. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #61
(امیدوارم از این پارت لذت ببرین. لطفا توی بخش نقد رمان هم نظرتون رو بگین. حتی اگر نظرتون خیلی کوتاه باشه مثل(بد نبود)
پارت 57
***

هانا دوان دوان از میان دیگر بچه‌ها گذشت و درحالی‌ که کیف‌ش را محکم گرفته بود، با لبخند عریضی، سمت نووا دوید. نووا هانا را گرفت و با لحن شوخی، گفت:

- من همین‌جام چه خبرته .

- خب ذوق داشتم.

- پس بیا بریم بگردیم.

هانا لبخندش را وسیع‌تر کرد و همراه با نووا از مدرسه خارج شد. هوا داغ داغ بود. بچه‌ها یکی پس از دیگری مدرسه را ترک می‌گفتند و هر کدام سویی می‌رفتند. میا و اِما نیز، با اخم و تخم، به هانایی که از نووا آویزان شده بود، نگاه می‌کردند. احساس حسادت عجیبی درون قلب اِما لانه کرده بود. فقط می‌خواست این دو را از هم جدا کند. شاید تمام این رفتارها به خاطر این بود که خود، نتوانسته بود حتی هم‌کلام ساده آدام شود. میا دست روی شانه اِما گذاشت و گفت:

- امروز میای خونه ما؟ با هم خوش بگذرونیم.

اِما اندکی از میا دور شد و گفت:

- امروز کار دارم. بهتره بری پیش اِلا.

میا چیزی نگفت که اِما با قدم‌هایی تند، دور شد. گویا اِما باید تنها می‌ماند و احساسات سیاه را از خود دور می‌کرد. این چطور دوستی‌ای بود که به راحتی تمام شد؟ و چطور دوستی‌ای بود که به حسادت منتهی شد؟

***

اِلا کیک را از فر بیرون کشید. نگاهی به کیک انداخت که سالگرد دوستی‌شان را نشان می‌داد. لبخندی زد و به چهره بچه‌ها نگاهی انداخت. هانا روی مبل سفید و ابری ایستاده و می‌رقصید و با صدای بلند آهنگ می‌خواند. میا دست اِما را کشیده و مجبور می‌کرد برقصد. صدای آهنگ در کل خانه پخش شده بود و تمام چراغ‌ها خاموش بودند. هر از گاهی رنگ آبی به تاریکی نیش می‌زند و لبخند دخترها را نشان می‌داد. ناگهان هانا با جیغ بلندی که کشید، روی زمین افتاد.

اِلا: اخه رو مبل می‌رقصن؟ شکست مبل.

میا مبل را صاف کرد و هانا را از روی بالشتک‌ها، بالا کشید. اما هانا همین که بلند شد، میا را در آغوش گرفت و عاشقانه شروع به رقصیدن کرد. اِما محکم کف دست‌هایش را به هم می‌کوبید و اِلا همراه با کیک سمت دخترها می‌آمد. چهار شمع رنگی روی کیک، در این تاریکی می‌درخشیدند و چهره دخترها را روشن‌تر می‌کردند. اِلا درحالی‌که وسط دخترها ایستاده بود و کیک در دست داشت، گفت:

- فوت کنین. سالگرد دوستیمون مبارک.

همه همزمان روی کیک خم شدند و با آخرین توان فوت کردند. هرچند که اِلا فراموش کرد کیکی در دست دارد و سمت دخترها رفت تا آنها را به آغوش بکشد، اما شب خاطره‌انگیزی بود.

مثل آن روز، زیاد داشتند. و ماندن این روزها در ذهن، درد عمیقی به سینه هانا می‌فرستاد. شبی بود که در کوه بودند. غمگین کنار قله ایستاده بود و اشک می‌ریخت. اِلا کنارش ایستاد و لباس بافتنی روی شانه‌هایش انداخت. سپس با صدای بلندی فریاد زد

- می‌لرزونم تن کسی رو که اشکات رو بریزه. به همین کوه و دشت قسم!

و صدایش چنان در کوه اکو شد که، شکی نبود تمام افراد نزدیک به کوه صدا را شنیده بودند. سپس میا او را از پشت در آغوش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:

- تو که گریه می‌کنی نفسم بند میاد.

اما اِما به جای گفتن سخنی، او را سمت آغوشش هدایت کرده و موهایش را نوازش کرده بود.

وقتی هانا نام خود را شنید، به خود آمد و دستان نووا را دید که مقابل چشمانش ، تکان می‌خوردند.

نووا: کجایی ؟ مارو داری؟

هانا خنده‌کنان نووا را سمت دکه هدایت کرد و گفت:

-بستنی بخری ، دارم.

نووا دو بستنی توت فرنگی خرید و هردو را مقابل هانا گرفت. اما قبل از اینکه دست هانا به بستنی‌ها بخورد، آنها را بالا گرفت و هردو ابرویش را با شیطنت بالا انداخت

- نوچ نوچ.

- بده دیگه

- اول باید به سوالم جواب بدی.

- چه سوالی؟

نووا چشمان سیاهش را تنگ کرد و تکانی به موهایش داد ، سپس گفت:

- خب سوال... بذار ببینم. یادم رفت.

هانا خنده‌کنان بستنی را از دست نووا بیرون کشید و سمت ترن هوایی حرکت کرد.

- بیا بریم بعد درباره سوالت فکر کن.

نووا نگاهش را میان شهربازی شلوغ چرخاند و از پشت به هانایی که داشت سمت ترن می‌دوید، خیره شد. موهای طلایی‌ش در هوا بالا و پایین می‌رفت و دامن سفیدش، چرخ می‌خورد. شبیه فرشته‌هایی بود که در زمین قصد پرواز داشتند. نووا دستانش را درون جیب شلوار سیاهش فرو برد و پشت سر هانا ، آرام حرکت کرد. وقتی نزدیک او شد، بستنی‌هایی که به گونه‌های سفیدش خورده بود را، پاک کرد.

- خب سوار این میشی؟

هانا با چشمانی مشتاق ، سرش را بالا و پایین کرد. نووا باشه آرامی گفت و هردو سوار شدند. وقتی دستگاه شروع به حرکت کرد، هانا دستان‌ش را بالا برد و صدای خنده بلندی از میان لب‌هایش، بیرون جست. نووا کمی خود را کج کرد و به چهره هانا خیره ماند. ترن داشت بالا و بالاتر می‌رفت و به نوک رسیده بود. لحظه‌ای رنگ از صورت هانا پرید و هانا لب‌هایش را گاز گرفت. نووا همچنان دست روی چانه، به حالت صورت هانا خیره بود. باد به تندی می‌وزید و تار موهای هانا، مثل شلاقی، صورت نووا را سرخ کرده بودند. وقتی ترن با سرعت به پایین رفت، خنده هانا تبدیل به فریاد بلندی شد . نووا در عجب بود که از میان لب‌هایی به آن کوچکی چطور چنین صدایی می‌تواند بیرون بریزد؟ نووا خنده‌کنان تار موهای هانا از مقابل صورت‌ش ، کنار زد.

- نووا اصلا نمی‌ترسی؟ دارم بالا میارم.

- راستش نتونستم حواسم رو جمع کنم. وگرنه حتماً می‌ترسیدم.

- حواست کجاست؟

- سمت یک دختر بامزه و خوشگل.

هانا که گونه‌هایش سرخ و ملتهب شده بود، چشمان آبی خود را پایین کشید و چیزی نگفت. اما نووا ادامه داد.

- دختری که موهاش مثل خورشید آدم رو گرم و داغ می‌کنه. چشماش آسمون آرومیه که میشه زیرش خوابید. و لبخندش، قنده. خجالت‌ش ترغیب‌کننده.

نووا ، هانا را مجبور کرد که سرش را بالا بگیرد.

- لبت رو گاز نگیر!

- از ترسه. خجالت نکشیدم.

- اوه صددرصد!

ناگهان گویی چیزی به ذهن هانا رسیده بود ، که گفت:

- راستی برگردیم مدرسه.

- چرا؟

- جیمز برنامه داشت.

- درسته. بذار دستگاه وایسه. این چرا تموم نمیشه؟

هانا نگاهی به مسیری که قرار بود بروند، انداخت و گفت:

- هنوز خیلی مونده

***

میشل مقابل درب خانه ایستاد. کوچه تنگ و سوت و کور بود. ساختمان‌های بزرگ، نور را ربوده و کوچه را در چنگال تاریکی اسیر کرده بودند. میشل آهسته قدم‌هایش به درب خانه نزدیک‌تر کرد. خانه‌ای که اصلاً در دید نبود و چیز غیرعادی‌ای نداشت اما درون‌ش، اصلاً عادی نبود . خانه‌ای کاهگلی، با درب سیاه و دو طبقه. با پنجره‌هایی که دودی و سبز رنگ بودند. چند تقه به درب زد و منتظر ماند. دوباره در زد و دوباره این کار را تکرار کرد. صدای ضعیفی از پشت در ، فریاد زد.

- چرا اینجایی؟

- برای باز کردن گره.

- می‌تونی بازش کنی؟

- کاری نیست که نتونم بکنم.

درب باز شد و پیرزن کوتاه قامت، با لبخند میشل را در آغوش کشید. این سوال و جواب‌های رمزی، همیشه باید تکرار می‌شدند. اما همین کلمات چنان قدردتی داشتند که او را محکم وارد خانه می‌کردند. پیرزن صورت میشل را بوسید و کنار رفت ، تا او وارد شود. میشل آن پیرزن را می‌شناخت. چندباری که اینجا آمده ، فهمیده بود که او خدمتکار این خانه است. اما ابتدا درک نمی‌کرد این پیرزن چرا باید انقدر مهربان برخورد کند، گویا حال دلیل‌ش را می‌دانست. از راهروی نم‌دار که گذشت، به دو در رسید. در اولی را باز کرد و پله‌ها را طی کرد. از این خانه زیاد سر در نمی‌آورد. درون پیچیده و تو در تویی داشت. بعد از اینکه چند تقه به در سفید رنگ زد، در با صدای آرامی باز شد. اتاق مثل قبل بود. تاریکِ تاریک. دورتادورش شمع‌هایی با بدنه سیاه روشن بودند و این شمع‌ها، حلقه بزرگی در وسط اتاق ، ایجاده کرده بودند. میشل نگاهش را به پنجره‌ای دوخت، که نور سبز به اتاق می‌تاباند.

- خوش اومدی میشل

سرش را چرخاند تا او را ببیند. رو به پنجره ، وسط حلقه‌ها نشسته بود و دست‌هایش را به شکل هشتی، روی دو پایش، قرار داده بود.

- برای تمرین نیومدی. اما امروز روز خوبی برای تمرینه، یک تمرین آروم و قوی. پس بعد تمرین به سوالت جواب میدم. میشل یک راز مهمی هست که باید بدونی.

میشل آهسته جلو رفت و پا به درون حلقه‌ها گذاشت. کنار او نشست و دستان‌ش را به شکل هشتی در‌آورد.

- چشم‌هات رو ببند.

چشمان‌ش را بست. اما کار بسیار سختی بود. با اینکه مطمئن بود چشمان‌ش را بسته، اما می‌توانست اتاق را ببیند. و نور سبزی که از پنجره رنگی، روی دستان‌ش ، می‌ریخت.

- می‌بینی؟ خارق‌العادس.
@سانشاین سفره
@sani.v.n
@ستاره صورتی سفره
@آلباتروس
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #62
خب بچه‌ها امیدوارم از پارت لذت ببرین. لطفا یادتون نره نظر بدین. پلیز. چون دوست دارم نظراتتون رو بشنوم
و اینکه من میگم شاید نبینین پارت دادم برای همین تگتون می‌کنم. اما اگر بدتون میاد توی نمایم بیاین بگین که (آرمیتا منو تگ نکن)

پارت 58



***

جیمز از روی تخت بلند شد و سمت گوشی، دست دراز کرد.

-الو جیمز؟ برنامه نداشتی امروز؟ کجایی پسر؟

جیمز دستی به صورت‌ش کشید و سعی کرد سخنان نووا را معنا کند. به کل ماجرای مسخره میشل را فراموش کرده بود. آهی از سر کلافگی کشید و سرش را به بالشت کوبید.

-خدافظ.

سپس سریع گوشی را روی میز انداخت. باید یک کاری می‌کرد وگرنه از فردا نمی‌توانست در مدرسه حاضر شود. یک جوری این برنامه مسخره تمام می‌شد دیگر. گیتار زدن چطور بود؟ چند نفر رقصنده می‌آورد وسط و گیتار می‌زد و اندکی آهنگ می‌خواند. جیمز از روی تخت بلند شد و هرچه سر راه‌ش بود، با پا به این سو و آن سو، شوت کرد. حال باید آشی که میشل پخته بود را، می‌خورد. وسایل موردنظر را از کمد بیرون کشید و با پوشیدن یک دست لباس آبی، آماده شد. فقط کمی نیاز بود به موهایی که بی حالت روی چشمان‌ش خوابیده بودند، فرم بدهد.

***

سالن شلوغ شده بود و تعداد زیادی از دانش‌آموزان، با لباس‌هایی زیبا و مجلسی، در صندلی‌ها ، نشسته بودند. حتی اِلا و دوستان‌ش هم ، حضور داشتند. آدام چنگی به موهایش زد و به ادرین اشاره کرد تا نگاه‌ش را در سالن بچرخاند، تا شاید جیمز را ببیند. آن پسر کلی آدم جمع کرده بود و هنوز خودش ، حضور نداشت. ایوان آستین لباسش را بالا زد و خمیازه کوتاهی کشید. جرمی هم سالن را متر می‌کرد تا جیمز را پیدا کند. ادرین که از شلوغی و سر و صدا، خسته شده بود، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت :

-نیست که نیست.

آدام پوفی کشید و قبل از اینکه بلند شود، جیمز را دید. داشت از پشت پرده صفحه، بیرون می‌آمد.

جرمی روی صندلی خود نشست و گفت:

-مثل اینکه اومد. یعنی چی کارمون داشت؟

جیمز نفس عمیق‌ش را بیرون فرستاد و مقابل هزاران دانش‌آموز ، قرار گرفت. حداقل تاریکی سالن استرس‌ش را کمتر می‌کرد. اما سخت بود بیرون آمدن از لاک پوسیده و هوا خوردن، سخت بود! نگران بود جایی را خراب برود، یک جا پایش لنگ بزند و تا سال‌ها سوژه دیگران شود. البته به سال نمی‌‌رسید. در یک آن همه سکوت کرده بودند. جیمز انگشتان خود را روی گیتار قهوه‌ای فشرد و جلوتر رفت. باید سالن را می‌ترکاند، آنقدر سر و صدا به راه می‌انداخت و رقص به پا می‌کرد، تا توجه از او کم شود. آن وقت هم کارش را درس انجام داده بود، هم به نوعی فرار به حساب می‌آمد. پس با اعتماد به نفس، جلو رفت تا نقشه خود را عملی سازد. لب‌هایش را به میکروفن نزدیک کرد و گفت:

-سلام. خیلی خوشحالم که دعوتم رو قبول کردین. میشه گفت این برنامه نوعی رقص و آهنگه! پس هرچقدر می‌تونین برقصین.

سپس عقب رفت و به تیم رقصی که پشت پرده مخفی کرده بود، اشاره کرد تا حاضر شوند. انگشتان‌ش را روی گیتار به حرکت در آورد و شروع کرد به خواندن.

-اول آهنگ آروم می‌خونم.

هانا به موهای فرفری جیمز که از بالا بسته شده بود، خیره نگاه می‌کرد و متعجب شده بود. برای اولین بار داشت جیمز را در تیپ یک خواننده رپ می‌دید. او حتی نمی‌دانست جیمز خوانندگی بلد است. در اصل خیلی چیزها از جیمز نمی‌دانست. فقط گویا او فرد خاموش و بی احساس کلاس بود. نووا دست‌ش را مقابل چشمان هانا گرفت و گفت.

-غرق کی شدی این چنین؟

هانا دست نووا را پایین کشید و گفت:

-نترس . چشم من فقط تو رو می‌بینه.

- ظاهر قضیه که اینطور نیست.

- حسود!

- بله بله من حتماً حسودم. نظرت چیه برم پیش دخترا و باهاشون بگو و بخند کنم؟

- نووا!

جیمز روی صندلی چوبی نشست و یکی از پاهایش را دراز کرد و دیگری را به چوب صندلی تکیه داد. حالت صورت‌ش کج بود و تار موهای فر، روی گونه‌هایش ، ریخته بودند. آرام گیتار می‌زد و سالن را غرق در آرامش کرده بود. اما درونن می‌لرزید و استرس داشت.


I wouldn't want to be anybody else
من نمی خوام یکی دیگه باشم

( Hey )



You made me insecure
تو منو متزلزل کردی

Told me I wasn't good enough
به من گفتی که به اندازه‌ی کافی خوب نبودم

But who are you to judge
اما تو کی هستی که بخوای قضاوت کنی؟

When you're a diamond in the rough
تو یه الماس نتراشیده‌ای

I'm sure you got some things
من مطمئنم یه چیزایی فهمیدی

You'd like to change about yourself
تو دوست داری خودتو عوض کنی

But when it comes to me
اما وقتی نوبت من میشه

I wouldn't want to be anybody else
نمی‌خوام تبدیل به یه آدم دیگه بشم

Na na na na na
Na na na na na na
I'm no beauty queen
من یه شاهزاده‌ی زیبا نیستم

I'm just beautiful me
من فقط خودم رو زیبا می‌کنم

La na na na na na na na na!
La na na na na na na na na

You've got every right
تو حق داری

To a beautiful life
که یه زندگی زیبا داشته باشی

( C'mon)
Who says
کی گفت؟

Who says you're not perfect
کی گفته تو عالی نیستی؟

Who says you're not worth it
کی گفته ارزشش رو نداری؟

Who says you're the only one that's hurting
کی گفته تو تنها کسی هستی که آزار می‌بینه؟

Trust me
به من اعتماد کن

That's the price of beauty
این قیمت زیباییه

جیمز آهنگ را به پایان رساند و به تیم خواننده اشاره کرد تا به سن بیایند. سپس با سرعت شروع کردند به گیتار زدن و آهنگ خواندن. رقصنده‌ها نیز یک به یک حاضر شدند و کارشان را آغاز کردند. سالن داشت کم کم گرم می‌شد و همه مشغول بودند. جیمز نفس راحتی کشید و به فکر میشل افتاد. او این بازی را راه انداخته اما انگار خودش نیامده بود. جیمز اندکی دیگر به اطراف خیره شد که ناگهان نگاهش به نووا افتاد. هانا ریز ریز می‌خندید و نووا بسیار نزدیک به هانا داشت چیزهایی به او می‌گفت. در یک آن احساس کرد حالت تهوع گرفته و حالش بد است، سریع به پشت پرده رفت و از همان‌جا، سمت حیاط فرار کرد. روی زانو‌هایش خم شد و نفس نفس زد. انگار زیادی دویده بود. شاید هم دلش می‌خواست بدود اما خودداری او را به اینجا کشانده بود. دوست داشت فریاد بکشد و اشک بریزد. داشتند چیزی که برای او بود را از او می‌گرفتند و نمی‌توانست کاری بکند. اما مگر اصلاً برای او بود؟

-جیمز؟

جیمز سریع و بدون تعلل، میشل را سمت خود کشید و با اشک‌هایش، شانه‌ او را خیس کرد. نمی‌دانست چرا حالش چنین شده! او برای چه باید اشک می‌ریخت؟ واقعاً مضحک بود. سریع اشک‌هایش را پاک کرد و میشل را به سوی دیگری هل داد. تا می‌توانست دور شد و اجازه نداد کسی او را اینگونه ببیند. حال که داشت در خیابان قدم می‌زد، دست‌هایش در جیب بود و سرش کمی در یقه فرو رفته بود. اما همه چیز عادی عادی و آرام جلوه می‌کرد. یک چهره سرد و سنگی. بدون احساس! مثل همیشه.

***

یک ساعت قبل

-خب میشل واتسون، انگار اتفاق‌های عجیبی رخ داده. یهویی بیهوش شدی و چندروزه سرت درد می‌کنه. آدم‌ها رو گاهی حیوون می‌بینی و حتی گاهی از آینده با خبر میشی.

میشل دوباره چیزی نگفت.

-چیزی از چشم سوم می‌دونی؟

- بله. دربارش شنیدم.

- بعضی‌ها با عبادت زیاد بهش می‌رسن و بعضی‌ها برگزیده هستن. یعنی بهشون داده میشه، بدون زحمت.

ناگهان با فوت بلندی که کرد، تمام شمع‌ها خاموش شد. اما میشل هنوز می‌توانست همه جا را ببیند.

-چشم‌هات بازن؟

- بله.

- اما بستن.

- بله.

او بلند شد و رو به روی پنجره قرار گرفت.

-تو یک وظایفی داری. اینکه چه وظیفه‌ای، خودت باید بدونی و من نمی‌تونم بهت بگم. میشل می‌دونی تو غیرعادی هستی؟

- به نظرم بقیه غیرعادی هستن.

- نه! تو غیرعادی هستی. غیرعادی بودن، یعنی مثل همه نبودن. و باید خودت رو تبدیل به فرد عادی کنی اون موقع باید از پله‌ها بالا بری و یار و یاور یک منجی باشی. می‌فهمی؟

- سعی می‌کنم بفهمم

میشل بلند شد و صاف مقابل او قرار گرفت. اویی که حتی نامش را به میشل نگفته بود و فقط با لقب استاد می‌شد، شناسایی‌اش کرد.

-از چشم سوم نترس، ازش استفاده کن.

میشل سرش را خم کرد و سپس پرسید

-می‌تونم سوال بپرسم؟

- البته.

- من اولش مثل همه عادی بودم. یعنی مثل همه دنبال چیزهایی بودن که الان به نظرم بیهودس. مثل همه زود عصبانی می‌شدم، داد می‌زدم، دشنام می‌دادم. چطور شد که اینطور نیستم؟

- تو یک انسان عادی هستی که تحول یافتی به غیرعادی. چون در سرنوشتت بود. اما اگر از ابتدا غیرعادی می‌شدی، یک چیز تخیلی در میومد. مگه نه؟ می‌شد فانتزی. اما تو با گذشت زمان، با تجربه، فکر، دیدن و شنیدن، تغییر یافتی. از الان به بعد همه چیز به تو ربط داره. همه چیز! پس برای همه چیز تلاش کن و ازشون هیچ چیز بساز. و این هیچ چیز رو پر از خدا کن! حالا برو.

میشل آهسته از اتاق خارج شد. به گمانش با اینکه حرف‌ها عجیب و سربسته بودند، متوجه شده بود. نمیآآمیزی ‌دانست چطور این همه کلمه رمزی را راحت فهمیده. شاید این یکی از ویژگی‌های چشم سومی باشد که آن زن می‌گفت. ناگهان میشل متوقف شد و چشمان‌ش را باز کرد. داشت با چشم‌های بسته حرکت می‌کرد. دوباره قدم برداشت اما این بار، باز متوقف شد و درد عمیقی را احساس کرد. سپس چینی مابین ابروانش نشست.
@سانشاین سفره
@sani.v.n
@ستاره صورتی سفره
@آلباتروس
@sami_radan
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #63
پارت 59





***

هانا پشت سر نووا، روی موتور می‌نشیند و کلاه کاسکت را روی سرش می‌گذارد. درحالی که نووا موتور را به حرکت در می‌آورد، هانا می‌گوید:

- جیمز فرار کرد. به نظرم همه چی زیر سر میشل بود.

نووا سرعت موتور را بیشتر کرد و گفت:

- همیشه همه چیز زیر سر اونه. میشل فکر می‌کنه می‌تونه دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه. می‌خواد همه رو نجات بده. احساس می‌کنم توهم زده و هنوز تو رویای قهرمان شدن گیر کرده. اینجا دنیای واقعیه. دنیای کثیف و بی رحم.

هانا سرش را به پشت او تکیه داد و گفت:

- آخرش میمیره. میشل نمی‌تونه جلوی یک قوم وایسه. تازه از کجا معلوم راه اون غلط نباشه؟

نووا موتور را متوقف کرد و کلاه را از سر هانا برداشت.

- می‌دونی هیچ حکم قطعی‌ای وجود نداره. من بدی‌ای از میشل ندیدم. عزیزم بریم تو؟ رسیدیم.

هانا نگاهی به خانه نووا انداخت و از موتور پیاده شد، و درحالی‌که سمت در می‌رفت، گفت:

- نمی‌تونی درباره میشل نظر بدی. نمی‌تونی بگی خوبه یا نه.

نووا موتور را وارد حیاط کرد و درب آهنی را بست. هوا تاریک شده بود و باد با شدت می‌وزید.

نووا: چرا؟

هانا وارد خانه شد و آخیش بلندی گفت. سپس خود را روی مبل انداخت .

- اول بهم یک قهوه بده و بعد بهت میگم.

نووا آستین لباسش را بالا زد و وارد آشپزخانه شد. استکان قهوه‌ای را برداشت و قهوه سیاه را درونش خالی کرد.

- خیلی رنگش سیاهه.

هانا صاف نشست و با لبخند استکان را گرفت:

هانا: پس اصل اصله! و اما میشل. خب بگم؟

نووا شانه‌هایش را بالا انداخت و با اشاره به روزنامه روی میزش، گفت:

- اینم یک خبر بی اهمیت دیگس. مهم نیست اما دوست دارم طرز فکر تو درباره موضوع رو بدونم. هر وقت درباره یک موضوع مسخره ازت می‌پرسم، مطمئن باش اون موضوع مهم نیست، دیدگاه تو مهمه.

هانا بشکنی زد و گفت:

- دقیقاً مسئله دیدگاه هست. میشل مثل یک تصویر چند بُعدی عمل می‌کنه. هرکس اون رو یک جور متفاوت می‌بینه. خودش رو ساده نشون نمیده که همه به نظر ثابت برسیم. یکی ازش متنفره، یکی دوستش داره، یکی بهش حسودی می‌کنه، و حتی یکی اون رو مسخره می‌دونه. میشل کاری کرده که نتونیم به نظر ثابتی برسیم و قضاوت یکسانی کنیم.

- این خوبه؟

- آدم باید ساده باشه، خودش باشه دیگه.

- میشل خودشه

- خودش هزارتا شکل داره؟

نووا نزدیک به هانا نشست و استکان را به لب‌های او نزدیک کرد.

- هممون هزار تا شکل داریم عزیزم. مثل من که ازت متنفر بودم و دور ... ولی حالا ...

هانا آرام قهوه تلخ را نوشید و صورت‌ش جمع شد. سپس لیوان را از لب‌هایش دور کرد و به چهره نووا که بسیار نزدیک بود، خیره نگاه کرد. موهای سیاه نووا، درخشان و چسبیده به هم بودند و چشمان سیاهش، ریز شده و روی او زوم بودند.

- هانا عزیزم، بیا میشل رو بیخیال بشیم و حتی جیمز رو. تو می‌خوای با من چی کار کنی؟

هانا به نووا نزدیک‌تر شد و نفس‌ها با یکدیگر پیوند خوردند.

- چی کار می‌تونم بکنم؟

- کارهای خوب. خودت انتخاب کن.

صدای زنگ در، آنها را از هم دور کرد و هانا دستپاچه از روی مبل بلند شد و سمت در رفت تا ببیند چه کسی این وقت شب، مزاحم آنها شده. با قدم‌هایی تند، وارد حیاط شد و از شدت سرما، لحظه‌ای به خود لرزید. دست برد و در آهنی را باز کرد و وقتی جیمز را دید، چشمان‌ش از تعجب گرد شدند. اما سریع ظاهر آرامی به خود گرفت و با لحن مهربانی ، پرسید:

- اوه سلام جیمز. کاری داشتی؟ برم نووا رو صدا بزنم؟ میای تو؟

جیمز هیچ نگفت. دستش را به دیوار گچی گرفته بود تا تعادل خود را حفظ کند. نفس‌ش را بیرون فرستاد و سعی کرد با صدای عادی سخن بگوید اما صدایی بیرون نیامد. هانا پیش نووا بود؟ پس لابد زیادی به آنها خوش گذشته و بد موقع مزاحم اوقات زیبایشان شده بود. هانا دستش را مقابل صورت جیمز تکان داد و سوالش را دوباره تکرار کرد. اما باز جوابی دریافت نشد. نووا از پشت سر هانا، ظاهر شد و دست او را گرفت.

- عزیزم تو برو تو هوا سرده. جانم جیمز؟ چیزی شده؟

جیمز با پوزخند سرش را به بالا و پایین تکان داد. البته این حرکت فقط برای خودش معنا داشت. سخنان میشل در ذهنش زنگ می‌زد و او برای تایید سخنان میشل، سرش را تکان می‌داد و دیوانه‌وار می‌خندید. به جای گریه کردن به حال خود، داشت رفتار مزخرف و شخصیت اشتباهش را ، مسخره می‌کرد. دستی به موهایی که مقابل چشمان خشمگین‌ش ، ریخته بودند، کشید و با صدای بلندی ، گفت:

- خواستم دورهمی داشته باشیم اما بعداً.

- آهان. باید قبلش خبرم می‌کردی جیمز. راستی برنامت ترکوند، خیلی باحال بود. هانا نمیری تو؟

هانا آن دو را ترک کرد و باعث شد، نووا راحت‌تر سخن بگوید:

- جیمز ببین، نباید میومدی. باعث شدی بهترین لحظم خراب بشه. داشتم بالاخره می‌بوسیدمش.

- آهان. متاسفم.

- خب اشکال نداره. فعلاً.

سپس در محکم به روی جیمز، کوبیده شد. رعد و برق وحشتناکی، به جان زمین افتاد. انگار آسمان از آدمک‌های بیخود روی زمین، خسته شده بود. جیمز، تلو تلو خوران، خیابان‌های تاریک را طی می‌کرد و خورده سنگ‌ها را با پایش، له می‌کرد. گاه رعد و برق شدید، چشم‌های جیمز را به سوی سیاهی می‌کشید و گاه گوش‌هایش را به درد می‌آورد. تا به حال اینگونه نشده بود. اثرات رعد و برق منظورش نیست، منظور این احساس داغان است. اینکه فردی برای او مهم شده و چنین بابت از دست دادنش، ناراحت است. سخن آخر نووا، کبریتی بود که رسماً رعد و برق شدید به جانش انداخت.

- خب فراموشش می‌کنم. به زندگی عادیم برمی‌گردم. فراموش می‌کنم.

***

- خب کجا بودیم؟

- جیمز چی کارت داشت؟

نووا مبل را دور زد و روی میز، مقابل هانا نشست.

- آه هانا. اذیتم نکن. چرا همش درباره بقیه حرف می‌زنی؟ از این اخلاقت بدم میاد.

هانا شرمنده سرش را پایین انداخت. خودش را سرزنش می‌کرد که انقدر بد رفتار می‌کند. به جای اینکه نووا را شیفته خود کند، دور و دورتر می‌کرد. به هیچ دردی نمی‌خورد. اما این اوضاع زیاد طول نکشید. با سوالی که نووا پرسید، ابتدا متعجب شد، اما بعد سریع حالتش را تغییر داد.

- حاضری واسه من تغییر کنی؟ هرطور که بخوام بشی و هرطور که بخوام لباس بپوشی و رفتار کنی؟

- اینطور که هستم بده؟

نووا جلوتر آمد و گفت:

- نمی‌پسندم. یعنی مثل دختر موردعلاقم نیستی. دوست دارم، اما می‌خوام ویژگی دختر موردعلاقم رو داشته باشی

هانا با حالت مسخره، پرسید:

- اگر مثل دختر موردعلاقت نیستم، چطوری دوستم داری؟

نووا اندکی چانه‌اش را خاراند و سپس گفت:

- اینکه عاشقم هستی و صادقانه حاضر شدی به خاطرم اون سم رو بنوشی، باعث شد بیام سمتت. خیلی برام خاص و جالب بود. به سوالم جواب بده

هانا اندکی اخم کرد و به فکر فرو رفت. سپس سریع پاسخ داد.

- باشه . تغییر می‌کنم

نووا لبخندی زد و گفت:

- خوبه. پس من این لیست رو بهت میدم

***

خورشید می‌تابید و هوا گرم بود. انگار اوایل تابستان بود. میشل با تعجب دست‌ش را مقابل چشمان‌ش گرفت و به این فکر کرد که ماجرا اندکی عجیب است. هنوز بهار نشده چطور تابستان شد؟ اما شبیه خواب نبود. مگر آخرین بار خوابیده بود؟ نه! آخرین بار کجا بود؟ کمی نزدیک‌تر رفت. به اطراف خیره شد و فهمید در سقف مدرسه است. دانش‌آموزان در حیاط به این سو و آن سو می‌رفتند و کسی به سقف ، توجهی نداشت. اندکی که جلوتر رفت، جیمز را دید. جیمز روی لبه ایستاده بود و قصد داشت خود را پایین بیندازد .

پاهای جیمز می‌لرزید و اما چشمان‌ش دیگر باز نبود. دیگر نمی‌خواست این جهان را ببیند. با دهانی بسته، دستانی باز، چشمانی خوابیده، و گام‌هایی لرزان، قدمی دیگر برداشت. اما قبل از سقوط کردن، سمت میشل برگشت و گفت:

- آینده گوش ندادن به حرفت.

و سپس سقوط کرد. جیمز مرد.

- خانم؟ خانم خوبین؟

میشل از روی پله بلند شد. گویا درحال خروج از خانه، روی پله نشسته و حالش بد شده بود. چند نفس عمیق کشید و سپس بدون گفتن سخنی به خدمتکار نگران کنارش، از خانه خارج شد. پس این آینده تاریکی بود که دید.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #64
پارت 60



***

از آمدن به اینجا نفرت داشت. اما گاهی مجبور می‌شد سری به این پیرمرد خرفت بزند و حالی از او بپرسد. صندلی میله‌ای را عقب کشید و نشست. دست‌هایش روی میز سرد، حلقه شده بودند و چشمانش، به در آهنی که بیشتر به در قفس شیر شباهت داشت، خیره نگاه می‌کرد. بالاخره صدای چندپا را شنید و در، باز شد. مردی که درون لباس خاکستری جا خوش کرده و ریش‌های سفیدش، تا نزدیک یقه گرد لباس آمده بود، آن مرد، روزی قهرمان جرمی بود. قدم‌هایش مثل قبل، لرزه به تن زمین ، نمی‌انداخت. فقط شبیه یک مرد لاغر مردنی ضعیف و بی چاره می‌نمود. حتی لباس زندان، زیادی برایش گشاد به نظر می‌رسید. آن شانه‌های پهن دیگر نبودند. ولی پوزخندش مثل قبل بود . لب‌های چروک و نازکش، با پوزخند، قلب جرمی را خراش می‌دادند. و چشمان این مرد، به دمپایی‌های سفید دوخته شده و قصد نداشت جرمی را ببیند. روی صندلی نشست و به پشت صندلی تکیه داد. جرمی پس از مدتی سکوت، پیش قدم شد.

- سلام مرد! بدتر از قبل شدی.

- جرمی ؟ پسرم چرا دوباره بهم سر زدی؟ گفتم که نمی‌خوام ببینمت.

جرمی مشت‌‌ش را محکم فشرد و سعی کرد صدایش بی احساس به نظر برسد.

- تو برام مهم نیستی. مگر غیر از اینه که یک قاتل دیوونه‌ای؟ دفعه پیش گفتی می‌خوای بمیری، منم برات وسایل خودکشی آوردم.

دست‌های شل مرد، به یکدیگر برخورد کردند و صدای بلندی دادند. او دست می‌زد و توجه‌ها را جلب می‌کرد.

- آفرین پسر بی عرضه من! آفرین. پس دیگه داری یاد می‌گیری احساسات مزخرف رو بندازی دور. احساس هیچ ارزشی نداره. من مادرت رو دوست داشتم، خیلی دوست داشتم. اون چی کار کرد؟ باعث شد به زندان بیفتم.

جرمی خنده‌های عصبی خود را بیرون فرستاد و گفت:

- اینکه مامانم رو کشتی تقصیر اونه؟

- اون باعث شد عصبانی بشم. به هرحال مقصر بود. نه نه مامانت مقصر نبود، احساس مقصر بود. خشم یک نوع احساسه. عشق باعث نفرت میشه و نفرت تبدیل به عشق. احساسات خیلی خطرناکن. بازی سختیه. آدم احساسی رو اول همه دوست دارن اما همون آدم احساسی می‌تونه خیلی خطرناک بشه.

جرمی موهای قرمزش را روی صورتش کشید تا چهره ضعیف و نفرت‌بار پدرش را نبیند.

- جرمی! تو مثل من نباش. بی احساس شو پسرم. خیلی احساس خوب باعث میشه ابله و احمق باشی و همه بیان بزننت. و خیلی احساس بد تو رو مثل من به زندون می‌ندازه و یا اعدام.

جرمی بلند شد و قبل از اینکه پدرش را ترک کند، برای بار آخر صدایش را شنید.

- چند نفر رو زخمی کردم و یکی رو کشتم. به زودی اعدام میشم. یعنی فردا. این آخرین باره . فقط احساست رو بکش.

جرمی در را محکم کوبید و با حالت دو، راهروی تنگ و تاریک را طی کرد. صدای داد و فریاد برخی و از افراد به شکل مبهم در این فضای سرد، می‌چرخید. و میله‌هایی که صدا می‌دادند و ناله‌هایی که چرخ می‌خوردند. جرمی فقط می‌خواست فرار کند. از ساختمان که خارج شد، نفس عمیقی کشید. صورتش سرخ سرخ شده و رگ گلویش، پیدا بود. پدرش داشت میمرد. یعنی از این لحظه به بعد، هیچ خانواده‌ای نداشت. او همین الانش هم تنها احساسی که در قلبش جولان می‌داد، حس نفرت بود. انگار شخصی مقصر این اتفاقات بد زندگیش بوده! باید یکی را می‌گرفت و می‌کشت. به خودی خود که زندگیش انقدر بد نشده، حتماً اشخاصی دخیل بودند. حتی ممکن بود آدام مقصر بوده باشد. آدم‌ها لایق خوبی کردن نبودند، فقط باید له می‌شدند. خوبی‌ای که به دوستانش کرد، او را شبیه سگ اهلی نشان داده. حال باید می‌فهمیدند جرمی آنقدرها هم اهلی نیست.

- شب سردیه. چرا اینجا وایسادی پسر؟

جرمی، به پیرمردی که لباس آشغال‌جمع‌کن‌ها را پوشیده بود، نگاهی کوتاه انداخت و چیزی نگفت. مرد به آسمانی که نور آتشین از آن بلند می‌شد، اشاره کرد و گفت:

- رعد و برق نیم ساعته که ادامه داره. امشب یک جور عجیبی شده. مثل همیشه نیست. حس خوبی بهش ندارم. ای کاش فردا زودتر می‌رسید.

جرمی دست‌هایش را درون جیب شلوارش فرو برد.

جرمی: برای بعضی‌ها، امروز و فردا و پس فردا، فرقی نداره. همش طوفانیه.

سپس مسیرش را کشید و سویی رفت. فردا روز خوبی بود؟ یعنی روز مرگ پدرش، خوب بود؟ همیشه آرزو داشت بتواند او را بکشت. وقتی دید مادرش چگونه بی رحمانه کشته شد، هدف اصلیش، مرگ پدر بی رحم و دیوانه‌اش شد. اما اکنون خنثی بود. اهمیتی نداشت او میمیرد یا زنده می‌ماند. دیگر حضورش حس نمی‌شد. شاید اگر همان لحظه که بسیار خشمگین بود و جسد مادرش، روی زمین افتاده بود، او را می‌کشت، احساس بهتری داشت. اما انگار اکنون آن لحظه تبدیل به کابوس شده و واقعیتی ندارد و هیچ حسی نسبت به آن لحظه ندارد که بخواهد خشمگین شود.

جرمی گوشه‌ای، به یکی از ستون‌ها تکیه کرد و نشست. اشکی نداشت که بریزد. به رعد و برق نگاه می‌کرد و با خود می‌گفت، انگار دیگر جایی برای رفتن ندارد. هیچ کس را ندارد. نه پدر، نه مادر، و نه هیچ دوستی. تنها در گوشه‌ای از جهان ماند و کسی به انتظارش نیست. فقط یک خانه بی روح و ساکت دارد که مثل همیشه، اگر زنگ در را بزند، کسی در را برایش باز نمی‌کند. باید کلید درون قفل فرو برده و به خانه تاریک پای بگذارد.

اما جرمی، درحالی‌که چانه‌اش را روی زانوان‌ش گذاشته بود و دست‌های خود را، دور پاهایش حلقه کرده بود، در این حالتی که از شدت سرما می‌لرزید و باران با شدت می‌بارید، منتظر بود میشل بیاید بالای سرش و کاری بکند. این یکی از ویژگی‌های میشل بود. اما کسی نیامد. هیچ‌کس نبود.

***

ایدن دستی به لباس‌هایش کشید و دوباره زنگ در را، فشرد. میشل درحالی که کفش را می‌پوشید، سمت در خانه حرکت کرد و با باز کردن در، ایدن را دید.

- سلام میشل صبح بخیر. باهم بریم مدرسه؟

- سلام ایدن. البته بیا باهم بریم. فقط سعی نکن ازم معذرت‌خواهی کنی اتفاق اون روز تقصیر تو نبود. تو پسر خیلی خوبی هستی.
 
  • گل رز
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #65
پارت 61



ایدن کلاه نارنجی روی سر خود گذاشته و موهایش را از زیر کلاه، بیرون فرستاده بود. باد اندکی می‌وزید اما خورشید با گرمای تمام، می‌درخشید. میشل هم قدم با ایدن حرکت می‌کرد اما چیزی نمی‌گفت. ایدن برای اینکه بحث را آغاز کند، به لباس طلایی میشل اشاره کرد و گفت:

- خیلی خوش رنگه.

میشل لبخندی زد و پاسخی نداد.

ایدن: خب ما هنوزم دوستیم؟

میشل: درسته .

ایدن: دوست دارم امروز باهات بسکتبال بازی کنم. یا هرکار دیگه‌ای. بیا امروز باهم وقت بگذرونیم. اصلاً بعد مدرسه بیا خونه ما.

میشل درحالی که وارد حیاط مدرسه می‌شد و به اطراف نگاه می‌کرد، دست ایدن را کشید و وارد راهرو شد. اما ایدن هنوز منتظر بود جوابی از میشل دریافت کند. راهروی مدرسه شلوغ بود و بچه‌ها پر جنب و جوش، در رفت و آمد بودند. وقتی وارد کلاس شدند، میشل دستی برای ایدن تکان داد و از او دور شد. ایدن اندوهگین کنار نووا جای گرفت و سرش را به صندلی تکیه داد. میشل مثل قبل با او خوب نبود و فقط از روی مهربانی خوش برخورد می‌کرد. شاید اصلاً حضور ایدن را دوست نداشت. وقتی نووا دست‌ش را روی صورت ایدن تکان داد، ایدن از حالت افسرده خارج شده و لبخند مزخرفی زد.

نووا: هی خوبی؟

ایدن: خوبم. جیمز کجاست؟ راستی اجرای دیروز چطور بود؟ من نبودم.

نووا به جیمز اشاره کرد که داشت وارد کلاس می‌شد.

نووا: خیلی خوب بود. ترکوند. یک اجرای موسیقی عالی.

جیمز با شادی دستی برای دوستانش تکان داد اما سمت میشل رفت و کنار او نشست. میا نوک موهایش را گرفته بود و به اِما نشان می‌داد و با ذوق روی تارموهای صورتی، دست می‌کشید. اِما لبخندی از سر اجبار زد و گفت:

- رنگ خیلی خوبیه. به موهات میاد.

میا ذوق زده تشکر کرد و صورتش را سمت دیگر بچه‌ها چرخاند. هانا هنوز وارد کلاس نشده بود. اما همه بچه‌ها جز او، بودند. آدام لباس و شلوار سرتاسر سفید پوشیده و میشل را زیر نظر گرفته بود. چهره‌اش کاملاً روشن دیده می‌شد و چشانش، می‌درخشید. ایوان دست به سینه تخته را تماشا می‌کرد و ادرین خطوطی را روی دفتر تند تند یادداشت می‌کرد و به کسی توجهی نشان نمی‌داد. با ورود آقای مدیر، همه سکوت کردند و از کارهایی که انجام می‌دادند، دست کشیدند.

- خب بچه‌ها معلمتون امروز قرار نیست حاضر بشه. پس این زنگ آزادین. اما زنگ دوم مسابقه بسکتبال برگزار میشه و باید گروه‌ها آماده بشن. بچه‌های دیگه هم لطفاً با نظم توی سالن مسابقه حاضر بشن . امسال دوست ندارم دعوایی ببینم. درضمن، جرمی همونطور که بهت گفتم تو توی مسابقه شرکت نمی‌کنی، به عنوان تنبیه.

جرمی سرش را پایین انداخته بود و با خشم، خودکار را در دست می‌فشرد. زمانی که مدیر از کلاس خارج شد، ایوان دستش را روی شانه جرمی گذاشت و آرام گفت:

- اهمیتی نداره. سال بعد جبران می‌کنی

جرمی پاسخی نداد. در اصل فعلاً به این فکر می‌کرد که زنگ دوم قرار است برود و اعدام شدن پدرش را تماشا کند. موضوع مسابقه نبود، آخرین بازمانده از خانواده‌اش ، مهم‌ترین موضوعی بود که ذهن او را درگیر می‌کرد. اما هیچ کس، حتی دوستانش، از مشکلات او باخبر نبودند. ادرین دوباره خم شد و به نوشتن ادامه داد. اما بقیه تا متوجه شدند از معلم خبری نیست، سر و صداهایشان بیشتر شد. جرمی به ادرین اشاره کرد و گفت:

- من زنگ دوم باید برم جایی. متاسفانه نمی‌تونم بازی رو ببینم. اما امیدوارم برنده بشین.

ایوان دست به سینه، با ابروانی درهم، به دقت جرمی را بررسی می‌کند و با صدای تقریباً خشمگین، می‌پرسد:

- کجا میری؟

- نمی‌تونم بگم.

ادرین دفتر را داخل کیفش انداخته و موهای قرمز جرمی را به هم می‌ریزد و با لحن شوخی، می‌گوید.

- بیخیال. بذارین حال کنه. دیدن یک مسابقه انقدرام باحال نیست.

جیمز صندلی‌اش را مقابل صندلی میشل می‌کشد و مقابل او، می‌نشیند. سپس با لحن طلبکاری، می‌پرسد:

- چرا دیروز نبودی؟

میشل با لبخند کیک را مقابل جیمز می‌گیرد و چیزی نمی‌گوید. جیمز نگاه کوتاهی به کیک انداخته و خودش را عقب می‌کشد.

- نمیگی؟

- تو به من نیاز نداشتی. فقط باید از لاک خودت بیرون میومدی. حتی اگر فرار هم کرده باشی، بازم این یک قدم بزرگه.

- از کجا می‌دونی فرار کردم؟

میشل به لاک پشت بزرگی که روی صندلی مقابلش نشسته و قصد داشت موچ گیری کند، نگاهی اجمالی انداخت

- تو یک لاک پشتی که دوست داری به دریا بری. الکی بین شن و ماسه وقتت رو هدر نده. از لاک سیاهت بزن بیرون.

حال آن لاک پشت تبدیل به جیمز شده بود، جیمزی که غمگین، کفش‌های ورزشی و سفیدش را نگاه می‌کرد و می‌خواست درباره اتفاق دیشب بگوید. اینکه چقدر بابت موضوع هانا و نووا ناراحت است ، اما کار از کار گذشته و حتی اگر به دریا برود، موجی از او استقبال نمی‌کند. فقط باید میان شن‌ها، به دریا نگاه کند . او نمی‌تواند صاحب دریا شود، اکنون دریا برای خورشید است.

- خب می‌دونی میشل من دیشب یک چیزی دیدم. به نظرم بهتره تو لاکم بمونم و نشکنم.

- جیمز تو دیشب شکستی. لاکت شکست. حالا هیچ دفاعی از خودت نداری. وقتی گریه کردی و حالت بد شد، در اصل لاکت شکست. تنها کاری که الان باید بکنی، دفاع از خودته. باید یاد بگیری بدون لاک زندگی کنی. بدون حصار، برو تو دل جنگل و یاد بگیر چطور از خودت دفاع کنی، چطور شکار کنی، چطور به زندگی ادامه بدی.

- حصار جدید می‌سازم.

- نمی‌تونی. دیگه نمی‌تونی مثل قبل بشی. اگه می‌خوای زنده بمونی باید کاری که میگم رو بکنی.

جیمز نگاهی به نووا انداخت که مشغول صحبت با ایدن بود و اصلاً به این موضوع توجهی نداشت که هانا امروز به مدرسه نیامده. پوزخندی زد و سعی کرد ذهنش را از آنها دور کند. اما تمام افکارش به آن دو سنجاق شده بود. میشل به صورت جیمز نزدیک‌تر شد و گفت:

- تنهایی سخته. من بهت کمک می‌کنم. کمک می‌کنم از ابراز کردن احساسات و عقایدت نترسی. ما باهم از پسش بر میایم. نباید از اینکه نظر میدی، حست رو میگی، عقایدت رو بیان می‌کنی، بترسی. تو باید آزادانه حرفت رو بزنی. باید بری جلو.

جیمز دستش را روی صورتش کشید و سعی کرد احساسات درهم پیچیده را بشوید و دوباره ماسک همیشگی را به صورت بزند. میشل بلند شد و رو به تمام بچه‌هایی که مشغول صحبت با یکدیگر بودند، گفت:

- بچه‌ها حاضرین بازی کنیم؟ بازی جمعی.

اِما: چه بازی‌ای؟

میشل: بازی شجاعت.

آدام از ته کلاس، فریاد زد:

- جرئت حقیقت دیگه؟

- نه. توی این بازی صادقانه احساساتتون رو بیان می‌کنین. مثلاً من میگم آدام تو درباره ایوان چه نظری داری؟ باید کاملاً صادقانه هر نظری داری یا هر حسی بهش داری رو بگی. ما توی این بازی شجاعانه تمام افکارمون رو به زبون میاریم بدون توجه به اینکه طرف مقابل ناراحت میشه یا نه.

اِلا با لحن تمسخرآمیزی، گفت:

- خب اگر باز دروغ بگیم چی؟ کی می‌فهمه نظرمون درسته یا غلط؟

- من می‌فهمم. و اگر دروغ بگین، خودم نظر واقعیتون رو میگم.

میشل سپس رو به همه ، گفت:

- کی بازی می‌کنه؟

همه موافقت خودشان را اعلام کردند و میزها به شکل دایره چیده شد. اما هانا هنوز نیامده بود و هدف اصلی میشل از این بازی، بیان شدن احساس جیمز، نسبت به هانا بود. پس باید بازی را کمی بیشتر طول می‌داد تا هانا برسد. می‌دانست که هانا خواب مانده و به زودی می‌آید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #66
پارت 62





بازی آغاز می‌شود. میشل صندلی خود را سمت تخته کشیده و روی صندلی می‌نشیند. همه ساکت، منتظر میشل هستند. اما چیزی که ذهن جیمز را مشغول کرده این سوال است، که میشل چطور دروغ آنها را می‌فهمد؟
میشل دستانش را به یکدیگر کوبید و سپس رو به اِلا کرد. اِلا موهای خرمایی خود را می‌پیچاند و به بند کفش‌های ایدن، خیره بود. میا نیز، نگران بود واقعاً میشل حقیقت را بفهمد. از این دختر هیچ بعید نبود. اگر واقعاً این بازی با صداقت انجام می‌شد، یک طوفان به راه بود. طوفانی وحشتناک. چون این کلاس و این جمع، با ماسک و لبخندهای دروغین، گرد هم آمده بود و از قلب تک تک افراد، مشتی کینه می‌شد استخراج کرد. میشل لبش را تر کرد و گفت:

- الا نظرت درباره میا چیه؟ چه فکری دربارش می‌کنی؟ چی تو ذهنته؟

اِلا دستش را از زیر چانه، برداشت و صاف نشست. سعی کرد حالت پوکر و کسل خود را حفظ کند تا دوباره نسبت به میشل خشمگین نشود. بنابراین با بی تفاوتی جواب داد:

الا: دختر شیرینیه

میشل: مطمئنی همین؟ چرا بهش کمک نکردی؟ اون شب وقتی حالش بد بود بهت زنگ زد و گفت بیا بیمارستان اما تو گفتی خارج از شهری درحالی که خونه بودی. دوباره خوابیدی. مگه نه؟ چرا کمکش نکردی؟

حالت بی تفاوت ، کنار رفت. رنگ از روی اِلا پرید و گلویش خشک شد. اما انگار ماجرا برای میا تازه شیرین شده بود. با اخم، به اِلا نگاه می‌کرد و منتظر دفاعیه او بود. اما اِلا نمی‌دانست میشل این اطلاعات را از کجا دارد و همین او را دستپاچه می‌کرد. می‌ترسید دوباره چیزی بگوید و دروغش آشکار شود. قلنج انگشتانش را شکست و سعی کرد بدون نگاه کردن به میشل، درحالی که به خودکار روی میز خیره شده، سخن بگوید.

الا: خب میا خیلی لوسه. زودرنجه و سبک. همیشه تو دست و پا می‌پیچه و اصلاً نمی‌تونه به آدم کمک کنه. و فقط به فکر موهای توپی خودشه و می‌خواد مدام آرایش داشته باشه . سخت میشه باهاش ارتباط برقرار کرد چون همیشه حساسه و به خاطر همین می‌ترسی بهش چیزی بگی و برنجه. این باعث میشه اگرم بدی‌ای ازش ببینی، پشت سرش بگی و جلوش نگی. چون انتقادپذیر نیست و حتی اگر باهات قهر کنه، میره و ضایعت می‌کنه. رازتو فاش می‌کنه. اما خب درکل میا دختر با احساسیه و خیلی مهربونه.

میا با دهانی باز و چشمانی گشاد، اِلا را تماشا می‌کرد. نمی‌توانست باور کند که بهترین دوست او، انقدر دید بدی نسبت به او دارد. همیشه گمان می‌کرد همه او را یک دختر ناز و مهربان می‌دانند و اگر در برخی موارد با او صحبت نمی‌کنند، فقط به خاطر این بود که نگرانش هستند. اما اکنون فهمید همه او را رازفاش کن ، می‌دانند. و یک دختر دست و پا گیر؟ نمی‌توانست این حرف‌ها را بشنود و اشک نریزد. اما اگر داد می‌زد و اشک می‌ریخت، همه می‌فهمیدند حرف‌هایی که الا درباره او زد، درست هستند. پس میا فقط دستش را مشت کرد و نگاه از الا گرفت.

میشل: چرا اون شب بهش کمک نکردی؟

الا: چون خیلی خسته بودم. خوابم میومد. حال جسمیم بد بود و می‌خواستم برم اما نشد.

میا: اگر بهم واقعیت رو می‌گفتی درک می‌کردم. مجبورت نمی‌کردم با حال بدت بیای پیشم

میشل: اما حقیقت این نیست. اِلا حالش بد نبود. مگه نه الا؟

الا با پرخاشگری، صورتش را سمت میشل چرخاند.

الا: تو چه می‌دونی؟ اصلاً تو چی میگی؟ به خاطر دشمنیت با من داری خرابم می‌کنی.

آدام بلند سوت کشید و گفت:

- ماجرا داره جالب میشه

ادرین: بهتره دعوا نکنین.

جرمی: بازی رو ادامه بدین. الا واقعیت رو بگو.

جاستین: من می‌تونم بازی نکنم؟

آدام: نکنه قراره کارای گندت رو بشه؟

میشل: همه ساکت. وقتی نوبتتون شد حرف بزنین. الان تماشاگر باشین تا توی نوبت خودتون دروغ نگین. خب الا دلیلت خستگی بود؟ برای همین نرفتی؟

ا‌ِلا پوست لبش را کند و با تکان دادن سرش، سخن خود را تایید کرد.

میشل: شجاع باش و حقیقت رو بگو. نمیگی؟

اِلا: حقیقت رو گفتم. تو با من مشکل داری. البته منم باهات مشکل دارم. ازت متنفرم درواقع. دختر مغرور از خود راضی که فکر می‌کنه خیلی باهوش و خاص و تک و غیرعادیه؟ هه. فقط دنبال توجهی!

میشل لبخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد.

- تو به خاطر این نرفتی چون فکر کردی میا دروغ میگه. فکر می‌کنی میا لوسه و همیشه نیاز به محبت داره. برای همین باور نکردی که حالش بده و بیمارستانه، با خودت گفتی بازم باید برم زر زر هاشو بشنوم و بهش بگم چیزی نیست و بغلش کنم. مگه نه؟

اِلا سکوت کرد. میا دیگر نمی‌دانست واقعاً باید چه واکنشی نشان دهد. حالش به هم خورده بود و احساس می‌کرد قلبش از درون هزار تیکه شده. از میشل بدش می‌آمد اما به او اعتماد داشت. احساس می‌کرد هرچه میشل می‌گوید درست در می‌آید. میا تنها بود و دوستان خود را بهترین پشتیبان می‌دانست. از دردهاش برای آنها می‌گفت و آغوش و محبت آنها را قرض می‌گرفت. گمان می‌برد دوستان دلسوز و مهربانی دارد که همیشه می‌تواند دردهایش را با آنها شریک شود. اما اینطور نبود. آنها حوصله شنیدن نق نق و دردهای او را نداشتند و حتی نمی‌خواستند موقع بدحالی به او سر بزنند. همه این‌ها فقط تظاهر بود؟ چقدر واقعی خوب بودند و اما واقعاً بد بودند. اِلا نمی‌فهمید میشل چگونه حتی به افکارش نفوذ کرده. انکار می‌کرد اما واقعیت را می‌دانست. همه می‌دانستند. انکار به دردی نمی‌خورد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #67
پارت 63

میشل: خب اِما. نظرت درباره آدام چیه؟ از چه اخلاق آدام بدت میاد؟
اِما که داشت آب می‌نوشید، به سرفه افتاد و بطری آب از دستش رها شد. نباید درباره آدام سوال می‌کرد. چرا شخص دیگری نه؟ چرا آدام؟ نمی‌توانست احساسات و افکارش را صادقانه بگوید. بعد از این بازی آنقدر حقیر می‌شد که حتی نمی‌توانست در مدرسه قدم بزند. اِما عاجزانه به میشل چشم دوخت و آرام لب زد
- من بازی نکنم.
- همتون اول تایید کردین. پس الان نمیشه انصراف داد.
- پس یکی دیگه. آدام نه.
آدام با لحنی طنز ، گفت:
- چرا عزیزم؟
اِما که عین گچ سفید شده بود، به چشمان بنفش میشل، و سپس چهره حق به جانب و برنده آدام، خیره شد. چشمان طوسیش را بست و تار موهای طلایی، صورتش را مخفی کردند. اما میشل با لحن گرم و مطمئنی، قلب بی قرار او را آرام‌تر کرد.
- فقط نظرت رو بگو. بدون اینکه برات مهم باشه آدام ناراحت میشه یا نه. وقتی اون تو رو ناراحت می‌کنه هیچ وقت به این فکر نمی‌کنه که تو ناراحت شدی یا نه. تو هم هیچ وقت به خاطر اذیت کردن‌هاش، ازش دست نکشیدی. پس صادقانه بگو و خودت رو ول کن. کسی که دوست داره، با هر حرفی بازم میمونه، و کسی که نه، با کوچیک‌ترین حرف، بیخیالت میشه.
اِما دل را به دریا زد و به چشمان آدام خیره شد. اما نتوانست چشم در چشم چیزی بگوید پس به ناخن‌های لاک خورده خود، خیره شد و گفت:
اِما: من عاشق آدامم. این رو همه کلاس می‌دونن. شخصیتش بی دلیل برام جذابه. نمی‌دونم از چیه آدام خوشم میاد چون اصلاً نمی‌شناسمش. فقط جذبش میشم. اما اون اصلاً من رو آدم حساب نمی‌کنه. فکر می‌کنه عروسکی چیزیم که با احساساتم الکی بازی می‌کنه. مطمئنم حتی یک بار جدی بهم فکر نکرده. با خودش میگه من جذابم و همه دخترا دوستم دارن و می‌تونم از هرکدومشون به یک شکلی استفاده کنم و بعد بندازمشون اون ور.
اِما لحظه‌ای سکوت کرد. انگار بغض داشت و می‌خواست فریاد بزند اما با همان صدای آرام، فقط کلمات را بیان کرد. همه سکوت کرده بودند و جرئت نداشتند چیزی بگویند. ایوان به پهلوی آدام آرام ضربه‌ای زد اما اصلاً نتوانست توجه او را جلب کند. آدام انگار در کلاس نبود. هیچ شکل خاصی روی صورتش ، دیده نمی‌شد. هنوز هم اِما و حرف‌هایش جدی نبودند. یعنی هنوز هم به آنها اهمیت نمی‌داد؟
- اصلاً شاید من رو به عنوان یک آدم نمی‌بینه. آدام اخلاقش همینه هیچ‌کس رو جدی نمی‌گیره و فقط از همه استفاده می‌کنه. میشل تو تنها کسی هستی که آدام بهش فکر کرد و جدیش گرفت. شاید چون مثل ما به گروه و رئیس گروه و پسر معروف و این چیزا اهمیت نمیدی.
آدام بلند دست زد و با خنده، گفت:
- چه کلمات و جملات زیبایی.
اِما با نفرت به آدام خیره شد. این اولین بار بود که آنقدر خشمگین و کینه‌ای نگاهش می‌کرد. انگار حال که همه چیز را گفته بود، بهتر می‌فهمید که آدام برای او مناسب نیست. میشل با انگشت، نوک دماغش را خاراند و زیرچشمی به آدام خیره شد. می‌دانست که آدام تظاهر می‌کند هیچ یک از حرف‌های اِما مهم نبوده. پس لبخند زد و این نگاه‌های پر حرف را تمام کرد.
- اِما تو خیلی صادق بودی. حرفات درست بودن. ناراحت نباش تو ضایع یا حقیر نشدی. چون رفتار بدی نداشتی اینا احساسات پاکین. کسی که قدرش رو ندونه یا مسخرش کنه، حقیره. جرمی حالا تو نظرت رو درباره همه افراد گروهت بگو.
جرمی به اعضای گروه، که با خیال راحت نگاهش می‌کردند، خیره شد و پوزخندی زد. همه آنها فکر می‌کردند او فقط یک سگ خشمگین شکاری است و چیز دیگری نمی‌داند. حال وقت خوبی بود تا حالشان را بگیرد. اما نمی‌خواست حقیقت را بگوید. دوست داشت میشل همه چیز را رو کند.
جرمی: همشون خیلی دوستم دارن و به فکرم هستن. عاشق این گروهم.
میشل ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- خودت حقیقت رو بگو. من بگم بی مزه میشه.
- حقیقت رو گفتم.
- باشه. پس خودت این رو می‌خوای.
- به نظرت حقیقت چیه؟
میشل خنده کوتاهی به کلامش اضافه کرد و رو به همه گفت:
- حقیقت چیزیه که همه ازش فرارین اما دوستش دارن. خب جرمی اگر نگی، میریم سمت نفر بعدی. من نمی‌خوام چیزی رو سمتم بندازی تو باید شجاع باشی. شجاعت به خشم و زور بازو و دعوا نیست. همینکه بتونی دوتا حرف منطقی درست حسابی بزنی، شجاعته.
جرمی موهای قرمزش را پریشان کرد و به اعضای تیم خود، خیره شد.
جرمی: به نظرم ما تیم نیستیم. از بیرون شاید پسرای خفن و باحال مدرسه باشیم ، اما از درون پوچیم، دروغیم، خیانتیم. دیگه حوصله رفاقت با کسی رو ندارم. هرچند ادرین صاف و سادس و همیشه دنبال خوبی کردنه اما واقعاً موفق نیست. ایوان ساکته هیچ اراده‌ای انگار نداره، مثل اینکه نیست. آدام فرمون سلطه و مدیریت تو دستشه. ما چنین گروهی هستیم. لابد منم سگ شکاریم.
آدام چپ چپ به جرمی خیره شد و زیرلب چیزهایی گفت اما صدایش واضح نبود.
- ایوان به نظرت سوفیا چطور دختریه؟
ایوان زیرچشمی به سوفیا خیره شد. او موهایش را موج‌دار، سمت بالا داده بود و پاهای نازک و خوش‌تراشش را، روی یکدیگر انداخته بود. سوفیا همیشه دختر جذاب و مغرور مدرسه بوده و به عنوان مدل هم در جایی اشتغال داشت. حتی هیچ‌گاه به شخصی رو نمی‌داد و فقط با یکی از دخترها به اسم امیلی می‌گشت. چرا باید درباره او نظر بدهد؟ ایوان شانه‌هایش را بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
ایوان: نظر خاصی ندارم . چیز خاصی نداره که جذبم کنه.
میشل: من فقط نظرت رو خواستم. از جذب شدن حرفی نزدم.
ایوان: فقط از دور دیدمش و می‌دونم مدل کار می‌کنه. وقتی نمی‌شناسمش چرا باید نظر بدم؟ شاید نظرم غلط در بیاد.
میشل: درسته. ما فیلم می‌بینیم، تصویر می‌بینیم، یا یک آدم رهگذر توی خیابون، و همیشه ذهنمون درباره اونا داستان می‌بافه. بازیگر خیلی پولدار و بی غمه‌ها. یا بازیگره حتماً خیلی مغروره. اونی که تو عکسه لاغر شده پس حتماً شوهرش اذیتش می‌کنه، یا پول نداره غذا بخوره. گفتم شاید چنین دیدگاه گذرایی توی ذهنت است. شاید ذهنت حرف‌هایی زده.
ایوان: این کار رو آدمایی می‌کنن که بیکارن. می‌شینن درباره بقیه فرضیه سازی می‌کنن. من حوصله اینجور چیزا رو ندارم و حتی به موضوعات مهمم زیاد فکر نمی‌کنم. بیشتر در سکوتم.
میشل: این خیلی عالیه.
درب کلاس باز شد و هانا در چارچوب در، ظاهر شد. همه با دیدن او، دهانشان باز ماند. اما نووا زیاد تعجب نکرده بود
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #68
پارت 64



هانا با یک شلوارک کوتاه و موهای فر شده و آرایش ناز و لباس براق، وارد کلاس شد. پاشنه کفشش آنقدر بلند بود که لنگ می‌زد. با این پوشش شبیه مدل‌ها شده بود تا یک دانش‌آموز ساده. هرچند که همه متعجب بودند اما نووا لبخند می‌زد. البته مشخص نبود این لبخند از چه نوع لبخندها است. هانا با اینکه گویا کمی معذب شده بود اما تا لبخند نووا را دید، مغرورانه وارد کلاس شد و کنار او جای گرفت. میشل که منتظر آمدن هانا بود، لبخند نامحسوسی زد.
- هانا تو با ما بازی نمی‌کنی؟
- بازی چی؟
- صداقت. فقط باید صادقانه نظرت رو درباره طرف مقابل بگی.
هانا شانه‌ای بالا انداخت و بی تفاوت، بازی را قبول کرد. انگار صادق بودن چیز سختی نبود و به راحتی می‌توانست صادق باشد. میشل فقط سرش را تکان داد و چیزی نگفت. سپس سمت نووا برگشت و پرسید:
- نظرت درباره هانا چیه؟
نووا نگاهی به هانا انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد. میشل می‌دانست او چه خواهد گفت. اما صبر کرد تا کلمات در ذهن نووا بنشینند و در زبانش جاری شوند. اکیپ دخترها و به ویژه هانا، به نووا خیره بودند و با اشتیاق می‌خواستند نظر او را بدانند.
نووا: هانا یک دختر عالیه. زیبا و خیرکننده، مسخ‌کننده، خوش اندام و خوش چهره. اون یک دوست دختر بی نقصه و من خیلی خیلی دوستش دارم
جیمز در این لحظه سرخ سرخ شده بود و می‌خواست مشتی به دهان نووا بکوبد. اما مشخص بود که این کار را نمی‌کرد زیرا دلیلی نداشت. چطور می‌توانست به دوستش سیلی بزند؟ هانا که برای او نبود، بلکه برای نووا بود. قبل از اینکه جیمز قصد بیرون رفتن از کلاس را داشته باشد، میشل روی شانه جیمز زد و به نگاه‌های منتظر، پاسخ داد. بازی داشت جذاب می‌شد.
- دروغ میگی نووا. نظر واقعیت رو بگو
هانا خشمگین و با گستاخی، جواب داد:
- یعنی چی؟ حسودی می‌کنی که انقدر دوستم داره؟ چرا باید دروغ بگه.
- نووا ، خودت خوب می‌دونی که دروغ میگی. این رو هم من می‌دونم و هم تو
نووا آب دهانش را قورت داد و نگاه مرددش را به هانا حواله کرد. اما هنوز کارش با هانا تمام نشده بود. نمی‌توانست به این راحتی‌ها پا پس بکشد.
- دروغ نمیگم.
- میگی.
- میشل تو از کجا می‌دونی؟
- خب پس یک کاری کنیم. نووا تو دو راه بیشتر نداری.
میشل سمت تخته رفت و با ماژیک، دو فلش کشید. در یکی از آنها، نوشت. «حقیقت را می‌گویی» در فلش دوم نوشت «اگر نه، یکی از رازهای زندگیت را می‌گویم تا مشخص شود من می‌دانم سخنت دروغ است یا نه. یکی از رازهای مهم زندگیت رو می‌شود» سپس برگشت و به جمعیت خیره شد. تمام کلاس منتظر بودند تا نووا کاری بکند. اما نووا به شدت تحت فشار بود از طرفی می‌ترسید میشل واقعاً همه چیز را بداند و لو بدهد، و از طرفی این حقیقت برای او آزار‌دهنده بود. نمی‌توانست قبل انجام کامل نقشه همه چیز را بگوید. در دو حالت خودش خراب و سرشکسته می‌شد نه شخص دیگری. باید یک جوری از کلاس می‌رفت بیرون یا بازی را تمام می‌کرد. اما نمی‌شد. اگر میشل همه چیز را می‌گفت و آبروی نووا را می‌برد چه؟
البته میشل قصدش از تهدید، صرفاً یک تهدید تو خالی بود. چون او حتی اگر راز نووا را می‌دانست، آن را فاش نمی‌کرد. بالاخره نووا از جای خود بلند شد و دستی به یقه‌اش کشید و لب باز کرد.
- خب هانا ، به نظرم یک دختر مسخرس.
صدای سوالی هانا، موجی از انرژی منفی را در اتاق، پراکنده کرد. اما نووا ادامه داد.
هانا: چی؟
نووا: سال پیش همه ما پسرا رو مسخره می‌کرد و امسال فقط چون خوشگل و خوش هیکل شدم سمتم جذب شد. چه مسخره. فقط به خاطر ظاهرم. عشق اون یک ذره هم ارزش نداره برام. فقط خواستم باب میلم برقصه و بچرخه تا مسخرش کنم. نمونش لباس مزخرفی که امروز پوشید. بهش گفتم مثل دختر موردعلاقم لباس بپوشه اونم این لباس دلقکی رو پوشید تا بیاد و از اندامش لذت ببریم. اوه چقدر ساده! هرچند نقشه‌های زیادی داشتم و هنوز خیلی می‌خواستم باهاش بازی کنم اما میشل تو مثل همیشه همه چیز رو خراب کردی.
هانا میخکوب شده بود و اصلاً نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان دهد. میشل تردید نکرد و سریع پرسید.
- جیمز نظرت درباره هانا چیه؟
جیمز هم آن لحظه از لاک خود بیرون جست تا از فرصت استفاده کند.
جیمز: هانا دختر بامزه و مهربونیه. درسته مغروره اما ته دلش قدردان خوبی کردن آدماس. خیلی لطیف و با احساسه. نشون نمیده اما سریع می‌شکنه و اشکش در میاد. شاید جلوی ما گریه نکنه اما تو تنهایی‌هاش شکنندس. اون با غرورش سعی داره خودش رو بدجنس و بی تفاوت نشون بده درحالی‌که همچین آدمی نیست. هانا می‌تونه خوب باشه و خوبی کنه. اما من هانا رو از سال پیش دوست داشتم، همون هانای به ظاهر بدجنس رو.
هانا سرش را سمت جیمز چرخاند. نه لبخند می‌زد و نه اخمی داشت. انگار زیر و رو شدن سکه‌های روی میز، او را گیج کرده بود. نمی‌توانست هیچ یک از اتفاقات را باور کند و فقط به اندکی تنهایی و اندکی زمان، برای استراحت و فکر کردن، نیاز داشت. عجیب بود که کل کلاس ساکت بودند. انگار می‌خواستند ببیند آخر بازی چه می‌شود . در این بازی، روی واقعی همه آشکار شد و مقصر تمام این‌ها، میشل بود. هیچ یک نمی‌دانستند میشل چه خوابی برایشان دیده. و تعجب‌‌آور بود یک دختر مو آبی مسخره چطور کل کلاس را داشت در دستانش بازی می‌داد؟ اما این بازی هنوز ادامه داشت.
این‌بار جیمز دور بازی را در دست گرفت.
جیمز: میشل نظرت درباره ادرین چیه؟
میشل بدون مکث، گفت:
میشل: ادرین خیلی سادس و ممکنه سریع گول بخوره. فکر واحدی نداره برای همین نمی‌تونم بهش اعتماد کنم. امروز با منه و فردا اگر کسی بگه میشل بده، ادرین عوض میشه و عضو دشمنای من میشه. برای همین با ادرین صمیمی نمیشم. اما خب با تمام اینا پسر خیلی مهربون و خوشگلیه. اما ادرین باید یک راه رو انتخاب کنه و با حرف بقیه پیش نره. باید خودش نظر بده. ببینه، بشناسه، تحقیق کنه، بگه آره این آدم خوبه و تمام و با حرف هیچ‌کس فکرم عوض نمیشه. اما ادرین چون خودش به این نظر نرسیده، همش متکی به حرف مردمه و اگر با حرف مردم قراره یک روز دوستم باشه یک روز دشمنم، من این دوستی رو نمی‌خوام.
ادرین: این اشتباه گذشتم بود. الان اینطور نیستم.
میشل: در رابطه با من شاید اینطور نباشی. اما با بقیه اینطوری. این ویژگی رفتاری توئه و اصلاً خوب نیست. ثابت قدم باش.
ادرین: مرسی که صادقانه حرف زدی. الان دلیل فرارهات رو می‌فهمم. سعی می‌کنم عوض بشم.
میشل: به خاطر خودت عوض شو نه من. اگر به خاطر من عوض بشی یعنی داری بازم با حرف بقیه پیش میری و خودت به این نظر نرسیدی که ثابت قدم بودن بهتره و باعث جلب اعتماد بقیه میشه.
جیمز دست زد تا توجه همه را جلب کند.
جیمز: هممون آدمای دو رویی هستیم که داریم با دروغ می‌گذرونیم. با دروغ باعث میشیم یکی دوستمون داشته باشه یا بهمون اعتماد کنه، چرا ظاهر سازی؟ بیاین یک روز فقط توی مدرسه همه خودواقعیمون باشیم.
ایدن: این‌ها فقط شعاره. این صفت از اول بوده و تا آخرشم هست.
میشل: شعار چیزهایی هست که بهشون عمل نمی‌کنیم.
ایدن: چیزهایی که نمی‌تونیم عمل کنیم.
میشل: نمی‌خوایم عمل کنیم. نظرت درباره من چیه ایدن؟
ایدن: یک دختر آرمان‌گرا که فکر می‌کنه می‌تونه همه کارها رو انجام بده. فیلم زیاد می‌بینی؟
میشل: زندگی ما یک فیلمه. فیلم بعضی‌ها تو تاریخ ثبت میشه و ابدی میشه، مال بعضی‌ها با مردنشون تموم میشه .
با صدای زنگ تفریح، این بازی وحشتناک تمام شد و همه، بدون دوستانشان، به شکلی پراکنده شدند و از کلاس بیرون رفتند. هیچ اکیپی دیگر نبود.
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #69
پارت 65

سالن مملو از تماشاگران بود و بازیکنان در حیاط، مشغول گرم کردن خود بودند . میشل به صندلی‌های آبی و سفید که نگاه می‌کرد، متوجه فاصله هم‌کلاسی‌هایش می‌شد. همه با فاصله یک یا دو صندلی نشسته بودند و خطوط زمین بازی را تماشا می‌کردند. میشل از پله‌ها بالا رفت و کنار جیمز، نشست. با اینکه جیمز متوجه میشل نشده بود، اما میشل تا داخل جیمز نفوذ کرده بود و افکار گوناگون او را می‌خواند، و گاهی از این همه افکار گوناگون و مسخره، خنده‌‎اش می‌گرفت. درون و بیرون جیمز، بسیار متفاوت بود. او از بیرون بیخیال، اما از درون یک دریای نگرانی بود و حتی درباره صاف یا چروک بودن لباسش هم، وسواس ، به خرج می‌داد.

- یعنی هانا میاد پیشم؟ فکر کنم تیپ خوبی نزدم. میشل همیشه کارهای یهویی می‌کنه اگر بهم خبر می‌داد حداقل یک متن حفظ می‌کردم تا اون رو تو بازی بگم یا لباس بهتری بپوشم. یا اصلاً تو بازی شرکت نمی‌کردم. باورم نمیشه که چند ساعت پیش اون حرف‌های بی شرمانه رو زدم. چطور تو روی هانا نگاه کردم و اونارو گفتم؟ حالا رابطم با نووا به کجا می‌کشه؟ اما از طرفی کار خوبی کرد! نمی‌تونستم طاقت بیارم و ببینم نووا داره در حق هانا ظلم می‌کنه و هانا نمی‌فهمه. حداقل هانا زودتر فهمید و آسیب جدی‌ای ندید. بهتر نیست برم پیش هانا و حالش رو خوب کنم؟ برم پیشش؟ خیلی مسخرس. حتی از این به بعد، اگر جایی دیدمش، فرار می‌کنم تا از خجالت آب نشم.
میشل: خجالت؟ چرا باید خجالت بکشی؟ مگه باهاش بازی کردی؟ بهش بدی کردی؟ کار بی شرمانه‌ای کردی؟ تو فقط گفتی دوستش داری و باید بابت این احساس بزرگ خیلی هم مفتخر و مغرور به خود باشی و به خودت و احساست افتخار کنی! هیچ کار بدی نکردی که بخوای بابتش شرمنده باشی.
جیمز با وحشت بالا پرید و درحالی‌که نفس نفس می‌زد، به چهره میشل خیره شد. هنوز نمی‌فهمید مشکل از کجای کار است. او افکارش را بلند گفته یا میشل یک نیروی عجیبی یافته؟ چهره میشل چرا انقدر عادی بود؟ انگار که اتفاق خاصی نیفتاده.
جیمز: تو الان چی گفتی؟ ذهن من رو خوندی؟
میشل : آره. این کار رو کردم.
جیمز صاف نشست و به دقت، مشغول بررسی چهره میشل شد. می‌خواست بداند چه چیزی باعث این تغییر شده؟ حتی در بازی به راحتی دروغ افراد را لو می‌داد و اینکه چگونه این کار را می‌کرد، تبدیل به راز بزرگی در ذهن تک تک افراد شده بود. در ظاهر، تغییری به وجود نیامده بود. همان موهای آبی ، که این بار به جای بافته شدن، از بالا بسته شده بود و چهره روشن و سفید و چشمان بنفش و بادومی! همراه با یک دست لباس ورزشی گلبهی و یک دسبند ظریف و ساده. بی شک ماجرا از درون بر می‌خاست. و اگر اتفاق عجیب و خارق‌العاده‌ای برای میشل افتاده بود، مثل همان داستان‌های فانتزی، پس میشل برای چه متعجب نبود؟ چرا انقدر آرام دیده می‌شد؟ انگار فقط یک تماشاچی ساده بود و هیچ چیز متعلق به او نبود که بابتش خوشحال و یا ناراحت شود.
- چه اتفاقی برات افتاده؟
میشل به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید. نمی‌دانست باید به او بگوید، یا نه. حداقل دوست نداشت بچه‌ها ذهنیت عجیبی نسبت به او داشته باشند و بزرگ‌نمایی در شخصیتش اتفاق بیفتد. آن موقع او تبدیل به یک دختر ماورایی می‌شد که مغرور شده و از همه سوء‌استفاده می‌کند.
- بعضی چیزها عجیب نیستن، عادین جیمز. اما چون برای بیشتر مردم دست‌نیافتنی هستن، تبدیل به یک چیز جادویی و یا اسرارآمیز میشن. دیدن برای یک آدم کور، خیال‌انگیزه اما برای آدم بینا، یک مورد عادیه. ماجرای منم همینه. فرقی باهاش نداره.
- چی باعث میشه خیلیا نتونن بهش برسن؟ چرا همه بهش نمی‌رسن؟
میشل کمی چانه‌‌اش را با نوک انگشت، خارش می‌دهد و نگاهش را در اطراف سالن می‌چرخاند. به نظر می‌رسد کم کم سالن شلوغ‌تر شده بود و بازیکنان هم وارد زمین می‌شدند.
- عوامل مختلفی باعث میشه. اول اینکه همه دنبالش نیستن. دوم اینکه تبدیل به رویا و افسانه شده و خیلیا بهش باور ندارن و یا به توانایی خودشون باور ندارن. سوم اینکه چیز آسونی نیست. به دست آوردنش، سال‌ها تلاش و ایمان قوی و پاکی روح رو به دنبال داره. کمتر کسی از پسش برمیاد. توی باتلاق، گلستون دیدی؟
جیمز با خنده کوتاهی، گفت:
- معلومه که نه
- منم ندیدم. اما توی باتلاق، دیدی یک گل رشد کنه؟
- آره
- موضوع همینه.
- باتلاق و گل استعاره از چیه؟
میشل لبخندی زد و نگاهش را به کتانی سفیدش، دوخت.
- باتلاق استعاره از بدی و کثیفی دنیا، و گل استعاره از آدمی که چشم بینا پیدا کرده و به پاکی روح رسیده. خلاصه همه نمی‌تونن عالی بشن. حداقل در این دوره و زمانه، نمیشه. اما شاید در آینده، آینده‌ای دور، این اتفاق بیفته. من بهش امید دارم.
جیمز درحالی که به هانا خیره بود، بی حواس، نی را به صورتش نزدیک کرد که میشل مانع برخورد نی، با چشمان جیمز، شد.
- جیمز، به نظرم یا بخور، یا ببین.
- آه. آره. تو فکر می‌کنی روزی می‌رسه که همه خوب میشن؟
- آره.
- هیچ وقت نپرسیدم تو چه دینی داری.
میشل از جای خود بلند شد و گفت:
- دین! اهل رسم و رسوم و قوانین پیچیده دین‌های مختلفی که تو جهان وجود داره، نیستم. به نظرم وقت تلف کردنه. من فقط یک خدا رو می‌شناسم که از اول خلقتم مسئولیت سنگین و شیرینی رو ، روی شونم گذاشته و حرف ، فقط حرف اونه.
- پس خدای تو، دین توئه.
- آره.
- خدای تو کیِ؟
میشل با ته خنده کوتاهی، به سوال جیمز پاسخ داد و او را ترک کرد.
- هنوز نشناختمش فقط می‌دونم درون منه، و من حتی خودمم نمی‌شناسم. به نظرم نباید توی حقیقتش و شناختنش تلاشی بکنم. اون می‌تونه به هر شکلی باشه. فقط کافیه بدونم خدای من نور مطلقه.
جیمز به میشل که داشت از سالن خارج می‌شد، خیره بود و به خدای میشل فکر می‌کرد . چطور می‌شد او خدایش را نشناسد و سخنانش را اطاعت کند؟ انگار آنقدر به او اعتماد داشت که با چشمانی بسته هم از او ، اطاعت می‌کرد. شبیه به این بود که بگوید، چشمان من ، عقل من، و تمام من، خدای من است و من، هیچ نیستم. آری! او داشت اینگونه جلو می‌رفت.
هانا با اینکه معذب بود، اما دو پله بالا آمد و با فاصله یک صندلی، کنار جیمز، نشست. جیمز با اینکه دوست داشت سر صحبت را باز کند، اما جوری وانمود کرد که انگار هانا را ندیده و مشغول نوشیدن آب‌میوه خود شد. هانا هم زیرچشمی به جیمز خیره بود ولی چیزی نمی‌گفت. واقعاً نمی‌فهمید چرا در این مدت متوجه جیمز نشده. البته حق داشت. چون جیمز هیچ وقت حقیقت خود را نشان نمی‌داد و یک لایه بی تفاوتی در صورتش بود. هانا بدون هیچ فکر قبلی‌ای، با صدای آرامی ، گفت:
- جیمز، اگر الان خودت باشی دوست داری چی کار کنی؟ بدون فکر بگو.
جیمز: دوست دارم بغلت کنم.
جیمز به دهان خود کوبید و لحظه‌ای به چشمان آبی هانا، خیره ماند. سپس هردو بلند خندیدند و لبشان را گزیدند. هانا درحالی‌که تار موی افتاده روی صورتش را کنار می‌کشید، گفت:
- پس خودت باش.

***

جرمی وقتی از ماشین پایین آمد، سمت حیاط ساختمان رفت. با سرعت، می‌دوید و پشت سر پدرش که با دستانی بسته، سمت حیاط پشتی می‌رفت، حرکت می‌کرد. در این لحظه میل عجیبی به کشتن سربازها و کنار کشیدنشان داشت . چقدر دست و پا گیر بودند! بالاخره موفق شد از بین جمعیت عبور کند. تعدادی زن و مرد و جوان، دشنام می‌دادند و کمتر کسی با مهربانی و رحم، به آن مرد پیر ، نگاه می‌کرد. حتی پسر خودش، مثل برج زهرمار، ایستاده بود و درحالی‌که خودش را جلو و عقب تاب می‌داد، منتظر بود تناب دور گلوی پدر حلقه بزند. یک بی قراری عجیبی داشت. ناراحتی؟ نه ناراحتی نبود. بی قرار بود برای پر کشیدن و خودش بودن. می‌خواست غرورش را کنار بگذارد و برای آخرین بار پدرش را در آغوش بکشد. پدرش، آخرین دارایی او بود. می‌خواست بگوید نسبت به این مرد خرفت که مادرش را کشت و زندگیش را نابود کرد، بی تفاوت است. می‌خواست همان‌طور با پوزخند جلو و عقب تاب بخورد و به حلقه دور گردن پدرش، خیره شود. اما بی قرار در آغوش کشیدنش، بی قرار ابله بودن، و بی قرار زیر پا گذاشتن نقابش بود!
یک لحظه به خود آمد و فهمید، این بی قراری زیادی او را دگرگون کرده. اما همچنان، دست مشت کرد و عقب ماند و مثل انسان‌های دیگر، تماشا کرد. حلقه دور گلویی که رگ‌هایش از این فاصله هم کاملاً برجسته دیده می‌شدند، چنبره زد. زمین زیر پای این مرد، زیادی بی وفا و ناامن دیده می‌شد. نگاه‌ها فحش می‌دادند و خنده‌ها، خنجر می‌زدند. با این حال، جرمی می‌دید که پدرش، چه جانانه قهقهه می‌زند و خوشحال است. به خیال اینکه در آن دنیا زندگی بهتری انتظارش را می‌کشد؟ اما برای چه چنین فکری می‌کرد؟ شاید هم آنقدر از درد و رنج خسته شده بود که دیگر، اهمیتی نداشت چقدر درد می‌کشد.
- برو جلو جرمی. برو بغلش کن . اگر بغلش نکنی، و اگر بی قراریت رو خنثی نکنی، تا ابد حسرت به دل می‌مونی و این حس بی قراری تا ابد با تو می‌مونه. فقط انجامش بده و فکر نکن که چرا اینجام یا چطوری اینجام.
جرمی نگاهی به میشل انداخت و با گام‌هایی بلند، خود را به بالای پله‌ها رساند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #70
پارت 66

- خواهش می‌کنم فقط بذارین برای بار آخر بغلش کنم. من پسرشم.
فریاد جرمی، تن افرادی که برای نمایش ایستاده بودند را، لرزاند. بالاخره اجازه داده شد و جرمی مقابل پدرش ایستاد. نگاه سرد، پوزخند، تمام این‌ها بودند. اما جرمی این مرد را محکم به آغوش کشید و سر روی شانه‌اش گذاشت. و به اشک‌هایش، اجازه باریدن داد. داشت آخرین بازمانده زندگیش را از دست، می‌داد. بعد از این واقعاً بی کس می‌شد. پس چرا نقاب؟ حق نداشت برای بی کسی خود اشک بریزد؟
وقتی دست‌های پدرش، محکم دور کمر او، حلقه شدند و با قدرت، جرمی را در خود فشردند. احساس کرد این بی قراری پایان یافته و قلبش، آرام گرفته. لحظه‌ای بعد، او از پدرش جدا شد. قبل از اینکه زمین ناامن، آن مرد را ترک کند و گلویش را به حصار بکشد، گفت:
- پسرم احساس بد نیست. عاشق باش، اما توقعی از کسی نداشته باش. که این توقع، باعث نابودی تو میشه.
جرمی، زندگیش را روی آب می‌دید. با پاهایی لرزان و غروری شکسته، بدون نگاه کردن به پیکر آویزان پدرش، حیاط را ترک کرد. آهسته سمت میشل رفت و سعی کرد به او نگاه نکند. سرش پایین بود و نمی‌دانست باید چه بگوید. با اینکه سوال زیادی برای پرسش داشت. مثلاً اینکه، میشل چگونه اینجا آمده بود؟ اما سکوت کرد
- جرمی، نظرت چیه بریم ساندویچ بخوریم؟ گرسنم شده! به سوالات بعداً جواب میدم.
جرمی بی میل، سرش را اندکی بالا آورد و به چانه کشیده و سفید میشل چشم دوخت. سپس با لحن سرد و بی تفاوتی، گفت:
- نه. دلیلی نداره باهات ساندویچ بخورم.
میشل شانه‌هایش را بالا انداخت و از درب، خارج شد.
- فکر کردم شاید بخوای دلیل اومدنم رو بدونی.
جرمی با اینکه قصد نداشت پیش میشل برود، اما به اجبار، پشت سرش حرکت کرد . گمان می‌کرد غرورش پیش او شکسته. حال میشل می‌دانست که جرمی یک پدر اعدامی دارد و حتی اشک و ضعف جرمی را دیده بود. چه چیزی بدتر از این؟ اگر به هم کلاسی‌ها هم می‌گفت، تا سال‌ها سر زبان می‌افتاد و بقیه می‌گفتند تو پسر یک مرد خلافکاری. و صدها حرف دیگر. با وارد شدنشان به مغازه، بوی ساندویچ و سیب زمینی سرخ شده، دلشان را به ضعف آورد. میشل در یکی از میزهای سفید کوچک، که نزدیک به پنجره بود، نشست و پاهایش را دراز کرد. جرمی هم معذب صندلی را آرام عقب کشید و با فاصله زیادی، نشست. همان‌طور که از پنجره به بیرون خیره بود و درخت‌ها را تماشا می‌کرد، منتظر بود میشل شروع کند به سخن گفتن. اما این‌بار بدون فلسفه بافی و رک و راست. میشل که سخنان ذهن جرمی را می‌شنید، لبخند ملیحی زد و به اطراف مغازه، نگاهی انداخت. دخترک کوچکی سعی داشت روی صندلی بنشیند اما نمی‌توانست. پدرش خم شد و او را روی صندلی گذاشت و ب×و×س×ه‌ای روی موهای طلایی دخترش کاشت. فقط همین یک خانواده بودند! مغازه خلوت خلوت بود و میزهای دایره، به شکل منظم چیده شده بودند. اما یک چیزی میشل را آزار می‌داد. اینجا نه خفه بود، نه تاریک. اتفاقاً نور از شیشه به داخل می‌ریخت و بوی همبرگر هم در هوا پیچیده بود. اما موضوع فراتر از ظاهر بود. مشتی انرژی منفی و فرسوده و افکار تاریک در این حوالی می‌چرخید. انگار افراد حاضر در اینجا، نالان و ناراضی و ناراحت بودند.
- میشل؟
میشل برگشت و به جرمی خیره شد. بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن.
- درباره پدرت به کسی چیزی نمیگم. پدرت هویتت رو نمی‌سازه، شخصیتت با پدرت ساخته نمیشه. این افکار غلط بقیس. تو خودت خیلی پسر خوبی هستی. به خاطر دفاع از دوستات، به خاطر کمک به اونا، خشنی. پس نیتت خوبه. اما دقت داری ازت داره سوءاستفاده میشه؟ پس نیاز نیست به خاطر کسی کار غلطی بکنی.
- آره. شدم سگ گروه.
- روی خودت لقب بدی نذار. من آدم فضولی نیستم . یک روز یکی بهم گفت، همه چی بهت ربط داره پس فکر نکن فضولی. برای همین دنبالت اومدم و فکر کردم ناراحتی. می‌خواستم کمکت کنم. چه بخوای چه نخوای، من باید کمکت کنم. چون اینم بخشی از برنامس. همه چی عضوی از برنامس.
- کدوم برنامه؟
- یک دفتر هست که اسم‌ آدمای محبوب توش نوشته شده. آدمایی که تو سیاهی غرقن و باید بهشون بال پرواز بدیم. اسم هرکسی توی این دفتر نمی‌تونه باشه. تو خیلی محبوبی.
جرمی دستی به موهای قرمزش کشید و کلافه به صندلی تکیه داد.
- محبوبم؟ زندگی من رو نمی‌بینی؟ آه. تو هیچی از زندگیم نمی‌دونی. این فقط بخشی از ماجرا بود که دیدی. من خیلی بدبختم.
- خیلیا توی تاریکی و بدبختی گیر کردن. موضوع اینه تو خیلی خوش‌بختی که قراره از تاریکی در بیای.
جرمی پوزخندی زد و با لحن مسخره، گفت:
- در بیام؟ تازه قراره برم توش. من رسماً بی خانواده شدم.
خود نیز نمی‌دانست چرا ماجرای زندگیش را لو می‌دهد. شاید هم می‌دانست. انگار به میشل اعتماد داشت و می‌خواست همه چیز را رو کند.
- من هیچ‌کس رو ندارم. تنهام! تنهایِ تنها.
میشل آرنج دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو متمایل شد.
- تنهایی این نیست. موضوع اینه آدما محاله باهات بمونن. اینا دوره‌ای و مقطعی هستن. می‌دونی خدا کیه؟ هرجا اون نباشه، اونجا تاریک میشه. نبود اون باعث بدبختی میشه. و بودن اون یعنی نور مطلق! اگر از دستش بدی یعنی تنهای بدختی!
- خدا؟ جالبه. یک روی دیگه میشل واتسون رو می‌بینم. به عیسی ایمان داری؟
- عیسی؟ درباره دین مسیحی حرف نمی‌زنم. درباره خدا حرف می‌زنم.
ساندویج‌ها روی میز قرار گرفتند و برای مدتی هیچ‌یک حرفی نزدند. میشل ساندویچ را برداشت و درحالی‌که به خیابان خیره شده بود، گاز کوچکی از ساندویچ، گرفت. جرمی به لپ‌های باد کرده میشل خیره بود و می‌خواست از بازی میشل سر در بیاورد. دقیقاً سخنان میشل برایش هیچ مفهوم و معنایی نداشتند. هیچ درکی از آنها نداشت.
- بالاخره درباره یک دین حرف می‌زنی.
میشل منتظر ماند تا غذایش تمام شود، سپس گفت:
- درباره خدا حرف می‌زنم. وقتی خدا رو نشناختی، نباید دنبال دینی بری. اون موقع مسیرت الکیه. دین یعنی حرف خدا!
- خیله خب. خدا الان به من چه ربطی داره؟
میشل به ساندویچ اشاره کرد و گفت:
-بخور. میگم بهت!

***

مسابقه آغاز شده بود. آدام با سرعت درحالی‌که توپ را در دست داشت و به پایین می‌کوبید، حرکت می‌کرد . آدام توپ را به سمت ایوان انداخت و ایوان با یک جهش، توپ را به داخل تور انداخت. همه در سالن بالا و پایین می‌پریدند و فریاد می‌کشیدند. آدام دستش را به دست ایوان کوبید و زیرلب چیزی گفت که در بین همهمه صداها، گم شد.
ادرین: فعلاً سه به صفر جلوییم.
آدام: و جلو خواهیم ماند.
نووا که در زمین بود و منتظر بود دوباره بازی ادامه پیدا کند، لحظه‌ای چشمش به هانا افتاد که داشت جیمز را تشویق می‌کرد. جیمز دستی برای هانا تکان داد و چشمکی زد. قبل حرکت نووا به سوی جیمز، دوباره بازی شروع شد. این‌بار حریف با قدرت جلو می‌آمد و قصد داشت جواب این تیم مغرور را بدهد. جیمز با سرعت جلو رفت و توپ را با یک حرکت سریع، از دست رابرت، گرفت. رابرت که موهای آبیش روی صورتش افتاده بود، نتوانست دقیق حواسش را جمع کند و توپ را از دست داد. جیمز با قدرت درحال جلو رفتن بود و آدام اشاره می‌کرد که توپ به او داده شود. اما جیمز همچنان جلو می‌رفت و قصد داشت خودش این‌بار توپ را به تور بیندازد. نووا با قدرت از میان افراد عبور کرد و تنه محکمی به جیمز زد و توپ را از جیمز گرفت. لحظه‌ای جیمز مردد ایستاد .
- هی... من هم تیمی تو هستم! چه مرگته؟
ادرین به شانه جیمز زد و بیخیال باشی، گفت. توپ سریع دوباره به دست رقیب افتاد و از همان فاصله دور، بلک، بالا پرید و توپ را به تور حریف انداخت.
جیمز: همش تقصیر توئه نووا.
نووا: نه مقصر تویی که پاس نمیدی.
آدام: الان وقت دعوا نیست. باید جبران کنیم.
ایوان: هنوز ما جلوییم. پس دیوونه بازی در نیارین تا عقب نیفتیم.
ادرین: میشه بعد مسابقه دعوا کنین؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین