پارت 28
میشل با عجله وارد حیاط شد و به خاطر شلاقی که به چشمانش خورده بود، مجبور شد چشمانش را تنگ کند. هوا واقعا سرد و یخی بود. با اینکه حتی بخار نفسهایش را در هوا میدید، اما هنوز مشغول دویدن و چرخ خوردن در حیاط بود. میخواست هرطور شده ایدن را پیدا کند و به احساس جدیدش بگوید، دیدی اتفاقی برای دوستم رخ نداد؟ اما اکنون مقابل آن احساس، شرمگین و سرافکنده بود. او هیچگاه دوستی نداشت حال که دارای یک دوست بود، نمیدانست چطور باید با آن دوست برخورد کند که مناسب و خوب باشد. وقتی دست روی قلبش میگذاشت، یک حس جدید مثل نگرانی عجیبی در قلبش جریان داشت که به مغز و احساسش چنگ میانداخت و میشل را رها نمیکرد. همانطور که میشل به سوی حیاط پشتی میرفت، دستی او را پشت کشید. میشل با تردید ابتدا به بازویش که میان دستان آدام گیر افتاده بود، و سپس به آدام ، خیره شد. برای اینکه بسیار عجله داشت و این احساس موذی او را رها نمیکرد، با بی قراری دستش را خلاص کرد و به تندی پرسید.
-کاری داری؟
- آره میشل . چرا اونطوری سالنو ترک کردی؟
- باشه برای بعدا.
اما درست وقتی که میخواست دوباره به آن سمت برگردد، احساس کرد پاهایش از روی زمین کنده شده. هرچند این فقط یک توهم و احساس نبود. آدام میشل را روی شانهاش انداخه و از پاهایش گرفته بود و به سمت ماشین سیاهش که بیرون مدرسه پارک شده بود، حرکت میکرد. میشل با تعجب موهای آبی خود را که مقابل صورتش شالاپ شالاپ میافتاد و قلقلکش میداد، کنار کشید و با مشتهایی نسبتا ضعیف، به شانه آدام ضربه زد.
- هی چی کار میکنی؟
- کارم مهمه! بی قراریت رو کم کن.
- اصلا نمیفهمم چی میگی.
- ذهنت درگیر چیزیه .
- این درست نیست که تو با زور و بدون اجازه من بلندم کنی! میفهمی که این کارت غیرقانوینه؟
میشل بدون اینکه بتواند سخنانش را ادامه دهد و آدام را تهدید کند، روی صندلی ماشین افتاد و در به رویش قفل شد. به خوبی میدانست که میتواند آدام را پس زده و به دنبال ایدن بگردد اما یک احساس جدید و عجیب دیگر هم که تازگیها به وجود آمده بود، مانع این کار میشد. انگار در ظاهر میخواست سرکش دیده شود اما در اصل قصد داشت هدف آدام را بفهمد و بداند او میخواهد چه چیزی بگوید و چه قصدی دارد. با اینکه در سرزمین اندوختههای میشل، او همه چیز را میدانست، اما انگار احساسات جدیدی مهمان قلبش شده بودند. دلیل این تغییر چه بود؟ او که همیشه بی تفاوت و بدون توجه به اشخاص و اتفاقات، به تنهایی زندگی خود را میگذراند و تمام سعیش را کرده بود تا هیچ یک از انسانها برایش مهم نباشند و به طرز فکرشان توجه نکند، تا بتواند زندگی خود را در بین این انسانها قابل تحمل کند. چون او عجیب بود و کسی میشل را همانطور که هست قبول نمیکرد و نیش و کنایه میزد، برای همین تمام سعی خود را کرده بود تا احساسات و افکار و گفتههای دیگران برایش پوچ شود! آری فقط در این صورت میتوانست با آنها کنار بیاید اما امروز متوجه شد ایدن برایش مهم شده، حتی کار آدام هم مهم شده بود! میشل واقعا میخواست بداند آدام از او چه میخواهد؟ این یعنی کنجکاو شدن درباره شخصی؟ چرا باید درباره کار آدام کنجکاو میشد؟ او که از خود و افکارش خسته شده بود، به صندلی تکیه داد و برای مدتی چشمانش را بست. حرکت کند ماشین روی سنگهای ریز و درشت را احساس میکرد و حتی صدای خس خسی که از رادیو بلند میشد. گویی آدام هم قصد نداشت چیزی بگوید فقط گاهی انگشتانتش را به هم میکوبید و باعث ایجاد صدای انگشترهای سیاهش میشد. میشل قبلا آن انگشترها را دیده بود؛ انگشتری عجیب که طرح اسکلت رویش نقش بسته بود. حدس میزد مربوط به خانواده آدام باشد چون روی تک تک انگشترهای خود حساس بود. وقتی دیگر صدای تلق تلوق برخورد لاستیک با سنگ نیامد و چپ و راست شدن ماشین به اتمام رسید، میشل انگشتش را از مقابل چشمانش برداشت و سمت آدام برگشت.
آدام همانطور که در سکوت به کوه بلند و پوشیده از برف، که مثل نقاشی در دورترین نقطه آنها ظاهر شده بود، نگاه میکرد، گفت.
- الان آرومی؟
- من و آدمها در یک چیز نقطه مشترک داریم. اونا وقتی آروم میشن که به خواستشون برسن! احتمالا منم مثل اونا باشم.
- پس اگر آروم نیستی چرا عکس العملت آرومه؟
- شاید من دوتا خواسته داشته باشم. منتظرم دلیل رفتارت رو بشنوم آدام!
آدام باز سکوت کرد و میشل دست برد سمت در و گفت.
- حرفی داری یا برم؟
- فقط خواستم بیارمت اینجا تا کمی حالت خوب شه.
- اوه متشکرم از نگرانیت آدام. چطور میشه یک آدم بدون هیچ دلیلی تبدیل به دوستم بشه و نگرانم باشه؟ درحالی که چندروز پیش به خونم تشنه بود.
میشل زیرچشمی به آدام خیره شد تا از عکس العمل او با خبر شود. دست خود را روی چانه میکشید و به نظر اخم کرده و به کفشهای سیاهش که کنار گاز نشسته بودند، نگاه میکرد. وقتی میشل متوجه شد که آدام باز قصد ندارد چیزی بگوید، به خوبی فهمید او نمیتواند بهانه و یا دلیل درستی برای این رفتار عجیب و ناگهانیش پیدا کند. بنابراین تنها مورد عجیب این بود که به زور با آدام همراه شده بود تا به سکوتش گوش دهد و اکنون از وضعیت ایدن بی اطلاع بود و این نگرانش میکرد. پس چطور میشد همینجا بنشیند و به جاده ساکت و آدام ساکتتر، خیره بماند؟ او باید سریع میرفت. دستگیره در را کشید اما وقتی متوجه قفل بودن در شد، آرام اما شاکی گفت.
- در رو باز کن.
- نمیخوام.
- تو باید یک دلیلی داشته باشی.
- مگه آدما همیشه دلیل دارن؟ به نظرت دیوونهها واسه دیوونه بودن دلیلی دارن؟
- بله! شخصی که عقل و احساس داره همه کارهاش با دلیله اما گاهی دلیل واقعی مخفی میشه و بهانه جاشو میگیره. و گاهی وقتی حتی بهانه نمیشه پیدا کرد، برچسب بی دلیل روی موضوع زده میشه. دیوونه هم صددرصد دلیلی داشته که دیوونه شده و به دیوونگی ادامه میده.
- بیخیال پیچیدش نکن. خواستم دوتایی به عنوان دوست یکم بگردیم.
- و اصلا دلیل اینکه خواستی دوستم بشی چیه؟
آدام با خشم دستش را روی فرمان کوبید و سرش را برگرداند و بالاخره از آن کوه نقاشی شده، دل کند. در تمام این مدت زوایای مختلف ارتفاع آن را بررسی میکرد تا از نگاه کردن به میشل اجتناب کند. برایش عجیب بود که این دختر چرا همه چیز را باید بداند؟ نفسش را کلافه بیرون داد و ماشین را روشن کرد. انگار هوا کم کم داشت سردتر میشد و ابرها در چالش بودند تا چهره خورشید را بهتر بپوشانند. میشل نفس عمیقی کشید و گفت.
- کجا میری؟
- کاغذارو بدیم به بچههای فیلم.
میشل که تازه فهمیده بود با لباس نازک ورزشی در ماشین نشسته و کیف و تمام وسایلش هنوز در سالن مانده است، سریع گفت.
- باید برم وسایلمو بردارم
آدام لبخندی زد و با ابرو به صندلی پشتی ماشین اشاره کرد.
- این وسایل؟
- آهان! فکر همه جاشو کردی
***
نووا پا به درون حیاط پشتی گذاشت اما آنجا هم خبری از ایدن نبود. وحشتزده دوباره دورتادور را نگاه کرد. نمیدانست چرا دلشوره عجیبی به وجودش چنگ انداخته بود و دمای بدنش را به میزان بسیار بالایی، زیاد کرده بود. خود را روی زمین خاکی و کثیف انداخت و سرش را روی دستانش گذاشت. داغ کرده بود نمیدانست باید به کدام ریسمان چنگ بیندازد. ایدن آدمی نبود که سالن ورزشی را در چنین تمرین مهمی ترک کند! او قول داده بود بماند و تمرین نووا را تماشا کند. حتی صبح بسیار سرزنده و شاداب بود و البته برای میشل خودش به تنهایی سالاد درست کرده بود! نووا به هیچوجه نمیتوانست درک کند ایدن برای چه با آن سرعت باید از سالن بیرون میدوید و بعد ناپدید میشد. اما یک احساس عمیقی میگفت، تمام اینها زیر سر میشل بوده و باید مجازات شود. دست خود را روی زمین سنگی و کثیف کشید و بلند شد .
- خوبی نووا؟
وقتی نگاهش را به جلو سوق داد، هانایی را دید که گونههایش ملتهب و قرمز شده بود و لبهایش جوری قرمز بودند انگار که روی لبهایش خون پاشیده باشند. نگاهش روی دستان هانا قفل شد که کیف بزرگ مدرسه را حمل میکرد . پس حتما قصد داشت سمت خانه برود. نووا که اصلا حوصله نداشت، نگاهش را از آن چشمهای آبی و کنجکاو گرفت و با تنه زدن به هانا، از کنارش عبور کرد اما صدای بلند و سرد هانا، نووا را متوقف کرد.
- فکر کردی چون دوست دارم خیلی بی ارزشم؟ منم یک آدمم و چون فقط دوست دارم قرار نیست هرطور بخوای باهام رفتار کنی!
نووا که به شدت خشمگین و نگران بود، به سرعت عقب برگشت و هانا را به دیوار کوبید. هردو دستش را در سمت چپ و راست صورت هانا قرار داد و درحالی که لبخندش عریض میشد، چشم دوخت به آن لبهای خونی. نفسهایش را با شدت روی صورت هانا فوت میکرد تا او را جریتر، کند.
- وقتی سال پیش بهم میگفتی چوب کبریت من آدم نبودم؟
هانا که متوجه خشم و غم نهفته درون صدای نووا شده بود، یک سیلی محکم خورد و سرش را تا جایی که امکان داشت، درون یقه کاموا فرو برد. احساس میکرد یاختههای شرم و حیا تازه در وجودش زنده شده بودند و قبلا چنین چیزی در او وجود نداشت. آه چگونه فراموش کرده بود که قبل آمدن نووا و گروهش به کلاس، با دخترها برنامه میریخت تا آنها را آزار دهد. انگار این کار یک نوع تفریح شده بود و هانا دوست داشت نووا را مثل آدامسی بکند و در دهان فرو کرده و بجود! سپس آدامس را با شدت به سقف کلاس پرت کند. وقتی به کفشهای صورتی خود نگاه میکرد، باز میتوانست حدس بزند که نووا با چه خشمی چشمهایش را گشاد کرده و زوایای صورت لبو شده او را بررسی میکند. وقتی این سکوت ادامه پیدا کرد، و حتی نووا کمی از هانا دور نشد و دستانش همچنان دو طرف او را قاب گرفت، هانا کمی سرش را بالا آورد . خجالتوار، به چانه کشیده نووا، نگاه دوخت.
- من... من خیلی متاسفم.
- عشقت رو باور نمیکنم هانا! اما بی شک اگر باور میکردم ، همه چیز جور دیگهای میشد! اما خب میدونم تو همون دختر بد سال پیشی و این اداهات به خاطر تغییرات جدیدمه. پس دیگه پاپیچم نشو
نشوی آخر را چنان کشیده گفت و در صورت هانا فوت کرد که قلب هانا پایین ریخت و با وحشت چندبار پلک زد. قبل از اینکه متوجه شده باشد، نووا زیادی از او دور شد تا جایی که دیگر آن چشمهای سیاه و جذاب و یا موهای لخت و پرکلاغی، در تیرراساش، قرار نداشت. چنان میخکوب شده ، به دیوار چسبیده بود، که انگار نووا او را محکم به دیوار بسته باشد. بالاخره دندانهایی که سعی داشتند یکدیگر را له کنند و مانع فرو ریختن اشک شوند، از تلاش ایستادند و قطرات همچو گلوله گونههایش را هدف گرفتند. هانا کیف خود را روی شانههایش انداخت و با قدمهایی نامطمئن، از مدرسه خارج شد. نمیدانست باید به کجا برود و چه کند اما این برخورد نووا، او را به حدی غمگین کرده بود که احساس میکرد کسی قلبش را کنده و زیر دندان گرگ گرسنه قرار داده و آن گرگ با بی رحمی تمام قلب را تکه و پاره کرده! از آن قلب حال فقط انگار خونی باقی مانده بود که دندانهای گرگ را آرایش کرده بود. البته هانا بیش از اینکه از نووا دلگیر باشد، از خودش دلگیر بود. اما مطمئن بود هنوز دختر بد سال پیش نیست! او تغییر کرده بود. شاید اصلا آن آزار و اذیتها به خاطر این نبود که روی مخ نووا برود، فقط میخواست بیشتر با نووا در ارتباط باشد و با او بحث و کلکل کند! حال اصلا مهم نبود روشش بد بوده یا خوب. انگار با این روش یعنی آزار دادن یک شخص ، میخواست با او صحبت کند. رویش نمیشد با مهربانی جلو برود و میگفت وقتی کلکل میکنیم هم سخن میگوییم خب چه فرقی دارد؟ اما خب فرقش این بود که حال در قلب نووا با اسم دختر بد ثبت شده بود! یا نه، اصلا در قلب نووا ثبت نشده بود که.
لنگ لنگان کوچه انتهایی را هم طی کرد و به خیابان بزرگی رسید که از هر چهار طرفش، یک ماشین عبور میکرد. این خیابان هیچ وقت نظمی نداشت و اکثرا هانا به خاطر ترسش از اینجا عبور نمیکرد و مسیر طولانیتری طی میکرد تا به خانه برسد اما اینبار اصلا حوصله چنین کارهایی را نداشت. سبک مثل یک پر، به وسط خیابان رسید و جوری قدم برداشت ، که انگار در خواب مشغول راه رفتن است. هی چپ و راست میشد و مقابلش را تار میدید و به گمانش زمان پایان زندگی داشت فرا میرسید اما همینکه نگاهش به نگاه راننده ماشین گره خورد، همینکه صدای فریاد چند نفر و صدای بوق بلند شد، هانا به سرعت لبهایش را جمع کرد و چشمانش را بست. اصلا قصد نداشت فریاد بکشد و از کسی کمک بخواهد. دقیقا میخواست ماشین با آخرین سرعت بیاید و به او بکوبد طوری که هر تکه از بدنش سمتی بیفتد و آنگاه، نووا همانجا به ایستد و شاهد مرگ هانا شود. و چقدر بهتر میشد اگر قلب مقابل پای او میافتاد