. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #71
(پارت 69)
دقایقی بعد ماشینی خاکی رنگ جلوی اسکله پیچید و بعد بوقی زد. ریک با شنیدن صدای بوق دستی تکان داد و بعد تکیه‌اش را از نرده‌ها گرفت و گفت:
- بیاید بچه‌ها.
مردی اخمو سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
- نگفته بودی یه گله دنبال خودت راه انداختی.
مطمئنم تنها من نبودم که بهش برخورده بود!
ریک سرش را تکان داد و در صندلی جلو را باز کرد و همان‌طور که کوله‌اش را روی آن می‌انداخت گفت:
- تو حقتو کامل می‌گیری راش!
بقیه سریع پشت سوار شدند و آخرین نفر من هم خودم را کنار مرد عضلانی جا کردم.
راش با اخمی غلیظ‌تر به ما نگاه کرد و غرید:
- اون پشت چیزی رو نشکونین!
و بعد پایش را روی گاز گذاشت و ماشین رو به جلو پرت شد و به حرکت درآمد.
با اخمی به صندلی جلو چنگ انداختم و به گرد و خاک‌های پشت سرمان خیره شدم، بلاخره داشتم به جایی که پدر و مادرم بودند نزدیک می‌شدم و این‌بار دوستانی داشتم که می‌خواستند کمکم کنند؛ اما با این حال نگرانی هر لحظه به سراغم می‌آمد و حالا دیگر این احساسات بخشی از وجودم شده‌ بودند.
ریک بی‌مقدمه گفت:
- من یه تحقیقاتی در مورد این سیاهچال کردم و باید بگم که برخلاف تصورات بیشتر مردم این یه گودال عمیق و تاریک نیست که زندانی‌ها رو توش می‌ندازن!
رو به جلو خم شدم و پرسیدم:
- خب حالا اینجا چجور جایی هست؟
ریک ادامه داد:
- یه زندان معمولی اما با قدمت بالا که امنیت بسیار بالایی هم داره و تقریبا فرار ازش غیرممکنه.
مرد عضلانی کنار دستم زیرلب گفت:
- عالی شد.
و با خواب‌آلودگی خودش را جا به جا کرد.
با تردید گفتم:

- اما میشه یه راهی پیدا کنیم که بریم توش و پدر و مادرم رو نجات بدیم..
و با امیدواری منتظر تایید ریک شدم.
ریک گفت:
- ممکنه.. اما اول باید اونجا رو از نزدیک خوب بررسی کنیم تا بتونیم نتیجه بگیریم.
عموی پیر آدرا با صدایی گرفته گفت:
- امیدوارم ته این ماجراجویی‌مون به مرگ ختم نشه!
دیگر هیچ‌کس چیزی نگفت، به وضوح تنش را می‌شد در ماشین احساس کرد، حتی راش که فقط قرار بود ما را تا آنجا برساند با اخمی از سر نگرانی به جاده خاکی رو به رو چشم غره می‌رفت.
مرد عضلانی خیلی زود به خواب رفته بود و نفس‌هایش مدام به صورتم می‌خورد و من سعی می‌کردم خودم را بیشتر به پنجره بچسبانم و شاید کمی هم بخوابم؛ اما با اینکه شب قبل هم نخوابیده بودم نمی‌توانستم چشم روی هم بگذارم.
نفسی لرزان کشیدم و چشمانم را بستم، سعی کردم چهره مادرم وقتی که لبخند میزد را تجسم کنم بلکه کمی آرام بگیرم؛ اما لبخندش از یادم رفته بود!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #72
( پارت 70)
سیلار شهر بزرگ و پر جمعیتی بود که احتمالا زمانی زیبایی خودش را داشت؛ اما حالا دیگر هر جا را که نگاه می‌کردی ساختمان‌های فرو ریخته و آوارهای زیادی را می‌دیدی که نشان از جنگ بی‌پایان را می‌داد.
از پشت پنجره به مردمانی نگاه می‌کردم که داشتند بار و بندیلشان را می‌بستند و شهر را ترک می‌کردند.
همه‌ی آنها خسته و بیچاره به نظر می‌رسیدند.
به یاد کانتلو افتادم و اینکه ما ها در آنجا در آرامش و دور از همه‌چیز زندگی می‌کردیم و مردمان اینجا در بدبختی و فلاکت. بنابراین تعجبی نداشت که هیچوقت جنگ را جدی نمی‌گرفتیم.
ماشین روی سنگ و کلوخ‌ها مدام تلق و تلوق می‌کرد و به نظر می‌رسید راش از این وضعیت دارد عصبی می‌شود، او مدام زیرلب غرغر می‌کرد و حتی چندباری هم با مشت روی فرمان ماشین کوبیده بود.
مرد عضلانی با هر تکان‌ ماشین روی من می‌افتاد و تقریبا مرا له می‌کرد!
فینی و عموی پیر آدرا هم خواب بود و خرخرهایشان سکوت درون ماشین را پر کرده بود.
نگاهی به آدرا انداختم که او هم به نظر می‌رسید محو وضع بیرون و مردم شهر شده باشد‌.
ریک هم تمام مدت به جلو خیره بود و یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته و حتی تکان هم نمی‌خورد به طوری خیال می‌کردم شاید خشک شده باشد!
راش ناگهان با عصبانیت پایش را روی پدال ترمز کوبید و همگی رو به جلو پرت شدیم.
پیشانی ریک به پنجره جلو کوبيده شد و من هم این‌بار کاملا زیر مرد عضلانی زیر شدم.
راش نگاه تیزش را حواله ریک کرد که داشت پیشانی‌اش را با آخ و اوخ می‌مالید و گفت:
- من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این جلو برم.. از اینجا به بعد رو خودتون برین!
عموی پیر که تازه از خواب بیدار شده بود با گیجی پرسید:
- چه خبر شده؟
آدرا آرام رو به او زمزمه کرد:
- رسیدیم.
خودم را از زیر مرد عضلانی بیرون کشیدم و همان‌طور که نفسم را بیرون می‌دادم، گفتم:
- ولی مگه قرار نبود ما رو تا جلوی سیاهچال ببری..
- دیگه قرار مداری نیست.. همین‌جا پیاده شید.
ریک رو به او چرخید و گفت:
- ولی ما تا اونجا طی کرده بودیم.
راش دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- حالا تا این‌جا طی می‌کنیم.. برید!
ریک سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- خیلی خب.. بچه‌ها پیاده شید بقیه راهو خودمون می‌ریم.
اخمی کردم و در طرف خودم را باز کردم و پیاده شدم، بلافاصله گرد و خاک به طرفم هجوم آورد و مرا به سرفه انداخت. از آن طرف عموی پیر هم به شدت به سرفه افتاده بود.
سعی کردم از گرد و خاک عظیمی که آسمان شهر را فرا گرفته بود جلوی رویم را ببینم. چند زن با لباس‌هایی پاره و کهنه که گوشه‌ای نشسته بودند با اخم‌هایی درهم یه ما زل زده بودند و یک لحظه هم چشم از ما برنمی‌داشتند، رو از آن‌ها برگرداندم تا مجبور نباشم نگاه‌هایشان را تحمل کنم.
گروه عجیب و غریبمان دور هم جمع شدند و کمی بعد ماشین راش با سرعت ما را با تلی از خاک که به هوا بلند کرده بود، پشت سر گذاشت و رفت.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #73
(پارت 71)
گروه با سرعتی مورچه‌وار جلو می‌رفت و خیابان‌های سنگی را پشت سر می‌گذاشت. آنقدر گرد و خاک رویمان نشسته بود که دیگر چندان تفاوتی با اهالی شهر نمی‌کردیم.
به تابلوی سر در مغازه‌ای که کج شده بود چشم دوخته بودم که ریک به جایی در دوردست اشاره کرد و بلند گفت:
- اونجاست.. می‌بینمش..
همگی برگشتیم تا چیزی را که ریک می‌گفت ببینیم. کمی طول کشید تا بتوانم از بین گرد و خاک‌ها ساختمانی سنگی و سیاه رنگ را تشخیص دهم که در افق قد کشیده بود.
مرد عضلانی همان‌طور که خیره به ساختمان بود، گفت:
- حداقل مثل اسمش سیاهه..
ریک دوباره وادارمان کرد سریع‌تر راه برویم؛ اما انگار هرچقدر جلوتر می‌رفتیم ساختمان سیاه رنگ از ما دورتر میشد.
بلاخره جلوی دروازه ساختمان که چند سرباز آنجا نگهبانی می‌دادند توقف کردیم.
عموی پیر از درد پا آه و ناله می‌کرد و بقیه ما هم نیاز داشتیم کمی بنشینیم. درست مانند بیشتر مردم شهر روی زمین و آن‌طرف خيابان نشستیم و به دروازه چشم دوختیم.
آدرا همان‌طور که داشت پای عمویش را ماساژ می‌داد زیرلب گفت:
- عجب جاییه.‌.
فینی رو به ریک برگشت و گفت:
- خب.. حالا چجوری قراره بریم توش؟
ناگهان ماشینی سفید رنگ پیچید و جلوی دروازه ساختمان نگه داشت، مردی با لباس فرمی سرمه‌ای رنگ دستش را از پنجره ماشین بیرون آورد و کارتی را به سربازها نشان داد، سرباز هم سری تکان داد و بعد دروازه را باز کرد و ماشین وارد شد.
ریک آرام رو به ما برگشت و با قیافه‌ای متفکرانه گفت:
- فکر کنم همین الان راه ورود رو پیدا کردم!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #74
(پارت 72)
کمی بعد ماشین از جلوی دروازه دور شد و درون کوچه‌ای پیچید که مرد عضلانی و ریک آنجا منتظرش بودند.

با استرس این پا و آن پا می‌کردم و امیدوار بودم نقشه درست پیش برود. خیره به نقطه‌‌ای که ریک و مرد عضلانی و بعد ماشین درونش غیب شده بودند مانده بودم و با دم موهایم بازی می‌کردم. ریک تاکید کرده بود اگر اتفاقی بیوفتد ما به هیچ عنوان نباید خودمان را درگیرش بکنیم و فقط باید به راهمان ادامه بدهیم.
احساس می‌کردم زمان زیادی گذشته؛ اما خیلی طول نکشید که ماشین دوباره بیرون آمد و جلوی ما توقف کرد.
ریک که پشت فرمان بود پنجره را پایین داد و گفت:
- بپرین بالا رفقا
نفسم را با آسودگی بیرون دادم و بعد از عموی پیر و آدرا سوار شدم.
به محض اینکه فینی در را بست، ریک گفت:
- مثل اینکه دوستمون با ماشینش یه سری مواد غذایی رو به زندان می‌برده.. حدسم درست بود.
مرد عضلانی به عقب چرخید و با تایید سرش گفت:
- این پشت چندتا لباس فرمم هست.. فکر کنم به هممون میرسه.
و بعد به لباس خودش اشاره کرد و گفت:
- اینم از همون دوستمون قرض کردم.

آب دهانم را قورت دادم و به بقیه نگاه کردم، حتی با لباس فرم هم شبیه به کارمندانی که مواد غذایی را جا به جا می‌کردند نبودیم.
عموی آدرا پیرتر از آن بود که بتواند بسته‌ای را جا به جا کند، مرد عضلانی هم بیشتر شبیه به زورگیرهای کوچه و بازار بود!
شک داشتم دخترهای پانزده ساله هم در کار رساندن مواد غذایی به زندان‌ها بوده باشند.
ریک که انگار فکرم را خوانده باشد، گفت:
- درسته که ممکنه یکم مشکوک به نظر بیایم؛ اما من کارت ورود رو هم دارم.
و از لای انگشتانش کارتی را که کمی قبل کارمند به نگهبان‌ها نشان داده بود، بالا گرفت و لبخندی کج تحویل‌مان داد.
فکر کردم:
- عالی شد.. الان دیگه اصلا بهمون مشکوک نمیشن.
آدرا تکیه‌اش را از صندلی برداشت و بعد با لحنی که مشخص بود همه چیز به نظرش احمقانه‌ می‌رسد، گفت:
- وایسا الان درست فهمیدم.. ما قراره این لباس‌های عجیب رو بپوشیم و خودمونو جای کارمندهای غذابری جا بزنیم و فقط با فاصله‌ی چند دقیقه اونم با یک کارت ورود وارد زندان بشیم و پدر و مادر این دختر رو پیدا کنیم و دوباره در بریم؟!
با شرمساری چشم‌هایم را بستم و سرم را پایین انداختم.

ریک با کمی تردید گفت:
- اومم.. دقیقا یه چیزی تو همین مایه‌ها!
آدرا با تمسخر ابروهایش را بالا انداخت و بعد دوباره به صندلی‌اش تکیه زد.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #76
(پارت 73)
کمی بعد همه لباس‌هایمان را عوض کردیم و سعی کردیم ظاهری کارمندانه داشته باشیم. عموی پیر همان‌طور که آدرا داشت در پوشیدن لباسش کمکش می‌کرد، مدام غر می‌زد و گاهی حتی فحش‌هایی هم زیرلب می‌داد.
آخرین دکمه‌ام را بستم و به خودم نگاهی انداختم، لباس در تنم زار می‌زد و مشخص بود برای جثه‌ای به ریزی من ساخته نشده!
آستین گشاد و درازم را گرفتم و با صورتی اخمالو گفتم:
- این زیادی برام بزرگه
ریک که داشت لباسش را صاف و صوف می‌کرد گفت:
- ببخشید که فرصت نکردیم برات اندازش بزنیم..
بعد برگشت و پرسید:
- همه آماده‌این؟
فینی و مرد عضلانی با صدایی نامفهوم تایید کردند و آدرا هم بعد از مرتب کردن عموی پیر گفت:
- آماده‌ایم.
چشم چرخاندم و در پشت ماشین میان بسته‌های زیاد غذایی کلاهی سرمه‌ای رنگ پیدا کردم، سریع خیز برداشتم و کلاه را از بین بسته‌ها بیرون کشیدم و بعد موهایم را در زیر کلاه پنهان کردم، اما کلاه هم آنقدر برایم بزرگ بود که تقریبا نمی‌توانستم رو به رویم را ببینم.
ریک نیشخندی به من زد و دستی به کلاهم کشید و گفت:
- اگه زیاد بهت توجه نکنن متوجه چیزی نمیشن
مرد عضلانی هم اضافه کرد:
- می‌تونیم بهشون بگیم این داداشمون از بچگی سوءتغذیه داشته!
آدرا تک خنده‌ای کرد.
از زیر لبه کلاهم با اخمی بیشتر به آن‌ها نگاه کردم و لب‌هایم را بر روی هم چفت کردم.
ریک راه افتاد و به سمت دروازه رفت. همان‌طور که نزدیک‌تر می‌شدیم ضربان قلبم بالاتر می‌رفت‌.
ریک گفت:
- هیچ‌کس چیزی نگه.‌‌.
نگهبان با دیدنمان به نشانه توقف دستش را تکان داد. ماشین ترمز کرد و ریک پنجره را پایین داد‌.
با نزدیک شدن نگهبان سرم را پایین انداختم و لبه کلاهم را پایین‌تر کشیدم‌.
- همین تازگی مواد غذایی رو اوردی کانر..
نگهبان با دیدن ریک پشت فرمان مکثی کرد و بعد پرسید:
- تو دیگه کی؟
ریک با خونسردی جواب داد:
- الان شیفت ماست.. کانر گفت که یادش رفته یه سری مواد غذایی رو برسونه ما اونا رو اوردیم..
و با شصت به پشت اشاره کرد.
نگهبان خم شد و از پنجره پشت را نگاه کرد، با اخمی آدرا، فینی و عموی پیر را از نظر گذراند و در آخر نگاهش روی من ماند.
نفسم را حبس کردم و در دلم دعا کردم که به چیزی شک نکرده باشد.
ریک برای اینکه حواسش را پرت کند سریع کارت ورود را از جیبش بیرون کشید و گفت:
- اینم کارت ورودمونه
نگهبان نگاهش را با تردید از من گرفت و به کارت دوخت همان لحظه نگهبان دوم از دور داد زد:
- هی مشکلی پیش اومده؟
نگهبان برگشت و در جوابش داد زد:
- نه می‌تونی دروازه رو باز کنی..
و با همان چهره درهم کشیده رو به ما برگشت و گفت:
- می‌تونید برید.
ریک سری تکان داد و دوباره ماشین را راه انداخت.
هنگامی که داشتیم از کنار نگهبان رد می‌شدیم می‌توانستم از پنجره عقب ببینم که همچنان با شک نگاهش مرا دنبال می‌کند.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #77
(پارت 74)
ریک ماشین را درون محوطه زندان نگه داشت و گفت:
- هر کدومتون یه بسته بردارید و پیاده بشید ، مراقب باشید کسی بهتون شک نکنه.. فقط راه خودتون رو برید.
همه با سر تایید کردند و در سکوتی سنگین بسته‌ها را دست به دست به هم دادند.
آدرا بسته‌ای کوچک را به من داد و بعد با سر اشاره کرد که پیاده شوم. درِ سمت خودم را باز کردم و پا بر زمین زندانی گذاشتم که امیدوار بودم خانواده‌ام را این‌جا پیدا کنم.
وزن بسته را در دستانم جا به جا کردم و زیر چشمی به دور و بر نگاهی انداختم. محوطه بزرگ و تیره رنگی بود که حتی هوای بیرونش هم حس خفقان و ترس می‌داد!
چند نفر با عجله این طرف و آن طرف می‌رفتند و با دیدن ما چشمانشان را ریز می‌کردند و با نگاه‌هایی بُرنده ما را از نظر می‌گذراندند.
فکر کنم کم کم داشتم به این نگاه‌ها عادت می‌کردم!
وقتی همه پیاده شدند، ریک موتور ماشین را خاموش کرد و همگی در کنار هم به راه افتادیم.
ورودی سالن هم دو نگهبان داشت که بدون هیچ شرمی به ما زل زده بودند؛ اما به نظر نمی‌رسید بخواهند مانع ورود ما شوند.
بسته را تا زیر چانه‌ام بالا آوردم و خودم را پشت مرد عضلانی پنهان کردم تا کمتر در معرض دید باشم.
برخلاف اضطراب درونی‌ام بی‌هیچ دردسری وارد سالن زندان شدیم، فضای درون سالن گرفته‌تر و کم‌نورتر بود و صداهای جرینگ جرینگ زنجیر و قژ قژ درهای آهنی از دور به گوش می‌رسید.
اما همه جا خلوت و متروکه به نظر می‌رسید و هیچ کس در راهرو نبود و تنها صدای پاهای ما درون راهرو طنین‌انداز می‌شد‌.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهی سردرگرم به ریک و بقیه انداختم؛ اما آن‌ها هم مانند من گیج شده بودند.
همان‌طور که درون راهروی بی‌انتها راه می‌رفتیم یکدفعه چراغ بالای سرمان شروع کرد به سو سو زدن و مدام خاموش و روشن شدن، همه به بالا زل زده بودیم.
صدای عجیبی ناشی از ترس از دهان عموی پیر درآمد و بعد دوباره به راهش ادامه داد.
بلاخره چشممان به کابینی آهنی و کوچک در گوشه سالن خورد که به نظر می‌رسید یک نفر درونش نشسته؛ اما بیشتر شبیه به مجسمه‌ای بود که آنجا خشک شده باشد!
ریک با امیدواری برگشت و به ما لبخندی زد و بعد قدم‌هایش را تندتر کرد. ما هم پشت سرش پا تند کردیم و جلوی کابین ایستادیم.
ریک همین حالا هم شروع به صحبت با مرد درون کابین کرده بود:
- ..‌. می‌تونید راهنمایی‌مون کنید؟
مرد با بی‌حسی به بسته‌ها و بعد به ما که پشت سر ریک جمع شده بودیم نگاهی کرد و بعد گفت:
- مستقیم سمت راستِ راهرو زندان‌ها.
با این حرفش قلبم بیشتر به تپش افتاد و لبخندی حاکی از دلهره و خوشحالی بر لبانم نشست!
ریک با کمی تأمل از مرد تشکر کرد و با اشاره‌ای به ما فهماند که راه بیوفتیم.
همان موقع بود که آن را دیدم؛ برقش چشم‌هایم را گرفت. آویز نقره‌‌ای رنگ با طرح‌های پیچ در پیچ، همان آویزی که تصویرهای زیادی از آن داشتم.
زیر لب گفتم:
- گردنبند مامان!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #78
(پارت 75)
همان‌طور که به آن زل زده بودم از مرد پرسیدم:
- این.. این گردنبند رو از کجا اوردی؟
همه به طرف من برگشتند، ریک با حالتی اخطاری مرا نگاه می‌کرد.
مرد سر تا پایم را برانداز کرد و بعد گفت:
- چرا می‌پرسی؟
آنقدر محو آویز شده بودم که یک لحظه از دهانم در رفت و گفتم:
- این گردنبند مادر منه!
چشمان ریک گشاد شد و سریع به طرف من آمد و آستینم را کشید تا من را با خودش ببرد؛ اما مرد همین حالا هم شک کرده بود.
- مادرت؟ صبر کن ببینم.. ولی اینو من از یه زن زندانی مهم گرفتم!
تازه متوجه گندی که زده بودم شدم و خواستم جمع و جورش کنم که مرد همان‌طور که عقب عقب می‌رفت دوباره گفت:
- شماها از اولشم به نظرم مشکوک میومدید..
ناگهان صدای آژیر در راهروها پخش شد و ما را از جا پراند. دستم را محکم روی گوش‌هایم گذاشتم و با ترس دور و بر را نگاه کردم.
آدرا بلندتر از صدای آژیر که انگار قصد داشت ما را کر کند داد زد:
- اون آژیر خطر رو زده! نگهبانا الان می‌رسن..
همان موقع بود که مرد جلوی کابین از هوش رفت و بر زمین افتاد، با تعجب به مرد که بر زمین افتاده بود خیره شدم که مرد عضلانی را پشت سر او دیدم.
او داد زد:
- همین الان باید از این‌جا بریم.
ریک هم به تایید حرف او داد زد:
- همگی به سمت راهرو زندانی‌ها بدوئین!
اما در آن لحظه هیچ چیز برایم مهم‌تر از آویز مادرم نبود، تنها چیزی که به من امید می‌داد پدر و مادرم همین نزدیکی‌ها هستند و چیزی به دوباره دیدن‌شان نمانده. برای همین قبل از اینکه از آن‌جا بروم به سمت مرد نیم خیز شدم و گردنبند را که به جیبش وصل بود درآوردم و بعد به دنبال گروه در راهروها که هنوز صدای آژیر درونش پخش می‌شد دویدم.
صدای جنب و جوش نگهبانان که به طرف ما می‌آمدند را می‌توانستم از دور بشنوم، ریک هم احتمالا صدای پوتین‌ها و داد و بیدادهای آن‌ها را می‌شنید که داد زد:
- سریع‌تر!
اما سرعت دویدن عموی پیر و آدرا که مجبور بود به او کمک کند سرعت همه ما را پایین می‌آورد‌.
گردنبند را سفت میان انگشتانم فشار دادم و با ترس به پشت سرم نگاه کردم، سایه‌ی حداقل بیست یا سی نفر که مسلح بودند را ما می‌توانستم ببینم.
قلبم نزدیک بود از جا دربیاید! دیگر تحمل دیدن این صحنه‌ها که مدام در زندگی‌ام تکرار می‌شدند را نداشتم.
بلاخره به دری میله‌ای که نگهبانی سرگردان و اسلحه به دست آن‌جا ایستاده بود رسیدیم، نگهبان قبل از اینکه فرصت انجام حرکتی را داشته باشد، مرد عضلانی و فینی به طرفش حمله‌ور شدند و اسلحه را از دستانش بیرون کشیدند و بعد با ضربه‌ای که مرد عضلانی به سرش زد او هم بیهوش بر روی زمین افتاد.
عموی پیر لرزان لبخند کجی زد و گفت:
- کارت خیلی درسته!
صدای مردی از دور فریاد زد:
- بهتره همین حالا تسلیم بشید وگرنه به همتون شلیک میشه!
با ترس به ریک نگاه کردم اما او بدون توجه به مرد و تهدیدش قفل در را باز کرد و گفت:
- همه برید تو.. زود باشید.
به اطاعت از دستورش همه وارد شدند و بعد او دوباره در را بست و آن را از پشت قفل کرد. از لای میله‌ها به آن طرف راهرو نگاهی مضطرب انداختم، هنوز می‌توانستم سایه‌هایی را که مدام بزرگ و بزرگتر می‌شدند را ببینم.
زیرلب گفتم:
- کارمون تمومه.
و می‌دانستم که این حرف حقیقت دارد!
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #79
(پارت 76)
با راهنمایی ریک و نشانه‌هایی که از مرد نگهبان گرفته بودیم به طرف راهروی زندانی‌ها حرکت کردیم. هرچه جلوتر می‌رفتیم همه‌ جا تاریک‌تر و مخوف‌تر میشد.
ریک می‌دانست حالا که تا این‌جا رسیده‌ایم ، من تحت هیچ شرایطی از پیدا کردن پدر و مادرم دست نمی‌کشیدم؛ برای همین وقتی به دو راهی راهروها رسیدیم مرا با مرد عضلانی به طرف سمت راست و سلول زندانیان فرستاد و خودش و بقیه همان‌جا ماندند.
- این دخترو به تو می‌سپرم ریس، حواست بهش باشه.. به محض پیدا کردن پدر و مادرش پیش ما برگردید.
از او پرسیدم:
- پس شما چی؟
- ما این‌جا می‌مونیم و اگه کسی خواست به سمت شما بیاد با همین اسلحه دخلشو میارم.
و اسلحه‌ای را که از نگهبان گرفته بود بالا آورد.
و بعد با تکان سری از هم خداحافظی کردیم و آدرا برایم آرزوی موفقیت کرد. آن‌ها پشت دیواری پنهان شدند که ریک جلوتر از همگی‌شان نیم خیز ایستاده و اسلحه‌اش را آماده باش نگه داشته بود.
از دور صدای تلق و تلوق قفل در به گوش رسید، نگهبانان داشتند قفل را می‌شکستند.
ریک با اشاره به ما گفت که برویم، حس بدی برای ترک کردن آن‌ها داشتم اما مرد عضلانی مرا کشید و با خود به درون راهرو برد.
سعی می‌کردیم با کمترین سر و صدا درون راهرو بدویم و آنقدر جلو رفتیم که بلاخره اولین سلول که مردی درونش چمباتمه زده بود در مقابلمان پیدا شد.
دل در دلم نبود که پس از مدت‌ها پدر و مادرم را ببینم؛ اما هرچه جلوتر می‌رفتیم بیشتر ناامید می‌شدم. در هیچ کدام از سلول‌ها نشانی از آن‌ها نبود.
بعضی آنقدر تاریک بودند که مجبور می‌شدم نزدیک‌تر بروم و با دقت‌ بیشتری نگاه کنم اما فقط با چهره‌های سرد و خشنی رو به رو می‌شدم که با پوچی به من زل می‌زدند.
مرد عضلانی با گذشتن از کنار هر سلول از من می‌پرسید که این‌ها هستند یا نه و این سوال کم کم داشت روی مخم می‌رفت و مرا مضطرب‌تر می‌کرد.
نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای تیرها در راهرو طنین‌انداز شد و مرا به لرزه انداخت.
مرد عضلانی گفت:
- باید عجله کنیم.
سریع‌تر میان سلول‌ها قدم برداشتیم اما آن‌ها درون هیچ سلولی نبودند. صدای شلیک‌ها و فریادها داشتند بیشتر می‌شدند و این باعث میشد ناامیدتر و نگران‌تر شوم.
داشتیم به ته راهرو می‌رسیدیم که صدایی ضعیف و پر درد از دور فریاد زد:
- ریس! فرار کنید!
درست همان موقع بود که او را دیدم، دو دستی به میله‌های سلولش چسبیده بود و از لای موهایش که بر روی صورتش ریخته بودند به من نگاه می‌کرد‌.
هجوم غم و شادی ناگهانی باعث شده بود نتوانم واکنشی نشان دهم.
با چشمان اشکی به او نگاه کردم و لب زدم:
- مادر!
مرد عضلانی مرا گرفت و گفت:
- باید همین الان از این‌جا بریم!
سعی کردم خودم را از دستانش بیرون بکشم و به طرف مادرم بدوم؛ اما او مرا سفت گرفته بود.
حتی درون آن تاریکی هم می‌توانستم گونه‌های خیس مادرم را ببینم. او به آرامی سرش را تکان داد و لبخندی به من زد.
مرد عضلانی این‌بار با شدت بیشتری تکرار کرد:
- باید بریم!
بغضم شکست و با هق هق گریه سرم را با شدت به دو طرف تکان دادم و همان‌طور که دست و پا می‌زدم جیغ کشیدم:
- ولم کن! مادرم اونجاست.. باید نجاتش بدم!
اما صدای جیغ‌هایم در میان آشوبی که به پا شده بود گم شد و مرد عضلانی مرا همان‌طور که هنور سعی می‌کردم به طرف مادرم بروم از آن‌جا دور کرد و برد.
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #80
(پارت 77)
من روزها منتظر این لحظه بودم، لحظه‌ای که دوباره بتوانم مادر و پدرم را ببینم و در آغوششان بکشم؛ پس حالا نمی‌توانستم باور کنم که بعد از مدت‌ها تنها مادرم را از پشت میله‌های زندان بیینم و حتی نتوانم کلمه‌ای با او حرف بزنم.
دوباره جیغ کشیدم:
- مادرم اونجا بود... چرا نذاشتی برم پیشش!
اشک چشم‌هایم را تار کرده بود و از شدت صدای شلیک‌ها و داد و فریادهایی که انگار در گوش‌هایم اکو می‌شدند، احساس می‌کردم دارم بیهوش می‌شوم.
مرد عضلانی مرا به طرف خودش برگرداند و در صورتم داد زد:
- دارن شلیک می‌کنن می‌فهمی؟! باید فرار کنیم وگرنه هممون رو می‌کشن!
ولی انگار نمی‌فهمیدم؛ چهره درمانده و اشک‌آلود مادرم مدام جلوی چشمانم می‌آمد و مرا سرزنش می‌کرد که نتوانسته بودم از آنجا بیرون بیاورمش.
اما حالا انقدر از او دور شده بودیم که می‌توانستم نزدیکی حضور تک تک نگهبان‌ها را به خودمان احساس احساس کنم.
یکدفعه تمام صداها و آشوبی که ناگهانی شروع شده بود، ناگهانی هم خاموش شد و دیگر هیچ صدایی نیامد، انگار که از اول متروکه‌ای بیش نبوده.
مرد عضلانی با قطع صداها در جای خود خشک شد و من هم با برخورد به او سرجایم ایستادم و نگاهی سراسیمه به دور و بر انداختم.
مرد عضلانی در سکوت به طرف من برگشت و اشاره کرد که همان‌طور بی سر و صدا دنبالش بروم.
قلبم تندتر از هروقت دیگری می‌زد و مدام احساس می‌کردم پشت تمام این دیوارها نگهبانی مسلح در انتظار ما ایستاده تا کارمان را تمام کند.
آرام آرام داشتیم به جایی که در اول از گروه جدا شده بودیم برمی‌گشتیم؛ اما هیچ نشانی از کسی نبود.
خون سرتاسر راهرو‌ و دیوارها را پوشانده بود و به خوبی درگیری چند دقایق پیش را برایم تداعی می‌کرد.
مدام پلک می‌زدم تا بتوانم جلوی پاهایم را ببینم طوری که انگار تیک عصبی گرفته باشم. احتمالاً مرد عضلانی صدای نفس‌های بریده بریده‌ام را شنیده بود که برگشت تا وضعیتم را چک کند و دوباره اشاره کرد که نزدیک او راه بیایم.
همان‌طور که داشتیم به در آهنی نزدیک می‌شدیم ناگهان نگهبانی که داشت از آنجا آرام رد می‌شد ما را دید و با واکنشی سریع اسلحه‌اش را بالا آورد و به پای مرد عضلانی شلیک کرد‌.
من جیغی کشیدم و خودم را گوشه‌ای جمع کردم؛ اما مرد عضلانی با فریادی حاکی از درد به سمت نگهبان هجوم برد و اسلحه را از دستانش بیرون کشید و با یک ضربه بیهوشش کرد.
صدای درگیری ما با نگهبان به گوش بقیه نگهبان‌ها رسید و دوباره صدای چندین پا که به این طرف راهرو می‌دویدند به گوش رسید.
مرد عضلانی همان‌طور که کف راهرو نشسته و با دستش روی زخم گلوله را فشار می‌داد، گفت:
- فرار کن.. زودباش! از سمت چپ راهروها برو تا برسی به بیرون...
نمی‌دانستم چرا این صحنه‌ها دوباره برایم تکرار می‌شدند و من چه کار باید می‌کردم. می‌خواستم به طرفش بروم که به زحمت از لای دندان‌های بهم چفت شده‌اش گفت:
- گفتم برو... همین حالا!
با درماندگی سرم را خم کردم و میان اشک‌های بی‌شمارم با شرمساری به او نگاه کردم و بعد دستم را به زمین زدم و بلند شدم و سریع درون راهرو سمت چپ شروع به دویدن کردم.
همان‌طور که می‌دویدم و مانند بارانی بی‌وقفه اشک می‌ریختم یکدفعه به چیزی برخورد کردم و ناچار چند قدم عقب رفتم.
سرم را آرام بالا آوردم و کم کم تصویر رو به رویم برایم واضح شد.
ناگهان انگار نفسم قطع شد و قلبم فراموش کرد که بتپد!
سرهنگ هرمان با برق خشمگینی در چشمانش پوزخندی زد و گفت:
- خیلی وقت بود که منتظرت بودم خانم میلر!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
55

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین