گفتم برگردیم بهتر بود. اینجوری هم به راحتی از این کشور خارج می‌شدم و به ایران برمی‌گشتم، هم توی ایران راحت می‌تونستم از دستش فرار کنم و پیش پلیس برم.

نفس عمیقی کشیدم و ناباور بلند شدم. لبخند عمیقی زدم و گفتم:

_ اون وقت کی بر میگردیم؟!

کیارش: فعلا که گفتی، باید کاراش و انجام بدم.

خوشحال لبم و به دندون گرفتم و سرم و تکون دادم و عقب عقب رفتم. با خوشحالی گفتم:

_ پس من...من به سحر خبر بدم.

خوشحال دویدم و به بالا رفتم.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #300
کیارش

صدای پاش و از دور تشخیص دادم. همیشه آروم راه می‌رفت و توی تمام حرکاتش ناز و عشوه‌ی خاصی رو قاطی می‌کرد. معلوم‌ بود از قصد نیست و ذاتی این کار و انجام می‌ده. عادت خانوادگی بود، عشوه و دلبری و خونه خراب کنی به هم ارث می‌دادن.

طولی نکشید که سینی به دست وارد شد. به صورتش خیره شدم که حسابی سرخ شده بود و توی چشم بود. برای لحظه‌ای از کاری که کردم پشیمون شدم؛ اما نه! این عذاب براشون چیزی نبود. نوال سمت سینک رفت و بعد چند دقیقه‌ صدای بلند ظرف و ظروف بلند شد. دندون روی هم ساییدم و سعی کردم به خاطر نقشمم که شده آروم باشم. مغزم داشت خورده می‌شد و چیزی عین مته توی سرم کوبیده می‌شد؛ تا بالاخره کارش تموم شد. خواست بیرون بره که مانعش شدم.

نشست و منم به صندلی تکیه زدم و دستام و توی بغلم جمع کردم. نگاه نوال بهم افتاد و عین برق گرفته‌ها روش رو برگردوند؛ که باعث شد پوزخندی بزنم. خبرش و داشتم که به این چیزها عادت نداشت. نوال کل زندگیش و زیر ذره بین من بود. حتی از تموم رابطش با شهاب هم خبر داشتم. مطمئن بودم وقتی ماجرای شهاب و بفهمه همه چی براش تموم می‌شه. اگه تموم هم‌‌‌ نمی‌شد من تمومش می‌کردم.
نگاش کردم و گفتم:

_ می‌سوزه؟

دوباره وحشی شد و تند گفت:

نوال: به تو چه ربطی داره؟! مگه برات مهمه؟

آروم باش کیارش...آروم باش تا نزنی دندوناش و تو دهنش خرد کنی!

_ اره مهمه. نمی‌خواستم این‌طور بشه.

پوزخندی زد و گفت:

نوال: اره از لحن خشک و سردت کاملاً معلومه!

روی میز خم شدم و آروم و بی‌هیچ ‌حسی گفتم:

_ مهم دله که حسابی پشیمونیه.

گوی عسلیش توی قاب کشیده‌ی چشماش لرزید.

نوال: برای اینکه بخشیده بشی حاضری چیکار کنی؟

سرم و تکون دادم و گفتم:

_ هرکاری!

معلوم بود ته دلش شک داره؛ اما ساده بود، خیلی ساده.

نوال: هرکار...هرکاری؟

با صلابت گفتم:

_ آره می‌کنم!

مشکوک نگام کرد و حرفی که مطمئن بودم میزنه رو به زبون آورد.

نوال: من می‌خوام...می‌خوام برگردم. دوست ندارم دیگه اینجا بمونم.

لبخند واقعی زدم و گفتم:

کیارش: باشه...بر می‌گردیم.

حسابی تعجب کرد؛ اما در این حال باز هم به فکر دوستش بود.

نوال: سحرم با خودمون ببریم!

سر تکون دادم و گفتم:

کیارش: باشه اونم می‌بریم.

توی دلم پوزخند می‌زدم. تو با این سادگیت چطوری تنهایی دووم آوردی دختر. درسته می‌خواستم برش گردونم؛ اما می‌تونستم زیر همه چی بزنم.

نوال: اون وقت کی بر میگردیم؟!

_ فعلا که گفتی، باید کاراش و انجام بدم.

خوشحال شد و فوراً عقب‌گرد کرد و بالا رفت.

با دیدن حالش دلم براش سوخت. اما نه...نباید این‌طور بشه. دل سوزی نداریم. دل رحمی نداریم. فقط انتقام داریم. انتقام! هرکسی می‌تونه لایق دلسوزی باشه؛ اما نوال نبود. نوال باید تاوان پس بده. تاوان طمع...تاوان هوس...نمی‌زارم به این راحتی از دستم در بره.

از جام بلند شدم و بالا رفتم. باید بیشتر بهش نزدیک بشم. باید اتفاقی که می‌خوام بیوفته.

@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
395
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین