. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #91
پارت 87

***
با قطع شدن تماس، میشل سریع لباس دم دستی‌ای که روی مبل انداخته بود را برداشت و بی توجه به چروک‌های لباس، آن را به تن کرد. در راهرو، همان‌طور که لی لی کنان کفش می‌پوشید، نگران حال هانا بود و فقط سریع می‌خواست از خانه خارج شود. همان‌طور که کوچه را طی می‌کرد، می‌توانست احساس کند که هانا در کدام ناحیه قرار داد! جایی دور از شلوغی شهر، جایی که باد میدان فراغی برای پرسه زدن پیدا می‌کند! یک مکان آزاد و باز، بدون درخت و علف. کلبه‌ای که بوی نم می‌دهد و چوب تنش، از شدت سرما و لرز، دندان روی هم می‌ساید. تصور اینکه نووا چرا باید دست به چنین کاری بزند چندان هم سخت نیست. اما این کار مسخره‌ترین انتخاب او بود! گذشته جبران‌ناپذیر می‌تواند بدترین زخم را روی قلب انسان بکارد به طوری که علف‌های هرزش، تماماً مقابل نور خورشید را بگیرد و این علف‌های پیچ در پیچ، همانند موهای پریشان و شانه نزده، می‌توانند نفس‌گیر و خسته کننده باشند. اما نووا باید گذشته را رها می‌کرد. دستش را می‌شست و مسیر جدیدی پیش می‌گرفت، نه اینکه در لجن‌زار گذشته بیشتر غرق شود.
صدای نفس‌های تند میشل، با صدای چرخ دوچرخه، هم‌خوانی می‌کرد و گام‌های او، تندتر از باد، به حرکت در آمده بود. مشت‌هایش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. به دلیل سردی هوا و پیش بینی طوفان شدید ، بیشتر مردم در خانه خود، گرمایشان را به آغوش کشیده بودند و از پنجره به هیاهوی بیرون نگاه می‌انداختند. میشل سومین کوچه را هم طی کرد و تار مویی که داخل دهانش فرو رفته بود را، کنار کشید. پاهای کرختی که با کوبیده شدن به زمین، می‌سوختند را، تند به حرکت در می‌آورد و سعی می‌کرد قبل از اینکه بسیار دیر شود، به هانا و نووا برسد. صدای دوچرخه گویی که به بیخ گوشش رسیده باشد، باعث شد میشل لحظه‌ای از مقابل خود چشم بردارد و سرش را سمت دوچرخه به حرکت در بیاورد. با دیدن ایدن که آرام کنار او پدال می‌زد، گام‌هایش را متوقف کرد و دستان سرد و خشکش را، درون جیب لباس نازکش، فرو برد.
- ایدن؟
- سلام
- چیزی شده؟
- در اصل، این رو من باید بپرسم. چی شده که اینجوری می‌دویی؟
- آه. توضیحش سخته. میشه کمکم کنی به یک جایی برسم؟ عجله دارم
- بیا بالا
میشل با لبخند سمت ایدن حرکت کرد و سعی کرد خود را روی صندلی کوچک دوچرخه، جای بدهد. دستش را روی شانه سفت ایدن گذاشت و دوچرخه به سرعت حرکت کرد. اینگونه حرکت کردن چقدر راحت می‌شد. پاهایی که آویزان بودند و بی خیال، اطراف را تماشا می‌کردند. چشمانی که منظره را به سرعت وارسی کرده و از آن گذر می‌کردند و بادی که بی زحمت، از لایه دست و پاهایشان، عبور کرده و مسیرش را هموار می‌ساخت.
- همینجوری ادامه بدم؟ داریم از شهر خارج میشیم.
- همینطوری ادامه بده.
میشل، احساس می‌کرد آنها ایستاده‌اند و زمین زیر چرخ‌های دوچرخه، قل می‌خورد! این اولین باری بود که بی زحمت مسیری را طی می‌کرد؟ یا شاید بارهای قبلی به این موضوع دقت چندانی نشان نداده بود. شاید همگی باید در زندگی چنین کاری بکنند. احساس کنند زمین است که پا به پای آنها، با خورشیدی به دست، به دنبالشان چرخ می‌خورد، و اگر گمان کنند تمام طول عمرشان را در تکاپو هستند تا به باد برسند، هرگز مزه شیرین زندگی را، نخواهند چشید! گویی در تمام مدت به تلوزیون خیره بودند و نفهمیدند چه زمانی ظرف، خالی از غذا شده.
اما اکنون زمان نگرانی برای هانا و نووا نبود؟ شاید هم زمانش نبود. همه چیز طبق برنامه‌ای چیدمان شده، پیش می‌رفت و شاید به دلیل ناآگاهی از برنامه، نگرانی‌هایی در کنج مغز، ریشه می‌دواند اما در نهایت، هرچیزی مسیر خود را یافته و حرکت می‌کرد!
ایدن که به نظر می‌رسید خسته شده باشد، در سربالایی‌ها، ع×ر×ق از روی پیشانیش، تا کناره گوشش، روانه شد و عضلات پایی که حال به سوزش افتاده بود هم، پدال را کندتر و ضعیف‌تر تکان می‌داد. میشل دستش را از روی شانه سفت ایدن برداشت و از لایه موهای بور ایدن، به صورت منقبض و سفید او، خیره شد.
- حالت خوبه؟
- آره. چقدر دیگه مونده؟
- کم. تو چرا دنبالم بودی؟
- راستش اومده بودم خونت که دیدم سریع زدی بیرون.
میشل سرش را آرام تکان داد هرچند که ایدن به مقابل خود خیره شده بود و نمی‌توانست عکل‌العمل‌های آرام او را ببیند. بالاخره سربالایی تمام شد و پاهای تقریباً بی حس ایدن، فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کردند. بالای تپه، بیشتر از پایین، سرد بود و ناله باد، تن زمین را می‌لرزاند. میشل اندکی در فضای خالی چشم چرخاند و توانست کلبه بسیار کوچک و مقهوری را ببیند که اندکی بالاتر از نقطه توقف آنها، قرار داشت.
- ایدن، تو بمون اینجا من میرم توی اون کلبه.
- اونجا چه خبره؟
- فقط منتظر بمون.
- می‌دونی که قرار نیست منتظرنت بمونم! باهم میریم.
میشل لحظه‌ای چشمانش را بست که این بار بی خبر پا به درون مهلکه نگذارد. تاریکی، بوی خیسی، سرما، شخصی پشت در مخفی شده، سری از میان سایه‌ها بیرون می‌آید و چاقویی می‌درخشد. ایدن فریاد می‌کشد و خون به نوک کفش میشل، می‌پاشد. با لرزش پلک‌هایش، سریع چشمانش را باز می‌کند و به ظاهر طلبکارانه ایدن، خیره می‌شود! نه نباید چنین اتفاقی رخ بدهد.
- تو نمیای! ایدن، لطفاً.
- من نمی‌تونم بذارم همینجوری بری و برات اتفاقی بیفته . میشل برای یک بارم که شده لطفاً عجیب رفتار نکن و بهم بگو موضوع چیه.
- من در تمام سال‌های زندگیم تنها بودم و برام اتفاقی نیفتاده، این‌بار هم نمی‌افته. فقط با اومدنت باری روی دوشم میشی. پس بمون همینجا.
میشل با قدم‌هایی تند، برخلاف جهت باد، از دامنه کم شیب کوه ، بالا رفت و مقابل درب کلبه ایستاد. نفسش را با صدا بیرون داد و دستش را روی تنه سفت و خشک در، به حرکت در آورد.
***
هوا غبارآلود بود و سرفه‌های تاریک شهر، اوضاع را برای اِلا سخت‌تر می‌کرد. حداقل خوشحال بود که اطرافش هیچ موجود زنده‌ای نمی‌دید. انگار امشب شهر مرده بود و خیابان، در گوش آسمان، سوت می‌کشید! اِلا، نزدیک به درخت بلندی که سال‌های زیادی را گذرانده بود، روی صندلی کوچک، نشست. با این همه سن و سال، هنوز استوار ایستاده و نم پس نداده. به در و دیوار شهر پیله کردن و افسانه بافتن، کافی بود دیگر. او می‌دانست برای چه امشب، در چنین هوای سردی، روی صندلی نشسته و به درخت بیخیال کنارش، گیر داده! می‌توانست مثل شب‌های دیگر، روی تخت دراز بکشد و به تلوزیون نگاه کند. و درحالی‌که، تخت از تنقلات پر شده، با کف دست همه آنها را روی زمین ریخته و به خواب فرو رود. اما امشب اینطور نشد. نگران بود چیزی که دیگران درباره او می‌گویند، درست باشد. مگر گفته نمی‌شود مردم هرکدام چیزی می‌گویند پس باید هرطور شاد هستیم زندگی بکنیم؟ پس یعنی نظرات بقیه چندان هم درست و مهم نیست! هرکدامشان یک چیز از انسان می‌خواهند و توقعات هرگز تمامی ندارد.
با نسیم تندی که وزید، لرزه‌ای نه چندان شدید، در تن اِلا نشست و دندان‌هایش را محکم به یکدیگر چسباند. شاید بهتر بود به خانه برود و آنجا درباره تنهایی خود گلایه کند. مسبب این تنهایی او بود یا میشل؟ تمام دوستانش، از وقتی میشل آمده تغییر کرده‌اند و آن دختری نیستند که قبلاً می‌شناخت. مشکل تغییر آنها است؟ یا مشکل تغییر نکردن اِلا؟ حتی خود نمی‌دانست کدامین راه درست است. به کسی اعتماد نداشت که بخواهد سوال‌هایش را از آن شخص بپرسد. از کجا معلوم آن شخص درست می‌گوید؟ و خود... با اتفاقاتی که در زندگیش رخ می‌داد و این همه تنهایی و خشم دوستانش، دیگر نمی‌دانست آیا راه درستی را می‌رود یا خیر! به راستی اگر انسان به جایی می‌رسید که نسبت به همه عقاید و باورهایش دچار شک می‌شد، باید چه می‌‌کرد؟
- می‌تونم کنارتون بشینم؟
اِلا تک نگاهی به پسر تنها انداخت و فقط سرش را رو به پایین تکان داد. احتمال اینکه آن پسر هم از تنهایی در خانه خسته شده باشد، چند درصد بود؟ شاید هم فقط خواسته استراحتی بکند و برای گردش، بیرون آمده. اما هوا سرد بود و تاریک و این منطقه دور حومه شهر قرار داشت و جای مناسبی برای گردش یا نشستن، نبود. اِلا فقط برای رهایی از خود، از تنهایی، و از سوال‌هایی که داشت، به جایی آمد تا نه صدای ماشین را بشنود نه صدای آمیزاد.
- چرا تنهایی تو صندلی نشسته بودین؟
سمت پسر چرخید. لباس و شلوار سیاهش، او را با شب، یکی کرده بود و صورت سفید و گردش را بیشتر به رخ می‌کشید. اِلا، همان‌طور که از لایه موهای باز و خرمایش به پسر نگاه می‌کرد، به این فکر می‌کرد که می‌تواند با او سخن بگوید؟ نیاز است بگوید برای چه چنین جای مفلوکی تنها نشسته و جاده را بررسی می‌کند؟
- نمی‌دونم. شاید برای اینکه بتونم بهتر با تنهاییم کنار بیام.
لبخند صمیمیانه پسر، از روی لبان کوچک‌اش، پر کشید و رفت. یکی از دستانی که درون جیب شلوار جینش بود را، بیرون آورد و به گردنش کشید. اِلا هم زمانی که کلافه می‌شد مدام به گردن و موهایش دست می‌کشید تا بتواند به خشمش غلبه کند یا از موقعیت تنگ‌آور و خفه‌کننده، خلاصی یابد. پسر هم برای همین منظور این کار را کرده بود؟
- تنهایی خیلی بده. وقتی واقعاً تنهایی، توی یک جای خیلی دور، شاید دیوونه بشی و توهم بزنی. اما وقتی توی شهر، بین اون همه آدم تنهایی، علاوه‌ بر دیوونه شدن، حس حسادت، حسرت، و غم عجیبی هم تو سینت می‌شینه.
اِلا آهی کشید و به صندلی تکیه داد.
- تنهایی کلاً بده. تو هم تنهایی؟
- نه. اما شلوغی زیاد باعث میشه حالم بد بشه و امروز تو خونمون مهمونی بود. تصمیم گرفتم کمی تنها باشم.
پس پسری که تنهایی را حتی لمس نکرده، چگونه از تنهایی سخن می‌گفت و نظر می‌داد؟ شاید هم فقط قصد داشت سر صحبت با اِلا را باز کند و خوش بگذراند. او چه می‌دانست غم چیست؟ اِلا با پوزخندی پررنگ، از پسر روی برگرداند و دوباره به جاده خیره شد. جالب بود! یکی برای فرار از تنهایی و دیگری برای فرار از شلوغی، به این جاده تاریک پناه آورده. البته روشن بود که اِلا در اینجا نه می‌توانست از خود، و نه از تنهایی، فرار کند. فقط برای تغییر خود یا باورش، اندکی از زمین و زمان فاصله گرفته.
- اینکه تنهایی حتماً دلیلی داره
- آدما ازم خوششون نمیاد. اما چرا باید با خواسته اونا تغییر بکنم؟ من خودم رو دوست دارم
- پس چرا ناراحتی؟ آدمی که خودش رو دوست داره ، تنهایی‌هاش رو هم دوست داره. درست مثل من!
- نمیشه فقط خودم باشم و خودم! یکی دیگه هم باید باشه
پسرک، لبخندی زد و با انداختن شانه‌هایش به بالا، گفت:
- پس جوری باش که یکی دیگه بتونه تحملت کنه. مردم مجبور نیستن هرجور که هستی دوستت داشته باشن. برای وارد شدن به یک جامعه، باید قوانینش رو قبول کنی و واردش بشی. نمیشه هرکاری خواستی بکنی ولی داخل جامعه هم بمونی. اینطوری، بهت میگن جنایتکار و قاتل و خلافکار و کسی دوستت نخواهد داشت.
اِلا خشمگین، موهایش را به شکل تپه‌ای بالای سرش بست تا آزادانه بتواند، با چشمان آتشین خود، پسر مقابلش را به قتل برساند. گویا با موهای باز زیادی مظلوم دیده شده که پسر چنین جسارتی کرده و پایش را از قلیم خود درازتر کرده بود.
- به تو ربطی نداره من چی هستم! فهمیدی؟
- من نگفتم بهم ربط داره خانم کوچولو. فقط بهت گفتم غمگین نشستن و شکایت کردن اصلاً درست نیست. وقتی یکی میاد سمتت و اینجوری باهاش برخورد می‌کنی چرا از تنهایی گلایه می‌کنی؟
اِلا دوباره پوزخندی زد. این‌بار بلندتر و حرصی‌تر از قبل عمل کرد. سریع از روی صندلی بلند شد و نگاه قهوه‌ای و وحشی خود را به پسری که ریلکس دستش را روی صندلی گذاشته و پاهایش را دراز کرده بود، دوخت. چقدر راحت! او واقعاً داشت از تنهایی خود لذت می‌برد؟ انسان بیخیال و راحتی بود دقیقاً از همان دسته‌ها که ضربه خودشان را می‌زنند و سپس بی توجه کنار می‌روند. اِلا خوب اینطور انسان‌ها را می‌شناخت. میشل هم به همان اندازه بیخیال و مزخرف بود و به زندگی او آتشی خاموش نشدنی، هدیه داد.
- اگر دلم می‌خواست با کسی مثل تو حرف بزنم مطمئن باش اینجا نبودم.
- برو با هرکسی که دوست داری حرف بزن. منم اگر دلم می‌خواست جیغ تو رو بشنوم از جمع فرار نمی‌کردم.
- درسته. پس من میرم.
اما اِلا چه کسی را فریب می‌داد؟ او کاملاً دلش می‌خواست با پسر مزخرفی که مقابلش نشسته، سخن بگوید و حتی بحث کند. از مجادله، دعوا، هیجان، اذیت کردن دیگران و هرچیزی شبیه به این، لذت می‌برد. خوبیه زندگی ساده و مسالمت‌آمیز، دقیقاً چه بود؟ چرا باید نقش یک دوست خوب و مهربان را بازی می‌کرد و با دوستانش بگو بخندکنان، راهی خانه می‌شد؟ یا چرا باید با آنها زیر باران قدم می‌زد و به کافه می‌رفت؟ تنها کاری که دو دوست خوب انجام می‌دهند صحبت کردن از اتفاقات مختلف است دیگر! فقط سخن می‌گویند. چالش‌ها و هیجاناتی که به دوستی می‌داد بد نبود؟ انسان‌ها مجبور بودند انقدر زود ناراحت بشوند و از اخلاق و خوب بودن سخن بگویند؟ بیخیال! اصلاً اگر اذیت کردن بقیه نبود، زندگی معنایی نداشت. این منطق را هرچقدر سعی می‌کرد به بقیه بفهماند، هیچ‌کس او را نمی‌فهمید.
قدم‌هایش را عقب کشید و از آن پسر فاصله گرفت. آرام همان راهی که آمده بود را برمی‌گشت که لحظه‌ای متوقف شد و سمت پسر چرخید. آن پسر، دقیقاً پست سرش دست به جیب ایستاده بود و گام‌های اِلا را دنبال می‌کرد.
***
- میا واقعاً چرا درکم نمی‌کنی؟ منِ احمق، اون شخص احمق رو دوست دارم. کجاش عجیبه؟
- احمق بودن تو!
میا لاک را از روی تخت برداشت و همان‌طور که سمت میز آرایشش می‌رفت، بی توجه به غر زدن‌های اِما، نگاهش را بین لوازم آرایشی خود، چرخ می‌داد. مثلا، امشب اِما را به خانه‌اش دعوت کرده بود تا بتوانند به پارتی بروند و برای مهمانی آماده شوند. اما اِما از وقتی داخل شده بود، درباره آدام و پیدا کردن او و چنین مزخرفاتی سخن می‌گفت. دیگر نمی‌توانست این موضوع را هم تحمل کند. حال که اِلا نبود و از آن شخصیت دیکتاتور و مزخرف خلاصی یافته ، باید لوس‌بازی‌های اِما را تحمل می‌کرد. انسان به راستی چه زمانی می‌خواهد به تعادل در احساساتش برسد؟ شاید او هم هنوز به تعادلی نرسیده بود! نسخه کامل یک انسان بی احساس که عاشق آرایش کردن است. هیچ چیز نمی‌توانست جذاب‌تر از فوت کردن لاک روی ناخن یا خیره شدن به رنگ موهای جدید در آیینه آرایشگاه باشد. بسیار خب، احتمالاً گشت زدن در بازار و پوشیدن لباس‌های متفاوت در اتاق پروو هم اندکی جذاب بود، اما نه به جذابیِ رژی که روی لب می‌مالی.
- گوش میدی چی میگم؟
میا، لحظه‌ای از جا پرید و باعث شد خط چشم، تا بالای ابرویش کشیده شود.
- اه خراب شد
- میا... من فقط ازت کمک خواستم. بیخیال شب تنهایی به مهمونی برو من کار دارم
اِما سمت کیف مدرسه‌ای که روی تخت انداخته بود رفت و با برداشتنش، تک نگاهی به دست خشک شده و روی هوا مانده میا، و نگاهی دیگر به خط چشم حرفه‌ای بالای چشم او انداخت و با پوزخند کمرنگی، سمت درب اتاق رفت. کیف زیادی سنگین بود. می‌توانست بار غمی که روی دوشش بود را همراه با کیف و مقدار زیادی تنهایی درون کیف، حمل کند و به خانه برسد؟ می‌توانست روی پاهایش حرکت کند و کوچه به کوچه رد شود ، اما هنوز قلب سوخته‌اش، به تپیدن خود ادامه بدهد؟ بی شک می‌توانست. مثل همیشه، می‌توانست!
با کوبیده شدن در اتاق، میا، ناگهان از جا پرید و با خشم عجیبی که تا به حال به سراغش نیامده بود، تمام وسایل آرایشی خود را روی زمین ریخت. قصد داشت مانند فیلم‌ها، مشتی به آیینه مقابلش بکوبد اما در آن حد دیوانه نشده بود. فقط به چشمان اشک‌‌آلود و خط سیاهی که روی گونه‌اش جاری بود، خیره ماند. تصویری مضحک از میا در آیینه به نمایش در می‌آید!
به دستان سرخی که روی لبه میز را محکم فشار می‌دادند، خیره شد و قطره اشک گرمی، روی دستش، فرو ریخت. خشم و ناراحتی هردو باهم داشتند مهمانی و آرایش او را به گند می‌کشیدند. خب باید چه می‌کرد؟ در به در دنبال آدام می‌گشت و می‌گفت بیا عاشق دوست ابله من باش؟ چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ او نمی‌خواست اِما را دلخور کند اما گاهی رفتارهای احمقانه او بیش از حد غیرمنطقی دیده می‌شدند. باید به دنبالش می‌رفت یا این یک درس عبرت برای اِما می‌شد؟
***
اِما، آهسته از میان مردم، ماشین‌ها، مغازه‌ها، و حتی از کنار گربه‌ها عبور می‌کرد و متوجه هیچ کدام از آنها نبود. با اینکه عاشق گربه بود اما، حتی دیگر گربه‌های نرم و مظلومی که خودشان را به کفشش می‌مالیدند، نمی‌دید. چون تمام این‌ها، چیزی نبودند که می‌خواست ببیند. او، تنها یک هم‌دردی و مهربانی از میا خواسته بود! اینکه درک شود، کسی او را آرام کند و مرحمی روی زخمش باشد. اما حتی کسی ، حال او را یک زخم نمی‌دانست، بلکه تنها حماقت و دیوانگی بود که باید از آن آگاه شده و رهایش می‌کرد. چه می‌شد کسی دست زخمی او را بگیرد و فوت کند تا درد بهتر شود؟ درحالی‌که اِما درد می‌کشید میا با بی‌خیال‌ترین حالت آرایش می‌زد؟ این بود نتیجه دوستی چندین و چندساله‌شان. هانا، اِلا و اکنون میا!
- بستنی بخور غم نخور
به دختری که تکیه به دیوار داده و اشاره به بستنی دستش می‌کرد، خیره شد و لبخندی زد. در نگاه اول شبیه دخترهای شاد و بدون شیله و پیله بود.
- چی شده بغض کردی؟ دنیا دو روزه .
اِما نگاهی به بازار شلوغی که درونش گام نهاده بود، انداخت. بی آنکه بداند، وسط بازار طلافروشان رسیده بود. زن‌ها و بچه‌ها و رفیق‌ها، در رفت و آمد بودند و بازار با چراغ‌های طلایی زینت داده شده بود و آسمان تاریک شب، میان روشنایی زمین، کوچک و محو دیده می‌شد. چند قدم عقب‌تر آمد و کنار دختری که زیر سایه درخت بلندی به دیوار تکیه داده بود، رسید.
- سلام.
- بستنی می‌خوری؟
- نه ممنون.
- چرا غمگینی؟
- عاشق کسی شدم که عاشقم نیست
اِما، بی طاقت، بدون گوش دادن به سخنان آن دختر، مسیر رفته را برگشت تا بتواند از آن بازارچه لعنتی و شلوغی درونش، خلاصی یابد. مهم نبود که آن دختر اِما را دیوانه فرض کند یا مردم افسردگی او را که قدم به قدم در کنارش حرکت می‌کند، ببینند! این مهم بود که میا کمک‌اش نکرده و به شکل دیوانه‌واری دلش می‌خواست آدام را ببیند و حتی یک روز مدرسه بدون دیدن آدام، سخت می‌گذشت. چطور بود همین الان سمت خانه آدام برود؟ چه می‌گفت؟ چه می‌کرد؟ مثلا می‌توانست بگوید بابت اخراج شدن او ناراحت است و حق‌اش نبود که اینطور شود و کمی از مدیر گلایه کند! سپس سر صحبت باز می‌شد. آری، باید می‌رفت به خانه آدام.
***
- به به ببین کی اینجاست! میشل واتسون. منتظرت بودم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #92
پارت 88

میشل، نگاهش را به نووایی می‌دوزد که خون از پیشانی‌اش، جاری است و از این زاویه، دماغ‌اش نیز کج دیده می‌شود. گویا مبارزه‌ای سخت و جدی با هانا داشته. میشل این‌بار واقعاً قصد نداشت لبخند مهربان‌اش را حفظ کند. لازم بود اخم کرده و با نگاهی حقارت‌آمیز، سر تا پای نووا را از نظر بگذارند.
- چیزی می‌خوری برات بیارم؟ چون زمان زیادی قراره باهم باشیم.
میشل دست به سینه، با گام‌های آهسته، در اطراف خانه چرخی زد. باید از مکانی که هانا در آنجا گرفتار شده بود، آگاهی پیدا می‌کرد. سر جمع کلبه داغانی بود. جیر جیر کف کلبه، حشره‌های ریزی که در سوراخ‌های دیوار لانه کرده بودند، بوی نم و خاک خیس. هرچه سقف را وارسی می‌کرد خبری از چراغ هم نبود. احتمالاً شب‌ها را با شمع می‌گذراند. خیره شدن به نور اندک شمع، در تاریکی‌ای وهم‌برانگیز، دور از شهر و سرمایی که کلبه را لیس می‌زد. اینجا چقدر می‌توانست وحشتناک باشد.
- دنبال هانا می‌گردی؟ طبقه بالاس.
میشل روی نوک پا چرخید و به چهره حق به جانب و پوزخند نشسته روی لب نووا، خیره شد. حقیقتاً نمی‌توانست در طبقه پایین باشد. جز یک آشپزخانه کوچک کنج پذیرایی دایره شکل، چیز دیگری اینجا نبود. و البته چند دست مبل قدیمی که بوی پنبه می‌دادند و یک تلوزیون کوچک .
- خوبه. پس من می‌برمش.
- واقعاً فکر کردی به همین راحتیه؟
- معلومه واسه تو راحت نبوده. سر و وضعت که این رو میگه.
نووا دستی به گلویش کشید تا خون خشک‌شده را پاک کند اما موفق نشد. باید زودتر از این‌ها سر و وقعش را جمع می‌کرد. حال میشل با خود چه فکر می‌کند؟ که نووا پسری ضعیف است و از هانا کتک خورده؟ البته این حقیقت بود. او با وجود بازوهای توانمند و هیکل برجسته‌اش، نمی‌توانست آسیبی به هانا برساند. فقط موفق شد دست و پایش را ببندد و او را به طبقه بالا ببرد. دقیقاً همان لحظه که هانا با تلفن صحبت می‌کرد، از پشت ناغافل کارش را ساخت.
- اگر می‌خواستم می‌تونستم هر بلایی سر هانا بیارم.
- تو فکر می‌کنی در حق اون لطف کردی؟
- در حق خودم لطف کردم. اون برای منه.
میشل، از کنار مبل‌ها گذشت و با بالا رفتن از یک پله کوتاه، در آشپزخانه چند قدمی و خفه، قرار گرفت. حال فقط یک قدم تا نووا فاصله داشت. وزن نووا آنقدر سنگین به نظر می‌رسید که امکان داشت با یک پَرِشَش، کف آشپزخانه سقوط کند.
- نووا، تو احمق نبودی.
- عشق آدم رو احمق می‌کنه.
- می‌دونم که می‌خوای هرطور شده اون رو داشته باشی. بهت محبت کنه و همیشه کنارت باشه.
میشل می‌توانست تغییر حالت نووا را دقیق و ریز به ریز متوجه شود. اکنون او داشت نرم و نرم‌تر می‌شد. نگاه تند و تیزش، درخششی را لمس کرد و به کف چوبی کلبه، خیره ماند. تنش را به کابینت تکیه داد و دستان به هم قفل شده‌اش را خالی رها ساخت. گویا به فکری شیرین فرو رفته بود و گمان می‌کرد می‌تواند از میشل کمک بگیرد و دوباره هانا را با تمام لبخندهایش، از آن خود کند. با امیدواری، سرش را بالا گرفت و به چهره سرد و یخی میشل، خیره ماند. با وجود اینکه چنین حرف‌های با احساسی را زده و دقیقاً احساس نووا را درک کرده، اما ذره‌ای در حالت چهره‌اش، تغییر دیده نمی‌شد. لب‌های سخت به هم فشرده و چشمانی بنفش، آلوده با افکاری درهم و برهم. انگار طلبکار بود، یا هم منتظر. شاید منتظر بود نووا از این خواب و حماقت خود دست بکشد و واقعیت را لمس کند.
- نووا، تو هانا رو از دست دادی. وقتی چیزی توی زندگی از دست بدی، می‌تونی تلاش کنی و به دستش بیاری اما قضیه درباره آدم‌ها فرق می‌کنه. آدمی که از دست بدی هرگز مثل قبل نمیشه. کنارته ولی اونی نیست که باید باشه. حتی اگر اونی بشه که تو می‌خوای، همه کارهاش رنگ تظاهر به خودش می‌گیره.
- من دوستش دارم.
- پس باید حفظش می‌کردی و این چیزیه که شده. حالا وظیفت اینه رهاش بکنی. نووا، نیومدم بهت زور بگم یا باهات دعوا بکنم. اما تنها چیزی که باید یاد بگیری، پذیرش هست!
نووا پوزخندی زد و دانه‌های قهوه را داخل لیوان شیشه‌ای، انداخت و با قاشق کوچکی، شروع کرد به هم زدن آب و قهوه. می‌دانست هرگز نمی‌تواند مقابل میشل مقاومت بکند و دیر یا زود هانا را با خودش می‌برد و او می‌ماند، با کلبه تاریک، در آغوش سرد و یخ‌زده تنهایی. می‌دانست بازی‌ای که راه انداخته ، از همان ابتدا تا انتها اشتباه بوده و بچگانه‌ترین نقشه‌ها را برایش کشیده. او اصلاً فرصت فکر کردن نداشت. قلب‌اش بی تاب لمس موهای طلایی هانا بود و بدون فکر قبلی، به اتاق او رفت و دزدی‌ای را آغاز کرد که اصلاً کارش نبود. مگر حرفه او آدم‌ربایی بوده که دست به چنین کاری زده؟ کودکانه‌ است که بخواهی شخصی را به اجبار کنار خود نگه داری اما نووا می‌خواست کودک باشد! چگونه باید به جهان می‌فهماند که هانا را دوست دارد و دوری او برایش غیرقابل تحمل است و به اندازه تمام تارموهایش، بابت آن بازی مضحک، پشیمان شده؟
- نووا، دیگه خیلی به هم زدیش . بسه.
- آره درست میگی. خب قهوت رو بردار و برو.
صدای قدم‌هایی آهسته، و صدای شکسته شدن مقاومت نووا، بلندتر از قبل، در کلبه می‌پیچید. میشل، به اندازه یک دست با نووا فاصله داشت و با گردنی رو به بالا، به نگاه فراری و مضطرب نووا، خیره شده بود. زبانی روی لبش کشید و با انگشتان کشیده و سفیدش، لیوان شیشه‌ای و داغ را، محکم در دست گرفت.
- نووا، می‌دونی که من قراره با هانا برم بیرون.
نووا سعی داشت با اخم کردن و انقباض تنش، به میشل بفهماند که تا چه حد محکم و مقاوم است و حتی می‌تواند خود میشل را هم در همین خانه زندانی کند. اما میشل به هیچ‌وجه ظاهر خشن نووا را نمی‌دید. اما به راستی برای چه نمی‌توانست مقابل میشل مقاومت کند؟ او با چه جرئتی آمده بود تا هانا را ببرد؟
- نووا، قهوت خیلی خوش‌مزه شده.
نووا با تک نگاهی که به لیوان خالی انداخت، متوجه شد میشل حریص‌تر و خوش اشتها‌تر از آن است که بخواهد جا بزند و میدان را برای او، خالی بگذارد. پا به پای تمام نقشه‌های نووا می‌آمد تا بالاخره جایی او را گیر بیندازد. اکنون نووا راهی به جز عجز و ناله نداشت. باید میشل را تحت تاثیر قرار می‌داد.
- من بابت اشتباهم خیلی پشیمونم. واقعاً دوستش دارم... می‌فهمی میشل؟
- آدما همین هستن نووا. خیلی چیزا می‌خوان اما این دلیل نمیشه که به خواسته‌هاشون برسن. بین خواستن و با زور چیزی رو خواستن، فاصله خیلی زیادی هست. اولین خواسته، یعنی تو تلاش می‌کنی و یا موفق میشی، یا اگر نشدی، می‌پذیری. ولی تو مورد دوم، میگی حتماً باید بشه، و وقتی نمیشه، نمی‌تونی به دنیا زور بگی. نپذیرفتی و این قبول نکردن به تو آسیب می‌زنه، نه بقیه.
- یعنی باید تلاشم رو بکنم و شد شد... نشد نشد؟
- دقیقاً
- این ممکن نیست
میشل لیوان را سمت نووا گرفت و گفت:
- بپذیر و با احساس آرامش قدم بردار... زندگی کن... بخند. رها باش نووا، خودت رو توی بازی دنیا رها کن. دریا تو رو به جایی که باید برسی، می‌رسونه.
میشل با کشیدن همان لبخند همیشگی روی لبان سرخ و خیس‌اش، از آشپزخانه خارج شد و آرام سمت درب خروجی رفت. نمی‌دانست چند ساعت است که در این کلبه مانده و ایدن باچه روشی سرمای بیرون را تحمل کرده، اما اکنون زمان رفتن است. قبل از اینکه خارج شود، صدای رسا و بلندی، او را میخکوب کرد.
- می‌تونی ببریش. مطمئنم جیمز، بهتر از من، کنار هانا می‌مونه.
- ایدن دم دره. نگرانت بود، بهتر مراقب چیزهایی که داری باشی و چیزهایی که نداری رها بکنی. میرم دنبال هانا، تو هم برو پیش ایدن.
میشل پله‌های لگ و پوسیده را طی کرد و به راهروی باریک و کوتاهی رسید. تنها دو دَر ، و او می‌توانست احساس کند کدام انرژی متعلق به کدام اتاق است. اتاقی که نزدیک به قدم‌هایش بود، پر شده بود از اندوه و ترس. بی شک این احساسات باید متعلق به هانا باشند. در اتاق را با فشار اندکی باز کرد و وارد اتاق کاملاً تاریک و خالی از وسیله شد.
هانا به دیوار تکیه داده و پاهایش را در آغوش کشیده بود. لرزش تنش از ترس بود یا سرما؟ با باز شدن در، نگاه خیس و آبی‌اش را مظلومانه سمت درب کشید و تا میشل را دید، با ذوقی وحشتناک و چشمانی گشاد شده از تعجب، سمت او هجوم آورد.
- میشل... می‌دونستم میای. چی کار کردی؟ نووا... نووا رو کُشتی؟
- نووا؟ اون خودش اجازه داد ببرمت. سردته؟
- نه.
پس لرز از شدت ترس بود.
- بیا بریم.
***
این اولین‌باری نبود که با انسانی سخن می‌گفت یا شخصی پا به خانه حقیرانه او می‌گذاشت. اما احساس متفاوت‌تری داشت و حتی به ریخته شدن آب داغ روی دستش هم توجهی نکرد. تمام چراغ‌های خانه روشن بود و گرمای شومینه، جای جای خانه را در انگشتان گرم و پر محبتش، می‌چرخاند. احساس می‌کرد برای آمدن جرمی، کاملاً آماده نشده. حداقل از نظر احساسی.
او تمام خانه را جارو زده و با ادکلن خوش بویی، هوای خانه را معطر ساخته بود.
گوشه یکی از پنجره‌ها که به سوی باغ حیاط بود، اندکی باز شده تا خنکای دلپذیری همراه با چرخش گرمای شومینه، هوا در بر بگیرد. این اعتدال لذت بخش بود. همه چیز باید در نظم و اعتدال باشد تا روح انسان واقعاً تصور کند در خانه خود، حضور داد. زمانی که روح احساس تنگی و خفگی کند، نمی‌تواند حرف‌ها را آنطور که لازم است، بیان کند یا طوری که دوست دارد برخورد بکند. در گوشه‌ای از جسم در خود مچاله شده و ذهن‌اش پر از سوالات و سخنان پیچیده می‌شود. جسم احساس پوچی می‌کند و روابط آن شخص با انسان‌ها، روز به روز به سردی و تیرگی می‌گراید زیرا روح نمی‌داند واقعاً در این موقعیت لازم است چه واکنشی نشان داده و چه چیزی بگوید! ع×ر×ق سرد از روی پیشانی جسم سرازیر شده و کف دستش ، داغ و خیس می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و خود را در وضعیت نابودی احساس می‌کند. بنابراین برای رهایی از چنین احساساتی، هرچه می‌تواند به دور خود دیوار می‌کشد و از انسان‌ها فاصله می‌گیرد.
اما راحتی روح، یعنی پرواز روح درون جسم، در اتاق و در همه جای خانه. او به راحتی با مردم سخن می‌گوید، می‌خندد و بدون ذره‌ای تعلل، صادقانه و شفاف گام‌هایش را برمی‌دارد.
اما سوما واقعاً چرا باید وارد چنین موضوعاتی شود؟ موضوع اصلی احساس خوشحالی روح او درون جسمی پوسیده و تنها بود. اکنون تالاپ تلوپ ماهی درون تنگ دلش را، می‌توانست دقیق، احساس کند. لمس چنین نشاطی چه زیبا بود. باور اینکه جرمی از او اجازه خواسته تا به خانه‌اش بیاید، واقعاً دشوار و در عین حال زیبا بود. تنها نگرانی‌اش این بود که جرمی برای تحقیر او یا یک نقشه شوم پا به خانه‌اش بگذارد زیرا جرمی اصلاً انسانی نبود که بخواهد با سوما کنار بیاید و برای مکالمه ساده و دوستانه وارد این خانه شود.
صدای زنگ، و سپس پریدن ماهی از تنگ درون سوما! دوست داشت شمرده شمرده و با آرامش گام بردارد و در نهایت درب را باز کند اما به سرعت شروع کرد به دویدن و پس از تمام شدن نفس نفس‌هایش، در را باز کرد. در مرحله اول، کت و شلوار سرمه‌ای، و موهای سرمه‌ای و به عقب شانه شده جرمی بود که، جلب توجه می‌کرد. و در نهایت، لبخند مودبانه او بود که باعث شد شک و تردید بیشتر در ذهن بی اعتماد سوما، لانه کند.
- سلام جرمی. خوش اومدی.
- سلام. می‌دونم. می‌تونم بیام تو؟
- بله البته
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #93
پارت 89
***
همه چیز ظاهراً خوب به نظر می‌رسید و هنوز زیر آسمان تیره و آلوده به نفس‌های انسان‌ها، می‌شد زندگی کرد. همه با یکدیگر دست می‌دادند و شوخی می‌کردند و حتی نقشه قتل دیگر انسان‌ها را می‌کشیدند و در نهایت با هم دوست بودند. اما این قضیه تا زمانی صدق می‌کرد که نقاب‌ها همچنان روی صورت باقی می‌ماند. حتی خود انسان‌ها جرئت نداشتند مقابل آیینه قرار بگیرند و زشتی‌های خودشان را باور کنند. مقصر صداقت آیینه بود که در نهایت شکسته می‌شد، یا غرور کاذب آنها؟ مشخص نبود. چون کسی دوست نداشت این قضیه را مشخص کند. در حقیقت درون کلاس درسی ساده داشت اتفاقاتی فراتر از خطوط کتاب رخ می‌داد! درسی بزرگ‌تر که تا آن را پاس نمی‌کردند، از زندگی با آرامش و مفید، تجدید می‌شدند. و این امتحانی بود که هرگز نمی‌توانستند رهایش کنند و بگویند قصد ترک تحیل دارند و سپس با برداشتن کیف، از کلاس خارج شده و در را محکم بکوبند! حتی اگر قصد فرار داشتند، امتحان در سرتاسر زندگیشان بارها و بارها تکرار می‌شد و به کوله بار اشتباهاتشان، افسوده‌تر می‌شد. اشک ریختن و غمگین بودن، یا ناله کردن و به افسردگی رو آوردن، روش‌هایی بود که تجدیدی‌های زندگی، پیش رو گرفته بودند. میشل با فکر کردن به این اتفاقات و اینکه اکنون تمام هم‌کلاسی‌هایش به جای حل مشکل به دعوا و مشاجره پرداخته‌اند، آهی کشید و نگاهش را به هانا دوخت.
هوای پاییزی و بادی که میان سکوت آنها، پا بـر×ه×ن×ه، گام برمی‌داشت، موجب شده بود گونه‌های هانا، سرخ سرخ شود و دستانش، بی حس و داغ! تازیانه‌های سرد باد، حتی می‌توانست مویرگ‌ها را بسوزاند. اما آدمی هرجا می‌رفت، در نهایت به سوختن باز می‌گشت. حتی سرمای بیش از حد نیز، هرچه مقاومت می‌کرد، بیشتر می‌سوخت. میشل چند قدم عقب‌تر رفت و به ساختمان کوچک خانه هانا، خیره شد.
- خب، برو تو. هوا خیلی سرده!
- تو نمیای تو؟ حداقل بذار به خاطر کمکت، مهمونت کنم.
- نه ممنون.
هانا، گاز ریزی از لبان کبودش گرفت و چشمان آبی‌ای که به کفش‌هایش دوخته شده بود را، بالا کشید. آرامش چهره میشل، شاید می‌توانست به او کمک بکند. تنهایی باید به خانه می‌رفت و می‌گفت شخصی مرا دزدیده؟ چه کسی باور می‌کرد؟ چه مدرکی داشت؟ نووا با این کارش بلایی سر هانا آورده بود که کلید حل کردنش به هیچ‌وجه دست خود هانا نبود. و اکنون، نزدیک به غروب خورشید، حتماً پدرش در خانه بود و تا صدای در به گوش می‌رسید، فریادها نیز، به سرعت آغاز می‌شدند و آنقدر سریع و بی توقف حرکت می‌کردند که در نهایت مشتی به هوا بلند می‌شد و یا اشکی ناخواسته، روی زخم‌های گونه هانا، جاخوش می‌کرد.
- میشل... به کمکت نیاز دارم. می‌دونم زیاد ازت کمک خواستم و تا همین الانشم خیلی به دردسر افتادی ولی، این آخرین خواهشمه.
- نمی‌تونم کمکت بکنم، و الان هم باید برم.
- اما واسه چی؟
- چون نیومدم بهت یاد بدم که به من تکیه کنی! اومدم از تو هانای جدیدی بسازم که در تمام مشکلاتش، خودش بتونه راه حل رو پیدا کنه و توی پیچ و خم زندگی به راحتی برقصه. من چی دارم که تو نداری؟ از پسش برمیای.
میشل، دست سرد هانا را آرام میان دستان داغ خود فشرد و لبخند نه چندان کشیده‌ای تحویل چهره مضطرب او داد. دوباره دستانش را درون جیب نرم و خز‌دار پالتو فرو برد و پاشنه چکمه ساق‌دار و بلندش را، محکم روی زمین کوبید و از کوچه تاریک و خلوت، گذر کرد. افسوس می‌خورد که نمی‌توانست به راحتی دنیا را رنگ بزند، رنگی مثل رنگ آبی موهایش. آبی، زلال و پاک و صادق. آبی‌ای که بی آلایش و بدون ترس از هیچ چیز، جریان دارد و به سنگ و موانع سر راه خود کوچک‌ترین توجهی نمی‌کند. یا آسمانی آبی، با وسعتی بی کران، که کل زمین را به آغوش کشیده و برای پرندگانی که روی دوشش سواری می‌روند، آواز می‌خواند. رنگ کردن جهان و به عبارتی انسان‌های درون آن، بسیار سخت است زیرا آنها دل بسته یک چیز ثابت می‌شوند و به سختی از آن دل می‌کنند حتی اگر چیزی که در آغوش کشیده‌اند، تیغ باشد. اما میشل به زمان اعتماد داشت، زمانی که می‌آمد و همه چیز را آماده بهره‌برداری می‌ساخت. روزی فرا می‌رسد که دانش‌آموزان کلاس، درس خواهند داد، درسی فراتر از خطوط کتاب.
هانا درب را بست و خود را برای فریادهای سر به فلک کشیده آماده کرد. قبل از اینکه در دوم را باز کند و کاملاً وارد خانه شود، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. او می‌توانست، و واقعاً چه چیزی کمتر از میشل داشت؟ میشل چگونه می‌توانست در تمام شرایط آرام باشد و بگوید همه چیز تحت کنترل است؟ البته نه صرفاً از (همه چیز تحت کنترل است)‌های دروغین که برای دلداری گفته می‌شود. او واقعاً مصمم حرکت می‌کند. هانا هم می‌تواند به همان اندازه مصمم قفل در را بچرخاند و وارد خانه شود؟
با بیرون دادن نفس‌اش، دستی به موهای طلایی خود کشید و وارد خانه شد. گرمای دل‌پذیر خانه، بوی پیتزا و صدای تلوزیون. اولین موج برخورد، چندان بد نبود. دلش برای گرمی اتاق‌اش، تنگ شده بود. گمان می‌کرد سال‌هاست به دست دیوی به نام نووا اسیر شده.
اندکی چشمانش را در خانه چرخاند که به پدرش رسید. کنترل روی دست پدرش، محکم و سفت، گرفته شده بود و قدم‌هایش، تهدید‌آمیز، جلو می‌آمدند. می‌توانست مادرش را ببیند که در آشپزخانه نگران ایستاده و صورتش از سرخی‌، گل‌انداخته.
- فکر می‌کردم قرار نیست بیای. انقدر همه جا رو گشتیم و به همه پلیس‌ها خبر دادیم که کل شهر فهمیدن تو نیستی. و خانم کجا بودن؟ خوش گذرونی؟ این اولین بارت نیست پس انتظار بخشش نداشته باش.
- انتظار بخشش ندارم، چون اصلاً کار اشتباهی نکردم.
- چی؟ چطور می‌تونی انقدر پروو و بی ادب باشی؟ آره خب دختری که بیرون از خونه بخوابه و معلوم نیست چه غلطی کرده بایدم انقدر بی ادب باشه.
اما رفتن مسیر میشل، به این آسانی‌هایی که فکرش را می‌کرد نبود. همان اول که میشل به مدرسه آمد، همه آنها به دلیل رفتار عجیب و بی پروای او، نقشه کشتن‌اش را می‌کشیدند. مردم چنین رفتارهایی را بی ادبی و جسارت می‌دانستند. دفاع کردن از حقوق و سکوت نکردن، یک نوع بی احترامی بود. اما برایش اهمیتی نداشت که قرار است به چه شکلی تنبیه شود. از رفتن به مدرسه منع می‌شود یا در اتاق خود زندانی می‌ماند؟ گوشی و تمام امکانات به دست مادرش می‌افتد و یا برای یک سال باید تمام کارهای خانه را او بکند؟ بارها چنین تنبیه‌هایی صورت گرفته بود حتی با اینکه معذرت خواهی کرده و از حق خود دفاع نکرده ، باز تنبیه شد. حداقل بهتر نبود سخن‌اش را بگوید و سپس مجازات شود؟ چطور فکر می‌کردند روش تربیبت درستی دارند وقتی از هیچ چیز آگاهی کافی نداشتند؟ پدری که مدام می‌گوید به دخترش اعتماد دارد، مشخص نیست درباره شب بیرون بودن هانا چه فکرهایی با خود کرده.
- من یک دختر گستاخم که میخوام از خودم دفاع بکنم. یکی از دوستام بهم گفته بود، تصور نکن همه مظلوم‌ها، بی گناه هستن. مظلومی که ظلم ببینه ولی هیچی نگه، عین همون ظالمه و باهاش هیچ فرقی نداره. چون اون سکوت کرده، و از خودش دفاع نکرده.
می‌توانست احساس کند که پدرش تا چه اندازه از سخنان بی سر و ته او، خشمگین شده. طبیعی بود! او نباید انتظار داشته باشد همه انسان‌ها مانند میشل فکر و رفتار بکنند. پدرش حتی یک کلمه از حرف‌های او را نفهمیده و به جز تنبیه دختر گستاخ‌اش، به چیز دیگری فکر نمی‌کند. شاید حتی خوشحال شود که هانا بگوید شب با پسرها گشته‌ام. آنگاه پیش خود فکر می‌کند که درست حدس زده بودم! می‌دانستم هانا چنین کاری می‌کند. اما اگر قضیه خلاف انتظار باشد چه؟ باز هم شرمندگی بروز نمی‌دهد تا اتفاقی برای غرورش نیفتد. در هر حالت هانا مقصر بود.
- هانا! بهم توضیح بده بیرون چه غلطی می‌کردی، این چرندیات رو از همون پسره یاد گرفتی؟
- کدوم پسر؟
- همونی که شب پیشش بودی
نمی‌توانست پوزخند خود را مخفی سازد. احتمالاً مادرش نگران کتک‌کاری بود که از آشپزخانه دل کند و کنار شوهرش ایستاد تا در مواقع لازم او را کنترل بکند. حتماً پدرش متوجه پوزخند نشسته کنج لب هانا شده بود که پیوند ابروانش با یکدیگر، عمیق‌تر شد.
- من رو دزدیده بودن. به میشل زنگ زدم بیاد نجاتم بده و اونم کمکم کرد.
- انتظار داری چرندیاتت رو باور کنم؟
- نه. انتظار دارم توهمی که توی ذهنت شکل گرفته رو باور کنی. من زخمیم بابا، زخمی! جای چاقوی روی دستم رو می‌بینی؟ یا خونی که به موهام چسبیده؟ نه نمی‌بینی تو فقط به فکر تنبیه هستی. به نظرت ظاهرم شبیه دخترایی هست که شب خوش گذروندن؟
گویی واقعاً متوجه زخم‌های او نشده بودند که با چشمانی گشاد و نگرانی اندک، داشتند او را تماشا می‌کردند. میان درگیری با نووا، چاقو به دستش برخورد کرده بود و کل پوست دست‌اش، کنده شده بود. حتی شاید به بخیه هم نیاز باشد و صرفاً برای مدت کوتاهی آنها را با کمک میشل باندپیچی کرده بود اما خیسی دست‌اش را کاملاً احساس می‌کرد. مشخص بود که خون‌ریزی ادامه دارد.
مادر هانا با وحشت سمت دخترش دوید و دستی به موهای او کشید.
- دخترم چرا زودتر نگفتی؟
- بابا اجازه نداد.
- من... نمی‌دونستم.
- بله بابا تو نمی‌دونستی زخمی شدم ولی می‌دونستی شب بهم خوش گذشته.
- می‌برمت بیمارستان
- لازم نیست بابا. خوب میشم.

- کار کی بود؟

- چشمام بسته بود ندیدم.

- چرا دزدیدت؟ و اصلاً چرا ولت کرد؟

- چرت و پرت‌هایی درباره این زد که باید جیمز رو ول کنم و با اون باشم. وقتی دید قبول نمی‌کنم، ولم کرد. سوال تموم شد بابا؟

- اما اینطور نمیشه باید شکایت کنیم

- نمی‌دونم کیه. پس چطور شکایت بکنیم؟

- از این به بعد خودم می‌برمت مدرسه و مراقبم ببینم کی دنبالت میاد

***
خانه برعکس فضای پشت پنجره، گرم بود و امن. من تاریکی را ناامن می‌دانم، حال هرکجا که می‌خواهد باشد. تاریکی احساس پلیدی است که با ولع، تمام خوبی‌ها را می‌خورد و از آن جز چند تکه نقابی سوخته، هیچ نمی‌ماند. تاریکی، آهسته آهسته وارد می‌شود و تمام شهر را در خود فرو می‌برد تا جایی که هیچ چشمی چشم دیگر را نمی‌بیند. نمی‌دانم در زمان‌های گذشته که هیچ نوری نبود چطور زندگی می‌کردند؟ من اگر در آن زمان بودم، شب را عذابی تمام نشدنی می‌دانستم و تا می‌توانستم از روز و زیبایی‌هایش لذت می‌بردم. شب، می‌توانست کوری باشد، کور شدن برای مدت زمانی. گمان می‌کنم حتی زمانی که می‌خوابیم هم توانایی دیدن داریم . روح ما فارغ از تاریکی اتاق، هرچیزی را می‌بیند و به آن نور می‌بخشد. البته موضوع اصلی روشنایی و تاریکی نبود. اکنون ساکت، در برابر جرمی روی مبل نرم نشسته‌ام و تلوزیون خاموش را تماشا می‌کنم. به گمانم جرمی حرفی برای گفتن ندارد زیرا این پنجمین لیوان قهوه‌ای است که به دستش داده‌ام و او امشب هیچ قرار نیست بخوابد. شاید هم اصلاً چنین برنامه‌ای ندارد.
هرگز دوست ندارم اول من پیش‌قدم شوم. در آن صورت بیشتر شبیه مشاوران پرحرفی می‌شوم که نظرات خود را تحمیل می‌کنند. باید شبیه صخره باشم تا همه در من فریاد بکشند، دردهایشان را بگویند و اشک‌هایشان را بریزند و به سینه محکم من، تکیه کنند. البته نه به اندازه صخره! من آنقدرها هم ناامید کننده نیستم و کاری جز تکرار حرف آنها، بلدم! حرف‌هایی که نرمشان می‌کند . دوباره چشمانم را به جرمی دوختم. البته نمی‌توانم بیش از چند ثانیه نگاه‌اش، کنم! نمی‌دانم برای چه! شاید یک نوع خجالت باشد .
دستان جرمی، لرزش نامحسوسی دارد و رگ‌های سبز دست‌اش، کاملاً برجسته و مشخص است. لیوان را چنان سفت در دست گرفته که گویی قرار است لیوان را که تنها بهانه او برای حضور در خانه است، از او بگیرم و رهایش کنم. زبانش در داخل دهانش می‌چرخد و لب‌اش، باز می‌شود و ناگهان چشمان‌اش را به موهایم می‌دوزد و دوباره سرش را پایین می‌اندازد. پاهایش را آهسته تکان می‌داد و گاهی دست به یقه پیراهن‌اش می‌کشد تا از گرمای فضا، بکاهد. صبر من تا همین اندازه بود! به هرحال او قصد شکستن سکوت را ندارد.
- جرمی... تا کی می‌خوای هیچی نگی؟
- هوم راست میگی. من آدم رکیم و از هیچ‌کس نمی‌ترسم پس هر حرفی داشته باشم می‌زنم.
- خب؟
- حرفی ندارم که بزنم. فقط احساس کردم تنهام و نیاز دارم با یکی وقت بگذرونم.
ابروانم را بالا انداختم و کمی روی مبل جابه‌جا شدم. چندان رسمی نشستن و تکیه دادن به پشتی صندلی هم خوب نبود. باید اندکی خودم را شل می‌کردم تا جرمی هم راحت باشد. دقت می‌کردم که می‌خواست خانه را نگاه کند و تا مرا می‌دید، دوباره سرش را پایین می‌انداخت.
- پس بیا وقت بگذرونیم. از خودت برام بگو و از دوستات. مدرسه... .
- خب ما معروف‌ترین اکیپ مدرسه بودیم. بهترین تیم بسکتبال مدرسه و تو کل مدرسه هم از اونایی بودیم که همه دانش‌آموزا دورمون جمع بودن.
در تمام سخنان‌اش، از فعل (بودیم) استفاده کرده بود. یعنی اکنون چنین چیزی در کار نیست؟ از دوستانش جدا شده و دیگر به آن مدرسه نمی‌رود و یا چیز دیگر؟ شاید هم به دلیل خودکشی میانه‌اش با دوستان‌اش به هم خورده باشد. فاصله میانمان را کمتر کردم و روی صندلی نزدیک به او، نشستم. دوست داشتم صدای نفس‌هایش را بشنوم و بهتر از حالات او با خبر شوم. اما به گمانم فکرهای دیگری کرد که خود را جمع و جور کرده و به پشتی صندلی تکیه داد. خب هرکسی جای او بود با این حرکت سریع من، فکرهایی می‌کرد. و البته خورشید غروب کرده بود و او هنوز در خانه من، حضور داشت.
- الان چی شده؟
- از هم پاشیدیم. نه تنها ما، بلکه همه. می‌دونی فکر می‌کردم ما خیلی بزرگ و معروفیم و می‌تونیم هرکاری بکنیم. به همه زور می‌گفتیم و قدرت تو دست‌های ما بود!
- چرا باید از هم بپاشین؟
- به خاطر یک دختر تازه‌وارد.
سخنان تکه تکه و کوتاه جرمی داشت مرا به سطوح می‌آورد. دوست داشتم بیشتر بگوید و همه چیز را درباره او بدانم. چنان مشتاق و بی طاقت بودم که مدام دستانم را تکان می‌دادم و حالت بی قرارم کاملاً مشهود بود. دقیقاً این کارها را بی آنکه کنترل و یا آگاهی روی آنها داشته باشم، انجام می‌دادم. مطمئن بودم چشمانم گشاد شده و با دهانی باز جرمی را تماشا می‌کنم. از کودکی همین‌طور بودم. عجول بودنم را همیشه در سر داشتم و به هیچ شکل درست نمی‌شد. و اگر اتفاق آنطور که باید رخ نمی‌داد، شروع می‌کردم به تکان دادن دست و پایم . آهی کشیدم و از موهای سرمه‌ای جرمی دل کنده و به چشمان کشیده او، رسیدم.
- جرمی؟ بقیش چی؟
- می‌دونی شبیه چی شدی؟
- چی؟
- بچه کوچولوی‌های مشتاق
دوست داشتم لبخند بزنم اما لبانم را گاز گرفتم تا لبخند نزنم. جرمی سرش را پایین انداخت اما می‌دانستم که لبخندی روی لب‌هایش شکل گرفته. دقیقاً هم برای اینکه نتوانم لبخندش را ببینم سرش را پایین انداخت و با انگشتش مشغول خاراندن پیشانی‌اش، شد. گمان می‌کرد با لبخند او پررو می‌شوم؟ اصلاً از این خبرها نبود.
- نمی‌دونم چطور این اتفاق افتاد. اما از وقتی دختر موآبی و غیرعادی وارد کلاس شد، همه چیز عوض شد! ما اذیتش کردیم، و فکر کردیم مثل همه تازه‌واردهای دیگه هست اما اینطور نبود. اون شخصیتی داره که قابل توضیح دادن نیست. الان هیچ تیم، هیچ دوستی و هیچ قلدر مدرسه‌ای باقی نمونده.
- انتقام گرفت ازتون؟
- انتقام؟ میشل؟ نه اصلاً
تصور می‌کردم بتوانیم گفت وگوی دوستانه و خوبی داشته باشیم اما لحن جرمی رفته رفته خشن‌تر و سردتر می‌شد و این راه رام کردن او نبود. بهتر بود بحث را همین‌جا تمام کنم. احتملاً میشل دختر آب‌زیرکاهی بوده که آمده و همه چیز را خراب کرده و اکنون یاد‌آوری او برای جرمی بسیار دشوار است. می‌توانستیم کارهای دیگری بکنیم. پختن کیک شکلاتی، تماشای فیلم که البته این مورد را نمی‌پسندم. من زمانی به فیلم دیدن نیاز دارم که تنها هستم و زندگی واقعی برایم جذابیتی ندارد. اما هنگامی که می‌توانم از زندگی خود لذت ببرم و از ثانیه ثانیه به خوبی استفاده بکنم و زمانم را با جرمی بگذرانم، پس برای چه، سراغ فیلم بروم؟ این گزینه رد می‌شود. شاید با او بتوانم درباره خودم و زندگیم سخن بگویم و یا به باغچه خانه‌ام برویم و قدم بزنیم. شاید هم برویم دوچرخه سواری. البته به جرمی می‌خورد بیشتر به ورزش‌های رزمی علاقه‌مند باشد و من نیز چندان به این ورزش‌ها بی علاقه نیستم.
- بیخیال بحث. می‌خوای بریم باشگاه؟
- باشگاه؟ الان؟ واسه چی؟
- باهم تمرین کنیم، بازی کنیم و... هرکاری که دوست داری
- تو چی دوست داری؟
تعجب‌آور بود! جرمی به علایق دیگران هم اهمیت می‌داد؟ البته بیشتر اینطور به نظر می‌رسید که می‌خواهد با یک روشی اینجا را ترک کرده و به خانه برود.
- من عاشق مبارزم.
- الان باشگاه باز نیست. ولی اگر وسایل‌اش رو داشتی می‌تونستیم تو خونه هم مبارزه بکنیم.
- دارم.
- چی؟ واقعاً داری؟
بی شک گمان نمی‌کرد در خانه وسایل ورزشی داشته باشم. شاید اگر خودم از دور ، شخصیتم را تماشا می‌کردم، نمی‌توانستم چنین چیزی را باور کنم. شبیه انسان‌های آرام و کسل‌کننده هستم که در گوشه‌ای می‌نشینند و کتاب می‌خوانند. اما بیش از هرچیزی عاشق ورزش کردن و به چالش کشیدن بدنم هستم. هرچه ذهن قوی باشد بدن نیز باید به همان اندازه قوی باشد. اعتدال چیزی بود که همیشه باید در زندگی من رعایت می‌شد . به نظرم اگر شخصی عمیقاً اهل مطاعه بود ، هرگز فقط سر خود را داخل کتاب فرو نمی‌برد که صبح تا شب بخواند و بخوابد، و هیچ نخورد و هیچ نکند. انسانی که اهل مطالعه باشد و از هرچه می‌خواند مطلبی بیاموزد، زندگی منظم و بسیار خوبی خواهد داشت. اغلب تصور می‌کنیم افراد اهل مطالعه منزوی هستند و فقط سرشان درون کتاب است! البته تاحدودی تصور درستی داریم زیرا هیچ‌کس واقعاً نمی‌خواند! اگر هم بخواند ، فقط خطوط را می‌گذراند و از آن در زندگی خود استفاده نمی‌کند. اما چه فایده؟
بیخیال افکار پوسیده خود شدم و با ورود به اتاقم، خنکای لذت بخشی را احساس کردم. پنجره باز بود و برگی روی تخت افتاده بود. آهسته سمت پنجره رفتم و آن را بستم. قبل از اینکه بخواهم دستم را سمت کلید برق به حرکت در آورم و اتاق را از نیمه تاریکی نجات بدهم، جرمی کارم را راحت کرد. درحالی‌که دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود، تمام اتاق را از نظر گذراند. پس دیگر خجالت را کنار گذاشته بود.
- اتاق جالبی داری. همه چی توش پیدا میشه.
- کیسه بوکس بالای کمده. زیاد ازش استفاده نمی‌کنم این اواخر اصلاً وقت نکردم. دوست دارم زندگیم رو به نظم بیارم ولی چندان هم شدنی نیست. یعنی دست من نیست.
- آره خب. زندگی اون چیزی که می‌خواییم نمیشه. همیشه برنامه‌های خاص خودش رو داره.
- جرمی؟
- بله؟
- امروز خیلی آرومی.
پوزخند کمرنگی کنج لبش شکل گرفت که قلبم لرزید. نگران بودم که سخن بدی زده باشم و او با کوبیدن در خانه، برای همیشه برود و دوباره تنها شوم. اما برعکس تصورم، نه چیزی گفت و نه جایی رفت. کیسه بوکس سیاه و کوچک را از بالای کمد برداشت و مشغول بررسی آن شد.
- محکمه.
- آره.
- ولی کوچیک.
- آره
- به نظرت من دیوونم؟
در جایم میخکوب شدم و به لب‌های جرمی، چشم دوختم. خبری از پوزخند نبود و جای آن را لبخند کمرنگی گرفته بود. به نظر نمی‌رسید قصد جنگ و دعوا و یا طعنه زدن را داشته باشد. فقط سوال پرسیده بود. اما برای چه باید چنین سوالی بپرسد؟ دیوانه؟ چرا فکر کرد نظرم درباره او اینگونه است؟ به گمانم هنوز طرز برخورد خوبی با انسان‌ها ندارم.
- نه جرمی نیستی
- چرا انتظار داشتی عصبانی باشم؟ وقتی دور از آدمای مسخره و اون مدرسم... وقتی کنار توئم و وقتی همه چی خوبه واسه چی باید عصبانی بشم؟
- منظوری نداشتم.
- می‌دونم. حالا بیا تمرین بکنیم. دوست دارم بیشتر باهات وقت بگذرونم.
شوکه شده بودم. حرکت‌های جدیدی از جرمی می‌دیدم و این چیزی نبود که قابل پیش بینی باشد. گاهی خشن و سرد، و گاهی مهربان و صادق. اما صداقت به این شخصیت مغرور نمی‌آمد. او واقعاً مغرور بود و گفتن حرف‌هایی که از دلش بیرون می‌آید، بی شک باید کار سختی باشد. احتمالاً روی این ویژگی بارها کار کرده. صداقت در زمینه بروز خشم برای او کاری ساده و راحت است اما از لحاظ احساسی نمی‌تواند این چنین باشد. دهان نیمه بازم را بستم و با لبخند محجوبانه‌ای، پاسخش را دادم.
- منم از اینکه باهات وقت می‌گذرونم خوشحالم.
- از چیزی شوکه شدی؟
- نه.
- صادق باش
- چطوری صادقی؟ یعنی می‌دونی...
- به خاطر دختر موآبیه. خب بیا بازی کنیم.
هرچه جرمی می‌گفت در نهایت به آن دختر موآبی مرموز می‌رسید . کنجکاو بودم ببینم آن دختر چطور شخصیتی دارد که حتی قابل توصیف نیست؟ چطور می‌تواند دوستی‌ها را از میان ببرد اما خیلی چیزها به آنها بیاموزد؟ او خوب بود و یا بد؟
- باشه. بازی کنیم
جرمی دست به سینه به من خیره ماند و ابروانش را بالا داد.
- بازی اینطوره که با ضربه هرکس، کیسه بوکس شتاب بیشتری بگیره اون شخص برندس.
سرم را به بالا و پایین تکان دادم و منتظر ماندم تا سخنش را ادامه بدهد. این حالت کنجکاوی که او به خود گرفته بود، نمی‌توانست همین‌طور بی صدا به پایان برسد. از طرفی نمی‌دانستم ابتدا من باید آغاز کنم یا او، و اصلاً چند ضربه کافی بود تا بازی تمام شود؟ اما هرچه بیشتر سکوت می‌کردم، سکوت او نیز طولانی‌تر می‌شد و نگاهش در اندام و قد و بالایم کش می‌آمد. شاید به شکل غیرمستقیم اشاره می‌کرد که جثه کوچکی دارم و مرا چه به این کارها؟ کلافه نفسم را بیرون فرستادم.
- جرمی؟ شروع کن خب.
- خانم‌ها مقدم‌تر هستن، مخصوصاً خانم ظریفی مثل شما.
- ظریف؟
بالاخره سخنی که در ذهنش بود را به زبان آورد. چند قدم جلوتر رفته و آستین لباسم را بالا زدم. در این کارها وارد نبودم اما برای سرگرمی و آرامش هر از گاهی انجامشان می‌دادم از طرفی دفاع از خود و تسلط به رزم برای هر شخصی که در این جامعه پر از گرگ زندگی می‌کرد، ضروری بود. و با این سخن که می‌گوید قوی‌تر‌ها باید به رزم بروند نه ضعیف‌ترها، کاملاً مخالف بودم. زیرا این ضعیف‌ترها بودند که به فنون رزم بیشتر نیاز داشتند. اکنون که دستانم را مشت کرده و مقابل کیسه بوکس ایستاده بودم، و نگاه ذره‌بینی جرمی، روی مشت کوچک دستم قفل بود، بیشتر از قبل نگران می‌شدم. از کم آوردن و این حرف‌ها خوشم نمی‌آمد. برای منی که تمام زندگیم تلاش کرده‌ام تا به مقطع بالایی برسم، عقب ماندن عذاب‌ بزرگی است. نفسم را با صدا بیرون دادم و مشتم را سریع به کیسه بوکس کوبیدم. ضربه خوبی بود! صدادار، سریع و محکم. پرش کیس بوکس را دوست داشتم و سفتی بیش از حدش، مشتم را به درد آورده بود. باید در خرید کیس بوکس دقت به خرج می‌دادم. سرم را چرخاندم تا واکنش جرمی را ببینم. باورم نمی‌شد که پکر به من نگاه می‌کرد.
- چیه؟ بد بود؟
- افتضاح بود.
- خیلی خوب بود که.
- بیا کنار
با دستش مرا کنار کشید و بی درنگ، بدون کشیدن آستین‌اش به بالا، سریع مشت محکمی به کیس بوکس کوبید که صدایش تا خیابان‌ کشیده شد و کیس بوکس از شدت درد، به خود پیچید.
- جرمی؟ اصلاً من خستم بهتر نیست بریم تو باغچه خونم کمی قدم بزنیم.
- خسته‌ای؟ منم متوجه شدم وگرنه در حالت عادی ممکن نیست این ضربه رو بزنی
- آره دقیقاً
سخنش تماماً دروغ بود. با لحن طعنه‌آمیز، شوخ و با چشمان ریز شده این سخنان را به زبان آورد. با اینکه منظورش را می‌فهمیدم اما خوشحال بودم که این‌ها را مستقیم نمی‌گوید. چیزی که خودم می‌دانم را چرا باید به رویم بکوبند آخر؟ آهی کشیدم و با لبخند مصنوئی، او را سمت باغچه بردم. با اینکه هوای خنک حال آدم را جا می‌آورد اما من در کوره داغی درحال ذوب شدن بودم.
- چرا سرخ شدی؟
بی پروا گفتم:
- خجالت می‌کشم که ضربم آروم بود.
- این خجالت داره؟ دیوونه‌ای؟ البته دیوونه بمونی هم بد نمیشه.
متعجب، پرسیدم:
- چرا؟
- با این چهره بامزه شدی. باغچتون کوچیکه نمیشه قدم زد.
- رفت و برگشت بکن.
- پس چرا قبلاً اینطور نبودی؟
جرمی پله‌ها را پایین آمد و اشاره کرد که من نیز با او هم‌گام شوم. اندکی تعلل کردم. کار همیشگیم بود. در عجبم او برای چه بابت این همه سکوت و مکث و فکر کردن من، کلافه نشده است. اما واقعاً به فکر نیاز داشتم. یعنی چه که قبلاً اینطور نبوده‌ام؟
- قبلاً یعنی...
- شایدم همینطور بودی. توی بیمارستان، تو رو دختر متکبر هیوولا می‌دیدم.
لبخندم را به رخش کشیدم و سرم را بالا گرفتم تا بتوانم ستاره‌ها را صید کنم.
- حدس می‌زدم اینطور دربارم فکر بکنی. در نگاه اول، آدما فکر زیادی درباره هم می‌کنن که غلطه.
نزدیک شدنش را احساس می‌کردم. صورتش را روی صورتم خم کرده بود و مستقیم به چشمانم نگاه می‌کرد. باید عقب می‌رفتم؟ سوالی می‌پرسیدم؟ بیخیال این‌ها! واقعاً داشتم خفه می‌شدم. چقدر دیگر باید نفسم را نگه می‌داشتم؟
- اولین بار دربارم چی فکر کردی؟
با صدای بلندی نفسم را بیرون فرستادم. این‌بار بدون پایین انداختن سرش، خندید و توانستم زیبایی خنده یک انسان خشمگین را ببینم! آن روی مهربان چنین انسان‌هایی چقدر الماسی و کم‌یاب بود.
- فکر خوب. من آدم شناسم چون روان آدم‌ها رو می‌تونم از حرف‌ها و حرکاتشون بفهمم. زبونت نیش بزنه چشمت باهام راه میاد. چشمت لجبازی کنه، حرکات دستت باهام راه میاد. بالاخره لو میری.
- اوه اوه! کلاس خصوصی می‌ذاری بانو؟
- نه به هیچ‌کس یاد نمیدم.
جرمی در نهایت عقب گرد کرد و خسیسی، زیرلب، زمزمه کرد. شنیدم! سخنش مزه طنزآمیزی داشت بنابراین باعث دلخوریم نشد. من راحت می‌توانستم توسط این شخص دلخور شوم، زیرا تنها شخصی بود که فعلاً داشتم.
- خب من دیگه بهتره برم. فردا باید به خوابگاه برسم. دارم میرم مدرسه شبانه روزی پس، آنلاین چت می‌کنیم و تماس می‌گیریم اما نمی‌تونم بیام خونت.
- چت؟
تصور نمی‌کردم بخواهد روابط‌اش با من را ادامه بدهد. خوشحالی عمیقی را احساس می‌کردم! با اینکه نمی‌توانست به دیدنم بیاید اما قصد داشت تماس بگیرد! ذوقم را پشت نقاب بی تفاوتی پنهان ساختم اما به گمانم متوجه نیمچه لبخند لحظه اولم شد. سوال را نیز با ذوق پرسیده بودم. جرمی بامزه و تکه تکه، جوابم را داد.
- بله... چ ... ت!
 
  • جذاب
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #94
پارت 90

***

اِلا
- مطمئنی که می‌خوای تنهایی برگردی؟
اِلا خشمگین، دستانی که مشت شده بودند را بالا آورد و مقابل صورت پسر ناشناس، قرار داد. او به چه حقی تصور می‌کرد که تاریکی شب می‌تواند اِلا را بترساند؟ زمانی که تمام زندگی اِلا با سیاهی نوشته شده بود و او در روشنایی احساس غریبی می‌کرد، واقعاً باید از پرسه شبانه و شبح‌های خفته در تاریکی می‌ترسید؟ شاید آن پسر، اِلا را با دخترهای لوس و ترسویی که از جاده تاریک ترس داشتند، اشتباه گرفته بود. دخترهایی که به دنبال پیشتیبان و یا دست یاری بودند تا بتوانند دهانه یک بطری را باز کنند! اما اِلا نه تنها دهانه بطری، بلکه می‌توانست دهانه هرچیز سفت دیگری را باز کند! سیل همین بطری‌های بزرگ بود که زندگی او را ویران کرده بود! شاید هم او تنها قصد یاری رساندن داشت! اِلا، با جویدن پوست لب‌اش، مشت خود را پایین آورد و نفس عمیقی کشید. سپس با لحن بسیار مسخره‌ای گفت:
- به کمک نیاز ندارم شاهزاده! هیچی نمی‌تونه برای من خطرناک باشه.
بیخیالی! دوباره همان بیخیالی نقاب چهره او شد. دستان‌اش را از جیب شلوارش بیرون کشید و یکی از دستانش را، سمت شانه اِلا به حرکت در آورد.
- می‌دونم چقدر قوی و محکمی! ولی حتی یک درصد هم فکر نکن که می‌ذارم تنهایی بری سمت شرق. اینجوری من اذیت میشم نه تو.
اِلا درحالی‌که شانه خود را بالا می‌انداخت تا دست او را پس بزند، چند قدم عقب رفت و با تعجب، هردو ابرویش را بالا انداخت.
- اذیت؟ به خاطر من اذیت میشی؟ آهان تو قصد داری مخ من رو بزنی؟ آفرین جنتلمن واقعاً افرین! چطور می‌تونم ازت تشکر بکنم؟
- برات یک پیشنهادی دارم. دوست دارم قبول کنی.
- برام مهم نیست چی دوست داری! قبول نمی‌کنم.
صدایش بیش از اندازه بالا رفته بود. هیچ دعوایی رخ نداده و اتفاق خاصی نیز، نیفتاده بود که او اینگونه خشمگین، قصد داشت سر این پسر غریبه را از تنش، جدا بکند. چه کسی بی منت خوبی می‌کرد؟ چه کسی بی دلیل نگران دختر غریبه‌ای می‌شد که در حاشیه شهر دیده؟ چه کسی بی نقص‌ترین لبخندهایش را نصیب یک غریبه می‌کرد و حتی از فریادها و بی ادبی‌های او، خشمگین نمی‌شد؟ این پسر واقعاً مشکوک رفتار می‌کرد. بی شک می‌خواست اِلا را با آرامش رام خود سازد و سپس نقشه‌های شیطانیش را روی او اجراء بکند! تا به اینجا تجربه به اِلا ثابت کرده بود که هیچ انسان خوبی در دنیا وجود ندارد و همه چیز معامله است! اگر در یک کار سود نباشد شخصی وارد آن کار نمی‌شود. معامله یعنی بُرد هردو طرف. این وسط چه چیزی به این پسر می‌رسید که انقدر پیگیر یک شخص غریبه بود؟ بسیار خب می‌توانیم بگوییم انسان‌ها چندان هم کثیف و حال به هم زن نیستند و ممکن است به نزدیکان و دوستان خود، بی منت و انتظار، کمک بکنند! اما به یک غریبه چه؟ او گول نمی‌خورد! گول ژست و تیپ و یا لبختد این پسر را هرگز نمی‌خورد.
- تو... دیگه دنبالم نیا وگرنه همین‌جا چالت می‌کنم.
- چیزی به جز حرف نیستی خانم جوان. می‌دونی که نمی‌تونی کاری بکنی.
- تو چقدر من رو می‌شناسی آقای جوان؟
- به اندازه کافی خودت رو لو دادی خانم جوان! نباید توی دیدار اول انقدر خودت و رفتارت رو لو بدی. کمی سیاست‌مدار باش. آدمای عصبانی زود شناخته میشن. فقط فریاد توخالی هستی! نه کینه‌ای تو دلت هست و نه خطرناکی.
تحکم و اعتماد به نفسی که در صدایش موج می‌زد، مثل نور در شب عمل می‌کرد. غرور صدایش، او را جذاب‌تر نشان می‌داد و راحت می‌توانست هرکس که دلش می‌خواست، گول بزند. فن بیان، حرکات دستانش، موج موهایش، چشمانی که گاه گشاد و گاه ریز می‌شدند و لبانی خیس، خیس از سخنانی چرب! یک نگاه به او برای گمراه شدن در چنین شب تاریکی، کافی بود. یکی از دستانش چرخی میان موهایش خورد و دوباره به جیب برگشت. موی ساده‌ای داشت و رنگ طلایی و خاصی در کار نبود اما مانند کلامی که به کار می‌برد، موهایش نیز مواج و خوش حالت بود.
- چی می‌خوای؟
ابروان اِلا سوالی بالا رفت و دهانش در فاصله اندکی از یکدیگر، باز ماند تا اگر خواست راحت بتواند کلمه بعدی را ردیف کرده و به زبان آورد. پسرک لب‌اش را تر کرد و با چرخاندن سرش به اطراف، تظاهر کرد که جاده خالی را تماشا می‌کند و محو چیزی است. سپس درحالی که یقه کوتش را مرتب می‌کرد، دوباره صورتش را سمت اِلا چرخاند و سر تا پای، او را، بررسی کرد.
- به کلاس استادم بیا. کلاس کنترل خشم. بهت قول میدم نتیجه خوبی بگیری.
کارتی که در دستش بود را سمت اِلا گرفت و ادامه داد.
- اینجا آدرس و شماره هست. خوشحال میشم اگر بیای.
اِلا بدون گفتن کوچک‌ترین حرفی، کارت را از دستان او گرفت و با نگاه کوتاهی به کارت سیاه رنگ، آن را درون جیب پالویش، فرو برد. سپس با تکان دادن سرش، راهش را کج کرد و به مسیر خود ادامه داد. گویا پسرک اصلاً قصد نداشت به نگرانیش نسبت به شب تاریک و تنهایی اِلا ادامه بدهد، برای همین او نیز مسیر برعکس را در پیش گرفت و از اِلا دور شد.
- پس کلاس کنترل اعصاب معرفی می‌کرد! چه گستاخ. فکر کرده دیوونم؟ فقط برای اینکه دیگه باهاش حرف نزنم الکی کارت رو گرفتم. پس بذار دلش خوش باشه...
***
پاهایی که برای رقص پارتی روی زمین کوبیده می‌شدند، گویی داشتند روی مغز او، می‌پریدند و صدای قهقهه‌ها، در دیواره‌های مغزش، سوت دردناکی می‌کشیدند. باید خود را از این وضعیت هولناک، نجات می‌داد و بیرون می‌رفت. دست‌اش را روی میز کشید و از روی صندلی بلند شد. در خروجی کجا بود؟ نمی‌دانست. همه چیز را محو و تار می‌دید و دعا می‌کرد از این وضعیت جان سالم به در ببرد و از این‌جا، خلاص شود. اما اقعاً می‌شد؟ لنگ لنگان، درحالی‌که خانه برایش بازی در آورده بود و زیر پایش، رقص پارتی می‌رفت، خود را به وسط جمعیت انداخت. بوی ع×ر×ق، ادکلن، بوی دهان، گرمای شدید، تقریباً داشت، له می‌شد. تمام توانش را به خرج داد تا به پسری که او را چسبیده بود و به زور می‌رقصاند، بتواند سیلی محکمی بزند. در نهایت دستش آرام روی صورت پسر کشیده شد و ته ریش صورت پسر، کف دست نرم او را، خاراند و اتفاق دیگری نیفتاد. اتفاقاً گویی پسر به جای اذیت شدن، خوشحال شده بود. میا نگاهش را در اطراف چرخاند و احساس کرد تمام محتویات معده‌اش، بالا می‌آید. گردن شل خود را روی شانه پسری که او را گرفته بود، رها کرد و آهی کشید. نباید آنقدر می‌نوشید.
- ولم کن.
- چی عزیزم؟ صدات نمیاد.
لعنت بر این شانس. شاید نیاز بود خم شود و کفش پاشنه بلندش را از پایش بیرون کشیده و به صورت پسر بکوبد! به هرحال کفش پاشنه بلند در چنین شرایطی به درد می‌خورد. اما افسوس، توان خم شدن را نیز، نداشت. کاملاً بی حال، خود را روی شانه آن پسر لاغر، رها کرده بود. گردنش را بالا آورد و با چشمان خماری که علاقه خاصی به بسته شدن داشتند، به چهره پسر خیره شد و خندید.
- میشه بریم بیرون هوا بخوریم؟ دارم خفه میشم.
- باشه عزیزم.
او به همه غریبه‌ها عزیزم می‌گفت؟ چه مزخرف. اگر اِما با میا می‌آمد چنین اتفاقاتی رخ نمی‌داد. به خاطر دعوایش با اِما خشمگین شد و آنقدر نوشید که به این روز افتاد. اما به هرحال نادانی خود را نباید گردن آن بدبخت می‌انداخت. آن ابله هم مشخص نبود اکنون کجا است! شاید به دنبال آدام.
با خروجشان از خانه، نسیم سرد، اندکی او را سرحال آورد. نفس عمیقی کشید و به اطراف خیره شد. بی شک فردا که از خواب بیدار شود، تمام امشب را مثل خواب تصور خواهد کرد. در اصل اکنون هم گمان می‌کرد در خواب است. چشمان‌اش نیمه باز بودند و فضا را تار و مبهم نشان می‌دادند و صداها را اکو شده می‌شنید گویی که از دور صدای محوی چرخ می‌خورد و به او می‌رسد.
- می‌خوای بریم خونه من؟
- نه.
- تعارف نکن عزیزم ماشینم همین‌جاست بیا بریم.
او درحالی‌که داشت میا را دعوت می‌کرد، آستین لباس زردار و طلاییش را می‌کشید تا به زور، میا را سوار ماشین‌اش بکند. چه دعوت جالبی. میا توان مقاومت داشت؟ در همان حال که به زور کشیده می‌شد، کفش‌اش سر خورد و با صورت، روی زمین افتاد. احساس می‌کرد زمین مشت عظیمی به دماغ کوچک‌اش کوبیده! یعنی دماغش بزرگ و کبود می‌شد؟ اگر فردا با یک دماغ بزرگ رو به رو می‌شد باید چه می‌کرد؟ بدشانسی بدتر از این؟ هیچ چیز او را به اندازه زشت شدن ظاهرش، خشمگین نمی‌کرد. چنان نیرویی پیدا کرد که سریع از روی زمین بلند شد و کفش پاشنه بلندش را محکم روی سر پسر نچسب، کوبید. او نیز اندکی تلو خورد و روی زمین افتاد.
- احمق!
حال چطور باید به خانه می‌رسید؟ کیفش کجا بود؟ تلفن؟ باید دوباره به آن خانه برمی‌گشت؟
- میا؟ خوبی؟
سرش را اندکی چرخاند و توانست ایوان را ببیند که کیف طلایی‌ای، در دست داشت.
- کیفت رو برات آوردم.
- ایوان؟ تو اینجا چی کار می‌کنی؟
- حوصلم سر رفته بود، گفتم بیام. ذاتاً دورهمی پسرونمون هم به هم خورد و حس می‌کنم زیادی... خب بگذریم. کمک نمی‌خوای؟
میا از خدا خواسته لبخندی زد و خود را سمت ایوان انداخت.
- میشه من رو از اینجا نجات بدی؟
- باشه. ماشینم اون‌طرفه. می‌رسونمت.
ایوان درحالی‌که آهسته گام برمی‌داشت و به میا کمک می‌کرد تا سمت ماشین برود، سوئیچ را از جیب خود خارج کرد و ماشین را باز کرد. میا، تا سوار ماشین شد، احساس کرد تمام نیرویش تحلیل رفته. کیف طلایی را محکم در آغوش گرفت و با تکیه دادن سرش به پشتی ماشین، چشمانش را بست. تنها چیزی که متوجه شد، کوبیده شدن در ماشین بود و در آغوش کشیده شدن او، توسط گرما.
نور، نوری بسیار شدید چشمان‌اش را آزار می‌داد. خمیازه‌ای کشید و چشمان‌اش را باز کرد. آخرین بار کجا بود؟ بی شک این مکان، اتاق او نیست. هیچ شباهتی به اتاق‌اش، ندارد. تختی سفید، تابلویی از هنرمندان و تیم‌های خواننده، کمدهای وسیع سیاه و سفیدی که اتاق را محاصره کرده بودند. بوی یک چیزی می‌آمد، بوی تخم مرغ؟ میا بیخیال افکاری شد که صبح نشده، در مغزش را می‌کوبیدند. خمیازه‌ای کشید و آهسته از روی تخت، بلند شد. سردرد عظیمی پیشانی‌اش را چسبیده بود که پشت سرش، حالت تهوع و گیجی نیز، به این اوضاع داغان، اضافه شد. تن سنگین و کرخت‌اش را بلند کرد و مقابل آیینه ایستاد! شخص درون آیینه او بود؟ چشمان سرخ و پف کرده؟ لب کوچک... و رژی که به چانه‌اش مالیده شده بود. موهای درهم برهم! مطمئن بود این سر گیجه‌ دیگر مربوط به دیشب نبود! احتمالاً به دلیل خشم زیادی باشد.
- بیدار شدی؟
شخصی که پشت به او در آیینه انعکاس یافته ، واقعاً ایوان بود؟
- ایوان؟ وای! نه نه برو بیرون. برو بیرون!
ایوان با شنیدن چنین فریاد بلندی، سریع پا تند کرد و با بستن در اتاق، از آن خارج شد.
- لعنتی اون من رو با این قیافه دیده؟ باید به سر و وضعم برسم.
کیف طلایی که زیر تخت گذاشته شده بود را، برداشت و وسایل آرایشی‌اش را، روی میز، چید. با پنبه مرطوب، صورت خود را صاف و تمیز کرد. جوری که می‌درخشید. رژ قرمز را تا بالای لب‌اش کشید و اکنون نوبت به خط چشم می‌رسید. خط چشمی نه چندان درشت، در بالای چشمان‌اش به شکل پروانه کشید و مژه‌هایش را فر، بالا داد. با کوبیدن پودر سفید کننده به صورت‌اش، کار را تمام کرد. حال نوبت به موهایش می‌رسید. باید آنها را شانه می‌زد و رها می‌کرد یا می‌بافت؟ بافت دو سویه خوب نبود؟ اما خب برای موهای کوتاهش، ساده رها شدن، بهتر بود.
زمانی که آرایش می‌کرد، می‌توانست بدبختی‌های شب گذشته و دعوایی که بین او و اِما رخ داده بود را، فراموش کند. به چیزهای خوبی فکر می‌کرد. به اینکه واقعاً می‌توان زشتی‌ها را پاک کرد و جای آنها زیبایی کشید. همه چیز حل می‌شد. هیچ مشکلی وجود نداشت و زندگی بسیار خوب و زیبا بود! فقط کافی بود زندگی را آرایش کنیم. در آیینه لبخند بی نقصی به خود تحویل داد و با دست کشیدن به موهای نرم و سیاهش، از اتاق خارج شد. بعد از طی کردن راهروی کوتاهی، به پذیرایی رسید. عجب خانه کوچکی! اما از اینجا که نگاه می‌کرد، پنجره بزرگ و براق، رو به حیاط بسیار بسیار بزرگی قرار داشت. پس نصف خانه را حیاط اشغال کرده.
چرخی زد و وارد پذیرایی شد. مبل‌های بسیار ساده، تابلوهای فراوان، فرش‌های قدیمی. یعنی سلیقه ایوان انقدر کهنه بود؟ شبیه خانه مادربزرگ‌ها.
- حالت چطوره دخترم؟ دیشب اصلاً خوب نبودی.
میا با وحشت بالا پرید و به زنی که موهای سفید خود را بافته و روی شانه‌اش انداخته بود، خیره شد. عجب شباهت بی نظیری به ایوان داشت. همان چشم، همان لب و همان ابرو . مادربزرگ ایوان؟ یعنی ایوان تنها زندگی نمی‌کرد؟
- اممم سلام ببخشید من خیلی بهتون زحمت دادم.
- نه عزیزم این چه حرفیه؟ وقتی ایوان گفت تو دوستشی و تو مهمونی خواستن اذیتت کن و از شدت شوک بیهوش شدی، خیلی نگران شدم.
- اوه... نه نه چیز مهمی نیست. الان خیلی خوبم. راستش من دختر زشتی نیستم ولی دیشب کمی حالم بد بود و ظاهرم زشت شده بود.
صدای خنده آهسته ایوان، باعث شد نگاه‌ها سمت او برگردد. ایوان لیوان‌هایی که در دستش بود را روی میز گذاشت و گفت:
- دیشب زشت نبودی، نترس. مامان، صبحانه رو آماده کردم.
- باشه پسرم من میرم میز رو بچینم. تو هم بشین دخترم سر پا نمون.
میا لبخند مصنوئی تحویل داد و بعد از کش آمدن لبانش، سریع آنها را به حالت اول برگرداند. یعنی این زن مادر ایوان بود؟ اما چقدر پیر. موهای سفید و قد خمیده و صورتی که چین افتاده بود. فقط چشمان و لبانش جوان مانده بود. چشمانی که می‌توانستی درونش، یک دنیا زندگی و جوانی پیدا کنی، چشمانی که لبخند می‌زدند و محبت از آنها تراوش می‌کرد. میا آرام و با حالت خجالتی روی مبل نشست و خود را گوشه‌ای، جمع کرد و نگاهش را به قهوه سیاه درون لیوان، دوخت.
- ببخشید ایوان.
- مهم نیست. باید بریم مدرسه. من زود می‌رسونمت خونت تا آماده بشی و باهم بریم.
- نه دیگه خودم میرم.
- دیرت میشه. بیخیال تو همون دختر تخص و بی ادب نیستی؟
میا نگاهش را سریع بالا کشید و به ایوانی که مقابلش نشسته بود، خیره شد. دست به سینه بودن یکی از ویژگی‌های بارز او بود! در زندگی همیشه دست به سینه به سر می‌برد. پس اکنون هم دیدن دستان به هم قفل شده ایوان، تعجب‌آور نبود. کمی بالاتر، موهای صاف و سیاهش و چشمان گشاد و زلالش، جلب توجه می‌کرد. پیراهن سرخ، به صورت سفیدش می‌آمد، جوری بود که انگار گونه‌هایش، گل انداخته .
- نه نیستم
ایوان با حالت متفکر درآمد و چانه‌اش را کمی بالا کشید.
- اوم. قهوه سرد نشه.
- پس تو تنها زندگی نمی‌کنی.
- نه نمی‌کنم.
***
عجیب بود که کلاس، شبیه روزهای اول مدرسه شده بود. انگار هیچ یک از دانش‌آموزان یکدیگر را نمی‌شناختند و در روز اول مدرسه، تنهایی، نشسته بودند و به اطراف نگاه می‌کردند. همه چیز تازه بود. هیچ‌کس، شخصی که کنار دستش نشسته بود را، نمی‌شناخت. اگر شناختن به اسم باشد، همان غریبه کنار خیابان که فقط نامش را می‌دانیم هم باید آشنا باشد! اما شناختن این نبود. شناختن، تقسیم باورها و عقاید، شریک شدن احساسات با یکدیگر، و حفظ بودن ویژگی اخلاق طرف مقابل است. تا دیروز جمعی از دوستان صمیمی به ظاهر آشنا بودند اما با کنار رفتن نقاب‌ها، دقیقاً چیزی که انتظارش را نداشتند را از طرف مقابل، دیدند.
اِما با سری پایین، به دیروز فکر می‌کرد. شبی سرد و بی رحم. نمی‌توانست میزان خفت و خواری‌ای که دچارش شده بود را اندازه بگیرد. پدر آدام رسماً در را روی صورت او کوبید و گفت مزاحم زندگی جدید پسرش نشود! زندگی جدید! یعنی صفحات قبلی زندگی آدام به کل پاک شده بودند؟ دیگر آدام را نمی‌دید؟ شاید هم حق با میا بود و نباید سراغ آدام می‌رفت اما از طرفی میا هیچ توجهی به احساسات او نداشت. تنها چیز مهم ظاهر بود؟ قبلاً اینطور رفتار نمی‌کرد. دلداری می‌داد، در آغوش می‌گرفت و به سخنان اِما گوش می‌داد. اکنون بی پروا فقط از ظاهر سخن می‌گفت و آیینه کوچک همواره در دستش بود. آنقدرها هم دور نبود که نتواند لمس کند. شب‌هایی که کنار شومینه، سرش را روی پاهای میا می‌گذاشت و میا تار موهای بلند و طلایی او را، می‌بافت و زیرلب شعر می‌خواند، هنوز در خاطرش بود. نزدیک و شیرین. انگار شکلاتی که دیشب خورده لایه دندانش گیر کرده که دوباره می‌تواند شکلات را مزه مزه کند. میا همیشه به ظاهر توجه می‌کرد اما نه این شکلی. او، اِما را آرایش می‌کرد و در بازار بهترین لباس‌ها را برای اِما می‌خرید و می‌گفت، تنها موهای رنگی و چشمان توسی کافی نیست! باید به ظاهرت برسی و بدرخشی!
جوری بود که انگار همیشه مراقب اِما بوده و در آغوش گرمش، او را حفظ می‌کرد. شب‌های سردی که سر روی شانه میا می‌گذاشت و به خواب فرو می‌رفت، شب‌هایی که با ماشین هانا، شهر را دور می‌زد و با رسیدن به جای خلوت، بلند فریاد می‌کشیدند و آواز دیوانگی سر می‌دادند. شب‌هایی که با اِلا، درباره مدرسه و دانش‌آموزان، سخن می‌گفت و اِلا با کوبیدن مشتی به شانه اِما می‌گفت، آنقدر که برای مردها با احساسی برای من نیستی! واقعاً باید مردها را بکشم!
دستش را بالا برد و قطره اشک گرم را از روی گونه‌اش، پاک کرد. تنها او به فکر گذشته بود؟ یعنی برای همه، گذشته تمام شده؟ فراموش کردند که چه تیم صمیمی‌ای بودند؟ شب‌نشینی‌ها، جشن‌ها! آنها گذشته‌‌شان را با هم شریک بودند و خاطرات زیادی برای یکدیگر، ساخته بودند. اکنون چطور آنقدر دور می‌توانستند بنشینند و حتی به یکدیگر نگاه نکنند؟
اِلا سرش را به دیوار تکیه داد بود و در انتهای کلاس، درحالی‌که به معلم خیره بود، آب‌میوه‌اش را هورت می‌کشید و با پایش، صندلی مقابل خود را تکان می‌داد. بسیار بیخیال به نظر می‌رسید و اصلاً به اِمایی که نگاهش می‌کرد، توجه نداشت. اما حتی، زمانی که نگاهش به نگاه اِما گره خورد، هیچ چیز مثل قبل نبود. چشمان قهوه‌ای تیره و بی رحم، سرد و خشن، چشمانی که می‌گفتند، بهتر است دیگر به من نگاه نکنی! ابروانش که به نشانه علامت سوال، بالا رفت، اِما پوفی کشید و نگاهش را به هانا دوخت. هانا آرام نشسته بود و امروز حتی به جیمز هم توجهی نداشت. انگار فکری شدید درگیرش کرده بود که با خودکار دم دستش بازی می‌کرد و تار موی طلاییش را لای نوک خودکار، گره می‌زد و دوباره رها می‌کرد و به موهای فر شده نگاه می‌انداخت. هر از گاهی نیز لپ‌هایش را پر از باد می‌کرد و دوباره خالی. اِما این اخلاق او را خوب می‌شناخت. در آن دوران‌ها نیز زمانی که اتفاق ناخوشایندی می‌افتاد و هانا نمی‌توانست آن اتفاق را به کسی بگوید، لپ‌هایش را پر از باد می‌کرد و با موهایش مشغول می‌شد. اگر هم چیزی می‌گفتی نهایت یک لبخند می‌زد و پاسخی نمی‌داد. آه! ای کاش اکنون اِما می‌توانست جلو برود و باد لپ‌های هانا را خالی کند تا حال او خوب شود. و اما میا! لازم بود به میا نگاه کند و حال میا را بررسی کند؟ نه چندان! البته نه دیده هم حدس می‌زد. میا با خودکار ناخن خود را رنگ می‌کرد و آدامس زیر زبانش را تند تند می‌ترکاند تا به معلم اعلام کند دیگر کلاسش بیش از حد کسل کننده شده. صدای ترکیدن آدامس، کم بود و میان صدای ورق‌ها و صدای تدریس معلم، گم می‌شد. اما اِما، خوب می‌توانست آن را تشخیص بدهد. با کلافگی، دستی به موهایش کشید و از تماشای دوستان غریبه‌اش، دست برداشت و کمی به تخته خیره شد.
- خب دخترا، می‌خوام بریم حیاط تا کمی سرحال بشین. به نظرم امروز روز خوبی براتون نبوده. هیچ‌کس به درس توجه نکرد! بلند شین لطفاً.
هیچ اعتراضی در کار نبود. فقط چند آه و ناله از ته کلاس به گوش رسید و سپس دانش‌آموزان با برداشتن کاپشن، از کلاس خارج شدند. ایوان دست به جیب، آهسته و ساکت قدم‌هایش را می‌شمرد و جای خالی جرمی و آدام آزارش می‌داد. ادرین سرحال، درحالی‌که موهایش را سمت چپ شانه می‌زد، آوازی زیرلب می‌خواند و کنار ایوان حرکت می‌کرد.
ایوان: بیخیال بودنت داره اذیتم می‌کنه.
ادرین: دارم کاری که از پسش بر نیومدی رو انجام میدم. شخصیت واقعیت این شکلیه پس.
ایوان: چی میگی ؟
ادرین: شخصیت واقعیت بیخیال نیست.
ایوان: دیگه نمی‌دونم واقعاً چی بودم یا چی هستم. دارم دیوونه میشم.
ادرین ضربه آرامی به شانه ایوان کوبید و با انداختن ابروانش به بالا، گفت:
ادرین: شخصیت واقعیت دیوونس. بشنو از من ای دوست، که هرچه بگویم نکوست.
ایوان: منطقیه که فرار کنی. اگر دستم بهت برسه کشتمت
ادرین بیخیال شانه‌هایش را بالا انداخت و کنار میشل، روی صندلی‌تاب‌دار، نشست.
- چندتا خبر خوب و بد دارم. اول اینکه جرمی و آدام دیگه قرار نیست بین ما باشن. انتقالی گرفتن به جای دیگه.
جیمز: این خبر بد بود؟
اِما: چیه نکنه خوشحالی؟
جیمز: نباشم؟ هرچی آدم دیوونه و قلدر کمتر، کلاس بهتر.
-خب بچه‌ها آروم باشین. خبر بعدی، مسابقه‌های ورزشی ما داره شروع میشه. به عنوان آخرین مسابقه شما سال آخری‌ها حساب میشه. من خودم براساس استعدادتون واسه مسابقه انتخابتون کردم. اسامی رو بعداً براتون می‌خونم. امتحانات هم دارن شروع میشن و می‌خوام با تمام وجود تلاش بکنین و خوب بخونین.
اِلا: من می‌خوام ترک تحصیل کنم. متاسفم که باعث ناراحتیتون شدم.
ادرین: چرا فکر می‌کنی بابتش ناراحت میشیم؟ کسی واسه حال تو ناراحت نمیشه.
اِلا: بهتره خفه شی
ادرین: اوه! حتماً
اِلا: باید با آدام می‌رفتی.
ادرین: تو به فکر رفتن خودت باش.
جیمز: نظرتون چیه به جای دعوا یک کار مفید بکنیم؟
ایوان: واقعاً حوصله این جمع رو ندارم.
میشل، از کنار ادرین بلند شد و مقابل همه قرار گرفت. برای لحظه‌ای، هیچ‌کس دیگر سخن نگفت. میشل، دستانش را در جیب پالتوی آبی، فرو کرد و با چرخاندن سرش، سعی کرد موهای خود را از مقابل صورتش، کنار بزند. با اینکه این بار صدمی بود که لبانش را با دهان، خیس می‌کرد. اما سرمای هوا فوراً لبانش را کرخت و خشک می‌کرد.
میشل: می‌تونم ازتون سوال بپرسم؟
اِلا: نه
ایوان: تو که می‌خوای بپرسی چرا اجازه می‌گیری؟ تا الانم هرکاری دلت خواست کردی! یک نگاه بهمون بکن. همه چی خراب شده
اِما: تو باعث شدی دوستیامون به دشمنی تبدیل بشه. با حرفای خوبت و قصد شومت، مدرسه رو از هم پاشوندی. ما قبلاً خیلی خوب بودیم.
جیمز از جای خود بلند شد و با رها کردن دستان هانا، سمت میشل رفت و گفت:
- چیه شما دقیقاً قبلاً خوب بود که من نمی‌دونم؟
ایوان: بهترین تیم بسکتبال مدرسه بودیم و هر روز خوش‌گذرونی می‌کردیم.
میا: بهترین اکیپ دخترانه بودیم.
جیمز: آره و البته با اذیت کردن بقیه شاد می‌شدین. میشل نمی‌خوای چیزی بگی؟ همینطور وایمیستی هرچی دلشون خواست بگن؟
نووا با خشم، نگاهی به جیمز انداخت و گفت:
- چی داره بگه؟ حق با ما هست. چیه؟ طرفش رو می‌گیری چون باعث شد به عشقت برسی؟
هانا از روی میز دایره‌ای که وسطش نشسته بود، سریع پایین پرید و سمت نووا رفت و از یقه‌اش، چنان محکم گرفت که نووا مجبور شد از جای خود، بلند شود.
هانا: تو یکی خفه شو! خوشحال باش که به خانوادم درباره تو نگفتم وگرنه الان زندون بودی!
نووا دستان سرد هانا را محکم از یقه‌اش کنار کشید و با نزدیک کردن صورتش به چشمان لرزان هانا، گفت:
- مدرک نداشتی ... من رو تهدید نکن. مطمئن باش اگر می‌تونستی تو زندون بودم. این نشانه ناتوانیه توئه عزیزم نه لطفت.
جیمز، متعجب، سرش را چرخاند و سمت هانا رفت تا او را از نووا دور کند.
جیمز: مگه چی شده؟
هانا: بعداً بهت میگم.
میشل: سوالم رو می‌پرسم. چرا دوستیتون به هم خورد؟
اِما: به خاطر تو میشل! تو!
میشل: چون من بهت گفتم با میا دوست نباش، باهاش دوست نیستی؟
اِما، آب دهانش را قورت داد و چشمانش را چرخاند تا بتواند عکس‌العمل میا را ببیند. او نیز منتظر بود. منتظر و بی تفاوت. هیچ چیز از چهره سرد او که زیر وسایل آرایشی گیر افتاده بود، مشخص نمی‌شد.
اِما: نه. اون عوض شده، و تبدیل به یک آدم کثیفی شده که دیگه نمی‌شناسمش
میشل: خیله خب. میا، چون من بهت گفتم عوض شو، عوض شدی؟
میا به زور، چشمانی که احساس سنگینی می‌کردند را، گشاد کرد و دقیق به میشل خیره شد. شاید نباید آنقدر ریمل به مژه‌هایش می‌‌زد. انگار مژه‌هایش صد تن وزن پیدا کرده بودند. به خاطر اینکه مقابل ایوان زیبا به نظر برسد شاید کمی زیاده‌روی کرده بود. پوستش کرخت و سنگین به نظر می‌رسید و نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. البته اکنون باید به سوال میشل فکر می‌کرد. او چه زمانی حاضر بود به گفته میشل عمل کند؟ نه هرگز به خاطر گفته میشل نبود. مگر عوض شده؟ تا جایی که یادش است از همان اول همین‌طور بود و تمام عقایدش سرجایش است. با یک تفاوت ریز! قبلاً برای اینکه تنها نشود و همه دوستش داشته باشند عقایدش را واقعاً نشان نمی‌داد و تظاهر می‌کرد که همه برای او مهم هستند و زیاد هم به ظاهر اهمیت نمی‌دهد. باید همین را می‌گفت؟ شاید نکته‌ای که میشل دنبالش می‌گشت، همین بود.
میا: نه خب. من عوض نشدم فقط دیگه به مهربون بودن تظاهر نمی‌کنم. وقتی توی اون بازی، اِلا انقدر رک نظر داد درباره من، منم تصمیم گرفتم خود واقعیم باشم نه دختر لوس و مهربون و احساساتی.
میشل: من هیچ وقت شما رو باهم دشمن نکردم، هرگز کسی رو عوض نکردم. فقط بهتون گفتم نقاب‌هاتون رو بندازین زمین و حرکت کنین. خودتون باشین، هرطور دوست دارین رفتار بکنین.
جیمز: اما این رو قبول ندارم میشل. اینجوری آدما نمی‌تونن کنار هم باشن. برای اینکه با بقیه بتونی دوست باشی و یا باهاشتون ارتباط برقرار بکنی، باید کسی باشی که اون می‌خواد. باید اونطور رفتار بکنی که دوست داره. اگر هرطور که دلت می‌خواد رفتار بکنی، آدم تنهایی میشی.
میشل بدون اینکه نگاهش را از جمع برگرداند، پاسخ جیمز را داد. آرام و شمرده شمرده.
- اون موقع نمی‌تونی خوشحال باشی . چه فایده‌ای داره خودت نباشی و دوست داشته باشم؟ اون موقع یعنی تو رو دوست ندارم، نقابت رو دوست دارم. این ناراحتت نمی‌کنه؟
میشل دستانش را از جیبش بیرون کشید و تمام موهایش را جمع کرد و مشغول بافت آنها شد. و همان‌طور ادامه داد.
- شماها، نقابتون رو خوشگل می‌کنین، و میرین جلوی مردم. به این فکر کردین که خودتون رو خوشگل کنین نه نقابتون رو؟ خودتون باشین و اگر خودتون رفتار بد و غیرقابل تحملی دارین که باعث میشه دوستتون ولتون بکنه، پس روش کار کنین. آدم بهتری بشین. همونی باشین که دوست دارین بقیه براتون باشن.
ایوان: اینم نقابه.
میشل: نه. این تغییر مثبته. اگر تو خیلی زود واسه همه چیز ناراحت میشی و به همه چی فکر می‌کنی و نمی‌تونی آدمایی که از دست دادی فراموش کنی، نقاب بی تفاوتی نزن. اینجوری از درون ناراحتی و ظاهراً بقیه تو رو شاد می‌بینن. به جاش، از همین الان، از ادرین، دوستات، خانوادت، لذت ببر و زیاد واسه گذشته دلخور نشو و به فرصت آینده فکر کن. اینجوری هم تو شادی هم بقیه شادی تو رو می‌بینن.
میشل نفس عمیقی کشید و با نگاهی به آسمان ابری، گفت:
- ولی اگه، آدم خوبی بشین و بازم کسی سمتتون نیاد، بدونین ایراد از اوناست، نه شما. هرکسی نمی‌تونه صاحب طلا باشه ولی بدل رو همه دارن. پس خلوت بودن یا شلوغ بودن اطرافتون رو جدی نگیرین. آم راستی... تو چه ورزش‌هایی خوبین؟ قراره با کدوم تیم واسه مسابقات باشم؟
میشل نگاهش را در اطراف چرخاند و متوجه سکوت عجیبی شد که حیاط را در خود خفه کرده بود. نگاه‌ها به زمین دوخته شده ، و هیچ حرکتی از بچه‌ها، دیده نمی‌شد. شاید زمان ایستاده، اما باد حرکت می‌کرد. پس ایستادن زمان نمی‌توانست درست باشد. ایوان سرش را از روی شانه ادرین بلند کرد و تک نگاهی به ادرین انداخت. موهای سفید ادرین، با وزش باد، روی پیشانیش جابه‌جا می‌شدند و پوستش را می‌خاراندند اما او هنوز متوجه نشده بود که باید آنها را کنار بکشد. ایوان ضربه‌ای به شانه ادرین زد که ادرین از افکارش بیرون کشیده شد. سپس بدون هیچ سخنی، نگاهش را به میشل دوخت که منتظر رو به بچه‌ها ایستاده بود و کش موهایش را می‌بست. سر جمع با اینکه سخن می‌گفت، و حواسش به بچه‌ها هم بود، اما موهایش را خوب بافته بود. اِلا، اولین کسی بود که حرکتی کرد و از جای خود بلند شد و درحالی که ژاکتش را روی شانه‌اش می‌انداخت، سمت کلاس رفت و هنگام رفتن، تنه محکمی به میشل زد. پس از او، جیمز دست هانا را کشید و سمت حیاط پشتی رفت و ایوان نیز آهسته از جایش بلند شد و با تک نگاهی به میشل، آنجا را ترک کرد.
اِما: من تو ورزش شنا خوبم.
میا پوزخندی زد و با گذاشتن آیینه به جیبش، از روی میز پایین پرید و دوان دوان، دنبال بقیه بچه‌ها رفت.
میشل: شنا ورزش خیلی خوبیه. هرکسی که شنا بکنه بهتر نیروی آب رو می‌فهمه و با آب دوستی می‌کنه.
اِما: انقدر عمیق بهش فکر نکردم.
میشل: آب همیشه انرژی منفی‌ها رو می‌گیره و به جاش احساس سبک‌بالی به آدم میده.
اِما: آره دقیقاً. زیر آب یک دنیای خاصه.
میشل: حرفه‌ای کار می‌کنی؟
اِما: شنا رو؟ آره. سال پیش مدال طلا آوردم.
ادرین سرش را بالا گرفت و گفت:
- منم تو بستکتبال خوبم. می‌دونی که.
میشل: خیلی خوبی! می‌دونم.
ایدن که از تماشای میشل خسته شده بود، بلند شد و گفت:
- می‌دونی چیه؟ تو تنها نیستی، تو دوست داری تنها باشی. فکر می‌کنی تنها بودن متفاوت نشونت میده؟ چیه؟ از عاشق شدن می‌ترسی؟ از دوست داشتن و یا وابسته شدن می‌ترسی؟ یک ترسوئه منزوی داره به ما درس یاد میده؟
ادرین: شلوغش نکن ایدن.
ایدن: دروغ میگم مگه؟ غیر اینه که یک دختر تنها و مرموزه؟ چی می‌دونیم از زندگیش؟ آدمی که موفق هست چرا باید تنها زندگی کنه؟ خانوادش کجان؟ چرا دوست پسری تا حالا نداشته؟
نووا: حق با ایدنِ. میشل تو خودت پر از نقابی! نقاب غیرعادی بودن.
میشل جلوتر رفت تا بتواند صاف و چشم در چشم، با ایدن، سخن بگوید.
میشل: نمی‌ترسم و تنهایی هرگز انتخاب من نبوده. ایدن، من دارم اصول بازی رو رعایت می‌کنم و مسیری که باید برم رو میرم. و مسیر تو از من جداست! ما نمی‌تونیم باهم باشیم.
ایدن: همش چرت و پرت.
میشل: نمی‌تونم چیزی بیشتر از این بهت بگم.
ایدن: کی گفته من از تو خوشم میاد؟ اینطور نیست. نیازم نیست چیزی بگی، فقط بیا کنار می‌خوام برم.
میشل کنار کشید و با آخرین نگاهی که به چشمان عسلی ایدن انداخت، او را رها کرد تا برود. چطور می‌توانست چیزی به ایدن بگوید وقتی، حتی پیش زمینه چیزهایی که قرار بود بگوید در ذهن ایدن وجود نداشت؟ او نمی‌توانست درک کند که چقدر مسیرها از هم دور بودند و به همین راحتی نبود که همه چیز را رها کند و با ایدن باشد.
***
- سلام. میشه باهم آشنا بشیم تازه‌وارد؟
- اسمم آدم هست نه تازه‌وارد.
- معذرت می‌خوام.
 
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #95
پارت 91

کتابخانه آنقدرها هم سرد نبود که باعث شود تنش به لرزه بیفتد. این سرما از کجا می‌آمد، سرمایی که لحظه‌ای تنش را به لرزه وا داشت، تا مغز و استخوانش عبور کرد و او را غریبانه، در مدرسه‌ای تازه، تنها گذاشت.
آدام قصد داشت با دختری که مقابلش ایستاده بود، آشنا شود؟ اگر آن دختر واقعاً آدام را می‌شناخت، همین لبخند را می‌زد؟ یا سردتر از محیط کتابخانه، نیم نگاهی به او انداخته و عبور می‌کرد؟
نمی‌دانست کجا برود، به کدام سو فرار کند، و در کدام کمد مخفی شود تا سایه‌اش، او را دنبال نکند. هرچه بیشتر به خودش فکر می‌کند، بیشتر احساس نفرت دامن افکارش را می‌گیرد. متنفر است از آدامی که در گذشته چنین کارهای حقیرانه‌ای انجام داده و متنفر است از آدامی که مانند انسان‌های بزدل و ترسو پا به فرار گذاشته و می‌خواهد خود قبلی‌اش را فراموش کند. اما انتخاب سختی بود مگر نه؟ هرچقدر هم از پشت تلوزیون آسان به نظر برسد، در خود موقعیت و لحظه، سخت و دشوار است. اعتراف به قتل و یا فرار؟ شاید اگر آدام روی مبل بنشیند و پوفیلا در دست داشته باشد، می‌گوید جسور باش و اعتراف کن.
اما اگر خودش جای شخصیت باشد چه؟ پا به فرار نمی‌گذارد؟ نمی‌خواهد بال پرندگان را بکند و در آسمان مخفی شود؟ یا دانه شود و در زمین فرو برود؟
- اگر فضولی نیست می‌تونم بپرسم چرا اومدین اینجا؟ اخه این موقع معمولاً انتقالی نمی‌گیرن
- اخراج شدم.
آدام از پشت میز بلند شد و با برداشتن کتاب، بدون اینکه نگاهی به آن دختر بیندازد، از کتابخانه خارج شد. آنجا هرچقدر بزرگ باشد، بیشتر آدام را غمگین می‌کند. در جاهای بزرگ، غربت ، بهتر رخ نشان می‌دهد و بغض را مهمان گلوی مخاطب می‌کند. اما مکان که کوچک باشد، جایی برای نشستن غربت وجود ندارد.
بودن جرمی در کنارش، نمی‌توانست او را از این اوضاع رها کند و حالش را کاملاً خوب بکند. جرمی تکه‌ای از گذشته تاریک او بود و با دیدنش، همه خاطرات دوباره برمی‌گشتند. شب‌نشینی‌های طولانی، اتاق رزم، بوکس، توپ و زمین بسکتبال، تمام این‌ها برایش تداعی می‌شدند و مگر کجای این خاطرات بد است؟ بهترین اتفاقات زندگی‌اش بود که در حافظه ثبت کرده. دست نیافتنی بودن، دور بودن، خیالی بودن، و بدتر از همه، تمام شدن آن دوران، دردناک بود.
آدام نگاهش را از کتاب گرفت و به جلو خیره شد. سالن طویل، پر از دانش‌آموزانی که بی توجه به او گذر می‌کردند و کسی دنبال جلب توجه آدام نبود، کسی او را نمی‌شناخت. بزرگ‌ترین گروه در اینجا، گروه بلک بود که به گروه موسیقی مدرسه معروف بودند. گویا در این مدرسه به بخش تئاتر و هنر توجه بیشتری می‌شد تا ورزش و این گروه از قضا، بهترین تیم نوازنده بودند که چندین مدال هم آورده بودند. جذابیت ظاهر هم چاشنی همه چیز بود. آدام پوزخندی زد و نگاهش را از گروه بلک که به دیوار تکیه داده و بگو و بخند می‌کردند، گرفت. پوزخندش زیادی تابلو بود؟ لب‌های بزرگ و سرخ، چهره سفید و چشمان خاص، او را از همه جدا می‌کرد. راحت می‌شد از بین جمعیت او را تشخیص داد. به ویژه همیشه بهترین تیپ خود را می‌زد پس نمی‌توانست با جمعیت قاطی شود و توجه کسی را جلب نکند. شاید برای همین پوزخندش زیادی واضح دیده شده بود. ناتالی به سرعت تکیه‌اش را از دیوار گرفت و مقابل آدام ایستاد. حرکت سریع‌اش موجب شد اکثر توجه‌ها را سمت خود، بکشاند.
- به ما پوزخند زدی؟
آدام دوباره پوزخند زد. قصدش دعوا و درگیری نبود و دیگر حوصله چنین کارهایی را نداشت اما رفتار آن دختر، بسیار شبیه دوران قبلی آدام بود. آنقدر خودش را بزرگ می‌دید که حتی اگر کسی نگاه چپ به او می‌کرد، با تنبیه اعضای تیم رو به رو می‌شد. هیچ‌کس قدرت ایستادن در برابر آدام و گروهش را نداشت. اکنون این دختر مو رنگی، دست به سینه، درحالی‌که آدامس درون دهانش را می‌ترکاند، قصد داشت حال آدام را بگیرد و با پوزخند دوم، بیشتر عصبانی‌ شده بود.
- به چه جرئتی؟
جوزف که عقب‌تر ایستاده بود، کنار ناتالی قرار گرفت و با بالا بردن ابروانش، گفت:
- هی پسر خوشگله، روز اولته هیچی بهت نمی‌گیم ولی بار آخرت باشه.
آدام یکی از دستانش را از جیب بیرون کشید و با آن، موهایش را خاراند که مثلاً حالت بی توجه نسبت به سخن جوزف، گرفته باشد.
- یعنی میگی باید واسه پوزخند زدن از شماها اجازه بگیرم؟ مگه کار شما نوزاندگی نیست؟ پس به کارتون برسین و حرف اضافه نزنین. تنها روی حرفه‌ای که دارین تمرکز کنین.
جوزف که به نظر می‌رسید پسر خطرناک گروه باشد، بلند بلند مشغول خندیدن شد. لب‌های سفیدش، به شکل نامیزانی، کشیده ‌شد و دو چال گونه عمیق، روی گونه نسبتاً برنزه‌اش، نشست. اندکی چشمان سیاهش را در حدقه چرخاند تا بر اعصاب خود مسلط شود اما ناگهان سمت آدام هجوم برد و از یقه‌اش گرفت. تنها چیزی که آدام به آن توجه می‌کرد، بوی دهان جوزف به هنگام سخن گفتن بود. بوی یک نوع معجون می‌داد و چند نوع ادویه. مگر اهمیت داشت که او چه می‌گوید؟ آنها فقط چند بچه تازه به دوران رسیده بودند که گمان می‌کردند رئیس مدرسه هستند اما قرار بود روزی بفهمند، که هیچ چیز نبودند. یک روزی در این مدرسه دختر غیرعادی و موآبی، یا شاید مو سبزی، ظاهر می‌شد و همه چیز را تغییر می‌داد.
جوزف: گرفتی چی شد؟
آدام: فکر نمی‌کردم هنرمندها خشن باشن. معمولاً هنرمند روحیه لطیفی داره. همینجوری ساز می‌زنی؟ با مشت؟
جوزف، دهانش را باز کرد اما دوباره آنها را بست و عقب رفت. به نظر از کلکل کردن با آدام، خسته شده بود. ناتالی که دست به سینه این ماجرا را تماشا می‌کرد، با حرص غلیظی گفت:
ناتالی: یعنی تو نیومده می‌خوای واسمون داستان بشی؟
آدام آهی کشید و سرش را بالا گرفت و به سقف سفید راهرو، خیره ماند. از آن آه‌هایی نبود که انسان موقع کلافه شدن می‌کشد و یا حتی از روی خشم . آه غمگینی بود. چندتا از این انسان‌ها روی زمین هستند؟ شاید آنقدر زیاد باشند که از شمارش اعداد هم خارج شوند. به اندازه ستارگان آسمان، اما فرقشان با ستاره چه بود؟ این انسان‌ها ستارگانی هستند که درخشش درونی خود را فراموش کرده‌اند و در تاریکی، به خواب رفته‌اند، خوابی عمیق. اشخاص انگشت شماری مثل میشل، باید از زمین، فریاد بزنند و فریاد بزنند تا صدایشان به ستاره‌ها برسد و حداقل یکی از آنها، از خواب بیدار شوند. بدبختی این بود که، تمام آنها گمان می‌کردند بهترین مسیر ممکن را می‌روند ، اما فقط کافی بود از خواب بیدار شوند و ببینند، مسیر درستی که درونش بودند، چیزی جز خواب نبود.
- من با هیچ‌کس کار ندارم فقط وقتی شماها رو دیدم یاد خاطراتم افتادم و بهش پوزخند زدم. پس نگران نباشین.
متیو، دستش را روی شانه آدام گذاشت و با لحن مهربان و گرمی، گفت:
- حتماً خاطره تلخی بود. بچه‌ها، بیاین برای عذرخواهی، آدام رو واسه شام دعوت کنیم. نظرتون چیه؟
ناتالی اخمی کرد و پاسخی نداد اما هرگز نمی‌توانست با متیو مخالفت کند. تمام اعضای گروه، یک جورهایی، از او حساب می‌بردند. با اینکه متیو هرگز فریاد نمی‌زد، تهدید نمی‌کرد و در هیچ دعوایی شرکت نمی‌کرد، اما با مهربانی و آرامشش، همه چیز را تحت کنترل داشت. یعنی اگر یک روز محبت و توجه او نبود، تیم از هم می‌پاشید برای همین، دلخور کردن او و یا اطاعت نکردن از او، می‌توانست بسیار دردناک باشد. ناتالی فقط سرش را پایین انداخت و دستانش را درون جیب‌اش، مخفی ساخت تا مجبور نشود با کسی دست دوستی بدهد. حریص بود و مغرور. دختری که احساساتش، لباس پسرانه پوشیده بودند. جوزف، دوباره چشمانش را در حدقه چرخاند و چند قدم عقب رفت اما مخالفتی نکرد.
متیو: خوبه پس همه قبول کردین. شب توی اتاق شماره سی طبقه دوم منتظرتیم آدام. خب بچه‌ها، بیاین بریم. نیتن، تو هم بیا.
نیتن، هنذفری را از گوش‌هایش بیرون کشید و به زحمت، چشمانش را از صفحه موبایل، جدا کرد. زیادی وارد ماجرای دوستانش نمی‌شد و اهمیت چندانی هم نداشت. در دنیای خود سیر می‌کرد و زمانی که نیازش داشتند، سمت اتاق می‌رفت و زیر پتو مخفی می‌شد. همین بهتر بود. زندگی بی دغدغه و آرام. مثل دختر دیوانه ناتالی، سرش برای دعوا درد نمی‌کرد. نیتن، موبایل را خاموش کرد و بدون نگاه کردن به آدام، پشت سر آنها حرکت کرد. حتی نفهمید او چه شکلی است. اگر خوشگل بود باید آسان می‌گرفتند و اگر زشت، سخت! همین‌قدر آسان. زندگی را باید آسان گرفت. نیتن نزدیک میتو رفت و گفت:
- خوشگل بود؟
- خوشگل به چی میگی؟
- مثل تو چشماش سبز بود؟ موهاش نقره‌ای؟ سفید بود و پوست نرمی داشت؟ قد بلند بود؟
- نیتن می‌تونستی بهش نگاه کنی.
نیتن، زبانش را درون دهانش چرخاند و با بالا انداختن شانه‌هایش، از کنار میتو، عبور کرد. ناتالی که ناراضی، سالانه سالانه حرکت می‌کرد، گفت:
ناتالی: چرا دعوتش کردی؟
میتو: این روزا خیلی بی حوصله شدی. به خاطر حالت لب آدما هم بهشون می‌پری. هی تو... جوزف.
جوزف: ها؟
میتو: چرا فقط حرکت می‌کنی؟ یکم به جلوی پات هم نگاه کنی بد نمیشه. هر اتفاقی بیفته بدون فهمیدن اینکه چی شده چی نشده، خودت رو می‌ندازی وسط. بس کنین شما بچه نیستین. ما تو مرکز توجهیم و دارین آبرومون رو می‌برین. مجبور بودم اینجوری اوضاع رو جمع بکنم. پس امشب خراب کاری نباشه.
میتو بعد تمام کردن سخنانش، تندتر از بقیه، پله‌ها را بالا رفت و وارد اتاق شد. بیش از اندازه خسته شده بود و بابت نواختن طولانی مدت گیتار، انگشتانش، درد می‌کرد. نیتن، روی تخت پایینی دراز کشید و واژه «سیاست‌مدار خبیث»را، چندبار تکرار کرد. میتو می‌دانست در اصل منظور او چه شخصی است، اما خود را به نشنیدن زد. نیتن، با اینکه وارد هیچ موضوعی نمی‌شد و از دور تماشاگر بود و واقعاً تمام موضوعاتی که دوستانش بر سر آن در چالش بودند، برایش مسخره و بچگانه می‌آمد، اما با این حال از همه چیز باخبر بود. یک تماشاگر، بیشتر از بازیکن به زمین مسلط است. خبر داشت که میتو مهربان واقعی نیست، بلکه تظاهر به مهربانی می‌کند تا موقعیت خود را حفظ کند. کار او جنگ نرم بود و با لبخند حریف را گول زدن. اما ناتالی بیخودی برای هرچیزی جوش می‌زد و جوزف بیخودی از همه دفاع می‌کرد. تمام این کارها بیخود بود. چه مهربانی و چه دعوا، زیرا هردو یک هدف داشتند ، آن هم پیروزی بر رقیب و حفظ قدرت بود. مشخص نبود که امشب میتو برای آدام چه نقشه‌هایی داشت. پسر تازه‌وارد بیچاره.
***
- شوخی می‌کنی؟ حیف عهد بستم دعوا نکنم و دیوونه‌بازی در نیارم وگرنه یک دونه می‌زدم به دندونش تا مزه خون رو قشنگ بچشه بفهمه پوزخند زدن چه مدلیه! دهنش رو خیلی خوشگل و شیک کج می‌کردم و...
- جرمی بیخیال شو.
- حیف اینجا هیچ قدرتی نداریم.
آدام، گردنش را کج کرد تا بتواند جرمی را که روی تخت بالایی نشسته بود، تماشا کند.
- اونجا هم نداشتیم. توهم قدرتمند بودن زده بودیم و بقیه هم توهم ضعیف بودن در برابر ما رو زده بودن. اگر قدرتمون واقعی بود، میشل چرا جلوی ما کم نیاورد؟
جرمی بالشت را برداشت و روی صورت آدام انداخت.
- اسم اون رو نیار دیگه. تازه ازش خلاص شدیم.
- واقعاً ازش متنفری؟
- من از آدمایی که بهشون می‌بازم متنفرم.
جرمی سرش را به دیوار گچی تکیه داد و پاهایش را از تخت آویزان کرد. در همان حالت که به خاطر کشدن خمیازه، چشمان‌اش پر از اشک شده بود، به پنجره خیره ماند. پنجره بزرگ و مستطیلی که حیاط تاریک و غرق در سکوت مدرسه را نشان می‌داد و خیابانی که آن سوی مدرسه بود و دریاچه یخ بسته. انعکاس خیابان و چراغ ماشین‌ها، روی یخ دریاچه نقش بسته بود و آن را رنگارنگ نشان می‌داد.
- فکر می‌کنی به میشل باختی؟ چند دقیقه پیش یک چیزی بهم گفتی، گفتی که نمی‌خوای کتک‌کاری بکنی. چرا؟
جرمی بدون هیچ فکری درحالی‌که مسخ دریاچه شده بود، لب گشود و گفت:
- چون میشل گفت خودت باعث میشی که همه تو رو سگ شکاری بدونن و مثل آدم باهات رفتار نکنن. آدم حرف می‌زنه و مشکل رو حل می‌کنه، آدم از قدرت فکر استفاده می‌کنه، آدم مشت نمی‌کوبه.
- حالا بهم بگو. تو باختی یا بُردی. وقتی توی مدرسه چیزی از معلم یاد می‌گیری، می‌بری یا می‌بازی؟ جواب با خودت. من کمی می‌خوابم، دو ساعت دیگه بیدارم بکن برم شام پیش اکیپ عجوبه.
- اهم
***
- خانوادت هم از این موضوع خبر دارن؟
- به مادرم گفتم.
- پدرت چی؟
- اون ناپدریمه.
- بسیار خب. مامانت فردا بیاد و پروندت رو بگیره. حالا می‌تونی بری.
اِلا نفس عمیقی کشید و از دفتر مدیر خارج شد. در تمام این مدت لحن تحقیرآمیز مدیر را تحمل کرد و هیچ نگفت اما عجیب دوست داشت خودکار روی میز را درون چشم سفید مدیر فرو ببرد و بگوید به او هیچ ربطی ندارد که می‌خواهد ترک تحصیل بکند! اویی که تحصیل کرده بود هیچ چیز از شعور و انسانیت نمی‌دانست، پس این چیزها هیچ ربطی به تحصیل نداشت. اِلا دیگر نمی‌توانست هدف زندگیش را درون تحصیل پیدا کند. هیچ انگیزه و اشتیاقی وجود نداشت و روحیه‌اش در میان دیوارهای تنگ کلاس، له می‌شد، پودر می‌شد و تحمل ادامه دادن را دیگر، نداشت. باید جای دیگری می‌رفت و در جای دیگری، به دنبال آینده زندگی‌اش می‌گشت. در این مدرسه دیگر چیزی برای او وجود نداشت که بتواند او را به این دیوار‌های تنگ، ببندد.
بی صدا، اشک می‌ریخت و قلب‌اش می‌سوخت. لبش را محکم روی یکدیگر می‌فشرد تا فریاد نزند. احساس بیهودگی و سردرگمی عجیبی داشت. انگار اینجا واقعاً پایان زندگیش بود. با وارد شدن به دست شویی و قرار گرفتن مقابل آیینه، هوس کرد مشتی به اِلایی که درون آیینه جای گرفته بود و دقیقاً عین بچه‌های نق نقو اشک می‌ریخت، بزند. اما مشتش، تنها توانست، گوشه دامن کوتاهش را بگیرد. پشت سر هم نفس عمیق می‌کشید تا خشم‌اش را آرام کند اما نمی‌دانست احساسی که دارد خشم است یا ناراحتی؟ غمگین بود، و از طرفی بابت غمگین بودنش، خشمگین بود. اِلا، دختری خشن و محکم، به چه جرئتی مقابل آیینه دست شویی ایستاده و اشک می‌ریزد؟ اگر کسی ببیند چه؟ اما نمی‌توانست که به اشک‌هایش، تابلوئه حرکت ممنوع را نشان دهد. آنها چه می‌فهمیدند، که باید تظاهر کنند و قدرت مقاومت را پایین نیاورند؟
دستش را زیر آب سرد گرفت و سرش را پایین انداخت. چندین مشت آب، روی صورتش ریخت و از شدت سرمای آب، دندان‌هایش را منقبض کرد و لرزید. اما دوباره اشکی گرم، راهش را از سمت گونه آغاز کرد و به سوی چانه رفت. دوران خوشی تمام شده بود؟ مثل زباله بی مصرف و تحقیرآمیزی ، دور انداخته شده بود و به جز خشمگین شدن، هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد. نه در خانه جا داشت، نه مدرسه و نه پیش دوستانش. دیگر امیدی برای زندگی پیدا نمی‌کرد و پوچ پوچ بود. آنقدر پوچ که از شدت سبک بودن، به هنگام راه رفتن روی زمین، جاذبه زمین رهایش می‌کرد تا به هوای خود، چرخ بخورد. از اینجا به بعد کجا برود، و چه کند؟ نمی‌دانست.
-من چرا اینطوری شدم؟ زندگیم چرا این شکلی شد؟
- توهم زدی اِلا.
سریع سرش را بالا آورد و خواست اشک‌هایش را پاک کند که، با دیدن میشل، دستانش را پایین آورد. نیاز نبود مقابل او تظاهر به چیزی بکند. میشل هیچ فکری درباره‌اش نمی‌کرد، شایعه نمی‌ساخت و حتی شاید اشک‌هایش را، نمی‌دید. او اصلاً عضو آدم‌ها، حساب نمی‌شد.
- توهم چی؟
- توهم پایان. همه چیز ادامه داره، و تو هم قراره ادامه بدی و هیچ اتفاقی نیفتاده. همه چیز مثل قبله حتی بهتر از قبل. تو فهمیدی مسیرت غلطه، فقط نمی‌دونی چطور باید مسیر درست رو پیدا کنی. بشین فکر کن اِلا، به آغاز بهتر فکر کن نه به پایان.
- هیچ امیدی ندارم.
- مثل دریا باش. حتی بعد غروب خورشید، بازم گرم می‌مونه. امیدش رو از دست نمیده و خیلی دیرتر از ماسه‌ها، گرماش رو از دست میده. ماسه ولی عجوله، زود گرم میشه و زود سرد. پس فکر کن تا حرکاتت بادوام‌تر و طولانی‌تر باشه مثل دریا.
- کجا برم؟
- خدا همیشه برای ادامه مسیر، یک راهکار دست آدم میده. تازگی‌ها با چیزی جدید و مسیری متفاوت رو به رو نشدی؟
اِلا لحظه‌ای به فکر فرو رفت اما چیزی به ذهنش نرسید. سرش را بالا آورد تا چیزی بگوید که متوجه شد، میشل بسیار نزدیک‌تر از چیزی که تصورش را می‌کرد، شده است. دستان نرم میشل، جلو آمدند و از پشت، اِلا را به جلو، هل دادند. اِلا بدون مقاومت، سرش را که روی شانه میشل افتاده بود ، همان‌جا نگه داشت و اجازه داد میشل، کمر او را نوازش بدهد . در گرمای تن میشل، ذوب می‌شد، به خواب فرو می‌رفت، احساس می‌کرد آرام‌بخش عجیبی به تنش تزریق شده و تهی از هرگونه فکر و نگرانی شده است. شاید بعد از این همه تنهایی و تحقیر شدن، به یک آغوش صمیمانه نیاز داشت. دستان لرزانش را بالا آورد و با کمی تردید، روی کمر میشل گذاشت و تن میشل را محکم، به تن خود، چسباند
***
- اسامی‌ای که می‌خونم برای تیم ورزشی انتخاب میشن.
 
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #96
پارت 92
- خانم اِما بل، میا هافمن برای شنا انتخاب شدن. خانم میشل واتسون، هانا فاستر، بسکتبال. نووا شیفر و ادرین ادرسون برای بسکتبال پسران، آقای جیمز شاو برای شطرنج و در نهایت ایدن بیکر برای دو. بقیه دانش‌آموزان انتخاب نشدن و هم‌تیمی‌های شما هم از کلاس‌های دیگه انتخاب میشن. امیدوارم موفق باشین. فقط اینکه آقای بیکر، بهتره ناامیدمون نکنی. می‌دونم مدتیه اصلاً سمت ورزش نرفتی اما مدال‌های خیلی خوبی رو برنده شدی. ازت انتظار دارم برگردی.
- بله حتماً
پس از خروج خانم پائولو، جو کلاس متشنج و پر از تشویش شد. تعدادی به خاطر مسابقات نگران بودند و تعدادی خشمگین. ژاک، از همان‌هایی بود که اطمینان داشت موفق خواهد شد و برای شطرنج در صف اول انتخابات قرار می‌گیرد اما زمانی که نام جیمز را شنید، آتش از نوک گوش‌هایش برخاست. آخر برای چه او؟ تا به حال ندیده بود در مسابقه‌ای شرکت کند و یا حرکتی از خود نشان دهد. همیشه یک شخص منزوی آب زیرکاه بود که اکنون از خواب بیدار شده و قصد تصاحب همه چیز را داشت.
میشل با اینکه می‌دانست کسی قرار نیست به سخنش گوش دهد و یا کوچک‌ترین اهمیتی نشان بدهد، با تمام این‌ها، مقابل تخته ایستاد و یکی از دستانش را از جیب بیرون کشید و در هوا تکان داد تا توجه‌ها را جلب کند. لحن گرم و شاد، در عین حال امیدواری به خود گرفت و گفت:
- درعین‌حال که واسه مسابقه تمرین می‌کنین، فراموش نکنین که زندگی هم یک مسابقس و اگر موفق نشین، همیشه مسیرتون کج میره و درحالی‌ از خواب بیدار میشین که می‌پرسین، چرا زندگی من انقدر داغونه؟ چرا هیچی درست نمیشه؟ چرا همه چی باهام لجه؟ اگر از این سوال‌ها بدتون میاد پس مراقب مسابقه زندگیتون هم باشین. بیاین از امروز یک برنامه‌ای بذاریم.
مکثی کرد و نگاهش را میان دانش‌آموزان چرخاند تا متوجه شود چقدر برای ادامه سخنش، مشتاق هستند! شاید بشود گفت صفر درصد اشتیاق و دو درصد کنجکاوی و هشتاد درصد انتظار برای پایان سخنانش! لبخندی زد ونگاهش را از تک تک چهره‌ها گذراند. اِما که غمگین و پکر بود و به جای خالی آدام نگاه می‌کرد و میا وسایل آرایشی‌اش را بررسی می‌کرد گویی یکی از آنها گم شده بودند و با اخم عجیبی، کیفش را بررسی می‌کرد. نووا و ادرین سرتا پا گوش بودند اما طوری بود که انگار فقط نگاه می‌کردند و چیز چندان جالبی که چنگی به دل بزند، توجهشان را جلب نمی‌کرد. مثل نگاه کردن یکی از شبکه‌های تکراری از روی اجبار . ایدن، تمام سعیش را می‌کرد که اصلاً به میشل نگاه نکند و خود را کاملاً بیخیال نشان بدهد زیرا کینه جدیدی نسبت به میشل پیدا کرده بود و میشل سعی می‌کرد او را درک کند! در انتها، به سخنانش ادامه داد.
- درباره اخلاق بدتون از بقیه بپرسین و اون رو یاددداشت بکنین. سعی کنین طی تمرین واسه مسابقه، روی اون اخلاق هم تمرین بکنین. بعد دوباره از همون شخص بپرسین و اگر گفت اخلاقتون درست شده، یک تیک مثبت و اگر غیر این رو گفت، تیک منفی و تلاش دوباره. به نظرم می‌تونه جالب باشه. من خودم از فردا این کار رو شروع می‌کنم.
ایدن از ته کلاس فریاد زد.
- پس تو ورق برندار ، دفتر سیصد صفحه بردار که قراره کلی ازت ایراد بگیرم.
- باشه، اما اغلب رفتارهای بدی که داریم و فکر می‌کنیم زیادن، تنها از یک اخلاق ریشه می‌گیرن و اگر اون رو حل بکنیم بقیه مشکلات هم، درست میشن.
ایدن دیگر پاسخی نداد و صورت‌اش را سمت دیگری چرخاند. میشل با اتمام سخنانش، در جای قبلی خود نشست و خودکاری که تنهایی روی میز دراز کشیده بود را، بین چنگالش، به دام انداخت. ای کاش به همین سادگی بود که چیزی بگوید و آن اتفاق رخ بدهد. اما همیشه مردم به شکل‌های مختلفی نگاهش می‌کردند. چیز سختی نمی‌خواست، فقط از اینکه ببیند مردم در مسیری قدم برمی‌دارند که برای آنها ساخته نشده، و لباس لیاقت خودشان را خاکی می‌کنند و اجازه می‌دهند، حقارت مالکشان شود، دلخور می‌شد. اما زمانی که چیزی به آنها می‌گفت، بی معطلی از جبهه اشتباهشان دفاع می‌کردند و حتی راضی نبودند یک لحظه به خودشان فکر بکنند. آنها، آلوده می‌شدند به اشتباه، و از تختی که برایشان ساخته شده بود، به باتلاق پناه می‌بردند و مردمانی که روی تخت بودند را، خودشیفته، خودپسند، احمق، فرض می‌کردند.
- میشل؟ الان چی شد؟ ها؟
میشل خودکار را رها کرده و چانه‌اش را از روی دستش، برداشت. با یک نگاه به میا، می‌توانست حدس بزند که قرار نیست سخنان خوبی بشنود. چشمان مطمئن به خود و لبان نشسته به پوزخند، لحنی که برای دست انداختن میشل، برخاسته بودند، و اما در نهایت، مجموع این‌ها با نقاب خیرخواهانه، چیزی را می‌خواستند به خورد میشل، بدهند.
- به خاطر خودت میگم، بس کن دیگه. چقدر می‌خوای خودت رو کوچیک و مسخره عام و خاص کنی؟ همه دارن بهت می‌خندن. همش چرت و پرت، همش خودت رو درست کن، خودت باش، و از این حرفا. خسته نشدی؟
- راستش خسته شدم. اما نه از گفتن اینا. از نگاه تک‌بُعدی آدم‌ها، خستم. یک لحظه با خودت فکر نکردی که، کمک کردن بقیه، و دعوت کردنشون به خوش رفتاری، نمی‌تونه احمقانه باشه؟ به این فکر نکردی که بداخلاقی، مسخره کردن بقیه، قضاوت، و مخصوصاً نصیحت کردن بقیه، وقتی خودمون هیچی نمی‌دونیم، می‌تونه خیلی احمقانه باشه؟ یک رازی رو بهت بگم؟ ما تو بررسی ایراد بقیه، در اصل ایراد خودمون رو می‌بینیم. عقاید ما نسبت به مردم، آیینه‌ای هست که نشونمون میده.
میا لبانش را جمع کرد و آرنجش را از روی میز میشل، بلند کرده و خود را عقب کشید.
- خیله خب. شروع نکن.
با صدای زنگ، میشل کیفش را برداشت و سریع از مدرسه خارج شد.
***
دوست نداشت بیشتر از این، ساکت بماند. سکوت فاصله‌ای نامرئی و دردآور میانشان می‌کشید و می‌دانست با اینکه فاصله‌شان به اندازه یک صندلی بود، اما جیمز دورتر از این‌ها به نظر می‌رسید. فرمان را با خشونت می‌چرخاند و به هیچ چیز جز جاده توجه نداشت. هرگاه هانا دستش را جلو می‌برد تا دست نشسته روی فرمان را لمس کند، جیمز سریع دستش را روی فرمان می‌چسباند. هانا نگاهش را به خیابانی دوخت که گونه‌هایش خیس از هق هق آسمان شده بود. چقدر دلش می‌خواست اشک بریزد و باران چشمانش، سیلی شود و تمام دردهایش را با خود ببرد. آن از پدر و خانواده عزیزش که چه زیبا با او رفتار کرده بودند، و این از جیمز که تنها همدم زندگیش بود و با او آرام می‌شد و اکنون دلیل اصلی ناآرامیش مرد خشمگین کنارش بود!
- جیمز بسه دیگه. تا کی قراره قهر بمونی؟
پاسخی نداد! حدس می‌زد که پاسخی ندهد.
- وایسا پیاده میرم. واینسی در رو باز می‌کنم می‌پرم بیرون.
به جای اینکه صدای جیمز را بشنود، صدای قفل شدن در به گوشش رسید. جالب بود و بچگانه! دیگر حوصله التماس کردن برای آشتی جیمز را نداشت. کجای کارش اشتباه بود؟ اگر به جیمز زنگ می‌زد او می‌آمد و با نووا بزن بزنی فاجعه‌بار راه می‌انداخت و شاید حتی کار به زندان هم کشیده می‌شد. اما میشل بی سر و صدا نجاتش داد بدون آنکه اتفاقی بیفتد. نمی‌دانست برای چه، اما نمی‌خواست از نووا شکایت بکند و او را به زندان بیندازد نهایتاً که نووا به اشتباه خود پی برده بود و او هیچ قصدی جز به دست آوردن هانا نداشت. فقط مظلومانه آخرین تلاشش را کرد. بسیار خب، دزدین یک شخص چندان هم مظلومانه نیست اما درکل اوضاع جوری نبود که بخواهد نووا را به زندان بیندازد حتی دلش برای او می‌سوخت که اکنون در غم از دست دادن معشوق به دست بهترین دوستش، گرفتار شده بود. تنهایی بسیار تلخ بود و تلخ‌تر از آن، مرور خاطراتی بود که با انسان‌های دیرینه داشتی. هانا، آن دورانی که اطرافش پر بود و با دوستانش هر شب یک خاطره داشتند را مرور می‌کرد و می‌سوخت و می‌سوخت! حتی با وجود جیمز نمی‌توانست آن خلع و ناراحتی را فراموش کند.
- خدافظ.
با توقف ماشین مقابل خانه، متوجه رسیدنشان شد. بدون اینکه جواب خدافظی او را بدهد، از ماشین پایین آمد و با کلید، مشغول باز کردن قفل در شد.
- شب می‌خوای بریم جایی؟
هانا سرش را چرخاند و جیمز را درحالی‌که به شکل نیمه از ماشین پایین آمده بود، نظاره کرد.
- نه!
و با کوبیدن در، شدت خشمش را به او نشان داد.
***
جوزف: ناتالی در رو باز کن
ناتالی: چرا من؟
متیو: خودم باز می‌کنم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #97
پارت 93
در باز می‌شود و آدام، چهره لبخند به دست، متیو را می‌بیند. بوی تخم مرغ سوخته از اتاق به مشام می‌رسد و آدام با جمع کردن صورتش، سلامی به متیو می‌دهد که خفه و ترشیده به نظر می‌رسید. گویی آدام مسیر طولانی‌ای را دویده و سخن گفتن برایش سخت‌تر از برداشتن وزنه هزارکیلویی، است. متیو، با لبخند دست آدام را فشار می‌دهد و با نگاهی دقیق و ریز به راهروی خلوت، اشاره می‌کند تا آدام وارد شود. البته با وجود چنین بویی، آدام در وارد شدن و نشدن، دچار شک شده، اما نهایتاً داخل می‌شود و این‌بار سلامی جان‌دار‌تر، به زبان جاری می‌سازد و باعث می‌شود اعضای تیم، همگی سمت او برگردند. آدام در نگاه اول، می‌تواند اتاقی دراز و کوچک را نظاره کند که تخت‌های چهار‌تایی، در دو طرفش، قرار دارند و وسط تخت‌ها، در جای خالی‌ای که فرش کوچکی انداخته شده، سفره‌ای، سبز رنگ قرار دارد و تلوزیون بزرگ، مقابل سفره روی دیوار، ایستاده.
نیتن، سرش را از گوشی بلند می‌کند و با دیدن آدام، دوباره به گوشی زل می‌زند. ناتالی نامحسوس به آدام پشت می‌کند اما حرکات تحقیرآمیز او، از چشمان آدام، دور نمی‌ماند. جوزف، کلافه پاسخ سلام آدام را می‌دهد و بالاخره، آدام گوشه‌ای از سفره سبز رنگ را، اشغال می‌کند. متیو، به نیتن که روی تخت نشسته، اشاره می‌کند تا پایین بیاید و نیتن زیرلب با غرغر کردن، خودش را پایین می‌اندازد و دستش را سمت ظرف کوچک، می‌برد. سپس درحالی که قاشق را تکان می‌دهد، می‌گوید:
- می‌دونی واسه اینکه شام درست کنیم سه تا تخم مرغ سوزوندیم؟ از غذا لذت ببر
متیو به شانه نیتن می‌کوبد و لبخند مصنوئی می‌زند. البته اگر نیتن هم چیزی نمی‌گفت، آدام می‌توانست از بوی سوختگی، همه چیز را متوجه شود. با نگرانی، ابرویی به هم چید و ظرف کوچک که درونش، ماهی و تخم مرغ قرار داشت، خیره شد. به نظر نمی‌رسید ماهی را تازه پخته باشند. البته خیلی بهتر می‌شد اگر غذا را از غذاخوری مدرسه، تهیه می‌کردند. آدام نگاهش را از چشمان ماهی، که به او زل می‌زد، برداشت و گفت:
آدام: نیاز نبود زحمت بکشین.
متیو: این چه حرفیه. زحمت نبود.
ناتالی: از وقتی دیدیمت داری زحمت به بار میاری.
متیو: ناتالی دختر شوخ‌طبعی هست.
از خیلی قبل‌تر‌ها، آدام متوجه شده بود که خشونت شدید ناتالی، با اندکی طنز تلخ، آراسته شده. ترجیح داد در این باره سخنی نگوید. بنابراین، نگاهش را از چشمان وحشی ناتالی گرفت و برای اینکه مجبور نباشد بیش از این، جو عجیب اتاق را تحمل کند، بحث را سمت ناحیه اصلی، کشاند.
- چرا دعوتم کردی؟
متیو، گویا از اینکه بحث سریع پیش آمده، چندان خوشحال نبود که پاسخ دادن را به درازا کشاند. مشغول در آوردن استخوان‌های ریز ماهی شد و تمام حواسش را متمرکز نشان داد و سخت ، چشم ریز کرد و آدام، با حالتی کاملاً خالی از حس، به حرکات مسخره متیو، خیره ماند. دوست داشت با نگاهش به او بفهماند که اصلاً باور نکرده واقعاً مشغول تمیز کردن ماهی، است. ناتالی، چند سرفه مصلحتی راه انداخت تا متیو به حرف بیاید اما گویا گوش‌هایش نیز، کر شده بودند. صدای خنده مسخره و کوتاه نیتن، که بیشتر شبیه استارت یک ماشین بود، لحظه‌ای فضا را پر کرد و دوباره خاموش شد. جوزف که بی حوصله لب و لوچه‌اش را آویزان ساخته بود، نیم نگاهی به آدام انداخت که ظرفش را از خود دور ساخته و قصد خوردن شام را، اصلاً نداشت.
متیو: انقدر مشتاقی که زود بری؟
آدام: نه. اینکه هدف رو ندونم اذیتم می‌کنه.
در اصل چندان هم اینطور نبود. فقط می‌خواست از آنها فاصله بگیرد و به اتاق‌اش برود. حوصله گروه جدید، ماجرای جدید و اتفاقات جدید را نداشت. می‌خواست بی سر و صدا درس بخواند و همه چیز را به پایان برساند. به اندازه کافی در صفحات قبلی زندگی‌اش، دردسر و ماجرا داشته که دیگر نمی‌خواهد دست به قلم بزند و صفحه‌های بعدی را پر کند. چه می‌شد اگر همه چیز خالی بود؟ ذهن خالی از فکر و حرف، فقط همه چیز را نظاره می‌کرد. آنگاه هرگز احساساتی نمی‌شد و واکنشی به هیچ چیز نشان نمی‌داد. شاید میشل اینطور بود. یک انسان خالی از فکر و خیال، که تماشا می‌کند و هیچ چیز عین خیالش نیست. آنطور زندگی بهتر نبود؟
- همونطور که گفتی ما هنرمندیم و نمی‌خوایم مشکل و دعوایی پیش بیاد تا بچه‌ها ازمون بدشون بیاد. باید چهره خوبمون رو حفظ کنیم. پس دیگه نباید دعوایی اتفاق بیفته و تو توی کار ما دخالت کنی، پوزخند بزنی یا هرچی.
آدام سرش را پایین انداخت و به چشمان ماهی، خیره شد. چشمانی که انگار فریاد می‌زدند و می‌گفتند تو یک انسان ضعیف و تنهایی و همه چیز را باخته‌ای و حالا یک گروه دارد دستت می‌اندازد. آدام عصبی فوتی می‌کشد و سرش را بالا می‌آورد. این ماهی مرده، به چه جرئتی داشت آدام را دوباره به شخصیت داغان خود، باز می‌گرداند؟ اکنون آنها نبودند که قدرت را در دست داشتند و برای آدام خط و نشان می‌کشیدند. بلکه این آدام بود که تمام مراحل پست زندگی را گذرانده بود و به گروه به ظاهر هنرمند و نوزانده، می‌خندید. دوباره پوزخند زد و باعث شد چشمان ناتالی، ریز شوند و چنگال درون دستان جوزف، بالا بیاید. نیتن ظرف خالی رو روی سفره انداخت و متیو ابروانش را متفکر، در هم پیچید.
آدام: یعنی میگی جلوی پر و پاتون نپیچم؟
متیو: خب...
ناتالی: همین رو گفت.
دوست داشت خیلی چیزها بگوید. بگوید که، شما هیچ چیز را نمی‌دانید و توهم می‌زنید که یک گروه خوب و موفق هستید! در اصل انسان‌های بدبختی هستید که هیچ ندارید و شهرت، شما را برده کرده و انسانیتی که دفن‌اش کرده‌اید، از دور و از زیر خاک، شما را نفرین می‌کند و پوزخند می‌زند، پوزخند! اما او مانند میشل چندان حوصله نداشت. مدام پوزخند می‌زد به حال آنها اما حوصله توضیح پوزخندش را هم، نداشت. متاسفانه کنترل لبانش را از دست داده بود. آهی کشید و با لبخند مصئونی رو به متیو، گفت:
آدام: باشه. دیگه میرم.
از روی زمین بلند می‌شود و منتظر می‌ماند کسی چیزی بگوید. ناتالی تعجب کرده و موهایش را بازی می‌دهد. جوزف با ابروان در هم پیچیده، گمان می‌کند شاید آدام نقشه‌ای داشته باشد و نیتن لحظه‌ای از گوشی در آمده و به آدام زل زد. متیو اما با لبخند گرم، دستش را روی شانه آدام گذاشت و او را تا در همراهی کرد و گفت:
- ممنون که درک می‌کنی.
- شب خوش.
***
اِلا، تن شل و خسته‌اش را از روی تخت بلند کرد و به موهای شلخته، دستی کشید. خورشید تنش را روی آسمان پهن کرده و دست زیر چانه، به منظره کسالت‌آور زمین، خیره است. اِلا خمیازه بلندی می‌کشد و به پرونده‌ای که روی میز کنار تختش قرار دارد، چشم می‌دوزد. بی شک مادرش پرونده را از مدرسه گرفته. شاید اکنون بهتر بود با مادرش رو به رو نشود زیرا آتش خشم او تازه با گرمای خورشید داشت، شکوفه می‌داد. اِلا بیخیال بلند شدن، دوباره روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. کاری برای انجام دادن، نداشت. مدرسه‌ای برای رفتن ، نبود. دوستی هم در کار نبود و کاملاً زمانش پر بود از خطوط خالی، خالی و خالی! حوصله پر کردنشان را هم نداشت. می‌شد تمام عمرش را بخوابد و از خواب بیدار شود و ببیند که مرده؟ که دیگر روی زمین نفس نمی‌کشد؟ شاید این موضوع نزدیک به محال بود و شاید اگر محال، عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفت، قضیه منطقی‌تر به نظر می‌رسید. چطور می‌شد که انرژی انجام هیچ کاری را نداشت؟
- خب اِلای عزیز، به زندگی جدیدت سلام کن و بخواب.
- اِلا؟ از توی لباست یک کارت پیدا کردم. بندازمش دور؟
اِلا سریع از روی تخت بلند شد و دوان دوان از اتاق خارج شده، مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت. با ورود به آشپزخانه، چهره طلبکار و خشمگین مادرش را، رصد کرد. می‌دانست سکوت او، از نوع سکوت‌هایی بود که بعد از تمام شدن کار ، از بین خواهد رفت . لبش را گزید و دستش را سمت کارت برد و دوباره با همان سرعت به اتاق برگشت. همین بود! باید به آن آدرس می‌رفت چون هیچ کار دیگری نداشت و این می‌توانست اتفاق جدیدی در زندگیش رقم بزند.
***
احتمالاً زمان زیادی گذشته بود که به هنگام سقوط خورشید از آسمان، او نیز از ماشین پایین آمد و سمت خانه حرکت کرد. طبق معمول قوه بدبینی‌اش، به اوج خود رسیده بود و دوست داشت دنبال تاکسی بدود و برایش دست تکان دهد اما دیر شده بود. تاکسی در پیچ و تاب خیابان خود را گم کرده و او را تنها گذاشته بود. چرا یک محل آموزشی باید انقدر از شهر فاصله داشته باشد و در چنین ساختمانی مستقر شود؟ اینطور که به نظر می‌رسید یک ساختمان نیمه کاره بود اما همان بخش‌هایی که تکمیل شده بودند بسیار چشم‌گیر به نظر می‌رسیدند. جلوتر رفت و زنگ در را فشرد. بدون اینکه صدایی از آیفون کوچک به گوش برسد، در با قیژ بلندی باز شد و راه‌پله مقابل دیدگان اِلا، قرار گرفت. باید داخل می‌رفت! راه دیگری نداشت. البته در زندگی همیشه راه دیگری هست، مثل سوار شدن بر تاکسی دیگر و بازشگت به خانه! اما با خود فکر می‌کرد با این کار چه چیزی تغییر می‌کرد؟ حتی اگر ورودش به این خانه دور از شهر ، خطر به دنبال داشته باشد باید باز این خطر را بکند زیرا در زندگی چیزی برای از دست دادن نداشت! حداقل خودش که اینطور احساس می‌کرد.
در را محکم پشت سرش بست و موهای بافته شده‌اش را به عقب هل داد و با گام‌های استوار از پله‌های خاکی، بالا رفت. همان‌طور که دماغش را گرفته بود تا ذرات ریز گرد و غبار وارد نفس‌هایش نشود، تمام بیست پله را بالا رفت و به طبقه موردنظر رسید. این طبقه برخلاف طبقات پیشین، منظم و مرتب و بدون هیچ‌گونه خال و خولی بود. دستش را که از دماغش برداشت، نفس عمیقی کشید. گویا با دهانش نفس کشیدن سخت بوده.
- سلام خانم اِلا.
اِلا در نوک پا می‌چرخد و به پیرزن خیره می‌شود. ظاهر پیرزن شک او را بیشتر از قبل می‌کند. نکند در اینجا بود که سرش را از تنش جدا بکنند و با اعضای بدنش کارهای مخوفی انجام بدهند؟ با تصور مغز پلاسیده‌اش، صورتش را جمع کرد و سعی کرد با ظاهر خشن و کاملاً جدی، خود را معرفی کند.
- سلام خانم ناآشنا. من به خاطر یکی از کارت‌هایی که...
- نیاز نیست توضیح بدین. می‌شناسمتون. با من بیاین.
اِلا بدون گفتن سخن دیگری، پشت سر پیرزن حرکت کرد. قد کوتاهش هرگز نمی‌توانست او را یک حریف کوچک نشان بدهد. چشمان ریز و دقیقش، با آن سیاهی عمیقی که وسط لایه سفید جا گذاشته بود، ترس را در دل هرکسی راه می‌انداخت. صورتش بیش از اندازه سفید و صاف بود! مثل ورقی دست نخوره که انگار روزگار فرصتی برای نویسندگی روی صورت پیرزن، پیدا نکرده بود. شاید هم حتی روزگار از چشمان برنده پیرزن، حراص داشت. موهای برف‌مانندش را از دو سوی بافته بود و با گام‌هایی متین و آرام، در راهروی طویل و براق، حرکت می‌کرد. هرچند با تمام این زیبایی‌ها، بوی رنگی که در فضا پخش بود، باز موجب می‌شد اِلا بخواهد دماغش را با دست بگیرد.
- کلاس از فردا ساعت ده شروع میشه و تا ده می‌تونی بخوابی. نکته مهم دیگه این هست که... باید وسایلت رو جمع کنی بیای اینجا. به مدت یک ماه!
اِلا مقابل درب شماره سی متوقف می‌شود. واقعاً برای بازسازی این مکان سنگ تمام گذاشته بودند. در چوبی... با طرحی زیبا و نورهای طلایی و دسته براق و دایره‌شکل. اِلا که تمام سخنان آن پیرزن را شنیده بود، ابرو در هم پیچاند اما با لحنی بی تفاوت، گفت:
- چقدر باید بدم؟
- واسه کلاس‌ها؟ هیچ‌قدر! این هم از اتاقت.
کلید را در دستان اِلا می‌گذارد و اِلا در کمال حیرت متوجه می‌شود دستان پیرزن از دستان او، نرم‌تر هستند. واقعاً پیر بود یا داشت اِلا گول می‌زد؟ تنها توانست لبخند مصنوئی بزند و سری تکان دهد اما از این قضایا سر در نیاورده بود. هم خانه به او می‌دادند، هم آموزش، و هیچ پولی نباید پرداخت می‌کرد. همه چیز مشکوک‌تر از قبل به نظر می‌رسید و حتی از آن پسر ناشناسی که در خیابان تاریک دور از شهر دیده بود نیز، خبری نبود. چقدر دوست داشت بیخیال شکاکیت مطلق ذهنش شود و برای یک آینده نامشخص، کمر صاف کند. نیاز بود به خانه برود و با یک دروغ زیبا مادرش را از سر وا کند و همراه چمدان به این اتاق برسد. کار سختی به نظر نمی‌رسید. مادرش هرگز به او توجه زیادی نشان نمی‌داد که بخواهد دقیق‌تر شود و دروغ او را رو کند. به مخصوص که اِلا ترک تحصیل کرده بود و دیگر زندگیش کوچک‌ترین ربطی به مادر عزیزتر از جانش، نداشت.
***
جیمز
در خانه را باز کردم و بی توجه به هانا که داشت وارد می‌شد، سمت آشپزخانه رفتم تا خود را با قهوه ریختن سرگرم کنم. دلخوری عجیبی ته دلم لانه کرده بود که نمی‌گذاشت سمت هانا بروم و دستان گرمش را به انحصار دستانم بکشم و او را در آغوش خود، مجبور به حبس ابد کنم. فقط می‌توانستم از پشت پلک‌هایم، نیم نگاهی به مظلومیتش بیندازم که قلبم را ذوب می‌کرد و دقیقاً برای همین از نزدیک شدن به او، امتناع می‌کردم. برای چه باید اول از همه میشل را در جریان قضایا قرار می‌داد؟ گمان می‌کردم مهم‌‌ترین شخص زندگیش من باشم و در مشکلات اول از همه شماره من را ببیند و تماس بگیرد اما اینطور نبود. خواسته یا ناخواسته همه با میشل راحت بودند و شماره او را در بدترین شرایط می‌دیدند. مشخص بود که شخصیت او یک شخصیت قوی‌ای بود که اطمینان خاطر را به هرکسی می‌داد و چون خودش در همه حال راحت بود و بدون سیاست برخورد می‌کرد، دیگران را نیز به همین شیوه ترغیب می‌کرد. شاید در سخن انکار کننده باشد اما در عمل اینطور به نظر نمی‌رسید.
نسکافه شکلاتی رنگ را از روی میز برداشتم و سمت هانا بردم. لب و لوچه‌اش را آویزان کرده بود و تار موهای طلاییش را مقابل صورتش انداخته بود که نتوانم زیبایی بی حد و مرز چشمان آسمانی‌اش را ببینم . لیوان را نزدیک‌تر بردم و گردنم را خم کردم تا بتوانم از نور طلایی موهایش عبور کرده و به صورت مانند ماهش برسم اما او بیشتر از قبل سرش را پایین انداخت و لیوان را از دستم نگرفت.
- نمی‌خوای؟
- جیمز تا کی می‌خوای باهام قهر بمونی؟ تو اگر میومدی با نووا دعوا می‌کردی برای اینکه قضیه بزرگ نشه گفتم میشل بیاد.
- اما میشل دعوا نمی‌کنه نه؟ کتک نمی‌زنه... باید اعتراف کنم انتخاب درستی کردی. از این دلخورم که چرا کمتر از میشلم؟
- جیمز!
دستم را سمت موهایش حواله کردم و آنها را به پشت گوشش انداختم. صورتم را به ماه سفیدش نزدیک‌تر کردم و در آسمان آبی زلالش ، خودم را یافتم. تمام مدت این آسمان را بارانی کرده بودم و چقدر می‌توانستم بی رحم باشم؟ داشتم به این فکر می‌کردم که بهتر بود آن برنامه را اجراء کنم. یک جورهایی در زندگی به آن برنامه نیاز داشتم. فوتی به صورتش کردم که باعث شد لحظه‌ای چشمانش را ببندد.
- خب نسکافت رو بگیر بانوی من!
- شیرینه دیگه؟
- بله شیرینه.
هانا با گرفتن لیوان، روی دسته مبل نشست و پاهایش را دراز کرد.
- به چی فکر می‌کنی؟
- از فردا تمرینات واسه مسابقه شروع میشه.
- آره. خیلی سخت میشه. نباید قبول می‌کردم نه؟
- نه اینطور فکر نمی‌کنم. سخت نیست.
جرئه‌ای از نسکافه را نوشید و لبخند عمیقی زد که برای دیدنش چندروزی می‌شد که دلم لک زده بود.
- می‌دونستی که من به خاطر تو هرکاری می‌کنم؟
- مثلاً چه کاری؟
- مهم‌ترین کاری که میشه کرد... خودم رو عوض می‌کنم.
هانا با تعجب روی دسته مبل جا‌به‌جا شد و لیوان را سفت‌تر گرفت.
- یعنی چی؟ مگه تو بدی؟
- اونقدری خوب نیستم که به جای میشل، به من زنگ بزنی!
لبخندش محو شد و دوباره اخم ظریفی مابین ابروان تیزش، نشست. کلافه، بدون گفتن سخن دیگری دوباره لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد. اگر می‌دانست چه قصد و نیتی دارم به جای اخم کردن از گردنم آویزان می‌شد و گونه‌ام را می‌بوسید. البته عجله‌ای ندارم که تمام ماجرا را برایش بازگو کنم. به هرحال فردا قرار بود تمام داستان رو شود و آنگاه دوباره می‌توانستم از لبخند نازک و دلبرایش، تاب بخورم ! احتمالاً اکنون که به من خیره بود، معنای لبخند مرموز و شیطنت چشمانم را نمی‌دانست و علامت سوال‌های زیادی زیر زبانش وول می‌خورد.
- جیمز؟
- میشم بهترین زندگیت... مطمئن باش.
- هنوزم هستی.
- بهترتر...
- دیوونه من!
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #98
پارت 94
***
- کلاس تموم شد. یادتون باشه هرچیزی که تدریس میشه رو برین بخونین. امتحانات نزدیکن.
همه دانش‌آموزان با چشم، معلم را بدرقه کردند و پس از خروجش، نفس عمیقی کشیدند. هرچند می‌دانستند بعد از این کلاس هم قرار نبود بیکاری در نیمکت جلوییشان بنشیند و با آنها گپ و گفتوگوی مفصل راه بیندازد.
جیمز که فقط یک صندلی با نووا فاصله داشت، سرش را چرخاند تا چهره منفور او را بهتر ببیند. واقعاً یک زمانی با چنین شخص کثیفی دوستی می‌کرد؟ دزدیدن یک دختر؟ این موضوع هیچ‌جوره در منطق‌اش جای نمی‌گرفت و حتی قلب نیز آن را منع می‌کرد. با کدوم بخش از وجودش راضی به چنین کاری شد؟
نووا که سنگینی نگاه جیمز را احساس کرد، سرش را از کتاب برداشت و به چهره خشمگین جیمز، خیره شد. تماشای او، درحالی‌که فک‌اش سفت شده و عضلات گلویش مشخص است، برای نووا عجیب به نظر می‌رسید. زیرا در دورانی که چندان هم دور نبودند، او بیخیال می‌نشست و قهوه به دست، بازی روزگار را تماشا می‌کرد و تنها حرکتی که حین تماشا انجام می‌داد، دست زدن و خندیدن بود. اکنون باید باور کند که هانا واقعاً برای جیمز مهم است؟ به گمان‌اش دیگر باید به چیزهای تازه عادت کند. جوری که جیمز به یقه لباس‌اش نگاه دوخته بود، نگران پاره شدن یقه لباس‌‌اش شد و دستی به آنها کشید و به صندلی تکیه داد.
- خیلی بیخیالی نووا! انگار که هیچ اشتباهی ازت سر نزده.
ایدن میان آن دو آتش، ذره ذره سوختن اعصاب‌اش را احساس می‌کرد و حتی بوهایی می‌آمد! بویی بسیار نزدیک که مویرگ‌های دماغش را جزغاله می‌کرد. بویی تلخ، بویی بد که با استشمامش تمام صورت مثل کاغذی قدیمی ، در خود مچاله می‌شود. برای اینکه فضا را آرام‌تر کند، زودتر باید فکری می‌کرد. سه دوست قدیمی کنار یکدیگر نشسته بودند اما یکی چاقو بود و دیگری، تفنگ! اما بدتر از چاقو و تفنگ بودن، خالی از هرگونه اسلحه بودن، است! او میان دو دوست گیر افتاده بود و باید یکی از آنها را انتخاب می‌کرد. هیچ‌گاه بی طرفی محض نمی‌تواند رخ بدهد. زندگی در این جمع، بدون بی طرفی، پیش‌داوری و قضاوت، اصلاً ممکن نیست.
- مثل اینکه تو یادت رفته هانا برای من بود... چه زود هم از فاصله بینمون واسه نزدیک شدن بهش استفاده کردی.
- خفه شو! لیاقت نگه داشتنش رو نداشتی، برای همین خواستم بهت نشون بدم چجوری میشه یک الماس رو حفظ کرد! حالا ببین و یاد بگیر.
نووا دست‌اش را از ایدن عبور داد و گونه جیمز را با نفرت و خشم، محکم کشید. چنان محکم که جای انگشتان‌اش، روی گونه جیمز، مانند مهری مسموم، به جای ماند. اما برخلاف خشونت حاضر، با زبانی طنز و آرام، همه چیز را پنهان کرد.
- مرسی که بهم یاد میدی کوچولو!
بلند شدن صدای زنگ، نشان از تمام شدن زنگ تفریحی که هرچیزی داشت جز تفریح، می‌داد. ایدن نفس عمیقی کشید و با صدایی که گویی خیال‌اش راحت شده باشد، گفت:
- باید برین سر تمرینتون.
جیمز پوزخندی زد و به شکل نامحسوسی، دستی به گونه‌اش کشید و سمت هانا رفت. هانا که مشغول بستن بند کفش ورزشی‌اش بود، با افتادن سایه شخصی بالای سرش، گردنش را بالاتر کشید و لبخند ریزی زد. خوشحال بود که درگیری‌شان دیشب به پایان رسیده بود. اخم و سکوت جیمز را اصلاً دوست نداشت. هر لحظه در تنش و ترس بود و یاد این سخن عجیبی که از مادربزرگش شنیده بود، می‌افتاد. «آدما ظاهراً عوض میشن ولی بازم به ذات واقعی خودشون برمی‌گردن. هیچ‌کس نمی‌تونه واقعاً تغییر کنه» اگر این سخن درست باشد و بعد از صمیمی‌تر شدن رابطه‌اش با جیمز و یا حتی ازدواج با او، دوباره متوجه این می‌شد که جیمز به رفتار گذشته خود بازگشته، آنگاه چه می‌شد؟ در نزدیکی جیمز، احساس تنهایی و غریبی می‌کرد. جیمز قبلی همین احساس را به اطرافیانش می‌داد.
- خوبی هانا؟
- آره. و برای یک تمرین عالی آمادم. تو چی؟
- شاید اگر بغلت کنم واسه تمرین آماده بشم.
هانا نیشگون ریزی از بازوی جیمز گرفت و لب‌اش را گزید. چند سیلی آرام به گونه‌هایش زد تا دچار التهاب نشوند سپس با گام‌هایی تند، از جیمز، دور شد. نیاز بود این موضوع را با میشل در میان بگذارد تا ترسش‌اش از بین برود؟ جیمز هرچه نزدیک‌تر می‌شد و هرچه با مهربانی بیشتری رفتار می‌کرد، هانا احساس بدتری پیدا می‌کرد. نگران بود که یک روز این مهربانی‌ها تمام شوند و یا بفهمد همه آنها تظاهر بوده‌اند، مثل کاری که نووا کرد. محبت در عین شیرین بودن، می‌توانست با اعتیادی که در فرد ایجاد می‌کرد، خطرناک باشد. و جای خالی‌اش یک روز بدجور دچار درد می‌شد... شاید برای همین میشل به کسی نزدیک نمی‌شد، یعنی او می‌ترسید... از انسان‌هایی که امروز بودند و فردا شاید نه، می‌ترسید!
زمانی که به سالن بزرگ در طبقه پایین مدرسه، رسید. نگاه کلی به اطراف انداخت. احساس هیجان در جان و تن‌اش، بالا و پایین می‌پرید و هر از چندگاهی، لباس ورزشی مخصوص تیم را لمس می‌کرد تا باور کند وارد تیم شده! چند قدم جلوتر رفت و کنار اعضای تیم قرار گرفت. اکنون دوازده نفر بودند اما به خوبی می‌دانست که فقط پنج نفر روی زمین بازی می‌کردند و مابقی در صندلی ذخیره می‌نشستند. باید تمام تلاش‌اش را می‌کرد تا در زمین بماند.
- دخترا حواستون رو جمع کنین که باید حتماً مسابقه رو ببرین. از امروز به صورت منظقم تمرین رو شروع می‌کنیم . کسی از خانم میشل واتسون خبر نداره؟ ایشون چرا نیستن؟
هانا که تازه متوجه نبود میشل شده بود، با شک و نگرانی، به در بزرگ سالن خیره شد. اما میشل هرگز نمی‌توانست تمرین را فراموش کند و یا تنبلی کند! حتماً اتفاقی افتاده بود. نکند باز مورد آزار و اذیت نووا قرار گرفته باشد یا حتی ایدن؟ دل شوره عجیبی گرفته بود و دوست داشت هرچه سریع‌تر برود و او را پیدا کند اما می‌دانست که نمی‌تواند سالن را ترک کند البته نیمی از وجودش نیز می‌گفت تمرین و ورزش مهم‌تر از میشل است!
- شما خودتون رو گرم کنین من الان میام.
با رفتن مربی، صدای خنده ریز دخترها بلند شد. آشنایی دوری با همه آن دخترها داشت اما هرگز مکالمه رو در رویی رخ نداده بود فقط هرچه از دیگران شنیده بود، به شناخت‌اش درباره آنها، کمک می‌کرد. به هرحال که تعداد دانش‌آموزان این مدرسه، چندان زیاد نبود.
دختر قد بلندی که کم کم ده سانت از هانا بلندتر بود، موهای بافته شده‌اش را با غرور، به عقب راند و درحالی‌که توپ را به زمین می‌کوبید و دوباره به دست می‌گرفت، گفت:
- حیف شد که با میشل هم تیمی هستیم.
هانا در دورتادور سالن، شروع کرد به دویدن و درعین حال، پاسخ او را داد:
- میشل بهترین بازیکن بسکتبال هست! باید خوشحال باشی که با ما افتاده.
آن دختر فقط لب و دهانش را آویزان کرد و پاسخ‌اش را نداد. یکی یکی پشت سرش صف کشیدند و سالن را دور زدند. هانا با اینکه از دویدن نفرت داشت اما در زندگی باید برای همه چیز می‌دوید! دویدن یک اصل و قانون کلی در جهان و در زندگی بود! هر توقف، دلیلی بر شکست می‌شد و هرکس سریع‌تر می‌دوید، زودتر برنده می‌شد. اما این را تازگی‌ها فهمیده بود که نباید بابت هیچ چیز به خودش، حق بدهد! حق بدهد که از دویدن تنفر دارد، از فلان انسان خوشش نمی‌آید، و حتی حق بدهد که ناراحت است ! این حق دادن‌ها فقط باعث می‌شوند سپر مقاومت پایین بیاید و تیرهای آسمانی، مستقیم به سینه برخورد کرده و تمثیلی از درد در آنها بسازد. حق دادن باعث می‌شود برای یک لحظه هم که شده با خود بگوید، خسته شده‌ام، غمگینم و به سر پناه نیاز دارم. با گفتن این واژه‌ها، جنگ تمام نمی‌شود و سر پناهی حتی اگر باشد نیز، با برخورد بمب به سقف سرپناه، او زیر آوار ، سقوط می‌کند و از صفحه روزگار پاک می‌شود. ظالمانه است اما باید با خود بگوید، حق تسلیم شدن و غمگین شدن را ندارم! باید ادامه بدهم... باید جلوتر بروم و صددرصد اینطوری، دیگر حذف شدنی در کار نخواهد بود.
هانا برای اینکه از افکارش خلاصی یابد، سعی کرد اعضای تیم را از نظر بگذراند. یکی از آنها آماندا بود که در کل مدرسه از نظر قدبلندی، معروفیت عجیبی کسب کرده بود. در تمام مسابقات بسکتبال برنده می‌شد و از روحیه فوق قوی برخوردار بود، تنها مشکل اخلاقیش این بود که همه افراد را ریز و ضعیف می‌دید و کسی را در شان خود حساب نمی‌کرد. و همین اخلاق منفی به تنهایی تمام خوبی‌هایش را صفر می‌کرد.
اکنون هم با سینه و سری رو به جلو، سریع و مقاوم پاهایش را به زمین می‌کوبید و صدای سر خوردن کفش هرکسی هم که روی زمین سالن می‌آمد، صدای کفش او، به گوش نمی‌رسید زیرا اصلاً اجازه نمی‌داد کفش‌هایش سر بخورد. اکثراً چون زندگی کاملاً ورزشی‌ای داشت موهای بور خود را ، کوتاه و پسرانه نگه می‌داشت البته شباهتی هم به پسرها داشت و این غیرقابل انکار بود.
- دویدن بس نیست؟
این صدای بنیتا بود دختری که از لحاظ قد، از همه آنها کوتاه‌تر بود و بازی نسبتاً ضعیفی داشت و از اعتماد به نفس پایینی برخودار بود. البته دلیل اعتماد به نفس ضعیف، شکست‌های مکرری بود که بر دوش‌اش سنگینی می‌کردند. اما چون خانواده ورزشکاری داشت برای همین در هر تیمی راه داده می‌شد. هنوز ده دور هم نتوانسته بودند سالن را دور بزنند و بنیتا خسته شده بود! احتمالاً به خاطر تنبلی و جا زدن از کار، آنقدر ضعیف مانده بود. هانا کمی سرش را چرخاند تا بتواند او را بهتر ببیند. جالب بود که به جای لباس ورزشی بسکتبال، یک لباس گشاد سفید با شلوار چسبان سیاه پوشیده بود و موهای نسبتاً موج‌دار سیاه‌اش را رها کرده بود که تا نزدیک پاهایش، می‌رسید. یعنی با وجود آن همه مو، ع×ر×ق نمی‌کرد؟
- ما تازه هشت دور دویدیم.
بنیتا سرش را بالا گرفت و پاسخ هانا را، نداد. شاید هم جانی برایش باقی نمانده بود که چیزی بگوید. از اول کار هم می‌شد حدس زد پنج نفری که قرار بود در زمین باشند، چه کسانی هستند. در ردیف اول آماندا قرار داشت اما در مورد بنیتا چندان مطمئن نبود مگر اینکه در این مورد نیز از خانواده‌اش کمک می‌گرفت. آیلی دختر به شدت فعال و تیزی بود که اگر در زمین می‌دوید ، مثل بادی بود که هیچ‌کس نمی‌توانست مانع‌اش شود. اما زودتر از همه بازیکنان هم تخیله انرژی می‌شد و زمان‌های دیگر را فقط در زمین قدم می‌زد و نفس‌های عمیق می‌کشید. اگر می‌توانست از این قدرت‌اش در زمان زیادی استفاده کند، این دختر چشم قرمز هم صددرصد از انتخاب‌ شدگان اصلی بود. و اینکه چرا چشمان‌اش قرمز است؟ این مورد بسیار استثنایی و عجیب بود و اگر او مهارت خود در زمینه ورزش را نشان نمی‌داد همچنان تا آخر سال مورد تمسخر دیگران واقع می‌شد. هرچند هنوز که هنوز هست تعدادی از دانش‌آموزان، از نگاه کردن به چشمان او، اجتناب می‌کنند.
هانا اگر می‌خواست خودش را عضوی از پنج نفر حساب کند پس باید فقط جا برای سولینا باز می‌کرد. او با برنامه‌ریزی پیش می‌رفت و به موقع حرکتی انجام می‌داد که امتیازآور بود. دختری آرام و صبور. از لحاظ ظاهری هم از اعضای تیم زیباتر به نظر می‌رسید و اندام لاغر و ظریفی داشت. با موهای نه کوتاه و نه بلند. همه چیزش به جا و مناسب بود هرچند شایعه شده بود که چهره او در سال‌های اول بسیار زشت بود و ناگهان تمام جوش‌های بزرگ‌اش و دماغ بزرگ‌تر از جوش‌اش، حذف شدند. احتمال می‌دادند که عمل زیبایی انجام داده باشد اما همه این‌ها در حد یک حدس و گمان، شاید هم شایعه بی سر و ته بود.
با بلند شدن صدای در سالن، هانا متوقف شد و به میشل چشم دوخت که با لبخند عجیبی، همراه مربی سمت سالن می‌آمد. دلیل لبخند او چه بود؟ اما نکته اصلی اینکه، هانا فراموش کرد میشل را یکی از برترین بازیکنان معرفی کند. اگر او به زمین بیاید، دیگر نیازی به هیچ‌کس نیست.
- حالا همگی باهم ادامه میدیم.
***
با پوشیدن لباس‌هایش، پا به درون استخر گذاشت. عینک شنای بالای سرش را روی چشمان‌اش جای داد و سمت میا، چرخید. لابد برایش بسیار سخت بود که آرایش‌اش را پاک کرده و خالی از هر موارد شیمیایی‌ای، باید درون آب زلال شنا کند. اما حال که دقیق‌تر فکر می‌کرد، متوجه می‌شد میا بدون آرایش زیباتر است. انگار کودکی معصوم زیر رگبار آرایش‌ها خفه می‌شد و جان می‌داد. شنا کردن فرصت خوبی برای رهایی آن کودک از چنگال پودر و رنگ بود.
میا نیز نگاهش را سمت اِما چرخاند که چند قدم از او دورتر بود و روی سکو ایستاده بود. تار موهای ریز و طلایی اِما، از زیر کلاه سفیدش بیرون زده بود و چشمان‌اش، بی احساس به او خیره بود. اما انگار لب‌هایش را به یکدیگر محکم می‌فشرد که رنگ کبودی به یکدیگر گرفته بودند. دوباره سرش را چرخاند و به آبی زلال و ساکن زیر پایش، نزدیک‌تر شد. می‌دانست برخورد بدی با اِما داشته و اکنون میانشان حسابی خراب بود. اما اِما هم باید از توهم عاشق بودن بیدار می‌شد.
میا با اندوه دستی به صورت سفیدش که جوش‌های ریزی در آن پیدا بودند، کشید. اکنون بدون خط چشم درشت، یا رژ لب قرمز و کرم صاف‌کننده صورت، چطور به نظر می‌رسید؟ یعنی لب‌هایش سفید و چروک چروک بودند؟ جوش‌هایش زیادی به چشم می‌آمدند؟ چشمانش چه؟ چشمان سیاه و قلمبه! از اینکه به صورت کسی مستقیم نگاه کند واقعاً خجالت می‌کشید.
- یک دو سه... بپرین.
میا عقب‌تر رفت و با شیرجه به درون آب، خیال‌اش راحت شد که حداقل زیر آب کسی او را نمی‌دید. دست و پایش را با آرامش در آب بازی می‌داد و جلوتر می‌رفت. اما قدرت آب آنقدر زیاد بود که با راندن‌اش به عقب، دستانش خسته می‌شد. زمان زیادی از آخرین شنا می‌گذشت. یعنی می‌توانست موفق شود؟
بالاخره رسید و سرش را بالا آورد. آب از چانه و سر و صورت‌اش می‌ریخت و عینک‌اش، پر شده بود از قطرات ریز و درشت و نمی‌توانست اطراف را خوب ببیند.
- خیلی کندی میا! باید بیشتر تمرین کنی.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #99
پارت 95

***
سالن شطرنج با صدای قدم‌ سربازان، پر شده بود و دست‌هایی که زیر چانه نشسته بودند، سعی در به کار انداختن مغزهایی داشتند که سال‌ها در خواب طی می‌کردند. جیمز، با انگشت‌اش، چین میان ابروانش را ماساژ می‌داد و به صفحه شطرنج، خیره شده بود. یا اسب‌اش فدا می‌شد یا فیل. کدام یک باید قربانی می‌شدند؟ کدام یک به درد بخورتر بودند؟ خسته از فکر کردن پی در پی، اسب خود را به حرکت در آورد و با ناامیدی، به فیلی که از زمین خارج می‌شد، چشم دوخت. بازی همچنان ادامه داشت و او دیگر دوست نداشت بر سر دو راهی قرار بگیرد. با تک نگاهی به اسب، قلعه را برای او ، دفاع قرار داد. همان‌طور که منتظر بود رقیب پیش برود، برای حرکات بعدی‌اش، برنامه‌ریزی می‌کرد. به این فکر می‌کرد که زندگی چقدر شبیه شطرنج است. قلعه، قدرت انسان برای حرکت، و شاه، هدف انسان است. و او در زندگی چندبار باخته بود؟ چندبار مجبور شده بود بین فیل و اسب یکی را انتخاب کند؟ انسان برای یک بازی ساده انقدر فکر می‌کند و سنجیده پیش می‌رود! پس برای چه در مسیر زندگی انقدر فکر به خرج نمی‌دهد و با احساسات آنی، ماشین را به جاده انداخته و با سقوط به دره، تمام مهره‌هایش را از دست می‌دهد؟
جیمز به فکر این افتاد که اسب‌اش را دوباره قربانی کند. حریف، لبخند مرموزی زد و با خنده گفت:
- خیلی ضعیفی . این ابلهانه‌ترین کاری بود که می‌تونستی بکنی. نمی‌بینی سربازم رو؟
جیمز به پیشانی خود کوبید و گفت:
- وای حواسم نبود. نزنی‌ها!
- برو بابا.
هدفش همین بود. زمانی که سرباز جلو آمد و اسب را زد، راه باز شد و قلعه، مقابل شاه قرار گرفت و کیش و مات! زمانی که به شکل مناسبی سربازها جلو نیامده بودند، راهی برای فرار شاه نبود. تنها سد دفاعی شاه به خاطر طمع به یک اسب بی ارزش، از بین رفت.
- پس اینطور.
- باختی. اما اگر بهم رحم می‌کردی و اسب رو نمی‌زدی شاید می‌بردی. مهربونی همیشه هم بد نیست.
***
باربارا، زمانی که می‌خواست وارد اتاق شود، لحظه‌ای چشم‌اش به دختر تازه‌وارد افتاد. به خوبی یادش می‌آمد که آن روز میشل پیش او آمد و کنارش نشست، درحالی‌که چهره شاداب و خیرخواهانه‌ای به خود گرفته بود. مبلغ پولی را روی میز گذاشت و با تر کردن لبانش، گفت:
- یکی رو بفرستین تا اِلا رو بیاره اینجا. می‌خوام مسیر زندگیش عوض شه.
باربارا پول را پس زد و گفت:
- تو این مجموعه رو به راه انداختی. اون وقت می‌خوای بابت آموزش اون دختر بهم پول بدی؟
- ولی تو اینجا زحمت می‌کشی و باید پولش رو بگیری. من فقط ایده راه انداختن این مجموعه رو بهت دادم.
باربارا اخمی کرد و با برداشتن پول، آن را روی دستان میشل گذاشت.
- دوست دارم به مردم خدمت کنم چون حالم رو بهتر می‌کنه. هیچ پولی بابتش نمی‌گیرم.
میشل لبخندی زد و بدون اصرار دوباره، پول را درون کیف جای داد و از جا برخاست.
- پس موفق باشی.
باربارا با گذراندن آن خاطرات از نظرش، لبخند محوی زد و وارد اتاق شد. تمام اعضا آنجا جمع شده بودند و روی صندلی‌های نارنجی رنگ نشسته، منتظر به او خیره بودند. جلوتر که رفت، پشت میکروفن قرار گرفت و دستش را روی میز شیشه‌ای گذاشت. باعث غرور و خوشحالی‌اش بود که تمام این افراد را تا یک ماه، قرار بود از احساس منفی خودشان، خلاص کند. البته تمام این‌ها به تلاش آنها نیز، بستگی داشت. اگر خودشان نمی‌خواستند چیزی عوض شود، اتفاقی نمی‌افتاد. می‌دانست اکثر آنها برای این در مکان حاضر شده بودند که ثابت کنند تغییری قرار نیست در زندگیشان ایجاد شود! یا به شکل ساده‌تر، برای ضایع کردن باربارا اینجا بودند. اما ای کاش می‌دانستند که با آینده خودشان بازی می‌کنند.
باربارا موهای سفیدش را کنار زد و گفت:
- سلام به همگی. از اونجایی که همتون می‌دونین واسه چی اینجا هستین اما نمی‌دونین قراره چه کاری انجام بدین، پس درباره مورد دوم قراره صحبت کنم.
بارابارا لحظه‌ای مکث می‌کند و به صورت بی احساس و منتظر اِلا، خیره می‌شود. دوباره ادامه می‌دهد:
- کلاس اصلی از ساعت 10 تا 11 هست. تمرین و آزمایش از ساعت 11 تا 10 شب. تمرین به این شکل هست که شما قراره همدیگه رو عصبانی کنین، دست رو نقطه ضعف هم بذارین... و روش‌های دیگه. توی آموزش هم به شما چگونه مقاومت کردن و کنترل خشم ، توضیح داده میشه. پس بعد صرف صبحانه لطفاً واسه اولین کلاستون آماده بشین.
اِلا از روی صندلی بلند شد و پشت سر جمع، در سالن حرکت کرد. اصلاً انگیزه و حوصله خاصی نداشت. یعنی قرار بود صبح تا شب دم گوشش مگس وز وز کند و او آرامش خود را حفظ کند؟ داشتند درباره اتفاق غیرممکن سخن می‌گفتند؟ حداقل شاید یک ساعت را می‌شد کاری کرد اما از 11 صبح تا 10 شب؟
کلافه دستی به موهای فر شده‌اش کشید و پشت یکی از میزهای پلاستیکی، نشست. به نظر برای سالن غذاخوری چندان پول خاصی خرج نکرده بودند. اما واقعاً توقع زیادی داشت. بدون هیچ پولی در چنین جایی قرار بود آموزش ببیند و بعد انتظار صندلی چرم‌دار را نیز، داشت. تمام موهایش را جمع کرد و به شکل گوجه‌ای از بالا بست. خشمگین شدن همیشه موجب داغ کردن او می‌شد و وجود موهایی که به گردنش چسبیده بودند، اوضاع را بدتر می‌کرد. اِلا همان‌طور که پا روی پا انداخته و نشسته بود، چشم‌اش را در اطراف می‌چرخاند و حوصله نداشت مانند بقیه در صف طولانی بماند و صبحانه بگیرد. البته اغلب به همین شکل بود. برای صبحانه خوردن زمان صرف نمی‌کرد.
- می‌بینم که اومدی.
اِلا دست از ریتم گرفتن روی میز برداشت و با نگاهی موشکافانه، سر تا پای پسر مقابل‌اش را بررسی کرد. خودش بود! همانی که آن شب سرد یک کارت امید به او هدیه داد. باید تشکر می‌کرد یا مغرورانه می‌گفت از روی بیکاری اینجا آمده؟ اما هیچ چیز نگفتن بهتر بود.
نگاهش را پایین‌تر کشید و به دستان پسر رسید که دو ظرف غذا را شامل می‌شد. احتمالاً یکی از آنها را قرار بود به اِلا بدهد و این دیدار تصادفی نبود.
- میشه بشینم؟
- البته.
پسر لبخندی زد و پشت میز نشست و یکی از ظرف‌ها را مقابل اِلا قرار داد. پس حدس‌اش درست بود.
اِلا لبخندی زد و سرش را بالاتر گرفت. احساس می‌کرد در آن شب تاریک نتوانسته به خوبی او را ببیند. چشمان سیاه و درشت او و مژه‌های بلندش، بیشتر از دیگر اعضای صورت‌اش، خودنمایی می‌کردند. می‌توانست در درشتی چشمان او، یک جهان ببیند. لبخند مات را نیز همیشه داشت و گویی بخشی از وجودش شده بود. موهای مواج و سیاهش را به پشت شانه کرده بود و احتمالاً تعداد زیادی ژل مو به کار برده که موهایش چنین درخششی داشت. اِلا اندکی خم شد تا فاصله‌شان را کمتر کند. او برخلاف اعضا، لباس فورم سفید با طرح‌های رنگی، نداشت. بلکه کت و شلوار سرمه‌ای پوشیده بود و مستقل از بقیه به نظر می‌رسید.
- تو هم عضو مایی؟
- نه. من ارشد شما هستم.
- اوه ارشد.
و لحظه‌ای، گویی که فکر جدیدی به ذهنش رسیده باشد، سریع دهانش را باز کرد و پرسید:
- همه چیزهایی که اون شب بهم گفتی درست بود؟ درباره خودت؟ مهمونی و شلوغی؟ فرار از شلوغی؟
قبل از اینکه اِلا کاملاً قضیه آن شب را تعریف کند ، او خندید و گفت:
- یادمه نیاز نیست بگی.
سپس ابروانش را در هم پیچاند. گویا پاسخ دادن به این سوال برایش اندکی دشوار بود. اِلا اما بی توجه به دست کردن‌های مدام پسر بر روی موهایش و یا نگاه کردنش به در و دیوار، مستقیم به او زل زده بود و منتظر بود تا جواب را دریافت کند. پسر موفقی به نظر می‌رسید. بدون مشکل اخلاقی و روانی! خوشحال بود و رفتار مناسبی داشت و دقیقاً زمانی که اِلا با او به بدترین شکل برخورد کرده بود، او کاملاً با آرامش لبخند می‌زد . اکنون می‌فهمید که او چرا باید لبخندش را به یک دختر غریبه هدیه بدهد! از تمام اخلاق‌های خوب برخودار بود و احتمالاً خودش مربی یکی از همین کلاس‌ها باشد.
- نه. دروغ گفتم. خواستم احساس هم‌دردی رو به وجود بیارم. اگر از غمت بگی و من از خوش بختیم نمیشه مکالمه خوبی داشت.
- از اولم هدفت تبلیغ اینجا بود؟
- درسته. خوشحالم که اومدی.
اِلا دیگر چیزی نگفت و تکه‌ای از نان را جدا کرد و مربا را روی نان مالید. با وجود اتفاق جدیدی که داشت در صفحه زندگی‌اش رقم می‌خورد، احساس بیهودگی‌ عجیبی به دست و پایش چسبیده بود و قصد داشت او و ریسمانی که به آن چسبیده بود را، با هم ببلعد. در زندگی خود هیچ‌گاه به هدف دومی فکر نکرده بود. گمان می‌برد مدرسه همه چیز باشد و آن زندگی عادی ترسیم شده که همه می‌روند اصول زندگی او است و نباید راهی جز آن را برود. تمام مردم به آن شکل زندگی می‌کردند و او اکنون در بیراهه نبود؟ در جاده خاکی واقعاً به دنبال چه چیزی می‌گشت؟ شاید حال برای خودش و برای همه یک شخص اضافی به شمار می‌آمد زیرا از مسیر معمولی که برای او مشخص کرده بودند، خارج شده بود. طبق دستورات و برنامه زندگیش پیش نمی‌رفت. حتی اگر یک ماه اینجا می‌ماند بعدش چه می‌شد؟ نهایتاً می‌خواست چه کاری انحام بدهد؟
- با من حرف بزن نه با خودت.
اِلا کنجکاو، از جوییدن نان دست برداشت و چشمان گشادش را به پسر مقابل‌اش دوخت. اکنون فهمیده بود که حتی نام او را نمی‌داند و بعد این پسر انتظار داشت اِلا سخنان ذهن‌اش را به او بگوید؟ مثلاً چه چیزی باید می‎گفت؟ اینکه بابت اخلاق مزخرف‌اش تمام دوستانی که داشت را از دست داد؟ یا اینکه مادرش را به شکل کاملی از همه چیز ناامید کرد؟ نزدیک به امتحانات کل درس و مدرسه و این همه سال زحمت را رها کرد، فقط به خاطر اینکه دیگر انگیزه‌ای برای ادامه دادن نداشت؟ نمی‌توانست خودش را قانع کند که برای چه مدرسه را رها کرد. انگار بخشی از او دیگر از آنجا دل کنده بود و هدف واقعی‌اش را آنجا نمی‌دید. بخشی از او داشت به سوی دیگری کشیده می‌شد به مسیری که هیچ یک از انسان‌ها آن سمتی نمی‌روند! بخشی از او قصد داشت فریاد بکشد و به سویی که دلش می‌خواهد بتازد.
- اِلا؟
- اسمت چیه؟
- هنری
- خب ببین هنری... نمی‌دونم قراره کجا برم و چی کار کنم. به کل خودم رو گم کردم و ناراحتم.
تکه نانی که در دست داشت را زمین انداخت و با ناامیدی به میز سفید خیره شد. نیم نگاهی به هنری انداخت تا عکس‌العمل‌اش را بفهمد. دقیقاً مانند مادران مهربان لبخند می‌زد و دستش را جلو می‌آورد برای نوازش موهای اِلا. او اندکی شبیه میشل رفتار می‌کرد.
- این کلاس‌ها برای همین هستن اِلا. تو کلاس بهت خوش بگذره.
سپس با کشیدن دست‌اش به سمت خود، چشمانش را سوی در حرکت داد و باعث شد اِلا نیز بچرخد و به رفتن بقیه افراد، خیره شود. به گمان‌اش زمان صبحانه خوردن تمام شده بود و این دقیقاً زمانی بود که او سه لقمه بیشتر در دهان نگذاشته بود. به هرحال اهمیتی هم نداشت. از جای خود بلند شد و پشت سر بقیه، سالن را ترک کرد. اما بخشی از وجودش دوست داشت هنری نیز با او بیاید . نمی‌دانست چرا در اینجا احساس ترس و غربت عجیبی دامن‌گیرش شده بود.
- اِلا کجا میری؟ اتاق رو رد کردی.
اِلا بی حواس برگشت و هنری را دید که دست به جیب ایستاده بود و به بی حواسی او می‌خندید. خودش را جمع و جور کرد و با چند سرفه مصلحتی، گفت:
- می‌دونستم. داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم.
- غیر از این نمی‌تونه باشه.
- آره خب.
- برو تو دختر.
اِلا با هل دادن‌های هنری، وارد کلاس شد. آن هم چه کلاسی! دیوارهای کلاس به رنگ زرد بود و به جای صندلی، فرش روی زمین پهن کرده بودند و بالشتک‌های رنگی‌ای برای نشستن، وجود داشت. یک سوی اتاق نیز کامل پنجره بود و طاقچه آن، با گل‌های رنگی تزئین شده بود. بوی این گل‌ها تماماً احساس شور و نشاط را منتقل می‌کرد. اِلا لبخندی زد و کنار بالشتک آبی رنگ، نشست.
هنری مقابل همه قرار گرفت و روی تخته ، چیزی با عنوان حواس‌پرتی، نوشت. سپس کت‌اش را در آورد و آستین لباس سفیدش را بالا زد و با لحن بشاشی، گفت:
- بهترین راه وقتی که یکی داره شما رو عصبانی می‌کنه چیه؟ حواس پرتی! دقتتون رو به حرفایی که میگه ندین . یعنی فکر کنین اون داره واسه خودش حرف می‌زنه و شما به یک چیز جالب فکر کنین. مثلاً من دارم هی بهتون یک فحشی رو میدم که باعث میشه عصبانی بشین و در عین حال، یقه لباسم خوب نیست یا مدل موهام و یا هرچی. دقتتون رو بدین به این موضوع و اگر چنین چیزی هم نباشه به یک جوک خنده‌دار فکر کنین.
اما اِلا با خود فکر می‌کرد که نمی‌تواند چنین بیخیال باشد. ترجیح می‌دهد مشت خود را در دهان فرد فرو ببرد و از صدای شکستن دندان‌های او و مالیدن خون در کف دستانش، لذت ببرد.
- وسط دعوا یک لحظه مکث کنین و به حرکات طرف نگاه کنین. وقتی داد می‌زنه، ادا در میاره و فحش میده، چقدر خنده دار و مضحک میشه واقعاً؟ چقدر شکل مسخره به خودش می‌گیره؟ همون لحظه با خودتون بگین ارزش داره من با این بحث کنم؟ ارزش داره اصلاً نگاهش کنم؟ زیادی مسخره نیست؟ اون لحظه هم از خودتون و هم از طرف، خندتون می‌گیره. این اولین قدم بود.
سپس سکوت کرد و با چرخاندن نگاهش در اطراف، سمت کاغذهای سفید رفت و آنها را سمت یکی از بچه‌ها گرفت.
- توی این کاغذها بنویسین چه چیزهایی نقطه ضعف شما هست و چه چیزهایی شما رو عصبانی می‌کنه.
اِلا با گرفتن کاغذ به دستان‌اش، تک نگاهی به هنری انداخت که مشغول پوشیدن دوباره کت‌اش شده بود. چه لزومی داشت که نقاط ضعف خود را روی کاغذ بنویسد؟ شاید هم لازم بود. بی تفاوت شانه‌ای برای افکارش بالا انداخت و مشغول نوشتن شد. غرغر بیش از حد روی اعصاب‌اش می‌رفت. اگر کسی سخن او را تایید نمی‌کرد و مدام ساز مخالف می‌زد، فوراً خشمگین می‌شد. صدای بلند، بوی بد، زیادی حرف زدن، چاپلوسی، خودنمایی، و بهتر بودن شخص دیگری نسبت به او، مورد توجه بودن اشخاص دیگر، تکرار بیش از حد یک سخن، کوچک و یا ضعیف شمرده شدن توسط دیگر افراد، تمام این‌ها او را آزار می‌داد. نقطه ضعف‌اش هم بی اهمیت یا کوچک شمرده شدن بود. اما اکنون که فکر می‌کرد تعداد چیزهایی که او را خشمگین می‌کرد، بیش از این‌ها بود. شنیدن انتقاد، خندیدن زیادی بقیه، هوای برفی و سرد، یخ‌های کف خیابان، کند رانندگی کردن طرف مقابل، شنیدن صدای گریه بچه یا بوق ماشین، دیدن اشخاص چاق و شنیدن صدای ملچ ملوچ غذا خوردن بقیه، خر و پف، گوش دادن به آهنگ رپ! اگر می‌خواست این‌ها را بشمارد بی شک فراتر از ده‌تا بودند. کم مانده بود به صدای نفس کشیدن دیگران نیز حساسیت پیدا کند. قبل از اینکه اِلا دوباره چیزی بنویسد ورق از دست‌اش گرفته شد و هنری با نگاهی به خط خرچنگ قورباغه‌ای اِلا، چشمگی به او زد و گفت:
- ورق‌ها به شکل تصادفی پخش میشن و هر روز فقط رو یکی از نقطه ضعف طرف مقابل کلیک می‌کنین و همش اونجوری رفتار می‌کنین تا عصبانی بشه. ورق رو با هرکس که دوست دارین پخش کنین.
- ورقم رو بده دیگه.
- ورق تو دست من میمونه و تو، با من هم تیمی میشی.
اِلا ابروانش را بالا انداخت و با دقت دست هنری را دنبال کرد که از جیب کت، یک کاغذ مچاله شده در آورد و سمت او گرفت.
- اینم نقاط ضعف من.
 
  • لایک
  • خنده
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #100
پارت 96

***
باد تندی می‌وزید و ایدن در جهت مخالف باد، به سرعت سعی می‌کرد بدود. لحظه‌ای ایستاد و سعی کرد آرام‌تر راه برود تا قلب کهنه‌اش ایست نکند. دست‌اش را روی قلبی که زخمی شده بود، کشید و خود را روی چمن خیس انداخت. او و چند نفر دیگر را برای تمرین از مدرسه خارج کرده و به پارک بزرگی آورده بودند که مجبور شده بود برای تمرین کل پارک را بدود. نمی‌دانست این چندمین دور کامل بود که در نهایت او را به ضعف و خستگی کشانده بود. احساس می‌کرد عضلات پاهایش گرفته و آنقدر بابت درد عضله‌هایش فک خود را سفت کرده بود که حتی درد فک‌اش را نیز، احساس می‌کرد. دستی به چانه‌اش کشید و سرش را رو به آسمان گرفت. از آنجایی که آسمان صاف است احتمالاً خیس بودن چمن به دلیل آبیاری بوده باشد.
- خسته شدی؟
ایدن گردنش را بالا کشید و مربی را دید که با آرامش، دستش را درون جیب شلوار ورزشی فرو کرده بود و قدم می‌زد.
- بله مربی.
- اشکال نداره. پنج دور تو خیلی وقته تموم شده. میتونی استراحت کنی.
ایدن دیگر چیزی نگفت که مربی به قدم زدن ادامه داد. البته خودش می‌دانست که بیشتر از بقیه دویده و حتی با تمام وجود، سوزش عضله پاهایش را احساس می‌کرد اما دوست نداشت از دویدن دست بردارد و یاد دردی که در قلب‌اش پیچیده بیفتد. هرچه یقه لباس‌اش را با دست، گشادتر می‌کرد، تنگی نفس، بیش از پیش احساس می‌شد. شاید این احساسی که به میشل داشت زیادی جدی شده بود. مدام زخم می‌زد و مزه می‌پراند اما میشل اصلاً توجهی به سخنان او نشان نمی‌داد. بلکه خود ایدن بعداً بابت تک تک چیزهایی که گفته بود احساس پشیمانی می‌کرد و خود به خود، اشک می‌ریخت. چه می‌شد اگر میشل واقعاً برای او می‌شد؟ موهای آبی‌ میشل را نوازش می‌داد و صورتش را به صورت سفید و نرم او، می‌چسباند. در چشمان بنفش‌اش غرق می‌شد و در حیاط خانه میشل، ساعت‌ها با او، وقت می‌گذراند. نیاز داشت که بداند میشل هم دلش برای او تنگ می‌شود و به او فکر می‌کند. اما تنها حرف‌هایی که از میشل دریافت می‌کرد، سخنان عجیب منطقی و فلسفی بود. یک لحظه از این حرف‌ها دست بر نمی‌داشت تا به احساس اطرافیان نگاه کند و همین ایدن را با تمام وجود می‌سوزاند. یعنی چه که میشل در جواب محبت ایدن به او می‌گفت که برنامه زندگی‌اش فرق دارد و وظایف‌اش جور دیگری چیده شده و نمی‌شود؟ مگر او ربات بود؟
ایدن زمانی که به خود آمد، متوجه شد دسته‌ای از چمن‌ها را محکم از جای خود کنده و در مشت‌اش فشرده. آنقدر محکم چمن را فشار داده بود که آب‌اش، از میان انگشتان او، سرازیر شده بود.
- تو یک آدم خودخوداهی... تو پستی... تو یک... یک...
نتوانست در برابر اشک‌هایی که درون چشمان‌اش قل قل می‌کردند، مقاومت کند و در نهایت خطی از غم روی گونه‌هایش کشید. چمن‌ها را رها کرد و با دستانش، خود را در آغوش گرفت. درحالی‌که دماغش را بالا می‌کشید، گفت:
- بلای بدی سرت میارم میشل واتسون!
واقعاً قرار بود نقشه‌ای که در ذهن‌اش جولان می‌داد را عملی کند؟ هیجان تلخی که در درون او بود و با بی تفاوتی میشل، آتشین‌تر می‌شد، می‌توانست هرچیزی را ممکن سازد.
***
سوما آرام جلو رفت و با لبخند دست‌اش را روی دست بیمار گذاشت که دستان آن زن، بالا آمد و سوما را سمت تخت کشید و با تمام قدرت، گلوی نازک سوما را در دست گرفت. به همان اندازه که دندان‌اش را محکم روی یکدیگر فشار می‌داد، دستش را نیز روی گلوی سوما، محکم فشار می‌داد به طوری که صورت سوما کامل سرخ شده بود و کم کم بدنش رو به بی حسی می‌رفت و نمی‌توانست بیش از این تقلا کند. اشک شوری از کنار چشم‌اش جاری شد و به زنی که موهای حنایی رنگ‌اش روی صورت‌اش افتاده بود و با لبخند شیطانی به او نگاه می‌کرد، ملتمسانه، خیره شد. اما انگار احساسی در وجود او نبود. تا چند دقیقه پیش داشت دوستانه با آن زن درباره جهان بیرون سخن می‌گفت و به نظر می‌رسید او نیز آرام شده بود اما ناگهان به دام‌اش افتاد. اکنون یعنی پایان زندگی‌اش داشت رقم می‌خورد؟ قرار بود زیر دستان یک بیمار روانی جان بدهد و بمیرد؟ حتی توان فریاد زدن نداشت و هیچ راه ورود و خروج نفس و یا صدا از گلویش، امکان پذیر نبود.
- می‌کشمت... بمیر بمیر بمیر بمیر بمیر
دستان‌اش که داشت به سر و صورت آن زن چنگ می‌انداخت، بی حس شد و روی تخت افتاد. کم کم فضا را تار و تاریک می‌دید و مطمئن شده بود که یک قدم با مرگ فاصله دارد. یخ زدن اعضای بدن‌اش را به وضوح احساس می‌کرد و احساس خفگی، بی چارگی و رسیدن به بن بست واقعی، به خودی خود بدترین قاتل بود. اما نباید این شکلی تمام می‌شد، نباید اینجا و به دست او میمرد! خشمگین، تمام قدرت‌اش را به دست آورد و با لگدی محکم، زن را سمت دیوار پرت کرد و از دست چنگال او، خلاص شد. درحالی‌که نفس نفس می‌زد، دست روی گردن‌اش کشید که به نظر می‌رسید زخمی شده باشد. با نفرت، به زن پلیدی که روی زمین افتاده بود و قهقهه می‌زد، خیره شد و گفت:
- من تو رو می‌کشم.
سریع سمت او هجوم برد و خواست مشت‌اش را روی صورت زن بکوبد که متوقف شد! سوما اگر زن را می‌زد یعنی به اختیار خودش چنین کاری می‌کرد. اما آن زن بی اختیار داشت چنین بلایی سر او می‌آورد و در اصل بیمار بود. هق هق زن، او را به خود آورد و باعث شد چند قدم عقب برود.
- ببخشید... من ... من گفتم سمتم نیا.
سوما نفس‌اش را با صدا بیرون داد و با برداشتن کیف‌اش، سریع از اتاق خارج شد و سمت یکی از پرستارها رفت.
- برین ببندینش. برای امروز کافیه.
سپس خسته و کلافه سوار ماشین شد و سمت خانه راند. حتی هنوز که دستان‌اش روی فرمان بود، لرزش آنها را احساس می‌کرد. انگار نه انگار که قرار بود بمیرد و چند قدم بیشتر تا سقوط به آغوش مرگ، فاصله نداشت. مقابل خانه‌اش توقف کرد و با دستان‌اش، صورت خود را قاب گرفت و اشک ریخت. آنقدر گریه کرد که چشمان‌اش دچار سوزش شد.
- بعد این اتفاق چجوری قراره به یکی کمک کنم؟
کرخت و بی حس، کیف را روی شانه‌اش انداخت و سالانه سالانه سمت در رفت. چندین بار تلاش کرد در را با کلید باز کند اما هربار لرزش دستان‌اش، مانع می‌شد. خشمگین لگدی به در کوبید و بالاخره در را باز کرد و وارد خانه شد. کیف خود را روی مبل انداخت و بدون در آوردن لباس‌هایش، روی تخت دراز کشید و گوشی را مقابل چشمان‌اش قرار داد که با روشن کردن اینترنت، تماس تصویری از طرف جرمی دریافت کرد. نگران، زبانی روی لب‌اش کشید و به این فکر کرد که باید پاسخ بدهد یا ندهد؟
جرمی کلافه از روی تخت پایین پرید و شروع کرد به متر کردن اتاق.
آدام: میشه یک جا بمونی؟ داری میری رو مخم.
جرمی از کندن پوست لب‌اش دست برداشت و با لحن نگرانی، گفت:
- چرا جواب نمیده؟
- شاید کار داره. مگه نگفتی رابطتون فقط دوستی ساده هست؟ چرا انقدر نگرانی؟
جرمی خشمگین چشم غره‌ای برای آدام رفت و دوباره تماس گرفت.
- اون دختری نیست که جواب نده! حتی اگر کار داشت بازم جواب می‌داد.
- خودت رو دسته بالا نگیر.
جرمی نگاهش را از صفحه موبایل، به صورت آدام کوبید. او چه می‌دانست نگرانی چیست؟ بیخیال روی تخت دراز کشیده بود و کتاب می‌خواند. احتمالاً حتی وقتی جرمی در بیمارستان بود نیز آنقدرها نگران نبود.
- بله جرمی؟
جرمی دوباره به صفحه موبایل خیره شده و با اخم‌هایی درهم، مشغول وارسی چهره سوما شد. صورت خیس و موهای نامرتب، چشمان خمار و خسته، اتاق نیمه تاریک. اوضاع به نظر خوب نمی‌رسید اما او با لبخند تقلبی، قصد داشت سر جرمی را شیره بمالد.
- چرا دیر جواب دادی؟
- تو هال بودم.
دروغ می‌گفت. داشت به سر و وضع خود می‌رسید تا جرمی متوجه اوضاع نشود اما شده بود. پوزخند روی لبان جرمی همه چیز را نشان می‌داد. او درحالی‌که سمت تخت می‌رفت تا از آن بالا برود ، گفت:
- من رو چی فرض کردی؟
سوما مردد، نگاهش را در اتاق نیمه تاریک خود چرخاند و به این فکر کرد که چه جوابی بدهد. همان لحظه که اندکی گردن‌اش را بالا برد، جرمی سریع به جای سرخ شده روی گردن او، خیره ماند.
- گردنت چی شده؟
- چیز مهمی نیست.
- چی شده؟ میگم چی شده یعنی چی شده!
سوما کلافه نفس‌اش را بیرون داد و با اینکه اصلاً دوست نداشت ماجرا را توضیح بدهد، ناچار درباره اتفاقی که امروز برایش رخ داده بود، توضیخ مختصری ارائه داد و در میان توضیحات، اشک‌هایی که با مقاومت بسیار در چشم لانه کرده بودند، دوباره پر باز کردند برای پرواز در آسمان گونه او! حتی مرور آن لحظه برایش به اندازه یک قرن، درد داشت. شوک عجیبی به او وارد شده بود که نمی‌توانست آن را فراموش کند.
جرمی نرم‌تر شد و با لحن آرامی گفت:
- خیله خب دیگه گریه نکن. تموم شد ... تموم شد.
- واقعاً بد بود.
- میشه دور این کار رو خط بکشی؟ حداقل دیگه با این حد از آدما حرف نزن اینا کار تو نیست.
سوما نگاهش را پایین انداخت و به جوراب سفیدش، خیره ماند.
- نمی‌دونم.
- به من نگاه کن! دیگه حق نداری با این آدما حرف بزنی.
آدام سرش را از کتاب بیرون آورد و با کج کردن گردن‌اش به بالا، آرام گفت:
- اوه اوه جرمی خان رو...
- حرف نزن تو
سوما متعجب چینی میان ابروانش انداخت و گفت:
- چی؟
- با تو نبودم. بیا بازی کنیم حواست پرت شه.
سوما موافقت خود را اعلام کرد و با گذاشتن دست‌اش زیر چانه، مشتاق و منتظر به جرمی خیره شد. جرمی لبخند شیطنت‌آمیزی می‌زند و موهای سرمه‌ایش را عقب می‌راند و بازی را توضیح می‌دهد.
- هرکاری که میگم باید بکنی. اگر بتونی همش رو انجام بدی تو برنده‌ای.
سوما، چشمان خود را ریز می‌کند و از لب‌هایی که تا بناگوش، کشیده شده‌اند، دست برمی‌دارد و می‌گوید:
- باشه.
- برو حیاط
گوشی را روی تخت می‌گذارد و سویشرت سفیدش را می‌پوشد زیرا می‌داند بی شک هوای حیاط سرد خواهد بود. دوباره موبایل را برمی‌دارد و درحالی‌که خیره به چهره خواب‌آلود و خسته جرمی است، سمت حیاط می‌رود. به شدت دل‌اش می‌خواست دست‌اش را از صفحه موبایل عبور بدهد و موهای سرمه‌ای جرمی را کنار بکشد تا بهتر بتواند در سیاهی چشمان او، غرق شود. چشمانش یک دنیا حرف داشت، یک دنیا درد داشت. عمیقاً می‌دانست جرمی تنها چیزی که نیاز دارد، محبت است نه چیز دیگر. او هرگز دیوانه‌ای نیست که به جان مردم بیفتد و برعکس پسر مهربانی بود.
گوشی را که به دیوار تکیه می‌دهد و روی لبه پشت پنجره حیاط می‌گذارد، اندکی فاصله می‌گیرد و منتظر به جرمی چشم می‌دوزد.
- منتظرم جرمی.
جرمی قبل از اینکه بتواند کلمات را درست بچیند و منظورش را برساند، خنده‌های ریز و مقطعی می‌کند و بریده بریده می‌گوید:
- خاک رو بمال روی صورتت.
و دوباره به خندیدن خود ادامه می‌دهد. دوست دارد هرچه دارد بدهد اما این لحظه را ساعت‌ها تماشا کند! صورت سرخ شده از حرص سوما و چشمانی که چهره بشاش و خندان جرمی را می‌پایند و منتظر هستند جرمی بگوید این سخن تنها یک شوخی مسخره است. اما جرمی چنین چیزی نمی‌گوید. به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد و پاهایش را از تخت آویزان می‌کند. در حین اینکه سوما با خود کلنجار می‌رود و به خاک کثیف باغچه خیره شده و سعی دارد کرم‌های خاکی را نادیده بگیرد، جرمی با سرخوشی اتاق را از نظر می‌گذراند. این موقع روز تنها او و آدام در اتاق حضور داشتند که آدام طبق معمول یکی از کتاب‌ها را در صورت‌اش چپانده و با پچ پچ ریزی، مشغول خواندن خطوط بود. البته تکه‌هایی که وسط درس خواندن به جرمی می‌انداخت، غیرقابل انکار بود. جرمی از تخت‌های خالی از آدم که شلوار و لباس و آشغال رویش دراز کشیده بود، چشم برداشت و صورت‌اش را سمت سوما برگرداند.
- چی شد دلاور؟
- خیله خب.
سوما آهسته سمت باغچه می‌رود و تا کمر خم می‌شود. باغچه او همیشه پر بود از حلزون و حشره و کرم، و نمی‌دانست واقعاً چرا باید چنین حماقتی را بکند. چهره‌اش را به شدت درهم جمع می‌کند و چشم می‌چرخاند تا خاک نسبتاً سالمی را پیدا کند. صورتی را که با کرم نرم‌کننده شاداب نگه می‌داشت و مراقب بود تار موی ریزی روی گونه‌اش نیفتد ، اکنون مجبور بود با خاک کثیف کند. حتی زمانی که قلوه خاک ریزی روی پوست‌اش تصور می‌کرد، احساس بدی پیدا می‌کرد چه برسد به واقعی شدن تصور.
- باختی آره؟
کلافه مشت دستش را پر از خاک کرد و مقابل موبایل، ایستاد.
- تلافی می‌کنم.
- خب؟
سوما یک نگاه به چشمان پر شیطنت جرمی، و یک نگاه به خاک نرم و سرد توی دستانش انداخت و با بستن چشمانش، تمام خاک را روی صورت‌اش مالید. لب‌هایش با چنان شدتی جمع شده بود که گویا نگران فرو رفتن سنگ و خاک درون دهانش باشد. دستان مشت شده‌اش را پایین آورد و سعی کرد به حرکت خاک روی پوست‌اش و از همه بدتر، روی لب جمع شده‌اش، توجه نکند. اما نرمی حرکت چیزی روی صورت‌اش و این بوی تند، شدیداً آزارش می‌داد. چشمانش را باز کرد و اخم پررنگ‌اش را به جرمی نشان داد. جرمی که از شدت خنده روی زمین پخش شده بود و به فرش مشت می‌کوبید، با دیدن اخم سوما، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- به هرحال بازیه.
- پس بازیه؟ حالا نوبت منه. اول میرم صورتم رو...
- نه نه. تا آخر بازی این شکلی می‌مونه.
سوما کلافه نفس‌اش را بیرون فرستاد و گفت:
- باشه. خودکار رو بردار و روی پیشونی و گونه‌هات یک فحش بنویس.
- چی؟
- واضح نبود حرفم؟
جرمی چشم‌ غره‌ای حواله چهره عصبانی سوما کرد و روی تخت آدام نشست.
- هی آدام... با خودکارت روی صورتم فحش بنویس. پیشونی و دوتا گونم.
آدام کتاب را روی زانوانش گذاشت و با چهره‌ای متعجب، مشغول تجزیه و تحلیل کردن سخن جرمی شد.
- واقعاً قبول کردی؟
- بازیه دیگه.
- بازی؟ فقط بازی؟ یعنی موضوع فقط بازیه؟
جرمی نیشگون ریزی از پوست دست آدام گرفت و با زبانش، محکم لب خود را گاز گرفت تا آدام بیشتر از این سوتی ندهد. آدام آهان آهسته‌ای گفت و خودکار آبی را روی گونه جرمی به حرکت در آورد. ابتدا جمله من خر هستم و در سمت دیگر گونه، جمله «نه در اصل گاو هستم» سپس با شیطنت زبانی روی لبش کشید و سمت پیشانی جرمی رفت. جرمی که حواسش سمت قلقلک روی پوست‌اش بود، توجهی به خنده‌های ریز آدام نداشت. و آدام با نوشتن آخرین جمله«عشق انسان را خر می‌کند» کنار کشید و سعی کرد حالت بی تفاوتی به خود بگیرد.
- خب تموم شد.
- ممنون
آدام کتاب را بالا گرفت تا نیش بازش دیده نشود! جرمی واقعاً تشکر کرد؟ اگر جا داشت به شدت مایل بود با صدای بلند بخندد و بگوید قابلی نداشت دوست عزیز من!
سپس جرمی سمت موبایل رفت و با دیدن خود در تماس تصویری، دهانش باز ماند. سوما آنقدر بلند می‌خندید که از صدایش دچار وحشت شده بود و همین خنده بلند باعث شد اندکی از خاک چسبیده به صورت‌اش، داخل دهانش برود.
- آدام؟؟ می‌کشمت!
- بازیه دیگه جرمی
- خفه شو آدام خفه شو!
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین