. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
پارت 19



میشل همراه با ایدن از خانه خارج شد و هردو راهی سالن بزرگ انتهای پارک شدند. هوا سرد بود و باد زوزه‌کشان در همه جا پرسه می‌زد. میشل بی توجه به سرمای هوا بدون هیچ کلاهی موهایش را آزاد و رها گذاشته بود و کفش‌هایش را محکم روی زمین می‌کوبید تا سکوت این مکان را برهم زند. گرد و خاک موزیانه به سوی دماغ پهن ایدن هجوم می‌برد و بوی چمن خیس تقریبا بیشتر فضا را احاطه کرده بود. کلمات زیادی در هوا، در زمین، در محیط و در همه جا مشغول شنا کردن و جست و خیز کردن بودند اما چون صدایی برای بیانشان نبود ظاهرا سکوت روی تخت پادشاهی خود نشسته و سیگارش را دود می‌کرد. با تمام سرمایی که وجود داشت میشل هنوز گرمش بود. یک گرمایی شبیه اضطراب اندک و هیجان. می‌خواست این فیلم کوتاه با بهترین بازیگرها خوب اجرا شود و البته با این حال از آمدن و نیامدن بازیگران در شک بود. هنوز ایدن در کنارش به او آرامش می‌داد و احساس می‌کرد ایدن می‌تواند یک یار همیشگی بامزه و شلوغ باشد تا او را از افکار و کلمات رها کند اما اگر او هم نتواند به این سکوت غلبه کند باید گفت وای به حال ذهن میشل! اگر سکوت به ساعت کشیده می‌شد زوزوه ذهن و بوی سوختگی ذهن سوخاری، همه جا را در بر می‌گرفت. بالاخره به مقابل سالن بزرگی رسیدند که تابلوی زرد رنگ قدیمی‌ای رویش وجود داشت. کاملا مشخص بود این تابلو در باد و برف و سرمای زیادی باقی مانده و در انتظار مسافر بوده چون پاس‌های قهوه‌ای و سوخته‌ای رویش نقش بسته بود. میشل در آهن بزرگی که ارتفاع زیادی داشت و کاغذهای پاره شده روی در سبز رنگش چسبیده شده بود، با دست عقب کشید که صدای ناهنجاری بلند شد. میشل وارد فضای تاریک و بزرگ سالن شد که نورهایی از پنجره‌‌اش به درونش هجوم می‌آورد. البته از گرد و خاک بوی نم در این محیط نمی‌توان چشم پوشی کرد.

ایدن دستان یخ زده‌اش را از درون جیب پالتو بیرون کشید و سرش را خاراند و با تعجب چرخی در سالن بزرگ اما متروکه زد.

- قراره اینجا بیان؟

- آره خب یک محیط بزرگ و ساکت بدون مزاحم.

ایدن سوتی کشید که صدایش چهار بار اکو شد و در آخر به زمزمه کوتاهی ختم شد. ایدن با دهن به دستانش فوت کرد تا گرمای نفسش کمی از یخ دستانش را کم کند و البته چنین هم شد. بعد از ساعتی انتظار که به زمزمه‌های ریز ایدن و سکوت میشل ختم شد بالاخره در آهنی تکانی خورد و تعداد قابل توجهی از افراد داخل شدند. البته همه با نگاه‌هایی آغشته به تعجب و کنجکاوی کل سالن را از نظر گذراندند و گویا گمان می‌کردند در یک جای رسمی‌تر و مجلل‌تر قرار است میشل را ببینند و انتظار یک سالن مسکونه با بوی بد چوب خیس را نداشتند. آه این چوب خیس شبیه زغالی بود که سال‌هاست سوخته و خاموش شده اما هنوز روحش در اطراف محیط پرسه می‌زند و باعث سوختن مویرگ‌های بینی می‌شود. میشل با کنجکاوی به بازیگران جدیدش نگاه می‌کرد. در میان جمعیت دختر موقرمزی بود که گونه‌ها و نوک دماغش به شدت سرخ شده بود و چشمان گشاد و سیاهش دورتادور را نگاه می‌کرد. یک پسر هم در کنارش ایستاده بود که اندام لاغری داشت و موهایش زیادی کوتاه بود و سعی داشت با تکان دادن دندان‌هایش انگار چیزی که لایه آنها گیر کرده بود را بجوئد و قورت بدهد. در قسمت عقب‌تر پسر قدبلند و گندم‌گونی بود که در آمدن و نیامدن شک داشت از این رو دستش روی در مانده بود و با دقت به اطراف نگاه می‌کرد و حتی برای لحظه‌ای نگاهش روی نگاه میشل مکث کرد. مثل آهسته مقابل همه آنها که تقریبا ده یا پانزده نفری می‌شدند، ایستاد و با لبخند گرمی که دلهره را از دلشان بیرون بکشد، شروع کرد به سخن گفتن.

- از همتون ممنونم که امروز دعوتم رو قبول کردین و اومدین اینجا. من قراره ازتون تست بگیرم و اگر قبول شدین فیلم رو بازی می‌کنیم و این فیلم بعد تایید شدن در دبیرستان به مسابقات میره و جوایز و پول زیادی داره.

هرچند پول و جایزه و احتمالا برنده شدن برای میشل، زیادی مهم نبود او فقط برای ترغیب آنها چنین چیزهایی گفته بود که البته دروغی در کار نبود! فقط میشل برای انگیزه و یک تجربه جدید و کاری جدید دست به فیلم نوشتن و بازی در فیلم زده بود. هرچند فعلا مشخص نبود خودش بخواهد در این فیلم بازی کند یا نه. آوردن نامی از جوایز باعث شد محیط شور و شوق بیشتری بگیرد و چشم‌ها برق خاصی بزنند. همه آماده بودند نشان بدهند که از دیگری بهتر هستند. اما دست پسرک هنوز روی در بود و قدم‌هایش برای رفتن و ماندن دچار تردید بود. او نمی‌دانست وارد این بازی شدن آن هم فقط به خاطر علاقه خواهرش درست است یا خیر. خواهرش زیادی خواهش کرده بود که او به این تست برود و دوست داشت برادرش را در آن فیلم ببیند چون می‌دانست او استعداد زیادی دارد و این پسر بیشتر ترجیح می‌داد در بلندترین نقطه از جهان بنشیند و ساز بزند. اما این بار به خاطر اشک‌های دانه دانه شده خواهرش مجبور شد بیاید و قصد داشت نقش را به بدترین نحو بازی کند تا رد شود. اما خب حتی در تست دادن هم شک داشت . میشل یک نگاهش دوخته به پسر و یک نگاهش به جمعیت بود. می‌خواست چیزی بگوید که تردید را کنار بکشد و پنجره اطمینان را باز کند.

- بازیگری فقط بازی کردن یک نقش نیست، فقط ادا در آوردن نیست، یک دنیاست... دنیایی که تجربه جدیدی بهت میده. اوه خب کاملا معلومه که من دخترای لوس و نازی که به ناخن و لاک توجه می‌کنن رو نمی‌تونم درک کنم اما اگر مجبور بشم نقش اونارو بازی کنم بهتر درک می‌کنم، وارد یک دنیای جدید میشم و چشمام رو به جهان جدید باز میشه. توی بازیگری فقط از نگاه خودم نمی‌بینم، از نگاه کسی می‌بینم که دارم نقشش رو بازی می‌کنم. کی واقعا می‌خواد بازیگری رو احساس کنه؟

صدای همهمه و تشویق و تایید بلند شد و پسرک بالاخره دستش را کنار کشید و به جمعیت پیوست. ایدن افراد را در صف منظمی قرار داد و افراد یک به یک جلو آمدند برای تست. میشل دفتر قرمزی که در جیب داشت را بیرون کشید و خودکار کوچک را از بالای گوشش برداشت و با دقت به دختر ریز جثه‌ای که عینکش مدام از دماغ استخوانیش سر می‌خورد، چشم دوخت.

- تصور کن در محیط ترسناکی هستی... سه گرگ دنبالتن. می‌خوام واقعی بازی کنی.

دخترک برای بار هزارم دست برد و عینک را کمی بالا کشید و گفت.

- اخه گرگ نیست که.

ایدن خواست چیزی بگوید که میشل سریع جواب دختر را داد.

- بازیگری یعنی چیز غیر واقعی رو واقعی کنی. بازی می‌کنی، چیز واقعی اینجا وجود نداره اما باید بازیت انقدر نزدیک به واقعیت باشه که بیننده فکر نکنه غیر واقعیه.

عینک دوباره سر خورد و تا نزدیک لب‌هایش آمد و دختر این‌بار با خشونت بیشتری عینکش را بالا کشید و فشاری که به میله ظریف طلایی عینک داد، بی شک کارساز بود. جیغ تابلویی کشید و خود را به در و دیوار کوبید اما این بیشتر شبیه نمایش سیرک بود تا یک نقش اصیل. تن صدایش و حالت جیغ زدنش زیادی دروغین بود. لب‌هایش به شکلی غنچه‌وار آرام باز می‌شد و یک صدای اجباری بیرون می‌آمد و این درحالی بود که هیچ اثری از ترس در اندام بدن و چشم‌ها دیده نمی‌شد. میشل آرام سری تکان داد و رنگ قرمزی به دخترک نشان داد.

- متاسفم... فکر کنم بهتره جایی دیگه دنبال استعدادت باشی.

دختر با اخم راهش را کج کرد و سریع بیرون رفت و در این مدت زمان کم باز و بسته شدن در، سرما به داخل حمله‌ور شد و باعث لرزیدن اندام پسری شد که در آن پشت، مخفی شده بود. گویی اعتماد به نفسش زیادی کم بود. نفر بعدی پسر تپلی بود که لب‌های ریزش میان گونه‌های باد کرده‌اش گم شده بود و چشمانش حالت نیمه‌بازی داشت انگار به زور با گیره نامرئی باز مانده بودند. میشل کمی فکر کرد و گفت.

- نقش یک پسر ناراحت رو بازی کن که دوستش رو از دست داده.

پسر بچه خنده‌ای کرد و دست به زانویش زد و گفت.

- دوستم بمیره برام مهم نیست.

میشل حداقل خوشحال بود که این پسر دروغی نگفته است و کاملا اعتراف کرده که یک انسان سنگ دل و بی احساس است. چون خیلی‌ها به ظاهر برای خوب نشان دادن خود در مراسم تشیع شرکت می‌کردند و اما فقط چشمشان دنبال چیزهای خوردنی بود. میشل سعی کرد با آرامش دوباره نقش را برای پسر یادآوری کند اما پسر تپل سریع مشغول اجرا شد و همه به او چشم دوختند و برای مدتی پچ پچ و همهمه پایان یافت. پسرک روی دو زانو افتاد و دانه‌های اشکش با سرعت شروع کردند به ریختن، مثل آبشاری که دانه‌های درشت شور داشته باشد. و البته عجیب بود که اندازه دانه اشک بزرگ نشان داده می‌شد. لب‌های پسرک بیشتر در درون فرو رفت و غنچه شد و صورت گرد و گوشتالو به رنگی سرخ مبدل شد. میشل نام پسرک را روی کاغذ نوشت و رنگ سبر را نشانش داد.

- خب تو قبول شدی.

پسر با خوشحالی بلند شد و خاک شلوارش را تکاند و در گوشه‌ای کنار ایدن ایستاد. تمام نگاه‌ها با انزجار روی پسر بودند و اصلا دوست نداشتند چنین بازیگری در جمع خود داشته باشند. میشل یکی از پاهایش را روی پای دیگری گذاشت و منتظر نفر بعدی ماند. نفر بعدی یک دختر ریز اندام با چشمانی آهویی و صورتی بی نقص بود. بی شک اگر استعدادش را داشت او ظاهر زیبایی برای این کار داشت.

- این دیالوگ رو بخون و نقش رو بازی کن.

دختر دست سفید و نرمش را جلو آورد و متن را خواند و با لبخند متینی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکانی داد. دختر ایدن را انتخاب کرد و مقابلش ایستاد و نگاه مسخ کننده‌اش را به دو دوخت.

- من هرگز نمی‌تونم ترکت کنم لطفا این رو بفهم... ازم نخوا برم وقتی قلبم اینجاست... ازم نخوا فراموشت کنم وقتی ذهنم فقط پر از واژه اسم توئه. آه... من دیوانه‌وار دوستت دارم.

و این سخن گفتن آمیخته به لحنی شیرین و دوست داشتنی بود پس میشل لبخندی زد و متوجه شد نام او را نپرسیده که در ورق بنویسد. احتمالا او تازه وارد سالن شده بود و میشل نتوانسته بود نامش را بپرسد.

- اسمت چیه بانوی زیبا؟

دختر که از لفظ بانوی زیبا لذت برده بود، سمت میشل برگشت. با اینکه شایعه زیادی راجع به این دختر شنیده بود و افکار عجیبی مثل اینکه او جادوگر است یا از شهر دیوانه‌ها آمده و از دیوانه‌خانه فرار کرده، یا هم بدتر از همه، او بدتر و مادر خود را کشته و تنها زندگی می‌کند، درکل با تمام این شایعه و سخن‌ها کارن مشتاق بود بیاید و او را از نزدیک ببیند. کارن به خبرنگاری به شدت علاقه‌مند بود و از کودکی به دنبال این کار بود و در کوچه و محله و لابه‌لای خانه‌ها سرک می‌کشید تا اخبار جمع کند و نام اینکار را خبرنگاری می‌گذاشت نه فضولی. درکل می‌خواست از همه بیشتر بداند و از همه چیز که در اطراف رخ می‌دهند مطلع باشد و اگر چنین نمی‌شد انگار نصف عمر خود را در خوابی بوده و تازه بیدار شده و می‌بیند شهر چقدر عوض شده است! بنابراین بیشترین انگیزه از آمدنش جمع کردن اخبار راجع به میشل هم محلی جدید و فیلم او بود. اما اگر بازیگرش می‌شد فکرش را بکنید چقدر اطلاعات بیشتری می‌توانست جمع کند! نگاهش را از موهای براق و آبی میشل که به طرز عجیبی در بین این افراد خودنمایی می‎‌کرد، گرفت و گفت.

- کارن دارمن

میشل نام او را با خط زیبایی در سطر اول نوشت و نام پسرک چاق را پایین نوشت. با خستگی دستی به گردنش کشید و به نفر بعدی که همان پسر مردد بود، خیره شد.

- من فقط به خاطر خواهرم اینجام... انگیزه و حوصله بازیگریم ندارم پس سریع اون رنگ قرمزو بده برم.

میشل دیالوگ را به پسر داد و بی توجه به خشم و بی حوصلگیش، گفت.

- نقشت رو بازی کن.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
پارت 20



پسرک با اینکه بی میل و مردد بود اما خطوط را زیرلب خواند و سپس ورق را روی زمین انداخت. او باید نقش یک پسر اخمو و خشمگین را بازی می‌کرد درحالی که سر خواهرش فریاد می‌کشد و او را مقصر همه چیز می‌داند. این نقش با اینکه فقط یک نقش بود اما برای پسرک بسیار سخت می‌نمود. بی شک میشل با هدف خاصی این دیالوگ را برای پسر تدارک دیده بود. او مقابل میشل ایستاد و دستانش را مشت کرد و با صدای بلندی که در کل سالن طنین‌انداز شد و همه را برای لحظه‌ای لرزاند، شروع کرد به گفتن کلمات آن هم با خشم و نفس کشیدن‌های عمیق. میشل حتی صدای دندان ساییدن او را می‌شنید.

- تو همه چیزمو ازم گرفتی، آیندمو ، شادیمو و حتی... عشقمو. ازت متنفرم میفهمی؟ تو دیوونه‌ای! فقط آتیش زدی به زندگیم چی از جونم می‌خوای؟

بی شک اصلا گمان نمی‌کرد که این حرف‌ها را به خواهرش می‌گوید بلکه میشل را مخاطب قرار داده بود و حتی سخن آخر را با صدای بلندتری ادا کرد. میشل از روی صندلی چوبی پا شکسته بلند شد و پاشنه تخت کفش را محکم روی زمین کوبید و با همان لبخند گفت.

- حالا نقش یک انسان خیلی آروم رو بازی کن که کلمات محبت‌آمیزی به خواهرش می‌زنه.

- همه یک بار نقش بازی می‌کنن.

میشل دستش را روی دیوار کثیف و سیاه شده سالن کشید و با خود فکر کرد اگر قرار باشد اینجا تمرین کنند ناچار است کل سالن را تمیز کند و بی شک تمیز کردن این سالن کار آسانی نبود. حتی گردوخاک روی انگشتانش مربوط به چندین سال پیش می‌شد. با فوتی که کرد خاک به هوا برخاست و میشل توانست برای لحظه‌ای ذرات معلق سیاه رنگ را ببنید. سپس با آرامش بین بچه‌ها چرخی زد و متوجه نگاه عجیبشان روی خودش شد. می‌دانست تک تک آنها افکار و برداشت متفاوتی راجع به میشل دارند اما شک داشت این افکار مثبت و خوب باشند، تنها همین پسر خشمگین مقابلش بی اهمیت به میشل و بدون قضاوت ایستاده بود و میشل این را خوب می‌دانست. بنابراین لبانش را تر کرد و گفت.

- تو عصبی بودی، اولین مورد نقش نبود، خواستم خالی بشی. حالا که خالی شدی نقشتو بازی کن و احساسات رو کنترل کن.

پسر که از برخورد میشل متعجب شده بود، ابرویی بالا انداخت اما چون می‌خواست این بازی سریع تمام شود، بنابراین لبخندی زد و جملات محبت‌آمیزی نظیر خواهر عزیزم بسیار دوستت دارم و خوشحالم که هستی را، پشت سر هم چید و با لحن گیرایی بیان کرد. میشل که از او خوشش آمده بود و احساس می‌کرد مثل دیگران نیست، سمت دفترچه رفت و با صدای مشتاقی پرسید.

- اسم؟

- تایید شدم؟

- بله.

- لیام

میشل مشغول نوشتن نام لیام شد و سپس از چندنفر دیگر تست گرفت که از میان آن همه جمعیت فقط ده یازده نفر تایید شدند. بیشتر آنها فقط درباره میشل و اتفاق دیشب کنجکاو بودند و آمده بودند تا کنجکاوی خودشان را برطرف کنند اما تعدادی واقعا مشتاق بودند در فیلم معروف و انتخابی مدرسه نقش بازی کنند اما این تعداد چندان زیاد نبودند. در طول زمانی که میشل تست می‌گرفت برخی زیرلب می‌خندیدند و برخی مسخره‌بازی می‌کردند و حتی یکی از دخترها موقع نقش بازی کردن موهای میشل را مسخره کرده بود. اما در آخر میشل توانست افراد مطلوب خود را انتخاب کند. زمانی که سالن از تعداد جمعیت اضافی خالی شد و فقط یازده نفر باقی ماندند، میشل ابتدا به لیام و سپس به کارن خیره شد. او قصد داشت دیالوگ‌ها را تا فردا به دست آنها برساند و البته باید این سالن را پاکیزه می‌کرد و در عین حال از اینکه انقدر مشغله داشت، خوشحال بود. او آدرس هر شخص را گرفت و روی ورق نوشت تا خود شخصا بتواند دیالوگ را به دستشان برساند.

- خب بچه‌ها بعد اینکه فردا دیالوگ رو براتون آوردم سه روز وقت دارین و بعد توی سالن مشغول نقش آزمایشی میشیم. و در آخر امیدوارم فیلمبرداری خوبی داشته باشیم.

کارن گویی که چیزی یادش آمده باشد، سریع گفت.

- راستی کی قراره فیلم بگیره؟

میشل که به این موضوع فکر نکرده بود، اندکی مکث کرد و کارن سریع گفت.

- خواهرم می‌تونه کارای مربوط بهش رو بکنه. کارش عالیه.

- خوبه من فردا میام و خواهرتم می‌بینم.

یکی از دختران ریز نقش که گوشه‌ای کنار ایدن ایستاده بود، لبخند مرموزی زد و با صدای خفه‌ای، گفت.

- راسته که میگن تو بی خانواده‌ای؟

میشل که خسته شده بود، خمیازه‌ای کشید و بی توجه به سوال دخترک، گفت.

- خب فردا می‌بینمتون، می‌تونین برین.

دختر که گویی کوچک شمرده شده بود، با خشم سمت در پاتند کرد و در را محکم کوبید. دیگران نیز پشت سرش رفتند و آخرین نفر لیام بود که هنوز متحیر بود. میشل دستی به گردنش کشید و احساس کرد امروز زیادی کار کرده است. هوا تقریبا تاریک شده بود و بوی نم باران از فضای پشت پنجره پره‌های بینی میشل را قلقلک می‌دادند. ایدن که چهره خسته میشل را دید، سمتش رفت و گفت.

- خب دیگه بهتره ماهم بریم... راستی منم فردا می‌خوای باهات بیام؟

- نه تا اینجاشم زیادی کمکم کردی.

- باشه پس بیا بریم.

میشل همراه با ایدن از سالن خارج شد و هجوم سرما به گونه‌هایش و سوزش پوستش را در یک لحظه احساس کرد. دستی روی گونه‌های سفیدش کشید و همراه با ایدن حرکت کرد. هوا گرگ و میشی بود و باد با سوز می‌وزید و ته مانده‌ی قطرات باران را با خود حمل می‌کرد. پارک تقریبا خالی از شخصی بود و تنها ایدن و میشل به سوی خانه حرکت می‌کردند. ایدن به دستان خودش و میشل که با فاصله از هم بالا و پایین می‌شدند نگاهی انداخت و دستش را سمت دست میشل برد اما دوباره عقب کشید و لبش را گزید. باور نمی‌کرد که قصد داشت دست او را بگیرد. و به این ترتیب چند قدم دورتر از میشل حرکت کرد تا دوباره وسوسه به انجام چنین کاری نشود.

میشل از ایدن جدا شد و سمت خانه‌اش رفت اما در کمال تعجب آدام را دید که به دیوار خانه‌اش تکیه زده و خیس از آب است. آب از موها و لباس آدام چکه می‌کرد و او به شدت می‌لرزید. میشل که از دیدن او آن هم مقابل خانه خودش تعجب کرده بود، برای لحظه‌ای کلید به دست ایستاد و تماشایش کرد. آدام نگاهش را از زمین گرفت و به میشل دوخت. درحالی که به مژه‌های خیسش دست می‌کشید، گفت.

- منتظرت بودم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
پارت 21



میشل با تعجب به آدام خیره شده بود و نمی‌دانست باید چگونه برخورد کند. اما نباید خشمگین می‌شد چون آدام چهره آرامی داشت انگار اندکی غم هم درون چهره‌اش نشسته بود و او فقط سعی داشت آن را نشان ندهد. میشل تار موی آبیش را با دست به پشت گوشش هدایت کرد و با قدم‌های نامطمئن جلوتر رفت و بند کیفش را سفت در دست گرفت. هنوز ساکت بود و به آدام نگاه می‌کرد. این سکوت زیاد ادامه پیدا نکرد که آدام بلند شد و خود را به میشل نزدیک کرد. گویی از شدت باران کل وجودش خیس شده بود و وزنش بالاتر رفته بود که به سنگینی راه می‌رفت. لبخند ملایمی زد که دور از انتظار بود. دستش را روی مژه‌های خیسش کشید و با آن چشمان خوش رنگ، به عمق وجود میشل خیره شد. نگاهش مثل لیزری بود روی صورت میشل.

- دعوتم نمی‌کنی تو خونت؟ خیلی خیس شدم.

میشل باز چیزی نگفت و فقط سرش را تکان داد. سمت در رفت و با کلید چندبار قفل را چرخاند اما به دلیل خیسی مدام کلید از دستش سر می‌خورد. بالاخره موفق شد در را باز کند. آدام پشت سر میشل به سرعت وارد حیاطی شد که گل‌ها و سبزه‌های زیبایی داشت که خیس از آب شده بودند و بوی خوش عطرشان کل فضای حیاط را پر کرده بود. میشل کفشش را کنار پله در آورد و با جوراب‌های خیس، روی سرامیک قدم گذاشت و اجازه داد آدام نیز وارد شود. آدام بارانی سیاهش را در آورد و روی دسته مبل گذاشت. گویی لباس سفیدش خیس نشده بود و فقط کمی شلوار چندجیب سیاهش خیس بود و موهای بلندش. آنقدر از موهایش روی چشمانش آب پاشیده بود که درون چشمان آدام رنگ قرمزی به خود گرفته بود انگار که اشک ریخته باشد. آدام کلافه دستی به صورتش کشید و به مبل تکیه داد.

- نمی‌خوای بدونی چرا اومدم؟ دلیل سکوتت چیه؟

میشل فقط جواب سوال دوم آدام را داد.

- حرف زدن تو

آدام که انگار حرف زدن برایش سخت بود، مدام فرار می‌کرد و با چشمانش اطراف خانه را دید می‌زد. انگار او هم از شکل خانه متعجب شده بود. میشل با خونسردی سمت اتاقش رفت و کیف را مقابل پنجره گذاشت. لباس‌های بیرون را آویزان کرد و یک لباس خال خالی گشاد با شلواری راحت پوشید. موهایش را به همان شکل رها گذاشت اما کمی با دست تکانش داد تا خیسیش برود. قطره‌ای آب از موهایش روی آیینه چکه کرد و در حینی که میشل سعی داشت لکه آب را از روی آیینه پاک کند، آدام وارد اتاق شد و گفت.

- نمی‌دونستم همسایه هستیم.

- الا فهمیدی.

- قصد اذیت کردنت رو ندارم.

- می‌دونم.

سپس درحالی که آیینه را بیشتر کثیف کرده بود، برگشت و دست به سینه مقابل آدام ایستاد. از میان چشمان سبز رنگش، هیچ چیز معلوم نبود. اینکه هدفش از آمدن به آنجا چه بود، نامعلوم باقی مانده بود. درهرحال میشل می‌دانست او بسیار مغرور است پس قصدش معذرت‌خواهی یا چیزی شبیهش نبود. آدام که کلافه شده بود و احساس می‌کرد باید حتما حرفش را بزند، یک نفس عمیق کشید و گفت.

- اومدم ازت بخوام بذاری تو فیلمت بازی کنم.

میشل سمت قلم و دفتری که روی میز افتاده بود، رفت و گفت.

- چرا چنین تصمیمی گرفتی؟

آدام که منتظر بود میشل متعجب شود یا ذوق کند، از این برخورد خونسردانه‌اش کمی دلگیر شد. انگار انتظار داشت میشل بهتر از این‌ها با او برخورد کند و تعریف و تمجید کند یا حتی ذوق کند که پسر معروف مدرسه در فیلمش بازی خواهد کرد. بنابراین با اخم به میشل چشم دوخت و دستانش را مشت کرد.

- دلیلش به خودم مربوطه.

میشل شانه‌ای بالا انداخت و بی خیال روی صندلی چرخ‌دارش افتاد و دیالوگی که نوشته بود را ، سمت آدام گرفت.

- پس باید تست بدی. اینو بگیر.

- تست؟

این‌بار واقعا خشمگین شده بود و می‌خواست فریاد بزند و بگوید تو باید از خدایت باشد که آمده‌ام در فیلمت بازی کنم. اما به جای آنها دندان قروچه‌ای کرد و ورق را محکم از دست میشل کشید به طوری که کم مانده بود پاره شود. متون عاشقانه را خواند و پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد. گویا باید نفش یک پسر عاشق و دیوانه را بازی می‌کرد. اما برای چه میشل چنین نقشی برای او پیشنهاد کرده بود؟ اخمش پررنگ‌تر شد و ورق را روی میز کوبید و سپس کمی عقب‌تر رفت و دیالوگ را تکرار کرد. میشل دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با کسالت به او خیره شد انگار زیادی نمایش مسخره و کسل‌کننده‌ای را داشت تماشا می‌کرد. در نهایت خمیازه‌ای کشید و گفت.

- بسه.

آدام آتشین شده بود و معلوم نبود چه زمان قرار بود همه جا را به آتش بکشد.

- تو فقط داری متن رو مثل طوطی تکرار می‌کنی! کو عشق؟

- منکه عاشقت نیستم!

- اما یک بازیگر باید واقعی بازی کنه! یک بازیگر باید تو نقشش انقدر فرو بره که حس کنه واقعا عاشق شده.

- هه! ببخشید اصلا تصور اینکه عاشقت بشمم سخته.

- پس به من نگو، به شخص مورد نظرت بگو و توی ذهنت تصورش کن.

آدام انتظار داشت میشل کمی غمگین شود از اینکه موردتاییدش نبود اما گویی میشل عادت کرده بود. آدام این‌بار دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و به مردمک چشمان میشل خیره شد. نمی‌دانست واقعا چشمان او بنفش بود یا لنز می‌گذاشت؟ مگر می‌شد رنگ چشم شخصی بنفش پررنگ باشد؟ این مدل رنگ زیادی نادر بود.

- من خیلی عاشقتم! اما می‌دونم کلمات واقعا نمی‌تونن احساسم رو نشونت بدن، پس...

مکثی کرد و روی زمین خم شد و دست روی قلبش گذاشت.

- حاضرم قلبم رو بکنم و بهت بدم! هرکاری بگی می‌کنم تا فقط تو برای من باشی! تا فقط هر روز با تماشای چهره نقاشی شدت، از خواب بیدار بشم. می‌خوام همه بدونن چه ملکه زیبا و چه افسون‌گر خاصی هستی! تو قلبم رو افسون کردی.

آدام اما وقتی به آن دو چشم نگاه می‌کرد و میان رگ‌های ریزش گم می‌شد و درعین حال این کلمات را به زبان می‌آورد، احساس عجیبی داشت. مخلوطی از ترس و ناشناختگی. انگار نمی‌دانست چه می‌گوید و واقعا چه می‌کند. اصلا اینجا چه کار داشت؟ نباید می‌آمد اما انگار پاهایش در اختیارش نبودند. از وقتی متوجه رفت و آمدن ایدن شده بود، مدام مقابل پنجره می‌ایستاد و از لابه‌لای پرده اتاقش، میشل را تماشا می‌کرد. و یک روز که مقابل پنجره بود، دید ایدن و میشل از خانه خارج شدند و شاداب به سمتی رفتند! و نفهمید چه شد که تصمیم گرفت منتظر او بماند و به بهانه‌ای میشل را ببیند. میشل لبخندی زد و نام آدام را نیز نوشت.

- کارت خوب بود! ممنون که اومدی

- امم خب دیگه من میرم دختر عجیب

- دختر عجیب!

میشل آخرین سخنش را زمزمه‌وار گفت گویی داشت با خود سخن می‌گفت. بلند شد و درحالی که سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت.

- نمی‌خوای قهوه مهمونت کنم؟

- نه!

و به سرعت سمت در رفت و از خانه خارج شد. باران هنوز با شدت می‌بارید و قصد بند آمدن نداشت. آدام حال عجیبی داشت و فقط می‌خواست از خانه میشل فرار کند. اما زمانی که به خانه رسید، بی توجه به غرغرهای مادرش که از خیسی لباس آدام ناراضی و خشمگین بود، او سریع وارد اتاق شد و روی تخت پرید و دوباره پنجره را کنار کشید، اما خبری از میشل نبود. با آه سرش را به شیشه تکیه داد و نفس داغش را به قلب پنجره چسباند. چشمانش هنوز منتظر بود اما میشل در کنار پنجره آفتابی نمی‌شد شاید فهمیده بود که آدام او را تماشا می‌کند.

***

هانا با سرعت در هوای بارانی می‌دوید و اشک می‌ریخت. ظاهرش زیادی شلخته شده بود و خط چشم سیاهش کل صفحه صورتش را خط خطی کرده بود. حتی نمی‌دانست قصد داشت کجا برود فقط احساس خار شدن و کوچک بودن می‌کرد. بالاخره به یک کوچه تنگ و تاریکی رسید و سمت در آهنی رفت و مشت‌هایش را با شدت به در کوبید. اِما با نگرانی در چارچوب در ظاهر شد درحالی که یک لباس نازک یقه گشاد با شلوارک توسی پوشیده بود. او وحشت‌زده به هانایی خیره شد که موهای طلاییش به صورتش چسبیده بود و زیرچشمانش خط سیاهی ادامه داشت و لبانش را از بس گاز گرفته بود که پوسته پوسته و خونی شده بود. اولین واکنش اِما، به آغوش کشیدن هانا و نوازش کردنش بود. سپس او را آرام با خود وارد خانه کرد. خانه‌ای که ساکت و نیمه تاریک بود چون کل خانواده به یک جشن مسخره رفته بودند و اما حاضر نشده بود در آن جشن حضور پیدا کند چون معتقد بود دخترخاله‌هایش زیادی مغرور و لوس بودند. به هرحال او سریع وارد آشپزخانه شد و یک لیوان آب سرد سمت هانا برد هرچند که قلوپ قلوپ از آب روی زمین هم ریخت چون دستان اما به شدت می‌لرزید. بالاخره کنار هانا روی مبل نشست و موهای هانا را کنار کشید و با نگرانی پرسید.

-چی شد؟

- نووا... اون خیلی ترسناک شده بود انگار همه چیزو فهمیده بود.

- کی یعنی گفته؟ شایدم خودت ضایعه بازی در آوردی.

- دلم خیلی شکست.

و سپس بعد از گفتن آخرین سخن، آب به گلویش پرید و با صدای بلندی هق هق کرد و صدای فین فین و اشکش، به شدت بلند شد. هانا عادت داشت موقع گریه کردن زیادی بلند گریه کند به طوری که بیشتر شبیه جیغ گوش‌خراشی می‌شد. اما با صبر و حوصله به کمر هانا می‌کوبید و با خود فکر می‌کرد چگونه باید به نووا یک درس حسابی بدهند. ناگهان نقشه‌ای در ذهنش جرقه زد. چه بهتر به جای تنبیه میشل و اجرای نقشه روی او، این نقشه را روی نووا پیاده کنند تا بفهمد همچین هم مالی نیست. اما همچو برق از روی مبل بالا پرید و سمت تلفن حمله‌ور شد و آن را در چنگش گرفت. به سرعت شماره دخترها را گرفت که الا جواب داد. صدایش خش‌دار و خواب‌آلود بود اما خوابیدن در ساعت نه شب زیادی عاقلانه نبود.

- سلام الا یک کار مهمی دارم سریع بیا خونه ما.

- گمشو بابا! بیدارم کرده الکی.

و سپس صدای بوق. اما خشمگین شماره میا را گرفت که صدای آهنگ رپ گوشش را کر کرد. با صدای بلندی فریاد زد.

- سلام میا. کار مهمی باهات دارم باید بیای خونم.

- چی؟

- قطع کن تا بشنوی

- چی؟

- میا! می‌کشمت

- آهان خب الان بگو.

بعد از اینکه آن‌ور خط آرام‌تر شد. اما دوباره حرفش را تکرار کرد که میا موافقت خود را اعلام کرد. هانا درحالی که دماغش سرخ شده بود و تپه‌ای از کاغذ دستمالی روی میز ساخته بود، گفت.

-چی کار می‌خوای بکنی؟
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #25
پارت 22



فصل دوم (تنبیه نووا__ بازی در فیلم جنجالی)

***

نووا همان‌‌طور که دفتر خود را از قفسه‌اش برمی‌داشت، با دقت سالن را نگاه می‌کرد. در یک سو آدام تنهایی مشغول قدم زدن بود و تعدادی از دخترها به او خیره شده بودند و در سوی دیگر جرمی با ایوان مشغول بحث کردن بود. نووا دستی به موهایش کشید و همراه با دفتر، در راهرو شروع کرد به قدم زدن. با اینکه ازدحام و شلوغی زیاد بود، اما او از گشتن خسته نشده بود. ایدن با سرعت سمت نووا دوید و سلام کوتاهی کرد که نووا فقط سرش را تکان داد. در لابه‌لای دختران رنگی، فقط دنبال یک شخص بود تا بتواند ایهام درون ذهنش را پاسخ دهد. دختری مو بلوند مشغول بگو و بخند با دوستانش بود اما کاملا واضح به نووا نگاه می‌کرد و هر بار موهایش را با دستانش به کنار گردن هدایت می‌کرد. نووا پوفی کشید و از سالن خارج شد و تا نور حیاط به چشمش هجوم آورد، کمی چشم تنگ کرد و نفس عمیقی کشید. ایدن که از سکوت و بی حوصلگی نووا کلافه شده بود، برایش بی حرف دستی تکان داد و سمتی رفت. دیشب با فرار ناگهانی هانا جا خورده بود و اصلا نمی‌توانست متوجه رفتار او شود. مگر هانا خودش نووا را نمی‌خواست؟ پس چرا فرار کرد؟ نووا که به خاطر نور خورشید چشمانش را ریز کرده بود و چروکی میان ابروانش نشسته بود، با دست شقیقه‌هایش را ماساژ داد و یک بار دیگر همه جا را نگاه کرد. شاید هم هانا به مدرسه نیامده بود. جیمز ورق درون دستش را مچاله کرد و سمت نووا رفت. با دیدن حالت نووا مطمئن شد موضوع جدی است. نووا به مژه‌های بلند جیمز که زیر نور خورشید طلایی رنگ شده بودند، نگاهی کرد و گفت.

- سلام.

جیمز چند قدم جلو آمد و ورق را بیشتر در میان دستانش فشرد.

- سلام. دیشب چی شد؟

سوال بی مقدمه و کنجکاوی جیمز زیادی تعجب‌آور بود چون هیچ چیز برای او مهم نبود و اکثرا در دریای سکوت شنا می‌کرد.

- بد گذشت.

- معلومه. برات نقشه چیدن

ورق را مقابل نووا گرفت و لبانش را بیشتر جمع کرد. انگار حتی از تصور نوشته‌های این ورق حالش به هم می‌خورد اما اصلا متوجه نمی‌شد هانا چرا باید با صورت قرمز شده و باد کرده سمت او بیاید و ورق را مقابلش پرت کند! می‌توانست پیش نووا برود. آرامش ظاهر نووا بحث برانگیز بود اما جیمز بیشتر از این دخالت نکرد و راهی کلاس شد چون این یکی از کلاس‌های مهم بود و نمی‌خواست وقتش را صرف آن کلمات بیهوده کند. نووا قبل از باز کردن ورق، روی صندلی نشست و پاهایش را دراز کرد. با افتادن برگ نارنجی روی ورق، آن را باز کرد و مقابل چشمانش قرار داد. متن به این شرح بود.

نووای عزیز امروز در سالن نمایش بعد از تعطیلی مدرسه منتظرت هستم

برای یک رابطه زیبا.

از طرف هانا

نووا پوزخندی زد و ورق را درون سطل کناریش انداخت. بلند شد و قبل از اینکه جایی برود، به درون سطل یک بار دیگر نگاه کرد تا مطمئن شود این ورق بی ارزش در کنار هزاران بطری و پیتزای مانده و چیزهای دیگر، افتاده است و دیگر هیچ‌گاه نمی‌تواند از درون سطل، بلند شود. همان‌طور که حدس می‌زد هانا از روش خوبی برای به دام انداختنش استفاده نکرده بود، فقط می‌خواست ربط جیمز با ورق را بداند.

هانا که به شدت ع×ر×ق می‌ریخت و کل صورتش از شدت هیجان و استرس قرمز شده بود، موهای طلایی خود را با گیره از بالا بست و یک نفس عمیق کشید. برای بار هزارم به خود در آیینه تار و کثیف دست شویی، خیره شد و دستانش را روی گونه‌اش کوبید تا از داغی و التهاب درونش کاسته شود. اِما بالاخره از دست شویی دل کند و مشغول شستن دستانش با آبی سرد شد و همچنان زیرچشمی به حرکات عجیب هانا خیره بود. هانا آنقدر با خودش زمزمه کرد که من می‌توانم و آنقدر به گونه‌اش سیلی زد که ظاهرش آشفته‌تر از قبل شد. اِما دست خیسش را با پایین لباس سرمه‌ای خود پاک کرد و هانا را سمت خود کشید.

- به خودت بیا! ما فقط داریم تلافی می‌کنیم.

ولی هانا احساس می‌کرد در قلبش کاسه داغی گذاشته‌اند و این کاسه آنقدر تلوپ تالاپ می‌کند که در آخر کل آب پایین بریزد و تمام جانش را بسوزاند. پوست لبش را با وحشی‌گری کشید و باعث شد لبش خونی شود. با شدت سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت.

- نه نه من نمی‌تونم.

اِما که دیگر خشمگین شده بود، فقط دست هانا را کشید و هردو سمت دخترها رفتند که گوشه‌ای کنار تابلوهای اعلام مسابقه ایستاده بودند و به ظاهر مشغول بررسی خطوط بودند اما درواقع منتظر بودند نووا را ببینند تا متوجه عکس العملش بشوند. هانا که پیش دخترها رسید احساس امنیت بیشتری می‌کرد اما حتی فکر کردن به نووا باعث می‌شد در یک جا بند نشود. اِما لبانش را کج کرد و به دیوار تکیه داد . الا دستش را نگران روی پیشانی هانا گذاشت و وقتی فهمید او تب ندارد، با دست محکم به پیشانیش کوبید.

- چته خودتو کشتی؟ مگه نمی‌خوای تلافی کنی؟

هانا که گویی تازه فهمیده بود اصلا نووا کار عجیبی نکرده، شرمنده سرش را پایین گرفت. نووا فقط دست او را رو کرده بود و کار دیگری انجام نداده بود، حال اذیت کردنش کار درستی بود؟ شاید هم بود و هانا دلش نمی‌آمد آسیبی به نووا برساند. با تصور لبخند جذاب او و لباس آستین کوتاهش و حتی عضلات برجسته روی بازوان سفیدش، نمی‌توانست فکر تلافی کردن را بکند.

- نه اون کاری نکرد... نه یعنی نمی‌خوام که

الا فریاد کشید و با دیدن سکوت سالن و ضایع شدنش، سریع لبش را گزید. نیشگونی نامحسوس از شکم هانا گرفت و لبش را نزدیک به گوش او برد که باعث برخورد تار موی قهوه‌ایش با صورت هانا شد.

- تو جا نمی‌زنی.

از طرفی این سخن به شدت با تحکم گفته شده بود و الا بی حوصله و خشمگین‌تر از همیشه جلوه می‌کرد و از طرف دیگر، هانا نمی‌توانست با نووا چنین کاری کند. شاید هم باید به حرف دوستانش گوش می‌کرد و شخصیت خورد شده و غرور له شده‌اش را از مقابل قدم‌های نووا جمع می‌کرد. نمی‌توانست که تماشاگر له شدن همه وجودش باشد و در آخرین لحظه فقط خط‌های زیر کفش نووا را ببیند. باید یک کاری می‌کرد تا این بازی برد برد شود! میا که تا آن لحظه ساکت بود، ناخنش را از میان دندان‌هایش بیرون کشید و چشمان گرد و سیاهش را، میخکوب نووا کرد. نووا از آن سوی سالن با گام‌هایی محکم حرکت می‌کرد و موهای سیاهش بالا و پایین می‌شد . و باز مثل همیشه یک لباس چسبان پوشیده بود تا عضلات دستش واضح معلوم باشد. میا با صدای آهسته‌ای، گفت.

- نووا داره میاد.

قبل از اینکه هانا سرش را بچرخاند و نووا را ببیند، یک سویشرت آبی مقابل دیدش را گرفت. با دیدن آن موهای بلند و آبی و دستان سفید، توانست به خوبی میشل را تشخیص بدهد. کلافه کمی کج شد اما باز نتوانست از پشت میشل و کناره‌های دانش آموزان، نووا را ببیند. الا با دستش هانا را سمت دیوار هل داد و گفت.

- خودتو کشتی برای دیدنش.

میا با لحن مشکوکی پرسید.

- میشل داره سمت نووا میره؟

همه کنجکاو خیره به نووا و میشل بودند که متوجه ایستادن میشل، مقابل نووا شدند. میشل سرش را کمی بالا گرفت تا بتواند نووا را دقیق ببیند اما نووا سعی داشت میشل را کنار بکشد و با خشم سمت هانا برود.

- چی می‌خوای؟

این صدای کلافه و عصبی، به نووا تعلق داشت و آن چهره خونسرد و خندان، به میشل تعلق داشت. دستانش را درون جیب سویشرتش فرو برد و سرش را کمی پایین آورد که موهایش مقابل صورتش را گرفتند.

- باید باهم حرف بزنیم.

- درباره؟

- یک مسابقه.

- چی؟

این‌‌بار نووا چندان هم مشتاق نبود سمت هانایی برود که با خشم مشغول خوردن موهایش بود، فعلا می‌خواست بداند این دخترک کوچک، چه در سر دارد. گردنش را پایین کشید و فاصله صورتش را با صورت میشل، کم کرد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #26
پارت 23



میشل با لبخند نووا را با خود همراه ساخت و هردو از هانا و دوستاش دور شدند. هانا با دندانش ناخنش را می‌درید و خون خونش را می‌خورد. کل سلول‌های وجودش شده بود شکلی از تنفر! می‌خواست میشل را ریز ریز کند و به تابلوی اعلام اخبار مهم بزند تا همه بفهمند عاقبت عشق دزدی چه می‌تواند باشد.

میشل همان‌طور که در آرامش قدم برمی‌داشت و نرم کفش را روی سنگ‌ سفید سالن می‌گذاشت، سعی کرد بحث را باز کند. اما ابتدا کمی سکوت کرد چون ذهن نووا کاملا درگیر بود و با چشمانی ریز و قرمز، همه جا را بی هدف تماشا می‌کرد ولی مشخص بود ارزشی برای چیزهایی که می‌دید، قائل نمی‌شد فقط فکرش را چند بار ورق می‌زد و مقابلش می‌گذاشت و دوباره ورق می‌زد و آنقدر این کار را تکرار می‌کرد تا از شنیدن صدای صفحات، خسته و درمانده شود.

- نووا برات یک پیشنهادی دارم که می‌تونی قبول کنی و می‌تونی نکنی.

- چه پیشنهادی؟

نووا کنجکاو به میشل نگاه می‌کرد اما بیشتر تمرکزش روی موهای آبی رنگ ریخته شده در شانه‌های میشل بود که با هر بار حرکت کردنش، آرام تکان می‌خورد و از روی شانه‌اش سر می‌خورد.

- مدرسه قراره یک مسابقه دو برگزار کنه. شنیدم به این ورزشم خیلی علاقه داری. من توی فیلمم به یک شخصیت مثل تو نیاز دارم پس اگر توی دو، در مقابل من باختی باید برام توی فیلم بازی کنی و اگر من باختم، کاری که می‌گی رو می‌کنم.

نووا که توجهش جلب شده بود، و فقط انگار جمله آخر میشل را شنیده بود، سرش را بلند کرد و به چشمان گشاد و بنفش میشل چشم دوخت. این نگاه اعتماد را فریاد می‌زد و به هیچ‌وجه میشل از سخنش اندکی تردید نداشت. نووا گوشه لب خود را بالا کشید که چال گونه کمرنگی روی گونه‌اش شکل گرفت و سپس دستش را روی چانه خود گذاشت تا حالت فکر کردن به خود بگیرد. امتحانش ضرر نداشت حتی اگر می‌باخت فقط قرار بود در فیلم میشل بازی کند دقیقا معروف‌ترین فیلم مدرسه، مگر ضرر می‌کرد؟ و البته اگر می‌برد میشل باید تمام دستوراتش را انجام می‌داد و این به خودی خود بزرگ‌ترین محرک برای نووا به حساب می‌آمد. با دست مشغول خاریدن چانه‌اش شد و با تک خنده‌ای، گفت.

- قبول می‌کنم.

- موفق باشی.

میشل با گفتن همین سخن نووا را ترک کرد و در عرض سالن شروع کرد به حرکت کردن. درواقع ایدن به او روز قبل پیشنهاد داده بود که نووا را هم به گروه بیاورند اما میشل نمی‌دانست چطور می‌تواند چنین کاری کند چون نووا حتما پیشنهاد را رد می‌کرد بنابراین متوجه اعلام مسابقه شد و با خود گفت او احساسات هیجانی زیادی دارد و حتما با یک چالش به وسط میدان بازی وارد می‌شود، میدانی که میشل از قبل برنده را درونش تعیین کرده بود. عینک دودی قرمز را روی چشمانش گذاشت و وارد کلاس شد. بوی کیک در کل فضا پخش شده بود و تعدادی از دخترها گوشه‌ای درحال بررسی کردن کیک موردنظر بودند. در این کلاس باید معجون‌های آزمایشی را روی انواع کیک امتحان می‌کردند تا نتیجه را بعدا به معلم گزارش کنند. میشل بین تمام چشم‌ها، دو گوی نفرت را دید که می‌خواست از همان فاصله چون گرگی میزها را رد کند و چنگال در گلویش فرو برد. سپس با دهانی که آب افتاده، خونش را بمکد. میشل سریع چشمانش را باز و بسته کرد تا هانا از تصور گرگینه بودن خلاص شود، سپس سرش را چرخاند و ایدن را دید که کنار جیمز ایستاده بود و سر اینکه کدام کیک اول روی میز اصلی قرار بگیرد، بحث می‌کردند. ورق را آرام در دستانش فشرد و با گام‌هایی محکم، به آنها نزدیک شد. جیمز در سکوت فقط با چشمان سیاه خود حرکات میشل را شکار می‌کرد که در آخر دوباره به کیک خیره شد. ایدن اما با شوق سمت میشل آمد و دستش را کشید و او را کنار کیک بزرگ شکلاتی قرار داد.

- هی خوش اومدی. می‌خوای با گروه ما باشی؟

میشل سرش را آرام تکان داد و گفت.

-اما با کیک خودم.

- خیلی عالیه بذار برم برات صندلی بیارم.

ایدن به سرعت کتانی سفیدش را تکان داد و از کلاس خارج شد و میشل در آخرین لحظه فقط توانست کلاه سویشرت سیاه او را ببیند. سیاه واقعا به ایدن می‌آمد و رنگ سفید و چشمان عسلیش را بیشتر نمایان می‌کرد. درواقع سیاه فرصتی بود برای دیده شدن روشنایی‌ها و میشل می‌توانست این روشنایی و شفافیت گوی عسلی و آن نخل‌های بور آویزان از آن را، خوب در پس زمینه سیاه ببیند. جیمز که با چاقوی کوچک روی کیک نقطه دایره‌مانند و ریزی به جا می‌گذاشت، آرام گفت.

- ایدن قبلا درباره کم حرف بودنت بهم گفت.

جیمز لحظه‌ای مکث کرد و با زبانش، روی لبش را تر کرد. نمی‌دانست خوب است دریچه این تونل تاریک و خفه را باز کند یا نه. از این هراس داشت که برخی با دیدن این تونل، مثل او تا ابد گرفتارش شوند و راه خروج و رسیدن به خورشید را گم کنند. یعنی آن آوازهای انعکاس‌یافته مدام تکرار شود و تکرار شود تا اینکه شخص ناتوان و نالان روی زمین سرد و خیس تونل بیفتد و هرچه به چپ و راست نگاه کند، مسیر خروجی پیدا نکند.

- دلیل خاصی داره؟

- دلیلی که توی نظر تو هست نه.

- چه دلیلی توی نظر من هست؟

- یک دلیل مربوط به تاریکی، مشکلات.

جیمز گردنش را سریع از روی کیک بلند کرد که صدای آه و ناله استخوان‌هایش، بلند شد. صاف درون چشمان میشل خیره شد و پرسید.

- راز منو می‌دونی؟

- نه اونطور که باید، من حدس می‌زنم. چون تو ساکت نیستی، در خود غرق شدی. مثل کشتی خوابیده توی دریا که همه از دور اونو کشتی استوار و قدیمی می‌دونن اما درواقع اون غرق شده... و شاید می‌خواد کسی کمکش کنه.

جیمز دوباره ساکت شد و ترجیح داد بیشتر از این سخن نگوید. می‌ترسید یک کلمه بگوید و میشل دست درون ذهنش کند و باقی کلمات را مرتب بیرون بکشد و برای جیمز یادآوری کند، همه چیزهایی را که نباید، دوباره ممکن بود مثل فیلمی مقابل چشمان لرزانش برقصد. ایدن با ذوق درحالی که سرش پایین بود و به بند کفش‌هایش نگاه می‌کرد، صندلی بزرگ و سفیدی به کمر گذاشته بود و دستانش را روی دسته‌های صندلی سفت گرفته بود. صندلی را کنار پایه میشل گذاشت و کمرش را صاف کرد جوری که انگار ساعت‌ها خم شده بودند و تقلا می‌کردند تا صاف بمانند. ایدن آخی زیرلب زمزمه کرد که بسیار نامفهوم بود. سپس با لبخند دست از کمرش برداشت و گفت.

- بفرما اینم صندلی خوشگل بانو.

- خوشگل بانو!

میشل با لحنی مرموز این کلمه را بیان کرد. انگار مشخص نبود شاد شده یا تعجب کرده، شاید هم کاملا بی احساس بوده. کیک توت فرنگی‌ای را از درون جیبش بیرون کشید و روی میز گذاشت. این کیک را دیشب وقتی یک گربه سفید کنار پنجره دید، پخته بود. گربه آرام دمش را تکان می‌داد و لبانش را به اندازه نصف انگشت باز و بسته می‌کرد و چشمان خمارش را برای مدت طولانی‌ای می‌بست اما دوباره بازشان می‌کرد. میشل لب پنجره ایستاده بود و دست روی لبه پنجره گذاشته و به گربه نگاه می‌کرد تا اینکه گربه از روی درخت پایین پرید و در عرض کوچه تاریک، محو شد. میشل با بستن پنجره تازه فهمیده بود که صورتش یخ بسته و احتمالا رنگی شبیه به رنگ قرمز به خود گرفته. وقتی تصمیم گرفت برای کلاس فردا کیک بپزد، روی کیک، شکل گربه را کشید با دهانی باز و سپس کل بدنش را با خامه صورتی رنگ کرد. ایدن با چشمانش به کیک خیره مانده بود و با لبخند به آن گربه نگاه می‌کرد. استاد بلند قد که کراوات سیاهی بسته بود، وارد کلاس شد و لبخندی زد. کراوات را آنقدر محکم به گلویش بسته بود که انگار داشت خفه می‌شد و البته حالت صورت قرمزش نیز شبیه یک گوجه باد کرده بود.

- خب سلام بچه‌ها. همه برنامه رو می‌دونین پس هرچه زودتر شروع به کار کنین.

نووا کنار جیمز ساکت ایستاد و مایع زرد را درون لوله ریخت اما همچنان به میشلی که کنارشان بود، نگاه می‌کرد. میشل با یک نگاه به مایع زرد و سپس به کیک، تصمیم گرفت به جای آن مایع، از چیز دیگری استفاده کند. طبق فرمول باید کاری می‌کردند که کیک واکنش نشان داده و شکافته می‌شد اما این شکاف باید به اندازه یک پارگی سطحی می‌شد نه ترکیدن. یعنی یک چیزی نزدیک به حالت تعادل. اما به نظر مایع زرد برای این کیک زیادی سنگین بود و ممکن بود اصلا آن را هضم نکند ولی در فرمول نام برده شده بود. هرچند میشل حتی نمی‌توانست به این کتاب‌ها اعتماد کند. پس به جای مایع زرد مایع سفیدی برداشت که کمی رنگ رویش می‌رقصید. ایدن با کلافگی مایع را اندازه می‌گرفت اما جیمز در کمال آرامش کار خود را انجام می‌داد. تنها شلوغی سمت میز هانا بود که کل مایع و رنگ‌ها را روی زمین ریخته بود و دولا شده سعی داشت شیشه‌های شکسته را جمع کند اما از همان پایین پاهای میشل را زیر نظر داشت.

- وای ترکید
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #27
پارت 24



این فریاد همه چشم‌ها را سمت ایدن کشید. کیک شکلاتی ایدن و جیمز کاملا ترکیده بود و فقط چند تکه سوخته باقی مانده بود. و در کمال تعجب کیک میشل بدون هیچ تغییری فقط او را تماشا می‌کرد و قصد نداشت هیچ‌گونه تغییری کند. میشل این بار میزان کمی از مایع زرد را درون مایع سفید ریخت و کمی از آن را قطره قطره روی کیک انداخت اما باز هیچ تغییری حاصل نشد. چشمان استاد بیشتر به رنگ سفید تغییر یافته بود و با سیاهی ریزی به کیک میشل خیره بود گویی که می‌خواست چیزی بگوید اما زبانش در حلق نمی‌چرخید. نووا با احتیاط عینک سفید و آیینه‌ای به چشم زده بود و با آن استایل می‌خواست هانا را خشمگین‌تر کند. کمی مایع را در دست بازی داد و درنتیجه مایع پف کرده را درون کیک ریخت که کل کیک پودر شد و روی هوا معلق ماند و نووا به سرفه افتاد. هانا که تمام حواسش به نووا بود، ترسیده دهانش را باز کرد و چشمان گشادش را به نووایی دوخت که صورتش جمع شده بود. الا موهای طلایی هانا را کشید و درحالی که قطره‌ها را می‌شمرد، زیرلب غرولند کنان گفت.

- بکش کنار موهاتو مگه کر شدی؟

میا که ظاهرا خسته شده بود،کیک را بی خیال شد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و درحالی که به میشل خیره بود، گفت.

- کر نشده کور شده.

اِما کیکی را که درون ناخن بلند و سفیدش فرو رفته بود، با دندان بیرون می‎کشید اما تا متوجه نگاه هانا شد، سریع کیک را سمتی تف کرد و گفت.

- شنیدم میشل به نووا پیشنهاد مسابقه دومیدانی داده! بهترین فرصته که نووا رو از میدون به در کنیم! نقشه دارم.

توجه همه دخترها سمت او جلب شد و کیک را به فراموشی سپردند. انگار این آزار دادن نووا درعین بد بودن بسیار لذت بخش می‌نمود. در آن سو میشل موهایش را با کش از پشت محکم بست و با دقت به کیک بی خیالش خیره شد. متحیر بود که چرا کیک هیچ عکس العملی نشان نمی‌داد. واقعا باید چه می‌کرد و چه چیز دیگری اضافه می‌کرد؟ یعنی می‌شود در تعادل کامل بود؟ همیشه در آن تعادل روی چوب نازک باز به سمت چپ و راست لغزشی وجود دارد و هیچ‌گاه نمی‌شود کاملا بی طرف بود. آیا این مورد برای کیک نیز صدق می‌کرد؟ بی طرفی یعنی حضور نداشتن در یک اجتماع و مگر می‌شد انسانی در اجتماع حاضر نباشد؟ و حال تعادل در کیک، آیا بحثش با این موضوع جدا بود؟ میشل کلافه اندکی دیگر رنگ به سفیدی اضافه کرد و نقطه وسط کیک ریخت و منتظر ماند تا اتفاقی بیفتد. معلم که طاقتش را از دست داده بود، سمت میشل آمد اما قبل رسیدنش به کیک، کل کیک به دو قسمت نصف شد و تکه‌ها هرکدام گوشه‌ای از ظرف افتادند. میشل که سرش را بالا برد، اخم‌های معلم را دید و فهمید راه را اشتباه رفته.

- خانم میشل واتسون!

این‌بار کل کلاس ساکت شد و دیگر کسی به کیک خود توجهی نداشت. مرد که دستش را سمت کراوات می‌برد تا آن را در گلویش درست تنظیم کند، به میشل نزدیک‌تر شد و دستش را درون کیک فرو برد.

- وقتی می‌خواین فشار زیادی به چیزی وارد نکنین و فشار خیلی هم کم نباشه، تنها مواد کافی نیست بلکه باید ریختن رو بلد باشین. وقتی همش به یک نقطه کیک ریخته بشه اون وقت چی میشه؟ تعادل به هم می‌خوره. خب کلاس تموم شد تا جلسه بعد کیک باید آماده باشه.

و به این ترتیب همه سریعا کلاس را ترک کردند فقط تعداد محدودی باقی ماندند. هانا زمانی که داشت کیفش را جمع می‌کرد، با نیخشند میشل را دید می‌زد اما وقتی با بی توجهی میشل رو به رو شد، ایشی گفت و سمت راهرو رفت. میشل سرش را خم کرد و با دقت کیک را مورد بررسی قرار داد. آری اگر قرار باشد فقط به یک بخش فشار وارد شود در آن صورت تعادلی باقی نمی‌ماند.

- میشل باید باهم حرف بزنیم

حتی بدون اینکه سرش را بالا بگیرد می‌توانست حدس بزند آدام با غرور دست در جیب بالای سرش ایستاده و منتظر است دید زدن میشل تمام شود. اندکی مکث کرد و بعد سرش را بالا آورد و آدام را دید که اخمی ظریف میان ابروانش ایجاد شده بود که شبیه هلال ماه بود و آن چشم‌ها رنگی تیره به خود گرفته بودند. لبان آدام جوری جمع شده بود که بیشتر شبیه کودکان لوس و قهر به نظر می‌رسید. میشل نگاهی کلی به کلاس انداخت که متوجه شد جز آن دو کسی در کلاس حضور ندارد.

- باشه حرف بزنیم.

- تو سالن غذاخوری.

- باشه.

میشل ورق آزمایش را برداشت و به سینه‌اش چسباند و پشت سر آدام روانه شد. ادرین متعجب به آدام نگاه می‌کرد و ایوان سرخ شده بود. پس براساس حالت چهره آنها قرار نبود کار گروهی بکنند تا میشل را آزار دهند بلکه آدام این بار تنهایی وارد میدان شده بود اما برای چه؟ وقتی به سالن غذاخوری رسیدند اولین کسانی که متوجه آنها شدند گروه هانا بودند. چشمان اِما اندازه توپ تنیسی شده بود که قصد داشت با سرعت سمت صورت میشل هجوم بیاورد و شکل بنفش بزرگی روی چشمش به یادگار بگذارد. آدام انتهایی‌ترین و دورترین میز را انتخاب کرد و نشست. میشل مردد دستش را روی صندلی کشید و سپس روی آن نشست و آرنجش را در میز قرار داد. از چهره آدام نمی‌توانست هیچ چیز را بخواند اما هر فکر مثبتی درباره آدام ممنوع بود چون اولین شکل منفی غرورش بود که امکان نداشت درست شود.

- شنیدم قراره بری سالن مرتب کنی و دیالوگ به دست بازیگرا برسونی.

- بله. دیالوگ تو رو هم قراره بدم فعلا آماده نشده ظهر میدم.

- نه... می‌خواستم بگم که... بگم... .

با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین، آدام اخم کرد و چهره اِما را کنارش دید. اِما یکی از صندلی‌های کناری آدام را کشیده بود و روی میز آنها با بی خیال‌ترین حالت ممکن، نشسته بود. میشل لبخندی زد و متوجه شد این برخورد اما به خاطر چیست. صدالبته که او از میشل ترسیده بود و نمی‌خواست آدام را با او تنها بگذارد اما خب احتمالا با این کار شخصیت خود را پایین می‌آورد. آدام که حال خشمگین شده بود، به اخم کردن بسنده نکرد و با صورتی قرمز و برافروخته، سریع از پشت میز بلند شد و دست اما را کشید.

- تو با اجازه کی توی میز ما نشستی؟

- خب من

- گمشو

- اما من...

- نشنیدی؟

اما در آخرین لحظه چشمان توسیش را که پرده خیسی رویش نشسته بود، به میشل سوق داد و دستان مشت شده‌اش را نامحسوس سمتش نشانه گرفت و بعد بدون تعلل دوان دوان سالن را ترک کرد که صدای فریاد دوستانش از انتهای سالن به گوش رسید. آدام عصبی روی صندلی افتاد و دستش را لایه موهایش فرو برد و سعی کرد روی موضوع متمرکز شود تا بتواند اصل مطلب را به گوش میشل برساند اما کمی در این مورد دچار شک بود. چرا باید اصلا به میشل کمک می‌کرد و به او نزدیک می‌شد؟

- می‌خواستم بگم میشه منم بیام بهت کمک کنم؟

- نه به کمک نیاز ندارم اما ممنون بابت...

- من نمی‌گیرم چی میگی! میام کمکت می‌کنم همینو بس.

- نیاز ندارم.

- چه داشته باشی چه نه ظهر دم در خونتونم. روز خوش.

و سپس محکم صندلی را به عقب هل داد و با گام‌هایی سنگین سمت میز دوستانش رفت. میشل می‌دانست او حتی در خوبی کردن هم زورش را به کار می‌گرفت اما به خوبی می‌دانست که حاضر نیست کمک آدام را بپذیرد. او همیشه کارهایش را تنهایی انجام داده بود و نمی‌خواست این عادت از سرش بپرد. وقتی در کوچه بارانی تنها بود و پایش به شدت خون ریزی می‌کرد، کسی به دادش نرسید. هوا تاریک بود و ماه میان ابر سیاه مخفی شده بود. دستش را به دیوار آجری می‌چسباند و خود را بالا می‌کشید و با تکیه بر دیوار، بیشتر مسیر را طی می‌کرد تا بتواند به جایی برسد حتی در آن شرایط بعد باران هم با سوز و سرما به جای زخم برخورد می‌کرد و حالش بدتر می‌شد. آه که اگر به کمکی نیاز داشت فقط آن شب محتاج کمک بود و اگر آن شب دستی برای بلند کردنش دراز نشد، پس بهتر بود هیچ‌گاه بلند نشود. آب هویچ را کمی چرخاند و بعد به لب‌هایش نزدیک کرد. ایدن با شتاب مقابل میشل جای گرفت و گفت.

- آدام چی کارت داشت؟

- خب

- اذیتت کرد؟

میشل با دیدن حالت چهره ایدن، سعی کرد حالتش را حفظ کند و با صدای بلندی نخندد. ایدن کاملا نفس نفس می‌زد و با چشمانی لرزان مدام اطراف را می‌پایید که انگار کسی قصد جان آنها را کرده باشد. سرش را خم کرد و زیرلب آرام مشغول پچ پچ شد تا مثلا جاسوسی متوجه نشود و میشل نتوانست دربرابر پلیش بازی مسخره ایدن نخندد

***

هنوز کلاس‌ها تمام نشده بودند و دو کلاس باقی مانده بود اما نووا با نامه‌ای که به دستش رسیده بود، مسیر پله‌های مدرسه را طی می‌کرد تا بتواند به انباری تاریک و نمور مدرسه برسد. درواقع انباری یکی از بخش‌های خطرناک و ممنوعه بود اما چون هانا قصد داشت آنجا قرار بگذارد، نووا مجبور بود در آنجا حضور پیدا کند. حتی کلمات و سخنان تاکیدی و نیش‌دارش را آماده کرده بود تا بتواند هانا را کاملا زهری کند و با خیالی راحت باقی کلاس‌ها را طی کند. وقتی پله‌ها تمام شد، نفس عمیقی کشید و با دقت به اطراف نگاه کرد. راهروی عریض و نازک که فقط با یک چراغ زرد رنگ ضعیف روشن مانده بود، خالی از هر انسانی بود. نووا پوزخندی زد و خواست سمت پله برود که هانا در کنارش ظاهر شد. موهای طلایی خود را به کناری هدایت کرده بود و چشمان آبیش غمگین زمین را رصد می‌کرد. نووا دوباره پوزخند زد و سمت هانا رفت.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #28
پارت 25



در نگاه هانا یک چیز عجیبی بود که نووا را گیج می‌کرد. آن رنگ آبی و خطوط پراحساسی که درون آب شناور بودند انگار می‌خواستند شخصی آنها را چو میوه‌ای از شاخه درخت بکند و در دست بگیرد. حال فقط نگاهشان بود که سخن می‌گفت و تنها صدا، صدای فین فین هانا بود. با اینکه بسیار سعی داشت سکوت کند و صدایی تولید نکند، اما به خاطر اشک‌هایی که ریخته بود مدام آب بینیش سرازیر می‌شد و مجبور بود با فین بلندی آنها را بالا بکشد. حتی بدتر از همه احساس می‌کرد چندی بعد دچار سکسکه هم خواهد شد. با خشم دستش با مشت کرد تا بدتر از این ضایع نشود اما قبل از هرچیزی، نووا هانا را سمت خود کشید و در صورتش فوت کرد تا تارموها از مقابل چشمانش کنار بروند. نووا احساس می‌کرد در نزدیکی این دختر تعداد زیادی سگ آتشین ایستاده بودند و قصد داشته‌اند تمام وجودش را با چنگ و دندان تصرف کنند. با خشم پلک زد تا این چهره معصوم مانع جاری شدن کلمات نشود. درحالی که نگاهش را می‌دزدید، با صدای ضعیفی گفت.

- چطور جرئت کردی ازم سواستفاده کنی؟ فکر کردی کی هستی؟ الانم به اندازه کافی وقتمو گرفتی! به اون دوستاتم بگو برای به دست آوردن دل نووا باید نقشه بهتری بچینن.

نووا با خشم بازوی هانا را رها کرد و پاهایش را روی زمین کوبید تا به سرعت از پله‌ها بالا برود و این قسمت از زندگیش را برای همیشه فراموش کند. حتی اگر سمت این دختر جذب می‌شد یک چیزی عمیقا مانع او بود! غرورش؟ یا هانایی که قبلا بسیار مغرور بود و تودماغی سخن می‌گفت؟ شاید هم می‌ترسید همه کارهای هانا جز یک حیله نباشد و فقط قصد بازی دادن او را داشته باشد. چون سال قبل از یادش نرفته بود، بلکه بارها روی سرش می‌رقصید و پای کوبی می‌کرد تا گول ظاهر مظلوم و خوب هانا را نخورد. هانا آن زمان یک دختر بدبخت عاشق نبود ، بلکه او پرنسس سوار بر کالسکه‌ای بود که پایین‌تر از نوک دماغش را نمی‌دید و همواره از شهرت و ثروت و افتخارات پدربزرگش در مسابقات مختلف داستان تعریف می‌کرد. خیلی‌ها فقط به خاطر پولدار بودن خانواده‌اش با او ارتباط داشتند اما رفتار هانا یک چیز غیرقابل تحمل بود. همیشه موهایش را به شکل گوجه از بالا می‌بست و چندتار موی طلایی رنگ روی صورت آویزان می‌کرد و لبان قرمزش را به شکلی در می‌آورد که انگار می‌خواهد شخصی را ببوسد. این را هم نمی‌شود نادیده گرفت که او نووا تیمش را موردتمسخر قرار می‌داد و به آنها بچه دهاتی می‌گفت و از همان زمان که نووا شد چوب کبیرت ، به غرورش بر خورد و در باشگاه ساعت‌ها تمرین کرد تا این سخن از مغزش بیرون برود! اکنون چه شده بود؟ این نیز یکی از بازی‌های جدید هانا بود؟ یا دور بازی برعکس شده بود؟ نووا همان‌طور که در ذهنش جنگی به پا بود و قصد نداشت عقب نشینی کند و این افکار پوسیده و رنگ پریده را رها کند، در طول حیاط قدم می‌زد و مشتش را محکم‌تر از قبل به پاهایش می‌کوبید.

- نووا

نووا یک لحظه ایستاد و به دستی که قرمز شده بود، چشم دوخت. سرش را کمی بالاتر برد و میشل را دید که تعداد زیادی کاغذ در آغوش گرفته و با کنجکاوی نگاهش می‌کرد. قبل از اینکه مجبور شود با میشل هم کلام شود یا چیزی بشنود، به سرعت شروع کرد به دویدن و به گوشه‌ای از مدرسه پناه برد که شاید هیچ کس را نبیند، و چه جایی بهتر از دست شویی. میشل که به خاطر کار زیاد خسته شده بود، ورق‌ها را محکم‌تر گرفت تا از زیر دستش سر نخورد. آرام و آهسته قدم برداشت و با خود فکر کرد چه چیزی ممکن بود باعث این حال نووا شده باشد. شبیه آدم‌هایی شده بود که با خود درگیری خاصی داشتند و نمی‌توانستند یکی از اعضای ذهن خود را در رابطه با موضوع موردنظر راضی کنند چون انگار احساس ساز مخالف می‌زد.

میشل وارد راهرو شد و به کلاسی نگاه کرد که این زنگ مجبور بود در آن حاضر شود اما انگار انرژی لازم برای این کار را نداشت. خبری که صبح به گوشش رسیده بود کل انرژی امروز را از او ربوده و سعی داشت وجودش را ذره ذره ناامید کند و در قعر تاریکی فرو ببرد. خسته دستی به موهایش کشید و دوباره محکم با دستانی که ع×ر×ق کرده بود، ورق‌هایش را چسبید. انگار این ورق‌ها حتی از جان او هم واجب‌تر بودند. قبل از اینکه میشل بخواهد قدمی بردارد، ایدن سریع دست او را کشید و خود جلوتر از میشل حرکت کرد. میشل که از این حرکت جاخورده بود، با چشمانی گشاد به عقب پرت شد و ایدنی را نظاره کرد که تعداد زیادی کرم و سوسک روی سرش ریخته بود. حدس می‌زد این کار یکی از دخترها باشد چون فعلا آدام و گروهش با او کاری نداشتند مگر اینکه جرمی قصد کرده با او بازی جدید آغاز کند. میشل با قدم‌های محکم سمت میز رفت و ورق‌هایش را روی میز انداخت و سپس تعداد حشرات را با بی تفاوتی از روی سر و صورت ایدن کنار زد. نگاهش را معطوف چشمان عسلی رنگ ایدن کرد و با لبخند گفت.

- ممنون ایدن ولی لازم نبود. من از حشرات نمی‌ترسم.

ایدن که انگار کلافه شده بود، هردو بازوی میشل را محکم گرفت و سرش را به صورت میشل نزدیک کرد.

- می‌دونم برای تو هیچی مهم نیست ولی برای من مهمه! نمی‌خوام بهترین دوستم رو مسخره کنن.

میشل که از این همه نزدیکی جاخورده بود، کمی از ایدن فاصله گرفت و سعی کرد چیزی بگوید اما قبل از آنکه دهانش باز شود، دخترها یکی یکی شروع کردند به مسخره کردن ایدن. دهانشان را کج و کوله می‌کردند و سعی داشتند بدترین کلمات را به کار بگیرند اما بیش از اینکه این‌ها برای میشل دردآور باشد، خنده‌دار بود و قلقلکش می‌آمد. شاید با برخورد تیغ به پوستش فقط قلقلکی ایجاد می‌شد و تیغ درحالی که احساس می‌کرد حقیر شده، سرپایین مسیرش را کج می‌کرد و به سوی پوست دیگری می‌رفت.

- اوه ایدن خان عاشق دیوونه مدرسه شده وای وای دلم

الا روی صندلی ایستاد و درحالی که دستش را به حالت میکروفن در آورده بود، گفت.

- ایدن عاشق شده شده عاشق شده شده.

میا این بار جای الا را گرفت و با چرخش کمر و لوس کردن لحنش ، گفت.

- خب اگر دوست دختر می‌خوای مورد زیاده برات پیدا می‌کردیم طفلکی.

هانا که کلافه شده بود، فقط پوفی کشید و سرش را روی میز گذاشت ولی اِما بیشتر از همه پیاز داغ ماجرا را زیاد کرد.

- اخه کی میاد دوست دختر این بشه؟

ایدن که حال خشم کل وجودش را فراگرفته بود، دستش را مشت کرد تا سر و صورت این دخترهای لوس را خراب کند و آن وقت بود که دیگر کسی حاضر نمی‌شد آنها را تماشا کند اما دستان میشل محکم دست مشت شده ایدن را گرفتند و این مشت را چنان ذوب کردند که سریع تبدیل به دست بازی شد برای درآغوش کشیدن دست میشل.

- اما من شما دخترا رو تحسین می‌کنم. میزان انرژی بالایی دارین ولی خب بهتره این انرژی رو برای مسخره‌بازی هدر ندین شاید یک جای دیگه بیشتر به انرژی نیاز داشته باشین مثلا جایی که منو نووا قراره مسابقه بدیمو شما قراره تشویق کنین! اوه راستی... اسمم رو با صدای خیلی بلندی تشویق کنین دوست دارم انعکاس صداتون همه جا پخش شه.

میشل همان‌طور که دست ایدن را گرفته بود، او را با خود سمت میزش کشید و مشغول جمع کردن ورق‌ها شد اما نگاه ایدن میخکوب میشل بود و نمی‌خواست آن دست‌ها او را رها کنند و سمت ورق بروند. دخترها که با شنیدن نام نووا و مسابقه بادشان خالی شده بود، خود را سمتی رها کردند و فهمیدند برای تلافی کار نووا، لازم است همراه میشل باشند ولی آخر چرا میشل؟ نقشه این بود برای مسابقه کاری کنند حریف برنده شود و نووا بازنده اما اکنون تازه فهمیده بودند حریف میشل است.

با حضور خانم پافکورس، کلاس هنوز مشغول بگو بخند و جیغ زدن بود. انگار حضور او در آن کلاس به شکلی نامرئی بود و کسی تماشایش نمی‌کرد. فقط میشل میان این همه جمعیت، به مانتوی براق و خوش دوخت خانم پافکورس و موهای شرابی او توجه داشت. به گمانش خانم پافکورس برای یک کلاس زیست و کار با جانوران زیادی به خودش رسیده بود و احتمالا می‌خواسته با حشرات جشن بگیرد یا شاید فقط می‌خواست جلب توجه کند اما کسی حاضر نبود زرق و برقش را تماشا کند. با برخورد چوب به تخته، باز اتفاق خاصی نیفتاد که در آخر دهان خانم پافکورس گشاد و بزرگ شد و صدای ناهنجاری ایجاد کرد که همه در آخر سعی کردند کمی صدایشان را کاهش دهند.

- لطفا ساکت ساکت بشین دیگه! گوش بدین.

میشل منتظر ادامه سخن خانم پافکورس بود که دستی به کمرش برخورد کرد و او کمی گردنش را خم کرد و ورقی زرد رنگ از دست جیمز گرفت. متعجب ابروانش را بالا داد که جیمز با انگشت به آدام اشاره کرد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #29
پارت 26

میشل با دقت محتویات نامه را خواند و از زیر ورق نگاه نامحسوس خود را حواله آدام کرد. او خواسته بود راس ساعت سه میشل آماده باشد و دم در خانه‌اشان برود تا باهم دیالوگ‌ها را به بچه‌ها برسانند. میشل متوجه نمی‌شد که چرا آدام باید انقدر اصرار کند؟ یعنی حیله‌ای در کار بود و آدام نقشه‌ای داشت؟ درهرحال که میشل نمی‌خواست قبل فهمیدن ماجرا او را متهم کند و درخواست کمکش را رد کند. وقتی خانم پافکورس نام میشل را به زبان آورد، او هنوز مشغول تماشای چشم‌های سبز رنگ با رگه آبی آدام بود که به پنجره خیره شده و لب‌هایش را کمی به بالا سوق داده گویی که می‌خواهد لبخند بزند. میشل صاف ایستاد و به چشمان خانم پافکورس خیره شد. اصلا نمی‌دانست معلم چه گفته و باید چگونه واکنش نشان دهد برای همین در سکوت به آن دو چشم وحشی خیره شد که هرآن ممکن بود از جا کنده شود و میشل را تکه تکه کند. اما برخلاف تمام تخیل پردازی‌های میشل، خانم پافکورس چرخی در کلاس زد و بدون توجه به او، گفت.
- ازتون می‌خوام خوب یاخته‌های وجود حشرات رو بررسی کنین و بعد آخر کلاس باید گزارش تحویل داده بشه. پس سریع‌تر لطفا.
ایدن که خوابش می‌آمد، خمیازه بلندی کشید و با مالش چشمانش، گردن خود را سمت میشل خم کرد تا او را تماشا کند. و البته اگر مجبور می‌شد گزارشی بدهد فقط کافی بود گزارش جیمز را بنویسد و اندکی تغییر بدهد چون جیمز با دقت به اعضای بدن حشرات نگاه می‌کرد و میله نوک تیز را روی بدن سوسک بالا و پایین می‌کرد. حتی انقدر محو کارش شده بود که حضور کلاس را احساس نمی‌کرد و انگار درون آن یاخته‌ها داشت جشن می‌گرفت. میشل با تلاش بسیار نگاهش را از صورت آدام کنار کشید و ذره‌بین بزرگ را در دستانش فشرد و کمی صورت خود را به حشراتی که روی میز می‌لولیدند، نزدیک کرد. حتی تعدادی از آن سوسک و کرم‌های کرمی و سفید رنگ، هنوز زنده بودند و در میز وول می‌خوردند. انگار داشتند جان می‌دادند. میشل کمی بیشتر خم شد و سعی کرد آن دایره‌های سفید متحرک درون بدن حشرات را به چیز بهتری تشبیه کند و در گزارشش به کار بگیرد اما تنها کلمه‌ای که در ذهنش بود، توپ‌های شناور حشرات بود! کمرش را صاف کرد و سمت ایدن برگشت اما او هم فقط خواب‌آلود در و دیوار را رصد می‌کرد. کمی صورتش را سمت ایدن متمایل کرده و گفت.
- چیزی گیرت اومد؟
- تا الان پانزده تا ترک و شکستگی توی دیوار پیدا کردم!
- خیلی هم خوبه. هر کدوم از این ترک‌ها هم داستان خودشون رو دارن و معلوم نیست دیوار تحت چه فشار و شکنجه‌ای بوده که انقدر ترک خورده و پوسته پوسته شده! معلومه سنی ازش گذشته شایدم تو سن جوانی پیرش کردن! مثلا همین توپ پرت کردن بچه‌ها به دیوار و ناخن کشیدن و خط خطی کردن. و حتی جیغ و دادشون.
- یعنی دیوار گوش داره؟
- به نظرم داره.
- ساکت! لطفا به کارتون دقت کنین.
میشل به خانم پافکورس که با خشم لبانش را جمع کرده بود و آن دو را نشانه گرفته بود، نگاهی انداخت و خودش را از کنار صورت ایدن دور کرد. به خاطر این میزان از خشم خانم پافکورس همه سکوت کرده بودند و فقط گاهی صدای آخ اوخ و صداهای حال به هم زن اِما بلند می‌شد که چهره‌اش به شدت مچاله شده بود و مثل صورت سگ‌های تپل با گونه و سر و صورت آویزان شده به نظر می‌رسید. الا که کاملا آماده انجام عمل جراحی بود، دست کش و عینک مخصوصی زده و به جنگ حشرات می‌رفت. میشل به خاطر این تصور خنده‌ای کرد و تا نگاه خانم پافکورس را روی خود دید، دوباره سر کارش برگشت. اما سوال اینجا بود چرا تعداد این توپ‌های محرک سیاه سفید، کم و زیاد می‌شد و حتی گاهی نزدیک به هم بودند و گاهی بسیار دور از هم؟ همان‌طور که میشل مشغول پرسش سوال‌هایی از خود بود، نووا سوسک کرمی رنگ و نازکی در دست گرفت و درحالی که شکمش را قلقلک می‌داد، سوسک را روی موهای جیمز گذاشت و با خنده کمی از جیمز فاصله گرفت. اما جیمز آنقدر توجهش روی حشرات جلب شده بود که حتی نمی‌فهمید موجودی لیز و کثیف روی موهایش مشغول بازی کردن است. ایدن با شیطنت ریز خندید و خودکار را از دماغش بیرون کشید و گفت.
- هعی حیمز یک چیزی تو موهاته.
- چی؟
جیمز کنجکاو دستش را سمت موهای سیاهش برد اما قبل از آنکه سوسک و کرمی را لمس کند، دست میشل را روی موهایش لمس کرد و با تعجب به او خیره شد. میشل سوسکی که در دستش وول می‌خورد را سریع برداشت و با لبخند گفت.
- بچه‌ها داشتن شوخی می‌کردن.
- آهان.
سپس جیمز سریع مشغول نوشتن خطوطی روی ورق شد و اصلا به چهره اخمو و کسل نووا و ایدن توجهی نکرد. میشل می‌دانست جیمز به یک چیزی حساس است که مربوط به زندگی گذشته او بوده و همواره کنارش است. این ظاهر آرام و ساکت، از درون طوفانی دارد که با قفل کردن ظاهرش فقط سعی دارد مانع هجوم طوفان درون به بیرون شود! شاید نگران رویارویی با درونش است یا هم نگران اطرافیان. اما میشل می‌دانست او یک مشکلی دارد و تا نفهمیده روی چه چیزی حساس است و مشکلش چیست، عهد بسته مراقب او باشد حتی به قیمت خالی کردن باد ایدن و نووا. وقتی نوشته جیمز تمام شد، با ذوق سمت خانم پافکورس رفت و ورق را به دست او داد و منتظر ماند تا پاسخی دریافت کند اما در طول انتظار، مشغول تماشای بند کفش‌هایش بود و وقتی به پایین نگاه می‌کرد، پلک‌های بلند و سیاهش بهتر خود را نشان می‌داد. ایدن خودکار را در هوا پرتاب کرد تا پشه‌های فرضی اطرافش را بکشد.
- ایدن هیچی ننوشتی؟
- خط‌های نامرئی روی صفحه رو نمی‌بینی؟
- آره همشون درشت نوشته شدن که هیچی نفهمیدی.
- نخیر نوشته فهمیدم اما نخواستم بنویسم.
- اوه! پس چی فهمیدی؟
- اینکه این کلاس خیلی بده اما اگر خانم پافکورس مثل اسب وحشی رفتار نمی‌کرد، می‌تونستم دخترها رو مسخره کنم. نگاهشون کن.
میشل با این سخن ایدن، سرش را کج کرد و دخترها را دید که هر یک چهره منزجر کننده‌ای به خود گرفته و رنگ لبو شده بودند. انگار به هیچ وجه این حشرات برایشان قابل تحمل نبود. میشل درحالی که خم می‌شد تا چیزی بنویسد و ورق را خالی نگذارد، آرام گفت.
- شایدم حق داشته باشن! هرکسی توی ذهنش تصوری داره و براساس اون رفتار می‌کنه. احتمالا اونا کلی سوسک و کرم روی بدنشون و حتی موهاشون تصور می‌کنن و حالشون به هم می‌خوره.
- یا حتی دهنشون.
- آره حتی دهنشون!
ایدن که تازه متوجه شده بود جیمز گزارشش را به خانم پافکورس داده ، خشمگین خودکار را روی ورق فشار داد و باعث پاره شدن ورق کاغذ شد. حال نمی‌توانست دیگر از روی جیمز چیزی بنویسد. خوشبخانه قبل از اینکه میشل بلند شود و ورق را سمت خانم پافکورس ببرد، در کلاس باز شد و چهره خانم لارنس نمایان شد.
- بچه‌ها برای تمرین مسابقه بیاید حیاط لطفا.
خانم پافکورس قصد شکایت کردن داشت اما قبل از اینکه او حتی کلمه‌ای به زبان بیاورد، همه به سوی بیرون کلاس شلیک شدند و ایدن خود را میان دیگران مخفی کرد و بیرون کشید. انگار هرکس آخر می‌ماند، مجبور بود گزارش ارائه بدهد. میشل ورق را در دست فشرد و به عنوان آخرین نفر، سمت در کلاس رفت اما صدای خانم پافکورس مانعش شد.
- فکر کنم ورقی که توی دستتونه برای گزارشه مگه نه؟
- آمم بله.
- پس بیارش
میشل نگران ورق را به دست خانم پافکورس داد و با چشمانش سرتاپای خانم پافکورس را بررسی کرد. هنوز دماغش گشاد نشده بود و چشمانش تغییر رنگ نداده بود. حتی حالت لبش شبیه غاری نبود که به خواهد برای فریاد باز شود، پس میشل کمی خیالش راحت شد.
- به نظرت این توپ‌ها چرا حرکت می‌کنن؟
- خب نمی‌دونم فقط فهمیدم که حشرات نیمه زنده بودن و کامل نمرده بودن.
- و با این به چه نتیجه‌ای رسیدی؟
- به اینکه هرچیزی تا زندست حرکت می‌کنه.
- پس اگر مرده بودن به قول تو توپ‌ها حرکت نمی‌کردن؟
- فکر کنم.
- درسته میشل واتسون! بهت امتیاز این کلاس رو میدم.
میشل با خوشحالی بقیه مسیر را طی کرد تا بتواند به سالن ورزش در آخرین طبقه مدرسه، برسد. او جوراب ورزشی خود را کامل بالا کشید و بند کفش‌هایش را ساده بست. موهایش را به شکل توپی بزرگ و آبی درآورد و دکمه لباسش را تا آخر یکی یکی بست. وقتی وارد سالن شد همه جا پر بود از همهمه و گویی تمام شرکت کننده‌گان برای تمرین آمده بودند اما علاوه‌بر آنها تعداد زیادی هم به عنوان تماشاچی حضور داشتند. وقتی نگاهش را بین دخترها چرخاند تازه متوجه شد الا تصمیم گرفته در مسابقه دو شرکت کند چون لباس ورزشی پوشیده بود و کنار خط ایستاده بود تا آماده تمرین شود. البته این کار از الایی که اکثرا بی حال و کسل بود و بزرگ‌ترین تصورش خواب بود، بسیار بعید به نظر می‌رسید اما شاید هدف خاصی داشت برای شرت کردن چون گروهش از همان اول روی این مسابقه حساس بودند. میشل کمی که چشم چرخاند فهمید میا و اما خوشحال و عادی هستند اما هانا باز کسل و غمگین به گوشه‌ای نامشخص از سالن خیره شده و در عقب‌ترین صندلی سالن نشسته. ایدن با سرعت از پشت به میشل نزدیک شد و دستش را روی شانه او کشید.
- به نظرت برنده میشی؟
- مطمئن باش نظرم رو نشونت میدم.
نووا با خشم به ایدن نگاه می‌کرد که به جای بودن در کنارش، دوباره سمت میشل رفته بود. اصلا نمی‌فهمید ایدن برای چه انقدر با او خوب رفتار می‌کرد؟ سعی کرد با جیمز دردودل کند و خشمش را به او بگوید تا جیمز طرف او را بگیرد اما مثل همیشه جیمز سکوت کرد و هردو شانه‌اش را به نشانه بی نظری و نداستن اوضاع ، بالا انداخت. نووا کلافه ادامه داد.
- اون برای چی باید پیش میشل باشه؟ منو به همچین آدمی فروخت؟ صورتشو ببین اصلا!
- مطمئنی فقط به خاطر این اعصبانی هستی؟
- منظور؟
- هانا توی صندلی آخری نشسته و نگاهت می‌کنه.
با اینکه نووا خیلی دوست داشت برگردد و حالت چهره نووا را متوجه شود، اما خود را نگه داشت و گفت.
- مهم نیست.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #30
پارت 27



میشل همراه با ایدن آرام دور سالن گشت می‌زد و در عین حال به عکس‌العمل همه توجه داشت. مطمئن بود بودن ایدن کنارش، برای او که فرقی نمی‌کرد اما برای ایدن خوب نبود. چون چنددقیقه پیش، نووا خشمگین دهانش را باز و بسته می‌کرد و درحالی که انگشت اتهام به سویش بلند کرده بود، کلمات را به گوش جیمز می‌رساند اما ظاهر جیمز نشان می‌داد در برابر حرص و جوش نووا کاملا خونسرد و بی تفاوت است. میشل روی صندلی آبی پلاستیکی تماشاچیان، نشست و نفس عمیقی کشید. احساس می‌کرد به خاطر شلوغی و ازدحام زیاد جمعیت، نمی‌تواند خوب نفس بکشد. ایدن ظرف پلاستیکی که درونش سالاد ریخته بود را، سمت میشل گرفت و روی پاهایش گذاشت.

- سالاد می‌خوری؟

- نه ممنون ایدن.

- چی؟ صدات نمیاد.

میشل که منظور ایدن را متوجه شده بود ، لبخندی زد. ایدن چنگال را درون کاهوهایی که رویشان سوس سفیدی نشسته بود، فرو کرد و چنگال را مقابل لبان میشل گرفت. او نمی‌دانست چند درصد ممکن است این کارش اشتباه باشد و چند نفر به او خیره شده‌اند. راستش نیاز نمی‌دید به خاطر نزدیکی به میشل، پاسخگوی سخن ابلهانه دیگران باشد. انگار میشل هم به این موضوع پی برده بود و قصد نداشت نگران کارهای ایدن باشد برای همین لبانش را جلو آورد و کل سالاد را در دهانش فرو برد. با این حرکت او، چشمان نووا و گروه دختران، گشاد شد و هرکدام در ذهن داستان عاشقانه‌ای برای میشل و ایدن ساختند. هرچند داستانی که در آن به جای پرنسس ، یک میمون بی‌ریخت قرار داشت با شاهزاده مسموع و دیوانه! آری او طلسم شده بود که از میشل خوشش می‌آمد. در این حین، آدام که بند کفش‌هایش را می‌بست، زیرچشمی آنها را می‌پایید و می‌خواست با هر روشی که شده ایدن را آزار دهد. بنابراین سمت گروهش رفت و لبخند خبیثانه‌ای زد.

- هی ایدن ظهر مجبورم با آدام برم واسه پخش کاغذ.

ایدن که جاخورده بود، چشمان عسلی خود را تنگ کرد و چنگال را روی ظرف کوچکش، کوبید. با لحنی که خشمگین و گلایه‌آمیز بود، گفت.

- تو بهم گفتی می‌خوای تنها بری.

- قصدم همین بود و هست. اما آدام همیشه با زور حرفشو پیش می‌بره.

ایدن که انگار خشمگین‌تر از قبل شده بود، صاف ایستاد و از میشل، کمی فاصله گرفت.

- فکر نمی‌کردم زیر بار حرف زور بری.

- حرف زور داریم تا حرف زور. یکی زور خوشاینده یکی بد. وقتی کسی بهم زور میگه به خاطر کمک کردن، خب من ردش نمی‌کنم.

- اوه واقعا؟ یعنی الان بهت زور کنم که باید با من بری چی؟

- احتمالا در اون حالت با هردوتون برم.

- بهتره با آدام بری

سخن آخر ایدن به زور قابل شنیدن بود، چون بسیار آرام و دلخور این کلمات را ادا کرد. گویی که خود قصد نداشت چنین چیزی بگوید اما برای خالی کردن حرصش، و مهم‌تر از همه برای اینکه میشل را ترک کند و گوشه‌ای دور از همه بنشیند، باید سخن آخر را می‌گفت. قبل از اینکه میشل فرصتی پیدا کند برای حرف زدن، ایدن او را ترک کرد و تصمیم گرفت حتی از سالن ورزش بیرون برود. وقتی از سالن خارج شد، راهروها و کلاس‌ها تقریبا همه خالی بودند. شاید تنها شخص دیوانه و لجباز و همچنین خشمگین، ایدن بود که می‌خواست خود را به حیاط پشتی برساند و زیر درخت بزرگ بنشیند. واقعا نمی‌فهمید برای چه میشل باید با آدامی که انقدر پست و کثیف بود صمیمی شود ؟ در آن لحظه با خود فکر می‌کرد آدام بسیار پاک و مهربان است و فقط می‌خواهد به او کمک کند؟ معلوم بود که آدام هزاران نقشه در ذهن خود داشت. او موش کثیفی بود که زیرزمین مخفی می‌شد تا طعمه نزدیک شود، بعد آن انگشتان کثیف خود را بیرون می‌آورد تا طعمه را به دام بیندازد. اما خب انتظار نداشت میشل این را نداند چون میشل همیشه باهوش بود! آه آدام خیرخواه و مهربان! واقعا آدام قصد داشت میشل را از ایدن بدزدد یا چه کند؟

وقتی ایدن خشمگین خود را به محوطه رساند، بی آنکه متوجه شود، قدم می‌زد و از چپ به راست، و از راست به چپ می‌چرخید. آنقدر زیرلب درباره آدام فرضیه سازی کرد که ترسید در این فرصت کوتاه که او کنار میشل نبود ، آدام پیشش رفته باشد و بدگویی ایدن را کرده باشد. یک آن با وحشت متوجه شد خارج شدن از سالن کار اشتباهی بوده اما قبل از اینکه برگردد به سالن، مقابل مسیر باریک منتهی به حیاط جلوی مدرسه، جرمی و ایوان را دید. جرمی سیگاری به لب زده و سیگار خالی را میان دندان‌هایش له می‌کرد و مشخص بود خشمگین است. اما ایوان که انگار اصلا حواسش به آنها نبود، در سکوت مقابل ایدن ایستاده و نگاهش می‌کرد. صدای ایدن بلند شد که آن دو را مخاطب قرار داده بود.

-بکشین کنار باید برم .

جرمی: اگر تونستی مارو کنار بزن

ایوان: دنبال دعوایی مو قشنگ؟

جرمی پوزخندی زد و سیگار را برداشت و درحالی که خیره به چهره مشوش ایدن بود، گفت.

جرمی: تو فکر کن آره

ایوان: زیاد کنار میشل می‌پلکی.

ایدن که انگار فهمیده بود ماجرا چیست، با خشم آتش گرفت و سمت ایوان هجوم برد. مشت‌های خود را یکی پس از دیگری در صورت ایوان فرو می‌برد و قصد نداشت مشت زدن را تمام کند انگار به فرو رفتن مشتش درون صورت سفید و یخ‌بسته ایوان، نیاز داشت. جرمی که حال سیگار را روی زمین پرت کرده بود، به سوی آن دو دوید و ایدن را از روی شکم ایوان کنار زد. با لگدی محکم به چانه ایدن، باعث شد خون از دهان ایدن فواره کند و فریاد ایدن به هوا بلند شود

***

نووا با دقت به اطراف سالن خیره بود اما نمی‌توانست ایدن را پیدا کند برای همین از کنار جیمز که ساکت نشسته بود ، بلند شد و سمت میشل رفت. میشل بی حرف مشغول دید زدن دخترها بود اما افکارش درهم پیچیده بود. می‌دانست ایدن از دستش دلخور شده اما قصد نداشت از دلش در بیاورد چون اتفاق خاصی نیفتاده بود. او قصد داشت با آدام برود تا از هدف اصلی آدام باخبر شود و او را از لاکش بیرون بکشد چون آدام اهل کمک کردن آن هم به میشل نبود! باید از ته ماجرا باخبر می‌شد و اصلا اینکه با آدام برود چه مشکلی داشت؟ ربطش به ایدن چه بود که او تا این حد خشمگین شد و رفت؟ در لابه‌لای بخش فرسوده ذهن میشل، یک چراغ روشن بود مثل چراغ اعلام خطر. از همان‌هایی که می‌گوید ورود ممنوع. میشل نمی‌خواست ایدن هرگونه وابستگی‌ای به او پیدا کند بنابراین احساس می‌کرد باید کمی از آن فاصله بگیرد.

- میشل

وقتی صدای نووا را شنید که نگران به نظر می‌رسید، چشمش را از توپی که وسط سالن رها شده بود و با هر لگد به این طرف و آن طرف می‌رفت، گرفت و به نووا دوخت.

- ایدن کجاس؟

- نمی‌دونم.

نووا که از این همه بی‌تفاوتی میشل به جوش آمده بود، فقط پوزخندی زد و به سرعت از سالن خارج شد. احتمالا دو دقیقه دیگر تمرین آغاز می‌شد و مربی بالای سر افراد داوطلب می‌ایستاد تا آمادگی آنها را بررسی کند اما اکنون نووا از سالن خارج شده بود آن هم در چنین زمان مهمی. میشل که انگار کمی نگران شده بود، از روی صندلی بلند شد و به ظرف پلاستیکی با سالاد کامل ، نگاهی انداخت. می‌دانست ایدن آدمی نبود که موقع خشم کار اشتباهی بکند و به خود آسیب بزند اما چرا نووا انقدر نگرانش بود؟ با صدای بلند آقای مارکر، که مثل صدای خروسی با گلوی خش‌دار بود، همه در صف ایستادند. میشل دیرتر از همه پشت آن خط سفید قرار گرفت. می‌دانست که نمی‌تواند به خوبی روی تمرین تمرکز کند برای همین امکان داشت اوضاعش مثل قورباغه دهان گشادی شود که از سالن پرت شده و مشغول قور قور کردن و اشک ریختن در برکه است. نمی‌خواست این چشم‌های زشت پاره شده را که همواره تماشایش می‌کردند، خوشحال کند اما به هیچ وجه نمی‌شد به آقای مارکر و گفته‌هایش گوش داد. حرکات نووا او را به یاد یک حادثه بزرگ می‌انداخت، حوادثی که با احساس ششم به افراد خبرداده می‌شوند. وقتی بالاخره مقدمات و حرف‌های دستوری تمام شد، آقای مارکر با دقت میان صف حرکت کرد و گفت.

- خب شروع می‌کنیم.

میشل آماده شروع بود؟ یا باید دنبال دوستش می‌رفت؟ آه او به خوبی می‌دانست پیدا کردن یک دوست و دور شدن از تنهایی، مسئولیت‌هایی هم در پی دارد. وقتی دوست داری باید نگران حال و احوالش باشی. باید به او کمک کنی و طوری برخورد نکنی که احساس بدی پیدا کند. دوستی که داری نه تنها باید به خودت، بلکه باید به او هم فکر کنی! درواقع هر ارتباطی ، یک عواقب به دنبال دارد اما چون برخی این وظایف را عاشقانه و دوست داشتنی می‌دانند، پس اصلا به این موضوع توجه نمی‌کنند که سخت است به اشخاص مختلف فکر کرد و نگرانشان بود! شاید هم برای آنها سخت نباشد.

- خانم میشل منتظر چیزی هستین؟

- باید برم.

- بله؟

- یک کار مهم پیش اومده آقای مارکر، اما زود میام.

میشل دیگر منتظر نماند تا سخنان خشمگین دیگری از آن دهان خارج شود، در مقابل تمام چشم‌های به حیرت نشسته، تنه‌ای به افرادی زد که مقابل در بودند و به سرعت از سالن خارج شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین