پارت 87
***
با قطع شدن تماس، میشل سریع لباس دم دستیای که روی مبل انداخته بود را برداشت و بی توجه به چروکهای لباس، آن را به تن کرد. در راهرو، همانطور که لی لی کنان کفش میپوشید، نگران حال هانا بود و فقط سریع میخواست از خانه خارج شود. همانطور که کوچه را طی میکرد، میتوانست احساس کند که هانا در کدام ناحیه قرار داد! جایی دور از شلوغی شهر، جایی که باد میدان فراغی برای پرسه زدن پیدا میکند! یک مکان آزاد و باز، بدون درخت و علف. کلبهای که بوی نم میدهد و چوب تنش، از شدت سرما و لرز، دندان روی هم میساید. تصور اینکه نووا چرا باید دست به چنین کاری بزند چندان هم سخت نیست. اما این کار مسخرهترین انتخاب او بود! گذشته جبرانناپذیر میتواند بدترین زخم را روی قلب انسان بکارد به طوری که علفهای هرزش، تماماً مقابل نور خورشید را بگیرد و این علفهای پیچ در پیچ، همانند موهای پریشان و شانه نزده، میتوانند نفسگیر و خسته کننده باشند. اما نووا باید گذشته را رها میکرد. دستش را میشست و مسیر جدیدی پیش میگرفت، نه اینکه در لجنزار گذشته بیشتر غرق شود.
صدای نفسهای تند میشل، با صدای چرخ دوچرخه، همخوانی میکرد و گامهای او، تندتر از باد، به حرکت در آمده بود. مشتهایش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. به دلیل سردی هوا و پیش بینی طوفان شدید ، بیشتر مردم در خانه خود، گرمایشان را به آغوش کشیده بودند و از پنجره به هیاهوی بیرون نگاه میانداختند. میشل سومین کوچه را هم طی کرد و تار مویی که داخل دهانش فرو رفته بود را، کنار کشید. پاهای کرختی که با کوبیده شدن به زمین، میسوختند را، تند به حرکت در میآورد و سعی میکرد قبل از اینکه بسیار دیر شود، به هانا و نووا برسد. صدای دوچرخه گویی که به بیخ گوشش رسیده باشد، باعث شد میشل لحظهای از مقابل خود چشم بردارد و سرش را سمت دوچرخه به حرکت در بیاورد. با دیدن ایدن که آرام کنار او پدال میزد، گامهایش را متوقف کرد و دستان سرد و خشکش را، درون جیب لباس نازکش، فرو برد.
- ایدن؟
- سلام
- چیزی شده؟
- در اصل، این رو من باید بپرسم. چی شده که اینجوری میدویی؟
- آه. توضیحش سخته. میشه کمکم کنی به یک جایی برسم؟ عجله دارم
- بیا بالا
میشل با لبخند سمت ایدن حرکت کرد و سعی کرد خود را روی صندلی کوچک دوچرخه، جای بدهد. دستش را روی شانه سفت ایدن گذاشت و دوچرخه به سرعت حرکت کرد. اینگونه حرکت کردن چقدر راحت میشد. پاهایی که آویزان بودند و بی خیال، اطراف را تماشا میکردند. چشمانی که منظره را به سرعت وارسی کرده و از آن گذر میکردند و بادی که بی زحمت، از لایه دست و پاهایشان، عبور کرده و مسیرش را هموار میساخت.
- همینجوری ادامه بدم؟ داریم از شهر خارج میشیم.
- همینطوری ادامه بده.
میشل، احساس میکرد آنها ایستادهاند و زمین زیر چرخهای دوچرخه، قل میخورد! این اولین باری بود که بی زحمت مسیری را طی میکرد؟ یا شاید بارهای قبلی به این موضوع دقت چندانی نشان نداده بود. شاید همگی باید در زندگی چنین کاری بکنند. احساس کنند زمین است که پا به پای آنها، با خورشیدی به دست، به دنبالشان چرخ میخورد، و اگر گمان کنند تمام طول عمرشان را در تکاپو هستند تا به باد برسند، هرگز مزه شیرین زندگی را، نخواهند چشید! گویی در تمام مدت به تلوزیون خیره بودند و نفهمیدند چه زمانی ظرف، خالی از غذا شده.
اما اکنون زمان نگرانی برای هانا و نووا نبود؟ شاید هم زمانش نبود. همه چیز طبق برنامهای چیدمان شده، پیش میرفت و شاید به دلیل ناآگاهی از برنامه، نگرانیهایی در کنج مغز، ریشه میدواند اما در نهایت، هرچیزی مسیر خود را یافته و حرکت میکرد!
ایدن که به نظر میرسید خسته شده باشد، در سربالاییها، ع×ر×ق از روی پیشانیش، تا کناره گوشش، روانه شد و عضلات پایی که حال به سوزش افتاده بود هم، پدال را کندتر و ضعیفتر تکان میداد. میشل دستش را از روی شانه سفت ایدن برداشت و از لایه موهای بور ایدن، به صورت منقبض و سفید او، خیره شد.
- حالت خوبه؟
- آره. چقدر دیگه مونده؟
- کم. تو چرا دنبالم بودی؟
- راستش اومده بودم خونت که دیدم سریع زدی بیرون.
میشل سرش را آرام تکان داد هرچند که ایدن به مقابل خود خیره شده بود و نمیتوانست عکلالعملهای آرام او را ببیند. بالاخره سربالایی تمام شد و پاهای تقریباً بی حس ایدن، فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کردند. بالای تپه، بیشتر از پایین، سرد بود و ناله باد، تن زمین را میلرزاند. میشل اندکی در فضای خالی چشم چرخاند و توانست کلبه بسیار کوچک و مقهوری را ببیند که اندکی بالاتر از نقطه توقف آنها، قرار داشت.
- ایدن، تو بمون اینجا من میرم توی اون کلبه.
- اونجا چه خبره؟
- فقط منتظر بمون.
- میدونی که قرار نیست منتظرنت بمونم! باهم میریم.
میشل لحظهای چشمانش را بست که این بار بی خبر پا به درون مهلکه نگذارد. تاریکی، بوی خیسی، سرما، شخصی پشت در مخفی شده، سری از میان سایهها بیرون میآید و چاقویی میدرخشد. ایدن فریاد میکشد و خون به نوک کفش میشل، میپاشد. با لرزش پلکهایش، سریع چشمانش را باز میکند و به ظاهر طلبکارانه ایدن، خیره میشود! نه نباید چنین اتفاقی رخ بدهد.
- تو نمیای! ایدن، لطفاً.
- من نمیتونم بذارم همینجوری بری و برات اتفاقی بیفته . میشل برای یک بارم که شده لطفاً عجیب رفتار نکن و بهم بگو موضوع چیه.
- من در تمام سالهای زندگیم تنها بودم و برام اتفاقی نیفتاده، اینبار هم نمیافته. فقط با اومدنت باری روی دوشم میشی. پس بمون همینجا.
میشل با قدمهایی تند، برخلاف جهت باد، از دامنه کم شیب کوه ، بالا رفت و مقابل درب کلبه ایستاد. نفسش را با صدا بیرون داد و دستش را روی تنه سفت و خشک در، به حرکت در آورد.
***
هوا غبارآلود بود و سرفههای تاریک شهر، اوضاع را برای اِلا سختتر میکرد. حداقل خوشحال بود که اطرافش هیچ موجود زندهای نمیدید. انگار امشب شهر مرده بود و خیابان، در گوش آسمان، سوت میکشید! اِلا، نزدیک به درخت بلندی که سالهای زیادی را گذرانده بود، روی صندلی کوچک، نشست. با این همه سن و سال، هنوز استوار ایستاده و نم پس نداده. به در و دیوار شهر پیله کردن و افسانه بافتن، کافی بود دیگر. او میدانست برای چه امشب، در چنین هوای سردی، روی صندلی نشسته و به درخت بیخیال کنارش، گیر داده! میتوانست مثل شبهای دیگر، روی تخت دراز بکشد و به تلوزیون نگاه کند. و درحالیکه، تخت از تنقلات پر شده، با کف دست همه آنها را روی زمین ریخته و به خواب فرو رود. اما امشب اینطور نشد. نگران بود چیزی که دیگران درباره او میگویند، درست باشد. مگر گفته نمیشود مردم هرکدام چیزی میگویند پس باید هرطور شاد هستیم زندگی بکنیم؟ پس یعنی نظرات بقیه چندان هم درست و مهم نیست! هرکدامشان یک چیز از انسان میخواهند و توقعات هرگز تمامی ندارد.
با نسیم تندی که وزید، لرزهای نه چندان شدید، در تن اِلا نشست و دندانهایش را محکم به یکدیگر چسباند. شاید بهتر بود به خانه برود و آنجا درباره تنهایی خود گلایه کند. مسبب این تنهایی او بود یا میشل؟ تمام دوستانش، از وقتی میشل آمده تغییر کردهاند و آن دختری نیستند که قبلاً میشناخت. مشکل تغییر آنها است؟ یا مشکل تغییر نکردن اِلا؟ حتی خود نمیدانست کدامین راه درست است. به کسی اعتماد نداشت که بخواهد سوالهایش را از آن شخص بپرسد. از کجا معلوم آن شخص درست میگوید؟ و خود... با اتفاقاتی که در زندگیش رخ میداد و این همه تنهایی و خشم دوستانش، دیگر نمیدانست آیا راه درستی را میرود یا خیر! به راستی اگر انسان به جایی میرسید که نسبت به همه عقاید و باورهایش دچار شک میشد، باید چه میکرد؟
- میتونم کنارتون بشینم؟
اِلا تک نگاهی به پسر تنها انداخت و فقط سرش را رو به پایین تکان داد. احتمال اینکه آن پسر هم از تنهایی در خانه خسته شده باشد، چند درصد بود؟ شاید هم فقط خواسته استراحتی بکند و برای گردش، بیرون آمده. اما هوا سرد بود و تاریک و این منطقه دور حومه شهر قرار داشت و جای مناسبی برای گردش یا نشستن، نبود. اِلا فقط برای رهایی از خود، از تنهایی، و از سوالهایی که داشت، به جایی آمد تا نه صدای ماشین را بشنود نه صدای آمیزاد.
- چرا تنهایی تو صندلی نشسته بودین؟
سمت پسر چرخید. لباس و شلوار سیاهش، او را با شب، یکی کرده بود و صورت سفید و گردش را بیشتر به رخ میکشید. اِلا، همانطور که از لایه موهای باز و خرمایش به پسر نگاه میکرد، به این فکر میکرد که میتواند با او سخن بگوید؟ نیاز است بگوید برای چه چنین جای مفلوکی تنها نشسته و جاده را بررسی میکند؟
- نمیدونم. شاید برای اینکه بتونم بهتر با تنهاییم کنار بیام.
لبخند صمیمیانه پسر، از روی لبان کوچکاش، پر کشید و رفت. یکی از دستانی که درون جیب شلوار جینش بود را، بیرون آورد و به گردنش کشید. اِلا هم زمانی که کلافه میشد مدام به گردن و موهایش دست میکشید تا بتواند به خشمش غلبه کند یا از موقعیت تنگآور و خفهکننده، خلاصی یابد. پسر هم برای همین منظور این کار را کرده بود؟
- تنهایی خیلی بده. وقتی واقعاً تنهایی، توی یک جای خیلی دور، شاید دیوونه بشی و توهم بزنی. اما وقتی توی شهر، بین اون همه آدم تنهایی، علاوه بر دیوونه شدن، حس حسادت، حسرت، و غم عجیبی هم تو سینت میشینه.
اِلا آهی کشید و به صندلی تکیه داد.
- تنهایی کلاً بده. تو هم تنهایی؟
- نه. اما شلوغی زیاد باعث میشه حالم بد بشه و امروز تو خونمون مهمونی بود. تصمیم گرفتم کمی تنها باشم.
پس پسری که تنهایی را حتی لمس نکرده، چگونه از تنهایی سخن میگفت و نظر میداد؟ شاید هم فقط قصد داشت سر صحبت با اِلا را باز کند و خوش بگذراند. او چه میدانست غم چیست؟ اِلا با پوزخندی پررنگ، از پسر روی برگرداند و دوباره به جاده خیره شد. جالب بود! یکی برای فرار از تنهایی و دیگری برای فرار از شلوغی، به این جاده تاریک پناه آورده. البته روشن بود که اِلا در اینجا نه میتوانست از خود، و نه از تنهایی، فرار کند. فقط برای تغییر خود یا باورش، اندکی از زمین و زمان فاصله گرفته.
- اینکه تنهایی حتماً دلیلی داره
- آدما ازم خوششون نمیاد. اما چرا باید با خواسته اونا تغییر بکنم؟ من خودم رو دوست دارم
- پس چرا ناراحتی؟ آدمی که خودش رو دوست داره ، تنهاییهاش رو هم دوست داره. درست مثل من!
- نمیشه فقط خودم باشم و خودم! یکی دیگه هم باید باشه
پسرک، لبخندی زد و با انداختن شانههایش به بالا، گفت:
- پس جوری باش که یکی دیگه بتونه تحملت کنه. مردم مجبور نیستن هرجور که هستی دوستت داشته باشن. برای وارد شدن به یک جامعه، باید قوانینش رو قبول کنی و واردش بشی. نمیشه هرکاری خواستی بکنی ولی داخل جامعه هم بمونی. اینطوری، بهت میگن جنایتکار و قاتل و خلافکار و کسی دوستت نخواهد داشت.
اِلا خشمگین، موهایش را به شکل تپهای بالای سرش بست تا آزادانه بتواند، با چشمان آتشین خود، پسر مقابلش را به قتل برساند. گویا با موهای باز زیادی مظلوم دیده شده که پسر چنین جسارتی کرده و پایش را از قلیم خود درازتر کرده بود.
- به تو ربطی نداره من چی هستم! فهمیدی؟
- من نگفتم بهم ربط داره خانم کوچولو. فقط بهت گفتم غمگین نشستن و شکایت کردن اصلاً درست نیست. وقتی یکی میاد سمتت و اینجوری باهاش برخورد میکنی چرا از تنهایی گلایه میکنی؟
اِلا دوباره پوزخندی زد. اینبار بلندتر و حرصیتر از قبل عمل کرد. سریع از روی صندلی بلند شد و نگاه قهوهای و وحشی خود را به پسری که ریلکس دستش را روی صندلی گذاشته و پاهایش را دراز کرده بود، دوخت. چقدر راحت! او واقعاً داشت از تنهایی خود لذت میبرد؟ انسان بیخیال و راحتی بود دقیقاً از همان دستهها که ضربه خودشان را میزنند و سپس بی توجه کنار میروند. اِلا خوب اینطور انسانها را میشناخت. میشل هم به همان اندازه بیخیال و مزخرف بود و به زندگی او آتشی خاموش نشدنی، هدیه داد.
- اگر دلم میخواست با کسی مثل تو حرف بزنم مطمئن باش اینجا نبودم.
- برو با هرکسی که دوست داری حرف بزن. منم اگر دلم میخواست جیغ تو رو بشنوم از جمع فرار نمیکردم.
- درسته. پس من میرم.
اما اِلا چه کسی را فریب میداد؟ او کاملاً دلش میخواست با پسر مزخرفی که مقابلش نشسته، سخن بگوید و حتی بحث کند. از مجادله، دعوا، هیجان، اذیت کردن دیگران و هرچیزی شبیه به این، لذت میبرد. خوبیه زندگی ساده و مسالمتآمیز، دقیقاً چه بود؟ چرا باید نقش یک دوست خوب و مهربان را بازی میکرد و با دوستانش بگو بخندکنان، راهی خانه میشد؟ یا چرا باید با آنها زیر باران قدم میزد و به کافه میرفت؟ تنها کاری که دو دوست خوب انجام میدهند صحبت کردن از اتفاقات مختلف است دیگر! فقط سخن میگویند. چالشها و هیجاناتی که به دوستی میداد بد نبود؟ انسانها مجبور بودند انقدر زود ناراحت بشوند و از اخلاق و خوب بودن سخن بگویند؟ بیخیال! اصلاً اگر اذیت کردن بقیه نبود، زندگی معنایی نداشت. این منطق را هرچقدر سعی میکرد به بقیه بفهماند، هیچکس او را نمیفهمید.
قدمهایش را عقب کشید و از آن پسر فاصله گرفت. آرام همان راهی که آمده بود را برمیگشت که لحظهای متوقف شد و سمت پسر چرخید. آن پسر، دقیقاً پست سرش دست به جیب ایستاده بود و گامهای اِلا را دنبال میکرد.
***
- میا واقعاً چرا درکم نمیکنی؟ منِ احمق، اون شخص احمق رو دوست دارم. کجاش عجیبه؟
- احمق بودن تو!
میا لاک را از روی تخت برداشت و همانطور که سمت میز آرایشش میرفت، بی توجه به غر زدنهای اِما، نگاهش را بین لوازم آرایشی خود، چرخ میداد. مثلا، امشب اِما را به خانهاش دعوت کرده بود تا بتوانند به پارتی بروند و برای مهمانی آماده شوند. اما اِما از وقتی داخل شده بود، درباره آدام و پیدا کردن او و چنین مزخرفاتی سخن میگفت. دیگر نمیتوانست این موضوع را هم تحمل کند. حال که اِلا نبود و از آن شخصیت دیکتاتور و مزخرف خلاصی یافته ، باید لوسبازیهای اِما را تحمل میکرد. انسان به راستی چه زمانی میخواهد به تعادل در احساساتش برسد؟ شاید او هم هنوز به تعادلی نرسیده بود! نسخه کامل یک انسان بی احساس که عاشق آرایش کردن است. هیچ چیز نمیتوانست جذابتر از فوت کردن لاک روی ناخن یا خیره شدن به رنگ موهای جدید در آیینه آرایشگاه باشد. بسیار خب، احتمالاً گشت زدن در بازار و پوشیدن لباسهای متفاوت در اتاق پروو هم اندکی جذاب بود، اما نه به جذابیِ رژی که روی لب میمالی.
- گوش میدی چی میگم؟
میا، لحظهای از جا پرید و باعث شد خط چشم، تا بالای ابرویش کشیده شود.
- اه خراب شد
- میا... من فقط ازت کمک خواستم. بیخیال شب تنهایی به مهمونی برو من کار دارم
اِما سمت کیف مدرسهای که روی تخت انداخته بود رفت و با برداشتنش، تک نگاهی به دست خشک شده و روی هوا مانده میا، و نگاهی دیگر به خط چشم حرفهای بالای چشم او انداخت و با پوزخند کمرنگی، سمت درب اتاق رفت. کیف زیادی سنگین بود. میتوانست بار غمی که روی دوشش بود را همراه با کیف و مقدار زیادی تنهایی درون کیف، حمل کند و به خانه برسد؟ میتوانست روی پاهایش حرکت کند و کوچه به کوچه رد شود ، اما هنوز قلب سوختهاش، به تپیدن خود ادامه بدهد؟ بی شک میتوانست. مثل همیشه، میتوانست!
با کوبیده شدن در اتاق، میا، ناگهان از جا پرید و با خشم عجیبی که تا به حال به سراغش نیامده بود، تمام وسایل آرایشی خود را روی زمین ریخت. قصد داشت مانند فیلمها، مشتی به آیینه مقابلش بکوبد اما در آن حد دیوانه نشده بود. فقط به چشمان اشکآلود و خط سیاهی که روی گونهاش جاری بود، خیره ماند. تصویری مضحک از میا در آیینه به نمایش در میآید!
به دستان سرخی که روی لبه میز را محکم فشار میدادند، خیره شد و قطره اشک گرمی، روی دستش، فرو ریخت. خشم و ناراحتی هردو باهم داشتند مهمانی و آرایش او را به گند میکشیدند. خب باید چه میکرد؟ در به در دنبال آدام میگشت و میگفت بیا عاشق دوست ابله من باش؟ چه کاری از دستش برمیآمد؟ او نمیخواست اِما را دلخور کند اما گاهی رفتارهای احمقانه او بیش از حد غیرمنطقی دیده میشدند. باید به دنبالش میرفت یا این یک درس عبرت برای اِما میشد؟
***
اِما، آهسته از میان مردم، ماشینها، مغازهها، و حتی از کنار گربهها عبور میکرد و متوجه هیچ کدام از آنها نبود. با اینکه عاشق گربه بود اما، حتی دیگر گربههای نرم و مظلومی که خودشان را به کفشش میمالیدند، نمیدید. چون تمام اینها، چیزی نبودند که میخواست ببیند. او، تنها یک همدردی و مهربانی از میا خواسته بود! اینکه درک شود، کسی او را آرام کند و مرحمی روی زخمش باشد. اما حتی کسی ، حال او را یک زخم نمیدانست، بلکه تنها حماقت و دیوانگی بود که باید از آن آگاه شده و رهایش میکرد. چه میشد کسی دست زخمی او را بگیرد و فوت کند تا درد بهتر شود؟ درحالیکه اِما درد میکشید میا با بیخیالترین حالت آرایش میزد؟ این بود نتیجه دوستی چندین و چندسالهشان. هانا، اِلا و اکنون میا!
- بستنی بخور غم نخور
به دختری که تکیه به دیوار داده و اشاره به بستنی دستش میکرد، خیره شد و لبخندی زد. در نگاه اول شبیه دخترهای شاد و بدون شیله و پیله بود.
- چی شده بغض کردی؟ دنیا دو روزه .
اِما نگاهی به بازار شلوغی که درونش گام نهاده بود، انداخت. بی آنکه بداند، وسط بازار طلافروشان رسیده بود. زنها و بچهها و رفیقها، در رفت و آمد بودند و بازار با چراغهای طلایی زینت داده شده بود و آسمان تاریک شب، میان روشنایی زمین، کوچک و محو دیده میشد. چند قدم عقبتر آمد و کنار دختری که زیر سایه درخت بلندی به دیوار تکیه داده بود، رسید.
- سلام.
- بستنی میخوری؟
- نه ممنون.
- چرا غمگینی؟
- عاشق کسی شدم که عاشقم نیست
اِما، بی طاقت، بدون گوش دادن به سخنان آن دختر، مسیر رفته را برگشت تا بتواند از آن بازارچه لعنتی و شلوغی درونش، خلاصی یابد. مهم نبود که آن دختر اِما را دیوانه فرض کند یا مردم افسردگی او را که قدم به قدم در کنارش حرکت میکند، ببینند! این مهم بود که میا کمکاش نکرده و به شکل دیوانهواری دلش میخواست آدام را ببیند و حتی یک روز مدرسه بدون دیدن آدام، سخت میگذشت. چطور بود همین الان سمت خانه آدام برود؟ چه میگفت؟ چه میکرد؟ مثلا میتوانست بگوید بابت اخراج شدن او ناراحت است و حقاش نبود که اینطور شود و کمی از مدیر گلایه کند! سپس سر صحبت باز میشد. آری، باید میرفت به خانه آدام.
***
- به به ببین کی اینجاست! میشل واتسون. منتظرت بودم.