. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #81
پارت 77
میشل سری تکان داد و وارد کلاس شد. پشت میز، کنار هانا نشست و فقط نگاه کوتاهی به چهره هانا انداخت و سخنی نگفت. اما هانا موهای طلایی خودش را روی شانه انداخت و سمت میشل برگشت. راستش موضوع آدام چندان برایش مهم نبود. می‌خواست درباره جیمز و تمام اتفاقات سخن بگوید و از میشل تشکر کند. بنابراین سریع لب تر کرد و گفت:
- مرسی میشل. راستش الان حس خیلی خوبی دارم. ممنون که کمکم کردی و معذرت می‌خوام بابت تمام بد رفتار‌ی‌هام.
- من کاری نکردم، فقط وسیله هستم. هانا، تو دختر خوشگل و با ارزشی هستی! خودت رو نفروش حتی به جیمز. ارزشت رو حفظ کن و هرطور دوست داری و به نظرت خوبه رفتار کن! جوری رفتار کن که خودت رو خوشحال کنی نه بقیه رو. اگر خودت ارزش خودت رو بدونی، بقیه هم بهت احترام می‌ذارن. و اینکه دنبال خوشحالی سمی نرو، و با خوشحالی سمی، بقیه رو ناراحت نکن.
هانا لحظه‌ای مکث کرد و به حرف آخر میشل فکر کرد، سپس با چشمانی ریز شده، نگاه از جیمزی که کنار پنجره ایستاده بود، گرفت و رو به میشل، پرسید:
- خوشحالی سمی چیه؟
- خیلی سادس. وقتی من اول به مدرسه اومدم، تو اذیتم می‌کردی و خوشحال می‌شدی. به این میگن خوشحالی سمی. نذار شادیت به کسی آسیب بزنه! و نذار شادیشون، بهت آسیب بزنه. تعادل تو زندگی مهمه.
هانا شرمنده، نگاهش را به ناخن‌های صورتی و کشیده خود ، سوق داد و یاد تمام رفتارهای حقارت‌آمیز، خودت افتاد. آن دختر واقعاً هانا بود؟ شخصی که روی میز ایستاده و می‌رقصید و ادای میشل را درآورده و او را مسخره می‌کرد، واقعاً هانا بود؟ کسی که تهمت نابه‌جایی در جواب خوبی‌های میشل به او زد، کسی که قصد داشت به نووا زَهر بدهد! یا شخصی که با لباس مضحک به مدرسه آمده بود. با اینکه اتفاقات نزدیکی بودند و چندان دور دیده نمی‌شدند، اما از رفتار چندروز پیش خود ، خنده‌اش می‌گرفت . چقدر ابله بود، چقدر کودک و کوته‌بین. آن زمان‌ها فقط به فکر زدن مخ پسرها و ول کردنشان بود، و یا به این فکر می‌کرد امروز در مدرسه چه کسی را ضایع کنم و آزار دهم تا حالم خوب شود! اما اکنون هدف بالاتری دارد. می‌خواهد خوشحالی سالم را بچشد و خوب زندگی کند! یک زندگی استاندارد داشته باشد ، همان زندگی بچه مثبت‌های دوران!
-میشل... تو خیلی استانداردی!
- من؟ نه! نمیشه برای من قانون و مرزی تعیین کرد و یا برنامه‌ای تعیین کرد که براساس اون زندگی کنم یا رفتار کنم. من در لحظه با فرمان ذهنم جلو میرم و به هیچ قانونی تعلق ندارم.
- عجیبه. ولی قدم‌های خوبی برمی‌داری. کار بدی ازت ندیدم.
میشل لبخندی زد و کمی سمت هانا چرخید. به صورت سفید و شفاف او، و موهایی که همچو آبشار، از روی شانه‌هایش سرازیر بودند، چشم دوخت. این روزها چقدر هانا شفاف و سرزنده شده بود! با لبخند زیبای او، داوینچی می‌توانست لبخند مونالیزای دیگری، به وجود بیاورد. میشل، دو دست هانا را گرم دربرگرفت و گفت:
-اشتباهاتم، باعث رشد من شدن. منم اشتباه داشتم. به حرف عقلت، و یا اون نیمه مثبت درونت گوش بده، قدم‌هات رو اون موقع، خیلی خوب برمی‌داری.
هانا سری که پایین بود را، بالا آورد و متقابلاً به لبخند میشل خیره شد. میشل همیشه لبخنند می‌زد، در تمام لحظات بد، و حتی زمانی که آن تهمت را به او زده بود، باز لبخندش را داشت. اما نمی‌دانست چرا، این لبخند با تمام آنها فرق داشت. این لبخند سخن می‌گفت!
-می‌تونم مثل تو بشم؟
- نه. تو مثل هانا میشی. بهترین خودت.
- میشل... یک چیزی بگم، مسخرم نمی‌کنی؟
جیمز صندلی خود را کنار آنها کشید و دستش را روی کمر هانا گذاشت و با شیطنت، نگاهی به هردوی آنها، انداخت.
-چه خبره خانما؟
- با من دوست میشی؟
میشل سریعاً نگاهش را از جیمز، به سمت هانا سوق داد. صادق بود! شوخی‌ای نداشت، این را حالت شرمگین و خجالت‌زده‌اش، می‌گفت. گونه‌‌اش سرخ سرخ بود و دستانش، به یک آن، ع×ر×ق کرده بودند. میشل دست داغ هانا را رها کرد و درحالی‌که تبسم روی صورتش، داشت رنگ دیگری به خود می‌گرفت، گفت:
-من همیشه دوست همه شما بودم!
جیمز خودش را روی صندلی انداخت و همان‌طور که زیپ کیفش را باز می‌کرد، گفت:
-ولی ما نمی‌دیدیمت. البته من یواکشی دید می‌زدم تو رو ولی جرئت جلو اومدن نداشتم.
میشل به سمت تخته چرخید و گفت:
-ولی الان داری.
- بله صدالبته! اگه نداشته باشم هانا سرم رو می‌کنه.
هانا اخمی کرد و پاسخی نداد.
***
- جرمی رفیق... چه کردی با خودت؟
ادرین تمام تلاشش را کرد که محکم و بی تفاوت دیده شود! یا حتی فریاد بزند و جرمی را تنبیه کند اما اشک‌هایش سر ریز شد و خود را روی صندلی کنار تخت، انداخت. دست یخ زده و سرد جرمی را در میان دو دست داغ خود فشرد و لبش را به دستان جرمی، نزدیک کرد. اما نبوسید، نزدیک به دستان جرمی لب‌هایش را نگه داشت و اجازه داد، اشک‌هایش بی توجه به هیچ چیز، روی دستان او، سرازیر شوند.
جرمی که شرمنده شده بود، لبش را گزید و صورتش را سمت سقف، چرخاند.
- جرمی چرا این کارو کردی؟
آه عمیقی کشید و تمام قدرتش را جمع کرد تا سکوت کند. نمی‌خواست بیشتر از این بشکند و خودش را کوچک کند. نباید چیزی بگوید!
- جرمی؟ چرا هیچ‌وقت از مشکلاتت به ما نمیگی؟ رفیق نیستیم؟ نیستیم بگو نیستیم!
جرمی آهی کشید و بالاخره دل از سقفی که دهن کجی می‌کرد، گرفت و به چشمان خیس ادرین، خیره شد. دستش را از میان دستان او خلاص کرد و موهای سفید ادرین را ، آرام نوازش داد.
- شرمنده رفیق. اما خستم.
- هرکی خسته شد باید خودش رو بکشه؟
- نه. هجده ساله که خستم. کل زندگیم... درد بود فقط درد. من از درون شکستم، از بیرون می‌درخشم. ولی این درخشش هم فقط به خاطر خورده شیشه‌های درونمه.
- برای من حرفای عجیب نزن. بگو چی شده؟
جرمی لحظه‎‌ای درد عمیقی را در شکمش احساس کرد که باعث شد صورتش درهم برود. ادرین وحشت‌زده، سریع بلند شد و خواست دکتر را صدا بزند که جرمی، مانع شد.
-واسا. یک درد کوچیک بود لوس نشو پسر.
- آره. سال‌هاست همه این دردها رو جمع کردی، و فقط به ما گفتی چیزی نیست. جرمی... رفیق بودی واقعاً. رفاقتی پایه ما موندی و هوامون رو داشتی، ولی نذاشتی هوات رو داشته باشیم.
جرمی پوزخندی زد و به سرمی که به دستش وصل شده بود، چشم دوخت.
- شما فقط من رو حیوون وحشی می‌دونستین نه دوست.
- اشتباه می‌کنی.
- الکی برام گریه نکن ادرین. وقتی باید پیشم می‌بودی، نبودی! الان به چه درد می‌خوره؟ همتون پرتم کرده بودین بیرون. مثل خانواده‌ای که سگشون رو می‌ندازن بیرون خونه بمونه، هر وقت کارش داشتن میارن داخل خونه.
- نه جرمی! اشتباه می‌کنی. ما خیلی نگرانت شدیم.
جرمی اخم کرد و سریع چشمانش را بست. کم مانده بود گول اشک‌های ادرین را بخورد و بدی‌های آنها را فراموش کند. خاموش شد و دیگر کوچک‌ترین نگاهی به ادرین نینداخت. ادرین، غمگین و ناامید، از اتاق خارج شد و روی صندلی انتهای راهرو، نشست. اما واقعاً آنطور که جرمی می‌گفت، نبود! شاید هم بود. جرمی آنقدر وحشی بازی در می‌آورد که نمی‌شد او را مثل آدم دانست و با او سخن گفت. خب مقصر جرمی بود یا آنها؟ درست بود که جرمی همیشه وحشیانه و خشمگین رفتار می‌کرد، اما نمی‌توانستند رامش بکنند؟ نمی‌توانستند او را یک انسان ببیند و بدانند از سنگ نیست؟ یک بار به حرف دلش گوش دهند یا موقع خشم، از او بپرسند چرا خشمگینی؟ ادرین دیگر دوست نداشت به هیچ چیز فکر کند! اما می‌دانست با تمام آن اشتباهات، جرمی را دوست داشت، اگر نداشت که اینجا نبود.
***
- شوخی می‌کنی؟ یعنی من واقعاً اخراجم؟
- من با تو چرا باید شوخی داشته باشم؟ تازه هنوزم ادب نشدی با لحن بلند با من حرف می‌زنی. ببین هرجایی قوانینی داره، اگر قصد نداری رعایت کنی... برو جای دیگه.
آدام با خشم دستی به گلویش کشید و لبش را با زبان تر کرد. چند قدم عقب رفت و به چهره پدر و مادرش خیره شد. می‌دانست تا به ماشین برسد، کارها دارد.
- ببینین آقای مدیر من رفتم دیدن دوستم. شنیدم بیمارستانه و یهو شوکه شدم...
- به من ربطی نداره. اینجا قوانین داره.
- لعنت به خودت و قوانینت!
آدام سریع از دفتر بیرون آمد و در را به هم، کوبید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #82
پارت 78

همان‌طور که در راهرو قدم می‌زد، انواع افکار منفی، ذهنش را مشغول ساخته بودند. او در این مدرسه شهرت پیدا کرده بود و محبوب همه بود! بهترین دوستانش همینجا بودند و او عضو تیم بسکتبال اینجا بود. دقیقاً باید می‌رفت به مدرسه دیگری و از نو آغاز می‌کرد؟ آنجا که هیچ‌کس او را نمی‌شناختند و فقط او را یک غریبه می‌دانستند! نه دوستی داشت، نه تیمی. تنهایی وارد کلاس می‌شد و تنهایی از کلاس بیرون می‌رفت. تنهایی در حیاط قدم می‌زد و چون غرورش اجازه نمی‌داد با کسی دوست شود، پس تا آخر سال، همان‌طور باقی می‌ماند. بی شک ابهتی هم نداشت و ماجرایی هم رخ نمی‌داد. سرکلاس می‌نشست و به حرف‌های معلم‌های خرفت گوش می‌داد، درس می‌خواند، و سر جلسه امتحان حاضر می‌شد. میشل هم نبود که او را آزار دهد و تفریحی برای خود بسازد. آنجا یک دختر غیرعادی جالب نبود که بشود با او، داستا‌ن‌های جدید ساخت. از طرفی می‌دانست مقصر فقط خودش است. میمرد اگر بعد تمام شدن مدرسه، به دیدن جرمی می‌رفت؟ جرمی احمق خودش را کشت، اصلاً چه ربطی به میشل داشت!
ناگهان، آدام که دست در جیب و با سری پایین، به سمت حیاط می‌رفت، متوقف شد. آری! اگر او اخراج شود، میشل هم باید اخراج شود! مگر غیر این بود که خبر بستری شدن جرمی را ، میشل به آنها داد؟ پس حتماً خودش از مدرسه بیرون رفته بود. تازه، تنها او نبود که! ادرین هم یواشکی از مدرسه فرار کرده بود اما چون ادرین دوستش است، نیازی نیست او را لو بدهد! میشل هم چنین شخصی نیست که با کسی کار داشته باشد و ادرین را لو دهد! همین بود! باید میشل اخراج می‌شد.
با لبخند خفیفی، دستش را سمت چانه‌اش برد و چانه سفتش را، لمس کرد. سپس با شتاب راه آمده را برگشت و مقابل درب کلاسی که هرگز قرار نبود در آن حضور پیدا کند، ایستاد. نفس عمیقی کشید و به موهای آشفته خود، دستی کشیده، سپس چند ضربه به در زد که صدای معلم از پشت در، به گوش رسید.
- بفرمایید.
آدام، درب را باز کرد و با لبخند، به کلاس خیره شد. میشل مشغول مالیدن چشمانش بود و دیدگانش، رنگ قرمز به خود گرفته بودند. نمی‌دانست چرا، اما انگار او حال چندان خوبی نداشت. بیخیال این‌ها شد و رو به معلم گفت:
- مدیر، میشل رو به دفتر خواست.
معلم که بی حوصله‌تر از این حرفا بود، ماجرا را بررسی کند ، برای همین فقط سری تکان داد و به میشل اشاره کرد تا بیرون برود. میا و اِلا، با تمسخر ، به آدام نگاه می‌کردند، اما اِما، از اینکه دیگر به هیچ‌وجه نمی‌توانست او را ببیند، دلخور بود. نه با آدام کاری داشت و نه حرفی می‌زد. اما همین که می‌دید او هر روز به مدرسه می‌آید و با دوستانش می‌گوید و می‌خندد، برایش شیرین بود. نمی‌شد که همه چیز را ناگهانی فراموش کرد. فقط می‌خواست او را دید بزند اما، هیچ‌وقت شانس با او، یار نبود. زیرچشمی، و با لب‌های رو به پایین، به لبخند خفیف آدام، و چشمان سرخوش او، خیره نگاه می‌کرد. یک دست آدام در جیبش بود و دیگری روی دستگیره در، و خودش منتظر، به میشل نگاه می‌کرد که میشل، بی حس و بی تفاوت، از روی صندلی بلند شد و از کلاس بیرون رفت. آدام برای لحظه‌ای، سمت ایوان، نگاه انداخت. ایوان به نظر خشمگین می‌رسید، اما دست به سینه و بدون توجه به جایی، به کفشش زل زده بود. آدام تشکری کرد و از کلاس، بیرون رفت.
- می‌دونم مدیر من رو نخواسته.
- پس حتماً باید بدونی من برای چی تو رو خواستم!
میشل سرش را بالا گرفت و به عمق چشمان شاد و سبز رنگ آدام، خیره ماند.
- تو مدرکی داری آدام؟
- از چی؟
- از اینکه من، بیرون مدرسه بودم. چطور می‌خوای ثابت کنی که من بهت گفتم جرمی تو بیمارستانه؟ جرمی که اصلاً دوست من نیست! چطور باید ازش باخبر باشم؟
- شاهد دارم میشل. کل مدرسه می‌دونن.
- آدام، بیخیال . همه از من متنفر هستن ولی هیچ‌کس من رو لو نمیده. کسی پشتت نیست و تو تا حالا به هیچ‌کس خوبی نکردی و فقط زور گفتی. حتی به دوستای خودت هم توجه نکردی. وقتی یکی بره، خاطرات خوبی که باهاش داشتیم رو مرور می‌کنیم اما بگو ببینم، این کلاس خاطره خوبی با تو دارن؟
آدام خود را خم کرد تا صورتش مقابل صورت میشل، قرار بگیرد.
-نکنه با تو دارن؟
- دارن. اونا ازم متنفرن چون چیزی رو می‌دونم که نمی‌دونن! و باهام بد رفتار هستن چون نمی‌خوان به نادونی خودشون اعتراف بکنن و غرورشون له بشه! اما عمیقاً می‌دونن بهشون کمک کردم. حالا بیا بریم دفتر.
آدام خشمگین، دندانش را روی هم سایید. میشل چرا باید همیشه مطمئن سخن بگوید؟ چرا باید همیشه محکم باشد؟ چرا هیچ‌وقت التماس آدام را نمی‌کند و به توجه او، نیازی ندارد؟ چرا انقدر بی تفاوت جلو می‌رود؟ حداقل یک بار باید بگوید که مهم‌ترین پسر مدرسه، برای او هم مهم است. اصلاً جوری نشان می‌دهد گویا آدام چندان اهمیتی ندارد که بخواهد، با او جنگ و یا دشمنی داشته باشد.
- تو... دختر خیلی خودنمایی هستی... خیلی...
- بسیار خب. می‌دونم آدام. مغرورم... متظاهرم... دروغگو هستم... و چیزهای دیگه. باید بگم، ازت ممنونم بابت نظراتت.
- چون می‌دونی حقیقته برای همین راحت قبولش می‌کنی!
میشل چند قدم عقب رفت تا نفس‌های آدام را، مجبور نباشد تحمل کند.
- کی رو دیدی که حقیقت رو قبول کنه؟ که منم دومیش باشم؟ آدما همیشه دروغ رو قبول می‌کنن.
- پس چرا قبول می‌کنی؟
- من که قبول نمی‌کنم! من فقط روی حرفات، نقطه سر خط می‌ذارم و دوست ندارم به بحث باهات ادامه بدم. حقیقت یک چیز ثابته آدام، اما دیدگاه مردم درباره حقیقت، متفاوته. منم یک شخصیت ثابت دارم اما مردم من رو متفاوت می‌بینن و ... به نظرت اگر تو رنگ سفید رو سیاه ببینی، اون سفید ، سیاه میشه؟ نه! درکل پر حرفی نکنم، حرفات اهمیتی ندارن.
- خودت رو دست بالا گرفتی.
- ارزش خودم رو می‌دونم و برای هرچیز بیهوده‌ای، خودم رو اذیت نمی‌کنم. تو لابد کمبودی داری که هی به دنبال ثابت کردن خودت و قوی نشون دادن خودت، هستی! حالا اگر اجازه بدی، میرم کلاس. چون خودت هم می‌دونی تو دفتر، کسی قرار نیست من رو اخراج کنه.
میشل بدون گوش دادن جواب آدام، فقط نگاه کوتاهی به دستان مشت شده او انداخت و با کنار کشیدن او، وارد کلاس شد.
آدام تلو تلو خوران، از مدرسه خارج شد و سوار ماشین خودشان شد. پدرش روی فرمان ضرب گرفته بود و مادرش، مدام فس فس می‌کرد. در نهایت فریاد پدرش بود که در ماشین، پیچید.
- خیلی وقته منتظریم گل پسرمون بیاد!
- یک کاری داشتم. متاسفم. می‌دونین که حق با من بود... من... من به خاطر دوستم که بیمارستان...
- خفه شو آدام! اون دوست احمق تو، الان اخراج نشده و بلایی سرش نیومده و حتی... کمکی نمی‌تونه بهت بکنه. تو زندگی یاد بگیر فقط به فکر خودت باشی!
آدام آهی کشید و سعی کرد، از زیر چشمان پدرش که روی آیینه افتاده بود و با خشم نگاهش می‌کرد، فرار کند. صورتش را سمت پنجره چرخاند و ماشین، با سرعت ، راه افتاد. اینکه هنوز مادر آدام چیزی نگفته بود، عجیب به نظر می‌رسید. البته داستان اصلی در خانه آغاز می‌شد و او به خوبی این را می‌دانست و برای همه چیز، آماده شده بود. حالت تهوع عجیبی داشت و قلبش با شدت ، می‌تپید و می‌تپید و غرور آدام را، زیر پاهایش، له می‌کرد. آنقدر مقابل میشل کوچک شده بود که نمی‌دانست چه کند! صورتش ملتهب و تب‌دار به نظر می‌رسید و از درون، آتشی وصف نشدنی، تمام سلول‌هایش را به دندان کشیده بود. چطور توانست مثل درخت مقابل میشل بماند و هیچ نگوید؟ چه داشت که بگوید؟ واقعاً میشل راست می‌گفت. در واقعیت نمی‌تواند اعتراف کند، اما میشل، راست می‌گفت! او برنده شده بود! اگر میشل یک موضوع بی اهمیت بود پس چرا آدام او را انقدر بزرگ کرده و مدام به فکر خراب کردن میشل بود؟ و آنگاه میشل، با بیخیالی موانعی که آدام برای او درست کرده بود را، کنار می‌کشید و آدام زیر نقشه‌های خود، له می‌شد! حالش از خودش، از کارش، از شخصیتش، و از آدام، به هم می‌خورد. آری... حتی یک دوست درست حسابی برای رفیقانش نبود. چه همیتی دارد از مدرسه فرار کردن و به دیدن جرمی رفتن؟ او یک بار نشست به حرف‌های جرمی گوش دهد؟ حال اگر خانواده‌اش، او را می‌کشتند هم، اهمیتی نداشت. دیگر همه چیز برایش، بی معنی دیده می‌شد. این چه شخصیت گندی بود که داشت؟ چرا دیر فهمید؟ چرا الان؟
***
- خب الان وضعیتت چطوره؟
جرمی با تمسخر، به دکتر خیره شد و زیرلب گفت:
- خوبم
- دو روز دیگه می‌مونی و بعد مرخص میشی. قدر زندگی رو بدون.
جرمی بی توجه به سخن دکتر، پشتش را سمت او کرد و چشمانش را بست. او زنده بود، اما در اصل مرده بود! وقتی همه از آنجا بیرون رفتند، دختری وارد شد. جرمی، به تخت میله‌ای تکیه داد و با کنجکاوی، به دختر ناشناس، خیره شد.
 
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #83
پارت 79
***
زمانی که تدریس تمام شد، معلم ساکت و بی حوصله، پشت میز نشست و او از پنجره بیرون را تماشا کرد. بقیه هم فرصتی برای صحبت درباره آدام، پیدا کردند. میا همان‌طور که آیینه کوچکش را از کیف برمی‌داشت تا ظاهرش را مرتب کند، به اِما، گفت:
- خیلی خوب شد که رفت. واقعاً داشت حالم رو به هم می‌زد.
اِما که کاملاً غمگین شده بود و سنگینی عجیبی را در دلش احساس می‌کرد، چیزی نگفت. باورش نمی‌شد که قرار بود تا آخر عمرش... و برای همیشه، دیگر آدام را نبنید. انگار که از اول آدامی نبود. مگر می‌توانست با این موضوع کنار بیاید؟ نباید اینگونه می‌شد. آه عمیقی کشید و سرش را روی میز گذاشت. میا رژ لب را به لب‌هایش مالید و زیرچشمی، به اِما، خیره شد.
- نگو که ناراحت شدی.
اِما باز چیزی نگفت که میا، کسل، رژ را داخل کیف پرت کرد و نگاهی کلی، به خودش انداخت. موهای توپی و سیاهش، صاف و مرتب به نظر می‌رسیدند و پوست شفاف و سفید، و آن چشمان بادومی و بی نقص، همه چیز را تکمیل می‌کردند. فقط جدیداً لبش پوسته پوسته و خشک می‌شد، و این، اصلاً خوب نبود. خواست پوسته لبش را بکند که اِلا، دست او را گرفت و کنارش نشست. اِما هم متعجب سرش را از روی میز برداشت و صاف نشست، تا ببیند اِلا برای چه از عقب به جلو آمده و کنار میا نشسته؟ نکند قصدش معذرت‌خواهی بود؟ هرچند بعید می‌دانست اینطور باشد. میا، با دیدن اِلا و موهای پریشان و خرمایی او، بغضش گرفت و برای محکم دیده شدن، نگاهش را سمت ، اِما دوخت. اِلا، لبان قهوه‌ایی خود را، لیسی زد و با اینکه قصد داشت حرف مهمی بزند، اما بدون هیچ حرفی، میا را سمت خود کشید، و او را در آغوشش، محکم نگه داشت. میا خشمگین خواست از آغوش اِلا بیرون بیاید اما نتوانست! نه اینکه قدردتش را نداشته باشد! در اصل، دلش برای بوی کاکائویی تن اِلا، تنگ شده بود. اِما که این صحنه را می‌دید، لبخند خفیفی زد و نبود آدام را، فراموش کرد.
زمانی که اِلا، میا را از خود دور کرد، گفت:
- می‌خواستم زودتر از اینا بیام و بگم، اشتباه کردم. ولی غرورم نمی‌ذاشت. ساعت‌ها توی اتاق، با خودم ور می‌رفتم و به شمارت نگاه می‌کردم. دلم لک زده بود واسه زنگ زدن‌های وقت و بی وقتت، واسه قهر کردن‌ها و لوس بازی‌هات. حالا می‌فهمم این رفتارات چقدر برام با ارزش بودن. اما حس حقارت می‌کردم، می‌ترسیدم من رو پس بزنی و غرورم محو بشه.
اِلا نفس عمیقی کشید و با خیره شدن به میشل، ادامه داد.
- قرار بود تا ابد، تو تنهاییم گریه کنم و به عکست نگاه کنم تا اینکه، اون روز میشل من رو توی پارک دید. مهم نیست چقدر آدم بدیه و چقدر ازش بدم میاد، اما حرف درستی زد.
اِلا دستی به موهای میا کشید و به اشک‌های معصومانه او که سرازیر شده بودند، با اندوه نگاه کرد و یاد آن روز افتاد.
***
اِلا، روی صندلی نشسته بود و به پارک خالی، نگاه می‌کرد. هوا سرد بود و باد تندی می‌وزید و برگ‌ها، با اشتیاق، همراه با باد، اطراف را می‌گشتند. پارک درعین حال که سکوت کرده بود، صدای فریادش، گوش‌ها را، کر می‌کرد. فریاد درخت، فریاد باد و برگ... و این فریادها، بسیار خاموش بودند. مثل اِلایی که از درون فریاد می‌کشید و اشک می‌ریخت، اما ظاهراً مثل بتی بی توجه، روی صندلی نشسته بود و به پارک، نگاه می‌کرد. میشل درحالی‌که سرش پایین بود و قدم‌هایش را می‌شمرد، و شنل بلند آبیش را در دست گرفته بود، به اِلا نزدیک شد. دیدن تصادفی اِلا، به نظرش خیلی اتفاق خوبی بود و حتماً برنامه‌ای در این دیدار، وجود داشت. با انگشتش، موهای پریشان خود را، به پشت گوش، هدایت کرد و شنل را، رها کرد. خود را روی صندلی کنار اِلا رها کرد اما اِلا، متوجه حضور او، نشده بود. میشل شنل را روی پاهایش کشید تا سردشان، نشود. سپس سمت اِلا برگشت و گفت:
- سلام.
اِلا باز چیزی نگفت.
- اِلا... من قراره یک چیزایی رو بهت بگم و تو فقط گوش میدی. بعد میرم!
اِلا این‌بار برگشت و به چهره شاداب و نورانی میشل، نظری انداخت. پوزخندی زد و دوباره به مقابلش، خیره شد. واقعاً حوصله دعوا کردن و بحث با میشل را، نداشت. پس اجازه داد، او سخن بگوید و اِلا هم بی تفاوت، دقایقی به سخنان او، گوش بسپارد. میشل با نیمچه لبخندی، نگاهش را از موهای بافته شده قهوه‌ای اِلا گرفت و به دستان درهم قفل شده‌اش، دوخت.
- تو میا رو دوست داری و ناراحتی که دیگه باهم دوست نیستین. می‌خوای بازم باهاش دوست باشی. درسته؟
- تو همه چیز رو خراب کردی! ما دوست بودیم... تو اومدی میونه مارو به هم زدی.
تمام این سخنان را با نفرت، بیان کرد. و در هیچ یک از لحظاتی که سخن می‌گفت، سعی نکرد به میشل، خیره شود و عکس‌العمل او را ببیند. چون می‌توانست حدس بزند که برای میشل، این سخنان، چندان اهمیتی ندارند.
- با اینکه دوستش داری ولی نمی‌تونی ازش معذرت‌خواهی کنی چون نگران غرورت هستی. اما موضوع اینه نمی‌دونی غرور یعنی چی! پس من اینجام که برات توضیح بدم.
- مقصر اینا تویی. اومدی چی رو بگی دیوونه؟
- غرور یعنی افتخار به خود! وقتی یک انسانی کار خوبی می‌کنه، به خودش و به کارش، افتخار می‌کنه. اما وقتی تو دل دوستت رو می‌شکنی ، نباید به خودت مغرور باشی! همون لحظه که دلی می‌شکنی، غرورت هم می‌شکنه و وقتی تو بری و از دوستت معذرت‌خواهی کنی و دلش رو به دست بیاری، غرورت رو به دست میاری!
اِلا خشمگین سمت میشل برگشت و سیلی محکمی به صورتش زد.
- اصلاً می‌شنوی چی میگم؟ حرفای خودت رو می‌زنی که حرصم بدی؟ میگم تو باعث شدی! پس خفه شو!
میشل دوباره لبخند زد. صورتش می‌سوخت و باد، انگار جای درد این سیلی را، تشدید می‌کرد. فقط با کف دستش، گونه سرخ و آتشین خود را، لمس کرد و ادامه داد:
- خب حالا که غرور رو توضیح دادم، برگردیم سر این موضوع که اشتباهت کجا بود! اشتباهت توی بازی نبود که رک، نظرت رو درباره میا گفتی! اشتباهت اونجایی بود که به میا دروغ گفتی و تظاهر کردی! تو باید در خفا نظرت رو درباره رفتاری که اذیتت می‌کرد، می‌گفتی! و یا باید انقدر دوستت رو دوست می‌داشتی که باهاش کنار بیای. حالا من میرم.
میشل بلند شد و دوباره شنل بلند و آبی خود را، در دست گرفت. با قدم‌هایی آهسته، اِلا را ترک کرد و اِلا، با دهانی باز و دلی پر از خشم، رفتن خونسردانه او را، تماشا کرد! میشل اصلاً متوجه آن سخن‌ها و یا آن سیلی شد؟ او دیگر که بود؟ اِلا پوزخندی زد و با خشم، موهایش را کشید. اما در نهایت فهمید، میشل راست می‌گوید!
***
میا: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود!
اِما: پس امشب یک شب‌نشینی جذاب باید داشته باشیم.
میا، به هانا اشاره کرد. هانا در کنار جیمز نشده بود و در گوشی چیزی به یکدیگر گفته، و می‌خندیدند.
میا: میشه با هانا آشتی کنیم؟
اِلا: از اولم قهر کردن اشتباه بود
اِما: وای! مثل اول‌ها میشیم.
میشل سرش را از روی کتاب برداشت و به دخترها، نگاه کوتاهی انداخت. خوشحالی درونش وصف نشدنی بود. گویا همه چیز داشت، خوب پیش می‌رفت.
***
- سلام جرمی. اومدم اینجا که یک مشکلی رو حل کنیم باهم!
جرمی دوباره پوزخندی زد و ظاهر دختر را، آنالیز کرد. موهای نسبتاً بلند و سیاه، چشمان بادومی و سیاه، با پوست سفید و لب‌های کوچک قهوه‌ای. وقتی از صورت گذشت، به لباس‌های او رسید. چیز خاصی نپوشیده بود! فقط یک مانتوی سفید با شلوار کوتاه.
-تو کی هستی؟
- خب اسم من...
- نه! گفتم کی هستی! دکتری؟
دختر که گویا از لحن تند جرمی، خشمگین شده بود، لبخند و مهربانی قبل خود را، خورد و با لحن جدی‌ و خشکی، گفت:
- روانشناس هستم!
جرمی دوباره پوزخندی زد و به در، اشاره کرد.
- خوبه آفرین. حالا برو بیرون که حوصلت رو ندارم.
حال دختر، مصمم‌تر از قبل، روی صندلی نشست و اول به موهای قرمز جرمی، سپس به چشمان تاریک او، رسید. حتی از چهره استخوانی و لب‌های صاف و کوچک جرمی، معلوم بود که او، شخصیت عصبانی‌ای، دارد. و کار او، دقیقاً رام کردن چنین اشخاصی بود. با خونسردی، پا روی پا انداخت و خودکارش را ، زیر چانه‌اش، نگه داشت.
- چرا خودکشی کردی؟
- به تو ربطی نداره.
- خیلیم عالی. چرا خودکشی کردی؟
- مثل اینکه کری.
دخترک، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نیستم! ولی اون چیزی که دوست دارم نشنوم رو، نمی‌شنوم.
جرمی که واقعاً خسته شده بود و تمام احساسات منفی، روی سینه‌اش، سنگینی می‌کردند، سعی کرد دختر را دست به سر کند. بنابراین یک جوابی از خود ساخت تا او، برود.
- فشار مالی! همین!
دخترک، نگاهش را به گلدانی که کنار پنجره بود، دوخت و انگار که به زمان‌های دور رفته باشد، گفت:
- من خیلی خودکشی کردم اما هربار زنده موندم. دلیلش رو نمیگم چون مهم نیست ولی بعد می‌دونی چی رو فهمیدم؟ این رو که خیلی ارزشمندم! با وجود اون همه خودکشی، خدا باز اجازه زندگی بهم داد تا به هدفم برسم! و حالا من اینجام تا بقیه رو هم از اشتباه در بیارم.
جرمی کمی خود را بالا‌تر کشید و بالشت پشت سرش را، صاف کرد. بی تفاوت، به ناخن‌های رنگ شده دختر، نگاه کرد و گفت:
- اوه چقدر تاثیرگذار! حرفات تموم شد؟
دخترک از روی صندلی بلند شد و خودش را به جرمی نزدیک‌‌تر کرد و باعث شد جرمی، به پشتی صندلی، محکم بچسبد.
- تازه شروع شدن. تا باهام همکاری نکنی، هر روز من رو می‌بینی.
جرمی ، نوک انگشت خود را، روی لباس دخترک کوبید و او را آرام، عقب راند. سپس با نگاهی تمسخرآمیز، گفت:
- به نظر نمیاد سن زیادی داشته باشی. چطور روانشناس شدی؟
- من کارآموز سمجی هستم! واقعاً روانشناس نیستم.
- پس برو و سرم رو درد نیار.
دخترک، لبخند خفیفی زد و با برداشتن کیف دستی سیفدش، و تکان دادن کلید ماشین در میان انگشان خود، چشمکی به جرمی زد و گفت:
-اما من پدر و مادرت رو خوب می‌شناسم!
قبل از اینکه بخواهد جایی برود، جرمی محکم او را سمت خود کشید که باعث شد دخترک روی تخت بیفتد و کلید از دستانش، به زیر تخت، پرت شود. او با نگاهی درهم و متعجب، سعی می‌کرد از دست جرمی خلاص شود اما جرمی محکم او را گرفته بود. با فریادی که در گوش دخترک راه انداخت، اخم‌های دخترک، بیشتر درهم رفت.
- حرف مفت نزن و برو به جهنم!
- جرمی... چرا تو مثل مامانت مهربون نیستی؟
جرمی، فشار دستانش را ، کم کرد و در نهایت، رهایش کرد. اندوه از چشمانش می‌بارید و به شدت، نفس نفس می‌زد. سینه‌اش به خس خس افتاده بود و انگار، نمی‌توانست نفس بکشد! با ترس، دستی به گلوی خود کشید که دخترک، با آرامش کنار جرمی نشست و گفت:
- چشمات رو ببند و مامانت رو به یاد بیار. همیشه بوی خوبی می‌داد، بوی یک نوع گل! عاشق این بود که گل بکاره و خودش رو توی باغچه، خاکی کنه. یادته هر وقت ناراحت می‌شدی، محکم قلقلکت، می‌داد؟
جرمی، آرام گرفت. دستش را پایین آورد و در سیاهی پشت پلک‌هایش، لبخند مادرش را دید. و دو دست او که، برای در آغوش کشیدن جرمی، باز شده بودند. سپس چشمانش را باز کرد و با خشم، به دختر ظاهراً روانشناس، خیره شد.
- کی هستی؟
- گفتم که من...
- چطور خانوادم رو می‌شناسی؟
- این رازه.
- اگر بهم بگی... منم بهت میگم چرا خودکشی کردم.
دخترک، با تعمل، به چشمان صادق و کنجکاو جرمی، خیره شد. سپس توجه‌اش‌ به بازوان تیره رنگ و قوی جرمی، جلب شد. او به راحتی می‌توانست دختر مقابلش را بکشد! دخترک به فکر خود خندید و خم شد تا کلید را از زیر تخت بردارد. نمی‌دانست گفتن این موضوع درست است یا نه. اما برای موفق شدن و به دست آوردن حقوق قلمبه، نیاز بود، سخن بگوید. پس کلید را لایه انگشت خود انداخت و روی صندلی نشست. سپس بعد مرتب کردن سر و وضعش، گفت:
- راستش یک دختر مو آبی اومده بود و از پشت شیشه تو رو نگاه می‌کرد. خواستم که بیام داخل، بهم گفت اگر حرفام رو قبول نکردی و باهام راه نیومدی، اینارو بهت بگم. منم بهش گفتم نیاز نیست، خودم کارم رو بلدم! ولی به نظرم خیلی خوب تو رو می‌شناخت.
جرمی ضربه‌ای به پیشانیش زد و تنها اسمی که به ذهنش رسید، میشل بود! باز میشل! از این اسم و از این شخصیت، تنفر داشت. آه عمیقی کشید و خودش را روی تخت، جمع کرد.
- حالا نوبت توئه.
- عمراً اگر بگم.
دختر کیف خود را برداشت و این‌بار بدون هیچ نگاه و هیچ حرفی، سمت در رفت و از آن اتاق، خارج شد. با خروجش، دستی به پیشانیش کشید و ع×ر×ق خود را پاک کرد. اگر اندکی دیگر، آنجا می‌ماند، بی شک دیوانه‌ای، چیزی می‌شد. بهتر نبود بیخیال کمک کردن به این پسر از خودراضی شود؟ با گام‌هایی تند، سمت ماشینش رفت و کیف را صندلی عقب انداخت و خود، پشت فرمان نشست. با صدای گوشی، خم شد سمت صندلی عقب و گوشی را با زحمت از کیف، بیرون کشید.
- سوما، کجایی؟
- مادر من تو هربار باید بهم زنگ بزنی و بگی کجایی؟ یک جایی تو این دنیای بی رحم نشستم زندگیم رو می‌کنم!
- این چه طرز حرف زدنه؟
سوما، کلافه ، سرش را به فرمان تکیه داد و گفت:
- ببخشید! خستم!
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #84
پارت 80

***
میشل وارد کتابخانه می‌شود و با برداشتن کتاب دختری در قطار، از قفسه‌ها، پشت میز می‌نشیند و مشغول مطالعه می‌شود. فضای کتابخانه سکوت اجباری را به دوش می‌کشید. درواقع هر شخص با دوستش مشغول پچ پچ بود و چندان تمایلی برای سکوت، وجود نداشت. حتی موقع مطالعه کتاب هم، خطوط را زمزمه می‌کردند تا معنای آن را بهتر بفهمند. حقیقتاً سکوت، برای یک انسان، غیرقابل تحمل بود و این صداها بودند که به زندگی معنا می‌بخشیدند. میشل آرنج دستش را روی میز گذاشت و چانه‌اش را روی کف دست. سپس اولین صفحه را ورق زد و به کتاب خیره ماند. همان‌طور مشغول مطالعه کتاب بود، از اطراف نیز، غافل نبود. هانا آن سوی، کناز جیمز نشسته و به شانه او تکیه داده و کتابی که در دست جیمز بود را، ورق می‌زد. هردو آرامش عجیبی داشتند و گویا آرامش جیمز، خوی خشمگین و جاه‌طلب هانا را، رام کرده بود. این موضوع کاملاً واضح است که هانا مثل قبل دنبال ضایع کردن دیگران و دعوا راه انداختن نیست. درون کلبه چوبی خود، با جیمز نشسته و صدای جلز و ولز شومینه را گوش می‌دهد. یک لیوان قهوه داغ میان انگشتانش دارد و همان‌طور که همچو ملافه، خود را به جیمز پیچانده، از پنجره، می‌تواند حرکت باران را تماشا کند و حتی صدای مبهمش را بشنود.
در سوی دیگر کتابخانه، نووا بین کتاب‌های قفسه گشت می‌زند و با چشم، هانا و جیمز را تماشا می‌کند. همان‌طور که دستش را روی جلد کتاب‌ها می‌کشد، زیرچشمی از میان موهای خیس از ع×ر×ق و سیاهش، لبخند هانا را شکار می‌کند. مثل کودکی شده که از بازی دوستانش، رانده شده! اول نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و با قهر فقط به خانه رفته ! اما حال می‌دانست مجبور است کنار پنجره بنشیند و تنهای تنها، بازی و شادی آنها را تماشا کند. خودش هم نمی‌دانست چرا این حماقت را کرد و او را از دست داد و حال که خودش باعث این ماجرا است، چرا از جیمز گله دارد و او را دزد می‌داند؟
نووا کتاب را به قفسه برگرداند و از کتابخانه بیرون رفت. نمی‌خواست بیشتر از این شادی آنها را ببنید. به شکل چشمگیری، در این مدرسه بزرگ، تنها دیده می‌شد! دور افتاده، بدون توجه و نگاه دیگران. دیشب برخلاف شب‌های پیشین، به اتاق ورزش نرفت و تمرین نکرد! او دقیقاً اندام خود را برای چه کسی می‌ساخت؟
نووا وقتی به کلاس رسید، کنار ایدن نشست. کلاس تقریباً خالی بود و فقط ایدن و ایوان، در کلاس حضور داشتند. ایدن که تمام افکارش، درگیر اخراج آدام و اتفاقات چندروز اخیر مدرسه بود، متوجه آمدن نووا نشد. چشمانش را به شاخه نازک درخت که آرام لایه دستان باد، جابه‌جا می‌شد ، دوخته بود. در آن حوالی، گنجشکی، به تنه درخت تکیه داده بود و با بال سفیدش، خودش را نوازش می‌داد. ایدن آهی کشید و گردنش را سمت نووا چرخاند.
- چطوری پسر؟
نووا خودکار را رها کرد و گفت:
-پشیمون! یعنی هیچ راهی نداره؟
- فقط فراموشش کن.
- غرور همیشه انقدر بد آدم رو می‌زنه زمین؟
- آره به نظرم اول میاد حس بزرگی بهت میده و بعد کوچیک می‌کنه.
نووا آهسته سری تکان داد و مشغول خط خطی کردن کاغذ روی میزش شد.
- باید از هانا انتقام بگیرم یا جیمز؟
ایدن پوزخندی زد و گردنش را به صندلی تکیه داد.
- پسر، چند بدم آدم شی؟
- بعد مدرسه بیا بریم باشگاه، شاید بهتر شدم.
- باشه. اگر باعث میشه آدم بشی، میام.
نووا ضربه‌ای به سر ایدن زد و دوباره به خط خطی کردن ادامه داد. ایدن دوباره صاف نشست و پاهای دراز خود را، جمع کرد. با اینکه تردید داشت و عرقی سرد از زیر پیراهنش جاری بود، اما چند ضربه به میز کوبید و در نهایت گفت:
- نووا! یک رازی رو باید بهت بگم.
نووا بی اهمیت به موضوعی که شدیداً ایدن را مضطرب کرده بود، گردن کج کرد و منتظر ماند ایدن ادامه بدهد. اما ایدن نمی‌دانست اصلاً گفتن این موضوع به نووا، چه کمکی برایش به ارمغان خواهد آورد. شاید هم این روزها زیادی بی کار بود و با افکار پرت و پلایش، داشت دچار توهم می‌شد. آخر هیچ دلیل منطقی‌ای برای فکری که داشت، نمی‌توانست پیدا کند. بی دلیل، ناگهانی ، می‌شد چنین اتفاقی رخ بدهد؟ صددرصد نام این اتفاق تلقین بود فقط چون زیادی فکر کرده ، دچار احساس مصنوئی شده. او این روزها نه درس می‌خواند، نه مهمانی خانوادگی دعوت بود و نه به دورهمی دوستانه‌ای می‌رفت که البته دوستانش هم اوضاع خوبی نداشتند. بنابراین ممکن بود بی کاری به سرش زده باشد.
- بگو دیگه ایدن.
- یک حس‌هایی به میشل دارم.
- چی؟!
***
این سیلی محکمی که گونه‌اش را سرخ کرده بود، باید اولین و آخرین سیلی زندگیش می‌شد. سرش را دوباره بالا گرفت و به پدرش خیره شد. مادرش ساکت، روی مبل نشسته بود و توجهی به آدام نشان نمی‌داد. همین بی توجهیش بود که آدام را آزار می‌داد و این بی توجهی، بدتر از تمام سیلی‌هایی بود که پدرش به او زده بود.
- همین که گفتم آدام! میری مدرسه شبانه روزی تا دیگه ریختت رو نبینیم. هر روز یک خفت و خواری به بار میاری، من و مادرت خسته شدیم دیگه!
آدام دستش را مشت کرد و به سینه‌اش کوبید و درحالی‌که اشک می‌ریخت، گفت:
- من ترک تحصیل می‌کنم! این زندگی منه و به کسی مربوط نیست.
ادوارد، که با زدن سیلی راحت روی مبل نشسته بود، سری از روی آن بلند شدو از یقه پسر گستاخش محکم گرفت. او اگر نمی‌توانست آدام را کنترل کند، پس چطور می‌توانست در محل کار زیردستان خود را اداره کند؟ اینجا خانه او بود و پول این خانه را او می‌داد، پس حرف حرف خودش بود و کسی حق نداشت سرپیچی کند! مگر آدام چه شخص مهمی بود که بتواند در برابر او، نه بیاورد؟ جان آدام در دستان او بود و اگر غذایی به آدام نمی‌آمد، او میمرد. آدام را سمت دیوار هل داد و با فریاد بلندتر از فریاد آدام، گفت:
- زندگی توئه؟ نخیر چی فکر کردی با خودت؟ تو بچه منی و من تعیین می‌کنم چی کار کنی. حالا من فردا تو رو به مدرسه شبانه روزی می‌فرستم ببینم چطوری قراره جلوی من مقاومت کنی! حتی می‌تونم تو اتاقت زندونیت کنم... من صاحب توئم و هرکاری بخوام می‌کنم آدام!
آدام که غرورش، زیر بار این کلمات سنگین، داشت تکه تکه می‌شد، بغضش را فرو داد و با مچ دست، اشکش را پاک کرد. این اشک‌ها برای چه می‌ریختند؟ مگر کسی دلش به حال خیسی گونه آدام می‌سوخت؟ آن از مادرش که روی مبل افتاده و بیخیال به تلوزیون نگاه می‌کرد، و این از پدرش که کاملاً غیرمنطقی برخورد می‌کرد. او قرار بود در کدام خانواده به پسر خوب تبدیل شود؟ چرا خانواده‌اش انتظار داشتند پسرشان چیزی شود که آنها نتوانسته بودند، بشوند؟ آدام پوزخندی زد و تکیه خود را از دیوار گرفت و همان‌طور که به چهره سرخ شده و جسور پدرش نگاه می‌کرد، گفت:
- من فقط پسرتم! تو فقط و فقط می‌تونی من رو خوب بزرگ کنی و بهم خوب و بد رو یاد بدی. بقیش دیگه به خودم مربوطه.
- تو از خون منی و اگر کار بدی بکنی یعنی من کردم! پس نمی‌ذارم قدم اشتباهی برداری، پاهات رو می‌شکنم. امروز به اندازه کافی جلوی مدیرت شرمندم کردی.
- اوه پدر! اگر قرار باشه به دنیا بیام و فقط مسیری که شما میگین رو برم، چرا اصلاً باید به دنیا بیام؟ خودتون به جای من زندگی کنین، دلیلی نداره من باشم.
ادوارد سمت آدام هجوم برد و خواست سیلی دیگری به او بزند که آدام، دست پدرش را محکم گرفت.
- حتی نمی‌تونی از خودت دفاع کنی! وقتی حرفی خلاف حرف خودت می‌شنوی اعصبانی میشی و حمله می‌کنی. خیلی ضعیفی.
ادوارد، دستش را از میان دستان آدام خلاص کرد و پوزخندی زد. درحالی‌که از یقه او می‌کشید تا او را در اتاق حبس کند، زیرلب ناسزا می‌داد و سعی داشت اسب وحشیش را، رام کند. هنگامی که به اتاق رسید، آدام را داخل اتاق انداخت و قبل قفل کردن در، گفت:
- حالا نشونت میدم کی ضعیفه آدام! تا رفتارت رو درست نکردی، همونجا میمونی. البته تا فردا صبح، چون فردا میری مدرسه شبانه روزی.
با قفل شدن در، آدام خود را روی تخت انداخت و پرده پنجره را کنار کشید تا بتواند خانه میشل را ببیند. هیچ‌گاه به این اندازه حقیر نشده بود. داشت درون زندان شیشه‌ای زندگی می‌کرد و خبر نداشت که اینجا فقط زندان است اما شیشه‌ای! حال که این شیشه‌ها در چشمانش فرو رفته بودند، درد را بهتر احساس می‌کرد. بزرگ‌ترها هیچ‌گاه دوست نداشتند منطق را قبول کنند و فقط به دنبال سخن خود بودند، فقط می‌خواستند حرف حرف خودشان باشد و برای نشان دادن این موضوع ، از قدرت جسمی و قدرت کلامی، استفاده می‌کردند. آدام برای چه باید یک پسر خوب بار می‌آمد وقتی خانواده‌اش حتی نمی‌دانستند خوب یعنی چه! تربیت دادن آنها همیشه همین شکلی بود، با زور و خشونت و تحقیر. آنها حتی راه درست آموزش را نمی‌دانستند پس چرا انتظار داشتند بهترین شاگرد را پرورش بدهند؟ بخش اصلی خوب تربیت شدن، دیدن خوبی بزرگ‌ترها است! اما آدام اکنون داشت از یک دهان بد بو، سخنان خوب و زیبا می‌شنید. ابلهانه بود! خودشان از بوی بد دهانشان باخبر نبودند، عادت کرده بودند، همان‌طور که آدام به بداخلاقی و زورگویی کردن در مدرسه، عادت کرده بود و نمی‌دانست، این خوب نیست! آدام سریع بلند شد و سمت کیسه بوکس رفت. مشت‌های محکمش را روی کیسه کوبید! از خود، و از همه چیز، گلایه داشت. از اول مسیر را غلط رفته بود. جرمی، حتی نمی‌دانست چه بلایی سر آدام آمده اما قطعاً او را یک شخص خودخواه و مزخرف می‌دانست و دیگر آدام را دوست نداشت. ادرین، به آدام می‌گفت، تو هیچ‌گاه یک دوست واقعی نبودی! و ایوان، مقابل آدام سکوت می‌کرد و در دل، از او تنفر داشت. پدرش آدام را یک پسر گستاخ می‌دانست و آدام، نمی‌دانست برای چه باید مقصر همه چیز باشد. از اول که اینگونه نبود، دلایلی وجود داشت، دلایل باید مقصر شمرده شوند نه او، آدام که کاری نکرده بود!
ادوارد، روی تخت دراز کشید و با خشم، به سقف بالای سرش خیره شد. چه کار بدی کرده بود که فرزندش انقدر بد تربیت شده بود؟ گستاخانه مقابل او می‌ایستاد و می‌گفت نه، مگر چه حقی داشت که نه می‌گفت؟ او تنها باید چشم می‌گفت و اطاعت می‌کرد. باید ممنون پدرش می‌شد که او را می‌زند و تنبیه می‌کند. دوستی و حتی مرگ دوست، چه اهمیتی داشت؟ باید در کلاس می‌ماند و درس می‌خواند و این بهترین راه بود! ادوارد او را به وجود آورده، آب و نان او را داده، پس چه حقی داشت که بگوید زندگی من مال من است؟ او فرزند ادوارد بود و باید گفته ادوارد را اطاعت می‌کرد.
- باهاش خیلی تند بودی. مدرسه شبانه روزی زیادیه.
- دخالت نکن. این بهترین راه برای آدم کردنش هست! اون حق نداره اینجوری رفتار کنه.
- همه حق دارن اشتباه کنن! اشتباه بخشی از زندگیه.
- نه! اون باید می‌دونست دوستی به درد نمی‌خوره.
- تو خودت اشتباه نکردی؟
ادوارد خشمگین از حالت دراز، به حالت نشست، درآمد و به چهره همسرش، خیره شد. او هیچ چیز از تربیت کردن نمی‌دانست.
- پدر منم تنبیهم کرد و برای همینه الان، زندگی موفقی دارم.
- ادوارد، کسی که نتونه یک کلمه با پسرش حرف بزنه، مطمئن باش آدم موفقی نشده. می‌دونی پسرت چه ویژگی اخلاقی‌ای داره؟ تا حالا باهاش حرف زدی؟ تو آدم موفقی نیستی فقط داری، ادای آدمای موفق رو در میاری.
- چی میگی؟ تو این بچه رو بد تربیت کردی.
- اما اونی که داشت داد می‌زد و کتک کاری می‌کرد و فحش می‌داد، تو بودی نه من!
ادوارد دستی به موهای سفیدش کشید و با لحن تندی گفت:
- داشتم بهش یاد می‌دادم.
- یاد می‌دادی که داد بزنه؟ فحش بده؟ کتک بزنه؟ اینارو یاد می‌دادی؟
- اون باید بترسه.
- از باباش؟ از بهترین همدمش؟ از پشتیبانش؟ از تو بترسه، پس وقتی از غریبه ترسید به کی پناه ببره؟ وقتی وحشت کرد، سمت آغوش کی بره؟
ادوارد این‌بار، لحنش آرام‌تر شد. او هم همینطور بود. همیشه به خود پناه برد و روی پایه خود ایستاد. مگر پدری بود که دستش را بگیرد! اما، از این وضع راضی بود؟ از اینکه پدرش بدتر از غریبه باشد، راضی بود؟
- قوانین رو رعایت نکنی باید تنبیه بشی! این یک اصل مهمه!
- تنبیه؟ حتی تو قوانین کشور هم دیده نشده، یکی رو به خاطر عبور از چراغ قرمز، شلاق بزنن. و تو، بچت رو به خاطر چنین چیزی شلاق می‌زنی؟ ادوارد، انقدر جبهه نگیر و قبول کن داری اشتباه می‌کنی.
- همین محبت‌هات باعث شده پررو بار بیاد.
کیلا، از روی تخت بلند شد و همان‌طور که سمت آیینه می‌رفت تا موهایش را شانه بزند، گفت:
- اینکه روی تو وایساد، به خاطر محبت نبود به خاطر خشونت بود. با رفتار بی ادبانت کاری کردی که اونم بی ادب جوابت رو بده. حالا اگر محترمانه و با محبت حرف می‌زدی، هرگز نمی‌تونست سرت داد بزنه. محبت کسی رو پررو نمی‌کنه، فقط باعث راحتی طرف مقابل میشه.
- خیله خب. تو راست میگی. فردا با محبت بهش میگم برو مدرسه شبانه روزی.
- آه ادوارد!
***
با پایان مدرسه، میشل وسایل خود را جمع کرد که میا سمت میشل آمد و گفت:
- امشب میای به مهمونی ما؟
- آره
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #85
پارت 81
***
هانا همان‌طور مشغول جمع کردن وسایل خود بود، به این فکر می‌کرد که در خانه دعوای جانانه را باید تحمل کند. اصلاً فکر نمی‌کرد که شب را بیرون از خانه بخوابد و پیش جیمز برود. همه چیز ناگهانی شد. شاید هم دیشب به سرش زده بود و اصلاً نمی‌توانست به عواقب چیزی فکر کند. چندساعت، لحظه‌ای زندگی کردن قرار است هفته‌ها وبال گردنش شود. احساس ترس و اضطرابی که دامن‌گیرش شده بود، باعث شد بی حواس با جمع کردن کیف، آن را روی میز بگذارد و سمت در برود
الا: کیفت جا موند.
هانا نگاه کوتاهی به الا انداخت و سمت کیفش رفت. فقط این را می‌دانست که جای هیچ‌گونه تعللی نبود و باید سریع به خانه می‌رفت. قدم‌هایش را تند برداشت و دیگر دانش‌آموزان را کنار کشید. حتی صدا زدن‌های جیمز را هم نادیده گرفت و با سرعت سمت در مدرسه رفت. بعداً می‌توانست دلیل این عجله را برای جیمز، توضیح دهد. اما اکنون باید هرچه سریع‌تر به خانه می‌رفت تا زود با موضوع، رو به رو شود. میشل که عجله هانا را دید، نامش را بلند صدا زد و این‌بار هانا، نفس نفس‌زنان، کنار درخت ایستاد و سمت میشل برگشت.
-با دوچرخه سریع‌تر می‌رسی. بیا بالا.
هانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس سوار دوچرخه میشل شد. همان‌طور که از شانه او گرفته بود و به دعوای امروز فکر می‌کرد، میشل نیز با سرعت پدال می‌زد. دلشوره شدید هانا باعث شده بود که دستانش یخ بزند و احساس حالت تهوع به او دست دهد. می‌دانست پدرش اگر خشمگین شود می‌تواند او را از همه چیز و حتی مدرسه منع کند. البته مادرش که به شدت با دیر آمدن هانا مخالف بود، خشم پدرش را بیشتر از قبل تشدید می‌کرد. مادر هانا درکل بر این عقیده بود که شب‌ها زمین پر از تله فریبنده می‌شود و هرکس به هنگام تاریکی بیرون باشد، پایش به یکی از این تله‌ها گیر می‌کند. هیچ‌کس حق ندارد شب بیرون بماند آن هم تنهایی. درکل به زمان و نظم در خانواده هانا اهمیت زیادی داده می‌شد و برای تنبیه هم روی عزیزترین چیزهای شخص دست گذاشته می‌شد تا این تنبیه فراموش نشود.
هانا که حال از شدت ترس در خود فشرده شده بود، توجه میشل را به خود جلب کرد. میشل با سرعت، در خیابان شلوغ و روشن، حرکت می‌کرد. نشاط در همه جا حضور داشت و هوا، به شدت با طراوت و خوش عطر بود. همان‌طور که میشل داشت از میان ماشین‌ها گذر می‌کرد، گفت:
- هانا از چیزی می‌ترسی؟
- آره. الان قراره... نه راستش از چیزی نمی‌ترسم. تو فقط برو.
- نترس. پدر و مادرت دوست دارن پس نگرانت میشن. از آدمایی که انقدر دوست دارن نباید بترسی. قدردانشون باش و بهشون ثابت کن که قوی هستی. به هرحال قوانین رو زیر پا گذاشتی و دلیل درستی هم نداری. فقط کافیه قول بدی که تکرارش نمی‌کنی.
هانا شانه میشل را محکم در دست فشرد و گفت:
- اونا با واژه سر و کار ندارن. عذرخواهی و حرفای ادبی هم به دردشون نمی‌خوره. فقط به عملت نگاه می‌کنن و حکم صادر می‌کنن.
- عمل ما بر گرفته از عقاید و واژگانی هست که تو ذهنمون داریم پس توجه بهش مهمه.
- پدر و مادر من فکر می‌کنن همه دروغگو هستن حتی من! اونا حرف هیچ‌کس رو باور نمی‌کنن و شواهد رو می‌بینن.
- اما اینجوری ارتباط با آدما سخت میشه. بخش مهمی از زندگی کلمات هستن. ما با حرف اشخاص به شخصیتشون پی می‌بریم و حدس می‌زنیم قراره در موقعیت مختلف چطوری عمل کنن. اما اگر بخوایم با عمل آدما به عقایدشون پی ببریم موضوع پیچیده میشه.
- چرا؟ خب من هرکاری کنم یعنی به اون معتقدم.
میشل وسط کوچه‌های خلوت متوقف شد و درحالی‌که به تابلوها نگاه می‌کرد، گفت:
- ما تو زندگی کارهای اجباری زیاد انجام میدیم که به هیچ‌کدوم معتقد نیستیم. و خیلی از عقاید رو داریم که به خاطر شرایط مختلف اجتماعی و خانوادگی و یا سیاسی، نمی‌تونیم انجام بدیم. هیچ‌وقت نباید از بیرون، واسه درون، حکم صادر کنیم. کدوم کوچه خونه شماست؟
هانا که متوجه توقف نشده بود، کمی اخم کرد و به اطراف خیره شد. دو کوچه جلوتر دقیقاً خانه آنها بود اما دوست نداشت میشل نشانی خانه آنها را بفهمد. بنابراین از دوچرخه پایین آمد و درحالی‌که تار مویش را بازی می‌داد، گفت:
- ممنون که من رو رسوندی.
- خواهش می‌کنم.
میشل با تک نگاهی به هانا، سوار دوچرخه شد و خواست حرکت کند که هانا پرسید:
- اگر یکی اشتباه کنه چطور بهش بفهمونم که اشتباه می‌کنه؟ مخصوصاً وقتی اون شخص بزرگه و اشتباه هم کهنه هست و تبدیل به عقیده شده.
- نتایج اشتباهش رو نشونش بده.
میشل با سرعت از آن کوچه خارج شد و سعی کرد توجهش را سمت زیبایی‌های اطراف جلب کند. می‌دانست که هانا می‌تواند مشکلات خود را درست کند او فقط اندکی لوس بار آمده بود و به شخصی نیاز داشت که همه مسائل را برایش حل کند. فقط کافی بود روزگار، بازی او را جوری بچیند که تنهایی مشکلاتش را حل کند در آن صورت همه چیز درست می‌شد.
هانا، کیف روی شانه‌اش را محکم گرفت و با گام‌هایی مردد ، سمت خانه رفت. چند تقه محکم به در زد و سپس صدای قدم‌های تندی که داشتند سمت در می‌آمدند را، شنید. وقتی در باز شد، سرش را بالا گرفت و توانست چهره خالی از حس مادرش را ببیند. این لب‌های بی حالت و چشمان اخمو، کاملاً نشان می‌داد که مادرش با فریاد می‌گوید، تا این موقع دقیقاً کجا بودی! هانا سر به زیر، وارد خانه شد و دوان دوان داخل رفت تا در حیاط خشم مادرش را مشاهده نکند. هزاران همسایه فضول فقط منتظر بودند از این خانه صدایی بلند شود. درون خانه اولین چیزی که نگاه سر به زیرش توانست شکار کند، دو لیوان قهوه بود! یعنی به جز مادرش این موقع روز، شخص دیگری هم داخل خانه بود. اما بی شک پدرش نمی‌توانست شغل مهمش را فقط به خاطر تنبیه کردن هانا کنار بگذارد. نگاهش را که بالاتر آورد، شلوار مدرسه و لباس مدرسه و کراوات، و در نهایت جیمز را دید که روی صندلی نشسته و لبخند می‌زند.
- جیمز؟
- دخترم چرا بهم نگفتی دیشب جیمز حالش بد شده و مجبور شدی تو بیمارستان باهاش بمونی؟
هانا لبخند محوی زد و سمت مادرش برگشت.
- اصلاً به ذهنم نرسید تماس بگیرم. صبح هم که جیمز رو بردم خونشون و ازش لباس قرض گرفتم. اگر جیمز رو می‌رسوندم و میومدم خونه و می‌رفتم مدرسه، واقعاً دیر می‌شد.
- باشه عزیزم. اول برو لباس جیمز رو در بیار بعد بیا پایین ناهار بخوریم.
قبل از اینکه هانا از پله‌ها بالا برود، چشمکی که جیمز زد را، دید. واقعاً احساس خوبی داشت و آن ترس وحشتناک حال برایش خیلی بی اهمیت دیده می‌شد. انتظار برای ترس، از خود ترس وحشتناک‌تر بود. این فقط احساسات هستند که به وقایع قدرت می‌بخشند و آنها را مهم و یا نامهم نشان می‌دهند. احساسات تعیین می‌کنند چه چیزی تاثیر بیشتری دارد و چه چیزی قدرتمند است. و حتی این احساسات هستند که به زندگی معنا می‌بخشند. هانا به این فکر می‌کرد که در اصل احساسات، دست اتفاقاتی که رخ می‌دهد نیست، دست خود افراد است. وقتی او صبح نگران به ساعت مچی جیمز خیره شد و از دیر ماندن ترسید، جیمز بیخیال داشت برای او صبحانه درست می‌کرد! هردو قرار بود از مدرسه جا بمانند اما احساسات متفاوتی داشتند. پس هانا می‌تواند با طرز فکر خود، و برداشت جالب و متفاوت از اتفاقات، آنها را کوچک کند و نترسد! احساس بدی نداشته باشد.
- آماده شدی؟
- آره جیمز. بیا تو.
جیمز وارد اتاق شد و با یک نگاه اجمالی به اطراف، سمت لباس ورزشی خود رفت و آن را به بینی خود نزدیک کرد.
- ممنون که نجاتم دادی.
- کار خاصی نکردم. دوست داری باهم فیلم ببینیم؟
- فکر بدی نیست . چرا اون رو بو می‌کنی؟
- چون بوی تو رو میده. و تنها بویی که برایم بهشت و گلزار را تداعی کرد، بوی موهای پخش شده‌ات، روی نرمی گلویت بود. آه، دوست داشتم گونه‌ام را به شومینه گلویت، بچسبانم و عمیق، نفس بکشم. و بگذارم صدای خش خش موهایت، لالایی گوش‌هایم شود.
- خیلی زیبا بود جیمز!
هانا سمت جیمز دوید تا او را به آغوش بکشد اما درب اتاق باز شد و مادر هانا ظاهر شد.
- نمیاین ناهار؟
- الان میایم.
***
دیوارهای بیمارستان هر روز برایش تنگ و تنگ‌تر می‌شدند. این اتاقک بوی مرگ می‌داد، بوی ضعف و بوی دردهای پنهانی که لابه‌لای آجر دیوارها جاخوش کرده بود. بیرون از پنجره انگار خیالی بیش نبود و هرگز هیچ بیرونی، وجود نداشت. آسمان صاف و آبی پشت پنجره شبیه تابلوی آبی شده بود که سواحل رویایی آن سوی دنیا را نشان می‌داد، جایی دست نیافتنی که فقط می‌توانستی مقابلش بنشینی و درباره آن خیال پردازی کنی. با باز کردن پنجره، باد وحشتناکی سوی اتاق هجوم می‌آورد و بخش عظیمی از هوا، بی رحمانه و بدون هیچ مقدمه چینی، آرامش درون را برهم می‌زد. در این اتاق همه چیز متفاوت بود. پرده‌های رنگ و رو رفته با میله‌های فرسوده، می‌توانستند حقیقتی رویایی را بپوشانند و اتاق را تاریک کنند، تاریک و امن. تخت روی زمین می‌لرزید و فضای گرم و بد بوی بیمارستان، وسوسه کننده بود. مثل ضعف صبحگاهی که روی بدن انسانی می‌نشیند و او را مجبور می‌کند داخل تخت بماند. سستی کل اعضای بدن را در بر می‌گیرد و ذهن را شل و بی حس می‌کند، که دیگر امیدی برای بلند شدن از تخت و شروع کردن یک زندگی سخت دیگر، را از انسان می‌گیرد. همان‌طور سست و ضعیف، انسان را به تخت می‌چسباند. فضای بیمارستان هم دقیقاً همین بود، ضعف و بیماری را در بدن می‌نشاند و اندک مایع انرژی را هم از بدن خارج می‌کرد. این اتاق با تخت سفید و بی روح، کاشی‌های مستطیلی با نقش و نگارهای کرمی رنگ، دیگر زیادی غیرقابل تحمل شده بود. حال این دختر پر انرژی و به ظاهر روانشناس، مقابل جرمی نشسته بود و حرص او را در می‌آورد. جرمی احساس می‌کرد باید خشمگین شود و مشتی به در و دیوار این بیمارستان بکوبد اما چنان سست و ناامید بود که فقط نشسته و نگاه می‌کرد. او امروز یک لباس بادومی رنگ آستین کوتاه با شلوار جین چسبانی پوشیده بود و کیف دستی‌ای به همراه نداشت. مشخص بود صبح زود موهایش را فر کرده برای همین فقط اندکی از موهایش فر بود و مابقی به یکدیگر چسبیده بودند. هرچند کش موهایش هم ناجور دیده می‌شد اما بدتر از همه آنها لبخند زورکی و تقلبی دخترک بود که روی اعصاب جرمی خط می‌کشید. این دختر فقط می‌خواست به ظاهر همدردی کند اما هیچ چیز را نمی‌دانست. جرمی متنفر بود کسی بی خبر از تمام زندگی او، مقابلش بنشیند و چند حکم کلی بدهد و از آن نوشته‌های انرژی مثبت روی دیوار بیمارستان برایش، سخن بگوید.
- بازم تو اومدی.
- بهتره باهام کنار بیای.
- تو برای من یک عذاب بزرگی پس نمی‌تونی عذابم رو حل کنی.
تن صدایش ناامید بود گویی که دیگر آن سرزندگی اول را نداشت.
- چرا با من مشکل داری جرمی؟ من فقط می‌خوام بدونم دلیل خودکشیت چی بود و اون دلیل رو حل کنم.
- موضوع اینه اون دلیل وقتی حل میشه که پدر و مادرم زنده بشن و خوب رفتار کنن! نقش خودشون رو به عنوان پدر و مادر ایفا کنن نه اینکه فقط بچه‌ای رو به دنیای آشغال بیارن و برن.
انگار حالت چهره‌اش تغییر کرده بود و امیدوارتر دیده می‌شد اما جرمی قصد نداشت با او راه بیاید. فقط غیرممکن بودن موضوع را برای او شرح داد.
- می‌دونی حل کردن موضوع به معنی این نیست که واقعاً اون مشکل درست میشه چون این اتفاق نمی‌تونه بیفته. مشکلاتی وجود دارن که خیلی سخت هستن و تا ابد سایه اونا تو زندگی ما جاخوش می‌کنه. حل کردن یعنی کنار اومدن با اون موضوع و تغییر نگاه نسبت به موضوع. یعنی دیگه اگر مشکل باشه هم، تو حس بدی نسبت بهش نداشته باشی و باهاش کنار بیای. برای خودت زندگی خوبی بسازی و نسبت به اون سایه حس ترس نداشته باشی یا حتی نگرانی.
جرمی پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد تا سمت پنجره برود. حالش داشت کم کم خراب می‌شد.
- یعنی میگی مثل ابله‌ها به مشکلات نگاه کنم و خوش‌بین باشم؟ بگم مشکلی نیست؟
- نه. بگو مشکلی هست اما مهم نیست از پسش برمیام. می‌تونم قوی‌تر از مشکل باشم. بهتر از اون باشم و موفق بشم.
جرمی به سرعت راه رفته را برگشت و مقابل دختری که روی صندلی نشسته بود و حرف‌های بزرگ‌تر از دهانش می‌زد، ایستاد.
- من از قوی بودن خسته شدم می‌فهمی؟ می‌خوام ضعیف باشم! می‌خوام به یک دیوار محکم تکیه کنم و با آرامش به زندگی ادامه بدم. نمی‌خوام دیگه قوی باشم.
جرمی احساس می‌کرد مدت‌ طولانی‌ای است که صاف ایستاده و عضلات کمرش، از شدت درد لباسش را گاز می‌گیرند و می‌خواست خم شود، سقوط کند و یا دراز بکشد. نیاز داشت غروب کند، برود ، چمدان خود را جمع کند و بدون اینکه منتظر هیچ اتوبوسی بماند، خودش به سرعت بدود و برود حتی تندتر از باد. یک کوه نیاز داشت تا از قله آن، سمت دریایی که زیر دامنه غلتان و جوشان است، سقوط کند. گاهی ضعیف بودن هم احساس خوبی داشت! شاید باید یک گوشه می‌ایستاد و اشک می‌ریخت تا آب نباتی به دستش بدهند و بگویند، اشک نریز! یا شخصی دستمال به دست، گونه او را پاک کند. به یک چنین احساسی نیاز داشت! احساسی که همچو ماسه‌های ساحل، او را در بگیرد و داغیش، تمام تنش را بسوزاند و سپس خنکی آب شور باشد که او را از ماسه‌ها پاک می‌کند. این کلمات قلمبه سلبمه به چه دردش می‌خورد وقتی خسته بود؟ وقتی حالش بد بود... او فقط یک آغوش واقعی یا لبخند واقعی می‌خواست دور از اجبار و تظاهر و ترحم.
- جرمی، یک حقیقت تلخی هست که باید بدونی. تنها راه چاره تو اینه که، خودت تکیه‌گاه خودت باشی و اینجا هیچ دیواری پشتت نیست. اینجا همه نقابن، همه دروغن، همه چیز رفتنیه. تو فقط کنار دریا وایمیستی و به آبی که لایه انگشتات گیر می‌کنه و دوباره عقب میره، نگاه می‌کنی! تهش همون آدمایی که مثل آب دریا جلو و عقب میان، باعث میشن سرت گیج بره و بیفتی.
سوما از روی صندلی بلند می‌شود و دستی به موهای سیاهش می‌کشد. امروز با یک عجله سرسام‌آوری مجبور شد از خواب بیدار شود و حتی قهوه‌اش را تا نصف هم تمام نکرد و به سرعت، کفش‌هایش را در آسانسور پوشید و راهیه بیمارستان شد. نمی‌دانست چرا و برای چه آنقدر با سرعت رانندگی کرد و به اینجا آمد، اما احساس عجیبی نسبت به جرمی داشت. آتشفشان شاید یک نماد ترسناک و پراقتداری بود که به هنگام جوش و خروش، همه را می‌ترساند اما او فکر دیگری درباره آتشفشان می‌کرد. دامنه‌های سرخ، قله سوزان ، و آن بلندی باشکوه. جرمی را همانند همان آتشفشان دوست داشت و می‌خواست به او کمک کند تا آتشش، جنگل زیر پایش را نسوزاند. او جنگل بسیار عمیقی در درون خود داشت و حاضر بود برای هر انسان واقعی‌ای، شکوفه بزند اما می‌ترسید شاخه‌هایش بشکند، درختانش سقوط کند و در نهایت یک جنگل زعال سوخته باشد! برای همین با نماد آتشفشان خود ، فقط از جنگل و احساسات درونی خود دفاع می‌کرد اما نمی‌دانست که خودش، مسبب آتش گرفتن جنگلش است.
- اسمت چیه؟
- سوما.
- سوما؟ تو اهل اینجاها نیستی.
- من ایرانیم.
- خوبه. حداقل این بار به هم حقیقت رو گفتی سوما. من رو از این بیمارستان بیرون ببر.
- امروز رو هم بمون و فردا می‌تونی بری.
- این لطف رو در حقم بکن. باید برم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #86
پارت 82
سوما مردد به جرمی نگاه می‌کند. با اینکه احساس خوبی نسبت به او دارد و از آتش خشم جرمی نمی‌ترسد، و با اینکه حتی سرخ شدن او و موهای قرمزش را بامزه می‌داند، اما گمان می‌کند یک روز جرمی کاری می‌کند که او از مرزهای استاندارد زندگی بیرون بزند و مثل دیوانه‌ها روی خط‌کشی‌های ریل قطار راه برود و یا بر بلندای جایی برود و با صدای بلند فریاد بکشد. این کارها فقط در فیلم برایش جالب بود و در واقع چنین شخصیتی نداشت. عادت داشت زندگی ساده و آرامی داشته باشد به دور از هیاهو و دردسر، صبح قهوه خود را بنوشد و سرکار برود و ظهر مقابل تلوزیون بنشیند و کارهای ساده خانه را انجام بدهد. او حتی برای آرامش از خانواده خود هم دور شده بود. اما حس غریبی به او می‌گفت جرمی فقط یک فرد عادی نبود که باید بابتش پولی بگیرد و حال او را خوب کند و سپس دیگر هرگز او را نبیند. جرمی باید تبدیل به نقش مهمی در زندگی او می‌شد و صددرصد برای یک اتفاق جدید آمده بود که چیزی را در زندگی او رقم بزند. هرچند زیادی داشت قضیه را بزرگ می‌کرد اما به تصادفی نبودن قضایا معتقد بود. در زندگی او افراد فقط نمی‌آمدند که یک ردپایی بگذارند و بروند و یا فقط با خود سبد پول بیاورند، با هر شخص، زندگی او کاملاً تغییر می‌کرد و سبک جدیدی به خود می‌گرفت و خب این موضوعی نبود که سوما را نترساند! او از اینکه جرمی بیاید و نظم زندگیش را بر باد دهد می‌ترسید. به صورت قانونی جرمی باید فردا مرخص می‌شد اما اگر او کاری می‌کرد که جرمی امروز از بیمارستان بیرون برود یک نوع کار غیرقانونی به حساب می‌آمد و همین اول کاری جرمی او را به دردسر می‌انداخت.
- چقدر فکر می‌کنی؟
حقیقتاً این موضوعی نبود که سوما بخواهد به راحتی از رویش عبور کند و فکرش فقط چندثانیه طول بکشد. نه گفتن به این پسر برایش سخت بود و از بین بردن نظم هم سختی خود را داشت. اینجا به یک دیوانگی نیاز داشت تا بتواند جرمی را از بیمارستان بیرون ببرد. هرچند گاهی هم به این فکر می‌کرد که حال جرمی خوب شده و قضیه خیلی هم بزرگ نیست اما این موضوع می‌توانست مقدمه ترسناکی برای کارهای فاجعه‌بار دیگری شود؟ سوما آهی کشید و سمت درب اتاق رفت. با نگاه به راهروی شلوغ، متوجه این قضیه شد که خروجشان قرار نیست چندان تابلو و چشم‌گیر باشد. تعداد بسیار زیادی بیمار آن بیرون بودند و هرکس سویی می‌دوید و اصلاً قرار نبود شخصی به این‌ها توجه کند.
- خیله خب جرمی پشت سرم بیا.
جرمی با ذوق چشمانش برقی زد و با گام‌هایی آهسته به دنبال سوما حرکت کرد. دختر چابک و حرف گوش کنی بود. یعنی اینطور به نظر می‌رسید که برعکس او، آرام و قانون‌مدار است و معامله و صحبت با سوما نمی‌توانست چندان سخت باشد او همیشه از یک راه منطقی زیر بار می‌رفت و در نهایت با موضوع کنار می‌آمد. اگر چموش و اهل دعوا بود کار سخت می‌شد. جرمی حین اینکه به دنبال او از پله‌ها دوان دوان پایین می‌رفت، به این فکر می‌کرد که می‌تواند شباهتی بین سوما و میشل پیدا کند؟ میشل هم اهل دعوا نبود اما اصلاً نمی‌توانست او را از جنس سوما بداند. سوما کمی آرام‌تر و مهربان‌تر بود و شاید ساده‌تر. اما میشل همان‌طور که آرام بود زیر بار نمی‌رفت بلکه شخص مقابل را مجبور به تسلیم شدن می‌کرد. یک شخصیت قدرتمند اما آرام. اصلاً مقایسه کردن آنها کار درستی نبود.
سوما با نگاهش به دنبال ماشین سیاه خود می‌گشت و وقتی آن را دید، بلافاصله آستین لباس توسی جرمی را کشید و او را سمت ماشین برد.
- خب سوار شو.
- نه . من دیگه راه خودم رو میرم.
- همینجوری با لباس بیمارستان ولت نمی‌کنم. بشین.
جرمی کلافه، سوار ماشین شد و تصمیم گرفت لجبازی را کنار بگذارد. با حرکت کردن ماشین، سوما پرسید:
- کجا ببرمت؟
- همین راه رو مستقیم برو بعد بهت میگم.
- تنها زندگی می‌کنی؟
- هوم.
- دوست دختر داری؟
- نه.
- دوستات چطور؟
- اونا فقط اسم دوست رو یدک می‌کشن.
- می‌خوای بازم بهت سر بزنم؟
جرمی این‌بار خشمگین، به نیم‌رخ سوما خیره شد و گفت:
- از زندگیم برو بیرون. من با تنهایی مشکلی ندارم نیاز نیست نگرانم باشی.
- راستش تا اینجاش رو اومدم و اصول خودم رو زیر پا گذاشتم. باید یک سودی واسم داشته پس نمی‌تونم بیخیال بشم.
- احمق.
- مشکل داری باهام.
جرمی سکوت کرد و صورتش را سمت دیگری چرخاند. سوما هنوز نمی‌دانست جرمی برای چه باید تا این حد جبهه بگیرد و مقاومت کند. شاید فکر می‌کرد سوما وظیفه خود را انجام می‌دهد یک چیز ناخواسته است. البته که دوست یا شخصی نزدیک و هم‌خون بهتر می‌تواند مشکل را حل کند تا یک دانشجوی روانشناسی غریبه که به زور وارد حریم شخصی شده و ول کن ماجرا هم نیست. همیشه چیزهای رسمی آدم را به تنگ می‌آورد و گاهی فرد از خود می‌پرسد اکنون باید چطور رفتار کنم که معقول باشد؟ دست و پا بسته می‌شود و زبان خشک و فقط می‌خواهد تمام شود و بیرون برود. شاید جرمی گمان می‌کرد در یک جلسه رسمی با روانشناس به ظاهر مهربان نشسته. شخصی که لبخندش، حرفش و همه چیزش دروغ است و در آخر با چندتا حرف بدرقه‌ات می‌کند و نگاه به جیبت می‌دوزد تا پول‌ها را بشمارد. و حقیقتاً برای او مشکل تو چه اهمیتی دارد؟ فقط منتظر است پولش را بگیرد و برود. موضوع این است که، احساس بدی دارد که بدانی مرگ تو هیچ اهمیتی برای دکترت ندارد و او فقط تظاهر می‌کند. یا اینکه او ادعا دارد در وضعیت تو بود راحت مشکل را حل می‌کرد و تو ناتوان هستی. این‌ها افکار جرمی بودند؟
- همین رو بپیچ
- این شمارمه . هر وقت نیاز داشتی باهام تماس بگیر و این رو بدون، از اینجا به بعد بابت کمک بهت هیچ پولی نمی‌گیرم. فقط ازت خوشم اومده.
- ممنون. خداحافظ
***
هنگامی که به آدرس موردنظر رسید، نگاهی کلی به خانه انداخت. آپارتمان شش طبقه مقابل خیابانی شلوغ. نمی‌دانست زندگی در چنین خانه‌ای باید چه احساسی داشته باشد. اگر او هر روز با صدای ماشین خیابان از خواب بیدار می‌شد و پنجره اتاقش منظره سرسام‌آوری از یک شهر شلوغ با آدم‌های بی حوصله را نشان می‌داد، حتماً پرده ضخیم و سیاهی برای پنجره انتخاب می‌کرد تا دیگر چنین تصویری را نبیند. درکل زندگی در جای شلوغ و در وسط شهر را دوست نداشت. می‌توانست به جای خیره شدن به خیابانی که ماشین‌‌ها از سر و کولش بالا می‌روند، به درخت پشت پنجره خانه‌اش خیره شود که به هنگام غروب، پرندگانی روی شاخسارها می‌نشستند و با باد هم آوا می‌شدند. گلی سرخ زیر تنه بلند درخت، می‌لرزید و تنش را به چمن می‌مالید و شاید آدمی در آن حوالی به درختی تکیه زده و به آسمان خیره شده بود. البته هر کسی از چنین منظره‌ای لذت نمی‌برد و مردم سرشان زیادی شلوغ بود. آنها حتی وقت زیادی برای تماشای لبخندشان در انعکاس آیینه ، صرف نمی‌کردند و شاید تنها زمانی مقابل آیینه می‌ایستادند که مشغول آرایش کردن چهره خود بودند. اما میشل دوست داشت هر روز صبح، با آب پاشیدن به چهره خواب‌آلود خود، لحظاتی را صرف تماشای خود کند. و از خیسی آبی که روی مژه‌اش نشسته عبور کند و به صورت سفیدش، و سپس لب‌هایش، برسد. اما مگر میا و دوستانش به چنین چیزهایی اهمیت می‌دادند؟ بی شک حتی معنای پنجره را نمی‌دانستند و فقط یک پرده روی پنجره انداخته و از کنارش گذر می‌کردند.
میشل وقتی وارد آسانسور شد، همچنان داشت درباره نگاه کردن ، فکر می‌کرد. به نظرش تماشا کردن اطراف، اهمیت زیادی در زندگی داشت. تماشا کردن بدون داوری، قضاوت، خشم و یا حسادت، می‌توانست سودمند باشد و چیزهایی را نشان دهد که تا به حال فرد آنها را در زندگی ندیده. همان‌طور که موهای آبیش را مرتب می‌کرد، لبخندی به آیینه قدی آسانسور زد و از آن، خارج شد. میا مقابل درب منتظر میشل ایستاده بود و با دیدن او، لبخند ظاهری به لب‌هایش نشاند و دستش را برای میشل دراز کرد.
- سلام. ممنون که دعوتم رو قبول کردی.
- سلام میا. ممنون که دعوتم کردی.
همه چیز قرار بود خوب پیش برود؟ او میان این گروه دخترانه جای نداشت. حتی اگر آنها از رفتار بد خود دست می‌کشیدند باز هم نمی‌توانستند دوست خوبی برای میشل باشند. فقط موقعیت بهتری نسبت به قبل پیدا می‌کردند و دیگر به زندگی خود آسیب نمی‌زدند. وقتی میا کنار رفت، میشل وارد خانه شد و سمت مبل‌های چیده شده، حرکت کرد. در مجموع نمی‌توانست خانه دلبازی تلقی شود اما جای بدی نبود. تمام پنجره‌ها، پرده شکلاتی رنگی داشتند و چراغ‌های خانه همگی روشن بودند. مبل‌های بزرگی در سرتاسر خانه پهن شده و آشپزخانه هم در انتهایی‌ترین بخش خانه، توسط تاریکی، بلعیده شده بود. صدای اِلا از اتاق می‌آمد که سشوار میا را می‌خواست و اِما، اخمو و بی توجه به میشل، مقابل تلوزیون نشسته بود و توجهی به فیلم جنایی پخش شده، نداشت. انگار اینجا تنها شخصی که حوصله کافی برای پذیرایی از میشل را داشت، میا بود. موهای توپی و گرد او، مثل همیشه صورتش را شیرین نشان می‌داد.
میشل معذب روی مبل نشست و تظاهر کرد که به فیلم پخش شده، نگاه می‌کند. جز غرغرهای اِلا و شکایتش از سشواری که دود بیرون می‌داد و صدای فریاد بازیگران فیلم، هیچ صدای دیگری در خانه نبود. میا دستپاچه، شربت داخل لیوان‌ها می‌ریخت و نگران مهمانیش بود و اِما، انگار اصلاً در خانه حضور نداشت.
- اوه میشل. کی اومدی؟
میشل نگاهش را از فیلم گرفت و به اِلا خیره شد.
- الان.
اِلا ابروانش را بالا انداخت و بدون گفتن سخن دیگری، روی مبل کنار اِما، نشست. موهایش را با حوله بسته بود و پوستش سفید و بی روح دیده می‌شد اما چشمان قهوه‌ایش، مثل همیشه شکاری و جدی، اطراف را می‌پایید. هوشیاری چشمانش و بی حال دیده شدن صورتش، تضاد عجیبی در ظاهر او ایجاد کرده بود.
- اِما خوبی؟
اِما تا صدای میشل را شنید، از تلوزیون دل کند و لبخند بی جانی زد. دوست نداشت درباره حالش با کسی سخن بگوید و یا کسی با او کاری داشته باشد. این‌بار نیاز نبود با کسی درد و دل کند و از عشق ابلهانه خود سخن بگوید. در اصل کسی هم حاضر نبود به او گوش دهد و حرف‌هایش را بفهمد در نهایت فقط چند سخن پندآموز به گوش‌هایش می‌رسید. ای کاش می‌توانست تنها باشد و در یک جای تاریک، درون پیله خود گم شود بی آنکه به روز پروانه شدن، فکر کند. شاید باید بادی می‌آمد و او را با خود می‌برد، به یک جای ناشناس، جایی که هیچ‌کس او را ندیده باشد و آنگاه، از عشق خود حکایت‌ها بگوید بی آنکه قضاوت شخصی را بشنود و سخنان دیگران، رنگی داشته باشد.
اِلا: خب میا نمیای مهمونی رو شروع کنیم؟
میا: یادمون رفت به هانا زنگ بزنیم.
اِلا: خب بعداً زنگ می‌زنیم.
میشل: توی کار خوب باید عجله کرد.
اِلا: چرا اون وقت؟
میشل: چون دچار اجتناب میشیم. روزها رو کش میدیم و بعداً‌های زیادی پشت سر هم می‌چینیم.
اِلا: مگه دیوونه‌ایم؟
میا: اینم از شربت‌ها.
میشل لبخندی زد و شربت سرخ را از روی سینی برداشت. همان‌طور که لیوان را در دست آرام تکان می‌داد، به چهره حق به جانب اِلا، چشم دوخت.
- خیلی برامون سخته که، حق با ما نباشه یا مقصر ماجرایی باشیم. سخت‌تر از همه اینا، اعتراف به اشتباهه. برای همین هی خجالت می‌کشیم و عقب می‌کشیم و در نهایت از گفتن پشیمون میشیم.
- خب این موضوع تلخه.
- نتیجش شیرینه. باید یاد بگیریم همیشه حق با ما نیست و همیشه ما خوب نیستیم. گاهی اشتباه می‌کنیم و باید این رو قبول کنیم، از قبول اشتباه نباید بترسیم یا خجالت بکشیم.
اِما پوزخندی زد و گفت:
- با هر اعتراف کوچیک میشیم. کدوم نتیجه خوب؟
- درس از اشتباهات مارو بزرگ می‌کنه و ادامه به اونا مارو کوچیک. با خودتون صادق باشین و خودتون رو قانع نکنین، بذارین عذاب وجدان درونیتون، سرتون داد بزنه و شمارو سرزنش کنه.
اِلا آهی کشید و لیوان را روی میز گذاشت. گوشی‌ای که درون جیبش جاخوش کرده بود را برداشت و نگاهی به صفحه خاموشش انداخت. مردد بود. واقعاً می‌خواست موضوع را به تاخیر بیندازد اما مجبور بود قبول کند که کارش غلط بوده. فرار از ماجرا چیزی را درست نمی‌کرد. او به ناحق سر هانا فریاد زد و این همه دوری را به وجود آورد. با گرفتن شماره هانا، نفس عمیقی کشید و گوشی را به گوشش چسباند.
هانا که سر میز شام بود و با جیمز صحبت می‌کرد، تا صدای گوشیش بلند شد، با کمی تعلل از پشت میز برخاست و سمت گوشیش رفت. شماره اِلا چیزی نبود که دوست داشته باشد ببیند. اخمی کرد و با نگرانی، تماس را پاسخ داد.
- سلام هانا. زنگ زدم بگم، یعنی ازت درخواست کنم برگردی گروه.
- ممنون بابت دعوتت ولی من دیگه نمیام.
- رفتارم خیلی بد بود، متاسفم هانا. دیگه تکرارش نمی‌کنم.
- اشکالی نداره اِلا. ولی دیگه نمی‌تونیم دوست باشیم و برگردیم. با معذرت‌خواهی گذشته فراموش نمیشه و من همیشه یادم می‌مونه این اِلایی که کنارمه یک روز چجوری سرم داد زد و یا کتکم زد.
- اینم یادت میاد که پشیمون شدم؟
هانا با نگاه کوتاهی به جیمز که شام نمی‌خورد و منتظر او بود، آهی کشید و گفت:
- متاسفم. دیگه باید برم. ممنون بابت تماست و... خداحافظ.
اِلا خشمگین گوشی را به میز کوبید و از شدت خشم به نفس نفس افتاد. میا که نگران بود دوباره اتفاقی رخ دهد، ناخن بلندش را به لبانش نزدیک کرد و مشغول جوییدن شد اما اِما باز هم نسبت به موضوع بی تفاوت بود.
اِلا: دختر پرو گوشی رو واسم قطع می‌کنه. همش تقصیر توعه میشل! ببین با حرف کی خودم رو کوچیک کردم.
میشل نوشیدنی را از لب‌هایش فاصله داد و سعی کرد از رنگ سرخ چهره اِلا، چشم پوشی کند. افسوس که او قرار نبود متوجه هدف میشل شود. فقط به دنبال رسیدن به خواسته‌اش است و حتی وقتی عذرخواهی می‌کند هم، طرف را مجبور می‌کند تا او را ببخشد. اما باید پذیرنده باشد و بداند باد همیشه همان‌طور که کشتی می‌خواهد، نمی‌وزد و گاهی سویی می‌رود که کشتی قصد ندارد به آنجا سفر کند. باد می‌وزد و توجهی به خشم ناخدای کشتی، ندارد، دریا خروشان می‌شود و به امواجش تاب می‌دهد و حتی آسمان فریاد می‌کشد، و جهان بر وقف مراد کشتی، نمی‌رقصد. اگر تاب و تحمل جریان زندگی را نداشتی باشی، در اعماق دریا غرق می‌شوی. فقط باید بپذیری، آرام روی دریا شناور باشی و به گرمای خورشید که روی پوست دستت می‌رقصد ، توجه کنی. آن وقت همه چیز شیرین به نظر می‌رسد. بازیگوشی امواج و پرششان روی تنت، گرمای آسمان و حتی بارانی که روی تن تو و دریا، می‌چکد.
- می‌شنوی چی میگم میشل؟
- اِلا تو به خاطر اشتباهی که کردی بودی معذرت‌خواهی کردی و بقیش به تو مربوط نیست.
- نشنیدی چطور جوابم رو داد؟ درخواست من رو رد کرد! من رو!
- مگه تو کی هستی که درخواستت رو رد نکنه؟ هیچ‌وقت خودت رو خیلی بالا نگیر و انتظار نداشته باش همه با تو خوب باشن. با همه و با بقیه، کاری نداشته باش چون اونا به تو مربوط نیستن. فقط به فکر این باش که خودت با بقیه چطور رفتار می‌کنی! اشتباه کردی معذرت‌خواهی می‌کنی؟ یا به راهت ادامه میدی؟ معذرت‌خواهی کردن می‌بخشی یا سرزنش می‌کنی؟ این مهمه. تو فرمانروای خودتی نه بقیه.
- چی داری با خودت میگی؟ یعنی میگی مهم نیست جلوی بقیه ارزشم بیاد پایین؟ ها؟
اِلا از جای خود بلند شد و میشل را مجبور کرد از مبل، بلند شود. میا نگران چشمانش را به معرکه دوخته بود و نمی‌دانست باید چه کند. طرف هرکدام را می‌گرفت یک دردسر بود . اِما نیز این‌بار واکنشی نشان داد و نگاه نگرانش را به سمت اِلا روانه کرد.
- هی میشل، فکر می‌کنی خیلی می‌دونی؟ ها؟ نه . بذار بهت بگم آدما خیلی مهمن. اگر کسی تو رو سگ هم حساب نکنه و لهت کنه، اون وقت می‌فهمی بقیه (مهم نیستن) یعنی چی. وقتی هیچی نمی‌دونی دهنت رو ببند و گورت رو گم کن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #87
پارت 83


میشل آهسته آهی کشید و کلافه نگاهش را به پنجره دوخت. ای کاش فضای خوبی پشت پنجره بود و می‌توانست از این محیط متشنج فرار کند و خودش را جای بهتری احساس کند. اما فقط یک پرده ضخیم با شهری شلوغ در انتظارش بود، نه چیز دیگری.
- اِلا، چرا معذرت‌خواهی کردی وقتی هنوز از اشتباهت درس نگرفتی؟ هنوزم زود عصبانی میشی، هنوزم وقتی کسی خلاف میلت برخورد کنه داد می‌زنی و هنوزم به خودت خیلی مغروری.
- چرت و پرت نگو
- تو حرفایی که باب میلت نباشه چرت و پرت می‌دونی. همینکه فرمانروای شهر خودت باشی و به فکر آباد کردن شخصیتت باشی، بقیه هم شهر تو رو، ستایش می‌کنن و بهش احترام می‌ذارن و اگر کسی بخواد گل‌های باغت رو بکنه و شهرت رو خراب کنه، اون فقط حسودی شخصیت خوبت رو کرده و نباید عصبانی شی. تا وقتی که انتظار داشته باشی همه تو رو عالی بدونن، هیچ‌وقت عالی نمیشی.
میشل ، اِلا را کنار زد و تا خواست سمت در برود، اِلا خشمگین لیوان شیشه‌ای را از روی میز برداشت و سمت میشل پرتاب کرد.
میا: وای خدای من!
اِما: اِلا!
***
نووا با حوله، مشغول پاک کردن ع×ر×ق صورتش می‌شود و زیرچشمی، به ایدن که مشغول در آوردن لباس ورزشی است، نگاه می‌کند. گمان می‌کرد بعد ورزش، حالش خوب می‌شود. یک دوش آب سرد و قهوه بعد از حمام هم همه چیز را معرکه می‌کند و سپس با ایدن می‌نشیند و از خاطرات دور، سخن می‌گوید. اما هیچ یک از این اتفاقات، نمی‌توانست دیگر حالش را خوب کند. تصوراتش به هم ریخته بود. دیگر حالش دست خودش نبود که بتواند مقابل تلوزیون لم دهد و با یک موسیقی کلاسیک، غم و مشکل درون خود را، حل کند. وسط آرامش، وسط خوشی‌هایی که برای خود می‌ساخت، حماقتش یادش می‌افتاد و آن بازی، آن روز، بارها برایش تکرار می‌شد. شاید این قضیه برای همه و به خصوص میشل، خیلی وقت باشد که تمام شده و کسی دیگر با بازی فکر نکرده باشد، اما نووا نمی‌توانست چیزی را که گفت، فراموش کند. دوست داشت از باشگاه خارج شود، هانا را ببیند که منتظرش ایستاده و به سرعت او را در آغوش بکشد، سپس هردو باهم بروند و در شهر چرخی بزنند، کافه دنجی انتخاب کنند و نگران این باشند که اگر کیک بخورند، دهانشان پر می‌شود و نمی‌توانند باهم حرف بزنند.
می‌خواست راحت او را بازی دهد و رهایش کند اما گرفتار شده بود! موهای طلایی هانا، به دور قلب نووا پیچیده بود و چشمان آبیش، همچو گودالی پایه نووا را در خود فرو برده و اجازه عبور، نمی‌داد. چه باید می‌کرد؟ حال که گرفتار شده بود و هانا برای دیگری شده بود، چه باید می‌کرد؟ کدام حمام سرد و قهوه و یا شب نشینی، می‌توانست جای هانا را بگیرد؟
- نووا داداش تو خودتی. چیزی شده؟
- خستم. اگر کارات تموم شد دیگه بریم.
- آره آمادم. میای خونه من؟ امشب تنهام .
نووا همان‌طور که کیفش را روی شانه می‌انداخت و سمت درب باشگاه می‌رفت، گفت:
- میام.
هوا سرد و طوفانی بود، گویا آسمان قصد داشت دهان باز کند و روی صورت نووا، تف بیندازد. باران در راه بود و یا شاید تا خود صبح، سکوت مرگبار و ابرهای غبارآلود، بساط در آسمان پهن کرده و همان‌جا می‌ماندند. دیگر خبری از ستاره و ماه نبود. امشب باید لباس یک دست سیاه و ابرهای کپه کپه غم‌آلود را تحمل می‌کردند. هرچند کمتر کسی به آسمان نگاه می‌کرد و نقش آسمان و ستاره‌هایش فقط روی نوشته‌های شاعران، برجسته دیده می‌شد. در واقع رهگذری دیگر نگاهی به آسمان نمی‌انداخت. شهر زیر مشت کارها و شلوغی‌ها، داشت خفه می‌شد و جان می‌داد. نووا تصور می‌کرد باید برود و حقش را پس بگیرد. باید برمی‌گشت حتی اگر مسیر یک طرفه بود و ماشین‌ها سمتش هجوم می‌آوردند، و حتی اگر تنش تکه و پاره می‌شد، در نهایت باید برمی‌گشت. هنگامی که به خانه رسیدند و ایدن برایش چای داغی ریخت، هنوز به مسیر بازگشت فکر می‌کرد. روی مبل دراز کشیده بود و بی هدف کانال‌های تلوزیون را جابه‌جا می‌کرد. ایدن از یک سفر سخن می‌گفت. گویا می‌خواست هردو همراه با جیمز، به یک سفر دور بروند. جایی که پرنده‌ها آزادانه پرواز می‌کنند و ویلایی وسط آب دراز کشیده و صدای امواج سمفونی گوش اهالی است. با ذوق از برنامه سفر تعریف می‌کرد و نووا فقط به این فکر می‌کرد که باید برگردد و راهی برای پیش رفتن نیست. مقابلش را تاریک می‌دید و خورشیدش آن پشت‌ها، در دست جیمز گیر افتاده بود. می‌خواست به کدام سفر برود؟
- نووا. خوابت میاد؟ می‌خوای بری رو تخت استراحت کنی؟ منم دارم میرم بخوابم.
- باشه. خسته شدم، بریم استراحت کنیم.
نووا سمت اتاق کوچکی رفت که کرکره‌های سیاه، پنجره‌اش را پوشانده بودند. شب‌خواب آبی رنگ را روشن گذاشت و بدون آنکه رویش را بپوشاند، دراز کشید و به سقف آبی خیره ماند. نمی‌دانست چند ساعت است که به سقف خیره شده اما امشب عجیب حالش بد بود. سردش شده و تنش می‌لرزید، قلبش بی تاب بود و خودش نگران. فکری که در ذهنش جای خوش کرده بود اصلاً فکر خوبی به نظر نمی‌رسید و او امشب می‌خواست احمقانه‌ترین اتفاق زندگیش را رقم بزند. آرام از روی تخت بلند شد و با نوشیدن یک لیوان آب سرد، لباس تن کرد و کیفش را برداشت. باید آرام و بی سر و صدا می‌رفت تا ایدن بیدار نشود و جلوی حماقت او را نگیرد. البته ایدن بسیار آرام روی مبل دراز کشیده بود و صورت سفیدش را در بالشت فرو برده بود. شاید داشت خواب عشق میشل را می‌دید و یا هر خواب خوب دیگری، انگار لبخند ملایم لب‌هایش قصد نداشت او را ترک کند. نووا نفس عمیقی کشید و نگاهش را از روی چهره آرام ایدن، سمت در کشید. محتاط در را باز کرد و بی سر و صدا، خارج شد! حال باید می‌دوید، تا خانه هانا باید می‌دوید
***
هانا در خواب و بیداری، غلت می‌خورد. پتو را تا گردنش کشیده بود و ع×ر×ق درون لباسش، می‌لغزید و سر می‌خورد. نفس عمیقی کشید و با احساس سایه‌ای بالای سرش، چشمانش پرپر زد و به زور چشمان گرم خوابش را باز کرد. فقط یک تصویر تار و تاریک بالای سرش دید. شخصی قوی هیکل. هیکلش بیشتر شبیه نووا بود اما چهره‌اش دیده نمی‌شد. ناگهان هوشیار شد اما به سرعت با قرار گرفتن دست شخصی مقابل دهانش، نیمچه هوشیاری خود را، از دست داد
***
با تلاش از روی زمین بلند شد. دستی که روی سرش قرار داده بود، پر از خون قرمزی شده بود که از لایه انگشتانش، روی زمین چکه می‌کرد. حالش به هم می‌خورد و سرش گیج می‌رفت و دیگر داد و بی داد‌های اِما و میا، و یا تهدیدهای اِلا، برایش اهمیتی نداشت. از اول می‌دانست امشب قرار نیست به یک مهمانی و شب‌نشینی ساده دعوت شود. انگار تمام اتفاقات را دیده بود و هاله قرمز اِلا را که در تمام مدت داشت پررنگ‌تر می‌شد، تماشا می‌کرد. او شخصیت خشمگینی داشت و نمی‌توانست تغییر کند. بعضی چیزها همینطور بود، تغییری نمی‌کرد و در مسیر زندگی، گندیده می‌ماند. شاید نیاز بود. روی زمین، باتلاق‌ها هم، وجود داشتند. رود، دریا، باتلاق، مرداب. همه این‌ها بودند. انسان‌ها فرقی با طبیعت نداشتند. هر انسانی نماد طبیعی روی زمین بود. برخی سنگ، برخی مرداب، برخی رود. دقیق‌تر که نگاه می‌کردی هر انسان از جنس یک پدیده طبیعی بود. با این حال میشل دوست داشت وظیفه خود را انجام دهد حتی اگر ضربه ببیند.
پله‌ها را طی می‌کرد و پایین می‌رفت و سرگیجه‌اش بیشتر از قبل می‌شد اما افکار رهایش نمی‌کردند. بیشتر از هر وقت دیگری ترسیده بود با اینکه می‌دانست این نوع احساس سمی است و مثل جوهر سیاهی روی هاله انسان عمل می‌کند. روشنایی هاله را گاز می‌زند و کرم‌های لایه دندانش را به هاله‌ها می‌چسباند. ولی او می‌ترسید، با وجود اینکه بوی بدن دهان ترس را استشمام می‌کرد، این‌بار هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد تا انجام دهد. جاده خلوت بود و شهر شلوغی سر شب را نداشت. گاهی فقط از دور دست‌ها، صدای بوقی شنیده می‌شد و سر خوردن لاستیک روی آسفالت جاده. نگران سرش نبود و می‌دانست که خوب می‌شود. همان‌طور تلو تلو خوران و درحالی‌که دنیا برایش برعکس می‌شد، به زور حرکت می‌کرد تا خودش را به خانه برساند. فاصله خانه‌اش تا اینجا، زیاد نبود، اما کم هم نبود. داشت از آن خانه و افرادش دور می‌شد و حواسش پیش آنها جا مانده بود. از انتهای زندگی اِلا می‌ترسید. او اگر درست نمی‌شد و رنگ هاله دورش را تغییر نمی‌داد، روزگار تغییرش می‌داد و قوانین زندگی، مثل میشل نبود که مهربان مقابل او بنشیند و برایش چیزی را توضیح دهد، رویدادهای هولناکی را به صورتش می‌کوبید تا خشمش، کوچک شود! آنقدر حقیر و بی چاره و گرفتار در مشکلات، که حتی یادش نیفتد باید بلند شود و سر کسی، فریاد بکشد. صدای بلندش از بیخ بریده می‌شد مثل علف‌های هرز مزرعه. کلاغ وجودش جوری با مترسک‌های واقعی و محرک قرار بود رانده شود، که خودش هم بین این بازی، گم کند چه برسد به کلاغ‌هایش. اما میشل نتوانست کاری برای او بکند و هرچند هیچ آه و ناله‌ای نکرده باشد اما جواب شیشه لیوان پرت شده را، می‌دهد.
داشت روی زمین پرت می‌شد و این‌بار مطمئن بود نمی‌تواند تعادل خود را حفظ کند که دستی او را گرفت. تقریباً دیگر همه جا تار بود. نمی‌دانست این شخص کیست اما مطمئن بود بوی اهالی خانه را نمی‌دهد. می‌توانست بوی هاله او را احساس کند حتی اگر نمی‌دید، ذره ذره وجودش احساس می‌کرد. ماه به زمین آمده بود.
***
- اِلا تو واقعاً احمقی. همه چیز رو دوباره خراب کردی.
- خفه شو میا خفه شو! میشل همه چیز رو خراب کرد نه من. من رو جلوی این هانا سکه دو پول کرد مگه هانا خر کیه؟
- تمومش کنین دیگه.
- اِلا، از خونم گمشو برو بیرون.
- بسه بچه‌ها.
- من رو می‌ندازی بیرون؟ نیاز نبود بگی. خودم میرم. فکر کردی کی هستی؟
میا خشمگین سمت اِلا هجوم برد و یقه لباس او را محکم گرفت. حال دیگر حوله‌ای روی موهای اِلا نبود و موهای وحشیش، مقابل صورتش خط انداخته بودند.
- تو فکر کردی کی هستی ها؟
اِما نگران و لرزان، به ساعت که دو بامداد را نشان می‌داد، نگاهی انداخت و لبش را گاز گرفت. امشب تمام نمی‌شد.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #88
پارت 84

***
حالش خوب شده بود، حداقل به اندازه‌ای که بتواند با شفافیت تمام، اطراف را ببیند. بوی عود در اتاق کوچکش پیچیده و نسیم سردی از پنجره به داخل، می‌وزید. چراغ‌های طلایی نورشان را در تاریکی پیچانده و روشنایی را فریاد می‌کشیدند. اما این نور، چیزی فراتر از تصور میشل بود. نور مصنوعی بی جان ، فوقش رنگ کمرنک و لاغری به داخل اتاق می‌اندازد و نمی‌تواند، تمام گوشه و کناره‌های اتاق را، پر از خود کند. اینجا تماماً بوی نور می‌داد، نوری که رنگی نداشت و حتی نمی‌شد آن را سفید تلقی کرد. باید چه نامی برایش انتخاب می‌کرد؟ روی تخت، صاف نشست و گردنش را در اطراف چرخاند. انگار نور منشاً نداشت و نقطه خاصی آن را به وجود نیاورده بود، اتاق خودش نور داشت، و روشنایی سهم او بود! برای او بود!
- میشل حالت چطوره؟
کسی را نمی‌دید و نمی‌توانست درک کند صدا از کدام سوی به گوش می‌رسد، شاید صدای نوری باشد که در دیواره‌های اتاق پخش شده و درون نخ فرش هم، نفوذ کرده. میشل نفسش را بیرون فرستاد و با صدای کرخت و خسته‌ای، گفت:
- نمی‌دونم. به نظرم باید خوب باشم، من همیشه باید خوب باشم.
- امشب کمکت کردم اما شب‌های دیگه کسی کمکت نمی‌کنه. وقتی چیزی رو می‌فهمی و از موضوعی آگاه میشی به خاطر این نیست که فقط بفهمی و بذاریش کنار. ما به تو نقشه راه نمیدیم که خودت تنهایی راه بیفتی و گم بشی.
- اما گاهی نمی‌تونم مقاومت کنم. انگار باید وظیفم رو انجام بدم، شاید عوض بشه، حس می‌کنم می‌تونم تغییرش بدم و شاید اتفاقی که دیدم واقعاً رخ نده.
- هیچی عوض نمیشه. از هرجا بری تهش به همون مسیری میای که برات کشیده شده بود. فقط اوضاع رو سخت‌تر می‌کنی.
میشل، دست چپش را مقابل صورتش گرفت. به یاد داشت چند دقیقه پیش، و شاید چند ساعت پیش، نمی‌داند چقدر زمان گذشته، اما دستانش خونی بود و خون از لایه انگشتانش مثل آبشاری، روی سنگ‌فرش زمین چکه می‌کرد. مسیر خود را از لایه سنگ‌فرش‌ها پیدا می‌کرد و جریان داشت حتی دور از بدن او. همه از توقف می‌ترسند، همه از یک چیز ثابت که نمی‌توانند تغییری برایش ایجاد کنند، وحشت دارند. انگار از دوربین مداربسته شلیک شدن گلوله بر سر اعضای خانواده خود را می‌بینند، و نمی‌توانند کاری کنند! بسیار دور از آنجا، فقط دوربینی مقابلشان است برای تماشا. و شاید خودشان، درون دوربین مداربسته‌ای گیر افتاده باشند، یک گلوله، سرنوشتی زخمی و نوشته شده. این همه چیزهایی بود که ترس را بیدار می‌کرد؟ چیزی فراتر از آن، زندگی در زمین ، نمی‌توانست ترس را خواب کند. سایه‌ها، تاریکی، مردمان غریبه، کینه، انتقام، اشتباه، فراموش، یک رهگذر ساده و بدتر از همه، تصادف. در عین حال می‌توانستی در خیابان شهر قدم بزنی و شخصی اسید روی صورتت بپاشد بی آنکه تو را بشناسد! فقط از روی اشتباه، تصادفی، به جای شخص دیگری تو انتخاب شده‌ای. یا شاید شخصی جرمی مرتکب می‌شد و جنازه‌ای روی زمین پخش شده، تو از کنار آن می‌گذشتی. می‌توانستند به راحتی اعدامت کنند! فقط یک شب اتفاقی از کنار جنازه‌ای گذشتی! آری زندگی در زمین همین‌قدر ترسناک بود. هرچه‌قدر با مردم کار نداشتی، آنها با تو کار داشتند. باید همیشه هوشیار و آماده می‌بودی، همیشه باید ترس را لب پنجره ذهنت نگه می‌داشتی هرچند که آزار‌دهنده باشد، باعث احتیاط می‌شد.
- میشل، نگران چی هستی؟ چی تو رو عوض کرده؟
- من کی هستم؟ چی من رو به زمین کشونده؟ چرا دارم رنگ هاله آدما رو بهتر می‌کنم، چرا باید زندگی آدما رو خوب کنم؟ چرا باید اشتباهاتشون رو بهشون بگم؟
- میشل، ازش لذت نمی‌بری؟ از تغییر دادن رنگ هاله‌ها. باعث میشه شهر زیباتر دیده بشه، شاید زمین، شاید کهکشان.
حال می‌دید. او لباسی سرتاسر سفید پوشیده بود و صورتش مثل بلور، می‌درخشید. با اینکه لبانی کوچک و سرخ و براق داشت، اما هرگز برای سخن گفتن آنها را باز نکرده بود. گویی فقط خوشه انگوری زیبا روی صورتش باشد بدون هیچ کارایی. بیشتر با چشمانش کار داشت. نگاهی براق که با احساسات متفاوتش، رنگ متفاوت به خود می‌گرفت. اگر سوال می‌پرسید، چشمانش زرد می‌شد و اگر ناراضی بود رنگی خاکستری، خشمگین آتشین البته تا به حال چنین نشده بود اما می‌توانست حدس بزند. اما در نهایت به هنگام گفتن سخنان شیرین و راهنما، رنگی شبیه آبی و طلایی در چشمانش می‌نشست ، این رنگ بیشتر دریایی بود که خورشیدی در دلش می‌لرزید و با این‌ها، سخن می‌گفت. صدای رنگ‌ها، به گوش میشل می‌رسید و او می‌توانست معنای همه کلمات را دریابد. او معجزه بود، یک الهی. شاید فرشته؟ میشل واقعاً او را نمی‌شناخت. اما بارها او را دیده بود، در خواب، در کتاب مقدس، می‌توانست بگوید این موضوع خیال یا رویا نبود. تخیلی در میان نبود. اصلاً تخیل وجود داشت؟ چیزی که فرای واقعیت، یعنی دنیای واقع و در جریان بود را، تخیلی می‌دانستند یا آنچه از ذهن ریشه می‌گرفت و جهانی جدید می‌ساخت؟ هیچ‌وقت چیزی گفته نشده که کاملاً دروغ یا نماد یک خیال باشد. تمام آنها یا اتفاق افتاده بودند در زمانی بسیار دور، و یا قرار بود رخ دهند. ذهن، از دنیایی فرای واقع، باخبر بود و شاید تصویری محو از آن را به نمایش می‌گذاشت یا شبیه ساز. اما درکل انسان‌ها هرچیزی که ندیده باشند، تخیل می‌پندارند. میشل سعی کرد ذهنش را معطوف او کند .
- ازش لذت می‌برم اما همشون عوض نمیشن. خیلی از رنگ‌ها تیره هستن و تیره‌تر میشن. وقتی با این واقعیت رو به روشون بکنی که تاریکن و باید تغییر کنن، رکب می‌خورن چون خودشون رو نور می‌دونستن، شاید نور سیاه. اما اونا وقتی با انتقاد مواجه شن، اخلاقای بدشون رو بیشتر بروز میدن، اون اخلاقایی که با تظاهر و سیاست‌مداری قایم کرده بودن، رو می‌کنن و حتی تیره‌تر از قبل میشن.
- و این تو رو امشب اینجوری کرد؟ زخمی؟ خسته؟ و دور از میشل واقعی؟
- اونا تعدادشون زیاده. اگر موفق نشم چی؟
- انتظار نداشته باش همه خوب باشن یا بهتر بگم، انتظار نداشته باش آدمای خوب تعدادشون زیاد باشه. تو آسمون ما هزارتا خورشید نمی‌تونیم داشته باشیم. و ستاره‌هایی دور از هم، خیلی دور، انقدر که توی تاریکی محو شدن و نور مصنوئی ضعیفشون کرده. متوجه شدی؟
- نه دقیقاً
- ما نمی‌خوایم خورشید بسازی، فقط ستاره‌های خاموش رو روشن کن و برو. تو چرا می‌خوای سنگ رو روشن کنی؟ چرا داری به شیشه‌ها نور میدی؟ اونا ستاره نمیشن میشل. شیشه، فقط تقلید می‌کنه، فقط منعکس می‌کنه. توی تاریکی نمی‌درخشه. انرژیت رو صرف ستاره‌ها کن.
- تمام این مدت فکر می‌کردم باید به همشون کمک کنم.
- هیچ‌وقت همه‌ای در کار نبود. برای همه بتاب و روشن باش، اما همه نمی‌تابن. بعضی‌ها فرار می‌کنن، بعضی‌ها عینک دودی و یا کرم ضد آفتاب می‌زنن، بعضی‌ها با پرده پنجره رو می‌پوشونن، و تعداد کمی، می‌درخشن!
میشل، حال احساس می‌کرد اوضاع بهتری دارد. دیگر از سردرد و حالت تهوع خبری نبود. نسیم داشت او را با خود می‌برد، احساسش می‌کرد. باد از پنجره کمر خم کرده و دستش را دور پهلوی او، حلقه کرده بود، می‌خواست بلندش کند و جاذبه را درهم بزند.
- ممنونم. تو کی هستی؟
- من دوست صمیمی تو هستم. دوستی خیلی نزدیک که الان ناشناسی با بوی آشنا به حساب میاد. قبل از تولدت، تو با من بودی، اما بعد تولدت فراموشم کردی.
- اما هربار فراموشت کنم باز تو رو می‌تونم بهتر از قبل، بشناسم.
میشل گمان کرد او می‌خندد. اما خنده‌اش جوری نبود که پایانی داشته باشد، انگار شروع شده بود برای زندگی کردن و نمردن! دیوارها با او می‌خندیدند، پرده می‌لرزید، آسمان جور دیگر شده بود. باد تنش را به برگ‌ می‌مالید و گویا پچ پچ خنده درختان، نزدیک به گوش میشل، زوزه می‌کشید.
- پس بگو ببینم. میشل، من کی هستم؟
- منی؟ حس می‌کنم دارم بهت می‌چسبم، دارم توی تو حل میشم، و خودم رو می‌بینم.
- شاید هردو یک نوع پرنده باشیم، هم نوع، هم جنس، هم رنگ، و حتی یک شکل، اما تو توی قفسی، و من بیرون. اما می‌دونی قفس همیشه بد نیست.
- میشه هر شب بیای پیشم؟
نگاهش رنگ دیگری گرفت. حال رنگی شبیه به ماتلیک داشت، انگار تمنا می‌کرد اما قرار نبود چنین اتفاقی رخ بدهد. شاید کمی هم شرمگین بود. اما بعد، برق نگاهش ناگهان تغییر کرد، قرمز و آبی! اصلاً جور در نمی‌آمد.
- میشل، منتظر یک فاجعه باش. اتفاقات خیلی زیادی قراره بیفته پس حواست به اینجا باشه، تو متعلق به زمینی، به آدما، به جسمت. تو شطرنج دنیا ببازی، نمی‌تونی به نقطه بالات برسی، پرت میشی بیرون.
قبل از اینکه چیزی بگوید، او رفته بود. پریده بود و سایه بال‌هایش، تمام اتاق را یک دست، تاریک کرده بود.
***
فریاد، در اتاق می‌پیچید. گویی چند زن مو‌کشان، موسیقی را به بازی گرفته و از پنجره موسیقی، دردهایشان را فریاد می‌کشیدند. مو‌کشان در سرتاسر فضای تاریک و آهنی، چرخ می‌خوردند و خودشان را به تار و گیتار، می‌کوبیدند. صدای آهنگ، از درون پخش‌کننده قدیمی ، به گوش می‌رسید. گرامافونی که دهانش را تار عنکبوت در برگرفته بود. شاید هم دلیل گوش‌خراش بودن آهنگ، گرامافون بود نه زن‌های درد کشیده. هانا وحشت‌زده، سرش را بالا آورد تا بتواند اطراف را وارسی کند. اما چیزی به چشم نمی‌خورد. تختی میله‌ای و پر گرد و خاک که حال رویش بسته شده بود و یک میز که گرامافون رویش قرار داشت. دیگر نمی‌توانست چیز درست و حسابی‌ای ببیند. اما پنجره‌ توسی رنگ، می‌توانست منظره دوری از شهر نشان دهد ، گویا این خانه در بالای تپه‌ای دور بود. چرا باید اینجا از خواب بیدار شود؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟ نکند باز داشت خواب می‌دید؟ صدایش را بالا برد و فریاد کشید اما امیدی نبود. گرامافون بلندتر از صدای او، فریاد می‌کشید . خسته و نفس نفس‌زنان، با چشمانی اشک‌آلود، اطراف را نظاره می‌کرد.
- هانای من؟ بیدار شدی؟
دوست نداشت صدای انعکاس‌ یافته، برای نووا باشد. چشمانش را به سقف دوخت و ترجیح داد سمت صدا نچرخد. هرچند سخت بود اما موفق شد. حال دیگر سکوتی اجباری محیط را خفه کرده بود، و صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شد، روی سکوت گرامافون، خدشه می‌انداخت.
- هانا؟ بهم نگاه کن عزیزم.
از لایه چشمان اشکیش، توانست نووا را ببیند. این غیرمنتظره‌ترین و ابلهانه‌ترین اتفاقی بود که می‌توانست روی بدهد. دزدیده شدن توسط نووا! شاید داشت خواب رمانتیک و جنایی می‌دید. همیشه دوست داشت معشوقش او را با خشونت به انحصار خود بکشد. یک نوع مالکیت جنون‌وار اما عاشقانه. اما در واقعیت این موضوع چندان بامزه به نظر نمی‌رسید. مثل همان صحنه‌های هیجان‌آور و جذاب فیلم ترسناک که واقعی شدنش هرگز آرزوی تماشاچی نیست. اما تصویر نووا بیش از حد واقعی دیده می‌شد، به نظر وحشت از پرده تلوزیون بیرون زده و خورشید امروز هانا را، به درد آغشته کرده. زبان هانا بند آمده بود و فقط می‌توانست چهره تار و قلمبه نووا را، درون قطره اشکش، تماشا کند.
- عزیزم گریه نکن. من باهات کاری ندارم.
چرا نمی‌توانست چیزی بگوید؟ بلاخره پلک زد و اشک خود را روانه بالشت سفید زیر سرش کرد. نووا زیادی نزدیک‌ بود، حتی نزدیک‌تر از تصور و رویای شبانه او. هرچند دیگر رویا نمی‌دید. شاید چون جیمز جایگزین بسیار بهتری بود. هم رمانتیک، هم سالم و عاقل. موهای سیاه نووا، خیس به پیشانیش چسبیده بود اما چشمانش خشک؛ خشک و تاریک. لباسی که در تن داشت، مثل همیشه جذب نبود و برعکس یک هودی گشاد سفید با شلوار شش جیب. شاید این‌بار وقت نکرده بود زیاد به ظاهر خود برسد. برای دزدی کردن که نباید تیپ زد!
- نووا، تو... تو واقعاً دیوونه‌ای. احمق بی شعور من رو ول کن. چی از جونم می‌خوای آشغال؟ لعنت به روزی که ازت خوشم اومد، لعنت به تو و تمام کارا و عقایدت. لعنت به عشق کوفتیت! تو عاشق نیستی... یک روانی ، بی همه چیزی!
- بهت حق میدم که عصبانی باشی.
- حق میدی؟ وای خدای من. دستام رو باز کن تا پارت کنم!
- به اونجا هم می‌رسیم. ولی در اصل، هرچی که از راه عاقلانه به دستم نرسه، از راه غیرعاقلانه وارد میشم.
نووا آهسته، دور تخت چرخی زد و مشغول باز کردن پاهای هانا شد. با تمام آرامش بندها را باز می‌کرد و اصلاً نگران کارها و حرف‌های او نبود. بی شک یک دختر لوس که هنوز ذره‌ای از عشق قدیمی را می‌توان در چشمانش یافت، نمی‌تواند به اندازه حرف‌هایش، بزرگ باشد. او در نهایت اشک می‌ریزد و تقلا می‌کند، و سپس، شل و تسلیم در دستان نووا، گیر می‌افتد. می‌توانست ضعف هانا را احساس کند، همان تعلل چند لحظه اول و سکوتش، نشان می‌داد که تا چه اندازه بین رویا و واقعیت، گیر افتاده. و اگر عاشق نبود پس چرا باید نووا را در رویا می‌دید؟
- پاهات باز شد پرنسس. الان میام سمت دستات.
- بهتره زود باشی. از اولم نباید من رو می‌دزدیدی. خوب شد خودت فهمیدی.
- فقط دارم دستت رو باز می‌کنم. تو جایی نمیری.
- چی داری میگی مرتیکه؟ وای تو اصلاً با خودت چی فکر کردی؟ من برای جیمزم نه...
مزه خون بود؟ لایه دندانش، شاید دندانی شکسته باشد شاید هم لسه پاره شده باشد. نمی‌دانست. ولی مطمئن بود نووا، مشت بسیار محکمی حواله دهانش کرده. دیگر توان باز کردن دهانش را نداشت. مثل اینکه واقعاً شوخی‌ای در کار نبود. او با دو بازوی قوی و چشمانی درنده و وحشی، طرف بود نه یک شوخی بچگانه. حال داشت به عمق قضیه نزدیک‌تر می‌شد. نووا واقعاً خطرناک بود و از یک دیوانه هرکاری برمی‌آمد. حتی می‌توانست او را تا ابد در همین خرابه زندانی کند و یا به قتل برساند. نباید دیگر حرف نامعقولی می‌زد. او زوری نداشت پس برای چه به اعصاب نووا چنگ می‌انداخت؟ بهتر نبود از روش خود استفاده کند؟ اغواگری؟ فکرش هم حالش را به هم می‌زد. وقتی هردو دستش باز شد، آرام روی تخت نشست و مشغول مالیدن دستانی شد که حال سرخ شده بودند. جریان خون در نوک انگشتانش را احساس می‌کرد. نووا در سکوت، دستی به دهانش کشید و سمت گرامافون رفت تا دوباره آن را روشن کند. باید سنجیده عمل می‌کرد. چشمان آبی و لرزانش را به نووا دوخت و سعی کرد آرام حرف بزند. جوری که دیگر مزه خون راهی گلویش نشود. دستش را از روی لبش برداشت و گفت:
- نووا، چرا داری این کار رو باهام می‌کنی؟
تا جایی که می‌توانست باید لحنش را آرام و مظلوم نشان می‌داد. تن صدایی آرام و کلماتی که می‌لرزیدند و چشمانی معصوم. همیشه می‌توانست از چشمان آبیش خوب استفاده کند. پُر و لرزان جوری که انگار اشک‌ها درون چشمانش به جوش و خروش افتاده بودند.
- چون دوست دارم
ترجیح می‌داد فریاد بکشد و قلب کثیف نووا را زیر پایش له کند. اما برای موفقیت باید خونسرد جلو می‌رفت. او نمی‌توانست خودرسرانه لایه بازوان نووا خُرد شود. اما چه کسی فکرش را می‌کرد؟ بازوانی که روزی هانا را جذب کردند، حال تبدیل به سلاح وحشتناکی برای او بشوند. روزگار عجب بازی جالبی راه می‌انداخت. هیچ چیز وحشتناک‌تر از این قضیه نیست که با تفنگ موردعلاقه‌ات تو را بکشند!
- ولی شنیده بودم عشق حس پاکیه.
- عشق بازی زیاد راه می‌ندازه. به هر شکلی هم که دلش بخواد در میاد.
- اونایی که به خاطر عشق از خود می‌گذرن، عاشقن یا اونایی که با زور عشق رو می‌خوان؟
- گفتم شکل‌های زیادی داره.
- کدوم شکل واقعیشه.
نووا داشت نزدیک‌تر می‌آمد. بوی خطر تن هانا را می‌لرزاند. راستی موبایلش کجا بود؟ باید با کسی تماس می‌گرفت و راهی پیدا می‌کرد. دستانش را احساس می‌کرد، دستانی سفت که روی موهای طلاییش نشسته بودند و همچو نوازش خار بودند.
- تو بخوای چیزی رو داشته باشی، برای به دست آوردنش هرکاری می‌کنی حتی دزدی. تو گرسنه‌ای و هیچ پولی نداری... کسی کمکت نمی‌کنه، هیچ راهی نیست... نمیری دزدی؟
- اون فرق داره.
- اما من گرسنه عشقم. تو همون غذایی هستی که وقتی سیر بودم گذاشتمش یخچال و الان باید گرمش کنم واسه خوردن.
- یکی قبل از تو اون رو برداشته.
- هیچ‌کس نمی‌تونه سهم من رو برداره.
داشت خشمگین می‌شد؟ همیشه وقتی اشاره کوچکی به جیمز می‌کرد، خشم تمام وجود نووا را در برمی‌گرفت. فشار بیشتر دست، تاکید روی کلمات، برجسته شدن عضلات. آخر این بازی قرار بود به کدام جهنم دره ختم شود؟ انگار هرچه می‌گفت، نووا برایش جوابی می‌آورد.
- نووا، من آدمم نه غذا. ولم کردی، ولت کردم. چطور تو می‌تونی مردم رو ول کنی و دل همه رو بشکنی، کسی نمی‌تونه این کار رو در حقت بکنه؟
- من زورم بیشتره.
- اوه.
داشت خشمگین می‌شد. حتی شده موهایش را شلاق می‌کرد تا تن نووا را سرخ سرخ کند. اگر واقعاً خشمگین می‌شد، می‌توانست بی باک، شجاعانه، نووا را واقعاً له کند؟ تصورش هم زیبا بود. فقط کمی جرئت می‌خواست تا بتواند حرص تمام گریه‌های شبانه را از این مرد زورمند و غیرمنطقی بگیرد. او فکر می‌کرد دنیا در چنگالش است؟ باید جنگالش می‌شکست، تکه تکه می‌شد، و هر تکه در جایی از جهان چال می‌شد. چرا باید هانا ضعیف و نحیف، مقابل او بنشیند؟ هرچه مظلومانه‌تر برخورد می‌کرد، نووا بیشتر پر و بال می‌گرفت. شاید هم باید از همین پر و بال گرفتن استفاده می‌کرد و با یک فریب، چرب‌زبانی، فرار کرد. اما گاهی، نگاه نووا بسیار هوشیار می‌شد انگار همه چیز را می‌خواند.
- عاشق اگر واسه همه گرگ باشه واسه معشوق بره هست. نه؟ نووا بیا این بازی رو تموم کن و بذار برم.
- موضوع سختی نیست هانا. فقط باید برگردی پیشم و جیمز رو ول کنی. نیاوردم زندونیت کنم.
- و اگر قبول نکنم؟ بازم ولم می‌کنی؟
- ما چند نوع ول کردن داریم. الان تو آسمونیم و پرواز می‌کنیم، اگر ولت کنم میمیری.
- بسه. خستم کردی. ازت... متنفرم! عشق من این شکلی شده نووا می‌بینی؟ مبدل به نفرت.
دستان نووا که در جیب شلوارش فرو رفته بود، داشت کم کم بالا می‌آمد. با دندان لبش را گاز می‌گرفت و لبخند عجب تمسخرآمیزی به چهره نشانده. هانا به ناگاه از جای بلند شد و گرامافونی که آواز می‌خواند را برداشت تا به سر نووا بکوبد. اما نووا محکم گرامافون را از چنگ هانا در آورد و روی زمین کوبید. نقشه خوب پیش نرفت. خب بعدش چه؟ با دست خالی، ناخن، دندان، پا، و هرچه در بساط داشت، تا آخرین نفس باید از خود دفاع می‌کرد. همان‌طور که نووا سعی داشت هانا را به آغوش بکشد، هانا محکم پایش را بلند کرد و در شکم نووا کوبید. با آخرین توان. او را زمین انداخت و روی شکمش، نشست. دیگر به فرار فکر نمی‌کرد، باید او را می‌کشت، خشمی درون وجودش وول می‌خورد. با ناخن‌های بلندش، پوست روی صورت نووا را می‌کند و خون، از صورتش، آرام بیرون می‌چکید. مشت به شکم، پرش، و در نهایت وقتی نووا سعی داشت دست و پای هانا را قفل کند، او با سر، محکم و بدون فکر قبلی، به صورت نووا کوبید. محکم، یک بار، دو بار، انگار به سیم آخر زده بود. موهای هانا در دهان نووا فرو رفته، خون دماغ نووا به پیشانی هانا چسبیده بود. دوباره، یک بار، دو بار، سه بار، و در نهایت با سری که به شدت درد می‌کرد و گیج می‌رفت، از روی شکم نووا بلند شد و سمت در هجوم برد اما پاهایش توسط دست نووا کشیده شد. لگدش را روی مچ دست نووا می‌کوبید. چه اهمیتی داشت دستش بشکند؟ پایش را بلند کرد و روی صورت نووا کوبید، باز چندین بار. گرامافون را برداشت و سمت نووا انداخت. این آخرین حد دیوانگیش بود؟ تا به حال هیچ‌وقت چنین کاری نکرده بود. فریاد، جـ×ر زنی، لوس بازی، مسخره کردن، و حتی فحش، کارهایی بود که همیشه انجام می‌داد. اما این‌بار، فرق داشت. احساس وحشت، شعف، دیوانگی، همه در وجود او جای گرفته بودند. اما نووا هنوز زنده بود و وول می‌خورد. دوباره سمتش حمله‌ور شد که چاقویی از جیب نووا در آمد.
***
صبح دل‌انگیزی نبود. حداقل برای او. وسایل خود را درون چمدان ریخته و لباس مرتب پوشیده بود. در بدترین وضعیت هم باید زیبا دیده شد مگر نه؟ پوزخندی زد و موهای طلاییش را با کش، از بالا بست. به دلیل بی خوابی دیشب، چشمان سبز مایل به آبیش، حال، سرخ سرخ شده بود. در قفل شده اتاق بالاخره باز شد و پدرش مقابل دیدگانش، قرار گرفت. نسبت به دیروز آرام‌تر بود و با نگاهی دقیق، سر تا پای آدام را، بررسی می‌کرد. کت و شلوار سیاه و تیپی تمیز با موهایی، ژل‌زده. اصولاً این چیزی نبود که ادوارد انتظارش را می‌کشید. اکنون می‌توانست با اتاقی که بوی ع×ر×ق می‌دهد و کیسه بوکس پاره شده، و آدامی داغان روی تخت، رو به رو شود، اما چنین نشد. شاید واقعاً آدام تغییر کرده بود. اولین سخن از زبان آدام بیرون جست. بدون نیت و احساس خاصی. حتی حاضر نبود پدرش را قانع کند یا خود را مقابل او خوب نشان دهد. همه چیز برایش بی رنگ و عادی بود.
- صبح بخیر.
- صبح تو هم بخیر. آماده‌ای آدام؟
- اهوم. فقط قبلش، می‌خوام برم دیدن جرمی.
ادوارد، لحظه‌ای سکوت کرد و انگشتش را روی صورت بدون ریش، به حرکت در آورد.
- خیله خب. یک ساعت وقت داری.
آدام سری تکان داد و با برداشتن چمدان و دادن آن به دست پدرش، از کنار او عبور کرد و وارد پذیرایی شد. بوی نیمرو، نان تست داغ و تازه ، میز صبحانه مثل همیشه آماده بود انگار امروز، با روزهای دیگر فرقی ندارد. فقط آب پرتقال روی میز را برداشت و با نیم نگاهی به مادرش، تمام آن را نوشید و از خانه بیرون رفت. می‌دانست همه دانش‌آموزان اکنون در مدرسه حاضر هستند و امروز اولین روزی است که آدام آدلر، قرار نیست پشت آن نیمکت بنشیند و قلدری کند. هرچند فکر می‌کرد جرمی با حال خرابش امروز به مدرسه نرفته باشد. شاید در خانه بود، تا الان که بیمارستان نمی‌ماند. سوار ماشین شد و با آخرین سرعت، سمت خانه جرمی رفت. قصد نداشت برای او، از رفاقت خوبش و یا از خودگذشتگی سخن بگوید، شاید چون هیچ چیز مطلقا، برایش اهمیتی نداشت. فقط قبل رفتن، قبل نیست شدن، حداقل یک بار باید او را می‌دید و از خوب بودن حالش باخبر می‌شد. این چند مدت مثل فیلم از مقابل چشمانش گذر می‌کرد. ماجرای آمدن میشل، کتک‌کاری، پاره کردن فیلمنامه، عشق اِما، مسابقه بسکتبال، تصادف، تنبیه ایدن، عجب زندگی پر ماجرایی را پشت سر گذاشته بود. از اینجا به بعد، آرام و بی صدا، در گوشه‌ای از جهان، فقط باید نفس می‌کشید. به مجازات تمام روزهای اشتباهی.
متوقف شد. آخرین باری که به خانه جرمی آمده بود را به یاد نمی‌آورد. شاید یک ماه پیش، دسته جمعی برای دیدن فیلم سینمایی جمع شده بودند و بعد، همگی باهم اتاق جرمی را برای وشوکاری، آماده کردند. شب هم با سوزاندن غذا، به همان پتیزا فروشی همیشگی زنگ زدند. شاید قبلاً در زمان‌های بسیار دور، قبل از معروفیت، قبل از بزرگ شدن و قبل چشیدن قدرت و هرچیز دیگری، واقعاً رفیق بودند.
این چندمین بار بود که داشت زنگ در را می‌زد اما هنوز کسی در را باز نکرده. یعنی هنوز زنگ در تعمیر نشده بود؟ مشتش را به در کوبید و منتظر به ماشین تکیه زد. بالاخره در باز شد، ظاهراً جرمی مشکلی نداشت. تیپ مرتب ورزشی و موهایی که حال تغییر رنگ داده بودند. سرمه‌ای؟ جالب بود.
- سلام جرمی. حالت چطوره رفیق؟
اما او اخم کرده، حاضر نبود جواب بدهد. پوزخندی زد و بدون بستن در، راهی خانه شد. این به معنای یک دعوت خشک و خالی بود. آدام پشت سر جرمی حرکت کرد و در خانه را بست.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #89
پارت 85

خانه مرتب، قهوه روی میز و فیلمی که درحال پخش شدن بود، همه چیز خبر از حال خوب جرمی می‌داد و او بی توجه به رفیقانش، داشت از زندگی لذت می‌برد. این لذت عمیق بود یا ظاهری؟ روی مبل نشست. گویا جرمی قصد نداشت از آدام پذیرایی کند. زیرا پاهایش را روی میز انداخته و لیوان قهوه را در دستانش، می‌چرخاند.
- انگار حالت خوبه.
- هوم. کاری داشتی که اومدی؟ الان باید مدرسه باشی.
لحنش نگران و خیرخواه نبود. فقط می‌خواست آدام را از سر باز کند و دلیل مزاحمت او را بداند. بحث مدرسه کاملاً بهانه‌ی بی ربطی بود. آدام خشمگین، سمت کنترل رفت و تلوزیون را خاموش کرد. کم کم آن دختر غرغروی فیلم، داشت روی اعصابش راه می‌رفت. پدرش چه گفت؟ «فقط به فکر خودت باش. دوستت نمی‌تونه تو رو به مدرسه برگردونه» جالب بود! جرمی حتی نمی‌دانست آدام از مدرسه اخراج شده البته نمی‌توانست منتی روی سر جرمی بگذارد اما با این حال رفتار خودسرانه و بی تفاوت او، خشمگینش می‌کرد. اکنون جرمی با بی تفاوتی و حالتی که گویا حوصله‌اش سر رفته، به آدام، خیره بود.
- اومدم فقط یک چیز بگم و برم.
- خوبه. فقط یک چیز بگو، نه بیشتر.
- در تمام مدتی که بستری بودی، نگرانت بودم، احمقانس که نگرانت بودم چون هیچ‌وقت بهت توجه نکردم. تو رو توی سرمای زمستون ول کردم و چرا باید وقتی سرماخوردی، نگرانت می‌شدم؟ خب احمقم این رو می‌دونم. از مدرسه اخراج شدم، دارم میرم مدرسه شبانه روزی و برای همیشه میرم. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی بدون یک احمق تو زندگیت، البته که زندگی خوبی خواهی داشت.
سپس آدام، زبانی روی لبش کشید و دیگر نماند تا واکنش جرمی را ببیند. اگر باز بی تفاوتی او را می‌دید، شاید دست به یقه می‌شد و می‌گفت به خاطر تو اخراج شده‌ام. اما نمی‌خواست به آدام قبلی برگردد و همان روش‌های قبل را پیش بگیرد. او داشت به مدرسه جدیدی می‌رفت و اکنون که دقیق‌تر فکر می‌کرد، این موضوع چندان بد نبود. مدرسه جدید، فرصت جدید، زندگی جدید و حتی شاید آدام جدید.
- آدام وایسا.
در ماشین را باز نگه داشت. فقط کمی سمت جرمی چرخید و به صورت مردد او، خیره شد. آنها شبیه بودند، شاید کمی شبیه. او نیز به اندازه آدام و حتی بیشتر، مغرور بود. خوب درکش می‌کرد، حرف‌هایی در ته گلو گیر می‌کنند، صبح تا شب روی مغز تکرار می‌شوند و نمایشنامه‌ای که هرگز قرار نیست پخش شود را، ریپلی می‌کنند. اما هیچ نمی‌گویند. واقعاً می‌توانست بگوید این وحشتناک‌ترین احساس روی زمین است که مقابل مردمانی قرار بگیری، سخنی نوک زبانت باشد، قلبت بی تاب گفتن و نگویی! یعنی نتوانتی چیزی بگویی. تمام روز و شب، به خاطر سکوت و حماقت خود تنبیه می‌شوی و با حرص، مقابل آیینه تمرین می‌کنی اما اگر باز به آنجا بروی، چیزی نمی‌گویی! غرور همیشه خوب نیست، یک چنین کارهایی با انسان می‌کند، کارهای زجرآور.
- می‌دونی چیه پسر، منم از این مدرسه خسته شدم. پروندم رو می‌گیرم و میام همون مدرسه شبانه روزی‌ای که میری.
- چی؟
- باهات میام، تنهات نمی‌ذارم.
نیمچه لبخندی روی لبان آدام جاخوش کرد. جرمی را به آغوش کشید، آغوشی گرم، بوی شکوفه‌های تازه باز شده را می‌داد. فاصله‌ها، هیچ‌وقت چندان قدرتمند و بزرگ نیستند. همان غرور، نگفتن، جلو نرفتن، باعث می‌شود سایه‌ دیوارها، بلند و بلندتر دیده شود. خورشید دوستی پشت دیوار، مخفی بماند. شاید حتی یک لبخند، یک دست بلند کردن بتواند همه چیز را از نو بسازد اما کسی حاضر نیست اولین گام را بردارد.
- واقعاً میای جرمی؟
او با آدام شوخی نداشت و آدام، خود به خوبی این موضوع را می‌دانست. اما دوست داشت دلش قرص باشد که تنها نمی‌ماند. با خیالی راحت، بتواند طبق دستورات پدرش حرکت کند.
- آره.
***
میش امروز برعکس دفعات پیشین، در انتهای کلاس نشسته بود و دست روی چانه گذاشته، به کلاس نگاه می‌کرد. با خود فکر می‌کرد امروز همه چیز مثل روزهای قبل نیست، اما برای کسی فرق ندارد. نبود آدام، جرمی، هانا، نووا، هیچ اهمیتی برای این کلاس نداشت. همه چیز ادامه پیدا می‌کرد، معلم پشت آن میز چوبی می‌نشست و درس را توضیح می‌داد، دانش‌آموزان می‌نوشتند، صحبت می‌کردند، و حتی در زنگ تفریح، کنار درختان حیاط، قدم می‌زدند و می‌خندیدند. موضوع این است، حتی بدون شاخ مدرسه، و حتی بدون هر شخص دیگری، زندگی جریان داشت. این ماجرا بسیار شبیه به مرگ بود. انسانی که تا روزها پیش، با مردم می‌نشست و می‌خندید، و حتی حال آنها را خوب می‌کرد، مخترع بود، یا هرکار مهم دیگری کرده بود، با مرگش، اتفاق خاصی نمی‌افتاد و حتی، مردم فراموش می‌کردند روزی چنین شخصی در کنار آنها قدم می‌زد، چه بویی می‌داد، چه سخن‌هایی می‌گفت و چه کاری می‌کرد. چهره، اسم، و هر خوبی‌ای که کرده بود، به سرعت نور، محو می‌شد زیر لایه‌های خاک . این موضوع اندکی بی مهری و بی وفا بودن آدم‌ها را نشان می‌داد.
ایدن از جای خود برخاست و کنار میشل نشست. رنگ صورتش پریده بود و دستش به سردی یخ‌های قطب بود. انگار تمام دیشب را در یخچال خانه‌شان خوابیده. به سختی آب دهانش را قورت داد که صدایش به گوش میشل رسید. دستان خود را محکم در یکدیگر فرو برده بود و چشمان گشاد و عسلیش را، معطوف میشل کرده بود. میشل، دستش را از زیر چانه برداشت و کمی چانه خود را خاراند. با یک خمیازه کوچک، اعلام کرد که دوست دارد زودتر سخن ایدن را بشنود.
- میشل، یک حس خیلی بدی دارم.
- چه حسی؟
- ترس.
میشل، سرش را چرخاند و به معلم که مشغول مرتب کردن ورق‌ها بود، خیره شد. به نظر بسیار جدی دیده می‌شد. ولی شکم چاقش به اندازه کافی او را به زحمت می‌انداخت و باعث می‌شد مدام ع×ر×ق کند و نتواند روی کاری، تمرکز مناسب داشته باشد. دوباره صورتش را سمت ایدن چرخاند. اینکه او می‌ترسید، کاملاً مشهود بود. هرکس یک نگاه کوتاه به موهای او که رو به بالا و چپ و راست، ایستاده بود، نگاه می‌کرد، به نظرش می‌رسید برق او را گرفته باشد! چه کسی می‌داند؟ شاید برق ترس. بی احتیاطی کردن، یا ترس از برق گرفتگی. موضوع این است سه نوع ترس در جهان وجود دارد.
- خب، ترس تو مفیده یا نه؟
- متوجه نمیشم.
- گاهی از چیزی می‌ترسیم و انجامش نمیدیم، که اون کار ، کار بدیه. پس ترس ما مفیده. گاهی بی خودی می‌شینیم و از هرکاری، از هر حرکتی می‌ترسیم، و یا از اتفاقی که نیفتاده، مدام وحشت داریم. این ترس بدیه.
- من نمی‌دونم چه ترسیه. نگران نووا هستم. اون و هانا، هردو نیستن و این قضیه مشکوک نیست؟ چندروز پیش نووا ازم پرسید از هانا انتقام بگیرم؟ نمی‌دونم یک همچین سوالی بود.
میشل بلافاصله اخم کرد. سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست. به نظر می‌رسید اوضاع چندان هم آرام و خوب نباشد. شاید همین اشخاصی که در کلاس نشسته و می‌خندیند، صدتا دل‌نگرانی، درونشان ، شورش به پا کرده باشد. نقاب‌ها، بسیار فریبنده هستند. جیرینگ جیرینگ ، پولک‌های وصل شده به نقاب، نمی‌گذارد صدای آه و فریاد پشت آن، به گوش برسد. چشم‌ها به شکل وحشتناکی، رنگ نقاب می‌شود و دیگر انعکاس شخصی درون آنها، نمی‌افتد. مثل آب آلوده‌ای که دیگر انعکاسی را نشان نمی‌دهد، آیینه‌ها ترک خورده‌اند و شفافیت‌ها، مظلومیت‌ها، کنار خیابان، زیر چرخ‌های ماشین رهگذر، جان می‌دهد. مردم می‌ترسند از ماشین‌های بوق به دست، از خیابان‌های تاریک و بی رحم، از مردمانی که با چشم غره، رد می‌شوند، از فروشنده‌ای که لبخند به لب دارد اما حتی یک درصد تخفیف هم نمی‌دهد! می‌ترسند، از کسانی که پول زیر میزی می‌گیرند تا یک بیمار را، سریع‌تر درمان کنند و یا برای او کارهای ویژه انجام بدهند! مردم از چرخه فریبنده‌ای که برای خودشان ساخته‌اند، می‌ترسند. از کارهایی که می‌کنند، از خبرهایی که در اینترنت می‌پیچد، از خودشان در آیینه، می‌ترسند. اما با این حال کسی نمی‌داند این رهگذر، ممکن است کسی مثل او باشد، نمی‌داند ممکن است خودش هم در آن کسب و کار، دست به چنین موقعیتی بزند و یا پول بیشتری بگیرد! هیچ‌کس به دنبال حل مشکل نیست، مردم دنبال مقصر هستند و مقصر شاید خودشان باشند!
اما حال همه چیز واضح‌تر دیده می‌شد. هانا فریاد می‌کشید. نووا او را به کلبه‌ای دور در جایی نامعلوم فرستاده بود، آنها با هرچه دم دستشان بود، یکدیگر را می‌زدند. می‌توانست زخم‌های عمیق را ببیند. چشمانش را باز کرد و با آن چشمان سرخ و آبکی، نگاهش را به ایدن دوخت.
- چیزی شده میشل؟
- نه. چیزی نشده. دیگه نترس!
او دروغ گفت؟ مطمئن بود این کار را انجام نداده. باید سریع دست به کار می‌شد تا مشکل را حل کند. ایدن اندکی خیالش راحت شده بود اما اسب‌هایی که روی اعصابش می‌تاختند، واقعاً از او فرمان نمی‌بردند.
ایوان، تند تند نفس می‌کشید و لحظه‌ای که پدر آدام او را از خانه بیرون انداخت و اجازه نداد آدام را ببیند، بارها و بارها، مقابل چشمانش جان می‌گرفت. با تمام شدن کلاس، ادرین از پشت میز بلند شد و مقابل ایوان قرار گرفت. امروز ادرین لباس سفید با شلوار سفیدی پوشیده بود! البته ایوان نمی‌توانست منکر این باشد که رنگ سفید با موهای تقریباً سفید ادرین، هماهنگی زیبایی دارد. اما موضوع قابل درک نبود. ادرین شاد و سرحال، درس را می‌نوشت، ساعت‌ها از پنجره به بیرون خیره می‌شد، سر تک تک میزها می‌رفت و با بچه‌ها گفت و گو می‌کرد. او بسیار بانشاط بود درحالی‌که اصلاً اوضاع خوبی نبود. چطور می‌توانست دو صندلی خالی کنار دستش را نادیده بگیرد؟ این گروه از هم پاشیده بود و بدتر از همه ایوان از تنهایی می‌ترسید. عادت کرده بود دست به سینه وسط بچه‌ها بنشیند و به شلوغ‌کاری و سخنان آنها گوش دهد و در نهایت لبخند محوی روی لب‌هایش، بنشاند. اما اکنون، خودش ساکت، اطراف ساکت، مدرسه بی روح و غریب، همه چیز تغییر کرده بود. وقتی در مدرسه قدم می‌زد، احساس غربت و تنهایی یقه‌اش را می‌گرفت و او به هر سو که نگاه می‌کرد، اطرافش را خالی از آدم می‌دید. هرکس کنار دوستش نشسته و پچ پچ‌کنان حرف می‌زد ، اما ایوان تنهایی و با خجالت، سرش را در یقه فرو کرده و قدم‌هایش را می‌شمرد. راستش از این تنهایی قدم زدن، تنهایی در حیاط نشستن، خجالت می‌کشید.
- ایوان پسر، حواست کجاست؟
- ادرین من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.
- بیخیال پسر. من که هستم. جرمی هم خوب میشه و میاد. آدامم یک کاری می‌کنیم تازه، مگه ارتباط ما فقط تو مدرسه هست؟ مدرسه بخشی از دوستیه مائه.
- آدام میره مدرسه شبانه روزی.
- پاشو. بیخیال.
ایوان از روی صندلی بلند شد و درحالی‌که توسط ادرین کشیده می‌شد، قدم‌هایش را تندتر برداشت. حداقل خوب بود که ادرین را داشت، یک پسر پر جنب و جوش و شاد! پر از انرژی، که انگار چیزی او را از پای در نمی‌آورد و با شوخی و مسخره‌بازی، همیشه دورش پر بود. دخترهایی که عاشق چهره او می‌شدند، اشخاصی که از بامزگی او لذت می‌بردند، اما ایوان که آرام بود باید چه می‌کرد؟ یک گوشه، در سالن تئاتر تاریک، می‌نشست و تماشا می‌کرد! درحالی‌که اطرافش کسی ننشته بود.
- امروز میریم پیش آدام و جرمی، دورهمی، نظرت چیه؟
- اگر شدنی باشه، خوبه.
***
با ریخته شدن آب‌میوه، روی دامن زرد رنگ میا، او با خشم از روی صندلی بلند شد و سمت اِلا که آب‌میوه را کج گرفته بود، هجوم برد. آنقدر خشمگین بود که موقع سخن گفتن و فریاد زدن، آب دهانش به اطراف می‌پاشید و اِلا صورتش را جمع کرده بود تا سگ هار مقابلش را، بیشتر خشمگین کند. اِما، بدون نگاه به آنها، فقط از کلاس خارج شد. نمی‌توانست دیگر این بچه‌بازی‌ها را تحمل کند اما باید باور می‌کرد که اکیپ از هم پاشیده. آن دوران که هرچهار نفر باهم بودند، شب‌ها ، لباس ست و یک دست پوشیده و به خیابان می‌رفتند.
در خیابان، نوازنده‌هایی بودند که توجه مردم را به خود جلب کرده و پول می‌گرفتند. آنگاه‌ آنها، به میان نوازنده‌ها رفته و وسط خیابان، با سرخوشی و خنده، می‌رقصیدند. تا ساعت‌ها ، کافه‌ها را برای خودشان پاتوق می‌کردند و هرکس بیشتر می‌نوشید، برنده می‌شد و می‌توانست کل فردا را رئیس باشد. بعضی شب‌ها هم در خانه یکی از بچه‌ها جمع می‌شدند و فیلم رمانتیک، اما اغلب ترسناک تماشا می‌کردند. البته هانا همیشه وسط فیلم‌ها سرش را روی شانه اِلا می‌چسباند و خوابش می‌برد. روز بعد هم با خنده‌های شیطانی برای یکی از بچه‌های مدرسه نقشه می‌کشیدند و از هر روشی استفاده می‌کردند. رنگ‌های بسته شده به در، تناب، در سرویس بهداشتی زندانی کردن شخص و ریختن آب کثیف روی سرش، ادای او را در آوردن، وسایلش را قایم کردن. در نهایت هم با خنده و خوشی از مدرسه بیرون می‌زدند و حتی یک بار هم روی کتاب را باز نمی‌کردند. موقع امتحانات روش‌های خاص خودشان را برای تقلب کردن، داشتند. به استخر رفتن‌هایشان همیشه جذاب بود! مسابقه شنا می‌دادند، نفس حبس کرده و زیر آب می‌ماندند، برخی هم کرم می‌ریختند و زیر آب طرف مقابل را قلقلک می‌دادند تا سریع‌تر بالا برود. آه! اکنون اِما برای آن دوران فقط یک یادش بخیر تلخ می‌توانست بگوید. از وقتی میشل آمد، همه چیز از هم پاشید به طوری که گویا محال بود، دوباره ساخته شود. او بدترین انتقام را از همه گرفت. با آن لبخند مسخره و شیک، موهای عجیب غریب و آبی، سخنان قلمبه و سلبمه، جوری آرام در میان روابط دوستانه خزید، که هیچ‌کس متوجه نشد، قدرت او حتی بیشتر از قدرت هر اکیپی بود. به جای ریختن آب دست شویی روی شخصی، عیب‌هایش را بیرون می‌کشید و بوی گند عیب‌هایش، تمام اطراف را در بر می‌گرفت، و جدایی، دوری! وقتی همه چیز رو شد، نقاب‌ها کف زمین افتادند، دیگر هیچ‌وقت ، هیچ‌چیز مثل قبل نشد.
اِلا صورت میا را در دست گرفت و او را به دیوار کوبید. میشل فعلاً روی صندلی نشسته بود و به معرکه آنها، فقط به خاطر یک آب‌میوه خیره بود. البته موضوع اصلی آب‌میوه نبود اما باید بالاخره چیزی بهانه شود تا جنگ آغاز شود یا خیر؟ هدف اصلی جنگ است، خشم، توپ، تفنگ، فریادهای وامانده در دل، مشت کوبیدن‌ها. آدم‌ها یاد گرفته بودند اینگونه خودشان را خالی کنند. پس فقط دنبال بهانه کوچکی برای آغاز کردن یک جنگ بزرگ بودند.
- می‌دونی چیه اِلا؟ حالم از تو و از رفتارات به هم می‌خوره. چطور باهات دوست شدم؟ کور بودم و ندیدم چقدر گندی!
- خودت رو چی میا؟ به خودت نگاه کردی یا فقط اخلاق داغون من رو می‌بینی؟
میشل لبخندی که روی لب داشت را، حذف کرد. این لبخند همیشه روی لب‌هایش بود اما این‌بار، حالش از چیزی که داشت تماشایش می‌کرد، واقعاً بد شد. تحمل نقاب لبخند، دیگر زیادی برایش سخت و طاقت‌فرسا بود. سنگینی می‌کرد، صورتش را به شکل خمیر بد ریختی، روی زمین می‌ریخت. اما او به راستی درک نمی‌کرد، چطور می‌شود انسان‌ها بعد فهمیدن ایراد و عیب، و یا مشکل، به جای حل آن، باهم مشاجره کنند؟ او این کار را کرد تا همه به عیب خود پی ببرند، که فریب دروغ یکدیگر را نخورند، و بفهمند در چه قبرستانی به سر می‌برند! قبرستانی که تمام خوبی‌های خود را چال کرده بودند و حتی سالی یک بار هم به آن سر نمی‌زدند. اما میشل روشن کرد که چقدر زشت هستند بدون آن نیکی‌های دفن شده، چقدر از ظاهر آدمی‌زاد دور شده‌اند. خوکی خاکستری، روی صندلی نشسته و با فس فس، چیزی زیر گوش میمون سیاه، زمزمه می‌کند. میمون بلند می‌شود و بالا و پایین می‌پرد، ادای دیگران را در می‌آورد و آنها را مسخره می‌کند. ماری، دم میمون را در چنگ گرفته و با او عشق‌بازی می‌کند. گول دم میمون را می‌خورد، اما ظاهر میمونی او را نمی‌بیند! ماری که فریب دم سیاه را می‌خورد، با خط و خال‌های درشت و رنگی روی پوستش، گاو را به دام می‌اندازد. گاوی که گول خط و خال‌ها را خورده و شیرش را به مار می‌دهد تا با او، دوست شود. و این چرخه ادامه دارد. یک مشت حیوان، که اصل ماجرا را نمی‌بینند، و وقتی دیدند، به جای درست کردن خودشان، به میمونی گیر می‌دهند که با دمش، اغفال‌گر ، بوده است.
- اِلا، بهتره دیگه باهم هیچ‌وقت حرف نزنیم، هیچ‌وقت!
- اوه! دقیقاً همینطوره. پس بکش کنار برم بیرون.
میا بدون هیچ حرفی کنار کشید و دامن زرد رنگش را در دست گرفت تا لکه روی آن را پاک کند. اِلا هم خشمگین، با قدم‌هایی سنگین، از کلاس خارج شد. اما این بازی ادامه داشت. تا وقتی تمام پیوندها به هم بریزد و یک مشت از دشمنان و جنگجویان، در کلاس بنشینند، این بازی ادامه داشت.
میا، به سرعت سمت اِما رفت، و آستین لباسش را سمت خود، کشید.
- چیه؟ به جای دفاع از من، چرا از کلاس می‌زنی بیرون؟
- حوصله بچه بازی ندارم.
- تو خیلی بزرگی که عاشق یک آدم ابله و احمق شدی؟ حاضرم شرط ببندم اگر آدام بگه بیا نوکرم باش، میگی چشم.
- گمشو میا! تو حق نداری از احساسات من سوءاستفاده کنی! من تو رو دوست دونستم و بهت راز دلم رو گفتم، این دلیل نمیشه مسخرم کنی.
- اوه! راز دلت؟ از آدام جونت چه خبر؟
- تو... باورم نمیشه! اصلاً اونی نیستی که فکرش رو می‌کردم.
اِما سیلی سریع و سوزنده‌ای به صورت میا کوبید و با هل دادن او، سمت صندلیش رفت و روی آن نشست. سرش را روی میز گذاشت، بی قرار پایش را تکان داد. داغ کرده بود و آنقدر حالش بد بود که نمی‌توانست حتی با نوشیدن آب، اوضاع را بهتر کند. انگار مشتی سنگ در گلویش گیر کرده بود و راه جریان آب را، بسته بود! شاید هم به جای اینکه آب آتش را خاموش کند، این آتش بود که آب را می‌بلعید. میا همان‌طور که لبانش را می‌جویید، پوزخندی به اِما زد و دستش را از صورت سرخش برداشت. حوصله دعوای دیگری را نداشت پس، بیخیال شد.
- چرا اینجوری شده؟
میشل ، ساندویچ را روی میز ایدن گذاشت و گفت:
- تازه شروع ماجراست.
بعد از گفتن این سخن، یاد چیزهایی که شنیده بود افتاد. اتفاقاتی در راه است، اتفاقاتی مثل فاجعه. اما نمی‌دانست ابتدا کدام را درست کند! این زنجیره توهم و نادانی که بین دانش‌آموزان در راه بود، یا موضوع هانا و نووا، آدم و دوستانش، اِما و عشق کورش، نمی‌دانست ابتدا سمت کدام برود. می‌خواست کلاً کیفش را بردارد و از کلاس برود، در خانه‌اش را قفل کند و در باغ خوش‌عطر و پر آرامش خانه‌اش، جان بدهد اما، این کاری نبود که، باید انجام بدهد. هیچ باغی بدون زحمت، به محل آرامش و خوش‌بویی، تبدیل نمی‌شود. شاید می‌شد از این کلاس یک باغ ساخت.
- میشل، اگر بفهمی یکی عاشقت شده، چی کار می‌کنی؟
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #90
پارت 86

- امیدوارم این اتفاق هرگز نیفته.
- چرا؟
- امم، من میرم حیاط.
ایدن ناامید، سری تکان داد و به دور شدن میشل، چشم دوخت.
***
کلاس ساکت بود و فقط صدای ظریف رقص ورق، به گوش می‌رسید. خانم آنا سرش را از روی ورق‌هایش بلند کرد و به دانش‌آموزان خیره شد. آخرین باری که دیده بود کلاس در چنین سکوتی غرق شده، چه زمانی بود؟ نمی‌دانست. اکثراً کار دانش‌آموزان سخن گفتن بود و به ندرت و حتی به سختی می‌توان یک کلاس را ساکت کرد. اما امروز چرا صندلی‌ها چنین دور و لب‌ها چنین دوخته شده بودند؟ نگاه‌ها خسته، فراری از آدم‌های اطراف. انگار نارضایتی و خشم از در و دیوار کلاس، می‌بارید. باید یک کاری می‌کرد تا این جمع را سر حال بیاورد. لبخندی زد و با کوبیدن دستانش به یکدیگر، گفت:
- خب بچه‌ها، ما فردا باز هم باهم کلاس داریم. دوست دارم فردا شما رو با لباسی ببینم که از ته دل دوست دارین اون رو بپوشین. بدون خجالت، هرچیزی که دوست دارین و شخصیت واقعیتون رو نشون میده بپوشین و بیاین.
میا: چرا باید این کار رو بکنیم؟ مربوط به درسمونه؟ گیاه شناسی...
آنا: نه عزیزم. مگه همه چی باید مربوط به درس باشه؟ ما به جز درس، روابط دوستانه داریم. می‌خوام واقعیت همتون رو ببینم و بهتر با خلق و خوی شما آشنا بشم.
اِلا: شما مگه به دانش‌آموز اهمیت میدی؟ اخه هیچ‌کس، زیاد ما رو جدی نمی‌گیره. مدرسه بدون ما، مدرسه نیست و در عین حال، اصلاً ما مهم نیستیم.
آنا اخمی کرد و پاسخی نداد. نمی‌دانست دربرابر چنین سخنی، باید چه جوابی داشته باشد. شاید هم حق با او بود. چه چیزی فرق ایجاد می‌کرد؟ چون مقام دانش‌آموز نسبت به مدیر و معلم کمتر بود، پس دیده نمی‌شد و نظراتش کوچک شمرده می‌شد ؟ یا چون سن کمی داشت و اکنون مشغول آموزش بود؟
میشل نیم نگاهی به چهره اِلا انداخت و فهمید او با اینکه سخن درستی گفته اما قصد دارد برای خالی کردن خشم خود، از چیزی یا کسی، گله کند. حتی مهم نبود شخص مقابل بی گناه باشد یا باگناه. میشل چانه‌اش را کمی خاراند و سپس گفت:
- اِلا درست میگه. یعنی به نظرم باید با ما نه به عنوان یک بچه هیچی ندان، بلکه به عنوان انسانی که قراره در آینده خیلی کارهای بزرگی بکنه، رفتار کنن. این اعتماد رو بهمون بدن. من اگر از الان با بچه جوری رفتار کنم که توانایی عبور از خیابون نداره پس اون واقعاً ضعیف بار میاد اما چه خوبه، من بهش قدرت بدم. ولی تو این نسل، مردم نمی‌خوان به کسی آموزش بدن، فقط می‌خوان علم خودشون رو به رخ بکشن. اما خوشحالم که شما می‌خوایین... ما رو بشناسین.
آنا، تکیه‌اش را از صندلی برداشت و از روی صندلی بلند شد. خوب بود اگر می‌توانست در دید این دخترها، متفاوت به نظر برسد. سال‌های پایانی نزدیک می‌شد، اما او می‌خواست در ذهن تک تک بچه‌ها جاودان باقی بماند و حداقل شخصی از او یاد کند. وگرنه فایده سال‌ها تحصیل و در نهایت تبدیل شدن به بازنشسته فراموش شده، چه بود؟ مرگ در واقع، فراموش شدن است، نه دفن شدن جسم ، و او این را نمی‌خواست.
- پس... فردا منتظرتون هستم. زنگ هم خورد، می‌تونین برین بچه‌ها.
***
سوما
چیزی که در زندگی من جالب بود، در حقیقت، تضادهای رقصان و مسکوت ماجرا بودند. جهانی که در بیرون و محل کاری تجربه می‌کردم، بوی رنگ روغن می‌داد! من در آنجا، دختری با نشاط و خندان بودم که به همه امید زندگی و شور و شوق می‌دادم. روانشناس، مشاوری مهربان و امیدوار که ذره ذره زندگی را پر از معنا و روشنایی می‌دید. اما اکنون چه؟ مقابله شومینه نشسته‌ام و در تنهایی خود، به تابلوهای بی جانی که لبخند می‌زنند، نگاه می‌کنم. چنین انسانی هستم! با نقاشی و تابلو زندگی می‌کنم. ربات می‌خرم، و حیوان خانگی خود را برای گردش به پارک کنار خانه‌مان می‌برم. در اصل پارک خوبی است، پاپی آنجا را شدیداً دوست دارد! این را از تکان دادن دمش متوجه می‌شوم. اما مقصود اصلیم این نبود! من در اصل انسان تنهایی هستم. شخصی که هیچ دوستی ندارد و هیچ‌کس کنارش نیست. نمی‌دانم چرا و چگونه این اتفاق افتاد. هیچ انسان دنیاگریزی نیستم و از هیچ‌کس تنفری ندارم. برعکس، مهمانی‌هایی که تا دم صبح برپا هستند و شلوغی و ترافیک را دوستم دارم. عاشقانه، و صمیمانه، دوست دارم دست در دست دیگران در خیابان قدم بگذارم و از همه جا سخن بگویم، از همه چیز! هیچ باکی ندارم که شخصی روزی درِ قلبم را بزند و در نهایت آن را بشکند. زندگی مگر همین نیست؟ شکستن و ساخته شدن. روابط پر از پیچیدگی‌های خاص خودش است. تو حتی با اخم ریزت می‌توانی شخصی را از خود دلخور کنی و کینه او را برانگیزی! دعوا، انتقام. یا حتی ممکن است به خاطر لبخندها و مهربانی‌های زیادیت، دل کسی را بزنی و او با بهانه‌هایی به دنبال رها کردنت باشد. ولی بی شک، از هیچ یک باکی ندارم.
من می‌خواهم به میدان بروم و خاکی شوم، حتی زمین بخورم و شلوارم پاره شود اما هرگز بیرون زمین، به مردم نگاه نکنم! برعکس خواسته‌ام، همیشه تنها بوده‌ام، بیرون بازی... دور از اشخاص. به گمانم شخص نچسبی باشم. خانواده‌ام می‌گویند زیاد دوست داشتنی نیستم. همیشه جوری برخورد می‌کردند که گویا مزاحمم. کنارم سخن نمی‌گفتند، تا می‌آمدم سکوت می‌شد و صدای ترک و توروک دکمه‌های کنترل تلوزیون به پا بود. من هم خانه‌ای دور از آنها خریدم، بسیار دور. گمان کردم اگر به کشور دیگری بروم، شاید من هم دیده شوم. مشکل از مکان نبود. اکنون هم ، در دانشگاهی به آن بزرگی، تنها و تنها همدم من کتاب است و کار. اما دوست ندارم جرمی را از دست بدهم. او برای من به عنوان یک شخص جدید و هیجانی تازه است. تا به الان فقط زندگی یک نواختی داشتم که هر روزش، براساس تنظیم قبلی بلند شده و کارهایم را می‌کردم. نه اینکه آدمی در اطرافم نباشد. من با اشخاص زیادی هم رو به رو شده‌ام اما جوری برخورد می‌کنند که گویا مایل‌ها فاصله داریم. انگار شخصی که مقابلم ایستاده و با لبخند به من سلام می‌کند، در کشوری بسیار دور، با زبانی بیگانه، سخن می‌گوید. همیشه یک حس ثابت به من می‌دهند، حسی مثل اینکه با یک لبخند نازک و کش آمده، همه زیرلب می‌گویند(برو سمت نخد سیاه) و اینگونه مرا دست به سر می‌کنند. اما جرمی چنین برخوردی نداشت. کاملاً واقعی و طبیعی برخورد می‌کرد، هرچند که به من می‌گفت دوست ندارد دیگر مزاحمش شوم اما حداقل حس دنبال نخد سیاه رفتن را نداشتم. حداقل که معذب نشدم.
آه دوباره و دوباره! موبایل من همیشه ساکت و بی کار است اما تا با خود خلوت می‌کنم و میان شعله‌های شومینه می‌سوزم، مدام زنگ می‌خورد و زنگ می‌خورد. بدون نگاه به شخص پشت خط، تماس را وصل کردم و گوشی را به گوشم چسباندم. کلافه منتظر بودم سخنی بشنوم که صدایی آشنا به گوشم رسید. صدایی تخص و لجباز.
-سلام خانم روانشناس آینده.
- سلام جرمی. تعجب کردم.
- که زنگ زدم؟ منم تعجب کردم!
***
هانا بی توجه به چاقویی که بیخ گلویش بود، محکم از گردن نووا گرفته و او را خفه می‌کرد تا اینکه بالاخره چاقو از دست نووا افتاد و تن او، شل و بیهوش شد. در اصل قصدش بیهوش کردن او بود نه تبدیل شدن به قاتل جانی! هانا، همان‌طور که نفس نفس می‌زد، موهای طلایی و نامنظم خود را کنار کشید و سمت موبایل نووا که روی میز افتاده بود، هجوم برد. آخرین بار رمز موبایل او، اسم خودش بود. با دستان لرزانش، چندبار نام خود را تایپ کرد اما هربار گوشی از دستش سر می‌خورد. سیلی‌ای به گونه خود زد و سعی کرد آرامشش را به دست بیاورد. اما چطور؟ هیجان عجیب وحشتناکی در تنش جولان می‌داد. او تا چنددقیقه پیش، با نووا دست به یقه شده بود و اکنون در بدترین وضعیت ممکن، قرار داشت. نفسش را با صدا بیرون داد و زمانی که توانست رمز را درست وارد کند، تنها شماره‌ای که به ذهنش رسید، شماره میشل بود. سریع تماس گرفت! هر بوق، حکم مرگ را برایش داشت.
- میشل خواهش می‌کنم جواب بده خواهش می‌کنم
- الو... بله بفرمایین؟
- میشل منم... هانام، التماست می‌کنم، نجاتم بده.
- کجایی؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
80
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
173

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین