. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #41
پارت 38



قطرات درشت و سرد روی صورتش جا خوش می‌کردند و به آرامی مژگانش را نوازش می‌کردند. صدای میشل حتی در این حمام یخ‌ و داغ نیز، اکو می‎شد و برای او بارها و بارها تداعی می‌شد. نمی‌دانست چرا کنجکاو شد و از او چنین سوالی را پرسید. نمی‌دانست برای چه وقتی از او جدا شد سخنان‌اش را معنا می‌کرد و حتی به حرف‎‌‌های نووا گوش نکرد. به گمانش نووا فقط داشت درباره دیوانگی هانا سخن می‌گفت و چیز درست و به درد بخوری به زبان نیاورد. مهم نبود اصلا! نیاز نبود به سخنان بیهوده یک عاشق منکر، و یک معشوق دیوانه گوش کند. شاید لازم بود به هیچ چیز فکر نکند، اگر همان‌طور که ظاهرا بی احساس و بی تفاوت است، درون‌اش هم چنین بود، واقعا خوش بخت می‌شد. اما در مغزش، هیچ جای سکوت و بی خیالی نمانده. آب را سردتر کرد، با اینکه می‌لرزید و دندان‌هایش به یکدیگر برخورد می‌کردند، اما می‌خواست بیدار شود. از چه؟ و برای چه؟ شاید از حرف‌های میشل. اما گمان می‌برد میشل او را از خواب بیدار کرده باشد، اما وقتی فکر می‌کرد خواب‌اش حقیقی است، با بیدار شدن از خواب، ابتدا قرار است مات بزند و بگوید اکنون از خواب بیدار شدم یا خوابیدم؟ آه این کلمات، این جملات، گیج کننده بودند و نیش می‌زدند به تمام وجودش. می‌خواست بار دیگر یادآوری کند، این بار شیر آب را گرم‌تر کرد. موهایش را کنار کشید و دستش را سمت مژگان خیس برد تا مانع ریزش قطره قطره آب روی چشمانش شود. یادش است وقتی این سوال را پرسید، میشل ابتدا برای مدت طولانی سکوت کرد اما بعد مقابل او ایستاد و گفت اگر به سوالت پاسخ دهم برایت مفید خواهد بود؟ اگر آری می‌گویم، اگر نه بهتر است چیزی ندانی.

این سخن باعث شد او هم برای مدت زیادی به فکر فرو برود. مگر زندگی میشل به درد‌اش می‌خورد؟ شاید هم آری. از طریق شنیدن پاسخ میشل می‌توانست به مشکل‌ خود پایان دهد، البته امکان هرچیزی وجود داشت اما بیشتر از همه کنجکاوی بود و کنجکاوی. جلوتر رفت و گفت که می‌خواهد بداند. میشل نگاه دزدید و گفت.

- فکر می‌کنم همه چیز یک سطحی داره. آدما، دنیا، و محله‌ای که توش زندگی می‌کنیم. ممکنه ظرفیت و سطح خانواده من تا ده باشه و اونا فقط بتونن درک و اندیشه خودشون رو تا عدد ده بالا ببرن. اونطوری همه باهم کنار میان و مشکلی ندارن. چون فهمشون تا اونجاست و همدیگه‌رو می‌فهمن. و حتی جامعه. شاید سطح فهم یک جامعه تا بیست باشه و همه اینطور باهم کنار میان. اگر همه تا بیست بدونن، مشکلی پیش نمیاد.

- منظورت چیه میشل؟

- اما یک چیز دیگه هم هست. شخصی که در خانواده فکرش پنج باشه، نفهم شمرده میشه و احمقی که انسان بدیه. تو جامعه هم عین همین. اما این باز بهتره، از وضع ما خیلی بهتره.

- شما؟

میشل صاف به چشمان جیمز خیره شد. آنقدر محکم و مصمم که تکان دهنده بود و باعث شد جیمز چند قدم عقب برود.

- آره! شاید من و شاید ما. کسایی که سطح فکرشون تو خانواده از ده تا، سی چهل یا حتی صد باشه و تو جامعه از بیست تا، دویصد باشه. اصلا عدد مهم نیست حتی اگر یک درصد عددش از ده و بیست بیشتر باشه، نابود میشه. می‌فهمه مردم نمی‌فهمن و دارن اشتباه می‌کنن، اما نمی‌تونه چیزی رو عوض کنه. فقط باید ببینه و زجر بکشه.

میشل آه کشید و ادامه داد.

- بدتر از همه اینا، مردم اونارو قبول نمی‌کنن. بهتر بگم، مردم من رو قبول نمی‌کنن. چون نه من اونارو می‌فهمم و درک می‌کنم، نه اونا منو. پس این وسط یا اونا سعی می‌کنن بگن من اشتباه می‌کنم و من رو مثل خودشون بکنن، یا من سعی می‌کنم اونارو مثل خودم بکنم. می‌فهمی؟ این خیلی سخته.
آهی کشید و گفت.
- خانوادم تصمیم گرفتن تغییرم بدن اما من عوض نشدم، و می‌دونستم نمی‌تونم سطحشون رو ببرم بالا به هرحال لیوان فکرشون پر شده بود. پس رها شدم و رها کردم. نه من با انسان‌ها کار داشتم نه اونا با من. اکثراً هم مشکل و دعوا بود، اذیت بود و تنهایی. همش رو قبول می‌کنم اما نمیام پایین.

کمی مکث کرد و با نگاه به زیر پایش، ادامه داد:

- برای همین تنهام. ناراحت هم نمی‌دونم، قبلاً خیلی ناراحت می‌شدم. اما الان برام مهم نیست.

میشل فقط به چشمان جیمز نگاه کرد و بی حرف یا بدون دریافت پاسخ رفت. اگر واقعا به درد او می‌خورد، یعنی سطح فکرش چندان پایین نبود، یعنی امیدی بود تا سطح فکرش بالا بیاید، این امکان وجود داشت.

با مشت‌هایی که به در حمام کوبیده شد، جیمز افکارش را پس زد. این سخنان و این فکرها، برای هزارمین بار یقه‌اش را گرفته بودند. می‌خواست با یکی حرف بزند. اما با چه کسی؟ شاید سطح فکر و اندیشه نووا پایین بود و آنگاه او رفتار بدی با جیمز نشان می‌داد. حال جیمز بهتر می‌فهمید. اینکه چرا او را هیچ‌کس قبول نکرد و انقدر اذیت شد را خوب می‌فهمید. دقیقا برای پایان یافتن این اذیت شدن‌ها، تغییر کرد. البته تغییر که نه، نقاب زد. تصمیم گرفت آنی باشد که مردم می‌خواهند دقیقاً برعکس کار میشل را کرد. با اینکه دلش می‌خواست خود واقعی‌اش را نشان دهد اما می‌ترسید. نمی‌خواست پس‌اش بزنند و دوستش نداشته باشند. اگر راه میشل را می‌رفت دیگر برایش دوستی نمی‌ماند.

- هی جیمز اتم کشف کردی؟

- خیله خب دارم میام چه مرگته؟

- ایدن زنگ زده

- اوه اومدم.

جیمز سریع بلند شد و با بستن شیر آب، شیر ذهن‌اش را هم بست و بیرون رفت

***

حال‌اش هنوز بد بود. احساس می‌کرد می‌خواهد بالا بیاورد. بی حال و رنگ و رو پریده. موهای طلایی‌ای که داخل دهان‌اش رفته بودند را کنار کشید و از درد هق هق کرد. پوست لبش را چنان محکم گاز می‌گرفت که فواره خون شده بود. میشل از آن سو با یک لیوان سمت‌اش آمد و کنارش نشست. هانا مردد به لیوانی که در دست میشل بود، نگاه کرد. نه اینکه به او اعتماد نداشته باشد، فقط می‌ترسید با خوردن یک قطره از آن بالا بیاورد. و واقعا نمی‌خواست پیش میشل چنین آبروریزی‌ای بکند. لیوان را گرفت اما اصلا حال نداشت تشکر کند. حتی صدایش در نمی‌آمد. به زور یک قطره یک قطره نوشید و بی حال لیوان را روی میز انداخت. سوز چشمان‌اش و درد استخوان‌هایش، نابود بود. واقعا یعنی قرار بود چنین دردی به نووا بدهد؟ به هیچ عنوان. تمام این درد را باید خودش به دوش می‌کشید نه نووا. حال نیم ساعت دیگر مسابقه شروع می‌شد و با این حال نمی‌توانست برود، حتی دخترها اگر می‌دیدند نووا خوب است قرار بود به همه چیز شک کنند و در آخر او را مقصر بدانند.

- چرا اینطوری شدی؟

نه می‌توانست چیزی بگوید نه حال گفتن داشت. فقط سرش را بالا برد و تار موهای آبی میشل را تماشا کرد. میشل شبیه رود بود، شاید هم اقیانوس. وقتی دست میشل بالا آمد، ابتدا متعجب به دست او نگاه کرد اما توان فکر کردن نداشت. مدام آب دهان قورت می‌داد و دستش را به گلو می‌کشید تا بتواند نفس بکشد. میشل هانا را سمت خود کشید و سر او را روی شانه‌اش گذاشت و آرام مشغول نوازش کردن موهای طلایی هانا شد. این حرکت و محبت، واقعا برای هانا عجیب بود. آنقدر زیاد که برای لحظه‌ای فراموش کرد باید سرش گیج برود و تار ببیند و یا خوب نفس بکشد تا یک وقت خفه شده و نمیرد.

- به هیچی فکر نکن هانا همه چیز درست میشه. چشمات رو ببند این دارو اثر می‌کنه.


هانا چشمانش را بست اما فکر رهایش نمی‌کرد. نفس‌هایش منظم شده بود و دیگر حال‌اش به هم نمی‌خورد. دستان گرم میشل، آرام روی موهایش فرود می‌آمدند و تا پایین، کشیده می‌شدند. برخورد نفس‌های میشل را با پوست خود احساس می‌کرد و این نوازش‌ها، در آخر کار خود را کرد. اکنون فقط به حرکت دست میشل روی موهایش دقت می‌کرد . به گمان‌اش میشل اولین شخصی بود که شانه بسیار نرمی داشت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #42
پارت 39



نووا با خیالی راحت روی مبل دراز کشید و قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید، با زنگ زدن گوشی، نیم‌خیز شد. جیمز متعجب گوشی را از روی میز برداشت و به نووا داد و زیرلب نام میشل را تکرار کرد. البته نووا تعجب نکرده بود چون دو ساعت دیگر مسابقه دو شروع می‌شد و همه باید در زمین بازی حاضر می‌شدند، البته می‌شد به جای بازی از زمین جنگ استفاده کرد. شاید میشل زنگ زده بود که خط و نشان بکشد که البته اهل این چیزها نبود اما درکل هرچه بود درباره مسابقه بود. نقطه تماس را که فشرد توانست به راحتی صدای پرنشاط میشل را بشنود. احتمالا مطمئن بود که برنده خواهد شد. نووا پوزخندی زد و درحالی‌که سمت پنجره می‌رفت تا بتواند اتاقک میشل را دید بزند، گفت.

- به به سلام میشل خانم. کاری با من داشتین؟

- اوه نووا انگار خیلی با نشاطی.

- برعکس من فکر کردم تو خیلی با نشاطی. زنگ زدی بگی برنده تویی؟

- نه.

صدای ضعیف اما با تحکم میشل، باعث شد نووا از حالت شوخ خود خارج شود. پرده پنجره اتاق میشل هم کنار رفت و چهره او به شکلی ناواضح ظاهر شد. از فاصله دور هم می‌شد جدیت او را درک و لمس کرد. نووا منتظر ماند تا صدای نفس‌هایی که تمامی نداشت و می‌خواست او را جان به لب کند، به پایان برسد.

- من مسابقه نمیدم.

- چی؟!

نووا در پایان سوال‌اش دوباره به جلد شوخ خود بازگشت و البته این‌بار با مقدار زیادی تمسخر. آنقدر بلند بلند و مصنوئی خندید که گلویش خراشیده شد و در آخر این همه خنده و مسخره‌بازی ، به سرفه افتاد. میشل بعد از اینکه به خنده‌های بی اساس نووا گوش سپرد، گفت.

- همین دیگه. خواستم بگم بازی نمی‌کنم. می‌تونی بذاری پایه اینکه ازت ترسیدم اما می‌دونی دلیل من این نیست.

قبل از اینکه میشل بخواهد تماس را قطع کند، نووا سریع و مقطع ، گفت.

-وا... وایسا وایسا. دلیلت چیه اون وقت؟

سکوت ردپای خود را روی لایه حلزونی گوش می‌کشید و سلول‌های مغز را لیس می‌زد. میشل انگار می‌خواست تا ابد سکوت کند و به هیچ سوالی پاسخ ندهد. گاهی اینکه بگوید و کسی نفهمد و درک نکند، برایش بسیار سخت می‌شد و گاهی سکوت کردن را به همه گفتن‌ها ترجیح می‌داد. اما این‌بار نمی‌دانست چه بگوید آخر جواب منطقی‌ای نداشت. او حتی می‌خواست فیلمنامه را کنسل کند و به تمام بازیگران بگوید فیلمی در کار نیست. همه این‌ها به خاطر دور شدن از مردم و تماشای آنها بود. می‌خواست پایه خود را برای همیشه کنار بکشد و اصلاً چه اهمیتی داشت مردم چه می‌گویند وقتی که او دیگر با مردم کاری نداشت.

- میشل؟ دلیلت چیه؟

- از باخت ترسیدم نووا!

- قانع شدم.

نووا تماس را قطع کرد و گوشی را روی مبل انداخت. دستش چنان موهای سیاهش را به چنگال خود گرفتار کرد که انگار موجی از خشم در وجودش جشن به پا کرده بود. جیمز که تاحدودی موضوع را فهمیده بود، فقط لبش را کمی جمع کرد و بی حرف سمت اتاق رفت تا کمی استراحت کند. حال که از مسابقه خبری نبود، می‌خواست ظهر را با خوابیدن سپری کند.

میشل نفس‌اش را با صدا بیرون داد و وقتی غیب شدن نووا را در پشت پنجره دید، با خیالی راحت قهوه نصف و نیمه خود را از روی میز برداشت و در میان دستانش فشرد. دو چیز در زندگی سخت بود اما یکی سخت‌تر از همه. میشل گمان می‌کرد به آن حد از قدرت نرسیده که بتواند آن همه سختی را تحمل کند. دور بودن از تمام انسان‌ها و تحمل کردن تنهایی، سخت بود. سختی‌اش به خاطر احساس ناراحتی و غمی بود که آن بخش گرم وجود را می‌خراشید و به او یادآوری می‌کرد که هر انسانی به دوستی، دوست داشتن و محبت نیاز دارد. میشل سال‌ها بود مسیر تنهایی را در پیش گرفته بود آن زمان که حتی خانواده‌اش او را کنار گذاشت و گفت قبولت نمی‌کنیم، تصمیم گرفت تنها باشد. وقتی خانواده تو را قبول ندارد دیگر نباید از کسی انتظار داشته باشی. هر کتابی در دل خود داستانی دارد و اگر یک کتاب مرموزتر و عمیق‌تر از دیگر کتاب‌ها باشد و یا قانون دیگر کتاب‌ها را تغییر دهد و به شکل دیگری پیش برود، آیا واقعا باید در آن صورت آن کتاب خوانده نشود؟ خب معلوم نیست. اما چیزی که مشخص است این است که انگار خانواده میشل و یا هر انسان دیگری ترسید پا به جهان جدید میشل بگذارد و تجربه جدیدی کسب کند. از نسیم متفاوتی که از سوی میشل می‌وزید، ترسیدند پس این شد امضای حکم تنهایی او. البته این مسیر فقط سخت بود. راستش موضوع سخت‌تر اصلا این نیست. اینکه در میان مردم بمانی، خودت را و ویژگی خودت را حفظ کنی، و هرچه مردم گفتند اهمیت ندهی و با تمام سختی‌ها، کنار بیایی، سخت‌تر است. میشل نمی‌داند روزی می‌تواند به میان امواج سخت افکار مردم بتازد و دوام بیاورد یا نه، اما آن زمان اکنون نیست.

دوباره انگار پیله او را در خود فرو کرده بود و از یادش رفته بود که اکنون پروانه است و باید پرواز کند. از اتاق خارج شد و قهوه سرد شده را از بند دستانش رها ساخت. هانا به آرامی روی مبل خوابش برده بود و گاهی نفس‌های بلند می‌کشید. انسان به هنگام خواب چقدر می‌توانست معصوم باشد. خمیازه بلندی کشید و به ساعتی که پنج ظهر را نشان می‌داد و تیک تاک‌هایش را فرو می‌خورد و صدایی از خود در نمی‌آورد، نگاه کوتاهی انداخت. دوست داشت بخوابد و به خیال‌های رنگی که می‌توانست در دفترچه ذهن‌اش بکشد، فکر کند اما به گمانش خواب همیشه بود. اکنون بهتر نبود یک گشتی در اطراف بزند؟ با این فکر سریع لباس گرمی پوشید و کلاه بافته شده سرخ‌اش را تا روی ابروانش پایین کشید و سمت در رفت. قبل از اینکه بخواهد کفش‌هایش را بپوشد، نووا میشل را به سمت خود هل داد.

- هی نووا چی کار می‌کنی؟

میشل دستش را روی دماغی کشید که در اثر برخورد با چانه نووا، سرخ شده بود. انگار تمام سیستم مویرگ‌ها به هم خورده بود.

- زود کفشتو بپوش بریم.

- کجا؟

- بپوش میگم کجا.

میشل خم شد و پوتین بلند و پولکی خود را پوشید اما در همان حالت خم شده باقی ماند و دوباره اما با تحکیم بیشتر سخن‌اش را تکرار کرد.

-کجا؟ نووا من باهات مسابقه نمیدم.

نووا از بازوی میشل گرفت و او را بلند کرد. همان‎طور که بازوی میشل در دست‌اش بود، او را به دنبال خود کشان کشان از سالن خارج کرد و با خروجشان از آن محوطه کوچک، باد تازه میدان فراغی پیدا کرد برای به پا کردن جنگ.

- میشل برام مهم نیست دلیلت چی بود اما دلیلت هرچی که بود، تو به من قول دادی و نمی‌تونی بزنی زیر قول و قرار مسابقه.

با اینکه نووا در دل خود نگران این بود که میشل مخالفت کند و برگردد، اما میشل با صدای آرامی گفت.

- باشه. مسابقه میدیم.

نووا ایستاد و سمت میشل برگشت. خبری از شوخی و دروغ نبود. میشل سرش را بالا گرفته و کاملا جدی به نووا نگاه می‌کرد. فقط گاهی لب‌هایش را روی هم می‌فشرد تا از نفوذ سرما به آنها، جلوگیری کند. نووا زبانش را در دهان چرخاند و لپ‌هایش را باد داد و سمت صورت میشل خم شد.

- مسخرم کردی؟

- نه حرفت منطقی بود. قول دادم پس بهش عمل می‌کنم.

چشمان نووا دوباره سرشار از شیطنت شدند و درحالی‌که صورت خود را عقب می‌کشید و حرکت می‌کرد، گفت.

- اگر می‌دونستم اثر می‌کنه زودتر می‌گفتم.

- چرا مشتاق مسابقه‌ای نووا؟

- همینطوری.

- هوم تو درست میگی.

- آره درست میگم.

- آره.

- آره دیگه

- خودتم می‌دونی درست نمیگی. برای همین انقدر تاکید می‌کنی. آدمی که از خودش مطمئن باشه نیازی به اثبات کردن و مدام تکرار کردن نداره. تو با این تکرار نمی‌خوای چیزی رو به من ثابت کنی، می‌خوای به خودت ثابت کنی.


- اینش مهم نیست... رسیدیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #43
پارت 40



میا درحالی‌که مدام لپ‌هایش را باد می‌داد و خالی می‌کرد، گردن‌اش را بیشتر کشید تا بتواند نووا و میشل را ببیند. به نظرش حال نووا کاملاً خوب بود. لباس ورزشی گشادی پوشیده بود و برخلاف همیشه، امروز قصد نداشت اندام خود را به نمایش بگذارد. بند کفش‌هایش را کاملا دقیق و مرتب بسته بود جوری که حتی یک بند هم بلندتر از بند دیگری نبود. موهای شانه شده و ژل زده، و درکل این ظاهر آراسته، خبری از آشفتگی نمی‌داد. یعنی قرص قرار بود بعداً تاثیر خود را بگذارد؟ اگر دیر می‌شد چه؟ اِما یقه لباس میا را کشید و او را عقب‌تر آورد. تقریباً همه پشت یک نوار زرد رنگ گیر افتاده بودند و در این سرما، له له می‌زدند تا بالاخره آن دو مسابقه را آغاز کنند. مسیر جاده خاکی بود و مقابل‌اش کوهستان پیچ در پیچ اما بی خطری قرار داشت. آنها باید با سرعت در این مسیر می‌دویدند و کوهستان را با مهارت می‌گذرانند و دوباره از روی دامنه‌ای که به دو بخش تقسیم شده، به نقطه اول می‌رسیدند. اِلا موهای خرمایی خود را از دهانش خارج کرد و خمیازه بلند بالایی کشید. این اخلاق کسل بودن و خواب آلوده بودن، تا حدودی از زمانی که میشل آمده، درست شده بود اما اکنون میل شدیدی داشت به خوابیدن و بیدار نشدن. دوباره خمیازه کشید که این‌بار احساس کرد گلویش جـ×ر خورده. اِما کلافه موهای طلایی‌ای که باد با هجوم خود به این سو و آن سو پخشش می‌کرد را، جمع کرده و گفت.

- پس نووا چرا چیزیش نشده؟

میا دستی به زیر چانه‌اش کشید و گفت.

- اصلا هانا کجاست؟ از وقتی گفتیم بره قرص رو بده برنگشته. نکنه نووا بلایی سرش آورده باشه؟

اِلا که چشمانش تقریبا بسته بود و سرش پایین افتاده بود، سریع سیخ ایستاد و گردنش را محکم چرخاند.

- یعنی ممکنه؟

دخترها همگی نگاهی میان یکدیگر رد و بدل کردند و به نووایی که سعی داشت چیزی به میشل بگوید، نگاه کردند. به نظر خشمگین نمی‌آمد و حتی مضطرب نبود. میشل هم خونسردتر از همیشه نشان می‌داد. هردو جلو آمدند و پشت خط قرمز ایستادند. برای یک لحظه میشل سرش را بالا آورد و به سوی میا و بقیه چشم دوخت. نمی‌شد از نگاهش چیزی خواند چون کاملاً ساکت بود. همان‌طور بی تفاوت نگاهش را به مسیر دوخت اما نووا کلاً به کسی نگاه نکرد. گویا بسیار عمیق داشت به دامنه‌های کوه که هنوز فاصله زیادی با آن داشتند، نگاه می‌کرد. با فریاد سوت، هردو با سرعتی بالا دویدند و گرد و خاک دامن‌گیر اطرافیان شد. میا صورتش را جمع کرد و سرفه کنان، عقب آمد. اِلا که دیگر بیخیال خواب شده بود و حتی بیخیال مسابقه، برگشت تا به خانه نووا سر بزند و ببیند هانا آنجا هست یا نه. به گمانش اصلا رفیق خوبی نبودند که بیخیال هانا شده بودند. رسماً در این مورد به دوست خود کمک نمی‌کردند آن وقت نام دوست را یدک می‌کشیدند.

اِما: هی کجا میری؟

اِلا: به نظرم باید هانا رو پیدا کنیم.

اِما دستی به شانه میا کشید و او را سمت اِلا هل داد. میا همان‌طور که تلو تلو می‌خورد، به اِلا برخورد کرد و به تندی سمت اِما برگشت تا چیزی نثارش کند اما فقط لبش را گاز گرفت.

-من میمونم ببینم مسابقه چی میشه شما برین دنبالش.

اِلا فقط سرش را آرام تکان داد و همراه با میا از آنها دور شد.

هوا به شدت یخ بسته بود و موجی از سرمای سوزناک به جان تزریق می‌کرد. آدام دندان‌هایش را به یکدیگر فشرده بود و سعی داشت خود را گرم کند. جرمی نگاهی به کوه انداخت و گفت.

- به نظرم تو سرما الکی وایسادن خوب نیست. بهتره برگردیم خونه بعد نیم ساعت بیایم ببینیم چی شد.

آدام دست‌های خود را که درون جیبی نرم نشسته بودند، تبدیل به مشت کرد و صورت منقبض شده خود را، سمت جرمی چرخاند. اکنون حوصله وراجی‌های این بچه را نداشت. مثلاً می‌خواست به میشل نزدیک شود اما فاصله‌ها خیلی بیشتر از قبل شده بودند. اگر چنین پیش می‌رفت قرار بود نقشه چطور اجراء شود؟ این جرمی همیشه خدا بیخیال بود و فقط به فکر خوردن و دعوا کردن بود. یا مغز می‌خورد و روی اعصاب می‌رفت، یا دعوا راه می‌انداخت. سود او برای این گروه واقعاً چه بود؟ ایوان دست به سینه ایستاده و نگاهش را بین بچه‌ها می‌چرخاند. تعدادی خسته شده بودند و تعدادی مشعول صحبت بودند. برخی هم دهانشان همواره باز بود تا خمیازه راهش را بگیرد و در این هوای سرد، به کویی برود.

- هی ایوان تو موافق نیستی باهام؟

ایوان که در افکار خود به دنبال آتشی گرم و شعله‌ور می‌گشت تا صدای خش خشش را با جان و دل گوش دهد و پوست دستان خود را گرم گرم کند، هیچ یک از حرف‌های آن دو را خوب نشنیده بود. البته با این حال نمی‌خواست بپرسد درباره چه چیزی موافقم؟ فقط سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و روی زمین نشست. با اینکه زمین خاکی بود اما احساس خستگی می‌کرد و دیگر جانی برای پاهای سرما زده باقی نمانده بود. آدام دستش را روی شانه ایوان کشید و نزدیک به او نشست.

- به نظرت میشل رو چی کار کنیم؟

- هیچ‌کار

- باید بهش نزدیک بشم.

- چرا؟

آدام سکوت کرد و سنگ کوچکی از زمین برداشت تا خود را با آن مشغول کند. جرمی خشمگین سنگ را از دست آدام بیرون کشید و نزدیک به صورت او، غرید:

- نکنه عاشق شدی؟

- خفه شو دیگه جرمی.

- اوه پس که اینطور.

ایوان یقه جرمی را گرفت و محکم کشید .

- هیچ‌وقت سعی نکن به چرت و پرتات پر و بال بدی. ممکنه عواقب بدی داشته باشه. از سکوت بقیه هم ریسمان نباف.

- اگر عاشق نیست خب بگه نیست!

- موضوع اینه که به راحتی می‌تونه بگه عاشق نیستم، اما نمیگه، می‌دونی چرا؟

- چرا؟

- چون لازم نمی‌دونه چیزی رو به کسی توضیح بده.

جرمی خشمگین یقه‌اش را از دستان ایوان بیرون کشید و با سرعت از آنها فاصله گرفت. اگر قرار نبود چیزی به او توضیح داده شود پس چرا یک گروه بودند؟ یعنی اعضای گروه لازم نیست با یکدیگر حرف بزنند؟ فرق آدم‌های عادی و رهگذر با آدم‌های یک گروه پس در چه چیزی بود؟ پس او آنقدر برایشان بی ارزش بود که حتی حاضر نبودند یک جواب ساده بدهند. روی دومین پله نزدیک به خانه نشست و سرش را بالا گرفت. آسمان ابری بود اما نه غرشی می‌کرد نه می‌بارید. فقط رفته رفته تیرگی بیشتر و بیشتر می‌شد انگار مشتی کینه در سینه آسمان انداخته باشی و او با سکوتش به این کینه پر و بال می‌دهد. سرش را به میله سرد تکیه داد و چشمانش را آرام بست. او فقط یک حیوان وحشی نبود، او هم احساساتی داشت مگر نه؟ تا کی باید خود را مثل دیو قوی داستان نشان می‌داد؟

***

خاک مقابل چشمانش پرسه می‌زد و نفس‌هایش را قلقلک می‌داد. کفش‌های خود را محکم روی زمین می‌کشید اما احساس می‌کرد درحال عقب رفتن است و زمین همچو ماسه‌ای لیز شده که خود به خود حرکت می‌کند. میشل از او جلوتر می‌دوید. موهای آبیش را گوجه‌ای از بالا بسته بود و پاهایش را نرم روی زمین کشیده، و پرواز می‌کرد. حتی دستان خود را مثل دو بال باز قرار داده بود و فقط به جلو می‌رفت. سینه‌اش زیر فشار نفس‌هایی که سریع و سوزناک می‌آمدند و می‌رفتند، می‌سوخت و انگار از درون چنگال هوا، آن را خونی کرده باشد. نیاز داشت همین‌جا سقوط کند اما او بود که میشل را مجبور کرد تا مسابقه بدهند، بهتر بود جا نزند. اصلاً نمی‌خواست چهره‌های نقاب شده و تلخ را ببیند که پشت نوار زرد منتظر بودند. دیگر به دامنه نزدیک‌تر شده بودند و از اینجا به بعد لازم نبود سریع بدوند فقط باید با مهارت بالا می‌رفتند. با پاهایش چنگ می‌زد به زمینی نرم و لیز تا بتواند ادامه بدهد. موهای سیاهش را با دست به سمتی راند و با دهانی خشک، لبش را لیس زد. میشل زودتر از او یک چوب بزرگ برداشت و از کوه بالا رفت. نزدیک به چوب کمی ایستاد و نفس کشید و بعد با دستانی سست یک چوب نازک برداشت. دامنه چندان هم شیب‌دار نبود. فقط خارهای بزرگی در اطرافش بودند که کار را سخت می‌کردند. پایش را به دامنه کوه چسباند و بالا رفت. فریاد کشید و گفت:

- تو خسته نشدی؟

میشل از میان سه خار با ظرافت عبور کرد و بدون پاسخ دادن و حتی بدون اینکه کمی تعلل کند و سمت نووا برگردد، به راه خود ادامه داد.

 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #44
پارت 41

در ارتفاعات بالا، باد با شدت می‌وزید. صدایش چنگ در گوش کشیده و شیشه بدن را می‌لرزاند. کوه استوار ایستاده بود و خارهایش دندان تیز کرده و منتظر کفش‌ها و پاهایی بودند تا به سویشان حمله‌ور شوند. میشل بالاتر رفت و کمی ایستاد. به پشت سر چشم دوخت و نووا را دید که با فاصله بسیار زیادی، له له‌کنان، دست به دامان کوه شده و خود را بالا می‌کشید. فاصله آنقدر زیاد بود که نمی‌شد دقیق چهره و حالات نووا را دید. دوباره حرکت کرد و آرام به سمت راست دامنه قدم برداشت. می‌دانست از این به بعد مسیر سرازیری می‌شود و رسیدن به خط پایان برایش آسان‌تر از نوشیدن آب خواهد بود اما چه اهمیتی داشت به خط پایان برسد یا نرسد؟؟ آن نگاه‌های منتظر به او چه می‌دادند؟ آن خط قرمزی که قرار بود پاره شود و قدم‌هایش را وارد پیروزی کند، چه سودی برای او داشتند؟ دیگر فیلمی در کار نبود و با نووا هم کاری نداشت. قدرت خودش را به رخ کسی کشیدن به او چه می‌داد؟ یک هیچ مطلق و یک احساس تلخ بعد از آن. انگار قرار بود چشمان غمگین نووا نوشیدنی زهرماری شود که حلقش را ذره ذره بسوزاند و قلبش را میان قلب‎‌‌های فرسوده به درد نخور منتقل کند. هیچ دستش را نمی‌گرفت پس برای هیچ جنگیدن چه اهمیتی داشت؟ تازه بعد از برد احساس خوبی یقه‌اش را نمی‌گرفت که او را تکان تکان دهد و بگوید بخند!
روی سنگ بزرگی نشست و به پایین نگاه کرد. چیزی معلوم نبود. شاخه درختان این دامنه، مانع دید پایین می‌شدند و تنها منظره واضح و زیبا، آسمان بود. آنقدر آبی و زلال شده بود که می‌توانستی ماهی‌های سفید پف کرده شناور رویش را به خوبی ببینی ، عجب لبخندی داشتند! شنا می‌کردند و شنا می‌کردند و باد به پر و پایشان می‌پیچید و هر از گاهی امواج آسمان آبی را بیدار می‌کرد. حال که فکرش را می‌کرد، با وجود این همه زیبایی و این همه احساس خوب در جهان، چرا باید به خاطر چند لکه ریز نشسته روی شیشه پنجره ناراحت می‌شد؟ تازه پنجره خانه خودش نه، پنجره خانه یکی دیگر. از همین الان هر وقت ناراحت می‌شد، باید به چیزهای زیباتر و مهم نگاه می‌کرد. به جای خیره شدن به لکه سیاه روی پنجره، باید به آسمان آبی پشت پنجره خیره می‌شد. هر وقت دلش از تنهایی‌اش یا از آدم‌ها گرفت، کافی بود به پیتزا فکر کند. پیتزایی که وقتی گازش می‌گیری، پنیر سفیدش کش می‌آید و دلت را ضعف می‌برد. و بعد زیر دندان‌هایت خرچ خرچ صدا می‌دهد. میشل نفسش را صدا‌دار بیرون داد و روی چمن‌های پرپشت خاکی رنگ، دراز کشید. یکی از پاهایش را روی دیگری گذاشت و در همان جا تصمیم گرفت اندکی استراحت کند. خواب آن هم روی این دامنه و زیر چنین سقف زیبایی، بی شک یکی از شیرین‌ترین خواب‌هایش می‌شد.
***
نووایی که زبانش کویر شده بود، سرش گیج رفت و روی یک بوته خار افتاد. صدای آخش به نظر آنقدر بلند بود که بارها در کوه پیچید. فقط امیدوار بود کسی نشنیده باشد. دستش را از روی خار بلند کرد و پنج خاری که روی پوستش فرو رفته بود را، با صورتی درهم برهم، بیرون کشید. از روی زمین بلند شد و شلوارش را تکاند و دوباره جلو رفت. گمان می‌کرد بیشتر از این راه برود میمیرد اما مصمم بود پیش برود هرچند امیدی به پیروزی نبود. صددرصد اکنون میشل در خط پایان مشغول باز کردن در نوشابه‌اش بود و به ریش نداشته نووا می‌خندید. استخوان‌هایش کاملاً مرگ را بوسیده بودند و صدای ساییدنشان در کل بدنش به گوش می‌رسید. آنقدر تشنه بود که حاضر بود جانش را برای یک لیوان آب بدهد. کل زبانش پوسته پوسته شده و کویر داغ بدون آب را به نمایش گذاشته بودند. گاهی سرش چنان گیج می‌رفت که حس می‌کرد کوه برعکس شده از زمین به آسمان سقوط می‌کند و با این اوضاع، باز جلو می‌رفت. راه را ادامه داد تا اینکه به سرازیری رسید. اندکی لبخند روی لبانش نشست و از اینجا به بعد به راحتی سپری شد. ولی خب می‌دانست برای باخت به پیش می‌رود و تا برسد همه مسخره‌اش می‌کنند. واقعاً نمی‌خواست در نظر هانا یک انسان ضعیف به نظر برسد. کلافه دستی به موهای سیاهی که سوخته شده بودند، کشید و با وزش باد تندی، قدم‌هایش به سرعت از سرازیری پایین دویدند اما قبل از اینکه سقوط کند، با دستش ، شاخه درختی را گرفت و سرعت را کم کرد.
به هر بدبختی بود پایین آمد و هر لحظه که به خط پایان نزدیک می‌شد، متعجب‌تر از قبل ابرو درهم می‌کشید. تناب قرمز پاره نشده بود و همه هنوز منتظر بودند. سرعتش را بیشتر کرد و با دویدن، به خط رسید. صدای جیغ و داد بلند شد اما نووا هنوز هنگ به اطراف نگاه می‌کرد. امکان نداشت او برنده شده باشد. این هم یکی از کارها و حیله‌هایش بود؟ از اول هم می‌خواست جا بزند؟ خشمگین و بدون توجه به کسانی که تشویقش می‌کردند، حتی بدون نگاه کردن به سمت دخترها، به سوی کوه دوید. بالا رفتن از آن و پیدا کردن میشل یک بدبختی دیگر بود اما باید این کار را می‌کرد.
-هی نووا کجا میری؟ نووا؟
نووا بی توجه به صدای جیمز، به مسیرش ادامه داد.
***
میا با استرس مقابل درب اتاق نووا ایستاده بود و دندان‌هایش را می‌جوید. پایش را با ضرب به زمین می‌کوبید و سرش را می‌چرخاند. اگر مسابقه زودتر تموم می‌شد کارشان ساخته بود آن وقت باید چه دلیل و بهانه‌ای جور می‌کردند؟ میا چند تقه به در زد تا اِلا سریع‌تر کارش را بکند. اِلا با فریاد گفت.
-چه مرگته تو؟ بابا دارم می‌گردم خب. ولی انگار هانا اینجا نیست.
- پیدا کردن یک آدم یعنی انقدر سخته؟ آدمی به اون بزرگی رو کجا مگه می‌تونه بذاره خب؟ یا زیرتخت یا کمد و کابینت بزرگ. همین!
- نیست.
- خب بیا بریم.
- ولی شاید یک اثری چیزی از هانا باشه مثل دست‌بند یا انگشتر
- اِلا اگر نیای من میرم.
- باشه بدبخت ترسو.
اِلا غرغرکنان کابینت را بست و از آشپزخانه خارج شد. یک بار دیگر کل خانه را نگاه کرد و ناامیدانه بیرون رفت. میا سریع در را بست و نفس راحتی کشید. با اینکه میا تند تند می‌دوید و دست اِلا را می‌کشید اما اِلا مثل یک چوب خشک بی حس و حال قدم‌هایش سنگین شده و افکارش گرفتار نگرانی بودند. در یک لحظه ایستاد و باعث شد میا روی زمین بیفتد. میا که موهای سیاهش روی چشمانش را گرفته بود و اندکی از پوست دستش کنده شده بود، خشمگین از زمین بلند شد و با همان دست خاکی، موهایش را عقب راند.
-چته تو؟ دستمو ببین؟ وای چقدر بد پوستش کنده شده.
- بیخیال واقعاً . حتی ازش خون هم نیومده.
- تو نمی‌فهمی چطور داره می‌سوزه.
- اِما تو رو الکی با من فرستاد.
میا لگدی سمت پایه اِلا زد که اِلا خشمگین میا را به دیوار کوبید و در صورتش غرید.
- هانا نیست و تو داری برای من اینجا زر می‌زنی! باید برم خونه میشل رو هم بگردم. به نفعته باهام نیای.
دستش را از روی زخم میا برداشت و با نیشخند او را ترک کرد. آنقدر اعصبانی بود که حتی نفهمید نباید روی جای زخم میا فشار وارد می‌کرد و انقدر بی‌رحمانه و بد برخورد می‌کرد. برای پیدا کردن یک دوست، یک دوست قربانی می‌شود و این اصلاً قصد واقعی اِلا نبود اما کارهای میا خیلی بچگانه به نظرش می‌رسیدند. از طرفی از دست میشل هم خشمگین بود و احساسی به او می‌گفت، میشل قصد داشته هانا را اذیت کند و او را در خانه‌اش زندانی کرده. به قدرت قدم‌هایش افزود و وقتی به اتاق میشل رسید، محکم به در کوبید. چندبار همین کار را تکرار کرد و برای بار آخر نام هانا را صدا زد. هانا که روی تخت دراز کشیده بود، از جایش بلند شد و در را باز کرد، قبل از اینکه بتواند هرکاری بکند، اِلا او را محکم به آغوشش کشید و موهای طلاییش را نوازش داد.
- وای هانا. میشل کاریت کرد مگه نه؟ می‌دونستم اون اذیتت کرده، می‌دونستم.
هانا لبان به هم قفل شده‌اش را باز نکرد. نمی‌دانست باید چه کند. اگر حقیقت را می‌گفت دوستانش ترکش می‌کردند.
- خوبی هانا؟ میشل اذیتت کرد؟
- آره اون منو به زور به خونش آورد.
- می‌کشمش!
 
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #45
پارت 42



هانا از درون داشت آتش می‌گرفت اما برای نجات خود مجبور بود این سخن را بگوید، اصلاً قصد نداشت میشل را اذیت کند این بار نه حداقل! اِلا دستی به موهای طلایی و خوابیده هانا کشید و او را با خود همراه ساخت. قدم‌های محکم و سخت اِلا، خبر از خشم‌اش می‌داد. در مسیر، جرمی را دیدند که روی پله نشسته و در عالم دیگری سیر می‌کند. اِلا به میا اشاره کرد و دست به سینه منتظر ماند. میا مردد درحالی که پوست لب‌اش را می‌کند، خود را به جرمی رساند و روی شانه‌اش زد. اما جرمی هیچ عکس‌العملی نشان نداد. در دنیای خود سیر می‌کرد و احساسات منفی را به دروازه دیگری شوت می‌کرد اما افسوس که دروازه خودش بود و دروازه‌بانی ، وجود نداشت. میا خم شد و کنار گوش جرمی گفت:

-هی جرمی!

- چیه؟

- یک کمکی می‌خوایم.

- چی؟

- باید میشل ضایع بشه! شاید کتک کاری هم داشته باشیم چونکه...

جرمی با دست به دهان میا کوبید و باعث شد میا تلو تلو خوران، روی زمین بیفتد. از روی پله بلند شد و پوزخند بدی به چهره میا و اِلا پاشید. دست‌اش را سمت موهای قرمزش برد و از لابه‌لای احساسات خفه شده و خشم سر ریز کنار دامنه آتش‌فشان، گفت:

- چیه؟ چرا همه منو سگ وحشی می‌دونن؟ خستم کردین د لعنتی‌ها! هر جنگ و دعوایی میرن میان دنبالم میگن آقا غول شما هم بیا. یکی دو بار عصبانی شدم، حالا همش بهم نقش آدم بده رو میدن.

حال آرام‌تر حرف می‌زد. گویی اصلا با کسی نبود، فقط داشت یک سری کلمات که روی گلویش سنگینی می‌کردند را، تف می‌کرد. بدون نیم نگاهی به دخترها، سمت اتاقشان حرکت کرد و در همان حالت باز داشت با خود سخن می‌گفت. گمان می‌کرد هیچ وقت بدتر از این نبوده است چون هیچ‌گاه عمق فاجعه را ندیده بود. همیشه از چشمان خود نگاه می‌کرد و نمی‌فهمید پسر عصبی و دعوایی ماجرا شده! جرمی، آن پسر مهربان و با معرفت، یک دیوانه و غول شده! از دیدگاه خود، حق داشت دعوا کند و کتک بزند چون دیگران تنشان می‌خارید. پشه‌ای که دور سرت بچرخد نیاز دارد بدنش را بخارانی دیگر! اما از نگاه بقیه او یک دیوانه وحشی بود! یک سگ برای منافع جنگی که پاچه بگیرد. متنفر بود از این نقشی که به او داده بودند! دلش درد می‌کرد. چرا زودتر بیدار نشد؟ چرا زودتر نفهمید دیگران او را اصلا یک انسان که دارای احساس باشد، نمی‌بینند؟ شاید برای همین سال‌ها بود که می‌ترسید اشک بریزد.

دست‌اش را بالاتر برد و اشک‌ داغ را پاک کرد، هرچند که روی گونه‌اش خشکیده بودند.

- بچه‌های تیم من رو آدم حساب نمی‌کردن. از اول حیوون بودم پس. نه باهام حرف زدن، نه چیزی گفتن، نه درد ودل کردن، نه به حرفم گوش دادن، چطور رفیقی بودیم ما؟ چرا کور بودم من؟ هه! از این به بعد بهشون نشون میدم!

***

چاقو را پایین آورد و نزدیک به پایش قرار داد. کار ناعاقلانه‌ای بود برای یک نتیجه عاقلانه! عجب پارادوکس احمقانه‌ای! چاقو را سطحی روی پایش کشید و خود را زخمی کرد. دندان‌هایش که با شدت روی هم قفل شده بودند را رها کرد و نفس‌اش را بیرون فرستاد. حال باید با پای زخمی پایین می‌رفت و می‌گفت برای همین از نووا شکست خورده! قبل از اینکه دست روی زمین کشیده و بلند شود، نووا مقابل‌اش ظاهر شد. چشمان میشل از تعجب گرد شده بود! واقعا فکر اینجای ماجرا را نکرده بود چون براساس زمان بندی، نووا باید حتما تا الان به خط پایان می‌رسید، پس چرا اینجا بود؟

نووا پوزخند حرصی‌ای زد و صورت‌اش را مقابل میشل، خم کرد. هیچی جز خشم در صورت‌اش رژه نمی‌رفت. نفسی که با شدت در صورت میشل فوت کرد، باعث شد چشمان میشل برای مدتی بسته بماند و نتواند حالت وحشتناک نووا را به هنگام بیان کلمات، ببیند.

- بازیم دادی؟ نشستی اینجا الکی با چاقو خودتو زخمی کردی من ببرم؟ که چی بشه؟ میشل! نگاهم کن.

چشمان‌اش باز شد و دوباره مجبور شد این چهره خشمگین را ببیند. چرا باید چشمان خود را با دیدن صحنه‌های زشت، آزار می‌داد؟ انگار همیشه همه چیز اجبار بود.

- جوابمو نمیدی نه؟

تلاش کرد با چنگ زدن به زمین بلند شود که نووا از بازویش گرفت و میشل را بلند کرد. نووا فریاد بلندی کشید که در کل کوه منعکس شد و به شکل وحشتناکی، تا پایین دامنه کوه هم سرازیر شد.

- بهم بگو ! چه مرگته؟ ترحم کردی؟ دلت به حالم سوخت؟ تو یک بیشعور نفهمی که می‌خوای دختر خوبه ماجرا باشی. ازت متنفرم.

- همه واسه خوب بودن دلیلی دارن. یکی می‌خواد بقیه بهش توجه کنن، یکی واسه مردم خوبه، یکی واسه خدا، یکی دوست داره خوب باشه چون حالش اینطوری بهتره ، اما من خوبم، به خاطر منافع شخصی خودم.

راه‌اش را سمت پایین دامنه کج کرد اما قبل رفتن، یک لحظه ایستاد و سمت نووا برگشت.

- اما اگر خوب بودنم اذیتت می‌کنه، بدون ، این تغییری در من ایجاد نمی‌کنه. همه چیز من، مردم رو اذیت می‌کنه، چون دلیل کارهام رو نمی‌فهمن.

- بهم بگو بفهمم.

- منم بهشون نمیگم. نباید به حریف درباره منافع شخصیت بگی، ممکنه دستت رو بخونه و تو بازی بعدی، ببازی.

- هه! الان یعنی تو بردی؟

- آره! من بردم.

نووا سمت میشل هجوم برد و لگدی به پای زخمی‌اش زد و غرید:

- چیو بردی؟

- می‌خوای صادقانه بگم؟ خشم تو بزرگ‌ترین برد منه. تو توی فیلمم بازی نمی‌کنی، چون باختم. و من هرکاری بگی می‌کنم، چون بردی! موفق باشی نووا.

میشل پشت به نووا، آرام آرام از کوه پایین رفت و نووا هنوز متحیر بود که چرا وقتی به پای زخمی او لگد زد، هیچ واکنشی از طرف‌اش دریافت نکرد. انگار اصلا لگد نزده بود. حتی این پوزخندها به جای سوزاندن طرف مقابل، خود‌ش را می‌سوزاند.

میشل قدم‌های خود را به سختی برمی‌داشت و به این فکر می‌کرد که بهتر بود پایش را سالم می‌گذاشت. کدام آدم عاقلی به پای خود چاقو می‌زند؟ بریدن پا چه بود؟ این نووا هم شعور درست حسابی نداشت که کمکی بکند. اما وسط همه این کشمکش‌های فکری ، یک لبخند شیرین لازم بود.

- اخ نووا! تو می‌خوای کشتی رو توی دریا غرق کنی و لذت ببری، توهم زدی من کشتی هستم؟ اما من خود دریام.

هنوز تازه شروع بدبختی بود. پایین‌تر بقیه منتظر بودند جلوی میشل قهقهه بزنند و به موهای آبیش بخندند. شاید هم به پاهای زخمی. با اینکه می‌توانست حرکات تمام گروه‌ها را پیش بینی کند و دیگر همه چیز برایش عادی شده بود، اما با تمام این‌ها، حوصله سر و کله زدن با آنها را نداشت. می‌خواست یک دوش آب گرم بگیرد و روی تخت بیفتد. بعضی اتفاقات حتی اگر هر روز رخ بدهند باز نمی‌توانی بگویی به آنها عادت کرده‌ام و دردی ندارند! عادت که می‌کنی، اما این عادت کردن، خودش یک درد بزرگیست. میشل درد را به سوی دیگری پرت می‌کرد، امواج دوباره آن را به ساحل می‌رساندند. انگار راه چاره این بود که میشل از ساحل به جای دیگری برود.

- چی شد باختی؟ وای میشل جون، دلم برات سوخت.

- هی میشل پات چی شده؟ نکنه خو خو زخمیش کرده؟

- هی بکشین کنار همگی.

میشل سرش را گرفت تا میان دایره مرگ که عین حلقه اعدام بودند، غش نکند. حال‌اش عجیب به هم می‌خورد و سرش گیج می‌رفت. این چهره‌های شاداب که دور او چرت و پرت بلغور می‌کردند، یعنی چه انگیزه‌ای از زندگی کردن داشتند؟

- میگم بکشین کنار.

میشل سرش را بالا گرفت ، احساس می‌کرد این صدا از بقیه صداها متفاوت‌تر است. این یکی از باخت میشل خوشحال نبود، اما بی شک سمت میشل هم نبود. نگاه‌اش روی هانا قفل شد که پشت اِلای آتشین، معصومانه ایستاده و در اصل خود را مخفی کرده بود. با صدای فریاد، نگاه خود را به اِلا سوق داد. وقتی بلند بلند داد می‌کشید، موهای خرمایی‌اش هم یکی یکی فرصتی برای نزدیک شدن به دهان پیدا می‌کردند. از چشمانش که نگویم، انگار از شدت گشادی، پاره شده بودند. اما قرمز شدن صورت‌اش بیشتر به خاطر سرما بود که همه را تقریبا عین لبو کرده بود، مخصوصا نوک دماغ‌هایشان بامزه‌تر شده بود.

- هی به چی می‌خندی نمکدون؟

میشل زبان‌اش را چرخاند و گفت:

- به هرچیزی که از اوضاع چرت نجاتم بده.

- هه! رفتی هانا رو توی اتاقت زندونی کردی خیال کردی نمی‌فهمیم؟ ببین بدبختت می‌کنم!

میا: موش موشکی اولا معصوم بود، حالا آدم می‌دزده تو خونش کتک می‌زنه. پیشرفت خوبیه.

اِما: باید جایزشو بدیم نه؟ دخترا نظرتون چیه؟

اِلا: الان جایزه رو خودم میدم.

 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #46
پارت 43

میشل گمان می‌کرد امروز زیادی تعجب کرده! انگار همه چیز می‌خواست غیر منتظره شود تا او را از وضعیت همیشگی بیرون بکشد. اینکه امروز کاملا غیرعادی بود و زندگی تکراری‌ای نداشت، خوب بود یا بد؟ پشت میز بازی نشسته بود و می‌توانست راهت دست بقیه را بخواند، بازی کسل کننده می‌شد، اما می‌برد. در حال حاضر همه برگ برنده رو کرده بودند برای زمین زدن او در بازی، ولی هیجان بالایی داشت. لبخندی در لب نشاند و آرام زمزمه کرد.

- یعنی خوبه یا بد؟

اِلا مشت محکمی به زیر چشم میشل کوبید که در یک لحظه میشل سرش گیج رفت و با سر، به زمین افتاد. یک لحظه تصور کرد سوراخ بزرگی در سرش نشسته و مغزش روی زمین افتاده. احتمالا این مغز از سر کوچک و پر حرف میشل خلاصی یافته بود. اما مگر عامل همه سنگینی‌ها و چرت و پرت و حرف‌ها، همین مغز نبود؟ خوب شد از سوراخ پایین افتاد، سر بدون مغز نگه داشتن‌اش راحت‌تر است.

- میشل عین خیالت نیست نه؟ داره می‌خنده! باشه خودت خواستی.

اِلا روی شکم میشل نشست و مشت‌هایش را با قدرت یکی پس از دیگری در صورت میشل کوبید. هانا دستان‌اش را مقابل دهان‌اش گرفته بود تا چیزی نگوید اما می‌ترسید بلایی سر میشل بیاید. اشک‌ها می‌خواستند برای این همه ظلم بریزند اما نقاب‌ها نمی‌گذاشتند. باور نمی‌کرد که حتی میشل دهان باز نکرده اصل ماجرا را بگوید و او را ضایع کند. وقتی اِلا دوباره خواست مشتی بزند، جرمی از موهای اِلا کشید و او را سمت دیگری انداخت. آدام بهت کرده به جرمی نگاه می‌کرد که چرا از میشل دفاع کرده بود.

ایوان دهان باز مانده خود را بست و دستی به شانه آدام کشید. همه سکوت کرده بودند و دیگر آن هیاهو و تشویق به دعوا، به پا نبود. دخترها بالا و پایین نمی‌پریدند، و پسرها سنگ پرت نمی‌کردند. جیمز که تازه به این گردهمایی رسیده بود، نفس نفس‌زنان بقیه را کنار کشید و وارد حلقه شد. با دیدن میشل که روی زمین افتاده و کل صورت‌اش خونی بود، وحشت‌زده سوی او دوید .

- کار کی بود؟ کدوم خری این کارو کرد؟ ها؟؟

دوباره همه فریادها از سر گرفته شدند. اِلا به سینه جرمی کوبید و سمت میشل رفت و با لگدی که به کمر جیمز پرت کرد، گفت:

- بکش کنار دخالت نکن. اون دختره به خاطر کاری که با هانا کرد باید کتک بخوره تا آد...

یک مشت محکم روی دهان اِلا کافی بود تا کلمات دست و پا شکسته روی زمین بریزند. جرمی محکم پشت میشل ایستاده بود و اصلا قصد نداشت کنار بکشد. جیمز با اینکه از کار جرمی در عجب مانده بود، اما توجهی به اوضاع نکرد و با دستمال سیاه خود، مشغول پاک کردن خون، از صورت میشل شد.

- هی میشل ، خوبی؟

- بهتر از این نمیشم جیمز. امروز روز جالبی بود.

- بلندشو ببینم

میشل با کمک جیمز، از روی زمین بلند شد و درحالی که از شانه او گرفته بود، پاهای خود را ثابت نگه داشت. اما انگار زمین داشت به بالا کشیده می‌شد و او هر آن ممکن بود روی زمین بیفتد. آدام هم وسط آمد و در ماجرا مداخله کرد.

- هرکس میشل رو اذیت کنه با تیم ما طرفه.

میشل پوزخند کمرنگی زد و در دل پرسید، پس چرا زودتر از این‌ها وارد ماجرا نشده بودی؟ آدام فقط می‌خواست برتری خود را نشان بدهد همین و بس. این هم از آدم‌هایی بود که می‌خواستند خوب باشند برای جلب توجه دیگران و بزرگ نشان دادن خود.

اِلا: این دختر هانا رو برد اتاقش و کتک زد. پس بهتره دخالت نکنین موضوع بین ماست!

آدام، هانا را به وسط دایره‌ کشید و موهای طلایی را با دست‌اش بلند کرد. به چپ و راست هانا نگاهی انداخت و آستین‌های لباس‌اش را هم بالا کشید

-کو؟ زخمت کو؟

دوباره اِلا به جای او جواب داد.

- شاید زخمه رفته! مهم اینه که اصلا هانا چرا اتاق میشل بود؟

جرمی: شاید به خاطر پاپوش شما. اصلا از کجا معلوم اتاق میشل بود؟

اِلا از اینکه نمی‌توانست دلیل درستی بیاورد خشمگین شد و سمت جرمی هجوم برد اما قبل از اینکه بتواند مشتی به آن صورت لجنی بزند، جرمی دستان اِلا را در چنگ گرفت و محکم پیچاند، جوری که صدای فریاد اِلا بلند شد. جیمز به این فکر می‌کرد که در این میدان شام، یک مدیری باید حضور داشته باشد! دقیقا همان مدیری که اکنون در اتاق‌اش دراز کشیده و قهوه می‌نوشد شاید هم خواب بوده باشد به هرحال از جان خود سیر نشده بود که در هوایی به این سردی بیرون بیاید و باید از کجا می‌دانست بچه‌ها شر به پا می‌کنند؟ جیمز با ابرو به ایوان که آرام ایستاده بود و تماشاگر ماجرا بود، اشاره کرد و گفت:

- برو مدیر رو صدا بزن.

ایوان شانه‌ای بالا انداخت و کاری نکرد. جیمز که دیگر طاقتی برایش نمانده بود، اِلا و جرمی را از هم جدا کرد و با فریاد بسیار بلندی، گفت:

- همه فقط گم بشین! بسه دیگه. میشل پاش زخمیه باید بره استراحت کنه، این دایره مسخره رو باز کنین رد شیم.

نووا ، میا و اِما را هل داد تا وارد دایره شود. وقتی فریاد جیمز را شنید، با تمام سرعت به این سو دوید چون شنیدن صدای بلند جیمز یک چیز بسیار غیرطبیعی بود! او همیشه در یک حالت ثابت باقی می‌ماند و اگر یک چیز می‌توانست او را خشمگین کند، پس یعنی اوضاع خیلی خراب بود.

- ماجرا چیه؟ جیمز صداشو بلند کرد؟ اونم جیمز؟

میشل میان این همه غوغا، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. همه صداها خوابید و چشم‌ها به میشل دوخته شدند. وقتی خنده‌اش تمام شد، دست خود را از روی شانه جیمز برداشت و وسط دایره قرار گرفت.

- باید تعجب کنی نووا! امروز همه چیز عجیب شده. دنیا خواسته بهم بگه، فقط تو بلد نیستی عجیب غریب باشی خانم میشل، منم بلدم.

چشمکی به نووا زد و سمت هانا برگشت. حالا نوبت بازی اصلی بود. جلوتر رفت و دست خود را روی شانه هانا کشید و قبل از اینکه اِلا باز شروع کند، کلام را آغاز کرد.

- هانا حقیقت اینه ما نباید بترسیم. ترس از تایید نشدن، ترس از تنها موندن و ترس‌های دیگه فقط مارو ضعیف می‌کنه. پرتمون می‌کنه به یک جای دور از خودمون و وقتی یهو بین این همه آدم به خودمون نگاه کنیم، دیگه خودمون رو نمی‌بینیم. مردمی رو می‌بینیم که درون ما دارن قهقهه می‌زنن و ما در اصل ته چاه نادونی گیر کردیم. هرکاری می‌کنم تا نری توی چاه و خودت رو به پایه مردم نکشی! نترس از هیچ آدمی نترس. من می‌دونم تو دختر خوبی هستی فقط ترسیدی. متاسفم که کتک زدم

میشل از هانا فاصله گرفت و دیگر خبری از آن لبخند نبود. دور دایره‌ای که وسط‌اش گیر کرده بود، چرخی زد و آرام سرش را به بالا و پایین تکان داد.

- مسابقه برد و باخت داره، منم باختم و خوشحالم که باختم. می‌تونین تا روزها درباره باختم حرف بزنین و شاد بشین اینکه بد نیست.

میشل از کنار میا رد شد و با سرعت شروع کرد به دویدن اما فریادهای پشت سرش هنوز به گوش می‌رسیدند. تا اِلا خواست دنبال میشل برود، جرمی او را محکم گرفت و روی زمین انداخت.

- بسه اِلا! بسه!

- هی اصلا تو چرا طرف اونی؟

- واسه یک بارم که شده خواستم طرف حق باشم

- نه بابا؟ سگمون آدم شده؟

آدام محکم به پهلوی اِلا کوبید و سرش را خم کرد که صاف به چشمان وحشی دخترک زل بزند.

- برو بخواب! زیاد حرف نزن.


آدام دست جرمی را گرفت و از آن دایره خفقان‌آور، بیرون کشید. کم کم همه داشتند می‌رفتند که با صدای فریادی، همه ایستادند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #47
پارت 44





هانا بعد از اینکه فریاد کشید، نگاه‌هایی سوالی را دید که تماشایش می‌کردند. هنوز می‌ترسید از تک تک این نگاه‌ها. نگاه‌هایی که برخی می‌گفتند هیچ نگو و طرف ما باش، برخی منتظر بودند تا نیش بزنند، برخی فقط نظاره می‌کردند اما همه انگار طلبکار بودند. سعی نکرد موهایی که مقابل چشمان‌اش ریخته بود را کنار بکشد، می‌خواست مخفی باشد و سخن بگوید. یکی از دست‌های مشت‌ شده‌اش را بالا برد تا تار مویی که نزدیک به دهانش شده بود را، عقب براند. باد با شدت می‌وزید اما این همه خشم و هیاهو را نمی‌توانست با خود ببرد، اینجا همه چیز ساکن بود و باد فقط فرار می‌کرد. باران و برف هم حتی اگر ببارد، چیزی را نمی‌شوید، بلکه در این کثافت‌دونی غرق می‌شود. چانه منقبض شده خود را باز کرد و گفت:

- من ترسیدم از اینکه آدم احمقی جلوه کنم یا هم آدم بد. به نظرم بد بودن تو چشم میشل مهم نبود چون یک نفره. حیف فقط یک نفر وسط این همه نفر، خودم رو قبول می‌کنه و برای بقیه اگر خود باشم احمق و بی‌عرضه میشم. پس باید تظاهر کنم. واسه اینکه برای شما تظاهر کنم، تبدیل به آدم بدی میشم که حقیقت من رو می‌سازه. در واقع آدم بدیم که الکی گفتم میشل منو زد و تو اتاقش زندونیم کرد. دروغ گفتم!

همه جا در یک آن ساکت شد. حتی صدای باد هم نمی‌آمد انگار او هم ترسیده بود. اِلا با چشمانی ریز شده و صورتی سرخ، به هانا نگاه می‌کرد. مثل هیولایی که فقط با گاز زدن و کشتن هانا آرام می‌گیرد دندان در هم سایید و با خشونت چند تار مو از موهایش را کند.

- من ترسیدم به نووا صدمه بزنم و آب‌میوه مسموم رو خودم خوردم. ترسیدم دوستام بگن تو یک بدبخت عاشقی، پس همونجا افتادم رو زمین... میشل نجاتم داد و کمکم کرد. ترسیدم وقتی پیدام کردن، حقیقتو بگم و جلوی دوستام بد شم... پس به جاش برای میشل بد شدم. اما فرقشون اینه که وقتی برای بقیه بد میشم، در اصل بد نیستم. اونا دارن من رو بد می‌بینن. عاشق بودن کجای دنیا جرمه؟ پشیمون شدن از گناه کجا جرمه؟ اما دروغ گفتن جرمه. اونم تهمت زدن و دروغ گفتن به کسی که نجاتت داده. احساس کردم یک احمقم که وایسادم کتک خوردنشو می‌بینم اما الان که حقیقتو گفتم، احمق نیستم. شجاعم

هانا آب دهانش را قورت داد و نگاه پر بغض خود را به نووا دوخت. چشمان نووا به زمین خیره شده بود و موهای سیاهش، پراکنده و نامنظم جلوه می‌کرد انگار تمام آشفتگی‌اش را به موهایش ریخته باشد. او اولین کسی بود که بدون گفتن حتی یک کلمه و یا نگاه به هانا، دست جیمز را گرفت و دور شد. اِلا دهان باز مانده از حیرت‌اش را بست و با یک پوزخند ناباورانه ، چشم چرخاند و به هانا زل زد. با قدم‌هایی سست نزدیک شد و بدون گفتن حتی یک کلمه، سیلی محکمی به گونه هانا کوبید. و سپس گفت:

- حال به هم‌زن.

دستش را لایه موهایش کشید و تمام تار موهارا به بالا پرت کرد، با چرخاندن زبان در حلق، دوباره سمت هانا برگشت و یقه‌اش را محکم گرفت.

- چی بگم بهت اخه؟ چی بگم؟ خوب خرابم کردی؟ اوه لعنتی تو اصلاً اون آدمی نیستی که من فکر می‌کردم. کو اون هانای قوی که یک مدرسه رو تو انگشت‌ش می‌چرخوند؟

هانا صاف به چشمان اِلا خیره شد. این چشم‌ها، فروغ نگاه یک دوست را نداشتند، فقط یک دشمن در جامه دوست بودند. این چشم‌ها نه محبتی می‌شناختند، نه نگرانی‌ای. احتمالاً از همان اول هم برای خراب کردن میشل به دنبال‌اش آمده بود نه برای نجات. اصلاً این نگاه را دوست نداشت و لازم نمی‌دانست چیزی را توضیح بدهد. اِلا را هل داد و قبل از اینکه از این جماعت تشنه به بازی و دغل و دروغ، فرار کند، گفت:


- اون هانای قلدر، مرد. اگر من رو نمی‌شناسی، دو راه داری. یا هانای جدید رو بشناس، یا برو.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #48
پارت 45

اِلا فقط از شدت خشم پوزخندهایش را پشت یکدیگر صف کرده بود. از اینکه میشل را بی گناه آزار داده بود، هیچ غمی نداشت اما از اینکه او بی گناه بود، به شدت خشمگین بود. انگار کم کم بیماری مظلوم بازی، از میشل به بقیه سرایت می‌کرد و این اصلاً خوب نبود. فضا کم کم خالی شد و جیمز مشغول گشت در محوطه شد تا میشل را پیدا کند اما خبری از او نبود. آدام توپ را به دیوار پرت کرده و دوباره می‌گرفت و هر از گاهی زیر چشمی به جرمی که مشغول شانه کردن و ژل زدن به موهایش بود، نگاهی می‌انداخت. جرمی امروز طبیعی رفتار نکرده بود و او تنها نگرانی‌اش این بود که شاید جرمی احساسی به میشل داشته و به کسی نگفته باشد. ایوان قهوه به دست، مقابل تلوزیون خاموش نشسته بود و انگار به چیزی جالب‌تر نگاه می‌کرد که لبخندهایش به هم می‌پیچید و صورت‌اش نورانی شده بود. قبل از اینکه ادرین بتواند از گروه جدا شده و از اتاق بیرون برود، آدام بلند شد و مقابل درب ایستاد. نگاه خالی‌اش را به جمع دوخت و با صدای بلندی گفت:

- همه بشینین، حرف دارم.

جرمی دستی به موهای قرمز خود کشید و خود را روی مبل، کنار ایوان پرت کرد. ادرین که سریع می‌خواست جمع را ترک کند، سر پا باقی ماند و با کوبیدن پاهایش روی زمین، کلافگی و بی حوصلگی خود را، اعلام کرد. آدام دستی به چانه خود کشید و خطاب به ادرین، گفت:

- نمی‌خوای بشینی؟

- کاری ندارم اینجا

- من کارت دارم

- خب بگو می‌شنوم

- ببینین بچه‌ها ما یک نقشه‌هایی داشتیم که دیگه به گند کشیده شد. ایدن رو با تهدید احتمالاً از میشل جدا کردیم اما اینکه میشل رو پرت کنیم بیرون، فکر نکنم عملی بشه. دارین یک جور عجیبی بهش جذب میشین و نمی‌دونم چرا . ادرین که پرید، جرمی هم انگار پرید، فقط ایوان خونسرده.

ایوان: منو قاطی بازی نکنین اصلاً برام مهم نیست کی میره کی میاد. یک سوال جالب، ما با میشل چه مشکلی داریم؟

آدام: یادت رفته شاخ شده بود برامون قلدری می‌کرد؟

ادرین: تا جایی که من یادمه، اون جواب قلدری مارو می‌داد.

آدام: پس تموم؟ بازی رو تموم می‌کنین؟

جرمی: به نظر من بهتره به جای فکر کردن به میشل، به مشکل‌های دیگه فکر کنیم.

همه به جرمی‌ای که با صدای بسیار آرام و ناامید این سخن را بیان کرده بود، خیره شدند. برای اولین بار حالت صدایش، به شکل فریاد نبود. او معمولاً رعد و برق بود در آسمانی تیره، و حتی آسمانی روشن و صلح‌آمیز را تبدیل به تاریکی می‌کرد و می‌بارید بر سر مردمانی بی‌گناه. دیگر اعضا به اخلاق او عادت کرده بودند و اینک، رفتار او اصلاً طبیعی نبود. شاید هم طبیعی همین بود اما مثل همیشه نبودن، کمی افکار مردم را می‌تکاند.

آدام: مشکل چیه؟

جرمی: ما تیم هستیم واقعاً؟ چقدر پشت هم بودیم و هوای هم رو داشتیم؟

آدام: شوخیت گرفته؟

ادرین: ما خیلی وقته تیم نیستیم. شدیم یک مشت کینه و نفرت، که به دنبال قدرتن.
آدام: خیله خب! بسه دیگه. دیگه حرفی نمونده
ادرین: نباید هم بمونه! یکم میشل رو ول کنی و از تخت پادشاهیت بیای پایین بد نمیشه
آدام: کی به کی میگه؟ شماها نبودین از معروف شدنمون خوشحال بودین؟ شماها نبودین با خنده میومدین می‌گفتین دخترا دارن خودشونو براتون می‌کشن؟
جرمی: بحث الان مشهور شدن نبود. یا تیم باشیم یا جدا بشیم.
ادرین: منکه کار دارم... فعلاً
ایوان: جرمی تو هم زیادی حساس شدی. ما همه گرگیم، نیازی نیست جدا بشیم
آدام: آره ما گرگیم!

***

هوا هنوز سرد و طوفانی بود. هانا دقیقاً اتاقی نداشت که به آن پناه ببرد و ناچار مجبور به قدم زدن در اطراف بود. تعداد کمی چمن سبز باقی مانده بود که به یکدیگر چسبیده و نفس‌های آخرشان را می‌کشیدند. رودخانه یخ بسته بود و دیگر حرکتی نمی‌کرد. آسمان مدام آه می‌کشید، آهی از جنس باد سرد. شاید خود نیز از این سرما ناراضی بود که نمی‌توانست خورشید خود را با تمام جمال و کمال نمایان کند. هانا با اینکه می‌لرزید، اما نمی‌خواست از کسی کمک بگیرد. قلب‌اش از درون داشت آتش می‌گرفت و زیر این همه غم ذوب شده و آوار می‌شد. کسی نبود دستی به شانه‌اش بکشد و بگوید تو را می‌فهمم؟ او نباید با فیلمنامه یک مشت دیوانه ، فیلم بازی می‌کرد! مگر چند روز عمر می‌کند که معیار زندگی خود را براساس علایق چرت و پرت بقیه بچیند؟ آنها او را به سوی راه درست نمی‌کشند، فقط به مسیری می‌برند که به نفع خودشان باشد. یعنی تمام این سال‌ها داشت در بیهودگی به سر می‌برد برای این چنین دوستانی. یعنی در دل تک تک آنها چه می‌گذشت؟

هانا خود را به آغوش کشید و روی زمین نشست . خودش را روی رودخانه یخ‌زده می‌دید و جیمز پشت سرش آهسته و بدون هیچ سخنی ایستاده بود. سریع بلند شد و سمت جیمز برگشت.

- تو اینجا چی کار می‌کنی؟

- می‌خوای بیای پیش من بمونی؟

- نه جام خوبه

- بهتره لج نکنی

- اخه تو و دوستت...

- ما مشکلی نداریم

***

دو ساعت پیش

-جیمز برو و هانا رو ببر به اتاقت

- چطور؟

- اون الان تنهاست و تو سرما مونده.

- هی میشل! مگه اون نبود که تو رو خراب کرد؟

- مگه اون نبود که شجاعانه حقیقت رو گفت؟

- بعد کتک خوردنت؟

- به نظرم هیچ اشتباهی اونقدر پررنگ نیست که نشه پاکش کرد. بهتره به نور نگاه کنیم تا تاریکی. نیمه خالی لیوان نمیگه بهم نگاه کن افسوس بخور! میگه به نیمه پر نگاه کن و بیا منم پر کن.

جیمز خم شد تا کفش‌هایش را بپوشد و دیگر چیزی نگفت که میشل ادامه داد.

- تو مسابقه بسکتبال فردا چه کسایی هستن؟

- زیاد خبر ندارم.

- خیله خب. پیش هانا اسمی از من نبر

- اون دختر درست نمیشه! ذات خرابی داره

- ذات خمیر پاکی هست که همه داریم. آدمای اطراف، خودمون، اتفاقا، بهش شکل میده و ازش هیولا یا فرشته می‌سازه. این خمیر هر لحظه می‌تونه تغییر کنه مگر اینکه سفت بشه و دیگه نشه کاریش کرد. مال هانا سفت نیست.

- من دیگه میرم

- تو دوستش داری، نترس.

- ندارم! درضمن اون عاشق نووا هست.

- هر عشقی با بی تفاوتی سرد میشه و در آخر مثل برفی که رو زمینه، با نور عشق دیگه‌ای، بخار میشه و ازش اثری نمیمونه.

***

- خب میای؟


هانا با وزش باد شدیدی دیگر، بدون مکث، سرش را سریع به نشانه موافقت ، تکان داد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #49
پارت 46

هانا همراه با جیمز وارد اتاق شد. تقریباً نظمی در اتاق دیده نمی‌شد و از پتو و بالشت تا ساندویچ، همه روی زمین و میز پخش بودند اما یک چیز خوب داشت! گرما، آری اینجا گرم بود. خبری از سوز سرما و شلاق باد و نگاه تیز تنهایی، نبود. آنجا احساس می‌کرد زیر آب یخی بزرگ تنها مانده و بیشتر و بیشتر به درون فرو می‌رود و هرچه مشت می‌کوبد تا این لایه یخ کنار برود، نمی‌رفت که نمی‌رفت. مثل دوستانش! نمی‌دانست با کدام کلمات و جملات آنها را بیدار کند و یخ کینه و نفرت را از وجودشان بیرون بکشد. در اصل نمی‌دانست او درون یخچال گیر کرده و نیاز به کمک دارد، یا دوستانش. این قدمی که برداشت برای رهایی از نیرنگ، مساوی بود با از دست دادن دوستانش، و این راه درست بود؟

جیمز نگاهی به اتاق انداخت و بیخیال از اینکه همه جا کثیف است، لباس را از روی مبل به زمین پرت کرد تا هانا بتواند بنشیند. سپس خود، بدون هیچ حرفی سمت اتاق کوچکی که در راهرو قرار داشت، رفت و روی تخت نشست. هنوز نمی‌دانست وقتی نووا بیاید، قرار است چه برخوردی داشته باشد. احتمالاً به دلیل آن ماجرا بیشتر از هانا متنفر شده و با آمدن داد و فریاد به پا می‌کند. جیمز اندکی نگران بود اما پرده بیخیالی را روی پنجره صورت خود کشیده بود تا نور تاریک یا روشنی به بیرون نفوذ نکند. هانا معذب و آرام، سمت اتاق جیمز رفت و بدون وارد شدن به اتاق، کنار در ایستاد و سرش را پایین گرفت. بین گفتن و یا نگفتن مانده بود که جیمز پرسید.

- چیزی می‌خوای؟

- کمی گرسنمه.

جیمز بدون اینکه چیزی بگوید، بلند شد و آهسته سمت آشپزخانه رفت. دوست نداشت هانا احساس معذب بودن کند، همیشه می‌خواست هانا کنار او، احساس راحتی داشته باشد و شوخی کند. همان‌طور که برای نووا ناز و عشوه می‌آمد و موهایش را به پشت سرش می‌راند و لبان‌اش را خیس می‌کرد، می‌خواست تمام این کارها را برای او هم بکند. اما هانا کنار جیمز، یا معذب سرخ و سفید می‌شد و به زمین نگاه می‌کرد، یا خشمگین فریاد می‌کشید و از او می‌خواست تا دخالتی در کارهایش نکند. جیمز کلافه از افکار بیهوده، پروانه افکارش را در شعله بی رحمی هانا، سوزاند و استیک را درون ماهی‌تابه ریخت. نووا احتمالاً یک جایی نزدیک به کوه رفته بود که کسی نباشد و در آنجا بلند بلند با خود مشغول حرف زدن بود. اگر این کار را نمی‌کرد ، خالی نمی‌شد. حتماً باید از همه چیز و همه کس گلایه می‌کرد و به هوا مشت می‌کوبید تا کمی به حالت عادی بازگردد. جیمز آستین لباس‌اش را پایین داد تا با پریدن روغن داغ، دستان‌اش نسوزد. وقتی هویچ خرد می‌کرد، زیرچشمی به هانا که داشت موهایش را می‌بافت، نگاه می‌کرد. آن موهای طلایی و ابریشمی و دستان سفید نرم، عجیب داشتند برای جیمز، دلربایی می‌کردند. ع×ر×ق نشسته روی پیشانی‌اش را با کف دست پاک کرد و با گاز گرفتن لبانش، تصمیم گرفت جایی قرار بگیرد که نتواند هانا را ببیند . نه آن صورت معصوم را، و نه چشمان دریایی‌اش را . هانا مدام موهایش را می‌بافت و دوباره باز می‌کرد و این کار را از دو باره تکرار می‌کرد تا از این همه بیکاری خلاص شود. نوک دستان‌اش به خاطر ترس از نووا، یخ بسته بود. حدس می‌زد نووا وارد نشده، از موهای بلندش می‌کشید و او را پرت می‌کرد بیرون. حق هم داشت! حتی هانا اکنون باور نمی‌کرد که به آن کار زشت، اعتراف کرده باشد. نه اینطور پیش برود از شدت فکر کردن دیوانه می‌شود باید برود و به جیمز کمک کند. با این فکر، موهایی که باز رها شده بودند را، بیخیال شد و سمت آشپزخانه رفت. جیمز چنان با دقت سبزیجات را خرد می‌کرد و تند تند درون ظرف می‌ریخت که انگار اصلاً در این عالم نیست. با اینکه این پسر همیشه بی احساس و یکنواخت بود، اما یک جور عجیبی به هانا آرامش می‌داد. برای لحظه‌ای با جیمز می‌شد از معرکه و بازی‌های پیچ در پیچ، کنار کشید.

- میشه کمکت کنم؟

جیمز بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، گفت.

- اگر از نگاه کردنم دست برداری، می‌تونی.

هانا دوباره احساس کرد گرمای عجیبی سرتاپایش را در برگرفته و همچو آبشاری سقوط می‌کند اما آب نمی‌شود که! با وجود این همه خجالت، آب نمی‌شود. قبلاً خجالتی نبود، انگار همه چیز تغییر کرده.

- چی کار کنم؟

- می‌تونی اینارو خرد کنی منم استیک رو سرخ کنم.

- فکر خوبیه.

جیمز بدون حرفی، چاقو را به هانا داد اما قبل از آن مکثی کرد تا دستان نرم او را لمس کند، ولی به سرعت پشیمان شد و کنار کشید. با برخورد چند تقه به در، صدای قیژ باز شدن در بلند شد و پس از آن، صدای نووا بود که قلب هانا را به تپش انداخته بود.

- هی جیمز خونه‌ای؟

- آشپزخونم.

***

- میشل میشه بذاری بیام تو؟ باهات کار دارم.

میشل با آرامش سمت در رفت و درحالی‌که در را باز می‌کرد، یک قلوپ از چای سبز را نوشید و نگاهی به اِلا انداخت که پشت در مانده بود و آدامس درون دهان‌اش را به سرعت می‌جوید. از مقابل در کنار رفت تا اِلا وارد شود و تا وارد شد، سریع در را بست. این سرما آنقدر زیاد بود که احساس می‌کرد اکنون سلول‌های پوست‌اش در عرض یک تماس کوتاه با باد، از کار افتاده باشند. اِلا دست به سینه با قدم‌هایی سنگین و صدادار، وارد شد و روی یکی از مبل‌ها نشست. دهان‌اش را کج کرده بود و صورت خود را جوری جمع کرده بود که انگار چیز چندش‌آوری مقابل‌اش گذاشته باشند. میشل یک لیوان قهوه با کیک مقابل اِلا گذاشت و خود نیز روی صندلی نشست. یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت و درحالی‌که لیوان را به لب‌هایش نزدیک می‌کرد، به دقت، چروک روی پیشانی اِلا را زیر نظر گرفت. اِلا به لیوانی که روی میز بود هم، با حالت بدی نگاه کرد و پوزخند بی صدایی تحویل میشل داد. بعد از تمام شدن بازیش، گفت.

- حق با تو بود، هانا دروغ گفته بود.

- هانا دروغگو نیست، یک رانندس که برخی مواقع لازمه از مسیر بزنه بیرون، تا بتونه فرق مسیر درست و غلط رو بفهمه

- نیومدم چرت و پرت گوش بدم

- و نیومدی بابت رفتارت معذرت خواهی کنی.

- به من چه؟ اون بهم اشتباه اطلاعات داده بود پس مقصر نیستم.

- فکر کنم هستی. روزانه اطلاعات دروغین زیادی سمت گوشمون میاد، و این ما هستیم که باید اطلاعات رو کنترل کنیم. باید بشنویم اما زمانی سمت مغزمون هدایتش کنیم که مطمئن بشیم درسته.

- تو زندگی نمیشه از هیچی مطمئن شد

- میشه. اما اگر نشد، براساس مجهولات نباید برخورد کنیم، یک روزی پرده کنار میره و پشتش هم دیده میشه، صبر کافیه

اِلا قهوه را برداشت و قبل نوشیدن سمت دماغ‌اش برد و به سرعت روی میز کوبید.

- قهوتم که خرابه. هانارم که خراب کردی.

میشل لبخندی زد و به عمق چشمان اِلا خیره شد. چشمانی خرمایی و وحشی که فقط دنبال ایراد بزرگی بودند تا بر سر میشل بکوبند. و موهایی شلخته که نشان می‌داد برای آمدن به اینجا و خراب کردن میشل، سرعت به خرج داده و برای همین موهایش چنین بی نظم شده بود. و اما لب‌هایی که بخش‌هایی از آن ، به دلیل شدت جویده شدن، خونی شده بودند. حتی خشم در تک تک آثار صورت‌اش نیز، هویدا بود. میشل لبخند خود را حفظ کرد و به صندلی تکیه داد.

- من وجدانی که خوابیده رو بیدار می‌کنم. گفتی که نمیشه از هیچی مطمئن شد، اما همیشه با اطمینان حرف می‌زنی. چطور مطمئنی که کار هانا غلطه؟ و کار تو درست؟

- گفتی از بعضی چیزا میشه مطمئن بود.

- آره! از چیزایی که دربارشون علم زیادی داری و در عمق اونا زندگی می‌کنی.

اِلا قهوه را برداشت و با اشاره کردن به آن ، گفت

- من می‌دونم این بوی بدی میده، می‌دونی چرا؟ چون دماغ دارم و اون حقیقت رو بهم میگه!

- نمی‌تونی مطمئن بشی. بعضیا بوی قهوه‌ای که تو میگی خیلی بده رو دوست دارن! بعضیا بوی بنزین دوست دارن و بعضیا ازش متنفرن. اینجا باز نمی‌تونیم مطمئن بشیم.

اِلا خشمگین قهوه را روی میز کوبید که چند قلوپ از آن، روی آن پاشید. دیگر نمی‌دانست چه بگوید فقط باید این دختر را جوری از بالا به پایین می‌انداخت که خودش هم نفهمد. ناخن‌اش را درون پوست دست‌اش فرو برده بود و کل صورت‌اش سرخ شده بود. خون روی لبانش را لیس زد و کمی فکر کرد تا چیزی بگوید. او فکر می‌کرد و میشل همچنان می‌خندید. اصلاً این لبخند مزخرف که چال گونه مزخرف‌تر میشل را نشان می‌داد، دوست نداشت. معنی این لبخند چه بود؟ مگر بحث دوستانه و محبت‌آمیز می‌کردند که میشل لبخند صمیمانه بر لب کاشته بود؟ اِلا پرسید:

- تو از چی مطمئنی؟

- از این مطمئنم که را حق، مارو به نور می‌رسونه. و راه غلط ، مارو به قلب تاریکی فرو می‌بره.

- حق چیه؟ غلط چیه؟

- هرچیزی که مردم رو شاد کنه، حقه! و هرچیزی که مردم رو آزار بده، باطل و غلط

- پس تو کلا تو مسیر باطلی مگه نه؟

گویا چیزی به دست آورده بود که می‌توانست به وسیله آن، حال میشل را بگیرد. این بار نوبت او بود که بلند بلند بخندد اما میشل لبخند خود را هنوز حفظ کرده بود و با نگاهی گیرا، به بخش‌های درونی اِلا نگاه می‌کرد نه موهای خرمایی و چشمانی کشیده. فقط داشت، به درون او، به قلبی که شمع‌اش رو به خاموشی بود، نگاه می‌کرد. انگار در آسمان‌اش، سال‌هاست کلاغ‌ها پرواز می‌کنند و ابرها ، چهره ماه را به نسیان برده‌اند.

- چرا فکر می‌کنی تو مسیر باطلم؟

- چون از وقتی اومدی، همه رو ناراحت کردی.

میشل لبخند خود را وسیع‌تر کرد و دست‌اش را روی چانه گذاشت و خم شد، تا فاصله را کوتاه‌تر کند.

- دوست داری همه بهت توجه کنن، و معروف باشی! مهم نیست معروفیت از راه اینه که ازت بدشون میاد یا خوششون. مگه نه؟ حالا چون من اومدم و ناخواسته بهم توجه کردن، همه ناراضی شدن. همتون از اینکه هرجا میرین درباره من حرف می‌زنن، ناراحتین.

- اصلا ! فکر کردی کی هستی؟

- بیا رو راست باشیم. همیشه صداقت بهترین راه برای رسیدن به هدفه. چرا توی دروغ و چیزای الکی بچرخیم؟ بیا بریم سر اصل مطلب.

- اصل مطلب چیه؟

- اینه که اومدم و توجه رو سمت خودم جلب کردم. اما توجه بقیه برام مهم نیست، وقتی بین مردمی که دارن برای سقوط می‌جنگن، یک نفر میاد لباس سفید می‌پوشه و برای پرواز صلح می‌کنه، خب مردم بهش توجه می‌کنن. سعی دارن بکشنش پایین، یا حسودی می‌کنن، مسخرش می‌کنن و یا هرچی.

- آره! برای خودنمایی باید کارای مسخره بکنی

- مسخره؟ چرا فکر می‌کنی همه باید مثل هم باشن اِلا؟ چرا خودمون بودن باید مسخره باشه؟ هیچ‌کس شبیه شخص دیگه‌ای نیست. ما ترکیبی از رنگ‌ها هستیم و نمی‌تونیم رنگمون رو تغییر بدیم، من بهش میگم تظاهر. وقتی رویای پرواز داریم و تظاهر می‌کنیم به سقوط، این خیلی بد نیست؟

میشل کیک را در دستانش فشرد و با کمی مکث، درحالی‌که به طرح چوب میز نگاه می‌کرد، گفت.

- بعضی‌ها آفریده شدن برای بد بودن. حتی اونا هم باید خودشون باشن. رنگ قرمز هم به هرحال لازمه، و حتی سیاه و اینا، باید باشن دیگه. نباید خودشون رو الکی رنگ بزنن. من اگر بدم نباید با لبخند کسی رو فریب بدم، باید خشن و بد باشم، وظیفم بد بودنه. توی فیلمنامه آدم بده نمیاد بغل کنه و محبت کنه، میاد ظلم کنه. وقتی همه رو یک رنگ می‌کنیم و نمی‌ذاریم آدما خودشون باشن، تشخیص خوب و بد هم سخت میشه. اون موقعس که حرفت درست میشه، اینکه گفتی، نمیشه به هیچی اطمینان پیدا کرد. تظاهرها ، نمی‌ذارن مطمئن بشیم کسی خوبه و یا بده. اگر تو صفحه شطرنج هرکس جای خودش نباشه، نمی‌تونیم درست بازی کنیم.

اِلا کلافه از بحثی که معلوم نبود به کجا پیش خواهد رفت، دستی میان موهایش کشید و برای مدتی چشمان‌اش را بست و سعی کرد به جای سقوط، از شاخه نازکی بگیرد و از دره نجات پیدا کند. پوزخندی زد و گفت.

- لابد الان تو آدم خوب و صاف و صادقی که اومدی هانا رو به راه راست ببری؟

- اینکه من کیم، به خودم مربوطه. اما درباره هانا، من باهاش کاری ندارم فقط وجدانی که خوابیده بود رو بیدار می‌کنم. چون برای ادامه مسیر، بهش نیاز داره. برای رسیدن به عشقی که دنبالشه، بهش نیاز داره. شما و نقشه‌هاتون، اونو به عشق نمی‌تونه برسونه.

- دیگه حرفی ندارم.

- قهوه رو گرم کنم؟ بهش نیاز داری. اگر غرور رو بذاری کنار، بوی بدش میره و بعد طعم‌ش بهت آرامش میده.

- لازم نکرده.

اِلا به سرعت سمت در رفت که میشل گفت:


- می‌ترسم غرورت روی شونت سنگینی کنه!
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #50
پارت 47



***

اِلا در اتاق را محکم به هم کوبید و وارد اتاق شد. میا روی تخت دراز کشیده بود و از پنجره به دانه‌های برفی که آرام می‌بارید، نگاه می‌کرد. باریدن برف تعجب‌آور نبود، حداقل بین تمام اتفاقات امروز، در آخرین مرحله قرار می‌گرفت. غلتی روی تخت زد و به اِلا که صورتش سرخ شده بود و موهایش، به شکل کوه نامرتب در بالای سرش قرار گرفته بود، نگاهی انداخت. بی شک این‌ها آثار سرمای بیرون اتاق نبود. اِلا کفش‌هایش را به شدت پرتاب کرد و میا دهانی که باز شده بود را، سریع بست تا چیزی نگوید. اکنون دفاع کردن از هانا و آوردن او به اتاق، کار مناسبی نبود. اِما از آشپزخانه خارج شد و مرغی که در دست داشت را روی ظرف گذاشت و بدون اینکه بداند اِلا آمده، با دهانی نیمه پر، مشغول صحبت شد.

-کار هانا غلط بود! یعنی چی الکی بدون هماهنگی به میشل تهمت میزنه؟ میشل هم دیوونس‌ها! نمی‌گه هانا رو نزده بعد همه ضایع شدیم. بدتر از همه اِلا که انقدر داد می‌زد ضایع شد! یعنی با خاک یکسان شد. آدام و گروهشم که اومدن وسط دیگه اوضاع خراب شد. من موندم آدام چرا دخالت کرد؟

میا چشم و ابرویش را بالا می‌انداخت و سرش را می‌خاراند و موهای قارچی و کوتاه خود را روی صورت‌اش می‌کشید تا شاهد انفجار بعدی، نباشد. اِما بدون توجه به دیوانه بازی او، همچنان مرغ دیگری در دهان خود چپاند و به سخن گفتن ادامه داد:

- کارو هانا بدتر کرد. اومده اعتراف می‌کنه! مثلاً خواست فرشته بشه. میشل عقل اونم گرفت. بدجور نابود کرد گروهو. همون بهتر تو سرما بپوکه. الانم که برف میاد.

- آره همون بهتر بپوکه

اِما با دیدن چهره وحشتناک اِلا، چند سرفه کرد تا مرغ نازکی که در گلویش گیر کرده بود، پایین بپرد. اِلا اما بی حوصله‌تر از آن بود که به غیبت‌ها و چرندیات او توجهی کند. میا سریع بلند شد و وسایل آرایش خود را برداشت و مشغول آرایش کردن صورت سفید و گرد خود شد و موهای سیاه و کوتاهش را دوباره توپی اتو کرد. باید کمی به خود می‌رسید و از این اوضاع رها می‌شد. حسی درونش می‌جوشید و با اینکه قصد داشت هانا را به اتاق بیاورد اما این‌کار امکان پذیر نبود و باید با آرایش مشغول می‌شد. اِلا هم روی مبل افتاد و یکی از دستانش را روی پیشانی خود قرار داد. از وقتی میشل آمده بود هیچ آرامشی نداشتند. قبلاً معروف‌ترین گروه دختر این‌ها بودند و تنها هدفشان داشتن رابطه عاشقانه با گروه آدام بود اما اکنون تنها کارشان جنجال و دعوا با میشل بود. چه بهتر که میشل را فراموش می‌کردند و مثل قبل می‌شدند. این آرزویی بود که او داشت! هرچند در آغاز سال تحصیلی نمی‌خواست همه چیز مثل قبل کسل کننده و خواب‌اور باشد اما اکنون دوست دارد بخوابد و بخوابد و به هیچ دختر مو آبی‌ای فکر نکند. اِما تکه‌ای از مرغ را مقابل اِلا گذاشت. انگار می‌دانست او هم گرسنه شده و هم خسته. اِلا بدون تشکر، مرغ را از او گرفت و اولین گاز را زد. اِما می‌خواست عذرخواهی کند اما پشیمان شد و به گوشه‌ای پناه برد. تار موی طلاییش را از پشت بست و گوشی به دست، مشغول صرف وقت در گالری عکس‌هایش شد. اتاق آنقدر ساکت بود که همه را می‌ترساند. مشخص بود اِلا می‌خواهد مرغ را پرت کند و بگوید ، بیاید میشل را فراموش کنیم! آن دختر را رها کنیم و به زندگی عادی برگردیم. چرا یک دانش آموز ساده باید با ما چنین کند؟ بیاید هانا را هم ببخشیم و برگردانیم. اما نمی‌گوید! نمی‌تواند راحت عبور کند. فقط مرغ را با حرص می‌جود. میا هم شاید بخواهد وسایل آرایش را سمتی پرت کند و پیش هانا برود، اما او فقط بیشتر و بیشتر رژ می‌زند. اِما هم بابت غرور خود، لب به غذرخوای باز نمی‌کند. شاید این کارش همه چیز را بدتر کند و این سکوت را به فریاد بلند تبدیل سازد. اینجا هیج‌کس خودش نیست! هیچ‌کس کاری که می‌خواهد را نمی‌تواند انجام بدهد!

***

نووا تا وارد می‌شود و هانا را می‌بیند، یک لحظه هزاران فکر در ذهن‌اش به بالا و پایین می‌پرد. هانا با موهایی طلایی باز که روی شانه‌هایش سر خورده، با چشمان آبی و لرزان، و دستانی که مشغول خرد کردن چند تکه سبزی بودند. جیمز هم همچنان بدون مکث، مشغول سرخ کردن است و حتی نیم نگاهی به نووا نمی‌اندازد و باز چهره کاملاً ریلکس به خود گرفته. اما واقعا ریلکس بود؟ او نیز خودش نبود. نووا لبانش را گاز می‌گیرد و بدون هیچ سخنی، روی مبل دراز می‌کشد و جوری وانمود می‌کند که انگار هانایی نیامده. اما اصلاً بی توجه نبود. تمام ذهنش شده بود هانا هانا هانا. و هانا برای چه شربت را به او نداد؟ چرا در حق او خوبی کرد؟ با اینکه از درد درون شربت با خبر بود، آن را سریع وارد حلق خود کرد و در آن سرما، شروع به دویدن کرد. اگر واقعاً عشق‌اش درست باشد، نووا باید چه تصمیمی بگیرد؟ بالشت را محکم در آغوشش فشرد و دوباره به آشپزخانه نگاه کرد. هانا درحال خرد کردن بود و با هر حرکت، تار موهایش روی صورتش حرکت می‌کرد. به نظر آرام نمی‌رسید و لرز داشت. با اینکه نووا می‌خواست به آشپزخانه برود، اما جلوی خودش را گرفت تا کار مسخره‌ای نکند و سنگین باقی بماند.

هانا به جیمز نزدیک‌تر شد و کنار گوشش ، آرام گفت:

- به نظرت خیلی عصبانی شده؟

- نه

- بهتره برم؟

- نه

- اخه...

- کارتو بکن

هانا از این پاسخ‌های سرد و بی تفاوت ، خشمگین شد اما بیخیال سرش را پایین انداخت. نمی‌توانست درک کند جیمز چرا همیشه اینگونه بود؟ نمی‌شد یکم به موضوعات اهمیت بدهد؟ انگار که در تمام سال خواب بود و اصلاً از دنیا خبر نداشت و بی تفاوت فقط به صفحه خاموش تلوزیون نگاه می‌کرد. شاید هم شبیه مردهایی بود که همواره بی تفاوت روزنامه می‌خواندند و سپس آن را روی زمین پرت می‌کردند. او حتی از افرادی که ساعت‌ها به صفحه شطرنج نگاه کرده و سیبیل خود را می‌خاراندند هم، کسل کننده‌تر نشان می‌داد.

- بسه

هانا متعجب سمت جیمز برگشت. هنوز که خرد کردن آنها تمام نشده بود. یک نگاه به جیمز، و یک نگاه به فلفلی که زیر دست‌اش بود، انداخت. تا خواست سوالی بپرسد ، جیمز ادامه سخنش را گفت:

- کم درباره من بد فکر کن

- من... منکه

- دروغم نگو. زود خرد کن بده مگه گرسنه نبودی؟

هانا با خشم دندانش را روی هم سایید و سریع ادامه فلفل را خرد کرد و به جیمز داد. حال دیگر غذا آماده بود. همه دور هم جمع شده بودند و تنها فرد بیخیال، ظاهراً بیخیال، که داشت غذا را می‌خورد و هیچ چیز عین خیالش نبود، جیمز بود. غذا را با اشتیاق می‌خورد و به نگاهی که بین هانا و نووا رد و بدل می‎شد، توجهی نمی‌کرد اما درونن می‌خواست چشمان هانا را ببندد تا به نووا ، خیره نشود. نووا بالاخره سکوت را شکست و درحالی‌که تکه غذا را مقابل دهانش نگه داشته بود، گفت:

- چرا خودت خوردی؟

هانا فقط به نووا خیره شد و با غذایش بازی کرد. با اینکه بسیار گرسنه بود اما نمی‌توانست مقابل چشمان سیاه و تیز نووا قرار بگیرد و چیزی بخورد. ای کاش این تار موها، چشمان نووا را می‌گرفتند. ای کاش او ، دورتر از این میز بود، ای کاش اندام ورزیده‌اش ، نصف نمایه مقابل هانا را ، اِشغال نمی‌کرد.

- نمیگی؟

جیمز لیوان را روی میز کوبید، البته از عمد، و سپس سمت نووا برگشت و برخلاف حرکت خشونت‌%%%%%، با صدای بسیار آرام و ریلکسی گفت:

- بهتره بخوریم. نیم ساعت دیگه باید بریم حیاط، مدیر خواسته همه جمع بشن

هانا: تو این هوای سرد؟

نووا: چه عجب حرف زدی!

هانا به سرعت مشغول خوردن غذا شد تا گرسنه پیش مدیر نرود، و این طعنه نووا را نشنید گرفت. غذا چنان خوش طعم شده بود که می‌خواست حتی سهم بقیه را بخورد اما همان غذای خورد را تمام کرد تا سریع بلند شود و از نگاه تیز نووا، در امان بماند.

***

همه تقریباً با لباس‌هایی گرم، زیر بارش آرام برف، صف کشیده بودند تا مدیر از اتاق خود دل بکند و بعد چند سال، حضور پیدا کند در بین جمع یخ زده بچه‌ها. هانا پشت جیمز ایستاده بود و به دخترها نگاه می‌کرد که هیچ‌کدام توجهی به او نداشتند، البته میا اندکی به او نگاه می‌کرد اما بعد سریع چشم برمی‌گرداند. جیمز در میان جمعیت دنبال میشل بود و خود نیز با دستانی که جیب‌هایش را مشت کرده بودند، آرام و در سکوت کامل، منتظر بود. نووا دست هانا را آرام میان دستانش گرفت و با خود سمتی کشید . هانا با تعجب پشت سرش روانه شده بود و ته دلش ترس عجیبی نشسته و کارت‌های مبهم و دلایل چرت را زیر و رو می‌کرد.

آدام روی شانه ایوان کوبید و پرسید:

- جرمی کو؟

ایوان دوباره شانه‌ای بالا انداخت که ادرین مداخله کرد و گفت:

- ایوان چیزی شده؟

- فقط از این اردوی چرت خوشم نمیاد.

آدام سری تکان داد و گفت:

- درسته! این‌بار مزخرف شده.

در آن سو میا با فریاد و ذوق، آمدن مدیر را اعلام کرد . انگار منتظر همین لحظه بود. اِما با شوخی روی صورت پر از کرم پودر میا دست کشید و گفت:

- آرایشت یخ زده.

- حوصلتو ندارم ساکت باش

اِلا خمیازه‌ای کشید و به آرامی گفت:

- به هانا نگاه نکنین

مدیر مقابل همه قرار گرفت و سلام بلندی کرد اما چون میکروفنی نبود، صدایش چندان انعکاسی نیافت و به سختی قابل شنیدن بود. او با اینکه چند لباس و یک کاپشن بسیار گرم و خزدار پوشیده ، و دور گردنش پوست روباه نشسته ، اما گاهی صدایش می‌لرزد. انگار ایده این اردو جالب نبود. دستی به ریش سیخ سیخی خود کشید و گفت:

- خب دانش‌آموزان عزیز. مسابقات بکستبال فردا آغاز میشه. شما این مدت همش خوش گذرونی کردین پس امروز باید بدوئین، تمرین کنین و سختی بکشین. خیلی از ورزشکارها هم توی همین وضعیت، روی گِل، توی سرما، تمرین کردن تا موفق بشن. موفقیت توی سخنی به دست میاد این رو فراموش نکنین! مربی هم روی شما نظارت میکنه. هرکی یواشکی بره تو اتاقش، و فرار کنه، باید یک شب بیرون از اتاق بخوابه.

- یعنی موفقیت نمی‌تونه توی هوای خوب و روشن، و زمین صاف به وجود بیاد؟

- خیر

- مطمئنین؟

- بله! شما دارین من رو سوال جواب می‌کنین؟

- شما مدیر مدرسه هستین! باید علم بالایی داشته باشین مگه نه؟ ما دانش‌آموزیم، باید واسه یادگیری از شما بپرسیم، بفهمیم، یاد بگیریم. نپرسیم چطور قراره یاد بگیریم؟

- خب یاد گرفتی؟

- خیر. شما فقط حرف می‌زنی، اما دلیل و استدلال نداری. چطور به حرف بدون مدرک که مثل باد هست، تکیه کنم؟

- خانم میشل منظور شما چیه؟
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
392

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین