. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #31
پارت 28

میشل با عجله وارد حیاط شد و به خاطر شلاقی که به چشمانش خورده بود، مجبور شد چشمانش را تنگ کند. هوا واقعا سرد و یخی بود. با اینکه حتی بخار نفس‌هایش را در هوا می‌دید، اما هنوز مشغول دویدن و چرخ خوردن در حیاط بود. می‌خواست هرطور شده ایدن را پیدا کند و به احساس جدیدش بگوید، دیدی اتفاقی برای دوستم رخ نداد؟ اما اکنون مقابل آن احساس، شرمگین و سرافکنده بود. او هیچ‌گاه دوستی نداشت حال که دارای یک دوست بود، نمی‌دانست چطور باید با آن دوست برخورد کند که مناسب و خوب باشد. وقتی دست روی قلبش می‌گذاشت، یک حس جدید مثل نگرانی عجیبی در قلبش جریان داشت که به مغز و احساسش چنگ می‌انداخت و میشل را رها نمی‌کرد. همان‌طور که میشل به سوی حیاط پشتی می‌رفت، دستی او را پشت کشید. میشل با تردید ابتدا به بازویش که میان دستان آدام گیر افتاده بود، و سپس به آدام ، خیره شد. برای اینکه بسیار عجله داشت و این احساس موذی او را رها نمی‌کرد، با بی قراری دستش را خلاص کرد و به تندی پرسید.
-کاری داری؟
- آره میشل . چرا اونطوری سالنو ترک کردی؟
- باشه برای بعدا.
اما درست وقتی که می‌خواست دوباره به آن سمت برگردد، احساس کرد پاهایش از روی زمین کنده شده. هرچند این فقط یک توهم و احساس نبود. آدام میشل را روی شانه‌اش انداخه و از پاهایش گرفته بود و به سمت ماشین سیاهش که بیرون مدرسه پارک شده بود، حرکت می‌کرد. میشل با تعجب موهای آبی خود را که مقابل صورتش شالاپ شالاپ می‌افتاد و قلقلکش می‌داد، کنار کشید و با مشت‌هایی نسبتا ضعیف، به شانه آدام ضربه زد.
- هی چی کار می‌کنی؟
- کارم مهمه! بی قراریت رو کم کن.
- اصلا نمی‌فهمم چی میگی.
- ذهنت درگیر چیزیه .
- این درست نیست که تو با زور و بدون اجازه من بلندم کنی! می‌فهمی که این کارت غیرقانوینه؟
میشل بدون اینکه بتواند سخنانش را ادامه دهد و آدام را تهدید کند، روی صندلی ماشین افتاد و در به رویش قفل شد. به خوبی می‌دانست که می‌تواند آدام را پس زده و به دنبال ایدن بگردد اما یک احساس جدید و عجیب دیگر هم که تازگی‌ها به وجود آمده بود، مانع این کار می‌شد. انگار در ظاهر می‌خواست سرکش دیده شود اما در اصل قصد داشت هدف آدام را بفهمد و بداند او می‌خواهد چه چیزی بگوید و چه قصدی دارد. با اینکه در سرزمین اندوخته‌‌های میشل، او همه چیز را می‌دانست، اما انگار احساسات جدیدی مهمان قلبش شده بودند. دلیل این تغییر چه بود؟ او که همیشه بی تفاوت و بدون توجه به اشخاص و اتفاقات، به تنهایی زندگی خود را می‌گذراند و تمام سعیش را کرده بود تا هیچ یک از انسان‌ها برایش مهم نباشند و به طرز فکرشان توجه نکند، تا بتواند زندگی خود را در بین این انسان‌ها قابل تحمل کند. چون او عجیب بود و کسی میشل را همان‌طور که هست قبول نمی‌کرد و نیش و کنایه می‌زد، برای همین تمام سعی خود را کرده بود تا احساسات و افکار و گفته‌های دیگران برایش پوچ شود! آری فقط در این صورت می‌توانست با آنها کنار بیاید اما امروز متوجه شد ایدن برایش مهم شده، حتی کار آدام هم مهم شده بود! میشل واقعا می‌خواست بداند آدام از او چه می‌خواهد؟ این یعنی کنجکاو شدن درباره شخصی؟ چرا باید درباره کار آدام کنجکاو می‌شد؟ او که از خود و افکارش خسته شده بود، به صندلی تکیه داد و برای مدتی چشمانش را بست. حرکت کند ماشین روی سنگ‌های ریز و درشت را احساس می‌کرد و حتی صدای خس خسی که از رادیو بلند می‌شد. گویی آدام هم قصد نداشت چیزی بگوید فقط گاهی انگشتانتش را به هم می‌کوبید و باعث ایجاد صدای انگشترهای سیاهش می‌شد. میشل قبلا آن انگشترها را دیده بود؛ انگشتری عجیب که طرح اسکلت رویش نقش بسته بود. حدس می‌زد مربوط به خانواده آدام باشد چون روی تک تک انگشترهای خود حساس بود. وقتی دیگر صدای تلق تلوق برخورد لاستیک با سنگ نیامد و چپ و راست شدن ماشین به اتمام رسید، میشل انگشتش را از مقابل چشمانش برداشت و سمت آدام برگشت.
آدام همان‌طور که در سکوت به کوه بلند و پوشیده از برف، که مثل نقاشی در دورترین نقطه آنها ظاهر شده بود، نگاه می‌کرد، گفت.
- الان آرومی؟
- من و آدم‌ها در یک چیز نقطه مشترک داریم. اونا وقتی آروم میشن که به خواستشون برسن! احتمالا منم مثل اونا باشم.
- پس اگر آروم نیستی چرا عکس العملت آرومه؟
- شاید من دوتا خواسته داشته باشم. منتظرم دلیل رفتارت رو بشنوم آدام!
آدام باز سکوت کرد و میشل دست برد سمت در و گفت.
- حرفی داری یا برم؟
- فقط خواستم بیارمت اینجا تا کمی حالت خوب شه.
- اوه متشکرم از نگرانیت آدام. چطور میشه یک آدم بدون هیچ دلیلی تبدیل به دوستم بشه و نگرانم باشه؟ درحالی که چندروز پیش به خونم تشنه بود.
میشل زیرچشمی به آدام خیره شد تا از عکس العمل او با خبر شود. دست خود را روی چانه می‌کشید و به نظر اخم کرده و به کفش‌های سیاهش که کنار گاز نشسته بودند، نگاه می‌کرد. وقتی میشل متوجه شد که آدام باز قصد ندارد چیزی بگوید، به خوبی فهمید او نمی‌تواند بهانه و یا دلیل درستی برای این رفتار عجیب و ناگهانیش پیدا کند. بنابراین تنها مورد عجیب این بود که به زور با آدام همراه شده بود تا به سکوتش گوش دهد و اکنون از وضعیت ایدن بی اطلاع بود و این نگرانش می‌کرد. پس چطور می‌شد همین‌جا بنشیند و به جاده ساکت و آدام ساکت‌تر، خیره بماند؟ او باید سریع می‌رفت. دستگیره در را کشید اما وقتی متوجه قفل بودن در شد، آرام اما شاکی گفت.
- در رو باز کن.
- نمی‌خوام.
- تو باید یک دلیلی داشته باشی.
- مگه آدما همیشه دلیل دارن؟ به نظرت دیوونه‌ها واسه دیوونه بودن دلیلی دارن؟
- بله! شخصی که عقل و احساس داره همه کارهاش با دلیله اما گاهی دلیل واقعی مخفی میشه و بهانه جاشو می‌گیره. و گاهی وقتی حتی بهانه نمیشه پیدا کرد، برچسب بی دلیل روی موضوع زده میشه. دیوونه‌ هم صددرصد دلیلی داشته که دیوونه شده و به دیوونگی ادامه میده.
- بیخیال پیچیدش نکن. خواستم دوتایی به عنوان دوست یکم بگردیم.
- و اصلا دلیل اینکه خواستی دوستم بشی چیه؟
آدام با خشم دستش را روی فرمان کوبید و سرش را برگرداند و بالاخره از آن کوه نقاشی شده، دل کند. در تمام این مدت زوایای مختلف ارتفاع آن را بررسی می‌کرد تا از نگاه کردن به میشل اجتناب کند. برایش عجیب بود که این دختر چرا همه چیز را باید بداند؟ نفسش را کلافه بیرون داد و ماشین را روشن کرد. انگار هوا کم کم داشت سردتر می‌شد و ابرها در چالش بودند تا چهره خورشید را بهتر بپوشانند. میشل نفس عمیقی کشید و گفت.
- کجا میری؟
- کاغذارو بدیم به بچه‌های فیلم.
میشل که تازه فهمیده بود با لباس نازک ورزشی در ماشین نشسته و کیف و تمام وسایلش هنوز در سالن مانده است، سریع گفت.
- باید برم وسایلمو بردارم
آدام لبخندی زد و با ابرو به صندلی پشتی ماشین اشاره کرد.
- این وسایل؟
- آهان! فکر همه جاشو کردی
***
نووا پا به درون حیاط پشتی گذاشت اما آنجا هم خبری از ایدن نبود. وحشت‌زده دوباره دورتادور را نگاه کرد. نمی‌دانست چرا دلشوره عجیبی به وجودش چنگ انداخته بود و دمای بدنش را به میزان بسیار بالایی، زیاد کرده بود. خود را روی زمین خاکی و کثیف انداخت و سرش را روی دستانش گذاشت. داغ کرده بود نمی‌دانست باید به کدام ریسمان چنگ بیندازد. ایدن آدمی نبود که سالن ورزشی را در چنین تمرین مهمی ترک کند! او قول داده بود بماند و تمرین نووا را تماشا کند. حتی صبح بسیار سرزنده و شاداب بود و البته برای میشل خودش به تنهایی سالاد درست کرده بود! نووا به هیچ‌وجه نمی‌توانست درک کند ایدن برای چه با آن سرعت باید از سالن بیرون می‌دوید و بعد ناپدید می‌شد. اما یک احساس عمیقی می‌گفت، تمام این‌ها زیر سر میشل بوده و باید مجازات شود. دست خود را روی زمین سنگی و کثیف کشید و بلند شد .
- خوبی نووا؟
وقتی نگاهش را به جلو سوق داد، هانایی را دید که گونه‌هایش ملتهب و قرمز شده بود و لب‌هایش جوری قرمز بودند انگار که روی لب‌هایش خون پاشیده باشند. نگاهش روی دستان هانا قفل شد که کیف بزرگ مدرسه را حمل می‌کرد . پس حتما قصد داشت سمت خانه برود. نووا که اصلا حوصله نداشت، نگاهش را از آن چشم‌های آبی و کنجکاو گرفت و با تنه زدن به هانا، از کنارش عبور کرد اما صدای بلند و سرد هانا، نووا را متوقف کرد.
- فکر کردی چون دوست دارم خیلی بی ارزشم؟ منم یک آدمم و چون فقط دوست دارم قرار نیست هرطور بخوای باهام رفتار کنی!
نووا که به شدت خشمگین و نگران بود، به سرعت عقب برگشت و هانا را به دیوار کوبید. هردو دستش را در سمت چپ و راست صورت هانا قرار داد و درحالی که لبخندش عریض می‌شد، چشم دوخت به آن لب‌های خونی. نفس‌هایش را با شدت روی صورت هانا فوت می‌کرد تا او را جری‌تر، کند.
- وقتی سال پیش بهم می‌گفتی چوب کبریت من آدم نبودم؟
هانا که متوجه خشم و غم نهفته درون صدای نووا شده بود، یک سیلی محکم خورد و سرش را تا جایی که امکان داشت، درون یقه کاموا فرو برد. احساس می‌کرد یاخته‌های شرم و حیا تازه در وجودش زنده شده بودند و قبلا چنین چیزی در او وجود نداشت. آه چگونه فراموش کرده بود که قبل آمدن نووا و گروهش به کلاس، با دخترها برنامه می‌ریخت تا آنها را آزار دهد. انگار این کار یک نوع تفریح شده بود و هانا دوست داشت نووا را مثل آدامسی بکند و در دهان فرو کرده و بجود! سپس آدامس را با شدت به سقف کلاس پرت کند. وقتی به کفش‌های صورتی خود نگاه می‌کرد، باز می‌توانست حدس بزند که نووا با چه خشمی چشم‌هایش را گشاد کرده و زوایای صورت لبو شده او را بررسی می‌کند. وقتی این سکوت ادامه پیدا کرد، و حتی نووا کمی از هانا دور نشد و دستانش همچنان دو طرف او را قاب گرفت، هانا کمی سرش را بالا آورد . خجالت‌وار، به چانه کشیده نووا، نگاه دوخت.
- من... من خیلی متاسفم.
- عشقت رو باور نمی‌کنم هانا! اما بی شک اگر باور می‌کردم ، همه چیز جور دیگه‌ای می‌شد! اما خب می‌دونم تو همون دختر بد سال پیشی و این اداهات به خاطر تغییرات جدیدمه. پس دیگه پاپیچم نشو
نشوی آخر را چنان کشیده گفت و در صورت هانا فوت کرد که قلب هانا پایین ریخت و با وحشت چندبار پلک زد. قبل از اینکه متوجه شده باشد، نووا زیادی از او دور شد تا جایی که دیگر آن چشم‌های سیاه و جذاب و یا موهای لخت و پرکلاغی، در تیرراس‌اش، قرار نداشت. چنان می‌خکوب شده ، به دیوار چسبیده بود، که انگار نووا او را محکم به دیوار بسته باشد. بالاخره دندان‌هایی که سعی داشتند یکدیگر را له کنند و مانع فرو ریختن اشک شوند، از تلاش ایستادند و قطرات همچو گلوله گونه‌هایش را هدف گرفتند. هانا کیف خود را روی شانه‌هایش انداخت و با قدم‌هایی نامطمئن، از مدرسه خارج شد. نمی‌دانست باید به کجا برود و چه کند اما این برخورد نووا، او را به حدی غمگین کرده بود که احساس می‌کرد کسی قلبش را کنده و زیر دندان گرگ گرسنه قرار داده و آن گرگ با بی رحمی تمام قلب را تکه و پاره کرده! از آن قلب حال فقط انگار خونی باقی مانده بود که دندان‌های گرگ را آرایش کرده بود. البته هانا بیش از اینکه از نووا دلگیر باشد، از خودش دلگیر بود. اما مطمئن بود هنوز دختر بد سال پیش نیست! او تغییر کرده بود. شاید اصلا آن آزار و اذیت‌ها به خاطر این نبود که روی مخ نووا برود، فقط می‌خواست بیشتر با نووا در ارتباط باشد و با او بحث و کلکل کند! حال اصلا مهم نبود روشش بد بوده یا خوب. انگار با این روش یعنی آزار دادن یک شخص ، می‌خواست با او صحبت کند. رویش نمی‌شد با مهربانی جلو برود و می‌گفت وقتی کلکل می‌کنیم هم سخن می‌گوییم خب چه فرقی دارد؟ اما خب فرقش این بود که حال در قلب نووا با اسم دختر بد ثبت شده بود! یا نه، اصلا در قلب نووا ثبت نشده بود که.

لنگ لنگان کوچه انتهایی را هم طی کرد و به خیابان بزرگی رسید که از هر چهار طرفش، یک ماشین عبور می‌کرد. این خیابان هیچ وقت نظمی نداشت و اکثرا هانا به خاطر ترسش از اینجا عبور نمی‌کرد و مسیر طولانی‌تری طی می‌کرد تا به خانه برسد اما این‌بار اصلا حوصله چنین کارهایی را نداشت. سبک مثل یک پر، به وسط خیابان رسید و جوری قدم برداشت ، که انگار در خواب مشغول راه رفتن است. هی چپ و راست می‌شد و مقابلش را تار می‌دید و به گمانش زمان پایان زندگی داشت فرا می‌رسید اما همین‌که نگاهش به نگاه راننده ماشین گره خورد، همین‌که صدای فریاد چند نفر و صدای بوق بلند شد، هانا به سرعت لب‌هایش را جمع کرد و چشمانش را بست. اصلا قصد نداشت فریاد بکشد و از کسی کمک بخواهد. دقیقا می‌خواست ماشین با آخرین سرعت بیاید و به او بکوبد طوری که هر تکه از بدنش سمتی بیفتد و آن‌گاه، نووا همان‌جا به ایستد و شاهد مرگ هانا شود. و چقدر بهتر می‌شد اگر قلب مقابل پای او می‌افتاد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #32
پارت 29

هانا چشمانش را محکم روی یکدیگر فشرد و نفسش را حبس کرد اما هیچ ماشینی با او برخورد نکرد. وقتی لایه چشمانش را باز کرد، جیمز را دید که مقابلش ایستاده و به نظر خشمگین بود. دست به سینه با صورتی برافروخته هانا را تماشا می‌کرد و منتظر توضیح بود. آیا واقعا منتظر توضیح بود؟ هانا خواست دهانش را باز کند و چیزی بگوید که جیمز او را با شدت سمت ماشین کشید و تقریبا او را به داخل ماشین خود، هل داد. سپس سریع نشست و حرکت کرد. تا همین الانش هم زیادی دیر کرده بود و کلی ماشین، غرولندکنان پشت سرش عربده می‌کشیدند. هانا خودش را در ماشین جمع کرد، احساس گناه می‌کرد و این باعث می‌شد از درون داغ کند و خجالت بکشد. کوره آتش درونش جای گذاشته بودند و هانا با تمام وجود می‌سوخت. پیشانیش را روی شیشه سرد تکیه داد و نفس عمیقی کشید. با ایستادن ماشین، نگاهش را از بیرون گرفت و به جیمز دوخت. تعجب می‌کرد که جیمز اعصبانی شود! احتمالا به خاطر خودش بود دیگر وگرنه جان هانا چه اهمیتی داشت؟ احتمالا می‌ترسید به هانا بزند و اعدامی شود و هزار دردسر دیگر، حتما برای همین خشمگین بود، آری. هانا پوزخندی زد و سمت جیمز برگشت. با اینکه انگار جیمز ناگفته‌های زیادی داشت اما مثل همیشه سکوت کرده بود.

- چیه جیمز؟ دیوونه شدی؟

جیمز سرش را از روی فرمان برداشت و درحالی‌که هنوز نگاهش قفل خیابان بود، گفت.

- می‌خواستی خودکشی کنی که وسط خیابون وایساده بودی؟

هانا دستش را روی دستگیره در کشید اما در ماشین قفل بود. با پرخاش سمت جیمز برگشت و با چشمان قلمبه او را رصد کرد.

- به تو مربوط نمیشه.

جیمز لبخند محوی زد و به صندلی تکیه داد. انگار خیلی ریلکس به نظر می‌رسید و این هانا را حرصی‌تر می‌کرد. حتما باید قبل از ساعت هفت به خانه می‌رسید ، البته نه اینکه کار مهمی داشته باشد یا کسی منتظرش باشد، فقط وقتی ساعت هفت می‌شد کنترل احساساتش را از دست می‌داد، اگر شاد بود مثل دیوانه‌ها می‌خندید و اگر غمگین بود اشک می‌ریخت. نمی‌خواست پیش کسی یا در خیابان یا بدتر از آن، پیش جیمز اشک بریزد. انگار ساعت هفت نفرین شده بود و او در ساعت هفت کاملا باید خود را خالی می‌کرد. هانا کلافه دستانش را درهم قفل کرد و روی صندلی تنگ جابه‌جا شد. او زیادی چاق شده بود یا ماشین جیمز واقعا کوچک و خفه بود؟

- جیمز ولم کن برم.

- چرا می‌خواستی خودتو به کشتن بدی؟

تنها وقتی این سوال را پرسید به هانا خیره شد و بعد دوباره به جاده چشم دوخت. یک دستش را روی چانه گذاشته بود و دست دیگرش روی فرمان بود. هانا کامل از کوره در رفت و مشتش را به در کوبید ، خواست دوباره همین‌کار را تکرار کند که هردو دستش توسط دستان جیمز گرفته شد. جیمز به عمق چشمان هانا خیره بود و لرزه در اندام هانا می‌انداخت. آن چشم‌های آرام، با پلک‌های بلندی که سایه در تیله انداخته بودند، عجب جادویی داشتند. هانا خواست چیزی بگوید که جیمز زودتر از او وارد عمل شد.

- هیچ‌وقت دیگه این‌کارو نکن. اگر دوباره بخوای خودتو بکشی، کاری می‌کنم پشیمون شی. حالا می‌تونی بری.

جیمز هانا را رها کرد و درب ماشین را باز کرد. هانا اصلا نمی‌دانست باید در برابر تهدید جیمز چه رفتاری داشته باشد، برای همین سکوت کرد و لنگ لنگان، خودش را از ماشین پایین کشید. مسیر نامعلوم منتهی به خانه‌اشان را طی می‌کرد و اکنون اصلا به حرف‌های نووا توجهی نداشت، انگار ذهنش قفل رفتار عجیب جیمز بود. داشت درباره شخصیت جیمز بیشتر کنجکاو می‌شد، یعنی او که بود؟ در ظاهر فقط شخص بی احساس و ساکت بود ، و یعنی از درون چیز دیگری بود؟ امروز روی دیگر کارت را دید و کاملا جاخورده بود. باید با بچه‌ها درباره این موضوع حرف می‌زد اما الان مصمم شده بود از نووا انتقام بگیرد. نووا همان‌طور که او را له کرد، باید مقابل همه له می‌شد. اما حتی در ذهنش وقتی بی رحمانه درباره او حرف می‌زد، باز خود را سرزنش می‌کرد. نووا فقط گفت عشقش را باور نمی‌کند، مگر کاری کرد؟ رفتار الان نووا، حتی یک درصد رفتار قبلی هانا بد نبود. کلافه دستش را سمت در خانه کشید و وارد شد. درست سر ساعت هفت به خانه رسیده بود اما انگار نمی‌خواست اشک بریزد.

***

با توقف ماشین، میشل نگاهی به آدام انداخت و پیاده شد. اینجا یکی از محله‌های پایین‌شهر بود که امنیت کمتری نسبت به جاهای دیگر داشت. به آن پسر اصلا نمی‌آمد اهل چنین جایی باشد. یعنی ممکن بود با دیدن میشل خشمگین شود و غرورش له شود؟ نمی‌دانست اما بهتر بود خودش از نزدیک آنها و خانه‌اشان را ببیند و فیلمنامه را بدهد، اگر آدام می‌رفت احتمالا اوضاع بدتر می‌شد. برای آدام سری تکان داد تا منتظر بماند و بعد همراه با کوله‌پشتی که تعداد زیادی ورق درونش جا سازی شده بود، سمت خانه کوچکی رفت که در انتهای مسیر قرار داشت. با اینکه هنوز ذهنش درگیر ایدن بود، اما سعی کرد روی کار متمرکز شود. از دوتا پله بالا رفت و مشتش را به در کوبید. این در آنقدر قدیمی بود که کاملا رنگ و رویش پریده بود. با باز شدن در، میشل همان پسر را دید. با لباس راحتی و شلوار ورزشی مقابل درب ظاهر شده بود و جوری میشل را نگاه می‌کرد که انگار او را به یاد نمی‌آورد. میشل دستش را مقابل پسر گرفت و گفت.

-سلام من میشل واتسون هستم. به جا آوردین؟

پسر ابروانش را درهم کشید و دست میشل را برای خوش‌آمد گویی نگرفت. همان‌طور بی تفاوت به میشل خیره بود که سرش را کج کرد تا ببیند شخص دیگری در کوچه حضور دارد یا خیر. سپس سمت میشل برگشت و گفت.

-خب کاری داشتین؟

- قرار بود فیلنامه به دستتون برسونم.

پسر دستش را جلو آورد و میشل ورق را روی دستش گذاشت و بعد بدون حتی یک کلمه، در به رویش کوبیده شد. این پسر زیادی چموش و لجباز بود. میشل لبخندی زد و راه آمده را برگشت تا به ماشین برسد. آدام تا دید میشل سمت او می‌آید، گوشی را روی صندلی انداخت و دست‌پاچه زودتر از میشل سوار ماشین شد. جوری رنگش پریده بود که انگار کار اشتباهی از او رخ داده بود. میشل کیف را روی پاهایش گذاشت و به صندلی تکیه داد اما هم‌چنان به آدام مشکوک نگاه می‌کرد. وقتی ماشین روشن شد ، آدام گفت.

-کی بریم سالن رو مرتب کنیم؟

- لازم نیست من با ایدن میرم.

وقتی این نام با جدیت زمزمه شد، انگار رنگ آدام بیشتر پرید. میشل دوباره همان لبخند را بر لب آورد و صاف نشست. می‌دانست یک بوهایی می‌آید و احتمالا مربوط به ایدن بود. چرا آدام به یک باره انقدر ترسیده و دست‌پاچه شده بود؟ احتمالا اگر کمی این موضوع را کش می‌داد، می‌توانست از ماجرا باخبر شود.

-نه با من برو

- ایدن رو ترجیح میدم.

- هرطور راحتی

- با ایدن مشکلی داری؟

- چرا اینطور فکر می‌کنی؟

- چرا نباید اینطور فکر کنم؟ نگاهت بهش بده... و حتی رفتارت باهاش. ایدن یهو از سالن رفت و غیبش زد، به نظرت دوستات کاری کردن؟

- هی دیگه داری تند میری بچه ننه.

حال داشت ظاهر واقعی خود را نمایان می‌کرد. لبخند عمیقی روی لبان میشل نشست. شاید داشت به هدف نزدیک‌تر می‌شد. می‌توانست دانه‌های ع×ر×ق را که از پشت گردن آدام لیز می‌خوردند ببیند، حتی در گرفتن فرمان هم تعادل کافی نداشت و دستانش نامحسوس می‌لرزید و برای اینکه معلوم نباشد، مدام دستش را بالا می‌گرفت و تکان می‌داد و بعد روی فرمان می‌گذاشت. میشل حال کاملا سمت آدام کج شده بود.

-نگه دار

- چی؟

- نگه دار!

- هی دیوونه نشو

- راستش مونده تا دیوونگیم، من موقع دیوونگی حرف نمی‌زنم.

میشل در ماشین را درحالی‌که ماشین حرکت می‌کرد، باز کرد. انگار با سرگیجه سرسام‌آور، هر آن ممکن بود از ماشین به پایین پرت شود. وقتی آدام در باز را دید و متوجه شد میشل قصد پریدن دارد، سریع پایش را روی ترمز فشار داد اما قبل از ایستادن کامل ماشین، میشل از ماشین پایین پرید و در جهت مخالف، سمت تاکسی حرکت کرد. می‌دانست آدام کسی نیست که به خاطر خوبی او را بگرداند و لطف کند، حتما یک نقشه‌ای پشت ماجرا مخفی بود. بدبین نبود، اما کور هم نبود که از ماجرا باخبر نشود. آدام فقط او را مشغول می‌کرد تا به ایدن نرسد اما این اشتباه بزرگی بود که مرتکب شدند، کاملا خودشان را لو دادند و اکنون دهانه تفنگ سمت آنها نشانه رفته بود. اول باید کل مدرسه را می‌گشت، شاید در انباری مخفیش کرده بودند، یا شاید هم در دست شویی خرابه طبقه آخر. اگر در مدرسه نبود باید آدام و دوستانش را تحت فشار می‌گذاشت یا هم نه، اگر مخفیانه وارد عمل می‌شد بهتر بود. یعنی اکنون نووا دنبال ایدن می‌گشت؟ به کجا رسیده بود؟ با ایستادن تاکسی، سمت مدرسه دوید اما درب مدرسه کاملا بسته بود. همین خوب است کسی نمی‌تواند مزاحم کارش شود، او هرطور شده باید ایدن را نجات می‌داد، این رسم رفاقت نبود. البته از اول نباید زیاد به ایدن نزدیک می‌شد چون معلوم است که همه از میشل متنفرند و برای ایدن دردسر درست می‌کنند. پایش را روی میله گذاشت و دستش را روی آجرهای قلمبه سلبمه کشید. وقتی به بالای دیوار رسید، نگاهی دقیق به حیاط انداخت. هیچ‌کس نبود، پس سریع پرید و وارد حیاط شد. کمی از پوست دستش کنده شده بود و شلوارش کاملا خاکی بود. اما اهمیتی نداشت. بلند شد و اول سمت حیاط پشتی رفت تا شاید سرنخی به دست بیاورد. دقیقا وقتی می‌خواست به حیاط پشتی برود آدام مقابلش ظاهر شده بود! لعنتی چرا زودتر نفهمید؟!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #33
پارت 30



با اینکه در حیاط پشتی بود، اما چیزی پیدا نمی‌کرد. نشانه‌ای از ایدن دیده نمی‌شد. راستش هیچ اطلاعاتی هم درباره ایدن نداشت زیرا اصلا مایل نبود در زندگی دیگران سرک بکشد و از چیزی باخبر شود، واقعا اگر لازم بود خودشان به شکلی بیان می‌کردند و چه دلیلی داشت درباره زندگی مردم سوال کند؟ دقیقا به خاطر همین سوال نکردن، هیچ اطلاعاتی نداشت، نه تنها از ایدن، بلکه حتی از دوستان ایدن. ناامید، سالانه سالانه مسیر منتهی به خانه‌اش را طی کرد. امروز خیابان به طرز عجیبی شلوغ بود و ماشین‌ها در جاده می‌لولیدند و هر کدام سعی داشتند بدون گاز گرفتن از یکدیگر، مسیر خود را بی دردسر بکشند و بروند اما چون قلب جاده زیادی پر بود، فقط پشت سر هم ایستاده و عربده می‌کشیدند. میشل دستی روی پیشانیش کشید و کمی قدم‌هایش را تندتر برداشت. با اینکه دیگر نزدیک به غروب بود، اما خورشید به شکل غیرمنتظره روی چهره میشل متمرکز شده بود، شاید هم میشل به دلایل دیگری گرمش بود. می‌دانست شخصی نیست که به خاطر دیگران غم بخورد، اما وقتی یک رابطه با انسانی برقرار می‌کند، حتی با یک سلام و هم کلامی ساده، وظایفی روی دوشش می‌افتد و میشل از آنجایی که همواره می‌خواهد کارهایش را درست انجام دهد، از این غلط ناراضی بود. حداقل باید می‌توانست غلطش را برای همیشه از زندگیش بیرون براند و ورود ممنوع اعلام کند. وقتی به خانه‌اش رسید، هوا تقریبا تاریک شده بود چون مسیر بیشتری را بیهوده طی کرده بود و در فکر خود سیر می‌کرد. قبل از اینکه کلید را درون قفل در فرو ببرد، نگاهی به خانه آدام انداخت. چراغ اتاق خانه آدام روشن بود و این مورد میشل را ترغیب می‌کرد برای کشف حقیقت. باید سمت خانه او می‌رفت، باید چیزی می‌فهمید و کارت نهایی را رو می‌کرد. او نه خودپسند بود نه مغرور، اما می‌دانست تا بازی‌ای را خوب یاد نمی‌گرفت، وارد میدان بازی نمی‌شد، و اگر وارد می‌شد، دیگران باید خارج می‌شدند. کلاه را روی موهایش انداخت و به درب خانه آدام نزدیک‌تر شد.

***

- هی شوخی می‌کنی؟ می‌دونی اگر بوی گندش به دماغ همه برسه چه بلایی سرمون میاد؟

جرمی کلافه دستش را لای موهای قرمزش کشید طوری که انگار می‌خواست تار موها را از جای بکند. مشت گره شده‌اش را مقابل صورت آدام گرفت و از میان دندان‌های کلید شده، غرید.

- تو باعث شدی می‌فهمی؟

آدام دستش را روی مشت جرمی گذاشت و مشت را بالاتر آورد.

- همین‌طور دست مشت کردی که این اتفاق افتاد، همیشه چوب خشمتو ما می‌خوریم.

پوزخند صدادار جرمی، به شکل تازیانه، به گوش‌های آدام سیلی زد.

- اون وقت ما چوب غرور تو رو نمی‌خوریم؟

ادرین که تا آن لحظه ساکت بود، بلند شد و سمت در اتاق رفت. وقتی مطلع شد کسی بیرون در نیست، سمت جرمی و آدام برگشت. به گمانش این دو از همین الان همه چیز را باخته بودند. واقعا برای خودش متاسف بود که گمان می‌کرد روزی عضو بهترین تیم دبیرستان شده است، اما نه واقعا اشتباه می‌کرد. احتمالا عضو ابله‌ترین تیم بود. او از وقتی با میشل صمیمی شده بود، خیلی چیزها را آموخته بود. مثلا همینکه ابله‌ترین آدم‌ها ، محبوب‌ترینشان هستند. وقتی ادرین کنار او نشسته بود و می‌پرسید پس چرا انقدر آدم بد هست که همه موفقند و بسیاری دورشان جمع شده؟ او گفت معلوم است که نادان‌ها یکی نادان‌تر از خود را دوست دارند. مسلم است من کسی را که برتر از من باشد، نمی‌پذریم چون حسادت می‌کنم و می‌خواهم من بالاتر از او باشم، در این صورت چنین فردی را تکذیب می‌کنم. اما اگر شخصی از من پایین‌تر باشد، دوست دارم همیشه کنارم ببینمش و به خودم افتخار کنم. یعنی انسان‌ها تحمل ندارند شخصی عالی و موفق را ببینند، شخصی بی کم و کاست، آنها از متفاوت‌های نوع خوب، بیزارند. تا جایی که می‌دانم، دانشمندان زیادی در ابتدای کار دروغگو بودند و مجرم. و معمولا اشخاصی معروف هستند که مرده‌اند، یعنی دیگر نیاز نیست انسان‌ها نگران باشند که آن شخص از این‌ها جلو بزند. تا وقتی دانشمندی زنده باشد، جلویش می‌ایستند، و وقتی بمیرد، آن دانشمند ستاره جهانی می‌شود.

تمام این حرف‌ها و دیالوگ‌ها، بارها در ذهن ادرین تکرار می‌شدند و او را بیشتر آگاه می‌کردند. آدام به خاطر هیچ گفت بروید ایدن را بزنید، و آن وقت جرمی و ایوان دیوانه، تا سر حد مرگ او را زده بودند. خب این ابله بودن نبود، پس چه بود؟ ادرین با صدای آرامی گفت.

- داد بزنین، آره داد بزنین. بذارین همه بفهمن چی کار کردین! من دیگه نیستم، از تیم میرم

آدام با خشم یقه ادرین را گرفت و کمرش را به دیوار کوبید. چنان نفس نفس می‌زد و مثل سگ دندان نشان می‌داد که انگار استخوان جلویش گذاشته بودند. ادرین اما کاملا ریلکس بود. با فوتی که کرد، تار موی سفیدش، بالا پرید و کنار چشمانش افتاد. احساس می‌کرد وسط بچه‌ بازی دو مشت جوجه گیر کرده است. واقعا آدام و جرمی یا حتی ایوان، فکر می‌کردند خیلی آدم بزرگی بودند؟ برای همین بود دست و پایشان را گم کرده بودند و به جان هم افتاده بودند؟ مزخرف بود. آنها فقط یک مشت بچه خروس بودند که می‌خواستند صدای خروس را تقلید کنند! هنوز خیلی راه مانده بود. ادرین دستش را بالا آورد تا دست آدام را کنار بکشد اما آدام محکم‌تر گرفت و با صدای زمزمه‌وار و تهدید آمیزی، گفت.

- لو بدی و کنار بکشی، بدترین بلای ممکن سرت میاد.

ادرین آدام را سمتی هل داد و با صدای نسبتا بلندی گفت.

- اوه معلومه تو این زمینه حرفه‌ای شدین.

به سرعت سمت در رفت و قبل خروجش یک نگاه کلی به این لشکر شکست خورده، انداخت.

- من دیگه با میشلم.

و با گفتن همین حرف، در را محکم کوبید و سریع از آن خانه خارج شد. در نزدیکی‌های کوچه، دختری دید که کلاه و ماسک زده بود، نتوانست به درستی تشخیص دهد کیست، اما نحوه دویدنش سریع و چابک بود. نفسش را با صدا بیرون داد که توانست بخار نفس‌هایش را ببیند. دست درون جیب کاپشن فرو برد و راهی مترو شد. انگار مسیر کش آمده بود که سریع نمی‌رسید اما احتمالا ترسش هم در این موضوع دخیل بود، چون احساس می‌کرد سایه‌هایی با سرعت بیشتر به او نزدیک می‌شوند و تاریکی هر لحظه بیشتر از قبل به کوچه تسلط پیدا می‌کند، کم کم احساس کرد صدای قدم‌هایی را می‌شنود برای همین به قدم‌هایش سرعت بخشید تا جایی که دیگر داشت به سرعت می‌دوید و شلاخ باد را تحمل می‌کرد. وقتی به ایسگاه رسید ، مترو داشت آرام حرکت می‌کرد که خودش را درون مترو پرت کرد و روی اولین صندلی افتاد. از پنجره که نگاه می‌کرد انتظار داشت چیز عجیب و ترسناکی ببیند، اما کسی دنبالش نبود. با آسودگی، نفس عمیقی کشید و سرش را به صندلی تکیه داد. باورش نمی‌شد که وارد چنین بازی وحشتناکی شده باشد. ماجرا داشت بودار می‌شد و ادرین تازه از خواب صدساله خود بیدار شده بود، باید هرچه سریع‌تر از میشل کمک می‌خواست اما فعلا نمی‌شد، بهتر بود این کار را به مدرسه بسپارد.

***

- خبرش رسید دستم، قراره فردا راهیه اردو بشیم و همه مسابقات دبیرستانی تو اونجا برگزار میشه.

هانا وقتی داشت قهوه‌ را سمت دوستانش می‌آورد، زیرلب چیزهایی زمزمه می‌کرد که فقط خودش از آنها مطلع بود. سینی را روی میز صورتی رنگ اتاقش گذاشت و روی تخت افتاد. میا درحالی که سخن می‌گفت، دستانش را بالا و پایین می‌کرد تا توجه همه به سوی او جلب شود. یکی از لیوان‌ها را از روی میز برداشت و ادامه داد.

- باید زمین مسابقه جوری باشه که نووا ببازه. منو الا میریم زمینو بررسی کنیم شماها باید نقشه بچینین موقعی که نووا داره شروع میکنه، زمینو داغون کنیم.

الا تار موی قهوه‌ایش را از دهان خارج کرد و گفت.

- مثلا تیله انداختن رو زمین یا بنزین لیز مورد خوبیه. تو چی میگی هانا؟

هانا درحالی که به پنجره خیره بود و ماه نصف و نیمه را تماشا می‌کرد، شانه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. نمی‌دانست چرا احساس بدی داشت، آن احساس خوب و خوش ، برای شکست نووا، خود را نمایان نکرده بود. یعنی با خود فکر می‌کرد اصلا اگر نووا را له کنم چه می‌شود؟ درهرحال سکوت کرد و اجازه داد دوستانش نقشه خود را بکشند شاید حداقل کمی از این بار حقارت‌آمیز روی دوشش، برداشته می‌شد. موهای طلایی خود را روی صورتش انداخت تا ماه را نبیند و نفس عمیقی کشید. بعد چند لحظه که احساس کرد همه ساکت هستند، برخورد محکم بالشتی را با صورتش احساس کرد. سریع بلند شد و به چهره حق به جانب میا چشم دوخت. آن چشمان سیاه و درشت، کم مانده بودند از جا در بیایند و هانا را ریز ریز کنند.

میا: این همه برات زحمت می‌کشیم به جای تشکر داری واسم ناز می‌کنی؟

هانا: منکه کاری نکردم، فقط نظری ندارم

الا بلند شد و موهای قهوه‌ای خود را از پشت بست. درحالی که مقابل همه قرار می‌گرفت، با ناز و عشوه انگشتانش را به حالت تفنگ قرار داد و روی سر هانا گرفت.

- اگر کسی با من اینکارو می‌کرد سرشو می‌بردیم تو خیلی ریلکسی، بوم!

و بعد انگار که شلیک کرده باشد، به دهانه تفنگ انگشتی خود، فوتی کرد تا دود از بین برود.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #34
پارت 31



***

خرچ، خروچ. خرچ، خروچ. در تمام این مدت میشل به دهان نووا خیره بود که خیار را گاز می‌زد و صدای خرچ و خروچش را بلند می‌کرد. اتوبوس کم کم داشت آماده رفتن می‌شد و امروز برعکس همیشه هوا زیادی گرم بود. دخترها در صندلی آخر نشسته بودند و صدای پچ پچ‌هایشان سکوت حال به همزن اتوبوس ابوقراضه را در هم می‌شکست. خانم مدیر همه آنها را برای رفتن به اردوی مسابقات آماده کرده و روی این اتوبوس نشانده بود اما خودش هنوز در دفتر مشغول خوردن نان تست همراه با کره و مربا بود تا دانش آموزان درون این اتوبوس، بخارپز شوند. نگاه میشل فقط بین افراد حاضر در گردش بود تا بتواند ایدن را پیدا کند. نووا که همچنان به صندلی تکیه زده و بی خیال خیار می‌خورد تا نشان دهد از میشل نمی‌ترسد، جیمز در سکوت کتابی مطالعه می‌کرد و سرش را آرام تکان می‌داد و چیزی زمزمه می‌کرد. مورد جالب توجه این است که گروه آدام به طرز عجیبی ساکت و خسته بودند. آدام چشمانش را بسته بود و جرمی فقط گاهی زیر گوش آدام حرف می‌زد. ادرین کاملا جدا از گروهش نشسته بود و گه گاهی به ایوانی که برایش انگاری خط و نشان می‌کشید، پوزخند می‌زد. یک چیز فراتر از همه این‌ها وجود داشت، چه اتفاقی افتاده بود که کلاس ب 9 چنین آرام و زیر زیرکی حرکت می‌کردند؟ اگر آرام باشند یعنی یک کاری را اشتباه انجام داده‌اند و سکوت می‌کنند تا بیشتر از این خرابی به بار نیاورند، یا هم ممکن بود فرضیه دیگری باشد، شاید داشتند زیر زیرکی کاری بدتر از کار هر روزشان می‌کردند. میشل در جای خود صاف نشست و به در اتوبوس خیره شد، اما فقط خانم مدیر وارد اتوبوس شد و اعلام کرد که باید حرکت کنند. راننده خروپفش را تمام کرد و موتور اتوبوس را به صدا در آورد. جوری صدایش بلند بود که انگار اصلا نمی‌خواست از جایش تکان بخورد اما به هر زحمتی بود دل کند و حیاط مدرسه را پشت سر گذاشت. میشل با این امید که ایدن دیر کرده باشد و در کوچه‌ها به دنبال اتوبوس بدود، سرش را بیشتر به شیشه نزدیک کرد اما خبری از ایدن نبود. ناامید نگاه از پنچره گرفت و قبل از اینکه بخواهد سمت نووا برود و درباره ایدن بپرسد، ادرین را دید که آمده و کنارش نشسته. جوری نشان می‌داد که انگار می‌خواست به او چیزی بگوید و آن چیز حتما بسیار مهم بود که گروه آدام را آشتفه کرده بود.

- چطوری میشل؟

- حال الان من پیش زمینس. در اصل باید دید بعد اینکه حرفتو زدی قراره خوب باشم یا نه. چی شده؟

- اوه تو مثل همیشه زود فهمیدی

- مطمئنم هرکس بود می‌فهمید، تو خیلی بی قراری. موهای آشفتت، ع×ر×ق پیشونیت، لرزش مردمکت و حتی دستای لرزونی که سعی داری بین پاهات مخفیش کنی، خیلی لو دادنت.

- که اینطور پس. نمی‌دونم چطوری بگم.

میشل آب‌میوه درون کوله پشتی خود را بیرون آورد و نی را درونش قرار داد. هنوز نگاهش خیره به موهای سفید و فشن شده ادرین قفل بود . آب‌میوه را مقابل ادرین گرفت و سرش را به صندلی تکیه داد. می‌توانست صدای نغمه آرام باد را از پشت شیشه‌های چرک‌آلود اتوبوس، بشنود. صدای بادو، لاستیک، و شهر شلوغ، همه باهم آمیخته شده بودند. وقتی چشم می‌بست می‌توانست همه آنها را تصور کند. خورد شدن سنگ‌ریزه کوچک زیر لاستیک ماشین. این جاده سال‌ها بود در مرز بین آسفالت شدن و نشدن باقی مانده بود و هنوز اقدامی برای جوان‌سازیش انجام نداده بودند. حال نوبت به تصور باد می‌رسد، بادی که سعی دارد در میان تازیانه خود، نشان دهد این گرمای خورشید ظاهری است و در اصل، وسط فصل سرما قرار داریم و نباید به گرما دل‌ ببندیم. باد با تمام قدرت خودش را به رخ می‌کشید اما کسی نبود نگاهش کند، فقط ناسزاهایی از برخی زبان‌ها بیرون می‌جست و سعی می‌کردند از تازیانه در امان باشند. و صدای شهر، تصور کردن این مورد از همه آسان‌تر بود. اما ترجیح می‌داد درباره آن زیاد قصه‌بافی نکند، فقط می‌توانست بگوید در شهر مردم وحشی و درنده زیادی زندگی می‌کردند که نوعی جنگل وحشی به روز، برای جهانیان به وجود آورده بودند.

برگشت و به ادرین نگاه کرد. او با آرامش بیشتری آب‌میوه را می‌نوشید و نمی‌خواست این نوشیدنی تمام شود. شاید هم برای فرار از ترس، وقت کشی می‌کرد. میشل دستانش را پشت سرش قفل کرد و گفت.

- اگر می‌خوای مبدا حرفت رو مشخص کنی، اونی که برات مهم‌تره رو اول بگو، فکر نکن تهش چی میشه، فقط اینو یادت باشه هر آبشاری باید جاری بشه اگر جاری نشه آبشار نیست. افکار و گفته‌هایی هم که در ذهن چال بشن اگر بروز نکنن و بمونن توی ذهن، دیگه ارزشی ندارن. می‌فهمی که؟

- قدم اول سخته.

- فکر کن خیلی از قدم‌های قبلیو برداشتی و با برداشتن این قدم، همه چی تموم میشه. تصور کن من می‌دونم، همه چیو می‌دونم.

- بعد مسابقه بهت میگم.

- هرطور راحتی.

ادرین لبخندی زد و دوباره به جای اولش برگشت. حال نگاهش را به پنجره دوخته بود و سعی می‌کرد، به آدام نگاه نکند. بعد از مدت سرسام‌آوری، اتوبوس نزدیک به استراحتگاهی، متوقف شد. میشل مطمئن بود این مکان قبلا پوشیده از گل‌های سرخ و سبزه‌زاری طولانی بود. اما اکنون فقط یک صحرای سرد و تاریک به نظر می‌رسید که بنای بزرگی در دل خود داشت و این بنا مثلا مخصوص استراحت بود. میشل همان‌طور که بلند می‌شد، کیف خود را روی صندلی گذاشت و از اتوبوس خارج شد. تقریبا همه به جز ادرین و تیم آدام، در اتوبوس باقی ماندند. میشل به سرعت قدم‌هایش اضافه کرد تا زودتر به ساختمان کوتاه قامت آجری برسد، هوای این منطقه برعکس وسط شهر، سرد بود. اینطور که اتوبوس پیش می‌رفت، صددرصد به مکان مرکزی مسابقات دیر می‌رسیدند و باید مسابقه را به فردا ظهر موکول می‌کردند. با ورودش به درون سالن، ابتدا با یک راهروی نم‌دار رو به رو شد که گالی کثیف و گلی زیرش، پهن بود. اصلا تعجب نکرد که چنین استراحتگاه عمومی‌ای، کثیف باشد. مردم امانت‌دار خوبی نبودند و حتی اگر به مدت کوتاهی چیزی در اختیارشان قرار می‌دادی، می‌خواستند عقده خود را سرش خالی کنند تا نفر بعدی نتواند از آن استفاده کند. وجود این آدامس و ته مانده چیپس‌ها نیز، جز این چیزی نمی‌گفتند. در دست‌شویی را هل داد و وارد شد. فقط دو سرویش بهداشتی وجود داشت که بسیار تنگ و کوچک بودند. میشل وارد یکی از آنها شد و به اجبار روی توالت‌فرنگی نشست. بهتر بود در همان اتوبوس سرد می‌ماند، با ابوقراضه بودنش، بهتر از اینجا بود.

***

بلند شد تا سریع از اتوبوس خارج شود، اما دیر کرد. جرمی مقابل درب اتوبوس ایستاد و با خنده مضحک، به ادرین خیره شد. سهم چندین سال دوستی حال شده بود دشمنی عمیق و نیشه و کنایه زدن؟ مگر قرار نبود تا آخر کنار هم باشند و هوای یکدیگر را داشته باشند؟ اکنون به خاطر منافع خودشان چنگ می‌زدند به صورت دوست؟ واقعیت بود که می‌گفتند هیچ‌کس برایت نمی‌ماند جز خودت. این آدم‌هایی که روزی هوایت را دارند و به رویت می‌خندند، یک روز به خاطر خودشان تو را زمین می‌زنند. پس برای خودت بسوز نه کس دیگری. حال فقط چون ادرین می‌خواست اشتباه آنها را درست کند، مقابلش ایستاده بودند و چون می‌ترسیدند ادرین آنها را لو بدهد ، قصد محو کردنش را داشتند.

ادرین که فهمید کار از کار گذشته، به صندلی تکیه داد و منتظر ماند سخنانشان شروع شد.

جرمی: آدم‌فروش ع×و×ض×ی! ما وسط خودمون بچه سوسول نداشتیم از وقتی با اون دختره دیوونه گشتی اینطور شدی.

ادرین: نمی‌دونستم می‌تونین انقدر بد باشین. فکر کردم فقط دست‌گرمیه یادم نبود کار بد و اذیت کردن مردم، کتک زدن مردم، دست‌گرمی نیست. تازه فهمیدم داشتم خودمو گم می‌کردم.

ایوان: میشل بهت یاد داد آدم بشی؟ دوست‌‌فروشی هم عضوی از آدم بودنه؟

ادرین دستی به موهایش کشید و صاف به چشمان ایوان خیره شد. ایوان قصد دعوا و زد و خورد نداشت، آرام بود و فقط می‌خواست آخر بازی را از اول بخواند.

ادرین: اگر از راه غلط برمی‌گشتین قرارمون این نبود. اصلا می‌فهمین چه حیوونایی شدین؟ قدرت و معروف موندن تو مدرسه باعث شد کلا آدم بودنو از یاد ببرین. هی تو ایوان...

ادرین دستش را سمت ایوان نشانه‌ گرفت و به عمق آن چشمان ساکت خیره شد. می‌خواست بگوید و یادآوری کند، همه چیزهایی که از یاد رفته بودند را باید زنده می‌کرد و به جریان می‌انداخت.

- مگه تو همیشه به همه کمک نمی‌کردی؟ یادت رفت دختر سال اولی پاش شکست تو بلندش کردی بردی دکتر؟ چطور شد الان به همه زور میگی و کسیو نمی‌بینی؟

ادرین دستانش را بالا آورد و گفت.

ادرین: چتون شده شما؟ فقط به خاطر حفظ منافع خودتون وایسادین جلوم و تهدید به مرگم می‌کنین؟ چون می‌ترسین کارای زشتتون رو لو بدم؟ پس ادعای دوستی چی شد؟ دوستی و برادری چی؟

آدام: یک اشتباهی بود کردیم و تموم! نباید به میشل بگی، آره برای حفظ خودمون موانع رو برمی‌داریم. این رسم زندگی آدماست! بقیش شعار زندگیه!

ادرین با ناباوری سری تکان داد و تلو تلو خوران جلو رفت و یقه آدام را در چنگ گرفت. می‌دانست آدم‌ها چقدر کثیف هستند، اما نمی‌دانست می‌توانند چنین واضح اقرار کنند! کاملا واضح گفت دوستی و رفاقتی که می‌گفتیم شعار بود و مهم منفعت ما است! میشل اما مثل آنها نبود، او اینطور نبود. باید خودش را از قید و بند این‌ها رها می‌کرد و دنبال میشل می‌رفت، نکند بلایی سرش بیاورند؟ یقه آدام را رها کرد و سمت در رفت اما آستین لباسش از طرف جرمی کشیده شد و صدای جـ×ر، پاره شدن، بلند شد.

- هی فرار نکن. بگو ببینیم چی گفتی بهش؟

- نمی‌خواین به خودتون بیاین؟

- کار بدی کردیم؟ فقط کمی آدمای اضافی رو حذف کردیم، انگار باید تو هم حذف بشی که!

- هی ولم کن

ادرین با خشم دستش را کنار کشید اما جرمی او را محکم‌تر گرفت. با مشت محکمی که به صورت ادرین زد، او به شیشه کوبیده شد و رد خون روی شیشه به جای ماند.

***

الا سریع در را قفل کرد و چوب بزرگی پشت در گذاشت. به اِما اشاره کرد تا آب‌ها را ببندد سپس با صدای بلندی گفت.

- وای میشل ببخشید در قفل شدا، تو دست‌شویی بهت خوش بگذره.

اِما خندان دستش را به دست الا کوبید و گفت.

- یکم درس براش بد نیست. زیاد قلدر شده بود.

هردو از دست شویی خارج شدند و بدون قفل کردن در خروجی دست‌شویی، با قدم‌هایی تند، سمت اتوبوس رفتند. الان‌ها بود که جرمی سر برسد و درباره میشل بپرسد، آن وقت با افتخار می‌گفتند کار انجام شد. معلوم نیست میشل کی بتواند از دست شویی خارج شود، ما راحت می‌توانیم با اتوبوس برویم و او در این خراب‌شده بماند. الا هویی کرد تا دستانش گرم شود، سپس قدم‌هایش را آهسته کرد و دست اِما را گرفت.

- تو اتوبوس چه خبره؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #35
پارت 32



طوفان شدیدتر شده بود، حال دیگر باد و باران نیز دست به یکی کرده بودند تا امشب را به شبی عجیب و وحشتناک تبدیل کنند. هرچند مثل داستان‌های ترسناک خبری از روح و جن نبود، فقط این میزان تاریکی و طوفان، اندکی صحنه را جنایی می‌کرد. مثلا ممکن بود راهزن از راه برسد و دار و ندارشان را بگیرد، این‌ها صرفا تصورات ذهنی هانا بود. سعی داشت از هر کاهی کوه بسازد تا نگاهش سمت نووا نرود. اما باز موفق نمی‌شد. نووا دقیقا روی صندلی مقابل او نشسته بود و سرش تا ته درون گوشی بود. گاهی زیرلب چیزی زمزمه می‌کرد و دوباره مشغول تایپ می‌شد . هانا فقط می‌خواست یک بار هم که شده نووا سرش را بالا بیاورد و به چشمان آبیش نگاه کند. چرا از نگاه کردن به او فرار می‌کرد؟ یعنی خیلی زشت آرایش کرده بود؟ ناخودآگاه دستش را سمت دوربین گوشی برد و به چهره خود خیره شد! نه انگار مشکلی نداشت. خط چشم نازک را دور چشمانش به خوبی کشیده بود و رژ قرمزش در این تاریکی اتوبوس، برق می‌زد. پس احتمالا مشکل نووا یک چیز دیگر بود، یا شاید هم چیزهای خوشگل‌تر و بهتری درون گوشی بودند. اگر می‌توانست بی شک گوشی را زیر پایش به هزار تکه نامساوی تقسیم می‌کرد. کلافه و خسته پوفی کشید و سمت الا برگشت. از وقتی الا و اِما از دست‌شویی آمده بودند، بی قرار پاهایشان را تکان می‌دادند و گاهی ریز ریز می‌خندیدند. انگار که یک کار خفن انجام داده باشند. هانا بلند شد و میان آن دو نشست. موهایش را به پشت هدایت کرد و گفت.

- چرا همش می‌خندین؟

الا موهای هانا را کنار کشید و نزدیک به گوشش گفت.

- میشل رو تو دست‌شویی زندونی کردیم.

اِما قهقهه بلندی سر داد و درحالی که از شدت خنده سرخ شده بود و به پاهایش می‌کوبید، گفت.

- فکرشو بکن الان داره با دستمال کاغذی کثیف و نمور گوشه دست‌شویی دردودل می‌کنه

جرمی محکم روی شانه ادرین کوبید و درحالی که زمزمه می‌کرد، پسر خوبی باش! ادرین را ترک کرد و سمت دخترها آمد. چون جا تنگ بود، مقابل پاهای الا زانو زد و دستان الا را گرفت و گفت.

- منتظر خبر خوبم

الا که ذوق کرده بود، دستش را عقب نکشید و اجازه داد جرمی نوازشش کند، سپس با صدایی که رگه خنده و شادی داشت، گفت.

- خب دیگه می‌بینی که میشل تو جمع نیست.

جرمی دستان الا را بوسید و کنار کشید. در اصل این نقشه خودش بود و بدون گفتن به آدام و یا دیگر اعضای گروه، تصمیم گرفت چنین بلایی سر میشل بیاورد. بهتر بود دیگر، از حد خودش نمی‌گذشت. این دخترها البته وسیله خوبی برای رسیدن به هدف بودند، فقط کافی بود یک بشکن می‌زد. حتی تا همین الانش هم، گونه‌های سرخ الا فریاد می‌زد. هانا میخکوب شده بود و نمی‌توانست سخنانی را که شنیده بود، هضم کند. مگر قرار نشده بود دختر بده داستان نباشد؟ او می‌خواست به نووا ثابت کند آن دختر بد نیست، او دیگر قرار نبود مردمان را آزار دهد و بخندد، اما خب سخت بود از این کارها دست کشید چون سال‌ها بود چنین کاری را می‌کرد و لذت می‌برد. الا که فقط می‌خواست بخندد، بهانه جدیدی برای خنده پیدا کرد و دستش را سمت میا نشانه گرفت. میا سرش را به پنجره باران‌زده و سرد تکیه داده بود و آب دهانش تا چانه‌اش، حرکت کرده بود. صدای خرناسش گاهی بلند می‌شد و گاهی در حد زمزمه باقی می‌ماند. الا با اشاره به میا، گفت.

- اینو! چه زود خوابید.

هانا خودش را از میان دخترها بیرون کشید و با تک نگاه سریع به چهره نووا، متوجه شد او نیز نگاهش می‌کرد. اما تا خواست حرکتی بزند، نووا دوباره به گوشی چشم دوخت و جیمز فقط نیشخند زد. در هر حال فعلا وقت فکر کردن به این اوضاع را نداشت، باید دنبال میشل می‌رفت. اتوبوس تقریبا پر شده بود و الان‌ها بود که حرکت کنند، برای همین از راننده کمی وقت خواست و از اتوبوس پایین رفت. باران با سرعت و درشتی ، روی سرش قروپ قروپ می‌بارید و زمین خاکی کاملا گل‌آلود شده بود. با اینکه لرزش محسوس بدنش را احساس کرد، اما به قدم‌هایش سرعت بخشید و سعی کرد بدون گلی شدن، به داخل آن دست‌شویی برسد.

***

میشل دستش را روی در آهنی که محکم به رویش قفل شده بود، کوبید و کج‌خندی زد. آنها با خودشان چه فکر کرده بودند؟ فکر کردند با این کار بچگانه میشل جا می‌ماند و موفق می‌شوند برای یک بار هم که شده او را زمین بزنند؟ اصلا روش درستی نبود. این بازی نه تنها عادلانه نبود، بلکه ترسو بودن آنها را نشان می‌داد. اگر قصد جنگ و دعوا داشتند باید به میدان می‌آمدند و اعلام می‌کردند، با این ریزه‌کاری‌ها که اتفاقی رخ نمی‌داد. حال باید مثل همیشه یک فکری می‌کرد و از اینجا خلاص می‌شد و بعد جوری در اتوبوس وانمود می‌کرد که انگار چیزی نشده! این بازی زیادی تکراری نشده بود؟ باید حرکت جدیدتری می‌زد. و از طرفی او بارها و بارها، در دست‌شویی زندانی شده بود. حتی در دوره راهنمایی، پسرها به درون دست‌شویی آمده بودند و او را آنجا گیر انداخته بودند، اما نتیجه همه آنها یکی بود. میشل پایش را روی توالت‌فرنگی گذاشت و بالا رفت و چانه‌اش را روی لبه بالایی که یک درز باز داشت، گذاشت. به نظر می‌رسید در بیرون را نبسته باشند. کمی چانه خود را عقب‌تر آورد و با لگد محکمی، به در کوبید. یک بار، دو بار، سه بار. برای بار چهارم خیلی محکم‌تر از دفعات قبل، ضربه کوبید. وسط در برآمدگی بزرگی ایجاد شد و وقتی میشل دستش را از آن برآمدگی خارج کرد و موانع را برداشت، دیگر در دست‌شویی باز بود. نفس عمیقی کشید و با کوبیدن یک مشت آب سرد به صورتش، از آن محیط بدبو خارج شد. دیگر این همه سکوت کردن و میدان دادن به رقیب بس بود، اگر میدان جنگ است، باید قدرت خود را به رخ می‌کشید. درحالی که هیچ چیز جز اتوبوس نمی‌دید، سریع از ساختمان خارج شد و به شانه هانا برخورد کرد. هانا تلو تلو خوران عقب رفت و قبل از اینکه روی گل بیفتد، میشل دستش را در کمر هانا قرار داد. برای یک لحظه، هانا متعجب با چشمانی گشاد شده و دهان نیمه‌باز، به این چهره آرام که او را در برگرفته بود، خیره شد و بعد به حالت عادی برگشت و سریع بلند شد. دستی به سر و رویش کشید و گفت.

- آم ممنون

اما لحنش بیشتر شبیه این بود که بگوید، می‌افتادم هم مهم نبود و اصلا به تو ربطی نداشت. قبل از اینکه میشل بتواند سمت اتوبوس برود، هانا دست میشل را گرفت و گفت.

- بابت دست‌شویی متاسفم. اومدم بیارمت بیرون ولی خب...

- ولی خب من بلدم چطور از گل بیام بیرون.

با صدای بلند موتور اتوبوس، و بعد از آن حرکتش به سمت جاده، هانا وحشت‌زده دنبال اتوبوس دوید و فریاد کشید، تازیانه باران بیشتر از قبل شده بود و سرما تا پوست و استخوان نفوذ می‌کرد. هانا کمی که به دنبال اتوبوس دوید، نفس نفس‌زنان، ایستاد و دست روی زانوانش گذاشت. تمام موهای خیسش ، به صورتش چسبیده بودند و بیشتر او را خشمگین می‌کردند. فقط به خاطر میشل و اینکه خود را خوب نشان دهد، به دردسر افتاده بود. اکنون باید واقعا چه می‌کرد؟ در این سرما، در این محیط بیابانی، چطور باید به مقصد می‌رسید؟ همه چیز نابود شد. ناامید فریادی کشید و روی زمین گلی افتاد. حال دیگر کثیف شدن شلوارش مهم نبود. میشل از روی چاله چوله‌های گلی پرید و کنار هانا ایساد. درحالی که دستش را روی شانه هانا می‌کشید، گفت.

- من می‌دونستم اتوبوس میره، نقشه همین بود. پس برای بعد از اینش هم فکری دارم.

- چطوری؟ ما بی چاره شدیم، رفتن دیگه. حالا شبو کجا بمونیم؟ تو این سرما چی کار کنیم؟

- فکر می‌کنی یک اتوبوس کهنه و قدیمی، با یک چراغ شکسته چقدر می‌تونه توی شب راه بره؟

- هرچقدر هم داغون باشه از ما جلوتره.


- اشتباه نکن هانا! وقتی رقیب نه به یک ازت جلوتره، تو فقط با یک حرکت هوشمندانه می‌تونی ده بشی!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #36
پارت 33



***

میا مشوش ناخن‌هایش را می‌جوید و پاهایش را تکان می‌داد. الا خشمگین روی شانه میا کوبید و ابروانش را به نشانه ساکت باش، بالا انداخت. میا اما با پرخاش سمت الا برگشت و گفت.

- هانا جا موند

- می‌خواست نمی‌رفت بیرون.

- همین؟

- همین.

میا از روی صندلی بلند شد و به خاطر تکان‌های شدید اتوبوس، تلو تلو خوران دوباره درجای خود افتاد و تصمیم گرفت فعلا کاری نکند. خودش را به پنجره نزدیک کرد و صورتش را برگرداند. البته الا نیز سردرگم بود اما نمی‌شد که بگوید برگردیم و او را برداریم. احتمالا هانا نیز یک راهی برای آمدن پیدا می‌کرد، شاید هم آنجا بیشتر می‌توانست میشل را در جای خود بنشاند. کلافه نفسش را بیرون فرستاد و چشمانش را بست تا افکارش آرام شوند اما این افکار مثل آبی که از دهانه شیرآب خراب می‌چکد، روی ذهنش می‌چکید و صدای چکه کردنش او را دیوانه کرده بود. نووا با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد و وقتی می‌فهمید میشل و هانا نیستند بیشتر به گروه دخترها مشکوک می‌شد چون حالت بی قراری از سرتا پایشان می‌چکید. البته آنها شخصی نبودند که بفهمند دوستشان جا مانده و سکوت کنند، مگر اینکه یک طرف قضیه مربوط به میشل باشد. نووا خودش را سمت جیمز رساند که چشمانش را بسته بود و پلک‌هایش گه گاهی می‌لرزید.

- جیمز فکر کنم یک خبراییه.

جیمز زیرلب چیز نامفهومی گفت که نووا او را محکم تکان داد و کنار گوشش گفت.

- میشل و هانا نیستن.

چشمان جیمز سریع از هم باز شدند و او سیخ نشست. نکند هانا می‌خواست باز خودکشی کند؟ اما البته نبودن میشل همه فرضیه‌ها را متشنج می‌کرد. چون هرچه درباره میشل باشد و در هرچه نام میشل بیاید حدس زدن آن موضوع یا حل کردنش با دشواری مواجه می‌شود. جیمز دستش را روی چانه کشید و به آدام خیره شد. می‌خواست بفهمد این گروه ربطی به ماجرا داشتند یا نه، اما اگر هم ربطی داشتند بازیگر بسیار خوبی بودند چون هیچ چیز از ظاهرشان معلوم نبود. آدام که با ایوان صحبت می‌کرد و جرمی بیخیال مشغول گوشی بود. ماند ادرین که او نیز انگار نگران اطراف را نگاه می‌کرد و برای یک لحظه نگاهش به نگاه جیمز گره خورد.

- به نظرت به راننده بگیم باید برگردیم؟

جیمز آهسته‌تر از نووا گفت.

- نمی‌دونم. موضوع اینه مدیر چرا متوجه نشده دونفر نیستن؟

نووا حال نگاهش به مدیر دوخته شده بود. به نظر می‌رسید مدیر شبیه کبکی باشد که سرش تا ته در برف فرو رفته بود.

- اون نفهمه شاید واقعا متوجه نشده.

- فقط میشه گفت شاید. به نظرم بهتره فعلا چیزی به کسی نگیم.

نووا متعجب سمت جیمزی برگشت که با دست چانه‌اش را می‌خاراند.

- چرا؟

جیمز بعد از مکثی نسبتا طولانی گفت.

- باید بفهمیم کی پشت ماجرا بوده. همه چیز به طرز عجیبی توی هم پیچ خورده. این‌ها از گروهی هستن که حاضرن گوشت رفیقشونم بخورن.

- یعنی کار خود دختراست؟ اما واسه چی؟

- واسه خیلی چیزا.

نووا متفکر به بیرون از پنجره خیره شد که در تاریکی عمیقی فرو رفته بود. اتوبوس با سرعت کمی حرکت می‌کرد و صدای آه و ناله‌اش بلند در کنار گوش‌ها پرسه می‌زد، دیگر تمام این صداها تبدیل به عادت شده بودند. دستش را روی پیشانی کشید و با خود فکر کرد اکنون میشل و هانا بیرون از این اتوبوس در تاریکی چه می‌کردند؟ آن ساختمان اصلا جایی برای ماندن نبود. در این هوای سرد، در تاریکی و برهوت، میان هزاران گرگ و حیوان وحشی، حتی تصور اینکه آن دو تا صبح دوام بیاورند یک جور محالی به نظر می‌رسید. نمی‌فهمید برای چه باید سکوت کند، یعنی با سکوت آنها کسی که چنین بلایی سر میشل و هانا آورد، خودش را رو می‌کند؟ جیمز ساکت چه در سر داشت؟

- هی جیمز

- بذار فکر کنم نووا. تو که نگران هانا نیستی؟

جیمز این سوال را جوری کلافه و خشمگین پرسید که انگار فقط می‌خواست جواب نه را بشنود. نووا چیزی نگفت و به مقابلش خیره شد جایی که قبلا هانا آنجا نشسته بود. جیمز بی اعصاب‌تر از همیشه فقط آن تصویر مقابلش تداعی می‌شد و خدا خدا می‌کرد واقعا چنین نباشد. چهره رنگ پریده اما لبخندزن هانا که مقابل ماشین ایستاده بود و منتظر مرگ بود، حتی یک دم او را رها نمی‌کرد. تنها هاله امید، وجود میشل در کنار هانا بود در غیر این صورت هانا شانسی نداشت. باید خودش تنهایی دست به کار می‌شد. این اتوبوس احتمالا نمی‌توانست بیشتر از این حرکت کند و قرار بود جایی استراحت کنند، آن زمان فرصت خوبی بود. همین الانش هم با سرعت خراب اتوبوس، چندان دور نشده بودند.

***

هانا همچو جوجه‌ای که به دنبال مادرش حرکت می‌کرد، پشت سر میشل قدم برمی‌داشت. وقتی میشل کل ساختمان را دور زد، به پشت ساختمان رسید که کاملا تاریک بود و آن سویش، لابه‌لای سبزه‌زار خیس، دو جفت چشم درخشان خودنمایی می‌کردند. هانا سریع نگاهش را از آن سو گرفت و به میشلی دوخت با دقت حرکت می‌کرد. می‌دانست میشل الکی کاری نمی‌کند پس فقط باید ساکت می‌ماند و خودش را نجات می‌داد. میشل خم شد و موتوری که روی زمین افتاده بود را، برداشت. بدون روشن کردن موتور، آن را به مقابل ساختمان کشید و در آن محیط خوفناک و تنگ، روشنش نکرد. هانا با چشمانی براق به موتور سیاه و خاک گرفته چشم دوخت و گفت.

- از کجا فهمیدی اونجا موتور هست؟

- قبلا دیده بودمش.

- خب چرا روشن نمی‌کنی؟

- خیلیا اینجا تو کمینن. کافیه بیدارشون کنیم. بهتره کمی جلوتر بریم بعد روشنش می‌کنم.

گویی که چیزی یاد هانا آمده باشد، با لبان جمع شده و صورتی برافروخته، گفت.

- موتور سواری بلدی؟

- بلدم.

هانا نفس راحتی کشید و همراه با میشلی که موتور را به جلو هل می‌داد، حرکت کرد و از ساختمان و آن محیط دور شد. در طی مسیر، فقط نگاهش با دقت زیرپایش را بررسی می‌کرد تا در گل فرو نرود. حال باران آرام گرفته بود اما آسمان زوزه گرگ را با صدای بسیار بلندتری به گوش جهانیان می‌رساند. هانا که سرما از تنش خارج شده بود و هیجان بیشتری در قلبش تالاپ تلوپ می‌کرد، در تاریکی به نیم‌رخ آرام میشل خیره بود. می‌خواست با او سخن بگوید و تشکر کند اما نمی‌دانست واقعا چطور باید چنین کاری بکند. مگر میشل همان دختر عجیب غریب و همه‌چی بلد مدرسه نبود که می‌خواست سرش را به خاک فرو ببرد؟ این میشل همان کسی بود که وقتی پا به دبیرستان گذاشت، هانا عهد بست خودش را از او برتر نشان دهد و قلدری کند تا سرگرم شود. اما در هیچ یک از کارها موفق نشده بود و خشمش نسبت به میشل افزایش می‌یافت. اکنون از این همه سکوت و تاریکی به تنگ آمده و فقط می‌خواست با میشل کمی صحبت کند، از چه و برای چه نمی‌دانست اما انگار به این سخن گفتن نیاز داشت. یعنی در ذهن میشل چه می‌گذشتُ اویی که آرام به مقابلش خیره بود و موتور را با دستانش می‌کشید، در ذهن به چه چیزهایی فکر می‌کرد؟ نگران نبود؟ نمی‌ترسید؟ یا دلش نمی‌خواست با هانا صحبت کند؟ چه خوب می‌شد اگر می‌توانست به ذهن این دختر نفوذ کند. دقیقا همان لحظه که دهانش را باز کرد، میشل گفت.

-خب من موتور رو روشن می‌کنم، بعد سوار شو.


هانا در ذهن خود ناگهان دچار وحشت شد. امکان داشت میشل موتور را روشن کرده و خود به تنهایی برود، و او را تنها بگذارد. صددرصد امکان تلافی بود چون هانا خیلی بی مورد او را آزار داده بود و حتی اگر جای میشل بود، صددرصد هانا یعنی خودش را، جا می‌گذاشت و می‌رفت. حال میشل چرا نباید چنین کاری کند؟ اگر میشل می‌رفت او باید چه می‌کرد؟ اصلا تا صبح زنده می‌ماند؟ آن دوست‌های دروغینش هم که به دادش نمی‌رسیدند. میشل سوار موتور شد و با چندبار کوبیدن پایش روی گاز، بالاخره موتور را روشن کرد .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #37
پارت 34



اتوبوس مدتی می‌شد که در نزدیکی برکه کوچکی ایستاده بود. همه چشمان خود را بسته بودند و به شکلی روی صندلی اتوبوس ولو شده بودند. الا و میا هردو سر در شانه‌های یکدیگر گذاشته و با دهانی باز به خواب فرو رفته بودند. اِما هنوز بیدار بود، اما چشمانش تقلای زیادی می‌کردند برای بسته شدن. رگ‌های قرمز و متورم چشم‌هایش حتی از فاصله دور نیز قابل تشخیص بودند. چشمانش به مانند شیشه خونی شده بود. دوباره دهانش را باز کرد و برای صدمین بار خمیازه کشید، گویی نمی‌خواست به خواب فرو رود و شب خوراک گرگ و سگ شود. دوباره روی صندلی جابه‌جا شد و دهانش را باز کرد برای خمیازه بعدی. آن سو آدام هنذفری در گوش گذاشته و چشمانش را بسته بود، البته معلوم نبود خواب است یا بیدار. تارموهای ایوان همه در دهانش ریخته بودند و با نفس‌هایش این تارموها بالا رفته و پایین می‌آمدند. جیمز سر نووا را از روی شانه‌اش برداشت و به پشت صندلی تکیه داد. به آرامی از جای خود بلند شد و در اتوبوس را باز کرد که صدای ناهنجاری ایجاد شد اما کسی از خواب بیدار نشد. اتوبوس در تاریکی و سکوت غرق شده بود. در را که پشت سر خود بست، پایش در گل فرو رفت و با صورتی درهم به شلوار و کفش کثیفش نگاه کوتاهی انداخت. هوا انقدر سرد بود که حتی اگر خرسی با پشم‌های فراوان را اینجا تنها می‌گذاشتی سریع به غار خود پناه می‌برد. جیمز زیرلب مشغول سرزنش دخترها شد که مثل ابله‌های عصری جدید، از اتوبوس عقب مانده بودند. اصلا بگوییم هانا نادان است ، میشل دیگر چرا؟ اکنون باید این همه راه را برمی‌گشت تا آن دو جنازه را پیدا کند؟ آن هم در این سرما و گل و لای. کمی که حرکت کرد نور کور کننده‌ای را دید که با سرعت به سمتش می‌آمد. دستش را مقابل چشمانش گرفت و سعی کرد از میان نور، افرادی که سوار موتور بودند را ببیند. موتور به آرامی کنار جیمز ایستاد و جیمز که چشمانش با آن تاریکی و نور شدید، کاملا قاطی شده بود، چندبار پلک زد تا بتواند واضح‌تر ببیند.

- هی جیمز اینجا چی کار می‌کنی؟

جیمز با تعجب به میشلی که کلاه کاسکت سیاه و بزرگی در صورت داشت و فرمان موتور را گرفته بود، خیره شد.

- میشل تویی؟

میشل کلاه را از روی موهایش برداشت و با یک دست کاسکت را به پهلویش تکیه داد و با دست دیگر موهای بلند و درهم برهمش را، نظم داد. سپس با آرامش نگاهش را سمت جیمز سوق داد.

- آره خودمم. تو اینجا چی کار می‌کنی؟

- اومدم دنبال تو و هانا.

میشل لبخندی زد که دندان‌های سفیدش در تاریکی خود را به رخ کشیدند.

- من یا هانا؟

- درکل دوتا از هم‌کلاسیام بی علت غیب شدن برای همین...

- من یا هانا؟

جیمز خشمگین به میشل خیره شد که قصد داشت چیزی از زیر زبانش بیرون بکشد.

- هوا سرده بیا بریم دیگه، اتوبوس کمی جلوتره.

این سخن جیمز بود که قصد داشت از میشل فرار کند. زمانی که چیزی به یادش آمد، سری برگشت تا ببیند هانا هم با میشل بود یا نه.

***

نووا خمیازه بلندی کشید و سرش را از روی مبل خالی‌ برداشت. گویا جیمز بدون خبر کردن او دنبال دخترها رفته بود. خشمگین از جای خود بلند شد و در میان تاریکی به دنبال کت سیاهش گشت تا با پوشیدنش سریع به دنبال هانا برود. فقط امیدوار بود این کار هانا از روی عمد نباشد چون در غیر این صورت خودش او را می‌کشت. کت را سریع روی شانه‌هایش انداخت و از اتوبوس خارج شد. با هجوم ناگهانی سرما به سر و صورت ع×ر×ق کرده و داغش، یک لحظه به خود لرزید و کت را کامل پوشید. در دلش آشوب عمیقی به پا شده بود. یعنی چه بلایی سر هانا آمده بود؟ میشل او را نگه داشته بود تا تلافی کارهای بد هانا را سرش خالی کند؟ این احتمال‌ها وجود داشت چون واقعا میشل را جان به لب کرده بودند امکان داشت میشل قصد کشتن هانا را داشته باشد. اما خب چرا دوستان هانا هیچ کاری نکرده بودند؟ غیرممکن بود با میشل هم‌دست باشند. به سرعتش افزود و حال تقریبا داشت دوان دوان حرکت می‌کرد. به نزدیکی نوری که رسید، خودش را به آنها رساند و نفس عمیقی کشید.

- میشل

میشل از روی موتور پایین آمد و به پسری که در تاریکی فرو رفته بود و قابل دیدن نبود، چشم دوخت.

- هانا کو؟

- نووا؟

- آره خودمم. هانا کو؟


- هانا؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #38
پارت 35



نووا خشمگین جلو آمد اما قبل از اینکه هرکار غیر معقولانه‌ای انجام دهد، هانا را دید که پشت جیمز ایستاده بود. می‌خواست نفس راحتی بکشد و سمتش برود اما به جای تمام این‌کارها سعی کرد رفتار خود را توجیح کند. نباید اینطور درباره او نگران می‌شد، نباید چنین واکنشی نشان می‌داد. اما یک لحظه وقتی تصور کرد میشل بلایی سر هانا آورده، وحشت‌زده سمت میشل هجوم برد. حال فقط باید فرار می‌کرد، هیچ راهی به ذهنش نمی‌رسید و هیچ فکری نداشت. سرش را آرام تکانی داد و نگاهش را از آن دو گوی آبی گرفت و سمت اتوبوس رفت. نه حتی کلمه‌ای گفت و نه دیگر به کسی نگاه کرد. احساس می‌کرد رفتار بچگانه و مزخرفی از خود نشان داده، اصلا هانا میمرد هم اهمیتی نداشت که، داشت؟

هانا با تبسمی گرم به نووا چشم دوخت. آن گامت بلند داشت در تاریکی شب محو می‌شد اما در قلب و ذهن هانا جاودانه مانده بود . یعنی این واکنشش به خاطر نگرانی بود یا می‌خواست از میشل انتقام بگیرد؟ حتما نووا هم احساساتی داشت اما مخفی می‌کرد. اصلا نفهمید چه زمانی از میشل و جیمز ساکت دور شد و پشت سر نووا حرکت کرد. با اینکه پشت‌اش بود اما جرئت نداشت زبان باز کند و چیزی بگوید. بهتر بود این مهربانی و عشق خیالی که در ذهن ساخته بود را خراب نمی‌کرد.

میشل موتور را گوشه‌ای گذاشت و دستان خود را درون جیب‌هایش فرو برد. جیمز که تا آن لحظه به میشل خیره مانده بود، خود را با او هم‌قدم کرد و سعی کرد بحث را باز کند. با اینکه کم حرف بود و برای همه یک معما به حساب می‌آمد، اما می‌خواست بداند میشل چرا انقدر پر رمز و راز است؟

- چرا به هانا کمک کردی؟

- آدم به آدم کمک می‌کنه.

- اما هانا آدم نیست!

- آدم مهم نیست به کی کمک می‌کنه جیمز، مهم اینه با کمک کردن نشون میده آدمه. هنوز آدمم! خوشحالم بابتش.

جیمز از آستین لباس میشل کشید و او را متوقف کرد. باد رَم کرده بود و به هر سو می‌رفت یک ویرانی به جا می‌گذاشت. سرما شدت یافته بود و گونه‌های هردو نفر قرمز شده بود اما جیمز احساس می‌کرد هرچه به اتوبوس نزدیک‌تر می‌شوند از میشل دورتر می‌شود. لبش را تر کرد که احساس لختی لب و سردی بیش از حدش را احساس کرد. به دستان خود که هنوز میشل را گرفته بود، نگاهی انداخت و دستش را پایین آورد. میشل با صبوری منتظر بود تا سخنان جیمز را بشوند. لحظه‌ای گذشت و بالاخره جیمز گفت.

- خسته نشدی میشل؟ انقدر اذیتت می‌کنن، فقط کافیه مثل بقیه رفتار کنی اون وقت سختی نمی‌کشی.

میشل دستش را روی چانه کشید و گفت.

- یعنی خودمو بفروشم؟ این آدما اذیتم می‌کنن چون می‌خوان مثل من بشن... اما نمی‌تونن.

قدم‌هایش را به جیمز نزدیک‌تر کرد و صاف به چشمان تیره و تارش ، خیره شد.

- اونی که همیشه با منه و منو بهتر از همه درک می‌کنه خودمم! خودمو به هیچ‌کس نمی‌فروشم، به هیچ قیمتی. این آدم ساکت و درونگرا تو نیستی جیمز، خودتو به کی فروختی؟

جیمز قهقهه‌ای زد تا میشل را مسخره کرده باشد. خشمگین دستش را روی سینه میشل کوبید و باعث شد میشل چند قدم به عقب برود. با خشم دیوانه‌ای نثار او کرد و دوان دوان، خود را به اتوبوس رساند. امیدوار بود اتوبوس سریع حرکت کند و میشل همین‌جا بماند! باید در سرما می‌سوخت و میمرد، نباید چیزی می‌فهمید، او نباید راز جیمز را می‌فهمید. نگران و مشوش، روی صندلی افتاد و پاهایش را تکان داد. هرچه بیشتر پایش را روی زمین می‌کوبید، سردرگمی‌اش، افزایش می‌یافت. میشل چطور فهمید؟ یعنی از حقیقت و تمام ماجرا باخبر بود؟ نکند او عضوی از آن گذشته تاریک بود و جیمز را می‌شناخت؟ از این دختر هیچ بعید نبود. احتمالاً این هم از طرف آن مردک فرستاده شده تا بار دیگر زندگیش را نابود کند. نباید اجازه می‌داد کسی وارد حریم‌اش شود و از ماجرا سر در بیاورد. نمی‌خواست به آن گذشته تاریک برگردد، می‌ترسید؛ از میشل می‌ترسید.

- هی جیمز خوبی؟

جیمز از جا پرید و سرش محکم به سقف کوتاه اتوبوس برخورد کرد. نووا با تعجب به آن جسم لرزان و ع×ر×ق کرده که وحشت‌کرده بود، چشم دوخت. جیمز برای اینکه بیشتر از این تابلو نباشد، روی صندلی جای گرفت و چشمانش را بست. باید می‌خوابید و آرام می‌شد. نباید اجازه می‌داد این دختر تمام‌اش را به باد فنا بدهد. در این چندسال بسیار تلاش کرده بود تا این شخصیت ساکت و بی احساس را به وجود بیاورد، ظاهری که هیچ چیز برایش اهمیتی ندارد. نباید خراب می‌شد، این همه تلاش نباید در یک شب متزلزل می‌شد. میشل به آرامی وارد اتوبوس تاریک و بی صدایی شد که در قلب خود هیاهویی جای داده بود. میان صندلی‌ها چشم چرخاند تا یک جای خالی پیدا کند. هرچند جا برایش زیاد بود، اما یکی در کنار گروه آدام، یکی کنار نووا، یکی کنار دخترها، با هیچ‌یک نمی‌شد کنار آمد. پشت سر مدیری که خر و پف می‌کرد، نشست و سرش را به شیشه سرد تکیه داد. هیچ‌یک از این کارها و بدبختی‌هایی که دخترها سرش آوار کرده بودند، سخت نبود. فقط این نادانی و ترسو بودن جیمز بود که خشمگین‌اش کرد. ترس مثل موری بود که مغزها را می‌جوید و از آن فقط پوست و استخوان می‌ساخت.

***

اِلا: اون روش‌ها احمقانه بودن یکی بهتر پیدا کردم.

میا: اِلا بیخیال شو بذار بخوابیم اه تو اتوبوس نتونستم چشمامو ببندم.

هانا بالشت سفید را روی صورت میا انداخت و گفت.

- لابد اونی هم که با دهن باز خواب بودو کل اتوبوس رو به گند کشید من بودم.

میا بی حوصله غلتی زد و دیگر ادامه نداد. اِلا قرص‌های رنگی را روی میز انداخت و با چشمانی براق به جمع نگاه کرد. اتاق کوچک همه آنها را نزدیک هم کرده بود و جمعاً یک حمام و یک آشپزخانه وجود داشت. و این اتاق کوچک که نصف بیشترش را پنجره دربرگرفته بود. همه به قرص‌هایی که روی میز جا خوش کرده بودند، خیره شدند، جز میا که روی دهان خوابیده بود. هانا مشکوک جلو رفت و دستش را روی قرص کشید و پرسید.


- اینا واسه چیه؟
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #39
پارت 36



میشل س×ا×ک خود را بلند کرد و روی تخت انداخت که صدای شیون تخت بلند شد. لباس گشاد سفید و شلوارک سیاهش را برداشت تا بتواند راحت باشد. درحالی که موهایش را شانه می‌کرد و دمپایی می‌پوشید و لباس‌های غیرلازم را درون س×ا×ک می‌انداخت، مدام ذهنش درگیر بود. دیگر حوصله سر و کله زدن با یک مشت دختر خاله‌زنک را و یاد دادن درس به انسان‌های ابله را، نداشت. این‌ها در سر به جای مغز مشتی خاک و سنگ جای داده بودند. اصلا از موتور ذهنشان استفاده می‌کردند؟ بهتر بود خود را از این قوم کاملا دور کند. فقط باید درس می‌خواند و بالا می‌رفت. این‌ها فقط یک بخش بی اهمتی از زندگیش می‌شدند. مگر در آینده قرار بود دخترها و تیمش یا آدام و افرادش را ببیند؟ هرکس به سوی راه خود می‌رفت، پس نباید در احساسات و زمان الانش، تاثیر می‌گذاشت. این بهترین تصمیم بود، نادیده گرفتن تمام آنها، جوری که انگار اصلا نیستند. لبخندی زد و روی تخت افتاد. نور از پنجره روی موهایش می‌تابید و نوید صبحی جدید را می‌داد. این آسمان هم حتی متغیر بود، شب با آن شدت اشک می‌ریخت و فریاد می‌کشید، الان چنان لبخند می‌زد گویی اصلا آن شب توهمی در ذهن انسان‌ها بود و واقعیت نداشت. خودکار را در دست خود فشرد و روی ورق نوشت، آنقدر نوشت تا رها شود. احساس می‌کرد سیم‌های احساساتش درهم تنیده و خراب شده بودند. باید این گره را باز می‌کرد و می‌شد میشل همیشگی اما بهتر از همیشه.

می‌خواهم از حاشیه خیابان حرکت کنم، جایی که هیچ پرنده‌ای پر نمی‌زند

می‌خواهم با سنگ سخن بگویم و دردم را رویش بکوبم تا دلش آب شود

می‌خواهم با آسمان ملاقات کنم و راز این همه قدرتش را کشف کنم.

در اصل می‌خواهم با هرچیزی سخن بگویم و به هرچیزی گوش دهم، جز یک دسته از موجودات.

اگر در دو مسیر باشم، یکی از شاخه‌ها به خانه انسان‌ها ختم شود و دیگری به دره، من دره را انتخاب می‌کنم.

می‌دانی چرا؟ ارتباط با انسان‌ها در آخر تو را به سوی دره می‌کشاند، پس چه بهتر ابتدا خود به دره روی. انسان‌ها را توصیف کنم؟ انگار پری نرم و مهربانند و می‌خواهند همه آنها را دوست داشته باشند، اما احتمالا تیغ‌های حسادت، نیرنگ و دروغ را پشت پرهای نرم جاسازی کرده‌اند. گرم در مقابلتان، و سوزان با زبان زهرگین‌اشان. اصلا نمی‌شود فهمید دوست هستند یا دشمن. خوب‌اند یا بد؟ من هم با اینکه بسیار فکر می‌کنم، اما هنوز این را نفهمیده‌ام کدام واقعاً تو را دوست دارند و کدام یک، ظاهرا دوستت دارند. فقط یک اصل بسیار مهم را می‌دانم، آدم‌ها، همه به دنبال زنده ماندن، موفق شدن، بهتر بودن، و تحسین شدن هستند. و برای رسیدن به این اهداف، تبدیل به بدترین شخص جهان می‌شوند.

اگر جنگ جهانی باشد، برای زنده ماندن یک دیگر را می‌خورند و له می‌کنند و رد می‌شوند.

اگر به دنبال بهتر بودن از همه باشند، پشت سر خیلی‌ها حرف می‌زنند، غیبت می‌کنند، و حرمت می‌شکنند.

اگر بخواهند همیشه تحسین شوند، زور می‌گویند. یعنی کسی تحسین‌اشان نکرد، خشمگین شده و رفتار بی‌شرمانه نشان می‌دهند.

اصلا این در ذات انسان‌ها است. فقط کسی می‌تواند اینطور نباشد که، پیشرفت و بهتر بودن و هرچیز دیگری را، در خوب بودن ببیند. و برای خوب بودن، سعی نکند کسی را بد جلوه دهد، خوب باشد. یعنی با همه انسان‌ها خوب باشد، با همه مهربان باشد، و همه را دوست داشته باشد. «خوب بودن» خیلی سخت است، و حتی دوست داشتن. شما انسانی را تصور کنید که گیر گله گرگ افتاده، به گرگ‌ها لبخند می‌زند و می‌گوید من شما را دوست دارم. در آخر «به وسیله گرگ خورده خواهد شد» پس باید بگویم، انسان‌ها بد هستند، و خوب بودن انسانی میان انسان دیگر، سخت است. پس اگر بخواهم خوب و متفاوت باشم، مجبورم از گرگ‌ها دوری کنم. مگر نه؟

***

نووا درب شماره سی را بست و وارد محوطه باز و خاکی شد. در سویی تپه‌های سرسبز بودند و در سویی دیگر، گرد و غبار و خاک، همراه با رودخانه‌ای قهوه‌ای که گذر می‌کرد. با اینکه هوا سردش بود، اما نووا احساس سردی نمی‌کرد. کنار حوضچه‌ای که وسط حیاط این اتاقک‌ها قرار داشت ، رفت و خم شد. مشتش را پر از آب کرد و چهره سفید و منقبض خود را روی آب، متحرک دید. با اینکه می‌خواست صورتش را خیس کند، اما پشیمان شد و آب را رها کرد. سکوت اینجا را دوست نداشت. همه در اتاقک‌های خود بودند و با اینکه خورشید محکم می‌تابید، اما زمین سرد مانده بود. صاف ایستاد و تصور کرد اگر اکنون ایدن هم اینجا بود، شاید فضا گرم‌تر می‌شد. ایدن همیشه با شیطنت و مسخره‌بازیش، به فضا رنگی تازه می‌بخشید. صدای قدم‌های کوبیده شده به خاک که آمد، نووا برگشت و جیمز را دید که پالتوی سیاهش را محکم در خود تنیده بود و دستانش را پشت جیب، مخفی ساخته بود. این ظاهر آرام جیمز همیشه برای نووا سوال بزرگی بود. یعنی جیمز در طول زندگیش تا به حال لبخند نزده بود؟ این لب‌ها چرا همیشه صاف و ساده بودند؟ و حتی چرا چینی میان ابروانش نیفتاده و صدایش بالا نرفته بود؟ به راستی جیمز انسان بود؟

- چه زود بیدار شدی نووا.

نووا از روی لبه حوضچه بلند شد و گفت.

- خوابم نیومد. به خاطر دیشب ...

- دیشب گذشت، خیلیم مهم نبود.

- واسه تو چی مهمه؟

جیمز به لباس نازک و سفید نووا که آستین کوتاه بود، خیره شد و با تک‌خند مصنوئی، گفت.

- می‌دونم می‌خوای اندام ورزشیت رو نشون بدی، اما الان هوا سرده.

نووا دستش را روی شانه جیمز کوبید و با هل دادن او به کنار، خودش را به درب رساند و داخل شد. جیمز چندلحظه تعلل کرد و به سوال نووا فکر کرد. برای او شاید خیلی چیزها مهم بودند که سوختند و خاکستر شدند. فقط یکی از مهم‌ترین نقاط زندگیش هنوز باقی مانده، آن نقطه مهم است اما اگر کسی بفهمد هنوز جیمز در این دنیا نقطه ضعف دارد، او را نابود می‌کردند. پس چه بهتر که ظاهر سازی کند.

اصلا نفهمید چه زمانی میشل با شنل آبی رنگش ظاهر شد و کاغذ نوشته شده قایقی‌اش را، روی حوضچه انداخت. جیمز باید می‌رفت، اما کمی ماند تا به میشل نگاه کند. شاید میشل خطرناک نبود، دلیل عجیب بودن‌اش شاید فقط شباهت او با جیمز بود. می‌خواست خود واقعی‌اش را مخفی کند تا خطری تهدیدش نکند.

- میشل تو خوش بخت بودی؟

دست ع×ر×ق کرده در جیب‌اش را مشت کرد و ادامه داد.


- یعنی در گذشته زندگی سختی داشتی یا نه؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,403
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #40
پارت 37



میشل به جیمز نزدیک‌تر شد و به مژه‌هایی که روی چشمان سیاه جیمز، سایه انداخته بودند، خیره شد. بستگی داشت سختی واقعا چه باشد. اما اینجا بهتر بود کلی پاسخ دهد، چه نیازی داشت لایه‌های سختی را بیرون بکشد و دل و روده‌اش را برای جیمز شرح دهد.

- آره کمی مزشو چشیدم

- فقط کمی؟ تو الان برای چی تنها زندگی می‌کنی؟

درحالی‌که میشل، به انعکاس آسمانی ابری روی آب‌های ساکن حوض نگاه می‌کرد، جیمز از پشت سر به او نزدیک شد. به طوری که برخود نفس‌های جیمز را با موهای خود احساس می‌کرد. برای چه تنها زندگی می‌کرد؟ گمان می‌برد لازم نباشد آنقدرها هم جلو بروند. نمی‌شد ناگهان تمام کارت‌ها رو شوند. جیمز دستش را روی شانه میشل گذاشت و او را به خود نزدیک کرد. حال به اندازه یک بند انگشت، فاصله احساس می‌شد. اما برای چه جیمز چنین می‌کرد؟ میشل چشمانش را ریز و سعی کرد تعجب‌اش را نشان ندهد. احتمال می‌داد جیمز به خاطر شنیدن آن حرف، چنین دگرگون شده باشد. شاید داشت به معمای جیمز نزدیک‌تر می‌شد. به معمایی که مهر خاموشی روی لب‌هایش نشانده، بود.

- چی شد میشل؟ برای چی جواب نمیدی؟ توهم می‌ترسی؟

***

اِما موهای طلایی خود را از بالا بست و قرص‌ها را زیر ناخن‌اش له کرد. میا لیوانی که آب داغ درون‌اش ریخته بودند را، روی اپن گذاشت و خود نیز روی اپن نشست. ذرات قرص روی آب داغ افتادند و پراکنده شدند. آب کم کم رنگ قرمز به خود می‌گرفت، انگار که آلبالو درون‌اش ریخته باشی. شکل لبخند روی چهره اکثر دخترها بود ، اما در چهره هانا ناامیدی کامل نشسته بود. بیشتر شبیه شخصی بود که ماسک سیاه و ابری زده باشد، ماسکی که بالای سرش ابر اشک می‌ریزد و حال هانا به هر سو که می‌رود این ابر کوچک و سیاه، همواره کنارش است. ابری که مدام می‌گوید، نووا دوستت ندارد و تو خودت باعث شدی دوستت نداشته باشد، با رفتار بد و داغان خود. تو آنقدر بد بودی که واقعا از میشل تشکر نکردی. او رسماً تو را نجات داده بود و تلافی کارهایت را سرت در نیاورده بود، و حال این بهترین دوستانی که دورت هستند، تو را جا گذاشته و رفتند! جالب این است که تنها بهانه آنها این بود که جرمی تهدید کرد و نگذاشت کاری بکنند. حال اگر در نظر بگیریم هانا بهترین دوست آنها است، پس چرا از جرمی ترسیدند؟ بی شک اگر میشل بود، از جرمی نمی‌ترسید و برای نجات هانا هرکاری می‌کرد.

با برخورد دستی به گونه یخ زده هانا، نگاهش را از دمپایی‌های خود گرفت و به اِلا سوق داد.

- خب حالا برو لیوان شربت رو بده به نووا.

هانا از روی تخت بلند شد که به فروافتادگی آن گوشه از تخت، توجهی نکرد. لیوان را در دستان خود فشرد اما عجیب احساس می‌کرد تمام وجودش، سست شده. هانا با حالتی چندش، تار موی بلند و قهوه‌ای که متعلق به اِلا بود را، از گوشه لیوان برداشت و روی سر اِلا، انداخت.

- اون کوفتی‌هاتو جمع کن دیگه.

- اتفاقا خوب می‌شد که! مخلوط سم با مو.

- اوه واقعا که .

میا لپ‌های تپل خود را باد انداخت و بیرون داد. انگار از بحث این دو به شدت ناراضی بود و فقط می‌خواست سریع کار انجام شود. اِما از کمر هانا گرفت و او را به سمت در هل داد و سریع در را پشت سرش، بست. با ورود ناگهانیش به فضایی سرد، یک لحظه تمام وجودش یخ بست و اندکی از محتویات روی زمین ریخت. دمپایی خود را روی زمین کشید و از دو واحد عبور کرد. به واحد سوم که رسید، احساس کرد این بار لرزیدن‌اش از نگرانی بود. یعنی اگر نووا می‌فهمید او چنین چیزی برای مسموم کردن‌اش آورده، حتی آن شانس اندک را هم از دست می‌داد. اما در کلنجار این بود که ببیند آیا واقعا آن فرصت اندک را دارد؟ موهایی که روی صورتش را نقاشی کشیده بودند، با یکی از دست‌هایش، عقب راند. و با دیگری محکم لیوان داغ را، فشرد. چند تکه به در زد و منتظر ایستاد. اصلا باید چه می‌گفت؟ وقتی آن اندام برجسته و نگاه نافذ و جدی، تارموهای سیاه و بلند، پیشانی کشیده را دید، می‌توانست دیگر چیزی بگوید؟ در باز نشد، و دوباره دستی که ع×ر×ق کرده و می‌لرزید را، روی در کوبید. این بار می‌توانست حدس بزند که قدم‌هایی درحال نزدیک شدن بود، بی شک این قدم‌های سنگین و بلند، برای نووا بودند. حال دیگر صدایی نمی‌آمد. چشمان خود را بست و نفس عمیقی کشید.

- سلام هانا. کاری داشتی؟

یعنی در باز شده بود؟ اما چه نرم، حتی نتوانست صدای باز شدن یا جیر جیر کردن‌اش را بشنود. ممکن بود صدای ذهن مشوش‌اش بلندتر بوده باشد.

- هانا؟

هانا سریع چشمان خود را باز کرد و نووا را دید. با حوله‌ای سیاه که به تن کرده و موهای خیسی که روی چشمان‌اش، خط انداخته بود.

- من می‌خواستم اینو بدم بهت.

- چی هست؟

- آب میوه.


نووا دست‌اش را جلو آورد تا آب‌میوه را بگیرد اما هانا چند قدم عقب رفت و کل محتویات لیوان را در دهان خود خالی کرد. نووا با چشمانی گشاد، مقابل او ایستاده بود و حال بیخیال پاک کردن گوش‌هایش شده بود. این دختر به راستی مجنون بود یا چه؟ چند قدم جلو آمد اما سرمای بیرون غیرقابل تحمل بود. هانا سرش را به دیوار تکیه داد و فکر کرد باید سریع از نووا دور شود تا او نفهمد این آب‌میوه مسموم بوده، باید در جای دیگری حال‌اش بد می‌شد نه در اینجا. پس با آخرین قدرت، دوید و از واحد سه دور و دورتر شد. نمی‌دانست کجا باید برود که نه دخترها باشند نه نووا. کجا بهترین جا برای مردن بود؟ البته که با این زهرمار نمیمرد اما درکل، حال‌ بدش را کسی نباید می‌دید. ناگهان زانوانش سست شدند روی زمین خم شد. اینجا بدترین جای ممکن بود. دقیقا کنار حوض و وسط همه خانه‌ها؟ نه نه... اینجا چرا؟
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
395

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین