پارت 19
میشل همراه با ایدن از خانه خارج شد و هردو راهی سالن بزرگ انتهای پارک شدند. هوا سرد بود و باد زوزهکشان در همه جا پرسه میزد. میشل بی توجه به سرمای هوا بدون هیچ کلاهی موهایش را آزاد و رها گذاشته بود و کفشهایش را محکم روی زمین میکوبید تا سکوت این مکان را برهم زند. گرد و خاک موزیانه به سوی دماغ پهن ایدن هجوم میبرد و بوی چمن خیس تقریبا بیشتر فضا را احاطه کرده بود. کلمات زیادی در هوا، در زمین، در محیط و در همه جا مشغول شنا کردن و جست و خیز کردن بودند اما چون صدایی برای بیانشان نبود ظاهرا سکوت روی تخت پادشاهی خود نشسته و سیگارش را دود میکرد. با تمام سرمایی که وجود داشت میشل هنوز گرمش بود. یک گرمایی شبیه اضطراب اندک و هیجان. میخواست این فیلم کوتاه با بهترین بازیگرها خوب اجرا شود و البته با این حال از آمدن و نیامدن بازیگران در شک بود. هنوز ایدن در کنارش به او آرامش میداد و احساس میکرد ایدن میتواند یک یار همیشگی بامزه و شلوغ باشد تا او را از افکار و کلمات رها کند اما اگر او هم نتواند به این سکوت غلبه کند باید گفت وای به حال ذهن میشل! اگر سکوت به ساعت کشیده میشد زوزوه ذهن و بوی سوختگی ذهن سوخاری، همه جا را در بر میگرفت. بالاخره به مقابل سالن بزرگی رسیدند که تابلوی زرد رنگ قدیمیای رویش وجود داشت. کاملا مشخص بود این تابلو در باد و برف و سرمای زیادی باقی مانده و در انتظار مسافر بوده چون پاسهای قهوهای و سوختهای رویش نقش بسته بود. میشل در آهن بزرگی که ارتفاع زیادی داشت و کاغذهای پاره شده روی در سبز رنگش چسبیده شده بود، با دست عقب کشید که صدای ناهنجاری بلند شد. میشل وارد فضای تاریک و بزرگ سالن شد که نورهایی از پنجرهاش به درونش هجوم میآورد. البته از گرد و خاک بوی نم در این محیط نمیتوان چشم پوشی کرد.
ایدن دستان یخ زدهاش را از درون جیب پالتو بیرون کشید و سرش را خاراند و با تعجب چرخی در سالن بزرگ اما متروکه زد.
- قراره اینجا بیان؟
- آره خب یک محیط بزرگ و ساکت بدون مزاحم.
ایدن سوتی کشید که صدایش چهار بار اکو شد و در آخر به زمزمه کوتاهی ختم شد. ایدن با دهن به دستانش فوت کرد تا گرمای نفسش کمی از یخ دستانش را کم کند و البته چنین هم شد. بعد از ساعتی انتظار که به زمزمههای ریز ایدن و سکوت میشل ختم شد بالاخره در آهنی تکانی خورد و تعداد قابل توجهی از افراد داخل شدند. البته همه با نگاههایی آغشته به تعجب و کنجکاوی کل سالن را از نظر گذراندند و گویا گمان میکردند در یک جای رسمیتر و مجللتر قرار است میشل را ببینند و انتظار یک سالن مسکونه با بوی بد چوب خیس را نداشتند. آه این چوب خیس شبیه زغالی بود که سالهاست سوخته و خاموش شده اما هنوز روحش در اطراف محیط پرسه میزند و باعث سوختن مویرگهای بینی میشود. میشل با کنجکاوی به بازیگران جدیدش نگاه میکرد. در میان جمعیت دختر موقرمزی بود که گونهها و نوک دماغش به شدت سرخ شده بود و چشمان گشاد و سیاهش دورتادور را نگاه میکرد. یک پسر هم در کنارش ایستاده بود که اندام لاغری داشت و موهایش زیادی کوتاه بود و سعی داشت با تکان دادن دندانهایش انگار چیزی که لایه آنها گیر کرده بود را بجوئد و قورت بدهد. در قسمت عقبتر پسر قدبلند و گندمگونی بود که در آمدن و نیامدن شک داشت از این رو دستش روی در مانده بود و با دقت به اطراف نگاه میکرد و حتی برای لحظهای نگاهش روی نگاه میشل مکث کرد. مثل آهسته مقابل همه آنها که تقریبا ده یا پانزده نفری میشدند، ایستاد و با لبخند گرمی که دلهره را از دلشان بیرون بکشد، شروع کرد به سخن گفتن.
- از همتون ممنونم که امروز دعوتم رو قبول کردین و اومدین اینجا. من قراره ازتون تست بگیرم و اگر قبول شدین فیلم رو بازی میکنیم و این فیلم بعد تایید شدن در دبیرستان به مسابقات میره و جوایز و پول زیادی داره.
هرچند پول و جایزه و احتمالا برنده شدن برای میشل، زیادی مهم نبود او فقط برای ترغیب آنها چنین چیزهایی گفته بود که البته دروغی در کار نبود! فقط میشل برای انگیزه و یک تجربه جدید و کاری جدید دست به فیلم نوشتن و بازی در فیلم زده بود. هرچند فعلا مشخص نبود خودش بخواهد در این فیلم بازی کند یا نه. آوردن نامی از جوایز باعث شد محیط شور و شوق بیشتری بگیرد و چشمها برق خاصی بزنند. همه آماده بودند نشان بدهند که از دیگری بهتر هستند. اما دست پسرک هنوز روی در بود و قدمهایش برای رفتن و ماندن دچار تردید بود. او نمیدانست وارد این بازی شدن آن هم فقط به خاطر علاقه خواهرش درست است یا خیر. خواهرش زیادی خواهش کرده بود که او به این تست برود و دوست داشت برادرش را در آن فیلم ببیند چون میدانست او استعداد زیادی دارد و این پسر بیشتر ترجیح میداد در بلندترین نقطه از جهان بنشیند و ساز بزند. اما این بار به خاطر اشکهای دانه دانه شده خواهرش مجبور شد بیاید و قصد داشت نقش را به بدترین نحو بازی کند تا رد شود. اما خب حتی در تست دادن هم شک داشت . میشل یک نگاهش دوخته به پسر و یک نگاهش به جمعیت بود. میخواست چیزی بگوید که تردید را کنار بکشد و پنجره اطمینان را باز کند.
- بازیگری فقط بازی کردن یک نقش نیست، فقط ادا در آوردن نیست، یک دنیاست... دنیایی که تجربه جدیدی بهت میده. اوه خب کاملا معلومه که من دخترای لوس و نازی که به ناخن و لاک توجه میکنن رو نمیتونم درک کنم اما اگر مجبور بشم نقش اونارو بازی کنم بهتر درک میکنم، وارد یک دنیای جدید میشم و چشمام رو به جهان جدید باز میشه. توی بازیگری فقط از نگاه خودم نمیبینم، از نگاه کسی میبینم که دارم نقشش رو بازی میکنم. کی واقعا میخواد بازیگری رو احساس کنه؟
صدای همهمه و تشویق و تایید بلند شد و پسرک بالاخره دستش را کنار کشید و به جمعیت پیوست. ایدن افراد را در صف منظمی قرار داد و افراد یک به یک جلو آمدند برای تست. میشل دفتر قرمزی که در جیب داشت را بیرون کشید و خودکار کوچک را از بالای گوشش برداشت و با دقت به دختر ریز جثهای که عینکش مدام از دماغ استخوانیش سر میخورد، چشم دوخت.
- تصور کن در محیط ترسناکی هستی... سه گرگ دنبالتن. میخوام واقعی بازی کنی.
دخترک برای بار هزارم دست برد و عینک را کمی بالا کشید و گفت.
- اخه گرگ نیست که.
ایدن خواست چیزی بگوید که میشل سریع جواب دختر را داد.
- بازیگری یعنی چیز غیر واقعی رو واقعی کنی. بازی میکنی، چیز واقعی اینجا وجود نداره اما باید بازیت انقدر نزدیک به واقعیت باشه که بیننده فکر نکنه غیر واقعیه.
عینک دوباره سر خورد و تا نزدیک لبهایش آمد و دختر اینبار با خشونت بیشتری عینکش را بالا کشید و فشاری که به میله ظریف طلایی عینک داد، بی شک کارساز بود. جیغ تابلویی کشید و خود را به در و دیوار کوبید اما این بیشتر شبیه نمایش سیرک بود تا یک نقش اصیل. تن صدایش و حالت جیغ زدنش زیادی دروغین بود. لبهایش به شکلی غنچهوار آرام باز میشد و یک صدای اجباری بیرون میآمد و این درحالی بود که هیچ اثری از ترس در اندام بدن و چشمها دیده نمیشد. میشل آرام سری تکان داد و رنگ قرمزی به دخترک نشان داد.
- متاسفم... فکر کنم بهتره جایی دیگه دنبال استعدادت باشی.
دختر با اخم راهش را کج کرد و سریع بیرون رفت و در این مدت زمان کم باز و بسته شدن در، سرما به داخل حملهور شد و باعث لرزیدن اندام پسری شد که در آن پشت، مخفی شده بود. گویی اعتماد به نفسش زیادی کم بود. نفر بعدی پسر تپلی بود که لبهای ریزش میان گونههای باد کردهاش گم شده بود و چشمانش حالت نیمهبازی داشت انگار به زور با گیره نامرئی باز مانده بودند. میشل کمی فکر کرد و گفت.
- نقش یک پسر ناراحت رو بازی کن که دوستش رو از دست داده.
پسر بچه خندهای کرد و دست به زانویش زد و گفت.
- دوستم بمیره برام مهم نیست.
میشل حداقل خوشحال بود که این پسر دروغی نگفته است و کاملا اعتراف کرده که یک انسان سنگ دل و بی احساس است. چون خیلیها به ظاهر برای خوب نشان دادن خود در مراسم تشیع شرکت میکردند و اما فقط چشمشان دنبال چیزهای خوردنی بود. میشل سعی کرد با آرامش دوباره نقش را برای پسر یادآوری کند اما پسر تپل سریع مشغول اجرا شد و همه به او چشم دوختند و برای مدتی پچ پچ و همهمه پایان یافت. پسرک روی دو زانو افتاد و دانههای اشکش با سرعت شروع کردند به ریختن، مثل آبشاری که دانههای درشت شور داشته باشد. و البته عجیب بود که اندازه دانه اشک بزرگ نشان داده میشد. لبهای پسرک بیشتر در درون فرو رفت و غنچه شد و صورت گرد و گوشتالو به رنگی سرخ مبدل شد. میشل نام پسرک را روی کاغذ نوشت و رنگ سبر را نشانش داد.
- خب تو قبول شدی.
پسر با خوشحالی بلند شد و خاک شلوارش را تکاند و در گوشهای کنار ایدن ایستاد. تمام نگاهها با انزجار روی پسر بودند و اصلا دوست نداشتند چنین بازیگری در جمع خود داشته باشند. میشل یکی از پاهایش را روی پای دیگری گذاشت و منتظر نفر بعدی ماند. نفر بعدی یک دختر ریز اندام با چشمانی آهویی و صورتی بی نقص بود. بی شک اگر استعدادش را داشت او ظاهر زیبایی برای این کار داشت.
- این دیالوگ رو بخون و نقش رو بازی کن.
دختر دست سفید و نرمش را جلو آورد و متن را خواند و با لبخند متینی سرش را به نشانهی موافقت تکانی داد. دختر ایدن را انتخاب کرد و مقابلش ایستاد و نگاه مسخ کنندهاش را به دو دوخت.
- من هرگز نمیتونم ترکت کنم لطفا این رو بفهم... ازم نخوا برم وقتی قلبم اینجاست... ازم نخوا فراموشت کنم وقتی ذهنم فقط پر از واژه اسم توئه. آه... من دیوانهوار دوستت دارم.
و این سخن گفتن آمیخته به لحنی شیرین و دوست داشتنی بود پس میشل لبخندی زد و متوجه شد نام او را نپرسیده که در ورق بنویسد. احتمالا او تازه وارد سالن شده بود و میشل نتوانسته بود نامش را بپرسد.
- اسمت چیه بانوی زیبا؟
دختر که از لفظ بانوی زیبا لذت برده بود، سمت میشل برگشت. با اینکه شایعه زیادی راجع به این دختر شنیده بود و افکار عجیبی مثل اینکه او جادوگر است یا از شهر دیوانهها آمده و از دیوانهخانه فرار کرده، یا هم بدتر از همه، او بدتر و مادر خود را کشته و تنها زندگی میکند، درکل با تمام این شایعه و سخنها کارن مشتاق بود بیاید و او را از نزدیک ببیند. کارن به خبرنگاری به شدت علاقهمند بود و از کودکی به دنبال این کار بود و در کوچه و محله و لابهلای خانهها سرک میکشید تا اخبار جمع کند و نام اینکار را خبرنگاری میگذاشت نه فضولی. درکل میخواست از همه بیشتر بداند و از همه چیز که در اطراف رخ میدهند مطلع باشد و اگر چنین نمیشد انگار نصف عمر خود را در خوابی بوده و تازه بیدار شده و میبیند شهر چقدر عوض شده است! بنابراین بیشترین انگیزه از آمدنش جمع کردن اخبار راجع به میشل هم محلی جدید و فیلم او بود. اما اگر بازیگرش میشد فکرش را بکنید چقدر اطلاعات بیشتری میتوانست جمع کند! نگاهش را از موهای براق و آبی میشل که به طرز عجیبی در بین این افراد خودنمایی میکرد، گرفت و گفت.
- کارن دارمن
میشل نام او را با خط زیبایی در سطر اول نوشت و نام پسرک چاق را پایین نوشت. با خستگی دستی به گردنش کشید و به نفر بعدی که همان پسر مردد بود، خیره شد.
- من فقط به خاطر خواهرم اینجام... انگیزه و حوصله بازیگریم ندارم پس سریع اون رنگ قرمزو بده برم.
میشل دیالوگ را به پسر داد و بی توجه به خشم و بی حوصلگیش، گفت.
- نقشت رو بازی کن.