پارت 77
میشل سری تکان داد و وارد کلاس شد. پشت میز، کنار هانا نشست و فقط نگاه کوتاهی به چهره هانا انداخت و سخنی نگفت. اما هانا موهای طلایی خودش را روی شانه انداخت و سمت میشل برگشت. راستش موضوع آدام چندان برایش مهم نبود. میخواست درباره جیمز و تمام اتفاقات سخن بگوید و از میشل تشکر کند. بنابراین سریع لب تر کرد و گفت:
- مرسی میشل. راستش الان حس خیلی خوبی دارم. ممنون که کمکم کردی و معذرت میخوام بابت تمام بد رفتاریهام.
- من کاری نکردم، فقط وسیله هستم. هانا، تو دختر خوشگل و با ارزشی هستی! خودت رو نفروش حتی به جیمز. ارزشت رو حفظ کن و هرطور دوست داری و به نظرت خوبه رفتار کن! جوری رفتار کن که خودت رو خوشحال کنی نه بقیه رو. اگر خودت ارزش خودت رو بدونی، بقیه هم بهت احترام میذارن. و اینکه دنبال خوشحالی سمی نرو، و با خوشحالی سمی، بقیه رو ناراحت نکن.
هانا لحظهای مکث کرد و به حرف آخر میشل فکر کرد، سپس با چشمانی ریز شده، نگاه از جیمزی که کنار پنجره ایستاده بود، گرفت و رو به میشل، پرسید:
- خوشحالی سمی چیه؟
- خیلی سادس. وقتی من اول به مدرسه اومدم، تو اذیتم میکردی و خوشحال میشدی. به این میگن خوشحالی سمی. نذار شادیت به کسی آسیب بزنه! و نذار شادیشون، بهت آسیب بزنه. تعادل تو زندگی مهمه.
هانا شرمنده، نگاهش را به ناخنهای صورتی و کشیده خود ، سوق داد و یاد تمام رفتارهای حقارتآمیز، خودت افتاد. آن دختر واقعاً هانا بود؟ شخصی که روی میز ایستاده و میرقصید و ادای میشل را درآورده و او را مسخره میکرد، واقعاً هانا بود؟ کسی که تهمت نابهجایی در جواب خوبیهای میشل به او زد، کسی که قصد داشت به نووا زَهر بدهد! یا شخصی که با لباس مضحک به مدرسه آمده بود. با اینکه اتفاقات نزدیکی بودند و چندان دور دیده نمیشدند، اما از رفتار چندروز پیش خود ، خندهاش میگرفت . چقدر ابله بود، چقدر کودک و کوتهبین. آن زمانها فقط به فکر زدن مخ پسرها و ول کردنشان بود، و یا به این فکر میکرد امروز در مدرسه چه کسی را ضایع کنم و آزار دهم تا حالم خوب شود! اما اکنون هدف بالاتری دارد. میخواهد خوشحالی سالم را بچشد و خوب زندگی کند! یک زندگی استاندارد داشته باشد ، همان زندگی بچه مثبتهای دوران!
-میشل... تو خیلی استانداردی!
- من؟ نه! نمیشه برای من قانون و مرزی تعیین کرد و یا برنامهای تعیین کرد که براساس اون زندگی کنم یا رفتار کنم. من در لحظه با فرمان ذهنم جلو میرم و به هیچ قانونی تعلق ندارم.
- عجیبه. ولی قدمهای خوبی برمیداری. کار بدی ازت ندیدم.
میشل لبخندی زد و کمی سمت هانا چرخید. به صورت سفید و شفاف او، و موهایی که همچو آبشار، از روی شانههایش سرازیر بودند، چشم دوخت. این روزها چقدر هانا شفاف و سرزنده شده بود! با لبخند زیبای او، داوینچی میتوانست لبخند مونالیزای دیگری، به وجود بیاورد. میشل، دو دست هانا را گرم دربرگرفت و گفت:
-اشتباهاتم، باعث رشد من شدن. منم اشتباه داشتم. به حرف عقلت، و یا اون نیمه مثبت درونت گوش بده، قدمهات رو اون موقع، خیلی خوب برمیداری.
هانا سری که پایین بود را، بالا آورد و متقابلاً به لبخند میشل خیره شد. میشل همیشه لبخنند میزد، در تمام لحظات بد، و حتی زمانی که آن تهمت را به او زده بود، باز لبخندش را داشت. اما نمیدانست چرا، این لبخند با تمام آنها فرق داشت. این لبخند سخن میگفت!
-میتونم مثل تو بشم؟
- نه. تو مثل هانا میشی. بهترین خودت.
- میشل... یک چیزی بگم، مسخرم نمیکنی؟
جیمز صندلی خود را کنار آنها کشید و دستش را روی کمر هانا گذاشت و با شیطنت، نگاهی به هردوی آنها، انداخت.
-چه خبره خانما؟
- با من دوست میشی؟
میشل سریعاً نگاهش را از جیمز، به سمت هانا سوق داد. صادق بود! شوخیای نداشت، این را حالت شرمگین و خجالتزدهاش، میگفت. گونهاش سرخ سرخ بود و دستانش، به یک آن، ع×ر×ق کرده بودند. میشل دست داغ هانا را رها کرد و درحالیکه تبسم روی صورتش، داشت رنگ دیگری به خود میگرفت، گفت:
-من همیشه دوست همه شما بودم!
جیمز خودش را روی صندلی انداخت و همانطور که زیپ کیفش را باز میکرد، گفت:
-ولی ما نمیدیدیمت. البته من یواکشی دید میزدم تو رو ولی جرئت جلو اومدن نداشتم.
میشل به سمت تخته چرخید و گفت:
-ولی الان داری.
- بله صدالبته! اگه نداشته باشم هانا سرم رو میکنه.
هانا اخمی کرد و پاسخی نداد.
***
- جرمی رفیق... چه کردی با خودت؟
ادرین تمام تلاشش را کرد که محکم و بی تفاوت دیده شود! یا حتی فریاد بزند و جرمی را تنبیه کند اما اشکهایش سر ریز شد و خود را روی صندلی کنار تخت، انداخت. دست یخ زده و سرد جرمی را در میان دو دست داغ خود فشرد و لبش را به دستان جرمی، نزدیک کرد. اما نبوسید، نزدیک به دستان جرمی لبهایش را نگه داشت و اجازه داد، اشکهایش بی توجه به هیچ چیز، روی دستان او، سرازیر شوند.
جرمی که شرمنده شده بود، لبش را گزید و صورتش را سمت سقف، چرخاند.
- جرمی چرا این کارو کردی؟
آه عمیقی کشید و تمام قدرتش را جمع کرد تا سکوت کند. نمیخواست بیشتر از این بشکند و خودش را کوچک کند. نباید چیزی بگوید!
- جرمی؟ چرا هیچوقت از مشکلاتت به ما نمیگی؟ رفیق نیستیم؟ نیستیم بگو نیستیم!
جرمی آهی کشید و بالاخره دل از سقفی که دهن کجی میکرد، گرفت و به چشمان خیس ادرین، خیره شد. دستش را از میان دستان او خلاص کرد و موهای سفید ادرین را ، آرام نوازش داد.
- شرمنده رفیق. اما خستم.
- هرکی خسته شد باید خودش رو بکشه؟
- نه. هجده ساله که خستم. کل زندگیم... درد بود فقط درد. من از درون شکستم، از بیرون میدرخشم. ولی این درخشش هم فقط به خاطر خورده شیشههای درونمه.
- برای من حرفای عجیب نزن. بگو چی شده؟
جرمی لحظهای درد عمیقی را در شکمش احساس کرد که باعث شد صورتش درهم برود. ادرین وحشتزده، سریع بلند شد و خواست دکتر را صدا بزند که جرمی، مانع شد.
-واسا. یک درد کوچیک بود لوس نشو پسر.
- آره. سالهاست همه این دردها رو جمع کردی، و فقط به ما گفتی چیزی نیست. جرمی... رفیق بودی واقعاً. رفاقتی پایه ما موندی و هوامون رو داشتی، ولی نذاشتی هوات رو داشته باشیم.
جرمی پوزخندی زد و به سرمی که به دستش وصل شده بود، چشم دوخت.
- شما فقط من رو حیوون وحشی میدونستین نه دوست.
- اشتباه میکنی.
- الکی برام گریه نکن ادرین. وقتی باید پیشم میبودی، نبودی! الان به چه درد میخوره؟ همتون پرتم کرده بودین بیرون. مثل خانوادهای که سگشون رو میندازن بیرون خونه بمونه، هر وقت کارش داشتن میارن داخل خونه.
- نه جرمی! اشتباه میکنی. ما خیلی نگرانت شدیم.
جرمی اخم کرد و سریع چشمانش را بست. کم مانده بود گول اشکهای ادرین را بخورد و بدیهای آنها را فراموش کند. خاموش شد و دیگر کوچکترین نگاهی به ادرین نینداخت. ادرین، غمگین و ناامید، از اتاق خارج شد و روی صندلی انتهای راهرو، نشست. اما واقعاً آنطور که جرمی میگفت، نبود! شاید هم بود. جرمی آنقدر وحشی بازی در میآورد که نمیشد او را مثل آدم دانست و با او سخن گفت. خب مقصر جرمی بود یا آنها؟ درست بود که جرمی همیشه وحشیانه و خشمگین رفتار میکرد، اما نمیتوانستند رامش بکنند؟ نمیتوانستند او را یک انسان ببیند و بدانند از سنگ نیست؟ یک بار به حرف دلش گوش دهند یا موقع خشم، از او بپرسند چرا خشمگینی؟ ادرین دیگر دوست نداشت به هیچ چیز فکر کند! اما میدانست با تمام آن اشتباهات، جرمی را دوست داشت، اگر نداشت که اینجا نبود.
***
- شوخی میکنی؟ یعنی من واقعاً اخراجم؟
- من با تو چرا باید شوخی داشته باشم؟ تازه هنوزم ادب نشدی با لحن بلند با من حرف میزنی. ببین هرجایی قوانینی داره، اگر قصد نداری رعایت کنی... برو جای دیگه.
آدام با خشم دستی به گلویش کشید و لبش را با زبان تر کرد. چند قدم عقب رفت و به چهره پدر و مادرش خیره شد. میدانست تا به ماشین برسد، کارها دارد.
- ببینین آقای مدیر من رفتم دیدن دوستم. شنیدم بیمارستانه و یهو شوکه شدم...
- به من ربطی نداره. اینجا قوانین داره.
- لعنت به خودت و قوانینت!
آدام سریع از دفتر بیرون آمد و در را به هم، کوبید.