. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #51
پارت 48



میشل از انتهای صف جلوتر آمد و درحالی‌که نگاه محکم خود را به مدیر دوخته بود، سخنش را ادامه داد. او بسیار محکم بود! بسیار شجاع! حرف‌هایش را تنها در صفحه شطرنج رها نمی‌کرد و پشتیبان محکمی پشت سر مهره قرار می‌داد تا کسی نتواند آن مهره را بیرون بیندازد. اگر قرار بود مهره‌ای شکست بخورد، هیچ حرکتی انجام نمی‌داد. برایش حرکت و خودنمایی مهم نبود، درست حرکت کردن و جدا کردن مسیر قطار از ریل اشتباهی، اهمیت بیشتری داشت. تک تک افراد قطار او را آزار می‌دادند اما نگران سقوط تک تک همین افراد بود. این کار از دیدگاه برخی بد و مسخره، از دیدگاه برخی خوب بود. اما او هنگام بازی اصلاً به نظرات منفی و تشویقات، توجهی نداشت. مسیر خود را می‌رفت و از استدلال‌های درست استفاده می‌کرد. هرکسی با نگاه خود فرضیه می‌سازد و اگر بنا به توجه به آنها باشد، مسیر از هدف اصلی دور می‌شود. شاید که هدف میشل، نجات قطار باشد و دیگری به فکر الماسی که در مسیر غلط بود، باشد و بگوید باید اینجا برویم. درست است الماس، یک چیز جالب به نظر می‌رسد، اما هدف الماس نبود.

- سلامتی نباشه، شکست می‌خوریم. سختی بد نیست، باعث پیشرفت میشه اما وقتی مقابله باهاش رو بلد نباشی همین سختی تو رو به سقوط می‌کشونه. این بچه‌ها از اونایی نبودن که تو سرما بزرگ شن و باهاش کنار بیان و هر روز تو سرما تمرین کنن. آمادگی که نباشه، مسیر صاف ، کج میشه.

- نبودن؟ پس الان می‌تونن یاد بگیرن.

- کسی که شنا بلد نیست بیفته تو آب نمی‌تونه شنا کنه. باید منطقی تصمیم بگیریم. مسابقه مهمی نبود، می‌تونیم کنسل کنیم وقتی هوا خوب شد بریم مسابقه.

- شما به جای من نمی‌تونی تصمیم بگیری. بچه‌ها نباید لوس بار بیان

- من فقط پیشنهاد دادم.

- پیشنهاد شما رو رد می‌کنم

- با کدوم استدلال؟

- تو خیلی چیزا رو نمی‌دونی هنوز بچه‌ای! من تجربم بیشتر از توئه. برو تو صف و دخالت نکن.

- بله مدیر من سنم کمتر از شماس. بعضی‌ها سنشون زیاده با قدی کوتاه‌تر، دارن خاک و چندتا مورچه رو می‌بینن و بعضیا مثل من سنشون کمتره اما با قد بلندتر دارن آسمون رو، با ابرها و خورشیدش، و زمین رو، با تمام آدم‌هاش، می‌بینن.

- میشل به نظرت چرا بقیه اعتراض نمی‌کنن و فقط تو معترضی؟

- به نظرتون به خاطر این هست که سردشون نمیشه؟ یا چون میترسن؟ یا جرئت ندارن؟

- پس با جرئت جمع فقط تویی؟ بسیار خب. همه شروع کنن تمرین رو. و شما میشل خانم، دنبال من بیا.

میشل می‌دانست اعتراض به جایی نمی‌رسد چون اکثراً انسان‌ها به دنبال تمجید شنیدن هستند و نه پیشرفت. بلکه باید در همان اوضاع بد بگویی شما خیلی خوب هستی! اگر به فکرشان باشی و بخواهی انتقاد کنی و مایع پیشرفت آنها باشی، اصلاً خوب استقبال نمی‌کنند، آنها تنها دروغ شیرین را که بیشتر باعث پسرفت‌شان می‌شود، دوست دارند. شاید چون به دنبال جلو رفتن نیستند، شاید چون اصلا آگاهی این را ندارند که در نور، و در میان این تعریف‌ها، ستاره وجودشان نمی‌درخشد، فقط در تاریکی و به هنگام دیدن اشتباهات، می‌توانند بدرخشند. مدیر با قدم‌های تندی خود را به اتاقکی که در مرکز دیگر اتاق‌ها بود، رساند و در چوبیش را باز کرد . سطل آهنی را برداشت و بدون هیچ حرفی، زیر شیر آب سرد گذاشت و منتظر ماند تا پر شود. در این هنگام نگاهی به میشل که هنوز سر افراز و جسور ایستاده بود، انداخت.

- تو باید الان شرمنده باشی و سرتو بندازی پایین! بچه بی پدر و مادر همینطور میشه. اولیات چرا نیومدن مدرسه ها؟

- شرمنده اشتباه نکرده؟ وقتی سرم رو بندازم پایین و به خاطر تنبیه نشدن عذرخواهی کنم، یعنی قبول کردم که کار درستم، اشتباهه. اگر قرار بود اینطور بشه از اول حرف نمی‌زدم.

- وقتی رسیدیم مدرسه پروندت رو میدم دستت

میشل سکوت کرد و دستان خیس از عرقش را، به هم فشرد. صورت‌اش را کاملاً خونسرد نشان می‌داد و لبانش بی حالت بود. چشمانش، در عمق خود، سم ماری را به نمایش گذاشته بودند که می‌خواستند از دو گوی بنفش، بیرون بپرند و فرد مقابل را مسموم کنند. سطل آب روی صورت میشل خالی شد و تمام موها و لباسش، خیس از آب سردی شد که همچو رود ظلم، از سر تا پایش فرو می‌ریخت و این رود، به جای خاموش کردن آتش، در آن سوی مرزها، این آتش را پر بارتر می‌کرد.

- حالا برو تو حیاط بدو.

- رفتارتون غیر منطقیه.

- باید یاد بگیرین به بزرگ‌تر‌ها احترام بذارین. بزرگ حتی اگر غلط بگه، کوچیک‌تر حق نداره روی حرفش حرفی بزنه. باید چشم بگه و اطاعت کنه! باید احترام بذاره!

- چرا چون سنمون کمه باید زیر بار حرف غلط بریم؟

- چون به این میگن احترام! و شما این رو غلط می‌دونین چون عقلتون به نسبت ما کمه! من که بزرگ‌ترم می‌دونم کارم درسته و باید اطاعت کنی

- یعنی بزرگ‌تر‌ها اشتباه نمی‌کنن؟

- نسبت به شما کمتر! گناهکار نمی‌تونه به کسی که گناه کمی داره، بگه اشتباه نکن.

- اشتباه من کجا بود؟

- تو سر تا پا اشتباهی بچه! اما سنت قد نمیده که بفهمی. برو بدو

میشل از اتاق خارج شد و شروع کرد به دویدن. سرمای هوا بیشتر شده بود. ابرها به زمین سقوط می‌کردند و مه، زمین را چنگ می‌زد. پرندگان در هوا منجمد می‌شدند و زمین سفت و سخت شده بود. خیسی بدنش، باعث می‌شد این سرما به سوز وحشتناکی تبدیل شود که لایه چشم‌هایش سر می‌خورد و طعم حقایق را به لبان بازش ، می‌چشاند. قرار نبود بفهمد، قرار نبود صحبت با او، به نتیجه‌ای برسد. از همان اول هم می‌دانست، اما باید می‌گفت، و باز هم اگر اشتباهی ببیند، می‌گوید. تا کی باید سکوت باشد؟ سکوت یعنی مهر تایید بر اشتباهات، یعنی قبول کردن درستی چیزی که اشتباه است. حداقل اکنون فهمید که از نظر میشل کار او غلط است و میشل مثل هزاران موش ترسو نیست که زیر پای اشتباهات او، له شود. سن عددی قدرتمند بود که در دست انسان‌های ابله به بازی گرفته می‌شد، و چه بازی ناعادلانه‌ای که هرکس عدد کمی داشته باشد، باید زیر اشتباهات عددهای بزرگ‌تر، جان دهد.

با اینکه همه نگاه‌ها خیره تن خیس میشل بود، اما او به مقابل خود نگاه می‌کرد و می‌دوید. فرض می‌کرد این آبی که سرازیر است، ع×ر×ق است، عرقی که از دویدن زیاد نصیب شده، منتها عرقی که ابتدا سرد بود و اکنون آتشین شده. حدس می‌زد توسط بسیاری از بچه‌ها مسخره شود و خیلی‌ها بابت این موضوع حتی سرمای هوا را فراموش کنند و از دیدنش لذت ببرند، اما فقط برای اینکه همین‌ها سرما نخورند، خواست از حقوق همه دفاع کند. هنوز هم پشیمان نیست، ای کاش بیدار می‌شدند. یک ساعت بعد همه به اتاق‎هایشان رفته بودند و میشل باید بیشتر از بقیه می‌دوید. نفس‌های کوتاه کوتاه می‌کشید و می‌دوید، بدون مکث، بدون حرفی. حیاط خالی شده بود و فقط جیمز روی پله ایستاده و میشل را تماشا می‌کرد. زمانی که میشل ایستاد و با قدم‌های آهسته سمت اتاق راهی شد، جیمز مقابلش ایستاد. حرکاتش مردد بود گویا احساس گناهکار بودن می‌کرد و جرئتی برای دفاع از خود نداشت.

- خوبی جیمز؟

- تو خوبی میشل؟ چیزیت نشده؟

- فکر کنم فردا سرما بخورم.

- چطور کمکت کنم؟

- با کمک نکردن

- متوجه نشدم.

- کاری نکن.

میشل به سرعت سمت اتاق خود رفت و جیمز تمام مسیر را با خشم طی کرد. نتوانسته بود با میشل اندکی بیشتر سخن بگوید و حتی نتوانسته بود هیچ کاری انجام دهد. آنها که آنقدر ادعا داشتند و به بچه‌های سال اول زور می‌گفتند، چرا مثل موش کثیف در دهانه ترس مخفی شده بودند و هیچ نمی‌گفتند؟ جیمز با همین افکار وارد اتاقشان شد و روی مبل افتاد. هانا کنار پنجره ایستاده بود و به اتاق میشل نگاه می‌کرد. به گمان‌ش این نقشه کم کم داشت عملی می‌شد و می‌توانست به موفقیت برسد. جیمز که لبخند ملیح او را دید، پرسید:

- به چی میخندی؟

- به همه چیز.

جیمز سرش را آرام تکان داد و بی توجه به او، به سوی تخت رفت. نووا حوله به دوش، راهی حمام شد و قبل از رفتن به حمام، رو به جیمز گفت:

- فکر کنم بازی داره شروع میشه.

- چه بازی‌ای؟

- مدیر هنوز با میشل کارها داره.

سپس خنده‌کنان وارد حمام شد و جیمز بالشتی که مشت کرده بود را به جای پرت کردن به صورت نووا، روی زمین انداخت.

***

میشل روی صندلی نشست و ورق را مقابل‌اش قرار داد. اگر نمی‌نوشت، و اگر این کتاب، خالی می‌ماند، او بود که باطل، با تمام نورش، اندک اندک بدون روشن کردن هیچ ذهنی، خاموش می‌شد. او که چتر بود، برای چه باید، گوشه کمد به وقت بارش باران، گیر می‌افتاد؟ او که قایق بود، برای چه دریا باید لخت از او به سر می‌برد؟ فایده داشتن نور و کورمال کورمال رفتن مردم چه بود؟ باید می‌نوشت، گفتنی‌ها به گوش نمی‌رسند، در مسیر به باد برخورد کرده و برمی‌گردند، و یا گوش‌ها، خمیازه‌کشان هیچ نمی‌فهمد کلمات چه شد! مثل تماشای پازل به هم ریخته، و کنار کشیدن. پس باید نوشت، این دفتر بهتر می‌فهمد، خطوط صاف‌ش، همه چیز را دور هم می‌چیند و می‌فهمد. جلدها با تمام وجود، از نوشته‌ها محافظت می‌کنند و این کتاب، قدردان‌تر است. حال اگر بخواهد بنویسد، باید از پیشرفتی که در بند غرور است بگوید. غرور ، هرطور بخواهد، او را می‌کشد و نمی‌گذارد از قفسی که به دورش پیچیده، رهایی یابد. و همچنان مغرورانه، قصد دارد پیشرفت او را به پله‌های بالاتر بکشاند تا وقتی در جمعی قرار داشت، از علم و کمالات و پیشرفت خود سخن گوید. وقتی کم می‌داند، طلبکار می‌شود. اما پیشرفت گلویش در چنگال غرور است و اجازه پرواز ندارد. علم‌اش محدود به منطقه کوچکی است که زیر پله‌ها قرار دارد. تنها راه جلو رفتن، حرکت با غرور است. اما غرور در این پله‌ها پایش می‌لغزد، نمی‌داند چپ برود یا راست و مسیر را از کسی نمی‌پرسد. در انتها، پایش پیچ خورده و پله‌ها را با سر، به عقب برمی‌گردد. شخصی دست دراز کرده، پیشرفت مشتاق به سویش می‌دود، و باز غرور افسار او را کشیده، و مانع جلو رفتن می‌شود! اینگونه که درست نیست، باید گاهی از دیگران هم کمک بخواهی، تو در دریا، باید از ناخدا مسیر بپرسی، در آسمان از خلبان . این به معنای نادانی تو نیست، به معنای پیشرفت و جلو رفتن است. اگر نپرسی، جا می‌مانی ، گم می‌شوی، و مگر این نادانی نیست؟

میشل دفتر را می‌بندد و دهانه خودکار را روی سرش می‌گذارد تا فردای دیگر، که از دهانش کلمات ناب بیرون بکشد. کمی احساس بد داشت، مثل درد سوزنی که بند بند وجودش را کوبیده و کوبیده و حال جای سوزن‌ها، سوراخ سوراخ می‌شود. اندکی در همان حال ماند و به فردای آن روز فکر کرد. بعد از این، انگار هیچ چیز مثل قبل چیده نخواهد شد، شاید شکلی وارونه بیاید و بگوید غیرممکنی وجود ندارد.

زنگ در که بلند شد، میشل موهایش را از حوله خارج کرد و از بالا بست. نگاهی به چهره خود انداخت و سمت در رفت. می‌دانست چهره‌اش مانند تندیس‌های مقابل یک قلعه است. دختری با بال‌های سفید و چشم و موی عجیب. دقیقاً همانند تندیس‌های خیالی دوران باستان. در را که باز کرد، آدام پشت در بود. بی تعلل کنار رفت تا وارد شود و زیرلب سلامی گفت. اما همان زیرلب بهتر بود چون برای خوش و بش و سلام گفتن ، نیامده بود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #52
پارت 49



آدام بارانی سیاه پوشیده و آستین‌هایش را بالا زده بود و موهایش را به شکل نامناسبی ژل زده بود تا فقط مقابل چشمانش قرار نگیرند. شلوارش پر از چین و چروک بود و حرکات عجولانه و سریعی انجام می‌داد. به سرعت روی مبل نشست و نگاهی به اطراف انداخت اما اصلاً توجهی به اطراف نداشت و فقط چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و منتظر بود میشل مقابل‌اش ، بنشیند. برای یک لحظه چشمان سبزی که در آبی مخلوط شده بود را، به میشل دوخت و مکث کرد. میشل احساس می‌کرد با سرمای هوا، رنگ آبی درون چشمان آدام نیز، منجمد شده بود و سبزی را به دندان گرفته و گرمایش را بیرون تف می‌کرد. بی هیچ سخنی مقابل آدام نشست و سعی کرد تبادل نگاه‌ها را تمام کند. برای همین منظور به ساعت مچی آدام خیره شد که نزدیک غروب را نشان می‌داد.

- میشل خوبی؟

میشل سکوت کرد تا آدام سخن اصلی خود را به زبان بیاورد.

- ببین برات پیشنهادی دارم. می‌دونم این وسط اشتباهاتی شد و ما کارای خیلی بدی انجام دادیم و همه اینا به خاطر این بود که نمی‌شناختیمت.

- چه لزومی داره بشناسین؟ مگه الان منو شناختین؟

- خب بذار جور دیگه‌ای بگم. به خاطر این بود که جلو روی ما وایمیسادی و از گروه ما حساب نمی‌بردی.

- درست شد.

- بیا به همه بگیم ما باهم دوستیم. اون وقت به راحتی یک دبیرستان عالی و با آرامش رو می‌تونی تو مدرسه داشته باشی، با بابام هم حرف می‌زنم مشکلت با مدیر رو حل کنه.

میشل به لرزش صدای آدام به هنگام گفتن «دوستی» دقت کرده بود و می‌دانست او برای گفتن این‌ها اعتماد به نفس لازم را نداشت و نگران رد شدن توسط میشل بود. حتی مدام چشم‌هایش را به سوی پنجره و یا آشپزخانه و میز می‌چرخاند تا نگاهش به چهره بی حالت میشل نیفتد. از درون تهی شده بود و بدون هیچ پشتیبان برای مهره‌اش، همیگونه بادبادک را به هوا انداخته بود به امید به پرواز در آمدنش آن هم در روزی آرام و به دور از هیچ وزشی. میشل جاده را چرخاند و به پیشنهاد آدام توجهی نکرد.

- قهوه می‌خوری؟ البته شیر داغ توی این هوا بهتره. چشم‌های یخ‌زده رو داغ می‌کنه.

آدام قاطعانه «نه» گفت تا میشل درباره پیشنهاد او فکر کند و به مسیر دیگری نرود. اتاق فقط با یک چراغ کم نور روشن مانده بود و خورشید داشت خود را روی صخره‌ها می‌مالید و پله‌ها را به سمت پایین طی می‌کرد. صدای دانه‌های ریز باران که به پشت شیشه چنگ می‌انداختند، و صدای یخچال که گاهی کش و قوسی به خود می‌داد، تنها صدای اتاق بود.

- پیشنهادت واقعیه؟

- آره چرا که نه.

- بگو ببینم سورتمه رفتن رو دوست داری؟ اون فریادهای از سر هیجان و تپش قلب و یخ زدن نوک انگشت‌ها رو چطور؟

- دوست دارم.

- توی سینما نشستن و زل زدن به یک برنامه چرت عاشقانه رو چی؟

- خب... .

- خمیازه می‌کشی درسته؟ و بعد سرتو به صندلی تکیه میدی و نیمه خمار بهش نگاه می‌کنی. سالن هم گرمه و هی به یقت دست می‌کشی، تهش پفک رو می‌ندازی رو صندلی و بیرون میری.

آدام از روی خشم خنده‌ای سر می‌دهد و به موهایی که مثل سیم سخت و براق شده‌اند، دست می‌کشد و انگار شاخه‌هایشان را می‌شکند. سپس صاف‌تر می‌نشیند و لب‌هایش را خیس می‌کند. بدون هیچ حرفی فقط سرش را برای تایید سخن میشل بالا و پایین می‌کند. میشل لبخند نرمی روانه لب‌هایش می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید:

- پس پیشنهادت رو رد می‌کنم.

آدام خشمگین، جوری که سکوت و آرامش اتاق را برهم بزند، می‌پرسد:

- واسه چی؟ تو تنت می‌خاره نه؟

- خودت گفتی. سورتمه رفتن رو به فیلم چرت عاشقانه ترجیح میدی. من روی این مشکلات دبیرستان سورتمه میرم و بازی خوبیه برام. بازی‌ای که شاید وسطاش منو بندازه پایین، اما آخرش رو من تعیین می‌کنم. با تمام بالا و پایین‌هاش، تهش رو من مشخص می‌کنم.

- پس به درگیری علاقه داری؟

میشل چانه‌اش را می‌خاراند و می‌گوید:

- به باز کردن گره علاقه دارم. من اگر دوست دختر تو بشم، میشه یک تئاتر چرت، و هیچ گرهی باز نشده، فقط به خاطر ترس از تو، نمیان جلو. اتاق تمیز نشده، لباس‌ها فقط زیر تخت جاخوش کردن.

آدام از روی مبل بلند می‌شود و سمت میشل که آرام روی مبل جاخوش کرده، حرکت می‌کند. صورت‌ش را نزدیک‌تر می‌برد تا ببیند آیا او از نزدیک هم خونسرد است یا فقط تظاهری برای گول زدن رقیب به کار برده؟ اما از نزدیک هم همان است. چشمان میشل، صاف و آرام، همچو مروارید بیرون از دهانه صدف می‌درخشند و امواج درخشان را گاز می‌گیرند. لب‌هایش خوشه سیبی روی درخت هستند که اندکی با امواج، تلو تلو می‌خورند. او آرام است! بدون توجه به هیچ چیز، این جنگ و مشکلات را دوست دارد. نیاز ندارد نقش دوست دختر دروغین آدام را بازی کند و به آرامش برسد. انگار همیشه در آرامش بوده، جز یک لحظه در زندگی‌ش، که به بخش فراموش شدگان، پیوسته.

- پس من میرم.

- می‌بینی آدام؟ زمین انقدر می‌چرخه و می‌چرخه، که بخش بالایی، برسه به پایینو شمال بشه جنوب. آدما هم همین شکلین، تو آدامی که روز اول دیدم هستی؟ حتی اگر تظاهر کنی، بهتره بگیم جنوب داره سمت شمال مایل میشه.

- میشل تو باید مطمئن بشی که نمی‌تونی میلیون‌ها انسان رو تغییر بدی، گاهی مجبوری خودت عوض بشی.

- عوض شدن با مثل بقیه شدن فرق داره. نه من کسی رو مثل خودم می‌کنم و نه مثل کسی میشم. اما هم عوض میشم، هم عوض می‌کنم، حتی میلیون‌ها انسان رو.

- موفق باشی.

آدام برخلاف اولین لحظه، دیگر عجله‌ای نداشت. ناامیدی از چشمان‌ش، روی بندهای کفشی که سعی داشت آنها را ببندد، می‌چکید. لرزش دستانش از خشم بود یا سرما؟ و شاید یک لرزش طبیعی بود که میشل حتی به آنها توجه می‌کرد. قبل از اینکه بخواهد در را باز کند، با لحن طنزی که اصلاً به ظاهرش نمی‌آمد، گفت.

- می‌دونم موهام رو خراب درست کردم! انقدر نگاهش نکن.

- سیم‌های طلایی؟ خیلی خوبن.

آدام لبخند نیمچه و شکسته‌ای زد و از اتاق خارج شد. حال چهره واقعی او، زیر باران، پشت به در، و در این تاریکی، دیدنی بود. چانه‌اش افتاده دیده می‌شد و از شکستی دیگر، هم خشمگین بود هم ناامید. البته ایوان به او گفته بود که میشل پیشنهادش را قبول نخواهد کرد. اما نتوانست مانع انجام این کار شود و در نهایت کارت سوخته خود را رو کرد. میشل نیاز نبود آنقدر سخت بگیرد و راه نیاید، بهتر نبود مسیر بدون شیب را انتخاب کرده و حرکت کند؟ او عقل‌ش پاره‌سنگ برداشته بود و آدام هم از ابله بودن او خنده‌ش می‌گرفت، هم کنجکاو بود بداند آخرش چه می‌شود. اما بیشتر می‌خواست برود و به میشل بگوید، «دیدی باختی! میلیون‌ها انسان تغییر نمی‌کنند، تو مانند آنها می‌شوی.» منتظر آن روز بود و از الان برای روزی که میشل ببازد، هیجان داشت. فقط کلمات قاطعانه و برنده میشل حرصش می‌داد. او مگر چه کسی بود که فکر می‌کرد همه چیز را می‌داند؟ جز یک دختر افسرده تنها چیز دیگری بود؟ آن هم با نقاب دختری محکم و بیخیال. بالاخره که یک روز اشک‌های دانه دانه بچه معصوم را می‌بیند، بالاخره که میشل مقابل پاهای آدام سر فرود می‌آورد و می‌گوید من هیچ چیز نیستم! آخ که آن روز چه روز زیبایی شود! خورشید می‌رقصد و برای خود از ابر، دامن می‌دوزد و ماه ، با ستاره‌هایش، به نمایش بهترین تئاتر، با نام«شکست میشل» حضور پیدا می‌کنند.

در تمام مسیر نه متوجه باران بود، نه سردی هوا. از درون آتش گرفته بود و می‌خواست سر میشل را چون جوجه رنگی‌های ناز به چنگ بگیرد و فشار دهد تا جوجه بمیرد. واقعاً مگر او عددی به حساب می‌آمد که آنقدر بزرگ‌نمایی می‌کرد و حرف‌های قلبمه سلبمه می‌زد؟ حتی کارش به جایی رسیده که با مدیر کلکل می‌کند. واقعاً آدام به این فکر می‌کرد که چرا باید از او شکست بخورد؟ چرا میشل نباید به او چشم بگوید؟ با چه حقی؟ مگر جز این بود که میشل یک بچه تنها، مقابل خانه‌شان بود و تنهایی در خانه به سر می‌برد و هیچ دوستی نداشت؟ جز این بود که او یک دیوانه منزوی بود و هیچ چیز از زندگی آدم‌ها حالیش نمی‌شد؟ شاید هم بیماری داشت که اینگونه رفتار می‌کرد؟ میشل آخر چیزی نداشت که به آن ببالد و تکیه کند؟ دوستان قدرتمند؟ پدر پولدار؟ مادر مدافع؟ هیچ نداشت، هیچ! در بیایان خود به تنهایی سر می‌کرد و یک زبان دراز به اندازه زبان مارمولک داشت.

در اتاق را که باز کرد، ایوان با دیدن ظاهر آدام، فهمید میشل ردش کرده.

- دیدی نشد؟

- اخه یعنی چی؟ اون مگه کیِ؟ باید به من بگه چشم، باید ازم اطاعت کنه، چرا ازم نمی‌ترسه؟ چرا حساب نمی‌بره؟ خر کی هست اصلاً ؟ ببین ایوان، باید بلایی سرش بیاریم، که گریه کنه. دیگه نتونه الکی لبخند بزنه و حرفای قلمبه تحویلمون بده! فقط می‌خوام اون روز رو ببینم که این همه اقتدار و بلندیش همه یک سره له شه و بیاد به پام بیفته بگه آدام کمکم کن!

ادرین پفک را روی اپن گذاشت و درحالی‌که انگشت‌های نارنجی‌ش را لیس می‌زد، با حالت تمسخرآمیزی خندید و گفت:

- دوست داری به زمین خوردنش رو ببینی؟ چرا اون وقت؟

- چون خیلی مغروره! حس می‌کنه همه چی رو می‌دونه و همه چی حالیشه. همش ادای دختر خوب ماجرا رو در میاره. همش ادعا می‌کنه خیلی قویه و کم نمیاره. هه می‌دونی بهم چی گفت؟ میگه من می‌دونم آخر بازی برندم.

- چون قوی‌تر و بزرگ‌تر از تو دیده میشه ناراحتی؟

- اخه اون عددی نیست! هست؟ بچه یتیم زبون‌دراز.

- از کجا می‌دونی بچه یتیمه؟ پول بچه یتیم میرسه بیاد مدرسه ما؟

- ببین ادرین طرف اون رو نگیر! اون دختر هیچی نیست، هیچی!

- اگر هیچی نبود تو به خاطر هیچی ناراحت و عصبانی می‌شدی؟ شاید تو هیچی نباشی چون اصلاً به خاطرات ناراحت یا عصبانی نشده! یعنی انقدر بی اهمیتی که نتونستی یک اخم رو پیشونیش بندازی.

- می‌ندازم! یک بلایی سرش بیارم که زار زار گریه کنه.

- فکر نکنم موفق بشی. به نظرم نقاب نزده، واقعاً قویه. کسی که تنهایی از پس همه چی برمیاد، هیچ‌کس رو نداره، یک تنه حریف همه میشه. با شجاعت انتقاد می‌کنه، درسش که عالیه، پول زیادی هم داره.

- اینا تظاهرن. پشت سر ما شاید گریه می‌کنه، چه معلوم.

- می‌دونی میشل تلخ شد چون از وقتی اومد همش حق گفت هرچند تلخ، و یک بار هم اطاعت نکرد و تعریف و چاپلوسی نکرد. دنبال مخ‌زنی بهترین پسرهای مدرسه هم نبود.

ایوان دو کاغذ روی فرش چید و گفت:

- اصلا بیاین شرط‌بندی کنیم. اگه ادرین موفق شد، شرط اون. و برعکس. حالا شرط‌ها رو توی ورق بنویسین.

ادرین ورق را برداشت و خطاب به جرمی که مقابل تلوزیون نشسته بود و به هیچ چیز توجه نداشت، گفت:

- هی جرمی تو هم داور باش هرکس خطا کرد خودت می‌دونی و اون.

جرمی بی توجه به سخن ادرین، سرش را آرام تکان داد و هیچ نگفت. ادرین دستان پفکی خود را شست و با برداشتن خودکار، مشغول نوشتن شد. آدام با لبخند نوشته خود را تا کرد و به ایوان داد.

- می‌دونی اونا که زیاد بالا میرن رو باید بکشی پایین، هوا ورشون میداره. نخ همه بادبادک‌ها هم دست منه.

ادرین اخم کرد و درحالی‌که ابروهایش را با کاغذ ، می‌خاراند، گفت:

- طاقت نداری ببینی کسی بالاتره؟

- دارم دارم! ولی بی ارزش‌ها نه. اخه اون بچه ننه فین فینی چه می‌دونه بالا چیه؟ هنوز به من برگشته میگه پینشهادت رو رد می‌کنم. برو بابا تو کی باشی پیشنهاد من رو رد کنی؟

- سخت بود بعد یک عمر که همه ازت اطاعت کردن و ترسیدن یکی خلاف اینا بیاد جلو.

- میشل با بقیه فرق نداره، یک دروغگوی شیاده ، همین. می‌خوام روی واقعیش رو نشون بدم. اون دختر کوچولوی ناز و سوسول ترسو، که پشت نقاب شاهنشاهی قایم شده. می‌خوام بیفته به دستم.

- ببینیم تهش چی میشه.

ادرین کاغذ را سمت ایوان انداخت و با چشمان‌ش، به آدام خیره ماند. این شخص چقدر قدرت‌طلب و نادان بود !

- چشماتم اینجوری نکن. راستی پسرا شام چی داریم؟

ادرین دستی به شکم‌ش کشید و گفت:

- هیچی نداشتیم منم فقط پفک خوردم. ایوان انگار نوش جان کرده، جرمی هم افسردگی گرفته غذا نمی‌خوره

***

فصل 3 بیداری جیمز

- تو این‌کارو نمی‌کنی! نمی‌کنی لعنتی، می‌گم این‌کارو نمی‌کنی

- تو باید قوی بار بیای، درسته؟ چی شد اون همه قدرت؟ هوم؟

اشک از چشمانش می‌بارید و قلب‌ش می‌سوخت. وحشت‌زده ، کل وجودش که در بند تناب محکمی بود، می‌لرزید و نمی‌توانست خود را کنترل کند. از روی صندلی چوبی ، به زمین افتاد و سرش به سنگ کوچک، برخورد کرد. و به این فکر می‌کرد که ای‌کاش سنگ سرش را سوراخ می‌کرد.

- محکم‌تر

- نه نه نه!

- جون ندارین مگه میگم محکم‌تر بکشین

- نه...

و با آخرین نه، بیهوش شد.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #53
پارت 50



گذشته او مانند فیلم تاری شده بود که تنها خطوط ریز حرکات را می‌توانست پشت پرده ببیند اما تصویر دقیقی وجود نداشت. همیشه احساس می‌کرد در غبار و یا مه عظیمی زندگی می‌کرده و تصویر واضحی از گذشته ندارد اما میان همان ابهام‌ها، احساس غم می‌کرد. انگار اتفاق به شدت بدی در گذشته رخ داده بود که حال‌ش حتی از آن تصویر اندک نامعلوم هم به هم می‌خورد. هرچند می‌دانست چه چیزی رخ داده، می‌دانست چقدر سختی کشیده و چه بلاهایی سرش نازل شده، فقط مطمئن نبود که این اتفاقات دقیقاً برای او افتاده باشند، شاید هم به هنگام آن اتفاق، عینک کثیفی در چشم داشت و چهره‌ها و حرکات برایش واضح نبودند! همین بهتر است. درد را چقدر ریزبین‌ تماشا کنی، همان‌قدر دقیق‌تر وارد زندگیت می‌شود و نمی‌توانی با دمپایی به جانش بیفتی و بیرون‌ش کنی! الان یک بهانه داشت به نام اینکه شاید گذشته فقط کابوس و یا توهم بوده! اما اگر واضح بود چه بلایی سرش می‌آمد؟ تقریاً حتی اگر به مرور گذشته دست بزند تا خودش را میان باد گم نکند و ریشه هرچند تلخ خود را بشکافت، قرار نیست جزئیات دقیقی دست‌ش را بگیرد. فقط چند خرده ریزه بدمزه میان دندان‌ احساسات‌ش گیر می‌کند.


یادش می‌آمد یک خانواده بودند، شبیه بقیه خانواده‌ها، اما پر از دروغ و نیرنگ که وقتی آن روز شنبه دروغ‌ها رو شدند، این خانواده دیگر خانواده نشد. انگار دروغ و نقاب این خانواده را به زور بین هم چپانده بود.

دو خواهر داشت یکی کوچک‌تر بود و اول ابتدایی را می‌خواند و برای رفتن به راهنمایی ذوق داشت، دیگری بزرگ‌تر بود و می‌خواست چند روز بعد که فارغ‌التحصیل می‌شد، شوهر کند. پدرش اکثراً کم خانه می‌آمد و فقط یک روز در هفته در خانه بود اما پول درشتی همراه خود به خانه می‌آورد. از مادرش تنها اشک و فریاد یادش مانده. از دیر آمدن پدر ناراضی بود و مدام گله می‌کرد. اما انگار به جز یک مشکل کوچک دعوا، همه چیز آرام بود.

مدرسه می‌رفت و کارهایش را می‌کرد. گاهی برای خود قصه می‌بافت و بازی می‌کرد اما معمولاً با دوستان‌ش بیرون می‌گشت و کمتر به خانه می‌آمد. تنها زمانی که در خانه بود، در اتاق بالایی که نزدیک به در ، بام خانه بود، می‌گذراند و درس می‌خواند. با خواهر و مادر و یا حتی پدرش آنقدر کم حرف می‌زد که انگار غریبه بودند! البته در آن خانه تا جایی که یادش می‌آمد همه این شکلی بودند. یکدیگر را دوست داشتند اما بسیار دور بودند.
به جز مواقع درس هم، به کوچه می‌رفت و شب ساعت ده می‌آمد. تا آن زمان فکر نمی‌کرد اتفاق بدی رخ بدهد، به نظر همه چیز همین‌طور عادی قرار بود باقی بماند. اما یک روز که از مدرسه آمد و مشغول بررسی برنامه‌اش بود، همه چیز تغییر کرد. تنها تصویر روشنی که از آن روز دارد، این است که می‌داند روز شنبه بود. شب قرار بود با دوستان‌ش به پارک تازه تاسیش شده بروند و می‌خواست زود درس را تمام کند.

وارد خانه که شد، یخ بست و هیچ چیز دیگر برایش آشکار نبود. آن ابهام و مه دوباره مقابل چشمان‌ش نقش بست. نمی‌دانست مادرش چه شکلی بود یا در چه حالتی بود. اما بی شک روی زمین افتاده بود و خون از سرتاپایش می‌بارید. و رد قرمز خون، به میان شیارهای سنگ حیاط، فرو می‌رفت و منتشر می‌شد. انگار یک مرد غریبه هم در حیاط بود. پدرش با چاقو، خواست مرد را بزند که مرد زودتر از او دست جنباند و سر از تن پدرش جدا کرد! واقعاً سر از تن او جدا شد. شاید سرش مثل توپ قل خورد و به پای او رسید، این جایش را واضح به یاد نمی‌آورد، شاید هم اغراق باشد که سرش قل خورد، اما مطمئن بود که هم مادرش مرد، هم پدرش.
خواهر کوچک‌ش را به یاد نمی‌آورد، شاید در حیاط بود و شاید هم نبود. اما از آن لحظه به بعد او را ندید، انگار آب شده و زیر زمین رفته بود. اما فکر می‌کرد به احتمال زیاد از خانه فرار کرده و چه به سرش آمده، نمی‌داند. اما جیغ‌های خفیف خواهر بزرگش، هنوز دم گوشش است . این احساس وهم و خیال نیست دیگر، واقعاً صدای جیغ را می‌تواند هنوز بشنود. با اینکه بسیار سال از آن زمان گذشته این صدا هرگز فراموش نشده.
بعدها بیشتر فهمید، وقتی توسط آن مرد به یک انباری رفت، البته نمی‌خواست برود، جیغ می‌زد و دست و پایش را تکان می‌داد، اما به زور بردنش. او هم سنی نداشت، شاید فکر می‌کرد بچه زرنگ کوچه باشد اما فقط تا سوم ابتدایی درس خوانده بود. آری، خلاصه وقتی به انباری رسید، خیلی چیزها آشکار شد. یکی از این رازها، هویت مرد بود! به گمان‌ش مرد، دوست پسر مادرش بوده باشد. پدرش هم یک زن دوم داشت که بیشتر مواقع پیش او بود و برای همین کم به این‌ها سر می‌زد. همه داستان را از همان مرد شنید. انگار مرد، ابتدا به مادرشان کمک می‌کرد تا ببیند شوهر مادرش کجا می‌رود، بعد که حقیقت روشن شد، کم کم طی ماجرا مادرش به همین مرد درخواست دوستی داد و حتی بچه آخر ، یعنی همان خواهر کوچک‌ش ، بچه همین مرد بود. همین رازها سال‌ها مخفی مانده بود و انگار هیچ‌وقت قصد بیدار شدن از دروغ را نداشت اگر که آن مرد با خشم به خانه آنها نمی‌آمد. مرد از دوری و فلاکت خسته شده بود و می‌خواست مادر او و خواهرش را با خود ببرد که درگیری شد.

کم کم مرد طی توضیح ماجرا گریه کرد، البته شاید، هیچ تصویر واضحی که وجود ندارد، حتی معلوم نیست چهره‌ش چه شکلی بود! فقط چند کلمه و جمله و چند حرکت به یاد می‌آید و بس.
مرد از اینکه پدر او ، زن را کشته بود، به شدت خشمگین بود و بلند بلند فریاد می‌زد . تنها با کشتن پدر او آرام نگرفت، خواست انتقام را از بچه‌هایش هم بگیرد. برای همین خواهر بزرگ‌ترش را به اتاقی برد و در را قفل کرد. آنچه پشت در شد، به او مخفی ماند اما فریادها، جیغ‌ها، اشک‌ها و دردهای عمیق خواهرش ، هنوز زنده بود. بعد که در اتاق باز شد، فقط مرد را دید و خبری از خواهر نبود. اصلاً یادش نمی‌آید مرد را کتک زد یا نه، یا حداقل به او فحش داد یا نه! انگار مسخ شده باشد، همه چیز بد بود! می‌داند مرد او را به راحتی ول نکرد، یک ماه هم برای مرد کار می‌کرد و هم بی دلیل شب‌ها کتک می‌خورد. اما بعد بدون هیچ اتفاق خاصی، رها شد؛ پرت شد به وسط جاده و دیگر او ماند و او. اما این بین چند چیز را یاد گرفت. کم حرف بزند، همیشه کم و تیکه تیکه حرف بزند. چون خواهرش به خاطر فریادهای بلند، نابود شد. چون آن مرد گفت، همه چیز در پس سکوت رنگ می‌گیرد و صداها ضعیف هستند. سکوت قدرت می‌بخشد و نمی‌گذارد کسی به درونت نفوذ کند، کسی رازت را بفهمد، و کسی تو را پیش بینی کند. سکوت حریم امن تو است. اما هرچه صدایت بالاتر برود، بیشتر لو می‌روی و مردم تو را له می‌کنند چون دیگر ارزشی نداری، رازت که از دستت برود، می‌شوی بی ارزش.

و چیز دیگری که یاد گرفت، بی احساس بودن. اگر احساس آن بلا را سر خانواده او آورد، پدرش دو زن گرفت و مادرش با یکی دیگر دوست شد، باید بی احساس باشد. سرد، سخت، بی احساس. شاید همه چیزهایی که یاد گرفته، بی اساس باشد و غیرمنطقی، اما او کودک بود و غلط تفسیر می‌کرد و برای خود فرضیه می‌بافت. مثل ترس کودکی از سایه، که در سن پایین این احساس بد به او هجوم می‌آورد و حتی زمانی که بزرگ می‌شود، این احساس را دارد. بی دلیل از سایه وحشت می‌کند و نمی‌داند چرا این احساس را دارد؟ بارها می‌گوید فقط یک سایه ساده است . خب من از کودکی یک ترسی داشتم اکنون چرا باید بترسم؟ اما برخی چیزها در کودکی تثبیت می‌شوند و به ریزبافت ذهن ما راه می‌یابند و بی دلیل براساس آن رفتار می‌کنیم.

و او اکنون، یک شخص ساکت و بی احساس و در تمام مواقع ریلکس بود. درست است که خانواده‌ای بسیار خوب او را بزرگ کردند و هرچه خواست دادند و هم اکنون هم پول بهترین مدرسه دبیرستان‌ش را می‌دهند، اما نمی‌تواند فراموش کند که این تصورات مبهم چه بلایی سرش آورده‌اند.

- خوبی؟

- خواب دیدم فقط

- یک ساعته بیدار شدی به پنجره نگاه می‌کنی، تو خواب هم داد می‌زدی.

- داشتم به خوابم فکر می‌کردم، بخشی از زندگی قبلیم.

- خب؟


- میرم بخوابم. شب بخیر
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #54
همه جا تاریک بود و نور محو کوچکی از دریچه دایره‌مانند بالای سرش، به پایین سقوط کرده بود . میشل به ذرات معلق روی نور، خیره ماند . چشمان‌ش را بست. پلک‌ها می‌لرزیدند، لب‌هایش با فاصله اندکی، باز مانده، و تنها آهنگ پیچیده در فضای هلالی شکل ، صدای انگشت درخت بود که به پنجره می‌خورد. نفس‌ش را با صدا، بیرون فرستاد که آرامش ذرات معلق در نور، به هم خورد و از مدار بیرون شدند. صدایی بلند شد و خانه را در جریان ارتعاش، جاری ساخت. به نفس‌هایی که بیرون می‌جستند، رنگ بخشید و برای مدتی، هوا را به سکوت دعوت کرده و راکدیت به مکان بخشید. انگار دست برد به زمان و همه چیز را متوقف کرد. هوا حتی از نفس نفس زدن می‌ترسید. شاخ و برگ بالای پنجره، به قاب نقاشی بی حرکت بدل شدند و سرمای سوزناک با انرژی تپنده، به گوش میشل، چنگ زد

- دو ماموریت برای تو. اول اینکه به جایی میری که اصلاً دوست نداری بری، برای همین دوست داشتن و علایق شخصی رو از تو می‌گیریم. دوم اینکه تیرها سمتت میان تا خورشیدتو خاموش کنن پس مدار برات می‌کشیم. تو رو با لباس و قالب جدید به اونجا می‌بریم و رهات می‌کنیم و ادامه بازی با خودته. در احساس مطلق همه چیز رو مدیریت می‌کنی، انگار که درحال شنایی اما ظاهراً سوار کشتی‌ می‌شی تا آسیبی هم رسید به کشتی برسه نه تو. هرچی لازم باشه بهت میدیم و ناراحت نباش که چرا اینطوری هستی! این حرف رو در ذهنت ثبت می‌کنیم یادت نره، جز این شاید بقیه فراموش بشن.

- وظیفه من چیه؟ چرا باید برم؟

- حتی بگم هم فراموش می‌کنی اما میگم. وظیفه تو رفتن به سمت آدم‌های اونجا و شکستن سنگشونه. بت ظاهری همشون رو باید بشکنی و روح کوچیک‌شون رو بیرون بکشی.

- بکشمشون؟

- چیزی مثل این، اما نه دقیقاً. یقشون رو بگیر و از دریاچه مسموم بیرون بکش!

- اگر نشد؟

- نشد رو هم از ذهنت پاک می‌کنیم پس اونجا ممکن نیست «نشد» بیاد به ذهنت.

میشل پاهایش را جمع می‌کند و از پشت پلک‌های بسته، نور الهی بالای سرش را احساس می‌کند. انگار ماه از پله‌های آسمان پایین آمده و مثل مایع نورانی ، از پنجره روی زمین ریخته و به شکل انسان مایل شده. حتی دانه‌های روشنی که زیر پایش بالا و پایین می‌شوند و اینجا را شبیه باغ پر شب‌تاب کرده‌اند، احساس می‌کند. حیف که نمی‌تواند چشم‌هایش را باز کند، با چشم بندی سفید همه چیز بر او پوشیده شده. در مداری ساکن مانده و نمی‌تواند به دور چیزی بچرخد و یا حلقه‌های مدار را از ذهن‌ش بیرون براند. حتی سوال اضافی نیز نمی‌تواند به زبان بیاورد. نفس عمیقی می‌کشد اما سیر نشده، هوا ساکن است.

- من هیچی نمی‌فهمم.

- علم و بینشی بهت میدیم تا مثل ما تماشا کنی و بفهمی.

- به چند نفر کمک می‌کنم؟

- اول شامل چند نفر توی کلاس کوچیک، بعد شامل کل کره زمین، توی کلاس بزرگ.

- کره زمین کجاس؟

- زادگاه تو. و میشل این رو هم قرار نیست یادت بره، تو رود خواهی بود نه انسان. یک جا نمی‌مونی، از همه جا می‌گذری و هر دستی می‌تونه درون تو بشینه و ازت بنوشه. فرق‌ش اینه که همه مجبورن بنوشن. تو سیل میشی و به دهن همه اونا می‌ریزی.

- پس چرا بارون نیستم؟

صدای خنده مثل تگرگ روی سر میشل می‌بارد و فضا را سنگین‌تر از قبل می‌کند.

- بارون تموم میشه. تو تموم نمیشی. بارون همیشه جریان نداره. تو و بارون خیلی فرق دارین. سرچشمه بارون ابر، اما تو دریای الهی که از آسمون بهت سرچشمه میده. باید به جای زشتی بری میشل، تو باید به بیابون خشک بری نه باغ و گلستون. باید بیابون رو سیر کنی و در عین حال بیشتر تشنشون کنی تا سیر. اگر سیر بشن، کنار میرن پس بیشتر تشنه کن.

میشل باز نمی‌فهمد اوضاع از چه قرار است. مغزش در دست ماهی به شکل انسان، بالا و پایین می‌شود و او خالی از هر چیزی، نشسته و کلمات و جملات را مقابل خود چیده، و در عین حال هیچ احساسی ندارد. خالی است، با تمام وجود، خالی از هرچیزی.

- کل کره زمین زیاد نیست؟

- در برابر کل جهان نه. فقط یک توپ ریز با موجودات ریز که به بادی بندن. توپ رو روی دستت می‌ذارم و فقط باید سمت حقایق شوت کنی . تو هرچی لازم باشه می‌فهمی و قدم به قدم به ظرفت همه اینارو می‌ریزم و بعد با یک درد بزرگ، ظرف روی سرت گذاشته میشه. اول می‌ترسی، اما ظرف خیلی کمکت می‌کنه، درد بزرگ، تبدیل به برگ برنده میشه. میشل یادت نره که تو تا ابد رودی و نمی‌تونی مسیر رو عوض کنی و مثل بقیه آدم‌ها، وظایفت رو زیر پا بذاری. تو نمی‌تونی فراموش کنی وظیفه‌ای داری، نمی‌تونی! این یک اجباره ، تو یک برگزیده‌ای.

- برگزیده.

تمام وجود خالی او، ناگهان سرشار از معنای برگزیده می‌شود و جریان خودنی گرم را با بند بند وجودش ، احساس می‌کند. تار موهایی گونه‌اش را قلقلک می‌دهند و چشمان‌ش، با رنگی جدید، باز می‌شود. چندبار پلک می‌زند و به دست‌هایش خیره می‌شود. او اکنون یک شکل دارد؟ دختری با موهای آبی، به سان رود؟ و چشمانی بنفش که سنگ‌های خفته در این رود هستند. او حال شکل دارد. مجزا از قالب بی روح با دست و پایی خالی.

- برگزیده، وقت خوابیدنه.

- خواب؟ باید بخوابم؟

او هنوز نمی‌تواند ماهی به شکل انسان بیابد. سرش را به اطراف می‌گرداند اما هیچ چیز معلوم نیست. فقط می‌داند درون آن ساختمان نیست، بلکه در فضایی تاریک قرار دارد که در هر سویش، سنگ‌های معلق و سیاراتی با چراغ نمادین، دیده می‌شود.

- بخواب، وقتی انجام‌ش دادی، بیدارت می‌کنم. بخواب میشل.


میشل با ترس، چشم‌هایش را می‌بندد، اما وقتی چشم باز کرده و خود را روی تخت اتاقی می‌بیند، دیگر هیچ حسی ندارد. از چیزی نمی‌ترسد. فقط احساس می‌کند باید در مدرسه ثبت نام کند. او تنها، بدون خانواده، در یک خانه عجیب ساکن است. جایی که گمان می‌کند قبلاً ندیده، و آنچه قبلاً دیده را به یاد نمی‌آورد.
اما او باید خانواده داشته باشد با یک داستان درباره آنها. باید خانواده داشته باشد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #55
پارت 51



همه بچه‌ها یکی یکی وارد اتوبوس شدند. گویا خبری از مسابقه نبود و مدیر منصرف‌ شده بود. البته اگر هم نمی‌شد، باز کار به جایی نمی‌رسید چون اکثراً گلوی همه خراشیده شده و صدای عطسه و سرفه در اتوبوس، به راه بود. جیمز سرش را به پنجره تکیه داده و دستمال سیاه رنگی را مقابل دهان‌ش نگه داشته بود تا سرفه‌های خود را خفه کند. چهره قرمزی داشت و گویا حال‌ش واقعاً خوش نبود. البته همه به همین شکل بودند، با این تفاوت که جیمز، بیشتر از دیگران پکر بود. میا مدام دماغ سرخ خود را بالا می‌کشید و اِلا با صدایی گرفته، گلایه می‌کرد و به پس کله میا می‌زد تا بیشتر از این حالشان را به هم نزند. اِما خواب بود ، بدون هیچ واکنشی اما رنگ پریده به نظر می‌رسید. آدام برعکس دیگران ، کاملاً سالم بود اما ایوان و ادرین، خالی سرفه می‌کردند و با این میزان از سرفه بی شک گلویشان زخمی شده بود. جرمی که با مشت کوبیدن به پاهایش انگار قصد مهار بیماری را داشت! و همه بیمار بودند جز میشل. البته بیمار نبودن میشل، بسیار تعجب‌آور بود. همه متعجب به اویی که داشت ساندویچ خود را می‌خورد و نوشابه باز می‌کرد، خیره بودند. نووا دست خود را روی پیشانی هانا گذاشت که بی حال روی صندلی افتاده بود. هانا انگار که برق او را گرفته باشد، تمام موهای تنش سیخ شد. اما نووا بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دست خود را برداشت و کمی سمت پنجره چرخید تا هانا را نبیند. حداقل تب نداشت و این خوب بود.

میشل سس دور دهان خود را پاک کرد و به جیمز نزدیک‌تر شد. البته که همان اول وقتی می‌خواست در اتوبوس بنشیند، صندلی کناری جیمز را انتخاب کرد و این بار تصمیم داشت جدی وارد ماجرا شود. نمی‌دانست چگونه، اما بی شک مسیر خود باز می‌شد و پل‌ها را روی قدم‌هایش می‌گذاشت. چون این مسیر برای او بود، این هدف برای او بود و پس هیچ دیواری واقعاً جرئت ایستادن در مسیر او را نداشت.

-چطوری جیمز؟

جیمز پاسخی نداد و فقط نیم نگاهی به میشل انداخت. میشل زمانی که چیزی را می‌دانست نباید می‌پرسید، پس این چه کار بی موردی بود؟ یعنی فقط می‌خواست با او سخن بگوید؟ اما خب اهل سخن‌ گفتن‌های بیهوده و وقت تلف کردن هم نبود. سعی کرد فکری نکند و دوباره به جاده خاکی خیره شود که هیچ برگ و درخت و سبزی‌ای نداشت. خالی از زندگی بود! اینجا بوی مرگ می‌داد.

-جیمز، وقتی ظاهر رو نگاه کنیم، اینجا هیچ موجود زنده‌ای نیست، اصلاً بوی زندگی نمیده. مگه نه؟

جیمز متعجب گردن خود را چرخاند سمت میشل و به چشمان بنفشی که مستقیم به او زل زده بودند، خیره شد. چطور توانست ذهن‌ش را بخواند؟

-اما اینجا هم زندگی هست. بهتره یک جور دیگه نگاه کنیم. در اصل وقتی درون ما، بوی مرگ و ناامیدی و تاریکی بده و خالی از زندگی و امید و شادی باشه، بیرون رو هم به همین شکل می‌بینیم. من الان می‌دونی چی می‌بینم؟ شاخه‌هایی که دارن با آواز باد می‌رقصن. خاک طلایی رنگی که شاید لونه خیلی از مورچه‌ها باشه و تو قلب خودش، آب زلالی داشته باشه. چندتا بوته رهگذر می‌بینم که س×ا×ک به دست دارن میرن سرکار. یک آسمون صاف، با خورشیدی که روی دونه دونه این خاک‌ها با عشق می‌ریزه و تن عریان زمین رو لمس می‌کنه بدون هیچ مانعی، هیچ علف و گیاهی.

جیمز خمیازه آرامی کشید و به صندلی تکیه داد اما این‌بار کامل سمت پنجره مایل نشد و صاف نشست تا بتواند میشل را هم ببیند. او امروز شلوار گشاد آبی با جلیقه سبز رنگ پوشیده بود که این رنگ سبز، واقعاً مثل رنگ جنگل‌های خوش سیما بود که هرچه بیشتر درونشان فرو می‌رفتی، بیشتر لذت می‌بردی. رنگی زنده و با طراوت که بوی جنگل می‌داد. موهایش را هم بافته و از بالا بسته بود که انگار چو آبشار روی شانه‌هایش ریخته باشد. میشل آخرین تکه ساندویچ را هم گاز زد که صدای خرچ نرم‌ش، در میان صدای توده‌ای از سرفه‌ها، گم شد. در آخر ناخن‌های بلند و صورتی خود را با دستمال یکی یکی پاک کرد و دستمال را درون کوله‌ای که از صندلی آویزان کرده بود، گذاشت. هنگامی که برگشت و نگاه خیره جیمز را شکار کرد، لبخند مهربانی زد و به صندلی تکیه داد و به سقف خیره شد. انگار او برخلاف دیگران، یک سقف خاکستری کثیف نمی‌دید. بلکه زیبایی‌هایی از آن می‌یافت که باعث می‌شد لبخند بزند و نگاه‌ش نور عاشقانه داشته باشد.

جیمز: چطوری میشل؟ چطوری انقدر می‌تونی به همه چیز حس خوبی داشته باشی؟

میشل: زاویه دید

جیمز: تو شاید مشکلاتی تو زندگیت نداشتی و نمی‌تونی بقیه رو درک کنی. خیلی‌ها زندگی‌شون پر از تیرگی شده. انگار نور مرده

میشل: ستاره هم میمیره. اما به جاش ستاره دیگه‌ای متولد میشه. هیچی ابدی نیست. نه خوشی نه غم.

جیمز موهای تیره خود را کلافه کنار کشید و پرسید:

جیمز: چطور میشه موقع مشکل و غم، شاد بود؟

میشل: به امید مرگ‌ش.

جیمز: شاید صدسال طول بکشه مرگ‌ش.

میشل آدامسی از جیب خود در آورد و آن را با دست خود کش داد.

میشل: بستگی به تو داره. کشش میدی ، یا تو دهنت بازی میدی و تف می‌کنی؟

جیمز: اما تو از زندگی من چیزی نمی‌دونی. هیچی انقدر ساده نیست که تشبیه می‌کنی و دربارش حرف می‌زنی.

میشل: اصول و قوانین همیشه سادن. بازی کردن سخته. اینکه تو بازی از اصول و قوانین استفاده کنی سخته. من این رو می‌دونم.

اتوبوس لنگ و کورمال کورمال هنوز داشت حرکت می‌کرد و بسیاری از بچه‌ها به زور خوابیده بودند و بسیاری دیگر سعی داشتند مقابل آب ریزش بینی خود را بگیرند. تق تق و تکان‌های شدید اتوبوس، حال میشل را به هم زده بود و باعث ایجاد سر درد در مرکز سرش شده بود. می‌خواست بیرون بپرد و نفس بکشد انگار نیاز به غرق شدن در هوا داشت. کمی سر خود را با دست فشار داد و نفس عمیق کشید اما اتوبوس پر از هوای غبار‌آلود و بوی بنزین بود. جیمز دست روی شانه میشل گذاشت و پرسید:

جیمز: چیزی شده؟

چشمان میشل سرخ شده بود و صورت او می‌لرزید. انگار تمام تنش می‌لرزید. موهای آبی‌ش تیره رنگ و روشن رنگ می‌شدند و صورت‌ش تبدیل به ذرات عجیبی شده بود. انگار ذرات نور خورشید، در اطراف گونه و زیر چشمانش می‌رقصید و چهره او محو و محوتر می‌شد. جیمز با تعجب به این محو شدن میشل خیره بود! گویا نقاشی‌ای باشد که درحال کمرنگ شدن است. سریع میشل را گرفت و پرسید:

-میشل چی شده؟

- حالم به هم می‌خوره فکر کنم به خاطر تکون خوردن‌های ماشینه.

جیمز: آدمی که حال‌ش به هم بخوره اینطوری میشه؟

میشل با چشمانی ریز، به صورت بسیار روشن جیمز خیره شد. او چقدر به یک باره روشن شده بود. نتوانست دیگر نگاهش کند و با دست، چشمانش را فشرد.

-خوبم.

اما خوب نبود. سر گیجه بدی داشت و می‌خواست از درد فریاد بکشد. یعنی واقعاً فقط به خاطر تکان‌های اتوبوس اینگونه شده بود؟ کمی که چشمان‌ش را بست و در تاریکی آرامش‌بخش پشت پلک‌هایش مخفی شد، انگار حالش جا آمد. شاید دلیل تمام آن دردها، نورهای مزاحم باشند. اما چرا از نور باید گریزان باشد و این نور چرا برای او دردناک است؟ دوباره چشم باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. جیمز نزدیک به او، نگران چشم می‌چرخاند و تمام اجزای او را بررسی می‌کرد. سر خود را به صندلی تکیه داد و گفت:

-فکر کنم فقط باید استراحت کنم

جیمز: باشه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #56
پارت 52



***

مدرسه در سکوت فرو رفته بود و هیچ بوته‌ای در این حوالی پر نمی‌زد. میشل کلاه بافتنی سفیدش را از مقابل چشمان‌ش کنار کشید و به سالن خالی خیره شد. قدم‌هایش را روی زمین کوبید و به صدای تلق تلوق گوش سپرد و چشمان‌ش را از شیشه دفتر به درون‌ش کشید و با صندلی‌های خالی رو به رو شد. شاید امروز تعطیل بود و او بی خودی زود بیدار شده بود. شاید هم هنوز داشت خواب می‌دید. وارد کلاس شد و در اولین صندلی ، نشست. بدون هیچ کاری، هیچ حرفی، فقط به تخته سفید خالی ، چشم دوخت. آن سر درد، و آن همه نور، شاید این یکی هم از عوارض همان باشد. کم کم دنیای تخیل و دفترچه‌های ذهن‌ش داشت به دنیای واقعی پا می‌گذاشت. دیروز حتی یک پیرمرد را که شکل اسب شده بود، در خیابان دید و با وحشت فرار کرد! یک انسان که ناگهان اسب شد! آری واقعاً تخیلات داشتند به واقعیت وارد می‌شدند. اکنون یعنی باید درگیر بیماری جدیدی شود؟ باید پیش دکتر می‌رفت؟ اما دکترها هیچ‌چیز نمی‌فهمند. فقط دنبال یک درد در بخشی از بدن هستند تا به کلی آزمایش پرتت کنند و قرص‌های ریز و درشت برایت بنویسند. آنها واقعاً چیزی نمی‌فهمند. مبدا این درد را نمی‌فهمند. حتی روانپزشک‌ها هم فقط چند کلمه امید بخش با کیسه قرص رو به رویت می‌گذارند! قرص‌هایی که جز خواباندن انسان کار دیگری بلند نیستند بکنند. انگار روانپزشک می‌گوید چون تو روانی هستی برای مردم خطر داری پس فقط بخواب! آری غیرمستقیم چنین چیزی می‌گویند. آنها واقعاً از اصول فراطبیعی چه می‌دانند؟ از آن سوی مرزهای ماورایی، و درمان‌های قبلیه‌های قدیم . پزشک‌هایی که با داروی گیاهی و انرژی همه چیز را درست می‌کردند، آنها در چارچوب هیچ قانون خاصی نبودند. این دکترها هم بوی پلاستیک می‌دهند، پلاستیک، آری ، همه آنها مصنوئی هستند و قرص‌های شیمیایی تنها راه حل‌شان است. نمی‌توانند عمق ماجرا را ببیند و چیزی را حل کنند، افسوس که نمی‌توانند. پس اگر برود و بگوید تخیلاتم به واقعیت تبدیل می‌شوند، دکترها کارت روانپزشک به او می‌دهند و روانپزشک هم مشتی قرص خواب‌آور. چه مسخره. شاید بهتر بود برای درمان این بیماری به کلیسا برود. آری بعد از مدرسه می‌توانست به کلیسا برود.

-مثل اینکه فقط ما دوتاییم.

میشل از تخته چشم برداشت و جیمز را دید که در صندلی پشتی نشسته بود. در انتهای کلاس. اکثراً همان‌جا می‌نشست، دور از هیاهوی جلو. آن پشت حتی می‌توانست برای خود یک لیوان قهوه بریزد و با کیک بخورد. هیچ‌کس آنجا را نمی‌دید.

-میشل تو اون روز توی اتوبوس می‌خواستی چیزی بهم بگی؟

- فکر کنم بعداً باید بگم. الان وقتش نشده.

- وقت‌ش؟ بهتر نیست الان بگی؟ کنجکاوم بدونم.

- کنجکاو بمون، بیشتر کنجکاو باش. این باعث میشه مشتاق شنیدن بشی و وقتی شنیدی، فقط کلمات رو پرت نکنی به پرده گوش‌هات، ممکنه برسونیش به مغز و بیشتر دربارش فکر کنی.

- بیا سادش کنیم. چی می‌خوای بگی؟

میشل بلند شد و در صندلی کنار جیمز نشست. او باز هم از رنگ تیره برای پوشیدن لباس استفاده کرده بود. شلوار سیاه با لباس خاکستری. موهایش را هم روی صورت‌ش ریخته بود مثل یک پرده محافظ.

-اتفاقاتی که برای ما می‌افتن، به خاطر این نیستن که، بهمون بگن تا ابد برو تو لاکت تا اتفاق دیگه‌ای برات نیفته! اونا سعی دارن بهمون مبارزه با اتفاقات رو یاد بدن، قوی بودن رو، شجاع بودن رو. هیچ اتفاقی نمیاد بگه، ترسو باش. میاد بگه شجاع باش تا جون سالم به در ببری. اگر حرفش رو نفهمی، دوباره تکرار میشه. چون ترسویی، دوباره تکرار میشه.

- متوجه نشدم.

- به نظرم حرفم واضح بود. اینکه کم حرف بزنی، بری گوشه‌ای قایم بشی، احساساتت رو خفه کنی ، خودت رو به زنجیر بکشی، یعنی دور خودت حصار کشیدی، یعنی تو ترسویی.

- به این میگن احتیاط.

- به این میگن ترس. احتیاط یعنی حرکت کردن، یعنی رفتن به جنگ، اما با وسایل موردنیاز، با علم، با آمادگی، یعنی رفتن و حرکت کردن اما محتاطانه و متفکرانه. کسی که قایم شده محتاط نیست، ترسوئه.

- میشل این شخصیت منه! من آدم ساکت، درونگرا و بی احساسیم.

میشل خنده‌کنان دست‌ش را روی میز جیمز گذاشت و نوشته‌های روی میز را زیرلب خواند. سپس دوباره به چشمان سیاه جیمز چشم دوخت.

-چرا فکر می‌کنی می‌تونی قولم بزنی؟ کم حرف بودن خیلی خوبه، به شرطی که واقعاً دلت نخواد حرف بزنی یا حوصلشو نداشته باشی، نه اینکه بخوای حرف بزنی اما خودت رو به زور خفه کنی! اینجوری میمیری. نباید خودت رو زندونی کنی. هرکس وقتی خود واقعیش باشه می‌درخشه.

- من خودمم. تو منو نمی‌شناسی.

- فکر کنم نمی‌شناسم اما می‌دونم یک آدم بی احساس و کم حرف نیستی. فقط جلوی خودت رو می‌گیری.

- اینجوری راحت‌ترم.

- چون حس می‌کنی در امانی، چون می‌ترسی.

- نمی‌خوام مثل تو دلقک باشم.

میشل لبخندی زد و دست‌ش را سمت قلب جیمز برد.

-من هرچی بخوام به دست میارم، و هرکاری بخوام می‌کنم، دلقک بودن، چه اهمیتی داره؟ تو عشقت رو از دست میدی، و تو تا ابد تنها می‌مونی، و تو میمیری، بدون خندیدن از ته دل، بدون گپ زدن با رفقا، بدون خوش گذرونی، و یا بدون بغل کردن کسی که دوسش داری. تو توی قفس میمیری. زندونی عاقل! همینو می‌خوای؟ زندونی عاقل؟ اما تو زندونی ابلهی هستی. چون هرکس کلید روی قفل رو ببینه، بازش می‌کنه و میاد بیرون، و تو نادونی که این کارو نمی‌کنی. زندونی ابله!

میشل بلند شد و قهقهه‌کنان، کیف خود را از روی میز برداشت و درحالی که کیف
‌‎‌ش را تاب می‌داد، سمت در کلاس رفت و گفت:

-همه مریض شدن، کسی نمیاد کلاس.

بعد از خارج شدن میشل، جیمز با خودکار روی میز نوشت«زندونی ابله» نمی‌دانست میشل مانند دیوانه‌ها رفتار می‌کند و یا او دیوانه است؟ یعنی تمام باورهایش غلط بوده؟ که او محتاط رفتار می‌کند تا آسیب نبیند. شاید هم تمام عقایدش غلط بوده باشد و جرئت روبه‌روی با این موضوع را نداشته باشد. اگر بخواهد طبق گفته میشل رفتار کند، به کل باید تغییر کند و آیا جرئت این تغییر را دارد؟ جرئت دارد از زندان خارج شود و با آدم‌های بیرون رو به رو شود؟ با آن نور کور کننده؟ بهتر نبود همین‌طور بماند؟ چه نیازی بود به رهایی؟ در زندان می‌توانست زندگی کند، با کتاب‌هایش و با دیوارهایی که دورتادورش را گرفته. دور از انسان‌های خبیث و رنگارنگ بیرون، هر حرفی هم که می‌خواست با فریاد بزند، روی دیوارهای زندان می‌نوشت، کاری راحت‌تر از این؟ او خودش بود! روی دیوارها جیغ می‌کشید، با نرده‌ها گپ می‌زد، حرف کتاب‌هایش را گوش می‌داد. اما او عاشق بود، عاشق یکی از انسان‌های خطرناک بیرون زندان و اگر طبق گفته میشل عمل نمی‌کرد، در این زندان، دور از آغوش معشوق، باید میمرد! بدون حتی یک بار اعتراف به عشقش ، یا بدون فهمیدن نظر معشوق درباره خودش، باید او، تنها و دور از همه میمرد. این چیزی نبود که بخواهد . مگر هرکس در بیرون از قفس باشد، شکار می‌شود؟ همیشه اینطور نیست، فقط کافی است محتاط عمل کنی!

***

کلیسا نزدیک بود، چند قدم دیگر، یک کلیسای بزرگ با نمایه سفید و بلند قامت، وجود داشت. معمولاً در این هفته، آن کلیسا زیادی شلوغ نمی‌شد. فقط چند دسته بچه می‌آمدند و روی نیمکت‌های بلند می‌نشستند و دعا می‌کردند اما آنها در اصل بچه‌هایی بودند که به بهانه دعا، از مدرسه فرار می‌کردند. میشل دومین‌بارش بود که به کلیسا می‌آمد، آخرین باری که آمده بود، همراه با خانواده مشغول دعا بودند. پدر او بسیار معتقد بود و هر هفته برای دعا می‌آمد اما میشل چندان علاقه‌ای به دعا کردن و آمدن به اینجا نداشت. احساس نمی‌کرد واقعاً کلیسا جای مقدسی بوده باشد. از چهره هرکس یک چیز دروغین پیدا می‌کرد. واقعاً هیچ‌کس آنقدرها هم معتقد نبود. همه الکی می‌ایستادند و دعای کلیسا را می‌خواندند و همزمان که دهانشان تکان می‌خورد، چشم‌هایشان اطراف را می‌پایید و حتی برخی دهانشان را الکی باز و بسته می‌کردند. یعنی مجبور بودند برای انجام نمایش تئاتر به کلیسا بیایند؟ پدر مقدس هم به همه لبخند دروغین تحویل می‌داد. او واقعاً مهربان نبود، لبخند می‌زد برای حفظ موقعیت مذهبی خود. آن هم یک لبخند تلخ و کج! در کودکی مجبورش می‌کردند پیش پدر برود و گناهانش را اعتراف کند. اما او این کار را نکرد. گمان می‌برد تنها خدا باید اعترافات او را بشنود نه پدر مقدس! او نیز یک انسان بود، از کجا معلوم با این لبخند دروغین نرفته و به پدر و مادرش اعترافات را لو نمی‌داد؟ برای همین میشل همواره می‌گفت، من گناهی ندارم. میشل حتی گاهی با سوال‌هایی که از پدر مقدس می‌پرسید، باعث می‌شد بتواند روی واقعی او را ببیند. پدر مقدس یک بار از بازوی میشل نیشگون گرفت و گفت، بهتر است دختر کوچک به این موضوعات کار نداشته باشد! برای همین دور کلیسا را خط کشید. اگر همه جا می‌شود با خدا ارتباط برقرار کرد و اگر خدا همیشه کنار انسان‌ها است چه نیازی به واسطه‌هایی چون کلیسا هست؟ کلیسا و چیزهای شبیه به این، فقط ظاهرسازی بودند! اصل سخن در قلب انسان‌ها بود. یک بنای زیبای تاریخی، هیچ‌گاه میزان ایمان را نشان نمی‌دهد فقط ظاهر دین یک فرهنگ است.

میشل وارد کلیسا که شد، روی یکی از نیمکت‌ها نشست. احساس می‌کرد قلب‌ش تند می‌زند، بابت نگرانی بود، یا چه؟ پدر مقدس که آن سو مشغول عبادت بود، با دیدن میشل، که تنها فرد حاضر در کلیسا بود، سمت‌ش آمد و با همان لبخند مصنوئی ، گفت:

-خوش آمدی دخترم! برای دعا اومدی؟

- برای اینکه یکی از مشکلاتم حل بشه اومدم.

- می‌دونی که تنها اون اشخاص مشکلاتشون حل میشه که به خدا بیشتر از بقیه نزدیک باشن. چقدر خدا رو می‌شناسی؟

- همونقدر که خودم رو می‌شناسم.

- یعنی زیاد؟

- نه. خودم رو زیاد نمی‌شناسم، خودم آدم پیچیده‌ای هست، با کلی برنامه و فکر عجیب غریب و خودم همیشه تغییر می‌کنه. اگر خودم رو کشف کنم، مطمئنم به خدا هم می‌رسم.

- اما خودت با خدا فرق زیادی داره

- نداره. من و خدا، چیز جدایی نیستیم. هردو نزدیکیم، خیلی نزدیک.

- فکر جالبیه. وقتی اومدی، ندیدم به خدات احترام بذاری.

- از اون علامت سه‌گانه خوشم نمیاد، احساس بدی بهم میده.

دوباره رنگ لبخندش تغییر کرد. مثل همان کودکی‌های میشل. انگار می‌خواست او را کشته و از کلیسا بیرون بیندازد.

-تو آداب عبادت سرت نمیشه؟

- این قوانین فقط دست و پای آدم رو می‌گیرن. من و خدا انقدر نزدیک هستیم که از این ظاهر‌سازی‌ها دور باشیم.

- این ظاهر سازی نیست دختر!

- من با تثلیث موافق نیستم. اگر سه تا خدا باشه، پس چطور اینا مارو اداره می‌کنن؟ یعنی بین خودشون اختلاف و دوگانگی به وجود نمیاد؟ برای قدرت بیشتر باهم جنگ ندارن؟

- داریم درباره خدا حرف می‌زنیم.

- هر سه خدا ویژگی متفاوتی داره. هر سه که یک نفر نیست. با عقل جور در نمیاد. اصولاً یک خدا باید باشه که قدرت‌ش بیشتر از همه هست. و اون تنها همه چی رو درست کرده. سه نفر بی شک اختلاف خواهند داشت و این همه نظم، محاله باشه.

- می‌دونی جرم این حرف‌ها چیه بچه؟ بهتره از کلیسا بری بیرون و دیگه این حرف رو جایی نگی.

- تو پدر مقدس این کلیسایی. چرا به جای اینکه بهم جواب منطقی بدی تا قانع بشم داری تهدیدم می‌کنی؟

- شما کافرین! با کافرها نباید حرف زد.

- کافرها رو نمیشه به راه راست آورد؟ شاید هم شما باید به راه درست بیاین. دینی که نتونه از خودش دفاع کنه، دین نیست!

میشل بلند شد و با کنار کشیدن پدر مقدس، از کلیسا خارج شد. امروز هوا اندکی گرم‌تر شده بود و از سرمای وحشتناک اردو خبری نبود. نفس راحتی کشید و سمت بازار حرکت کرد تا بتواند چیز مناسبی برای خوردن پیدا کند. باید کمی وسایل می‌خرید و شغلی دست و پا می‌کرد. استفاده از پول پدرش، چندان خوب به نظر نمی‌رسید. احساس می‌کرد باید این بندهای وابستگی کنده شود و او تا ابد با آن خانواده وداع بگوید.

***

-الو سلام جیمز خوبی؟

- سلام هانا. ممنون.

- میشه بیای خونه‌ی ما؟ هیچ‌کس خونه نیست و من حالم بده.

- باشه.


هانا گوشی را روی میز انداخت و چشمان خسته‌اش را به سقف دوخت. احساس می‌کرد قرار است آتشی از وجودش بیرون بزند و کل اتاق را در خود حل کند. اگر دوستانش بودند، می‌توانست از آنها کمک بگیرد اما او تنها بود! حتی با اینکه انقدر نووا را دوست داشت و حاضر بود بمیرد اما برای او اتفاقی رخ ندهد، اما باز برای نووا مهم نبود هانا بمیرد یا زنده بماند. تنها فکرش به جیمز رسید که شاید کمکش می‌کرد چون او حتی یک بار در خیابان جانش را نجات داده بود. اما با تمام این‌ها، از جیمز خجالت می‌کشید!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #57
پارت 53



میشل با سبد خرید، وارد خانه‌اش می‌شود. دم در ، درحالی که کفش‌هایش را در می‌آورد، به آدام خیره شد. احساس کرد آدام را از پشت پنجره می‌بیند. اما بعد محو شد. شاید هم فقط توهم زده بود. اما آن نگاه یک جوری راکد و ترسناک بود، مثل آب گندیده که بخواهد او را در خود غرق کرده و بکشد! و مرجان‌هایش را دور گلوی میشل بپیچد. در را که بست، وارد خانه نسبتاً تاریکی شد و فقط چراغ آشپزخانه را روشن کرد. همین نور کافی بود، البته کمی از نور خورشیدی که چون قطار داشت عبور می‌کرد، به خانه وارد می‌شد.

سبد را روی میز گذاشت و وسایل‌ها را یکی یکی درون‌ یخچال جا داد. فقط یک سالاد برای خود آماده کرد با استیک کوچک. صدای جلز ولز استیک که روی روغن به گوشش رسید، یاد سخن شخصی افتاد. شخصی که هیچ‌گاه وجود نداشت اما آن شخص را با عنوان همزاد، می‌شناخت. یعنی به آن شخص رویایی و خیالی، همزاد می‌گفت. چون همیشه کنارش بود و در مواقع ضروری چیزهای به درد بخوری به میشل می‌گفت. از طرفی زیادی شبیه میشل بود اما در اصل خودِ میشل نبود! تا به حال به کسی درباره این موجود نگفته بود. با اینکه نمی‌توانست آن را ببیند، اما صدایش را می‌شنید. ولی نمی‌شود گفت توهم. در توهم انسان چیزهایی را می‌شنود که خودش می‌داند و یا قبلاً در فیلمی و جایی دیده و شنیده. اینجا بحث فرق می‌کرد. گویا یک غریبه دانشمند همیشه همراه او بود و هرچه میشل نمی‌دانست به او می‌آموخت. شخصی با اندیشه و تفکرات متفاوت و رفتارهای خاص. به هیچ عنوان نمی‌توان نامش را تخیل گذاشت. هرچند چند مدتی است از زمانی که به کلاس آموزشی می‌رود، دیگر این همزاد نه با او حرف می‌زند و نه کمکی می‌کند. حال بهتر می‌فهمید، شاید بهتر بود به آن کلاس نرود. حتی از زمانی که به کلاس رفت، سرش مدام درد می‌گرید و همه چیز ناگهان مثل الماس می‌درخشد و میشل مجبور می‌شود به تاریکی پناه ببرد. یعنی آن کلاس آموزشی چه داشت؟ باید بیشتر تحقیق می‌کرد. استیک را روی ظرف کوچک گل‌دار ، خالی کرد و زیر اجاق را خاموش کرد. بحث اصلی جلز و ولز استیک بود، مگر نه؟ همزاد همیشه می‌گفت:« باید یک لحظه بدون ترس از سوختن دستت، در اثر پرش روغن داغ ، به صدای جلز و ولز گوشی کنی. باید بدانی که این تو نیستی که می‌سوزی، بلکه او دارد با جیغ و داد می‌سوزد و فقط اگر لوس و زیادی نازک نارنجی باشی، با پرش یک روغن داغ ریز، خودت را به آب و آتش می‌زنی. اما در حقیقت برای تو هیچ اتفاقی نمی‌افتد ، فقط تماشا می‌کنی. آدم‌ها همینطور هستند. جیغ و داد و دیوانه بازی آنها به تو آسیب نمی‌رساند، نیاز نیست از نیش و کنایه آنها بترسی، آن کسی که می‌سوزد آنها هستند نه تو، فقط باید تماشا کنی»

برای همین سخن همزاد بود که دیگر درگیر سخن و فریاد مردم نشد. نیش و کنایه و فریادهای پدرش، او را وادار می‌کرد تا خود را بکشد و از دست مردم نادان خلاص شود، اما همزاد به داد میشل رسید. از آن پس، او تماشا می‌کرد و آنها می‌سوختند و در آخر تسلیم شدند و هرچه او می‌خواست، همان شد. چیز بدی نمی‌خواست، فقط گفت مرا به حال خود رها کنید چون قرار نیست مانند شما زندگی کنم. نمی‌خواهم مثل یک مشت زالوی چسبیده به بازوی گناه زندگی کنم! نمی‌فهمیدند منظورش چیست، فکر می‌کردند دیوانه شده‌ا است. اکنون هم همین فکر را می‌کنند. گمان می‌کنند مایع سر افکندگی آنها شده‌ . اما حقیقتاً از زندگی مردم و قوانین آنها بدش می‌آمد. توضیح اینکه چرا بدش می‌آید دشوار است، تمام افکار آنها و کارهایشان، تکه تکه در کل ماجرا نهفته است. آنها ظاهراً ساده و منظم زندگی می‌کنند و پشت چراغ قرمز می‌ایستند ، اما حقیقت اینطور نیست.

پس از اینکه شام را تمام کرد، آهنگی را پلی کرد و موهای خود را شانه زد. سر سنگین‌ش بالاخره به بالشت رسید اما قلب‌ش مثل همیشه نبود. نمی‌گفت که آرام بخواب فردا روز خوبی است. برعکس، می‌گفت بیدار بمان. نفهمید چرا باید چنین سخنی را بشنود و مضطرب باشد. اما تصمیم گرفت به ندای قلب خود گوش کند چون هیچ‌گاه نشده بود که اشتباهی بکند. فقط روی تخت دراز کشید و از پنجره، به بیرون خیره شد. اما چشمان‌ش کاملاً باز بودند و حتی یک بار هم پلک نزد. مثل شتری در صحرا، به انتظار گردباد. اما بیدار بود تا گردباد را مهار کند نه اینکه در آسمان چرخ بخورد و سقوط کند روی سرنوشت از پیش تعیین شده! او که بیکار نبود دست خود را به خودکار قرض بدهد تا خودکار هرچه خواست بنویسد، نه! اینگونه درست نبود

***

آدام به ساعت که چهار صبح را نشان می‌داد، نگاهی انداخت. لبخندزنان به خانه میشل نزیک‌تر شد. با کلید یدک، کمی ور رفت تا توانست درب را باز کند. آدام همیشه می‌دانست میشل یک کلید یدک درون گلدان مقابل درب خانه‌اش می‌گذارد. خانه تاریک بود، تنها صدایی که می‌آمد، صدای میو میوی گربه همسایه بود. صدای گربه، شبیه ناله بود، ناله از وحشت. آدام می‌خواست این جنس ناله را در صدای میشل بشنود. کمی جلوتر که رفت، عروسکی محکم به سرش برخورد کرد. با چراغ‌قوه، به کل خانه نگاهی انداخت و از وحشت بدن‌ش یخ زد. از طناب‌های رنگی که کل سقف را در بر گرفته بود، عروسک‌هایی با لبخند غیرعادی آویزان بود. انگار کسی لب عروسک‌ها را به زور کشیده و جـ×ر داده باشد. چشمان‌شان نیز، گشاد بود و گویا منتظر آمدن، آدام بودند.

آدام دست خود را به دیوار کشید و سعی کرد به خود بقبولاند که این‌ها توهم هستند. همچنین کل تابلوهای خانه کج بودند و گوجه‌های قرمز، زمین را پر از خود کرده بودند. اگر دقت نمی‌کردی در نگاه اول، شبیه خون تپه تپه شده بودند. آدام نفس عمیقی کشید و چاقو را در دست فشرد. مگر میشل در برار آدام قدرتی داشت؟ نیم وجب بچه بود فقط! آن هم تنها و بی کس. ولی آدام یک پسر قوی بود با کلی دوست و رفیق. یک شبِ کارش را می‌ساخت. از این فکر ، دوباره لبخندی زد و با شوت کردن گوجه‌ها، خود را به اتاق میشل رساند. قبلاً اینجا آمده بود پس اتاق او را می‌شناخت. راهروی باریکی که به اتاق میشل می‌رسید، به شدت سرد بود. دیوارها خیس بودند و روی زمین انگار یخ ریخته بود که وقتی آدام پا روی زمین می‎گذاشت، سلول‎هایش منقبض می‌شد. دوان دوان به اتاق رسید و در را محکم باز کرد. این بازی همین‌جا باید تمام می‌شد. وارد که شد، هیچ چیز عجیبی ندید. اتاق عادی بود. میشل روی تخت دراز کشیده و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد اما آنقدر ساکن و آرام بود که گویا خوابیده بود، آن هم با چشمانی باز.

آدام لحظه‌ای مکث کرد و به انعکاس ماه، در چشمان بنفش میشل، خیره شد. در این اتاق، همه چیز آرام بود. دلش نمی‌خواست با چاقو به جان او بیفتد و آرامش را به هم بزند، شاید نیرویی او را جادو کرده بود. ولی این تصمیم مسخره‌ای که در لحظه مغزش را از زمین بازی به بیرون انداخته بود را، پس زد. نرم حرکت کرد و به بالای سر میشل رسید. میشل سر خود را چرخاند و پیکر آدام را دید. در این تاریکی، فقط چشمان آبی‌اش می‌درخشید و سبزی بین آن، تیره شده بود. هیچ چیزی در چهره او نمی‌توانست ببیند، ترس، اضطراب، و یا خشم. انگار برای یک بازی کودکانه بلند شده و پیش میشل آمده. شاید هم هدف‌ش همین بود. چاقویی که در دستان آدام درخشید و بالا آمد، تنها علامت دقیقی بود که میشل توانست دریافت کند.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #58
پارت 54





جیمز وارد خانه خالی و ساکت هانا شد و پس از بالا رفتن از پله، وارد اتاق‌ش شد. در تمام این مدت، نه او سخنی گفته بود، نه هانا. اما مشخص بود هانا دروغی نگفته و واقعاً حالش بد است. رنگ‌ش پریده بود، موهایش نامرتب و یک لباس نسبتاً شلخته و چرکین نیز در تن داشت. چیزی که حال او را بدتر نشان می‌داد، گودی زیر چشمان آبیش بود. جیمز نگران بالای سر هانایی ایستاد که داشت روی تخت می‌نشست.

- لازمه بریم دکتر؟

هانا نوچی کرد و سرش را روی بالشت گذاشت.

- نمی‌خواستم تنها باشم. مطمئنم حالم روحی بده، نه جسمی.

جیمز آهانی گفت و کنار هانا، روی تخت نشست. جیمز تا به حال با کسی همدردی نکرده بود و احساس‌ش را در کلام جاری نساخته بود، حال باید به هانا چه می‌گفت یا چگونه کمک می‌کرد؟ معذب به چهره خسته هانا خیره شد و سپس سرش را پایین انداخت. هانا دستش را نزدیک دست جیمز آورد و گفت:

- تا حالا چیزی رو با تمام وجودت خواستی؟

جیمز سرش را آرام به نشانه مثبت تکان داد و هانا ادامه داد:

- و بعد بهش نرسیدی؟

جیمز دیگر عکس‌العملی نشان نداد و به دستان سرد و سفید هانا خیره شد.

- من نووا رو خیلی می‌خوام.

آنقدر با احساس و صادقانه این سخن را گفت که جیمز نمی‌توانست به گوش‌هایش اعتماد کند. به راستی او همان دختر بی احساس و پروئه سال پیش بود؟ چگونه انقدر عاشق شد؟ آن هم عاشق نووایی که اصلاً به او اهمیت نمی‌داد و برعکس، او را مسخره می‌کرد. جیمز کمی روی تخت جابه‌جا شد و منتظر ماند تا هانا ادامه بدهد. اما هدف اصلی هانا این بود که جیمز چیزی بگوید و او را نجات دهد نه اینکه خودش حرف بزند.

- جیمز؟ من چی کار کنم؟

جیمز با نوک انگشتان خود، گلویش را خاراند و با صورتی که جمع شده بود، به هانا خیره شد. انگار دارد به خورشید نگاه می‌کند، همان‌قدر دردآور و زننده.

- چرا از من کمک می‌خوای؟

هانا سرش را از روی بالشت برداشت و دستان جیمز را به خود نزدیک‌تر کرد.

- چون حس می‌کنم باهات خیلی راحتم

جیمز نمی‌دانست احساس خوبی داشته باشد یا نه. دختری که دوست داشت، می‌گفت با او راحت است اما معشوق‌ش شخص دیگری بود نه خود جیمز. اندکی مکث کرد و خواست بلند شده و این خانه را ترک کند اما وقتی اشک‌های هانا را دید و هق هق بلندش را شنید، پشیمان شد و خود را به هانا نزدیک‌تر کرد.

- ترکش کن هانا، این احساس رو ترک کن. خودت رو نفروش جایی که خریدار نداری. و اگر می‌خوای خودت رو با کسی شریک بشی، با کسی شریک شو که خیلی دوست داره و قدرت رو می‌دونه.

هانا پوزخندی زد و با چانه‌ای که می‌لرزید، کلمات‌ش را بیان کرد

- همچین کسی نیست.

جیمز اشک‌های هانا را پاک کرد و بیشتر از قبل به او نزدیک شد.

- شایدم هست اما دیده نمیشه.

هانا وقتی این لحن عمیق و داغ جیمز را شنید، سرش را بالا آورد و به عمق چشمان سیاه او، خیره شد. در یک لحظه احساس کرد از موهای سیاه او، روی مژه‌های بلندش سکوت کرده و ماه نشسته در چشمان جیمز را، تماشا می‌کند.

- کی؟

جیمز دستمال خیس را نزدیک به بینی‌اش گرفت و بویید. سپس سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:

- نمی‌دونم. ولی بهتره بیخیال نووا بشی.

- قلبم نمی‌تونه موفق بشه.

جیمز بلند شد و دستمال را در جیب‌ش گذاشت و در تمام مدت نگاه هانا روی دستمال قفل بود

- این تنها کمکی بود که می‌تونستم بهت بکنم. دیگه میرم.

سپس سریع از اتاق خارج شد و هانا را تنها گذاشت. حال او باید انتخاب می‌کرد!

***



روی تخت غلتی زد و دست برد سمت صورت‌ش و نگاهی به اتاق انداخت. درون اتاق خود، در تخت دراز کشیده و نور خورشید از پنجره، روی تخت پخش و پلا شده بود. آدام از جای خود بلند می‌شود و مقابل آیینه قرار می‌گیرد. پس میشل چه شد؟ شب چه اتفاقی افتاد؟ نکند اصلاً به خانه او نرفته بود؟ البته آن عروسک‌ها و راهرو و خانه میشل هم ظاهر عجیبی داشت. شاید همه چیز در خواب اتفاق افتاده و او فراموش کرده بود که به خانه میشل برود. دستی به موهای پریشان و بلندش کشید و سمت کمد لباس‌هایش رفت. بارانی سیاه‌ش را بیرون کشید و از خانه خارج شد. طبق معمول به جای صبحانه، شکلاتی که در جیب داشت را باز کرد و در دهان انداخت . خانه هم ساکت و خالی بود و بی شک همه برای کار، صبح زود بیرون رفته بودند.

پس از بستن درب خانه، نگاهی به پنجره اتاق میشل انداخت. اینکه نتوانسته بود دیشب کار را تمام کند، اعصباش را خراب می‌کرد. درک نمی‌کرد که دیشب چه شده! او مطمئن بود که خود را برای رفتن به خانه میشل آماده کرد. حتی تمام شب را نخوابید تا ساعت به نیمه شب برسد. آنگاه چطور تمام آن اتفاق‌ها خواب بودند؟ سعی کرد به موضوع بی توجه باشد و امشب دوباره امتحان کند، برای همین چشم از خانه برداشت و به قدم‌هایش سرعت بخشید. در مسیر، میشل را سوار بر دوچرخه دید که داشت آرام سمت مدرسه می‌رفت. قصد نداشت او را از وجود خود مطلع کند برای همین به راه خود ادامه داد و هیچ صدایی از میان دو لب‌ش، بیرون نپرید. برعکس او، میشل کاملاً سرحال و شاد بود و با حضور آدام مشکلی نداشت. او دوچرخه را سمت آدام چرخاند و گفت:

- صبح بخیر آدام. امروز بهتری؟

- ممنون.

- فکر کنم امروز روز خوبی باشه. خوابت رو فراموش کن.

- خوابم؟

میشل به سرعت از آدام جلو زد و وارد حیاط مدرسه شد. دوچرخه را گوشه‌ای بست و سریع آنجا را ترک کرد تا آدام دیگر سوالی از او نپرسد. موهایی که درون کلاه گیر افتاده بودند را، بیرون کشید و با کش بست. دستی به دامن بنفش‌ش کشید و آن را مرتب کرد سپس مسیر خود را به اتاق B کج کرد.

***

نووا کراوات سیاه‌ش را سفت بست و سمت هانا رفت. هانا دور از دخترها، مقابل میز معلم نشسته بود و خودکار را روی ناخن‌هایش می‌کشید. ذهن‌ش خالی از هر فکر بود و قلب‌ش مملو از احساس. در اصل این همه هیجان درون مغزش جا نمی‌شد. به راستی انگار میشل همه چیز را درست کرده بود، آیا باید تا ته بازی می‌رفت یا همینجا تمام‌ش می‌کرد؟ وقتی نگاه سنگینی را روی خود احساس کرد، سرش را بالا آورد و نووا را دید. گویا او امروز به خود زیادی رسیده بود. هانا به انعکاس نور در دندان‌های نووا خیره شد و با لحن خجالتی‌ای، پرسید:

- چیزی می‌خواستی؟

نووا گستاخانه و بدون هیچ لرزش صدا، گفت:

- امروز قراره با من باشی. مگه نه؟

- چی باشم؟

- با من قراره بگردی. امروزت رو قرض بگیرم؟

- دلیل تغییرت چیه؟

- مگه یادت نیست اون روز چی گفتم بهت؟

هانا اندکی به آن روز بارانی که مدیر آنها را برای تمرین به حیاط کشانده بود، فکر کرد. نووا گفت دیگر همه چیز تمام شده و فصل بعد را باید قدم بزنیم ، اما او متوجه منظور نووا نشده بود. موهای طلاییش را کامل کنار کشید و صاف نشست و سرش را بالاتر برد. این لبخند او را مسخره می‌کرد و یا منظور دیگری در میان بود؟

- پس یعنی میگی باهم بگردیم

- همینطوره.

- میشه ازت سوال بپرسم؟

- هیس. بذار تو جیبت دونه دونه بهش جواب میدم.

نووا روی صندلی بغل دست هانا نشست و گردن‌ش را به پشت صندلی تکیه داد. دست به سینه، به نیم‌رخ محو هانا زیر نور خورشید، خیره شد و نگاهش را از موهای طلایی او ، تا لبان‌ش، پایین کشید و بعد از لبخند کوتاهی، به تختِ خالی، چشم دوخت.

- کی بهم جواب میدی؟

- سال آینده

- نووا!

- جانم؟

حرف در دهان هانا ماسید و کلمات سست و بی قدرت، به مغز بازگشتند. سریع به جلو برگشت و دست‌هایش را روی دامن‌ کوتاه‌ش فشرد. احساس می‌کرد اکنون با لرزش عجیب تنش، لو می‌رود و نووا به حال‌ش می‌خندد. اما خب چنین اتفاقی نیفتاد. دوباره میشل دست‌ش را گرفت و او را از اضطراب رها کرد. تقریباً همه در کلاس حضور داشتند به جز اِلا و آدام. میشل درب کلاس را بست و مقابل کل کلاس ایستاد.

میشل: خب رفقا، هرچند شاید رفیق نباشیم، به هرحال خواستم بگم امروز جیمز یک برنامه براتون ترتیب داده. توی سالن تئاتر ساعت پنج ظهر لطفاً حاضر بشین. همه چی هم با مدیر هماهنگ شده. می‌تونین برین خونه و دوباره ساعت پنج بیاین. یا هم تا پنج بمونین مدرسه.

جیمز که دست‌ش را روی نم پنجره می‌کشید و راکد ، به سر و صداها گوش می‌داد، وقتی صدای میشل روی گوشش، نفس کشید، سریع سیخ نشست و به میشلی که با لبخند مقابل تخته ایستاده بود، نگاه کرد. باید چیزی می‌گفت؟ اعتراض می‌کرد؟ عصبانی می‌شد؟ با تمام این‌ها انگار باز احساس خاصی نداشت، فقط همه چیز مسخره به نظر می‌رسید. به نگاه‌هایی که خیره‌اش شده بودند، پاسخی نداد و دوباره دست‌ش را روی شیشه سرد کشید.

میشل روی صندلی کنار جیمز جای گرفت و با کوبیدن خودکار، روی میز، جیمز را متوجه خود کرد.

- خوبی جیمز؟

- که من برنامه دارم؟

- درسته.

- چه جالب
با باز شدن در، میشل ابتدا گمان کرد معلم وارد کلاس شده اما وقتی ایدن را دید، یک احساس عجیبی درونش ایجاد شد. نه شبیه شادی بود، نه هیجان. انگار احساس بی نامی بود که میشل اختراع کرده. چقدر از آخرین دیدارشان گذشته بود؟
ایدن چشمان عسلی‌ش را روی میشل زوم کرد و سمت او آمد. میشل سعی کرد فقط به کش قرمزی که پیشانی ایدن را گرفته بود و موهای بورش را عقب رانده بود، نگاه کند، تا از چشمان او خلاص شود.
- سلام میشل
- سلام
- دلت برام تنگ نشده؟
با پرسیدن این سوال، لب‌هایش را بالا کشید و چشمان‌ش را تنگ کرد . اما چیزی تغییر کرده بود. انگار تمام حرکات او ، شبیه بازی شده تا حقیقت. میشل سعی کرد عادی صحبت کند و چیزی لو ندهد. در اصل گمان می‌کرد باید محتاط جلو برود.
- خب نمی‌دونم چی بگم. چه اتفاقی برات افتاده بود؟
- اوه اینو نمیشه اینجا گفت. بعداً بهت میگم.
آدام با رسیدن به کلاس، وقتی ایدن را مقابل میشل دید، به سرعت همان سمت رفت و دست‌ش را روی شانه ایدن گذاشت. لبخندش شبیه لبخند مترسک بود. انگار با ماژیک سیاه دندان‌ها را ردیف کرده بودند و چشم‌های مترسک را به شکل دایره در آورده بودند. لحن حرصی و کلمات دوستانه، متناقض‌نما و ابلهانه به نظر می‌رسید. میشل لبخند ریزی زد و سعی کرد اصلاً لبخندش تمسخرآمیز به نظر نرسد. اما منظور اصلی همان بود.
- چطوری ایدن؟ نگرانت شده بودم. چرا نیومدی اردو؟
ایدن نیز دست‌ش را روی کمر آدام گذاشت و لب‌هایش را سمت گوش او کشید و با صدای آرام، و طعنه‌آمیزتر از خود آدام، گفت:
- نمی‌دونستم دلت برام تنگ میشه، باید زودتر بهم می‌گفتی.
- ایدن به نظرم ما بریم باهم حرف بزنیم مزاحم میشل نشیم
- من با تو حرف خاصی ندارم.
خوب بود که آخرین حرف ایدن صریح و واضح بیان شد. آدام یکه خورد و نتوانست مقابل میشل تهدید واضحی نشان دهد. فقط می‌ترسید ایدن همه چیز را لو بدهد و نقاب آنها را روی زمین بریزد. پوست لب‌ش را به دندان گرفت و با مشت کردن دستان‌ش، صدای باشه آرامی از میان لبان‌ش بیرون جست. نمی‌خواست آنها را تنها بگذارد اما چاره دیگری نداشت. پس صندلی جلوی میشل را انتخاب کرد تا صداها را بهتر بشنود.
-خب میشل چه خبر از تو؟ فیلمت رو اجرا می‌کنی؟
میشل با خودکار چانه‌اش را خاراند و زمزمه‌وار گفت«نه». با ورود خانم مارنی، ایدن کنار نووا، در صندلی جلو قرار گرفت و چشمک ریزی حواله میشل کرد. خانم مارنی خمیازه کوتاهی کشید و سعی کرد خستگی خود را پنهان کند اما با هر خمیازه ریز، تمام نقشه‌هایش به باد می‌رفت. ابتدا در وسط کلاس ایستاد و سپس نگاهش را معطوف دانش‌آموزان کرد. میا که پچ پچ‌کنان با اِما حرف می‌زد. آدام هم تمام دقت‌ش روی میشل بود و با بهانه متفاوت، به عقب نگاه می‌انداخت. ایوان هم ورق جلوی خود را با فحش پر می‌کرد تا در سالن ورزش به سر و پای تیم مخالف بیندازد. جرمی دستی به صورتش کشید و کلافه از جا برخاست.
-خانم میشه من برم بیرون؟
- برای چی؟
- همینجوری
خانم مارنی اخم کرد و با لحن خشمگینی، گفت:
-جرمی بهتره امروز بیخیال بشی! اصلاً وقت مناسبی نیست.
- خوابتون میاد؟ خب این به من مربوط نیست.
ایوان مشت آرامی به جرمی کوبید و اشاره کرد تا خفه شود. خانم مارنی با قدم‌هایی تند، به انتهای کلاس حرکت کرد. حتی صدای نفس کشیدن هم دیگر به گوش نمی‌رسید. تنها دو نفر بیخیال ماجرا بودند. جیمز و هانا! انگار هانا هنوز در قطعه قطعه نگاه‌های نووا می‌پخت و در دهان شیرینی فرو می‌رفت. جرمی دست به سینه ، به زن خپل و سرخی که داشت نزدیک‌تر می‌شد، نگاه انداخت. فقط می‌خواست صادقانه بگوید که می‌خواهد از کلاس بیرون برود، بدون دلیل دروغین.
-خب جرمی! معذرت خواهی می‌کنی یا برخورد دیگه‌ای بکنم؟
- اگر پرتم می‌کنین بیرون، پس باید بگم معذرت خواهی نمی‌کنم.
- خیلی رفتارت گستاخانس. واقعاً که! از صبح توی اون همه کلاس بودم اما بازم پر انرژی وارد کلاس شما شدم. من دارم برای کی انقدر تلاش می‌کنم؟
- جیب خودتون.
با اولین خنده که به اِما تعلق داشت، کل کلاس روی هوا رفت. ایوان برای حمایت از جرمی، ادامه داد:
-خب حقیقتم همینه. پول نمی‌گیرین که تو کلاس بخوابین.
میا: در طول کلاس صداتون به گوشمون نمی‌رسه. باید بلندگو بذارین تو دهنتون.
و دوباره خنده‌ها از سر گرفته شدند. مارنی برگشت و کیف را از روی میزش برداشت. کفش چرم و پاشنه بلندش را روی زمین کوبید و سمت در رفت اما قبل خروج، ناخن بلندش را سمت کلاس نشانه گرفت و گفت:
-تک تکتون بعد تنبیه شدن می‌فهمین بی ادبی و بی احترامی چه عواقبی داره.
و سپس درب کلاس را محکم بست و خارج شد. جرمی با خیالی راحت روی صندلی افتاد و ایوان مشتی به بازوی جرمی کوبید و با خنده گفت:
-حال کردم. اخراج نشیم فقط!
- مگه اولین بارمونه؟
- چی؟
- که اخراج میشیم.
- بیا درباره افتخاراتمون حرف نزنیم.
جیمز صندلی میشل را سمت خود کشید و مستقیم به چهره میشل خیره ماند. خودش را درون میشل می‌دید، آنها شبیه هم بودند. مگر میشل هم نسبت به اتفاقات بی تفاوت نبود؟ پس چرا درباره بی احساس رفتار کردن جیمز اعتراض می‌کرد؟ جیمز لبش را تر کرد و پرسید:
-من برنامه دارم پس؟ هدفت اینه از انزوا من رو بیرون بکشی؟
- مگه توی انزوایی؟ کسی که اون دنیاس و داره با خودش زندگی می‌کنه، خیلی آدم جالبیه. نیاز نیست بیارمش بیرون. اما تو به اونجا تعلق نداری، مثل موش لایه دیوار خونه‌ای که واسه تو نیست، فرو نرو.
- هی بیا صادقانه حرف بزنیم. چه بلایی می‌خوایی سرم بیاری؟
کلمات خشن و بی حوصله، با صدایی آرام و بی تفاوت. حتی اگر بیشتر به صدایش گوش می‌دادی، بیشتر می‌فهمیدی باور کردن یا جدی گرفتن این حرف‌ها، غیرممکن است. انگار دیالوگ را از جایی حفظ کرده و بیان می‌کند و اصلاً متعلق به خود او نیست. میشل به رگ سبز کمرنگ روی دست‌های سفید جیمز دقت کرد و نگاهش روی دکمه آستین لباس او، متوقف شد.
-بلای خوب خوب!
سپس دکمه آستین لباس او را باز کرد و به چشم‌های کشیده که پرده عمیقی از پلک‌ها، بالایش دراز کشییده بودند، لبخند زد. این چشم تاریک، با درختان سیاه و غمناک، در میان شاخسار مژگان خود، میوه‌ای از اندوه را کول کرده و با هر باز و بسته شدن، به تعداد میوه‌ها، افسوده می‌شد. باید دانه دانه میوه‌ها را از این مژگان می‌چید تا در نگاه تاریک جیمز، سایه نیندازند. تا این تاریکی در عمق خود، رنگی به روشنایی صورت جیمز پیدا کنند. اما جیمز هیچی از ذهنیت میشل نمی‌فهمید. عصبانی بود و حتی نشان دادن احساس‌ش را بلد نبود. فقط ابروانش را بالا انداخت و درحالی‌که به جلو برمی‌گشت تا دیگر چهره میشل را نبیند، گفت:
-من ساعت پنج رو تختم، دراز می‌کشم و می‌خوابم.
- تو می‌خوای خودسرانه هرکاری دلت می‌خواد بکنی اما نمی‌تونی. راهش رو بلد نیستی. برو، ماشین‌ش نیست. قفس رو باز کن، کلیدش نیست. باد با میل کشتی پیش نمیره.
- باد تویی؟
- باد روزگار در حال حرکت و تغییره و من دریا. و تو فکر می‌کنی تا ابد کشتی راکد تو گذشته می‌مونی؟
- من فکر نمی‌کنم. برام مهم نیست.
- همین یعنی راکد موندن. راکد یعنی هیچی، یعنی خاموش ، بی حرکت. دنیای معلق توی پوچی . یعنی سکوت! شمع خاموش.
- خسته کننده‌ای میشل.
- می‌دونم.چون اونچه که مردم می‌خوان بشنون رو نمیگم، چیزی که باید بشنون رو میگم.
- بهتر نیست هیچی نگی؟
میشل پاهایش را روی صندلی مقابل می‌گذارد و آرنجش را روی میز قرار می‌دهد
-من بازیگرم نه تماشاچی. گفتم که نمیشه یک بازیگر خودش رو بین صندلی تماشاچی جا بده. من اونجا جایی ندارم، درست مثل تو.

آدام بلند شده و وسط جرمی و ایوان می‌نشیند. قبل اینکه مکالمه‌ای شکل بگیرد، مدیر وارد کلاس شده و با خشم ، تک تک دانش‌آموزان را از نظر می‌گذراند. از ورود ناگهانی و باز شدن سریع درب، می‌شد به اوج خشم او پی برد. خانم معاون هم مضطرب کنار مدیر ایستاده بود تا بتواند اوضاع را کنترل کرده و مانع آشوب شود. آدام نگاهی به جرمی انداخت اما مشخص نبود ترسیده یا نه. هنوز جسور بود. انگار مشتی سنگ به جای مغز، روی سرش نشسته و جون می‌داد برای خرد شدن.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #59
پارت 55



قبل بلند شدن هرگونه صدا از میان لب‌های کبود مدیر، میشل بلند می‌شود و می‌گوید:

-خانم مارنی، حال جرمی بد بود و نخواست این رو بگه. فقط اجازه خواست که از کلاس بیرون بره. نیاز نیست انقدر خشن برخورد بشه. هر ساعت درگیری وقت ما رو تلف می‌کنه. بهتر نیست بیاین درس بدین؟ خیلی عقبیم.

مارنی با لحن متقاعد‌کننده و آرام میشل، قانع می‌شود و دست روی شانه مدیر می‌گذارد تا ماجرا ادامه پیدا نکند. مدیر فقط جرمی را به بیرون صدا می‌زند و با بسته شدن در، همه چیز پشت در باقی می‌ماند. خانم مارنی پشت میز می‌نشیند و خطاب به میشل می‌گوید:

- جرمی حالش بد بود، چه بلایی سر بقیه اومده بود؟

- تعصب. وقتی دست روی نقطه حساس آدما بذارین، بی دلیل عصبانی میشن. اینا دوستای جرمی بودن، نگران‌ش شدن. ترسیدن اگر تنهاش بذارن اتفاق بدی براش بیفته. پس همه افتادن وسط میدون. دلیل‌ش فقط ترس و حساسیت به موضوع بود. کسی از شما ناراضی نیست. بابت بی ادبی معذرت می‌خوام.

مارنی ناخنش را آرام روی میز می‌کوبید و به میشل نگاه می‌کرد. سخنان‌ش قابل درک نبودند. کسی حق نداشت با او بد سخن بگوید، حال به هر دلیلی. او بزرگ‌تر بود و معلم آنها بود. هیچ مدرک و دلیلی نمی‌توانست روی موضوع سرپوش بگذارد. میشل لبخند خود را دوباره نمایان کرد و ادامه داد:

- شما چرا عصبانی شدی خانم معلم؟ تعصب داشتی رو خودت. اجازه نمیدی کسی بیاد و مرز شخصیتت رو بندازه پایین و به قلعه شخصیتت تیر بزنه. از مرزت دفاع می‌کنی. اما وقتی عصبانی و دگرگون میشی، مرز میاد پایین و حمله شروع میشه. باید با آرامش اوضاع رو جمع کنی . شما معلمی، وظیفه شما فقط تدریس درس و حفظ اقتدار نیست. باید تک تک این بچه‌ها رو بشناسی و درک کنی. باید بهشون درس اخلاق و زندگی بدی! باید الگو باشی. می‌دونم که مقام سختیه.

خانم مارنی خواست لب به سخن بگشاید که میشل با یک سخن کوتاه، مکالمه را پایان بخشید.

- می‌دونم آدم مهربونی هستین. برای همینه گاهی خیلی آشفته و ناراحت میشین. دلتون از بدی به درد میاد.

مارنی لبخند نازکی زد و برای اینکه احساس‌ش را بروز ندهد، سریع کتاب را باز کرد و مقابل تخته ایستاد تا درس را توضیح بدهد. در طول کلاس کاملاً با انرژی روی تخته القاب هر بخش را می‌نوشت و با خط ریزی پایین موضوع اصلی، توضیح کوتاهی قرار می‌داد. انگار برای اینکه در فضای معلق ذهن معنا شده بود و کسی او را به زبان آورده ، احساس خوشی داشت. یاد روزی افتاد که پنجره را باز کرده بود و برف‌های دراز کشیده روی باغچه را تماشا می‌کرد! دقیقاً شب آرزوی برف داشت و آن روز صبح ، برف‌ها برای ملاقات تا دم در آمده بودند.

در کلاس همه فقط مشغول نوشتن توضیحات بودند به جز ایوان که چشم به در دوخته بود تا جرمی وارد شود. اِما سر روی شانه میا گذاشته و خودکارش در حرکت بود برای نوشتن جملات و کملات پیچیده و نامفهوم. میا شانه‌اش را بالا انداخت و با لحن ناراضی و شاکی، پرسید:

- چته از صبح مثل خمیر شل و ول شدی؟

اِما لب‌ و لوچه‌اش را آویزان کرد و از میا فاصله گرفت. دوست نداشت درمورد موضوعی که ذهن‌ش را درگیر کرده، چیزی بگوید. عمیقاً احساس پرت شدن می‌کرد و گمان می‌برد دیگر به درد چیزی نمی‌خورد. وقتی آدام او را نمی‌خواست یعنی مشکلی داشت. برای چه آدام حتی او را به حساب نمی‌آورد اما مدام با میشل صحبت می‌کرد و مقابل‌ش سبز می‌شد؟ یعنی این دختر با چهره ساده، انقدر به دل می‌نشست؟ او که چشم رنگی و موی طلایی داشت و از زیبایی هیچ کم نداشت. پس چرا اصلاً دیده نمی‌شد؟ نمی‌دانست دیگر برای جلب توجه باید چه کند. احساس می‌کرد باید مثل بازنده‌ای که سرش پایین است، خود را کنار بکشد. او هیچ وقت موفق نمی‌شد. آدام بسیار دور بود و فقط باید در رویا دستانش را می‌گرفت. عین ستاره در آسمان که حتی میان میلیاردها انسان ، اِما را نمی‌دید.

- اِما؟

- چیزی نیست میا. فقط کمی ناامید شدم. از پس هیچ کاری بر نمیام. خاص نیستم، تو دید نیستم. یک آدم عادی تو دبیرستان چرت.

- خنده دار حرف می‌زنی. این حرفا از تو بعیده. عضو بهترین و معروف‌ترین اکیپی. همه آرزوی دوست شدن با ما رو دارن . چی میگی؟

- شایدم فقط توهم زدیم.

اِما از لابه‌لای موهای طلاییش، به آدامی که کامل خم شده بود و تند تند می‌نوشت، چشم دوخت. آدام به هیچ وجه متوجه نگاه داغی که برایش می‌تپید، نبود. ناامیدی و غمی را که در این نگاه لانه کرده بود و می‌خواست از احساس دست بکشد، نمی‌فهمید. تنها کاری که کرد ماساژ دادن انگشت‌هایش بود . سپس دوباره مشغول نوشتن شد. اما میشل سریع نگاه مخفی اِما را شکار کرد. با چشمانی ریز شده و لبانی جمع و لبخندی عجیب، اِما را در چنگ گرفته بود. اِما چشم غره‌ای برای میشل رفت و خواست سرش را بچرخاند اما همان‌طور ماند. انگار میشل با چهره و آرامش خود حرف می‌زد و او را از باتلاق غم بیرون می‌کشید. وارد تونل خلع شده و فراموش کرده بود که باید بابت بی خاصیت بودن‌ش، غمگین شود. با به صدا در آمدن زنگ، اِما به خود آمد و دفترهایش را جمع کرد. خواست دوباره به میز پشت سر آدام نگاه کند که با جای خالی میشل، یکه خورد. او همین الان آنجا بود.

- میا. یک چیزی عجیب نیست؟

میا ساندویچ کوچک و سس را برداشت و درحالی‌که زیپ کیفش را می‌بست، زمزمه‌وار ، پرسید:

- چی؟

اِما قبل از اینکه چیزی بگوید، کمی فکرش را حلاجی کرد و بیخیال شد. در هرحال میا به اندازه کافی امروز او را مسخره کرده بود. این حرف هم که باور نمی‌کرد. چرا باید زحمت می‌کشید؟ او به کسی نیاز داشت که سخنانش را تایید کند و به او قوت ببخشد. نه کسی که او را به سخره بگیرد.

هانا آهسته سمت دخترها آمد و با صدای محکمی، سلام داد. اِما آستین لباس میا را کشید تا از مقابل هانا عبور کنند اما هانا سد راهشان شد.

- میشه به این فکر کنین که ما کی هستیم؟ یک اکیپ ضعیف که با میشل از هم پاشید؟ هه .

هانا از آنها فاصله گرفت و با کشیدن دست نووا، از کلاس خارج شد. میا ساندویچ را نزدیک دهانش نگه داشت و با چشمانی گشاد شده به دستان نووا و هانا خیره ماند.

میا: دیدی؟

اِما: به نظرم که دیدم.

میشل پشت میز نشست و چنگال را درون سالاد فرو برد. یاد سالادی افتاد که ایدن برایش درست کرده بود و نتوانست ادامه سالاد را بخورد. یک چیزی آزارش می‌داد. باید از ایدن دوری می‌کرد هرچند که ایدن کار غیرمعقولانه‌ای انجام نداده بود، اما باید از او فاصله می‌گرفت.

- می‌تونم بشینم؟

میشل به ایدن که بالای سرش ایستاده بود و با لبخند مرموزی تماشایس می‌کرد، توجه خاصی نشان نداد و فقط سری به نشانه تایید تکان داد. ایدن صندلی مقابل میز او را عقب کشید و با اشتیاق نشست و دست‌هایش را روی میز، نزدیک به دستان میشل، درهم قفل کرد.

- به خاطرات خیلی کتک خوردم.

تمام این حرکات و حرف‌ها، با لحن شاد و شوخی بیان می‌شد . او داشت چیزی را مسخره می‌کرد و انگار برنگشته بود تا با مهربانی به دوستی با میشل ادامه بدهد، بلکه قصد بازی کردن با میشل را داشت. کلی کلمه و جمله غلط درباره میشل توی ذهنش کوبیده شده بود و برای اجرای تئاتر، با شوق، سوی میشل حرکت می‌کرد.

- و تو چی کار کردی؟ رفتی اردو؟ خوش گذشت؟

هنوز هم می‌خندید. اما صدای خنده آنقدر بلند نبود که کسی بشنود. جز خودش و میشل. ایدن چانه‌اش را روی دست‌ش گذاشت و برای دیدن میشل، چشم‌هایش را بالا کشید. اینگونه اوضاع بدتر می‌شد. عسلی چشمان‌ش داشتند به تک تک تار موهای میشل پلیدانه می‌خندیدند. احساس خطر وجود میشل را روی ویبره سرد قرار داده بود و او باید همین الان می‌رفت. اما هیچ‌گاه اهل فرار نبود حتی با هشدار آگاهانه مغزش.

- همیشه خوش میگذره.

- حتی وقتی من رو دیدی خوشحال نبودی. حتی الانم از بودنم لذت نمی‌بری، اذیت میشی.

میشل دوست نداشت پیش بینی شود. برای همین احساس اخطار را بیخیال شد و او نیز مقابل ایدن، دست روی چانه گذاشت و صورت‌ش صاف مقابل صورت ایدن قرار گرفت. لبخندش را با لبخند ایدن هماهنگ کرد و همراه با ایدن بازی کرد.

- می‌دونی روش از آخر چیه؟ یعنی برای حل معما و رسیدن به جواب، از آخر به اول شروع می‌کنیم. به قولی از اصل مطلب شروع میشه نه حاشیه. بیا بریم سر اصل مطلب و براساس اون به سوالات برسیم. خب؟ چطور بازی کنیم؟ چی می‌خوای؟ چطوری می‌خوای ضایعم کنی؟ چطور می‌خوای بابت تک تک کتک‌هات ازم انتقام بگیری؟ چطوری خشمت رو می‌خوای فروکش کنی؟ چجوری حال دوست بی معرفتت رو می‌خوای جا بیاری؟

ایدن جا خورد. سریع بلند شد و صاف نشست. اما میشل همچنان در همان حال باقی مانده بود و به جیب باد کرده ایدن نگاه می‌کرد. احساس می‌کرد چیز خطرناکی در جیب‌های آبی رنگ مخفی شده باشد. این بار صدای ایدن با بازی و دغل همراه نبود. نوعی نفرت و حرص روی امواجش موج سواری می‌کردند.

- تو خیانتکاری. فکر کردم تنها آدم صاف و صادق تویی اما خیلی باحال دورم زدی. عضوی از نقشه‌های آدام بودی که روی سرم خراب شدی. ای کاش می‌فهمیدم. ازت متنفرم

- من نقشه کسی نیستم.

- بازی نکن میشل بازی تموم شد!

- من همیشه بازی‌هارو دور می‌زنم و هیچ وقت عضوی از یک بازی نیستم. سنگی که توی راهمه تنها باعث میشه از روش بپرم، نمی‌تونه من رو تبدیل به سنگ کنه. چی تو ذهنته؟

ایدن از روی صندلی سریع بلند می‌شود و با پرت شدن صندلی میله‌ای ، صدای بلندی ایجاد می‌شود که توجه همه را سمت میز آنها جلب می‌کند. میشل نیز بلند می‌شود اما به آرامی. صاف به نگاه غمگینی که گمان می‌کند باخته، خیره شده و می‌گوید:

- باهات بازی نکردم، پس تو نباختی. ایدن، من نمی‌دونم چی بهت گفتن و چی کارت کردن ولی خیلی دنبالت گشتم و...

سریع دست خود را سمت چشمان‌ش می‌کشد و تمام تلاش خود را می‌کند تا فریاد نزند. همه صحنه‌ها تار می‌شوند و دور سرش می‌چرخند. انگار هرچه دیده بود یک تئاتر و نمایش بوده و اکنون پرده داشت کنار می‌فت و صدای کرکره‌ها، گوشش را از خواب سکوت بیرون کشیده و پشت پرده، نور را شلیک می‌کرد . دردآور بود. تنها کلمه برای توصیف این حالت، درد بود. تنها صدای واضح، صدای تپش قلب‌ش بود و در آخر درحالی که محکم لبه میز را گرفته بود، روی زمین سقوط کرد و سرش را به لبه میز کوبید.

ایدن دست‌پاچه به میشل نگاه می‌کرد و نمی‌دانست این نیز یک بازی است یا حقیقت. وقتی فریاد بلند میشل را شنید، مطمئن شد که بازی نیست و سریع سمت‌ش دوید. همه از پشت میزهایشان بلند شده و دور آنها حلقه زده بودند. ایدن مدام نام میشل را صدا می‌زد و میشل فقط گوشه‌ای کز کرده و چشمان‌ش را بسته بود و از میان لب‌هایش آه و ناله‌های دردآوری بلند می‌شد. آدام غذایش را رها کرد و با کنار کشیدن بقیه، سمت آنها رسید.

- ایدن بیا کنار. بلندش می‌کنم ببرمش پیش پزشک.

- خودم می‌تونم این کارو بکنم

- پس چرا وایسادی زل زدی ها؟ بکش کنار ببینم.

ایدن یقه آدام را کشید و او را سمت میز پرت کرد که شیشه‌های میز، روی زمین ریختند و خون از سر آدام جاری شد. ایدن با دستانی لرزان، بین میشل و آدام مانده بود و نمی‌دانست این احساس به آتیش کشیده شده که بوی سوختگی‌ش دامن‌گیر غرور بی جا شده، چه بود؟ گیج روی زمین افتاد و سرش را ما بین دست‌هایش مخفی کرد. هانا با گرفتن دست میشل، او را از زمین بلند کرد و همراه با خود از سالن غذاخوری، خارج کرد. نووا پشت سر هانا و میشل حرکت کرد و ایوان نیز آدام را بلند کرد. جیمز آهسته دست‌ش را روی شانه ایدن کشید و گفت:

- پاشو از اینجا بریم. پر از شیشه شده.

- من چی کار کردم؟

- بعداً دربارش فکر می‌کنیم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #60
پارت 56



آدام از روی تخت بلند شد و سعی کرد به ضعف خود ، غلبه کند. جرمی آدام را روی تخت هل داد و با لحن خشنی گفت:

-بگیر بخواب. دکتر گفت باید امروز استراحت کنی و همینجا بمونی ببینن بلایی سر مغزت نیومده باشه.

آدام دست جرمی را از روی سینه‌اش ، برداشت و ابرو درهم کشید. حوصله دراز کشیدن روی تخت و زل زدن به سقف زرد و سفید بیمارستان را نداشت. اینجا بوی مرگ می‌داد. تمام بیمارستان لباس کفن پوشیده بود و در این تخت‌ها جایی برای ماندن نبود. آدام از روی تخت بلند شد و با حالت شاکی، گفت:

-بیخیال جرمی. بذار برم. فقط میشل رو می‌بینم و برمی‌گردم.

ایوان که دست به سینه بالای سر تخت آدام ایستاده بود، شانه‌ای بالا انداخت و مخالفتی نکرد. اما ادرین بازوی آدام را کشید و گفت:

-بهتره استراحت کنی. نیاز نیست نگران میشل بشی. مگه تو نمی‌خواستی ضعیف بشه و رو پاهات بیفته؟

آدام به موهای سفید ادرین که همچو برفی می‌درخشید، پوزخندی زد و گفت:

-کی گفته نگرانشم؟ اینا ظاهر سازیه. باید با سیاست و ظاهرسازی بریم جلو. اشتباه ما از اول این بود که جنگ مستقیم کردیم.

آدام سریع اتاق را ترک کرد تا کلامی دیگر به گوشش نرسد. راهروی شلوغ را سریع طی کرد و مقابل اتاق سوم، ایستاد. می‌دانست میشل روی یکی از تخت‌های این اتاق گیر افتاده. فقط می‌خواست آنجا برود و ایدن را در چشم میشل خراب کند. فقط قصد داشت کاری کند میشل خود ، آدام را به خانه‌اش دعوت کند تا کار آدام راحت‌تر پیش برود. به هیچ عنوان به فکر او نبود! تنها بخش احمق و انسانی او داشت به این فکر می‌کرد که میشل اکنون خوب است یا نه؟ قرار است میشل قوی را ببینم یا یک دختر پژمرده و مریض؟ و به هیچ عنوان دلش راضی نمی‌شد تنها گل مدرسه‌شان پژمرده شود.

آدام نفس عمیقی کشید و با زدن چند تقه به در، وارد اتاق شد. کل اتاق بوی عطر شیرینی را گرفته بود. تنها دو تخت درون اتاق بود که روی یکی میشل نشسته و دیگری خالی بود. سمت پنجره رفت تا پرده را بکشد و از دست این همه نور کورکننده در امان بماند اما صدای میشل مانع شد.

-دست نزن. خودم خواستم باز بمونه.

آدام چیزی نگفت و روی صندلی پلاستیکی کنار تخت میشل، نشست. ظاهراً که خوب بود. موهایش را بافته و جلو انداخته بود . صورت‌ش روشن و همچنان یک لبخند کنج لب‌هایش دیده می‌شد. تنها فرق او، این بود که امروز زیادی آرام دیده می‌شد. مثل کسی که طوفان را دیده و حال به آرامش رسیده . حال فهمیده طوفان آنقدرها هم ترسناک نبود که کل زندگی خود را صرف فرار کردن از آن کرده . همان طوفان او را به ساحل آرامش رسانده بود. اما شاید این‌ها فقط تصورات آدام بود. کمی لبان‌ش را تر کرد و سپس با صدای ضعیفی، پرسید:

-حالت خوبه؟ ایدن کاری کرد که اینطور شدی؟

میشل نگاهی به پیشانی آدام انداخت و لبخند زد. آدام لحظه‌ای منتظر ماند اما وقتی دید میشل فقط تماشایش می‌کند و قصد ندارد لب‌هایش را باز کند، گفت:

-ایدن خیلی آدم چرت و خطرناکی شده باید ازش دوری کنی. حتی بعدش شیشه رو زد به سرم. یعنی می‌دونی...

آدام دیگر ادامه نداد. گمان می‌برد پاسخ ندادن میشل به خاطر این است که نمی‌خواهد او در این اتاق حضور داشته باشد. اندکی تعلل کرد و سپس سمت میوه‌ها رفت و یکی از میوه‌ها را به دست میشل داد اما میشل باز هم کاری نکرد. تنها حرکت او، نگاه کردن بود. آدام نگران دست‌ش را جلو برد ببیند بلایی سر میشل آمده یا نه اما وقتی میشل مانع برخورد دست آدام با صورت‌ش شد، آدام نفس عمیقی کشید و عقب‌تر رفت.

-چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌خوای برم؟

سپس بدون اینکه دوباره میشل چیزی بگوید، آدام ناامید از اتاق بیرون رفت. نمی‌دانست خشمگین باشد یا نگران. آخر تا به حال میشل را اینگونه ندیده بود. چرا باید مدام سکوت می‌کرد؟ مگر چه شده بود؟ ادرین که دم در منتظر بود، با دیدن حال آشفته آدام، سریع سمت او رفت. آدام به کفش‌هایش خیره بود و رنگ به رو نداشت.

-چیزی شده؟

- ها؟ فکر نکنم.

ادرین که کنجکاو شده بود ببیند ماجرا چیست، خواست سمت اتاق میشل برود اما آدام سریع دست او را کشید و از آنجا دور کرد. دستان آدام آنقدر یخ بود که ادرین لحظه‌ای مور مورش شد و دست خود را از میان دستان آدام بیرون کشید.

-هی چی شده؟ آدام؟

آدام نفس خود را بیرون فرستاد و فقط سرش را تکان داد.

***

میشل نفس عمیقی کشید و تازه فهمید شب چرا آن اتفاق افتاد و فهمید قرار است آدام بیاید. و تازه متوجه شد چرا تمام شب را نتوانست بخوابد!

آن احساس هشدار، آن فهمیدن‌ها، اکنون معلوم شد برای چه بودند. گمان می‌کرد تمامش به کلاس یوگا مربوط باشد ، البته بخشی از ماجرا به یوگا ربط داشت اما بخش اصلی در وجود میشل ساخته شده بود و به جایی ربط نداشت. خوب به یاد می‌آورد که چشمان‌ش باز مانده بودند و ناگهان فهمید قرار است آدام به خانه‌اش بیاید . و بعد دید آدام قصد دارد با او چه کند! بلند شد و راهرو و اتاق‌ها را وسایل ترسناک پوشاند تا آدام ترسیده و بیشتر از این جلو نیاید. سپس دوباره روی تختش نشست و اسپری بیهوش‌کننده را در دست گرفت . وقتی فهمید آدام وارد خانه شده که صدای قیژ بلندی را شنید. هرچند صدای باز شدن در بسیار بسیار آرام بود و اصلاً از آن درهای کهنه نبود که صدا دهد. فقط قدرت شنوایی میشل بالا رفته بود. و در آخر وقتی آدام بالای سرش قرار گرفت، میشل سریع اسپری را روی صورت او خالی کرد و آدام بیهوش، روی زمین افتاد. سپس میشل آدام را برداشت و جلوی خانه آنها رفت و توانست از ایوان اتاق آدام به داخل برود و او را روی تخت بگذارد و پایین بیاید. نکته شانس اینجا بود که در ایوان هم باز بود. سپس آدام تصور کرد تمام این‌ها خواب است! هرچه که برای میشل واقعی بود ، برای آنها تبدیل به خواب می‌شد. و هیچ چیز دردناک‌تر از آن نیست که میشل بداند و دیگران برایش نقش بازی کنند. پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد.

وقت‌ش شده بود که از بیمارستان خارج شود . او که بیمار نبود، چرا باید این محیط مسموم با انرژی‌های منفی را تحمل می‌کرد؟ باید از این به بعد روی رفتار و حرکات‌ش بیشتر کار می‌کرد. حتی اگر باطن وحشتناک کسی را می‌دید هم، نباید به رویش می‌آورد. اکنون مهم‌ترین کار این است که پیش استاد یوگا برود. لباس‌هایش را عوض کرد و با برداشتن کیف، از بیمارستان بیرون آمد. هانا که میشل را دید، سریع سمت او رفت و گفت:

-تو هنوز خوب نشدی.

میشل فقط لبخندی زد و دست هانا را فشرد و سپس بدون هیچ حرفی، او را ترک کرد و در خیابان گم شد. هانا که نگران به مسیر رفتن میشل نگاه می‌کرد، تا حضور نووا را احساس کرد، سمت او برگشت و گفت:

-یعنی خوب شده؟

نووا ابرویی بالا انداخت و با لحن شوخی، گفت:

-از کی تا حالا شیطون اومده فرشته شده؟

- نووا اذیتم نکن.

- اوه باشه باشه.

***

جیمز در سکوت منتظر سخن گفتن ایدن بود و سعی نداشت او را دستپاچه کند. در نهایت ایدن خودکار را از روی دهانش برداشت و گفت:

-راستش اون مدتی که نبودم در اصل، آدام و گروهش بدجور کتکم زدن. گفتن دیگه سمت میشل نرم. منم قبول نکردم. آدام گفت می‌خواد چیزی نشونم بده. من رو بردن به یک انباری توی منطقه دورافتاده. اونجا تمام نقشه‌هایی که کشیده بودن، وجود داشت.

جیمز بی تفاوت، پرسید:

-چه نقشه‌ای؟

- اونا میشل رو به مدرسه فرستادن. همش زیر سر اونا بود. میشل عضوی از گروه مخفی آدام هست. ترتیب دادن میشل عضو مدرسه بشه و بیاد من رو عاشق کنه و ولم کنه. بعد آبروم جلوی همه بره. البته نقشه زیاد بود. قرار بود کلاً تک تک بچه‌ها از میشل شکست بخورن

جیمز با اینکه می‌خواست پوزخند بزند، اما باز عکس‌العملی نشان نداد و فقط پرسید:

-که چی بشه؟

- وقتی گروه آدام از همه یک نقطه ضعف داشته باشن می‌دونی چقدر قوی میشن؟

- و تو باور کردی؟ همه نقشه‌های احمقانه و بچگانه و تمام حرف‌های چرتشون رو باور کردی؟

- آره

- پس چرا میشل حتی با اونا جنگ می‌کنه؟

ایدن پوزخندی زد و گفت:

-اینا ظاهرسازیه.

زمانی که آقای براک وارد کلاس شد، مکالمه نتوانست بیشتر از این ادامه پیدا کند. فقط جیمز دستی روی شانه ایدن گذاشت و کنار گوشش ، زمزمه‌وار گفت:

-خوب گولت زدن و باعث شدن از میشل متنفر شی. خیلی باهوشن.

شنیدن این سخن از زبان جیمز، تازه ایدن را از خواب بیدار کرد. او واقعاً احمق بود.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین