. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #41
(پارت 39)
اولین فکری که در مورد او به ذهنم رسید این بود که شاید او همسر یا دست کم نامزد عمه‌ام باشد اما خب اشتباه می‌کردم و این خیلی سریع با معرفی خود او روشن شد.
- من بن کراد هستم، وکیل و دوست خانم ترینا.. می‌تونی منو بن یا همون کراد صدا بزنی! در ضمن از دیدنت خوشحالم.
دستش را جلو آورد و به من لبخند زد. به دستان سفید و کشیده‌اش که آن‌ها را تکان تکان می‌داد خیره شدم، بیشتر شبیه به عنکبوتی بود که گیر افتاده و مدام وول وول می‌خورد! قبل از اینکه پشیمان شوم آن انگشتان باریک و بی‌رنگ را گرفتم و او دستم را محکم فشرد.
آب دهانم را قورت دادم و به او لبخند زدم.

عمه او را هم دعوت کرد تا با ما دور میز بنشیند و کمی از شیرینی و کلوچه‌های کلر بخورد.
با هر تکه‌‌ای که در دهانم می‌گذاشتم به یاد کافه و کیک‌ها و کلوچه‌های مادرم و خانم وودرا و دیگر خدمه‌ها می‌افتادم! کلوچه را در دهانم چرخاندم و با زبانم آن را به سقف دهانم چسباندم تا طعمش را خوب حس کنم، چشمانم را بستم و سعی کردم طعم و بوی کیک‌های هل و دارچین مادرم را به خاطر بیاورم.
کم کم صداهای دور و برم محو شدند و بعد میز و صندلی‌های چوبی کافه دور و برم را پوشاندند، عصر بود و خورشید کم کم داشت غروب می‌کرد و سایه‌ی نارنجی رنگی بر خیابان و کافه انداخته بود. بوی قهوه اصل و کیک هل و دارچین همه جا را پر کرده بود و مستقیم به سمت بینی و ریه‌هایم هجوم می‌آورد.
تمام میز و صندلی‌‌های دور و برم محو بودند جوری که انگار چشمانم تار می‌دیدند و تنها صندلی‌‌ی رو به روی میزی که کنارش نشسته بودم را می‌توانستم ببینم.
مادرم آن‌جا بود! درست رو به روی من؛ نشسته بود و از فنجان سفید رنگش جرعه جرعه قهوه می‌نوشید.
هیچ حرکتی نمی‌توانستم بکنم، دلم می‌خواست صدایش کنم و دوباره در آغوشش بکشم اما من تنها آن‌جا نشسته بودم و با چشمانی که از اشک پر شده بودند به او نگاه می‌کردم، مادر فنجان را پایین گذاشت و بعد سرش را بالا آورد و با لبخندی که حتی در چشمانش هم مشخص بود به من چشم دوخت.
سعی کردم صدایش کنم اما انگار دهانم بهم چفت شده بود، با این‌که لب‌هایم تکان نمی‌خورد و ساکت بودم اما در ذهنم نامش را به شدت فریاد می‌زدم.
مادرم دستش را به طرف دستم دراز کرد اما من حتی نمی‌توانستم دستانش را بگیرم، اشک از سر و صورتم روان بود اما مادر هنوز به من لبخند میزد!
- ترزا!
چشم‌هایم را باز کردم و قیافه متعجب عمه را جلوی خودم دیدم.
- خوبی؟
با سر تایید کردم و سعی کردم بغض صدایم را مخفی کنم:
- این کلوچه‌ها خیلی خوشمزه‌ان...
- البته که همین‌طوره!
عمه به آقای کراد نگاه کرد و هردو با لبخندی پت و پهن تایید کردند.
اشکی را که از گوشه چشمم روان شده بود پاک کردم و کلوچه‌ی دیگری در دهانم چپاندم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #42
(پارت 40)
بعد از این که خوردنمان تمام شد عمه مرا بالا فرستاد تا کمی استراحت کنم، اتاق کوچکی در انتهای راهرو را برایم آماده کرده بود تا در این مدت آن‌جا بمانم.
هنوز نمی‌دانستم قرار است چه مدت اینجا بمانم و بعد از این چه کار باید بکنم؛ اما حداقل می‌دانستم تا یک مدتی جایم امن است.
در تاریکی، دستگیره اتاق را پیدا کردم و وارد شدم؛ اتاق چیز زیادی نداشت و تقریباً شبیه اتاق خودم در کافه بود با این تفاوت که اینجا همچی تمیزتر و سالم‌تر بود.
تختی کوچک گوشه اتاق قرار داشت که ملافه‌هایش از پر هم نرم‌تر بودند و در کنارش میز کوچکی بود که رویش چراغی روشن گذاشته بودند و با وجود شغله کمش تقریباً اتاق را روشن می‌کرد.
و درست بالای آن پنجره‌ای با پرده‌های تور دوزی شده رو به بیرون و تاریکی شب قرار داشت که تصویرم را منعکس می‌کرد.
لبه تخت نشستم و کفش‌هایم را از پا درآوردم و همان جا رهایشان کرد، آنقدر خسته بودم که مطمئن بودم تا سرم را روی بالشت بگذارم بلافاصله خوابم می‌برد اما مانند کسی که انگار روح دیده به سقف بالای سرم زل زده بودم و هر افکاری را که سعی می‌کرد به مغزم راه پیدا کند دفع می‌کردم، درست مانند بازی بدمينتونی که بین دو رقیب خودم و ذهنم درگرفته بود!
نمی‌دانم چه مدت همان‌طور دراز کشیده بودم که چشمانم کم کم داشت گرم میشد، اما یکدفعه صدای قژقژی مرا به خود آورد. در اتاق به آرامی باز شد و جسمی حجیم و سیاه رنگ از لای در تو آمد و بعد مکث کرد.
- اوه ترزا! تو هنوز نخوابیدی؟
خودم را بالا کشیدم و چهار زانو روی تخت نشستم و آرام زمزمه کردم:
- خوابم نبرد.
عمه داخل شد و در را پشت سرش بست، همان‌طور که با یک دست دامن پفش را گرفته بود با دست دیگر صندلی‌ی کنار میز را جلو کشید و کنار من نشست.
او هم زمزمه کرد:
- درک میکنم عزیزم حتماً به خاطر پدر و مادرت خیلی نگرانی.
- شما میدونستین!
عمه کمی دستپاچه شد و با خنده‌ای عصبی گفت:
- البته... البته که می‌دونستم، چطور میشه از همچین مسئله مهمی باخبر نشم‌‌.
سرم را برگرداندم و در تاریکی به چشمان تیره‌اش خیره شدم.
- نگفته بودین!
عمه حالا واقعاً عصبی به نظر می‌رسید اما هنوز لبخندش را حفظ کرده بود:
- گفتنش چه فایده داشت این موضوع فقط بیشتر باعث ناراحتیت میشد منم نمی‌خواستم ناراحتت کنم، همین.
او شانه‌اش را کمی بالا انداخت و بعد بلند شد تا برود.
- بهتره یکمی استراحت کنی حتماً روزای سختی رو پشت سر گذاشتی.
همان‌طور که به روبه‌رویم خیره بودم پرسیدم:
- هنوزم از پدرم متنفرید؟
دستش روی دستگیره خشک شد و پس از مکث کوتاهی به طرفم برگشت، حالا قیافه‌اش جدی‌تر از قبل به نظر می‌رسید:
- عزیزم همیشه ناراحتی‌هایی بین خانواده‌ها پیش میاد اما اعضای یک خانواده که نمی‌تونن از هم متنفر بشن می‌تونن؟!
ابرویش را کمی بالا انداخت و بعد لبخند تیره‌ای روی لبانش نشست. آرام و کشیده زمزمه کرد:
- حالا دیگه بخواب.
و بعد از اتاق بیرون رفت.
و من تا طلوع آفتاب به سقف خیره بودم، اما این‌ بار دیگر سعی نمی‌کردم افکارم را دفع کنم بلکه می‌خواستم به آن‌ها خوب فکر کنم!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #43
(پارت 41)
چشم‌هایم را از شدت نور بهم فشار دادم و رویم را برگرداندم، اما آفتاب تقریباً داشت مرا از پشت کباب می‌کرد!
پتو را کنار زدم و به پنجره که نور از آن به تمام اتاق پخش شده بود خیره شدم، کمی خودم را کش دادم و پرده را کشیدم و روی هم قرار دادم اما باز با این حال هم نمی‌توانستم از تابش زیاد نور کم کنم.

دستم را لای موهایم کشیدم و همان‌طور که چشمانم کم کم داشت به روشنایی عادت می‌کرد به دوروبر نگاهی انداختم، چراغ روی میز خاموش شده و کنار آن یک دست لباس تمیز و نو قرار داشت.
حدس می‌زدم عمه باید آن را برایم آماده کرده باشد. پیراهنی یکسرهِ ساده و سفید رنگی با آستین‌های بلند که تنها در جلوی یقه‌اش دو دکمه کوچک می‌خورد.
آن را همان‌جا گذاشتم و به طبقه پایین رفتم، خانه ساکت و آرام بود و فقط گه‌گاهی از آشپزخانه صدای تق و توقی می‌آمد.
همان‌طور که حدس می‌زدم هیچ‌کس جز کِلر که در آشپزخانه خیلی مشغول به نظر می‌رسید نبود.
کِلر به محض دیدنم لبخند کوچکی زد و گفت:
- خوب خوابیدید؟
به او نزدیک شدم و در جواب لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون، چند وقتی بود که به این راحتی نخوابیده بودم.
با اینکه تمام شب و تا بالا آمدن خورشید بیدار بودم و مدام در تختم جا به جا می‌شدم اما بلاخره تسلیم خواب شده بودم و حالا دیگر تقریباً ظهر شده بود.
کِلر بدون اینکه به من نگاه کند سرش را تکان داد و همان‌طور که مشغول گرد کردن خمیری کوچک در دستانش بود گفت:
- خانم سفارش کردن وسایل حمام رو براتون آماده کنم، طبقه بالا کنار در اتاقتون حمامه که وسایل لازم رو اونجا براتون گذاشتم آب هم گرمه و اگر هم متوجه شده باشید روی میز اتاقتون لباس جدیدتون هست.
او برگشت و دوباره لبخندی به من زد و گفت:
- به نظرم چند وقتی هم میشه که یه حمام درست و حسابی نرفتید.
با سرم تایید کردم و بعد از تشکر از او به طبقه بالا برگشتم؛ درست به گفته او همه چیز آماده بود. لباس‌های کثیفم را درآوردم و گوشه‌ای گذاشتم تا بعداً آنها را بشویم. و بعد از این‌که سریع دوشی گرفتم پیراهن جدیدم را پوشیدم و موهای خیسم را بالای سرم جمع کردم و به پایین رفتم.
این‌بار عمه روی صندلی ننو‌اش نشسته بود و داشت کتابی زرشکی رنگ و قطور که روی پاهایش باز بود را می‌خواند.
تا وقتی که کامل از پله‌ها پایین نیامده بودم او متوجه من نشد، کمی بعد سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
- تقریباً دیگه وقتش بود بیدار شی وگرنه ناهار رو هم از دست می‌دادی.
او به من اشاره کرد تا بروم و کنارش بنشیم. صندلی‌ای را نزدیک او کشیدم و کنار شومینه که ترق و تروق می‌کرد نشستم، به کتاب روی پاهایش اشاره کردم و پرسیدم:
- چی می‌خونید؟
او دستی روی جلد کتاب که با خطی زیبا و طلایی رنگ رویش حک شده بود "اسرار نظام" کشید و گفت:
-اسرار نظام! پدرم عاشق این کتاب بود.
بعد آن را بست و کنار گذاشت و با شوق به جلو خم شد و گفت:
- می‌خوام تا یادم نرفته یه چیزیو بهت بگم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی؟
-می‌خوام امروز با دیوید آشنا بشی، اون همین دوروبر زندگی می‌کنه، شاید متوجه کلبه کوچیکی که پشت خونه قرار داره شده باشی.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و دوباره پرسیدم:
- اون کیه؟
او به پشت تکیه داد و گفت:
- پسر خونده‌ام!
جوابش برایم غیره منتظره بود! هیچوقت فکرش را نمی‌کردم عمه‌ام بچه‌ای داشته باشد، او بعد از سرهنگ هرمان، دیگر هرگز به فکر ازدواج نیفتاده بود اما شاید به فکر فرزند خواندگی بوده.
نمی‌دانستم باید چه بگویم پس فقط لبخندی زدم و گفتم:
- از این بابت خوشحالم.
عمه تایید کرد و همان‌طور که از پنجره به حیاط بزرگ و سرسبز نگاه می‌کرد گفت:
- منم همین فکر رو می‌کردم واسه همین می‌خوام بری و یه سری بهش بزنی و برای ناهار صداش کنی، شاید تو این مدتی که اینجایی دوستای خوبی برای هم بشید.
با گیجی گفتم:
- بله

او گفت:
- حالا برو.

بلند شدم تا به دستور عمه به پشت خانه و به طرف کلبه بروم، نمی‌دانستم چرا او با اینکه به فرزند خواندگی عمه درآمده بود باید دور از خانه و در کلبه‌ای کوچک زندگی می‌کرد، اصلاً چرا او را همان دیشب به من معرفی نکرده بود؟!
کم کم حس کنجکاوی بر من غلبه کرد و همان‌طور که در افکارم غرق شده بودم متوجه شدم روبه‌روی در کوچک کلبه ایستاده‌ام؛ کلبه چندان فاصله‌‌ای با خانه نداشت و درست مانند آنجا سرسبز و پر از بوته و گل بود، کمی آن طرف‌تر هم کُنده‌ای چوب قرار داشت که تبری بزرگ روی آن‌ها بود و به نظر می‌رسید کلبه را تازه رنگ کرده باشند چون هنوز بوی رنگ به مشام می‌رسید.
آرام دستم را بالا بردم و در زدم، بعد کمی عقب رفتم و بعد از اینکه کمی این پا و آن پا شدم بلاخره او در را باز کرد.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #44
(پارت 42)
حتی خودش هم برایم غیرمنتظره بود، او پسری هفده هجده ساله می‌خورد که قدی بلند داشت و عضلانی بود و موهایی نسبتاً بلند و قهوه‌ای که نامرتب روی صورتش ریخته بودند.
من من کنان گفتم:
- اومم... سلام.
و با کمرویی دستی تکان دادم.
دیوید با بی‌حالتی فقط همان‌جا ایستاد و گفت:
- سلام.
یکدفعه احساس حماقت بهم دست داد و دیگر نمی‌دانستم چه کار باید بکنم، تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که باید مؤدب باشم و خودم را معرفی کنم.
- من ترزام و برادرزاده..
او نگذاشت حرفم را تمام کنم و با همان لحن سردش گفت:
- می‌دونم..
آب دهانم را قورت دادم و با خودم فکر کردم آشنا شدن با او بی‌فایده‌اس و بهتر است زودتر برگردم که ناگهان او گفت:
- بیا تو.
و در را باز گذاشت و در چارچوب غیب شد.
پلک زدم و به در خیره ماندم بعد نگاهی به پشت سر انداختم و آرام قدمی به داخل گذاشتم.
کلبه کوچک بود اما برای سکونت یک‌ نفر کاملاً مناسب و دنج به نظر می‌رسید، در گوشه اتاق صندلی چوبی قرار داشت که دیوید روی آن نشسته بود و به نظر می‌رسید دارد روی رادیو‌یی قدیمی و خراب کار می‌کند.
همان‌جا ایستادم و به دستانش که به جان رادیو افتاده بود زل زدم. دیوید که متوجه دودلی‌ام شده بود به بالا نگاه کرد و گفت:
- نترس نمی‌خوام اینجا حبست کنم.
ابروهایم را درهم کشیدم و جلوتر رفتم و گفتم:
- همیشه دفعه اول با همه اینجوریی؟!
دیوید پلکی زد و با قیافه‌ای که انگار از همه‌چیز بی‌خبر است به من نگاه کرد و گفت:
- منظورت چجوریه؟
سرم را تکان دادم و با آهی کوتاه گفتم:
- مهم نیست. عمه گفت بیام اینجا برای ناهار صدات کنم و باهات آشنا شم ولی مثل اینکه تو چندان علاقه‌ای به آشنا شدن نداری!
برگشتم بروم که دیوید گفت:
- حالا چرا انقدر آتیشت تنده! من که چیزی نگفتم.
روی پاشنه پا چرخیدم و به او که همچنان سرش پایین و سرگرم کار روی رادیو‌اش بود، نگاه کردم.
او با دست به تختش اشاره‌ کرد و گفت:
- می‌تونی اونجا بشینی.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و همان‌طور با قیافه‌ای عبوس ایستادم، دیوید دوباره به من نگاه کرد و بعد لبخندی یک‌وری تحویلم داد که باعث شد دوباره چشمانم را در حدقه بگردانم.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #45
(پارت 43)
پا کشان به سمت تخت رفتم و خودم را روی آن انداختم و دست به سینه نشستم.

دیوید گفت:
- واسه چی اومدی اینجا؟
فکر نمی‌کردم منظورش تنها آمدن به کلبه باشد بنابراین فقط گفتم:
- منظورت چیه؟
و به دوروبر نگاهی انداختم.
- فکر نمی‌کنم فقط برای دید و بازدید اومده باشی!
سرم را کج کردم و پرسیدم:
- اونوقت چرا همچین فکری می‌کنی؟
دیوید رادیو‌اش را کنار گذاشت و همان‌طور که دستانش را درهم قلاب می‌کرد کمی به جلو خم شد.
- بعد از این همه دوری و بی‌خبری یهویی سر و کلت پیدا شده، توقع داری چطوری فکر کنم؟
- اینارو عمه بهت گفته؟
- لازم نبود بگه خودم می‌فهمیدم.
کمی دستپاچه شده بودم چون خوب می‌دانستم که درست می‌گوید؛ اما نمی‌خواستم حرفی درموردش بزنم.
- خودت چطور، چی شد که اومدی اینجا؟
- من از اول همین‌جا بودم، از وقتی که چشمامو باز کردم.
از سر کنجکاوی به جلو خم شدم و منتظر شدم داستانش را بگوید.
او ادامه داد:
- مادرم اینجا کار می‌کرده و درست بعد از اینکه من به دنیا اومدم از دنیا رفته.
یکدفعه برایش احساس ناراحتی کردم و آرام پرسیدم:
- پدرت چی؟
- اون هم قبل از به دنیا اومدنم مادرم رو ترک کرده بوده.
سرم را زیر انداختم و گفتم:
- متاسفم.
دیوید با همان لحن بی‌تفاوتش گفت:
- چیزی برای تاسف خوردن وجود نداره، من هیچوقت اونارو ندیدم و نمی‌شناختم و از بچگی پیش خانم ترینا بزرگ شدم.
تکان کوچکی به سرم دادم و با نخ کوچکی که روی تشک تختش بود ور رفتم.
دیوید با صدا نفسش را بیرون داد و گفت:
- حالا تو بگو، واقعا برای چی اومدی اینجا؟!
با بیزاری چشم‌هایم را بستم، فکر می‌کردم دیگر بی‌خیال شده باشد ولی احتمالاً سمج‌تر از این حرف‌ها بود.
با آهی جواب دادم:
- مجبور شدم.
نمی‌دانستم باید همچی را برایش تعریف کنم یا نه؛ اما شک داشتم به این سادگی‌ها بیخیال شود.
با حالت تسلیم دست‌هایم را به پشت گذاشتم و ادامه دادم:
- ارتش پدر و مادرمو گرفته؛ درواقع یکی واسشون پاپوش دوخته و الان اون دنبال منه، منم برای اینکه بی‌گناهیشونو ثابت کنم مجبور شدم فرار کنم.
دیوید نیشخندی زد و گفت:
- تو با خودت چی فکر میکنی؟
دوباره اخم‌هایم را درهم کشیدم و طلبکارانه پرسیدم:
- منظورت چیه؟!
- نمی‌دونم چی تو ذهنت می‌گذره اما هرچی هست باید بی‌خیال شی، این یه بازی نیست که همیشه با دوستای کوچولوت انجام می‌دادی.
با لحنی عصبی و صدایی که کمی بالا گرفته بود گفتم:
- قبلاً هم از این حرفا شنیدم ولی من بی‌خیال نمیشم، چون من باید پدر و مادرمو نجات بدم و اینکارو هم میکنم!
- تو فقط خودتو به کشتن میدی، فکر نمیکنی دوتا از دست رفته بهتر از سه‌تاست؟!
و جوری که انگار درمورد موضوعی بی‌اهمیت صحبت می‌کند شانه‌هایش را بالا انداخت و با بی‌حالتی به من خیره شد.
حالا بیشتر از هر زمان دیگری خشمگین شده بودم و دلم می‌خواست سرش جیغ بکشم، با صدایی جیغ جیغی داد زدم:
- چطور می‌تونی همچین حرفایی بزنی؟
اما او همچنان آرام بود و روی صندلی‌اش تاب می‌خورد.
- من فقط دارم واقعیت رو بهت میگم.
- اینارو میگی چون خودت هیچوقت پدر و مادری نداشتی!
به محض گفتنش پشیمان شدم و با نگرانی او را نگاه کردم اما دیوید فقط بی‌حرکت به زمین خیره شده بود. انگار زمان کش می‌آمد و سکوت بر فضا حاکم و به طرز مسخره‌ای عذاب‌آور میشد.
آب دهانم را قورت دادم و برای دومین‌بار گفتم:
- واقعاً متاسفم دیوید، من منظورم...

ناگهان در باز شد و مرا از جا پراند، کِلر بود که به خاطر دیرکردمان آمده بود ما را برای ناهار ببرد. دلم می‌خواست در این لحظه بغلش کنم و هزاران بار از او تشکر کنم!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #46
(پارت 44)
همگی پشت میز بزرگ چوبی نشسته بودیم و غذایمان را می‌خوردیم، دیوید کل راه تا خانه را ساکت بود و حتی حالا هم در سکوت با غذایش ور می‌رفت، عمه هم مدام از کارها و چیزهایی که باید می‌گرفت و انجام می‌داد صحبت می‌کرد و آقای کراد هم که سرش پایین بود و داشت غذایش را می‌خورد گه گاهی سرش را به نشانه تایید تکان می‌داد. کِلر بشقابی از کتلت‌های گوشت را روی میز گذاشت و دوباره وارد آشپزخانه شد.
عمه در میان آن همه حرف‌های نامفهومش ناگهان چنگالش را به طرف ما دونفر گرفت و گفت:
- شما دوتا چرا انقدر پکر به نظر می‌آید، مثل اینکه تو گفت و گوتون مشکلی پیش اومده!
و با چشمانی ریز شده به آن‌ها خیره ماند.
به دیوید که کنارم نشسته بود نگاه کردم، نمی‌دانستم هنوز از دست من ناراحت است یا قضیه چیز دیگری‌ست.
او چنگالش را کنار گذاشت و گفت:
- نه مشکلی پیش نیومده، فقط این دختر کوچولو زیادی پرحرفه..
و با لبخند به من نگاه کرد، سعی کردم بخندم اما چندان موفق نبودم.
آقای کراد همان‌طور که لقمه‌ی بزرگی را در دهانش می‌چپاند زیرچشمی به ما نگاه کرد و بعد با دستمالی دور دهانش را پاک کرد و صاف نشست.
- بهتون گفته بودم خانم، اون تو این مدت دوست خوبی برای خانم ترزا میشه.
عمه لبخندی مصنوعی زد و با دودلی سرش را برای آقای کراد تکان داد.
همه دوباره مشغول غذایشان شدند؛ اما من چندان میلی نداشتم و لقمه‌های کوچکی را به زور در دهانم می‌گذاشتم و خیلی سخت قورت می‌دادم، مثل اینکه من تنها کسی نبودم که این‌طور بود.
عمه که سرش پایین بود و سعی می‌کرد با کاردش تکه گوشتی را ببرد دوباره گفت:
- کارها چطور پیش میرن آقای کراد؟
میشد شک و تردید را در صدایش فهمید، نگاهم به دستانش افتاد؛ آنقدر سفت چنگال را گرفته بود که بند انگشت‌هایش سفید شده و می‌لرزید. نمی‌دانستم همیشه برای بریدن تکه گوشتی آن همه تقلا می‌کرد؟!
- نگران نباشید خانم، همچی درست پیش میره.
دیوید که همچنان داشت با بشقاب غذایش بازی می‌کرد بی‌مقدمه گفت:
- ولی کار کشور چندان درست پیش نمیره، این روزا دشمن بیشتر پیشروی کرده و الان ارتش به نیروی بیشتری احتیاج دارن...
عمه حرف او را قطع کرد و با جدیت گفت:
- جنگ همیشه همین‌طور بوده بیا امیدوار باشیم ارتش بتونه مقابله کنه.
- ولی تنها امیدوار بودن کاری رو از پیش نمی‌بره!
صدایش بیش از یک گفت و گوی عادی بالا رفته بود و با چشمانی که برق اراده و خشم درونشان موج میزد به عمه خیره شده بود.
آقای کراد که می‌خواست میانجی‌گری کند گفت:
- درسته اما ارتش قوی‌تر این حرف‌هاست و من مطمئنم بزودی نیروی تازه نفس گیر میاره.
و با لبخندی چندبار حرف خودش را تایید کرد.
عمه دستمالش را گوشه‌ای گذاشت و بلند شد و گفت:
- در هر صورت فعلا اینا به ما مربوط نیست... آقای کراد لطفا بعد از غذا یه سری به اتاق من بزنید.
و بعد با قدم‌های محکمی دور شد.
آقای کراد بله کوتاهی گفت و دوباره لقمه‌ی دیگری در دهانش چپاند.
زیرچشمی نگاهی به دیوید انداختم که داشت از خشم می‌‌لرزید، او هم بلند شد و بدون هیچ حرفی خانه را ترک کرد. نمی‌دانستم قضیه چه بود اما هرچه بود عمه و دیوید سر آن خیلی مصمم بودند.
آقای کراد سرش را بالا آورد و با لبخندی رو به من گفت:
- از غذاتون لذت ببرید خانم!
و بعد او هم به طبقه‌ی بالا دوید.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #47
(پارت 45)
بعد از غذا تمام روز را در اتاقم مانده بودم و کتابی را که در قفسه طبقه پایین پیدا کرده بودم می‌خواندم؛ اما ذهنم بیش از این‌ها درگیر بود که بتواند کلمات را درک کند. فقط می‌خواستم ذهنم را مشغول نگه دارم اما ساعت‌ها بود که از حیاط پشتی صدای بنگ بنگ تبر بر روی چوب به گوش می‌رسید و اعصابم را بهم ریخته بود، احساس می‌کردم آن تبر بر روی مغز من است که مدام کوبیده می‌شود.
کتاب را روی تخت رها کردم و به بیرون چشم دوختم، هوا کم کم داشت تاریک و تیره‌تر میشد.
ضربه دیگری با قدرت روی کنده چوب‌ها کوبیده شد، نمی‌دانستم دیوید بلاخره از این کار خسته می‌شود یا نه؟ شاید او هم نیاز داشت کمی ذهنش را مشغول نگه دارد.
چند دقیقه‌ای همان‌طور نشستم که متوجه شدم او دست از کار کشیده، نمی‌دانستم همیشه او این‌طور بوده یا به خاطر حرف‌هایم زیادی ناراحت شده؟! با این‌حال شک داشتم که چندان برایش مهم بوده باشد.
یکدفعه به یاد ظهر افتادم که وقت غذا او مدام در خودش بود و به نظر عصبانی می‌رسید؛ اما از دست کی؟
با خودم فکر کردم بهتر است بروم و از او عذرخواهی کنم، هرچه باشد نمی‌خواستم او در اولین برخوردمان از من دلگیر باشد.
وقتی پایین رفتم عمه هنوز در اتاقش بود و آقای کراد هم ساعت‌ها پیش رفته بود؛ به جز کلر که با دستمالی کوچک ساعت را با دقت گردگیری می‌کرد. نمی‌دانستم چرا او خودش را خسته می‌کند، خانه با اینکه خیلی بزرگ بود اما همیشه به لطف او برق میزد. شاید حتی او هم نیاز داشت در این خانه‌ی درندشت و سوت و کور خودش را با چیزی سرگرم کند.
بدون اینکه او متوجه‌ام شود در را باز کردم و خارج شدم، به محض بیرون آمدن باد خنکی موهایم را روی صورتم پخش کرد و لرزی به بدنم انداخت، دستانم را روی بازوانم کشیدم و به طرف کلبه کوچکِ دیوید رفتم، تمام محوطه حیاط با تکه چوب‌های کوچک پر شده بود و تبر فرو رفته در کنده‌ی بزرگی به جا مانده بود، انگار که ناگهان دیوید کارش را رها کرده و به کلبه رفته است.
از کنار آن‌ها گذشتم و با پا تکه چوبی را کنار زدم، با نزدیک شدنم به کلبه حس کردم صدای زیر و متفاوتی را می‌شنوم؛ چند لحظه ایستادم و گوش کردم اما دیگر صدایی نمی‌آمد، فکر کردم شاید اشتباه شنیده‌ام. دستم را بالا بردم و چند تقه به در زدم و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف او بشوم در را باز کردم.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #48
(پارت 46)
دو جفت چشم چرخیدند و روی من ثابت ماندند، فریز شده آنجا ایستادم و دهانم بیهوده باز و بسته شد.
دختری حدودا همسن و سال دیوید با چشمانی درشت و خیس از اشک به من نگاهی کردم و بعد هق هق کنان از کنارم گذشت و از کلبه خارج شد.
خودم را کنار کشیدم و سردرگم گوشه کلبه ایستادم، دیوید سریع جلو دوید و دستش را روی در گذاشت؛ اما احتمالا دیگر دیر شده بود، دختر رفته بود.
او آهی کشید و بعد در را بست و به من خیره ماند، سعی کردم از نگاهش فرار کنم اما بی‌فایده بود بلاخره سرم را بالا آورم و تند تند گفتم:
- ببخشید بهم نگفته بودی مهمون داری.
دیوید با کنایه گفت:
- نمی‌دونستم در این مورد باید باهات هماهنگ کنم!
من هم آهی از سر بلاتکلیفی کشیدم و بعد به طرف تخت رفتم و روی آن نشستم، دیوید چند دقیقه همان‌جا ماند و وقتی بلاخره تسلیم شد به طرف شومینه رفت و چند تکه چوب درون آن انداخت که بلافاصله گُر گرفتند و کل بدنه چوب در آتش بلعیده شد.
قبل از آن که سکوت بیشتر از چیزی شود که نتوانم دیگر حرفی بزنم، پرسیدم:
- اون کی بود؟
او همان‌طور که می‌نشست گفت:
- دوستم سامانتا.
ترق ترق آتش شومینه بلند شد و هاله‌ی نارنجی رنگی دور و اطرافش را پوشاند.
- اگه فضولی نیست میشه بپرسم چرا داشت این‌طوری گریه می‌کرد؟
- چرا فضولیه...
به او نگاه کردم و بعد سریع چشم چرخاندم و همان‌طور که داشتم پوست لب‌هایم را می‌جویدم به جرقه‌های آتش که بالا می‌رفتند خیره ماندم.
اما او طوری که انگار دارد با خودش فکر می‌کند، گفت:
- همشون مثل همن، وقتی به خانم ترینا هم گفتم کلی قشرق راه انداخت و داد و بیداد کرد که مخالفه..
دیگر برایم مهم نبود خیال کند فضولم یا نه، کنجکاوی‌ام راه دیگری برایم نمی‌گذاشت، دوباره پرسیدم:
- در مورد چی؟!
او طوري که انگار تازه متوجه حضورم شده به من نگاه کرد و گفت:
- جنگ!
شوکه شده تکرار کردم:
- جنگ؟!
تازه می‌فهمیدم قضیه چه بود، سر ناهار دیوید مدام از جنگ و ارتش صحبت می‌کرد و عمه سعی می‌کرد موضوع را بی‌اهمیت جلوه دهد و دوباره مخالفتش را ابراز کرده بود.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- فکر می‌کردم مخالف جنگ و خطری.
دیوید در مقابلم با جدیت سر تکان داد و گفت:
- من هیچوقت منظورم این نبود، فقط گفتم وقتی هیچ شانسی در قبال دشمنت نداری بهتره هیچ کاری نکنی‌.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- پدرم همیشه می‌گفت انجام هرکاری بهتر از هیچ کاری نکردنه.
او ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- مگه اینکه مردن هم جزو یه کاری محسوب بشه!
بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان رد و بدل شد، بلاخره گفتم:
- حالا کی میخوای بری؟
- امشب.
تقریبا داد زدم:
- همین امشب؟!
او دستش را به نشانه ساکت بالا گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی صدایم را نشنیده، گفت:
- هی آروم‌تر، تو بیشتر از سم شوکه شدی!
آرام گفتم:
- می‌تونم تصور کنم که چقدر ترسیده و نگران شده.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #49
(پارت 47)
ديويد بیشتر از این دیگر چیزی نگفت و سعی کرد مرا به زور از کلبه‌اش بیرون کند، قرار بود تا آخرای شب صبر کند و بعد در تاریکی شب وسایلش را جمع کند و برود.

از او پرسیدم:
- پس عمه چی؟
او در پاسخم گفت:
- بلاخره باید با این موضوع کنار بیاد، من باید به جنگ برم و از کشورم دفاع کنم!
برق قاطعیت در چشمانش به خوبی مشخص بود.
- فکر می‌کنی سامانتا هم بتونه باهاش کنار بیاد؟
او کمی مکث کرده و بعد گفته بود:
- باید بتونه و این بزودی مشخص میشه.
به آشپزخانه رفتم و با کلی ادا و اطوار به کلر فهماندم که گرسنه هستم و از او خواستم کمی از آن شیرینی‌هایش را برایم در بقچه‌‌ای کوچک بپیچد تا به طبقه بالا ببرم.
او با تعجب از من پرسید:
- تو بقچه؟ چرا همین‌جا نمی‌خورین؟!
با خنده‌ای مصنوعی سعی کردم دستپاچگی‌ام را بپوشانم، گفتم:
- فقط به خاطر اینکه عادت دارم همیشه آخر شبا گرسنه‌ام میشه نخواستم مدام پایین بیام..
او ابرویی بالا انداخت و بعد سریع شیرینی‌های تازه پخته شده‌ را لای دستمالی زرد رنگ پیچید و دوطرفش را بهم گره زد و به من داد.
سریع از او تشکر کردم و دوان دوان پله‌ها را دوتا یکی بالا پریدم و مستقیم به درون اتاقم هجوم بردم.
بقچه شیرینی‌ها را روی میز گذاشتم تا بعدا موقع خداحافظی برای دیوید ببرم.
صندلی کنار تخت را به طرف پنجره کشاندم و آن‌جا نشستم و به آسمان سورمه‌ای رنگ چشم دوختم.

کم کم ستاره‌ها پدیدار می‌شدند و آسمان شب را تزئین می‌کردند و درست بالای سر تمام آن‌ها ماه کامل بالا آمده بود و نورش را بر سر درختان بلند جاده می‌تاباند.
این تصویر مرا یاد شب‌هایی می‌انداخت که با هربار نگاه کردن به ماه ترس، غم و تنهایی به سراغم می‌آمد و یادم می‌انداخت زور این دنیا بیشتر از دختری چهارده ساله است که به دنبال آرامش از دست رفته‌اش می‌گردد.
آن‌قدر آن‌جا نشستم و به ماه چشم دوختم که آسمان به سیاهی غیر شد و سکوت همه جا را در بر گرفت.
پاهای بی‌حس شده‌ام را بر زمین گذاشتم و گره بقچه را قاپ زدم و بعد پاورچین پاورچین در راهرو به راه افتادم.
راهرو آن‌قدر تاریک بود که نمی‌توانستم روبه‌رویم را درست ببینم و احساس می‌کردم با هر تماس کف لخت پاهایم بر روی کف چوبی راهرو صدای قژ قژ بلندی تولید می‌شود.
همان‌طور که بقچه را با دستانم یک‌وری نگه داشته بودم شیرینی از گوشه آن سر خورد و درست جلوی در اتاق عمه فرود آمد، با چشمانی گشاد به طرفش خم شدم که چشمم به نوری که از زیر در اتاق به بیرون می‌تابید افتاد و بعد صدایی مضطرب توجه‌ام را جلب کرد:
- چرا انقدر دیر کرده، مطمئنی گفت می‌آد؟
- نگران نباشید خانم، وقتی به هرمان گفتم دختره اینجاست گل از گلش شکفت و گفت سریعا خودش رو می‌رسونه!
قلبم یخ کرد! درست شنیده بودم؟ آن‌ها داشتند درمورد سرهنگ هرمان حرف می‌زدند؟!
نمی‌توانستم چیزی را که همین الان با گوش‌های خودم شنیده بودم باور کنم نمی‌خواستم هم باور کنم!
بقچه را در دستانم چنگ زدم و بی‌توجه به صدای قدم‌هایم با سرعت به پایین دویدم و به دل تاریکی شب زدم. باد موهایم را از پشت مانند شنلی به اهتراز درآورده بود و چمن‌های سرد مانند سوزنی در پاهایم فرو می‌رفتند.
در آن تاریکی سایه‌ای را دیدم که با سا×کـ×ـی در بغل به طرفم می‌آمد، جلوی او ایستادم و بعد دولا شدم و نفس نفس زنان گفتم:
- باید.. باید از این‌جا برم...
دیوید با چشمانی سردرگم صورتم را کاوید و بعد پرسید:
- چی شده؟ سگی گرگی چیزی دنبالت گذاشته؟!
سرم را بالا آوردم و از لای موهایم که روی صورتم پخش شده بود به او نگاه کردم و بریده بریده گفتم:
- از اون بدتر.. هرمان.. هرمان داره میاد دنبالم.
دیوید نگران تکرار کرد:
- هرمان؟ همون که...
قلبم داشت درون سینه‌ام منفجر میشد و به زور می‌توانستم چیزی بگویم، اما لرزان ادامه دادم:
- خواهش می‌کنم.. خواهش می‌کنم منو با خودت ببر دیوید!
دیوید که از وحشت من هول کرده بود با چشمانی گشاده شده گفت:
- معلوم هست چی داری میگی؟ جایی که من دارم میرم جنگه، الکی نیست که.
صاف ایستادم و گفتم:
- بهتر از موقعیت الان من نباشه بدترم نیست!
دیوید کمی مکث کرد و بعد در چشمانم خیره شد و پرسید:
- مطمئنی می‌خوای با من بیای؟
با اطمینان گفتم:
- هیچوقت مطمئن‌تر از الان نبودم!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,868
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,715
امتیازها
613

  • #50
(پارت 48)
زیاد طول نکشید که سرهنگ هرمان ‌و سه تن از سربازانش سوار بر ماشین کوچک و سبز رنگی در تاریکی هوا جلوی عمارت خانم ترینا توقف کردند.
هوا سرد شده بود و سرهنگ هرمان پالتوی پشمی‌اش را بیشتر به دور خود پیچید و به سربازانش علامت داد که با کمترین سر و صدایی پشت سرش راه بیایند.
هرکدام از سرباز‌ها مجهز به اسلحه‌ای بودند که در زیر پالتوهایشان پنهان شده بود.
سرهنگ هرمان با وقار خاصی چند پله را طی کرد و با دست دستکش پوشش زنگ در را به صدا درآورد.
زنی هراسان در را باز کرد و سرکی به پشت سر او کشید و با چشمانی گشاد شده سربازان و سرهنگ را از نظر گذراند، درست به موقع کراد خودش را رساند و از آن‌ها دعوت کرد داخل بیایند.
- خیلی خوشحالیم که خودتون رو به موقع رسوندین قربان!
سرهنگ هرمان با لبخندی بزرگ و چشمانی که انگار به دنبال طعمه‌اش می‌گردد بالا و پایین را بررسی کرد و با صدایی آرامی گفت:
- من هم همین‌طور!
میشد از صورتش خواند که تنها به دنبال یک هدف به اینجا آمده و بیشتر از این برای به دست آوردنش صبر ندارد.
- لوئیس!
سال‌ها بود که این قیافه را ندیده بود، هنوز هم جذاب و زیبا بود اما دیگر نه مانند قدیم‌ها!
ترینا با قدم‌هایی آرام و چشمانی که میخ او شده بود به سمتش آمد، قلبش دوباره به یاد بیست سال پیش شروع به تپیدن کرد و احساساتی که طی سال‌ها سرکوب کرده بود به جریان درآمد.
هرمان نیشخندی زد و گفت:
- ترینا! هنوزم مثل همون موقع‌هایی.
ترینا بیشتر به او نزدیک شد و تک تک اجزای صورت مردی را که روزگاری عاشق و دلداده‌ی همدیگر بودند کاوید.
با صدایی که جنون سال‌ها پیش درونش هویدا بود گفت:
- هیچوقت تغییر نکردم به خاطر تو! چون ایمان داشتم که بلاخره یه روز برمی‌گردی.
و دستان لرزانش را بالا آورد تا گونه‌ی نرمی را که حالا سفت و سخت و پر از خطوطی شده که گذر زمان بر روی آن به یادگار گذاشته بود، لمس کند.
اما هرمان رو برگرداند و با نگاهی تیز رو به کراد پرسید:
- دختره کجاست؟
کراد نگاهی به ترینا که با حالتی مالیخولیایی محو هرمان شده بود انداخت و بعد دوباره رویش را به سمت هرمان برگرداند و با تردید گفت:
- طبقه بالا تو اتاق آخر.
هرمان دستش را بالا برد و به سربازانش علامت داد که به طبقه بالا بروند.
سه سرباز اسلحه‌هایشان را درآوردند و دوان دوان به طرف بالا دویدند. زن کنار در، با ترس خودش را عقب کشید و سردرگم دور خودش پیچ و تاب خورد.
سرهنگ هرمان دوباره به طرف ترینا برگشت و با لبخندی که آدم را سنگ می‌کرد گفت:
- متأسفم ترینا، ولی من خیلی تغییر کردم!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
232
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین