پارت 38
قطرات درشت و سرد روی صورتش جا خوش میکردند و به آرامی مژگانش را نوازش میکردند. صدای میشل حتی در این حمام یخ و داغ نیز، اکو میشد و برای او بارها و بارها تداعی میشد. نمیدانست چرا کنجکاو شد و از او چنین سوالی را پرسید. نمیدانست برای چه وقتی از او جدا شد سخناناش را معنا میکرد و حتی به حرفهای نووا گوش نکرد. به گمانش نووا فقط داشت درباره دیوانگی هانا سخن میگفت و چیز درست و به درد بخوری به زبان نیاورد. مهم نبود اصلا! نیاز نبود به سخنان بیهوده یک عاشق منکر، و یک معشوق دیوانه گوش کند. شاید لازم بود به هیچ چیز فکر نکند، اگر همانطور که ظاهرا بی احساس و بی تفاوت است، دروناش هم چنین بود، واقعا خوش بخت میشد. اما در مغزش، هیچ جای سکوت و بی خیالی نمانده. آب را سردتر کرد، با اینکه میلرزید و دندانهایش به یکدیگر برخورد میکردند، اما میخواست بیدار شود. از چه؟ و برای چه؟ شاید از حرفهای میشل. اما گمان میبرد میشل او را از خواب بیدار کرده باشد، اما وقتی فکر میکرد خواباش حقیقی است، با بیدار شدن از خواب، ابتدا قرار است مات بزند و بگوید اکنون از خواب بیدار شدم یا خوابیدم؟ آه این کلمات، این جملات، گیج کننده بودند و نیش میزدند به تمام وجودش. میخواست بار دیگر یادآوری کند، این بار شیر آب را گرمتر کرد. موهایش را کنار کشید و دستش را سمت مژگان خیس برد تا مانع ریزش قطره قطره آب روی چشمانش شود. یادش است وقتی این سوال را پرسید، میشل ابتدا برای مدت طولانی سکوت کرد اما بعد مقابل او ایستاد و گفت اگر به سوالت پاسخ دهم برایت مفید خواهد بود؟ اگر آری میگویم، اگر نه بهتر است چیزی ندانی.
این سخن باعث شد او هم برای مدت زیادی به فکر فرو برود. مگر زندگی میشل به درداش میخورد؟ شاید هم آری. از طریق شنیدن پاسخ میشل میتوانست به مشکل خود پایان دهد، البته امکان هرچیزی وجود داشت اما بیشتر از همه کنجکاوی بود و کنجکاوی. جلوتر رفت و گفت که میخواهد بداند. میشل نگاه دزدید و گفت.
- فکر میکنم همه چیز یک سطحی داره. آدما، دنیا، و محلهای که توش زندگی میکنیم. ممکنه ظرفیت و سطح خانواده من تا ده باشه و اونا فقط بتونن درک و اندیشه خودشون رو تا عدد ده بالا ببرن. اونطوری همه باهم کنار میان و مشکلی ندارن. چون فهمشون تا اونجاست و همدیگهرو میفهمن. و حتی جامعه. شاید سطح فهم یک جامعه تا بیست باشه و همه اینطور باهم کنار میان. اگر همه تا بیست بدونن، مشکلی پیش نمیاد.
- منظورت چیه میشل؟
- اما یک چیز دیگه هم هست. شخصی که در خانواده فکرش پنج باشه، نفهم شمرده میشه و احمقی که انسان بدیه. تو جامعه هم عین همین. اما این باز بهتره، از وضع ما خیلی بهتره.
- شما؟
میشل صاف به چشمان جیمز خیره شد. آنقدر محکم و مصمم که تکان دهنده بود و باعث شد جیمز چند قدم عقب برود.
- آره! شاید من و شاید ما. کسایی که سطح فکرشون تو خانواده از ده تا، سی چهل یا حتی صد باشه و تو جامعه از بیست تا، دویصد باشه. اصلا عدد مهم نیست حتی اگر یک درصد عددش از ده و بیست بیشتر باشه، نابود میشه. میفهمه مردم نمیفهمن و دارن اشتباه میکنن، اما نمیتونه چیزی رو عوض کنه. فقط باید ببینه و زجر بکشه.
میشل آه کشید و ادامه داد.
- بدتر از همه اینا، مردم اونارو قبول نمیکنن. بهتر بگم، مردم من رو قبول نمیکنن. چون نه من اونارو میفهمم و درک میکنم، نه اونا منو. پس این وسط یا اونا سعی میکنن بگن من اشتباه میکنم و من رو مثل خودشون بکنن، یا من سعی میکنم اونارو مثل خودم بکنم. میفهمی؟ این خیلی سخته.
آهی کشید و گفت.
- خانوادم تصمیم گرفتن تغییرم بدن اما من عوض نشدم، و میدونستم نمیتونم سطحشون رو ببرم بالا به هرحال لیوان فکرشون پر شده بود. پس رها شدم و رها کردم. نه من با انسانها کار داشتم نه اونا با من. اکثراً هم مشکل و دعوا بود، اذیت بود و تنهایی. همش رو قبول میکنم اما نمیام پایین.
کمی مکث کرد و با نگاه به زیر پایش، ادامه داد:
- برای همین تنهام. ناراحت هم نمیدونم، قبلاً خیلی ناراحت میشدم. اما الان برام مهم نیست.
میشل فقط به چشمان جیمز نگاه کرد و بی حرف یا بدون دریافت پاسخ رفت. اگر واقعا به درد او میخورد، یعنی سطح فکرش چندان پایین نبود، یعنی امیدی بود تا سطح فکرش بالا بیاید، این امکان وجود داشت.
با مشتهایی که به در حمام کوبیده شد، جیمز افکارش را پس زد. این سخنان و این فکرها، برای هزارمین بار یقهاش را گرفته بودند. میخواست با یکی حرف بزند. اما با چه کسی؟ شاید سطح فکر و اندیشه نووا پایین بود و آنگاه او رفتار بدی با جیمز نشان میداد. حال جیمز بهتر میفهمید. اینکه چرا او را هیچکس قبول نکرد و انقدر اذیت شد را خوب میفهمید. دقیقا برای پایان یافتن این اذیت شدنها، تغییر کرد. البته تغییر که نه، نقاب زد. تصمیم گرفت آنی باشد که مردم میخواهند دقیقاً برعکس کار میشل را کرد. با اینکه دلش میخواست خود واقعیاش را نشان دهد اما میترسید. نمیخواست پساش بزنند و دوستش نداشته باشند. اگر راه میشل را میرفت دیگر برایش دوستی نمیماند.
- هی جیمز اتم کشف کردی؟
- خیله خب دارم میام چه مرگته؟
- ایدن زنگ زده
- اوه اومدم.
جیمز سریع بلند شد و با بستن شیر آب، شیر ذهناش را هم بست و بیرون رفت
***
حالاش هنوز بد بود. احساس میکرد میخواهد بالا بیاورد. بی حال و رنگ و رو پریده. موهای طلاییای که داخل دهاناش رفته بودند را کنار کشید و از درد هق هق کرد. پوست لبش را چنان محکم گاز میگرفت که فواره خون شده بود. میشل از آن سو با یک لیوان سمتاش آمد و کنارش نشست. هانا مردد به لیوانی که در دست میشل بود، نگاه کرد. نه اینکه به او اعتماد نداشته باشد، فقط میترسید با خوردن یک قطره از آن بالا بیاورد. و واقعا نمیخواست پیش میشل چنین آبروریزیای بکند. لیوان را گرفت اما اصلا حال نداشت تشکر کند. حتی صدایش در نمیآمد. به زور یک قطره یک قطره نوشید و بی حال لیوان را روی میز انداخت. سوز چشماناش و درد استخوانهایش، نابود بود. واقعا یعنی قرار بود چنین دردی به نووا بدهد؟ به هیچ عنوان. تمام این درد را باید خودش به دوش میکشید نه نووا. حال نیم ساعت دیگر مسابقه شروع میشد و با این حال نمیتوانست برود، حتی دخترها اگر میدیدند نووا خوب است قرار بود به همه چیز شک کنند و در آخر او را مقصر بدانند.
- چرا اینطوری شدی؟
نه میتوانست چیزی بگوید نه حال گفتن داشت. فقط سرش را بالا برد و تار موهای آبی میشل را تماشا کرد. میشل شبیه رود بود، شاید هم اقیانوس. وقتی دست میشل بالا آمد، ابتدا متعجب به دست او نگاه کرد اما توان فکر کردن نداشت. مدام آب دهان قورت میداد و دستش را به گلو میکشید تا بتواند نفس بکشد. میشل هانا را سمت خود کشید و سر او را روی شانهاش گذاشت و آرام مشغول نوازش کردن موهای طلایی هانا شد. این حرکت و محبت، واقعا برای هانا عجیب بود. آنقدر زیاد که برای لحظهای فراموش کرد باید سرش گیج برود و تار ببیند و یا خوب نفس بکشد تا یک وقت خفه شده و نمیرد.
- به هیچی فکر نکن هانا همه چیز درست میشه. چشمات رو ببند این دارو اثر میکنه.
هانا چشمانش را بست اما فکر رهایش نمیکرد. نفسهایش منظم شده بود و دیگر حالاش به هم نمیخورد. دستان گرم میشل، آرام روی موهایش فرود میآمدند و تا پایین، کشیده میشدند. برخورد نفسهای میشل را با پوست خود احساس میکرد و این نوازشها، در آخر کار خود را کرد. اکنون فقط به حرکت دست میشل روی موهایش دقت میکرد . به گماناش میشل اولین شخصی بود که شانه بسیار نرمی داشت.