پارت 48
میشل از انتهای صف جلوتر آمد و درحالیکه نگاه محکم خود را به مدیر دوخته بود، سخنش را ادامه داد. او بسیار محکم بود! بسیار شجاع! حرفهایش را تنها در صفحه شطرنج رها نمیکرد و پشتیبان محکمی پشت سر مهره قرار میداد تا کسی نتواند آن مهره را بیرون بیندازد. اگر قرار بود مهرهای شکست بخورد، هیچ حرکتی انجام نمیداد. برایش حرکت و خودنمایی مهم نبود، درست حرکت کردن و جدا کردن مسیر قطار از ریل اشتباهی، اهمیت بیشتری داشت. تک تک افراد قطار او را آزار میدادند اما نگران سقوط تک تک همین افراد بود. این کار از دیدگاه برخی بد و مسخره، از دیدگاه برخی خوب بود. اما او هنگام بازی اصلاً به نظرات منفی و تشویقات، توجهی نداشت. مسیر خود را میرفت و از استدلالهای درست استفاده میکرد. هرکسی با نگاه خود فرضیه میسازد و اگر بنا به توجه به آنها باشد، مسیر از هدف اصلی دور میشود. شاید که هدف میشل، نجات قطار باشد و دیگری به فکر الماسی که در مسیر غلط بود، باشد و بگوید باید اینجا برویم. درست است الماس، یک چیز جالب به نظر میرسد، اما هدف الماس نبود.
- سلامتی نباشه، شکست میخوریم. سختی بد نیست، باعث پیشرفت میشه اما وقتی مقابله باهاش رو بلد نباشی همین سختی تو رو به سقوط میکشونه. این بچهها از اونایی نبودن که تو سرما بزرگ شن و باهاش کنار بیان و هر روز تو سرما تمرین کنن. آمادگی که نباشه، مسیر صاف ، کج میشه.
- نبودن؟ پس الان میتونن یاد بگیرن.
- کسی که شنا بلد نیست بیفته تو آب نمیتونه شنا کنه. باید منطقی تصمیم بگیریم. مسابقه مهمی نبود، میتونیم کنسل کنیم وقتی هوا خوب شد بریم مسابقه.
- شما به جای من نمیتونی تصمیم بگیری. بچهها نباید لوس بار بیان
- من فقط پیشنهاد دادم.
- پیشنهاد شما رو رد میکنم
- با کدوم استدلال؟
- تو خیلی چیزا رو نمیدونی هنوز بچهای! من تجربم بیشتر از توئه. برو تو صف و دخالت نکن.
- بله مدیر من سنم کمتر از شماس. بعضیها سنشون زیاده با قدی کوتاهتر، دارن خاک و چندتا مورچه رو میبینن و بعضیا مثل من سنشون کمتره اما با قد بلندتر دارن آسمون رو، با ابرها و خورشیدش، و زمین رو، با تمام آدمهاش، میبینن.
- میشل به نظرت چرا بقیه اعتراض نمیکنن و فقط تو معترضی؟
- به نظرتون به خاطر این هست که سردشون نمیشه؟ یا چون میترسن؟ یا جرئت ندارن؟
- پس با جرئت جمع فقط تویی؟ بسیار خب. همه شروع کنن تمرین رو. و شما میشل خانم، دنبال من بیا.
میشل میدانست اعتراض به جایی نمیرسد چون اکثراً انسانها به دنبال تمجید شنیدن هستند و نه پیشرفت. بلکه باید در همان اوضاع بد بگویی شما خیلی خوب هستی! اگر به فکرشان باشی و بخواهی انتقاد کنی و مایع پیشرفت آنها باشی، اصلاً خوب استقبال نمیکنند، آنها تنها دروغ شیرین را که بیشتر باعث پسرفتشان میشود، دوست دارند. شاید چون به دنبال جلو رفتن نیستند، شاید چون اصلا آگاهی این را ندارند که در نور، و در میان این تعریفها، ستاره وجودشان نمیدرخشد، فقط در تاریکی و به هنگام دیدن اشتباهات، میتوانند بدرخشند. مدیر با قدمهای تندی خود را به اتاقکی که در مرکز دیگر اتاقها بود، رساند و در چوبیش را باز کرد . سطل آهنی را برداشت و بدون هیچ حرفی، زیر شیر آب سرد گذاشت و منتظر ماند تا پر شود. در این هنگام نگاهی به میشل که هنوز سر افراز و جسور ایستاده بود، انداخت.
- تو باید الان شرمنده باشی و سرتو بندازی پایین! بچه بی پدر و مادر همینطور میشه. اولیات چرا نیومدن مدرسه ها؟
- شرمنده اشتباه نکرده؟ وقتی سرم رو بندازم پایین و به خاطر تنبیه نشدن عذرخواهی کنم، یعنی قبول کردم که کار درستم، اشتباهه. اگر قرار بود اینطور بشه از اول حرف نمیزدم.
- وقتی رسیدیم مدرسه پروندت رو میدم دستت
میشل سکوت کرد و دستان خیس از عرقش را، به هم فشرد. صورتاش را کاملاً خونسرد نشان میداد و لبانش بی حالت بود. چشمانش، در عمق خود، سم ماری را به نمایش گذاشته بودند که میخواستند از دو گوی بنفش، بیرون بپرند و فرد مقابل را مسموم کنند. سطل آب روی صورت میشل خالی شد و تمام موها و لباسش، خیس از آب سردی شد که همچو رود ظلم، از سر تا پایش فرو میریخت و این رود، به جای خاموش کردن آتش، در آن سوی مرزها، این آتش را پر بارتر میکرد.
- حالا برو تو حیاط بدو.
- رفتارتون غیر منطقیه.
- باید یاد بگیرین به بزرگترها احترام بذارین. بزرگ حتی اگر غلط بگه، کوچیکتر حق نداره روی حرفش حرفی بزنه. باید چشم بگه و اطاعت کنه! باید احترام بذاره!
- چرا چون سنمون کمه باید زیر بار حرف غلط بریم؟
- چون به این میگن احترام! و شما این رو غلط میدونین چون عقلتون به نسبت ما کمه! من که بزرگترم میدونم کارم درسته و باید اطاعت کنی
- یعنی بزرگترها اشتباه نمیکنن؟
- نسبت به شما کمتر! گناهکار نمیتونه به کسی که گناه کمی داره، بگه اشتباه نکن.
- اشتباه من کجا بود؟
- تو سر تا پا اشتباهی بچه! اما سنت قد نمیده که بفهمی. برو بدو
میشل از اتاق خارج شد و شروع کرد به دویدن. سرمای هوا بیشتر شده بود. ابرها به زمین سقوط میکردند و مه، زمین را چنگ میزد. پرندگان در هوا منجمد میشدند و زمین سفت و سخت شده بود. خیسی بدنش، باعث میشد این سرما به سوز وحشتناکی تبدیل شود که لایه چشمهایش سر میخورد و طعم حقایق را به لبان بازش ، میچشاند. قرار نبود بفهمد، قرار نبود صحبت با او، به نتیجهای برسد. از همان اول هم میدانست، اما باید میگفت، و باز هم اگر اشتباهی ببیند، میگوید. تا کی باید سکوت باشد؟ سکوت یعنی مهر تایید بر اشتباهات، یعنی قبول کردن درستی چیزی که اشتباه است. حداقل اکنون فهمید که از نظر میشل کار او غلط است و میشل مثل هزاران موش ترسو نیست که زیر پای اشتباهات او، له شود. سن عددی قدرتمند بود که در دست انسانهای ابله به بازی گرفته میشد، و چه بازی ناعادلانهای که هرکس عدد کمی داشته باشد، باید زیر اشتباهات عددهای بزرگتر، جان دهد.
با اینکه همه نگاهها خیره تن خیس میشل بود، اما او به مقابل خود نگاه میکرد و میدوید. فرض میکرد این آبی که سرازیر است، ع×ر×ق است، عرقی که از دویدن زیاد نصیب شده، منتها عرقی که ابتدا سرد بود و اکنون آتشین شده. حدس میزد توسط بسیاری از بچهها مسخره شود و خیلیها بابت این موضوع حتی سرمای هوا را فراموش کنند و از دیدنش لذت ببرند، اما فقط برای اینکه همینها سرما نخورند، خواست از حقوق همه دفاع کند. هنوز هم پشیمان نیست، ای کاش بیدار میشدند. یک ساعت بعد همه به اتاقهایشان رفته بودند و میشل باید بیشتر از بقیه میدوید. نفسهای کوتاه کوتاه میکشید و میدوید، بدون مکث، بدون حرفی. حیاط خالی شده بود و فقط جیمز روی پله ایستاده و میشل را تماشا میکرد. زمانی که میشل ایستاد و با قدمهای آهسته سمت اتاق راهی شد، جیمز مقابلش ایستاد. حرکاتش مردد بود گویا احساس گناهکار بودن میکرد و جرئتی برای دفاع از خود نداشت.
- خوبی جیمز؟
- تو خوبی میشل؟ چیزیت نشده؟
- فکر کنم فردا سرما بخورم.
- چطور کمکت کنم؟
- با کمک نکردن
- متوجه نشدم.
- کاری نکن.
میشل به سرعت سمت اتاق خود رفت و جیمز تمام مسیر را با خشم طی کرد. نتوانسته بود با میشل اندکی بیشتر سخن بگوید و حتی نتوانسته بود هیچ کاری انجام دهد. آنها که آنقدر ادعا داشتند و به بچههای سال اول زور میگفتند، چرا مثل موش کثیف در دهانه ترس مخفی شده بودند و هیچ نمیگفتند؟ جیمز با همین افکار وارد اتاقشان شد و روی مبل افتاد. هانا کنار پنجره ایستاده بود و به اتاق میشل نگاه میکرد. به گمانش این نقشه کم کم داشت عملی میشد و میتوانست به موفقیت برسد. جیمز که لبخند ملیح او را دید، پرسید:
- به چی میخندی؟
- به همه چیز.
جیمز سرش را آرام تکان داد و بی توجه به او، به سوی تخت رفت. نووا حوله به دوش، راهی حمام شد و قبل از رفتن به حمام، رو به جیمز گفت:
- فکر کنم بازی داره شروع میشه.
- چه بازیای؟
- مدیر هنوز با میشل کارها داره.
سپس خندهکنان وارد حمام شد و جیمز بالشتی که مشت کرده بود را به جای پرت کردن به صورت نووا، روی زمین انداخت.
***
میشل روی صندلی نشست و ورق را مقابلاش قرار داد. اگر نمینوشت، و اگر این کتاب، خالی میماند، او بود که باطل، با تمام نورش، اندک اندک بدون روشن کردن هیچ ذهنی، خاموش میشد. او که چتر بود، برای چه باید، گوشه کمد به وقت بارش باران، گیر میافتاد؟ او که قایق بود، برای چه دریا باید لخت از او به سر میبرد؟ فایده داشتن نور و کورمال کورمال رفتن مردم چه بود؟ باید مینوشت، گفتنیها به گوش نمیرسند، در مسیر به باد برخورد کرده و برمیگردند، و یا گوشها، خمیازهکشان هیچ نمیفهمد کلمات چه شد! مثل تماشای پازل به هم ریخته، و کنار کشیدن. پس باید نوشت، این دفتر بهتر میفهمد، خطوط صافش، همه چیز را دور هم میچیند و میفهمد. جلدها با تمام وجود، از نوشتهها محافظت میکنند و این کتاب، قدردانتر است. حال اگر بخواهد بنویسد، باید از پیشرفتی که در بند غرور است بگوید. غرور ، هرطور بخواهد، او را میکشد و نمیگذارد از قفسی که به دورش پیچیده، رهایی یابد. و همچنان مغرورانه، قصد دارد پیشرفت او را به پلههای بالاتر بکشاند تا وقتی در جمعی قرار داشت، از علم و کمالات و پیشرفت خود سخن گوید. وقتی کم میداند، طلبکار میشود. اما پیشرفت گلویش در چنگال غرور است و اجازه پرواز ندارد. علماش محدود به منطقه کوچکی است که زیر پلهها قرار دارد. تنها راه جلو رفتن، حرکت با غرور است. اما غرور در این پلهها پایش میلغزد، نمیداند چپ برود یا راست و مسیر را از کسی نمیپرسد. در انتها، پایش پیچ خورده و پلهها را با سر، به عقب برمیگردد. شخصی دست دراز کرده، پیشرفت مشتاق به سویش میدود، و باز غرور افسار او را کشیده، و مانع جلو رفتن میشود! اینگونه که درست نیست، باید گاهی از دیگران هم کمک بخواهی، تو در دریا، باید از ناخدا مسیر بپرسی، در آسمان از خلبان . این به معنای نادانی تو نیست، به معنای پیشرفت و جلو رفتن است. اگر نپرسی، جا میمانی ، گم میشوی، و مگر این نادانی نیست؟
میشل دفتر را میبندد و دهانه خودکار را روی سرش میگذارد تا فردای دیگر، که از دهانش کلمات ناب بیرون بکشد. کمی احساس بد داشت، مثل درد سوزنی که بند بند وجودش را کوبیده و کوبیده و حال جای سوزنها، سوراخ سوراخ میشود. اندکی در همان حال ماند و به فردای آن روز فکر کرد. بعد از این، انگار هیچ چیز مثل قبل چیده نخواهد شد، شاید شکلی وارونه بیاید و بگوید غیرممکنی وجود ندارد.
زنگ در که بلند شد، میشل موهایش را از حوله خارج کرد و از بالا بست. نگاهی به چهره خود انداخت و سمت در رفت. میدانست چهرهاش مانند تندیسهای مقابل یک قلعه است. دختری با بالهای سفید و چشم و موی عجیب. دقیقاً همانند تندیسهای خیالی دوران باستان. در را که باز کرد، آدام پشت در بود. بی تعلل کنار رفت تا وارد شود و زیرلب سلامی گفت. اما همان زیرلب بهتر بود چون برای خوش و بش و سلام گفتن ، نیامده بود.