پارت 59
***
هانا پشت سر نووا، روی موتور مینشیند و کلاه کاسکت را روی سرش میگذارد. درحالی که نووا موتور را به حرکت در میآورد، هانا میگوید:
- جیمز فرار کرد. به نظرم همه چی زیر سر میشل بود.
نووا سرعت موتور را بیشتر کرد و گفت:
- همیشه همه چیز زیر سر اونه. میشل فکر میکنه میتونه دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه. میخواد همه رو نجات بده. احساس میکنم توهم زده و هنوز تو رویای قهرمان شدن گیر کرده. اینجا دنیای واقعیه. دنیای کثیف و بی رحم.
هانا سرش را به پشت او تکیه داد و گفت:
- آخرش میمیره. میشل نمیتونه جلوی یک قوم وایسه. تازه از کجا معلوم راه اون غلط نباشه؟
نووا موتور را متوقف کرد و کلاه را از سر هانا برداشت.
- میدونی هیچ حکم قطعیای وجود نداره. من بدیای از میشل ندیدم. عزیزم بریم تو؟ رسیدیم.
هانا نگاهی به خانه نووا انداخت و از موتور پیاده شد، و درحالیکه سمت در میرفت، گفت:
- نمیتونی درباره میشل نظر بدی. نمیتونی بگی خوبه یا نه.
نووا موتور را وارد حیاط کرد و درب آهنی را بست. هوا تاریک شده بود و باد با شدت میوزید.
نووا: چرا؟
هانا وارد خانه شد و آخیش بلندی گفت. سپس خود را روی مبل انداخت .
- اول بهم یک قهوه بده و بعد بهت میگم.
نووا آستین لباسش را بالا زد و وارد آشپزخانه شد. استکان قهوهای را برداشت و قهوه سیاه را درونش خالی کرد.
- خیلی رنگش سیاهه.
هانا صاف نشست و با لبخند استکان را گرفت:
هانا: پس اصل اصله! و اما میشل. خب بگم؟
نووا شانههایش را بالا انداخت و با اشاره به روزنامه روی میزش، گفت:
- اینم یک خبر بی اهمیت دیگس. مهم نیست اما دوست دارم طرز فکر تو درباره موضوع رو بدونم. هر وقت درباره یک موضوع مسخره ازت میپرسم، مطمئن باش اون موضوع مهم نیست، دیدگاه تو مهمه.
هانا بشکنی زد و گفت:
- دقیقاً مسئله دیدگاه هست. میشل مثل یک تصویر چند بُعدی عمل میکنه. هرکس اون رو یک جور متفاوت میبینه. خودش رو ساده نشون نمیده که همه به نظر ثابت برسیم. یکی ازش متنفره، یکی دوستش داره، یکی بهش حسودی میکنه، و حتی یکی اون رو مسخره میدونه. میشل کاری کرده که نتونیم به نظر ثابتی برسیم و قضاوت یکسانی کنیم.
- این خوبه؟
- آدم باید ساده باشه، خودش باشه دیگه.
- میشل خودشه
- خودش هزارتا شکل داره؟
نووا نزدیک به هانا نشست و استکان را به لبهای او نزدیک کرد.
- هممون هزار تا شکل داریم عزیزم. مثل من که ازت متنفر بودم و دور ... ولی حالا ...
هانا آرام قهوه تلخ را نوشید و صورتش جمع شد. سپس لیوان را از لبهایش دور کرد و به چهره نووا که بسیار نزدیک بود، خیره نگاه کرد. موهای سیاه نووا، درخشان و چسبیده به هم بودند و چشمان سیاهش، ریز شده و روی او زوم بودند.
- هانا عزیزم، بیا میشل رو بیخیال بشیم و حتی جیمز رو. تو میخوای با من چی کار کنی؟
هانا به نووا نزدیکتر شد و نفسها با یکدیگر پیوند خوردند.
- چی کار میتونم بکنم؟
- کارهای خوب. خودت انتخاب کن.
صدای زنگ در، آنها را از هم دور کرد و هانا دستپاچه از روی مبل بلند شد و سمت در رفت تا ببیند چه کسی این وقت شب، مزاحم آنها شده. با قدمهایی تند، وارد حیاط شد و از شدت سرما، لحظهای به خود لرزید. دست برد و در آهنی را باز کرد و وقتی جیمز را دید، چشمانش از تعجب گرد شدند. اما سریع ظاهر آرامی به خود گرفت و با لحن مهربانی ، پرسید:
- اوه سلام جیمز. کاری داشتی؟ برم نووا رو صدا بزنم؟ میای تو؟
جیمز هیچ نگفت. دستش را به دیوار گچی گرفته بود تا تعادل خود را حفظ کند. نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد با صدای عادی سخن بگوید اما صدایی بیرون نیامد. هانا پیش نووا بود؟ پس لابد زیادی به آنها خوش گذشته و بد موقع مزاحم اوقات زیبایشان شده بود. هانا دستش را مقابل صورت جیمز تکان داد و سوالش را دوباره تکرار کرد. اما باز جوابی دریافت نشد. نووا از پشت سر هانا، ظاهر شد و دست او را گرفت.
- عزیزم تو برو تو هوا سرده. جانم جیمز؟ چیزی شده؟
جیمز با پوزخند سرش را به بالا و پایین تکان داد. البته این حرکت فقط برای خودش معنا داشت. سخنان میشل در ذهنش زنگ میزد و او برای تایید سخنان میشل، سرش را تکان میداد و دیوانهوار میخندید. به جای گریه کردن به حال خود، داشت رفتار مزخرف و شخصیت اشتباهش را ، مسخره میکرد. دستی به موهایی که مقابل چشمان خشمگینش ، ریخته بودند، کشید و با صدای بلندی ، گفت:
- خواستم دورهمی داشته باشیم اما بعداً.
- آهان. باید قبلش خبرم میکردی جیمز. راستی برنامت ترکوند، خیلی باحال بود. هانا نمیری تو؟
هانا آن دو را ترک کرد و باعث شد، نووا راحتتر سخن بگوید:
- جیمز ببین، نباید میومدی. باعث شدی بهترین لحظم خراب بشه. داشتم بالاخره میبوسیدمش.
- آهان. متاسفم.
- خب اشکال نداره. فعلاً.
سپس در محکم به روی جیمز، کوبیده شد. رعد و برق وحشتناکی، به جان زمین افتاد. انگار آسمان از آدمکهای بیخود روی زمین، خسته شده بود. جیمز، تلو تلو خوران، خیابانهای تاریک را طی میکرد و خورده سنگها را با پایش، له میکرد. گاه رعد و برق شدید، چشمهای جیمز را به سوی سیاهی میکشید و گاه گوشهایش را به درد میآورد. تا به حال اینگونه نشده بود. اثرات رعد و برق منظورش نیست، منظور این احساس داغان است. اینکه فردی برای او مهم شده و چنین بابت از دست دادنش، ناراحت است. سخن آخر نووا، کبریتی بود که رسماً رعد و برق شدید به جانش انداخت.
- خب فراموشش میکنم. به زندگی عادیم برمیگردم. فراموش میکنم.
***
- خب کجا بودیم؟
- جیمز چی کارت داشت؟
نووا مبل را دور زد و روی میز، مقابل هانا نشست.
- آه هانا. اذیتم نکن. چرا همش درباره بقیه حرف میزنی؟ از این اخلاقت بدم میاد.
هانا شرمنده سرش را پایین انداخت. خودش را سرزنش میکرد که انقدر بد رفتار میکند. به جای اینکه نووا را شیفته خود کند، دور و دورتر میکرد. به هیچ دردی نمیخورد. اما این اوضاع زیاد طول نکشید. با سوالی که نووا پرسید، ابتدا متعجب شد، اما بعد سریع حالتش را تغییر داد.
- حاضری واسه من تغییر کنی؟ هرطور که بخوام بشی و هرطور که بخوام لباس بپوشی و رفتار کنی؟
- اینطور که هستم بده؟
نووا جلوتر آمد و گفت:
- نمیپسندم. یعنی مثل دختر موردعلاقم نیستی. دوست دارم، اما میخوام ویژگی دختر موردعلاقم رو داشته باشی
هانا با حالت مسخره، پرسید:
- اگر مثل دختر موردعلاقت نیستم، چطوری دوستم داری؟
نووا اندکی چانهاش را خاراند و سپس گفت:
- اینکه عاشقم هستی و صادقانه حاضر شدی به خاطرم اون سم رو بنوشی، باعث شد بیام سمتت. خیلی برام خاص و جالب بود. به سوالم جواب بده
هانا اندکی اخم کرد و به فکر فرو رفت. سپس سریع پاسخ داد.
- باشه . تغییر میکنم
نووا لبخندی زد و گفت:
- خوبه. پس من این لیست رو بهت میدم
***
خورشید میتابید و هوا گرم بود. انگار اوایل تابستان بود. میشل با تعجب دستش را مقابل چشمانش گرفت و به این فکر کرد که ماجرا اندکی عجیب است. هنوز بهار نشده چطور تابستان شد؟ اما شبیه خواب نبود. مگر آخرین بار خوابیده بود؟ نه! آخرین بار کجا بود؟ کمی نزدیکتر رفت. به اطراف خیره شد و فهمید در سقف مدرسه است. دانشآموزان در حیاط به این سو و آن سو میرفتند و کسی به سقف ، توجهی نداشت. اندکی که جلوتر رفت، جیمز را دید. جیمز روی لبه ایستاده بود و قصد داشت خود را پایین بیندازد .
پاهای جیمز میلرزید و اما چشمانش دیگر باز نبود. دیگر نمیخواست این جهان را ببیند. با دهانی بسته، دستانی باز، چشمانی خوابیده، و گامهایی لرزان، قدمی دیگر برداشت. اما قبل از سقوط کردن، سمت میشل برگشت و گفت:
- آینده گوش ندادن به حرفت.
و سپس سقوط کرد. جیمز مرد.
- خانم؟ خانم خوبین؟
میشل از روی پله بلند شد. گویا درحال خروج از خانه، روی پله نشسته و حالش بد شده بود. چند نفس عمیق کشید و سپس بدون گفتن سخنی به خدمتکار نگران کنارش، از خانه خارج شد. پس این آینده تاریکی بود که دید.