. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
پارت 9



دست‌های مشت شده جرمی نشان می‌داد او به شدت از گستاخی میشل خشمگین بود. ادرین با شتاب سمت آن دو دوید . او خوب می‌دانست که میشل خودش را درون چه دردسری گیر انداخته بود. هیچ کس نمی‌توانست با جرمی در بیفتد چون اون نه تنها زور بیشتری داشت بلکه چنان برای دانش آموز مورد نظر تله درست می‌کرد که فردایش دانش آموز اخراج شده بود. میشل بی تفاوت و دست به سینه ایستاد و گفت.

- زورت به بزرگ‌تر از اون نمی‌رسه؟ حتما باید برای نشون دادن قدرتت موش اذیت کنی؟

- چیه نکنه جناب موش عشق شما بودن؟

ادرین لبخند تصنعی زد و دست میشل را کشید. درحالی که او را از جرمی دور می‌کرد، کنار گوش میشل زمزمه‌وار گفت.

- با این سر و کله نزن.

- این ؟ مگه کی هست که ازش بترسم! یک دیوونس که الکی موش اذیت می‌کنه.

ادرین واقعا متوجه نمی‌شد میشل چرا انقدر بی فکر بود. یعنی حاضر بود خودش آزار ببیند اما یک موش کثیف و بی ارزش آزار نبیند؟ این دیگر چه منطقی بود؟ لابد اگر حمله‌ای یا جنگی می‌شد، اول موش‌ها را نجات می‌داد و بعد خود می‌رفت یا احتمالا برای نجات جان موش قرار بود بمیرد. احتمالا گمان می‌کرد مردم او را تحسین می‌کنند اما نجات یک موش مگر چه ارزشی داشت؟ ادرین با خشم آستین لباس میشل را رها کرد و با قدم‌هایی تند سمت پله طبقه پایین رفت. ترجیح می‌داد به جای بودن کنار دختر بی فکری، پیش آدام و دوستانش برود و بازی کند. پله‌ها را دوتا یکی پایین رفت و به سالن بزرگی که صدای آدام و توپ در آن انعکاس یافته بود، رسید. نگاهش را در اطراف چرخاند و اِما را دید که مشغول تماشای آدام است و لبخند از روی لبش به هیچ وجه پاک نمی‌شود. حوله را روی دستش نگه داشته بود و گاهی سرش را خم می‌کرد و حوله را بو می‌کشید.

ادرین سمت آدامی رفت که توپ را به زمین می‌کوبید و سعی داشت از دفاع ایوان عبور کند. بی حوصله بیرون زمین ایستاد و تماشایشان کرد اما بیشتر فکرش درگیر این بود که چرا میشل انقدر احمق بود؟ آدام ع×ر×ق پیشانیش را پاک کرد و توپ را روی زمین انداخت. با دیدن چهره درهم برهم ادرین، نزدیک‌تر رفت و مشکوک پرسید.

- چیزی شده؟

ادرین به موهای سیاه و خیسی که روی پیشانی آدام چسبیده بودند، نگاهی انداخت و سپس سرش را کج کرد تا دلربایی اما را ببیند.

- به نظرم تو برو به کارت برس ... بیشتر از این عشقتو منتظر نذار.

آدام قهقهه‌ای سر داد و با تمسخر به اما خیره شد.

- اون بیشتر شبیه کلفت شده تا عشقم.

ایوان دستش را روی شانه آدام گذاشت و گفت

- به نظرم بهش یک فرصت بده، دختر خوشگلیه.

- بیخیال. هی ادرین در رفتی از بحثا.

- بیاین بریم بالا براتون تعریف می‌کنم.

آدام دیگر چیزی نگفت و حوله را از دست اِما بیرون کشید. درحالی که صورت خیسش را پاک می‌کرد، زیرلبی از اِما تشکر کرد و البته این تشکر از نظر اِما یک چیزی فراتر بود. مثل یک ابراز محبت. اِما با ذوق پله‌ها را بالا پرید تا سمت میا و الا برود و همه چیز را تعریف کند. البته صرفا می‌خواست زیبایی و جذابیت آدام را درحال بازی تعریف کند چون اتفاق خاصی نیفتاده بود. زمانی که همه بالا رفتند صدای بلند فریادها به گوش رسید . آدام با ابروهایی بالا پریده، به میشل و جرمی چشم دوخته بود و از ابهت زبانش بند آمده بود. ادرین و ایوان به سرعت سمت آنها دویدند و دیگر دانش آموزان نیز به میشل حمله کردند. واقعا چند نفر به یک نفر؟

میشل به حیاط شلوغ و چشم‌هایی که نگاهش می‌کردند، خیره شد و با خود فکر کرد این دانش آموزان چقدر عاشق دعوا و اتفاق جدید هستند. بی شک خبرنگاران خوبی از آنها در می‌آید. جرمی دستی به خونی که از دماغش سرازیر می‌شد، کشید . دیگر نمی‌خواست بیشتر از این با میشل دعوا کند یا حتی سعی کند او را بزند چون می‌دانست در این کار زیاد موفق نمی‌شد، اما باید از یک راه دیگر وارد می‌شد. میشل به او توهین کرده بود و از یک موش طرفداری کرده بود، این چه نوع موجود عجیبی بود واقعا؟ جرمی صدایش را برد بالا و گفت.

- بهت حق میدم از هم نوعت دفاع کنی.

میشل دوباره همان لبخند را به لبانش آورد و گفت.

- خوشحالم که هم نوع یک موش بی چاره و بی گناهم اما هم نوع انسان وحشی‌ای مثل تو نیستم که الکی به جون موشا و حیوونای ضعیف میفته.

- اوه مادر تو چقدر مهربونی.

میشل به چهره مضحک جرمی نگاه کوتاهی انداخت. واقعا موهای تیغ تیغی و قرمزش او را شبیه دستمال قرمزی کرده بود که گاوی را تحریک به حمله می‌کرد. حتی با اینکه یک دستش روی دماغ شکسته و خونیش بود، باز هم داشت بلبل زبانی می‌کرد. او واقعا یک انسان ضعیف بود که فقط برای اثبات قدرت خودش موش‌ها را آزار می‌داد. چقدر خوب می‌شد اگر میشل هم نوع موش بود اما هم نوع او، نه! جرمی همراه با گروهش راهی کلاس شد و دخترها نیز هرکدام با تیکه پراندن و مسخره کردن میشل، راهی کلاس شدند. میشل خسته روی صندلی‌ای نشست و به حیاط چشم دوخت. حیاط زمانی که خالی بود، زیبا و دلباز به نظر می‌رسید اما زمانی که لکه‌هایی همچو جرمی درونش را پر می‌کردند، مانند خورشیدگرفتگی می‌شد. مثل همیشه خشمگین نبود، نه از حرف‌های بی ربط جرمی و آزاری که به موش‌ها می‌رساند. نه از شنیدن سخنانی مثل «تو دیوانه هستی» یا« همه از تو متنفر هستند چرا نمی‌روی؟» درکل از هیچ‌کدام این‌ها خشمگین یا اعصبانی نبود.

مگر می‌شد به خاطر پارس کردن یک سگ ناراحت شد؟ خب او سگ است، اصلا کارش پارس کردن است. یا مگر می‌شود شخصی نادان از نوشته شما قضاوت بدی بکند و توهین کند، و آنگاه شما خشمگین شوید؟ خب آنها هیچ چیز را نمی‌فهمند. اگر فهمیدند و عاقل بودند، باید ناراحت شوید. در اصل استاد از شاگرد تنبل کلاس خود توقع چندانی ندارد.

جاستین با قدم‌هایی شمرده و آرام، سمت میشل آمد و با تردید کنارش نشست.

- جرمی همیشه همینطوره و همه رو اذیت می‌کنه. همیشه بابت کک و مکم منو مسخره می‌کنه اما من نمی‌تونم از خودم دفاع کنم فقط شرمنده میشم و حس می‌کنم واقعا زشتم.

میشل به پسر سفیدی که کک و مک ریزی روی گونه‌هایش داشت، خیره شد. درون عینک دایره‌ای پسر می‌توانست چهره خود را ببیند و با چهره او مقایسه کند. دست برد و عینک را از چشمان سیاه پسر برداشت و با دستمال مخصوصش مشغول پاک کردن شیشه عینک شد.

- مشکل از جرمی نیست مشکل از توئه.

پسر سرخ شد و با خود فکر کرد من چه چیز غلطی گفتم که او مشکل را در من می‌بیند؟

- چرا من؟

میشل عینک را دوباره در چشمان پسر مقابلش گذاشت و گفت.

- چون اون به تو بی احترامی نکرده و بهت نگفته زشت! این تو بودی که به خودت گفتی زشت.

جاستین از نصف و نیمه حرف زدن میشل خشمگین شده بود اما خجالتی‌تر از آن بود که بتواند مفهوم و منظور کامل میشل را بپرسد. کمی سرخ شد و لبش را به دندان گرفت اما میشل ادامه داد.

- حرفای اون در زندگی تو یا خود تو تاثیری نداره، آدمای اطراف اصلا مهم نیستن. مهم تویی، مهم اینه تو قبول می‌کنی یک پسر کک و مکی زشت هستی؟ از خودت متنفری یا نه؟ اگر خودت به خودت ارزش بدی و خودتو با تمام ککو مک‌هات، دوست داشته باشی، کسی جرئت نمی‌کنه به پر و پات بپیچه.

میشل از روی صندلی بلند شد و سمت کلاس رفت اما جاستین روی همان صندلی باقی ماند. حتی متوجه نشد که میشل رفته است، چون او غرق در سخنان شیرین میشل شده بود. این جملات چقدر شبیه دستان نرمی بودند که سفال وجودش را از نوع رنگ و لعاب دادند و ساختند. مثل یک الهی بود که به جاستین قدرت دوباره بلند شدن را داد، قدرت این را داد که با خودش رو به رو شود و از خود نفرت نداشته باشد. به راستی اینجا مقصر او بود یا جرمی؟ وقتی خودش از خودش نفرت دارد و خود را قبول نمی‌کند چرا باید توقع داشته باشد جرمی با او خوب برخورد کند و او را زیبا خطاب کند؟

میشل همان‌طور که در راهرو قدم برمی‌داشت، با دقت به دختر و پسرهای مدرسه نگاه می‌کرد. باید برای فیلم کوتاهش چند دانش آموز را راضی می‌کرد اما کسی با او همراه می‌شد؟ درحالی که مشغول کندن پوست لبش بود، نگاهش روی دختر ساده اما زیبایی قفل شد. حداقل سادگیش نشان می‌داد او زیادی پررو و مغرور نبود و به نظر نمی‌رسید از میشل متنفر باشد . خب این اولین بازیگر بود مگر نه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
پارت 10

میشل قدم‌هایش را سریع‌تر برداشت و به آن دختر نزدیک‌ شد. دایانا منتظر به میشل چشم دوخته بود و بی شک او را می‌شناخت چون آوازه دختر عجیب در کل مدرسه سریع پیچیده بود. اما هیچ‌گاه حاضر نشده بود راجب میشل فکری بکند و نظری بدهد، فقط در هنگام صحبت دیگران از او، گوش‌هایش را به مردم اجاره می‌داد چون فضولی یکی از رفتارهای بد و غیرقابل انکار او بود.

میشل دستش را جلو برد و نگاهی به لاک قرمز دختر مقابل، دوخت و گفت.

-من میشل هستم... میشل واتسون.

- داینا هستم، دایانا کلر.

داینا دست میشل را به گرمی فشرد و منتظر سخنان او ماند. کنجکاو بود بداند میشل برای چه مقابلش را گرفته بود؟ البته می‌خواست سخن میشل را هرچه سریع‌تر بشنود چون در کلاس برنامه‌ای داشتند که به هیچ عنوان نمی‌خواست آن را از دست بدهد.

میشل نگاهش را در راهروی شلوغ چرخاند و به چشم‌هایی رسید که نگاهشان می‌کردند. به نظرش اینجا صحبت از موضوع موردنظر اصلا درست نبود و ممکن بود خیلی‌ها با نقشه شومی مانع اجرای خواسته میشل شوند. بنابراین میشل لبخندی زد و دستان دایانا را رها کرد و سمت کلاسش رفت. هرچند به خوبی می‌دانست آن دختر کنجکاوی که چهره‌اش پر شده بود از سوال، بی شک به زودی قرار بود سر برسد و سوال‌هایش را به زبان بیاورد.

میشل وارد کلاس شد و برای لحظه‌ای همه سکوت کردند. الا رژ را از میان لبانش کنار کشید و میا درحالی که موهای اما را در دست داشت، نگاهش را به میشل دوخت. همه صورت‌ها تبدیل شدند به حالتی از انزجار. میشل به خوبی می‌دانست که این ادا در آوردن‌ها و شکلک بازی‌ها مخاطب را زشت می‌کند و تاثیری روی صورت او ندارد، پس با خیالی راحت، پشت میز نشست و برگه سفید را روی میز گذاشت. باید بالاخره از یک جایی شروع می‌کرد و فیلمنامه‌اش را می‌نوشت. این کاغذ سفید به دنبال کشیده شدن خطوطی روی قلبش بود و اصلا دوست نداشت خالی و بی نام و نشان درون کیف گرم میشل باقی بماند.

میشل مداد تراشیده شده و نوک تیز را روی کاغذ به حرکت در آورد و با دقت شروع کرد به نوشتن . آن چیزی که در ذهنش نقشه بسته بود، مثل یک شوک عجیب بود! گویی پیرمردی در انتظار صدای قطار است تا برود و عشقش را ببیند، اما در کمال تعجب متوجه می‌شود که قطار نفرین شده عشق او را خورده! حال قرار بود به دل قطار برود و تا ابد با عشقش گیر بیفتد یا منتظر قطار بعدی و عشقی جدید باشد؟

آدام تیکه‌اش را از صندلی برداشت و کمی گردن خم کرد تا بهتر بتواند میشل را ببیند. عجیب کنجکاو بود تا بتواند از فیلمنامه او خبردار شود! مطمئن بود امسال هم مثل سال قبل قرار بود فیلم‌های عاشقانه کوتاه با مرگ یکی از شخصیت‌ها در پرده به نمایش گذاشته شود اما با دیدن میشل آن هم انقدر مشتاق، نظرش تغییر کرده بود. لبخند کودکانه میشل و برق نگاهش نشان می‌داد همین الان مشغول ترسیم فیلم در ذهنش بوده!

ایوان دستی به شانه آدام کشید و او را عقب‌تر آورد.

-هی چیه زل زدی بهش؟

آدام خودکاری که روی گوش ایوان جاخوش کرده بود را، برداشت و قبل از اینکه اعتراضی بشنود، گفت.

-به نظرم برای فیلمنامه نقشه‌هایی داره. نظرتون چیه بدزدیمش؟

ایوان با چشمانی گرد به آدام خیره شد. انتظار نداشت او چنین سخنی بگوید و درواقع چنین جرئتی بکند. این کار زیادی ابلهانه بود مثل تراشیدن دردسر جدید با ناخن روی دیوار.

-میشلو بدزدیم که چی؟

آدام با کف دستش محکم روی سر ایوان کوبید و شمره شمرده ، فیلمنامه را تکرار کرد. برای لحظه‌ای هردو به فکر فرو رفتند. از نظر آدام دزدین فیلمنامه این دختر عجیب چندان هم بد نبود. اگر فیلم خوبی بود، به اسم آنها ثبت می‌شد و اگر بد بود، در کل مدرسه پخشش می‌کرد تا آبروی میشل برود! در هر صورت دو سر برد بود. ایوان با اینکه قصد اصلی آدام را نمی‌دانست اما سعی هم نداشت مخالفتی کند، درواقع برایش فرقی نمی‌کرد درهرحال که امسال اصلا با بخش فیلم‌سازی کاری نداشت.

ادرین وارد کلاس شد و قبل از اینکه کنار دوستاش جاخوش کند، صدای میشل او را به خود آورد. ادرین با قدم‌هایی بلند به سمت میز میشل کشیده شد. میشل ورق و کاغذش را درون کیف انداخت و با همان لبخند بیخیال ، گفت.

-ادرین ازت خواسته‌ای دارم.

ادرین هردو ابرویش را بالا داد و درحالی که دستانش را از داخل جیب بیرون می‌کشید تا روی میز میشل بگذارد، کمی سرش را خم کرد تا فاصله‌ها را بشکند.

-چه کمکی از دستم برمیاد؟

- بازیگر فیلمم میشی؟

- نه.

شاید میشل از ادرین زیادی توقع داشت ، به هرحال او تنها پسری بود که با اینکه عضو گروه آدام بود اما انسان خوبی به نظر می‌رسید و مهم‌تر از همه چهره زیبایی داشت پس فکر می‌کرد اگر ادرین در فیلم بازی کند، همه چیز خوب می‌شود اما خب نشد. این تنها چیزی بود که پیش بینی نکرده بود. ادرین برخلاف اینکه انسان خوبی بود، ترسو نیز بود پس هیچ گاه سمتی نمی‌رفت که رفیقانش رهایش کنند.

میشل آرام سرش را تکان داد و نگاهش را به سمت دیگری دوخت تا دیگر ادرین را نبیند. آه ادرین تنها کسی بود که میشل واقعا رویش حساب کرده بود!

ادرین ناامید از نه‌ای که گفته بود، کنار ایوان نشست. نگاه این دو بیشتر آزارش می‌داد اما در این لحظه جوابی نداشت برای دادن به کسی! راستش از خودش ناراضی نبود، خودش را دوست داشت و عمیقا می‌دانست که انسان خوبی است اما برعکس میشل، ادرین خودش نبود. از کارهای اجباری که به خاطر دیگران انجام می‌داد، حالش به هم می‌خورد. از اینکه مجبور بود به خاطر خواسته دوستانش بد برخورد کند، متنفر بود و این رفتارهایش او را بد نشان می‌دادند.

جرمی که آخر از همه رسید، تصمیم گرفت بحثی راجع به میشل صورت نگیرد چون به شکل بدی از او کتک خورده بود و این یک بی آبرویی برایش حساب می‌شد پس سعی می‌کرد کلا موضوع بودن میشل را نادیده بگیرد.

-هی رفقا... کسی از تنهایی خسته نشده؟

آدام سرش را سمت جرمی چرخاند و با کنایه پرسید.

-کدوم تنهایی؟

- نمی‌دونم... یعنی به خاطر این قضیه معروف‌ترین گروه بودنو اینا کلا زیادی مغرور بازی در آوردیم دخترا فرار کردن.

ایوان پوزخندی زد و سخن جرمی را برید.

-تو رو نمی‌دونم ولی برای منو آدام سوژه زیاده.

- برای من چرا نباید باشه؟

- اخه از میشل کتک خوردی!

جرمی دستانش را مشت کرد و با چشمانی قرمز، به نیش باز ایوان خیره شد. این یک قلم اصلا خنده‌دار نبود و حتی جزو شوخی‌ها به حساب نمی‌آمد. بلند شد و یقه ایوان را گرفت و او را تکانی داد. ادرین از این واکنش عصبی جرمی متعجب شده بود ولی این دیوانه بازی‌های جرمی ، برای آدام عادی بودند. بیشتر دانش‌آموزان با نگرانی و ترس به جرمی و ایوان خیره بودند. قبل از اینکه مشت جرمی روی صورت ایوان بنشیند، معلم وارد کلاس شد و جرمی با کشیدن نفس عمیقی یقه ایوان را رها کرد و پشت میز خود نشست. همه این اتفاقات در کمتر از چند ثانیه رخ دادند و وقتی میشل سرش را از میان انبوه کتاب بالا آورد، همه چیز را آرام دید. او چند کتاب راجب دیالوگ‌ها گرفته بود تا بتواند از بهترین دیالوگ در فیلم استفاده کند چون به نظرش یک داستان به تنهایی نمی‌تواند موفق شود، اجزا و سازنده‌هایش به او قدرت می‌دهند. یعنی این نظر را داشت که یک چیز بزرگ، به خودی خود بزرگ نشده است بلکه با کمک چیزهای کوچک به بزرگی رسیده.

استاد والین که راجب اجزای یک هنر ناب توضیح می‌داد، کلاس را پر از کلمات خود کرده بود. او از پشت میز بلند شد و سمت پنجره رفت و گفت.

-همه شما یک نقاشی زیبا هستین، ما انگار توی یک قاب نقاشی هستیم، کشیدگی کوه‌ها، درخت و نخل و هزارتا رنگ، انسان‌هایی با موها و چشمای متفاوت و زیبا! باید بگم زندگی یک قاب نقاشیه زیباست و همه شما اثری هنری هستین.

صدای الا که بلند شد، تمام فضا خدشه‌دار شد. انگار شخصی از عمد رنگ‌هایی سیاه و زشت روی قاب نقاشی ریخته باشد.

-اما فکر کنم میشل بیشتر خط خطی باشه تا نقاشی.

میشل سرش را کمی چرخاند که باعث شد موهای بلند و آبیش روی شانه‌هایش بیفتند. الا و دخترها مشغول خنده بودند اما الا تا نگاه خیره میشل را دید، زبانش را بیرون آورد و میشل را مسخره کرد و دوباره به خنده‌هایش ادامه داد. جو کلاس سنگین شده بود و عده‌ای به میشل و تعدادی دیگر به الا نگاه می‌کردند. میشل از پشت میزش بلند شد و ماژیک سیاه خود را روی تخته کشید.

-استاد می‌تونم یک نوع نقاشی و خط خطی نشون بدم؟

استاد والین که از به هم خوردن کلاس و دور شدن از بحث هنری خشمگین شده بود، تکیه‌اش را از پنجره گرفت و با خشم پشت میز نشست. با صدای محکم و عصبی، گفت.

-اگر قراره کلاسم رو بکنین میدون جنگ، خیر برین بشینین.

- نه... یک هنره.

استاد که با شنیدن نام هنر کمی آرام‌تر شده بود، بی حرف سری تکان داد. در این لحظه الا می‌خواست دهان باز کند و بگوید تو را چه به هنر؟ اما وقتی چهره ترسناک استاد را دید، تصمیم گرفت چیزی نگوید. چون پارسال وقتی برف می‌بارید استاد والین از زیبای برف و نقاشیش تعریف می‌کرد که یکی از بچه‌ها استاد را مسخره کرد و گفت تو شبیه آدم برفی چاق هستی! آن لحظه اوج فاجعه پرت شدن دانش آموز از پنجره روی برف‌ها بود. وقتی سرش را از برف بالا آورد، خودش بی شباهت به یک آدم برفی مضحک نبود!

اما گردن خود را خم کرد و به شکل زمزمه‌واری از هانا پرسید که به نظرش هدف این دختر دیوانه چیست، و در کمال تعجب هانا فقط شانه‌هایش را بالا انداخت و خم شد و با دقت به حرکت دستان میشل چشم دوخت. هانا هنوز درگیر حرف‌هایی بود که نووا به او زده بود. تصمیم گرفته بود نم نم به نووا نزدیک شود و سپس بگذارد این احساس شکوفه بدهد و دیگر نمی‌خواست هیچ خشونتی در دلش تاب بخورد، چون احساس می‌کرد آن موقع قلبش کثیف می‌شد و خانه امنی برای نووا نبود.

وقتی رفت مقابل نووا و خواست با او سخن بگوید کمی نگران بود. هردو روی صندلی زیر درخت بزرگ پشت حیاط نشسته بودند. هانا با تارموی طلاییش بازی می‌کرد و نووا هر از گاهی نفس عمیق می‌کشید تا هانا را به خود بیاورد و زبانش را باز کند.

-خب؟

هانا چشمان آبیش را به نووا دوخت و گفت.

-می‌خوام منم بدنسازی کار کنم البته مدتی کار کردم ولی اصلا تغییر نکرد، میشه تو باهام کار کنی؟ یعنی اسم باشگاهتو بگو منم بهش سر بزنم.

-همش همین؟

- آره خب.

نووا از روی صندلی بلند شد و درحالی که لبخند می‌زد، گفت.

-پس چرا دستپاچه شدی؟ منتظر اعتراف عاشقانه‌ای چیزی بودم.

موقع شنیدن این سخن‌ها قلب هانا با شدت تپید و احساس کرد تمام پوستش مور مور شده و صورتش رنگی شبیه به رنگ زرد به خود گرفته.

-با کمال میل خودمم خصوصی می‌تونم کمکت کنم. بعد مدرسه بیا به آدرسی که بهت میگم.

حتی حال که هانا در کلاس نشسته بود و نفس‌های داغ و پر حرف میا گوش‌هایش را به بازی گرفته بود، ذهن هانا در قسمت خصوصی و اعتراف عاشقانه می‌چرخید. با کنار رفتن میشل از مقابل تخته، همه چشم‌ها گرد شدند و استاد والین با افتخار و تعجب به میشل خیره شد. هم خوشحال بود که میشل انقدر دقیق و واقعی چهره را کشیده و هم از کشیده شدن این تصاویر متعجب شده بود. میشل اول دست گذاشت روی تصویر خودش که با همان لبخند همیشگیش بود، و گفت.

-شما معمولا من رو اینطور می‌بینین درسته؟

و شنیدن صدای تایید ، باعث شد میشل ادامه بدهد.

-من با اینکه تو بدترین شرایطم، از دست خیلیاتون اعصبانی میشم و دلم می‌خواد با دندونم لبمو گاز بگیرم یا ناخنمو بشکنم، یا هرکار دیگه‌ای بکنم، اما همیشه این لبخند روی لبام هست. این لبخند معنای خاصی نداره، نه پوزخنده، نه از روی حرصه، نه بغض‌دار. فقط یک نماد از لبخند سادست برای زیبایی چهره. من به این میگم یک نقاشی و اثر هنری، یک کارکتر که حتی اگر موقعیت بدی داشته باشه بازم نقش خوبی برای نقاشی ایفا می‌کنه.

سپس ماژیک را روی چهره الا گذاشت. الا را کشیده بود درحالی که یک دستش روی چانه‌اش بود و با دست دیگرش روی میز خط می‌کشید. تارموهای سیاهش مقابل چشمانش را گرفته بودند و گونه‌های الا سرخ شده بودند، اما چیزی که چهره‌اش را مسخره‌تر نشان می‌داد، بیرون بودن زبانش از دهانش و تف روی آن بود. دقیقا همان شکلی که الا چند دقیقه پیش به میشل نشان داده بود.

-اما من به این میگم یک خط خطی کامل! برای حرص دادن و اعصبانی کردن بقیه، لازم نیست انقدر خودتون رو زشت و مسخره نشون بدین. گاهی خیلی از شما موقع اعصبانی شدن از خودتون خبر ندارین و می‌خواین به هر طریقی با نفهم نشون دادن خودتون مثلا بقیه رو عصبی کنین. این چهره و شکلک یک خط خطی کاملا مشخصه! وقتی کسی برام ادا در میاره و شکلک نشون میده خودش مضحک میشه نه من! اگر فیلمی از کاراتون رو موقع اعصبانی شدن ببینین، بی شک صورتتون از خجالت سرخ میشه.

میشل بدون پاک کردن تخته، پشت میز نشست و کم کم صدای دست زدن‌ها بلند شدند. فقط آدام و گروهش و دخترها بودند که دست نمی‌زدند. الا آنقدر حرصی شده بود که می‌خواست موهای میشل را محکم بکشد اما حیف نه جایش بود و نه زمانش! بدتر از همه خجالت می‌کشید بلند شود و تصویر خود را از روی تخته پاک کند.

ادرین لبخند کوچکی زد اما نووا و جیمز، کاملا واضح میشل را تشویق کردند که این تشویق‌ها باعث خوشحالی میشل نشد. این افراد که حال از سخن میشل خوششان آمده بود، به موقع‌اش پشت او را هم خالی می‌کردند. درواقع آنها به مسخره شدن الا خندیدند و لذت بردند، و چه معلوم قرار نبود راجب مسخره شدن خود میشل بخندند؟ تشویق‌های آنها مانند بادی بود که به هر جهت و سویی می‌وزید و هیچ اعتباری نبود به این تشویق‌ها. میشل اکنون خوب می‌دانست که در این مدرسه... تنهای تنها است!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
پارت 11



کل مدرسه کم کم داشت خالی می‌شد، قدم‌هایی روی برگ‌های پایزی فرود می‌آمدند و دوباره بالا می‌رفتند. سایه ساختمان و درختان ، محوطه را از داشتن نور محروم ساخته بود و این محوطه پشتی، به طرز عجیبی زیادی ساکت بود. میشل بی توجه به این سکوت و تنهایی، دستانش را پست سرش قفل کرد و زیرلب شروع کرد به آواز خواندن. تمام ذهنش مشغول ماجرای فیلمنامه و بازیگرانش بود. از بابت نوشته‌هایش اصلا شکی نداشت اما از اینکه چه کسانی باید بازیگر شوند، چرا. کسی اصلا حاضر نمی‌شد در فیلم او بازی کند و تا اطلاع ثانویه همه از او متنفر بودند. حتی فامیل و آشنایی نداشت که از او برای ساختن فیلم کمک بگیرد. خانواده میشل در جایی دور زندگی می‌کردند، بسیار دور، آنقدر که بودنشان دیگر فراموش شده بود و فقط گاهی پیغام‌ها و پول‌ها به او یادآوری می‌کرد که تو خانواده‌ای داری.

نووا کلاه سیاهش را روی سر گذاشت و درحالی که کیفش را تاب می‌داد، همراه با ایدن و جیمز، مسیر پشت مدرسه را طی می‌کرد. در ذهنش هزار و یک سوال راجب هانا و شخصیتش وجود داشت. او مطمئن بود که هانا سال پیش انقدر از نووا متنفر بود که حتی سلامش را نمی‌داد و حال این رفتار صمیمانه کمی عجیب نبود؟ خوب می‌دانست بدنسازی بهانه‌ای بیش نیست و بی شک یک دختر که تمام فکرش لاک زدن است هیچ‌گاه قصد رفتن سمت چنین کارهایی را ندارد پس مشخص بود هدفش نزدیکی به نووا بود.

ایدن دست روی کیف نووا گذاشت که مدام بالا و پایین می‌پرید.

- بسه انقدر صدا نده زنجیر کیفتو ببینم کی جیغ می‌زنه.

نووا کاملا از افکارش جدا شد و صاف ایستاد. هرسه با دقت چشمانشان را در محوطه می‌چرخاندند و منتظر یک صدای دیگر و یک اشاره بودند. مدتی که گذشت، جیمز نفس عمیق کشید و صدای فریاد با صدای نفس‌هایش یکی شد. هرسه به سرعت شروع کردند به دویدن تا بتوانند به منبع صدا برسند. نووا درحالی که کفش‌هایش را روی زمین می‌کوبید، کیف را روی شانه انداخت و به قدم‌هایش سرعت داد. ایدن وقتی به سوی دیگر دیوار رسید، میشل را دید که روی زمین افتاده و لباس و کیفش خاکی شده. خواست قدمی سمتش بردارد که آدام و گروهش را دید. جرمی در دست برگه‌ای داشت و درحالی که آن را می‌خواند، بلند بلند می‌خندید. هرچهار نفرشان بالای سر میشل ایستاده بودند و به او اجازه بلند شدن، نمی‌دادند. ایدن از این همه ظلمی که به میشل می‌کردند خسته شده بود، به راستی مگر میشل مقصر کدام گناه بود که این همه او را آزار می‌دادند؟ واقعا باید لگد خوردن میشل را می‌دید و کنار می‌رفت؟ دندان‌هایش را به یکدیگر محکم فشرد و خواست حرکتی کند که دستش توسط جیمز کشیده شد و نووا هم همراه آنها به سمتی مخالف رفت. ایدن آستین لباسش را از دست جیمز بیرون کشید و گفت.

- شما چتونه؟ چرا کمکش نمی‌کنین؟

جیمز کلافه دستی به موهایش کشید و گفت.

- به ما چه؟

- پس چرا تا اینجا دوییدین؟ چون میشله کمکش نمی‌کنین؟

نووا خیلی محکم و کوبنده پاسخ را روی پیشانی ایدن چسباند اما او اصلا این ظلم را قبول نداشت.

- چون تیم آدام اونجا بودن! چون پولدارن! نفوذ دارن و همه چیز دیگه.

- هه... که اینطور.

جیمز دوباره دست ایدن را گرفت که با ضربه محکم ایدن مواجه شد و چند قدم عقب رفت. ایدن واقعا نمی‌فهمید برای چه کسی که پولدار است باید هرکار که می‌خواهد بکند؟ چرا همه از او می‌ترسیدند؟ یعنی قانون ظلم و حق فقط برای انسان‌های عادی بود و شامل بزرگان نمی‌شد؟ فقط انسان‌های سطح پایین و سطح عادی باید خوب و بد را از بچگی حفظ می‌کردند تا مبادا خطا بروند؟ هیچ قانونی برای افراد پولدار و مقام بالا نبود؟ آنها آزاد بودند هرکاری که می‌خواهند بکنند بی آنکه جرمی به حساب بیاید، خب دسته بالا هستند چه ظلمی؟ کافیست کمی پول مقابل کسی بیندازند و بعد، جرم شسته می‌شود! نفس عمیقی کشید و با خشم روی زمین افتاد و مدام به سرش مشت کوبید تا کمی آرام بگیرد اما تنها زمانی آرام می‌شد که به میشل کمک کند.

میشل دستانش را مشت کرد و به آن چهار نفر، با نفرت خیره شد. جرمی با کاغذ خود را باد می‌زد و فیلمنامه‌اش را تحقیر می‌کرد و آدام کیف میشل را زیرپا له می‌کرد. از روی زمین بلند شد و سمت جرمی هجوم برد که با مشتی به دهانش، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. با بهت دست روی دهان خونیش کشید و نگاهش را سمت ادرین سوق داد. خون در دهانش مزه گسی می‌داد و حال میشل را بدتر می‌کرد. دوباره دست روی زمین کشید و بلند شد. باید هرطور شده فیلمنامه را از آنها می‌گرفت. میشل که پرنسس داستان رویایی نبود منتظر شاهزاده سوار بر اسب باشد. او تنها بود! تنهایی یعنی منتظر نیستی کسی بیاید و کمکی به تو بکند، تنهایی یعنی اصلا برای کسی مهم نیستی! یعنی خودتی و خودت! ادرینی که گمان می‌کرد دوستش باشد، فقط نظاره‌گر ماجرا بود و اصلا به میشل کمکی نمی‌کرد. ایوان با قدرت مشت می‌کوبید تا مثلا زورش را نشان دهد و جرمی بدتر از همه، فیلمنامه‌اش را مچاله می‌کرد.

در این وضعیت باید می‌نشست و اشک می‌ریخت؟ آری اصولا میشل باید روی زمین زانو می‌زد و هق هق می‌کرد، دستانش را مشت می‌کرد و به دانه‌های شور اجازه باریدن می‌داد و سپس با صدای ضعیف و بغض‌آلودی می‌گفت شما چرا ظالم هستید؟ لطفا فیلمم را بدهید، من که با شما کاری ندارم. آری اگر این یک داستان بود باید چنین کاری می‌کرد. ولی اشک برای انسان‌های تنها نیست، چون اصلا کسی نیست که برایت دل بسوزاند و اشک‌هایت برایش مهم باشد. اشک بریزی فقط می‌شود انرژی از دست دادن و سوزش چشم و سر درد. او حال باید تنهایی گلیم خود را از آب بیرون می‌کشید. باید تنهایی جلوی این افراد می‌ایستاد و ورق را می‌گرفت و مثل همیشه محکم و با غرور باقی می‌ماند.

دستان خاکی و زخمیش را روی لب پاره و خونی کشید و به ایوان نزدیک شد. ایوان هنوز پوزخند می‌زد و این پوزخند یعنی من قدرتمندم. میشل با مشت به قفسه سینه ایوان کوبید و با یک لگد به دهانش، باعث شد از دهان ایوان خون بیاید. با سرعت سمت جرمی دوید و بالا پرید تا بتواند ورق را بگیرد اما فایده‌ای نداشت. جرمی ورق را روی صورت میشل گرفت و گفت.

- اینو می‌خوای کوچولو؟

آدام:« همچینم فیلمنامه خوبی نیستا»

ایوان:« منو می‌زنی بچه؟ به حسابت می‌رسم»

ایوان سمت میشل دوید و خواست به او مشت بزند که میشل زودتر عمل کرد و وقتی دید تنهایی نمی‌تواند از پس میشل بر بیاید، آدام از پشت محکم میشل را گرفت و ایوان مشت‌هایش را روی صورت و شکم میشل فرود آورد. جرمی مقابلش ایستاد و با پاره کردن کاغذ و ریختنش روی سر میشل، گفت.

- اخ پاره شد که

بعد از اینکه میشل را حسابی کتک زدند، روی زمین رها کردند و مسیر خود را در پیش گرفتند. ایوان و جرمی با صدای بلندی می‌خندیدند اما آدام فقط با خیال راحت دنبالشان حرکت می‌کرد انگاری بعد از آزار دادن میشل ، احساس سبکی و راحتی می‌کرد. ادرین دستانش را در جیب شلوارش مشت کرده بود و به خوبی می‌دانست که یک ع×و×ض×ی کامل است. برگشت و به میشلی که سر و رویش آشفته شده بود و با چشمانی به خون نشسته تماشایش می‌کرد، خیره شد. میشل گوشه لبش را بالا برد که باعث سوزشش شد.

- هی ادرین... کارت به عنوان دوست خیلی خوب بود! به خاطر دوستات خوب کتک خوردنمو دیدی.

- میشل من...

اما میشل اجازه سخنی را به او نداد. کیفش را از روی زمین برداشت و با تاسف نگاهی به کاغذهای پاره شده انداخت و به سرعت شروع کرد به دویدن. آنقدر دوید تا بالاخره خود را مقابل درب خانه یافت. هوا دیگر تقریبا تاریک شده بود و باد سوزناکی می‌وزید. کوچه خلوت بود و میشل، سرش را به در خانه تکیه داده بود و سعی می‌کرد کلید را درون قفل فرو کند. از شدت خشم و ناراحتی سینه‌اش تند تند بالا و پایین می‌رفت و گلویش می‌سوخت. بالاخره در باز شد و میشل خود را درون خانه پرت کرد. کفش‌هایش را گوشه‌ای نزدیک در انداخت و کیف و لباسش را همینطور بی نظم گوشه‌ای از خانه پرت کرد. با کلافگی چنگی به موهایش کشید و زیرلب غرغر کرد. اصلا حوصله این را نداشت که شکست را قبول کند. او چرا انقدر ضعیف شده بود؟ چرا نتوانست آن سه نفر را بزند و بکشد؟ یا احساسی مانعش می‌شد یا واقعا زورش نرسید؟ سرش را محکم چپ و راست کرد و پارچ آب را از یخچال بیرون کشید و به لبانش نزدیک کرد اما با سوزش لبش، سریع آب را کنار کشید و اخم کرد.

بدون اینکه لباس جدیدی بپوشد و دوش بگیرد، خود را روی تخت انداخت و به گل رزی که روی لبه پنجره بود، لبخند زد. بدنش کامل به تخت چسبیده بود و خستگی را فریاد می‌زد. اصلا دیگر نمی‌خواست فیلمنامه‌ای از نوع شروع کند، شاید باید اصلا قضیه کلاس فیلمنامه نویسی را فراموش می‌کرد به هرحال که کسی بازیگرش نمی‌شد. همین بهتر که کاغذ را پاره کردند، اما چرا این حرف‌ها بیشتر بوی توجیه و شکست می‌داد؟ انگار که میشل داشت قبول می‌کرد در این مدرسه بازنده است و هیچ کس او را نمی‌خواهد، درست مثل خانواده‌اش. همیشه حقایق را بیان می‌کرد و خانواده‌اش می‌گفتند تو آبروی ما را می‌بری که انقدر گستاخ و بی ادب هستی و هیچ کس تو را دوست ندارد! اما مگر اشتباهش چه بود؟ فقط دروغ مردم را رو می‌کرد و حقایق را به رخ می‌کشید! فقط وقتی در جمعی بودند از حق طرفداری می‌کرد و سخن اشتباه را قبول نداشت! آه میشل یا باید آدم‌ها را انتخاب می‌کرد، یا خودش را. کمی کج شد و سمت پنجره خم شد تا پنجره اتاق آدام را ببیند.

- دلم براتون می‌سوزه که خودتونم نمی‌دونین چقدر کثیف هستین. واقعا اگر می‌دونستین این کارا رو می‌کردین؟ چرا باید همیشه خودمو مقصر بدونم؟ چرا باید دلیل تنهاییمو خودم بدونم؟ من که کار اشتباهی نکردم، کردم؟ من مقصر نیستم فقط شما نمی‌تونین منو قبول کنین و اینطوره که تنها میشم. معلومه که خودمو انتخاب می‌کنم و عوض نمیشم. چرا باید بشم یکی مثل شما؟

دوباره خود را روی تخت انداخت و دستانش را بالا گرفت تا پرنده‌های آویزان از سقفش را شکار کند.

- کیو کیو! من دوباره می‌نویسم... دوباره تلاش می‌کنم، نمی‌ذارم گروه آدام فکر کنن با پاره کردن کاغذ چیزی عوض میشه. اون فقط کاغذ بود، مگه نه پرنده؟ هم؟

آه عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد و درحالی که با کش موهایش را جمع می‌کرد، دمپایی خرگوشی خود را روی زمین کشید.

- اما خیلی بده که آدما نمی‌خوان مدارا کنن باهام. من خیلی وقته که تنهام، اما پشیمون نیستم، اخه کار بدی نکردم که. اگر قراره با بقیه باشم ولی خودمو گم کنم، باعث میشه بیشتر از قبل تنها بشم. چون آدمایی دورم هستن که یک روز بالاخره میرن، و وقتی برن، خودمم دیگه ندارم.

میشل قاشق شکلات را بدون برخورد با جای زخم، داخل دهانش چپاند و با سرعت شروع کرد به خوردن تمامش. هنوز جای زخم‌ها و ضعف‌ها آزارش می‌داد. او بدون هیچ تقصیری امروز کلی کتک خورد و فیلمنامه‌اش را از دست داد و حتی کسی نبود کمکش کند. این زیادی ظالمانه بود، اینکه تنها باشی و قدرت مبارزه با ظلم را هم نداشته باشی، زیادی وحشتناک است. پس باید چه می‌کرد؟ واقعا روش مدارا کردن با این مردم چه بود؟ احساس می‌کرد اصلا هم جنس‌ آنها نیست، شاید فضایی‌ای چیزی بود، یا جنی، پری‌ای. نمی‌شد این داستان یک داستان تخیلی شود؟ آخر مگر می‌شود در کمال انسان بودن و عادی بودن، غیرعادی جلوه کرد؟

یک مشت، دو مشت، سه مشت. آدام دوباره خسته کیسه بوکس را رها کرد و مقابل آیینه ایستاد. یکم کارش بد نبود؟ احساس می‌کرد کمی در حق میشل زیاده‌روی کرده بودند خب فقط قرار بود ورق دزدیده شود نه اینکه در آن حد میشل را بزنند. هنوز وقتی چهره خشمگین اما ساکت میشل مقابل چشمانش رنگ می‌گیرد، حالش از کارش به هم می‌خورد. دیگر این چشم‌های سبز و رگه آبی اصلا چه جذابیتی داشت؟ البته میشل زیادی زبان درازی می‌کرد و چندباری دوستانش را زده بود و احساس می‌کرد بسیار قوی است و هرکار دلش می‌خواهد می‌تواند انجام بدهد و این همه بی پروایی و راحتی میشل و بی توجهیش به اطرافیان، باعث می‌‌شد آدام بخواهد او را خفه کند. آخر چرا انقدر راحت بود؟ چرا او همه را نادیده می‌گرفت و کارهایش را انجام می‌داد؟ اینکه برای اولین بار کسی برایت شاخ و شونه بکشد و بدتر از همه، تو را جذاب و خاص نداند، زیادی اعصاب خورد کن بود. و میشل کسی بود که برعکس سایر افراد به آدام توجهی نمی‌کرد و همچنان هر وقت او را می‌دید، مثل مورچه بی ارزش تماشایش می‌کرد. حتی وقتی امروز برنده شد و میشل را روی زمین انداخت، احساس نکرد که برنده شده باشد، چون میشل همانطور نگاهش می‌کرد و ذره‌ای خواهش و گریه و ضعف ندید، فکر کرد شخصی که باخته واقعا خودش بود یا او؟ چون باز هم رفتارش بی توجه بود انگار که آدام و گروهش در برابر او هیچ قدرتی نداشتند و ضعیف بودند. درواقع آدام فقط می‌خواست قدرت و مهم بودنش را به رخ میشل بکشد اما اینطور نشد، باز باخت. باز برای میشل بی اهمیت بود! پس این دختر عجیب اهمیت و بزرگی را در چه می‌دید؟

زمانی که در اتاقش باز شد، چشم از آیینه گرفت و ادرین را دید. به راستی تازه یادش آمد که ادرین فقط تماشاچی بود و هیچ‌کاری نکرده بود. آیا باید الان اعصبانی می‌شد یا به او حق می‌داد؟ خوب غرور و بزرگیش اجازه نمی‌داد که حق را به ادرین یا میشل بدهد پس باز راه خود را می‌رفت. ادرین کلافه روی تخت افتاد و به دیوار تکیه داد. چیزی نزدیک به قلب و گلویش داشت می‌سوخت. درد نگفتن و ساکت بودن، درد دیدن ظلم و کاری نکردن، این دردها زیادی سنگین بودند. وقتی امروز خون پاشیده از دهان میشل و سقوطش روی زمین را دید، خواست دستان ایوان را از جا بکند اما مثل گوسفند فقط تماشا کرد. اما باید این بار به آدام می‌گفت که از این بازی مزخرف خسته شده است. باید می‌گفت که دوستانش را دوست دارد اما حق را ناحق نمی‌کند! باید می‌گفت که میشل را هم دوست دارد... نه مگر اصلا او را دوست داشت؟ اگر داشت چرا کاری نکرد؟ نه دوستش نداشت! یک بی عرضه کامل بود.

- هی تو ترسو! چرا فقط زل زدی اونجا کاری نکردی؟

- نیومدم سرزنش بشم! اما ترسو هستم ... درسته.

- آها اومدی پس چی بگی؟ نکنه شام مامانم زیر زبونت مزه کرده؟ متاسفانه امروز غذای گیاهی داریم.

آدام خواست باز به لحن طنز خود ادامه بدهد که پشیمان شد. ادرین واقعا پریشان بود.

- چته پسر؟ لبتو خون کردی از بس جوییدی. بگو خب.

- ببین آدام ... من باید یک چیز مهمیو بهت بگم.

آدام درحالی که بیسکویت روی میز را برمی‌داشت ، منتظر سخنان ادرین ماند اما برای مدت طولانی‌ای ادرین فقط به دیوار خیره شد. اصلا نمی‌دانست باید چگونه بیان کند و مثل همیشه می‌ترسید. واقعا تا کی قرار بود ضعیف باشد؟ چرا نمی‌توانست لب باز کند؟ دستان مشت شده‌اش و وقت تلف کردنش باعث شد صدای مادر آدام برای صرف شام، بلند شود.

- خب بریم بعد شام تعریف کن.

ادرین سریع بلند شد و دست آدام را کشید و خیلی محکم گفت.

- نه! همین الان باید بگم و برم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 31 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
قسمت 12



ایدن نمی‌دانست واقعا کاری که انجام می‌دهد درست است یا نه و از طرفی مشخص بود که دیر به کمک میشل شتافده. اما باید از حال او باخبر می‌شد برای همین او را دنبال کرد و به خانه‌اش رسید. مقابل درب خانه کمی این پا و آن پا کرد و دستی به موهای بورش کشید و بالاخره آرام به درب ضربه‌ای زد که خبری نشد. نگرانی داشت قلبش را هلاک می‌کرد پس دوباره با مشت محکم‌تری به در کوبید و چند نفس عمیق کشید تا بالاخره میشل در چارچوب در ظاهر شد. ابتدا از دیدن ایدن تعجب کرد. این همان پسری بود که آشنایی دورادوری با او داشت و یک بار از ظاهرش تعریف کرده بود چون واقعا چشمان عسلی زیبا و مسخ کننده‌ای را داشت. اما حضور او مقابل در خانه‌اش بسیار تعجب برانگیز و عجیب بود. میشل با دست به درون خانه اشاره کرد و ایدن با خجالت وارد شد و در همان نگاه اول، میخکوب شد! چقدر خانه عجیب و اما خوبی! دقیقا مانند میشل. این همه تنوع رنگ و چیدمان عجیب خانه را هم دلباز و هم روشن و راحت نشان می‌داد.

میشل او را سمت پذیرایی‌ای برد که مبل‌های سفید دورتادورش را احاطه کرده بودند اما ایدن روی بالشتک‌های بادی و رنگی نشست. کمی معذب بود ولی درنتیجه با دیدن سرحالی و لبخند همیشگی میشل، خیالش راحت شد. با خود فکر کرد این دختر کیست؟ چیست؟ از کدام سیاره آمده؟ آنقدر کتک خورد و تحقیر شد و حتی ورق و وسایلش پاره شد اما باز با لبخند اینجا بود! آری میشل با یک حوله آبی بسته شده به موهای خیسش، چشمان براق و سرزنده و یک لبخند زیبا، ایستاده بود دقیقا مقابل ایدن.

- میشل من دیدم چه اتفاقی برات افتاد

- انتظار داشتم بعد این همه سکوت اول سلام کنی.

- آها اخه خیلی دستپاچم.

- پس یک نوشیدنی الان می‌چسبه.

میشل با گفتن این سخن، راهی آشپزخانه شد و ایدن از فرصت استفاده کرد و همه جا را زیر نظر گرفت. بیشترین چیزی که او را جذب کرده بود، پنجره‌های بزرگ و باز مقابلش بود. برعکس تمام خانه‌ها، هیچ پرده‌ای روی پنجره وجود نداشت و فقط شیشه بود و روشنایی. فنجان صورتی که روی میز مقابل ایدن نشست، ایدن لبخندی زد و خواست ادامه بدهد اما میشل مانع شد.

- مطمئنم ازش خوشت میاد، طعم توت فرنگیم داره.

- چقدر جالبه که هیچ پرده‌ای روی پنجره نیست.

- من از دیوار، پرده، حصار، مرز و هرچیز دیگه‌ای که آزادی رو بگیره، بدم میاد. اما خوبیه یک خونه با در و دیوار اینه که من مجبور نیستم آدما رو تحمل کنم. اما می‌دونی پرده دشمن روشنایی و آسمونه! و خوشبختانه با نور مشکلی ندارم و می‌خوام خونه احساس آزادی بکنه، نمی‌خوام تاریکی و خفگی رو قسمت پنجره و خونه بکنم. این منصفانه نیست که پنجره رو زندونی کنم، باید راحت باشه، باز باشه... نفس بکشه.

- واو! همیشه عقایدت عجیب بودن.

- عجیب؟ خب ایدن تو چرا اومدی؟

- آهان راستی ... انقدر حرفات شیرینه همه چی از یادم میره.

ایدن لبخند خجولی زد و کمی سرش را پایین گرفت. احساس شرم و گناهکار بودن به او دست داده بود. می‌خواست بگوید نظاره‌گر کتک خوردنت بودم ولی هیچ کاری نکردم؟ حتی می‌توانست حرکت ع×ر×ق سرد را احساس کند که مانند یک خنجر تیز عمل می‌کرد.

- فهمیدم چقدر کتک خوردی، حتی فیلمنامت رو چسبوندم و برات آوردم... خیلی شرمندم که نتونستم کمکت کنم.

ایدن همان‎طور که سرپایین بود، دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد و کاغذی مچاله شده با چندین چسب رویش را، مقابل میشل گذاشت. با اینکه میشل اصلا انتظار این برخورد خوب و شرمندگی ایدن را نداشت، اما خوشحال بود. با تمام این‌ها باز نمی‌خواست به یک دوست تکیه کند و انتظار کمکی را داشته باشد، او اگر تنها بود قوی‌تر از خود محافظت می‌کرد اما اگر امیدی به کسی داشت، یک گوشه گریه می‌کرد و منتظر دست دوستی می‌ماند تا او را بلند کند. اما میشل این کمک را نمی‌خواست ولی با تمام این‌ها، نمی‌توانست از ایدن تشکر نکند پس ادب حکم می‌کرد با او خوب برخورد کند. و شاید ایدن بازیگر خوبی برای فیلمش می‌شد. میشل بلند شد و سمت اتاقش رفت و با یک دفتر برگشت و دفتر را مقابل ایدن گذاشت.

- خیلی ممنونم ازت ایدن! ولی من یک فیلمنامه جدید نوشتم، راستش کسی با کتک زدنم و پاره کردن نوشتم، نمی‌تونه میشل رو بکشه.

- خیلی ازت خوشم میاد میشل.

ایدن دستش را محکم روی دهانش کوبید و میشل به خنده افتاد. برای اولین بار بود که خنده میشل را می‌دید. موقع خنده چشمان بنفشش کشیده‌تر می‌شد و چال گونه ریزی بالای لبش روی گونه، ایجاد می‌شد و صدای مولودی خنده‌اش بسیار ظریف و کودکانه بود. میشل اشک‌های جمع شده دور چشمانش را پاک کرد و درمقابل این سخن ایدن، چیزی نگفت. و ایدن ترجیح داد به سوتی‌اش و سخنی که ناگهان از دهانش بیرون جسته بود، توجهی نکند. دفتر را روی پایش گذاشت و ورق زد.

- خیلی خوش خطی.

- امروز زیاد ازم تعریف کردی، بد عادتم نکن پسر. من به شنیدن حرفای منفی عادت کردم.

- عادت رو باید عوض کنی.

- اینطوری رنج می‌کشم و انتظار دارم همه تاییدم کنن و دوستم داشته باشن.

ایدن پوزخندی زد، اما نه به میشل، بلکه به خودش.

- راستش همه تاییدت می‌کنن ولی جرئت بیان کردنش رو ندارن.

- شایدم نمی‌خوان قبول کنن.

- دقیقا... و یک خواسته کوچیک.

- چی؟

- حاضری این پسر خوشگل رو به عنوان بازیگر قبول کنی؟

- اوه... چراکه نه.

میشل از این اتفاق و حضور ایدن زیادی راضی بود، و بی شک برخلاف دیگران ایدن از طرز فکر دوستانش نمی‌ترسید که الان اینجا بود. اما بیشتر که نگاهش می‌کرد، می‌فهمید این چشمان عسلی زیادی مهربان جلوه می‌کنند.

***

- متاسفم آدام... اما چون دوست منین نمی‌تونم به کسی ظلم کنم و الکی اذیتش کنم.

- مطمئنی فقط بحث اینه؟ یا اینکه از میشل خوشت اومده؟

- بیخیال... اگر اینطور بشه من دیگه دوستی ندارم! اگر قراره بودن با شما منو ع×و×ض×ی کنه، ادامه نمیدم. گروه رو ترک می‌کنم.

ادرین این را با صدای بلندی گفت و درحالی که به سمت در اتاق می‌رفت، برای آخرین بار به آدام خیره شد. این افراد دوستان چندین و چند ساله‌اش بودند اما چرا تا به حال متوجه کثیفی و بد بودنشان نشده بود؟ معروف بودن دلیل بر له کردن غرور دیگر دخترها بود؟ دلیل بر ع×و×ض×ی شدن بود؟ او چرا تا به حال نفهمیده بود که از وقتی گروهش معروف شده بچه‌ها همگی بد شده‌اند مخصوصا جرمی. هیچ کس واقعا آنها را دوست داشت؟ یا همه چیز فقط به خاطر مشهور بودن بود؟ چرا بد شدنش را ندیده بود؟ نکند چون این یک چیز عادی بود و حتی کسی اعتراض نمی‌کرد! شاید چون همه آنها را دوست داشتند و اصلا اعتراضی از بد بودن نمی‌شد که بخواهند بهتر شوند! ولی حال میشل بود، میشلی که به معروف بودن کسی کاری نداشت، اما به رفتارش چرا. حال که کسی بود شخصیتشان را بکوبد روی سرشان و بگوید شما این هستید، چرا باید او را آزار می‌دادند؟ ادرین در طول مسیر فقط به این‌ها فکر می‌کرد اما آدام از سخنان ادرین خشمگین بود. نه به خاطر طرفداریش از میشل و ترک آنها، به خاطر حق بودنشان.

آدام سریع از خانه خارج شد و درحالی که چشم ریز کرده بود تا گرد و غبار درون چشمش فرو نرود، به دنبال ادرین می‌گشت اما انگار در این هوای طوفانی ادرین را هم باد برده بود. خشمگین کوچه را متر می‌کرد و به صدا زدن‌های مادرش هم توجهی نداشت. سویشرت سیاه را محکم گرفت تا باد او را از تنش در نیاورد. کل برگ‌ها معلق بودند و این همه آشفتگی هوا، حال آدام را بدتر از قبل می‌کرد. ناامید سمت خانه رفت که ایدن را دید. ایدن درحالی که از خانه مقابلشان خارج می‌شد، با قدم‌هایی تند کوچه را ترک کرد. آدام مشکوک به خانه زل زد اما درنتیجه وارد خانه شد و سعی کرد راجع به اتفاقاتی که افتاده بودند، بهتر فکر کند. ولی مگر غرورش می‌گذاشت منطق را قبول کند؟ خوب می‌دانست حق با ادرین است اما نمی‌توانست تایید کند. او همیشه همینطور رفتار می‌کرد، رفتارش در وجودش ریشه‌دوانده بود و غرورش نمی‌گذاشت رفتار قبلی خود را ترک کند و به رفتاری جدید روی بیاورد. نمی‌توانست، احساس می‌کرد با تغییر، یا با معذرت‌خواهی، کوچک خواهد شد.

- آدام شام نمی‌خوری پس؟

- الان میام.

- یک ساعته همینو میگی.

***

هانا بعد از بافتن موهای بلند و طلاییش، آهنگ را زیرلب زمزمه کرد و خود را روی تخت انداخت و خرس صورتی را در آغوشش فشرد. تقریبا می‌شد گفت کل اتاق صورتی رنگ بود با وسایلی مثل لاک و رژ و البته عروسک. شاید اتاق کودکانه به نظر می‌رسید اما هانا انگار آنقدر بزرگ شده بود که احساس می‌کرد نووا را زیادی دوست دارد. موهای سیاه و بلندش را، صورت سفید و استخوانیش را، حتی ابروهای پرپرشت و سیاه و نگاه نافذ را. تک تک این چهره مقابل چشمانش جان می‌گرفت مخصوصا آن بخش آموزش خصوصی. یعنی خصوصی را عمدا گفت یا واقعا منظوری نداشت؟ اصلا هانا چرا چنین پیشنهادی داد؟ او را چه به بدنسازی؟ هم خوشحال بود هم اعصبانی اما بیشتر از همه این‌ها خوشحال بود. دیگر حتی میشل و کارهایش یا رفتار دخترها برایش اهمیتی نداشت. درب اتاق که به صدا در آمد، نیم خیز شد و به تاج تخت تکیه زد. میا درحالی که نفس نفس می‌زد، لباس‌های بیرونی خود را آویزان کرد و با گفتن آخیش بلندی، روی تخت ولو شد. گویا هوای بیرون آنقدر سرد بود که دماغ و گونه‌های میا، رنگی شبیه کبودی به خود گرفته بودند.

- تو اتاق گرمو نرمت خیلی کیف می‌کنی نه؟

هانا دوباره ذهنش سمت نووا پر کشید و نیشش باز شد.

- آره.

- این لبخندت صددرصد برای من نبود.

میا هم مثل هانا به تاج تخت تکیه زد و نگاه سیاهش را به جوراب‌های خرسیش دوخت.

- واسه نووا بود؟

- آره... وای.

- چی شد؟

- با اینکه همش بهش فکر می‌کنم ولی یادم رفت برم سر قرار.

میا با تعجب کلمه قرار را تکرار کرد که هانا با لحن کلافه‌ای توضیح داد.

- گفت امروز بعد مدرسه برم پیشش واسه بدنسازی.

- بهانت پس این بود. الان ساعت نزدیک یازدهه! صددرصد که منتظرت نمونده.

هانا بالشت را برداشت و روی سرش کوبید و باعث به هم ریختن موهایش شد. درحالی که لب و لوچه‌اش کاملا آویزان شده بود، با صدای گوش‌خراش و ریزی شروع کرد به سرکوفت زدن به خود.

- اخه چرا یادم رفت؟ هانا تو یک کله پوکی، پوکی، پوکی! حالا با چه رویی بهش نگاه کنم؟ من نمیام مدرسه اصلا.

میا با سیلی‌ای که به صورت هانا زد، او را از توهماتش بیدار کرد.

- جات بودم می‌رفتم برای معذرت خواهی.

میا که گویی تازه چیزی یادش افتاده بود، تند تند جملاتش را پشت سرهم چید.

- هانا به نظرت صورت من زیادی تپل شده؟ فردا باید برم پارتی ولی الان همه چیم خرابه. وسایل آرایشی جدید ندارم، نمیشه به موهای توپی کوتاه مدل داد و چشمام ماشاالله مثل مال شما آبی و خوش رنگ نیست. بهش نگاه می‌کنی انگار میری تو چاه تاریک. اصلا خوشگل نیستم...

و این سخن آخر را آنقدر لوس گفت که شبیه بچه‌های نق نقو شد. هانا دستش را پشت سر میا کشید و متفکر نگاه کلی به او انداخت. از نظرش میا یک صورت گرد و بامزه داشت و البته چشمان گشاد و سیاهش، او را زیباتر نشان می‌داد. حتی موهای کوتاهش به خودی خود مدل خوبی بودند.

- تو همه چیت تکمیل و عالیه فقط یکم آرایش سیاه و خفاشی شکل لازم داری. خودم بلدم چطور درستت کنم.

- واقعا؟

- شک نکن.

در اتاق با شدت باز شد و برادر هانا بی اجازه وارد اتاق شد . چشمکی که به میا زد، بیشتر باعث حرص هانا شد اما با برداشتن سشوار، به سرعت فرار کرد.

- داداشت همیشه همینطوره؟

هانا که کاملا نووا را فراموش کرده بود، دستی به موهای میا کشید و گفت.

- فقط وقتی دوستام میان.

- چقدر داداش... گندی داری.

- شنیدم خانما.

هانا با فریاد گفت.

- پشت در نمون تا نشنوی.

میا که گویی بحث داغی یادش آمده بود، ماجرای میشل و کتک خوردنش و پاره شدن فیلمنامه را برای هانا شرح داد اما باز هانا بیخیال شانه‌ای بالا انداخت.

- موضوع بهتر از میشل هست؟

- قبلا مشتاق‌تر بودی.

- الان فرق کرده. ما وقتی همش راجع به اون حرف می‌زنیم یعنی آدم خیلی مهمیه.

- پس چی؟ راجع به نووا حرف بزنیم؟

- اینو نگفتم ولی مورد خوبیه.

میا به شیطنت هانا خندید و دستش را روی پیشانی هانا کوبید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 31 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
پارت 13

***

فضای میان این چهار دوست به شدت سنگین بود. جرمی و ایوان از آدام شنیده بودند که ادرین چه چیزهایی گفته و چه واکنشی نشان داده و البته ادرین صندلی خود را کمی دورتر کشیده بود تا با آنها ارتباطی نداشته باشد. ایوان کمی او را درک می‌کرد اما سعی داشت راجع به آن اتفاق فکر نکند ولی جرمی فکر می‌کرد کسی به او خیانت کرده آن هم بهترین دوستش. و چقدر طرز فکرها متفاوت بود. جرمی هیچ گاه قرار نبود قبول کند که اشتباهی کرده. چون درواقع فقط دنبال دلایل مختلف و بهانه بود تا این دختر را از میدان به در کند و مطمئن بود امروز در کلاس خبری از میشل قوی و محکم با آن لبخند مزخرف نخواهد بود. بلکه میشل ترسو وارد می‌شود و گوشه‌ای می‌نشیند.

کلاس کاملا ساکت شده بود و آقای براک فقط برگه‌های روی میز را بررسی می‌کرد. او دوست داشت حداقل یک نفر فیلمنامه خوبی ارائه کند اما تمام این برگه‌ها کلیشه‌ای از عشق ساده بودند. در که به صدا در آمد، تمام چشم‌ها به در دوخته شدند و تقریبا همه انتظار داشتند میشل را ببینند. میشل وارد شد، دقیقا با همان لبخند، با همان اعتماد به نفس و همان سرزندگی. با گام‌هایی بلند ومحکم به میز معلم نزدیک شد و دفتر را روی میز گذاشت و دوباره سرجای خود نشست. البته آن وسط سلامی هم کرد که پاسخی نشنید، مثل همیشه. میشل خوب می‌دانست بزرگ‌ترین برگ برنده‌اش همین یک لبخند بود. او باید همیشه لبخند می‌زد حتی اگر گلوله‌ای روی قلبش نشسته بود، و یا حتی اگر داشت میمرد، باز باید آن لبخند را حفظ می‌کرد. چون آن لبخند می‌گفت میشل هنوز زنده است و می‌تواند به دنبال هدف‌هایش برود.

- خب خانم میشل این رو خودتون نوشتین؟

- بله... تمام دیشب.

- عالیه. خب بچه‌ها باید اعلام کنم که این یکی از بهترین فیلمنامه‌هاست و انتخابم دقیقا همین فیلمه هست. یک هفته وقت داری بازیگرهاتو انتخاب کنی.

با شنیدن این مدت زمان کم ، لبخند میشل کمرنگ شد اما می‌دانست باید یک راهی باشد. بنابراین فقط سرش را تکان داد. دخترها با حسادت و خشم نگاهش می‌کردند اما گروه آدام در بهت به معلم و ورق دستش خیره بودند. یعنی چه که فیلمنامه او بهترین بود؟ مگر فیلمنامه‌اش پاره نشده بود؟ اصلا میشل جوری رفتار می‌کرد که انگار دیشب اتفاقی نیفتاده بود و آن قسمت از دیروز فقط تخیل ذهنی پسرها بود چون نه یک ذره استرس و ناراحتی در میشل دیده می‌شد و نه خبری از فیلمنامه پاره شده او بود! همه چیز سرجایش بود و پسرها انگار هیچ کاری نکرده بودند. جرمی دستانش را مشت کرد و به پهلویه ادرین کوبید و تا خواست بگوید برای میشل جانت اتفاقی نیفتاده، ادرین سریع بلند شد و کلاس را ترک کرد. او فقط می‌خواست از آن گروه دور شود. و درضمن، قوی بودن میشل دلیل بر این نیست که هیچ اتفاقی نیفتاده و او ناراحت نیست! میشل می‌توانست به جای نوشتن دوباره فیلمنامه کمی استراحت کند اما مجبور بود باز از اول شروع کند! درکل حداقل ایدن را داشت.

موهای بافته شده و بلندش را عقب راند و بلند شد تا به حیاط برود و کمی قدم بزند که حرکت دخترها پشت سرش را احساس کرد. بی شک حوصله شنیدن طعنه آنها را نداشت ولی باید تحمل می‌کرد. الا و میا دقیقا شانه به شانه میشل مشغول حرکت شدند و لبخند مرموزی زدند و میشل منتظر ماند تا حرکت و سخنی از زبانشان بشنود اما درکمال تعجب آنها بی هیچ حرفی سمت سالن غذاخوری رفتند. با کشیده شدن دست میشل، او کاملا برگشت و جاستین را دید که با لبخند نگاهش می‌کرد.

- میشه باهم بگردیم؟

- آه البته جاستین.

- راستی فردا شب تولدمه خواستم دعوتت کنم.

- پس حتما میام. عینک جدیدتم بهت میاد.

جاستین خجالت‌زده دستی به عینکش کشید و باز سرش را پایین انداخت . میشل این حالت خجالتی او را درک نمی‌کرد. خب این رفتار معذبش کمی میشل را دستپاچه می‌کرد که باید چه کاری انجام بدهد تا جاستین خجالت نکشد؟ آن دو همراه باهم وارد حیاط شدند و البته جاستین به نگاه‌های اطرافش توجه داشت. مخصوصا تمسخر نگاه گروه آدام. میشل که توجه زیادی جاستین به اطراف را دید، بالا پرید و دستش را روی عینک او گذاشت.

- هنوزم برات مهمه حرف و نگاهشون؟

- به خاطر خودم نیست... الان لابد دارن میگن ارزشت همینه با پسر زشت مدرسه بگردی

- تو که زشت نیستی

- از نظر اونا که هستم

میشل شانه‌ای بالا انداخت و بی تفاوت ، گفت.

- نظر اونا برای خودشونه. کمی از ساندویچت رو به من نمیدی؟

جاستین باز خجالت کشید و بخش بزرگی از ساندویچ را جدا کرد و مقابل میشل گرفت. میشل گاز کوچکی از ساندویچی که در دست جاستین بود، گرفت و به راهش ادامه داد. جاستین هنوز مبهوت ساندویچی بود که در دستش باقی مانده بود اما با دیدن میشل که از او فاصله گرفته، به قدم‌هایش سرعت بخشید و خود را به میشل رساند. هنوز تمام حواس و تمرکز میشل روی فیلمنامه و بازیگرانش بود. بی شک کسی قرار نبود در این مدرسه بازیگر او شود. حتی آن دختر زیبایی که قبلا شناخته بود، بی شک دوست‌های زیادی داشت که به خاطر آنها پاپس می‌کشید.

- هی باید بازیگر پیدا کنم.

- اگر از مدرسه نمیشه چرا خارج از مدرسه کسی رو انتخاب نمی‌کنی؟

- کسیو ندارم.

- ولی من دارم. هی میشل شب قراره برم کلوپ، اونجا آدم زیاده فکر کنم بتونی بازیگر پیدا کنی.

میشل که مشتاق شده بود کلوپ را ببیند، سریع موافقت کرد. از نظرش بودن جاستین هم چندان بد نبود و هرشخصی که وارد زندگیش می‌شد صددرصد قصد کمک کردن به او را داشت حتی با آزار دادنش. اما معنا و مفهوم بسیاری از کارهای دیگران را نمی‌توانست درک کند و بفهمد برای همین درس گرفتن از آن کارها، دشوار به نظر می‌رسید. میشل روی صندلی نشست و برگ ریزی را که روی شلوارش افتاده بود، برداشت. جاستین مشغول خوردن ساندویچ بود و کمی سس گوشه لبش جاخوش کرده بود و با آن گونه‌های باد کرده چهره بامزه‌ای به خود گرفته بود. اما نگاه کردن به جاستین مثل نگاه کردن به خود آدم درون شیشه عینکش بود. ایدن از دور کنار نووا نشسته بود و آن دو را تماشا می‌کرد. چقدر از اینکه دیروز پیش میشل رفته بود خوشحال بود، احساس می‌کرد اگر این کار را انجام نمی‌داد احساس بد هیچ گاه رهایش نمی‌کرد. اما نووا در این میان فقط نقش یک تماشاچی بی احساس را بازی می‌کرد که با اتفاقات فیلم حتی ذره‌ای در حالت صورتش فرق ایجاد نمی‌شد.

نووا که تا آن لحظه در سکوت به زمین نگاه می‌کرد، با دیدن دو جفت کفش سفید دخترانه، سرش را بالا برد و هانا را دید. او امروز به طرز عجیبی زیبا و خجالت زده بود. موهای طلاییش را کامل باز کرده و خطوط سیاهی دور چشمان آبیش کشیده بود که به آن چشم‌های اقیانوسی زیبایی بیشتری بخشیده. هانا لبانش را تر کرد و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، گفت.

- سلام نووا.

ایدن که متوجه حضور این دختر شده بود، اخم ظریفی کرد. سال پیش هانا فقط این گروه پسرها را مسخره می‌کرد و کارش آزار و اذیت آنها بود اما حال به دست و پایشان می‌چسبید. ولی با تمام این‌ها بازهم از هانا خوشش نمی‌آمد چون شخصیت مستقلی نداشت و معلوم نبود سال بعد چطور برخورد کند.

- منم هستم ! باید به هردمون سلام می‌کردی

هانا زیرلب چیزی گفت و با خشم سعی کرد ایدن را نادیده بگیرد.

- بابت دیروز متاسفم یادم نبود که باید بیام.

نووا ابروانش را درهم کشید و گفت.

- مگه باید کجا میومدی؟

- آهان توهم یادت رفت؟ تمرین بدنسازی دیگه.

- اوه کلا یادم نبود

نووا حال که خوب فکر می‌کرد می‌فهمید دیروز به خاطر میشل و آن اتفاقات اصلا یاد هانا نیفتاده بود و چه خوب که هانا هم دیروز چیزی به یاد نداشت. اما این را باید پایه تصادف می‌گذاشت یا خوش شانسی هردو طرف؟ ایدن بی حوصله از روی تاب بلند شد و سمت دیگری رفت و هانا معذب درجای ایدن نشست. نووا نگاهی به ساعت انداخت و گفت.

- خب امروزم می‌تونیم بریم.

- آره فکر کنم.

نووا دوست نداشت بیشتر از این کنار هانا بنشیند و یک جور احساس ناخوشایند یا شاید هم عجیبی او را دربر می‌گرفت. یعنی کمی بی قرار می‌شد و نمی‌دانست جه بگوید و چه کاری انجام بدهد پس ترجیح داد فرار کند و با تکان دادن سر، به سویی رفت که دیگر در دید راس هانا نباشد. این احساس جدید مشخص نبود چه چیزی بود اما درهر صورت نمی‌خواست این بی قراری را داشته باشد، انگار وقتی دچارش می‌شد دستپاچه جلوه می‌کرد و بچه دیده می‌شد. در طول راهرو که قدم برمی‌داشت، سر و صدای بلندی در دست شویی دخترانه شنید و در را باز کرد و با دیدن چند سطل و لبخند الا و اما، مشکوک نگاهشان کرد.

- چه خبره؟

- قراره شب تو کلوپ بترکوینم

- کدوم کلوپ؟

اما لبخند گشادی زد و گفت

- کلوپ ضایع شدن میشل
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
پارت 14



آدام خسته روی نیمکت ته سالن نشست و به بند کفش‌هایش خیره شد. از این بازی افکار و غرورش خسته شده بود. اصولا باید از رفتار بد خود جلوگیری می‌کرد ولی غرورش این اصول را له می‌کرد. پس آدام چاره‌ای نداشت جز اینکه در نیمکت ته سالن تنهایی بنشیند و با هیچ‌کس سخن نگوید. نه متوجه رفت و آمد دانش‌آموزان به کلاس می‌شد، نه متوجه کوچ کردن اِما به صندلی عقب دقیقا کنار او، و نه به هیچ چیز دیگر. برخورد نفس‌های داغش روی دستش را احساس می‌کرد و هنوز در خلع ذهنی گیر افتاده بود. ایوان دستی روی موهای لخت آدام کشید که باعث افتادن تارموهایی روی چشمان آدام شد.

- هی پسر پاشو بریم تمرین.

- تمرین؟

- بسکتبال دیگه.

- خستم.

ایوان با اصرار دست آدام را کشید اما آدام همچو جنازه‌ای روی میز افتاده بود و هیچ‌جوره حاضر نبود انرژی صرف کند و بلند شود تا به سالن برود. ایوان بالاخره ناامید سری از روی تاسف تکان داد و همراه با جرمی کلاس را ترک کرد. آدام می‌دانست نگاه‌هایی او را زیر نظر دارند اما یک نگاه متفاوت‌تر از دیگران بود، نه کنجکاو بود، نه غمگین... فقط نگاهش می‌کرد. آدام صاف نشست و کمی گردنش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد خود را نسبت به نگاه میشل بی تفاوت نشان دهد اما موفق نبود. هربار چشمش را سمت میشل می‌کشید تا ببیند آیا باز به او خیره شده یا نه؟ حتی خود نیز نمی‌دانست چرا باید از توجه میشل و نگاهش خوشحال باشد. کمی این پا و آن پا کرد و با آستین لباس سفیدش بازی کرد تا دوباره به آن گوشه از کلاس نگاه نکند. شدیدا دلش می‌خواست چشمانش را در حدقه بچرخاند و به میشل زل بزند ولی یک چیزی مانعش می‌شد. پس این بار با چرخاندن دکمه لباسش مشغول شد ولی در آخر با بهانه بیرون رفتن از کلاس، از پشت میز بلند شد و درحالی که سمت در می‌رفت، به میشل چشم دوخت تا سیراب شود. میشل بی حرف دست زیر چانه گذاشته بود و مسکوت نگاهش می‌کرد. این نگاه زیادی ساکت بود، هیچ حرفی درونش نبود، شاید هم بود اما آدام خط نگاهش را بلد نبود. حال با این کار احمقانه مجبور بود راهرو را طی کند و الکی چرخ بخورد. شاید هم بد نبود برود سالن و فقط تماشاچی یک بازی مزخرف باشد. زمانی که داشت از کنار جاستین عبور می‌کرد، برای لحظه‌ای به آن چهره خیره شد. زیادی چهره ضعیفی بود... شاید هم شخصیتی ضعیف.

ایدن با شوق پاپ‌کیکی که در دست داشت را فشرد و با قدم‌هایی سریع پله را طی کرد تا به کلاس برسد. می‌دانست که نباید خود را مشتاق نشان دهد و انقدر در اطراف میشل بپلکد اما دست خودش نبود، یک احساسی او را سمت میشل می‌کشاند و وقتی به میشل می‌رسید از شدت هیجان دستانش می‌لرزید و ع×ر×ق می‌کرد. انگار میشل یک صحنه جدید و هیجان‌برانگیز بود! واقعا هم همین‌طور بود، حتی نمی‌توانست قدم بعدی او را پیش بینی کند پس سکوی خوبی بود برای فرار از یکنواختی. پشت در کلاس ایستاد و دستی به سر و رویش کشید. با بیرون دادن نفسش که بیشتر شبیه آهی شد، وارد کلاس شد و خود را کنار میشل جای داد. پاپ‌کیک و شیر را روی میز گذاشت و لبخند زد.

- اینارو برای تو گرفتم.

- ممنون ایدن.

- ممنون نباش گرفتم بیشتر بخوری بلکه چاقو زشت بشی بتونیم بهتر مسخرت کنیم.

- یعنی با این چاق میشم؟

- هر روز که برات یکی بگیرم شاید شدی.

هرچند این فقط یک شوخی بی مزه بود تا بتواند خود را از استرس رها کند. و بی شک میشل حتی اگر چاق می‌شد باز آن صورت سفید و چشمان براق و لبان گوشتی، زیبا جلوه می‌کردند. میشل گازی به کیک زد و نی را درون شیر فرو کرد. تمام این کارها را با آرامش انجام می‌داد و ایدن فقط در سکوت نگاهش می‌کرد. هرچند ایدن اصلا اهل سکوت نبود و بیشتر دوست داشت همه را به مسخره بگیرد و بخندد، اما کمی شاید کمی، شخصیتش تغییر کرده بود! شاید کسی به دیوار شخصیتش مشت کوبیده بود و دیوار را از حالت کج نجات داده بود.

- خوش مزس؟

میشل لبخندی زد و با دهانی پر، گفت.

- شکلات دوست دارم.

- آره منم. راستی در رابطه با فیلمنامه و بازیگری، نظرت چیه بعد مدرسه کمی حرف بزنیم؟

میشل بعد از نوشیدن شیرش و خالی شدن دهانش، به جاستین اشاره کرد که گوشه‌ای نشسته بود و گردنش را تا ته درون دفتری فرو برده بود.

- با جاستین میرم کلوپ تا بازیگر بیشتری پیدا کنیم.

- منم می‌تونم باهاتون بیام؟

- البته چرا که نه.

ایدن که از این موضوع خوشحال شده بود، لبانش را بیشتر بالا کشید و چشم دوخت به پنجره‌ای که نور خورشید را به درون کلاس ساطع می‌کرد. میشل دست از خوردن کیک برداشت و به انعکاس خورشید درون چشمان عسلی ایدن، خیره شد. این چشم‌ها واقعا شیرین بودند مخصوصا وقتی با رنگی روشن ترکیب می‌شدند. اگر به ایدن بود، دوست داشت تمام زمانش را صرف بودن با میشل بکند اما نمی‌دانست دیگر چه بهانه‌ای پیدا کند و چه چیزی بگوید، و البته دوستانش هم به دنبالش می‌گشتند. پس بلند شد و با اشاره کردن به حیاط، گفت.

- باید برم پیش بقیه... بعدا می‌بینمت.

- باشه.

- راستی میشل... تو از صحبت بدت میاد؟

میشل جانخورد، و حتی کمی حالت صورتش تغییر نکرد. فقط سرش را بالا برد تا بتواند چهره ایدن را بهتر ببیند.

- نه، از کشش دادن بحث بی ارزشی که به درد نمی‌خوره بدم میاد. از چیدن بیهوده کلمات برای زدن حرفایی که قرار نیست سودی داشته باشه، خوشم نمیاد.

- یعنی همه حرفا باید سود داشته باشن؟

- آره به نظرم. فقط باید حرفایی زده بشن که به درد گوشای طرف مقابل بخورن و منم باید حرفایی رو بشنوم که بیهوده نیست و به دردم می‌خوره.

ایدن از این فرضیه پیچیده میشل کمی تعجب کرده بود، یعنی واقعا نمی‌دانست چه جوابی بدهد. یک صحبت دوستانه و صمیمی از اتفاقات مختلف و آب و هوا و یا هرچیز دیگری از نظر او بیهوده بود؟ پس چطور می‌توانست با دوستانش صحبت کند و ارتباط بر قرار کند؟ اگر قرار باشد همیشه حرف‌های سودمند بگوید که باید بیشتر ساکت بماند چون گاهی لازم است فقط سخن بگوییم و خالی شویم، لازم است سخن بگوییم چون ما انسانیم و همیشه می‌خواهیم با اطرافیان ارتباط داشته باشیم، حال این رفتار میشل شبیه این بود که من سخن نمی‌گویم مگر در صورت نیاز. چقدر عجیب بود! حتی نمی‌توانست بفهمد که آیا این رفتار و فرضیه میشل درست است یا خیر! یعنی واقعا درست بود که او این چنین فکر می‌کرد؟ چرا میشل باید هربار با سخنانش ذهن او را به چالش بکشد و باعث شود ساعت‌ها به این کلمات فکر کند؟ دستی به موهای بورش کشید و سوالش را پرسید.

- چرا همیشه باید حرفی بزنی که یک ساعت روش بمونم؟

- دقیقا همین خوبه! حرف‌های بیهوده زده میشن و بعد از ساعاتی از یاد هردو طرف میرن، ثمره حرف‌های بیهوده نه خالی شدن انسان‌هاست نه شاد شدن اونا. فقط دهنشون رو عادت میدن به باز و بسته شدن و چیدن کلمات مسخره اون هم بدون فکر! درنتیجه فحش، بی فکر حرف زدن، دعوا، جنجال، توهین و هزاران چیزهای دیگه به وجود میاد. دقیقا همین حرف‌های بیهوده که بدون فکر زده میشن باعث بد عادت شدن دهان و تنبل شدن ذهن میشن. یعنی ذهن دیگه فکری نمی‌کنه و دهن فقط خود به خود باز و بسته میشه. اینجور آدما معمولا نمی‌تونن حتی کمی سکوت کنن و براشون خیلی سخته این کار.

میشل درحالی که شیر را روی میز می‌چرخاند، ادامه داد.

- اما من حرفایی رو می‌زنم که ذهنم دستور میده، پس دیر حرف می‌زنم، درست حرف می‌زنم و حرف‌هام تا ساعت‌ها روی ذهن طرف مقابل اثر می‌ذاره و باعث میشه ذهن از تنبلی خلاص شه و کمی فکر کنه راجع به کلمات، راجع به حرف‌ها و راجع به قدرت این حرف‌ها.

- گیج شدم.

- بیخیال ایدن! نیاز نیست بگی چرا این آب داره از دامنه کوه می‌ریزه، فقط بذار جاری بشه.

- آم... کوه... دامنه... جریان؟ من برم دیگه.

- تو کلوپ منتظرم.

ایدن لبخندی زد و بی حواس به سمت در رفت که با دیوار برخورد کرد. گیج دستی به سرش کشید و سریع با قدم‌هایی تند کلاس را ترک کرد. می‌دانست اگر باز با میشل صحبت کند اتفاق جدیدی می‌افتد و جنبه جدیدی از شخصیت عجیب میشل را می‌بیند. میشل تو کیستی؟ تو چیستی؟ از کدام دیار هستی که مغز را به بازی گرفتی؟ یعنی تو قدرتت از عشق بالاتر است که می‌توانی در یک صدم ثانیه باعث تپش تند و هیجانی قلب شخصی شوی و حتی به ذهنش و تمام یاخته‌های ذهن یک شخص نفوذ کنی؟ آه میشل... آه. ایدن سمت کتابخانه رفت و مثل همیشه توانست جیمز را روی میز کنار پنجره پیدا کند. جیمز سرش را خم کرده بود و لبانش را آرام تکان می‌داد و انگشتش را روی کلمات صفحه به حرکت در می‌آورد. ایدن بی حرف صندلی مقابل جیمز را عقب کشید و نشست. احساس می‌کرد جیمز می‌تواند در رابطه با میشل به او کمکی کند چون جیمز به شدت آرام و ساکت بود. یک شخصیت تودار که فقط وقت خود را با خواندن و گوش دادن موزیک لایت و تماشا کردن نقاشی و تابلوهای زیبا می‌گذراند. در اصل جیمز هیچ‌گاه بیشتر از چند کلمه سخن نمی‌گفت و درونگراترین فرد مدرسه بود! آنقدر درونگرا و آرام که به زور می‌توانستی از حالش باخبر شوی! او همیشه به یک شکل بود، مثل امواجی که آرام بالا و پایین می‌شدند.

- جیمز... وقت داری؟

جیمز سرش را بالا نیاورد و به خواندن ادامه داد. ایدن پاهای خود را دراز کرد و سعی کرد جملات مناسبی به کار بگیرد.

- نظرت راجب میشل چیه؟

جیمز کتاب را آرام بست و با اندکی تعلل، گفت.

- نظری ندارم.

- یعنی چی؟

- یعنی بهش فکر نکردم.

- خب الان بکن. اون بهم گفت حرف نمی‌زنه مگر اینکه حرفاش سودآور باشه و نمی‌خواد وقتش رو با مدام حرف زدن و بیهوده‌گویی بگذرونه. توهم مثل اونی؟

جیمز متعجب ابروهایش را درهم کشید. هیچ از حرفای ایدن نفهمیده بود. یعنی میشل چنین نظریه‌ای راجع به سخن گفتن داشت؟

- خب این به من چه ربطی داره؟

ایدن کلافه‌تر از قبل، جملاتش را ادا کرد.

- تو هم کم حرفی.

- دلیل دیگه‌ای دارم.

- چه دلیلی؟

جیمز مطمئن نبود که می‌خواهد جواب این سوال را بدهد یا نه. خیلی وقت بود چنین شخصیتی داشت و حتی دلیلش را کم کم داشت از یاد می‌برد و واقعا این شکلی شده بود، اما دیگر مشکلی با آرام بودن و یا ساکت بودن نداشت. اما شاید شرح دادن دلیل این اتفاق، برای یک وقت دیگری مناسب‌تر بود، یا هم شاید جیمز فقط می‌خواست از آن حقیقتی که در کودکی رخ داده بود، فرار کند.

- بهتره بریم سر کلاس.

و فقط با گفتن همین سخن، از پاسخ دادن به ایدن فرار کرد.

***

میشل کیف را روی شانه‌هایش انداخت و مقابل درب مدرسه، به دیوار گچی تکیه زد و منتظر جاستین ماند. دانش‌آموزان با سرعت از مدرسه خارج می‌شدند و هر یک به بخشی از این کوچه می‌رفتند اما برخی دیگر مثل او منتظر باقی می‌ماندند. آدام در مسیر رفتن کمی تعلل کرد و برگشت تا میشل را ببیند، با فهمیدن ماجرا، از یک طرف می‌خواست هیچ دخالتی نکند و از طرفی دیگر کم کم حالش از جاستین به هم می‌خورد. جاستین بالاخره مقابل میشل ایستاد و با لبخند به مسیری اشاره کرد.

- بیا بریم... البته اول باید لباس عوض کنیم.

- آره حتما. تو فقط آدرس کلوپ رو بده من خودم میام.

جاستین لبخند نصف و نیمه‌ای زد و گفت.

- نه بهتره تنها نباشی.

- تنها نباشم؟ ترجیح میدم در این یک مورد فقط بگم باشه و توضیحی بهت ندم... شاید مثل ایدن گیج شی.

- چی؟

- هیچی بیا بریم.

و میشل می‌دانست گاهی باید سکوت کند و دانسته‌هایش را در صندوقچه‌ای به نام صندوقچه جهان رنگی دیگر، مخفی کند. چون تمام این اطلاعات رنگ و بوی دیگری داشتند، و این افرادی که چشمانشان به این رنگ و بینیشان به این بوها عادت کرده بود، دیگر نمی‌توانستند به جهانی جدید پا بگذارند چون بی شک ذهنشان توان درک این ماجرا را نداشت. دقیقا مثال چوپانی بود که با بوی پهن گاو و گوسفند زندگی را سپری کرده بود و حال اگر بوی بهترین عطرها، یا بوی فلز، بوی چوب خشک شده، بوی چرم، بوی پارچه نوع، یا بوی چیزهای جدید به مشامش می‌رسید، کمی گیج می‌شد که این بوها متعلق به چیست؟ البته سردرگمی و نادانی و گیج شدن، پله‌ای برای رسیدن به علم است اما واقعا میشل نمی‌خواست ماجرایی جدید شرح دهد، شاید واقعا از توضیح خسته شده بود. پس بدون هیچ حرفی فقط لباس مهمانی پوشید، یعنی همان لباس آبی کوتاه را با شلوارک لی و پوتین‌های بلند نگین‌دار. هرچند این تیپ برای کلوپ متفاوت بود اما چیزی بود که میشل دوست داشت. جاستین با تعجب و لبخند به میشل نگاه کرد و فقط توانست بگوید ترکیب زیباییست.

زمانی که به کلوپ رسیدند میشل تازه متوجه شد خیلی‌ها در اینجا حضور دارند حتی آدام و ایدن و دیگر افراد. کلوپ در یک فضا و سالن بزرگ بود اما افراد انقدر زیاد بودند که جا برای راه رفتن کم بود، فقط در یک بخش کوچک هر شخص متناسب با آهنگ خود را تکان می‌داد. میشل تقریبا در میان این همه رنگ و تاریکی، نمی‌توانست دقیق کسی را ببیند که بازیگری انتخاب کند و به نظرش این مکان با اینکه بسیار شلوغ بود ولی هیچ کس را نداشت! حداقل شخص به درد بخور میشل نبود.

- هی جاستین اینجا چطور باید بازیگر انتخاب کنم؟

جاستین به صحنه اشاره کرد و گفت.

- چطوره بری اونجا و اعلام کنی؟

میشل با تردید به صحنه و این جمعیت نگاه کرد. بی شک با این کار فقط مورد تمسخر واقع می‌شد! این جماعت برای خوش گذرانی آمده بودند و اهل این کارها نبودند.

- نمی‌دونم.

جاستین دست میشل را سمت صحنه کشید و گفت.

- اما من می‌دونم... برو بالا.

- اما اخه...

جاستین میشل را تقریبا روی صحنه هل داد و با چرخش نور سفید روی صورت میشل، برای لحظه‌ای میشل چشمانش را ریز کرد. دیگر خبری از آهنگ و رقص نبود، همه به صحنه و میشل نگاه می‌کردند.
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
پارت 15



فضای تاریک سالن و این سکوت، ترس عجیبی در قلب یک نفر نشانده بود. میشل به میکروفن نزدیک شد و قبل از اینکه چیزی بگوید، از بالای سرش آبی زرد رنگ همراه با کاغذ دستمال روی سرش افتاد و کل موها و لباس‌هایش خیس شد. میشل متعجب به جاستینی خیره شد که در بین مردم خود را مخفی کرده بود اما برای میشل دیدنش کار سختی نبود. باز هم هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشد و لبخند همیشگیش را حفظ کرد. صدای مسخره کردن و خنده از سرتاسر سالن به گوش می‌رسید اما میشل قصد نداشت امشب در این سالن خود را کوچک نشان دهد. دستمال کاغذی را از روی موهایش برداشت و به گوشه‌ای پرت کرد و میکروفن را در دست گرفت تا بتواند حرف‌هایی که برای زدنشان به اینجا آمده بود را، ادا کند.

- سلام به همگی. امیدوارم از نمایش لذت برده باشین! من برای فیلمنامم به چند بازیگر نیاز دارم، و این فیلمنامه شبیه چیزی هست که الان دیدین، یهویی اتفاق میفته، یهویی شروع میشه، و یهویی تموم میشه. کی حاضره بازیگر این فیلم باشه؟

الا و بقیه دخترها که گوشه‌ای ایستاده بودند، با دیدن لبخند همیشگی میشل و شنیدن سخنانش، به حدی حالشان گرفته شده بود که نمی‌شد برایش میزان تعیین کرد. اما بیشترین حسی که در وجود الا سو سو می‌زد، حس تعجب و شگفتی بود. تعداد زیادی از افراد پارتی هنوز ساکت و گنگ به میشل نگاه می‌کردند و واقعا غافلگیر شده بودند. یکی از میان آن جمع خارج شد و از پله‌ها بالا رفت و خود را به میشل رساند. نگاه سردرگم جرمی و دیگر اعضای اکیپ، نشان می‌داد که این‌بار ادرین کاری شجاعانه کرده بود، کاری که قولش را به خودش داده بود.

- من داوطلبم بازیگرت بشم.

میشل کمی چرخید و توانست ادرین را زیر نور روشن صحنه، به خوبی ببیند. ادرین کت و شلوار سیاهی پوشیده بود که با موهای رنگ شده‌اش، تضاد جالبی داشت. اما بهترین بخش ظاهرش، چشمانی بود که برق رضایت و خوشحالی را در خود جای داده بود. ادرین کمی نزدیک‌تر آمد و دست میشل را گرم فشرد و با این اعلام حضورش، باعث شد تعداد زیادی از افراد داوطلب فیلم شوند. میشل با لبخند رضایتی به جمعیتی نگاه کرد که دستانشان را بالا برده بودند. و قرار شد همگی در جای که میشل تعیین کرده بود برای تست و شروع کار حاضر شوند. آن شب از همان شب‌هایی بود که نه تنها میشل را ناراحت نکرد، که حتی خشمگین نیز نکرد. او راضی بود، چون می‌دانست آن شب در دل خود پیامی داشت، پیامی که شاید از چشم خیلی‌ها پنهان بود اما میشل این را خوب می‌فهمید و درک می‌کرد. بعد از اینکه توانست از شر مهمانی خلاص شود، از میان ازدحام جمعیت بیرون آمد و خود را درون محوطه بیرون ساختمان پرت کرد و هجوم سرما را با بند بند وجودش احساس کرد. لباس خیسش کاملا به بدنش چسبیده بود و با هر وزش باد، احساس می‌کرد مشت می‌خورد. ادرین به سرعت خود را به میشلی رساند که به درخت مقابل ساختمان تکیه زده بود و می‌لرزید. با اینکه به شدت شرمگین بود، اما با این حال جلو رفت و کت سیاه رنگش را روی شانه‌های میشل انداخت.

- هوا سرده... بیا من می‌رسونمت.

- ادرین... چرا تو داوطلب شدی؟

ادرین همان‌طور که به سنگ‌فرش زیرپایش و کفش‌های سیاه و براق زل زده بود، آرام و شمرده شمرده گفت.

- چون می‌خوام خودم باشم.

- هی ادرین بهم نگاه کن.

ادرین سرش را بالا گرفت و زیر نگاه میشل داغ شد. احساس می‌کرد آنقدر گرمش شده که کل صورتش گر گرفته. سرش را به پایین مایل کرد اما هنوز به میشل و آن چشمان بنفش نگاه می‌کرد.

- ممنونم ادرین.

- من که کاری نکردم راستش... خیلیم در حقت بد کردم.

- ممنونم نه به خاطر کاری که برام کردی، ممنونم، به خاطر کاری که برای خودت کردی و خودتو از زندون دوستات آزاد کردی. تو مدرسه می‌بینمت.

میشل با کت ادرین آرام آرام دور شد و در نقطه‌ای میان درختان، گم شد. ادرین هنوز در بهت بود و باور حرف میشل، برای ذهنش زیادی سخت بود. یعنی حتی میشل برای خودش ممنون نبود! یعنی او در بدترین شرایط باز هم به نفع دیگران و خوبی آنها فکر می‌کرد؟ ادرین لبخند پرمحبتی زد و تنهایی شروع کرد به قدم زدن و از آن همه سر و صدا و شلوغی، دور شد. با اینکه هوا زیادی سرد بود و او کتی نداشت، اما با این همه احساس می‌کرد هوا زیادی گرم است! شاید هم او تب کرده بود، و آن نگاه شیرین هنوز تاثیرش از بین نرفته بود و همچو خورشیدی بالای سر قلبش، مشغول ذوب کردن ادرین بود.

میشل پشت پنجره نشسته بود و با خود فکر می‌کرد که چقدر چهره دخترها مضحک به نظر می‌رسید. احتمالا تا الان هر آشی پخته بودند فقط دامن خودشان را سوزانده بود. اما خب با تمام این‌ها ریزش آب آلوده و زرد آن هم با دستمال‌های کثیف، واقعا حال میشل را به هم می‌زد. حتی نفهمید چقدر خودش را درون حمام زندانی کرد و چندبار از شامپو استفاده کرد، اما با تمام این‌ها باز حالش از موهایش به هم می‌خورد و تصور آن مایع زرد هم باعث می‌شد با صدای بلندی جیغ بکشد و مشت بکوبد. واقعا چگونه توانست در آن لحظه ریلکس باشد؟ کمی خود را عقب‌تر کشید تا آدام متوجه حضور میشل در پنجره مقابل ، نشود. لیوان سیاه رنگ را روی میز کنار تخت گذاشت و دفتر و کتاب‌ها را روی تختش چید. هنوز نمی‌فهمید این همه آرامش درون ظاهرش چگونه ممکن بود! چرا وقتی آتشی در ذهنش برپا شده و می‌خواست کل دخترها و کل سالن‌ را به باد دهد انقدر آرام نشان می‌داد؟ گاهی در میان معادلات خود نیز دچار خطا می‌شد. آیا این همه بی خیالی و آرامشش درست بود؟ آیا باید بی خیال جلوه می‌کرد یا به آن دخترها و حتی جاستین نشان می‌داد که مسخره کردن او چه عواقبی دارد! گاهی دریا باید طوفانی شود و قدرت امواج خود را نشان دهد تا انسان‌های اضافی درونش را از خود بیرون بکشد! نمی‌شود که همیشه آرام بود... اما باید گاهی هم با آرامش فقط تماشا کرد. شاید کارهای الا و دیگر دخترها تنها یک نمایش مسخره بود که میشل باید برایشان کف می‌زد و می‌خندید! در سیرک باید خندید، غیر از این است؟ و حال کدام یک از رفتارها در برابر این گروه درست بودند؟

میشل با نوشیدن اندکی از مایع درون لیوان، دوباره آن را روی میز گذاشت و خودکارش را بین انگشتانش اسیر کرد تا بتواند ادامه فیلمنامه را بنویسد. نمی‌دانست چرا اما این فیلمنامه یکی از مهم‌ترین اتفاقات زندگیش شده بود. با بلند شدن صدای زنگ، تمام سکوت و آرامش خانه پر کشید و رفت. میشل با تعجب کمی پرده را کنار کشید تا بتواند شخص پشت در را ببیند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
پارت 16



میشل با پاهایی بـر×ه×ن×ه روی سرامیک سرد خانه قدم گذاشت و در را باز کرد، با هجوم ناگهانی نور به چشمانش، ناچار چشمانش را بست و کمی فشار داد. اما بی صبرانه دوباره چشم باز کرد تا فرد پشت در را ببیند. ایدن با لبخند پشت در ایستاده بود و با دقت میشل را تماشا می‌کرد. امروز چقدر موهای پریشان و آبی میشل و چشمان خسته و ریز شده‌اش برای ایدن جذاب و زیبا به نظر می‌رسید. میشل به سرعت ایدن را وارد خانه کرد و در را بست تا مبادا آدام آنها را ببیند. هنوز شوکه و متعجب به ایدن نگاه می‌کرد. چگونه شده بود که او صبح به این زودی در خانه میشل پیدایش شده بود؟

- واو ایدن... خیلی خوش اومدی.

- شوکه شدی نه؟

- نه... یعنی آره.

- تازه از خواب بیدار شدی؟

- نه داشتم فیلمنامه می‌نوشتم.

میشل به لباس گشاد صورتیش و شلوار چین‌دار ست لباس نگاهی انداخت و سمت اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. لباس‌ها را یکی یکی بیرون کشید و لباس پشمی سیاه سفیدش را پوشید و پاهای یخ زده و سردش را درون دمپایی نرم فرو برد. با کشی که روی میز افتاده بود موهای خود را سریع جمع کرد و دستی به گونه‌های نرم و پژمرده‌اش کشید. گویی هنوز پوستش طعم آب را نچشیده بود . ایدن با اینکه قبلا به خانه میشل سر زده بود اما هنوز با ناباوری و کنجکاوی کاذب سرتاسر خانه را از نظر می‌گذراند. دستش را مقابل نوری که از پنجره به داخل می‌تابید، گرفت و لبخند محوی زد. هنوز باورش نمی‌شد که چگونه صبح سریع از تخت بلند شده و چند دست لباس روی تخت انداخته و با انتخاب یکی از بهترین لباس‌ها راهی خیابان شده تا به خانه میشل بیاید. حتی یادش است چندبار از دوچرخه روی زمین افتاد و گلی که برای میشل خریده بود له شد. اما خب با تمام این‌ها الان در کنار میشل بود ولی نمی‌دانست چه بهانه‌ و دلیلی برای اینجا بودن بیاورد! شاید اگر راجع به فیلمنامه صحبت کند میشل کمی قانع شود. شاید هم نه، باید می‌گفت آمدم امروز با دوستم وقت بگذرانم چون امروز مدرسه تعطیل است! اما نه این هم دلیل درستی نبود چون ایدن خودش دوست‌های زیادی داشت و چرا باید از بین آنها میشل را انتخاب می‌کرد؟

با صدای میشل، ایدن از افکارش بیرون کشیده شد و نگاهش را به دختری که حال آراسته‌تر به نظر می‌رسید، دوخت. میشل درحالی که سمت آشپزخانه می‌رفت زیرلب آهنگی زمزمه می‌کرد که با صدای ظریف و نوازشگرش، این آهنگ زیادی آرامش‌بخش می‌نمود. ایدن دست‌پاچه از روی مبل بادی بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. دستانش را روی اپن گذاشت و چانه‌اش را کنار دستانش. دقیق به موهای صاف و آبی میشل و آن چشمان بزرگ و مرواریدی نگاه می‌کرد چون می‌دانست دیدن این دختر به این آسانی‌ها هم که به نظر می‌رسد ، نیست. میشل بعد از روشن کردن قهوه‌ساز، مقابل صورت ایدن خم شد که ایدن با دستپاچه‌گی سریع سرش را بالا برد و لبخند گشادی زد.

- راستش من به خاطر... به خاطر چیز اومدم... یعنی.

- نیاز نیست بگی چرا اومدی. تو دوست منی همیشه می‌تونی بیای خونم مخصوصا روزهای تعطیل.

گویی میشل با همین سخن تمام احساسات سخت و درهم گره خورده ایدن را ، از هم باز کرد و باعث تابش گرما به قلبش شد. اما هنوز احساس خجالت و دستپاچگی او را رها نکرده بود! واقعا چه بلایی به سر پسرک شوخ و شلوغ آمده بود که نمی‌توانست مقابل میشل راحت باشد. دستانش را درهم قفل کرد و لبش را کمی تر کرد و دنبال موضوعی گشت تا بتواند با میشل سخن بگوید.

- آمم... برنامت واسه امروز چیه؟

میشل درحالی که قهوه را درون لیوان بلوری می‌ریخت، گفت.

- هیچی. من معمولا کارهای مهم رو اول انجام میدم و بقیه کارا خود به خود سر و کلشون پیدا میشه. همیشه همینطورم! بی برنامه جلو میرم چون سوپرایز شدن رو دوست دارم.

- واو با این حساب همیشه سوپرایز میشی؟

- آره همیشه میشم! همونطور که امروز با پیدا شدن تو سوپرایز شدم.

ایدن با خوشحالی لیوان را همراه با یکی از بیسکوییت‌ها برداشت و با اینکه اصلا میلی به خوردن هیچ چیز نداشت، اما اندکی از قهوه را نوشید! برعکس همیشه این قهوه شیرین بود، و حتی بیسکوییت شکلاتی هم از نوع شیرینش بود. ایدن آنقدر هیجان داشت که هیچ چیز از گلویش پایین نمی‌رفت و احساس می‌کرد این بیسکوییت مزاحم مانع سخن گفتنش با میشل می‌شود و مثل یک چسب بر دهان عمل می‌کند. ایدن با سرعت بیسکوییت را جویید و قهوه را نوشید تا بتواند به میشل چیزی بگوید و باز صدای او را بشنود. اما میشل مانند همیشه ریلکس بود. روی صندلی فلزی مقابل اپن نشسته بود و با دقت به این سرعت ایدن نگاه می‌کرد.

- برای خوردن باید وقت بذاری... و باید ازش لذت ببری و باهاش ارتباط برقرار کنی. ما گاهی خیلی راحت از کنار مهم‌ترین چیزها رد میشیم.

- خب تو ذهن هرکس یک چیزی مهمه... شاید الان به نظرم چیزی که مهمه غذا نیست.

- پس یعنی گرسنه نیستی؟

ایدن با اینکه کاملا گرسنه بود و حتی در خانه یک لقمه کوچک نخورده بود، اما با این حال داشت با اغراق می‌گفت که به غذا نیازی ندارد. درواقع شاید ارتباط بر قرار کردن و صحبت با میشل مهم‌ترین نیاز او بود. و این نیاز برای چه ناگهان ایجاد شده بود؟ شاید این یک نوع هیجان و احساس مسخره جدید بود؟ یا شاید میشل او را جادو کرده بود؟ آیا واقعا باید از میشل کیلومترها فاصله می‌گرفت؟ چرا با تمام ترسی که از احساسش داشت با این حال مقابل میشل نشسته بود و سعی داشت صدای او را بشنود و با او سخن بگوید؟

- خب من گرسنه نیستم.

میشل روی صندلی چرخی خورد و با صدایی که رگه‌هایی از خنده درونش پیدا بود، گفت.

- من اینطور فکر نمی‌کنم. بیشتر شبیه آدمی هستی که کیلومترها دوییده و ع×ر×ق کرده و خیلی خسته و گرسنس اما اعتراف نمی‌کنه.

- واقعا اینطور دیده میشم؟

میشل به چشمان عسلی و مشتاق ایدن و حتی گونه‌های ملتهب و سرخ شده‌اش و لب‌های خیس و موهای آشفته ایدن نگاهی انداخت و آرام سرش را به نشانه تایید بر سخنش تکان داد. ایدن گاز دیگری از بیسکوییت گرفت و با خود فکر کرد که تا شب وقت دارد برای صحبت کردن با میشل.

- راستی امروز ظهر میریم پیش بچه‌ها برای تمرین فیلم... توهم با من میای درسته؟

و حال تازه متوجه شد که چندان هم وقت ندارد. ایدن با دهانی پر سریع پاسخ میشل را داد.

- آره میام.

میشل مشکوک نگاهی به ایدن انداخت تا بتواند از حالات او سر در بیاورد. از نظرش ایدن امروز یک جور عجیبی برخورد می‌کرد و زیادی دستپاچه بود! اما مگر می‌شد پسری که انقدر در مسخره کردن و شوخی ماهر است و از هیچ‌کس خجالت نمی‌کشد اکنون اینجا انقدر با ادب و دستپاچه باشد؟ هرچند فکر نمی‌کرد کسی نقشه جدیدی برایش کشیده باشد، حداقل باید اثر نقشه دیشب کمی بگذرد بعد نقشه جدیدی کشیده شود. ایدن با تمام کردن صبحانه دلنشین خود در کنار میشل، به اویی که انقدر آرام و ساکت بود، نگاهی انداخت.

- اگر همیشه انقدر ساکت باشی مهمونت حوصلش سر میره.

- خب من منتظر بودم غذای مهمونم تموم شه.

- حالا تموم شد... اگر حوصلم سر بره مسخره بازی در میارم تهش اونی که می‌بازه تویی.

- تو دایره لغات من باختن وجود نداره حتی اگر قرار نباشه برنده بشم بازم نمی‌‌بازم. و البته همچینم بی اشتیاق نیستم برای دیدن مسخره‌بازیت.

ایدن کمی به میشل نزدیک‌تر شد و سوسکی از میان موهای میشل برداشت و مقابل صورتش گرفت.

- این تو موهات بود! حموم نمیری؟

- از سوسک نمی‌ترسم.

- بد شد که.

- بیا بریم حیاط... می‌خوام یک گل جدید بکارم.

- من از بچگیم باغبون بودم اصلا.

میشل با پوزخند ریزی که جلب توجه نکند، به ایدن نگاه کرد و ایدن پر ناز را در لباس باغبانی با سر و صورتی خاکی تصور کرد! حتی تصورش غیرممکن بود. آخر به این چهره شیری رنگ و چشمان عسلی و موهای بور و فرفری باغبانی اصلا نمی‌آمد. میشل کلاه لبه‌دارش را به سر گذاشت و وارد حیاط بزرگ خانه شد که سرتاسرش را درختان و گل‌ها دربرگرفته بود. ایدن دستش را درون خاک نرم و مرغوب باغ فرو برد و خاک را بو کشید.

- تو به جای بو کردن گل خاک رو بو کردی.

ایدن سریع خاک را از دستانش جدا کرد و خواست برای میشل توضیحی بدهد که میشل ادامه داد.

- چقدر کار جذاب و هوشمندانه‌ای! بوی خاصی داره مگه نه؟ یک بوی تند، یکمم گس.

- آره دقیقا.

- خب باغبون بیا اینجا ببینم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
پارت 17



ایدن همراه با من گل را از گلدان بیرون کشید و درون خاک باغچه جای داد و با دستش اطراف ساقه را پر از خاک کرد. او مانند ایوان اتو کشیده نبود که نگران چین و چروک کتش یا بوی دستان لطیف و زیباش باشد. برعکس مثل کودکی که شکلات در دست داشته و آن را به کل سر و صورتش پاشیده بود، جلوه می‌کرد و حتی این کودک که طعم شکلات می‌داد، ذره‌ای از کثیف کاری خود ناراضی نبود. فقط با لپ‌های باد کرده مظلوم نگاهت می‌کرد تا تو او را درک کنی و تند تند سرزنشش نکنی. میشل کمی به ایدن نزدیک شد و پاهایش را روی زمین سنگ‌فرش حیاط دراز کرد. واقعا از جمع و جور نشستن آن هم موقع گل کاشتن، متنفر بود. شاید هم بشود واژه بهتری به جای تنفر استفاده کرد اما درکل احساس خستگی می‌کرد گویی استخوان‌های پایش فریاد می‌کشیدند تا خود را از دست برخوردهای ممتد رها کنند. میشل بی توجه به خاک‌هایی که پشت شلوارش را کثیف کرده بودند، راحت پاهای خود را دراز کرده و دست‌هایش را روی خاک به عنوان تکیه گاه قرار داد. میشل صورتش را کج کرده بود و ایدن را زیر نور خورشید خسته و ع×ر×ق کرده مشغول کاشتن گل تماشا می‌کرد و بیشتر متوجه تفاوت او با دوستانش می‌شد. شاید ظاهرا مجبور باشد طبق برنامه دیگران پیش برود اما مسیر خودش متفاوت بود، درواقع میشل گمان می‌کرد مثل او زیاد در دنیا وجود داشت باشد با این تفاوت که هیچ‌گاه خودشان نبوده‌اند مگر در دنیای کوچک ذهنشان.

ایدن خسته لبخندی زد و به شاهکارش خیره شد. باغ حال واقعا خیره‌کننده‌تر به نظر می‌رسید اما نمی‌شد گفت باغ، فقط یک باغچه کوچک در حیاط جمع و جور بود اما حتی زیباتر از یک باغ به نظر می‌رسید. گل‌های قرمز رنگ و زردی که تازه در خاک جا خوش کرده بودند گویی با نشاط لبخند می‌زدند و سرزندگی را زمزمه می‌کردند و باغچه از این آوازشان پر شده بود. ایدن به آستین لباس‌های خاکیش و حتی شلوار کثیف نگاهی انداخت و تازه یادش افتاد انقدر در خاطرات شیرین گل‌بازی کودکی گیر افتاده بود که حتی نتوانسته بود آستین لباسش را بالا بزند. حال که کودک نبود باید چه دلیلی برای این کثیف کاری رو می‌کرد؟ هرچند بی شک میشل جویای دلیلی نبود. ایدن دست خاکیش را بی حواس روی پیشانیش مالید تا ع×ر×ق فرضی را پاک کند که با کلافگی بیشتری به دست کثیفش خیره شد. میشل سریع بلند شد و در حیاط دوری زد و شلنگ سبز رنگ و لاغر را که بی شباهت به مار دراز نبود، سمت ایدن کشید. می‌دانست که ایدن همیشه دوست داشت مورد تایید دیگران باشد و اصلا نمی‌خواست کسی راجع به او بد فکر کند اما این درست نبود و میشل باید به او یاد می‌داد که اگر در کل زندگی بخواهد سخنان دیگران را دیکته کند و بنویسد زندگیش زیادی بیهوده و مزخرف سپری می‌شود! مثل این است که در کل زندگی مشق بنویسی اما هیچ گاه یک کلمه هم نداشته باشی که از خود بنویسی!

میشل فواره آب سرد را روی سر و صورت ایدن پاشید و همچنان دهانه شلنگ را سمت او نگه داشت . ایدن با بهت دهانش باز مانده بود اما گویی با همان دهان باز قهقهه می‌زد و صدایش میان صدای فشار آب، ضعیف به نظر می‌رسید. میشل شلنگ را رها کرد و با حالت متفکری چشم به ایدن دوخت. او جذاب و زیبا بود، و حال با خیس شدنش زیبایی را بیشتر نشان می‌داد که هرچند اگر این آب روی صورت دختران نقاشی شده می‌ریخت بی شک بدترین چهره‌هایی که حتی در نقاب هالووین یافت نمی‌شود را قرار بود تماشا کند.

- خیلی خوشگل شدی ایدن

ایدن نمی‌دانست چرا هر وقت سخنی تحسین‌آمیز از زبان میشل می‌شنید زیادی خوشحال می‌شد خب او هم عضوی از پسران معروف مدرسه بود و به دلیل زیباییش دختران زیادی اطرافش می‌پلکیدند و حتی از او تعریف می‌کردند اما فقط تعریف میشل برایش مهم بود. شاید این به خاطر متفاوت بودن میشل بود، می‌خواست مطمئن شود از هر نظر حتی از نظر یک دختر متفاوت هم خوب و مطلوب است یا نه. ایدن با لب‌هایی که حال فقط لبخند ریزی داشتند به اندام خیسش نگاهی انداخت و گفت.

- برای لباس باید فکری کنم.

- من همیشه چند دست لباس دارم، حتی پسرونه اما خب شاید تو ازشون خوشت نیاد چون عجیبن.

- چرا تو خونت لباس پسرونه هست؟

ایدن این سوال را کاملا بدون منظور و صرفا برای کنجکاوی پرسید. هیچ‌گاه راجع به خانواده میشل چیزی نشنیده بود و این به شدت کنجکاوی ایدن را تحریک می‌کرد هرچند خود میشل به تنهایی جعبه کنجکاوی بزرگی برای همه به ارمغان آورده بود اما خب جالب این بود که هیچ‌گاه درباره خانواده میشل سخنی به میان نیامده بود و حتی در مدرسه آنها را ندیده بود. اما میشل اصلا سخنی از خانواده به میان نیاورد و باز برخلاف چیزی که دیگران انتظار داشتند، سخن گفت.

- گاهی لباس پسرونه می‌پوشم.

- چرا؟

- برای تئاتر.

ایدن آهانی گفت و با اینکه ذوقش کاملا کور شده بود و به هدف اصلی خود نرسیده بود، اما با این حال این‌بار راجع به تئاتر میشل سوال‌هایی پرسید.

- به تئاتر علاقه داری؟

میشل لبخندی زد و باز با خود فکر کرد باید یکی از پرونده‌های پوسیده ذهنش را بیرون بکشد و آن را برای شاگرد کنجکاوش توضیح بدهد. همیشه راجع به تمام موضوع‌ها پرونده ضخیم و عمیقی در ذهن میشل وجود داشت و او گاه ساعت‌ها با تماشا کردن یک چیز زیبا، مشغول فکر کردن می‌شد تا بتواند موضوع موردنظر را حل کند و راجع به آن اطلاعات کاملی داشته باشد. او درباره همه چیز یک عقیده عمیق داشت و تعداد چیزهای معدودی وجود داشت که میشل درباره آنها فکر نکرده باشد و پرونده نساخته باشد. او عادت داشت همه چیز را خودش بسازد و از فکر و اطلاعات هیچ کس استفاده نکند پس ذهنش بیشتر از همه کار می‌کرد و پرونده بیشتری نسبت به دیگران داشت. برای خود میوه پوست می‌کند و در تراس می‌نشست و همان‌طور که بیرون جهیدن گیاه را از خاک و یا خورشید و ابر و کوه را تماشا می‌کرد، شروع به فکر کردن درباره چیزهایی که خود آنها را خوب درک نکرده و نشناخته می‌کرد. در ذهن فرسوده و خاک خورده میشل آنقدر اطلاعات وجود داشتند که اگر زبانی برای گفتنش داشت شاید دانشمند می‌شد اما نمی‌خواست اطلاعاتی به کسی بدهد و همه آنها را در صندوق ذهن می‌گذاشت زیرا می‌دانست انسان‌های کوته ذهن نمی‌توانستند حرف او را خوب بفهمند و چون ذهنشان جای اطلاعات جدید را نداشت، برچسب دروغ و توهم به اطلاعات می‌زدنند.

ایدن درحالی که به راحتی در خانه قدم برمی‌داشت و آب از لباسش روی زمین چکه می‌کرد، گفت.

- میشل نگفتی!

- من به همه چیز علاقه دارم و در عین حال به هیچ چیز علاقه ندارم.

- باز وارد فلسفه شد. خب پرنسس معنی این حرفت چی میشه؟ برم از اینترنت جستوجو بزنم؟

- فکر نکنم اینترنت این عصر معنیش رو بفهمه.

- پس توضیح بده.

میشل درحالی که کشو‌های اتاق را برای پیدا کردن حوله زیر و رو می‌کرد، گفت.

- خب یعنی دوست دارم همه چیز رو یاد بگیرم و امتحان کنم و وقتی کسی از ورزشی، هنری، یا هرچیزی حرف زد منم ازش سررشته داشته باشم و مثل خنگ‌ها نگاهش نکنم. می‌خوام همه چیزو یاد بگیرم و از پسش بربیام! شایدم می‌خوام چیزای جدید تجربه کنم من عاشق تجربه احساسات جدید و متفاوتم. مثلا احساسی که موقع تئاتر دارم مثل یک دروغ واضح اما مثبته. دارم حرف می‌زنم و نقش بازی می‌کنم نقش کسی رو که اصلا اون مدلی نیستم و حرفایی رو بگم که شاید اصلا بهشون معتقد نیستم. این میشه تظاهر یا دروغ محض. اما دروغ بدی نیست، همه ازش خوششون میاد. و احساسی که موقع بسکتبال بازی کردن دارم مثل یک هجان جالبه. صدای توپ، ع×ر×ق، نفس نفس زدن. برخورد توپ سنگین با سر و صورت یا دست، این همه جنب و جوش و تلاش برای انداختن توپ به تور برام زیباست. اینکه انقدر برای افتادن یک توپ توی تور مایه می‌ذارن هم عجیبه و هم خوب. من تو بازی بسکتبال با تمام توان می‌پرم و به توپ ضربه می‌زنم تا برنده بشم. نمی‌دونم چند نفر به اصل بازی فکر کردن، یعنی همش هدفشون بردن و امتیاز گرفته یا به فلسفه افتادن توپ توی تورم فکر می‌کنن؟

میشل درحالی که با لذت کاغذ چروکیده و خاکی ذهنش را برای ایدن شرح می‌داد، با لحن گیرا و خوبی سخن می‌گفت و همچنان کشوها را جابه جا می‌کرد که بالاخره حوله بلند و سیاهی پیدا کرد و سمت ایدن انداخت. ایدن درحالی که به حوله روی دستش خیره بود، سعی داشت میشل را بفهمد. چرا همه چیز را شبیه زندگی می‌کرد؟ اصلا شاید هدف سازنده بازی فقط تفریح بود. لازم بود انقدر پیچیده به همه چیز نگاه کند و از هرچیزی درس بگیرد؟

- این دلیل علاقم به همه چیز بود. تجربه کردن چیزایی جدید رو دوست دارم پس بهشون علاقه دارم. اما اینکه به هیچ چیز علاقه ندارم یعنی همشون رو بعد ول می‌کنم. هیچی رو کامل دنبال نمی‌کنم و کل زندگی و زمانم رو صرفش نمی‌کنم. بعد اینکه ازش سررشته‌ای پیدا کردم رهاش می‌کنم و میرم دنبال چیز جدید دیگه. یعنی هیچ چیز در من به صورت دائمی با ارزش نمی‌مونه.

ایدن با تعجب به میشل خیره شد و پرسید.

- پس چطور می‌خوای زندگی کنی؟ هرکس باید یک چیز رو دائم دنبال کنه تا ازش پول در بیاره و زندگی کنه.
- نمی‌دونم شاید من هزاران شغل داشته باشم در آینده، شاید از همه چیز پول در بیارم و از هیچ چیز پول در نیارم.

- درک نمی‌کنم. نمیشه یک چیز رو همیشه دنبال کنی؟

- چرا میشه... اما اون چیز نباید برام تکراری بشه.

ایدن که هرلحظه بیشتر تعجب می‌کرد دوباره پرسید.

- مگه همچین چیزیم وجود داره؟

- آره. مثل فصل‌ها که میان و میرن هیچ وقت تکراری نمیشن و مردم از دیدنشون لذت می‌برن. مثل آواز یک پرنده یا حتی نوشته‌های یک صفحه که هرچی بیشتر می‌خونی بیشتر درونش غرق میشی و انگار نوشته‌های نامرئی داره که با یک بار خوندن ندیدیشون. خیلی چیزا هستن که تکراری نمیشن مثل هزاران داستان عاشقانه و مثل خود عشق! مثل خدا و داستانش و دنیایی که ساخته.

- مشتاقم ببینم در آینده چی میشی.

میشل به زمین که کاملا خیس شده بود و ایدنی که همچنان خیس مقابلش ایستاده بود و کلا خیسی لباسش را از یاد برده بود، نگاه کرد و گفت.

- مشتاقم ببینم تا کی اینطور وایمیستی.

ایدن با صدای بلندی خندید و نگاهی به سر و وضعش انداخت و به سرعت سمت حمام رفت.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
پارت 18



هوا سرد اما آفتابی بود. هانا لباس چسبان و تنگی پوشیده بود که مثلا بازوان بزرگش دیده شود اما او اصلا اندام ورزشکارانه‌ای نداشت بیشتر شبیه یک نهال ظریف بود که امکان کنده شدنش از ریشه، بسیار زیاد بود. هانا به محوطه ساکت و خلوت نگاهی گذرا انداخت و چشمانش را میان ساختمان‌ها به گردش درآورد. از آنجایی که نووا برایش تعریف کرده بود در این نزدیکی‌ها باید یک خانه با نمایه چوبی باشد که ایوان بزرگی دارد و انوع گل و گیاه در ایوان چیده شده است. بالاخره توانست خانه را در لابه‌لای دو آپارتمان بزرگ که بیشتر شبیه زندان آهنی بودند، پیدا کند. قدم‌های مصمم خود را جلو برد و ناخنش را روی زنگ فشار داد اما صدایی بلند نشد. به ناچار چندبار با مشت کوچکش به در کوبید تا اینکه صدای قدم‌هایی را روی سنگ‌های ریز و درشتی شنید. با باز شدن در، هانا تمام اعتماد به نفس خود را از دست داد و بیش از پیش خجالت زده سرش را درون یقه پشمی لباسش فرو برد. اما از همان زیر نیز می‌توانست با دقت نووا را زیر نظر بگیرد. نووا موهای پرپشتش را سمت چپ شانه زده بود و یک لباس یشمی رنگ با شلوار کتان سیاه پوشیده بود. درکل ظاهر و تیپ مرتبی داشت اما چیزی که بیشتر خودنمایی می‌کرد اندام ورزیده او بود. نووا که سر پایین هانا و سکوتش را دید، لب باز کرد تا بتواند یخ دخترک را آب کند.

- خوش اومدی هانا، فکر نمی‌کردم بتونی به این راحتی خونه رو پیدا کنی. زود باش بیا تو هوا سرده.

اما هانا اصلا به راحتی خانه را پیدا نکرده بود. درواقع او تمام کوچه‌ها و خیابان‌ها را یکی یکی گشته بود تا بتواند این خانه را پیدا کند و حال اصلا سردش نبود! اتفاقا به خاطر خجالت زیادی گرمش شده بود و ع×ر×ق از سر و رویش پایین می‌ریخت و می‌ترسید در محیط گرم بیشتر ع×ر×ق کند. بالاخره لبخندی زد تا بتواند زیبایی دندان‌های سفید و یک دستش را و گونه‌های توپیش را به نمایش بگذارد. آرام و با ظرافت پاشنه کفشش را روی سنگ حیاط فرو برد و به سوی خانه حرکت کرد. حیاط خانه نووا زیادی بزرگ نبود و البته کَفَش پر بود از خاک و سنگ‌های ریز و درشت که تعدادشان کم نبود. نووا در را به آرامی گشود و هانا را وارد فضای خانه‌اش کرد. هانا قصد داشت در کل خانه چرخی بزند و یک به یک خانه را از نظر بگذراند و در خیالاتش خود را در اینجا تصور کند اما افسوس که فرصتی نبود و نمی‌خواست پیش چشم نووا اینگونه حقیر به نظر برسد.

- خب می‌خوای تمرین رو شروع کنیم یا اول یک فنجون قهوه مهمونت کنم؟

هانا که تا آن لحظه سکوت کرده بود، سعی کرد ذوقش را در صدایش، نشان ندهد اما موفق نشد.

- به نظرم اول یک قهوه خوبه.

هرچند بعد از گفتن این حرف خود را سرزنش کرد چون بیشتر شبیه یک دختر ندید بدید دیوانه جلوه کرده بود. نووا اما با آرامش کار خود را می‌کرد و به این دستپاچگی هانا توجهی نداشت. سمت آشپزخانه رفت و قهوه را در دو لیوان ریخت که بخاری چرخان از روی لیوان بلند شد. هانا روی مبل چرم سیاه رنگ جاخوش کرد و چشم چرخاند تا در این مدت کوتاه خانه را بهتر ببیند. او احساس می‌کرد نووا یک پسر خشن و مغرور است که به کسی توجهی ندارد اما اکنون می‌فهمید با وجود این همه تابلوی نقاشی و فضای شاعرانه در خانه صددرصد نووا به هنر علاقه‌مند است و شاید اصلا روحیه لطیفی داشته باشد که پشت نقاب سختی مخفی کرده. اگر واقعا چنین بود پس باید امیدوار می‌شد. اما چیزی که بیشتر آزارش می‌داد این همه آرامش و سکوت نووا بود، می‌خواست یک بحثی را باز کند و از زمان استفاده درستی بکند اما نووا آنقدر مرز سکوت را محکم بنا کرده بود که اصلا نظری راجع‌به به هم زدن بنا نداشت.

- نووا میگم به هنر علاقه داری؟

نووا لیوان را روی میز گذاشت و به مبل تکیه کرد. نگاهش روی موهای فر و طلایی هانا و آن چشمان آبی خوش رنگ قفل بود و سعی داشت به دنبال یک تغییر اساسی در او باشد چون خوب می‌دانست این قرار فقط برای بدنسازی و ورزش نبود. اما خب هانا تغییر چندانی نداشت فقط زیادی او را تماشا می‌کرد و سعی داشت بحث پیش بکشد.

- نه ندارم.

- نداری؟ پس اینا چین؟

- دکور! همین

- آهان... خب می‌خوایم چی کار کنیم؟

- قهوه بخوریم.

و نووا با خونسردی کامل لیوان خود را برداشت و قاشق را درونش به حرکت در آورد و با صدای بلندی هورت کشید. البته که او یک قصدی داشت و می‌خواست هانا از این بازی دست بکشد و الکی تظاهر به علاقه‌ای که اصلا به یک ورزش نداشت، نکند. واقعا چرا سر اصل مطلب نمی‌رفت؟ این سکوت بالاخره با سخن هانا از بین رفت و او از روی مبل بلند شد.

- خب بریم واسه تمرین؟

نووا لبخند حرص‌داری زد و بلند شد تا همراه با هانا به اتاق طبقه بالا بروند. پشت سرش حرکت می‌کرد و می‌خواست محکم آستین لباسش را بکشد و بگوید تو چرا نقش بازی می‌کنی؟ هدفت چیست؟ و هرچند هدف او را خوب می‌دانست اما از بازی کردن داشت به تنگ می‌آمد. اما هانا اصلا از نووا خبری نداشت و با دیدن آن همه وسایل ورزشی به ذوق آمده بود. کمی در اتاق چرخید و یکی از وزنه‌های کوچک سیاه را برداشت اما آنقدر که ظاهرش نشان می‌داد سبک نبود، این توپ کوچک آنقدری سنگین بود که هانا قرمز شد و بلافاصله آن را روی زمین انداخت. نووا کج خندی زد و در اتاق را از عمد، محکم بست . صدای کوبیده شدن در کمی باعث لرزش هانا شد اما نووا لبخندش را پررنگ‌تر کرد. چرخی دور دستگاه‌ها زد و به هانا رسید

- تو هنوز آمادگیشو نداری که! فعلا خیلی کوچیکو ظریفو... ضعیفی

هانا که قدم‌های سنگین و لبخند نووا را دید، احساس کرد یک چیزی می‌لنگد. امیدوار بود میا و دوستانش برای خودشیرینی نزد نووا، همه چیز را به او نگفته باشند. چون از قرار معلوم نووا کمی خشمگین می‌نمود و شاید از هدف هانا باخبر شده بود. خواست بحث را تغییر دهد که سریع دستانش را به یکدیگر کوبید و سوزش خفیفی احساس کرد.

- خب شروع کنیم.

نووا به یکی از میله‌ها تکیه داد و گفت.

-که چی؟

- چی؟

- هدفت از این ورزش چیه؟

هانا سعی کرد نگاهش را به هرجایی بدوزد جز نگاه نووا چون احساس می‌کرد همه ترسش از نگاهش بیرون می‌ریزد و مثل دانه‌های اشک که رویشان نوشته‌هایی دارند بیرون می‌جهد. لبش را تر کرد و گفت.

- می‌خوام ضعیف نباشم.

- امم... واقعا؟

- آره خب.

نووا این‌بار پوزخندی زد که کاملا معلوم بود. از روی میله بلند شد و فاصله را طی کرد و مقابل هانا رسید. دستانش را دو طرف هانا قرار داد و با دقت به اویی که رنگش پریده بود، خیره شد. قصد داشت کمی فضا را معمایی و یا شاید جنایی نشان دهد اما هدف اصلیش این نبود! درهرحال که باید به هانا می‌آموخت بازی کردن و سرکار گذاشتن نووا چه عواقب بدی دارد. هانا نه تنها از نزدیکی نووا و برخورد نفس داغش ناراضی نبود، بلکه زیادی راضی بود اما ذهنش نمی‌توانست دلیل این رفتارهای او را درک کند.

- به نظرم ضعیف بمونی بهتره.

- یعنی نمی‌خوای آموزش بدی؟

- با من بازی نکن هانا

و این دقیقا همان دیالوگی بود که نباید زده می‌شد و هانا نباید می‌شنید. چون به وضوح رنگ به رنگ شد و قلبش با شدت کوبید. در ذهنش منتظر لحظه‌ای بود که به سرعت از خانه نووا فرار کند و تمام مسیر را بدود و شاید هم گم شود، اما هزاران کیلومتر از او دور شود و این خجالت و ننگ را به کل پاک کند. و سپس به خانه دوستانش برود و سر آنها را از تنشان جدا کند که انقدر راحت آدم فروشی کردند. البته همه این‌ها تنها زمانی ممکن بودند که نووا کنار برود اما او هانا را احاطه کرده بود و نفس‌های داغ و طولانیش را روی پلک‌های هانا فوت می‌کرد.

- من... من نمی‌فهمم.

- ولی من می‌فهمم.

نووا هردو دست ع×ر×ق کرده هانا را گرفت و به لب‌هایش نزدیک کرد و گفت.

- اگر فقط می‌خوای ورزش کنی چرا انقدر دست‌پاچه شدی؟ چرا ع×ر×ق کردی؟

هانا واقعا می‌خواست با صدای بلند هق هق کند و جملات نامفهومی بگوید اما سکوت نکند. می‌خواست از خود دفاع کند و این چنین حقیرانه دستش برای نووا رو نشود اما فقط سکوت کرده بود و لبش آرام می‌لرزید، برعکس مردمک چشمانش که تند تند می‌لرزید.

- نمی‌خواستم ... .

- ازم خوشت میاد؟

اما واقعا دیگر توان مقابله با نووا را نداشت. دستش را سریع از میان دستان او کنار کشید و به لباسش چسباند و نووا را کنار زد و سریع سمت در پاتند کرد که از این جهنم فرار کند. آنقدر قلبش سریع می‌زد که نمی‌توانست روی هیچ چیز تمرکز کند! این صداها او را به جنون می‌رساند. اما نووا قصد نداشت بگذارد هانا به این راحتی از چنگالش فرار کند. سریع به لباس هانا چنگ انداخت و او را سمت خود کشید و درآغوش گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین