. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #71
پارت 67


میشل نان ساندویچ را پایین آورد و گفت:
- تو و خیلیا از خدا بدتون میاد. می‌دونی چرا؟
جرمی پوزخندی زد و گفت:
- چون وجود نداره.
میشل با لبخند و حوصله، «نه» آرامی زمزمه کرد و در پاسخ به جرمی، گفت:
- چون شما خدا رو با دین و مذهب مسیح و یهود و ... می‌شناسین. چون شما آدمایی رو دیدین که دم از خدا می‌زنن و ظالم همه شدن، چون در نظام دینی بی عدالتی‌ها و بدی‌هایی رو دیدین، که دین از چشمتون افتاد. اما خدا این نیست، تا حالا بهش فکر کردی که خدا از تمام این قوانین و مقررات جداست؟ به این فکر کردی که خدا هیچ‌وقت نمیگه روی زمین صدبار غلت بخور و خودت رو با فلان چیز بزن تا بهت یک نعمت بدم؟
جرمی دستش را روی غبار نشسته در شیشه کشید و سعی کرد خود را نسبت به سخنان میشل، بی تفاوت نشان دهد. درک نمی‌کرد این بحث مزخرف و بی ربط چه بود که میشل برپا کرده بود؟ شاید اصلاً شخصی دوست نداشت عقاید او را قبول کند؟ مگر همه مجبور بودند مانند او فکر کنند و حرف او را تایید کنند؟ همین سخن را به زبان آورد و مستقیم به چشمان بنفش میشل، خیره شد.
- چرا همیشه می‌خوای نظر بقیه رو عوض کنی؟ چرا همیشه باید تایید بشی؟
میشل دستی بر گردنش کشید و گفت:
- دنبال این نیستم که حرفم رو قبول کنی. البته واقعیتش دنبال اینم، اما دنبال زورگویی نیستم. من بهت توضیح میدم که چپ کجاست و راست کجاست، شاید دوست داشته باشم بری راست، اما اگر چپ بری هم کاری باهات ندارم. موضوع اینه تو بین چپ و راست، زمانی تصمیم می‌گیری که آگاهی لازم نسبت به مکان‌ها رو نداری، پس وظیفمه بهت توضیح بدم.
میشل در تمام مدت، برای اینکه بتواند با گستاخی و بی احترامی جرمی کنار بیاید، سعی کرد توجهش را به صدای خرد شدن قارچ، صدای جلز و ولز همبرگر، و صدای کودکی بدهد که پشت سرشان روی میز نشسته بود و کلمات نامفهوم اما شیرینی، می‌گفت. با فکر کردن به این موضوعات، انگار از این فضای گرم خفقان ، و از چهره خشن شخص مقابلش و بی حوصلگی آدم‌هایی که سریع‌تر می‌خواستند غذایشان آماده شود، فرار می‌کرد. از تمام انرژی‌های منفی، فرار می‌کرد. حتی در بدترین نقطه هم بهترین فرصت برای لبخند زدن، یافت می‌شد.
- واقعیتش، اصلاً به خدایی که میگی فکر نکردم. هر وقت نیازی بود نداشتمش، حالا دیگه کلاً نباشه. خودم می‌تونم پاشم و زندگیم رو بسازم.
- تو بدون اون نمی‌تونی کاری کنی. اگر هر روز صبح بیدار میشی، به خاطر اینه که هنوز خدا می‌خواد بهت فرصت بده واسه زندگی کردن، اگر راه میری، حرف می‌زنی و اگر همه این‌کارها رو می‌کنی، به خاطر اینه که اون می‌خواد!
- چرا باید بخواد؟ منکه نه بهش ایمان دارم، نه دوستش دارم، من که آدم بد و خشنیم، چرا بخواد؟
- چون هنوز بهت امیدداره. مثل مادری که بچش خیلی بدی می‌کنه، اما چون بچه مال مادره، از گوشت و خون مادره، پس مادر امیدواره بچش برگرده به آغوشش!
- البته همچینم مهربون نیستا، مثلاً نگاه کن، نه مامان دارم و نه بابا! زیبا نیست؟ من رو تنها ول کرده، تنهای تنها. اون من رو یک موجود عصبی کرده! اون باعث شده.
- اتفاقات رخ میدن تا تو رو به چالش بکشن و بسازن، اینکه تو موفق نمیشی مشکل رو حل کنی و عصبانی میشی، مشکل خدا نیست. اینکه تو ورقه امتحانت رو بد می‌نویسی و عصبانی میشی هم، مشکل معلم نیست.
صدای پیچیده شدن ساندویچ در کاغذ، صدای کالسکه‌ای که از خیابان رد می‌شد، صدای ریخته شدن سس روی ساندویچ، هنوز صداهای روشن ادامه داشتند. چشمان جرمی سرخ شده بودند، به سان آشتفشانی که می‌خواست همه چیز را در شهر قلبش، به آتش بکشد. دستانش را در یکدیگر مشت کرده بود و پاهای خود را روی زمین می‌کوبید و دوباره این کار را تکرار می‌کرد. اما میشل، نی را در دهان فرو کرده و نوشیدنی خود را، با لذت می‌نوشید. گاهی دستی به موهای آبیش می‌کشید و آنها را عقب می‌راند، و گاهی خم می‌شد و در برخی مواقع هم به صندلی تکیه می‌داد.
- جرمی، آدمای اطرافت رو بیخیال. مهم اینه هم سالمی، هم خوشگل، هم عقل داری و هم توانایی‌های خیلی بالا. تو به تنهایی و بدون هیچ آدمی، می‌تونی خیلی بالا بری. اون موقع همه له له می‌زنن بیان سمتت. بزرگ‌ترین چیزی که یاد گرفتم این بود، آدما بادن! میان و میرن، و شاید حتی بیان ویرونت کنن و برن. پس تو چرا باد نیستی؟ نشستی توی ایسگاه و موندی توی اتفاقات تلخ گذشته؟ راکد؟ خسته؟ مگه گذشته چی داره؟ می‌خوای تا آخرش توی ایسگاهی بمونی که بوی رهگذرهای خیانتکار رو میده؟
جرمی آهی کشید و دستش را روی پیشانیش گذاشت.
- چطور میشه انقدر راحت و آزاد باشی؟ هیچ وابستگی‌ای به خانوادت نداری؟
- از وقتی نمی‌بینمشون، حس بهتری دارم. خب دیگه بهتره بریم.
جرمی لحظه‌ای از لباس میشل گرفت و اجازه بلند شدن را به او نداد. به سمت میشل خیز برداشت و به چشمان او خیره شد.
- به نظرت خدا کیه؟
- خدا نسبت به هر فرد فرق داره. خدای من، با خدای تو!
- یعنی صدتا خدا داریم؟
- نه. خدا چیزیه که هرکس با نگاهی متفاوت اون رو می‌بینه. بچه‌ها خدا رو یک دوست می‌دونن، بزرگ‌ترها، خدا رو خیلی بزرگ و قدرتمند، بعضی‌ها اون رو دریا می‌نامند و بعضی‌ها سرچشمه نور
- تو چی؟
- من اون رو خدای غیرعادی‌ها می‌نامم. اون کسی رو نسبت به کسی، سنجش نمی‌کنه! هرکس رو هرطور که هست، حتی با موی آبی، دوستش داره و با شخصیتش سنجشش می‌کنه.
میشل بلند شد و کیفش را روی شانه‌هایش انداخت. درحالی‌که می‌رفت پول ساندویچ‌ها را حساب کند، زیرچشمی به جرمی نگاه می‌کرد. انگار سخنانش اندکی تاثیر داشتند. دیگر این بستگی به او دارد که چه چیزی را انتخاب کند. آیا باز وقتی پیش دوستانش رفت، همان جرمی سابق می‌شود؟ یا شاید هم منزوی بودن را انتخاب خواهد کرد. وقتی پول ساندویچ‌ها را حساب کرد، از مغازه بیرون آمد و نفس عمیقی کشید. دانه‌های عرقی که پشت گردنش نشسته بودند را با دست پاک کرد و با نگاهی کوتاه به جرمی که هنوز پشت شیشه نشسته بود و به دستانش نگاه می‌کرد، از آنجا دور شد.
***
آدام درحالی‌که توپ را در دست داشت، زیرچشمی به اعضای گروه اشاره‌ای کرد و سریع سمت حریف دوید. همان‌طور که توپ را به زمین می‌کوبید و می‌گرفت، چهار نفر را رد کرد و با دیدن هجم عظیمی از نفرات که سمتش می‌آمدند، توپ را به ادرین پرت کرد. سالن پر بود از صدای پر شور طرفداران. بیشتر دخترها نام ادرین را صدا می‌زدند و جیغ می‌کشیدند، برخی هم مثل الا روی صندلی دراز کشیده و بی حوصله به توپی که این سو و آن سو می‌رفت، نگاه می‌کردند. الا خمیازه‌ای کشید و اشکی که در چشمانش بود را، پاک کرد. از این همه خمیازه، خسته شده بود دیگر. کمی در جای خود جابه‌جا شد تا سرحال‌تر بازی را تماشا کند. ادرین سریع بالا پرید و با ضربه محکمی به توپ، آن را از تور، پایین انداخت. با افتادنش به زمین، درد کمی روی زانویش احساس کرد و صورتش جمع شد. آدام سمت ادرین خم شده و موهای بلند او را، عقب راند.
- خوبی؟
- آره.
- آفرین. بلند شو
با بلند شدن ادرین، بازی دوباره ادامه پیدا کرد. تیم حریف با قدرت گل را جبران کردند و این حریف سرسخت، واقعاً عرصه را برای تیم آدام، تنگ کرده بودند. همه بازیکن‌ها، ع×ر×ق ترس می‌ریختند. جیمز با توپ جلو می‌رفت و بازیکن‌ها را پشت سر می‌گذاشت . آدام جلوتر از بقیه حرکت می‌کرد تا سریع‌تر بتواند با گرفتن توپ، گل بزند. نووا کسل‌تر از بقیه، در خط دفاعی مانده بود و فقط توپ را با چشم دنبال می‌کرد. ادرین که خسته شده بود، آرام پشت سر جیمز می‌رفت و ایوان بیخیال، همراه بقیه بازی می‌کرد. با پرت شدن توپ سمت ایوان، او سریع توپ را قاپید و با قدم‌هایی تند، شروع کرد به جلو رفتن. جیمز آهسته راه رفت تا نفسش آرام شود. وقتی برگشت به هانا نگاه کند، متوجه میشل شد که جلوتر از همه ایستاده بود و تشویق می‌کرد. ایوان خواست از همان‌جا پرش کند و توپ را بزند که با فریاد میشل، منصرف شد.
- از اونجا نمی‌تونی بزنی، پاس بده به آدام.
توپ دست آدام افتاد و حال او بود که جلو می‌تاخت. میشل چشمانش را بست و به مسیری که می‌شد گل زد، فکر کرد. سپس سریع گفت:
- آدام حالا!
آدام بالا پرید و با حرکت چرخشی موچ، توپ را از تور، پایین انداخت. همه سمت یکدیگر دویدند و با وجود آن بازی ، و کدورت نامحسوسی که در دل داشتند، یکدیگر را به آغوش کشیدند. بی توجه به همه چیز! شوق بازی جوری بود که اگر غریبه هم مقابلشان بود، بغلش می‌کردند. هانا از میان تماشاچی‌ها گذشت و با سرعت خود را به جیمز رساند و سمت تور جیمز، پرتاب شد. درحالی‌که از ذوق و شوق، سینه‌اش بالا و پایین می‌شد، او را سفت گرفت.
- عالی بودی جیمز.
- ممنون.
- امم خب دیگه ولم کن
جیمز از هانا فاصله گرفت و لبخند دستپاچه‌ای زد. میشل درحالی‌که آرام از پله‌ها پایین می‌آمد، گفت:
- آفرین ، خسته نباشین.
نووا: هی میشل، علم غیب داریا.
آدام: از این به بعد تو رو به عنوان راهنما استخدام می‌کنم.
ادرین: البته خوبه به حرفش گوش دادین.
آدام: باور کن حس کردم هیبنوتیزم شدم وگرنه به حرفش گوش نمی‌دادم. حالا بریم یک چیزی بخوریم ضعف کردم.
ایوان: من باید حتماً برم دوش بگیرم! با این عرقی که ریختم هزارکیلو کم کردم.
میشل: خودت سر جمع هشتاد کیلو نمیشی! بعد هزار کیلو؟ حداقل از اغراق خوبی استفاده کنین.
ایوان: ما زندگی رو آسون می‌گیریم، مثل تو نمیریم تو جزئیات.
میشل: زندگی وقتی آسون میشه که از جزئیات باخبر باشی. وگرنه هیچی واسه آدم نابلد آسون نیست.
ایوان: سطحی ببین، حالشو ببر.
میشل: سطحی ببینی وقتی اتفاق عمیق و سختی برات بیفته، نمی‌تونی دلیل عمیقش رو بفهمی و حلش کنی، تو سطح می‌مونی و میگی چرا؟ چرا اینجوری شد؟ و همون یک اتفاق، تو رو نابود می‌کنه. سطح یعنی صورت مسئله، عمق یعنی جواب مسئله. تو با کدوم راحت‌تری؟
میشل با زدن لبخندی، جمع را ترک کرد و از سالن خارج شد. ادرین دستی به شانه ایوان کشید و گفت:
- ببین با این دختر بحث نکن. تهش می‌بازی
ایوان شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- باید برم کتاب بخونم بیام این رو به چالش بکشم اینطور نمیشه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #72
پارت 68


***
میشل وارد خانه شد و درب را بست. احساس می‌کرد سرش به شدت سنگین شده و احساس خستگی عجیبی بدنش را فرا گرفته. کیف و لباسش را درآورد و داخل کمد انداخت. موهایش را باز کرد و با شانه زدنشان، آنها را باز و رها، ول کرد. با آب سردی، پوست ملتهب و داغش را شست و دستی به پلک‌های بلند و خیسش کشید. بعد از خشک کردن صورتش، سمت آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد. همان‌طور که به مواد داخل یخچال نگاه می‌کرد، ذهنش سمت جیمز رفت. یعنی مشکل او حل شد و دیگر قرار نبود آینده تلخی برایش پیش بیاید؟ هانا واقعاً با جیمز صمیمی شده بود یا فقط برای سوزاندن و حرص دادن نووا به جیمز نزدیک شده بود؟ باید کمی بیشتر از این ماجرا سر در می‌آورد. حتی بهتر بود صمیمیت خود را با هانا تشدید کند تا از هدف اصلی او، مطلع شود. میشل، سبزیجات را از یخچال خارج کرد و اول قارچ را خرد کرد. سپس سمت کتابی که در کتابخانه جا خوش کرده بود رفت و آن را باز کرد و کنار پنجره نشست. هوا تقریباً تاریک شده بود و ماه نصف و نیمه، در میان تاریکی، خود را به آغوش کشیده و اطراف را نگاه می‌کرد. باد تندی پشت پنجره در جریان بود و انگار، کهکشان داشت زمین را در دستان خود، بازی می‌داد. میشل نفس عمیقی کشید و صفحه اول کتاب را باز کرد.
لحظه‌ای ذهنش سمت هانا هجوم برد. آن حالت هانا و لباس‌هایی که پوشیده بود. گاهی با خود فکر می‌کرد چطور می‌شود یک انسان آنقدر خودش را بی ارزش بداند؟ آنقدر بی ارزش که خودش را به پایه کسی بفروشد و تمام خواسته‌های او را برآورده کند. یعنی اگر خود آن فرد، خودش را کم بداند و دوست نداشته باشد، چطور می‌تواند انتظار داشته باشد که دیگران دوستش داشته باشند؟ این حرف زیادی تکراری است. خیلی‎‌ها شاید در ذهنشان هزاران بار چنین فکری کرده‌اند. اما اگر شخصی واقعاً در مهلکه‌ای قرار بگیرد که مجبور شود بین خودش و عزیزترین شخص زندگیش، یکی را انتخاب کند، کدام را انتخاب می‌کند؟ در آن لحظه با اینکه می‌داند نباید غرورش را زیر پا بگذارد، اما می‌ترسد او را از دست بدهد... آن وقت آن شخص می‌رود و می‌گوید تو خودخواهی و خودت را بیشتر دوست داری
و آن وقت آن شخص، تا آخر عمر اندوه این را می‌خورد که خودش را انتخاب کرد.
اما اینکه خودخواهی نیست، خودخواهی یعنی، فقط خود را خواستن. در اصل اگر نووا، هانا را واقعاً دوست داشت، به او نمی‌گفت خودت را تغییر بده! به او صدمه نمی‌زد. پس دوستش نداشت.
با چند تقه‌ای که به در خانه خورد، میشل بلند شد و سمت در رفت. با قدم‌هایی آهسته، وارد حیاط شد و در را باز کرد. با دیدن شخص ناشناس اما به شدت آشنایی، کمی ابروانش را در هم پیچاند و اخم کرد .
- سلام میشل. شناختی؟
***
زمانی که به خانه نزدیک‌تر شدند، هانا مکث کرد و سمت جیمز برگشت. با لبخند خجولی، درحالی‌که سرش پایین بود، گفت:
- خب دیگه بهتره بری. ممنون که تا اینجا باهام اومدی.
جیمز دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و سمت کلاه هانا برد و کلاه را جلوتر کشید.
- برو تو.
سپس بدون حرف دیگری، هانا را ترک کرد و در انتهای کوچه تاریک، گم شد. هانا همان‌طور که جیمز را نگاه می‌کرد، با دور شدن گامت او، وارد خانه شد و در را بست. درحالی‌که سعی داشت موهای طلاییش را از مقابل چشمانش کنار بکشد، کفشش را سمتی پرت کرد و وارد خانه شد. چراغ پذیرایی روشن بود و صدای تلوزیون می‌آمد، پس احتمالاً پدر و مادرش خانه بودند. دستی به گونه‌هایش کشید و دعا دعا کرد تا سرخ نشده باشند. زمانی که پا به پذیرایی گذاشت، نگاه درهم گره خورده پدرش را ، دید.
- سلام هانا! وقت رسیدن!
هانا سرش را پایین انداخت و گفت:
- تو مدرسه مسابقه داشتیم.
- تا الان؟
- بله. کمی طول کشید.
مادر هانا نگاهی به شوهرش انداخت و با لبخند گفت:
- نمی‌بینی خستس؟ بذار بره استراحت کنه.
هانا لبخند قدردانی زد و سریع از پله‌ها بالا رفته و وارد اتاق شد. با روشن کردن چراغ، فضای شلخته اتاق، مقابلش ظاهر شد. تازه یادش آمد به خاطر نووا، کل کمدها و کشوها را گشته بود تا بهترین و براق‌ترین لباسش را پیدا کند. وقتی کفش پاشنه‌دار لارجش را پیدا نکرد، چند بالشت گذاشت و بالا رفت تا کمدهای بالایی را بگردد. حال این وضع اتاق بود. کشوها و کمدهای باز شده ، با لباس‌هایی که روی زمین ریخته بودند و بالشت‌هایی که وسط اتاق، پخش و پلا بودند. با خود فکر کرد، اگر امروز این بازی اتفاق نیفتاده بود، چه بلایی سرش می‌آمد؟ نووا چقدر دیگر او را بازی می‌داد؟ چطور دلش آمد با احساسات او این کار را بکند؟ با چشمانی اشک‌آلود و نگاهی تار، سمت تخت رفت و خودش را روی تخت، انداخت. اما نووا واقعاً خوب نقش بازی کرده بود. آنقدر با محبت سخن می‌گفت و نگاه می‌کرد که هانا، تصور می‌کرد راحت توانسته او را تصاحب کند. اما شاید هم اینطوری بهتر بود.
اینطور که توانست جیمز را کشف کند. اما قلبش پیش جیمز نبود. در اصل احساس می‌کرد بین او و جیمز فاصله‌های زیادی هست. وقتی باهم قدم می‌زدند، هیچ حرفی نداشتند برای زدن. حتی موقع خداحافظی هم بیش از چند کلمه نگفتند. جیمز زیادی تودار و درونگرا بود، چطور می‌توانست با او ارتباط برقرار کند؟
هانا آهی کشید و گوشی را از کیفش بیرون آورد. دوست داشت شماره یکی از دوستانش را بگیرد و تا خود صبح با آنها صحبت کند. اما دیگر حتی دوستی نداشت. خبری از اکیپ دخترانه نبود. همه چیز از هم پاشیده بود و حال او، احساس می‌کرد در تنهاترین لحظه زندگی خود، گیر افتاده. رکب خورده بود، خودش را فروخته بود... حال با چه رویی سمت هانا برگردد و بگوید، حداقل تو تنهایم نگذار؟ چطور خودش پشت خودش باشد و بلند شود؟ وقتی به راحتی خودش را فروخت... به آدمی که حاضر نبود او را بخرد. دوستانی دورش را گرفته بودند که بوی پلاستیک و مصنوئی بودنشان، تا چندهزار کیلومتر می‌رفت و او نفهمیده بود. حال بودن یا نبودن جیمز چه فایده‌ای داشت؟ وقتی شخصی پیشت باشد که اصلاً شبیهت نیست و دنیایتان فرق دارد و یکدیگر را نمی‌فهمید، پس چه فرقی بین بودن و نبودن آن شخص است. در مترو تنها بنشینی یا با یک شخص ساکت که کنارت لم داده، چه فرقی به حالت دارد؟
هانا، موهایش را روی صورتش پخش کرد و چشمانش را، پشت تارموهای نازک و رنج کشیده، مخفی ساخت. لبان لرزانش را گاز گرفت و دستش را روی قلبی که داشت می‌سوخت، گذاشت. آه... عجب درد تازه‌ای در قلبش نشسته. تا به حال چنین دردی نچشیده بود. انقدر تنها بودن را دوست نداشت، ترجیح می‌داد مشتی پلاستیک دورش جمع باشند و به او لبخند مصنوئی بزنند، اما انقدر در سکوت و تنهایی، گیر نکند. اینگونه احساس بی ارزش بودن می‌کرد.
***
- جیمز... این حرفای مسخره که زدی چی بود؟
جیمز روی صندلی تاب‌دار نشسته بود و با پایش، روی زمین ضرب گرفته و پاسخی به نووا نمی‌داد. نووا خشمگین، چرخی در اتاق زد و دستی به موهایش کشید. دوباره سمت جیمز برگشت و با صورتی داغ و قرمز، مستقیم به جیمز، خیره شد.
- بهم بگو
ایدن، دو لیوان قهوه روی میز گذاشت و خود نیز، کنار جیمز، نشست.
- بهتر نیست بشینی؟
- نه! جیمز چرا انقدر آروم و ساکتی؟
جیمز لیوان قهوه را از روی میز برداشت و با لبخند گفت:
- چون تو چیزی رو از دست دادی که من می‌خواستم به دستش بیارم.
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #73
پارت 69


نووا پوزخندی زد و مقابل جیمز روی مبل، لم داد.
- از کجا می‌دونی؟ شاید از دست ندادم
جیمز همچنان بیخیال به چهره نووا خیره شد و با اینکه از نقشه او آگاه شده بود، اما حوصله نگرانی جدید را، نداشت.
- تمام سعیت رو بکن.
جیمز با گفتن این سخن، بلند شد و سمت اتاق رفت. نووا با خشم پا روی پا انداخت و با دیدن بارانی سیاهش که روی مبل افتاده بود، سریع چنگی به آن زد و از خانه خارج شد. ایدن درحالی‌که پیشانیش را می‌مالید ، آهی کشید و کلافه به پشتی صندلی تکیه داد. گمان می‌کرد همه چیز به هم خورده. دیگر نه رفاقتی باقی مانده بود، نه اکیپی، نه مدرسه‌ای. همه چیز زیادی در هم پیچیده دیده می‌شد و این جالب به نظر نمی‌رسد. به مبل‌های خالی مقابلش خیره شد و با برداشتن کیفش، سمت درب خانه رفت. قبلاً همیشه در خانه جیمز جمع شده و صحبت می‌کردند اما اکنون انگار خبری از شب نشینی نبود. با خداحافظی بلند بالایی، درب را بست و از خانه خارج شد
***
- ماجرای فیلمنامه چی شد؟ قرار نیست اجراء بشه و تمرین کنیم؟
میشل چشمانش را ریز کرد و به پسری که چهره شیرین و تیره‌ای داشت، خیره شد. کمی فکر کرد تا بتواند نام او را به یاد بیاورد.
- لیام راسل؟ تو که دوست نداشتی بازی کنی
- علایق هم با مرور زمان عوض میشن. شما که دوست داشتی
- و دارم. اما فعلاً فیلمی در کار نیست.
- یعنی قرار نیست فیلم بازی کنیم؟
- قراره. اما الان نه. وقتش شد بهت خبر میدم.
- ولی به مسابقه کم مونده.
میشل دستی به موهایش کشید و پایش را به زمین کوبید تا تاب، حرکت کند.
- فیلم ما از مسابقه جداست. اون یک زندگیه توی مسابه جا نمیشه
- نفهمیدم ولی خب درکل قراره بازی کنیم؟ جایزه داره؟
- بله.
لیام نگاهی به حیاط سرسبز و گل‌های درون باغچه انداخت و درحالی‌که خودش را روی تاب کمی جابه‌جا می‌کرد، گفت:
- جای قشنگیه
- بستگی داره چطور نگاهش کنی. بعضی‌ها بد می‌بیننش، از خاک و گِل و اینا متنفرن. دنبال برج بلند بالای وسط شهر شلوغن.
- اما داشتن همچین حیاط سرسبزی نعمته. من خوشم میاد.
- چطور توصیفش می‌کنی؟
- دلباز. هر وقت ناراحتی می‌تونی اینجا حالت رو خوب کنی. خودت نظرت چیه؟
میشل به نیم‌رخ راسل چشم دوخت. زیر نور چراغ، دانه‌های ریز ع×ر×ق و لک‌های کوچک، قابل دید بودند. از سایه مژه‌هایش عبور کرد و به چشمانی رسید که بیش از حد عمیق می‌دیدند. سپس دوباره به حیاط خیره شد.
- من تصور می‌کنم حیاط یک آغوشه بازه و بچه‌های ریز و درشت زیادی توی این آغوش و این دامن مادرانه دراز کشیدن. منم میام اینجا دراز می‌کشم و با بعضی از بچه‌ها حرف می‌زنم. مراقبشون هستم و مراقبم هستن.
- توصیف جالبی بود. خونه ما شبیه چشمه بدون آبه، شایدم بیابون و کویر خشک که حتی بوته نداره اما تا دلت بخواد، خار داره. یا هم کوهی هست که دامن سبزی نداره و از بالا بودن خجالت می‌کشه. تالاب، مرداب، و یا قبرستون. خیلی تعریف‌ها میشه کرد، فقط می‌دونم جای بدیه. به جای دیوار، خار بلند هست و به جای سقف، خط خطی‌های تاریک مثل تار عنکبوت بالای سرت نقش بسته.
میشل نفس عمیقی کشید و دوباره با پای خود، به زمین ضربه‌ای زد و تاب را به حرکت در آورد.
- پس چرا از اونجا نمیری؟
- قدرتش رو ندارم.
- پس هنوز خودت رو نشناختی و خودت رو کشف نکردی. ما از اونی که فکرش رو می‌کنیم، خیلی قوی‌تریم، خیلی خیلی زیاد. در حالت عادی می‌ترسیم از یک ارتفاعی بپریم اما اگر پشت سرمون هیوولا و خطر بزرگی باشه، حاضریم بپریم.
لیام، اندکی به فکر فرو رفت و سرش را پایین انداخت. شاید هم قدرتش را داشت و خود نمی‌خواست برود. یعنی امیدی نداشت، نمی‌دانست بعد از آنجا، به کدام سو پا نهد؟ تهش چه؟ مگر زندگی چه ارزشی داشت که به خاطرش باید می‌جنگید؟ بهتر نبود بنشیند بیخیال و زندگی کند؟ یا هم مردگی. فرقی نداشتند هردو یک چیز بودند. انرژی و امید خاصی برای حرکت نداشت. همه جای زمین یک شکل بود.
میشل از روی تاب بلند شد و گفت:
- شاید همه جای زمین شبیه هم باشه. اما دیدگاه ما ، به زمین رنگ و شکل خاص میده. کویر با اون ستاره‌ها و آسمون صاف و دلنشینش، با اون سکوت دل‌انگیز و عجیبش و وسعت و عمیق بودنش، برای من خیلی جالبه. تصور بکن. چادر بزنی و آتیش روشن کنی، روی آتیش آب بذاری بجوشه. دست بکشی به زمین نرمش و توی آغوش کویر فرو بری. در عین حال، واسه خیلیا کویر ترسناکه. بدون امکانات، اینترنت، آب، غذا، خیلی بزرگ و عمیق و ترسناک، حتی شاید توش گم بشن، بمیرن، از شدت گرما بسوزن و یا از شدت سرما، یخ بزنن. کویر همون کویره، اما دیدگاه فرق داره.
میشل در حین گفتن این سخنان، به تاریکی شب خیره بود و آسمانی که ستاره چندانی درونش نمی‌شد پیدا کرد. با اینکه صاف بود و بدون ابر. هرچند گه گاهی باد خنکی می‌وزید و موهای آبیش را، تکانی می‌داد. لیام از روی تاب بلند شد و سمت در رفت.
- من دیگه باید برم. به حرفات فکر می‌کنم.
- رو کمکم حساب باز کن.
- حتماً
لیام، با بستن در، میان کوچه پس کوچه‌های شهر، گم شد. میشل قبل از وارد شدن به خانه، آبی به سر و روی کودکانش پاشید و سپس وارد خانه شد
***
- باز کن لطفاً
با باز شدن در توسط یک مرد بلند قد و درشت، نووا اندکی جا خورد و چند قدم عقب رفت. گمان می‌کرد هانا تنها زندگی می‌کند. پس این مرد چه کسی بود؟ مرد نگاهی با خشم حواله نووا کرد و درحالی‌که دستانش را درهم گره می‌زد، گفت:
- این وقت شب در خونه ما رو چرا کندی؟
نووا با اضطراب، نگاهی به پنجره اتاق هانا که چراغش روشن بود، انداخت و گفت:
- ببخشید ولی با دخترتون کار خیلی مهمی دارم.
- دخترم خوابه.
- اما چراغ اتاقش روشنه.
- با چراغ روشن می‌خوابه. کارت رو بگو بهش خبر میدم.
- لطفاً . قول میدم زود برم.
مرد، چند لحظه‌ای، به چشمان سیاه نووا و موهایی که در میان تاریکی گم شده بودند، نگاه عمیقی انداخت و هیچ نگفت. بعد از لحظه‌ای، از مقابل در کنار رفت تا نووا داخل شود. نووا با دست‌پاچگی، اندام ورزیده خود را به زور، از بین در و بدن مرد درشت و قدبلند، عبور داد و وارد خانه شد. با یک سلام کوتاه، دوان دوان سمت پله رفت و مقابل درب اتاق هانا، ایستاد. پارتر وقتی وارد خانه شد، همسرش با وحشت سمتش دوید و گفت:
-این کی بود؟
- دوست هانا. گفت کار مهمی داره.
- الان؟
- زیاد اصرار کرد.
- باشه. بعداً از هانا می‌پرسم
نووا دوباره چند ضربه به در زد که صدای بی حوصله و ضعیفی را از پشت در، شنید.
- بله؟ لطفاً کسی نیاد تو. حوصله ندارم.
نووا دوباره به در کوبید که این‌بار، هانا خرس را سمتی پرتاب کرد و از روی تخت بلند شد. چنان با شتاب و خشم در را باز کرد که نووا چند قدم عقب رفت. هانا با بهت، به نووا خیره شد و دهانی که باز مانده بود را، بست و اخم کرد. این موهای سیاهی که به پشت داده شده بودند، یا چشمان درشت و معصوم، حتی این لباس جذب و اندام ورزیده، دیگر نمی‌توانست هانا را قول بزند. جذابیت او ، هیچ ارزشی نداشت.
- اینجا چی کار می‌کنی؟ با چه رویی اومدی اینجا؟
نووا، دستی به پوشت گندم‌گون و ع×ر×ق کرده‌اش، کشید و گفت:
- خواهش می‌کنم بذار بیام تو. کار مهمی دارم.
جز این نبود که نووا، یک پسر خشک و مغرور و متظاهر بود. دیگر نمی‌خواست حتی یک ثانیه او را ببیند.
- برو بیرون.
- تو که نمی‌خوای داد بزنم و بگم عاشقتم؟ اون وقت خانوادت چی میگن؟
هانا دست به سینه، به درِ اتاقش تکیه زد و با پوزخندی گفت:
- این کار رو نمی‌کنی.
نووا دهانش را باز کرد و با صدای بلندی گفت:
- عا...
هانا سریع دستش را روی لب‌های او گذاشت و نووا را به داخل اتاق پرت کرد.
- چی می‌خوای؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #74
پارت 70


هانا با خشم، به در اتاق تکیه داد و به چهره ظاهراً مغموم نووا، خیره شد. دوست داشت با صدای بلند پوزخند بزند، یا نه! ترجیح می‌داد به جای سخن یا فریاد، سمت نووا هجوم ببرد و او را بکشد و جنازه‌‎اش را زیر تخت، مخفی کند.
نووا روی تخت نشست و درحالی‌که چشمانش را دورتادور اتاق دخترانه و صورتی هانا می‌چرخاند، روی خرس زوم کرد و گفت:
- چه خرس باحالی.
هانا بی هیچ حرفی، با همان اخم، به نووا خیره بود. نووا کاملاً می‌توانست احساس کند که هانا تبدیل به گرگ زخمی شده که هر آن امکان حمله کردنش، وجود دارد. نووا دستی به گردن داغش کشید و گفت:
- ببین من اونجا هرچی گفتم دروغ بود. می‌دونستم میشل دست بر نمی‌داره برای همین الکی گفتم ازت بدم میاد. میشل می‌خواست همین رو بشنوه. تو دیوونه‌ای؟ یعنی متوجه نشدی میشل از وقتی اومده همه رو داره جدا می‌کنه؟ دوستی همه رو خراب می‌کنه! می‌دونی چرا؟ چون تنهاست و هیچ دوستی نداره. حسادت!
در انتهای سخنش، خنده مسخره‌ای نشان داد و تمام حرصش را روی خنده، خالی کرد. هانا چشم ریز کرد و منتظر ماند تا نووا ادامه بدهد.
- هانا، اون همه نگاه عاشقانه و رفتار عاشقانه من رو انقدر ساده از یاد بردی؟ فکر می‌کنی انقدر بازیگر خوبیم؟
هانا بالاخره سکوتش را شکست و با حالت مچ‌گیرانه‌ای، پرسید:
- پس چرا گفتی من اون لباس‌ها رو بپوشم و راحت هم مسخرم کردی؟
نووا از روی تخت بلند شد و سمت هانا رفت. هردو دستش را به در، تکیه داد و هانا را میان دستانش، گیر انداخت.
- راستش هرچی فکر کردم ببینم چه دلیلی بیارم و الکی بگم ازت متنفرم، هیچی پیدا نکردم. گفتم لباست رو بگم. البته خوب شد... دوست و دشمنم رو خوب شناختم. جیمز راحت از فرصت استفاده کرد و رو عشق من دست گذاشت.
نووا دوباره عقب رفت و با خشم، گفت:
- می‌دونم چه بلایی سرش بیارم
هانا نفس عمیقی کشید و سمت تخت رفت. درحالی‌که روی تخت می‌نشست، آب روی میز را برداشت و داخل لیوان خالی کرد. تمام وجودش دوست داشت عاشقانه نووا را به انحصار بکشد اما او هنوز شک داشت. بین تمام دوستانش، نووا او را نابود کرد و با خاک یکسان کرد. آن لحن خشمگین، نگاه حریص و پر نفرت، این‌ها واقعی بودند نه لبخندهای زورکی و عزیزم‌ گفتن‌های بی جان. نمی‌توانست موضوع را در ذهنش حلاجی کند. زمانی که احساس کرد، نووا به او نزدیک شده، سریع از روی تخت بلند شد که اندکی از آب، روی شلوار نووا، ریخت و باعث شد ابروی نووا درهم برود. هانا موهای طلاییش را کنار کشید و سمت نووا برگشت. جدی، بدون اندکی لبخند و نرم شدن، در چشمان نووا خیره شد و گفت:
- حرفات قشنگن، خودتم قشنگی، اما حقیقت زشته. حتی اگر میشل چیزی رو می‌خواست، اگر واقعاً عاشقم بودی، کوتاه نمیومدی. تو... ترسیدی میشل رازت رو بگه و من رو فروختی. عاشق واقعی این مدلی نیست.
نووا چشمانش را از لکه آب روی شلوارش برداشت و به آبی تلخ نگاه هانا، خیره شد.
- خب عاشقت نیستم. اما اون حرفا واقعی نبود، من دوست دارم و تو برام با ارزشی. می‌خوام عشق رو با تو تجربه کنم.
هانا با دستانی لرزان، لیوان را روی میز گذاشت و خشمگین، سمت درب اتاقش رفت و آن را باز کرد.
- دروغ خیلی بده، سم شیرینی هست که وارد بدن میشه و ذره ذره وجود آدم رو نابود می‌کنه. اگر راستش رو بگی، سمی که می‌خوریم تلخه، وقتی بفهمیم تلخه، تف می‌کنیم و بلایی سرمون نمیاد. اما دروغ اینجوری نیست. نمی‌دونم هدفت از دروغ گفتن چیه! فقط کاریت ندارم، کاریم نداشته باش.
- من دروغ نمیگم. تو چرا نمی‌فهمی؟
- چون نفهمم. حالا گمشو برو... بیرون!
نووا، با پوزخندی که زد، خشم هانا را بیشتر کرد اما هانا، دوباره نفس عمیقی کشید تا اتفاق بدی نیفتد و چیزی که در ذهنش بود را، عملی نکند. نووا آهسته از کنار هانا عبور کرد و عمیق، به لب‌های لرزان او، خیره شد. قبل از اینکه بخواهد دوباره چیزی بگوید و یا کاری بکند، هانا در را به روی او کوبید .
- گندش بزنن.
نووا با خشم پله‌ها را طی کرد و بی توجه به اطراف و خانواده کنجکاو هانا، به سرعت برق و باد، از خانه خارج شد. اما این سو هانا، پشت به در، روی زمین افتاد و با آه عمیقی که کشید، تمام اشک‌هایش، سرازیر شدند. برای چه آمده بود؟ آمد که دروغ تازه‌ای بگوید؟ می‌خواست چه کند؟ سود خاصی به دست می‌آورد از این کارهای مسخره؟
- دخترم میشه در رو باز کنی؟
هانا سرش را محکم مابین دستانش گرفت و تمام تلاشش را کرد که با صدای بلندی، گریه نکند.
- دخترم؟
هانا درحالی‌که دماغش را بالا می‌کشید، گفت:
- مامان فردا حرف می‌زنیم.
***
میا، درحالی‌که ورق‌ها و کتاب‌ها را از روی تخت برمی‌داشت، سمت اِما رفت و گفت:
- میشه بری قهوه درست کنی؟
اِما چانه‌اش را از روی دستش برداشت و کلافه، نفسش را بیرون فرستاد. با گام‌هایی سست، اتاق را ترک کرد و با طی کردن راهروی باریک، به پذیرایی رسید.
- درس‌هاتون رو خوندین؟
اِما نگاهش را سمت مادر میا حواله کرد و با لبخند ساختگی، گفت:
- بله. بیشترش رو خوندیم.
- چیزی می‌خواستی؟
اِما لیوان را روی میز گذاشت و گفت:
- دوتا قهوه.
- عزیزم برو تو اتاق من الان میارم.
- اما اخه...
- اما و اگر نداره.
اِما با نشاط فراوان، سمت اتاق رفت. واقعاً حوصله نداشت قهوه بریزد و با احتیاط و ع×ر×ق ریختن، آن دو لیوان داغ را به اتاق بیاورد. خیلی راحت خودش را روی تخت رها کرد و گفت:
- مامانت الان میاره
میا کتاب را روی پایش گذاشت و با چشمانی اندوهگین، خطوط را دنبال کرد. اِما که از این سکوت خسته شده بود، کنار میا نشست و دستش را روی شانه او گذاشت.
- بیخیال. اِلا از اول این مدلی بود. خشک و بی احساس و خوابالو.
میا کتاب را بست و لب‌هایش را روی یکدیگر فشرد و به این فکر کرد که چگونه سخن بگوید تا صدایش بدون بغض و کاملاً شاداب به نظر برسد. اما هرچه فکر کرد، به نتیجه‌ای نرسید. بغض سنگینی راه گلویش را بسته بود و صدایش را زیر یک مشت غم تاریک، رها کرده بود. صدایش به مانند رعد و برق تاریک شبانه، همانقدر خش‌دار و همان‌قدر ترسناک بود. اما نمی‌دانست به اندازه صدای رعد و برق بلند است یا نه.
- هی میا.
- چیه؟
- بسه دیگه درس. پاشو آهنگ بذارم برقصیم.
میا مشتی به شانه اِما زد و گفت:
- بیخیال بابا. رقص؟
- آره. از حالت پوکر در میای.
میا اندکی فکر کرد و با لبخند، سخن اِما را تایید کرد . میا در آخر نتوانست طاقت بیاورد و سوالی که در پس‌کوچه‌های ذهنش قدم می‌زد را، به زبان آورد.
- تو ناراحت نیستی؟ به خاطر آدام و اینا
اِما، بی تفاوت شانه‌ای بالا انداخت که انگار سوال ناراحتش نکرده. گوشی را از کیفش برداشت و درحالی‌که آن را روشن می‌کرد، گفت:
- نه. اتفاقاً باید برم دست میشل رو ببوسم.
- این دیگه زیاده.
- آره خب. منم چنین کاری نمی‌کنم. فقط حرف بود!
میا با این سخن اِما، خنده‌اش گرفت و بلند شد و درحالی‌که روی زمین زانو می‌زد، گفت:
- آه میشل، بیا دستت رو ببوسم.
با باز شدن در، میا سریع از روی زمین بلند شد. مارانیکا، با مهربانی قهوه‌ها را روی میز گذاشت و گفت:
-دخترا اگر چیز دیگه‌ای خواستین بهم بگین.
هردو لبخندی زدند و تشکر کردند. با رفتن مارانیکا، اِما آهنگ را روشن کرد و همان‌طور که لب‌هایش را جمع کرده بود، بدنش را تاب داد و دستانش را بالا برد.
- هی بیا وسط ... بیا دیگه.
میا نیز جلو آمد و دست اِما را کشید و مشغول رقص شد. صدای آهنگ در کل فضا می‌چرخید و چراغ‌ اتاق نیز، خاموش شده بود. نور زردی از پشت شیشه به داخل می‌تابید و انگار دنیا برای آنها در همین لحظه خلاصه شده بود. میان امواج تاریک، با آهنگی موزون، می‌رقصیدند و به دنبال دیدن مشکلات نبودند. چشم بسته، با موهایی که بالا و پایین می‌پرید، پاهای محکم و کوبنده، و دستانی که قصد پرواز را داشتند
***
- جرمی بیا تمومش کنیم. این زندگی به درد نمی‌خوره
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #75
پارت 71

جرمی چاقو را نزدیک به شکمش نگه داشت و به تیزی نوک چاقو، خیره شد. او، در یک خانه تاریک و ساکت، بدون هیچ خانواده‌ای، تنها و بی کس، و حتی بدون هیچ دوست حقیقی‌ای، گوشه‌ای داشت جان می‌داد. اصلاً اگر میمیرد چه کسی نگرانش می‌شد؟ حرف‌های مسخره و به ظاهر شیرین و امیدبخش، فقط به درد خود میشل می‌خورد. او چه می‌دانست درد واقعی چیست. زندگی او چه معنا و مفهومی داشت؟ اگر جرمی میمرد، فقط یک انسان از میان تعداد بسیار زیادی انسان، کم می‌شد. که آن هم با زاد و ولد بعدی، جبران می‌شد.
به ساعت روی دیوار که شش صبح را نشان می‌داد، نگاهی انداخت و به آخرین طلوع خورشید، چشم دوخت. برای تمام دوستانش، یک سگ شکاری بود... یا هم یک محافظ وحشی. شاید رفتار خودش باعث این اتفاق شد. و شاید مقصر همه این‌ها پدرش بود، پدری که همیشه وحشی بودن و کتک زدن و جنگی بودن را به او یاد داد. و این اواخر، بی احساس بودن را به او آموخت. جرمی اشتباه کرده بود، باید همان روز که جنازه مادرش را دید، خودش را می‌کشت و انقدر بیهوده، زنده نمی‌ماند. نفس بلندی کشید، نفسی عمیق و تمام هوای گرم و بخارآلود خانه را، در ریه‌هایش فرو برد. آسمان نارنجی، خورشید خسته و کلافه، زمین داغ و تب‌دار، پنجره‌ای که می‌درخشید زیر نگاه خورشید، و انگار کم کم چشمان سرخ آسمان، به حالت عادی برمی‌گشت و آبی کمرنگی به خود، می‌گرفت. تیزی چاقوی براق و تمیز، در شکم نرم جرمی فرو رفت. بیشتر و بیشتر، و باز بیشتر. لحظه‌ای جرمی مکث کرد. به شکم خونین و سوراخ خود که چاقو درونش فرو رفته بود، نگاهی انداخت. درد عجیب سختی در تمام بدنش قدم می‌زد. جریان خونی عظیم، با شدت از دهان جرمی، بیرون ریخت و روی سرامیک سفید را، نقاشی زد. جرمی همان‎طور که دستش روی لبه اپن بود، با ضعف و سستی، روی زمین افتاد. به هیچ چیز فکر نمی‌کرد، جز دردی که در وجودش بود. بعدش چه؟
***
با فریاد بلند میشل، همه به او خیره شدند. کل کلاس در سکوت فرو رفت و بهت و تعجب، همه را تحت سلطه خود قرار داد.
-جرمی کو؟
آدام پوزخندی زد و گفت:
-لابد قبرستون.
میشل مکث کرد و به چهره خونسرد و سفید آدام، خیره شد. انگار رنگ آدام پریده بود و لب‌هایش به کبودی می‌زد. دلیل این اوضاع و احوال او، معلوم نبود. خود را بی تفاوت نشان می‌داد اما انگار تمام تنش داشت تیر می‌کشید. ادرین کش و قوسی به خود داد و گفت:
-ایوان رفته دنبال جرمی. چطور مگه؟ باهاش کاری داری؟
- آره.
میشل برعکس چند لحظه پیش، بسیار آرام سمت میزش رفت و پشت میز، نشست. به شدت نگران بود و قلبش داشت سوراخ سوراخ می‌شد. یعنی اتفاق بدی رخ داده؟ ایدن صندلیش را سمت میشل کشید و گفت:
-خوبی؟
- آره. اما یک حس عجیبی دارم.
ایدن کنجکاو، سمت میشل متمایل زد و گفت:
-چه حسی؟ می‌تونی به من بگی؟
میشل نگاهی به چشمان عسلی ایدن انداخت و دستی به موهای فر و بور ایدن کشید و با لحن طنزی گفت:
-بیخیال من همیشه حس عجیبی دارم
- بگو میشل... !
میشل به پرنده سفیدی که نزدیک به پنجره، بال‌هایش را باز و بسته می‌کرد، خیره شد و گفت:
-دنیا یک نظم و قانونی داره. همه چیز سرجای خودشه. ماشین‌ها از مسیری که براشون تعیین شده میرن و جاده‌ها، به مسیری که باید منتهی شن، منتهی میشن. زمین همون‌طور که توی برنامش هست، باید بچرخه. گاهی فکر می‌کنیم وقتی دیر از خواب بلند میشیم و طبق برنامه نمیریم مدرسه، یعنی قانون رو و نظم رو به هم زدیم. اما در اصل قرار بود بیدار نشیم، این توی کتاب بزرگ قوانین نوشته شده . چقدر بی‌راهه و غلط بریم، و بخوایم نظم رو به هم بزنیم، این خودش بازم یک نظم و قانونه.
ایدن آستین لباسش را بالا زد و گفت:
-آهان. قانون بی قانون‌ها. خب چرا اینارو میگی؟ ربطی به احساس عجیبت داره؟
میشل خودکار را میان دو انگشتش گیر انداخت و درحالی‌که به خودکار فشار وارد می‌کرد و نگاه مصمم و تیزش را به پرنده زخمی دوخته بود، گفت:
-آره. حس می‌کنم شخصی تلاش کرده قانون رو به هم بزنه، بدون انجام دادن وظایفش، می‌خواست بزنه و بره. اما این دیگه عضوی از قانون نیست، برای همین نمی‌تونه بره. شاید سعی و تلاشش برای رفتن، بخشی از برنامه باشه، اما کلاً رفتنش و موفقیت در تلاش، بخشی از برنامه نیست.
ایدن پیشانیش را با نوک انگشتش کمی خاراند و گفت:
-چی میگی میشل؟
- حس می‌کنم یک دگرگونی و بی نظمی ایجاد شده. یک چیزی درست نیست، مثل وقتی که انگار یکی از وسایلت رو جا می‌ذاری و نمی‌دونی چی رو جا گذاشتی. نمی‌دونم ایدن، گفتم که بیخیال بشیم. احساس من پیچیده‌تر از چیزی هست که بشه گفت. فقط یک چیزی سر جاش نیست، همین.
- و اون چیز، ذهنت رو درگیر کرده؟
- فکر کنم!
***
ایوان بی حوصله ، مشت دیگری به در کوبید و اما باز، صدایی نیامد. نور خورشید مستقیم روی سر ایوان نشسته و تن و بدنش را، ذوب می‌کرد. کیف سنگینش را از این شانه به آن شانه می‌داد و دستش را با تمام قدرت، روی در آهنی، می‌کوبید. هرچه هم زنگ می‌زد، کسی در را باز نمی‌کرد.
- اینطوری نمیشه. یعنی چی در رو باز نمی‌کنه؟ نکنه چیزی شده؟ باید برم بالا.
 
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #76
پارت 72


***
زمان به کندی می‌گذرد و سکوت آرامش‌بخشی، در اندام کلاس، شناور است. هرکس سرش در کتاب خود است و ذهنش در جاهایی دور. دور از کلاس، دور از مدرسه و شاید دور از این دنیای واقعی . خانم مک‌براند، مشغول ور رفتن با عینکش است و ریز به ریز بچه‌ها را بررسی می‌کند، حتی حرکت ساده مچ دست و چرخش خودکار در میان انگشتان.
- این درس رو خودتون مطالعه کنید و هرچی فهمیدین همون کافیه. اما موضوع اصلی اینه که چی می‌فهمین؟ حاشیه صفحه اول؟ یا اصل موضوعی که درس سعی داره اون رو با روش‌های مختلف بیان کنه.
هویی به شیشه عیکنش کرد و باری دیگر، با دستمال، مشغول پاک کردن ، شد.
- گاهی ما دچار اشتباه میشیم. بین هزارتو و مثال‌های مختلف گیر می‌کنیم. اما موضوع اصلی اینه که همه اون راه‌ها و مثال‌ها به یک منبع اشاره دارن. گاهی تفاوت، مانع این میشه که شباهت اصلی رو ببینیم.
میشل سرش را از روی کتاب بیرون کشید و با چشمانی خمار و خسته، به چهره با نشاط و پر انرژی، خانم مک، خیره شد. انگار او دنبال چالش بود، دنبال یک بحث. درس ساده، و ساعت‌ها حرف زدن و کشیدن خطوط درسی روی تخته، برای او معنایی نداشت. از این بیهودگی و راه‌های هزارتو خسته بود و فقط می‌خواست همه به مقصد نهایی برسند. میشل کتاب را ورق زد و گفت:
- همه چیز خیلی شبیه همه. شاید هم بهتره بگیم همه چیز خیلی به هم ربط داره. درس هم مثل زندگی آدماس.
خانم مک که انگار ماجرا برایش جالب شده بود، عینک را رها کرد و روی میز گذاشت. کمی گردنش را چرخاند و پرسید:
- چطور شباهتی؟
- آداما خیلی فرق دارن. لباس و مو و رفتار و زندگی و عقاید متفاوت. مثل همون هزارتو‌ها و مسیرهای متفاوت. اما در نهایت همه آدما یکی هستن. همه آدمیم، همه یک ویژگی درونی مشترک داریم. مسیر متفاوت اما مقصد یکسان. شاید هم شروعی یکسان.
خانم مک سرش را به نشانه تفهیم سخن میشل، تکان داد و گفت:
- شروع و پایان یکیه. می‌دونی در نهایت هردو از یک چیز متولد شدن. تنهایی معنای خاصی ندارن، یک ریشه حقیقی دارن و فقط یک فرق ریز وجود داره، اونم نوع مسیری هست که باید طی کنی. مسیر وسط شروع و پایان، تنها فرق بین این دوتاست. اما من همیشه فکر می‌کنم، شروع و پایان یک دایره‌ست، تو دایره رو دور می‌زنی و به مقصد اول برمی‌گردی.
حال دیگر همه ذهنشان را بین کلمات مترکز کرده بودند. اما کسل! حتی مفهوم این حرف‌ها را نمی‌فهمیدند. انگار میان بی کاری به یک پشه و حرکت بال‌هایش، توجه می‌دادند تا اندکی وقتشان بگذرد. کلاسی کسالت‌آور، با سخنانی سرسنگین و نامفهوم. حداقل برای آنها نامفهوم بود. شبیه دیدن آکواریوم می‌ماند. میشل نگاهش را از کلاس گرفت و گفت:
- اما توی شروع، دست خالی میری جلو، توی پایان دستات پره. همیشه تفاوت‌هایی هست اما این مهمه که تفاوت مانع دیدن شباهت نشه! همون‌طور که شما گفتین. در واقع تفاوت نباید مانع جدایی مردم و جنگ و دعوا بشه. همه به یک اصل تعلق داریم اما خیلی وقتا فراموشش می‌کنیم.
خانم مک، دستانش را در هوا چرخاند و گفت:
- شاید چون همه دنبال خاص بودن هستن. هرکس فکر می‌کنه بهتر از دیگریه این یک امر ذاتیه.
- یک امر ذاتی شل و بی شکل! خام و بی اثر. باید بهش شکل داد، شکل درست.
- همه ماهر نیستن میشل. اینم یک نوع تفاوته. باید قبولش کنیم. خب بچه‌ها، کلاس تموم شد... می‌تونین راحت باشین. جلسه بعد این درس رو ازتون می‌خوام.
خانم مک، باوقار و متانت، کیفش را روی بازوی نازکش انداخت و تلق تلوق کنان، از کلاس خارج شد. با اینکه زنگ خورده بود، و دیگر معلم و کلاسی در کار نبود، اما هنوز همه در سکوت سپری می‌کردند. یا حرفی برای زدن نداشتند، یا کسل‌تر از آن بودند که بخواهند یک ماجرای جدید را رقم بزنند. انگار فقط می‌خواستند روی مبل دراز بکشند و به آسمان نگاه کنند و یا حتی به یک مگس و مورچه! میا بلند شد و درحالی‌که دستی به موهایش می‌کشید تا آنها را نظم دهد، با گوشه چشمی، به الا خیره بود. الا با دهان روی میز افتاده و چشمانش را به کفش‌هایش دوخته بود. مثل همیشه انتظار خواب را می‌کشید و یا شاید بین مرز خواب و بیداری بود. میا با پوزخندی که به الا حواله کرد، سمت در رفت. این پوزخندها بیش از اینکه الا را آزار بدهند، میا را آزار می‌دادند. ماجرا برایش مهم بود. گمان می‌کرد کار اشتباهی کرده و غرورش شکسته. شبیه پیرزن‌هایی که انگار بار اضافی روی شانه بچه‌هایشان بودند. البته در اصل بار اضافی نبودند، اما چنین احساسی به آدم دست می‌داد. حتی وقتی هوا گرم بود و حیاط، از شدت داغی، می‌سوخت، او گمان می‌کرد تنهایی سردش شده و باید یک دستی، دست او را بگیرد. نه اینکه نیاز داشته باشد، فقط عادت کرده بود که اطرافش پر باشد. حال انگار کمی خالی شده بود و با خالی شدن، درونش را سرمای سهمناکی، پر کرده بود. میا روی تاب نشست و چشمانش را به دیوار آجری مقالبش، دوخت. چیز خاصی میان آجرها لانه نکرده بود، نه مورچه‌ای از این فاصله دور دیده می‌شد، نه موجود دیگری. رنگ خاص و جذابی هم نداشت. اما در اصل یک نقطه کور بود تا میا را لحظه‌ای از همه چیز جدا کند. او می‌توانست با دهانی باز، بدون فکر و انجام کاری، مثل افراد منگ، از این دنیا فرار کند.
اما باز هم از خود می‌پرسید. چرا باید رفیقش جوری رفتار کند که به او احساس کوچک بودن و حقیر بودن دست بدهد؟ اصلاً مگر بزرگی و کوچکی میا، دست الا بود؟ میا کار اشتباهی کرده بود که کوچک شود؟ البته زندگی پر از اشتباه بود. ولی درد و دل کردن دیگر اشتباه به حساب نمی‌آمد. حال که کمی بیشتر فکر می‌کرد، می‌دید موضوع رفتار و کار او نیست، موضوع واکنش طرف مقابل است. مثل این می‌ماند که جوک بگویی و طرف مقابل بخندد و هردو لبخند بزنید و یا جوک بگویی و طرف پوکر نگاهت کند! آنگاه احساس می‌کنی کار اشتباهی کرده‌ای. ولی به هرحال موضوع هرچه بود، میا دوست داشت برود و با الا همه چیز را حل کند. این سکون، کمی آزارش می‌داد. یعنی بلاتکلیف بود. فقط پر حرفی میا، الا را آزار داده و الا برای ناراحت نشدن میا، انتقاد مستقیمی نکرده. اما توی بازی، آب سرد را روی سر میا خالی کرده و رفته. کارش غلط بود مگر نه؟
- آره غلط بود
میا با وحشت، از روی تاب بلند شد و میشل را دید، که خونسرد روی تاب نشسته و با نی درون آب‌میوه، ور می‌رود.
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟
- اومدم کمی حرف بزنیم. مایلی صحبت کنیم؟
میا دوباره روی تاب نشست و بی خیال، شانه‌هایش را بالا انداخت.
- می‌دونی باید روی کارهات مطمئن باشی. به خودت ارزش بدی و با ارزشمندی تمام، جلو بری. یکی بهت میگه پات کجه، یکی مسخرت می‌کنه، و تو قرار نیست برات مهم باشه.
- شاید موضوع اینه کار ارزشمندی نکردم. کارم جوری نیست که بهش افتخار کنم و پشتش وایسم.
- امم پس مشکل از توئه؟
میا جوابی نداشت به این سوال بدهد. قلباً از الا ناراضی بود و می‌گفت که مقصر او است، اصلاً چرا باید در جمع خرابش می‌کرد؟ و از طرفی دفاعیه خاصی نسبت به غرغرها و نازک‌نارنجی بودن‌هایش، نداشت.
- گاهی ممکنه هردو مقصر باشین، فقط یکی بیشتر از اون یکی.
- نظر تو چیه میشل؟ کی مقصرتره؟
- نظر من چه اهمیتی داره؟ موضوع اینه که تو، فقط باید به انعکاست روی آب ، اعتماد کنی. باهاش صحبت کنی و گاهی سکوت کنی و فقط بهش گوش بدی. احتمالاً صدای اطرافت رو می‌شنوی، ماشین، آدما، و جنگل، اما صدایی از خودت در نمیاد.
میشل نی را در دستش محکم می‌گیرد و ادامه می‌دهد.
- اما همه صداهایی که می‌شنوی، از درون تو بلند میشه. تو کسی هستی که به صدای ماشین، معنا و مفهوم میدی و توی ذهنت حلاجیش می‌کنی. تو کسی هستی که به جنگل، خیابون، و هر صدایی که به گوشت می‌رسه، رنگ میدی، نیرو میدی و یک مفهوم خاص. از همه این صداها درس می‌گیری و همشون از درون تو بلند میشه.
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه با خودت همدردی کن. دردها و مشکلاتت رو به خودت بگو، خودت رو توی گوشه‌ اتاقت، در آغوش بکش و اشک بریز. بعد سکوت کن و به همدردی و مهربانی خودت، گوش بده. می‌بینی همه هم آوا شدن بهت کمک کنن. کسی ازت شکایت نمی‌کنه که سرش غر می‌زنی و همش درد و دل می‌کنی. چون اینجا یکی نشسته که خیلی دوست داره.
میا سرش را سمت میشل چرخاند و گفت:
- تو؟
- نه! خودت.
صدای زنگ بلند شد و دانش‌آموزان، آرام آرام به داخل مدرسه سرازیر شدند. حیاط خلوت شده بود و نور خورشید، روی زمین سنگی جاخورش کرده و انعکاسش را به چشم حاضرین، می‌کوبید. صدای جیر جیر آرام تاب، و آب‌میوه‌ای که از نی، به دهان میشل می‌ریخت، تنها صدای واضح اطراف بود. اما اگر با جان و دل گوش می‌دادی، شاید صدای خیلی چیزهای دیگر هم به گوشت می‌رسید. میشل، به موهای تیره و سیاه، و توپی میا که داشت برق می‌زد، خیره شد. سپس به چشمان او نگاه کرد. چشمان بادومی و معصوم. شکستگی و غم گرمی، در چشمان او، سو سو می‌زد و انگار میا با چشمانش داشت خواهش می‌کرد. یک انتظار کوچک، انتظار داشت همه با او خوب باشند و همه چیز درست شود.
- یعنی فقط خودم، خودم رو دوست دارم؟
- خودت بیشتر از همه خودت رو دوستی داری. خودت خیلی ارزشمندی، اما چرا هیچ‌وقت خودت رو نمی‌بینی؟ شاید میا درونت نشسته و هربار میری جلوی آینه، منتظره ازش تعریف کنی، هربار موفق میشی و کاری رو عالی انجام میدی، منتظره ازش تعریف کنی و هر وقت اشتباه می‌کنی، منتظره دست بکشی روی سرش و بگی اشکالی نداره ما بازم سعی می‌کنیم. اما تو همیشه اون رو شکستی و نادیدش گرفتی. میا با خودت درد و دل کن و خودت رو ببین.
میشل از روی تاب بلند شد که باعث شد تاب، اندکی به عقب، هل داده شود. میا همچنان روی تاب، ساکن باقی مانده بود و با چشمانش، به میشل خیره نگاه می‌کرد.
- بریم کلاس.
میا آهسته از روی تاب بلند شد و سمت میشل چرخید. موهای آبی و باز میشل، با باد همراه شده و به سر و رویش کوبیده می‌شد. دامن بلندش، برای آسمان دست تکان می‌داد و صورت سفیدش، زیر نور خورشید، می‌درخشید. میا سعی کرد از این چهره نرم و گرم، دست بکشد و چیزی بگوید.
- اممم... باید از الا معذرت خواهی کنم؟
- باهاش دوست باش اما معذرت‌خواهی نکن. الا رسم رفاقت رو به جا نیاورد و جلوی همه خرابت کرد. درسته بازی بود و باید حقیقت رو می‌گفت، اما می‌تونست حقیقت رو فقط به تو بگه. اما گاهی مردم تو زندگیشون انقدر سخنی و رنج دارن که تحمل رنج بقیه رو دیگه ندارن. فقط دنبال دقایقی هستن که توش، بخندن و از زندگی لذت ببرن، لحظه‌ای برای فرار از غم. چقدر خوب میشه که تو، همون دقیقه خوشی و خوشحالی واسه دوستات باشی.
میا لبخند ماتی زد و درحالی‌که سمت کلاس می‌رفت ، گفت:
- دقایق خوشی. فکر خوبیه. بیا میشل، با اون بازیت یک کلاس رو دیوونه کردی.
میشل خنده ریزی کرد و پشت سر میا، وارد کلاس شد. کلاس مثل قبل بود، ساکت و بی صدا. فقط جای دو نفر به شدت خالی بود، ایوان و جرمی!
***
ایوان
از روی دیوار بالا رفتم و با پرشی، روی خاک افتادم. سنگ نوک تیزی، درون لایه نرم دستم فرو رفته بود و باعث خراشیدگی پوستم، شده بود. کلافه از روی خاک بلند شدم و شلوارم را تکاندم تا کمی تمیز شود. کیفم را از روی زمین برداشتم و سمت درب رفتم. باورم نمی‌شود که باید این در را هم باز کنم. با خشم، سمت پنجره رفتم و صورتم را به شیشه داغ چسباندم تا بتوانم خانه را ببینم. فضای بیرون و آسمان آبی، مانع دیده شدن خانه می‌شد، مخصوصاً که خانه انگار در تاریکی فرو رفته بود. نگاهم را در اطراف چرخاندم و با دیدن یک سنگ، آن را برداشتم و به پنجره کوبیدم. در کسری از ثانیه، شیشه درهم شکست و فرو ریخت. چقدر ضعیف و نازک! بیخیال شیشه، یکی از پاهایم را با احتیاط به داخل گذاشتم و سعی کردم دست و پایم را به شیشه‌های نوک تیزی که هنوز اندکی از آنها پابرجا بودند، نزنم. پای دیگرم را هم با احتیاط داخل آوردم و با کتانی، از روی خورده شیشه‌ها عبور کردم. نمی‌دانم این بخار و مه مزخرف برای چه بود، اما به شدت فضای خانه را در برگرفته و اکسیژن را خفه کرده بود. دستم را سمت کلید بردم و چراغ را روشن کردم. با وجود این همه پنجره، انگار این خانه از نور، بی نصیب بود. البته چیز عجیبی هم نبود پنجره‌ها در بخش خفه و کوچکی قرار داشتند و با یک پیچ طولانی ، به پذیرایی دایره و کوچک می‌رسیدی. درکل خانه خفه و کوچکی بود.
- هی جرمی؟ کدوم گوری هستی پسر! لعنتی امروز من رو به دردسر انداختی.
با دستم، کمی سرم را خاراندم و نگاهم را در پذیرایی، چرخاندم. چند دست لباس و شلوار روی مبل افتاده بود و لیوان و ظرف خالی و کثیف هم، روی میز بین مبل‌ها، قرار داشت. جز این، چیز دیگری نبود. تلوزیون خاموش، تابلوی کج. نکند جرمی به مسافرت رفته و خبری به ما نداده؟ مسیرم را سمت آشپزخانه کج کردم. کابینت‌های باز، ظرف‌های تلنبار شده و اپن خونی و... اپن خونی؟ چشم ریز کردم جلوتر رفتم که پایم به جسمی بزرگ برخورد کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #77
پارت 73


ایوان با وحشت، روی زمین افتاد و دستانش را روی صورتش گذاشت و آه از نهادش بلند شد. نمی‌توانست باور کند که جرمی، دست به خودکشی زده. در تمام مدتی که شماره اورژانس را می‌گرفت و به این سو و آن سوی خانه قدم می‌گذاشت، همین فکر در ذهنش جولان می‌داد. که برای چه؟ مگر جرمی پسر قوی و قدرتمندی نبود که کل اکیپ به او تکیه می‌کرد و تا او بود، نگرانی نداشتند؟ مگر همه جرمی را پسر خشن و بی احساس و قدرتمند ، نمی‌دانستند؟ چطور شد که او خودکشی کرد؟ خودکشی کار انسان‌های احساساتی و ضعیف بود... نه جرمی! ایوان که دست و پای خود را گم کرده بود و ع×ر×ق سرد، سر تا پایش را در برگرفته بود، با سینه‌ای که وحشت‌زده، بالا و پایین می‌شد، کنار جرمی نشست و دستی به موهای قرمز او کشید. اشک در چشمان ایوان جمع شده بود اما هنوز رغبتی برای ریخته شدن، نداشت. آخر می‌گفت، مگر چه شده؟ یک زخم چاقوی کوچک روی شکم است! همین! جرمی تحمل می‌کند، او قوی است. اما این اشک‌ها می‌گفتند، تو دیر رسیدی. خیلی وقت است که خون‌ریزی کرده... او قوی نیست، ظاهراً خود را قوی نشان می‌دهد، ما باید گونه‌های تو را از اندوه مرگ جرمی، خیس کنیم.
ایوان بغضش را فرو داد و خودش را به آغوش کشید. زیادی سردش شده بود. پس چرا نمی‌رسیدند؟ پس چرا کسی نمی‌آمد؟ باید کاری می‌کرد... زمان داشت با سرعت به دور خود می‌چرخید و برای مرگ جرمی، کِل می‌کشید. ایوان، سمت جسم هجیم و بزرگ جرمی رفت و او را از روی زمین، بلند کرد. به وضوح صدای شکستن کمرش را شنید. با قدم‌هایی سست و لرزان، با آخرین توان خود، جرمی را در آغوشش حفظ کرد و از خانه بیرون آمد. گلوله‌های نور، روی پوست سفید و بی روح جرمی، فرود می‌آمدند و رنگ خون روی شکم او را، پررنگ و تازه‌تر، نشان می‌دادند. همان‎طور که جرمی را به کوچه می‌برد، خون نیز، به زمین جاری می‌شد و بین سنگ‌های کوچه، می‌لولید.
-هی جرمی... بچه نشو! چشمات رو باز کن. کی انقدر لوس شدی؟ هی مرد...
و هنگام گفتن این سخن‌ها، بالاخره بغضش شکست و اشک‌هایش، دانه دانه، روی صورت جرمی، چکید. با لب‌های لرزان، دوباره نام جرمی را صدا زد.
-هی... بلند شو میگم. تو که نامرد نبودی، چطور دلت اومد این کارو بکنی؟ من بی تفاوتم، ولی دوست دارم پسر. پاشو!
بالاخره صدای آژیر به گوش رسید و ماشین سفید رنگی، سریع مقابل پایه ایوان، ترمز کرد. با آوردن برانکادر، سریع جرمی را از دستان شل ایوان گرفتند و روی برانکادر گذاشتند. ایوان با وحشت دنبال آنها حرکت کرد و سوار ماشین شد.
-چه اتفاقی افتاده؟
- خود... خودش رو کشته.
- بسیار خب. شما چه نسبتی باهاش دارین؟
- رفیقشم.
- خانوادش کجان؟
- نمی‎دونم! درباره خانوادش بهم نگفته
ایوان سرش را مابین دستانش گرفت و درحالی‌که رگ‌های دست و گلویش متورم شده بود، مدام لب‌هایش را گاز می‌گرفت تا بلند فریاد نزند. تا دست در یقه جرمی کرده و او را محکم، تکان ندهد. از شدت فشار و اندوه، صورتش سرخ سرخ شده بود و قلبش ، پاره پاره! برای آرام کردن خود، چندبار به موهای سیاهش دست کشید و شقیقه‌هایش را فشار داد.
-آقا شما خوبین؟ سرخ شدین!
ایوان پاسخی نداد و به این فکر کرد که اکنون اصلاً در حال خودش نیست. اصلاً ایوان خونسرد همیشه نیست و می‌ترسد، آن خط کوفتی... دیگر حرکت نکند. با جنش و حرکت نگران آنها، می‌فهمید که جرمی خون زیادی از دست داده .
-نرسیدیم پس؟
فریادش لرزه به تن ماشین انداخت و همه ناگهان از جا پریدند. مردی که گویا سن زیادی هم داشت، گردنش را خم کرد و با خشم، گفت:
-رعایت کنین لطفاً. هواپیما نیستیم که. الان می‌رسیم
ایوان، این‌بار با بفض و صدای آرامی گفت:
-داره از دست میره.
***
الا سرش را از روی میز برداشت و نگاهش را به میا دوخت. میا لپ‌هایش را پر از باد می‌کرد و دوباره خالی می‌کرد و به شکل کسلی، به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. زمانی که نگاه خیره الا را دید، با بی حسی، به او چشم دوخت. انگار در این نگاه‌ها، خیلی حرف‌ها جاری بود. میا در عین بی احساسی نگاهش، داشت فریاد می‌زد و گریه می‌کرد! ناله و اعتراض می‌کرد و می‌پرسید، این بود رسم دوستی؟ و الا شرمنده به دوستی که از دست داده، نگاه می‌کرد. میا برای او یک دوست احساساتی و حامی بود. خب در نهایت هرکسی رفتارهای آزاردهنده و بدی دارد، نباید بابت آن رفتارهای بد، او را ترک کرد. در اصل باید با همان بدی‌ها، او را دوست داشت. یا هم باید آن رفتارها را درست کرد...
الا دوست داشت برود و جسم نحیف میا را به آغوش بکشد. دستش را روی موهای لخت و توپی او، به حرکت در بیاورد و دستان داغ او را گرفته، هرگز رها نکند. اما غرورش اجازه نمی‌داد. حاضر نبود جلو برود و کسی دست رد به سینه او بزند. نشستن و سکوت کردن بهتر نبود؟
اِما: میا، بهم میگی این چطور نوشته میشه؟
میا نگاهش را از اِلا گرفت و سمت اِما رفت. درحالی‌که کنار او می‌نشست، دستش را دور گردن اِما انداخت و گفت:
-چی؟
آدام در همان حال که با دستش روی میز ضرب گرفته بود، سمت ادرین برگشت و پرسید:
-ایوان چرا نیومد؟
- راستش منم نگران شدم. حس می‌کنم اتفاق بدی افتاده
آدام دستش را پس گردن ادرین کوبید و گفت:
-تو که همیشه بدبینی.
ادرین بی حوصله، از چهره متکبر آدام ، رو برگرداند و خودش را با ورق‌های روی میزش، مشغول کرد. میشل دوان دوان مقابل ادرین ایستاد و گفت:
-جرمی تو بیمارستانه.
ادرین سریع و با شتاب از روی میز بلند شد که تمام ورق‌ها ، روی زمین افتاد.
-چی
 
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #78
(امیدوارم از پارت طولانی هفتاد و چهار لذت ببرید.فقط لطفا با حوصله بخونین و اگر وسطا ازش خسته شدین استراحت کنین و دوباره بخونین. خلاصه الکی و تند تند نخونین! نظر هم که خداروشکر نمیدین... :/)

پارت 74

آدام که حواسش سمت میشل بود، با شنیدن این سخن، آرام از پشت میز بلند شد و سمت میشل رفت. با پوزخندی، دستانش را از جیب شلوارش بیرون کشید و یقه لباس دکمه‌دار و زرد میشل را، در دست، گرفت. همان‌طور که به سر تا پای میشل خیره بود، گفت:
- باز چه فکری توی سرته؟ تو هم توی مدرسه با مایی پس نمی‌تونی از جرمی خبر داشته باشی.
میشل خواست چیزی بگوید که آدام اجازه نداد و همان‌طور که یقه میشل را گرفته بود و او را به جلو و عقب تاب می‌داد، غرید:
- چی از جون اکیپ ما می‌خوای؟ اگر حرفت درست باشه یعنی خودت بلایی سرش آوردی. آره؟ اون روز هم دیدم دنبال جرمی راه افتاده بودی و دقیقه نود به مسابقه رسیدی. چطور ممکنه وقتی با مایی بدونی جرمی کجاست؟ جوابم رو بده میشل!
میشل سعی کرد یقه خود را از بین دستان آدام بیرون بکشد اما موفق به انجام این کار نشد. همه با وحشت و تعجب، دور آنها جمع شده بودند و ادرین، بدون عکس‌العملی، به چشمان میشل، خیره بود. در اصل می‌خواست به او کمک کند اما خب حرف‌های آدام هم، درست بود. میشل لبش را تر کرد و نگاهش را به کراوات سیاه آدام، دوخت.
- ولم کن.
- جوابم رو بده لعنتی!
- دوست داری چی بشنوی؟
- حقیقت رو!
- فکر نکنم اینطور باشه آدام. اگر بهم شک داری می‌تونی آروم بپرسی و جواب بدم. چرا یقم رو می‌کشی؟ چرا وقتی می‌خوام توضیح بدم داد می‌زنی و نمی‌ذاری چیزی بگم؟ چرا همیشه جنگ به پا می‌کنی؟ چرا همیشه دنبال اینی که همه چیز رو به علیه من بکنی؟ حقیقت اینه تو با یک دلیل مسخره ازم متنفری. اگرم باهام خوب رفتار کنی به خاطر اینه می‌خوای نقشه بکشی و بازم ضایعم کنی!
آدام پوزخندی زد و یقه میشل را رها کرد.
-بحث رو عوض نکن.
- تو دنبال حاشیه‌ای، من دنبال اصل ماجرا. تو عادی نیستی آدام. عادی بودی باید الان نگران دوستت می‌شدی و می‌رفتی بیمارستان نه اینکه من رو باز خواست بکنی.
- چی میگی دیوونه؟ چی میگی؟
ادرین: هی بسه آدام. بریم جرمی رو ببینیم از ماجرا باخبر میشیم.
آدام: از کجا معلوم... شاید جرمی رو کشته.
ادرین: خفه شو!
ادرین با خشم، سیلی محکمی به صورت آدام زد و با برداشتن کیفش، از میان تار موهای سفید، نگاهی به میشل انداخت و از کلاس خارج شد. آدام همان‌طور که یک دستش روی صورتش بود، با بهت به کاری که هم‌اکنون ادرین انجام داد، فکر می‌کرد. دهان باز مانده‌اش را بست و آب دهانش را قورت داد. میشل دست به سینه، نگاهی به جمعیت کلاس و آدام انداخت.
-آدام واسه تغییر هیچ‌وقت دیر نیست. یک نگاهی به خودت بنداز، همه ازت ناراضین. همیشه زور میگی... همیشه فقط خودت رو می‌بینی و هرکس بهت توجه نکنه، باهاش جنگ و دشمنی راه می‌ندازی. مگه چندسال زنده می‌مونی؟ چندسال عمر می‌کنی که ساعت‌ها و دقیقه‌هات رو برای نقشه ریختن واسه ضایع کردن بقیه، به خرج میدی؟
- تاثیرگذار بود
- خیلی با ارزشم که وقتت رو صرف من می‌کنی؟
- چی؟ هی چی گفتی؟
میشل روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت، و دیگر توجهی به آدام، نکرد. آدام همان‌طور که سمت کیفش می‌رفت تا از کلاس خارج شود، لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- اصلا با ارزش نیستی!
- این فقط در حد حرفه. تو همش دنبال ضایع کردن منی... یعنی در اصل همش به من فکر می‌کنی
دیگر نمی‌توانست بماند، باید زودتر از مدرسه بیرون می‎‌رفت وگرنه معلم سر می‌رسید. پاتند کرد و از راهروی خلوت عبور کرده و به حیاط رسید. از شانس خوبش، مدیر مقابل درب مدرسه ایستاده بود و با دیدن آدام، و کیفی که روی شانه‌اش بود، اخم‌هایش درهم رفت. اما آدام باید حتماً می‌رفت تا ببیند چند درصد سخن میشل درباره جرمی درست بوده! چندین فکر در ذهنش جولان می‌داد. اولی جرمی... و اینکه نسبت به او واقعاً نامردی کرده بود. نه مثل یک دوست، بلکه مثل حیوان او را دانسته و با او برخورد کرده بود. نه در تصمیم‌گیری و نظرها، و نه در هیچ‌چیز، به او اهمیتی نمی‌داد. حتی این اواخر با او یک کلمه درست و حسابی سخن هم نگفته بود. گمان می‌کرد جرمی بی احساس است و نیازی به توجه و دوستی ندارد. اما اعتراضات او، به آدام فهمانده بود که جرمی، یک پوسته سفت و سخت نیست. جرمی بارها گفته بود ما که تیم نیستیم، و حتی دوست نیستیم.
آدام آهی کشید و مقابل مدیر، ایستاد.
- کجا؟ مدل جدیده؟ فرار از مدرسه؟
- آقای مدیر من باید برم. یک اتفاق خیلی مهمی افتاده.
- بیخود! سیل و زلزله هم بیاد باید توی تایم پایانی بری
- اما...
- برو سر کلاست پسر گستاخ! همین که فرار کردنت رو به خانوادت خبر نمیدم خدا رو شکر کن.
آدام سرش را بالا گرفت و چشمان سبز رنگ خود را، به مدیر دوخت. رگه‌های آبی درون رنگ سبز، می‌لرزیدند و قصد داشتند این مرد را تکه و پاره کنند. آدام نگاهی به بیرون، و نگاهی به مدرسه انداخت. سپس بدون فکر قبلی، با قدم‌های سریع، از در مدرسه خارج شد و با تمام توان، شروع کرد به دویدن
***

- شما بمونین همین‌جا
ایوان سرش را آهسته تکان داد که جرمی را به داخل بردند. احساس بدی داشت، نه از آن احساساتی که یاد خنده جرمی بیفتد و اشک بریزد و یا به فکر این باشد که رفیقش حال، میمیرد. یک احساس دیگری داشت. بیمارستان، با همه سفیدی در و دیوار و سرامیک، برایش مثل سیاهچال تاریکی شده بود. بوی الکل، صدای مردمانی ناامید و قدم‌هایی سریع و نگران، و بدتر از همه، صدای ضربان قلب جرمی، روی دستگاه بود. دستگاه داشت خطی ممتد را نشان می‌داد. خون بزرگی به بازوی جرمی وصل شده بود و جسم سفت و سختش، بالا می‌آمد و دوباره روی تخت، پرت می‌شد. اما این صدای ممتد، قطع بشو، نبود. مدام روی مغز ایوان، رژه می‌رفت و گونه‌های او را، از گرمای وحشت، پر می‌کرد. ایوان که واقعاً نمی‌دانست چه کند، کمرش را به دیوار سرد بیمارستان چسبانده بود و به پشت آن شیشه لعنتی که جرمی را در آنجا، دراز به دراز روی تخت انداخته بودند، نگاه می‌کرد.
- آقای دکتر به بخش جراحی قلب... آقای دکتر...
صدا بارها در بیمارستان اکو می‌شد. دخترکی آن طرف‌تر، فریاد می‌زد و پاهایش را روی زمین می‌کوبید. در سویی دیگر، چرخ برانکادر را محکم روی زمین می‌کشیدند و ایوان احساس می‌کرد اکنون بالا خواهد آورد. درحالی‌که سرش گیج می‌رفت و خطوط طوسی سرامیک، مدام مقابل چشمانش در رقص و پای‌کوبی بود، چشمانش سیاهی رفت و دنیا، کج شد. اما قبل برخورد سرش، به زمین سفت و سخت، ادرین او را محکم در آغوش مردانه‌اش، گرفت.
- ایوان؟ خوبی؟
ایوان که رنگ به رو نداشت، بی حس و حال، لب‌های خشکش را تکانی داد و چیزی نگفت. ادرین او را از زمین بلند کرد و روی صندلی سفید بیمارستان، گذاشت. بی اینکه بداند برای چه به بیمارستان آمده بود، سریع دوید و آب‌میوه شیرینی برای ایوان گرفت. اما ایوان در جای قبلی نبود. ادرین سردرگم و نگران، به دورتادور بیمارستان خیره شد که بالاخره ایوان را یافت. صورتش را به شیشه چسبانده بود و اشک می‌ریخت. ایوان؟ او اشک می‌ریخت؟ احساس بدی در قلب ادرین جولان می‌داد. شخصی که تا به این لحظه خنثی بود و یک دم احساسات غمناکش را به او نشان نداده بود، اکنون مقابلش اشک می‌ریخت! مثل ریختن و ویران شدن تمام باورها و عقاید می‌ماند. شبیه فرو ریختن امید و آرزو بود. با قدم‌های تندی سمت ایوان رفت و در کمال ناباوری، جرمی را دید. حال یادش آمد برای چه آمده. آن پارچه سفید روی صورت جرمی چه می‌گفت؟
- چی؟ پارچه سفید؟
ادرین فریاد بلندی کشید و آب‌میوه را روی زمین انداخت که رنگ پرتقالیش، روی سرامیک را لیسید. ادرین بدون توجه به پرستار، درب را محکم باز کرد و وارد شد.
- برین کنار. ولم کنین، ولم کنین لعنتی‌ها. هی پسر ! پاشو نفهم. پاشو میگم بهت...
ادرین با قدرت یکی از پرستارهای زن را که ناخنش را در پوست و تن ادرین فرو برده بود و سعی داشت او را بیرون بیندازد، سمت زمین هل داد. دوان دوان بالای سر تخت جرمی رسید و پارچه سفید را پایین کشید. پوست سفید و بی روح جرمی، پلک‌های کم پشت و چشمانی بسته! لبی بی حرکت و پوسته پوسته شده! و موهای قرمزی که در بالشت سفید، پخش و پلا بودند. ادرین پیشانیش را روی پیشانی سرد جرمی چسباند و فریاد زد:
-بلند شو! خواهش می‌کنم جرمی.
ایوان با گام‌هایی سست و آرام، سمت آنها آمد و دستش را روی موهای کنار گوش جرمی، کشید. نه می‌دانست چه بگوید، نه می‌دانست چه کند. شبیه یک خواب بود. امروز صبح، بدتر از بعدظهرهای روز جمعه به نظر می‌رسید. بدتر از تمام غروب‌هایی که تا به حال دیده بود و بدتر از وداع خورشید، با امواج لرزان و غمگین! شاید ایوان حس می‌کرد، شبیه امواجی شده که با تمام توان، سعی دارد به سوی آسمان بپرد و خورشید را از رفتن منصرف کند. اما قدش نمی‌رسد! حتی یک ذره. اشک‌های داغ ادرین، روی گونه‌های جرمی سرازیر شد و تا کنار گوش او، حرکت کرد. شبیه یک قلقلک شیرین!
- جرمی.
ایوان نگاهش را به خطوطی دوخت که داشت بالا و پایین می‌رفت. دکتر ادرین را کنار کشید و علائم حیاتی را چک کرد و دوباره سرم را به دست جرمی وصل کردند.
دکتر: داره برمی‌گرده.
ادرین با شوق و ذوق، دستش را مقابل لبانش گذاشت و با تمام وجود، لبخند زد. قلبش داشت از شدت ذوق، منفجر می‌شد. سریع ایوان را به آغوش کشید و چند ضربه به کمر او زد تا هیجانش را خالی کند. ایوان اما هنوز هم عکس‌العملی نداشت. این شادی و ناراحتی شدید در یک لحظه، بیش از توان خونسرد او بود!
- چی شده؟
- خودکشی کرد. با چاقو به شکمش زد. بردن و شکمش رو بخیه زدن اما چون خونش خیلی کم شده بود، خط‌ها وایسادن. بقیش رو خودت می‌دونی.
ادرین آهی کشید و دستش را روی پیشانیش گذاشت. نمی‌فهمید برای چه باید جرمی چنین کاری بکند. و موضوع اصلی این بود که میشل چطور از ماجرا سر در آورده؟ ایوان و ادرین بیرون رفتند و دکترها مشغول مرتب کردن اتاق و خارج کردن دستگاه، شدند. ادرین روی صندلی نشست و رو به ایوان که موهایش پریشان شده بود و دانه ع×ر×ق، تار موهایش را به یکدیگر چسبانده بود، انداخت. انگار ایوان قبلی نبود. ظاهر درهم فرو رفته و خفه‌ای داشت. شبیه جویباری که یک وجب خاک رویش نشسته و نمی‌تواند فوران کند.
-خوبی پسر؟
ایوان نگاهش را از لامپ کوچک و غبار گرفته بالای سرش، برداشت و به ادرین دوخت. اما چیزی نگفت. ادرین دوباره سوالش را تکرار کرد، که ایوان روی شانه او زد و گفت:
- نه. راستش امروز کمی شوکه شدم.
- به خاطر خودکشی؟
- هم اون و هم یک چیز دیگه
- چی؟
ایوان نگاهش را دورتادور بیمارستان چرخاند و احساس کرد دلش به شدت در این قفس سفید رنگ، گرفته. بیمارستان، پر بود از کبودی‌ها و زخم‌های وسیع کسانی که در اینجا نشسته بودند. احساس بی قراری، ترس و اضطراب و انتظار، برای یک نتیجه نامعلوم، در این حوالی، پرسه می‌زد و ناامنی سختی، این ظاهر خونسرد ایوان را، در دستانش مچاله کرده بود.
- بریم بیرون حرف بزنیم.
ایوان بلند شد و سویشرت آبی خود را از روی صندلی برداشت. با قدم‌هایی آهسته، دست در جیب کوچک شلوار سرمه‌ای مدرسه ، فرو برد و از در بیمارستان، خارج شد. ادرین هم پشت سر ایوان، از بیمارستان خارج شد. باد تندی، وزید و موهای فرفری ادرین را، روی گونه‌اش کشید که باعث خارش صورتش شد. آسمان نزدیک به غروب، مانند پله‌ای رو به چاه بود. خورشید از زمین ناامید شده بود، از ادامه فیلم، از تماشای بدبختی و گریه‌های مردم. خورشید می‌خواست به سیاهچال تاریک فرود آید و زمین را از نور امید، بی بهره سازد. ولی باز دلش می‌سوخت برای این مردم و آتش سوزان دلرحمی، زمین را روشن می‌کرد. ادرین کنار ایوان، روی چمن مقابل بیمارستان، نشست. خیسی روی چمن ، شلوار مدرسه‌اش را خیس کرد اما توجهی به این موضوع نداشت.
- خب؟
ایوان که مشغول کشیدن دست‌هایش بود، گفت:
- خب که خب
- و دیگه از چی شوکه شدی؟
- اهمیتی نداره.
- داره! به قول میشل وقتی تو زندگی شوکه میشی یعنی یک چیز تازه دیدی و اون چیز تازه، پله پیشرفت توئه. نباید از خیر چیزهای نو ، بدون اینکه ازشون درس بگیریم ، بگذریم.
- تو هم میشل شدی؟
- راستش از بچه مثبت‌هایی که همیشه تو راه درست هستن و تفریح و اینا ندارن، خوشم نمیاد. ولی بعضی حرف‌هاش رو دوست دارم.
ایوان تار موی مقابل دماغش را فوت کرد و گفت:
- منظور از تفریح؟
- یعنی تا حالا حتی یک دوست پسرم نداشته
- مطمئنی؟
- آره! حالا از بحث فرار نکن.
ایوان سرش را روی شانه سرد ادرین گذاشت و به چراغ‌هایی که داشتند کم کم روشن می‌شدند، نگاه کرد. خیابان داشت، میان نور مصنوئی، خفه می‌شد و زمین برای خود، امیدهای واهی می‌بافت و ماشین‌ها از روی امید الکی زمین، در گذر بودند.
- من امروز چهره جدیدی از خودم دیدم. یک ایوان جدید که توی موقعیت‌های استرس‌زا، خونسرد نیست... خودش رو گم می‌کنه.
ادرین که میان هیاهوی باد و طوفان ماشین‌های رهگذر، سردش شده بود، دستانش را به دور خود، پیچید.
- این که بد نیست. به هرحال آدمی.
- من قوی نیستم.
- احساس داشتن دلیل بر ، قوی نبودن نیست. شب من می‌مونم تو برو خونه ایوان.
ایوان خمیازه‌ای کشید و سرش را از روی شانه پهن ادرین، برداشت.
- باشه. پس من میرم . هر اتفاقی افتاد زنگ بزن.
ادرین باشه آرامی گفت و ایوان، خرمال خرمال، سمت خیابان رفت و کنار جدول زرد رنگ ایستاد تا ماشین بگیرد. ادرین از روی چمن بلند شد و سمت بیمارستان برگشت. چقدر متناقص‌نما. بیمارستانی، چنین شلوغ و پرهیاهو، با مردمانی مشوش که در دورتادور بیمارستان نشسته‌اند و سخنان منفی به دیواره‌های سفید بیمارستان می‌کوبند و جلد بیمارستان را، سیاه می‌کنند. و بیرون، با آسمانی یک دست سرمه‌ای تیره و ستارگانی که به دور ماه پیچیدند و ابرهایی که هاله گرما بخش همه شده‌اند، با یک خیابان... و صدای ماشین‌هایی که غریبانه، لالایی می‌گویند. آرامش بیرون و وحشت درون، قابل قیاس نیست. درحالی‌که فقط یک قدم فاصله دارند. ادرین بطری آبی از بوفه بیمارستان گرفت و پله‌ها را یکی دوتا، بالا رفت چون حوصله انتظار برای آسانسور شلوغ را، نداشت فقط از پله بالا رفت. زمانی که به جای قبلی برگشت، آدام را دید.
- زنگ زدم آدرس رو از میشل پرسیدم... اومدم اینجا. اینی که اینجا خوابیده واقعاً جرمی هست؟
- اهوم.
- خودکشی کرده؟
- اهوم.
- چرا؟ مگه چی کم داشت؟ مگه چه مشکلی داشت؟ اونکه وضع خانوادش عالیه و تو بهترین مدرسس، بهترین بسکتبالیست، تو بهترین اکیپ.
ادرین دهان آب‌معدنی را باز کرد و گفت:
- تو هیچی از زندگیش نمی‌دونی. و حتی من! اصلاً تا حالا خانوادش رو دیدیم؟ از مشکلات خانوادگیش چی می‌دونیم؟ هیچی نمی‌دونیم. همیشه مراقبمون بود و هوامون رو داشت و کی اون رو دید؟ کی گفت مشکلت رو بگو حل کنم؟
ادرین کل آب را سر کشید و با آستین لباس سبزش، دهانش را پاک کرد. آدام دستش را روی شیشه، و صورت ریزی که از پشت شیشه قابل رویت بود، کشید و گفت:
- چون اون همیشه قوی بود.
- هر آدم قوی‌ای هم بازم به یکی قوی‌تر از خودش نیازه داره واسه تکیه کردن. شنیدی میشل چی گفت اون روز؟
آدام اخم کرد و دست به سینه، سمت ادرین برگشت.
- توروخدا باز اسم اون دختر نحس رو نیار. از وقتی اون اومد همه چی خراب شد.
آدام با تعجب، و اخمانی که قصد باز شدن نداشتند، میشل را دید که کیف آبی روی شانه داشت و با قدم‌های تند، سمت آنها می‌آمد. نگاهش را از کفش ورزشی سفید و شلوارک آبی، تا بارانی بنفش، بالا کشید و به صورت سفیدی که توسط موهایش، محاصره شده بودند، رساند.
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟
میشل موهایش را عقب راند و درحالی‌که نفس نفس می‌زد، جلوتر آمد.
- خواستم به جرمی سر بزنم ببینم اوضاعش چطوره. زنده می‌مونه، نگرانش نباشین. ولی کارش خیلی اشتباه بود.
- کارش به تو ربطی نداره.
- آدام بیا درباره اینکه خودکشی بده یا خوبه، اصلاً بحث نکنیم که مسخرست.
آدام سرش را تکان داد و چیزی نگفت. عقب‌تر رفت و روی صندلی نشست و توجهش را به راهرویی که حال، ساکت‌تر شده بود و اندکی از افراد، در آن، به انتظار نشسته بودند و یا قدم می‌زدند، معطوف کرد.
- از کجا فهمیدی جرمی خودکشی می‌کنه؟
میشل به چهره کنجکاو و خسته ادرین خیره شد و گفت:
- بعضی چیزها بهم الهام میشه.
- الهام؟ مارو بچه فرض کردی؟
میشل نیم‌نگاهی هم به آدام نینداخت و فقط به چهره غرق در آرامش جرمی، که میان تاریکی اتاق، گم شده بود، خیره ماند.
ادرین: داشتم درباره حرفت به آدام می‌گفتم. درباره قوی بودن. یک بار ازت پرسیدیم تو مشکلی نداری و برای همین مارو درک نمی‌کنی.
آدام: هوم. منم گفتم شایدم چون زیادی قوی و بی احساسی، نمی‌تونی ضعیف‌ها رو درک کنی. خب که چی؟
ادرین تکیه‌اش را از شیشه گرفت و گفت:
-میشل یادته چی گفتی؟
میشل که بیشتر حواسش جمع جرمی بود و داشت آینده چندروز بعد او را می‌دید، زیاد از حرف آنها سر در نیاورد. فقط برگشت و گنگ نگاهشان کرد. منتظر ماند تا اطلاعاتی که به آنها توجه نکرده بود، دوباره به عقب برگردند و بتواند آنها را بشنود. سپس با لبخند، گفت:
- آره. آدم‌های قوی همیشه مشکلاتشون از آدمای ضعیف، بیشتره. به هرکس براساس تواناییش مشکل میدن و آدم بدون مشکل وجود نداره. شاید مشکل تو واسه من آب خوردن باشه و این دلیل بر این نیست که من خیلی راحتم! مشکلات منم واسه خودم سخته. جرمی هم همین‌طوره. چون خیلی قویه و محکم، مشکلاتش هم مثل خودش قوی و محکمه و باید یک درجه از اونا برتر باشه. اما در نهایت همه قوی هستیم!
آدام: جرمی به ما هیچی نگفت. مقصر ماییم؟
میشل: گاهی آدما باعث میشن هیچی نگی. رفتارشون، برخوردشون، کاری می‌کنه نتونی راحت باشی. اون حس رو ایجاد نکردی که تو رو از خودش بدونه. فضا براش فضای غریبی بود.
آدام: ما؟ ما همیشه دوستای صمیمی بودیم و پشت هم بودیم.
ادرین: بیخیال آدام. ما کی خیلی صمیمی بودیم؟
حال، تعداد اندکی از افراد هم دیگر باقی نمانده بودند. بیمارستان ، در سکوت عجیبی فرو رفته بود. انگار پرستارها فراموش کرده بودند بیایند و میشل و آدام را بیرون بی‌اندازند. آدام کمی به فکر فرو رفت و سرش را در یقه بلند لباسش فرو برد. جوابی نداشت. شاید زیاد هم صمیمی نبودند. میشل گفت:
- ولی خب باید قوی‌تر از جرمی باشی که بتونی مشکلش رو حل کنی. شاید برای همین شما رو شریک غمش نکرد.
آدام می‌خواست بگوید که آنقدر مغرور هست تا کسی جز خودش را نبیند، اما نمی‌خواست به کار بدش اعتراف کند آن هم مقابل دختر پرو و مثبت کلاس. همین الانش هم میشل چندبرابر بالاتر از آدام بود و کم کم تمام توجه مدرسه از گروه او گرفته شده و به میشل داده می‌شد. چون میشل همیشه حرف‌های تازه‌ای داشت، همیشه یک کار جدیدی داشت تا بتواند همه را متحیر کند. واقعاً وقتی دوستش روی تخت بیمارستان بود باید به مقامش فکر می‌کرد؟ ابلهانه بود. میشل لبخند ریزی زد و گفت:
- خب من میرم. مراقب دوستتون باشین و تنهاش نذارین. اون بیشتر نیاز به محبت و توجه داره هرچقدرم سفت نشون بده و بی احساس! ولی نیاز داره ... به یک احساس عمیق.
آدام: مزخرف نگو. اون مگه دختره؟
میشل لب و لوچه خود را آویزان کرد و کمی با دست، موهای پریشان آبیش را، خاراند. واقعاً باید به این سوال مزخرف جواب می‌داد؟ بی اهمیت، خداحاظی کرد و با سوار شدن به آسانسور، از نظرها، دور شد. ادرین که پاهایش خسته شده بود و مغزش در سرش سنگینی می‌کرد، خود را روی صندلی انداخت.
- تو هم برو. من اینجا هستم.
آدام با پافشاری گفت:
- من می‌مونم.
- برو آدام! لجبازی نکن.
آدام کلافه نفسش را بیرون فرستاد و زیرلب، باشه‌ای گفت. دیدن چهره جرمی، روی آن تخت آلوده به بوی بیماران، و در آن اتاق شیشه‌ای تاریک ، با چند سیم و سرم، قلبش را به درد می‌آورد.
- بذار کمی بمونم. بعد میرم.
***
جیمز ، منتظر ماند تا هانا آماده شود و در این مدت، روی مبل ، مقابل پدر هانا نشسته بود و از شدت خجالت، سرخ سرخ شده بود. دستی به کراوات سیاه و کت سیاهش کشید و دکمه‌های یقه لباس را کمی باز کرد.
- واقعاً ازت خوشم اومد. دوست داشتم یک همچین پسری داشته باشم. آروم و درسخون. از آدمای شلوغ بدم میاد.
جیمز سری به نشانه تایید سخن او تکان داد و تشکر کرد. هیکل پر مرد و نگاه ریزی که میان لخته گوشت پوستش، گم شده بود، عجب جیمز را می‌ترساند. با یک چهره شسته رفته و موهای ژل زده مقابل چنین هیوولایی نشسته بود. هانا بالاخره از اتاقش دل‌کند و با دامن کوتاه سیاه و موهای طلایی که فر کرده بود و از بالا بسته بود، پایین آمد. مژه‌های مصنوئیش را به هم زد و نگاه آبیش را به جیمز، دوخت. به نظر جیمز ، او واقعاً زیبا شده بود. مثل ستاره‌ای که در شب تاریک، می‌درخشید و نظرها را به سوی خود جلب می‌کرد. می‌خواست بلند شود و او را به آغوش بکشد و تحسین کند، ولی خب نگاه پدر و مادر هانا، این اجازه را نمی‌داد. مادر هانا، لبخندی زد و گفت:
-بهتون خوش بگذره. قبل دوازده خونه باش.
هانا باشه‌ای گفت و بازوی جیمز را گرفته و از خانه خارج شد. درحالی‌که به جیمز تکیه داده بود و با کفش‌پانه‌دارش لق لق کنان راه می‌رفت، نفس عمیق می‌کشید و بیشتر خودش را سمت جیمز، متمایل می‌کرد. جیمز که دنبال فرصتی بود تا تنها شوند و سخنان دلش را به هانا بگوید، داشت کلمات را در ذهنش بالا و پایین می‌کرد. در نهایت حداقل باید کنار عشقش ، از آن لاک بیرون می‌آمد. تا کی قرار بود پسر کم حرف منزوی باشد؟ کم حرف بودن هم همیشه خوب نبود. کم حرفی زمانی خوب بود که رازها گفته نشوند و به برخی سخنان و سوال‌های مسخره، جواب داده نشود. سکوت در جاهای ابلهانه که همه نادان بودند، نشانه قدرت بود. اما در زمینه دفاع کردن از خود و بیان احساسات باید زبان گشود و سخن گفت. از فن‌بیان زیبا و کلمات دلنشین، استفاده کرد. البته در اصل، جیمز سخنان شاعرانه و زیبا، زیاد در چتنه داشت. چون او همیشه در مدرسه به کتابخانه پناه می‌برد و اشعار عاشقانه می‌خواند. گاهی هم با جیمز احساساتی درون خود سخن می‌گفت و در خانه هم یک شام عاشقانه با شمع زیبای وسط میز، برای خود تدارکت می‌دید. اما هیچ‌گاه این‌ها را بروز نداده بود. واقعاً الان وقتش نبود؟ با خشم، دستش را به پایش کوبید که باعث شد حواس هانا، از آسمان آبی تیره، سمت جیمز، پرتاب شود. جیمز در تلاش بود تا زبان بگشاید ولی یک چیزی عمیقاً مانع می‌شد و او را آزار می‌داد. چرا جرئت نداشت چیزی بگوید؟ وقتی به پارک رسیدند و چراغ رنگارنگ دستگاه‌ها، در دیدشان قرار گرفت، هانا با ذوق جیمز را کشید و گفت:
- بریم تونل وحشت؟ خواهش می‌کنم!
- باشه.
همین؟ یک باشه سرد؟ جیمز چه مرگت شده؟ آدم باش کمی. ای کاش میشل اینجا بود و یک کمکی می‌کرد. جیمز هم قدم با هانا که بسیار مشتاق بود، سمت تونل وحشت رفت و دو بلیط گرفت. هانا خیره به دهانه تونل و دندان‌هایی بود که از بالای ورودی، آویزان بود. و آن چشمان آتشین. چقدر لذت بخش. می‌خواست خودش را با تمام سرگرمی‌ها مشغول کند تا به جذابیت نووا و رفتار جنتلمنانه او، و رفتار سرد و بی تفاوت جیمز، فکر نکند. واقعاً جیمز لایق او بود؟ نمی‌توانست جای خالی نووا را پر کند و یا جایگزین خوبی نبود. خیلی ساکت، خیلی سرد و انگار یک مجسمه داشت با خود به این سو و آن سو، می‌کشید. کلافه دوباره دست جیمز را که داشت به سبزه زیر پایش نگاه می‌کرد، کشید و وارد تونل شد.
- جیمز خوبی؟
- آره.
هانا آهانی گفت و چون رودروایسی داشت، نتوانست رک حرفش را بزند. نفس عمیقی کشید و نگاهش را در تونل چرخاند . ترجیح می‌داد تنهایی قدم بزند و از هیجان، لذت ببرد.
- بیا جدا شیم.
- چی؟ واسه چی؟ ما تازه دوست شدیم.
- نه جیمز. یعنی... توی تونل جدا شیم.
جیمز زیرلب چیزی بار خود کرد و سپس گفت:
- آهان . باشه هرطور راحتی.
هانا با قدم‌هایی تند، از جیمز فاصله گرفت و سمت چپ رفت. همه جا تاریک بود و صدای فریاد، از گوشه و کنار، به گوش می‌رسید. برخی اتاق‌ها قرمز بودند و برخی آبی. و برخی تاریک و با یک شمع ، روشن مانده بودند. هانا در را باز کرد و وارد اتاق تنگ و قرمز رنگی شد که چراغش، گه‌گاهی، پر پر می‌زد. هانا، با احتیاط، در اتاق قدم گذاشت که ناگهان، شخصی که صورت تیره و ترسناکی داشت، از روی تخت بالا پرید و قهقهه زد. هانا با وحشت، فریاد بلندی کشید و قبل از اینکه غش کند و روی زمین بیفتد، جیمز او را از پشت گرفت و از اتاق، خارج کرد.
- خوبی؟
- ها؟ آره. وای خیلی وحشتناک بود.
- اینا الکین.
- آره ولی یهویی شد
جیمز که هنوز نزدیک به هانا ایستاده بود و دست در کمر او داشت، خواست از هانا فاصله بگیرد اما هانا اجازه نداد. با حرص، جیمز را به خود نزدیک کرد و گفت:
- تو چرا اینجوری هستی؟ واقعاً دوستم داری یا الکی میگی؟ تو هم مثل نووا می‌خوای بازیم بدی آره؟
جیمز که از مقایسه شدن با نووا، خشمگین شده بود، محکم هانا را به خود چسباند و کنار گوشش، گفت:
- من مثل خودمم نه مثل کس دیگه‌ای و تو فقط مال منی! نووا رو فراموش کن و دیگه اسمش رو به زبونت نیار.
هانا که از این جنبه جیمز خوشش آمده بود، سعی کرد باز او را تحریک کند.
- پس چرا هی فرار می‌کنی و حرف نمی‌زنی؟
- نووا خیلی برات عاشقانه حرف می‌زد، چی شد؟ عاشق بود؟ با حرف بهتره نسنجی.
هانا که داشت زیر فشار دستان جیمز، خفه می‌شد، و نمی‌توانست نفس‌های گرم او را تحمل کند، کمی سرش را عقب‌تر برد و گفت:
- امم باشه. عصبانی نشو
- ولی فکر کنم عصبانی شدنم رو دوست داری پرنسس!
هانا، نتوانست حالت پوکرش را حفظ کند و بالاخره، لبانش کش آمد که جیمز خم شد و لبخند هانا را، شکار کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #79
پارت 75

***
میشل فقط یک کتاب داخل کیف‌ش گذاشت و زیپ کیف را بست. موهایش را شانه‌ای زد و درحالی‌که آنها را می‌بافت، در آیینه به لباسش خیره شد. دامن صورتی با لباس آبی و پاپیون قرمز! از نظر بقیه این ترکیب غیرممکن و مسخره بود اما از نظر میشل، اهمیتی نداشت چه ترکیبی به کار ببندد، کمد را باز می‌کرد و هر لباسی که دوست داشت، بیرون می‌کشید. هر رنگی که دلش می‌خواست و چه اهمیتی داشت که رنگ شلوار و لباس ست باشد؟ چه نیازی بود لباس به اجبار دامن، رنگی شبیه به دامن، داشته باشد. مثل همان موضوع همرنگ شدن با جماعت بود. لباسی که دوست دارد هر رنگ که دلش می‌خواهد باشد و به ترکیب و هماهنگ شدن با دامن و یا کفش، رغبتی ندارد. اصلاً وقتی همه چیز، رنگی نزدیک به هم پیدا می‌کند، فرد کسل کننده می‌شود. هم کفش و لباس صورتی باشد و هم دامن!
بعد از تمام شدن بافت مو، میشل دستی به پوست سفید و نرمش کشید و کمی لبش را با رژ قرمز، رنگی کرد. سمت پنجره رفت و آن را بست تا زمانی که به خانه می‌آید، با ورق‌ها و وسایل نامرتب، رو به رو، نشود. همیشه باد، عامل شکستن گلدانی بود که میشل آن را بسیار دوست داشت و بارها با چسب، درستش کرده بود و باز شکسته بود. انگار قسمت نبود آن گلدان با طرح باستانی را، داشته باشد. البته هر وقت چیزی را بسیار دوست داشت آن چیز را از دست می‌داد. برای همه این اتفاق نمی‌افتاد، میشل حتی اگر به یک چیز علاقه کمی هم نشان می‌داد، باز بلایی سر آن وسیله می‌آمد. انگار کسی به میشل علاقه زیادی داشت و به چیزهایی که میشل آنها را دوست داشت، حسادت می‌کرد. البته میشل می‌دانست آن شخص، چه کسی است! او هر کاری می‌کرد، به هرکس یا هرچیزی عشق می‌ورزید، فقط با هدف رسیدن به خدا بود و این چنین دیگر وسایل خود را از دست نمی‌داد. وقتی به گل‌ها محبت می‌کرد و یا حیوانات، وقتی از موسیقی و غذا لذت می‌برد، در تمام این کارها، به خدا فکر می‌کرد! به اویی که نقش مهمی در جای جای زندگی میشل، داشت.
وقتی کیف سبزش را از روی تخت برداشت و روی شانه‌هایش انداخت، تقریباً کارش تمام شده بود. می‌توانست حدس بزند که امروز، روز شلوغی را در پیش دارد. دیشب، وقتی پشت میز نشسته بود و داشت به تلوزیون خاموش نگاه می‌کرد، لحظه‌ای یاد آن دفتر مقدسی افتاد که تازگی‌ها، پیدایش شده بود. گاهی ظاهر می‌شد و گاهی غیب. در آن دفتر، نام هانا و جیمز، اول از همه نام‌ها وجود داشت و یعنی آنها باید زودتر از بقیه از تاریکی نجات پیدا می‌کردند و رفتار درستی، به دست می‌آوردند. میشل بند کفش‌های ورزشی خود را بست و با خروج از خانه، آدام را دید. آن سوی کوچه، انگار تازه از خانه بیرون آمده بود. نه اینکه آدم مغروری باشد و به آدام سلام نکند، اینگونه نبود. اما دوست نداشت صبح زندگیش را با سخن گفتن آن هم با چنین شخصی، آغاز کند. پس راهش را کج کرد و سمت مدرسه، حرکت کرد. کم کم درخت‌ها داشتند سرسبز می‌شدند و فضای سبز، با نشاط و طراوت زیادی، خودنمایی می‌کرد . نزدیک به پایان مدرسه بود و پس از این سال، دیگر نه مدرسه‌ای خواهد بود، نه دانش‌آموزانی. اما امسال تجربه بسیار خوبی بود. تا به حال در یک همچین مدرسه‌ای به سر نبرده بود، آن هم این چنین جالب. هر روزش یک داستان جدید و یک اتفاق تازه. شاید این همه جنجال بچه‌ها، چندان هم بد نبود. انگار همه به نوئی، در این مدرسه غیرعادی بودند. آدم عادی شبیه کارمندی است که هر روز صبح شال و کلاه بسته و در ایستگاه مترو، منتظر مانده و سر کار می‌رود. بعد از پایان زمان کاری، باز به خانه می‌رسد و مقابل تلوزیون، دراز می‌کشد! این یک آدم عادی است که معمولاً دوست دارد وارد ماجرای جالب تلوزیون شود و آنها را تجربه کند. و آدم غیرعادی، یک زندگی سریالی دارد.
از نظر میشل، هانا ابتدا یک دختر مغرور و تخص بود که پایین‌تر از دماغش را نمی‌دید! حال یک دختر مهربان و خاکی شده که حتی مقابل دوستانش هم ، می‌ایستد. و جیمز واقعاً سعی می‌کند از لاک گوشه‌گیر خود بیرون بزند. این یک پیشرفت خیلی خوبی بود که در چندماه مدرسه، توانسته بود، به دست بیاورد. میشل زمانی که وارد حیاط مدرسه شد و صف بچه‌ها را دید، فهمید خبرهایی شده. آدام هم آهسته پشت سر میشل داخل مدرسه آمد و سمت صف رفت. میشل لحظه‌ای چشمانش را بست و دستش را روی سرش گذاشت.
- آدام به خاطر فرار از مدرسه تنبیه میشی.
دوباره چشمانش را باز کرد. هنور مدیر برای سخنرانی، نیامده بود. پس قرار بود آدام تنبیه شود؟
***
هانا روی تخت غلتی زد که به جیمز، رسید. سریع نیم‌خیز شد و به ساعت، نگاه کرد. نیم ساعت تا وقت مدرسه، باقی مانده بود. تازه یادش آمد شب با جیمز، به خانه او آمده. یعنی مادرش چندبار تماس گرفته؟ کارش تمام است! با نگرانی، کش را از روی میز شکلاتی‌ای که کنار تخت بود، برداشت. موهای طلاییش را بدون شانه زدن، از بالا بست و چندتار مو از جلو، به شکل تپه شلخته درآمدند. اما واقعاً حوصله شانه زدن موهایش را نداشت. دامن سیاهش را از روی زمین برداشت اما به این فکر کرد که با چنین لباس مجلسی می‌تواند به مدرسه برود؟ کلافه پوفی کشید وخود را، روی تخت، رها کرد. صورتش را به بالشت نرم و کرمی رنگ چسباند و سمت جیمز برگشت. جیمز رو به سقف دراز کشیده بود و یک دستش روی شکمش و یک دستش، زیر سر، هانا بود. موهایش روی تخت پخش شده و چشمانش، بسته بود. چقدر مژه‌های بلند و تیره، به جیمز می‌آمد. یک چهره سفید و معصوم. هانا سرش را به صورت جیمز نزدیک‌تر کرد و روی مژه‌های جیمز، فوت کرد که باعث شد چشمان جیمز، بلرزد. دوباره این کار را تکرار و در آخر، چشمان جیمز، آرام، باز شد.
- صبح بخیر.
جیمز گردنش را سمت ساعت خم کرد و سپس به هانا خیره شد.
- صبح بخیر پرنسس.
- چرا همه وسایلت سفید و کرمی هست؟
- سفید بهم شادی و نشاط میده. خیلی پاک و صافه و رنگ‌های دیگه بعد مدتی دلم رو می‌زنن و تکراری میشن، یا اگر طرح خاصی داشته باشن، فکر و عصابم رو درگیر می‌کنن. اما سفید چیزیه که هیچ‌وقت تکراری نمیشه. همیشه روشن و دلبازه و بین اون سادگی و بی‌رنگیش انگار هزارتا رنگ وجود داره.
- چه جالب. کرمی چی؟
- گفتم سفید خالی نباشه یک کرمی که علاقه خاصی به سفید شدن هم داره، کنار سفید بذارم
- خیلی خوبه ولی مشکل اینه که جیمز من چطور برم مدرسه؟ لباس ندارم.
جیمز از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. هرچقدر می‌خواست به زمان حال برگردد و بلند شود و لباس مدرسه‌اش را بپوشد، یا هم یک صبحانه آماده کند، نمی‌توانست ذهنش را متمرکز کند. تمام حواسش پرت دیشب بود. وقتی که هردو خندان وارد خانه شدند و بعد نوشیدن یک قهوه و دیدن فیلم رمانتیک، وارد اتاق شدند و روی تخت، دراز کشیدند. پنجره اتاق باز بود و نسیم خوش عطر، روی تخت، پخش و پلا می‌شد و آن دو، به آسمانی تیره، با ماهی که میان پرده نازک، مخفی شده بود، نگاه می‌کردند. جیمز همان‌طور که بلند می‌شد تا کمد را باز کند و لباس مدرسه‌اش را از آویز بردارد، به هانایی که کلافه، موهایش را روی شانه انداخته و بازی می‌داد، نگاه کرد.
- بیا لباس من رو بپوش برو مدرسه.
- چی؟ کدوم؟
- لباس ورزشی سفیدم رو. چندان هم بین دخترونه و یا پسرونه بودنش، فرقی وجود نداره.
هانا بلند شد و چند قدم جلو رفت. لباس ورزشی‌ای که خطوط سیاهی رویش وجود داشت را نگاهی انداخت و از روی رضایت، سری تکان داد. واقعاً با لباس گشاد و ورزشی جیمز، قرار بود در مدرسه دیدنی شود. با جیمز دست در دست راه می‌رفت و می‌خندید و چشم آن نووای بد ترکیب را در می‌آورد. حال احساس می‌کرد جیمز واقعاً بهتر از نووا است. با این تفاوت که جیمز خودش را نشان نمی‌داد اما دریاچه زلالی در درون خود داشت که قطرات درخشان خورشید در آن چون گنجینه‌ای در تلاطم بودند. او مردی جذاب بود و یک دنیا سخنان شیرین در درون خود جای داده بود و خانه قلبش عجیب با صفا بود . پس برای چه پنجره‌ها را بسته و درب را قفل کرده بود تا کسی در حوالی درونش قدم نزند؟ اما این خوب بود مگر نه؟ چون هانا اولین کسی بود که در شهر پر از آرامش و زیبایی جیمز، قدم می‌زد. زمانی که لباس ورزشی را با شلوارش پوشید، یک نگاه به خود، در آیینه انداخت. عجب بامزه شده بود! نمی‌دانست رنگ سفید انقدر به چهره‌اش، خوب می‌نشیند!
جیمز، پنیر را به شکل مستطیلی برش داد و روی میز گذاشت. آب‌میوه، نان و کره و مربای توت فرنگی. همه چیز آماده بود. شاخه گل‌های سرخی که کنار پنجره گذاشته بود را، برداشت و با تعویض آب درون گلدان شیشه‌ای، آن را هم روی میز گذاشت . خود نیز پشت میز نشست و به ساعت نگاه کرد. یک دقیقه دیگر وقت داشتند تا در مدرسه، حاضر شوند. اما چه اهمیتی داشت؟ این اولین صبحانه او با هانا بود. زمانی که هانا وارد آشپزخانه شد، دهانش باز ماند. دیشب چندان با دقت اطراف را ندیده بود. آشپزخانه تم کرمی و سفیدی داشت و بسیار تمیز و مرتب بود. به ویژه میزی که جیمز چیده بود، چشم هر بیننده‌ای را، محسور خود می‌ساخت. هانا با ذوق، پشت میز نشست اما وقتی ساعت مچی سیاه جیمز را دید، زبانش را گاز گرفت.
- دیر شد
- بیخیال. مهم نیست. بخوریم و بعد میریم.
- ممنون. دیشب خیلی خوب بود.
- شاید واسه تو دیشب خوب باشه اما واسه من همین الانم خوبه! هر لحظه، هر دقیقه که چشمات رو، لبخندت رو، شوق بچگونت رو می‌بینم، واسه من قشنگه.
هانا سرخ شد و به سختی، نان را از گلویش، پایین فرستاد. سعی کرد خورده‌های غذا را از لایه دندانش پاک کند تا خشی در صدایش، ایجاد نکنند. سپس گفت:
- تو خیلی عالی‌ای. چرا اینارو نشون نمی‌دادی؟
جیمز آب‌میوه را برداشت و ابروانش را، بالا انداخت.
- به خاطر خجالت. اما به نظرم بد نشد. به نظرم درون خودت رو نباید به هیچ‌کس نشون بدی و باید پر از زیبایی و چیزهای خاص بکنیش تا یک روز شخص لایقی بیاد و در رو فقط به روی اون باز کنی، نه کس دیگه! دوست نداشتم جایی قدم بزنی و جایی بخوابی که قبلاً شخص دیگه‌ای توش قدم زده و خوابیده.
هانا خجالت‌زده و شرمنده، لیوان را در دستانش چرخاند و گفت:
-اما توی شهر من یکی دیگه قبلاً قدم زده و تو
جیمز خم شد و دستانش را گرفت.
- من جایی که نووا قدم زده، قدم نمی‌زنم! من جای خاص خودم رو توی شهر دلت می‌سازم و شهر قبلی رو ویرون می‌کنم.
- میشل هم یک بار همچین چیزی گفت. امم بذار فکر کنم... گفت که... امم
- من شبیه کسی نیستم اما خودم رو به بهترین شکل می‌سازم. راستش خیلی از حرفا رو ازش یاد گرفتم ولی به خاطر زیباییش نمیگم. من اینارو تجربه کردم.
هانا نان مربایی که در دست داشت را در دهان جیمز گذاشت و گفت:
- حالا که فکرش رو می‌کنم، نووا همچین جای خاصی نداشت. فقط چون خوشگل بود... تو شهر هوس جا داده بودمش
هانا با ذوق، یک نان دیگر را برداشت و مربا را، روی آن ، مالید. جیمز هم دست به سینه، به چهره با نشاط و روشن هانا، خیره بود
***
ادرین با هیجان فراوان، سمت دکتر دوید و گفت:
- بهوش اومد!
دکتر همان‌طور که سمت اتاق جرمی می‌دوید، روپوش سفید خود را نیز، به تن می‌کرد. جرمی با چشمانش، اتاق را وارسی کرده و به سرمی که در دستش جاخوش کرده بود، نگاه می‌کرد. اینجا کدام قبرستانی بود؟ مگر قرار نبود بمیرد و از زندگی لعنتی، خلاص شود!
 
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #80
پارت 76
هیاهوی دکتر و پرستارها، و کارهایی که بالای سرش می‌کردند، اتاق تنگ و کوچک، سرمای عجیبی که در تنش پیچیده بود... و بدتر از همه، نگاه ادرین که پشت شیشه ایستاده بود ، او را آزار می‌داد. نگاهی که می‌گفت، گویا همه چیز دروغ بود. تو فقط یک پسربچه ترسو و تنها بودی که با مرگ پدر بی سر و پایت، دست به رفتن زدی! نتوانستی بمانی، دروغ بود که می‌گفتی کوهی پشت همه ما هستی! تو فرو ریختی، جلوی تمام مردم شهر، فرو ریختی .
حال چطور قرار بود از روی تخت بلند شود، قامت راست کند و بین دانش‌آموزان قدم بزند؟ آنها نخواهند گفت چرا چنین کاری کردی؟ او در چشم آن همه دانش‌آموز، خار و کوچک نخواهد شد؟ مثل ماده کثیفی شده که روی تخت سر خورده و برای این جامعه، مثل موش به حساب می‌آید. موشی له شده و خمیده، روی تخت سفید. چشمانش را محکم بست و دستانش را مشت کرد. حال که اتاق خالی شده بود، احساس بهتری داشت. انگار فعلاً ادرین اجازه ملاقات با او را نداشت. هرچه از دیگران دور باشد، بهتر است. کنار دیگران، احساس خفت و خواری می‌کند، انگار غرورش زیر پای مردم جان می‌دهد.
جرمی برای خفه نشدن، نفس عمیقی کشید و دوباره محکم چشمانش را روی هم فشرد تا اشک‌هایش بریزند و سقف سفید را، بهتر ببیند. آه عمیقی کشید و به این فکر کرد، زمانی که دوستانش به ملاقاتش آمدند، و یا مرخص شد و باید پا به بیرون از بیمارستان می‌گذاشت، چه بکند؟ آن زمان چه کند؟ با خودکشی مزخرفی که به سرش زد، نه تنها خلاص نشد، بلکه بدتر گیر افتاد. حال نه کسی از او حساب می‌برد، نه کسی به او اهمیتی می‌دهد! حقارت خود را نشان داد. چگونه با این احساس کثیف بودن، کنار بیاید؟ آخر که چه؟ مگر پدرش در زندان بود، تنها به حساب نمی‌آمد؟ اعدام شدن یا نشدن او، چه فرقی به حالش داشت که دست به خودکشی زد؟ حداقل اندازه‌ای اعتبار داشت. حداقل عضو بهترین اکیپ بود و معروف‌ترین بسکتبالیست گروه به حساب می‌آمد. با این کارش آنچه داشت را هم از دست داد . باید میمرد! باید دوباره تلاش می‌کرد و دوباره خودش را می‌کشت.
دستش را بلند کرد تا سیم‌ها را کنار بکشد که ادرین وارد اتاق شد.
- جرمی!
***
- آدام آدلر. بیا جلو
آدام از میان جمعی که صف بسته بودند و کلافه، منتظر ورود به کلاس بودند، گذر کرد و مقابل همه، قرار گرفت. مدیر با خشم عجیبی به آدام خیره بود و خانواده آدام هم سمت راست ایستاده بودند و با افسوس آدام را نظاره‌ می‌کردند. آدام نگران، دستی به موهایش کشید و منتظر ماند ببیند چه خواهد شد. البته خود می‌دانست قرار است به خاطر فرار از مدرسه و نادیده گرفتن مدیر، تنبیه شود. مدیر آنها کسی نبود که نادیده گرفته شدن را ببخشد. آدام سرش را پایین انداخت و سعی کرد ادای بچه‌های خوب مدرسه را در بیاورد، هرچند ترجیح می‌داد کل خاندان مدیر را زیر حرف‌های ناسزا، بکشاند.
- آدام. من با خانوادت هم صحبت کردم. این کار تو، یک بی احترامی بزرگ بود! همه دانش‌آموزان گوش بدن. هرکسی این قوانین رو زیرپا بذاره، بخواد برای من قلدری کنه، سخت تنبیه میشه. من با زدن دانش‌آموز و این چرت و پرت‌ها مخالفم. اما اگر قراره دانش‌آموزی انقدر بی شرم باشه که جلوی من از مدرسه فرار کنه و من رو زیر پا بذاره! بهتره بره مدرسه دیگه‌ای درس بخونه. اینجا قوانینی داره هرکس رعایت نکنه اخراج میشه.
آدام با وحشت سرش را بالا آورد و به چشمان مدیر خیره شد. سپس مدیر بی توجه به نگاه آدام، رو به دانش‌آموزان کرد و گفت:
- برید سرکلاستون.
همه با گام‌هایی آرام، درحالی‌که به چهره درهم و شکسته آدام خیره بودند، از کنار مدیر عبور کرده و سمت کلاس‌هایشان می‌رفتند. همهمه عجیبی در سالن پخش بود و برخی ناراحت، برخی نگران و برخی کنجکاو! ایوان با خشم مقابل درب ایستاده بود و قصد نداشت وارد کلاس شود. چطور شد این گروه انقدر راحت از هم پاشید؟ خبری از غرور و سربلندی و معروفیت دیگر نبود. ایوان نگران پاهایش را روی زمین می‌کوبید و فقط آرزو داشت مدیر قصد ترساندن آدام را داشته باشد. اگر او اخراج می‌شد، چه بلایی سر گروه می‌آمد؟ مدرسه دیگر چه صفایی داشت؟ درضمن، آدام فقط به خاطر جرمی از مدرسه بیرون رفت. میشل با گام‌هایی آهسته، سمت ایوان آمد و تک نگاهی به او انداخت و خواست داخل کلاس برود که ایوان با صدای پر شتابی، پرسید:
- میشل به نظرت اخراج میشه؟ یعنی میگم... تو می‌دونی... خبر داری؟
ایوان لبش را گزید و نگاهش را سمت دیگری داد. چرا باید میشل می‌دانست؟ چرا فکر می‌کرد میشل آینده‌نگر است؟ او هم دانش‌آموزی بود مانند دیگر بچه‌ها.
میشل صاف ایستاد و به چهره سرخ ایوان، خیره شد. او داشت رفتارهای جدیدی از خود نشان می‌داد. کجا رفت آن همه بی تفاوتی؟ میشل آهی کشید و سرش را پایین انداخت. خبر بدی بود... اما شاید این هم عضوی از برنامه و قانون کتاب مقدس باشد. سرش را بالا گرفت و گفت:
- متاسفانه اخراج میشه. نمیشه کاریش کرد.
ایوان خشمگین به چشمان بنفش و بی تفاوت میشل خیره شد، اما چیزی نگفت. هرچند نگاهش پر از سخن بود، گویا که باعث تمام این‌ها میشل است و آخر کار خودش را کرد و دشمن خود را از میدان بیرون انداخت. ایوان پوزخندی زد و دستش را لایه تار موهایش فرو برد. نمی‌دانست تا آخر زنگ چطور تحمل کند و در این کلاس‌های مضحک باقی بماند. آن از جرمی که روی تخت بیمارستان افتاده، و این از وضع آدام! اوضاع داشت خیلی خوب پیش می‌رفت. موضوع این بود که هیچ کاری از دست ایوان بر نمی‌آمد و این دلیل اصلی تمام خشم‌ و عصبانیت درونش بود. آن همه آرامش، در یک آن، دود شد و رفت هوا. آسمان صاف و آبی احساساتش، خدشه دار شده بود و خورشیدش داشت غروب می‌کرد اما ایوان همچنان دست به دامان برگ و بوته و امواج دریا و زمین و زمان شده بود تا، خورشید را نگه دارد.
میشل: ایوان حفظ آرامش و خونسردی در حالت عادی خیلی آسونه احتمالاً تا الان مشکل جدی‌ای تو زندگی نداشتی برای همین فکر می‌کردی که آدم خونسردی هستی. اما ذات واقعی تو الان آشکار شد. خونسرد باش... آروم مشکلات رو حل کن. تو از پسش برمیای. هیچی انقدر که نشون میده، سخت نیست. ظاهر قلبمه‌ای داره اما ته تهش یک نخودی هست که سایه‌اش روی دیوار ذهن ما، بزرگ دیده میشه. برات آرزوی موفقیت می‌کنم.
ایوان: ممنون
 
  • قلب شکسته
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین