پارت 9
دستهای مشت شده جرمی نشان میداد او به شدت از گستاخی میشل خشمگین بود. ادرین با شتاب سمت آن دو دوید . او خوب میدانست که میشل خودش را درون چه دردسری گیر انداخته بود. هیچ کس نمیتوانست با جرمی در بیفتد چون اون نه تنها زور بیشتری داشت بلکه چنان برای دانش آموز مورد نظر تله درست میکرد که فردایش دانش آموز اخراج شده بود. میشل بی تفاوت و دست به سینه ایستاد و گفت.
- زورت به بزرگتر از اون نمیرسه؟ حتما باید برای نشون دادن قدرتت موش اذیت کنی؟
- چیه نکنه جناب موش عشق شما بودن؟
ادرین لبخند تصنعی زد و دست میشل را کشید. درحالی که او را از جرمی دور میکرد، کنار گوش میشل زمزمهوار گفت.
- با این سر و کله نزن.
- این ؟ مگه کی هست که ازش بترسم! یک دیوونس که الکی موش اذیت میکنه.
ادرین واقعا متوجه نمیشد میشل چرا انقدر بی فکر بود. یعنی حاضر بود خودش آزار ببیند اما یک موش کثیف و بی ارزش آزار نبیند؟ این دیگر چه منطقی بود؟ لابد اگر حملهای یا جنگی میشد، اول موشها را نجات میداد و بعد خود میرفت یا احتمالا برای نجات جان موش قرار بود بمیرد. احتمالا گمان میکرد مردم او را تحسین میکنند اما نجات یک موش مگر چه ارزشی داشت؟ ادرین با خشم آستین لباس میشل را رها کرد و با قدمهایی تند سمت پله طبقه پایین رفت. ترجیح میداد به جای بودن کنار دختر بی فکری، پیش آدام و دوستانش برود و بازی کند. پلهها را دوتا یکی پایین رفت و به سالن بزرگی که صدای آدام و توپ در آن انعکاس یافته بود، رسید. نگاهش را در اطراف چرخاند و اِما را دید که مشغول تماشای آدام است و لبخند از روی لبش به هیچ وجه پاک نمیشود. حوله را روی دستش نگه داشته بود و گاهی سرش را خم میکرد و حوله را بو میکشید.
ادرین سمت آدامی رفت که توپ را به زمین میکوبید و سعی داشت از دفاع ایوان عبور کند. بی حوصله بیرون زمین ایستاد و تماشایشان کرد اما بیشتر فکرش درگیر این بود که چرا میشل انقدر احمق بود؟ آدام ع×ر×ق پیشانیش را پاک کرد و توپ را روی زمین انداخت. با دیدن چهره درهم برهم ادرین، نزدیکتر رفت و مشکوک پرسید.
- چیزی شده؟
ادرین به موهای سیاه و خیسی که روی پیشانی آدام چسبیده بودند، نگاهی انداخت و سپس سرش را کج کرد تا دلربایی اما را ببیند.
- به نظرم تو برو به کارت برس ... بیشتر از این عشقتو منتظر نذار.
آدام قهقههای سر داد و با تمسخر به اما خیره شد.
- اون بیشتر شبیه کلفت شده تا عشقم.
ایوان دستش را روی شانه آدام گذاشت و گفت
- به نظرم بهش یک فرصت بده، دختر خوشگلیه.
- بیخیال. هی ادرین در رفتی از بحثا.
- بیاین بریم بالا براتون تعریف میکنم.
آدام دیگر چیزی نگفت و حوله را از دست اِما بیرون کشید. درحالی که صورت خیسش را پاک میکرد، زیرلبی از اِما تشکر کرد و البته این تشکر از نظر اِما یک چیزی فراتر بود. مثل یک ابراز محبت. اِما با ذوق پلهها را بالا پرید تا سمت میا و الا برود و همه چیز را تعریف کند. البته صرفا میخواست زیبایی و جذابیت آدام را درحال بازی تعریف کند چون اتفاق خاصی نیفتاده بود. زمانی که همه بالا رفتند صدای بلند فریادها به گوش رسید . آدام با ابروهایی بالا پریده، به میشل و جرمی چشم دوخته بود و از ابهت زبانش بند آمده بود. ادرین و ایوان به سرعت سمت آنها دویدند و دیگر دانش آموزان نیز به میشل حمله کردند. واقعا چند نفر به یک نفر؟
میشل به حیاط شلوغ و چشمهایی که نگاهش میکردند، خیره شد و با خود فکر کرد این دانش آموزان چقدر عاشق دعوا و اتفاق جدید هستند. بی شک خبرنگاران خوبی از آنها در میآید. جرمی دستی به خونی که از دماغش سرازیر میشد، کشید . دیگر نمیخواست بیشتر از این با میشل دعوا کند یا حتی سعی کند او را بزند چون میدانست در این کار زیاد موفق نمیشد، اما باید از یک راه دیگر وارد میشد. میشل به او توهین کرده بود و از یک موش طرفداری کرده بود، این چه نوع موجود عجیبی بود واقعا؟ جرمی صدایش را برد بالا و گفت.
- بهت حق میدم از هم نوعت دفاع کنی.
میشل دوباره همان لبخند را به لبانش آورد و گفت.
- خوشحالم که هم نوع یک موش بی چاره و بی گناهم اما هم نوع انسان وحشیای مثل تو نیستم که الکی به جون موشا و حیوونای ضعیف میفته.
- اوه مادر تو چقدر مهربونی.
میشل به چهره مضحک جرمی نگاه کوتاهی انداخت. واقعا موهای تیغ تیغی و قرمزش او را شبیه دستمال قرمزی کرده بود که گاوی را تحریک به حمله میکرد. حتی با اینکه یک دستش روی دماغ شکسته و خونیش بود، باز هم داشت بلبل زبانی میکرد. او واقعا یک انسان ضعیف بود که فقط برای اثبات قدرت خودش موشها را آزار میداد. چقدر خوب میشد اگر میشل هم نوع موش بود اما هم نوع او، نه! جرمی همراه با گروهش راهی کلاس شد و دخترها نیز هرکدام با تیکه پراندن و مسخره کردن میشل، راهی کلاس شدند. میشل خسته روی صندلیای نشست و به حیاط چشم دوخت. حیاط زمانی که خالی بود، زیبا و دلباز به نظر میرسید اما زمانی که لکههایی همچو جرمی درونش را پر میکردند، مانند خورشیدگرفتگی میشد. مثل همیشه خشمگین نبود، نه از حرفهای بی ربط جرمی و آزاری که به موشها میرساند. نه از شنیدن سخنانی مثل «تو دیوانه هستی» یا« همه از تو متنفر هستند چرا نمیروی؟» درکل از هیچکدام اینها خشمگین یا اعصبانی نبود.
مگر میشد به خاطر پارس کردن یک سگ ناراحت شد؟ خب او سگ است، اصلا کارش پارس کردن است. یا مگر میشود شخصی نادان از نوشته شما قضاوت بدی بکند و توهین کند، و آنگاه شما خشمگین شوید؟ خب آنها هیچ چیز را نمیفهمند. اگر فهمیدند و عاقل بودند، باید ناراحت شوید. در اصل استاد از شاگرد تنبل کلاس خود توقع چندانی ندارد.
جاستین با قدمهایی شمرده و آرام، سمت میشل آمد و با تردید کنارش نشست.
- جرمی همیشه همینطوره و همه رو اذیت میکنه. همیشه بابت کک و مکم منو مسخره میکنه اما من نمیتونم از خودم دفاع کنم فقط شرمنده میشم و حس میکنم واقعا زشتم.
میشل به پسر سفیدی که کک و مک ریزی روی گونههایش داشت، خیره شد. درون عینک دایرهای پسر میتوانست چهره خود را ببیند و با چهره او مقایسه کند. دست برد و عینک را از چشمان سیاه پسر برداشت و با دستمال مخصوصش مشغول پاک کردن شیشه عینک شد.
- مشکل از جرمی نیست مشکل از توئه.
پسر سرخ شد و با خود فکر کرد من چه چیز غلطی گفتم که او مشکل را در من میبیند؟
- چرا من؟
میشل عینک را دوباره در چشمان پسر مقابلش گذاشت و گفت.
- چون اون به تو بی احترامی نکرده و بهت نگفته زشت! این تو بودی که به خودت گفتی زشت.
جاستین از نصف و نیمه حرف زدن میشل خشمگین شده بود اما خجالتیتر از آن بود که بتواند مفهوم و منظور کامل میشل را بپرسد. کمی سرخ شد و لبش را به دندان گرفت اما میشل ادامه داد.
- حرفای اون در زندگی تو یا خود تو تاثیری نداره، آدمای اطراف اصلا مهم نیستن. مهم تویی، مهم اینه تو قبول میکنی یک پسر کک و مکی زشت هستی؟ از خودت متنفری یا نه؟ اگر خودت به خودت ارزش بدی و خودتو با تمام ککو مکهات، دوست داشته باشی، کسی جرئت نمیکنه به پر و پات بپیچه.
میشل از روی صندلی بلند شد و سمت کلاس رفت اما جاستین روی همان صندلی باقی ماند. حتی متوجه نشد که میشل رفته است، چون او غرق در سخنان شیرین میشل شده بود. این جملات چقدر شبیه دستان نرمی بودند که سفال وجودش را از نوع رنگ و لعاب دادند و ساختند. مثل یک الهی بود که به جاستین قدرت دوباره بلند شدن را داد، قدرت این را داد که با خودش رو به رو شود و از خود نفرت نداشته باشد. به راستی اینجا مقصر او بود یا جرمی؟ وقتی خودش از خودش نفرت دارد و خود را قبول نمیکند چرا باید توقع داشته باشد جرمی با او خوب برخورد کند و او را زیبا خطاب کند؟
میشل همانطور که در راهرو قدم برمیداشت، با دقت به دختر و پسرهای مدرسه نگاه میکرد. باید برای فیلم کوتاهش چند دانش آموز را راضی میکرد اما کسی با او همراه میشد؟ درحالی که مشغول کندن پوست لبش بود، نگاهش روی دختر ساده اما زیبایی قفل شد. حداقل سادگیش نشان میداد او زیادی پررو و مغرور نبود و به نظر نمیرسید از میشل متنفر باشد . خب این اولین بازیگر بود مگر نه؟